دل در سر زلف دلستانش بستم
وز نرگش چشم پر خمارش مستم
من نیست شدم ز هست خود رستم
از هستی اوست هستیم گر هستم
دل در سر زلف دلستانش بستم
وز نرگش چشم پر خمارش مستم
من نیست شدم ز هست خود رستم
از هستی اوست هستیم گر هستم
روبند به روی همچو مه بسته بتم
در پرده خوشی نشسته پیوسته بتم
این بت شاه است و عالمی بندهٔ او
برخاسته در خدمت و بنشسته بتـم
در عالم عشق منزلی ساختهام
سرمایه و سود جمله درباختهام
من با تو بگویم که چه بشناختهام
بشناخته ام چنان که بشناختهام
ترکیب بدن که چار حرف است مدام
زان چار حروف نعمتاللّه شده نام
چون حرف ز یاد نعمتاللّه برفت
اللّه ظهور کرد و اللّه و سلام
ما جمله حروف عالیاتیم مدام
پنهان ز همه به غیب ذاتیم مدام
هر چند کتاب عالمی بنوشتیم
پوشیده ز لوح کایناتیم مدام
تا صورت او در آینه می بینم
معنی همه هر آینه می بینم
آئینهٔ دل به چشم جان می نگرم
وین طرفه که او در آینه می بینم
ما عادت خود بهانه جوئی نکنیم
جز راست روی و نیک خوئی نکنیم
آنها که به جای ما بدی ها کردند
گر دست دهد به جز نکوئی نکنیم
در نهصد و نه من دو قران می بینم
از مهدی و دجال نشان می بینم
دین نوع دگر گردد و اسلام دگر
این سرّ نهان است عیان می بینم
والله به خدا که ما خدا می دانیم
اسرار گدا و پادشا می دانیم
سرپوش فکنده اند بر روی طبق
سریست در این طبق که ما می دانیم
ما محرم راز حضرت سلطانیم
احوال درون و هم برون می دانیم
منشی قضا هرچه نویسد مجمل
بر لوح قدر مفصلش می خوانیم