به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای مقبل ار سعادت دنیات رو نماید

وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید

از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی

این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید

امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک

فردا عروس زشتی خود را بشو نماید

چون پای بست سلسله مهر او شدستی

اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید

هرکس که خواستار وی آمد بدست عشوه

چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید

اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش

چون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نماید

عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی

امروز رنگ دیدی فردات بو نماید

آیینه یی است موی سپید تو ای سیه دل

هرگه که اندرو نگری مرگ رو نماید

در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی

مانند بیذقی که بچاهی فرو نماید

امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد

فردات خوارتر ز گدایان کو نماید

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

نگارا کار عشق از من نیاید

ز بلبل جز سخن گفتن نیاید

خرد اسرار عشقت فهم نکند

ز نابینا گهر سفتن نیاید

ننالد بهر تو جز زنده جانی

ز مرده دل چنین شیون نیاید

نباشد عشق کار مرد دنیا

ملک در حکم آهرمن نیاید

که از عقد ثریا دانه خوردن

ز گنجشکان این خرمن نیاید

دل عاشق بکس پیوند نکند

ز مردم مریم آبستن نیاید

که اینجا زآستان خویش عنقا

ز بهر خوردن ارزن نیاید

ایا مسکین مکن دعوی این کار

که هرگز کار مرد از زن نیاید

ز سوز عشق بگدازد تن مرد

از آتش هیمه پروردن نیاید

محبت کار چون تو کوردل نیست

سرشک از چشم پرویزن نیاید

چو دستار ریاست بر سر تست

ترا این طوق در گردن نیاید

دل ناپاک و نور عشق؟ هیهات

سریر شاه در گلخن نیاید

چمن آرامگاه عندلیب است

کلاغ بیشه در گلشن نیاید

تو شمعی از طلب در خانه برکن

گرت مهتاب در روزن نیاید

خلاف نفس کردن کار تو نیست

که از خر بنده خر کشتن نیاید

برو از دست محنت کوب می خور

که این دولت بنان خوردن نیاید

کجا در چشم مردم باشدش جای

چو سنگ سرمه در هاون نیاید

گر آیینه شوی بی صیقل عشق

دل تاریک تو روشن نیاید

نگردد چشم روشن تا بیعقوب

ز یوسف بوی پیراهن نیاید

دل سخت تو چون مردار سنگست

چنان جوهر ازین معدن نیاید

ترا باید چو من معلوم باشد

که این کار از تو و از من نیاید

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

چو دلبرم سر درج مقال بگشاید

ز پسته شکرافشان زلال بگشاید

چو مرده زنده شوم گر بخنده آب حیات

از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید

چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود

چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید

سپید مهره روز و سیاه دانه شب

مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید

بروز نبود حاجت چو پرده شب زلف

ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید

پرآب نغمه تردست او ز رود (و) رباب

هزار چشمه بیک گوشمال بگشاید

عقیق بارد چشمم چو لعل گون پرده

ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید

بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه ماست

چو جیب گل که بباد شمال بگشاید

بپای شوق کنم رقص و سر بیفشانم

چو دست وجد گریبان حال بگشاید

بچشم روح ببینم جلال او چو مرا

دل از مشاهده آن جمال بگشاید

حدیث جادویی سامری حرام شناس

بغمزه چون در سحر حلال بگشاید

بمدح دایره روی او اگر نقطه است

عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید

ز نور دایره بینی چو عنبرین طره

ز پیش نقطه مشکین خال بگشاید

ایا مهی که ز بهر دعای روی تو گل

بوقت صبح کف ابتهال بگشاید

چو دست صالح عشقت عمل کند در دل

ز پای ناقه طبعم عقال بگشاید

سعادت از پر طاوس بادزن سازد

همای لطف تو بر هر که بال بگشاید

بود که نامه سربسته بعد چندین هجر

میان ما و تو راه وصال بگشاید

دلم زبان شکایت ز هجر تو بسته است

و گر بنزد تو یابد مجال بگشاید

جواب شافی وصلت بکام جانش رسان

رها مکن که زبان سؤال بگشاید

منت ز درج سخن عقدهای بسته دهم

توانگر از سر صندوق مال بگشاید

بجز برآیت لطف تو اعتمادش نیست

دل ارز مصحف اندیشه فال بگشاید

بسر روند ز بهر تو گر بر اهل هدی

دلیل عشق تو راه ضلال بگشاید

مباش نومید از وصل سیف فرغانی

که بستگی چو بگیرد کمال بگشاید

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

چو دل عاشق روی جانان شود

دل از نور او سربسر جان شود

از آثار عشقش نباشد عجب

اگر کافر دین مسلمان شود

گر از پرده پیدا کند (آن) دورخ

جهان چارسو یک گلستان شود

بشب گر ببیند رخ دوست ماه

چو استاره در روز پنهان شود

ز عاشق نماند به جز سایه یی

چو خورشید عشق تو تابان شود

نه هر کو سخنهای عشاق خواند

باوصاف مانند ایشان شود

اگر چه خضر آب حیوان خورد

کجا اشک او آب حیوان شود

تو خود را اگر نام موسی کنی

کی اندر کفت چوب ثعبان شود

چو گاوان کشد روزها آدمی

بسی رنج تا گندمی نان شود

اگر دیو خاتم بدست آورد

برتبت کجا چون سلیمان شود

درین ره ترا زاد جانست و بس

درین حج سمعیل قربان شود

همه آبادانی عالم رواست

گر از بهر این گنج ویران شود

گرین درد باشد در اجزای خاک

زمین آسمان وار گردان شود

درین راه عاشق قرین بلاست

برای زدن گو بمیدان شود

تو بر خویشتن کار دشوار کن

چو خواهی که دشوارت آسان شود

بلاهای او را قدم پیش نه

وگر چه سرت در سر آن شود

حمل را چه طاقت بود چون اسد

ز گرمی خورشید بریان شود

ترا دشمن و دوست نیکست و نیک

که تعبیر احوال ازیشان شود

بنیکی اگر مصر معمور شد

بتنگی کجا کعبه ویران شود

کسی کش زلیخا بود دوستدار

چو یوسف بتهمت بزندان شود

بخنده درآید لب وصل دوست

چو محزونی از شوق گریان شود

اگر عشق دعوت کند آشکار

بسی کفر بینی که ایمان شود

تمنای این کار در سیف هست

گدا عزم دارد که سلطان شود

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

حسن هرجا که در جهان برود

عشق در پی چوبی دلان برود

حسن هرجا بدلستانی رفت

عشق بر کف نهاده جان برود

حسن لیلی صفت چو حکمی کرد

عشق مجنون سلب بر آن برود

در پی حسن دلربا هر روز

عشق بی بال جان فشان برود

گر تو شرح کتاب حسن کنی

مهر و مه چون ورق در آن برود

هرچه در مکتب خبر علم است

جمله بر تخته عیان برود

نقطه عشق اگر پذیرد بسط

بت بمسجد فغان کنان برود

عشق خورشید و بود ما سایه است

هرکجا این بیاید آن برود

سر عشقم چو بر زبان آمد

گر بگویم مرا زبان برود

ره نورد بیان چو سر بکشد

ترسم از دست من عنان برود

بسخن گفتم از دل تنگم

انده حسن دلستان برود

بر من این داغ از آتش عشقست

که بآب از من این نشان برود

دل که فرمانش بر جهان برود

کرد حکمی که جان بر آن برود

گرد میدان انفس و آفاق

همچو گویی بسر دوان برود

از نشانهای او دلست آگاه

هرکجا دل دهد نشان برود

طالب دوست در پی رنگی

راست چون سگ ببوی نان برود

مرکب شوق را چو بستی نعل

برکند میخ و آنچنان برود

که تو (تا) از مکان شوی بیرون

او بسرحد لامکان برود

بر براق طلب چو بنشینی

با تو مطلوب هم عنان برود

از زمین خودی چو برخیزی

در رکاب تو آسمان برود

آن زمان در کنار وصل آیی

که تویی تو از میان برود

آفتابی که عرش ذره اوست

در دل تنگت آن زمان برود

این ره کعبه نیست کندروی

کس بیاری کاروان برود

مرد بازاد ناتوانی خویش

تا بجایی که می توان برود

هرکه در سر هوای او دارد

پایش ار بشکنی بجان برود

طلبی میکند و گر نرسد

مقبل آنکس که اندر آن برود

پای اگر زآستان درون بنهد

همچنین سر بر آستان برود

هم درین درد جان بدوست دهد

هم درین کار از جهان برود

مرد این ره ز چشم نامحرم

روی پوشیده چون زنان برود

سیف فرغانی آن رود این راه

کآشکار آیذ و نهان برود

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود

کآمدن من بسوی ملک جهان بود

بهر عمارت سعود را چه خلل شد

بهر خرابی نحوس را چه قران بود

بر سرخاکی که پایگاه من و تست

خون عزیزان بسان آب روان بود

تا کند از آدمی شکم چو لحد پر

پشت زمین همچو گور جمله دهان بود

این تن آواره هیچ جای نمی رفت

بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود

آب بقا از روان خلق گریزان

باد فنا از مهب قهر وزان بود

ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف

عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود

رایت اسلام سرشکسته ازیرا

دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود

بر سر قطب صلاح کار نمی گشت

چرخ که گویی مدبرش دبران بود

مردم بی عقل و دین گرفته ولایت

حال بره چون بود چو گرگ شبان بود

بنگر و امروز بین کزآن کیانست

ملک که دی و پریر از آن کیان بود

قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند

ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود

ملک شیاطین شده بظلم و تعدی

آنچه بمیراث از آن آدمیان بود

آنک بسربار تاج خود نکشیدی

گرد جهان همچو پای کفش کشان بود

گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را

هر که باصل و نسب امیر کسان بود

نفس نکو ناتوان و در حق مردم

نیک نمی کرد هرکرا که توان بود

هرکه صدیقی گزید دوستی او

سود نمی کرد و دشمنیش زیان بود

تجربه کردیم تا بدیش یقین شد

هرکه کسی را بنیکوییش گمان بود

سر که کند مردمی فتاده ز گردن

نان که خورد آدمی بدست سگان بود

دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب

خون جگر خورده هرکرا غم نان بود

همچو مرض عمر رنج خلق ولکن

مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود

زر و درم چون مگس ملازم هر خس

در و گهر چون جرس حلی خران بود

من بزمانی که در ممالک گیتی

هر که بتر پیشوای اهل زمان بود

شرع الاهی و سنت نبوی را

هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود

نیک نظر کردم و بهر که ز مردم

چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود

ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان

مادر ایام را چنین پسران بود

آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم

جام طربشان بلهو جرعه فشان بود

کرده باقلام بسط ظلم ولیکن

دست همه بهر قبض همچو بنان بود

زاستدن نان و آب خلق چو آتش

سرخ بروی و سیاه دل چو دخان بود

شعر که نقد روان معدن طبعست

بر دل این ممسکان بنسیه گران بود

بوده جهان همچو باغ وقت بهاران

ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود

از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی

گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود

هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت

روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود

مسکن من ملک روم مرکز محنت

آقسراشهر و خانه دار هوان بود

حمد خداوند گوی سیف و همی کن

شکر که نیک و بد جهان گذران بود

سغبه ملکی مشو که پیشتر از تو

همچو زن اندر حباله دگران بود

همچو پیمبر نظر نکرد بدنیا

دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود

در نظر اهل دل چگونه بود مرد

آنکه بدنیاش میل همچو زنان بود

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

کم خور غم تنی که حیاتش بجان بود

چیزی طلب که زندگی جان بآن بود

هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار

تا در زمین جسم تو آب روان بود

آنکس رسد بدولت وصی که مرورا

روح سبک ز بار محبت گران بود

چون استخوان مرده نیاید بهیچ کار

عشقی که زنده یی چو تواش در میان بود

معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ

از هفت عضو هستی تو جان ستان بود

آخر بعشق زنده کند مر ترا که اوست

کآب حیات از آتش عشقش روان بود

از تو چه نقشهاست در آیینه مثال

دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود

این حرف خوانده ای تو که بر دفتر وجود

لفظیست صورت تو که معنیش جان بود

با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ییست

جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود

ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به

خود شرح این حدیث چه کار زبان بود

خود را مکن میان دل و خلق ترجمان

تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود

همه دانند که از بهر سجود آمد وجود

تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز

مرد همکاسه نعمت نشود با محمود

هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت

بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود

ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست

خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود

آتش اندر بنه خویش زدی ای ظالم

که بظلم از دل درویش برآوردی دود

گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب

زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود

ور چه در کبر بنمرود رسیدی و گذشت

من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود

ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد

که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود

تا گریبان تو از دست اجل بستانند

ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود

پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان

پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود

گر چه عمر تو درازست، چو روزی چندست

هم بآخر رسد آن چیز که باشد معدود

ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن

نه تویی باقی (و) خالد نه جهان جای خلود

نرم بالای زمین رو که بزیر خاکست

سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود

این زر سرخ که روی تو ز عشقش زردست

هست همچون درم قلب و مس سیم اندوذ

عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیان!

دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!

رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مرد

تا درین خاک بود آب خورد خون آلود

عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید

خار می کاشت از آن گل نتوانست درود

نیک بختان را مقصود رضای حقست

بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود

گر درم داری با خلق کرم کن زیرا

«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»

سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان

سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

اندرین ایام کآسایش نمی یابند انام

حکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنند

کافران با نامسلمانان این امت مدام

تا مسلمان را بیازارند آلت می کنند

وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت

از برای نفع خود بر شر دلالت می کنند

پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد

وین شیاطین از برای او وکالت می کنند

شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس

رخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

 

اندرین ایام کآسایش نمی یابند انام

حکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنند

کافران با نامسلمانان این امت مدام

تا مسلمان را بیازارند آلت می کنند

وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت

از برای نفع خود بر شر دلالت می کنند

پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد

وین شیاطین از برای او وکالت می کنند

شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس

رخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:55 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4338634
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث