به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دگر ره گفت ما اینجا چرائیم

کجا خواهیم رفتن وز کجائیم

جوابش داد و گفت از پرده این راز

نگردد کشف هم با پرده میساز

که ره دورست ازین منزل که مائیم

ندیده راه منزل چون نمائیم

چو زین ره بستگان یابی رهائی

بدانی خود که چونی وز کجائی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:13 PM

 

دگر ره گفت کای دریای دربار

چو در صافی و چون دریا عجب کار

عجب دارم زیارانی که خفتند

که خواب دیده را با کس نگفتند

همه گفتند چون ما در زمین آی

نگوید کس چنین رفتم چنین آی

جوابش داد دانای نهانی

که نقد این جهانست آن جهانی

نگنجد آن ترنم اندرین ساز

مخالف باشد ار برداری آواز

نفس در آتش آری دم بگیرد

و گر آتش در آب آری بمیرد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:13 PM

 

دگر ره گفت کاجرام کواکب

ندانم بر چه مرکوبند راکب

شنیدستم که هر کوکب جهانیست

جداگانه زمین و آسمانیست

جوابش داد کاین ما هم شنیدیم

درستی را بدان قایم ندیدیم

چو وا جستیم از آن صورت که حالست

رصد بنمود کاین معنی محالست

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:13 PM

 

دگرباره به پرسیدش جهاندار

که دارم زین قیاس اندیشه بسیار

نخستم در دل آید کاین فلک چیست

درونش جانور بیرون او کیست

جوابش داد مرد نکته‌پرداز

که نکته تا بدین دوری مینداز

حسابی را کزین گنبد برونست

جز ایزد کس نمی‌داند که چونست

هر آنچ آمد شد این کوی دارد

در او روی آوریدن روی دارد

وز آنصورت که با چشم آشنا نیست

به گستاخی سخن راندن روا نیست

بلندانی که راز آهسته گویند

سخنهای فلک سر بسته گویند

فلک بر آدمی در بسته دارد

چو طرفه گو سخن سربسته دارد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:13 PM

 

به نزهت بود روزی با دل‌افروز

سخن در داد و دانش می‌شد آن روز

زمین بوسید شیرین کای خداوند

ز رامش سوی دانش کوش یک چند

بسی کوشیده‌ای در کامرانی

بسی دیگر به کام دل برانی

جهان را کرده‌ای از نعمت آباد

خرابش چون توان کردن به بیداد

چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد

لگد در شیر گیرد تا بریزد

حذر کن زانکه ناگه در کمینی

دعای بد کند خلوت‌نشینی

زنی پیر از نفسهای جوانه

زند تیری سحرگه بر نشانه

ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد

که نفرین داده باشد ملک بر باد

بسا آیینه کاندر دست شاهان

سیه گشت از نفیر داد خواهان

چو دولت روی برگرداند از راه

همه کاری نه بر موقع کند شاه

چو برگ باغ گیرد ناتوانی

خبر پیشین برد باد خزانی

چو دور از حاضران میرد چراغی

کشندش پیش از آن در دیده داغی

چو سیلی ریختن خواهد به انبوه

بغرد کوهه ابر از سر کوه

تگرگی کو زند گشنیز بر خاک

رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک

درختی کاول از پیوند کژ خاست

نشاید جز به آتش کردنش راست

جهانسوزی بد است و جور سازی

ترا به گر رعیت را نوازی

از آن ترسم که گرد این مثل راست

که آن شه گفت کو را کس نمی‌خواست

کهن دولت چو باشد دیر پیوند

رعیت را نباشد هیچ در بند

ز مثل خود جهان را طاق بیند

جهان خود را به استحقاق بیند

ز مغروری که در سر ناز گیرد

مراعات از رعیت باز گیرد

نو اقبالی بر آرد دست ناگاه

کند دست دراز از خلق کوتاه

خلایق را چو نیکو خواه گردد

باجماع خلایق شاه گردد

خردمندی و شاهی هر دو داری

سپیدی و سیاهی هر دو داری

نجات آخرت را چاره‌گر باش

در این منزل ز رفتن با خبر باش

کسی کو سیم و زر ترکیب سازد

قیامت را کجا ترتیب سازد

ببین دور از تو شاهانی که مردند

ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟

بمانی، مال بد خواه تو باشد

ببخشی، شحنه راه تو باشد

فرو خوان قصه دارا و جمشید

که با هر یک چه بازی کرد خورشید

در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز

که دانی پردهٔ پوشیده را راز

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:13 PM

 

سعادت چون گلی پرورد خواهد

به بار آید پس آنگه مرد خواهد

نخست اقبال بردوزد کلاهی

پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی

ز دریا در برآورد مرد غواص

به کم مدت شود بر تاجها خاص

چو شیرین گشت شیرین‌تر ز جلاب

صلا در داد خسرو را که دریاب

بخور کاین جام شیرین نوش بادت

بجز شیرین همه فرموش بادت

به خلوت بر زبان نیکنامی

فرستادش به هشیاری پیامی

که جام باده در باقی کن امشب

مرا هم باده هم ساقی کن امشب

مشو شیرین پرست ار می پرستی

که نتوان کرد با یک دل دو مستی

چو مستی مرد را بر سر زند دود

کبابش خواه‌تر خواهی نمکسود

دگر چون بر مرادش دست باشد

بگوید مست بودم مست باشد

اگر بالای صد بکری برد مست

به هشیاری هشیاران کشد دست

بسا مستا که قفل خویش بگشاد

به هشیاری ز دزدان کرد فریاد

خوش آمد این سخن شاه عجم را

بگفتا هست فرمان آن صنم را

ولیکن بود روز باده خوردن

جگرخواری نمی‌شایست کردن

نوای باربد لحن نکیسا

جبین زهره را کرده زمین سا

گهی گفتی به ساقی نغمه رود

بده جامی که باد این عیش بدرود

گهی با باربد گفتی می از جام

بزن کامسال نیکت باد فرجام

ملک بر یاد شیرین تلخ باده

لبالب کرده و بر لب نهاده

به شادی هر زمان می‌خورد کاسی

بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی

چو آمد وقت آن کاسوده و شاد

شود سوی عروس خویش داماد

چنان بدمست کش بیهوش بردند

بجای غاشیش بر دوش بردند

چو شیرین در شبستان آگهی یافت

که مستی شاه را از خود تهی یافت

به شیرینی جمال از شاه بنهفت

نهادش جفته‌ای شیرین‌تر از جفت

ظریفی کرد و بیرون از ظریفی

نشاید کرد با مستان حریفی

عجوزی بود مادر خوانده او را

ز نسل مادران وا مانده او را

چگویم راست چون گرگی به تقدیر

نه چون گرگ جوان چون روبه پیر

دو پستان چون دو خیک آب رفته

ز زانو زور و از تن تاب رفته

تنی چون خرکمان از کوژپشتی

برو پشتی چو کیمخت از درشتی

دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه

چو حنظل هر یکی زهری به شیشه

دهان و لفجنش از شاخ شاخی

به گوری تنگ می‌ماند از فراخی

شکنج ابرویش بر لب فتاده

دهانش را شکنجه بر نهاده

نه بینی! خرگهی بر روی بسته

نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته

مژه ریزیده چشم آشفته مانده

ز خوردن دست و دندان سفته مانده

به عمدا زیوری بر بستش آن ماه

عروسانه فرستادش بر شاه

بدان تا مستیش را آزماید

که مه را ز ابر فرقی می‌نماید؟

ز طرف پرده آمد پیر بیرون

چو ماری کاید از نخجیر بیرون

گران جانی که گفتی جان نبودش

به دندانی که یک دندان نبودش

شه از مستی در آن ساعت چنان بود

که در چشم آسمانش ریسمان بود

ولیک آن مایه بودش هوشیاری

که خوشتر زین رود کبک بهاری

کمان ابروان را زه برافکند

بدان دل کاهوی فربه در افکند

چو صید افکنده شد کاهی نیرزید

وزان صد گرگ روباهی نیرزید

کلاغی دید بر جای همائی

شده در مهد ماهی اژدهائی

به دل گفت این چه اژدرها پرستیست

خیال خواب یا سودای مستیست

نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت

چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت

ولی چون غول مستی رهزنش بود

گمان افتاد کان مادر زنش بود

در آورد از سر مستی به دو دست

فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست

به صد جهد و بلا برداشت آواز

که مردم جان مادر چاره‌ای ساز

چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید

به فریادش رسیدن مصلحت دید

برون آمد ز طرف هفت پرده

بنامیزد رخی هر هفت کرده

چه گویم چون شکر شکر کدامست

طبرزد نه که او نیزش غلام است

چو سروی گر بود در دامنش نوش

چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش

مهی خورشید با خوبیش درویش

گلی از صد بهارش مملکت بیش

بتی کامد پرستیدن حلالش

بهشتی نقد بازار جمالش

بهشتی شربتی از جان سرشته

ولی نام طمع بر یخ نوشته

جهان‌افروز دلبندی چه دلبند

به خرمنها گل و خروارها قند

بهاری تازه چون گل بر درختان

سزاوار کنار نیک‌بختان

خجل روئی ز رویش مشتری را

چنان کز رفتنش کبک دری را

عقیق میم شکلش سنگ در مشت

که تا بر حرف او کس ننهد انگشت

نسیمش در بها هم سنگ جان بود

ترازو داری زلفش بدان بود

ز خالش چشم بد در خواب رفته

چو دیده نقش او از تاب رفته

ز کرسی داری آن مشک جو سنگ

ترازوگاه جو میزد گهی سنگ

لب و دندانی از عشق آفریده

لبش دندان و دندان لب ندیده

رخ از باغ سبک روحی نسیمی

دهان از نقطه موهوم میمی

کشیده گرد مه مشگین کمندی

چراغی بسته بر دود سپندی

به نازی قلب ترکستان دریده

به بوسی دخل خوزستان خریده

رخی چون تازه گلهای دلاویز

گلاب از شرم آن گلها عرق ریز

سپید و نرم چون قاقم برو پشت

کشیده چون دم قاقم ده انگشت

تنی چون شیر با شکر سرشته

تباشیرش به جای شیر هشته

زتری خواست اندامش چکیدن

ز بازی زلفش از دستش پریدن

گشاده طاق ابرو تا بناگوش

کشیده طوق غبغب تا سر دوش

کرشمه کردنی بر دل عنان زن

خمار آلوده چشمی کاروان زن

ز خاطرها چو باده گر دمی برد

ز دلها چون مفرح درد می‌برد

گل و شکر کدامین گل چه شکر

به او او ماند و بس الله اکبر

ملک چون جلوه دلخواه نو دید

تو گفتی دیو دیده ماه نو دید

چو دیوانه ز مه نو برآشفت

در آن مستی و آن آشفتگی خفت

سحرگه چون به عادت گشت بیدار

فتادش چشم بر خرمای بیخار

عروسی دید زیبا جان درو بست

تنوری گرم حالی نان درو بست

نبیذ تلخ گشته سازگارش

شکسته بوسه شیرین خمارش

نهاده بر دهانش ساغر مل

شکفته در کنارش خرمن گل

دو مشگین طوق در حلقش فتاده

دو سیمین نار بر سیبش نهاده

بنفشه با شقایق در مناجات

شکر می‌گفت فی‌التاخیر آفات

چو ابر از پیش روی ماه برخاست

شکیب شاه نیز از راه برخاست

خرد با روی خوبان ناشکیب است

شراب چینیان مانی فریب است

به خوزستان در آمد خواجه سرمست

طبرزد می‌ربود و قند میخست

نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده

نه صبحی زان مبارک‌تر دمیده

سر اول به گل چیدن در آمد

چون گل زان رخ به خندیدن در آمد

پس آنگه عشق را آوازه در داد

صلای میوهای تازه در داد

که از سیب و سمن بد نقل سازیش

گهی با نار و نرگس رفت بازیش

گهی باز سپید از دست شه جست

تذرو باغ را بر سینه بنشست

گهی از بس نشاط‌انگیز پرواز

کبوتر چیره شد بر سینه باز

گوزن ماده می‌کوشید با شیر

برو هم شیر نر شد عاقبت چیر

شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت

به یاقوت از عقیقش مهر برداشت

برون برد از دل پر درد او درد

برآورد از گل بی گرد او گرد

حصاری یافت سیمین قفل بر در

چو آب زندگانی مهر بر سر

نه بانگ پای مظلومان شنیده

نه دست ظالمان بر وی رسیده

خدنگ غنچه با پیکان شده جفت

به پیکان لعل پیکانی همی سفت

مگر شه خضر بود و شب سیاهی

که در آب حیات افکند ماهی

چو تخت پیل شه شد تخته عاج

حساب عشق رست از تخت و از تاج

به ضرب دوستی بر دست می‌زد

دبیرانه یکی در شصت می‌زد

نگویم بر نشانه تیر می‌شد

رطب بی‌استخوان در شیر می‌شد

شده چنبر میانی بر میانی

رسیده زان میان جانی به جانی

چکیده آب گل در سیمگون جام

شکر بگداخته در مغز بادام

صدف بر شاخ مرجان مهد بسته

به یکجا آب و آتش عهد بسته

ز رنگ‌آمیزی آن آتش و آب

شبستان گشته پرشنگرف و سیماب

شبان روزی به ترک خواب گفتند

به مرواریدها یاقوت سفتند

شبان روزی دگر خفتند مدهوش

بنفشه در بر و نرگس در آغوش

به یکجا هر دو چون طاوس خفته

که الحق خوش بود طاوس جفته

ز نوشین خواب چون سر برگرفتند

خدا را آفرین از سر گرفتند

به آب اندام را تادیب کردند

نیایش خانه را ترتیب کردند

ز دست خاصگان پرده شاه

نشد رنگ عروسی تا به یک ماه

همیلا و سمن ترک و همایون

ز حنا دستها را کرده گلگون

ملک روزی به خلوتگاه بنشست

نشاند آن لعبتان را نیز بر دست

به رسم آرایشی در خوردشان کرد

ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد

همایون را به شاپور گزین داد

طبرزد خورد و پاداش انگبین داد

همیلا را نکیسا یار شد راست

سمن ترک از برای باربد خواست

ختن خاتون ز روی حکمت و پند

بزرگ امید را فرمود پیوند

پس آنگه داد با تشریف و منشور

همه ملک مهین بانو به شاپور

چو آمد دولت شاپور در کار

در آن دولت عمارت کرد بسیار

از آن پس کار خسرو خرمی بود

ز دولت بر مرادش همدمی بود

جوانی و مراد و پادشاهی

ازین به گر بهم باشد چه خواهی

نبودی روز و شب بی‌باده و رود

جهان را خورد و باقی کرد بدرود

جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست

غم کار جهان خوردن چه کارست

به خوش طبعی جهان می‌داد و می‌خورد

قضای عیش چندین ساله می‌کرد

پس از یک چند چون بیدار دل گشت

از آن گستاخ روئیها خجل گشت

چو مویش دیده‌بان بر عارض افکند

جوانی را ز دیده موی بر کند

ز هستی تا عدم موئی امید است

مگر کان موی خود موی سپید است

چو در موی سیاه آمد سپیدی

پدید آمد نشان ناامیدی

بنفشه زلف را چندان دهد تاب

که باشد یاسمن را دیده در خواب

ز شب چندان توان دیدن سیاهی

که برناید فروغ صبحگاهی

هوای باغ چندانی بود گرم

که سبزی را سپیدی دارد آزرم

چو بر سبزه فشاند برف کافور

با باد سرد باشد باغ معذور

سگ تازی که آهو گیر گردد

بگیرد آهویش چون پیر گردد

کمان ترک چون دور افتد از تیر

دفی باشد کهن با مطربی پیر

چو گندم را سپیدی داد رنگش

شود تلخ ار بود سالی درنگش

چو گازر شوی گردد جامه خام

خورد مقراضه مقراض ناکام

بخار دیگ چون کف بر سر آرد

همه مطبخ به خاکستر برآرد

سیاه مطبخی راگو میندیش

که داری آسیائی نیز در پیش

اگر در مطبخت نامست عنبر

شوی در آسیا کافور پیکر

برآنکس کاسیا گردی نشاند

نماند گرد چون خود را فشاند

کسی کافتد بر او زین آسیا گرد

به صد دریا نشاید غسل او کرد

جوانی چیست سودائی است در سر

وزان سودا تمنائی میسر

چو پیری بر ولایت گشت والی

برون کرد از سر آن سودا بسالی

جوانی گفت پیری را چه تدبیر

که یار از من گریزد چون شوم پیر

جوابش داد پیر نغز گفتار

که در پیری تو خود بگریزی از یار

بر آن سر کاسمان سیماب ریزد

چو سیماب از بت سیمین گریزد

سیه موئی جوان را غم زداید

که در چشم سیاهان غم نیاید

غم از زنگی بگرداند علم را

نداند هیچ زنگی نام غم را

سیاهی توتیای چشم از آنست

که فراش ره هندوستانست

مخسب ای سر که پیری در سر آمد

سپاه صبحگاه از در در آمد

ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش

هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش

چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت

ز پیری در جوانی یاس من یافت

اگرچه نیک عهدی پیشه می‌کرد

جهان بدعهد بود اندیشه می‌کرد

گهی بر تخت زرین نرد می‌باخت

گهی شبدیز را چون بخت می‌تاخت

گهی می‌کرد شهد باربد نوش

گهی می‌گشت با شیرین هم آغوش

چو تخت و باربد شیرین و شبدیز

بشد هر چار نزهتگاه پرویز

ازان خواب گذشته یادش آمد

خرابی در دل آبادش آمد

چو می‌دانست کز خاکی و آبی

هر آنچ آباد شد گیرد خرابی

مه نو تا به بدری نور گیرد

چو در بدری رسد نقصان پذیرد

درخت میوه تا خامست خیزد

چو گردد پخته حالی بر بریزد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:09 PM

 

حکایت بر گرفته شاه و شاپور

جهان دیدند یکسر نور در نور

پری پیکر برون آمد ز خرگاه

چنان کز زیر ابر آید برون ماه

چو عیاران سرمست از سر مهر

به پای شه در افتاد آن پری چهر

چو شه معشوق را مولای خود دید

سر مه را به زیر پای خود دید

ز شادی ساختنش بر فرق خود جای

که شه را تاج بر سر به که در پای

در آن خدمت که یارش ساز می‌کرد

مکافاتش یکی ده باز می‌کرد

چو کار از پای بوسی برتر آمد

تقاضای دهن بوسی بر آمد

از آن آتش که بر خاطر گذر کرد

ترش روئی به شیرین در اثر کرد

ملک حیران شده کان روی گلرنگ

چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ

نهان در گوش خسرو گفت شاپور

که گر مه شد گرفته هست معذور

برای آنکه خود را تا به امروز

بنام نیک پرورد آن دل‌افروز

کنون ترسد که مطلق دستی شاه

نهد خال خجالت بر رخ ماه

چو شه دانست کان تخم برومند

بدو سر در نیارد جز به پیوند

بسی سوگند خورد و عهدها بست

که بی کاوین نیارد سوی او دست

بزرگان جهان را جمع سازد

به کاوین کردنش گردن فرازد

ولی باید که می در جام ریزد

که از دست این زمان آن برنخیزد

یک امشب شادمان با هم نشینیم

به روی یکدیگر عالم به بینیم

چو عهد شاه را بشنید شیرین

به خنده برگشاد از ماه پروین

لبش با در به غواصی در آمد

سر زلفش به رقاصی بر آمد

خروش زیور زر تاب داده

دماغ مطربان را خواب داده

لبش از می قدح بر دست کرده

به جرعه ساقیان را مست کرده

ز شادی چون تواند ماند باقی

که مه مطرب بود خورشید ساقی

دل از مستی چنان مخمور مانده

کز اسباب غرضها دور مانده

دماغ از چاشنیهای دگر نوش

ز لذت کرده شهوت را فراموش

بخور عطر و آنگه روی زیبا

دل از شادی کجا باشد شکیبا

فرو مانده ز بازیهای دلکش

در آب و آتش اندر آب و آتش

کششهائی بدان رغبت که باید

چو مغناطیس کاهن را رباید

ولیکن بود صحبت زینهاری

نکردند از وفا زنهار خواری

چو آمد در کف خسرو دل دوست

برون آمد ز شادی چون گل از پوست

دل خود را چو شمع از دیده پالود

پرند ماه را پروین بر آمود

به مژگان دیده را در ماه می‌دوخت

مگر بر مجمر مه عود می‌سوخت

گهی میسود نرگس بر پرندش

گهی می‌بست سنبل بر کمندش

گهی بر نار سیمینش زدی دست

گهی لرزید چون سیماب پیوست

گهی مرغول جعدش باز کردی

ز شب بر ماه مشک‌انداز کردی

که از فرق سرش معجر گشادی

غلامانه کلاهش بر نهادی

که از گیسوش بستی بر میان بند

که از لعلش نهادی در دهان قند

گهی سودی عقیقش را به انگشت

گه آوردی زنخ چون سیب در مشت

گهی دستینه از دستش ربودی

به بازو بندیش بازو نمودی

گهی خلخالهاش از پای کندی

بجای طوق در گردن فکندی

گه آوردی فروزان شمع در پیش

درو دیدی و در حال دل خویش

گهی گفتی تنم را جان توئی تو

گهی گفت این منم من آن توئی تو؟

دلش در بند آن پاکیزه دلبند

به شاهد بازی آن شب گشت خرسند

نشاط هر دو در شهوت پرستی

به شیر مست ماند از شیر مستی

صدف می‌داشت درج خویش را پاس

که تا بر در نیفتد نوک الماس

ز بانک بوسهای خوشتر از نوش

زمانه ارغنون کرده فراموش

دهل‌زن چون دهل را ساز می‌کرد

هنوز این لابه و آن ناز می‌کرد

بدینسان هفته‌ای دمساز بودند

گهی با عذر و گه با ناز بودند

به روز آهنگ عشرت داشتندی

دمی بیخوشدلی نگذاشتندی

به شب نرد قناعت باختندی

به بوسه کعبتین انداختندی

شب هفتم که کار از دست می‌شد

غرض دیوانه شهوت مست می‌شد

ملک فرمود تا هم در شب آن ماه

به برج خویشتن روشن کند راه

سپاهی چون کواکب در رکابش

که از پری خدا داند حسابش

نشیند تا به صد تمکینش آرند

چو مه در محمل زرینش آرند

چنان کاید به برج خویشتن ماه

به قصر خویشتن آمد ز خرگاه

چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ

ز نقد سیم شد دست جهان تنگ

فلک بر کرد زرین بادبانی

نماند از سیم کشتیها نشانی

شهنشه کوچ کرد از منزل خویش

گرفته راه دارالملک در پیش

به شهر آمد طرب را کار فرمود

برآسود و ز می خوردن نیاسود

به فیض ابروی سیما درخشی

جهان را تازه کرد از تاج بخشی

درآمد مرد را بخشنده دارد

زمین تا در نیارد بر نیارد

نه ریزد ابر بی توفیر دریا

نه بی‌باران شود دریا مهیا

نه بر مرد تهی رو هست باجی

نه از ویرانه کس خواهد خراجی

شبی فرمود تا اختر شناسان

کنند اندیشه دشوار و آسان

بجویند از شب تاریک تارک

به روشن خاطری روزی مبارک

که شاید مهد آن ماه دلفروز

به برج آفتاب آوردن آن روز

رصدبندان بر او مشکل گشادند

طرب را طالعی میمون نهادند

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:09 PM

 

به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت

عروس صبح را پیروز شد بخت

جهان رست از مرقع پاره کردن

عروس عالم از زر یاره کردن

شه از بهر عروس آرایشی ساخت

که خور از شرم آن آرایش انداخت

هزار اشتر سیه چشم و جوان سال

سراسر سرخ موی و زرد خلخال

هزار اسب مرصع گوش تا دم

همه زرین ستام و آهنین سم

هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ

که دوران بود با رفتارشان لنگ

هزاران لعبتان نار پستان

به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان

هزاران ماهرویان قصب‌پوش

همه در در کلاه و حلقه در گوش

ز صندوق و خزینه چند خروار

همه آکنده از لولوی شهوار

ز مفرشها که پردیبا و زر بود

ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود

همه پر زر و دیباهای چینی

کز آنسان در جهان اکنون نه بینی

چو طاوسان زرین ده عماری

به هر طاوس در کبکی بهاری

یکی مهدی به زر ترکیب کرده

ز بهر خاص او ترتیب کرده

ز حد بیستون تا طاق گرا

جنیبتها روان با طوق و هرا

زمین را عرض نیزه تنگ داده

هوا را موج بیرق رنگ داده

همه ره موکب خوبان چون شهد

عماری در عماری مهد در مهد

شکرریزان عروسان بر سر راه

قصبهای شکرگون بسته بر ماه

پریچهره بتان شوخ دلبند

ز خال و لب سرشته مشک با قند

بگرد فرق هر سرو بلندی

عراقی‌وار بسته فرق‌بندی

به پشت زین بر اسبان روانه

ز گیسو کرده مشگین تازیانه

به گیسو در نهاده لولو زر

زده بر لولو زر لولو تر

بدین رونق بدین آیین بدین نور

چنین آرایشی زو چشم بد دور

یکایک در نشاط و ناز رفتند

به استقبال شیرین باز رفتند

بجای فندق افشان بود بر سر

درافشان هر دری چون فندق تر

بجای پره گل نافه مشک

مرصع لولوتر با زر خشک

همه ره گنج ریز و گوهرانداز

بیاوردند شیرین را به صد ناز

چو آمد مهد شیرین در مداین

غنی شد دامن خاک از خزائن

به هر گامی که شد چون نوبهاری

شهنشه ریخت در پایش نثاری

چنان کز بس درم‌ریزان شاهی

درم روید هنوز از پشت ماهی

فرود آمد به دولت گاه جمشید

چو در برج حمل تابنده خورشید

ملک فرمود خواندن موبدان را

همان کار آگهان و بخردان را

ز شیرین قصه‌ای بر انجمن راند

که هر کس جان شیرین به روی افشاند

که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار

بهر مهرش که بنوازم سزاوار

ز من پاکست با این مهربانی

که داند کرد ازینسان زندگانی

گر او را جفت سازم جای آن هست

بدو گردن فرازم رای آن هست

می آن بهتر که با گل جام گیرد

که هر مرغی به جفت آرام گیرد

چو بر گردن نباشد گاو را جفت

به گاوآهن که داند خاک را سفت

همه گرد از جبینها برگفتند

بر آن شغل آفرینها برگرفتند

گرفت آنگاه خسرو دست شیرین

بر خود خواند موبد را که بنشین

سخن را نقش بر آیین او بست

به رسم موبدان کاوین او بست

چو مهدش را به مجلس خاصگی داد

درون پرده خاصش فرستاد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:09 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4333992
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث