به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به نزد بحر دیری دید مینا

کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا

شد آن خورشید رخ در دیر کیوان

ازو پرشسد حال چرخ گردان

جوابش و داد و گفت احوال گردون

نداند کس به جز دانای بی‌چون

اگر خواهی خلاص از موج دریا

چو ما باید کناری جستن از ما

گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن

امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن

دگر پرسید: «ای پیر خردمند

مرا اندر تجارت ده یکی پند

بگو تا مایه خود زین بضاعت

چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت

قناعت کن کز آن با بست شد باز

که کرد اندر هوای آز پرواز

از آن سلطان مرغان گشت عنفا

که در قاف قناعت کرد ماوا

طلب کن عین عزت را از آن قاف

که هست این عین را منبع بر آن قاف

تو وقتی سر عنقا را بدانی

که عنقا را به کلی باز خوانی»

سیم نوبت سرشک از دیده بارید

چو گردون از غم گردون بنالید

که: «مهر آسمان با ما به کین است

فلک دایم به قصدم در کمین است

جهان را حوادث می‌گشاید

فلک نقش مخالف می‌نماید»

ملک را در دو بیت آن پیر بخرد

جواب خوب موزون داد و تن زد:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

 

به نزد بحر دیری دید مینا

کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا

شد آن خورشید رخ در دیر کیوان

ازو پرشسد حال چرخ گردان

جوابش و داد و گفت احوال گردون

نداند کس به جز دانای بی‌چون

اگر خواهی خلاص از موج دریا

چو ما باید کناری جستن از ما

گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن

امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن

دگر پرسید: «ای پیر خردمند

مرا اندر تجارت ده یکی پند

بگو تا مایه خود زین بضاعت

چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت

قناعت کن کز آن با بست شد باز

که کرد اندر هوای آز پرواز

از آن سلطان مرغان گشت عنفا

که در قاف قناعت کرد ماوا

طلب کن عین عزت را از آن قاف

که هست این عین را منبع بر آن قاف

تو وقتی سر عنقا را بدانی

که عنقا را به کلی باز خوانی»

سیم نوبت سرشک از دیده بارید

چو گردون از غم گردون بنالید

که: «مهر آسمان با ما به کین است

فلک دایم به قصدم در کمین است

جهان را حوادث می‌گشاید

فلک نقش مخالف می‌نماید»

ملک را در دو بیت آن پیر بخرد

جواب خوب موزون داد و تن زد:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

ز قلب لشکر آمد سوی جمشید

چو ابری کاندر آید پیش خورشید

بدو راند از هوا سنگ آسیا را

ملک از خویش رد کرد آن بلا را

دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد

به تیغش گرد ران از تن جدا کرد

نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان

نگون شد چون به برج شیر کیوان

به تیغ دیگرش از پا درافکند

به زخمی دیگرش از تن سر افکند

سنان را افسری کرد از سر دیو

سراسر شد گریزان لشکر دیو

ملک شکر خدای دادگر کرد

وز آن منزل به پیروزی گذر کرد

به قرب هفته‌ای ز آن کوه بگذشت

به هشتم خیمه زد بر عرصه دشت

ز گردون خویشتن را بر زمین یافت

در آن صحرا نشان آدمی یافت

زمین پر سبزه و آب روان دید

سرا و قصر و باغ و بوستان دید

به دشت اندر خرامان باز یاران

به کوه اندر تذر و و باز یاران

مقامی دید با امن و سلامت

ملک روزی دو کرد آنجا اقامت

بپرسید از یکی کاین مرز و این بوم

چه می‌خوانند؟ گفتا: ساحل روم

از اینجا چون گذشتی مرز روم است

ولی بحری عجب خونخوار و شوم است

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

 

به چین چون رومیان آیینه یستند

سپاه زنگ را بر هم شکستند

پری رویان شب آیینه دیدند

از آن آیینه چینی رمیدند

ملک بر بست بار خود از آن بوم

سر اندر ره ناهده و روی در روم

همی راندند از آن خونخوار بیدا

ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا

توگفتی فرق فرقد پایه اوست

سپهر لاجوردی سایه اوست

ملک مهراب را گفت این چه کوه است

که کوهی بس عظیم و با شکوه است؟

جوابش داد: «این کوه سقیلاست

که دیو و اژدها را جای ماواست

بر آن هر رمغ نتواند پریدن

رهش را برق نتواند بریدن

همه اوج فلک بالای او بود

همه روی زمین پهنای او بود

گهی اندیشه می‌شد در رهش لنگ

گهی آمد نظر را پای بر سنگ

به بالا آسمانش تا کمرگاه

زحل را از علوش دلو در چاه

ز تیزی تیغ بر گردون کشیده

به فرق فرقدان تیغش رسیده

به قد چون چرخ اطلس رفته بالا

ملمع کرده اطلس را به خارا

پلنگان صف کشیده بر شرفهاش

زده صد حلقه ماران بر کمرهاش

به غار اندر عناکب پرده‌دارش

پلنگ و اژدها یاران غارش

رهش باریک و پیچان همچو نیزه

چو نوک نیزه بر وی سنگریزه

اگر بر تیغ او کردی گذاره

فلک، چون ابر گشتی پاره پاره

در آن کهسار دید از دور یک تل

فروزان بر سر آن تل دو مشعل

جهانی ز آن بخار آتش گرفتی

دمی پیدا شدی دیگر نهفتی

ملک مهراب را گفت این چه باشد؟

برافروزنده آتش که باشد؟

جوابش داد کاین جز اژدها نیست

سفر کردن بر این جا از دها نیست

ازین منزل نمی‌شاید گذشتن

طریقی نیست غیر از بازگشتن

دهانست آنکه می‌بینی نه غارست

نفس دان آنچه پنداری بخارست

ملک گفت این حکایت سخت سست است

کسی از حکم یزدانی نجست است

ازین ره بازگشتن جهل باشد

جبل در راه عاشق سهل باشد

درین ره ساختن باید ز سر پا

گذر کردن چو تیر از سنگ خارا

نمی‌گویم که این تدبیر چون است

همی کوشیم تا تقدیر چون است

اگر من نیز برگردم ز دشمن

کجا خواهد قضا برگشتن از من؟»

درین بودند کاژدرها بجنبید

گمان بردند که کوه از جا بجنبید

ملک آمد، به یاران بانگ بر زد

چو کوه اطراف دامن بر کمر زد

سپاه اندر پی‌اش افتاده گریان

سر اندر کوه چون ابر بهاران

ملک با اژدهایی کان دو سر داشت

مقارن کرد ماری را که برداشت

روان چرم گوزن آورد در شست

به خاصیت ز دستش مار می‌جست

روان الماس پیکان مهره‌اش سفت

بسی پیچید از آن و آنگه برآشفت

خروشان روی در جمشید بنهاد

کشید اندر خودش، پس کام بگشاد

ملک تیغ زمرد فام برداشت

ز افعی از زمرد کام برداشت

به خون و زهر او آراست خارا

کمرها را به طرف لعل و دیبا

ید بیضا به تیغش اژدها را

عصا کرد و بیفکند آن عصا را

سران خیل در پایش فتادند

سراسر دست و پایش بوسه دادند

بسی سبع‌المثالی خواندندش

کلیم‌الله ثانی خواندندش

روان گشتند از آنجا شاد و پیروز

ره آن کوه پیمودند شش روز

پدید آمد سواد شهری از دور

ز پولادش بروج از آهنش سود

ملک مهراب را پرسید کان چیست

چه شهرست این و آنجا مسکن کیست

جوابش داد کانجا خوان دیو است

مقام و مسکن اکوان دیو است

چه دیوی او به غایت تند و تیزست

قوی با آدمی اندر ستیزست

پلنگینه سر است و فیل بینی

به مغز اندر سرش مویی نبینی

هزاران دیو در فرمان اویند

سراسر بر سر پیمان اویند

نهان رو چون نسیم از کشور او

مبادا کو ازین رفتن برد بو

اشارت کرد خسرو چینیان را

که در بندند بهر کین میان را

کمان چون ابر نیسان بر زه آرند

به جای قطره زان پیکان ببارند

توان کردن مگر کاری به مردی

وگر مردن بود، باری به مردی

بریدی پیش اکوان رفت چون باد

که آمد لشگری از آدمیزاد

سپهبد تیغ زن ماهی چو خورشید

که با فر فریدونست و جمشید

چو اکوان لعین از آن راز بشنید

چو رعد و برق در ساعت بغرید

به دیوان گفت ها آمد گه صید

که صید آمد به پای خویش در قید

بسان ابر آذاری خروشان

ز کوه آمد فرو آشفته اکوان

به جای اسب شیر شرزه در زیر

گرفته استخوان فیل شمشیر

درختی کرده اندر آسیا سنگ

همی کرد و بدان سنگ آسیا جنگ

ز چرم ببر خفتان کرده در بر

ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر

ملک چون دید از آن لشکر سیاهی

چو برق آورد روی اندر سیاهی

ملک بر کوه خارا کرد بنیاد

سرای کارزار از سنگ و پولاد

ستون‌ها از عمود نیزه افراخت

ز چوب تیر سقف آن سرا ساخت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

 

غباری کز ره معشوقه آید

به چشم عاشقان عنبر نماید

من افتاده آن خاک دیارم

که گرد از دل غبارش می‌زداید

چو من خواهم که گل چینم ز باغش

گرم خاری رود در دست، شاید

به مژگان از برای دیده این خار

برون آرم گر از دستم برآید

بهر بادی که می‌آید ز کویش

مرا در دل هوایی میفزاید

صبا در مگذر از خاک در او

که کار ما ازین در می‌گشاید

عنان زلف او بر پیچ تا باد

رکاب اندر رکاب او نساید

در آن منزل که جان از ترس می‌کاست

دو ره گشتند پیدا از چپ و راست

ملک مهراب را گفت اندرین راه

چه می‌گویی؟ جوابش داد کای شاه

طریق راست راه مرز روم است

همه ره کشور و آباد بوم است

ره چپ هم ره روم است لیکن

در آن ره ز آدمی کس نیست ساکن

سراسر بیشه و کوه است و دریا

کنام اژدها و جای عنقا

طریق راستی یکساله راه است

طریق رفتن چپ چار ماه است

ملک را شوق در دل جوش می‌زد

هوایش راه صبر و هوش می‌زد

عنان بر جانب راه دوم تافت

دوان اندر پیش مهراب بشتافت

ملک را گفت این راهی است بی‌راه

نمی‌شاید که بی‌راهی کند شاه

مرو راهی که دیگر کس نرفته‌ست

هما نگذشته و کر کس نرفته‌ست

همی گفت این و وا ز ینسان همی راند

که باد از رفتن او باز می‌ماند

به ناگه پیشش آمد بیشه‌ای خوش

مقامی جان فزا و جای دلکش

سمن پرورده جان از سایه بید

نداده برگ بیدش جای خورشید

نسیمش مشک و خاکش زعفران بود

هوایش جان و آب و روان بود

فراز شاخه‌های صندل و عود

قماری راست کرده بر بط و عود

چنار و سروش اندر سر فرازی

همی کردند با هم دست یازی

هزاران طوطی و طاووس و شهباز

فراز شاخ می‌کردند پرواز

تذروان خفته خوش در ظل شاهین

ز بالش باز کرده فرش و بالین

ملک مهراب را گفت: «این چه جاییست؟»

جوابش داد کین جنی سرایست

مقام و منزل روحانیانست

سرای پادشاه و ملک جانست

تو این مرغان که می‌بینی پری‌اند

ز قصد مردم آزاری بری‌اند

بگو تا نافه‌ها را سرگشایند

عبیر و عنبر و لادن بسایند

ملک فرمود تا بزمی نهادند

در آن منزل پری خوان ساز دادند

کنیزان پری رخ را بخواندند

به ترتیب پری خوانی نشاندند

همی کردند مشک افشان چو سنبل

به دامن عطر می‌بردند چون گل

می اندر جام زر چون مشتری بود

درون شیشیه مانند پری بود

همی کرد از نشاط نغمه چنگ

در آن مجلس ز گردون زهره آهنگ

چو لاله مشک بر آتش نهادند

چو غنچه نافه‌های چین گشادند

جمال چینیان را چون بدیدند

همان دم جنایان برقع دریدند

بتان چین به از حوران رضوان

پری رویان چینی خوشتر از جان

به هر جانب هزاران پیکر جن

در آن جنت سرا گشتند ساکن

ملک جمشید بر کف جام باده

پری و آدمی پیشش ستاده

ز دل هر لحظه‌ آهی برکشیدی

به یاد یار جامی در کشیدی

از آن آیین و بزم شاهزاده

خبر بردند پیش حورزاده

تماشا را چو ماهی از شبستان

برون آمد به عزم آن گلستان

هزاران دلبر از جان گشته همراه

روان آمد به سوی مجلس شاه

اشارت کرد تا پیروزه تختی

نهادند از بر عالی درختی

بران بنشست چون گل شاد و خرم

نظر می‌کرد سوی مجلس جم

چو چشم او بدان مه پیکر افتاد

حجاب و صبر و مستوری بر افتاد

...

چه خوش بودی اگر شوی منستی

درین اندیشه رفت و باز می‌گفت

که چون گردد پری با آدمی جفت؟

ملک جمشید ملک عقل و جانست

که فرمانش بر انس و جان روانست

دو عالم ذره است و مهر خورشید

دلست انگشتری و عشق جمشید

چو جمشید پری رخسار انجم

عیان شد از هوا شد دیو شب گم

انیسی داشت نامش ناز پرورد

که می‌کرد از لطافت ناز برورد

رفیق و مهربان و خویش او بود

به رسم پیشکاران پیش او بود

زبانش را به پوزش‌ها بیاراست

فرستاد و ز خسرو عذرها خواست

که شاها آمدن فرخنده بادت

فلک چاکر، زمانه بنده بادت

کدامین مملکت را شهریاری؟

کنون عزم کدامین شهرداری؟

نمی‌یابد ز ما بیگانگی جست

مکن بیگانگی کاین خانه تست

پری گر چه ز جنس آدمی نیست

ولی او نیز دور از مردمی نیست

بباید منتی بر ما نهادن

به سوی کاخ ما تشریف دادن»

چو پیش خسرو آمد ناز پرورد

حکایت‌های شیرین باز می‌کرد

ملک در طلعتش حیران فرو ماند

به صد نازش به نزد خویش بنشاند

به دل گفت این پری حوری صفا تست

از آتش نیست از آب حیاتست

بگو مهراب گفت تا تدبیر ما چیست

جواب این مه فرخ لقا چیست

بدو مهراب گفت ای شاه ما را

طریقی نیست غیر از رفتن آنجا

هنوز اندر کف فرمان اوییم

یک امروز دگر مهمان اوییم

پری چون مردمی با ما نماید

به غیر از مردمی از ما نشاید

عزیمت کرد شه با ناز پرورد

عزیمت جزم در خوان پری کرد

سرایی یافت چون ایوان مینو

پری‌اش بانی و حوریش بانو

مرصع خانه‌ای چون چرخ اخضر

در او خشتی ز نقره خشتی از زر

هلال طاق او پیوسته تا ماه

چو طاق ابروان یار دلخواه

بسان آیینه صحنش مصفا

جمال جان در آن آیینه پیدا

مسیحا در رواقش دیر کرده

کواکب در بروجش سیر کرده

خم طاقش فلک را گشته محراب

ترابش در صفا بگذشته از آب

به پیشش چرخ نیلی سر نهاده

فرات و دجله در پایش فتاده

زمین آن سرا گویی معین

برید استاد ازین فیروزه گلشن

موشح قطعه‌ای خورشید مطلع

در او بیتی خوش و پاک و مرصع

چو جنت سندس و استبرق فرش

بر آن استبرق و سندس یکی عرش

چو خاتم تختی از زر بسته بر هم

نگاری چون نگین بر روی خاتم

چو شمعش جامه زربفت در بر

ز لعل آتشین تا جیش بر سر

چران اندر گلستانش دو آهو

کنام آهوانش جای جادو

نقاب آتشین بر آب بسته

ز رویش آب بر آتش نشسته

تتق از پیش دور افکنده چون گل

پریشان کرده بر گل جعد سنبل

شبش افکنده دور از روی گلگون

ز قلب عقربیش مه رفته بیرون

ز جان چاه ز نخ پر کرده تا لب

معلق زیر چاهش آب عبغب

ملک را چون بدید از دور برخاست

ز زیر عرش گفتی نور برخاست

ز تخت آمد فرو در زیر تختش

گرفت و برد بر بالای تختش

نشستند از بر آن تخت و خرم

چو بلقیس و سلیمان هر دو با هم

بسی از رنج راهش باز پرسید

حدیث رفتنش ز آغاز پرسید

ملک می‌گفت با وی یک به یک باز

اگر چه بود روشن بر پری راز

پری گفتش که ای کاریست مشکل

به خون دیده خواهد گشت حاصل

پریشانی بسی خواهی کشیدن

بسی چون زلف خم در خم بریدن

بسی چو چشم عاشق خسته و زار

شناور گشتن اندر بحر خونخوار

گهی با شیر در پیکار رفتن

گهی با اژدها در غار رفتن

گهی نیسان و گه چون ابر نیسان

شدن در کوره و در بازار گریان

گه از سودای دل چون موب دلبر

گهی شوریده بر کوه و کمر سر

ملک گفتا: «اگر عمرم دهد مهل

بود کار در و دشت و جبل سهل

گهر در سنگ باشد مهره با مار

عسل با نیش باشد ورد با خار»

پری دانست که احوالش خرابست

سخن با وی کشیدن خط بر آبست

به ساقی گفت: «جام می در انداز

دمی اندیشه از خاطر بپرداز

به یاد روی جم دوری بگردان

که بنیادی ندارد دور گردان

ز جام می درون را ساز گلشن

که دارد اندرون را جام روشن

لب رودی خوش و دلکش مقامی‌ست

بزن مطرب نوا کاین خوش مقامی‌ست»

نخست امد به زانو ناز پرورد

به یاد روی بانو ساغری خورد

دوم ساغر به پیش خسرو آورد

ملک بر یاد جانان نوش جان کرد

قدح چون ماه شد در برج گردان

ز می چون چرخ روشن گشت ایوان

هوا از عکس می‌ شنگرف گون شد

دل خاک از سرشک جرعه خون شد

چو جامی چند می در داد ساقی

ملک را گفت: «دولت باد باقی

مرا زین خوی و لطف و سازگاری

حقیقت شد که شاه و شهریاری

کدامین دایه از شیرت لب آلود

مگر آب حیاتش در لبان بود

بیا تا چهره دشمن خراشیم

برادر گیر و خواهر خوانده باشیم»

یکی خواهر شد و دیگر برادر

یکی گشتند با هم آب و آذر

دو درج آورد پر یاقوت احمر

که هریک بود یک درج پر زر

سه تا تار از کمند زلف مشکین

که هریک داشت صد تا تار در چین

به جم گفت: «این دو درج و این سه تا تار

به یاد زلف و لعلم گوش می‌دار

اگر وقتی شود وقتت مشوش

ز زلف من فکن تاری در آتش»

ملک جمشید، شب خوش کرد مه را

پری خوش در کنار آورد شه را

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

به روز فرخ و حال همایون

ملک جمشید رفت از شهر بیرون

برون بردند چتر و بارگاهش

خروشان و روان در پی سپاهش

ز آه و ناله می‌نالید گردون

ز گریه سنگ را می‌شد جگر خون

پدر می‌زد به زاری دست بر سر

به ناخن چهره بر می‌کند مادر

سرشک از دیده باران، گفت:‌« ای رود،

ز مادر تا قیامت باش بدرود!

بیا تا در بغل گیرم به نازت

که می‌دانم نخواهم دید بازت

بیا تا یک نظر سیرت ببینم

به چشمان گرد رخسارت بچینم

دریغا کافتاب عمر شد زرد

که روز شادمانی پشت بر کرد

گلی بودی که پروردم به جانت

ربود از من هوای ناگهانت

بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک

به داغ و درد خواهم رفت در خاک

خداوند جهانت باد یاور

شب و روزت سعادت باد همبر

مرا چشمی، مبادت هیچ دردی

در این ره بر تو منشیناد گردی

همه راهت مبارک باد منزل

تمنایی که داری باد حاصل

درین غربت هوای دل فکندت

که باد آب و هوایش سودمندت!‌ »

ملک جمشید چون احوال مادر

بدید از دست دل زد دست بر سر

به الماس مژه گوهر همی سفت

کمند عنبرین می‌کند و می‌گفت:

« دل از دستم ربوده‌ست اختیارم

مکن عیبم که دست دل ندارم»

همایون گفت ای فرزند زنهار

مرا جانی و جانم را میازار

مکن مویه که وقت جان کنش نیست

مزن بر سر که جای سرزنش نیست

دو منزل با پسر دمساز گشتند

وز آنجا زار و گریان باز گشتند

ملک جمشید دل بر کند از آن بوم

وز آن سو رفت و روی آورد در روم

چو مه مهر رخ خورشید در دل

همی شد روز و شب منزل به منزل

به بوی سنبل زلفش شتابان

چو آهو سرنهاده در بیابان

گهی در تاب بود از مهر روشن

که در ره گرم‌تر می‌راند از من

گه از غیرت فتادی در پی باد

که آمد باد در پیش من افتاد

بسان لاله و گل خار و خارا

به جای تخت و مسند ساخت ماوا

همی پنداشت کان خارا حریرست

گمان می‌برد کان خارش سریرست

ره عشق اینچنین شاید بریدن

نخست از عقل و دین باید بریدن

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

ملک جمشید کرد آن راز مشهور

فرستاد از در و درگاه فغفور

ندیمی را طلب فرمود و بنشاند

حکایت‌های شب یک یک فرو خواند

به عزم روی دستوری طلب کرد

مثال حکم فغفوری طلب کرد

چو شاه این قصه را بشنید در جمع

برای روشنایی سوخت چون شمع

لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت

به زیر لب سخن پرداز را گفت

«برو از من بپرس آن نازنین را،

پدید آرنده تاج و نگین را،

بگویش این خیال از سر بدر کن

به تارک ترک تاج و تخت زر کن

چرا چون نافه ببریدی ز مسکن

چرا چون لعل برکندی ز معدن؟

عزیز من مکن پند مرا خوار

جوانی، خاطر پیران نگه‌دار

به پیران سر مکن از من جدایی

مده بر باد ملک و پادشاهی

نمی‌دانم پدر با تو چه بد کرد

که خواهی کشتنش در حسرت و درد

مر از دست من ای شاهبازم

که چون رغتی نخواهی یافت بازم

به گیتی چون تو فرزندی ندارم

دلارایی و دلبندی ندارم

پدر دوران عمر خویش رانده‌ست

مرا غیر از تو عمری نمانده‌ست

تو نیز اکنون بخواهی رفتن ای عمر

نمی‌دانم چه خواهی گفتن ای عمر»

رسول آمد حکایت با ملک گفت

ملک چون روزگار خود برآشفت

به سوی مادر آمد رفته در خشم

روان بر برگ گل بارانش از چشم

چو نور چشم خود را دید گریان

همایون گشت چون زلفش پریشان

روان برخاست چشمش را ببوسید

پس ار بوسیدنش احوال پرسید

پسر بنشست و با او راز می‌گفت

حدیث رفته یکی یک باز می‌گفت

به دارای دو گیتی خورد سوگند

که گر منعم کند گیتی خداوند

به خنجر سینه خود را کنم چاک

به جای تخت سازم بستر از خاک

چو مادر قصه دلبند بشنید

ز جان نازنین او بترسید

بسی پند و بسی امید دادش

بدان امیدها می‌کرد شادش

ملک را گشت معلوم آن روایت

که با او در نمی‌گیرد حکایت

فرستاد و شبی مهراب را خواند

بسی با او ز هر نوعی سخن راند

ملک را گفت مهراب: «ای خداوند

اگر خواهی بقای جان فرزند

بباید ساختن تدبیر راهش

که دارد ایزد از هر بد نگاهش

روان می‌بایدش کردن هم امروز

مگر گردد به بخت شاه فیروز»

نهاد آنگه ملک سازه ره آغاز

به یک مه کرد ساز رفتنش ساز

غلامان سمن رخسار، سیصد

کنیزان پری دیدار، بی‌جد

بسی شد هودج و کوس و علم راست

هیونان را به هودج‌ها بیاراست

ناشانده نازکان را در عماری

چو اندر غنچه گل‌های بهاری

ز نزدیکان دوراندیش بخرد

روان کرد اندران موکب تنی صد

بسی جنگ آوران رزم دیده

جفای نیزه و خنجر کشیده

بسی مردم ز هر جنسی فرستاد

بسی پند و بسی اندرزشان داد

روان شد کاروانی فوج بر فوج

تو پنداری که زد دریای چین موج

درایش ناله بر گردون کشیده

درنگ او به هندوستان رسیده

جلاجل را روان بر مرحبا بود

همه کوه و در آواز درا بود

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

یکایک باز گفت: ؟«ای صورت انگیز

کنون این چاره را رنگی برآمیز

چو حاصل کرده‌ای رنگ نگارم

یکی نقشی، به دست آور نگارم

تو این رنج مرا گر چاره سازی

ز هر گنجت ببخشم بی‌نیازی»

چو مهراب این سخن را از شاه بشنید

زمانی در درون خود بپیچید

جوابش داد «این کاری عظیم است

درین صورت بسی امید و بیم است

ز چین تا روم راهی بس دراز است

همه راهش نشیب اندر فرازست

درین ره بیشه و دریا و کوه است

ز دیو دد گروه اندر گروه است

ملک را رفتن آنجا خود نشاید

به ننگ و نام کاری بر نیاید»

ملک را خوش نیامد کار مهراب

شد از گفتار پیچا پیچ در تاب

جوابش داد: «این گفتار سست است

قوی رایت ضعیف و نادرست است

نمی‌باید در امید بستن

نمی‌شاید دل عاشق شکستن

ترا باید بزرگ امید بودن

چو سایه در پی خورشید بودن

درین ره نیز خواهم شد چو خنجر

به سر خواهم برید این ره سراسر»

چو مهراب آتش کین ملک دید

به پیشش روی را بر خاک مالید

که: «ممن طبع ملک می‌آزمودم

در راز و درونی می‌گشودم

چو دانستم که عشقت پای بر جاست

کنون این کار کردن پیشه ماست

رکاب اندر رکابت بسته دارم

عنانت با عنان پیوسته دارم

به هر جانب که بخرامی روانم

به هر صورت که فرمایی بر آنم

کنون باید بسیج راه کردن

شهنشه را ز حال آگاه کردن

بضاعت بردن از هر جنس با خویش

گرفتن پس در طریق روم در پیش

به رسم تاجران در راه بودن

نمی‌شاید درین راه شاه بودن

درین معنی سخن بسیار گفتند

از آن گفت و شنید آن شب نخفتند

سحر چون رایت از مشرق برافراشت

فلک زیر زمین گنجی روان داشت

کلید صبح در جیب افق بود

برآورد و در آن گنج بگشود

برون آورد درج لعل پر زر

ز لعل و زر زمین را ساخت زیور

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

گوئیا این نقش بیجان صورت جان من است

نقش بیحانش مخوان کان نقش جانان منست

می‌دمد بویی و هر دم بلبل جان در قفس

می‌کند فریاد کاین بوی گلستان منست

خود چه نوراست آن که دل خود را بر او پروانه‌وار

می‌زند کاین عکس از آن شمع شبستان منست

می‌گشاید دل مرا از بند زلف نازنین

حلقه زلفش کلید قفل زندان منست

گر کند قصد سر من، بر سر من حاکمست

ور نماید میل جان، شکرانه بر جان منست

صورتی در پیش دارم خوب و می‌دانم که این

صورت جمعیت حال پریشان منست

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

در آخر غنچه این راز بشکفت

حدیث خواب یک یک با پدر گفت

پدر گفت: «این پسر شوریده حالست

حدیثش یکسر از خواب و خیالست

همی ترسم که او دیوانه گردد

به یکبار از خرد بیگانه گردد»

به مادر گفت: «تیمار پسر کن

علاج جان بیمار پسر کن»

همایون هر زمان می‌داد پندش

نبود آن پند مادر سودمندش

دلش را هر دم آتش تیزتر بود

خیالش در نظر خونریز تر بود

در آن ایام بد بازرگانی

جهان گردیده ای و بسیار دانی

بسان پسته خندان روی و شیرین

زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین

بسی همچون صبا پیموده عالم

چو گل لعل و زر آورده فراهم

گهی از شاه رفتی سوی سقسین

گهی در روم بودی گاه در چین

به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت

ز احوال هر اقلیمی خبر داشت

چنان در نقش بندی بود استاد

که می‌زد نقش چین بر آب چون باد

پری را نقش بر آینه می‌بست

پری از آینه فکرش نمی‌رست

ز رسمش نقش مانی گشته بی‌رنگ

ز دستش پای در گل نقش ارژنگ

کجا سروی سمن عارض بدیدی

ز سر تا پای شکلش بر کشیدی

همه اشکال بت رویان عالم

به صورت داشت همچون نقش خانم

ملک جمشید چون از کار درماند

شبی او را به خلوت پیش خود خواند

نشاندش پیش و از وی هر زمانی

همی جست از پری رویان نشانی

کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی

کدامین را به خوبی برگزیدی؟

کدامین مه به چشمت خوش برآمد

کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟

به پاسخ دادنش نقاش برخاست

سخن در صورت رنگین بیاراست

که: «شاها حسن خوبان بی‌کنار است

در و دیوار عالم پر نگار است

ولی در هر یکی رنگی و بویی است

کمال حسن هر شاهد به رویی است

رطب را لذت شکر اگر نیست

در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست

ازین خوبان که من دیدم به هر بوم

ندیدم مثل دخت قیصر روم

مه از شرم رخ او در نقاب است

میان ماه رویان آفتاب است

تو گویی طینش از آب و گل نیست

ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست

به میدانست با مه در محاذات

به اسب و زخ شهان را می‌کند مات

به حسن و خوبیش حسن ملک نیست

چنان مه در کبودی فلک نیست

ز مویش رومیان ز نار بستند

ز مهر رویش آتش می‌پرستند

نه او کس برون پرده دیده

نه اندر پرده آوازش شنیده

که یارد نام شوهر پیش او گفت؟

که زیر طاق گردون نیستش جفت

ازین خور طلعتی ناهید رامش

از این مه پیکری، خورشید نامش

چو گیرد جام می در دست خورشید

ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید

سفر می‌کردم اندر هر دیاری

ز چین افتاد بر رومم گذاری

در آن اقلیم بازاری نهادم

سر بار بدخش و چین گشادم

ز هر سو مشتری بر من بجوشید

چنان کاوازه‌ام خورشید بشنید

فرستاد و ز من دیبای چین خواست

چو لعل خود بدخشانی نگین خواست

متاعی چند با خود برگرفتم

به سوی منزل آن ماه رفتم

دری همچون جبین خوش بوستانی

به هر جانب یکی حاجب ستاده

مرا بردند در خوش بوستانی

در او قصری به شکل گلستانی

ز برج آسمان تابنده ماهی

چو انجم گردش از خوبان سیپاهی

چو چشم من بدان مه منظر افتاد

دل مسکین ز دست من در افتاد

همان دم خواست افتادن دل از پای

به حیلت خویشتن را داشتم بر جای

کلید قفل یاقوتی ز در ساخت

دل تنگم بدان یاقوت بنواخت

ز منظر ناگهان در من نظر کرد

دل و جان مرا زیر و گذر کرد

متاع خویشتن پیشش نهادم

دل و دین هردو در شکرانه دادم

نگینی چند از آن لب قرض کردم

به پیشش این نگین‌ها عرض کردم

ز زلفش نافه‌های چین گشادم

به دامن بردم و پیشش نهادم

پسندید آن گوهرها را سراسر

به نرمی گفت: «ای پاکیزه گوهر

ندارد این گوهرهای تو مانند

بهایش چیست؟» گفتم: «ای خداوند

قماش من نه حد خدمت تست

بهای آن قبول حضرت تست

به خون مشک چون رخسار شویم؟

ز تو چون خون بهای لعل جویم؟

بهای لعل باید کرد ارزان

چو باشد مشتری خورشید تابان»

بدانم یک سخن چندان عطا داد

که لعل و مشک صد خونبها داد

کنون من صورتش با خویش دارم

اگر فرمان دهی پیش تو آرم

بدان صورت درونش میل فرمود

بشد مهراب و پیش آورد و بگشود

ملک جمشید نقش یار خود یافت

نگارین صورت دلدار خود یافت

نظر چون بر جمال صورت انداخت

همان دم صورت نادیده بشناخت

روان در پای آن صورتگر افتاد

بسی بر دست و پایش بوسه‌ها داد

کزین سان صورت زیبا که آراست؟

چنان کاری خود از دست که برخاست؟

تو خضر چشمه حیوان مایی

چراغ کلبه احزان مایی

فراوان گوهر و پیرایه دادش

ز هر چیزی بسی سرمایه دادش

چو افسر گوهرش بر فرق کردند

سرا پایش به گوهر غرق کردند

نهاد آن صورت دلبند در پیش

به زاری این غزل می‌خواند با خویش:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288978
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث