به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

کوس رحیل می‌زند ای خفته ساربان

برخیز و زود رو که روان است و کاروان

هستی طمع مدار که با داغ نیستی

کس درنیامدست به دروازه جهان

صاف فلک مجوی که درد است در عقب

نوش جهان منوش که نیش است در میان

امن از جهان مخواه که میر اجل دراو

هرگز نداده است کسی را به جان امان

دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس

اول زمان پادشه آخر الزمان

دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک

کو بود خسروان جهان را خدایگان

شاه جهان ملول شد و از جهان برفت

عالم به همه برآمد و او از میان برفت

افلاک را خیام و سراپرده بر کنید

زین پس خیام و پرده‌سرا را چه می‌کنید

خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا

آتش به بارگاه و سراپرده در زنید

خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو

خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید

این طاق اطلس از سر افلاک برکشید

خورشید را پلاس سیه در بر کنید

زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم

دست عطارد و قلمش خرد کنید

دندان صبح اگر بنماید به خنده روی

دندان‌هاش یک به یک از کام بر کنید

ای دل نه سنگ خاره‌ای آخر فغان کجاست؟

وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟

شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو

کاری است بس خراب، خداوندگار کو

هفت اختر و چهار گوهر در مصیبت‌اند

وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو

شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست

ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو

امروز کار دولت و روز امید بود

آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو

آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد

وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو

امروز میر بار ندادست حال چیست؟

از میر بپرس ولی میر بارکو

واحسرتا که رشته دولت گسسته شد

پشت امل زبار مصیبت شکسته شد

رسم امارت از همه عالم بر او فتاد

تاج سعادت از سر گردون در او فتاد

هر بار افسری ز سر افتاد ملک را

دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد

سر می‌کشید بر فلک از قدر و اعتبار

بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد

تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز

بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد

در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت

دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد

دیر است که او ستاد اجل دام می‌نهاد

در دام او شکار چنین کمتر او فتاد

نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان

از گردش ستاره شوم اختر او فتاد

تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر

چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر

برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است

داوود اگر برفت سلیمان نشسته است

گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت

نوشیروان عهد در ایوان نشسته است

جمشید روزگار علی رغم اهرمن

در بارگاه ملک به دیوان نشسته است

خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس

بر جایگاه خسرو ایران نشسته است

او سایه عنایت حق است و ملکت

در سایه عنایت یزدان نشسته است

امروز در بسیط زمین نیست داوری

ور هست داور دوران نشسته است

ای یوسف زمان بنشان این غبار غم

کان بر درون سینه اخوان نشسته است

جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ

کو در جوار رحمت رحمان نشسته است

دست فنا ز دامن ملکت بعید باد

بادا روان روشن شاه سعید شاد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:16 PM

جام صبوح می‌دهد نور و صفای صبحدم

گویی آفتاب وش نور فزای صبحدم

صبح رسید و می‌رود یکدمه‌ای که حاضر است

از می و چنگ ساز کن برگ و نوای صبحدم

خاست هوای صبحدم جان به تن پیاله ده

هان که پیاله می‌دهد جان به هوای صبحدم

جلوه کنان عروس صبح آمد و می دمد افق

از زر مغربی خور روی نمای صبحدم

صبح سفید اطلسی ساخت قبای آسمان

ساز چو من به عکس می لعل قبای صبحدم

پیش که آهوی فلک سنبل شب چرا کند

زلف غزال ما نگر نافه گشای صبحدم

آن می خور شعاع ده در دل شب که این نفس

صبح رسید و می‌رسد خود ز قفای صبحدم

باد فدای مهوشی جان و دلم که دل درو

دید صفای صبح را یافت وفای صبحدم

بس که ز شرم عارضت چهره صبح ریخت خون

دامن خاک پر ز خوی کرد حیای صبحدم

صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است

از زر و جان لعل ده نعل بهای صبحدم

صبح به صدق و روشنی هست چو رای پادشه

لاجرم آفتاب شد تابع رای صبحدم

شاه معز دین حق ملک خدای راستین

شیخ اویس کان کرم بحر عطای راستین

در دل من زمان زمان مهر و وفای تازه بین

هر نفسم چو صبحدم صدق و صفای تازه بین

در دل تنگ عاشقان هر نفس از هوای او

ز آمد و شد که می‌کند باد هوای تازه بین

تازه شدست زخم من باورت ار نمی‌کند

بر دل ریش من بیا زخم جفای تازه بین

می‌گذرد خیال او روز و شبم به چشم دل

بر طبقات چشم و دل هان پی بای تازه بین

قصه عیسوی کهن گشن کنون به تازگی

عارض نازکش نگر روح فزای تازه بین

از قبل لبش دهد دیده گهر به دامنم

دامن من زمان زمان پر ز عطای تازه بین

ماه چو دید عارضش چشمه مهر خواندش

بر لب چشمه‌اش دمان مهر گیای تازه بین

ساقی بزم در خزان جام بلور باده را

ز اطلس لعل دم به دم داده قبای تازه بین

بلبل اگر نمی‌کند ناله به روی گلرخی

نغمه نو سماع کن نغمه سرای تازه بین

مدح و ثنای شاه شد ورد و زبان خاطرم

روضه خاطر مرا ورد و ثنای تازه بین

دامن آخر الزمان وصل قبای دولتش

آستی قبای او بحر نمای راستین

صبح چو مطرب مغان راه و نوای نوزند

گوشه‌نشین ز راه خود گردد و رای نوزند

کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم

نوبت حسن بعد ازین مه ز برای نوزند

روزه نمی‌گشاید ار زاهد روزه‌دار را

بر سر کاسه‌های می چنگ صلای نوزند

چرخ دوتاست بس کهن نیست نوایی اندرو

کو صنمی که بهر ما ساز سه تاز نوزند

تازه کند زمان زمان عیش کهن میان جان

نای که هر نفس چو نی دم ز هوای نوزند

آن دف دستیار کو حلقه بگوش مطرب است

مطرب بزم هر نفس از چه قفای نوزند

زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند

عودی شکرین سخن چونکه نوای نوزند

باده به یاد حضرتی نوش که قدر همتش

زان سوی خیمه فلک پرده‌سرای نوزند

آنکه برون ازین کهن طاق سما به صد درج

همتش ار علو خود طاق نمای نوزند

مطرب بزم عیشش از جمع بتان خوش سرا

زهره سزد که می‌زند ساز و نوای راستین

خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی

جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی

پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را

گل کن ز آنکه می‌نهد صبح بنای زندگی

روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح

هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی

آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن

ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی

واسطه‌ای است ساقیه جلوه ده عروس زر

آیینه‌ای است جام می روی نمای زندگی

آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است

آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی

شمع حیات می‌کشد باد خزان و می‌زند

بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی

عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی

بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی

یاد سکندر زمان می‌خور و زنده‌مان که خضر

آب حیات در جهان خورد برای زندگی

کسری اردشیر فر بهمن اردوان محل

شاه سکندر آستان خضر برای بقای راستین

آینه جمال جان چیست لقای روی تو

آینه‌ای ندیده‌ام من به صفای روی تو

برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکی

ماند و گر نماند او باد بقای روی تو

می‌رود آفتاب وش خلق چو سایه در قفا

رخ بنمای تا خورد خلق قفای روی تو

ز آب و هوای روی تو یافته‌اند زندگی

جان و دل من ای خوشا آب و هوای روی تو

در دو جهان به جان تو را خلق همی خرند و من

هر دو جهان نهاده‌ام نیم بهای روی تو

دید مشاطه روی تو آینه داد رونما

آینه کیست تا بود روی نمای روی تو

روی مبارک تو تا در دل من گرفت جا

درد و جهان مرا کسی نیست بجای روی تو

روی تو دید چشم من در پی دیده رفت دل

هست گناه چشم من نیست خطای روی تو

حد گدایی درت نیست مرا که روز و شب

ماه و خورند بر فلک هر دو گدای روی تو

تا نرسد به روی تو چشم حسود دم به دم

فاتحه خواند و می دمد صبح برای روی تو

چون به ربیع روی ابر از کف پادشاه ما

در عرق است دم به دم گل ز حیای روی تو

کسری و جم به درگهت هر دو شه دروغیند

حاتم و معن بر درت هر دو گدای راستین

من چه شود اگر شوم کشته برای چون تویی

صد من از فنا شود باد بقای چون تویی

جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی

کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی

عشق همان قدس دان قله سر نشیمنش

تا به سر که درفتد ظل همای چون تویی

نیست سری که نیست آن منزل سر عشق تو

قطع منازل چنین هست به پای جون تویی

بر سر کوی عاشقی کوی و گدا یکی بود

پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی

چشم خوشت به یک نظر بیش هزارجان دهد

چون کم ازین قدر بود فیض عطای چون تویی

از گل روی نازکت پرده چرا کشد صبا

کیست که تا بود صبا پرده گشای چون تویی

گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود

زان ندهم که دانمش نیست سزای چون تویی

ای که چو عمر در خوری خون مرا چه می‌خوری

خون نخورم که خون من نیست خواری چون تویی

خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود

بنده شاه می‌زند لاف هوای چون تویی

هست ز آب روی تو بر لب جوی سلطنت

سر و جلال و جاه را نشو و نمای راستین

چند کشند اهل دل بار بلای آسمان

خود به کران نمی‌رسد جور و جفای آسمان

ژنده خویش را به از اطلس آسمان نهم

تا ز طمع نبایدم گشت گدای آسمان

پوشش من مبین ببین نفس مجردم که من

می نخرم به نیم جو سبز قبای آسمان

من که گلیم فقر را ساخته‌ام ردای فقر

گردن من چرا کشد بار ردای آسمان

ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد

باز دهم به آسمان جنس عطای آسمان

دل به سرای آسمان هیچ فرو نیایدم

کاش که آمدی فرو کهنه سرای آسمان

بانی دهر ز آسمان خانه فقر به نهد

گر چه ز خشت سیم و زر ساخت بنای آسمان

نقد کمال می‌کند بر در خاکیان طلب

راست از آن نمی‌شود پشت دو تای آسمان

اشک من است هر دمی غسل ده تن زمین

آه من است هر شبی قلعه گشای آسمان

قاضی چرخ می‌زند بی‌گنهم ز خود برون

من چه کنم نهاده‌ام تن به قضای آسمان

من ز جفای آسمان بر در شاه می‌روم

کاهل زمانه را درش هست بجای آسمان

تخت و وقار و قدر او مملکت شکوه را

عرش حقیقی آمده ارض و سمای راستین

اوست خدایگان دین خانه خدای مملکت

حسن طراز مملکت عدل فزای مملکت

ملک چه قیمت آورد در نظر جلال او

نعل سم سمند او هست بهای مملکت

منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را

عزت و منصبی دگر هست ورای مملکت

حضرت کبریای او ملک دوام سلطنت

ذات ملک لقای او اصل بقای مملکت

آنکه به دور حکم او دید مهندس فلک

زان روی ملک آسمان حد سرای مملکت

شام منیر پرچمش صبح نمای سلطنت

شمع ضمیر روشنش راهنمای مملکت

ای که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان

ور نکند دمی مدد عدل تو وای مملکت

بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدی

با تو قضای او بود هم به رضای مملکت

مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو

زانکه دعای جان تو هست دعای مملکت

از همه رنج مملکت برد پناه بر درت

راستی آنکه بیش ازین نیست دوای مملکت

هر سخن تو را خرد مملکتی بها دهد

حاصل هفت کشورش نیست بهای راستین

ای لمعات خنجرت صاعقه رای معرکه

نیزه دل شکاف تو قلب گشای معرکه

خصم تو را سر شغب هست و لیک نیستش

دستگه معارضه با تو و پای معرکه

خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا

شاه به خشت آهنین ساخت سرای معرکه

تیر تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پی

در صف دوستان تو هست همای معرکه

داد به کاسه‌های سر تیغ تو طعمه‌ای و دان

کوس تو هر کجا که زد بانگ صلای معرکه

بیخ عدو به تیغ زن زانکه بود مجامله

در همه جا به جای خود جز که به جای معرکه

برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کین

موج سواد لشکرت بحر نمای معرکه

گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت

بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه

جام طرب به دوست ده تیغ به خورد دشمنان

کان ز برای مجلس است وین ز برای معرکه

خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده

فوق سمای اختران رفته همان معرکه

پیش تو در دلاوری روز محاربت بود

شیر سپهر کمتر از شیر لوای معرکه

رای تو گشت عدل را مستر خط راستی

رایت توست فتح را راهنمای راستین

موج ز گوهر و زرست بحر عطای شاه را

سایه فتاد بر فلک چتر علای شاه را

بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد

اطلس آسمان سزد وصله قبای شاه را

هیچ تو دانی آسمان بهر چه کرد پشت خم

خواست که بوسه‌ای دهد مسند و پای شاه را

ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زرای تو

خواست که تا گدا بود مایه گدای شاه را

شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان

ماهچه آفتاب شد نایب رای شاه را

ساخت همای همتت زان سوی سدره آستان

باد همیشه در جهان سایه رای شاه را

فسحت ملک توست در مرتبه‌ای که آسمان

بر نتواند آمدن گرد سرای شاه را

مدح تو من نکرده‌ام ورد زبان که کرده است

حرز وجود خود ملک ورد دعای شاه را

من ز ثنای حضرتت عاجز و قاصر آمدم

زانکه نیافتم کران بحر ثنای شاه را

صورت طالعت خرد می‌نگریست در ازل

یافت به حشر متصل دور بقای شاه را

مدح تو آنچنانکه هست ار به مثل کسی کند

ناطقه عاجز آید از مدح و ثنای راستین

بر قدت از بقا قبا دوخت عطای ایزدی

تا به ابد مبارکت باد قبای ایزدی

از عدوی تو تا به تو هست تفاوت این قدر

از ظلمات کفر تا نور و ضیای ایزدی

باد قضای ایزدی متفق رضای تو

رای تو خود نمی‌رود جز به رضای ایزدی

حکم قضای ایزدی متفق رضای تو

منع نکرد و چون کند امر قضای ایزدی

در خلوات آسمان ذکر زبان قدسیان

باد دعای جان تو بعد ثنای ایزدی

پشت و پناه لم یزل باد تو را که در ازل

یافت جمال خلقتت فر و بهای ایزدی

ملک بقایت از فنا باد مصون که از خدا

ذات ملک لقای تو یافت بقای ایزدی

باد همیشه در نظر فکر مبارک تو را

حجره غیب کامد آن پرده‌سرای ایزدی

خوان عطای مملکت لطف تو گستریده است

بر سر خوان مرحمت داده صلای ایزدی

باد فلک غلام تو و آنکه شعارش این بود

نوبت سلطنت تو را در دو سرای ایزدی

بنده دعای دولتت می‌کند و هر آن دعا

کان بود از خلوص دل هست دعای راستین

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:16 PM

دوستان روز وداع است فغان در گیرید

دل به یکبارگی از جان و جهان برگیرید

شمع خورشید به آه سحری بنشانید

وز تف سوز جگر بار دگر درگیرید

نیست جز چرخ بدین راهبر اختر بد

ز آه دل راه بدین چرخ بد اختر گیرید

اختران را تتق اطلس کحلی بدرید

خانه‌هاشان به پلاس سیه اندر گیرید

ای مه و مشتری و زهری و کیوان در خاک

بنشینید و به هم تعزیت خور گیرید

بلبلان بر سر این سرو سهی بنشینید

هر یکی ناله‌ای از پرده دیگر گیرید

مردم چشم جهان رفته به خواب است ز اشک

خوابگاهش همه در گوهر احمر گیرید

دیده و چهره بر آن تربت مشکین مالید

خاک شو نیز یه را در گوهر و زر گیرید

بعد ازین واقعه دلشاد نخواهد بودن

هیچ خاطر ز غم آزاد نخواهد بودن

روز عیدست سران تهنیت شاه کنید

همه بر عادت خود روی به درگاه کنید

خادمان شاه به خواب است شما برخیزید

زینت مجلس و آرایش خرگاه کنید

آن دو هفته مه ما را سر ماه است امروز

از سر مهر فغان بر سر این ماه کنید

شاه را عزم حجازست و ره رفتن نیست

مطرب و مویه گر آهنگ بدان راه کنید

قبله مردمی و کعبه حاجات نماند

حاجیان را به حریم حرم آگاه کنید

حاجیان بر صف کعبه سیه در پوشید

تا قیامت همه فریاد علی الله کنید

ای بنات فلکی بر سر نعشش تا حشر

می‌کند موی‌گری زهره شما آه کنید

عمر کوتاه و درازی امیدش دیدید

بعد از او دست امید از همه کوتاه کنید

دوش در خواب مرا حضرت بلقیس جهان

گفت کز من ببر این قصه به جمشید زمان

شهریاراطرف یار فراموش مکن

عهد یاران وفادار فراموش مکن

گرچه باری است و گران بر دلت از رفتن من

سخن رفته به یکبار فراموش مکن

عهد و زنهار بسی رفت میان من و تو

عهد من مشکن و زنهار فراموش مکن

حق بسیار مرا بر تو و بر دولت توست

حق من اندک و بسیار فراموش مکن

اثر رای جهانگیر مرا یادآور

سعی این دست گهربار فراموش مکن

چار طفلند گرامی‌تر ازین جان عزیز

آن عزیزان مرا خوار فراموش مکن

نوکران من و اتباع مرا بعد از من

خسته و زار و دل افکار فراموش مکن

چون در آن حضرت عالی شود این قصه تمام

روی در مجلسیان آر و بگو بعد سلام

امن و آسایش دوران مرا یاد آرید

زیب و آرایش ایوان مرا یاد آرید

بر شما باد که چون باغ بهار آراید

روی چون تازه گلستان مرا یاد آرید

بر شما باد که چون باد خزانی گذرد

بر چمن دست زرافشان مرا یاد آرید

در مناجات شب تیره چو شمع از سر سوز

رقت دیده گریان مرا یاد آرید

به سرشک گهری خاک مرا لعل کنید

به دعای سحری جان مرا یاد کنید

حالت توبه و تسبیح مرا یاد کنید

هوس کعبه حرمان مرا یاد آرید

شاه دلشاد نگویی که چه غم بود تو را

بجز از عمر گران مایه چه کم بود تو را

سر و بالای تو در خاک دریغ است دریغ

زیر خاک آن گوهر پاک دریغ است دریغ

دامن پیرهن عمر تو ای یوسف عهد

شد چون دامن گل چاک دریغ است دریغ

ماهرویی چو تو در خاک لحد است و هنوز

مه و خورشید بر افلاک، دریغ است دریغ

جای آن بود که جای تو بود در دیده

این زمان جای تو در خاک دریغ است دریغ

ای به خاک لحد و تخته تابوت اسیر

سرو آزاد تو حاشاک دریغ است دریغ

تا جهان بود چنین است و چنین خواهد بود

همه را عاقبت کار همین خواهد بود

حرم خاک تو غرق عرق غفران باد

خاک پای تو قرین بر گل و ریحان باد

جوهر ذات تو اندر صدف آدم بود

سرو بالای تو زیب چمن رضوان باد

متواتر قطرات مطر از رحمت فضل

بر سر روضه جنت صفت باران باد

در ترازوی عمل در هم احسان تو را

بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد

آفتاب تو اگر گشت نهان از سر خلق

سایه سایه حق شیخ حسن نویان باد

وگر از باد فنا گشت سیه دوده شمع

آفتاب شرف از برج بقا تابان باد

غره صبح سعادت شه و شهزاده اویس

وارث مملکت سلطنت سلطان باد

چار نو باوه دولت که جهان هنرند

ذات تو حد جهان را چو چهار ارکان باد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:16 PM

خنده‌ای زد دهنت تنگ شکر پیدا کرد

سخنی گفت لبت لولوتر پیدا کرد

طره از چهره براند از که آن زلف سیاه

در سپیدی عذار تو اثر پیدا کرد

به فدای گل رخسار تو با دام که او

فستقی دایره‌ای گرد شکر پیدا کرد

هر سحر داد به بوی سر زلف تو به باد

نافه مشک که به صد خون جگر پیدا کرد

روز رخسار تو تا با شب زلفت بنشست

در جهان قاعده شام و سحر پیدا کرد

بود نا یافت میان تو ولیکن کمرت

چست بر بست میان را کمر و پیدا کرد

چشم سر مست تو چون بخت من اندر خواب است

دهن تنگ تو چون کام جهان نایاب است

گرد باغ رخت از سنبل چین پر چین است

باغ رخسار تو را سنبل چین پر چین است

وصف حسن بت چین پیش تو بت عین خطا

کز رخ و زلف تو بت بر بت چین پر چین است

چشمه چشم من از چشم تو دریا بار است

صدف گوش من از لعل تو گوهر چین است

عنبرین سلسله‌ات بر طرف خورشید است

رقم غالیه‌ات بر ورق نسرین است

مشک مسکین که جگر گوشه آهوی خطاست

از نسیم سر زلف تو جگر خونین است

زلف اگر بر کمرت سر بنهد نیست عجب

سر سودا زدگان را ز کمر بالین است

پسته تنگ تو بر تنگ شکر می‌خندد

حقه لعل تو بر عقد گوهر می‌خندد

لاله رویا گلت آمیخته با یاسمن است

من ندانم رخ تو لاله و گل یاسمن است؟

بوی یاس من از آن سبزه و خط می‌آید

گل رویت مگر آورده خط یاس من است؟

دل من یاسمنت برد و گواهم خط توست

چه کنم چون خط تو بر طرف یاسمن است؟

چشم من چون لب لعل تو لبالب خون است

قد من چون سر زلف تو سراسر شکن است

خال و خط و دهنت چشمه و خضر و ظلمات

رخ و زلف و زنخت یوسف و چاه و رسن است

چشم فتان تو در خواب شد و خفته به است

فتنه، چون دور خداوند زمین و زمن است

مریم ثانی و بلقیس سلیمان تمکین

شاه دلشاد خداوند جهان عصمت دین

آن خداوند کش آمد ز خداوند خطاب

بانوی هر دو جهان مریم بلقیس جناب

ای ز بار مننت گجردن گردون شده خم

وی ز موج کرمت دیده دریا شده آب

برق با سرعت عزمت همه صبرست و سکون

کوه با صدمه حکمت همه سیرست و شتاب

تیر مه، مکرمتت ژاله چکاند ز دخان

فصل دی تربیتت لاله دماند ز سراب

ملک در مدت عمر تو که باقی بادا

فتنه در چشم بتان دیده و آن نیز به خواب

گر حکایت کند از لطف تو در باغ نسیم

گر حکایت کند از لفظ تو در بحر سحاب

از هوا چاک شود صدره سیمین سمن

وز حیا لعل سود گونه لولوی خوشاب

فکر رایت کنم اندیشه منور گردد

یاد خلقت کنم انفاس معطر گردد

ای سرا پرده عصمت زده بر اوج کمال

صدر خورشید غلامان تو راصف نعال

پایه تخت تو بر فرق زحل زرین تاج

سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال

تا شود حلقه به گوشان تو را حلقه بگوش

زهره آویخته از حلقه زرین هلال

گر دماغ چمن از خلق تو بویی یابد

بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال

فکر من کی به جناب تو رسد کز عظمت

مرغ اندیشه فرو می‌هلد آنجا پر و بال

کشتی فکر چو شد غرقه درای ثنا

سوی ساحل نتوان بردنش الا به دعا

مرکز دور قمر چتر سمن سای تو باد

تتق عصمت حق ستر معلای تو باد

افسر فرق زحل نعل سم اسب تو شد

سرمه چشم قمر خاک کف پای تو باد

هر قبایی که سعادت به ارادت دوزد

زیر این طاق نهم راست به بالای تو باد

اطلس کحلی چرخی که بقا راست قبا

کمترین آستر خلعت والای تو باد

چرخ پیروزه وش حلقه صفت چون لولو

حلقه در گوش، کمین هندوی لالای تو باد

همه اقوال قضا متفق حکم تو شد

همه افعال قدر مقتضی رای تو باد

بر ولی تو دعا بر عدویت نفرین باد

این دعا را ز همه خلق جهان آمین باد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:15 PM

گر در خبیر به زور بازوی حیدر گشاد

بس که ازین قلعه را سایه حی در گشاد

هان که علی رغم بوم باز همایون ظفر

از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد

آنکه به یک زخم داو بازی نراد برد

مهره پشت عدو می‌فکند در گشاد

معدلتش تا فکند ظل همای امان

دیده نیارست باز پیش کبوتر گشاد

تا در رافت گشاد راه حوادث ببست

چون کمر کین ببست برج دو پیکر گشاد

گاه به دندان تیغ گاه به انگشت کلک

عقده احوال ملک شاه سراسر گشاد

مفردی از خیل اوست آنکه به تنها شبی

از طرف باختر تا در خاور گشاد

منتهی از رای اوست عقل که از یک نظر

مشکل اسرار نه پرده اخضر گشاد

یک ورق از ذهن اوست آنکه افلاطون نوشت

یک طرف از ملک اوست آنکه سکندر گشاد

بخل و ستم دست و پای چون زند اکنون که شاه

پای مخالف ببست دست سخا برگشاد

آیت نصرالله است رایت سلطان اویس

گشت به برهان مبین آیت سلطان اویس

در سر من مهر او سوزش و سود فکند

شوق رخش آتشی در من شیدا فکند

قامت رعنای خویش کرد نگه زیر زلف

فتنه و آشوب در عالم بالا فکند

مصلحت من نهاد دل همه در دامنش

رفت و علی رغم من آن همه دریا فکند

آمد و اول دلم بستد و پیمان شکست

رفت و در آخر گنه در طرف ما فکند

آهوی چینی ز باد بوی دو زلفش شنید

شد متفرد ز مشک نافه به صحرا فکند

دوش به امروز داد وعده که کامت دهم

آه که امروز باز وعده به فردا فکند

لعل تو در گوش من لولو لالا نهاد

لفظ تو از چشم من نظم ثریا فکند

قصد سرم می‌کنی وین نه به جای خود است

خاصه که ظل خدا سایه بدانجا فکند

مرکز دور جلال نقطه خط کمال

وز نظرش آفتاب یافته جاه و جمال

ای مژه و ابروینت تیر و کمان ساخته

جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته

صنع جهان آفرین بر فلک حسن تو

پیکر خورشید را ذره زبان ساخته

آنکه ز هیچ آفرید صورت جسم و روان

سرو روان تو را هیچ میان ساخته

از سر کویت صبا مجمره گردان شده

و زخم زلفت شمال غالیه دان ساخته

از رخ تو حسن را آمده وجهی به دست

صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته

ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما

ما نگرانیم و تو باد گران ساخته

در غم هجرم جهان سوخت و راضی شدم

گر به غمم می‌شود کار جهان ساخته

ز آتش رویت چو شمع چند بود ساخته

آنکه بود مدح شاه وورد زبان ساخته

پیش وقارش مقیم کوه کمر بسته است

وز طرف همتش طرف کمر بسته است

می‌دهدم هر سحر بوی تو باد شمال

زنده همی داردم جان به امید وصال

چون ز تن من نماند هیچ ندانم که چون

پی به سر آرد مرا در شب تاری خیال

خاک سر کوی توست همدم باد بهشت

آتش رخسار توست بر رخ آب زلال

با گل رخسار تو گل نگشاید نقاب

با مه دیدار تو مه ننماید جمال

قصه ما شد دراز در غم آن قد و موی

خانه دل شد سیاه در غم آن زلف و خال

تاب فروغ رخت دیده کی آرد کزان

طایر اندیشه را سوخت چو پروانه بال

بی مه دیدار تو دیده ز خود در حجاب

بی لب شیرین تو تن ز روان در ملال

می‌شود از روی تو ماه فلک منفعل

می‌برد از رای تو شاه سپهر انفعال

روز شهنشه ز روز فرخ و میمون‌تر است

منصب او چون هلال دم به دم افزون‌تر است

آنکه رقیب زمان دولت بیدار اوست

وانکه طبیب جهان خامه بیمار اوست

چشم و چراغ ظفر تیغ جهانگیر او

پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست

جست قضا داوری از پی کار جهان

عقل بدو اقتدا کرده که این کار اوست

تا ز در طالعش کسب سعادت کند

کرده گرو مشتری خامه به بازار اوست

نام شهنشه کند سکه زر بر جبین

زان زده کارش به زر دولت دینار اوست

ای که غلام تو گشت خسرو سیارگان

صبح گواهی به صدق داده که اقرار اوست

صفه قدر تو راست منزلتی از شرف

دایره آفتاب شمسه دیوار اوست

مرکز جاه تو راست مرتبتی کز جلال

این کره لاجورد نقطه پرگار اوست

روی زمین آن توست ملک فلک نیز هم

عالم انسان تو راست ملک و ملک نیز هم

ای ظفر و نصرتت پیشروان حشم

کوکبه انجمت پسر و ماه علم

کاتب امر تو راست زیر قلم روز و شب

خاتم ملک تو راست زیر نگین ملک جم

گشته ز گرد رهت چشم کواکب قریر

خورده به خاک درت روح ملایک قسم

نسبت اصلی یم با دل و با طبع توست

از دل و طبع تو یافت این گهر پاک یم

حکمت اگر پای در پشت سپهر آورد

خنگ فلک بر زمین بس که بمالد شکم

رای تو چون تیغ زد صبح بر آمد ز کار

عزم تو چون سیر کرد ماه فرو شد به غم

با علمت آسمان کسر عدو نصب کرد

با سپهت روزگار فتح جهان کرد ضم

فتح دژی چون کنم ذکر که پیش خرد

با شرف دولتت فتح جهان است کم

عالمیان شکر این عالم تمکین کنید

بنده دعایی به صدق می‌کند آمین کنید

مطرب گردون شها پرده سرای تو باد

خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد

فضل خدای است عام لیک هر آن دولتی

کز فلک آید فرود خاص برای تو باد

یار و نگهدار خلق لطف خداوند توست

یار و نگهدار تو لطف خدای تو باد

هر چه تصور کند قیصر و خاقان و رای

رای رزین همه تابع رای تو باد

با کف راد تو ابر، کیست که نامش برند

بحر عیال تو گشت ابر گدای تو باد

تا ز افق طالعند باز سپید و غراب

بر سرشان روز و شب ظل همای تو باد

تا که بقای بقازیب تن آدمی است

دامن آخر زمان وصل قبای تو باد

کار خلایق کنون مدح و ثنای تو گشت

ورد ملایک همه حرز دعای تو باد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:15 PM

ای ذروه لامکان مکانت

معراج ملایک آستانت

سلطانی و عرش تکیه‌گاهت

خورشیدی و ابر سایه‌بانت

طاقی است فلک ز بارگاهت

مرغی است ملک ز آشیانت

کوثر عرقی است از جبینت

طوبی ورقی ز بوستانت

فرزند نخست فطرتی تو

طفلی است طفیل آسمانت

هر چند که پرورید تقدیر

در آخر دامن الزمانت

آن قرطه مه که چارده شب

خور دوخت شکافته بنانت

تو خانه شرع را چراغی

عالم همه روشن از زبانت

تو گنج دو عالمی از آن رو

کردند به خاک در نهانت

از توست صلات در حق ما

و ز ما صلوات بر روانت

یا قوم علی النبی صلوا

توبوا و تضرعوا و ذلوا

بابای شفیق هر دو عالم

فرزند خلف ترین آدم

او خاتم انبیاست زان سنگ

بر سینه ببست همچو خاتم

ای پیرو و تو کلیم عمران

وی پیشروت مسیح مریم

در ذیل محمدی زد این دست

در دولت احمدی زد آن دم

زان شد دم او چنین مبارک

زان شد کف آن چنان مکرم

از عیسی مریمی موخر

بر عالم و آدمی مقدم

سلطان دو عالمی و هستت

ملک ازل و ابد مسلم

باغی است فضای کبریایت

بیرون ز ریاض سبز طارم

از هر ورقش چو طاق خضرا

آویخته صد هزار شبنم

عقلی تو بلی ولی مصور

روحی تو بلی ولی مجسم

ای نام تو بر زمین محمد

خوانند بر آسمانت احمد

تو بحری و هر دو کون خاشاک

خاشاک و درون بحر حاشاک

زد معجزه‌ات شب ولادت

بر طاق سرای کسر وی چاک

رفت آتش کفر پارس بر باد

شد آب سیاه ساوه در خاک

در دیده همتت نیاید

دریای جهان به نیم خاشاک

تو بحر حقیقی و از آنرو

داری لب خشک و چشم نمناک

با سیر براق تو چو صخره

سنگی شده پای برق چالاک

از طبع تو زاده است دریا

وز نسبت توست گوهرش پاک

این دلق هزار میخ نه تو

پوشیده به خانقاهت افلاک

مردود تو شد نبیره رز

زین است سرشک دیده تاک

قطب شش و هفت و سیصد اخیار

گردون دو شش مه ده و چار

ای سدره ستون بارگاهت

کونین غبار خاک راهت

کردی نه و هفت و چار را ترک

آن روز که فقر شد هلاکت

نه چرخ هزار دانه گردان

در حلقه ذکر خانقاهت

مهر و فلک است از برایت

ملک و ملک است در پناهت

در چشم محققان خیالیست

نقش دو جهان ز کارگاهت

از منزلت سپهر نازل

و ز مسکنت است اوج جاهت

ترکان سفید روی بلغار

هندوی دو نرگس سیاهت

ذی اجنحه لشکر جنایت

قلب فقرا بود سپاهت

ما مجرم و عاصییم و داریم

امید یه لطف عذر خواهت

با آنکه هزار کوه کاه است

با صر صر قهر کوه کاهت

سلطان رسل سراج ملت

هادی سبل شفیع امت

چیزی تو شنیده‌ای و دیده

نا دیده کسی و نا شنیده

تا حشر کسی که مثل او نیست

مثل تو کسی نیافریده

در عین سفیدی و سیاهی

ذات تو خرد چو نور دیده

قهر تو حجاب عنکبوتی

بر دیده دشمنان تنیده

گیتی که نیافت سایه‌ات را

در سایه توست پروریده

روزی که شرار شرک اشراک

هر دم ز سر سنان جهیده

ز آنجا که ز کیش مارمیتت

مرغان چهار پر، پریده

هر دم مدد سپاه نصرت

از ینصرک امدات رسیده

آن از کرم تو دیده حیه

کانگشت ز حیرتت گزیده

با آنکه کنیز کانت حورند

از بندگی تو در قصورند

با آنکه تو راست سد ره منزل

با قدر تو منزلی است نازل

عالم همه حق توست و هر چیز

کان حق تو نیست هست باطل

آنجا که براق عزم رانده

افتاده خر مسیح در گل

دین تو به قوت نبوت

ذات تو به معجز دلایل

بر کنده ز جای کفر خیبر

افکنده به چاه سحر بابل

آن بحر حقیقی که آن را

نه غور پدید شد نه ساحل

در ملک تو صد چو مصر جامع

در کوی تو صد چو نیل سایل

در ملک قلوب مشرکان رمح

از کد یمین توست عامل

ماهی است رخت که نیستش نقص

سروی است قدت که نیستش ظل

ای بر خردت هزار توجیح

در دست تو سنگ کرده تسبیح

ای خوانده حبیب خود خدایت

ملک و ملک و فلک برایت

اول علمی کز آفرینش

افراشت نبود جز ولایت

ای هفت فلک به رسم در خواست

حلقه شده بر در سرایت

تو دیده فطرتی از آن شد

در پرده عنکبوت جایت

تو نافه مشکی آفریده

بی آهوی و بی خطا خدایت

آراسته سد ره از وجودت

برخاسته صخره از هوایت

شد قرص جوت خورش اگر چه

قرص مه و خورشید شده برایت

ما را چه مجال نطق باشد

جایی که خدا کند ثنایت

با آنکه عطاردست محروم

از خط بنان بحر زایت

یک خوشه فلک به توشه دادش

و آن نیز ز خرمن عطایت

سکان سراد قات عزت

محتاج شفاعت و دعایت

هندوی تو چون بلال کیوان

سلمانت غلام پارسی خوان

ادریس که بر سما رسیده

از رهگذر شما رسیده

در شارع معجزات عیسی

جان داده و در تو نارسیده

از ناف زمین نسیم مشکت

برخاسته تا خطا رسیده

مرغی که نرفت از آشیانت

پیداست که تا کجا رسیده

از تذکره رسالت توست

یک رقعه به انبیا رسیده

و ز مملکت ولایت توست

یک بقعه به اولیا رسیده

بر خلق شده حطام دنیا

مقسوم و به تو بلا رسیده

در منزل قرب تو ملایک

از شاهره دعا رسیده

جسته ملکت مقام ادنی

از سدره گذشته تا رسیده

رخسار تو و مه ده و چار

سیبی است دو نیم کرده پندار

رضوان جنان سرای دارت

جبریل امین امیر بارت

کرده سر آسمان متوج

یمن قدم بزرگوارت

ای پنج ستون خانه شرع

قایم به وجود چار یارت

اول به وجود ثانی اثنین

صدیق که بود یار غارت

ثانی عمر است آنکه زد خشت

و افراخت بنای استوارت

عثمان که از حیای ابرش

شد تازه و سبز کشتزارت

باقی است علی ولی عهدت

او بود وصی حق گزارت

داری دو گهر که گوش عرش است

آراسته زان دو گوشوارت

این گل عرقی است از تو مانده

بر روی زمین به یادگارت

سردار رسل امام کونین

سلطان سریر قاب قوسین

عمری بزدیم دست و پایی

در بحر هوای آشنایی

چون بر درش آمدیم امروز

داریم امید مرحبایی

ای گل چه شود که از تو یابد

این بلبل بینوا نوایی

در سفره رحمت تو گردد

خرم به نواله گدایی

از کوی نجات نا امیدی

از راه فتاده مبتلایی

بیمار و هوا رسیدگانیم

بخش از شفتین مان شفایی

درمانده شدیم و هیچ کس نیست

غیر از تو رجا و ملتجایی

آورده‌ام این ثنا و دارم

در خواه ز حضرتت دعایی

ما بر سفریم و بهر زادی

خواهیم ز درگهت عطایی

هر چند که ما گناهکاریم

امید شفاعت تو داریم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:15 PM

ماییم کشید داغ شاهی

مستان شراب صبحگاهی

ز‌ آیینه دل به می زدوده

زنگار سپیدی و سیاهی

بر لوح جبین یار خوانده

نقش ازل و ابد کماهی

رخسار نگار دیده روشن

در جام جهان نمای شاهی

پرورده به می مدام جان را

در خنب محبت الهی

بیماری ماست تندرستی

درویشی ماست پادشاهی

هر چیز که غیر عشق بیند

در مذهب ماست از مناهی

من دست ز دامنش ندارم

واه این چه حکایتی است واهی

گر عرض کنند هر دو عالم

بر من که کدام ازین دو خواهی

من دامن آن نگار گیرم

وز هر دو جهان کنار گیرم

ساقی بگذر ز ما و از من

آتش به من و به ما در افکن

غم بر دل من چو درد زد آتش

ای پیر مغان چه می‌زنی تن

آن دردی سال خورد پیش آر

کو پیر من است در همه فن

پیری ز پی صفای باطن

یک چند نشسته در بن دن

آلوده به دن دماغ گشته

از عین صفای آب روشن

سر دو جهان نموده ما را

در جام جهان نما معین

من زین خم عیسوی خمار

خواهم رخ زرد، سرخ کردن

دامن مکش ای فقیه از من

از خویش کشیده دار دامن

خود را به درش فکن چو جرعه

جز خاک درش مساز مسکن

زان پیش که خاک تیره گردد

ناگاه به خیر دامن من

من دامن آن نگار گیرم

وز هر دو جهان کنار گیرم

آن مرغ که هست جاودانه

بالای دو کونش آشیانه

بر قاف حقیقت است عنقا

در خانه ماست مرغ خانه

عشق است که جاودانه او را

از جان و دلست جاودانه

گنجی است نهان درین خرابه

دری است ثمین درین خزانه

این است دو کون جمع لیکن

مقصود یکی است در میانه

ای ساقی از آن شراب باقی

جامی به من آر عاشقانه

مستان شبانه الستیم

در ده می باقی شبانه

ما با تو یکی شدیم و گردیم

از مایی و ز منی کرانه

آشوب جهان اگر نخواهی

آن زلف سیه مزن به شانه

گر میل به خون کنی چو ساغر

گردن بنهان چون چمانه

فردا که کشنده را شهیدان

گیرند به خون بدین بهانه

من دامن آن نگار گیرم

وز هر دو جهان کنار گیرم

باغ تو که دیده را بیاراست

روی تو به صورتی که دل خواست

از خاک در توام مکن دور

زنهار که خاک من هم آنجاست

از مهر تو ماه بی خور و خواب

در کوی تو عقل بی سر و پاست

عشقت ز دل شکسته من

چون مهر از آبگینه پیداست

بتخانه و کعبه پیش ما نیست

هر جا که وی است قبله آنجاست

آن روز که خاک ما شود گرد

مشکل ز در تو بر توان خاست

گر هر دو جهان شوند دشمن

سهل است چو آن نگار با ماست

من دامن آن نگار گیرم

وز هر دو جهان کنار گیرم

مست است ز خواب چشم دلدار

خود را ز بلای دل نگهدار

خاصه که ز غمزه در کمینند

مستان و معربدان خونخوار

اول دل و دین به باد دادیم

تا خود چه رود به آخر کار

ای چشم تو را به گوشه‌ها در

افتاده هزار مست و بیمار

سودای دو سنبل تو در چین

برهم زده حلقه‌های بازار

روزی که وجود من شود خاک

وز خاک وجود من دمد خار

چون خار ز خاک سر بر آرم

وانگه که گذر کند به من یار

من دامن آن نگار گیرم

وز هر دو جهان کنار گیرم

ما از ازل آمدیم سر مست

زان باده هنوز نشوده‌ای هست

آزاد ز هر دو کون بودیم

گشتیم به زلف یار پا بست

هر قطره که هست غرق دریا

از مایی و ز منی خود رست

ایمن ز بلا نمی‌توان بود

و ز دام بلا نمی‌توان جست

از شاخ امید بر کسی خورد

کز خویش برید و در تو پیوست

روی تو چه فتنه‌ها که انگیخت

زلف تو چه توبه‌ها که بشکست

عشقت در غارت درون زد

با عشق تو در نمی‌توان بست

چند از پی آن جهان خورم خون

چند از پی این جهان شوم پست

به زان نبود که گر بود بخت

هم مصلحت آنکه گر دهد دست

من دامن آن نگار گیرم

وز هر دو جهان کنار گیرم

امید من است زلف او آه

ز امید دراز و عمر کوتاه

یک شب دل من به زلف او بود

گم کرد دران شب سیه راه

وز تیره شب آتش رخش دید

تابنده چو نور یوسف از چاه

بالای درخت قدس آتش

می‌زد به زبان دم از انا الله

یار از دم آتشین دمی گرم

زد بر من و در گرفت ناگاه

دل راه هوا گرفت و ما راست

کار دو جهان خراب ازین راه

برقع ز مه دو هفته برداشت

کار دو جهان صواب ازین ماه

خواهم ره مدح شاه جستن

باشد که به یمن دولت شاه

من دامن آن نگار گیرم

وز هر دو جهان کنار گیرم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:14 PM

ما مریدان کوی خماریم

سر به مسجد فرو نمی‌آریم

زده در دامن مغنی چنگ

دامنش را ز چنگ نگذاریم

سالک رهنمای مشتاقیم

محرم پرده‌های اسراریم

ما به سودای یار مشغولیم

وز دو عالم فراغتی داریم

جان به بازار دل تلف کردیم

مفلس آن شکسته بازاریم

ساغر می که نشوه‌اش عشق است

ما به هر دو جهان خریداریم

بار جانیم و عقل سر باری است

کار عشق است و ما درین کاریم

ساقیا از خمار می‌میریم

شربتی ده به ما که بیماریم

بوسه‌ای ده به ما که تا به لبت

جان خود چون پیاله بسپاریم

ما نه از زاهدان صومعه‌ایم

ما ز دردی کشان خماریم

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

با خیال تو عشق می‌رانیم

و ز لبان تو نقش می‌خوانیم

از صفات جمال مدهوشیم

در جمال صفات حیرانیم

همه را از دماغ کرده برون

شسته اطراف چشم را ز آنیم

تا خیال تو را چو پیش آید

بر سر و چشم خویش بنشانیم

جان خود را عزیز می‌داریم

که تو را جای کرده در جانیم

ساقیا ساغرست قبله ما

خیز تا قبله را بگردانیم

صوفیا جز صفای می، نکند

بر تو روشن کز اهل ایمانیم

رخ به محراب ابروان داریم

بر زبان ذکر دوست می‌رانیم

نسبت کفر می‌کنند به ما

ما اگر کافر ار مسلمانیم

با صلاح و فساد ما باری

زاهدان را چه کار ما می‌دانیم

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

به می و شاهد است رغبت ما

زاهدان می‌دهند زحمت ما

ز آب رز شربتی بساز حکیم

که در آن شربت است صحت ما

سرما شد ز کوی دوست بلند

در سر کوی توست دولت ما

رندی و عاشقی و قلاشی

آفریدند در جبلت ما

ملک هر دو جهان به خاشاکی

در نیاید به چشم همت ما

خلوتی با خیال او داریم

ره ندارد کسی به خلوت ما

عارفان در نعیم آب رزند

وه چه خوش نعمتی است نعمت ما

زاهدانند مست جام غرور

چه خبر مست را ز لذت ما

زاهدان را ولایتی است که هست

دور ازین کشور ولایت ما

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

سرم از عشق قد اوست بلند

دل ز سودای زلف اوست به بند

روی او پشت تو به را بشکست

سرو از بیخ زاهدان بر کند

جام سیری دهد مرا هر دم

لب او کرده چاشنی از قند

هر که مجنون بند طره اوست

بند می‌بایدش چه سود از بند

مطربا پرده تیز کن به صبوح

تا در آید به خواب بخت نژند

در صبوحی که جام می‌خندد

صبح را گو بر آفتاب مخند

گر برندم به حشر با رندان

تا در آتش نهند همچو سپند

وز دگر سو گرفته دامن و من

این حکایت کنان به بانگ بلند

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

مطربا قول عاشقان برگو

غزلی خوش ترانه‌ای تر گو

دل به صوت تو پای می‌کوبد

خوش ترانه است بازش از سر گو

زاهدانت اگر خلاف کنند

کج نشین راست در برابر گو

عشق را چون طریق مختلف است

هر زمانی ز راه دیگر گو

مطلعی از مقام عشاق ار

نکته‌ای از ره قلندر گو

وعظ افسانه در نمی‌گیرد

پیش ما این حدیث کمتر گو

سخن از پیش عارفان گوی

از لب و شاهدان ساغر گو

عود را گو شمال چند دهی

سخنی خوش به گوش او درگو

سخنی کان به عود خواهی گفت

به عبارات همچو شکر گو

شد دماغم ز زهد خشک خراب

مطربا این ترانه از سر گو

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

روی تو دیده گلستان است

موی تو ماه را شبستان است

قامتت سرو را داده تعلیم

زان ز سر تا به پای دستان است

دل اگر مست چشم توست مرنج

چه کند همنشین مستان است

هر که بیمار و دل شکسته توست

حال او حال تندرستان است

گل ما را سرشته‌اند به می

خاک ما گویی از خمستان است

عشق روی تو را دبستانی است

که خرد طفل آن دبستانی است

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

زاهدان قدح کشان پایند

که به میخانه راه بنمایند

ته به مستی فرو نهند ز دوش

بار هستی و خوش بر آسایند

به یقین واعظان و دردکشان

باد پیما و باده پیمایند

ما به نقدیم در بهشت امروز

زاهدان در امید فردایند

ما و عشقیم و صحبت ما را

دوستان دگر نمی‌بایند

نفسی چند مانده است مرا

کز برم می‌روند و می‌آیند

پیش ما از برای آمد و شد

غیر ما جام و قدح نمی‌شایند

تو مبین آنکه صوفیان ظاهر

وعظ گویند و مجلس آرایند

می پرستان نگر که در معنی

سرفرازند و پای برجایند

خود به نوعی که زاهدان گویند

من گرفتم که بی سر و پایند

زاهدان از کجا و ما ز کجا

‌ما و دردی کشان بی سر و پا

یار ناگه نمود روی بر من

هوشم از جان ربود و جان از تن

من ز دیدار دوستان دیدم

که مبیناد هرگزش دشمن

از کمند تو سر نمی‌پیچم

چه کنم چون فتاد در گردن

دست در دامنت زدیم چو گرد

بر میفشان به خاکیان دامن

سنبلستان چین زلفش را

خوشه چینند آهویان ختن

ساقیا تا به خانه دل را

خیز و از عکس جان کن روشن

دل ز خمخانه بر نخواهم کند

که دلم می‌کشد به حب وطن

دین به دردی دن، دنی نشود

درد دین می‌کشم و دردی دن

منم افتاده در پی رندان

زاهدان اوفتاده در پی من

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

رویت افروخت آتش زردشت

زلفت آورد در میان زنار

درد ل من خیالت آمد و گفت

لیس فی الدار غیرها دیار

جان فدای تو کرده‌ام بستان

سر به پیشت نهاده‌ام بردار

ساقیا از شبانه مخموریم

از سرم باز کن بلای خمار

با خیال تو حق به جانب ماست

گر انا الحق زنیم بر سردار

اگرم قصد جان و سر داری

سر و جانم دریغ نیست زیار

زاهدی دوش دعوتم می‌کرد

بعد پند و نصیحت بسیار

داد ستار و خرقه‌ام پنداشت

که مگر خرقه دارم و دستار

هر دو را بستدم گر و کردم

به منی می به خانه خمار

گفتمش، ما خراب و مخموریم

خیز و ما را به حال خود مگذار

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

ای دل خود پرست سودایی

چند بر خاک باد پیمایی

توده خاکی آن نمی‌ارزد

که تو دامن بدان بیالایی

آفتابی نهان به سایه گل

گل چه بر آفتاب اندایی

آفتابا عجب چه خورشیدی

که تو با سایه بر نمی‌آیی

مطربا پرده‌ای زدی که درید

پرده بر کار عقل سودایی

مدتی گرد زاهدان گشتم

من شوریده حال شیدایی

دوشم آمد برید حضرت دوست

که فلان گر تو طالب مایی

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

طرز ترجیع بند من یکسر

راست ماند به شاخ نیشکر

کز سرش تا به پا فرو رفتم

بود بندش ز پند شیرین‌تر

نو عروسی است خوب روی و برو

بسته بر مدح خسروی زیور

آفتاب زمانه شیخ اویس

که زمانه بدوست دور قمر

کلک او دور عدل را پرگار

رای او خط غیب را مسطر

باد، سیر ستاره‌اش تابع

باد، دور زمانه‌اش چاکر

آنچنان شعر من به دولت شاه

در مزاج زمانه کرده اثر

این سخن صوفیان صومعه نیز

ورد خود کرده‌اند شام و سحر

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:14 PM

حاجیان روی صفا در کعبه جان کرده‌اند

عاشقان عزم طواف کوی جانان کرده‌اند

نفس کافر کیش را در راه او روحی فداه

هر نفس چون کیش اسماعیل قربان کرده‌اند

می‌دمد بوی وفا زین صبح خیزان چون صبا

کز هوا جان داده و سعی فراوان کرده‌اند

رهروان او ز زاد و آب فارغ زاده‌اند

تکیه بر خون دل و بر آب مژگان کرده‌اند

طالبان روضه‌اش طوبی لهم در بادیه

اولین منزل سرابستان رضوان کرده‌اند

از بهار چین به سنبل پرچین او

آهوان مشک را ره در بیابان کرده‌اند

بر جمال کعبه رخسار او خال سیاه

دیده‌اند و دیده‌ها را زمزم افشان کرده‌اند

بر در آن کعبه دل، بسته جانها حلقه‌وار

ذکر خیر داور دارای دوران کرده‌اند

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس

در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

باغ رخسار تو را امروز آبی دیگرست

در کمند طره‌ات پیچی و تابی دیگرست

سایه‌بان بر مه چرا بندی به دفع آفتاب

زآنکه زیر سایه‌ بانت آفتابی دیگرست

عقد زلفت را نمی‌شاید به انگشتان گرفت

زآنکه عقد زلف شست را حسابی دیگرست

دیده‌ام یک شب خیال نقش رویت را بخواب

دیده زان شب باز در سودای خوابی دیگرست

زلف مشکین تو را تا باد بر هم می‌زند

جان مسکین هر نفس در اضطرابی دیگرست

سینه من نیست تنها منزل سودای عشق

گنج عشقت را به هر کنجی حسابی دیگرست

رشته جان من و شمع سر زلف یکی است

گرچه هر یک را ز رخسار تو تابی دیگرست

هندوی مالک رقاب طره را گو کین ستم

بس که در دور فلک مالک رقابی دیگرست

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس

در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

چشم او هر لحظه مستان را به هم بر می‌زند

شور عشقش عاشقان را حلقه بر در می‌زند

پشت من در عشق رویش راست چون چنگ است خم

هر زمان زان روی بر من راه دیگر می‌زند

چون نورزم مهر در رخش کانوار مهر

ز آسمان می‌بارد و از خاک سر بر می‌زند

لعل او هر لحظه سنگی می‌زند بر ساغرم

چون توان کردن که او پیوسته ساغر می‌زند

ساخت در چشمم خیالش جایگه وین طرفه‌تر

کز خیالش جمله عالم خیمه برتر می‌زند

چشم و رویم می‌دهند از حلقه گوشش خبر

آن یکی در می‌چکاند وین یکی زر می‌زند

چند خواهم دم به دم دادن آنکس را که دم

در هوای پادشاه بنده پرور می‌زند

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس

در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

آنکه ذات آفرینش با وجودش زیور است

بر وجودش آفرین کز آفرینش برتر است

رای عالمگیر او را صبح صادق سنجق است

بزم ملک آرای او را بحر زاخر ساغر است

پادشاه تاج بخش با ذل صاحبدل است

شهر یار کامگار عادل دین پرور است

کیست گردون تا به نان خور کند بازار گرم

بر بساط او چو گردون صد هزارش نانخور است

هر طرف کانجا غبار نعل شبدیزش رسید

خاک آن اطراف تا صد میل کحل اغبر است

از پی زیب بزرگی بر سپهر این بیت من

نقش پیشانی ماه و آفتاب انوارست

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس

در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

دست فیاض تو خاطره‌ها ز بند آزاد کرد

عدل معمارت درونهای خراب آباد کرد

هر که می‌خواهد که در عهد تو آزادی کند

اولش چون تیغ باید روی چون فولاد کرد

باد ازان دست چنار انداخت کاندر عهد تو

مرغ از دست چناری در چمن فریاد کرد

آنچه کرد اسکندر اندر سد باب مملکت

بابت آن ثانی جم درباره بغداد کرد

سوسن آزادی خلقت کرد با سرو سهی

لطف طبعت را خوش آمد هر دو را آزاد کرد

لطفت اندر باب ارباب هنر ز انصاف و داد

هرچه می‌بایست کرد انصاف باید داد کرد

زمره کروبیان بر سدره در اوقات ذکر

بس که خواهد این حدیث از قول سلمان یاد کرد

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس

در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس

پادشاها روز عیدت فرخ و فرخنده باد

چون لب ساغر مدامت کام جان پرخنده باد

در جهالن تا سایه خورشید را باشد نشان

سایه خورشید چترت بر جهان پاینده باد

شهسوار همتت بر خنگ چوگانی به حکم

آسمان را در خم چوگان چو گوی افکنده باد

چرخ کو یک چشم دارد جز به چشم مهر اگر

بنگرد سوی تو آن یک چشم نیزش کنده باد

سوسن آزاد تا رطب اللسان باشد به باغ

سوسن آزاد باغ مدحت اول بنده باد

تا نظام سال و ماه و هفته و روز و شب است

سال و ماه و هفته و روز و شبت فرخنده باد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:13 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326792
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث