به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بنام آنکه نامش حرز جان است

ثنایش بر تر از حد زبان است

انیس خلوت خلوت گزینان

جلیس مجلس تنها نشینان

شفا بخشنده دلهای بیمار

به روز آرنده شبهای تیمار

از او باد آفرین بر شاه جمشید

بدو فرخنده ماه روز خورشید

سرشک گرم رو را می دوانم

به صدق دل دعایت می رسانم

لیال الهجر طالت یا حبیبی

تو باری چونی آخر در غریبی؟

نسیمی نگذرد در هیچ مسکن

که همراهش نباشد ناله من

مرا جز غم ندیمی نیست حالی

عفی الله غم که از من نیست خالی

ز هجران تو هر دم می زنم آه

ز وصلت هر نفس صد لوحش الله

کجا رفت آن زمان کامرانی

زمان عیش و عهد شادمانی؟

می و روی نگار و آب و مهتاب

تو پنداری که نقشی بود بر آب

دل من داشت خوش وقتی و خالی

تو گفتی بود خوابی یا خیالی

دو گل بودیم خوش در گلستانی

ندیم ما چو بلبل دوستانی

برآمد تند باد مهرگانی

پراکند آن نعیم بوستانی

چنین است ای عجب احوال عالم

گهی شادی فزاید، گاه ماتم

فلک می گشت خوش خوش جام بر ما

به شادی می گذشت ایام بر ما

نگین افسر ما بود خورشید

حباب ساغر ما بود ناهید

به پاکی چون گل از یک آب و یک گل

چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل

رفیقانی لطیف و خوب دیدار

چو مروارید در یک سلک هموار

که ناگه آن نظام از هم گشادند

گهرهایش ز یکدیگر فتادند

مرا غیر از خیالت کوست بر سر

نیاید آشنایی در برابر

سیاهی چند گردممست و خونخوار

چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار

به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست

هم آوازی مرا غیر از صدا نیست

شب و روزم چو ماه و مهر در تاب

نه روز آرام می گیرم نه شب خواب

چو اشکش آتش اندر دل فتاده

به سختی و درشتی دل نهاده

ز آه دل دل شب برفروزم

ز آهی خرمن مه را بسوزم

بود کآخر شود دلسوزی من

شب وصل تو گردد روزی من

مرو در غم که غم امد فراهم

که اندوه است و شادی هر دو با هم

مخورانده که اندوهت ز عسرست

که در پیش و پس عسری دویسرست

نه آخر هر شبی دارد نهاری؟

نه آید هر زمستان را بهاری؟

چه نتوانم که نزدیکت نشینم

طریقی کن که از دورت ببینم

دل زندانیی را شاد گردان

ز بندی بنده ای آزاد گردان

حدیثم را چو دُر میدار در گوش

مکن زنهار پندم را فراموش!

تو عهد صحبت ما خوار مشمار

که حق صحبت ما هست بسیار

صنم در نامه می کرد این غزل درج

به تضمین در غزل کرد این غزل خرج

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

بنام آنکه نامش حرز جان است

ثنایش بر تر از حد زبان است

انیس خلوت خلوت گزینان

جلیس مجلس تنها نشینان

شفا بخشنده دلهای بیمار

به روز آرنده شبهای تیمار

از او باد آفرین بر شاه جمشید

بدو فرخنده ماه روز خورشید

سرشک گرم رو را می دوانم

به صدق دل دعایت می رسانم

لیال الهجر طالت یا حبیبی

تو باری چونی آخر در غریبی؟

نسیمی نگذرد در هیچ مسکن

که همراهش نباشد ناله من

مرا جز غم ندیمی نیست حالی

عفی الله غم که از من نیست خالی

ز هجران تو هر دم می زنم آه

ز وصلت هر نفس صد لوحش الله

کجا رفت آن زمان کامرانی

زمان عیش و عهد شادمانی؟

می و روی نگار و آب و مهتاب

تو پنداری که نقشی بود بر آب

دل من داشت خوش وقتی و خالی

تو گفتی بود خوابی یا خیالی

دو گل بودیم خوش در گلستانی

ندیم ما چو بلبل دوستانی

برآمد تند باد مهرگانی

پراکند آن نعیم بوستانی

چنین است ای عجب احوال عالم

گهی شادی فزاید، گاه ماتم

فلک می گشت خوش خوش جام بر ما

به شادی می گذشت ایام بر ما

نگین افسر ما بود خورشید

حباب ساغر ما بود ناهید

به پاکی چون گل از یک آب و یک گل

چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل

رفیقانی لطیف و خوب دیدار

چو مروارید در یک سلک هموار

که ناگه آن نظام از هم گشادند

گهرهایش ز یکدیگر فتادند

مرا غیر از خیالت کوست بر سر

نیاید آشنایی در برابر

سیاهی چند گردممست و خونخوار

چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار

به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست

هم آوازی مرا غیر از صدا نیست

شب و روزم چو ماه و مهر در تاب

نه روز آرام می گیرم نه شب خواب

چو اشکش آتش اندر دل فتاده

به سختی و درشتی دل نهاده

ز آه دل دل شب برفروزم

ز آهی خرمن مه را بسوزم

بود کآخر شود دلسوزی من

شب وصل تو گردد روزی من

مرو در غم که غم امد فراهم

که اندوه است و شادی هر دو با هم

مخورانده که اندوهت ز عسرست

که در پیش و پس عسری دویسرست

نه آخر هر شبی دارد نهاری؟

نه آید هر زمستان را بهاری؟

چه نتوانم که نزدیکت نشینم

طریقی کن که از دورت ببینم

دل زندانیی را شاد گردان

ز بندی بنده ای آزاد گردان

حدیثم را چو دُر میدار در گوش

مکن زنهار پندم را فراموش!

تو عهد صحبت ما خوار مشمار

که حق صحبت ما هست بسیار

صنم در نامه می کرد این غزل درج

به تضمین در غزل کرد این غزل خرج

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

آمکه عمری چو صبا بر سر کویش جان داد

چه شود گر همه عمرش نفسی آرد یاد

در فراق تو چو بر نامه نهم نوک قلم

از نهاد قلم و نامه برآید فریاد

بیش چون صبح مدم دم که بدین دم چو چراغ

بنشستیم به روزی که کسی منشیناد

جز نفس نیست کسی را به برم آمد وشد

آه کو نیز به یکبارگی از کار افتاد

اشک خود را همه در کوی تو کردیم به خاک

عمر خود را همه بر بوی تو دادیم به باد

عاشق روی تو هست از همه رویی فارغ

بسته موی تو هست از همه بندی آزاد

چو بشنید از شکر گل چهره گفتار

ز بادامش روان شد دانه نار

چه سالی بد کان ماه دو هفته

همه روز از ملامت بود گرفته

همه روز آه بودی غمگسارش

همه شب اشک بودی در کنارش

به ناخن گه خراشیدی رخ گل

ز حسرت گه خروشیدی چو بلبل

گهی در خون کشیدی رخ چو ساغر

گهی لب را گزیدی همچو شکر

به غیر از غم نبودی دلپذیرش

بجز دندان بنودی دستگیرش

همه شب تا سحر ننهادی از غم

چو نرگس برگهای چشم بر هم

چو با آواز ایشان خوش برآمد

زمانی از در شادی در آمد

رقیبان بر نوای آن دو ناهید

چو دیدند آن نشاط و عیش خورشید

دو مه را بدره های سیم دادند

دو گل را برگها بر هم نهادند

به وقت عزمشان دامن گرفتند

بدان هر دو شکر گفتار گفتند:

شبست ای مطربان امشب بسازید

دل شه را به صوتی در نوازید

دمی گرم و لبی پر خنده دارید

رخی فرخ ، تنی فرخنده دارید

دم جان بخشتان جان می فزاید

نسیم وصلتان دل می گشاید

شکر بنواختی هر دم نوایی

رهی برداشتی هر دم ز جایی

شکر بر عود هر دم عاشقانه

زدی بر آب رنگی از ترانه

صنم در پرده دل راز می گفت

به نظم این قصه با شهناز می گفت:

مرا هوای خرابات و ناله چنگست

علی الدوام برین یک مقام آهنگ است

نوای عیش من از چنگ راست می گردد

خوشا کسی که نوایش همیشه از چنگ است

بیا بیا و غمت را برون بر از دل من

که جم شد غم بسیار و جای غم تنگ است

چه غم ز ناله و اشکم ترا که شام و سحر

نشاط نغمه چنگ و شراب گلرنگ است

ز اشک و ناله چه خیزد به مجلسی که درو

مدام خون صراحی و ناله چنگ است؟

به چین زلف دلم رفت و می رود جان نیز

ولیک راه دراز است و مرکبم لنگ است

ترا از آن چه که آیینه مه و خورشید

گرفته همچو عذرت ز آه من زنگ است

تو چون سپر بلندی و من چو خاک نژند

میان ما و تو ای جان هزار فرسنگ است

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

چو از اغیار مجلس گشت خالی

صنم از حال جم پرسید حالی

که: «آن مسکین حبیبم را چه حالست؟

درین غربت غریبم را چه حالست؟

یکایک قصه جمشید گفتند

حدیث ذره با خورشید گفتند

به شیرین قصه فرهاد بردند

به وامق نامه عذرا سپردند

چو چشمش بر سواد نامه افتاد

ز مژگان عقد مروارید بگشاد

ز نظمش داد جان را قوت و قوت

ز اشک آراست لو لو را به یاقوت

ز بویش یافت بوی آشنایی

نظر دید از سوادش روشنایی

سوادش چون سواد دیدگان بود

معانی خوب و الفاظش روان بود

بر او معنی به جای خود نشسته

چو مهرویی نقاب از مشک بسته

گل اندام از قلم شکر روان کرد

معانی در بیان خط روان کرد

بر اوراق سمن ریحان همی کاشت

به خامه حال هجران عرضه می داشت

بر آورد آب حیوان از سیاهی

مرکب شد روان در چشم ماهی

حریر چین به پای خامه پیمود

سر دیباچه آن نامه این بود:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

دردا که رفت دلبر و دردم دوا نکرد

صد وعده بیش داد و یکی را وفا نکرد

بردم هزار قصه حاجت به نزد یار

القصه شد روان و حاجت روا نکرد

از آن تیر غمزه بر تن من موی کرد راست

آن ترک مو شکاف به مویی خطا نکرد

بر خاک کوی دوست که مالید روی چو من

کان خاک در رخش اثر کیمیا نکرد؟

به آهی بر دلی صد راه می زد

به راهی هر دلی صد آه می زد

شکر بر نی نوایی زد حصاری

به کف شهناز کردش دستیاری

حدیث گرمش از نی آتش افروخت

دمی خوش در گرفت و خشک و تر سوخت

درون بر کوه بر بط ساز و نی زن

شده خلق انجمن در کوی و بر زن

از آن شکل و شمایل خیره ماندند

بر آن صورت حزین جان را فشاندند

شکر گوهر بتار چنگ می سفت

چو چنگش کژ نشست و راست می گفت

شد از آوازشان در پرده ناهید

رسید آوازه ایشان به خورشید

غمی بود از فراق آشنایی

طلب می کرد مسکین غم نوایی

ز پرده خادمی بیرون فرستاد

به خلوتگاه خویش آوازشان داد

دو بزم افروز ساز چنگ کردند

بدان فرخ مقام آهنگ کردند

صنم شهناز را چون دید بنواخت

شکر خورشید را چون دید بگداخت

به خون دیده لوح چهره بنگاشت

ز خود می شد برون خود را نگهداشت

مهی دید از ضعیفی چون هلالی

تراشیده قدی همچون خلالی

نهالی بود قدش خم گرفته

گل اطراف خدش نم گرفته

نشستند و نوایی ساز کردند

از اول این غزل آغاز کردند

سروا، چه شد که دور شدی از کنار ما؟

بازا که خوش نمی گذرد روزگار ما

خاک وجود ما چو فراقت به باد داد

باد آورد به کوی تو زین پس غبار ما

وصل تو بود آب همه کارها، دریغ

آن آب رفت و باز نیامد به کار ما

بودیم تازه و خوش و خندان چو برگ گل

نمام بود عشرت و نهاد خوار ما

پژمرده غنچه دل پر خون ز مهرگان

بنمای رخ به تازگی که تویی نو بهار ما

تو چشمه حیاتی ، حاشا که بر دلت

خاشاک ریزه ای بود از رهگذر ما

از یار از دیار جدا مانده ایم و هیچ

نه نزد یار ماست خبر نزد دیار ما

چو خورشید آن دو گل رخسار را دید

بر آمد سرخ و خوش چون گل بخندید

ز شادی ارغوان بر زعفران داشت

ولی چون غنچه راز دل نهان داشت

لب شکر نوازش کرد نی را

شکر لب نیز خوش بنواخت وی را

بر آن صوت شکر شهناز زد چنگ

عقاب عشق در شهناز زد چنگ

ز سوز عشق چنگ آمد به ناله

شکر خواند این غزل را بر غزاله:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

تو ای جان من ای بیمار چونی؟

درین بیماری و تیمار چونی؟

گلی بودی نبودت هیچ خاری

کنون در چنگ چندین خار چونی؟

ترا همواره بستر بود گلبرگ

گلا، از جای ناهموار چونی؟

مرا باری خیال تست مونس

ندانم با که می داری تو مجلس

صبا با من همه روزست دمساز

ترا آخر بگو تا کیست همراز

نشسته در ره بادم به بویت

که باد آرد مگر گردی ز کویت

تو چون شمعی نشسته در شبستان

در آهن پای و در سر دشمن جان

من از شوق جمال یار مهوش

زنم پروانه سان خود را بر آتش

گه از حسرت زنم من سنگ بر دل

که دارد یار من در سنگ منزل

مگر آهم تواند کرد کاری

کند در خلوتت یک شب گذاری

مرادی نیست در عالم جز اینم

که روی نازنینت باز بینم

سر زلف دل آشوبت بگیرم

به سودای تو در پای تو میرم

مرا جانی است مرکب رانده در گل

از آن ترسم که ناگه در پی دل

رود جان و تنم در گل بماند

مرا شوق رخت در دل بمان

چو در دل نقش زلف یار گردد

دلم ز آزار جان بیمار گردد

به چشمم در غم آن نرگس شنگ

جهان گاهی سیه باشد گهی تنگ

خبر ده تا دوای کار من چیست؟

طبیب درد بی درمان من کیست؟

غم پنهان خود را با که گویم؟

علاج درد دل را از که جویم؟

چو آمد نامه خسرو به پایان

به خون دیده اش بنوشت عنوان

روان از دیده خون دل چو خامه

بدان هر دو صنم بنوشت نامه

که این غم نامه را هیچ ار توانید

بدان ماه پری پیکر رسانید

چو عود و چنگ را آهنگ سازید

ز قولم این غزل بر چنگ سازید

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

رسولا خدا را به جایی که دانی

چه باشد که از من پیامی رسانی؟

نه کار رسول است رفتن به کویش

نسیما ت برخیز اگر می توانی

ز پیش جم دو کبک بلبل آواز

به کوهستان دژ کردند پرواز

بدان دژ پرده ای خوش ساز کردند

ز قولش این غزل آغاز کردند:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

شب تاری به روز آورد جمشید

به شب بنوشت مکتوبی به خورشید

مطول رقعه ای ببریده در شب

چو زاغ شب به دنبالش مرکب

که در هندوستان سنگین وطن داشت

پریدن در هوای ملک چین داشت

ز هندستان به سوی چینش آورد

بر اطراف ختن شکر فشان کرد

درونش داشت سوزان قصه ای راز

به نوک خامه کرد این نامه آغاز

به نام دادبخش دادخواهان

گنه بخشنده صاحب گناهان

خلاص انگیز مظلومان محبوس

علاج آمیز رنجوران مأیوس

ازو باد آفرین بر شاع خوبان

چراغ دلبران و ماه خوبان

مه برج صفا صبح صباحت

گل باغ وفا، عین ملاحت

طراز کسوت چین و طرازی

نگین تاج و فرق سرفرازی

چراغ ناظر و خورشید آفاق

فراغ خاطر و امید مشتاق

عزیزی ناگه افتادی به زاری

ز جاه یوسفی در چاه خواری

سرشک گرم رو را می دواند

به صدق دل دعایت می رساند

که ای نازک نگار ناز پرورد

چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

ملک با تاج زر کرد عزم درگاه

چو صبح صادق آمد در سحرگاه

روان بر کوه خنگ کوه پیکر

بر اطرافش غلامان کمر زر

تتاری ترک بر یک سوی تارک

حمایل در برش چینی بلارک

چو گل در بر قبای لعل زرکش

دو مشکین سنبلش بر گل مشوش

به زیر قصر افسر داشت جمشید

گذر چون ماه زیر قصر خورشید

از آن بالای قصر افسر بدیدش

ز راه دید مرغ دل پریدش

ز بالا سرو بالایی فرستاد

که داند باز راز سرو آزاد

ز بالا سرو بالا راز پرسید

بدان بالا خرامان باز گردید

بدو گفت: «این جوان بازارگانست

شهنشه را ز جمع چاکرانست

ملک جمشید چون آمد به درگاه

به نزد حاجب بار آمد از راه

امیر بار را گفت: «ای خداوند

مرا از چین هوای شاه بر کند

به عزم آن ز چین برخاست چاکر

که چون میرم بود خاکم درین در

بدان نیت سفر کردم من از چین

که سازم آستان شاه بالین

کنون خواهم که پیش شاه باشم

مقیم خاک این درگاه باشم

به دولت باز بر بسته است این کار

قبول افتم گرم دولت شود یار

همانگونه حاجبش در بارگه برد

گرفته دست جم را پیش شه برد

ملک جمشید را قیصر بپرسید

بدان در منصب عالیش بخشید

بدو گفت: « ای غریب کشور ما

چرا دوری گزینی از بر ما؟

زمین بوسید و بر شاه آفرین کرد

دعای شاه را باجان قرین کرد

که: «گر دوری گزیدم دار معذور

که بودم دور ازین درگاه رنجور

ملک زآن روز چون اقبال دایم

بدی در حضرت قیصر ملازم

به شب چندان ستادی شاه بر پای

که بنشستی چراغ عالم آرای

وز آن پس آمدی بر درگه شاه

که بودی در شبستان شمع را راه

دمی خوش بی حضور جم نمی زد

چه جم هم بی حضورش دم نمی زد

چو بادش در گلستان بود همدم

چو شمعش در شبستان بود محرم

چو یکچندی ندیم خلوتش گشت

پس از سالی وزیر حضرتش گشت

جهان زیر نگین شاه جم بود

روان حکمش چو قرطاس و قلم بود

پدر قیصر بدش مادر بد افسر

ولیکن بود ازو مادر در آذر

خیالش هرزمان در سر همی تاخت

نهان در پرده با جم عشوه می باخت

شبی نالید خسرو پیش مهراب

که: «کار از دست رفت ای دوست دریاب

ز یار خویش تا کی دور باشم؟

چنین دلخسته و رنجور باشم؟

ملک را گفت مهراب ای جهاندار

بسی اندیشه کردم من درین کار

کنون این کار ما گر می گشاید

ز شهناز و ز شکر می گشاید

شکر را عود باید برگرفتن

سحرگاهی پی شهناز رفتن

بر آهنگ حصار برج خورشید

شدن با چنگ و بر بط همچو ناهید

بر آن در پرده ای خوش ساز کردن

نوایی در حصار آغاز کردن

صواب آمد ملک را رای مهراب

ره بیرون شدن می دید از آن باب

شکر را گفت: «وقت یاری آمد

ترا هنگام شیرین کاری آمد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

همی گردید مهراب از پی جم

بسان جم کزو گم گشته خاتم

غلامان گرد کوه و دشت پویان

همی گشتند یکسر شاه جویان

پس از یکماه دیدندش در آن کوه

چو ماه نو شده باریک از اندوه

ز حسرت چشمهایش رفته در غار

سرشک از چشمها ریزان چو کهسار

چو آن سرو سهی را دید مهراب

به زیر پای او افتاد و چون آب

چو اشک آمد رخ و چشمش بپوشید

ز درد دل بسی در خاک غلطید

در آتش نیک پای آورد در چنگ

شکر در تنگ و گوهر یافت در سنگ

چو لعل از تاج شاهی اوفتاده

میان سنگ خارا دل نهاده

به زاری گفت: «ای شمع شب افروز

نمی دانم که افکندت بدین روز؟

الا ای نافه مشکین دلبند

بدین صحرا کدام آهوت افکند؟

به چین اول ترا ای مشک اذفر

به خوناب جگر پرورد مادر

هوا زد بر دماغت بوی سودا

فتاد از اندرون رازت به صحرا

به بوی دوست از مادر بریدی

رها کردی وطن، غربت گزیدی

گهی در بحر گردی یا نهنگان

گهی در کوه باشی با پلنگان

به شب نالنده چون مرغ شب آویز

به روز آشفته چون باد سحر خیز

چو گل بر باد رفتی در جوانی

چو می کردی به تلخی زندگانی

سفر کردی به سودای تجارت

بسی دیدی ازین سودا خسارت

ز سر بیرون کن این سودای فاسد

که بازاریست سست و جنس کاسد

مکن زاری که از زاری و شیون

نیفزاید به جز شادی دشمن

ملک یکدم برآن گفتار بگریست

زمانی در فراق یار بگریست

نگار خویش را در خورد خود دید

نگارین آب چشم از دیده بارید

بدان امید کان زیبا نگارش

چو اشک از دیده آرد در کنارش

جوابش داد و گفت: «ای یار همدرد

مشو گرم و مکوب این آهن سرد

دم گرمت مرا این آتش افروخت

به چربی زبان قندیل دل سوخت

مرا منع تو افزون می کند شوق

وزین تلخی زیادم می شود ذوق

دل عاشق ملامت بر نتابد

رخ از تیر ملامت بر نتابد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289047
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث