بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم
در من نظری کن، که ز هر بد بترم
جانا، تو بیک بارگی از من بمبر
کز لطف تو من امید هرگز نبرم
بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم
در من نظری کن، که ز هر بد بترم
جانا، تو بیک بارگی از من بمبر
کز لطف تو من امید هرگز نبرم
آن وصل تو باز، آرزو میکندم
گفتن به تو راز، آرزو میکندم
خفتن ببرت به ناز تا روز سپید
شبهای دراز، آرزو میکندم
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم
یک دم رخ تو نمیرود از یادم
با یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش
زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم
عمری است که در کوی خرابی رفتم
در راه خطا و ناصوابی رفتم
کار من سر بسر پریشان شده را
دریاب، که گر تو درنیابی رفتم
ای جان و جهان، تو را ز جان میطلبم
سرگشته تو را گرد جهان میطلبم
تو در دل من نشستهای فارغ و من
از تو ز جهانیان نشان میطلبم
در کوی خرابات نه نو آمدهام
یاری دارم ز بهر او آمدهام
گر یار مرا کوزهکشی فرماید
من هم به کشیدن سبو آمدهام
خاک سر کوی آن بت مشکین خال
میبوسیدم شبی به امید وصال
پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت:
میخور غم ما و خاک بر لب میمال
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل
او را ز رخ که گردد از عشق خجل
گردیده به کس در نگرد عیبی نیست
کو شاهد دیده است و او شاهد دل
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را به میان ما در انداختهاند
خود گویند راز و خود میشنوند
زین آب و گلی بهانه بر ساختهاند
در دل همه خار غم شکستیم دریغ!
وز دست غم عشق نرستیم دریغ!
عمری به امید یار بردیم بسر
با یار دمی خوش ننشستیم دریغ!