در کار جهان، بیع و شری بر هیچ است
نقشی است خوش آدمی، ولی بر هیچ است
زنهار بر این چهار دیوار وجود
فارغ ننشینی، که بنی بر هیچ است
در کار جهان، بیع و شری بر هیچ است
نقشی است خوش آدمی، ولی بر هیچ است
زنهار بر این چهار دیوار وجود
فارغ ننشینی، که بنی بر هیچ است
هر نقش که بر تختهٔ هستی پیداست
آن صورت آن کس است کان نقش آراست
دریای کهن چو بر زند موجی نو
موجش خوانند و در حقیقت دریاست
در عین علی، هو العلی الاعلی ست
در لام علی، سّر الاهی پیداست
دریای علی سورهٔ حی قیوم
برخوان و ببین که اسم اعظم آن جاست
ترکیب عناصر ار نگشتی کم و کاست
صورت بستی که طبع صورتگر ماست
بفزود و بکاست تا بدانی ره راست
کاین عالم را مصور کامرواست
با یار بگفتم به زبانی که مراست
کز آرزوی روی تو جانم برخاست
گفتا: قدمی ز آرزو زآن سو نه
کاین کار به آرزو نمی آمد راست
معلوم نمی شود چنین از سر دست
کاین صورت و معنی ز چه رو در پیوست
اسرار به جمله گی به نزد هر کس
آن گاه شود عیان که صورت بشکست
ترس اجل و بیم فنا، هستی توست
ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست
تا از دم عیسی شده ام زنده به جان
مرگ آمد و از وجود ما دست بشست
وی جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
آورده به فضل خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه
در خانهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
وز آب حیات گوهری صورت بست
گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست
بر طرف کله گوشهٔ سلطان بنشست
باشد که ز اندیشه و تدبیر درست
خود را به در اندازم از این واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز بر صحبت سست