به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده

زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده

مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک

صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده

مشرب لذات جباران ازو تیره شده

خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده

باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار

با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده

گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او

صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده

او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده

او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده

نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا

عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده

در صفا مانند نفس عیسی مریم شده

در ضیا مانند دست موسی عمران شده

از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو

مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده

عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده

قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده

هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ

واصف نقش مسرات و خط احزان شده

چون ‌کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده

چون دهد انصاف، ازو دشوار‌ها آسان شده

او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را

همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده

گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک

حد او هنگام ضربت آفت سندان شده

جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده

باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده

بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر

نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده

اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست

حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده

او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح

دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده

گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال

پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده

پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده

عالم تأیید را اقبال او ارکان شده

مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه

حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده

با وجود سلسبیل مکرمات از دست او

زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده

حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده

دشمنان را هیبت او درد بی‌درمان شده

وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او

عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده

قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او

بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده

ملک را آثار او آثار افریدون شده

عدل را ایام او ایام نوشروان شده

ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو

حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده

با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو

خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده

ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود

مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده

گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب

اختران آسمان منقاد آن فرمان شده

کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا

کمترین فراش گشته، ‌کهترین دربان شده

گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده

نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده

نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد

در همه اطراف عالم نایب یزدان شده

حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده

آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده

هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو

معنی روح الامین و صورت انسان شده

ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم

بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده

از تو باسامان شده احوال ابنای هدی

لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده

هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد

هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده

آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون

آسیای مرگ گردان وغا گردان شده

همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده

همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده

از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب

اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده

چهره‌ها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده

تیغها از شخص‌ها چون لالهٔ نعمان شده

اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار

خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده

با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده

بداندیشان تو صحرا‌ی بقا زندان شده

یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو

در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده

خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت

از قبول حضرت تو صاحب اقران شده

تو چو پیغمبر شده‌ اندر وفا و حسن عهد

بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده

گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده‌

که دستم از توالت ‌منزل احسان شده

بوده‌ام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ

وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده

خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو

از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده

تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی

ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده

سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ

سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده

باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو

وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده

خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده

روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

فصل بهار آمد و بگذشت عهد دی

پیش آر، ای چراغ ری، اکنون چراغ می

تاریکی است مانده ز دی در نهاد ما

و آن جز چراغ می نبرد، ای چراغ ری

برکش نوا، که خاطب گل بر کشید صورت

بر گیر می، که لشکردی بر گرفت پی

گرمست با مشاهدهٔ گل نشاط ما

اکنون که نیست وحشت دیدار سردی

شادی کنیم و گر نکنیم اندرین بهار

با این چنین مشاهده پس کی کنیم کی؟

باده خوریم، خاصه بدیدار شمس‌ دین

صدری که روزگار ندیده مثل وی

دارد گه فصاحت و دارد گه سخا

چتکر فصیح وائل و بنده جواد طی

طبعش لوای علم در ایام کرده نشر

عدلش بساط ظلم ز آفاق کرده طی

در چشم حادثات شکوهش کشیده میل

بر جان نایبات نهیبش نهاده کی

آنجا که جود اوست نبینی خیال بخل

و آنجا که رشد اوست نبینی نشان غی

هرگز چنو بزرگ نبوده بهیچ عصر

هرگز چنو کریم نبوده بهیچ حی

گشته ز بیم کوشش او شیر جفت تب

مانده ز شرم بخشش او ابر یار خوی

در پیش قدر او ببلندی و مرتبت

تا لاف بیهده نزنی ، ای سپهر، هی!

همواره تا که گردد حادث گهر ز سنگ

پیوست تا که آید حاصل شکم ز نی

بادا دل و لیش بجام نشاط مست

بادا تن عدوش بدست هلاک فی

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای چهرهٔ تو رشک مه آسمان شده

یاقوت فام دو لب تو قوت جان شده

خلقی ز عشقت ، ای چو مه آسمان بحسن

سرگشته همچو دایرهٔ آسمان شده

از بهر خستن دل عشاق دردمند

مژگان و ابروان تو تیر و کمان شده

شبهای تیره کلبهٔ ادبار عاشقان

از مقدم خیال تو چون بوستان شده

دلها ز حسرت لب لعلت سبک شده

سرها ز شربت غم عشقت گران شده

بر حرص سود در صف بازار عشق تو

سرمایه های عمر و جوانی زیان شده

شبها ز بهر روی تو شیران روزگار

در کوی تو طفیل سگ پاسبان شده

ای چون زمانه بسته میان بر جفای من

تو در میان عشرت و من از میان شده

صاحب قران حسنی و ما را ز جور تو

مرجع جوار خسرو صاحب قران شده

خوارزمشاه عالم و عدل ، که عزم اوست

با ماه آسمان بمضا هم عنان شده

آن خسروی که هست دل و دست فرخش

در علم و جود ناسخ دریا و کان شده

آمال خلق را حشر مکرمات او

در راه جود بدرقهٔ کاروان شده

از لوح غیب خط معمای فتح را

جاری زبان خنجر او ترجمان شده

احوال ساکنان زمین را جلال او

از طارم بروج فلک دیده بان شده

از مهر او خزان موافق شده بهار

وز کین او خزان مخالف خزان شده

اندر گداز آتش سهمش تن عدو

چون پیکر هوا ز بصرها نهان شده

ای رای پیرو بخت جوان گشته یار تو

درگاه تست مقصد پیر و جوان شده

ترسندگان نکبت احداث چرخ را

اکناف حضرت تو مقر امان شده

نرگس ز بهر دیدن تو ف اشک رخ عدو

سوسن براب مدح تو یکسر زبان شده

نیلوفرست تیغ تو ، اشک رخ عدو

از بیم او چو لاله و چون زعفران شده

عالم نهاده چون قلم از عدل و چون قلم

در پیش تو بسر همه عالم روان شده

ارباب فضل بر همه انواع کام دل

از عدت مکارم تو کامران شده

ای مرد مردمی ، که بمردی و مردمی

احوال تست عمدهٔ هر داستان شده

من بنده را نشاط دل از مکرمات تو

چون جاه بی کرانهٔ تو بی کران شده

با گنج شایگان شده ام از عطای تو

و اشعار من بمدح تو بی شایگان شده

وین خاطر مهذب باریک بین من

بر لشکر مدایح تو پهلوان شده

از خانمان جفای فلک تاخته مرا

وندر دیار ملک تو با خانمان شده

بی نام و نان من آمده سوی جناب تو

وز مکرمات کف تو با نام و نان شده

نا مهربان زمانهٔ غدار بی وفا

بر من بسعی حشمت تو مهربان شده

امید قحط خوردهٔ من بنده را بلطف

بر تو مایده ، کف تو میزبان شده

در زیر پایم این خسک حادثات چرخ

از رفق اصطناع تو چون پرنیان شده

تا هست چرخ دایر و اندر صمیم او

سیارگان بصنع الهی روان شده

بادا ز سعی اختر و از دور آسمان

غمگین مخالف تو و تو شادمان شده

اندر زمانه نام نکوی تو جاودان

بادا چو نام دولت جاودان شده

بادی تو قاهر ستم و تا بروز حشر

بر گنج عدل سیرت تو قهرمان شده

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای زلف مشک فام تو لاله سپر شده

دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده

با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت

بازار لاله رفته و آب شکر شده

ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل

اندر میان دو دست مرا چون کمر شده

تو رفته از کنار من و در فراق تو

از اشک بی شمار کنار شمر شده

پرورده من بخون جگر مر ترا بناز

وز محنت تو غرقه بخون جگر شده

تو برده سر ز عهد من و بی تو عهد عمر

با صد هزار گونه حوادث بسر شده

بی روی و مویت ، ای بعزیز چو سیم و زر

مویم چو سیم گشته و رویم چو زر شده

از خوب خوب تر شده نقش جمال تو

و احوال من ز عشق تو از بدبتر شده

عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب

چون مکرمات خسرو غازی سمر شده

خوارزمشاه عالم عادل ، که صدر اوست

اندر زمانه مقصد اهل هنر شده

در جسم ملک حشمت او چون روان شده

در چشم مجد همت او چون بصر شده

در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او

ایام را قرینهٔ عدل عمر شده

با طول و عرض همت بی منتهای او

هفت آسمان و هفت زمین مختصر شده

تأیید را عزیمت او مقتدا شده

و اقبال را سیاست او مستقر شده

هنگام التقای دو لشکر بحربگاه

اعلام او علامت فتح و ظفر شده

ای خار دوستان ز وفاق تو گل شده

وی خیر و دشمنان ز خلاف تر شده

در واقعات علم و در حادثات دهر

امر تو پیشوای قضا و قدر شده

از آتش حسام تو در ضمن معرکه

چون دود جان دشمن تو پر شر شده

گیتی ز بسط تو کمینهٔ نشان شده

گردون ز رفعت تو کهینه اثر شده

در باغ و بوستان معالی و مکرمات

ذکر شمایل تو نسیم سحر شده

در خشک سال حادثهٔ چرخ سفله طبع

انعام تو مبشر رزق بشر شده

گویندگان مدحت و جویندگان زر

سوی جناب تو نفر اندر نفر شده

از اصطناع هاه تو در حق اهل فضل

اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده

من بنده را فضل قبول تو نام و باگ

در جمله بسیط زمین مشتهر شده

دیوان من ز بس غرر مدحهای تو

مانند برج انجم و درج درر شده

فرخ نهال سعی مرا در ثنای تو

انواع لذت دو جهانی ثمر شده

بوده ز جور حادثه احوال من دگر

و اکنون بحسن تربیت تو دگر شده

ما را کنار مکرمت و دوش بر تو

همچون کنار مادر و دوش پدر شده

تا هست چرخ دایر و سیر نجوم او

اصناف خلق را سبب نفع و ضر شده

تا دور حشر باد ، علی رغم روزگار

جاه ترا بقدر مقر قمر شده

بی نهضت سپاه تو از هٔفت فلک

کاشانهٔ عدوی تو زیر و زبر شده

از آتش حسام تو و آب چشم خود

لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده

قربان وعید تو ، که شعر شریعتند

مقبول حضرت ملک دادگر شده

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای صیت دولت تو بعلم علم شده

بدخواه دولت تو ندیدم ندم شده

تو شاه شرق و غربی وز آثار عدل تو

اطراف شرق و غرب چو صحن حرم شده

طبع مبارک تو و دست جواد تو

دریای علم گشته و کان کرم شده

آیات بخشش تو و آثار کوششت

اندر جهان نشان وجود و عدم شده

لفظ تو در طویلهٔ دانش گهر شده

نام تو در صحیفهٔ مردی رقم شده

از روی ارتفاع محل و جلال قدر

اکلیل آسمانت بزیر قدم شده

فرخنده بارگاه رفیع ترا بقدر

دهر از عبید گشته و چرخ از خدم شده

جاه تو دافع صدمات و بلا شده

عقل تو کاشف ظلمات ستم شده

اندر فضای دشت بایام عدل تو

گرگ غنم ربای شبان غنم شده

از حشمت تو آیت حق منتشر شده

وز حرمت تو بیضهٔ دین محترم شده

از جود بیدریغ و ز انعام عام تو

زوار با خزاین در ودرم شده

از فعل و قول تو همه ارباب فضل را

آغوش و گوش پر نعیم و پر نغم شده

خصم تو سر بریده و سینه شکافته

از تیغ و نیزهٔ تو بسان قلم شده

مهر ستانهٔ تو و کین جناب تو

منشور شادمانی و توقیع غم شده

یک بندهٔ تو روز قتال مخالفان

در طعن و ضرب صاحب صدور ستم شده

طبع موافق تو قرین طرب شده

جان مخالف تو رهین الم شده

اندر میان باطل و حق در میان خلق

عدلت براستی و درستی حکم شده

ای قبلهٔ ملوک جهان ، ای بحشمتت

چندین هزار اهل هنر محتشم شده

بودست مدتی ز جفاهای روزگار

انوار عیش بنده سراسر ظلم شده

گه شخص بنده بستهٔ بند عنا شده

گه جان بنده خستهٔ تیر ستم شده

از شعلهای غم دل من پر ز تف شده

وز قطره های خون رخ من پر ز نم شده

مالی ، که آن بروز جوانیم بد بدست

جمله شده ز دست و جوانیم هم شده

منت خدای را که کنون هست بر دلم

آن رنجها بعز قبول تو کم شده

در چشم من دیار بخارا بخرمی

از اصطناع تو چو ریاض ارم شده

تا امت پیمبر خیرالامم بود

صدر تو باد مرجه خیرالامم شده

بر مسند جلال ترا پشت و پیش تو

پشت همه سران زمانه بخم شده

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای هوای تو مرا بی سر و سامان کرده

روضهٔ عیش مرا کلبهٔ احزان کرده

من ترا چون دل و جان کرده گرامی و مرا

غم و اندیشه تو بی دل و بی جان کرده

زلف تو هست پریشان و مرا اندوه تو

همه احوال چو زلف تو پریشان کرده

همچو حوری بلقا و رخ رخشندهٔ تو

عالم آراسته چون روضهٔ رضوان کرده

باغ دیدار تو بی منت ایام بهار

همه اطراف جهان پر گل و ریحان کرده

لعل لؤلؤ بیکی لحظه هزاران سجده

لب و دندان ترا از بن دندان کرده

ای شده زلف تو چوگان و ز نخدان تو گوی

خلق را واله آن زلف و ز نخدان کرده

گشته دیدار تو میدان نکویی خدای

گوی و چوگان ترا زینت میدان کرده

یک جهان را همه سرگشته و بالا چفته

گوی و چو کان تو چون گوی چو چوگان کرده

سینها را رخ تابان تو مالش داده

دیده ها را لب خندان تو گریان کرده

جور با طرهٔ طرار تو بیعت جسته

خشم با غمزهٔ غماز تو پیمان کرده

عالمی مرد و زن از جور تو و فتنهٔ تو

مستقر بارگه خسرو ایران کرده

شاه غازی ، ملک اتسز ، که سر خنجر اوست

همه دشوار جهان سربسر آسان کرده

ایزد آثار حمید و سیر خویش را

زیور دولت و آرایش ایمان کرده

کف کافیش مدد از دل دریا برده

قدر عالیش مقر بر سر کیوان کرده

ای دل دست تی بی عشوه چو خورشید و چو ابر

بر همه روی زمین بخشش و احسان کرده

تیغ جون آتش و آب تو دل و دیدهٔ خصم

معدن صاعقه و موضع طوفان کرده

شرع را حشمت تو کسوت و نصرت داده

شرک را حشمت تو عرصهٔ خدلان کرده

کافرانی که ازیشان بجهان بود فساد

همه را ضربت تیغ تو مسلمان کرده

ای تو از نیزهٔ خطی و حسام هندی

وقت دعوی ظفر حجت و برهان کرده

در مهالک همه رفتار سکندر جسته

در ممالک همه رفتار سلیمان کرده

تو در ایوان معالی و فلک بر تو

پشت شاهان جهان چقته چو ایوان کرده

جود پایندهٔ تو خانهٔ احباب ترا

همچو فردوس پر از نعمت الوان کرده

سپه سهم تو و تعبیهٔ کینهٔ تو

عمل معجزهٔ موسی عمران کرده

هیبت تیر خدنگ تو که پیک اجلست

مژده در دیدهٔ بد خواه چو پیکان کرده

ضربت تیغ چو نیلوفرت از خون عدو

عرصهٔ معرکه را لالهٔ نعمان کرده

فتح را عزم درفشان تو پیدا کرده

بخل را کف زر افشان تو پنهان کرده

مهر و مه بندهٔ آن عزم درفشان گشته

بحر کان خدمت آن کف زرافشان کرده

ای کف راد تو بر جمع افاضل شب و روز

بخشش وافر و انعام فراوان کرده

تو نموده بدو کف آیت احسان رسول

بنده در خدمت تو صنعت حسان کرده

طبع خود را ز تو سرمایهٔ دانش داده

شعر خود را ز تو پیرایهٔ دیوان کرده

آمده بنده ز اقطار خراسان بر تو

خویشتن را ز تو باحشمت و امکان کرده

نام خود را بثنا و بدعای در تو

مشتهر در همه اقطار خراسان کرده

تا عروسان چمن وقت بهاران باشند

گردن و گوش پر از لؤلؤ و مرجان کرده

باد درگاه تو پاینده و اقبال فلک

صحن درگاه ترا قبلهٔ اعیان کرده

قصر اقبال تو بادا وسم بارهٔ تو

مولد و منشأ اعدای تو ویران کرده

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای ملک بتو افتخار کرده

و اقبال ترا اختیار کرده

بر خط ، تو از تیغ بی قرارت

شاهان زمانه قرار کرده

باران حسام عجل فشانت

اطراف جهان بی غبار کرده

افلاک بچندین هزار دیده

ز ایام ترا انتظار کرده

در دام تو گیتی اسیر گشته

بر حکم تو گردون مدار کرده

از خلق ترا اتفاق دولت

بر خطهٔ حق شهریار کرده

تو حیدر رزمی و خنجر تو

در دین عمل ذوالفقار کرده

تاثیر گل بوستان دولت

در دید بدخواه خار کرده

انعام یمین تو سایلان را

هنگام عطا با یسار کرده

آسیب سر تیر تو بهیجا

مر تیر را فلک فگار کرده

اخلاق ترا خالق آفرینش

از عنصر حلم و وقار کرده

ای قاعدهٔ ملت پیمبر

چون دولت خویش استوار کرده

رانده بنشاط شکار و آنگه

شیران وغا را شکار کرده

از بهر نظام قواعد دین

با دشمن دین کارزار کرده

وندر فزع کارزار ، تیغت

بر مبتدان کارزار کرده

از تیغ زمین را لباس داده

وز گرد هوا را شعار کرده

شمشیر چو نیلوفر تو صحرا

از خون عدو لاله زار کرده

وز حربهٔ همچون زبان مارت

بر خصم جهان کام مار کرده

ترکان حصاریت صحن عالم

بر دشمن دین چون حصار کرده

چون باد عدو را ب خنجر

در آتش کین خاکسار کرده

از شربت تیغ تو سرکشان را

بی لذت مستی خمار کرده

آثار نهان ماندهٔ شریعت

در بقعهٔ کفر آشکار کرده

بر فرق تو کف خضیب گردون

لؤلوی سعادت نثار کرده

در ساعد جاه تو دست دولت

از زیور نصرة سوار کرده

ای عز تو ترا گردنان عالم

صدر ورق اعتبار کرده

ای فخر ملوکان ، بطالع تو

اجرام فلک افتخار کرده

ای رد و قبول تو عالمی را

با محنت و اقبال یار کرده

بی عدل تو این بی شمار انجم

با من ستو بی شمار کرده

بی دولت صدر تو گشت گردون

یک محنت من صد هزار کرده

این شخص مرا همچو زیر ، گیتی

در حادثه زار و نزار کرده

وین عرض عزیز مرا زمانه

زیر پی احداث خوار کرده

این چرخ کبود از سپید کاری

روزم بسیاهی چو قار کرده

وز خون جگر بسته قطره قطره

انده دلم را چو نار کرده

از تف و نم و ناله پیکر من

اندیشه چو ابر بهار کرده

مسکین دل من یاد حضرت تو

در مسکن غم غمگسار کرده

وین دیده خیال نثار صدرت

بی حد گهر شاهوار کرده

امروز دگر باره حشمت تو

بر کام دلم کامگار کرده

بر رغم زمانه مرا جلالت

مرا مرکب رامش سوار کرده

اقبال قبول تو منزل من

اندر کنف زینهار کرده

این طبع و دهان گهر فشانم

بر مدحت تو اختصار کرده

تا هست بشبها جمال گردون

چون چهرهٔ خوبان نگار کرده

بادا همه عمر تو سور و عالم

بدخواه ترا سوکوار کرده

در عرصهٔ آفاق ظالمان را

انصاف تو بی اقتدار کرده

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای بتو ایام افتخار گرفته

دامن تو دولت استوار گرفته

حق بسداد تو اهتزاز نموده

دین بر شاد تو افتخار گرفته

از نفحات نسیم عدل تو گیتی

در مه دی نزهت بهار گرفته

خوانده سپهرت علاء دین و زنامت

روی معالی همه نگار گرفته

معتبرانی ، که سرکشان جهانند

از سر شمشیرت اعتبار گرفته

صولت سهم تو صد مصاف شکسته

هیبت جاه تو صد حصار گرفته

ز آتش تیغت ، که آب شرع بیفزود

طارم ازرق همه شرار گرفته

ناظر عزم تو و طلیعهٔ حزمت

راه بر احداث روزگار گرفته

بخت در اقبال تو مقام گزیده

چرخ بفرمان تو مدار گرفته

با دل و جان مخالفان جلالت

لشکر اندوه کار زار گرفته

خصم تو از گلبن امان و امانی

گل بتو کرده رها و خار گرفته

در صف هیجا ز مرکبان سپاهت

چهرهٔ عیش عدو غبار گرفته

ای چو پیمبر فلک ببوتهٔ هجرت

ذات شریف ترا عیار گرفته

از پی آن تا جهان قرار پذیرد

در وطن مشرکا قرار گرفته

شخص ترا کردگار از بد کفار

در کنف صدق زینهار گرفته

باز خرامیده سوی قبهٔ اسلام

وز تو هدی قدر و اقتدار گرفته

رایت عالیت را ، که آیت یمنست

فتح بصد مهر در کنار گرفته

شرع بجاه تو فرو فخر فزوده

ملک بعدل تو کار و بار گرفته

از قبل خدمت رکاب رفیعت

عرصهٔ عالم همه سوار گرفته

چرخ بدرگاه تو از آنچه که کردست

آمده و راه اعتذار گرفته

تا که بود همچو قعر بحر بشبها

سطح فلک در شاهوار گرفته

باد معالیت بی شمار و افاضل

از تو ایادی بی شمار گرفته

صدر تو معمور باد و هر چه صدورند

خدمت صدر تو اختیار گرفته

حافظ تو کردگار و پیشه حسامت

تقویت شرع کردگار گرفته

پنجهٔ گشاده بکینه شیر حوادث

جان عدوی ترا شکار گرفته

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای علم تو دین را نظام داده

حلم تو زمین را قوام داده

اسباب معالی و محمدت را

طبع و دل تو نظام داده

نصرت بر تو مقام جسته

دولت بکف تو زمام داده

در شرع مروت کف جوادت

فتوای حلال و حرام داده

از گنبد بیدادگر بمردی

انصاف تو داد کرام داده

خلق تو بگل بوی سفته کرده

رای تو همه نور وام داده

اخلاق تو را خالق خلایق

اوصاف معلی تمام داده

افلاک سوی خاک بارگاهت

بر موجب طاعت پیام داده

قدر تو علو چون سپهر جسته

دست تو عطا چون غمام داده

ترتیب مهمات هفت کشور

رای تو بیک احتمام داده

اقرار بشاگردی رشادت

در منهج دین هر امام داده

احباب و اعادیت را جلالت

هم نصرة و هم انهزام داده

آنرا بصف اختصاص برده

وین را بکف انتقام داده

ای رانده بتعجیل و طاغیان را

پندی بزبان حسام داده

بیجاده صفت کسوت زمین را

از خنجر فیروزه فام داده

در معرکه صبح مخالفان را

تیغ تو سیاهی شام داده

دست همه گردان ببند بسته

پای همه شیران بدام داده

از خون و تن خصم دام و دد را

در دشت شراب و طعام داده

بگرفته مهینه ولایتی را

وانگه بکهینه غلام داده

بدخواه تو از ملک و ملک رفته

انصار ترا بوم و بام داده

شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین

دل را بطمع های خام داده

ای از لب سیحون نهیب جیشت

آشوب بکفار شام داده

آورده همه مال آل یافث

پس تحفه باولاد سام داده

زین فتح جلیل الخطر ، سعادت

مژده بعراق و بشام داده

باز آمده سوی سرای دولت

اعلام هدی را نظام داده

تدبیر همه شرق و غرب کرده

روزی همه خاص و عام داده

خلقت همه حمد و مدیح گفته

بختت همه کام و مرام داده

ای قبلهٔ اقبال تو قبولت

زوار ترا نان و نام داده

ای جاه مرا ز جور گیتی

در منزل عصمت مقام داده

از حلهٔ راحات جامه کرده

وز بادهٔ لذات جام داده

جان را و روان را سوی امانی

سعی تو نوید خرام داده

من بر تو سلام امید گفته

جود تو جواب سلام داده

در روضهٔ عدل توام زمانه

امروز دلی شاد کام داده

وز بعد پراکندگی ، نوالت

احوال مرا التیام داده

در غالب من خون و مغز برت

تحفه بعروق و عظام داده

تا خیل ضیاهست هر شبانگاه

نوبت بسپاه ظلام داده

بادی تو بناز و بکام و لطفت

احباب ترا ناز و کام داده

ساقی نوایب مخالفت را

از جام مصایب مدام داده

وز چرخ وز انجم موافقت را

اقبال تو اسب و مقام داده

بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد

منشور بقا بر دوام داده

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:32 PM

 

ای لب تو گونهٔ شراب گرفته

وعدهٔ تو عادت سراب گرفته

عارض تو رنگ سیم خام ربوده

طرهٔ تو بوی مشک ناب گرفته

جعد تو همچون شهاب گشته بصورت

ماه ترا در پس نقاب گرفته

طبع تو در مردمی درنگ نموده

خوی تو در دلبری شتاب گرفته

داده مرا بی گنه شراب قطیعت

پس شده، با دیگری شراب گرفته

پیش حریف از حدیث خویش و دل من

هم نمک آورده، هم کباب گرفته

تو بطرب ز خمه بر رباب نهاده

من ز اسف نالهٔ رباب گرفته

وقت درآمد که: با رخ تو ببیند

خیل خطا منزل صواب گرفته

در هوس لؤلؤ خوشاب تو،، از اشک

هر دو رخم لؤلؤ خوشاب گرفته

وز خم و تاب دو زلف غالیه فامت

پشت و رخم خم ربوده تاب گرفته

سنبل پر تاب زیر سایه زلفت

بر زده و طرف آفتاب گرفته

جامه سیه کرده عارض تو بحسنت

تا دل تو راه احتساب گرفته

کسوت عباسیان گرفته و برده

سطوت اولاد بوتراب گرفته

ای دل بد مهر تو ز بهر ضعیفان

صلح رها کرده و عتاب گرفته

آب تو کم گشته در تظلم عشاق

خاک در شاه را بآب گرفته

از فزع روزگار وز جزع خلق

باب خداوند را بآب گرفته

نصرت دین ، خسروی که رکن ضلالت

هست ز شمشیرش اضطراب گرفته

آن ملکی ، کز کف و عقیدهٔ او هست

بخل و ستم بعدو اجتناب گرفته

آنکه ز بیدار پاسبان دل اوست

چشم حوادث همیشه خواب گرفته

دولت او شربت نجات نهاده

صولت او ضربت عقاب گرفته

نیزهٔ او وصلت قلوب گسیده

خنجر او صحبت رقاب گرفته

حاسد بد نام او چو طایر بدبخت

مستقر از عجز در خراب گرفته

دست بغارت گشاده خیل نهیبش

جان و دل حاسدان نهاب گرفته

ای چو نبی گردن و بال شکسته

وی چو وصی دامن ثواب گرفته

از حکمت عاقلان نصیب ربوده

وز کرمت سایلان نصاب گرفته

کف خضیب از فراز چرخ ثوابت

رایت مجد ترا طناب گرفته

از پی دفع مخالفانت سر از کوه

بر نزد صبح جز که خواب گرفته

امر تو در شاگردی رشاد گزیده

کف تو استادی سحاب گرفته

رای تو در کارها مصیبت و ز بیمش

دشمن تو نوحهٔ مصاب گرفته

ای تو چو دریا و از تو ناصح و حاسد

آن همه عذب ، این همه عذاب گرفته

شکر خداوند را که همت و رایت

فوج غنم مرتع ذئاب گرفته

هیچ بود کز کمال عقل و کهولت

بخت رهی رونق شباب گرفته ؟

نام من اندر حساب حاشیهٔ خود

رانده و من عز بی حساب گرفته

وز نم جود تو کشت زار امیدم

درسنة القحط فتح باب گرفته

تا که نبیند بر اوج طارم ازرق

همچو مه مهر کس شهاب گرفته

باد حسود ترا ز دست شقاوت

هم سرو هم دیده خاک و آب گرفته

پای تو اندر رکاب عز و بخدمت

دست زمانه ترا رکاب گرفته

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291046
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث