آن را که ز بخت دستیاری باشد
باید که ز طبع در بهاری باشد
باشد زینسان که گفتم آری باشد
آنجا باشد که اختیاری باشد
آن را که ز بخت دستیاری باشد
باید که ز طبع در بهاری باشد
باشد زینسان که گفتم آری باشد
آنجا باشد که اختیاری باشد
چون بنشینند و مطربان بنشانند
انصاف طرب ز آدمی بستانند
سوزند سپند و نام ایزد خوانند
بر مرکب شیرزاد در افشانند
در هند کمال جود موجود آمد
صد کوکبه شجاعت و جود آمد
بر چرخ ستاره ای که مسعود آمد
در طالع شیرزاد مسعود آمد
چرخ فلک از قضا یکی پیکان زد
زانو به زمین زد و مرا بر جان زد
گفتم چه زنی بیوفتادم کان زد
والله که چنین زخم دگر نتوان زد
ترسم ما را ستارگان چشم کنند
تا زود رسد ز دور در وصل گزند
خواهی تو که روز ناید ای سرو بلند
زلف سیه دراز در شب پیوند
اندر ریشم همه خسک پاک برید
گوریش خسک گفت مرا هر که بدید
این محنت بین که بر من از حبس رسید
کز ریش همه شبم خسک باید چید
گر خون نشود قوت جانم که دهد
ده سال به اطلاق زبانم که دهد
در زندان نهان رایگانم که دهد
آبم متعذرست نانم که دهد
چون روی هوا دوش به قیر اندودند
تا روز همه تپان و لرزان بودند
بر تارک من ستارگان نغنودند
گویی که همه بر تن من بخشودند
رویی که چو او چرخ فلک ننگارد
قدی که چو او زمانه بیرون نارد
با این همه داد سخت اندک دارد
خوی گردد اگر چشم برین بگذارد
چون در چشمم ز حسن تو زیبی زد
آن تافته زلف بر دلم شیبی زد
اندیشه چو باروی تو آسیبی زد
از دور زنخدان توام سیبی زد