به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بهاران که خندان شدی نسترن

چو مینا شدی دشت و مینو چمن

هوا فرش ز نگاری افراختی

سمن برگ و بلبل نوا ساختی

چو طفلان نو، دایه روزگار

نشاندی گل و سرو را بر کنار

فسان کردی آغاز بلبل به شب

دمیدی فسون باد در زیر لب

گرفته به خنجر چمن شاخ بان

به مرز چمن در شده مرزبان

زهر پشته‌ای رودی آمد فرود

نوازنده با رود مرغان سرود

ندانم چه می‌گفت بلبل به شب؟

که گل خنده می‌کرد در زیر لب

رخ لاله گلگون ز جام شراب

سر نرگس سرگران مست خواب

گرفته چو پیکان دل غنچه زنگ

به خون اندر آغشته وز غصه تنگ

به شکل دل عاشقان آمدی

وز آن دل همه بوی جان آمدی

به شادی همه روز و شب دوستان

زدندی می لعل در بوستان

زمان بهار و اوان شباب

هوای زنگار و نشاط شراب

کسی را که حاصل بود هر سه چار

تو دانی چه خوش باشدش روزگار؟

سحر لاله چون در گرفتی چراغ

سرا پرده گل زدندی به باغ

بیاراستی بزمشان نای و نوش

به می بودشان چشم و برنای گوش

چو کردندی از باغ عزم شکار

بر آهو شدی کوه و هامون حصار

چو چرم گوزن آمدیشان به شست

روان گوزن آمدیشان به دست

گرازان در آن عرصه دلپذیر

هزار آهو از پی همه شیر گیر

چو برخاست اسب تکاور ز جاش

فتاد آهو از عجز در دست و پاش

عقاب از پی کپک رفتی فراز

به پیش عقاب آمدی کبک باز

زسودای بط باز رفتی ز دست

به ابروی کبکان شدی پای بست

ز بسیاری کبک و دراج و غاز

گرفتی به دندان سر انگشت باز

بر ایشان گذشتی سه مه روزگار

بدین شادمانی و عشرت بهار

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:19 PM

شنیدم که شاهی به ایران زمین

سزاوار دیهیم و تاج و نگین

زر افشان چو خورشید در گاه بزم

سر افشان چو شمشیر درگاه رزم

ز آب کفش بحر گریان شده

ز تاب تفش ببر بریان شده

اگر با فلک در کمر دست کین

زدی آسمان را زدی بر زمین

به رمح از فلک عقده را می‌گشود

ز چوگان او گوی مه می‌ربود

چو دستش کمان را بیاراستی

ز هازه ز هر گوشه برخاستی

چو بر گوش مرکب نهادی قدم

زدی خامه را پای کردی قلم

زهی زور دست شهنشاه زه

که بست از سر دست بر چرخ زه

همه رادی و مردی و بخردی

ز سر تا به پا فره ایزدی

قدش در لطافت که جانی است پاک

فرو برده آب روان را به خاک

اگر مانی آن روی دیدی یقین

به هم برزدی صورت نقش چین

خرامان قدش با رخ ماهتاب

چو سروی که بار آورد آفتاب

چو خورشید ماهیش منظور بود

ز سر تا قدم پایه نور بود

فرشته نهادی، پری پیکری

لطیفی، ظریفی، هنر پروری

ز سر تا به پا و ز پا تا به سر

همه جان و دل بود و هوش و هنر

دو گنجش نهان در دو کنج دهن

نبودش در آن کنج گنج سخن

ز شور لب لعل شیرین وی

به تلخی همی داد جان جام می

به هر گوشه نرگسش دلربا

در آن گوشه‌ها جاودان کرده جا

جوانی به قد راست، چون نیشکر

تراشیده اندام و بسته کمر

لبانش سراسر ز قند و نبات

دهانش لبالب ز آب حیات

از او پر هنر‌تر جوانی نبود

به حسن رخش دلستانی نبود

ز معشوق عاشق به خوبی بسی

فرون بود و دانست این هر کسی

خرد وزنشان کرد با یکدگر

به شیرینی این بود از آن چرب‌تر

در آیینه می‌دید رخسار خویش

که او بود صد ره به از یار خویش

ولی عشق را با چنین‌ها چه کار؟

هوی پادشاهی‌ است بس کامگار

گهی خیمه را بر سرابی زند

گهی بر کند، بر سر آبی زند

گهش راه روم است و گه ز نگبار

گهش جای هند است و گه قندهار

شهنشاه را مونس و یار بود

شب و روز دلجوی و دلدار بود

مه و سالشان چون مه و آفتاب

نظر بود با همه به روز شباب

کشیدی گه و بیگه از جام کی

به شادی روی دلارام می

چو چشم و لب خویشتن کامیاب

گهی در شکار و گهی در شراب

چو ابروی خود گاه در بوستان

کشیدند بر گلستان سایه‌بان

چو خورشید تابان به فصل بهار

مبارک شده هر دو بر روزگار

« چو شیر و شکر با هم آمیخته »

چو جان و خرد در هم آمیخته

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:19 PM

 

الا ای جگر گوشه فرزند من،

تو ای قره العین دلبند من

جوانی و فرزانه و هوشیار

اوان جوانی غنیمت شمار

جوانی است سرمایه‌ای بس عزیز

به بازی چو من در نبازی تو نیز

کنون سالم از شصت و یک در گذشت

بساط نشاطم جهان در نوشت

ز شام سرم صبح پیری دمید

سپیدیم گشت از سیاهی پدید

درختم به آورد بر جای سیب

ز بالا نهادم سر اندر نشیب

ز شخص ضعیفم خیالی نماند

ز نخل وجودم خلالی نماند

جوانی و پیری بهار است و دی

نه آن دی که باشد بهارش ز پی

غنیمت شمر پیش از آن کاین گلت

شود زرد و نسرین دهد سنبلت

نشیند به جای سمن زار برف

چو گل در هوایت شود عمر صرف

زمان هوی و هوس در گذشت

هوا بر دلم سرد و می تلخ گشت

چو صافی عمر من ایام برد

از آن جرعه‌ای ماند و آن نیز درد

چه می‌شاید از جرعه انگیختن؟

که در خاک می‌بایدش ریختن

ازین پیش سرو بلند قدم

ز پستی به بالا نهادی قدم

شد آن یرو بالای من سرنگون

به خاک سیه میل دارد کنون

کسی را که سوده است سر بر سماک

چه سود است چون می‌رود زیر خاک

جهان غره عمر من تلخ کرد

همان عیش می‌بر دلم تلخ کرد

هواب بتان رفتم از سر بدر

به یکبارگی عقلم آمد به سر

سعادت کسی را بود راهبر

که در خدمت شاه بندد کمر

کسی همعنان سعادت شود

که چون سایه اندر رکابش دود

نمی‌آید از دست من هیچ کار

که تا نعمتش را شوم حقگزار

شدم حاصل از نعمتش مغز و پوست

ورم مغز استخوان است از اوست

بسی نعمت از دولتش خورده‌ام

به نانش چهل سال پرورده‌ام

کنون گشت موی سیاهم سپید

ز عمر گرامی شدم ناامید

برو حلقه در گوش کن ای پسر

همی گرد بر آستانش چو در

اگر من نشستم تو در پای باش

ور از جای رفتم تو بر جای باش

من از یمن اقبال این خاندان

گرفتم جهان را به تیغ زبان

من از خاوران تا در باختر

ز خورشیدم امروز مشهورتر

اگر چه من از ذره‌ای کمترم

ولی خدمتی کرده اندر خورم

چه دانی؟ چه جائی است خاک درش

عجب کیمیائی است خاک درش

کمر بر میان بند چون کوهسار

ولیکن ثبات قدم گوش دار

کسی کز مقیمان این در شود

اگر خاک باشد همه زر شود

بیا تا به قاف قناعت رویم

چو عنقا بر آن قاف ساکن شویم

گشائیم بر دل هوای جلال

که آن قاف بر عین عزاست دال

سریر سلاطین ملک رضا

ریاض ریاحین باغ بقا

جهان رضا را شده کدخدا

سریر سران را زده پشت پا

به یک دم دو عالم بر انداخته

به بیش و کم از هیچ در ساخته

کسی کو عنانش به دست هواست

اگر پادشاهست پیشم گداست

تو رنج ار کشی ور نخواهی کشید

نصیب تو البته خواهد رسید

مقرر شد اول همه قسم تو

دگر جان دمیدند از جسم تو

چو حال نصیبت یقین شد که چیست

پس این جستجوی تو از بهر کیست؟

اگر تیغ خواهی زدن ور قلم

نخواهد شدن روزیت بیش و کم

توانگر یکی دان که پیشش یکی است

کم و بیش و نیک و بد و هست و نیست

هر آنچش در آید ببازد روان

ورش در نیاید بسازد بدان

اگر در قناعت گریزد کسی

نباید شدش بر در هر خس

یکی خیمه تنگ و تیره است دل

تو ای خیمگی خیمه بر کن ز دل!

بزن خیمه جائی که تا جاودان

نباید شدن هیچ جا ز آن مکان

کسی راز طاس سپهر دغا

نیابد به ششدر سپنجی سرا

سرای جهان پیش اهل نظر

چو خانی نماید که باشد دو در

ازین در کسی کامدش در درون

همی بایدش رفت از آن در برون

چنان زی که نام تو روز حساب

نویسند با راستان در کتاب

کسی کو به غم حاصل آرد زری

غم زر خورد او و زر دیگری

تو نعمت کجا گرد می‌آوری

کجا می‌بری چون تو غم می‌خوری؟

برین زندگی هیچ بنیاد نیست

جز از پاره‌ای خاک بر باد نیست

عجب نیست در تو که ما و منی است

که اصل سرشتت ز ما و منی است

کسی کو در آز بندد فرو

گشایند درهای جنت برو

دلت مست آزاست، هشیار باش

به خواب غرور است، بیدار باش

که چون بگذرد نیز این هفته عمر،

ز خواب اندر آئی، بود رفته عمر

برو سینه خاک را باز کن

ببین در دلش رازهای کهن

در او نازکان گل اندام بین

همه خشت بالین و بستر زمین

بر آنی که ایشان ازین خاکدان

برفتند و تو زنده‌ای جاودان؟

همه در پی یکدگر می‌رویم

نماند کسی سر به سر می‌رویم

دلا برگ این راه، نیکو بساز

که راهی است باریک و دور و دراز

شب زندگانی به آخر کشید

شبت روز شد، وقت رفتن رسید

یکایک برفتند یاران تو

رفیقان و اندوه گساران تو

رسیدند هر یک به ماوای خویش

تو مسکین گرانباری و راه پیش

در این منزل آخر چرا خفته‌ای؟

رباطی است ویران کجا خفته‌ای؟

بسی کاروان شد درین ره روان

نیامد کسی باز از این کاروان

که ز آن رفتگان باز گوید خبر

که چون است احوالشان در سفر

بسا کاروانا کزین پل گذشت

مگر نیست ز آنسو ره بازگشت

شبی بنده را شاه پیروز بخت

طلب کرد و بنشاند در پیش تخت

در آمد ز راه سخن گستری

سخن راند از نظم در دری

که از در معنی چه پرورده‌ای؟

ز درای خاطر چه آورده‌ای؟

بیاور ز نو گوهری پر ثمن

که داند خرد لایق گوش من

در گنج معنی دلم باز کرد

سخن را ز هر گونه‌ای ساز کرد

گهرهای من شاه در گوش کرد

شکرهای نغزم همه نوش کرد

ز من نامه‌ای خواست اندر فراق

که آن نامه باشد سراسر فراق

برین طرز نظمی روان از نوی

بیارای در کسوت مثنوی

طلب کردم آن را به هر کشوری

ز هر قصه خوانی و هر دفتری

پس از روزگار کهن روزگار

در آموختم داستان دو یار

که با یکدیگر هر دو را مدتی

دم صحبتی بود و خوش صحبتی

یکی پادشاه جهان جلال

یکی آفتاب سپهر جمال

یکی داور کشور آب و گل

یکی حاکم خطه جان و دل

یکی بر فلک سوده پر کلاه

یکی تکیه گه جسته زلفش ز ماه

به ملک جلال آن یکی شاه بود

به اوج جمال این یکی ماه بود

چنان بود با ماه شه را نظر

که از جان خود داشتش دوست‌تر

به آخر میانشان جدائی فتاد

که کس در بلای جدائی مباد

به فرمان دارای فرمان روان

نهادم من آغاز این داستان

که تا ماند از من بسی روزگار

به گیتی از این داستان یادگار

همی خواهم از داور کردگار

که چندان امانم دهد روزگار

که ده نامه زین نامه خسروی

دهم جلوه در کسوت مثنوی

سخن را بر آرم به خورشید نام

به نام شهنشاه سازم تمام

کنون از زبان من ای هوشیار

بیا گوش کن قصه آن دو یار

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:19 PM

 

رسولی که پا بر عرش سود

ز پایش سر عرش را تاج بود

بلند آفتاب مبارک نظر

که او راست هر دو عالم اثر

رسول کریم و متاع امین

امام الوری، قدوه العالمین

گهی جبرئیلش بود میر بار

گهی عنکبوتش بود پرده‌دار

امام شش و هفت و سی بار ده

سپهر و دو مه و چارده

شد از نافه مشگ عبد مناف

معطر حرم کان زمین راست ناف

از اینجا براقش توجه نبود

به جائی که آنجایگه جای نبود

به یک پی بساط فلک در نوشت

چو تیر از کمان فلک در گذشت

چنین رفت تا سدره المنتها

به ملکی گذر کرد بی منتها

کجا دایه رحمتش داد شیر

مسیحا شد آنجاش طفلی به شیر

اگر معجز یوسف از ماهی است

تو خورشیدی و معجزت ماهی است

نهاده قدم بر سر آسمان

نینداخته سایه بر خاکدان

ز یونس به احمد همان است راه

که از قعر ماهی است تا اوج ماه

همه عقل و روح است و روحی لدیه

ایا معشر الناس، صلوا علیه

پس از شکر دادار، نعمت نبی است

وز آن پس عائی که فرض است چیست؟

دعای شهنشاه دیهیم و گاه

پدر بر پدر خسرو و پادشاه

فشاننده گنج دریا به بزم

دراننده قلب خارا به رزم

فرازنده پایه سروری

فروزنده ماه نیک اختری

سپهر از کمر بستگان درش

ظفر یک سپاهی است از لشکرش

کجا لشکر عزم او سیر کرد

رود چرخ گردنده آنجا به گرد

بر آفاق گسترده ظل همای

در آن سایه آسوده خلق خدای

ز یک سوی ظلم است و یکسو امان

چه سدی است شمشیر او در میان

ز شیر درفشش درفشان ظفر

چو از خانه شیر تابنده خور

نیبند شبیهش بصر جز به خواب

نیابد نظیرش نظر جز در آب

گر از کوه پرسی که در بحر و بر

که زیبد که بندند پیشش کمر؟

به لفظ صدا پاسخ آید ز کوه

که سلطان اویس آسمان شکوه

الا ای جهاندار پیروز بخت

سزاوار شاهی و زیبای تخت

سر فرقدان پایه تخت تست

بلند آسمان سایه بخت توست

نگینی است خورشید بر افسرت

حبابی است ناهید در ساغرت

زمین و زمانه به کام تواند

همه پادشاهان غلام تواند

شب مملکت را مه و اختری

تن سلطنت را سر و افسری

زهی در تن مملکت جاودان

وجود تو چون جان و حکمت روان

کسی را که کین تواش داد تاب

ندادش جز از چشمه تیغ آب

اگر حمله بر کوه خارا کنی

چو خاشاکش از جای خود بر کنی

به عهد تو خونریز شد بی دریغ

چنین واجب الحد از آنست تیغ

قلم کرد تزویر در عهد شاه

بریدش زبان، کرد درویش سیاه

خدایت همه هر چه بایست داد

جوانمردی و دانش و دین و داد

ترا داد رسم است و بخشش طریق

همین کن که توفیق بادت رفیق

مراد از جهان نام نیک است و بس

بجز نام نیکو نماند به کس

جهان راست حاصل همه چیز لیک

چه با خود توان برد جز نام نیک؟

بخوان قصه خسروان جوان

ز هوشنگ و جم تا به چنگیز خان

که گر عکس شمشیرشان آفتاب

بدیدی، اسد را شدی زهره آب

ز چندین زر و افسر و تخت و گنج

که کردند حاصل به سختی و رنج

بجز نام نیکو ازین انجمن

ببین تا چه بردند با خویشتن؟

شنیدم که می‌گفت بهرام گور

پدر را کز او شد جهان پر ز شور

که:« آه ضعیفان به گردون رسید

سرشک یتیمان به جیحون رسید

از آن ترسم ای شهریار جوان

که اشک ستمدیدگان ناگهان

فراهم شود، ملک گردد خراب

برد جاه ما را به یکباره آب‌»

چو بشنید، در دیده آورد آب

بپیچید مردانه دادش جواب

که ایزد تو را بخشش و داد داد

به من در ازل جور و بیداد داد

تو را آن، نصیب من این آمدست

چه تدبیر؟ قسمت چنین آمدست

مرا جز که بی معدلت نیست رای

ولی غیر از این است حکم خدای

درختی است عدل ملک بارور

که بیخش دوام است و دولت ثمر

اساس بقا عدل ثابت کند

درخت سعدات ستم برکند

نبی ملک را گفت دین تواُم است

حقیقت بدان کان بدین قائم است

قیامت که آنجاست قاضی خدای

برابر نشینند شاه و گدای

اگر عدل باشد گوای ملک

شود عرش ثابت برای ملک

بود ساعتی عدل دارای دین

ز هفتاد ساله عبادت گزین

صبوح سعدات صباح تو باد

جنود ملائک جناح تو باد

کسی را که با تست سر در غرور

کلاه از سر و سر ز تن باد دور

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:19 PM

 

الهی، الهی، خطا کرده‌ایم

تو بر ما مگیر آنچه ما کرده‌ایم

گنه کارم و عذر خواهم توئی

چه حاجت بپرسش؟ گواهم توئی

به گیتی نداریم غیر از تو کس

به لطف تو داریم امید و بس

مرا مایه‌ای بس گران داده‌ای

به شهر غریبم فرستاده‌ای

که تا دولت هر دو عالم خرم

کنم سود و سرمایه باز آورم

کنون می‌روم کیسه پرداخته

همه سود و سرمایه در باخته

به خود روی خود را سیه کرده‌ام

به بد، کار خود را تبه کرده‌ام

مگر هم تو بر حال فردای من

کنی رحمتی، ورنه، ای وای من

در آن دم که جان عزم رفتن کند،

ز سودای جان مرغ دل پر زند،

مرا ذوق شهد شهادت چشان

به نام خودم ساز و شیرین زبان

ندارم بغیر از تو فریاد رس

الهی در آن دم به فریاد رس

گنه کارم و آنگه امید وار

که دریای فضلت ندارم کنار

مگر باز پوشد گنه داورم

وگر باز پرسد، چه عذر آورم؟

فرو مانده‌ام سخت در کار خویش

سیه رویم از کار و کردار خویش

ز اشکی که آید به رویم فرو

چه سود است جز ریختن آبرو؟

چه حاصل دهد با گنه کاریم

جز از درد سر ناله و زاریم؟

به عذر گناهم که رسم است و خو

سرشکی همی ریزم آنگه برو

زند هر کس از طاعت خود نفس

مرا تکیه بر رحمت تست و بس

به پیرانسر ار چه گنه می‌کنم

ولیکن در رحمتت می‌زنم

خداوندگارا، به حق رسول

که فرما مناجات سلمان قبول

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:18 PM

 

به نام خدایی که با تیره خاک

بر آمیخت این جوهر جان پاک

چو با یکدگر کردشان آشنا

دگر بارشان کرد از هم جدا

که دانست کان آشنائی چه بود؟

پس از آشنائی جدائی چه بود؟

درین پرده کس را ندادند بار

نمی‌داند این راز جز کردگار

به بوئی که در نافه افزون کند

بسی آهوان را جگر خون کند

صدف تا کند دانه در پدید

بسی شور و تلخش بباید چشید

بر افراخت نه پرده لاجورد

ده و دو مقام اندر و راست کرد

بهر پرده و هر مقامی که ساخت

یکی را زد و دیگری را نواخت

شکر را زنی خانه‌ای بر فراخت

گره کاری و بند گیریش ساخت

مگس خواست حلوائی از خوان او

عسل آیتی گشت در شان او

خداوند هفت آسمان و زمین

زمین گستر و آسمان آفرین

ز خورشید مه را جدائی دهد

شب و روزشان روشنائی دهد

نپرسی چرا اختر و آسمان

شب و روز گردند گرد جهان؟

مپندار کین بی سبب می‌کنند

خداوند خود را طلب می‌کنند

نمی‌گنجد او در تمنای تو

تو او را بجو کوست جویای تو

گل ما بنا کرده قدرتش

دل ما سرا پرده عزتش

به نورش دو چشم جهان ناظر است

از آن نور مردم شده ظاهر است

خداوند چار و دو و سه یکی است

بماند شش و چار و نه اندکی

به مسمار هفت اخترش دوخته

فلک حلقه‌ای بر درش دوخته

به حکمت رسانیده است آن بدین

روان ز آسمان و تن از زمین

فزون از زمین است تا آسمان

تفاوت مر این هر دو را در میان

دگر بارشان کرد از هم جدا

دو بیگانه با هم شدند آشنا

که آن از گل تیره است این ز نور

ز تن تا به جان نسبتی هست دور

به زاری و حسرت جدا می‌شوند

چو با یکدیگر آشنا می‌شوند

نمی‌بودشان کاشکی اتصال

چون جان را و تن را چنین بود حال

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:18 PM

ای صبحدم چه شد که گریبان دریده‌ای

وی شب چه حالتی است که گیسو بریده‌ای

از دیده زمانه روان است جوی خون

ای دیده زمانه بگو تا چه دیده‌ای

ای اشک گرم رو خبری بازده ز دل

تا چسیست حال او که بدین رو دیده‌ای

ای آفتاب لرزه فتادست بر دلت

آخر چه دیده‌ای که چنین دل رمیده‌ای

ای آسمان تو جامه کبود از چه کرده‌ای

آری مگر تو نیز مصیبت رسیده‌ای

ای پرچم از برای چه سرباز کرده‌ای

آری مگر تو نیز مصیبت رسیده‌ای

مرغان باغ ناله و فریاد می‌کنند

ای باغبان چه موجب فریاد دیده‌ای

گل جامه پاره می‌کند آخر بپرس ازو

کز باد صبحدم چه حکایت شنیده‌ای

نی نی سخن مپرس که جای ملالت است

دانم ملالت است و ندانم چه حالت است

دیدی چه کرد چرخ ستمکار و اخترش

نامش مبر چه چرخ مه چرخ و مه اخترش

بر خاک ریخت آن گل دولت که باغ ملک

با صد هزار ناز بپرورد در برش

افشانده خاک بر سر خورشید انورست

گردون که خاک بر سر خورشید انورش

آن شد که بود در قدح روزگار نوش

زهر هلاهل است کنون قند عسکرش

شد خار و خاره بستر آن سرو نازنین

کازار می‌رسید ز دیبای ششترش

بگریست تخت بر مملکت شاه تاج بخش

کاورد تخت افسر شاهی به گوهرش

خط عذار بر ورق حسن او تمام

ننوشته ریخت دست اجل خاک بر سرش

مگذر به باغ ازین پس بگذر ز لاله زار

زیرا که باغ بر دل باغ است و لاله زار

شد سرد و تیز بر دل و بر چشم روزگار

هم آب روی دجله و هم باد نوبهار

دردیده می نیاید از این آب جز سرشک

بر دل نمی‌نشیند از این باد جز غبار

در کوه سنگ دل نگر از چشمه‌های او

آب روان، روان شده دردروی مرغزار

مسکین بنفشه بر سر زانو نهاده سر

با جامه کبود پریشان و سوگوار

افکندی ای سپهر سواری که مثل او

شیری به روزگار و هژبری به روزگار

ای شوخ دیده بر سر خاکش به خون دل

چندانکه آب در جگرت هست اشک بار

رسم امارت از سر عالم بر اوفتاد

تاج سعادت از سر گردون در اوفتاد

گردون به دود حادثه عالم سیاه کرد

ایام خاک بر سر خورشید و ماه کرد

صبح این خبر به نوحه ز مرغ سحر شنید

از تاب سینه زد نفسی سرد و آه کرد

پوشید آفتاب پلاس سیاه شب

از کهکشان و سنبله ترتیب کاه کرد

باد اجل چراغ امل را فرو نشاند

وز دود آن چراغ جهانی سیاه کرد

ای چرخ بی حیا به چه چشم و کدام روی

خواهی به روی خسرو ایران نگاه کرد

بایست یاد کردنت آن لطف و سعیها

کاندر مدار کار تو دلشاد شاه کرد

ای چرخ چار بالش خورشید بهر کیست؟

عیسی چو رفت صدر جنان تکیه‌گاه کرد

چندان گریست مردم ازین غم که چون حباب

اختر به آب دیده مردم شناه کرد

کان مصر مملکت که تو دیدی خراب شد

وان نیل مکرمت که شنیدی سراب شد

کو خسروی که بود جهان در امان او

پیوسته بود جان جهانی به جان او

کو صفدری که روز دغا خصم شوم پی

می‌جست همچو تیر ز دست و کمان او

کو آن عنان گرای که کوه گران رکاب

جستی کران ز صدمه گرز گران او

آن نامور کجاست که دارد بر آسمان

روی قمر هنوز نشان سنان او

گویی چگونه کرد دل نازنین شاه

ناگاه تحمل خبر ناگهان او

چرخا پیاده رو به درگاه میر

کافتاب شهسوار جهان پهلوان او

ای مرغ نوحه‌گر شو وای ابر به خون گری

بر قامت چو نارون ناروان او

دزد وفات گنج حیاتش چگونه برد

کو بخت هوشیار که بد پاسبان او

جان داد در موافقت یار نازنین

یار عزیز شرط محبت بود همین

ای دل جهان محل ثبات و قرار نیست

دست از جهان بدار که او پایدار نیست

زنهار زینهار مخواه از اجل که او

کس را درین سرا چه به جان زینهار نیست

مستظهری به مرتبه و اختیار خویش

هیچت ز رفتن دگران اعتبار نیست

دنیا چو شاهدی است کناری گزین از او

کز شاهدان خلاصه به جز از کنار نیست

صبر و تحمل است و رضا چاره با قضا

تدبیر این قضیه برون زین سه چار نست

در حیز وجود همانا نیامدست

آن سیه کز خدنگ مصایب فگار نیست

بنشین بر آستان رضا چون به هیچ باب

ما رادرون پرده تقدیر بار نیست

ما بندگان و اوست خداوندگار ما

با کار او مرا و تو را هیچ کار نیست

جان در بدن ودیعه پروردگار ماست

می‌خواهد از تو باز ودیعت چه ماجراست

سرو ار فتاد ظل چمن مستدام باد

در گر شکست بحر عدن با نظام باد

گر کوکب منیر فرو شد ز آسمان

خورشید آسمان سعادت مدام باد

خورشید عمر شه ایلکان گر زوال یافت

ظل امیر شیخ حسن بردوام باد

تا روزگار منزل اندوه سختی است

دلشاد و شاه جم عظمت شاد کام باد

چونانکه اقبوقا ایلکان راست یادگار

سلطان اویس ولی و قایم مقام باد

تا روز حشر بر سر واماندگان او

ظل ظلیل جاه شما مستدام باد

آن سرو قد که گشت تابوت تخته بند

قدرش درخت روضه دارالسلام باد

روزی هزار بار ز انفاس قدسیان

بر تربتش نثار درود و سلام باد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:17 PM

ای سپهر آهسته رو کاری نه آسان کرده‌ای

ملک ایران را به مرگ شاه ویران کرده‌ای

آسمانی را فرود آورده‌ای از اوج خویش

بر زمین افکنده‌ای با خاک یکسان کرده‌ای

آفتابی را که خلق عالمش در سایه بود

زیر مشتی گل به صد زاریش پنهان کرده‌ای

بر زوال آفتابی کو فرو شد نیم شب

ماه را بار دگر شق گریبان کرده‌ای

زین مصیبت در زمین واقع نشد در دور تو

آسمانا زان زمان کاغاز دوران کرده‌ای

این سهی سروی که بر کندی ز باغ سلطنت

چشم‌های سنگ را چون ابر گریان کرده‌ای

نیست کاری مختصر گر با حقیقت می‌روی

قصد خون و خلق و مال و قصد ایمان کرده‌ای

خاک را می‌جست گردون تا کند بر سر نیافت

زان که گیتی را ز آب دیده‌ها جز تر نیافت

روزگارا روزگار دولت سلطان اویس

یاد کن آن بر خلایق رحمت سلطان اویس

در نعیم امن بود از دولتش خلق جهان

چشم گیرادت جهانا نعمت سلطان اویس

زان حسد کز جاه می‌افراخت رایت بر سپهر

سرنگون کردی جهانا رایت سلطان اویس

آه و واویلاه که تاریکی گرفت آفاق را

کو فروغی ز آفتاب دولت سلطان اویس

آب اگر در دیده بودی چرخ بی آرام را

تا ابد بگریستی بر دولت سلطان اویس

مشنو این معنی که خود یابی لطف و صورتش

یا ملک باشد به حسن و سیرت سلطان اویس

کاشکی کان دولتم بودی که پیشش مردمی

تا ندیدی دیده من نکبت سلطان اویس

خطبه را گو نام او محروم خواهد ماندن

بر بساط جمع دیگر کس نخواهد خواندن

آنکه می‌گردید رای آسمان بر رای او

خون گری ای آسمان بر رای ملک آرای او

آن سرافرازی که تا او بود در عالم نبود

هیچ مردی را به مردی دست برد رای او

ای دریغا سرو بالایی که چشم کس ندید

راستی سروی به زیر چرخ چون بالای او

سلطنت دیدی و هایاهوی او در عهد شاه

بشنو اکنون گریه‌ها در گریه هویاهای او

ثانی پرویز زین بر مرکب چوبین نهاد

چون ز کار افتاد شبدیز جهان پیمای او

خون لعل آید برون از چشمه‌های کوه اگر

بشنود این قصه گوش صخره صمای او

من بدین شادم که بعد از تو نخواهم زیستن

ور پس از وی زنده ماند سخت جانی وای او

در چنین ماتم در شعر از کجا بر من گشاد

کین فلک داغی چنین بر چهره طبعم نهاد

اول از حسن و وفا و زندگانی گویمش

یا ز حسن و طلعت و فر کیانی گویمش

شرح اوصاف و را از بزم رانم یا ز رزم

وصف سلطانی کنم یا پهلوانی گویمش

در لباس پادشاهی ذکر درویشی کنم

عقل پیرش در دل آرم یا جوانی گویمش

در کمال زهد ز ابراهیم ادهم پیش بود

ابن ادهم من به ترک ملک فانی گویمش

نه نه ابراهیم ترک ملک گفت اما نداشت

ترک ترک جان که ابراهیم ثانی گویمش

ذکر تسبیح و صلات و صومش آرم در میان

یا حدیث بزم و رزم و کامرانی گویمش

پیش ازینش پادشاه این جهانی گفته‌اند

بعد ازینش پادشاه آن جهانی گویمش

باد جان من فدای خاک او کز خاک او

شرم دارم من که آب زندگانی گویمش

باد چشم آفتابت خیره‌ای چرخ برین

تا نبینی سرو بالایی چنین زیر زمین

تخت می‌سوزد که بر سر ملک را افسر نماند

خود چه در خور بود افسر ملک را چون سر نماند

بود عمری سکه روی زر از نامش درست

این زمانه آن سکه بر رخستر سرخ زر نماند

مردم چشم جهان او بود و چون از چشم رفت

روشنایی بعد ازین در چشم ماه و خور نماند

فتنه آمد در جهان دست تطاول بر گشود

با که گویم این سخن چون در جهان داور نماند

رود و ساغر را همیشه عیش بود از بزم او

رفت آب رود و خون اندر دل ساغر نماند

آتشی در زد چنان مرگش که مردم را بسوخت

جز لبان و دیده‌هاشان هیچ خشک و تر نماند

خاک بر سر کن، ای آب حیات تیره جان

زانکه بود اسکندرت خواهان و اسکندر نماند

بحر و بر بر رو و بر سر می‌زنند و هر زمان

می‌کنند افغان که شاهنشاه بحر و بر نماند

پادشاهان کحل چشم حور و غلمان خاک تو

صدهزاران رحمت حق بر روان پاک تو

می‌کنم در حال دین و حالت دنیا نگاه

دین و دنیا را به غایت حال می‌بینم تباه

این چه آتش بود و دود دل که از تاثیر آن

چون سواد دیدگان شد خانه مردم سیاه

من نمی‌دانم چه بازی باخت استاد اجل

تا حریف دهر کز بازی او شد مات شاه

در زمین پیراهن خاک است شماعی از آن

بر فلک آیینه مهرست ز نگاری آه

روز دیوان قیامت کز پی دفع حساب

پادشاهان را به دیوان آورد حکم اله

حجت ار خواهند ازو انصاف باشد حجتش

ور به شاهد حجت افتد عدل او باشد گواه

یارب آن دارای دین تا هست در دارالسلام

دار ارزانی برین سلطان عادل تاج و گاه

ذات نیکو خصلتش کو نور چشم عالم است

در امان خویش می‌دارش ز چشم بد نگاه

تا به مال و ملک باشد قدر و جاه سلطنت

تا به تاج و تخت باشد زیب و فر پادشاه

باد باقی بر سریر سلطنت سلطان حسین

آنکه او آمد سواد مملکت را نور عین

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:17 PM

بر سرای کهنه دلگیر دنیا دل منه

رخت جان بردار و بار دل درین منزل منه

ساحل دریای جان آشوب مرگ است این سرای

هان بترس از موج دریا بار بر ساحل منه

حادثه سیل است خیل افکن گذارش بر جهان

بر گذار سیل خیل افکن بنای گل منه

در جهان اندیشه‌ای بنیاد کردن باطل است

هیچ بنیادی برین اندیشه باطل منه

کودکی بس جاهل است این نفس بازیگوش تو

شیشه دل در کف این کودک جاهل منه

چون ز دنیا اهل دنیا راست دل سوی یسار

گر تو از اهل یمینی بر یسارش دل منه

سالها چون دیده در هر گوشه‌ای گردیده‌ام

جز درون دیده مردم کافرم گردیده‌ام

هیچ نقدی در خلاص بوته عالم نماند

هیچ نوری در چراغ دوده آدم نماند

خرمی از تنگی دل بر جهان آمد به تنگ

آنچنان کاندر همه عالم دلی خرم نماند

روضه جان از سپر غمهای شادی تازه بود

ناگه از بادی سپر افکند و غیر غم نماند

ماه را گو روی درکش کاسمان را مهر نیست

صبح را گو دم مدم کافاق را همدم نماند

زهر خند ای صبح چون بر جام گردون نوش نیست

خون گری ای ابر در چشم دریانم نماند

آسمانا از کف خورشید جام سلطنت

بر زمین زن زانکه جام سلطنت را خم نماند

آفتابا در خم نیل فلک زن جامه را

خاصه کت همسایه‌ای چون عیسی مریم نماند

روزگارا طاق ایوان فلک در هم شکن

طاق ایوان گو ممان چون کسری عالم نماند

گر بگرید تاج و سوزد تخت کی باشد بعید

بر زوال دولت سلطان اعظم بو سعید

آسمان از جبهه، اکلیل مرصع بر گرفت

ترک گردون اندرین ماتم کلاه از سر گرفت

زهره همچون خنک گیسوهای مشکین باز کرد

پس بناخن چهره بخراشید و زاری در گرفت

آسمانش تخته تابوت از مینا بساخت

آفتابش پایه صندوق در گوهر گرفت

فرش سلطان چون بگسترد آسمان در عرش نعش

حامل عرش اندر آمد نعش سلطان در گرفت

روح پاکش از مغات خاک بر افلاک رفت

همچنان از گرد ره رضوانش اندر بر گرفت

وای ازین حسرت که بوم شوم عنقا طعمه کرد

آه ازین آهو که گور مرده شیر نر گرفت

پشت ملک جم ز بار تعزیت خم خواست شد

راستی را هم برای آصف جم راست شد

تا شهنشاه جهان ملک جهان بدرود کرد

ملک و دین را تا ابد امن و امان بدرود کرد

بود از آن جان و جهان جان جهانی در امان

یعنی این جان و جهان جان و جهان بدرود کرد

روز خاور گو سیه شو کافتاب خاوری

رفت و تا صبح قیامت خاوران بدرود کرد

اردشیر شیر دل اسکندر گیتی گشا

افسر دارا و تخت اردوان بدرود کرد

لشکر دیوان ز هر سو سر بر آرند این زمان

چون سلیمان دار ملک انس و جان بدرود کرد

زهره گر نیکو زنی در مجلسش بر رود زن

رود را آن نیک زن تا جاودان بدرود کرد

لشکر دیوارچه چون مور و ملخ صف در صف است

هیچ باکی نیست چون خاتم به دست آصف است

در عزایت خسروا آیینه مه تار باد

وز فراغت ناله‌های زیر زهره زار باد

رایت پیروزی افلاک نیل اندود گشت

خنجر شنگر فی مریخ در زنگار باد

ای ز تخت سلطنت در کنج غاری تخته بند

تا قیامت صدق صدیقت یار غار باد

روضه خاکت که دارد تازه سروی در کنار

از ورود نفحه فردوس پر انوار باد

ملک و دین را گر چه مستظهر به ذاتت بوده‌اند

تا قیامت ذات پاک خواجه استهظار باد

گر سلیمان رفت و آصف حاکم دیوان اوست

موسی ار بگذشت خضرش وارث اعمار بار

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:17 PM

ای زمینت آسمان عالم بالا شده

در هوایت آسمان چون ذره اندر وا شده

در هوای بارگاهت عقل و دین جان یافته

در فضای پیشگاهت جان و دل والا شده

باد صبحت خاک غیرت بر رخ جنت زده

گرد فرشت آب روی عنبر سارا شده

سدره‌ات مرسالکان را بیت معمور آمده

حلقه‌ات فردوسیان را عروه‌الوثقی شده

هر کجا در باب فضلت عقل فصلی خوانده است

انس و جان گویای آمنا و صدنا شده

گر تو دریایی چه داری کان رحمت در کنار

ور تو کانی کی بود کان معدن دریا شده

لطف و فضل و رحمت حق در لبت جا یافته

آفتاب آسمانی دردلت پیدا شده

طاق محراب تو رشک قاب قوسین آمده

نور ماه قبه‌ات یاقو او ادنی شده

آفتاب کبریا دریای در لافتی

فخر آل مصطفی مخصوص نص هل اتی

آنکه چوگان مروت در خم چوگان اوست

لاجرم گوی فتوت در خم چوگان اوست

شرع بر مسند نشسته عقل تمکین یافته

جهل دست و پا شکسته فتنه در زندان اوست

باب شهر علم می‌خوانندش اما نزد عقل

عالم علم است گرچه عالم علم آن اوست

هرکجا در علم وحدانیت او جلوه کند

آستانش لامکان روح الامین دربان اوست

با همه رفعت که دارد آسمان چون بنگری

گوشه‌ای از گوشه‌های گوشه ایوان اوست

خاطر ما وصف ذاتش چون تواند گفت چون

ناطقه مدهوش و دل سرگشته، جان حیران اوست

آنکه ذات او مقدم بر وجود عالم است

بهر ایجاد وجود او وجود آدم است

ای برابر کرده ایزد با خلیلت در وفا

آیت «یوفون بالنذر» است بر حالت گوا

بوده با ایوب همسر درگه صبر و شکیب

گشته با جبریل همره در ره خوف و رجا

نوح اگر در شکر او عبدا شکورا گفت، گفت

از برایت سعیکم مشکور اندر هل اتی

ور به طاعت گفت عیسی را و اوحینا به

در یقیمون الصلوه آمد تو را از حق ندا

ور به عزت مصطفی را در ولایت بر کشید

کرده منزل بهر اعزاز تو نص انما

وز زبان روح گفته با محمد کردگار

لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

کنیتت مرغان طوبی صد ره از بر کرده‌اند

مدحتت کروبیان عرش دفتر کرده‌اند

فهم و همت مشکلات راه دین پیوده‌اند

دست و طبعت سیم و زر را خاک بر سر کرده‌اند

قدرتت را شرح در فصل سلاسل خوانده‌اند

قوتت را وصف اندر باب خیبر کرده‌اند

یک مثالت در ولایت روی و موی قنبر است

کز سواد گیسویش شب را معطر کرده‌اند

درج دانش را دلت دریای معنی دیده‌اند

آفرینش را کفت فهرست دفتر کرده‌اند

چون علم بر آستین بگرفته اندر شرع و دین

تا ز جیب جبهه‌ات تقدیر سر بر کرده‌اند

ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول

شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول

این منم در خطه دل عالم جان یافته

وین منم در عالم جان ملک ایمان یافته

این منم با خضر بعد از مدت راه دراز

در سواد رحمت تو آب حیوان یافته

این منم با یوسف از چاه بلا بیرون شده

پس چو عیسی زینت خورشید تابان یافته

این منم از بعد چندین التماس از لطف حق

ملکتی زیباتر از ملک سلیمان یافته

این منم در بارگاه مقتدای جن و انس

با قصور عجز خود را منقب خوان یافته

این منم بر آستان فخر آل مصطفی

رتبت حسانی و مقدار سلمان یافته

حجت قاطع امام حق امیر المومنین

بحر دانش کان مردی لطف رب العالمین

تا که در دریای مدحت آشنایی می‌کنم

هر چه نه مداحی توست آن ریایی می‌کنم

آرزوی مدحتت داریم و در بحری چنان

با چنین طبعی نه آخر بی حیایی می‌کنم

تا مگر خود را به منزل در رسانم از درت

از ولایت التماس رهنمایی می‌کنم

با همه ملک گدایی تا گدایت گشته‌ام

بر امید توشه راهی گدایی می‌کنم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326891
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث