به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

لعبت بازی پس این پرده هست

گرنه بر او این همه لعبت که بست

دیده دل محرم این پرده ساز

تا چه برون آید از این پرده راز

در پس این پرده زنگار گون

عاریتانند ز غایت برون

گوهر چشم از ادب افروخته

بر کمر خدمت دل دوخته

هیچ در این نقطه پرگار نیست

کز خط این دایره بر کار نیست

این دو سه مرکب که به زین کرده‌اند

از پی ما دست گزین کرده‌اند

پیشتر از جنبش این تازگان

نوسفران و کهن آوازگان

پایگه عشق نه ما کرده‌ایم؟

دستکش عشق نه ما خورده‌ایم؟

در دو جهان عیب و هنر بسته‌اند

هر دو به فتراک تو بربسته‌اند

نیست جهانرا چو تو همخانه‌ای

مرغ زمین را ز تو به دانه‌ای

بگذر از این مرغ طبیعت خراش

بر سر اینمرغ چو سیمرغ باش

مرغ قفس پر که مسیحای تست

زیر تو پر دارد و بالای تست

یا ز قفس چنگل او کن جدا

یا قفس خویش بدو کن رها

تا بنه چون سوی ولایت برد

در پر خویشت بحمایت برد

چون گذری زین دو سه دهلیز خاک

لوح‌تر از تو بشویند پاک

ختم سپیدی و سیاهی شوی

محرم اسرار الهی شوی

سهل شوی بر قدم انبیا

اهل شوی در حرم کبریا

راه دو عالم که دو منزل شدست

نیم ره یکنفس دل شدست

آنکه اساس تو بر این گل نهاد

کعبه جان در حرم دل نهاد

نقش قبول از دل روشن پذیر

گرد گلیم سیه تن مگیر

سرمه کش دیده نرگس صباست

رنگرز جامه مس کیمیاست

تن چه بود ریزش مشتی گلست

هم دل و هم دل که سخن با دلست

بنده دل باش که سلطان شوی

خواجه عقل و ملک جان شوی

نرمی دل میطلبی نیفه‌وار

نافه صفت تن بدرشتی سپار

ایکه ترابه ز خشن جامه نیست

حکم بر ابریشم بادامه نیست

خوبی آهو ز خشن پوستیست

رقش از آن نامزد دوستیست

مشک بود در خشن آرام گیر

گردد پر کنده چو پو شد حریر

گر شکری با نفس تنگ ساز

ور گهری با صدف سنگ ساز

گاه چو شب نعل سحرگاه باش

گه چو سحر زخمه گه آه باش

بار عنا کش به شب قیرگون

هر چه عنا بیش عنایت فزون

ز اهل وفا هرکه بجائی رسید

بیشتر از راه عنائی رسید

نزل بلا عافیت انبیاست

وانچه ترا عافیت آید بلاست

زخم بلا مرهم خودبینیست

تلخی می مایه شیرینست

حارسی اژدرها گنج راست

خازنی راحتها رنج راست

سرو شو از بند خود آزاد باش

شمع شو از خوردن خود شاد باش

رنج ز فریاد بری ساحتست

در عقب رنج رسی راحتست

چرخ نبندد گرهی بر سرت

تا نگشاید گرهی دیگرت

در سفری کان ره آزادیست

شحنه غم پیش رو شادیست

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

در طرف شام یکی پیر بود

چون پری از خلق طرف گیر بود

پیرهن خود ز گیا بافتی

خشت زدی روزی از آن یافتی

تیغ زنان چون سپر انداختند

در لحد آن خشت سپر ساختند

هرکه جز آن خشت نقابش نبود

گرچه گنه بود عذابش نبود

پیر یکی روز در این کار و بار

کار فزائیش در افزود کار

آمد از آنجا که قضا ساز کرد

خوب جوانی سخن آغاز کرد

کاین چه زبونی و چه افکندگیست

کاه و گل این پیشه خر بندگیست

خیز و مزن بر سپر خاک تیغ

کز تو ندارند یکی نان دریغ

قالب این خشت در آتش فکن

خشت تو از قالب دیگر بزن

چند کلوخی بتکلف کنی

در گل و آبی چه تصرف کنی

خویشتن از جمله پیران شمار

کار جوانان بجوانان گذار

پیر بدو گفت جوانی مکن

درگذر از کار و گرانی مکن

خشت زدن پیشه پیران بود

بارکشی کار اسیران بود

دست بدین پیشه کشیدم که هست

تا نکشم پیش تو یکروز دست

دستکش کس نیم از بهر گنج

دستکشی میخورم از دست‌رنج

از پی این رزق وبالم مکن

گر نه چنینست حلالم مکن

با سخن پیر ملامتگرش

گریان گریان بگذشت از برش

پیر بدین وصف جهاندیده بود

کز پی این کار پسندیده بود

چند نظامی در دنیی زنی

خیز و در دین زن اگر میزنی

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

پیرزنی را ستمی درگرفت

دست زد و دامن سنجر گرفت

کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام

وز تو همه ساله ستم دیده‌ام

شحنه مست آمده در کوی من

زد لگدی چند فرا روی من

بیگنه از خانه برویم کشید

موی کشان بر سر کویم کشید

در ستم آباد زبانم نهاد

مهر ستم بر در خانم نهاد

گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت

بر سر کوی تو فلانرا که کشت

خانه من جست که خونی کجاست

ای شه ازین بیش زبونی کجاست

شحنه بود مست که آن خون کند

عربده با پیرزنی چون کند

رطل زنان دخل ولایت برند

پیره‌زنان را به جنایت برند

آنکه درین ظلم نظر داشتست

ستر من و عدل تو برداشتست

کوفته شد سینه مجروح من

هیچ نماند از من و از روح من

گر ندهی داد من ای شهریار

با تو رود روز شمار این شمار

داوری و داد نمی‌بینمت

وز ستم آزاد نمی‌بینمت

از ملکان قوت و یاری رسد

از تو به ما بین که چه خواری رسد

مال یتیمان ستدن ساز نیست

بگذر ازین غارت ابخاز نیست

بر پله پیره‌زنان ره مزن

شرم بدار از پله پیره‌زن

بنده‌ای و دعوی شاهی کنی

شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی

شاه که ترتیب ولایت کند

حکم رعیت برعایت کند

تا همه سر بر خط فرمان نهند

دوستیش در دل و در جان نهند

عالم را زیر و زبر کرده‌ای

تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای

دولت ترکان که بلندی گرفت

مملکت از داد پسندی گرفت

چونکه تو بیدادگری پروری

ترک نه‌ای هندوی غارتگری

مسکن شهری ز تو ویرانه شد

خرمن دهقان ز تو بیدانه شد

زامدن مرگ شماری بکن

میرسدت دست حصاری بکن

عدل تو قندیل شب افروز تست

مونس فردای تو امروز تست

پیرزنانرا بسخن شاد دار

و این سخن از پیرزنی یاد دار

دست بدار از سر بیچارگان

تا نخوری پاسخ غمخوارگان

چند زنی تیر بهر گوشه‌ای

غافلی از توشه بی توشه‌ای

فتح جهان را تو کلید آمدی

نز پی بیداد پدید آمدی

شاه بدانی که جفا کم کنی

گرد گران ریش تو مرهم کنی

رسم ضعیفان به تو نازش بود

رسم تو باید که نوازش بود

گوش به دریوزه انفاس دار

گوشه نشینی دو سه را پاس دار

سنجر کاقلیم خراسان گرفت

کرد زیان کاینسخن آسان گرفت

داد در این دور برانداختست

در پر سیمرعغ وطن ساختست

شرم درین طارم ازرق نماند

آب درین خاک معلق نماند

خیز نظامی ز حد افزون گری

بر دل خوناب شده خون گری

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

روز خوش عمر به شبخوش رسید

خاک به باد آب به آتش رسید

صبح برآمد چه شوی مست خواب

کز سر دیوار گذشت آفتاب

بگذر از این پی که جهانگیریست

حکم جوانی مکن این پیریست

خشک شد آندل که زغم ریش بود

کان نمکش نیست کزین پیش بود

شیفته شد عقل و تبه گشت رای

آبله شد دست و ز من گشت پای

با تو زمین را سر بخشایشست

پای فروکش گه آسایشست

نیست درین پاکی و آلودگی

خوشتر از آسودگی آسودگی

چشمه مهتاب تو سردی گرفت

لاله سیراب تو زردی گرفت

موی به مویت ز حبش تا طراز

تازی و ترک آمده در ترکتاز

پیر دو موئی که شب و روز تست

روز جوانی ادب‌آموز تست

کز تو جوانتر به جهان چند بود

خود نشود پیر درین بند بود

پره گل باد خزانیش برد

آمد پیری و جوانیش برد

غیب جوانی نپذیرفته‌اند

پیری و صد عیب، چنین گفته‌اند

دولت اگر دولت جمشیدیست

موی سپید آیت نومیدیست

موی سپید از اجل آرد پیام

پشت خم از مرگ رساند سلام

ملک جوانی و نکوئی کراست

نیست مرا یارب گوئی کراست

رفت جوانی به تغافل به سر

جای دریغست دریغی بخور

گم شده هر که چو یوسف بود

گم شدنش جای تأسف بود

فارغی از قدر جوانی که چیست

تا نشوی پیر ندانی که چیست

شاهد باغست درخت جوان

پیر شود بشکندش باغبان

گرچه جوانی همه خود آتشست

پیری تلخست و جوانی خوشست

شاخ‌تر از بهر گل نوبرست

هیزم خشک از پی خاکسترست

موی سیه غالیه سر بود

سنگ سیه صیرفی زر بود

عهد جوانی بسر آمد مخسب

شب شد و اینک سحر آمد مخسب

آتش طبع تو چو کافور خورد

مشک ترا طبع چو کافور کرد

چونکه هوا سرد شود یکدو ماه

برف سپید آورد ابر سیاه

گازری از رنگرزی دور نیست

کلبه خورشید و مسیحا یکیست

گازر کاری صفت آب شد

رنگرزی پیشه مهتاب شد

رنگ خرست این کره لاجورد

عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد

تا پی ازین رنگی و رومی تراست

داغ جهولی و ظلومی تراست

در کمر کوه ز خوی دو رنگ

پشت بریده است میان پلنگ

تا چو عروسان درخت از قیاس

گاه قصب پوشی و گاهی پلاس

داری از این خوی مخالف بسیچ

گرمی و صد جبه و سردی و هیچ

آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ

کاوری آنرا همه ساله به چنگ

تا شکمی نان و دمی آب هست

کفچه مکن بر سر هر کاسه دست

نان اگر آتش ننشاند ز تو

آب و گیا را که ستاند ز تو

زانکه زنی نان کسان را صلا

به که خوری چون خر عیسی گیا

آتش این خاک خم باد کرد

نان ندهد تا نبرد آب مرد

گر نه درین دخمه زندانیان

بی تبشست آتش روحانیان

گرگ دمی یوسف جانش چراست

شیر دلی گربه خوانش چراست

از پی مشتی جو گندم نمای

دانه دل چون جو و گندم مسای

نانخورش از سینه خود کن چو آب

وز دل خود ساز چو آتش کباب

خاک خور و نان بخیلان مخور

خاک نه‌ای زخم ذلیلان مخور

بر دل و دستت همه خاری بزن

تن مزن و دست به کاری بزن

به که به کاری بکنی دستخوش

تا نشوی پیش کسان دستکش

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

ای سپهر افکنده ز مردانگی

غول تو بیغوله بیگانگی

غره به ملکی که وفائیش نیست

زنده به عمری که بقائیش نیست

پی سپر جرعه میخوارگان

دستخوش بازی سیارگان

مصحف و شمشیر بینداخته

جام و صراحی عوضش ساخته

آینه و شانه گرفته به دست

چون زن رعنا شده گیسو پرست

رابعه با رابع آن هفت مرد

گیسوی خود را بنگر تا چه کرد

ای هنر از مردی تو شرمسار

از هنر بیوه زنی شرم دار

چند کنی دعوی مرد افکنی

کم زن و کم زن که کم از یکزنی

گردن عقل از هنر آزاد نیست

هیچ هنر خوبتر از داد نیست

تازه شد این آب و نه در جوی تست

نغز شد این خال و نه بر روی تست

چرخ نه‌ای محضر نیکی پسند

نیک دراندیش ز چرخ بلند

جز گهر نیک نباید نمود

سود توان کرد بدین مایه سود

نیست مبارک ستم انگیختن

آب خود و خون کسان ریختن

رفت بسی دعوی از این پیشتر

تا دو سه همت بهم آید مگر

داد کن از همت مردم بترس

نیمشب از تیر تظلم بترس

همت از آنجا که نظرها کند

خوار مدارش که اثرها کند

همت آلوده آن یک دو مرد

با تن محمود ببین تا چه کرد

همت چندین نفس بی‌غبار

با تو ببین تا چه کند روز کار

راهروانی که ملایک پیند

در ره کشف از کشفی کم نیند

تیغ ستم دور کن از راهشان

تا نخوری تیر سحرگاهشان

دادگری شرط جهانداریست

شرط جهان بین که ستمگاریست

هر که در این خانه شبی داد کرد

خانه فردای خود آباد کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

یک نفس ای خواجه دامن کشان

آستنی بر همه عالم فشان

رنج مشو راحت رنجور باش

ساعتی از محتشمی دور باش

حکم چو بر عاقبت اندیشیست

محتشمی بنده درویشیست

ملک سلیمان مطلب کان کجاست

ملک همانست سلیمان کجاست

حجله همانست که عذراش بست

بزم همانست که وامق نشست

حجله و بزم اینک تنها شده

وامق افتاده و عذرا شده

سال جهان گر چه بسی درگذشت

از سر مویش سر موئی نگشت

خاک همان خصم قوی گردنست

چرخ همان ظالم گردن زنست

صحبت گیتی که تمنا کند

با که وفا کرد که با ما کند

خاکشد آنکسکه برین خاک زیست

خاک چه داند که درین خاک چیست

هر ورقی چهره آزاده‌ایست

هر قدمی فرق ملکزاده‌ایست

ما که جوانی به جهان داده‌ایم

پیر چرائیم کزو زاده‌ایم

سام که سیمرغ پسر گیر داشت

بود جوان گرچه پسر پیر داشت

گنبد پوینده که پاینده نیست

جز بخلاف تو گراینده نیست

گه ملک جانورانت کند

گاه گل کوزه گرانت کند

هست بر این فرش دو رنگ آمده

هر کسی از کار به تنگ آمده

گفته گروهی که به صحرا درند

کای خنک آنان که به دریا درند

وانکه به دریا در سختی کشست

نعل در آتش که بیابان خوشست

آدمی از حادثه بی غم نیند

بر تر و بر خشک مسلم نیند

فرض شد این قافله برداشتن

زین بنه بگذشتن و بگذاشتن

هر که در این حلقه فرو مانده‌است

شهر برون کرده و ده رانده‌است

راه رویرا که امان می‌دهند

در عدم از دور نشان می‌دهند

ملک رها کن که غرورت دهد

ظلمت این سایه چه نورت دهد

عمر به بازیچه به سر میبری

بازی از اندازه به در میبری

گردش این گنبد بازیچه رنگ

نز پی بازیچه گرفت این درنگ

پیشتر از مرتبه عاقلی

غفلت خوش بود خوشا غافلی

چون نظر عقل به غایت رسید

دولت شادی به نهایت رسید

غافل بودن نه ز فرزانگیست

غافلی از جمله دیوانگیست

غافل منشین ورقی میخراش

گر ننویسی قلمی میتراش

سر مکش از صحبت روشندلان

دست مدار از کمر مقبلان

خار که هم صحبتی گل کند

غالیه در دامن سنبل کند

روز قیامت که برات آورند

بادیه را در عرصات آورند

کای جگر آلود زبان بستگان

آب جگر خورده دل خستگان

ریگ تو را آب حیات از کجا

بادیه و فیض فرات از کجا

ریگ زند ناله که خون خورده‌ام

ریگ مریزید نه خون کرده‌ام

بر سر خانی نمکی ریختم

با جگری چند برآمیختم

تا چو هم آغوش غیوران شوم

محرم دستینه حوران شوم

حکم چو بر حکم سرشتش کنند

مطرب خلخال بهشتش کنند

هر که کند صحبت نیک اختیار

آید روزیش ضرورت به کار

صحبت نیکان ز جهان دور گشت

خوان عسل خانه زنبور گشت

دور نگر کز سر نامردمی

بر حذرست آدمی از آدمی

معرفت از آدمیان برده‌اند

وادمیان را ز میان برده‌اند

چون فلک از عهد سلیمان بریست

آدمی آنست که اکنون پریست

با نفس هر که درآمیختم

مصلحت آن بود که بگریختم

سایه کس فر همائی نداشت

صحبت کس بوی وفائی نداشت

تخم ادب چیست وفا کاشتن

حق وفا چیست نگه داشتن

برزگر آن دانه که می‌پرورد

آید روزی که ازو برخورد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

روزی از آنجا که فراغی رسید

باد سلیمان به چراغی رسید

مملکتش رخت به صحرا نهاد

تخت بر این تخته مینا نهاد

دید بنوعی که دلش پاره گشت

برزگری پیر در آن ساده دشت

خانه ز مشتی غله پرداخته

در غله دان کرم انداخته

دانه فشان گشته بهر گوشه‌ای

رسته ز هر دانه او خوشه‌ای

پرده آن دانه که دهقان گشاد

منطق مرغان ز سلیمان گشاد

گفت جوانمرد شو ای پیرمرد

کاینقدرت بود ببایست خورد

دام نه‌ای دانه فشانی مکن

با چو منی مرغ زبانی مکن

بیل نداری گل صحرا مخار

آب نیابی جو دهقان مکار

ما که به سیراب زمین کاشتیم

زانچه بکشتیم چه برداشتیم

تا تو درین مزرعه دانه سوز

تشنه و بی آب چه آری بروز

پیر بدو گفت مرنج از جواب

فارغم از پرورش خاک و آب

با تر و خشک مرا نیست کار

دانه ز من پرورش از کردگار

آب من اینک عرق پشت من

بیل من اینک سرانگشت من

نیست غم ملک و ولایت مرا

تا منم این دانه کفایت مرا

آنکه بشارت به خودم میدهد

دانه یکی هفتصدمم میدهد

دانه به انبازی شیطان مکار

تا ز یکی هفتصد آید به بار

دانه شایسته بباید نخست

تا گره خوشه گشاید درست

هر نظری را که برافروختند

جامه باندازه تن دوختند

رخت مسیحا نکشد هر خری

محرم دولت نبود هر سری

کرگدنی گردن پیلی خورد

مور ز پای ملخی نگذرد

بحر به صد رود شد آرام گیر

جوی به یک سیل برآرد نفیر

هست در این دایره لاجورد

مرتبه مرد بمقدار مرد

دولتیی باید صاحبدرنگ

کز قدری ناز نیاید بتنگ

هر نفسی حوصله ناز نیست

هر شکمی حامله راز نیست

ناز نگویم که ز خامی بود

ناز کشی کار نظامی بود

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

صیدکنان مرکب نوشیروان

دور شد از کوکبه خسروان

مونس خسرو شده دستور و بس

خسرو و دستور و دگر هیچکس

شاه در آن ناحیت صید یاب

دید دهی چون دل دشمن خراب

تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر

وز دل شه قافیه‌شان تنگتر

گفت به دستور چه دم میزنند

چیست صغیری که به هم میزنند

گفت وزیر ای ملک روزگار

گویم اگر شه بود آموزگار

این دو نوا نز پی رامشگریست

خطبه‌ای از بهر زناشوهریست

دختری این مرغ بدان مرغ داد

شیربها خواهد از او بامداد

کاین ده ویران بگذاری به ما

نیز چنین چند سپاری به ما

آن دگرش گفت کزین درگذر

جور ملک بین و برو غم مخور

گر ملک اینست نه بس روزگار

زین ده ویران دهمت صد هزار

در ملک این لفظ چنان درگرفت

کاه براورد و فغان برگرفت

دست بسر بر زد و لختی گریست

حاصل بیداد به جز گریه چیست

زین ستم انگشت به دندان گزید

گفت ستم بین که به مرغان رسید

جور نگر کز جهت خاکیان

جغد نشانم به دل ماکیان

ای من غافل شده دنیا پرست

بس که زنم بر سر ازین کار دست

مال کسان چند ستانم بزور

غافلم از مردن و فردای گور

تا کی و کی دست‌درازی کنم

با سر خود بین که چه بازی کنم

ملک بدان داد مرا کردگار

تا نکنم آنچه نیاید به کار

من که مسم را به زر اندوده‌اند

میکنم آنها که نفرموده‌اند

نام خود از ظلم چرا بد کنم

ظلم کنم وای که بر خور کنم

بهتر از این در دلم آزرم داد

یا ز خدا یا ز خودم شرم باد

ظلم شد امروز تماشای من

وای به رسوائی فردای من

سوختنی شد تن بیحاصلم

سوزد از این غصه دلم بر دلم

چند غبار ستم انگیختن

آب خود و خون کسان ریختن

روز قیامت ز من این ترکتاز

باز بپرسند و بپرسند باز

شرم زدم چون ننشینم خجل

سنگ دلم چون نشوم تنگدل

بنگر تا چند ملامت برم

کاین خجلی را به قیامت برم

بار منست آنچه مرا بارگیست

چاره من بر من بیچارگیست

زین گهر و گنج که نتوان شمرد

سام چه برداشت فریدون چه برد

تا من ازین امر و ولایت که هست

عاقبت‌الامر چه دارم به دست

شاه در آن باره چنان گرم گشت

کز نفسش نعل فرس نرم گشت

چونکه به لشگر گه و رایت رسید

بوی نوازش به ولایت رسید

حالی از آن خطه قلم برگرفت

رسم بدو راه ستم برگرفت

داد بگسترد و ستم درنبشت

تا نفس آخر از آن برنگشت

بعد بسی گردش بخت آزمای

او شده و آوازه عدلش بجای

یافته در خطه صاحبدلی

سکه نامش رقم عادلی

عاقبتی نیک سرانجام یافت

هر که در عدل زد این نام یافت

عمر به خشنودی دلها گذار

تا ز تو خوشنود بود کردگار

سایه خورشید سواران طلب

رنج خود و راحت یاران طلب

درد ستانی کن و درماندهی

تات رسانند به فرماندهی

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش

چون مه و خورشید جوانمرد باش

هر که به نیکی عمل آغاز کرد

نیکی او روی بدو باز کرد

گنبد گردنده ز روی قیاس

هست به نیکی و بدی حقشناس

طاعت کن روی بتاب از گناه

تا نشوی چون خجلان عذر خواه

حاصل دنیا چو یکی ساعتست

طاعت کن کز همه به طاعتست

عذر میاور نه حیل خواستند

این سخنست از تو عمل خواستند

گر بسخن کار میسر شدی

کار نظامی بفلک بر شدی

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

ای ملک جانوران رای تو

وی گهر تاجوران پای تو

گر ملکی خانه شاهی طلب

ور گهری تاج الهی طلب

زانسوی عالم که دگر راه نیست

جز من و تو هیچکس آگاه نیست

زان ازلی نور که پرورده‌اند

در تو زیادت نظری کرده‌اند

نقد غریبی و جهان شهرتست

نقد جهان یک بیک از بهر تست

ملک بدین کار کیائی تراست

سینه کن این سینه گشائی تراست

دور تو از دایره بیرون ترست

از دو جهان قدر تو افزون ترست

آینه‌دار از پی آن شد سحر

تا تو رخ خویش ببینی مگر

جنبش این مهد که محراب تست

طفل صفت از پی خوشخواب تست

مرغ دل و عیسی جان هم توئی

چون تو کسی گر بود آنهم توئی

سینه خورشید که پر آتشست

روی تو می‌بیند از آن دلخوشست

مه که شود کاسته چون موی تو

خنده زند چون نگرد روی نو

عالم خوش خور که ز کس کم نه‌ای

غصه مخور بنده عالم نه‌ای

با همه چون خاک زمین پست باش

وز همه چون باد تهی دست باش

خاک تهی به نه درآمیخته

گرد بود خاک برانگیخته

دل به خدا برنه و خورسندیئی

اینت جداگانه خداوندیئی

گو خبر دین و دیانت کجاست

ما بکجائیم و امانت کجاست

آندل کز دین اثرش داده‌اند

زانسوی عالم خبرش داده‌اند

چاره دین ساز که دنیات هست

تا مگر آن نیز بیاری بدست

دین چو به دنیا بتوانی خرید

کن مکن دیو نباید شنید

می‌رود از جوهر این کهربا

هر جو سنگی بمنی کیمیا

سنگ بینداز و گهر میستان

خاک زمین میده و زر میستان

آنکه ترا توشه ره می‌دهد

از تو یکی خواهد و ده می‌دهد

بهتر از این مایه ستانیت نیست

سود کن آخر که زیانیت نیست

کار تو پروردن دین کرده‌اند

دادگران کار چنین کرده‌اند

دادگری مصلحت اندیشه‌ایست

رستن از این قوم میهن پیشه‌ایست

شهر و سپه را چو شوی نیک‌خواه

نیک تو خواهد همه شهر و سپاه

خانه بر ملک ستم کاریست

دولت باقی ز کم آزاریست

عاقبتی هست بیا پیش از آن

کرده خود بین و بیندیش از آن

راحت مردم طلب آزار چیست

جز خجلی حاصل اینکار چیست

مست شده عقل به خوشخواب در

کشتی تدبیر به غرقاب در

ملک ضعیفان به کف آورده گیر

مال یتیمان به ستم خورده گیر

روز قیامت که بود داوری

شرم‌نداری که چه عذر آوری

روی به دین کن که قوی پشتیست

پشت به خورشید که زردشتیست

لعبت زرنیخ شد این گوی زرد

چون زن حایض پی لعبت مگرد

هر چه در این پرده نه میخیست

بازی این لعبت زرنیخیست

باد در او دم چو مسیح از دماغ

باز رهان روغن خود زین چراغ

چند چو پروانه پر انداختن

پیش چراغی سپر انداختن

پاره کن این پرده عیسی گرای

تا پر عیسیت بروید ز پای

هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت

از سر انصاف جهان را گرفت

رسم ستم نیست جهان یافتن

ملک به انصاف توان یافتن

هر چه نه عدلست چه دادت دهد

وانچه نه انصاف به بادت دهد

عدل بشیریست خرد شاد کن

کارگری مملکت آباد کن

مملکت از عدل شود پایدار

کار تو از عدل تو گیرد قرار

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

اول کاین عشق پرستی نبود

در عدم آوازه هستی نبود

مقبلی از کتم عدم ساز کرد

سوی وجود آمد و در باز کرد

بازپسین طفل پری زادگان

پیشترین بشری زادگان

آن به خلافت علم آراسته

چون علم افتاده و برخاسته

علم آدم صفت پاک او

خمر طینه شرف خاک او

آن به گهر هم کدر و هم صفی

هم محک و هم زر و هم صیرفی

شاهد نو فتنه افلاکیان

نو خط فرد آینه خاکیان

یاره او ساعد جان را نگار

ساعدش از هفت فلک یاره‌دار

آن ز دو گهواره برانگیخته

مغز دو گوهر بهم آمیخته

پیشکش خلعت زندانیان

محتسب و ساقی روحانیان

سر حد خلقت شده بازار او

بکری قدرت شده در کار او

طفل چهل روزه کژ مژ زبان

پیر چهل ساله بر او درس خوان

خوب خطی عشق نبشت آمده

گلبنی از باغ بهشت آمده

نوری ازان دیده که بیناترست

مرغی ازان شاخ که بالاترست

زو شده مرغان فلک دانه چین

زان همه را آمده سر بر زمین

و او بیکی دانه ز راه کرم

حله در انداخته و حلیه هم

آمده در دام چنین دانه‌ای

کمتر از آوازه شکرانه‌ای

زان به دعاها بوجود آمده

جمله عالم به سجود آمده

بر در آن قبله هر دیده‌ای

سهو شده سجده شوریده‌ای

گشته گل افشان وی از هشت باغ

بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ

بی تو نشاطیش در اندام نی

در ارمش یکنفس آرام نی

طاقت آن کار کیائی نداشت

کز غم کار تو رهائی نداشت

گرمی گندم جگرش تافته

چون دل گندم بدو بشکافته

ز آرزوی ما که شده نو بر او

گندم خوردن به یکی جو بر او

او که چو گندم سر و پائی نداشت

بی زمی و سنگ نوائی نداشت

تا نفکندند نرست آن امید

تا نشکستند نشد رو سپید

گندم‌گون گشته ادیمش چو کاه

یافته جودانه چو کیمخت ماه

چون جو و گندم شده خاک آزمای

در غم تو ای جو گندم نمای

خوردن آن گندم نامردمش

کرده برهنه چو دل گندمش

آنهمه خواری که ز بدخواه برد

یکدلی گندمش از راه برد

گندم سخت از جگر افسردگیست

خردی او مایه بی‌خردگیست

مردم چون خوردن او ساز کرد

از سر تا پای دهن باز کرد

ای بتو سر رشته جان گم شده

دام تو آن دانه گندم شده

قرص جوین میشکن و میشکیب

تا نخوری گندم آدم فریب

پیک دلی پیرو شیطان مباش

شیر امیری سگ دربان مباش

چرک نشاید ز ادیم تو شست

تا نکنی توبه آدم نخست

عذر به آنرا که خطائی رسید

کادم از آن عذر به جائی رسید

چون ز پی دانه هوسناک شد

مقطع این مزرعه خاک شد

دید که در دانه طمع خام کرد

خویشتن افکنده این دام کرد

آب رساند این گل پژمرده را

زد بسر اندیب سراپرده را

روسیه از این گنه آنجا گریخت

بر سر آن خاک سیاهی بریخت

مدتی از نیل خم آسمان

نیلگری کرد به هندوستان

چون کفش از نیل فلک شسته شد

نیل گیا در قدمش رسته شد

ترک ختائی شده یعنی چو ماه

زلف خطا بر زده زیر کلام

چون دلش از توبه لطافت گرفت

ملک زمین را به خلافت گرفت

تخم وفا در زمی عدل گشت

وقفی آن مزرعه بر ما نوشت

هرچه بدو خازن فردوس داد

جمله در این حجره ششدر نهاد

برخور ازین مایه که سودش تراست

کشتنش او را و درودش تراست

ناله عود از نفس مجمرست

رنج خر از راحت پالانگرست

کار ترا بیتو چو پرداختند

نامزد لطف ترا ساختند

کشتی گل باش به موج بهار

تا نشوی لنگر بستان چو خار

راه به دل شو چو بدیدی خزان

کاب به دل میشود آتش به جان

صورت شیری دل شیریت نیست

گرچه دلت هست دلیریت نیست

شیر توان بست ز نقش سرای

لیک به صد چوب نجنبد ز جای

خلعت افلاک نمی‌زیبدت

خاکی و جز خاک نمی‌زیبدت

طالع کارت به زبونی درست

دل به کمی غم به فزونی درست

ورنه چرا کرد سپهر بلند

شهر گشائی چو ترا شهربند

دایره کردار میان بسته باش

در فلکی با فلک آهسته باش

تیز تکی پیشه آتش بود

باز نمانی ز تک آن خوش بود

آب صفت باش و سبکتر بران

کاب سبک هست به قیمت گران

گوهر تن در تنکی یافتند

قیمت جان در سبکی یافتند

باد سبک روح بود در طواف

خود تو گرانجانتری از کوه قاف

گرنه فریبنده رنگی چو خار

رخ چو بنفشه بسوی خود مدار

خانه مصقل همه جا روی تست

از پی آن دیده تو سوی تست

گرچه پذیرنده هر حد شدی

از همه چون هیچ مجرد شدی

عاشق خویشی تو و صورت پرست

زان چو سپهر آینه‌داری به دست

گر جو سنگی نمک خود چشی

دامن از این بی‌نمکی درکشی

ظلم رها کن به وفا درگریز

خلق چه باشد به خدا درگریز

نیکی او بین و بران کار کن

بر بدی خویشتن اقرار کن

چون تو خجل‌وار براری نفس

فضل کند رحمت فریادرس

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326707
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث