مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر محمدیان : فرمانده گردان شهدا (لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دوم اردیبهشت 1339در زنجان متولد شد. تحصیلاتش را تا دیپلم تجربي ادامه داد وبعد از آن وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.ازدواج نکرد چون تمام زندگی اش در جنگ وپاسداری از کشور،انقلاب واسلام که عاشقانه به آنها دل بسته بود؛گذشت. در جبهه شوش ودر عملیات بزرگ فتح المبين به شهادت رسید. یکروزاصغر محمديان در اسفند ماه60 13در حالي كه فرماندهي يك گردان از نيروهاي رزمي را به عهده داشت، به سوي جبهه‌هاي نبرد اعزام شد. بعد از رسيدن به اهواز در دانشگاه جندي‌شاپور- پايگاه شهيد مدني مستقر گرديدند .چند روزمشغول شناسايي منطقة عملياتي و برگزاري مانور جهت آماده‌سازي نيروهاي گردان بود. بعد ازآن همراه با نیروهایش به طرف شوش رفت و در آن سوي پل كرخه مستقر و آمادة عمليات ‌شد. آزادسازي سایت 5 به او وگردان شهدا محول ‌گردید. بامداد دوم فروردین61 13به سوي منطقه مورد نظر حركت نمود و پس از ساعاتي به خط نيروهاي متجاوز يورش ‌برد . تا ساعت 5/7 صبح با رشادت‌ها و ايثارگري‌هاي شهيد اصغر محمديان و همة افراد رزمنده، گردان به تمام اهداف ماموريتي خود دست مي يابند. در اين عمليات سردار شهيد از پاي راست تير خورده و پايش قطع مي‌شود و وقتي كه همسنگران شهيد جهت حمل او به پشت جبهه اصرار مي‌ورزند، او از اين عمل ممانعت به عمل آورده و نيروهاي تحت امر خود را تشويق به پيشروي هرچه بيشتر مي‌نمايد .نیروها بر خلاف میل فرمانده را رها کردند وبا فرماندهی معاون او به پیشروی ادامه دادند. پس از چند لحظه دوباره بر اثر تركش خمپاره‌هاي دشمن ،اصغر به بزرگترين آرزوي خود كه شهادت در راه خدا بود، نائل ‌شد. در اين عمليات ،فقط او نبودکه به عرش اعلی فراخوانده شد، 32 نفر از ياران و همسنگران او نيز به شهادت رسیدند . او مانند دیگر فرماندهان دفاع هشت ساله ومقدس مردم ایران در برابر اشغالگران از خصوصیات وخصلتهای ارزنده ای برخوردار بود. تواضع و فروتني، احترام به ديگران، ايثار و فداكاري، اعتماد به نفس، تيزهوشي در برخورد با مسايل مختلف، خوشرويي و رعايت ساير ارزش‌هاي انساني و اخلاقي ازآن جمله اند.از نو جواني از تقيد و تدين خاصي برخوردار بود . مقيد به انجام واجبات ديني و عامل به مستحبات و پرهيزكننده از محرمات بود. به خاطر ارتباط محبت‌آميزي كه با محيط و جامعة پيرامون خود داشت، از اعتبار و ارزش اجتماعي والايي برخوردار بود و همين امر نيز موجب موفقيت او در تعيين و تحليل مسايل اجتماعي و سياسي بود. رابطة خيلي صميمي با والدين و افراد خانواده داشتند و همة اوقاتي را كه در منزل مي‌گذراندند با اعمال و رفتار خود كه از لطافت خاصي برخوردار بود، موجبات دلگرمي و شادابي افراد خانواده را فراهم مي‌ساختند كه در اين رابطه به بازديد وي از اقوام و صلة ارحام كه علاقة وافري به آن داشتند،‌ مي‌توان اشاره نمود. حسن معاشرت او با دوستان و همكاران، چه در محيط سپاه و چه در بيرون آن، زبان‌زد همگان بود و به طور كلي مي‌توان گفت كه او در اكثر زمينه‌هاي اخلاقي و مذهبي و اجتماعي الگو و نمونه‌اي براي ديگران بود. این خصوصیات به دلیل رشد در یک خانواده مومن ومذهبی بود.خانوادة شهيد اصغر محمديان از نظر فرهنگي از يك حد متعارفي برخوردار بوده و همة افراد خانواده‌اش از بينش سياسي و اجتماعي و همچنين از تحصيلات خوبي برخوردار بودند كه فعاليت و حضور همه‌جانبة افراد خانواده در جريان‌ها و مسايل مختلف اجتماعي و سياسي به عنوان يك وظيفه و تكليف شرعي ناشي از همين بينش است و از نظر اقتصادي مي‌توان گفت كه خانوادة او از يك وضعيت متوسطي برخوردار بوده اند. اوبه خاطر علاقه و پشتكار و احساس مسئوليتي كه نسبت به پاسداري از انقلاب داشت و همچنين به علت مسئوليت‌هاي سنگيني كه بر عهدة وي نهاده شده بود، به طور مداوم مشغول خدمت بود و كمتر اتفاق مي‌افتاد كه فراغتي داشته باشند و اگر هم مورد پيش مي‌آمد،‌ به تلاوت قرآن و ادعيه و مطالعة كتاب و روزنامه مي‌پرداخت. جزء اولين كساني بود كه خطر منافقين و ليبرال‌ها و ساير گروهك‌هاي الحادي را درك كرده بود و عملاً‌ مدام در حال مبارزه با آنها بود و در اكثر درگيري‌هايي كه اين گروهك‌‌هاي مزدور به وجود مي‌آوردند، شركت مي‌جست و به خاطر همين فعاليت‌هاي مستمر در يكي از درگيري‌هاي خياباني از طرف منافقين كه كينة شديدي نسبت به شهيد بزرگوار داشتند، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. مواقع اعزام به جبهه‌ها از شادترين لحظات عمر پربارش بود و برعكس حزن‌انگيزترين و غمناك‌ترين لحظات او زماني بود كه در بعضي از اعزام‌ها به خاطر مسئوليت‌هاي سنگينش توسط فرماندهي محترم سپاه زنجان از رفتن به جبهه منع مي‌شدند. چندين بار در اوايل انقلاب در نا آرامی های كردستان،‌ در آن منطقه به عنوان فرماندهي نيروهاي زنجان حضور يافت و پس از شروع جنگ تحميلي با توجه به اين كه خط استراتژيك دارخويين به رزمندان دلير زنجان سپرده شده بود، در سه نوبت متوالي به عنوان فرماندهي نيروهاي منطقة مذكور به ماموريت اعزام شدند و در آخرين ماموريت خود كه باز فرماندهي يك گردان از نيروهاي رزمنده را به عهده داشتند، به منطقة عملياتي شوش رهسپار گرديد و در اولين روز عمليات پر فتوح فتح المبين، پس از به دست آوردن اهداف از پيش تعيين شده و قلع و قمع نيروهاي عراقي، به درجة رفيع شهادت نايل آمد. گزارش درج شده در پرونده ایشان در بنیاد شهید وامور ایثارگران زنجان در مورد شهادت ایشان به این شرح است: شهادت ايشان بازتاب عجيبي در ميان خانواده و خويشان و حتي در اقشار مختلف مردم زنجان داشت كه ذكر آن در چندين صفحه‌هم نمي‌گنجد و از اين شهادت همين بس كه شهر زنجان يك‌پارچه به حال تعطيل درآمد و با توجه به اين كه به غير از شهيد اصغر محمديان، چندين نفر از يارانش نيز به شهادت رسيده بودند، به مدت سه روز در شهرستان زنجان عزاي عمومي اعلام شد و مجالس متعددي براي گرامي‌داشت و ياد و راه اين عزيزان برگزار گرديد و در مجلس تذكري كه از طرف خانوادة شهيد محمديان برگزار شده بود،‌ آقاي ناطق نوري، وزير كشور وقت،‌ ضمن حضور در مجلس، سخنان مبسوطي در جهت فضايل و ارزش‌هاي معنوي شهيدان، بالاخص شهيد گران‌قدر، اصغر محمديان ايراد فرمودند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالحسین صدر محمدی : فرمانده گردان ویژه عملیاتی لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در خانواده ای مذهبی در شهرستان زنجان به دنیا آمد . پدرش کار گاه چوب بری داشت و وضع اقتصادی خانواده نسبتا خوب بود . دوران کودکی را بیشتر در خانه بود . به گفته پدرش : او خیلی آرام بود و آرام بودنش باعث شده بود که همیشه او را همراهم بیرون ببرم. با بازی رابطه ای نداشت و بیشتر به من کمک می کرد . وی پیش از ورود به مدرسه نماز می خواند و روزه می گرفت .به شرکت به مجالس مذهبی اصرار داشت و در خانه با صدای بلند قرآن و دعا می خواند و هراه پسر دایی اش ، پیروز قزلباش که بعد ها شهید شد نوار قرآن تهیه می کرد . در سال 1349 در دبستان هدایت شهرستان زنجان مشغول به تحصیل شد . پدرش می گوید :با میل خودش به مدرسه می رفت و خیلی هم خوشحال بود . از همان اول مواظب درس هایش بود و هیچگاه در طول تحصیل رد نشد . همیشه دعا می کرد .پس از پایان دبستان ، در مدرسه راهنمایی شهید چمران فعلی و دبیرستان دکتر شریعتی فعلی ادامه تحصیل داد و با مساجد همکاری می کرد . در کارخانه چوب بری شبها کوکتل مولوتف می ساخت و در مواقع ضروری از آن استفاده می کرد . با شروع انقلاب دیگر شب و روز نداشت .در تمام مجالس مذهبی و تظاهرات شرکت می کرد .به همراه پسر دای اش روی دیوار ها شعار می نوشت . پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران پیوست . به همین دلیل فرصت لازم برای شرکت در کلاسهای درس را نداشت . اما حضور در سپاه باعث نشد تا از ادامه تحصیل باز بماند ؛ درس هایش را می خواند و در امتحانات شرکت می کرد . در همین زمان برای تبلیغ اسلام و انقلاب اسلامی به اتفاق حمید و مجید مکی در سبزه میدان زنجان دکه ای فراهم آورد و کتابفروشی تاسیس کرد . او برای تهیه کتب مذهبی ، مخصوصا کتابهای امام خمینی شبانه به قم می رفت و فردای آن روز به زنجان باز می گشت. به گفته پدرش : از نظر مالی ضرر می کردند ولی کارشان را ادامه می دادند . گاهی قیمت کتابها را پایین می آوردند تا مردم بخرند . در حقیقت منظورشان سود مالی نبود بلکه می خواستند کتابها را به دست مردم برسانند . وی همچنین چند نمایشگاه کتاب در زنجان بر پا کرد و کتب و نوارهای مذهبی مورد نیاز را از تهران و قم فراهم می آورد و امانت می داد . از صوت خوبی بر خوردار بود . در بسیاری از مجالس مذهبی در رثای اهل بیت مداحی می کرد. در سال 1359 ماموریت یافت تا به شهرستان خدابنده برود و روستاییان منطقه را آموزش نظامی و عقیدتی دهد . با شروع جنگ تحمیلی ، عبد الحسین به جبهه اعزام شد . ابتدا با برادرش به پادگان امام حسین (ع) رفت و سپس به منطقه غرب و جبهه مریوان اعزام شد . ابتدا مسئول چند سنگر بود ولی به علت وظیفه شناسی و پر کاری به سرعت فرمانده دسته و گروه شد و پس از مدتی به سمت معاون فرمانده گردان و فرمانده گردان ارتقاء یا فت. به زبان عربی آشنایی نسبی داشت . از این رو از طرف سپاه مامور شده بود تا مواقعی که منطقه آرام است به زنجان باز گردد و عربی خود را تکمیل کند . یک بار زمانی که به زنجان باز گشته بود در خیابان سر چشمه ، منافقین به سوی او تیر اندازی می کنند و وی با موتور به داخل جوی آب می افتد و از این ترور جان سالم به در می برد . او عاشق جبهه بود و در این باره می گفت : راضی ام همیشه در جبهه بمانم و اصلا زنجان نیایم . اگر به جبهه بیایید و ببینید آنجا چه خبر است ، هیچگاه از آن دست نخواهید کشید ... من نمی توانم در شهر بمانم با روحیاتم جور در نمی آید . این جا می آیم یک سری مسائل را می بینم ناراحت می شوم . فقط برای شخص امام است که به جبهه می روم . این دستور امام است و دستور امام بر ما حجت است . نقل است که در عملیاتی نیروهای خودی پس از باز گشت از خط مقدم از شدت خستگی به خواب رفته بودند و تنها عبد الحسین بیدار بود . بعد از مدتی متوجه شد که تانکهای عراقی نزدیک می شوند . رزمندگان از شدت خستگی بیدار نمی شدند . و عبد الحسین با لگد به جان آنها افتاد تا موفق شد آنها را بیدار کند . لحظه ای بعد بسیاری از تانکهای عراقی توسط سربازان اسلام هدف قرار گرفتند . مادرش از حضور مستمر او در جبهه اظهارنگرانی می کرد و عبدالحسین تا او را راضی نمی کرد راهی جبهه نمی شد و به شوخی می گفت : من بالا خره خواهم آمد یا عمودی و یا افقی ! در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت داشت و مجروح شد . در حالی که هنوز کاملا بهبود نیافته بود می خواست به جبهه باز گردد که سید مجتبی موسوی از این کار ممانعت به عمل آورد . یکی از خواهرانش می گوید : هنگامی که زخمی شده بود به ما نمی گفت که زخمی شده ، می گفت یک تاول است و چیزی نیست . اجازه نمی داد کسی زخمش را ببیند . عبد الحسین صدر محمدی در عملیات والفجر 4 فرمانده گردان ویژه لشکر 17 علی بن ابی طالب بود . به دنبال عدم فتح این عملیات ، نیروهای خودی که به داخل عراق نفوذ کرده بودند ، مجبور به عقب نشینی شدند . به هنگام این عقب نشینی ، عبد الحسین با وجود اینکه از ناحیه پا و کتف بر اثر اصابت ترکش مجروح شده بود ، در سنگر خود باقی ماند و نیروهای در حال عقب نشینی را پوشش داد . او با رسیدن نیروهای عراقی نتوانست سنگر خود را ترک کند . در نتیجه ، در یک جنگ تن به تن در حالی که سر نیزه خود را در شکم سرباز دشمن فرو برده بود ، خود نیز بر اثر فرو رفتن سر نیزه سرباز دشمن در شکمش به شهادت رسید. تاریخ شهادت او28 مهر1362 در منطقه پنجوین عراق است .مجید نظری یکی از همرزمان صدر محمدی در خصوص چگونگی شهادت او گفته است : در طی عملیات والفجر 4 بچه ها مجبور به عقب نشینی می شوند . عبد الحسین که زخمی شده بود ؛ به بچه ها می گوید که هر چه مهمات هست به سنگر من بیاورید .تیر باری را بر می دارد و می گوید من پوشش می دهم و شما عقب نشینی کنید .آنها عقب نشینی می کنند و عبد الحسین در این حین به شهادت می رسد . شهید میرزا علی رستم خانی که بعد ها به شهادت رسید برایم تعریف می کرد که وقتی دوباره آن تپه را اشغال کردیم ، دیدیم سر نیزه شهید صدر محمدی در شکم یک عراقی است و سر نیزه عراقی در شکم او . در حالی که او جثه ضعیفی داشت و عراقی فردی درشت هیکل بود . قبل از شهادتش شبی در بیابان گشت می زد و خارها را جمع آوری می کرد . از او پرسیدند چرا چنین می کنید ؟ گفت : فردا در هنگام عملیات ممکن است بچه ها در بیابان سر گردان شوند خارهای بیابان را جمع می کنم تا مبادا آنها اذیت شوند . جنازه شهید عبد الحسین صدر محمدی در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین باقری : فرمانده واحد اطلاعات وعملیات تیپ یکم لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) تحصيلات دوره ابتدايي را در دبستان شهيد خليل نوروزي فعلی و دوره راهنمايي را در مدرسه توفيق به پايان رساند. تحصیل ايشان در دوران متوسطه همزمان بود با به ثمر رسيدن انقلاب شکوهمند اسلامي و به همين دليل ايشان سنگر مدرسه را رها کرد و حضور در سنگر جبهه و صحنه جنگ و جهاد با کافران بعثي ودشمنان مردم ایران را ترجيح دادند.از بدو تشکيل سپاه فعاليت خود را دراین نهاد آغاز کردند و تا زمان شهادت ، به عنوان پاسدار و بسيجي در خدمت جمهوري اسلامي بود . از جمله سمت های ايشان فرمانده اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران ابهر و نيز مسئول ندامتگاه دادسراي انقلاب اسلامي بود.ا و هنگامی که سمت فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ يکم لشگر 31عاشورا را به عهده داشت ،به مقام رفيع شهادت نايل آمد.دوستانش در مورد او چنین می گویند: حسين باقري آنقدر در محل خودشان حضورش کم بود که اهل محل او را نمي شناختند. لذا به جز شهيد محمود سهرابي که همسايه خيلي نزديک ايشان بود . همسايه هاي ديگر او را نمی شناختند. بعد از شهادتش يکي از همسايه ها پرسيد: مگر حسین پاسدار بود؟ اوعاشق امام حسين (ع) بود و در آخر نيز به ديدار معشوق خود ابا عبدالله الحسين (ع) شتافت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یعقوب علی محمدی : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ولی عصر(عج)لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در شهرستان زنجان در يك خانواده مذهبي و متوسط پا به عرصه وجود گذاشت. تحصيلات ابتدائي را در مدرسه دهخدا به پايان رساند وبراي گذراندن دوره راهنمائي به مدرسه آيت رفت. تابستانها كار مي كرد وبا سختيهاي زندگي در ستيز بود. مخارج تحصيلش را خود فراهم مي كرد .پس از اتمام دوره راهنمائي به دبيرستان رفت اما يك سال بعد به هنرستان فني رفت ودر آنجا تا سال چهارم در رشته مكانيك عمومي تحصيل كرد . دوران تحصيل او همزمان با سالهای جنگ بود واو ضمن درس خواندن در جبهه ها نیز حضور می یافت. در دانشكده فني و حرفه اي قبول شد ونرفت ، حضور در جبهه ها را به تحصیل ترجيح می داد . در سال 1360 براي گذراندن دوره نظامي به پادگان امام حسين(ع) سپاه اعزام شد. پس از چهار ماه دوباره به زنجان عزيمت نمود وبا دوستان در همان سال به جبهه آبادان رفت ودر عملیات ثامن الائمه که به شکست محاصره آبادان انجامید،شركت كرد . حضور مداوم او در جبهه هاي حق بر عليه باطل موجب آزردگي منافقين مي شد چندين بار تهديد به ترور كردند اما موفق نشدند .اودر شهر زنجان وداخل کشور با منافقین ودشمنان داخلی در گیر مبارزه بود ودر مرزها نیز با نیروهای ارتش عراق ودشمنان خارجی ایران که از کشورهای دیگر عربی برای کمک به ارتش عراق آمده بودند. در سال 1361 دوباره به جبهه عزيمت نمود. اودر عمليات فتح المبين و بيت المقدس شركت كرد واز ناحيه سر به شدت مجروح شد . پس از بهبودي نسبی باز به جبهه رفت ودر عمليات والفجر مقدماتي شركت كرد .بعد از این عملیات او به زنجان برگشت،اما اندكي پس ازحضور در شهر دوباره به جبهه هاي جنوب رفت تادر عمليات والفجر2شركت كند.حضور در جبهه را بر خانه وماندن در شهر ترجيح مي داد .به همين علت به طور مداوم در جبهه بود .در سال 1362 به كردستان رفت ودر عمليات والفجر4 شركت كرد واین بارهم به خواست خدا پيروز بر گشت .پس از آن دوباره به منطقه جنوب رفت ودر عمليات والفجر6 وبعد از آن در عمليات خيبر شركت كرد. بعد از عمليات خيبر اكثر نيروها به مرخصي مي آيند ولي ايشان ماندن در آنجا را ترجيح مي دهد .در تمام عمليات ايشان و هم رزمانش خط شكن بودند .پس از گذشت سالها ،حماسه هايش در خاطر همرزمان و زره زره ی خاک جبهه های جنوب وغرب مانده است. در سال 1363 در عمليات بدر شركت مي كند كه از ناحيه بازو وسر دوباره مجروح شده ولي به شهر عزيمت نمي كند ودر جبهه مي ماند. در سال1364 در عمليات آبي وخاكي والفجر8 شركت مي كند واز ناحيه قفسه سينه وكتف و گردن به شدت مجروح ودر بيمارستان قلب شهيد رجائي بستري مي شوند .پس از بهبودي دوباره به جبهه هاي بر می گردد. اين دوازدهمين نوبت است که اوبه جبهه می رودو دوازدهمین عمليات گسترده‌بود که اوشر کت می کرد؛و آخرين... اين بار مي خواست پرواز كند تادرد فراق دوستان ديرينه اش را تسکین دهد. به مهماني برادرشهیدش محمد علي برود و با خداي خويش ملاقات كند و به جهانيان درس ايثار بياموزد. او حقيقت را يافته بود و آرام نداشت در آخرين بار آن قدر مهربان بود كه با گذشته فرق داشت . سرانجام در تاريخ 4 / 10 / 1365 ودر عملیات کربلای 4،اين فرمانده دلاور وغواص درياي عشق (عج)در منطقه ام الرصاص شهد شهادت را چشيد وبه درجه رفيع شهادت نائل آمد .قبل از او برادرش محمدعلي محمدي نیز در راه دفاع از اسلام وایران بزرگ به افتخار شهادت نائل شده بود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اکبر منصوری : فرمانده گردان سلمان فارسی(ره)لشگر8نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در يکي از محله هاي پايين شهر زنجان که به محله «نايب آقا» معروف است متولد شد. خانواده اش متدين و مذهبي بودند . پدر و مادرش به علت علاقه وافر به خاندان عصمت و طهارت نام کودک خردسال را اکبر نهادند و شايد تقدير اين بوده است که همچون علي اکبر درسن جواني در راه اسلام و دين حضرت پيامبر اکرم (ص) به شهادت برسد . با تربيت صحيح و پاک وعلاقه به سيد الشهداء(ع) بزرگ شد تا در آينده يار و ياور رهبر قهرمانان کربلا گردد. اکبر از کودکي در دسته جات و عزاداريها هميشه پيشرو و پيشقدم بود . روزگار سپري مي گشت و اکبر خردسال ، کم کم بزرگ وبزرگتر مي شد . در سال 1345 وارد دبستان علميه زنجان شد . در آن زمان مديريت مدرسه را شيخ منصور محاوري به عهده داشت . ايشان يکي از افراد نامي ، مذهبي ، متعهد به اسلام و روحانيت شهرستان زنجان بود و هميشه به شاگردان خود تاکيد مي کرد فرايض ديني خود را به نحو مطلوب و با دقت انجام دهند. اکبر از همان موقع با اسلام و مذهب آشنايي پيدا نمود و با توجه به موقعيت خانوادگي خود که از اسلام بهره گرفته بودند روز به روز بيشتر با مسايل مذهبي آشنا گشت . عليرغم کمبودهايي که از نظر مالي در خانواده اش بود به تحصيلات ابتدايي خود ادامه داد. در سال 1348 که هنوز يازده سال بيشتر از عمرش نمي گذشت ؛ پدرش را از دست داد. با فوت پدر ضربه سنگين و بزرگي به روح لطيف و حساس شهيد وارد شد . او با جثه اي کوچک ولي با روح بزرگ اين مصيبت گران را تحمل نمود و تحصيلات مقدماتي خود را در زنجان به اتمام رساند . بعد از آن برای ادامه تحصيل دوره بالاتر به تهران رفت . این دوران سه سال به طول انجاميد و سپس وارد هنرستان تهران شد ولي خيلي زود تصميم گرفت به شهر خود ، زنجان برگردد .او پس از کسب اجازه از مادر و برادرش در هنرستان صنعتي زنجان ثبت نام نمود و در رشته مکانيک تحصيلات خود را شروع کرد . با توجه به هوش و ذکاوتي که داشت در هنگام تحصيلات موفق بود . دوران تحصیلات متوسطه او همزمان بود باسالهاي اختناق و خفقان رژيم ستم شاهي ؛ او همچون ديگر مسلمانان ، رسالت واقعي خويش را مي دانست . به همين منظور در آن شرايط سخت و دشوار به جلسات مذهبي شهر زنجان راه پيدا کرد و در جلسات استاد شجاعي شرکت مي کرد. او توانست از هنرستان فني زنجان موفق به اخذ ديپلم گردد . زمان فراغت خويش را هيچ وقت به غفلت سپري نمي کرد . در تابستان با توجه به گرماي طاقت فرساي بندرعباس به نزد برادر خود مي رفت و در کارگاه تراشکاري مشغول کار مي شدتا هم در آمدی داشته باشد و هم در تقويت و تکميل رشته انتخابي در هنرستان موفقيت بيشتري را کسب کند . زمان به سرعت سپري مي گشت و جوانان پرشور و فعال به تدريج آماده مي شدند تا حکومت اختناق ستم شاهي را از صفحه روزگار پا ک و زمينه را براي حکومت مستضعفين فراهم کنند . اکبر منصوري از اوايل سال 1357 فعاليتهاي سياسي خود را به طور مستمر شروع کرد او در آن زمان دانشجوي اتو مکانيک بودودر سنندج تحصیل می کرد. در مبارزه مخفي خود نيز جدي و کوشا بود . هيچ کس از خانواده و دوستان او اطلاع نداشتند که او در چنان شرايط سختي با رژيم سرسپرده آمريکايي مشغول مبارزه بي امان است . او در آن برهه حساس در کردستان يک اتاق کرايه کرده بود و به همراه دوستش در آنجا به ادامه تحصيل مي پرداخت. با اوج گيري مبارزات سياسي و مذهبي مردم ايران و با تعطيل شدن دانشگاهها و مراکز علمي ، فرهنگي و صنعتي کشور ، اکبر از سنندج به زنجان مراجعت نمود و در کنار همرزمان خود در شهر زنجان به مبارزات پيگيرانه ی خود ادامه داد ، تا جايي که فردي مبارز و شناخته شده گرديد .شرایط به گونه ای بودکه در آن موقعيت ماندن او در شهرزنجان صلاح نبودو امکان دستگيري او به دست نیروهای نظامی شاه می رفت. این امراو را واداشت که پيش برادرش در بندرعباس برود . بعد از يکماه دوباره به زنجان بازگشت و به مبارزات مذهبي و سياسي خود ادامه داد و در کار خود پرشور و پرتحرک بود.مادرش می گوید : يک شب اکبر با تني غرق به خون و لباسهاي پاره ، پاسي از شب گذشته به خانه مراجعت کرد. در ابتدا فکر کردیم با کسي حرفش شده ولي وقتي از او علت را پرسیدیم ،گفت به وسيله نیروهای شاه مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. با ادامه مبارزات ملت قهرمان ايران و با هدایت رهبر بزرگ و عاليقدر جهان اسلام، امام خميني، طلوع فجر انقلاب اسلامي در ايران دميده شد ومردم مظلوم ايران از يوغ 2500 سال ظلم وستم شاهنشاهي آزاد گشتند.پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي اوتصميم گرفته بود به انقلابي که خود در آن شرکت داشت و در بازسازي مملکت ويران شده ، از خرابيهاي سلطه بیگانگان بپردازد. اما تقدير بر آن بود که شياطين کوچک و بزرگ دست به دست هم بدهند و سد راه اين سيل بنيان کن باشند .دشمنان مردم ایران اول شورشهای کردستان را به پا کردند. فرزندان انقلاب که به ياري پروردگار يکتا ،شاه را با آن همه يال و کوپال همچون تفاله اي در زباله داني تاريخ انداخته بودند ، راهي مبارزه با اخلال گران و منافقين در کردستان گرديدند. اودر سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زنجان گرديد و همان سال خود را به مريوان رساند و در مبارزه پيگير با دشمنان انقلاب از جان دريغ نکرد . بعد از چند ماه به زنجان بازگشت وبعداز مدتی دوباره همراه عده ديگري از رزمندگان اسلام عازم منطقه ديواندره شد .او در آنجا نيز با سعي و کوشش فراوان خود توانست فنون نظامي خود را به معرض نمايش بگذارد و از تجربيات خود که از درگيري مريوان آموخته بود در جهت سرکوبي دشمنان اسلام و ايران استفاده نماید. بعد از بازگشت از منطقه غرب کشور به علت کارداني و هوشياريش به فرماندهی ستاد امنيت شهرستان زنجان منصوب گرديد که در اين راه نيز بسيار موفق بود. دشمنان مردم ایران ودر راس آنها آمریکای جنایت کاروقتي ديدند مزدورانشان در کردستان و استانهای دیگرنتوانستند تهدید جدی در مقابل مردم وانقلاب مردمی باشندواز طرفی بني صدر خائن و همدستانش نیز نمی توانند کاري در جهت نابودی انقلاب اسلامی انجام دهند ، در سي و يک شهريور ماه 1359 بزرگترین جنگ بعد از جنگ جهانی دوم را برعلیه مردم ایران به راه انداختند. اوبا توجه به احساس مسئوليت در قبال ميهن اسلامي ، قرآن و رهبري ، پرونده تحصيلي خود را در دانشگاه مختومه اعلام کرد و ترجيح داد يکي از دانشجويان مکتب امام حسين (ع) گردد . شعله جنگ نابرابر تحميلي از سوي شيطان بزرگ بر ميهن اسلامي افروخته شد . اکبر همچون ديگر ملت ايران ، عقيده داشت که عراق تجاوز گر است و بايد تجاوز او را با يکپارچگي ، وحدت و حضور در جبهه جواب داد. عازم جبهه هاي شمالغرب ، سومار و دهلران شد. مدتی بر عليه دشمنان جنگید تا به مجروح شدنش از ناحيه صورت و فک انجاميد. بعد از اينکه او را به بيمارستان اهواز منتقل کردند ، به علت جراحت شديد به تهران عازم و در بيمارستان امام خميني بستري گرديد . پس از مدتي مداوا و استراحت از بيمارستان مرخص شد ، ولي هنوز چند ترکش در صورت و فک او به جا مانده بود ، که مي بايست به مرور زمان خارج مي شد.بعد از چند هفته بستري به زنجان بازگشتند و دوباره مبارزات خود را در جبهه ديگري آغاز نمودند. اين بار او به پست حساس فرماندهي سپاه پاسداران شهرستان خدابنده منصوب گرديد. يکي از خصوصيات اخلاقي بارز شهيد اين بود که هميشه بعد از بازگشت از جبهه هاي نبرد حق عليه باطل وقتي که صحبت از رزم و حماسه و اتفاقات جنگ به ميان مي آمد بدون هيچگونه تزوير و ريا خاطرات همرزمانش را تعريف مي کرد و نکته جالب اين بود که هيچوقت و هيچگاه از زبان او شنيده نشد که بگويد من هم کاري کرده ام ، هميشه از شجاعت و دلاوريهاي ياران و همرزمان خود تعريف مي کرد و هرگاه از او سئوال مي شد که در چه پستي مشغول فعاليت هستي و داراي چه مقامي هستي ؟ پاسخ او هميشه اين بود که من يک پاسدارم و هيچ مقامي ندارم و نمي خواهم داراي هيچ مقامي باشم ، چون مقامي که امام امت با فرمايش خود (ايکاش من هم يک پاسدار بودم) به تمام پاسداران اعطاء نمود ما را بس است. شهيد همواره به والدين و خواهران و برادر خود احترام خاصي قائل بودند و به همين منظور جهت ارج نهادن به خانواده اش و از روي ادب براي کارهايي که تصميم به اجراء مي گرفت ، هميشه مشورت مي نمود . شهيد منصوري برخوردي آرام و متين داشت . از ديگر خصوصيات وي اين بود که به مطالعه آزاد علاقه بسيار داشت . از کوچکترين فرصت به دست آمده استفاده مي کرد و به مطالعه مي پرداخت . از ديگر نظرات مهم او اعتقاد بر مساله ولايت فقيه و رهبري بود . ايشان بر مساله ولايت بسيار تاکيد داشت و اين باعث گرديده بود که تمامي وجود او و شيرين ترين کلمات او ولايت فقيه باشد . او زندگيش را فداي ولايت فقيه مي نمود و همواره پيروي از دستورات ولايت فقيه را به دوستان و آشنايان و اعضاي خانواده توصيه مي کرد. مساله ديگري که در اينجا ذکر آن لازم است ، مبارزه پيگير و بي امان شهيد با عوامل نفاق بود . در اين رابطه نخست سعي ميکرد با راهنمايي و بحث آنها را به را درست ارشاد نمايد و در صورت عدم قبول ،آنها را تحويل دست پر قدرت عدالت می داد . اين طرز برخورد با گروهکها باعث گرديده بود که ايشان به مناطق کردستان اعزام شود و در آنجا به مقابله با منا فقین بپردازد. تا پايان سال 1360 در مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدابنده ، مشغول انجام وظيفه بود . در اين زمان شهيد منصوري از طرف فرماندهي سپاه مرکزي جهت تحصيل در دانشگاه فرماندهي انتخاب شده بود .او چند روز ديگر بايد به تهران مي رفت تا در دانشگاه تحصيل نمايد، اما بر اسا س ضرورت بار ديگر طاقت نياورد و با اصرار زياد از فرماندهان سپاه زنجان اجازه رفتن به جبهه را گرفت . در تاريخ 7/1/1361 به همراه همرزم شهيدش حاج ميرزا علي رستمخاني به جبهه جنوب اعزام گرديد. فرماندهي گردان سلمان به عهده شهيد اکبر منصوري و فرماندهي گردان امام حسين (ع) به عهده شهيد حاج ميرزا علي رستمخاني بود . قبل از حرکت شهيد اکبر منصوري براي آخرين بار با خانواده خود در محل مزار شهداء پايين ديدار نمود . توصيه هاي خاصي به اعضاي خانواده خود کرد که اهم آن عبارت بود از اين که : هميشه در صحنه باشيد . امام عزيز را تنها نگذاريد . براي من نگران نباشيد . جان شما و جان امام ، هميشه دعاگوي امام باشيد. در آن روز حال به خصوصي داشت . اين بار به جبهه رفتن او با دفعات ديگر تفاوت داشت. صورتش پر نور شده بود و عکس العمل وي طوري بود که به نظر مي رسيد که خود را براي رسيدن به ديدار معبود يگانه خويش آماده مي کند ،راهي جبهه جنوب شد. در پادگان وليعصر(عج) دزفول اتفاقات جالبي رخ داد که از نادرترين و مهمترين حوادث جنگ به شمار مي رفت و گويا حضور بي وقفه امام زمان (عج) در جبهه هاي نور عليه ظلمت نمايان بود . در يکي از شبهاي ماه ارديبهشت 61 گردان سلمان در پادگان تازه آزاد شده کرخه مستقر بودند . يکي از برادران بسيجي از اهالي شهرستان خدابنده زنجان که تقريباً مسن بودند شب هنگام سراسيمه از خواب پرسيده و هياهو به راه مي اندازد وقتي علت را مي پرسند ، در جواب برادران مي گويد : من وجود مبارک حضرت وليعصر ، امام زمان (عج) را به چشم خود ديدم و ايشان يکپارچه سبز رنگ به من عطا نمودند و فرمودند که شما در اين عمليات پيروز خواهيد شد . من نيز همراه شما خواهم بود . سپس پارچه سبز رنگ را که هيچ شباهتي به پارچه هاي اين زمان نداشت از زير بالش آن رزمنده پير بسيجي پيدا کردند و همه تکه هايي از آن را به عنوان تبرک بردند . فرداي آن روز شهيد اکبر منصوري به اتفاق ديگر فرماندهان پادگان وليعصر پارچه را نزد امام جمعه وقت دزفول بردند و بعد از تاييد ايشان به گردان سلمان آوردند . تذکر اين نکته ضروري است که اين پارچه سبز رنگ را که از بيدق درست شده بود از اولين مرحله عمليات بيت المقدس تا مراحل ديگر و آزادي شلمچه در دست برادران گردان سلمان بود که چند ترکش کوچک نيز به آن اصابت کرد . اين پرچم هم اکنون در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه زنجان نگهداري مي شود . شهيد سرافراز منصوري يکي از فرماندهان گردانهاي عمل کننده از اولين مرحله عمليات پرشکوه و با عظمت بيت المقدس بود. عملياتي که با ادامه آن خرمشهر عزيز آزاد گشت و پشت استکبار جهاني به لرزه درآمد. عمليات افتخار آميز بيت المقدس شروع شد و رزمندگان اسلام با توکل به خداي يکتا ، داغ ننگ فتح سه روزه تهران توسط نيروهاي عراقي را به قلب صدام جنايتکار گذاشتند. اکبر منصوري که در منطقه عملياتي دارخوئين فرمانده يکي از گردانهاي نامي و مشهور عمل کننده بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره بعثيان عراق در حين انجام وظيفه مجروح و بلافاصله به بيمارستان اهواز منتقل گرديد . اما چون ترکش خمپاره در قسمت نخاع وي اصابت کرده بود معالجات پزشکي در وي موثر واقع نشد و بعد از 48 ساعت به آرزو و آرمان ديرينه خود که شهادت در راه خدا بود نائل گرديد و دنياي باقي را به دنياي فاني ترجيح داد. پيکر پاک و مطهر شيد اکبر منصوري با لباس مقدس پاسداري با مراسم با شکوهي با شرکت انبوهي از مردم شهيد پرور زنجان در حاليکه شعار « جنگ جنگ تا پيروزي » و « تاخون در رگ ماست ، خميني رهبر ماست» و « قسم به خون پاکت ، راهت ادامه دارد»؛ سر مي دادند در گلستان شهداي زنجان به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کمال قشمی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در شهر زنجان ودر خانواده اي مذهبي متولد شد . از دوران كودكي نور ايمان و شهادت بر چهره پرفروغش نمايان بود . با وجود كمي سن علاقه شديد به شركت در مجالس ديني و مذهبي داشت . پس از به اتمام رساندن دوره ابتدايي، وارد دوره راهنمايي شدوبه تحصيل در مدرسه راهنمايي انوري پرداخت . همراه با اوج گيري انقلاب اسلامي در ميان توده هاي میليوني مردم ايران ،او نيز حضورفعالانه خود را دوشادوش ملت مسلمان نشان داد و در ميان درياي خروشان و متلاطم ملت ايران فرياد مرگ بر شاه را سرداد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج درآمد و فعاليت شبانه روزي خود را شروع كرد . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، اولين بار در فروردين ماه سال 1360 به جبهه هاي نبرد حق و باطل رفت . هميشه خود را مطيع و پيرو ولايت فقيه مي دانست و به دوستان خود اين امر را سفارش مي كرد و آن را مايه هدايت و سعادت مي دانست . خود نيز با حضور مستمر در جبهه ها به فرمان امام آن را به اثبات رسانيد . در سال 1361 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زنجان درآمد و به فعاليتهاي انقلابي خود توسعه داد . اودر طول حضور خود در جبهه ها در عمليات متعددي از جمله عمليات بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، محرم ، رمضان ، والفجر 4 ، خيبر ، بدر و كربلاي 5 شركت كرد و چندين بار مجروح شد . او وظيفه الهي سنگيني را كه بر دوش خود حس مي كرد در راه رضاي خدا و پيروي از ولايت فقيه به انجام رساند. سوم تير ماه 1367 بیست و چهار روز قبل از پذیرش قطعنامه 598 وبسته شدن در شهادت بر روی مشتاقان ؛اودر جبهه ماووت شربت شهادت نوشيد و به ديدار معبود خود شتافت .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید امیر حسین جهانشاهی : فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع)لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سالروز شهادت امام حسن(ع) در 28صفر سال 1337 در تهران به دنیا آمد . پدرش پیمانکار ساختمان بود و در باره وضعیت اقتصادی خانواده می گوید : ما در اتاقی واقع در خیابان خواجه نظام کوچه بلد النجات مستاجر بودیم و ماهی 13 تومان اجاره می دادیم. زندگی سختی را می گذراندیم،حتی فرش نداشتیم تا زیر پایمان بیندازیم . امیر حسین دوره ی ابتدایی را با موفقیت پشت سرگذاشت. در تابستانها برای فرا گیری قرآن به مکتبخانه می رفت . رو خوانی قرآن را به خوبی و به سرعت فرا گرفت .دوره دبیرستان را در مدرسه دانشپور گذراند . پدرش با وجود تنگدستی ، شهریه مدرسه مذکور را که ماهی سیصد تومان بود می پرداخت تا از این طریق آینده فرزندش را تامین کند . امیر حسین پس از اتمام دوره متوسطه در سال 1356 در رشته حقوق قضایی در دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی با اوجگیری فعالیتهای سیاسی در دانشگاهها و تعطیلی آن موفق به ادامه تحصیل نشد . در دوران انقلاب ، به طور فعال در جهت پیروزی انقلاب اسلامی تلاش می کرد ، از جمله به همراه چند تن از دوستانش و پسر عموهایش روز 27 دی ماه پاسگاه ژاندارمری حصارک را مورد هجوم قرار دادند و آن را تصرف کردند در حالی که هنوز در جایی پاسگاهها و پایگاه نظامی و انتظامی مورد حمله واقع نشده بود . اقدام مهم دیگر آنها این بود که در روزهای آخر حاکمیت رژیم پهلوی که قرار بود ارتش تانکها را از اطراف برای سرکوب مردم به تهران بیاورد ، مردم کرج با بستن راه به طول یک کیلو متر مانع حرکت تانکها شدند. امیر حسین جهلانشاهی در انجام این کار نقش فعالی داشت . این درگیری در کرج آن قدر ادامه داشت تا این که در 22 بهمن 1357 انقلاب اسلامی به پیروزی رسید . پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه خانواده از تهران به زنجان نقل مکان کرد و دو سال در فرمانداری زنجان کار کرد . سپس به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در سپاه کرج مشغول خدمت شد و حقوقی را که از سپاه دریافت می کرد به خانواده می داد . او حدود شش ماه مسئولیت حراست از کاخ شمس پهلوی را بر عهده داشت و با تمام وجود در جهت حفظ بیت المال فعالیت می کرد . در پایان پس از تهیه لیست اموال کاخ و تقدیم آن به خدمت حضرت امام از این مسئولیت کناره گیری کرد . او در کرج منزلی نداشت و هنگامی که معاون فرمانده سپاه کرج بود در ساختمان سپاه اقامت داشت و هر ماه برای دیدار خانواده به زنجان می رفت . با وجود داشتن پست معاونت در بسیاری مواقع به جای آبدار چی در آبدار خانه کار می کرد تا آبدار چی بتواند به خانواده اش سر کشی کند . نسبت به غیبت ، بسیار حساس بود و هر گاه زمینه چنین گناهی پیش می آمد ازآن جلو گیری می کرد .زمانی که در سپاه کرج خدمت می کرد مسئولان سپاه ، به نوبت در جبهه ها حضور می یافتند اما او در بسیاری موارد با اصرار زیاد خارج از نوبت به جبهه اعزام می شد . وقتی که پدرش به همکارانش اعتراض می کند که چرا او را به نوبت به جبهه نمی فرستید و هنگام اعزام به جبهه به ما اطلاع نمی دهید ، در پاسخ گفتند : او به جای همه به جبهه می رود و از این که به شما اطلاع دهیم مانع می شود . او مدتی در کردستان در مبارزه با ضد انقلابیون حضور داشت و سپس به جبهه های جنوب رفت و مدت 4 ماه در آنجا بود . در طول حضور در جبهه دو با ر به طور سطحی و یک بار از ناحیه انگشتان دست و بار دیگر پیشانی و ابروان زخمی شد . امیر حسین جهانشاهی برای آخرین بار در 8 آذر 1360 جهت عزیمت به جبهه با خانواده وداع کرد و در 14 آذر ماه به جبهه اعزام شد .در آنجا به همراه دو پسر عمویش اسماعیل و اسفندیار جهانشاهی در یک گردان خدمت می کردند اسماعیل جهانشاهی نقل می کند : قبل از عملیات می خواستیم به همراه امیر حسین و برادرم اسفندیار روی پل کارون در اهواز عکس بیندازیم . امیر حسین گفت : ما سه تا پسر عمو هستیم و از ما سه نفر یک نفر بر نمی گردد و آن یک نفر من هستم . صبر کنید من به حمام بروم بعد بیایم عکس بیندازیم . هر چه گفتیم 170 نفر منتظر ما هستند قبول نکرد و با اصرار منتظر شدیم تا بر گردد پس از بازگشت و گرفتن عکس ، وصیت نامه اش را نوشت و بعد یک سنگ قبر را هم به ما نشان داد و گفت : از این نوع سنگ قبر برایم بخرید . شب عملیات در جبهه" طراح "از هم جدا شدیم و هر یک به همراه گروهی جداگانه وارد عملیات شدیم . گروهی که امیر حسین فرماندهی آن را به عهده داشت در محور میانی عمل می کرد . مدتی از عملیات نگذشته بود که از طریق بی سیم متوجه شدیم امیر حسین مجروح شده و با هلی کوپتر او را به اهواز منتقل کرده اند . اما او در اثر اصابت گلوله به سرش به شهادت رسیده بود . امیر حسین جهانشاهی در 21 دی 1360 در سن 23 سالگی در حالی به شهادت رسید که پیش از عزیمت به جبهه ، موافقت خانواده یکی از آشنایان را برای خواستگاری جلب کرده بود و قرار بود پس از بازگشت از جبهه به خواستگاری بروند . پیکر او را پس از تشییع در کرج و زنجان در گلزار شهدای زنجان به خاک سپردند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گنجینه دانشمندان (جلد نهم)

متولد: 1342 ه.ق متوفى: 1411 ه.ق على‏اصغر شهید احمدى شاهرودى فرزند آیت‏اللَّه حاج شیخ محمدتقى احمدى مغزى شاهرودى از افاضل دانشمندان معاصر نجف اشرف بوده‏اند. ایشان در سال 1342 قمرى برابر 1302 شمسى در یكى از مضافات شاهرود به نام مغز به دنیا آمده و در بیت علم و دانش و دامن پدرى چون حاج شیخ محمدتقى شاهرودى (مغزى) كه از شاگردان علامه خراسانى آخوند ملا محمدكاظم صاحب كفایه بودند پرورش یافته و پس از خواندن مقدمات و ادبیات در سال 1358 قمرى به قم آمده و به اتفاق مرحوم استاد مرتضى مطهرى و آقاى حاج شیخ حسینعلى منتظرى كفایه را از محضر آیت‏اللَّه محقق داماد استفاده كرده و حتى تابستان و ایام تعطیل ماه رمضان و عاشوراء كه آقایان براى تبلیغ مسافرت مى‏كردند ایشان دروس را تعطیل نكرده و ادامه مى‏دادند و پس از پایان سطوح به درس خارج آیت‏اللَّه حجت قدس‏اللَّه سره شركت و استفاده نموده و با نامبردگان فوق مباحثه و مذاكره علمى داشتند و آن مرحوم از آن عده و چند نفرى بودند كه امام راحل آیت‏اللَّه خمینى را وادار به گفتن درس اصول كردند و خود شركت مى‏نمودند. مرحوم احمدى به اتفاق دو نفر رفیق و شریك بحث خود تابستانى مسافرت به بروجرد كرده و در آنجا از محضر و مبانى مرحوم آیت‏اللَّه العظمى بروجردى استفاده نموده و از معظم‏له تقاضاى عزیمت به قم را نمودند. و پس از ورود ایشان به قم مهاجرت به نجف اشرف نموده و رحل اقامت افكنده و از درس فقه آیت‏اللَّه حاج سید محسن حكیم استفاده نموده ولى عمده تحصیلات ایشان در فقه و اصول و تفسیر و رجال از محضر انور آیت‏اللَّه العظمى خوئى مدظله الوارف بوده و كم‏كم اختصاص و انقطاع با ایشان داشته و مورد توجه خاص و عنایت مخصوص آن مرجع اعلاى دینى قرار گرفته تا جائى كه در برخى از مسائل ارجاع به ایشان مى‏نمودند و از او تعبیر به آقاى میرزا مى‏فرمودند و به نظریات ایشان توجه داشتند زیرا آن مرحوم در علوم مختلفه اسلامى فقه و اصول و تفسیر و تاریخ و حدیث احاطه كامل داشتند. روحیات و ملكات فاضله اخلاقى آن مرحوم: نگارنده در اوائل طلبگى در مدرسه فیضیه با ایشان مدتى هم حجره و هم غذا بودم هرگز مكروهى از او ندیده و نشنیدم. همواره سبقت سلام داشتند و به هر كس از پیر و جوان و میان سال ابتدا به سلام مى‏كردند. بسیار متواضع و خوش برخورد و اخلاقى و داراى ملكات فاضله اخلاقى بودند و اهتمام خاص به شركت در مجالس عزادارى و سوگوارى خاندان رسالت بالاخص حضرت ابى‏عبداللَّه داشتند و به مجالس دور هم براى فوز به اجر بیشتر پیاده مى‏رفتند و براى درك فیض عظیم بارها و بارها از نجف پاى پیاده به كربلا مشرف مى‏شدند و به مجاورت حضرت امیرالمؤمنین علیه الصلوه والسلام علاقه شدید تامى داشتند و با اینكه مواجه با شدت فشار و سختگیریهاى بعثیهاى عراق بودند كه ناچار به فرستادن خانواده خود به قم شدند خود اقامت با ناراحتى‏ها و خطرات را بر مهاجرت به ایران ترجیح داده و به تنهائى باقى ماندند زیرا معتقد بود حفظ حوزه علمیه هزار ساله نجف اشرف بر هر فرد بخصوص روحانیون و دانشمندان فرض و لازم است مضافا در جواب نامه فرزندش كه اصرار داشتند ایشان به ایران بیایند تا از شر حكومت ظالمانه صدام و بعثیها مصون باشند. مرقوم داشتند كه نبى اكرم صلى اللَّه علیه و آله فرمودند اكثر اعمار امتى بین سنین و سبعین و من در این حدود هستم و مى‏خواهم در جوار مولایم از دنیا بروم و من آرزوئى جز این ندارم. سرانجام در موقع تشرف به حرم مطهر در روز هفتم رمضان 1411 ه.ق در نزدیكى صحن مطهر مورد حمله ناجوانمردانه بعثى‏ها قرار گرفته و با وضع فجیع و دلخراشى شهید گردیده و سه روز جنازه‏اش روى زمین افتاده و كسى نبود و یا جرات نمى‏كردند كه به آن نزدیك شوند تا شبانه برخى از فضلاء با لباس مبدل جنازه‏اش را حمل نموده و به خاك سپردند رحمه‏اللَّه علیه عاش سعیدا و مات سعیدا شهیدا حشره اللَّه مع الشهداء و الصالحین آمین یا رب‏العالمین.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا نظافت یزدی : فرمانده واحد تخریب تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روز اول مهر 1343 خانواده «نظافت یزدی» شاهد به دنیا آمدن دومین فرزند خویش بود. پدر نام او را «محمد رضا «گذاشت. «محمد» از همان آغاز ، کودکی ساکت و آرام بود. او علاقه زیادی به دانستن احکام شرع از خود نشان می داد و در این باره از دایی روحانی خود کمک می گرفت . پس از اتمام تحصیلات ابتدایی برای کمک به مخارج خانواده مشغول کار شد .محمد رضا هر چه بزرگتر می شد ، تواضعش در مقبال پدر و مادر بیشتر می شد، تا جایی که جلو تر از آنها قدم بر نمی داشت و نهایت احترام را در برخورد با آنها رعایت می کرد .وی در دوران انقلاب با این که نوجوانی بیش نبود ، پیوسته با مردم در مبارزات آنها شرکت نمود و پس از پیروزی انقلاب با قصد کمک به مردم محروم در جهاد سازندگی مشغول شد. وی بعد از چندی برای حفظ و حراست هر چه بیشتر از انقلاب، به عضویت سپاه پاسداران در آمد . او در این لباس مقدس بارها راهی منطقه شد و در همین اثنا با دختر دایی خود پیوند زناشویی بست ، اما ازدواج نتوانست حضور او و تلاشش را درجبهه کم کند . تواضع ، تقید و صفای «محمد رضا» در جبهه آنچنان دیگران را تحت تاثیر قرار می داد که بسیاری از همرزمانش برای حل مشکلات خود به او مراجعه می کردند ، او علاوه بر فرماندهی گردان تخریب ، سنگ صبور یاران بود. احساس مسئولیت در مورد تربیت معنوی نیروهایش او را وا می داشت که از برنامه های عقیدتی هر چه بیشتر در جهت سازندگی روحی بچه ها استفاده کند . «محمد» عقیده داشت نیروی تخریب حرف اول را در عملیات می زند و وقتی می تواند به خوبی وظیفه خود را انجام دهد که از جهت معنوی پختگی لازم را داشته باشد . بعد از حدود سه سال دوران عقد به اصرار فراوان خانواده زندگی مشترک را آغاز کرد. او می خواست شروع زندگی مشترک را تا پایان جنگ به تعویق اندازد ، اما بالاخره تسلیم شد و در مراسمی بسیار ساده عروس خود را به خانه برد و بعد از چند روز مجددا رخت خود را به جانب جبهه کشاند .پای صحبت همرزمانش که می نشینی می گویند .نظافت، حتی در استفاده از جزیی ترین وسایل دقت داشت که مبادا از سهمیه دیگران استفاده کند .و این اخلاق او مختص به جبهه نبود. تقید در کلام، رفتار و در همه سکناتش خود را نشان می داد . در مدت فعالیتش در جبهه سه مرتبه مجروح شد اما هر بار با حال مجروحیت دوباره به منطقه بر گشت. او هر چه به شهادت نزدیک می شد، خود ساخته تر می شد . آخرین دفعاتی که به مشهد آمده بود ، روی تشک نمی خوابید ، بسیار کم می خورد ، روزها روزه می گرفت و شبها را تا صبح به عبادت می پرداخت .در آخرین مرخصی سعی کرد هر چیزی که ذره ای علاقه او را جلب می کرد از دل بیرون کند ، تمامی عکس هایی را که گرفته بود ، نامه هایی را که در مدت مبارزه در «لبنان» برای همسرش فرستاده بود، از بین برد و وقتی سوال همسرش را شنید، در پاسخ گفت: اگر قرار است شهادت نصیبم شود، می خواهم خالص خداوند را ملاقات کنم .محمد رضا چند روز قبل از شهادت نامه ای برای همسرش می فرستد و در آن تاکید می کند که :تنها به خدا نزدیک شو تا تمامی غمها را فراموش کنی ، از رفتن من هم ناراحت نباش . این جمله زنگ خطر را در جان همسرش به صدا در آورد . او مطمئن شد که محمد رضا را دیگر نمی بیند .شب عملیات والفجر 8 دوستان «محمد رضا» شاهد مناجات عاشقانه او با خدای خود بودند و او به دوست نزدیک شده بود . «محمد رضا» در آخرین ساعات زندگی در جهان خاکی مجروح شد ، تیری به دستش اصابت کرد اما به خاطر حفظ روحیه نیروهایش به عقب بر نگشت و عاقبت در ساعت 5 بعد از ظهر روز بیست و دوم بهمن 1364 در هوای دوست تا باغ ملکوتش پر زد و بر دل یاران، غمی ابدی گذاشت . بدن مطهر شهید محمد رضا نظافت در بهشت رضا آرام گرفت اما خاطراتش هنوز هم بر دل بچه های گردان تخریب تیپ 21 امام رضا (ع) آتش می زند ، چه می شود کرد، با ید سوخت و ساخت .باشد که ما هم مثل یاران آفتاب شویم .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد موسوی راد : فرمانده گردان یدالله تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در هجدهمین روز دی ماه سال 1339 خانه باصفای «سید علی موسوی راد» شاهد تولد اولین فرزند این خانواده بود. او را« سید احمد »نام نهادند و از همان آغازین روزها آستین همت برای تربیت هر چه بهتر این گل لاله نبی (ع) بالا زدند. او در دامان مادری با تقوا و پدری متدین رشد کرد .سید احمد سالهای کودکی را در حالی پشت سر گذاشت که حضور مستمرش به همراه پدر در صف نماز جماعت مسجد و تلاوت هر شب قرآن در محیط گرم و صمیمی خانواده دل و جانش را با معنویت پیوندی عمیق داده بود . او دوران ابتدایی را در مدرسه «عسکریه »به پایان رساند ، این مدرسه به لحاظ بافت مذهبی که داشت او را هر چه بیشتر با علوم اسلامی آشنا نمود و همین امر باعث شد که سید احمد چند سالی را جهت تحصیل علوم و معارف دین در حوزه علمیه به سر ببرد. پیوند او با معنویت آن چنان بود که از هر فرصتی برای نزدیک شدن به پروردگار و دست انداختن بر دامان اهل بیت استفاده می کرد و همین میل به پاکی او را به سمت و سوی مبارزه با ظلم و جهل و بیداد سوق می داد . با شروع قیام مردمی علیه طاغوت «سید احمد» با حضوری مداوم در راهپیمایی ها و پخش اعلامیه و کمک رسانی به افراد ناتوان در ایام اعتصاب شرکت نفت نقش برجسته ای را به عنوان یک انقلابی ایفا کرد ، این نوجوان 17 ساله بارها پیش آمد که با روحیه ضد استکباری خود مامورین طاغوت را به ستوه آورد. پس از پیروزی انقلاب سید احمد در همان روزهای نخستین تشکیل سپاه با مغازه پدر وداع گفت و لباس سبز سپاه را بر تن کرد و چه خوب پاسداری برای انقلاب و ارزشهایش شد . با آغاز خباثت گروه های« دمکرات» و« کومله» در «کردستان» او که روح بزرگش آرام نمی گرفت وظیفه خود دید که برادرانش را یاری دهد ، سید احمد راهی کردستان شد و زمانی همرزم شهید چمران بود و گاه همراه شهید کاوه .ارتفاعات کردستان ، شهرهای بانه ، پاوه و کامیاران شهادت می دهند که بارها ایثار و تدبیر سید احمد موجب نجات مردم مظلوم آن دیار شد . با آغاز جنگ تحمیلی او باز هم در صحنه های نبرد حماسه ای دیگر آفرید ، 18 بار اعزام پی در پی او گواه این مسئله است که او در پی شهادت بود . پای صحبت همرزمش که می نشینی می گوید :"احمد از منطقه که بر می گشت بلافاصله به یگان حفاظت سپاه می رفت مدتی را که در مشهد بود در این سنگر به حفاظت از نماز جمعه و بر خورد با منافقین می پرداخت . او مرد جنگ بود ، جنگ با همه ی زشتی ها ، پلیدی ها و تجاوزها . بارها جراحت برداشت ، تا مرز شهادت رفت اما باز هم تن نیمه جان خود را به صحنه های نبرد کشاند . تدبیرش او را وا داشت تا او در بحرانی ترین لحظه، حتی آن زمان که خودش جراحات شدیدی برداشته بود، باز هم روحیه اطرافیانش را تقویت کند .او با همه مهربانی و صفایش در مقابل بی عدالتی ها و بی اعتنایی به حدود الهی با شدت برخورد می کرد. شوخ طبعی سید احمد بسیاری را به سوی خود جلب می کرد. تمام نیروهای تحت فرمانش از صمیم جان دوستش داشتند اما سید احمد خود شیفته امامش بود .عشق به امام سراپای وجود او را گرفته بود و تمام افتخارش آن بود که سرباز خمینی است .سید احمد با اصرار خانواده برای ازدواج در بیست و سومین بهار زندگی با دختری از اقوام پیوند زناشویی بست که این پیوند نتوانست در تصمیم سید احمد برای حضور مداوم در جبهه خللی وارد کند ، او پس از دو هفته که از مراسم عقدشان می گذشت راهی منطقه شد ، موقع خداحافظی به خواهر و مادر گفته بود که این آخرین دیدار است . سید احمد حالا با دینی کامل دوباره به سمت جبهه می رفت تا این بار با سربلندی و جدا شدن از تمام متعلقات خاکی، عروجی ابدی به ملکوت و جوار معشوق داشته باشد و بالاخره محبوب که سوز و التهاب عاشقانه او را دید ، نیازش را به نازی و نوازشی دل پسند پاسخ گفت و به جوار خویش فرا خواند. فرصت این پرواز عملیات خیبر و سکوی این عروج جزیره مجنون مقرر شد . سید احمد در آخرین لحظات در آن کشاکش و راز و نیاز با محبوب، خنده ای از سر رضایت بر لب داشت. او خندید و رفت و این کلام معشوق را تا ابد بر جان ما حک کرد که : هر که عاشقم شود من عاشقش می شوم .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن امینی مقدم : فرمانده واحد عملیات تیپ امام صادق(ع)لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حسین در بهمن 1336 به دنیا آمد .هوای آن روزهای کاشمر ،سرد بود اما قلب های مردم ،سر شار از انوار دلنشین عشق به اهل بیت بود شیطنت های کودکانه حسین ،همه ی اطرافیان را متحیر کرده بود . او از همان ابتدا ،شخصیت مستقل و فعالی داشت و کلیشه ها برایش معنایی نداشت .در مقابل الگو ها و عادت ها ،سر خم نمی کرد و هیچ بایدی را بدون دلیل نمی پذیرفت . او اگر چه فرزند زمستان بود ،اما همیشه چشم انتظار بهار بود و دست هایش مهربانی خورشید درخشان تابستان را داشت . حسین امین مقدم ،پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و سالهای اول مقطع دبیرستان ،سال چهارم ریاضی را در مشهد خواند و توانست در رشته ی مهندسی مکانیک دانشگاه تبریز قبول شود .مهم ترین دلیل انتخاب دانشگاه تبریز ،جو سیاسی آن بود که یکی از مهم ترین پایگاه های دانشجویی علیه رژیم طاغوت بود . به طوری که حسین خیلی زود تبدیل به محور تشکلات دانشجویی مخالف رژیم شد .شاید مردم کاشمر زیاد با خبر نباشند ،اما در قم همه جوان معرفی شده را می شناسند که با نام حسین تبریزی بارها سر منشا تلاش های شگفت انگیزی در عرصه ی مبارزه با رژیم ستمشاهی بوده . حسین ،تبریز را به مرکز مبارزه با رژیم شاه بدل کرد و ضمن ایجاد کانون های دانشجویی ،کارهای فرهنگی را هم از خاطر نبرد و با فعالیت در کتابخانه ی دانشگاه سعی کرد ارتباط مستمر و موثری را با دانشجویان برقرار نماید . راه اندازی راهپیمایی ها از جمله تظاهرات اربعین شهدای قم در تبریز ،توزیع اعلامیه و نوارهای امام و رساله ی ایشان و تشکیل نمایشگاه های عکس و کتاب در قم ،تهران ،تبریز ،مشهد و کاشمر ،از جمله فعالیت های مردی بود که خستگی برایش واژه ی بی معنایی بود . در همین خصوص ،بارها تعقیب دژخیمان رژیم شاه را بی اثر گذاشت ،مدتها تحت تعقیب بود و چند بار هم بازداشت شد . شهید حسین در صحنه های میدان شهدا هفده شهریور ،13 آبان دانشگاه و بهمن خونین سال 57 حاضر بود .وی در هجرتی به سوی خدا تمام هستی خود را وقف پیروزی انقلاب اسلامی نموده بود . روز در تهران و شب در قم ،حضوری فعال داشت و وجودش ،جرقه ای بود بر خرمن ظلم ستمشاهی . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ،باز شدن دانشگاه ها ،حسین دوباره به تبریز باز گشت .حالا جو خیلی فرق کرده بود و او باید خود را به گونه ای دیگر ،آماده ی مبارزه می کرد .این بار هم باز تبریز کانون توجه کشور بود .گروهک های بی شماری با نام های فریبنده و عوام فریبی خاص خود آمده بودند تا مسیر سبز انقلاب را به بن بست تباهی بکشانند و انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها ،برای حسین فرصت مناسبی فراهم کرد که به کاشمر باز گردد و روز ها و شب های تازه ای را تجربه کند و این بار در سنگر دیگری که محتاج مردی چون او بود ،تلاش کند .او به فرمان حضرت امام برای تشکیل جهاد سازندگی لبیک گفت و مسئولیت تشکیل جهاد سازندگی کاشمر را بر عهده گرفت .انتخاب محل مناسبی برای راه اندازی جهاد ،جذب نیرو ،تشکیل کمیته های مختلف ،تعیین مسئولیت اعضای شورا ،برسی روستا ها و نیازمندی ها و شناسایی امکانات بالقوه و ...از جمله فعالیت های شبانه روزی حسین بود .او در مدت مسئولیت خود ،برای هر روستا شناسنامه ای تشکیل داد و هم زمان به امور فرهنگی روستاها نیز پرداخت .حسین در کنار فعالیت های اجتماعی ،همیشه سعی در تشکیل جلسات آموزشی و فرهنگی برای دانش آموزان داشت وی با همکاری دوستانش ،انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر را در آن سال ها پایه گذاری نمود . حسین ،یک بار دیگر در سال 59 به تبریز بازگشت و در راستای انقلاب فرهنگی ،تلاش بی وقفه ای را در ارگان های مختلف از جمله سپاه آغاز نمود .آن روز ها تبریز ،دستخوش توطئه های شیطان بزرگ توسط گروهک ملحد خلق مسلمان بود .حسین با نفوذ در درون تشکیلات حزب مذکور ،اطلاعات مفیدی را کسب می نمایند ؛آن گاه که رادیو تلویزیون تبریز به تصرف ضد انقلاب در می آید ،حسین به همراهی چند تن از برادران سپاه ،شجاعانه به نبرد با ضد انقلاب بر می خیزد و با اطلاعاتی که از آنها داشت ،ضربه ی جبران ناپذیری بر آنان وارد می سازد . حسین در حماسه سیزده آبان و تصرف لانه جاسوسی آمریکا نیز در کنار برادران دانشجوی مسلمان پیرو خط امام بود . در همین سال ازدواج کرد اما هرگز ازدواج ،مانع تلاش های شبانه روزی او در راه خدمت صادقانه به مردم زجر کشیده نشد .تعطیلات تابستانی آن سال ،محصولات تازه ای داشت .تداوم فعالیت های گسترده ی حسین با عضویت در شورای فرماندهی سپاه کاشمر ،مسئولیت هیئت های هفت نفره ی واگذاری زمین جنوب خراسان تشکیل نهضت سواد آموزی و ... در اواخر بهار سال 1361 مسئولیت بسیج کاشمر را بر عهده گرفت ،ولی عشق حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل ،آرامش را از او سلب کرده بود .آخرین باری که حسین امین مقدم به تبریز بازگشت ،دیگر احساس می کرد برای نفس کشیدن مشکل دارد .جنگ آغاز شده بود و او باید به سوی جبهه ی تازه ای می شتافت .حالا او دو فرزند داشت ؛علی و مریم هم با تمام شیرینی ها و زیبایی هایشان او را پابند ماندن نکردند . عشق حضور در جبهه ،او را به سمت خود می خواند .پس ،خانواده اش را به کاشمر آورد و خود عازم جبهه شد. رشادت های مثال زدنی حسین در دو عملیات بزرگ والفجر 4 و خیبر هرگز از خاطر آن روز ها نخواهد رفت . عملیات خیبر ،برای حسین شروع تازه ای است چرا که او سفر تازه ای را در آن آغاز می کند .سفری که اگر چه به ظاهر پایان بخشی از زندگی اوست ،بلکه تولد دوباره ی اوست .حسین در این عملیات و در تاریخ 5/ 12/ 62 با مسئولیت فرماندهی عملیات تیپ امام صادق لشکر پنج نصر ،در کنار رود دجله ،با ترکش خمپاره به شهادت رسید . او در زمستان آمد و در زمستان رفت ،اما بهار را برای مردم به ارمغان آورد .او که در بهمن به دنیا آمده بود ،اسفند را برای رفتن برگزید تا بگوید در یک ماه هم می توان کارهای بزرگ کرد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر حسینی محراب : فرمانده تیپ88انصارالرضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) توی محله طلاب مشهد ،همه آقا ماشاالله خواربار فروش را می شناختند .مرد با خدایی بود . هم خواربار فروش محله بود و هم میوه فروش .غروب یکی از روزهای تابستان 1340 بود که پسر بزرگش سراسیمه تا مغازه پدر آمد و خبر داد که خدا به او برادری داده است . از گلدسته های مسجد صدای اذان می آمد آقا ماشاالله دست هایش را بلند و خدا را شکر کرد .بعد وضو گرفت و به مسجد رفت و نماز خواند و همان جا دعا کرد تا پسرش از سربازان امام زمان باشد .بعد از روحانی محل خواست تا روز بعد برای نامگذاری و خواندن اذان در گوش پسرس به خانه ی آن ها بیاید . فردای آن روز ،وقتی پیش نماز اذان را در گوش بچه خواند ،آقا ماشاالله از او خواست که به یاد فرزند امام حسین (ع) نام کودک را علی اصغر بگذارند .همه برایش دعا کردند که سر بلند باشد و در راه حق قدم بر دارد . علی اصغر کوچک کم کم بزرگ شد .روز ها وقتی که از مدرسه حاج تقی بر می گشت ،می ایستاد کنار پدرش و در خواروبار فروشی به او کمک می کرد .بعد با هم به مسجد می رفتند و نماز می خواندند . آن جا بود که با قرآن آشنا شد . علی اصغر مهربان و فعال بود. تابستان ها ،هر کس کاری داشت ،می دانست که می تواند از او کمک بگیرد . صبح های زود ،به میوه فروشی برادرانش می رفت و به آن ها کمک می کرد . عصر ها هم همیشه کنار پدرش بود . آغاز ورود علی اصغر به دبیرستان ،همزمان بود با مبارزات مردم برای سرنگونی رژیم شاه .علی اصغر محراب ،به همراه دوستانش ،در مسجد تلاش زیادی برای آماده کردن دانش آموزان داشت .او همدوش دیگر دانش آموزان ،در تظاهرات شرکت می کرد .شب ها ،اعلامیه ها را به همراه برادرانش در کوچه ها پخش می کردند و روی دیوار ها شعار می نوشتند و همراه با آن ها در شادی پیروزی انقلاب سهیم شد . وقتی جنگ تحمیلی شروع شد ،علی اصغر محراب در دبیرستان آیت الله کاشانی درس می خواند .سال سوم متوسطه بود .بارها و بارها شنیده بود که انقلاب نیازمند نیروهای متخصص است . بارها با خود گفته بود باید حالا درس بخواند تا بتواند به انقلاب و مردم خدمت کند اما با شروع جنگ ،دانست که جایی برای فکر کردن نیست .تصمیمش را همان روزهای اول گرفته بود .وقتی از دبیرستان تا خانه پیاده می آمد ؛به مسجد محل سر می زد .نیرهای بسیجی مشغول ثبت نام بودند .توی شبستان رفت نماز خواند .بعد به خانه رفت و گفت که می خواهد به جبهه برود . همان روز هم ثبت نام کرد و فردای آن روز ،به کردستان اعزام شد . در کردستان با شهید کاوه آشنا شد . کاوه که شجاعت و دلاوری محراب را در باز پس گیری شهر بوکان دیده بود .او را به سمت فرمانده عملیات منصوب کرد . در آن سال ها ،عضویت در سپاه کار مشکلی بود .کاوه لباس فرم سپاه را به محراب پوشاند و به این ترتیب محراب به عضویت سپاه پاسداران در آمد . در سال 1362 در 22 سالگی با دختر یکی از همسایه های قدیمی ازدواج کرد و به همراه همسرش ،عازم کردستان شد . روز های سخت جنگ و تنهایی همسرش ،او را وا داشت که بخواهند از جنگ دست بکشد و برگردد .اما محراب گفت که سال های جنگ ،تجربیات پرباری را برای او به ارمغان آورده که حالا وقت استفاده کردن از آن هاست و روا نیست این تجربیات در خانه هدر شود . علی اصغر محراب ،در سال های جنگ ،یک بار از ناحیه دست و بار دیگر در عملیات پنج مجروح شیمیایی شد . اما حاضر نبود به مدت طولانی استراحت کند .حتی حاضر نشد برای مداوا به تهران برود و خیلی زود به جبهه برگشت . در سال 1365 به خا نه خدا مشرف شد و یکی از آرزوهای دیرینه اش به حقیقت پیوست . علی اصغر محراب ،در طول سال های جنگ ،با شجاعت و دلاوری در عملیات مختلف شرکت کرد و توانایی او به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات ،زبانزد نیروهای رزمنده بود . او در سال 1365 در شهر دوییچی عراق به شهادت رسید .اثری از جنازه اش به دست نیامد و از آن جا که خودش خواسته بود ،آرامگاه او را در بین شهدای مجاهد عراقی ،در بهشت رضای مشهد قرار دادند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد طرح وبرنامه تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمود ایزدی» در سال 1333 در روستای« ارغا»دربخش« خلیل آباد »ودر خانواده ای مذهبی و روحانی به دنیا آمد .دوره ی ابتدایی را در زادگاه و دوره راهنمایی را در خلیل آباد گذراند . در دوازده سالگی پدرش را از دست داد ، بنابراین بار زندگی و مسئولیت مادر و خرج تحصیلش را با کار و فعالیت مردانه بر دوش گرفت . شبانه در «کاشمر» به دبیرستان رفت و دیپلم رشته طبیعی گرفت و در یک دفتر ثبت اسناد رسمی« کاشمر» شروع به کار کرد .دوره سربازی را با درجه گروهبانی در «بیرجند» سپری کرد و پس از سربازی جذب شهر داری «خلیل آباد» شد و در جایگاه معاونت شهردار به فعالیت پرداخت . سال 1352 در منزل مادر «محمود» شب های چهارشنبه جلسه ای هفتگی بر گزار می شد و روحانیونی مانند شهید «هاشمی نژاد »و شهید «کامیاب» از «مشهد» برای سخنرانی دعوت می شدند. مادر «محمود» بانی جلسه بود و هزینه این مجالس را بر عهده داشت و خوشبختانه ساواک هم نتوانست برای این جلسات مشکلی ایجاد کند . او ایزدی با همکاری دوستانش کتاب و نوارهایی که دانشجویان به روستاهای «خلیل آباد» می آوردند ، تکثیر و در سطح شهر« کاشمر» توزیع می کردند .او گاهی چند نسخه از کتابها را دستنویس می کرد و به جلسه های مخفی می داد . پیش از انقلاب اسلامی آیت الله «مشکینی» به «کاشمر» تبعید شده بود .«محمود» منظم از درس های اخلاق اسلامی و تفسیر قرآن آیت الله «مشکینی» یا دداشت می نوشت . برای ادامه کارش مدتی در« اصفهان» و کنار برادرش« احمد» در سازمان آب کار کرد .وی در 23 سالگی با دختر خاله اش «اقدس معماریان» ازدواج کرد که حاصل سه سال زندگی مشترک تا هنگام شهادت ، نعمت دو فرزند پسر و دختر بود . با تشکیل سپاه به خیل سبزپوشان پاسدار پیوست و در ابتدای ورود به سپاه «کاشمر »مسئول امور مالی و حسابداری گردید . وی صندوق ایثار را در همان هنگام بنیان گذاشت ؛ هر کس پول زیادی اش را درآن می ریخت و هر کس هر مبلغی نیاز داشت ، بدون آنکه کسی بفهمد از آن بر می داشت و پس از برطرف شدن مشکل به صنودوق باز می گرداند .مدتی مسؤل تدارکات ، آموزش نظامی و واحد بسیج خواهران بود تا نهایتا مسئولیت معاونت عملیات سپاه «کاشمر» را عهده دار شد .وی بسیار منظم خدمت می کرد و خیلی نظیف ، تمیز ، همواره خوش بو ، وقت شناس و با نظم بود . روزی به همسرش که با تاخیر عازم آموزشگاه و محل کار خود شده بود پیشنهاد کرد که بهتر است امروز نروی تا غیبت محاسبه شود و کسر حقوق شوی ، زیرا حقوق امروزت اشکال شرعی دارد و همواره تاکید می کرد که اگر مسئولیتی دارید، مراعات وقت آن را هم بکنید . همواره به فکر تهیدستان بود و حقوقش را خرج آنان می کرد و هیچگاه از سپاه حقوقی به خانه نمی برد و هزینه زندگی خانواده اش با حقوق معلمی همسرش تامین می کرد . آنقدر فروتن بود که شبانه دستشویی های سپاه را نظافت و صبح ها صحنه نسبتا وسیع محل کارش را جارو می کرد ؛ در حالی که فرمانده سپاه بود .او و همکارانش برای کمک به روستاییان دسته جمعی به درو می رفتند . در رفتار و گفتارش صداقت و دقت داشت .می گفت :دروغ نباید گفت و نباید شنید حتی به شوخی ، نجات و رستگاری در صداقت است . ایزدی در اوایل جنگ تحمیلی سال 1359 به جبهه اعزام شد و سه ماه مسؤل محور عملیاتی حصر آبادان بود .برادر سالمندش محمد باقر را به خط نمی برد و می گفت :پیرمرد ها را به خط مقدم راه نمی دهند .برادرش بعد از اصرار زیاد او را قسم داد که با خودش ببرد و او چنین کرد . شبها محمود با صادقی طرقی به شناسایی می رفتند و پیش از در آمدن آفتاب بر می گشتند . سر انجام روز دوم دی ماه سال 1360 به جبهه نبرد رفت و در آنجا مسؤل طرح و عملیات منطقه شوش بود ابتدا طرح قرار گاهی را طرح زیری کرد که در عملیات فتح المبین خیلی موثر بود .دو ماه بعد روز سیزدهم اسفند با اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش به دیدار یار شتافت . پیکر پاک سردار شهید« محمود ایزدی »پس از یازده روز در «کاشمر» بسیار با شکوه تشییع و در جوار آرامگاه شهید سید حسن مدرس در کنار سایر شهیدان به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین انفرادی : فرمانده گردان یدالله تیپ 21 امام رضا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حاج امیر انفرادی کشاورز ساده و صمیمی روستای حسن آباد ، در نهمین روز مهر ماه 1339 چشمش به تولد سومین فرزندش روشن شد .این نوزاد را حسن نامیدند تا خلق و خوی نیکویش در تمام دوران زندگی همواره دیگران را به صلح دعوت کند .نان حلال پدر و تقید مادر برای تربیت هر چه بهتر حسن موجب شد، روز به روز عشق به کلام حق و اهل بیت در وجودش ریشه بدواند ، اهتمام پدر به مسئله تربیت حسن به گونه ای بود که علی رغم اهمیتی که به تحصیل فرزند می داد به علت آنکه معلم مدرسه جوانی لاابالی در لباس سپاه دانش بود ، حسن را از ادامه تحصیل باز داشت و این شد که حسن تحصیل را نیمه کاره رها کرد و در مغازه خیاطی مشغول به کار شد . وی سالهای کودکی و نوجوانی را به علت بیماری مادر و سپس فوت او تحت سرپرستی برادر بزرگ خود بسر برد و بدین ترتیب از سال 51 در سن 12 سالگی با روستا خداحافظی کرد و به شهر آمد . حضورش در شهر، راحت طلبی شهر را به او انتقال نداد ، حسن با همان روحیه مسئولیت پذیری در شهر به شغل خیاطی مشغول شد ؛ دراین بین دوران ابتدایی را در یکی از مدارس شبانه شهر مشهد به اتمام رساند .زندگی با پستی و بلندی های فراوانش روحیه غیرتمندی و همت والا را در نهاد حسن ایجاد کرد و او زودتر از هم سن و سالانش مرد زندگی شد ، هفده سال بیشتر نداشت که تصمیم به ازدواج گرفت . خانواده دختر در ابتدا مخالفت می کردند و بعد که اصرار فراوان حسن را به ازدواج دخترشان دیدند ، شرطی در پیش پایش گذاشتند شاید محض امتحان می خواستند این نوجوان غیرتمند را بسنجند ، حسن برای اجابت خواسته خانواده دختر برای کار به تهران رفت و حدود دو سال با کار مدام توانست به خواسته اش برسد . بالاخره این ازدواج سر گرفت ، حاصل این پیوند 3 دختر و 2 پسر است که از حسن به یادگار مانده است .اوج ابتزال و فساد ناشی از حکومت باطل بر جامعه نتوانست او را همراه این تباهی کند و حسن در همان صفا و صداقت روستای حسن آباد روز به روز پله های کمال را می پیمود تا زمانی که در ردیف مبارزین انقلابی قرار گرفت .پخش اعلامیه های امام و تشکیل جلسات در مسجد سورنچی به مسئولیت امام جماعت مسجد او را هر چه بیشتر در این راه ثابت قدم نمود . همسرش می گوید :او در همان حال و هوای جوانی علاقه زیادی به موهایش داشت اما یک روز وقتی به خانه برگشت با تعجب دیدم تمام موهای خود را تراشیده است ، وقتی حیرتم را دید در جواب گفت :برای همرنگ شدن با سربازان فراری به دستور امام موهایم را تراشیدم . حسن اولین قدمها را برای رهیدن از وابستگی ها در راه عشق برداشته بود .قدمهایی که رفته رفته به گامهای بلندی تبدیل شد ، استقامت حسن بر راه آنچنان بود که با اینکه بارها با قمه تهدید شده و گاه منافقین با نامه قصد داشتند او را از ادامه راه منصرف کنند ، وی هرگز قدمی به عقب بر نگشت .حسن اختیار خود را به عشق سپرده بود و همین عشق او را با سرعت به مقصود می رساند . تشکیل بسیج در چناران گام دیگری بود که حسن در این راه برداشت و با شروع غائله کردستان بوی گیسوی محبوب، او را به ارتفاعات آن دیار فرا خواند تا جانبازی کند و پله پله به حق نزدیک تر شود. او به همراه شهید کاوه مدتی را در این سنگر به مبارزه پرداخت و حلاوت این مبارزه آن چنان در دلش نشست که مغازه خیاطی خود را تعطیل کرد و از سبز پوشان پاسدار شد . با آغاز جنگ تحمیلی باز فرصتی دست داد تا حسن در امتحانی دیگر گرد تعلقات را هر چه بیشتر از دل بزداید ، حضور او در جبهه مستمر بود مگر زمانی که برای جذب نیرو چند روزی را به مشهد می آمد. نیروهای گردان ید الله را که خود فرمانده اش بود دور هم جمع می کرد و کاروانی از بسیجیان به راه می انداخت و باز به سمت جبهه برمی گشت . او در عرصه نبرد بارها به سختی مجروح شد . اما پس از چند روز دوباره با همان حال در جبهه حضور پیدا کرد .تواضع حسن ؛مهربانیش ، صفا و صداقتش ارزشهایی بود که همگان را گرد شمع وجودش جمع می کرد .بچه های رزمنده هنوز با گذشت سالیان ، باز هم شبهای عملیات ، وقت دعای کمیل و عاشقی را بی او در خاطر نمی آوردند .آنان فرمانده مداحشان را که با همه صلابت با شنیدن نام زهرا (ع) دلش به ملکوت متصل می شد، در غفلت زمانه از یاد نبرده اند . او نیز اهمیت زیادی به نیروهایش می داد ، این جمله حسن زبانزد دوستان اوست که عرق بیشتری بریزیم تا خون کمتری بدهیم و در کنار همه این مسائل گاه بچه های گردانش را جمع می کرد و برایشان حرف می زد ، سعی داشت آنان را هر چه بیشتر با معنویت پیوند دهد و البته همین پیوند بود که گردان ید الله همیشه خطر را به جان می خرید ، خط شکن بود و پیش قدم .سخت ترین و دشوار ترین عملیات داوطلبانه بر دوش این گردان گذاشته می شد و به قول فرماندهی لشگر و گردان ید الله نیروهایش نیز یدالهی بود .این همه خوبی مخصوص جبهه نبود ، او را از زبان همسرش که بشنوی می گوید :حسن در خانه دوست و کمک کارم بود ، بسیاری از کارهای خانه را بر دوش می گرفت تا من در مدت حضور او در خانه استراحتی کرده باشم .حسن چند ماه قبل از شهادت ، خبر از ولادت دختری داده بود که بعد از شهادتش به دنیا می آید و بنا به سفارش خود او، نامش را فاطمه می گذاشتند . اگر چه او رهیده بود اما شهادت برادر کوچکش آن چنان موجی در روحش ایجاد کرد که دیگر تاب ماندن در زمین خاکی را نداشت و در آخرین وداع این نکته را به همسرش یادآور شد که این آخرین دیدار است و این رفتن بازگشتی در بر ندارد . همرزمش می گوید شبهای عملیات کربلای 5 ، آخرین سحرگاه زندگی حسن او بعد از نماز صبح بر سر سجاده به تفکر نشسته بود. در جواب سوال من که علت را جویا شدم، گفت :خوابی دیده ام ، من شهید خواهم شد وعده وصال داده شده بود و هر چه به لحظه موعود نزدیکتر می شد، چهره اش متفکرانه تر به نظر می رسید .آخرین لحظات او دیگر با کسی صحبت نمی کرد مگر به ضرورت ،آفتاب تا ساعتی دیگر غروب می کرد. صدای هواپیماهای دشمن در پی آن صدای مهیب انفجار در نزدیکی چادر فرماندهی همرزمانش را مضطرب ساخت ، به جستجویش از سنگر بیرون آمدند ، حسن لحظاتی قبل برای شرکت در جلسه ای سنگر را ترک کرده بود و حالا همه نگرانش بودند ، پس از فرو نشستن گرد و خاک پیکر بی جان او روی زمین نمایان شد ، ترکشی به سرش اصابت کرده بود . حسن پس از عمری بال و پر زن در هوای دوست در بعد از ظهر بیست و یکم دی ماه سال 1365 در منطقه شلمچه به وصال نائل گردید . پیکر پاکش در بهشت زینب شهرستان چناران به خاک سپرده شد و راهش منتظر قدمهای من و توست .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده محور لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «گل محمد غزنوی» سومین فرزند خانواده غزنوی در سال 1335 در روستای «دست گردان» چشم به جهان گشود، ضعف جسمانی محمد از همان روزهای اول توجه خانواده را نسبت به رشد جسمی و تربیت او مضاعف نمود .این کودک چند ماهه از همان ابتدا با بیماریهای مختلف دست و پنجه نرم کرد .حتی زمانی رسید که دکترهای متخصص او را از دست رفته تلقی کردند و همین امر باعث شد که پدر و مادر دست به دامان امام هشتم شوند و فرزند خود را صحیح و سالم از آقا بخواهند و بدین ترتیب گل محمد با نگاه لطف آقا حیاتی دوباره گرفت ، دو ساله بود که به روستای «نیستان» نقل مکان کردند ، در این روستا تحصیلات ابتدایی را به اتمام رساند ، هوش سرشار وی اولیاء مدرسه را وادار نمود تا تلاشی دلسوزانه برای ادامه تحصیل او و گرفتن رضایت پدر انجام دهند . اما پدر از رعیت ارباب محسوب می شد. باید برای گذراندن زندگی هر چه زودتر پسر را در کار و کسب وارد کند تا بلکه بتواند وضع مالی خانواده را سر و سامانی بخشد، پس از ترک تحصیل بر سر زمینهای ارباب نگهبانی می داد و ساعتها را در تنهایی به سر می برد او از این فرصتها به خوبی استفاده می کرد و در خلوت خویش انسی عجیب با قرآن گرفت ، حالا دیگر سالهای نوجوانی را می گذراند، انیس خلوت های تنهاییش قرآن، به او آموخته بود که همواره در مقابل ظلم ایستادگی کند و این باعث شد که وی طریق درست را انتخاب نماید . «محمد» 15 ساله در گیر و دار مبارزات مخفی انقلابیون آن زمان که بسیاری هنوز صدای گام های انقلاب را نمی شنیدند به وسیله دوستان روحانی اش با این هدیه الهی آشنا شد و راهی این طریق گردید پخش اعلامیه ، تکثیر نوارها و اطلاعیه های امام ، چسباندن شبانه تصاویر امام بر روی در و دیوار از فعالیتهای او محسوب می شد .اولین سالهای انقلاب همزمان با ازدواج «محمد» بود. او در انتخاب ، تنها شرطی را که بیان کرد، این بود که شریک زندگی باید انقلابی باشد ، وی با دختری مومن و متعهد ازدواج نمود و این همسر وفادار او را در طریق هدایت یار بود .حاصل این ازدواج سه دختر و یک پسر است که از «گل محمد» به یادگار مانده است . او با وجود فشار مادی که در زندگی احساس می کرد ، کار و شغل خویش را رها کرد و مشتاقانه به عضویت سپاه در آمد تا هر چه بهتر بتواند در این سنگر خدمت کند .حضور فعالانه او در حفاظت اطلاعات سپاه ، تشکیل بسیج در روستای نو بهار و اعزامهای متعدد به جبهه های نبرد همه از خدماتش به انقلاب حکایت می کند .او بارها در عرصه نبرد مجروح شد اما هرگز در اراده اش که یاری سپاه حق بود خللی وارد نیامد بلکه توفیقش را روز افزون نمود . خلوص محمد در جهاد فی سبیل الله او را به محضر آقایش کشاند ، بارها در خواب و در بیداری به محضر امام زمان (عج) رسید و آقا بشارت شهادت را به او می دادند .بار ها پیش آمد که در شناسایی خاک عراق امدادهای غیبی به کمکش آمد ؛ و این از دل باصفای محمد خبر می داد ، او وافرتر از اینها را طلب می کرد ، می خواست به گونه ای وصل شود که زمین و زمان نتوانند او را جدا سازند و در راه رسییدن به آرزوی اتصال دائمی به حق ، جوش و خروشی در صحنه نبرد از خود نشان داد که زبانزد خاص و عام گشت .از خدا خوسته بود که جانشینی به او عطا کند و سپس خود را به باغ ملکوت برساند ، زمانی که حمزه چهارمین فرزند و اولین پسرش به دنیا آمد، گفت :دیگر مطمئنم شهادت نزدیک است چرا که جانشینم را خدا فرستاد . آخرین مرتبه حضور «محمد» در کانون خانواده با توصیه های فراوان او بر صبر و استقامت همراه بود ، خبر شهادتش را پیشاپیش به خانواده داد و گفت :شهید فاضل الحسینی به دیدارم آمده و گفته است هر چه زودتر به آنها ملحق خواهم شد ، خبر شهادتم را که برایتان آوردند، بی تابی نکنید تا اجرتان ضایع نشود . پای صحبتهای همرزمانش که می نشینی اضطراب آخرین لحظات را اینگونه بیان می کنند :ما از چهره نورانی محمد می دانستیم که چقدر نزدیک است واقعه ای که او را خوشحال می کند و ما را غمگین ، از این جهت جلو دارش شدیم ، از او خواستیم تا به خط نرود ، به خیال خود می خواستیم از او محافظت کنیم اما او روی ما را بوسید و گفت :من کجا و لیاقت شهادت کجا . محمد شاداب و پر نشاط از دوستان جدا شد و لحظاتی بعد خمپاره ای او را تا بی انتهای عشق پرواز داد .خاک مقدس شلمچه وعده گاه عشاق فراوانی است و شهید محمد غزنوی یکی از این عاشقان می باشد که روح مطهرش در کربلای 5 در جوار لطف حق آرام گرفت و جسد پاکش در بهشت رضا به آرامش رسید .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر نایب درودی : فرمانده حفاظت اطلاعات لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) همان گونه که شهادت ، از پیش به شهیدان الهام می شود ، به خانواده شهیدان هم به همین گونه الهام می شود تا زمینه و آمادگی لازم را بیابند. زمانی که در اهواز ساکن بودیم ، دور و بر حیاطمان شش هفت تا از خانواده های نیروهای سپاهی زندگی می کردند ؛ عملیات والفجر 8 که توی فاو انجام شد و نایب هم در منطقه ی نبرد حضور داشت ، یک روز با سه چهار نفر از خانم ها نشسته بودیم و چشم به در و گوش به تلفن داشتیم تا ببینیم کدام یک از همسرانمان از راه می رسد و یا چه خبر تازه ای دستگیرمان می شود ؟داشتیم برای رزمنده ها و پیروزی آنها دعا می کردیم که دیدیم یکی از خانم ها بیش از اندازه نگران است ؛ تازه عروس هم بود ؛ گفتم :چرا این اندازه ناراحتی ؟دل به خدا بسپار ، مگر شوهر شما به تنهایی در عملیات شرکت کرده است ؟!می گفت که می داند شوهرش در این عملیات به شهادت خواهد رسید ؛ این چیزی بود که خودش می گفت ؛ بهش الهام شده بود و حس ششمش به او این گونه می گفت ؛ گفتم :بی خود شست شما خبر دار شده است ، گفت :حالا باشد ببینیم !همسر من ، یا مجروح است و یا شهید . همان گونه شد و فردای همان روز ، یک نفر از جبهه آمد و خبر مجروحیت همسرش را آورد ؛ قبل از این تا این خانم را راهی تهران کنند ، به من سپردند تا آمادگی لازم را برای شنیدن خبر شهادت همسر را در او ایجاد کنم .پیش از رفتن ، رو به من کرد و در تایید ادعای دیروزش گفت : دیدید !گفتم که یک اتفاقی برای شوهرم رخ داده و به من الهام شده . همسر نایب هم هنگامی که در روستای چوار ایلام زندگی می کرد و عملیات کربلای یک در جریان بود ، چنین الهامی در دلش پدید آمده بود : دو سه نفر از دوستان آقا نایب ، صبح زود آمدند و گفتند نایب مجروح شده و اکنون در اسلام آباد به سر می برد ؛ شب پیش از آن ، من سراپا نگران بودم و دل شوره داشتم ؛ تا سپیده ی صبح ، یک ریز گریه می کردم ؛ به حدی که سمیه و محمد حسین نیز از خواب پریده بودند و با من گریه می کردند و بهانه ی بابایشان را می گرفتند ؛ این بهانه گیریشان برایم بی سابقه بود ، آخرین خداحافظی آقا نایب ، غیر از همه خداحافظی هایش بود ؛ آن بار آخر ، بیش از اندازه نسبت به بچه ها ملاطفت و محبت کرد .اشک چشمش ، خشک نمی شد .پرسیدم :چرا این گونه ای ؟می گفت : نمی دانم این دفعه چه کار کنم ؟دلم برای این دو تا طفل صغیر تنگ می شود ؛ احساس می کنم دارم می روم و دیگر اینها را نخواهم دید . گفتم :خدا نکند !چرا اینجوری می گویی ؟!در همان حال که سمیه ی دو ساله و محمد حسین یازده ماهه را در بغل داشت ، سه مرتبه از زیر قرآن – که توی دستم بالا نگه داشته بودم –رد شد ؛ سپس رفت ؛ پیاده ام رفت ؛ تا چشم کار می کرد ، می رفت ، می ایستاد ، به پشت سر نگاهی می انداخت و دست تکان می داد ؛ خیلی این کار را تکرار کرد ؛ سر آخر ، سوار ماشینش شد و رفت تا در کنار دیگر رزمندگان باشد . پیش از خداحافظی ، پیوسته بهم تذکر می داد :خانم عزیز !جنگ است دیگر، راه سعادت ما هم در همین جنگ نهفته است ، شما را به خدا اگر اتفاقی افتاد ، بی تابی نکن ؛ گریه نکن تا دشمن شاد نشود ؛ صبری زینب وار در پیش گیر و به فکر بچه چهار ماهه ای که در راه داریم باش . نایب ، آخرین شبی را که در کنار خانواده اش به سر می برد ، سراسر شب را به دعا و قرآن و نماز سپری می کند ؛ سپس به حمام کردن بچه ها و بازی با آنها می پردازد .بچه ها هم به خوبی ،با آن قلب های معصوم و پاکشان، گویا بوی یتیمی خود را حس کرده اند و دست از بازی و سرگرمی با پدرشان بر نمی دارند ؛ این در صورتی بود که آنقدر پدرشان را دیر به دیر می دیدند که گاهی با او غریبی کرده و احساس بیگانگی به آنها دست می داد . همسر نایب می گفت : مانند همیشه که می آمد و دید دست من به کارهای خانه بند است و می خواست آن دوری ها و بی خبری ها را به گونه ای جبران کند ، آن شب رفته بود توی حمام و لباسهای بچه ها را می شست .گفتم :آقا نایب !داری چکار می کنی ؟پاسخ داد :می خوام هرجوری هست ، دل شما و این بچه ها را که خیلی در حقشان کم لطفی کرده ام ، به دست بیاورم .بچه ها نیز تا دیر هنگام و پاسی از شب رفته ، پا به پای پدرشان بیدار ماندند و به بازیگوشی پرداختند . به همسر نایب گفته بودند، شوهرش مجروح شده و در یکی از بیمارستانهای اسلام آباد بستری است هنگامی که وی و کودکانش را ظاهرا برای ملاقات با او به اسلام آباد می برند ، از آنجا که می خواستند این حقیقت را جرعه جرعه بر وی بنوشانند ، در بیمارستان ، با هماهنگی قبلی به او می گویند :آقا نایب را پیش از آمدن ما و شما به شیراز برده اند تا در آنجا بستری و مداوا کنند و از ما خواسته که شما و بچه هایتان را هر چه زودتر به درود باز گردانیم تا از آن جا به اتفاق خانواده برای عیادتشان به شیراز بروید !سپس ایشان را تا نیشابور و درود همراهی می کنند تا بلکه در آنجا ، حقیقت کار را هویدا سازند . همسر نایب می گفت : آمدند و خبر مجروحیت آقا نایب را بهم دادند ؛ منتهی رفتم در خانه ی همان آقایی که خبر را آورده بود و از همسرش پرس و جو کردم تا هر طوری هست از نگرانی و دودلی دربیایم ؛ او نیز بی درنگ و به خیال اینکه من از شهادت شوهرم آگاهم ، گفت :ای خانم !می گویند شهید شده !و من دلم پایین ریخت !او نیز به مجرد این که متوجه شد چه دسته گلی به آب داده ، فوری حرف خودش را تکذیب کرد ؛ در اینجا بود که برای نخستین بار، خبر شهادت آقا نایب را از دهان دیگران شنیدم . همسر نایب ، باز هم به امید آن که ممکن است اشتباهی رخ داده باشد ، به تربیت بدنی جوار – که محل بستری مجروحان بود – سر می زند : به هر زحمتی که بود ، رفتم داخل و از پرستارها و امدادگرها پرس و جو کردم تا بفهمم آیا همسر من در میان مجروحان است یا نه ؟ گفتند :هر مجروحی را که اینجا می آورند ، اگر سر پایی باشد ، رسیده گی اش می کنیم و اگر جراحاتش عمیق باشد و نیاز به بیمارستان و عمل داشته باشد ، به شهر های دیگر و یا ایلام می فرستیم ؛ گفتم خب ، حالا نگاه کنید ببینید کسی را به نام علی اصغر نایب درودی به اینجا نیاورده اند ؟پیشاپیش پرسیدند در هر صورت ، طاقت شنیدن هر گونه خبر را داری ؟ گفتم :اگر نداشتم که پایمان به این جور جاها باز نمی شد !سپس گشتند و گفتند :نه ، اینجا نیاورده اند ؛ دوباره پرسیدم : حالا اگر اتفاقی برایش افتاده و او را اینجا نیاورده اند ، به کجا ممکن است ببرندش ؟ گفتند :اگر شهید شده باشد که صد در صد به اینجا نمی آورنش و ... رویم را پوشاندم و آمدم بیرون ؛ چند لحظه بعد هم آمدند دنبالم که برویم به بیمارستانی در اسلام آباد و ... در بیمارستان به همسر نایب می گویند ساعتی پیش ، یک هلی کوپتر پر از مجروح توی اسلام آباد نشسته که نایب هم در میانشان بوده و از آنها خواهش می کند تا هر چه زودتر خانواده اش را به درود ببرند !شک همسر نایب و همچنین همسر شهید احمد قراقی – که او نیز به همین شیوه با خبر اولیه ی مجروحیت شوهرش رو به رو شده بود – بیشتر می شود و هر دو به یک دیگر دلداری می دهند . همسر نایب ، رو به همتای خویش می کند و می گوید : من فکر می کنم که اینها دارند برای ما فیلم بازی می کنند و این بازی ها برای خانواده هر شهیدی به اجرا می گذارند ؛ پس شما بیا و با هم یک کاری بکنیم ؛ همسر شهید قراقی با شگفتی و نگرانی پرسید که چه کاری ؟گفتم :شما برو پیش این برادرانی که ما را سر کار گذاشته اند و از آنها بپرس :سر شوهر این خانم چه آمده است ؟سپس من هم می روم و همین کار را می کنم ؛ حالا بگو بینم آمادگی اش را داری هر خبری که از شوهرت گفتند برایت بیاورم ؟همسر شهید قراقی تاکید کرد آماده پذیرش هر گونه خبری از شوهرش است. هر چه باشد از دلواپسی و بی خبری بهتر است . من جلو رفتم و از حال آقای قراقی جویا شدم ، به آنها گفتم پیش خودم می ماند و به همسرش شاید نگویم ؛ گفتند گویا خمپاره ی دشمن در نزدیکی اش به زمین خورده و تمام پشت و کمرش را برده است ، بنابراین به احتمال قوی به شهادت رسیده و یا می رسد، آمدم و رو به خانم قراقی گفتم :حالامن چیزی به شما نمی گویم تا شما هم بروی از آقا نایب پرس و جو کنی ؛ او نیز رفت و تا چند لحظه بعد نزد من باز گشت و بدون اینکه نخست حال شوهرش را از من بپرسد، خبر آورد که می گویند آقا نایب با تیر مستقیم دشمن از ناحیه پیشانی مورد اصابت قرار گرفته و برای وی احتمال شهادت می رود. تا گفت پیشانی ، به یاد آرزوهای آقا نایب افتادم که دوست داشت مثل شهید مطهری ، امام حسین (ع) و امیر المومنین (ع) از ناحیه ی سر خونش بریزد و به شهادت برسد . سپس ، من هم آنچه که شنیده بودم ، به همسر آقای قراقی گفتم :این خانم هم از صالح آباد آنجا آمده بود و مانند ما با همسرش از خراسان هجرت کرده و در پشت خطوط جبهه اسکان یافته بود . همسر آقا نایب ، باز هم به خود امیدواری زنده ماندن آقا نایب را می دهد و نمی گذارد گرد یأس و ناامیدی بر دلش ریخته شود. به سفارش دوستان نایب راهی نیشابور و شهر درود می شود ؛ دو سه روز بعد پس از بازگشت وی بچه های درود ، رفت و آمد های مشکوکی به خانه ی میرزا علی اکبر درودی پدر پیر نایب آغاز کردند . خواهر نایب می گفت: یک روز صبح دیدم مادرم ، محمد حسین پسر نایب را بغل گرفته و وارد خانه شد ، با خوشحالی گفتم : پس مادر !علی اصغر و سمیه و زیبا جان کجایند ؟پاسخ داد :زیبا خانم این بچه ها را آوردند ؛ مثل اینکه علی اصغر تا دو سه روز دیگر پیدایش می شود ؛از همان لحظه ، تا پنج شنبه ای که نایب را سر دست آوردند ، توی آن دو سه روز مضطرب بودم . می دانستم که یک خبری شده ؛ این را از همان خداحافظی آخر و نگاه های بی سابقه ی برادرم در اعزام آخر درک کرده بودم ؛ به دلم برات شده بود که طوریش شده ؛برای همین هم از خبر شهادتش که دو تا از برادران زیبا خانم برایمان آوردند خیلی جا نخوردم ؛ یادم آمد که نایب دلش می خواست ما با بی تابی و گریه مان دل دشمن را شاد نکنیم . میزا علی اکبر می گفت : من همین طوری توی خانه پاهایم را دراز کرده بودم ،داشتم حرکات و رفتار و راه رفتن سمیه را نگاه می کردم که چطور می خواهد از همان بالای ایوان دست دراز کند و آبالوهای درخت میان حیاط را بچیند . پیش خود می گفتم اگر علی اصغر اینجا بود ، خودش سمیه اش را بغل می گرفت و حاضر بود برای دل خوشی دخترش ، هر کاری بکند. می خواستم خودم بروم و کمکش کنم و یا صدا بزنم و دل این بچه را راضی کند تا یک وقت نیافتد پایین که حواسم رفت به طرف صدایی که از بلند گوی مسجد پخش می شد : بسم رب الشهدا ء و الصدیقین .اهالی محترم درود !توجه فرمایید !امروز پیکر پاک سردار رشید اسلام ، شهید علی اصغر نایب درودی تشییع خواهد شد ؛ به همین مناسبت از شما اهالی محترم درود دعوت به عمل می آید که در این ... تازه فهمیدم که علی اصغر مان شهید شده و بی خود نبود که توی این دو سه روز آخر هفته ، پشت سر هم ، دوستان و هم سنگرانش هی می آمدند و می رفتند و هیچ کس هم به من پیرمرد چیزی نمی گفت ؛ تازه فهمیدم که سید الشهدا(ع) چه کشید از پرپر شدن علی اکبرش !ولی ما کجا و آن حضرت کجا! به این لیاقت شهادت و رستگاری اش ، حسودی ام می شود !امیدوارم مایه ی آبرو و شفاعت ما در پیشگاه حق تعالی و امام زمان (عج) شود ... باورمان آمد که نایب راست می گفت که اگر اتفاقی بیفتد ،زن و بچه اش زودتر از خودش به درود خواهند آمد و جای نگرانی نیست . حتی پس از نایب همه، نیروهای حفاظت – اطلاعات لشگر پنج نصر خراسان را با نام نایب می شناختند و هم چنان این یگان از عنوان او آبرو می گرفت ؛ به حق زبانزد شده بود ؛ هم نایب و هم حفاظت لشگر ؛ اگر می خواستند یک جایی و یک فردی از بچه های حفاظت را به کسی معرفی کنند ، می گفتند :همرزم شهید نایب و یا همسنگر وی ؛ چادر شهید نایب ؛ خودروی شهید نایب ؛ سلاح نایب ؛ شهر نایب و یا این که فلانی از نیروهای شهید نایب بوده و یا از بستگان است و از هم ولایتی هایش است . روزی که مسئول جدید برای تصدی پست حفاظت – اطلاعات به لشگر آمد ، سخنگوی جلسه ، در مراسم معارفه مسؤل جدید می گفت :هم سنگر نایب ... یار نزدیک نایب و ... همین طور پیوسته او را با نام نایب می شناساند ؛ خیلی با ارزش می نمود که کسی هم رزم و آشنای نایب باشد ؛ می توانست تنها بگوید مسؤل تازه و جدید یگان حفاظت اطلاعات ، ولی می خواست آن بار ارزشی و آن برکت وجودی نایب ، هم چنان در روحیه نیروها و مجوعه ی حفاظت ، محفوظ بماند ؛ شاید هم دست خودش نبود و نمی توانست جور دیگری فرد تازه را معرفی کند ؛ البته همه او را می شناختند و به نزدیکی رابطه اش با نایب آگاه بودند ، منتهی در آن مراسم نیز به گونه ای نایب حضوری پر رنگ داشت . حاج حسین نجات مسئول حفاظت –اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) که با شنیدن خبر شهادت نایب ، خیلی متاثر شده بود ؛ می گفت :جبران نبود نایب و پر کردن خلاء وجودی او، برای ما مشکل است؛ به حقیقت هم همین گونه بود . در مراسم تشییع و بدرقه و خاک سپاری شهید نایب ، همه نیروهای لشگر ، نظامی ها و اداری های نیشابور و دور و اطراف و مردم درود ؛ سنگ تمام گذاشته و آمده بودند ؛ مدارس و مغازه ها تعطیل شده بود و جمعیت چشم گیری توی خیابان و کوچه های درود به سوی امام زاده عین علی و زین علی (ع) راه افتاده بودند که بی سابقه بود ؛ گویی نایب ، برادر و فرزند یکایک آنها بود و تنها همین یک مرد و یک جوان در درود وجود داشته که او هم شهید شده است !همه ی افراد ، از کوچک و بزرگ احساس تعلق می کردند و اشک می ریختند .همسر نایب هم صبور و آرام ، به دنبال تابوت پیکر شوهرش راه افتاده بود !مادر نایب از عروسش می پرسد :این علی اصغر با تو چه کار کرده که این طور احساس آرامش می کنی ؟تو که این اندازه سختی و دربه دری کشیده ای ، پس چرا گریه ات نمی گیرد ؟چگونه خودت را کنترل می کنی ؟!همسر نایب پاسخ داد :همه ی گریه های من ، تا پیش از شهادت نایب بود و این آرامشی است که خودش به من بخشیده و ازم خواسته به دنبال جنازه اش هیچ گونه شیون و زاری نکنم تا دشمن شاد نشود : این در حالی بود که خودم هماز حالت آرامم ، در شگفت بودم !می دیدم چیزی و نیرویی نیست ،جز یاد آوری همان حرف های آقا نایب که به من گفت :سوره ی والعصر را در هر حالت و وضعیتی بخوان و یا همان صحبت هایی که اکنون داشت بر آن دل پر آشوبم ، آرامش می بخشید . هنگامی که راهی برایم باز شد تا به خواهش خودم ، برای بار آخر نگاهی به جنازه ی خوابیده در تابوتش بیندازم ، زنان خانواده اصرار می کردند که سمیه را به من بده و او را با خودت نبر ؛ گفتم :هر طوری می شود بشود ، این بچه هم باید صورت پدرش را برای آخرین بار ببیند ؛ خدا می داند که به محض اینکه چشمان سمیه به پدرش افتاد ، این چهره خونین ، خندان و آرام ، به نگاه دخترش واکنش نشان داد، چشمان خمارش کمی باز شد و نگاه سمیه و مرا پاسخ داد و دوباره به حالت اول بازگشت !من به باورم افزوده شد که شهیدان، در هر حالتی زنده و آگاهند. حالا در نبود آقا نایب ، من با این بچه ها به همان خانواده های شهید داده ، سر می زنم و درد دل می کنیم ؛ به همان خانواده هایی که آقا نایب خدمت همه شان می رسید و ارادت داشت ؛ گاهی با سمیه و محمد حسین و سمیرا که شش ماه از شهادت آقا نایب گذشته بود به دنیا آمد، بلند می شویم می رویم دم در خانه شهیدان .می گویم :بچه ها به اینجا که می رسیم ، بابایتان شما را بغل من می داد و می گفت :اینها را از من بگیر و خودت هم برو دورتر از من، تا خدای ناکرده این بچه ها و همسران شهیدی که می آیند دم در ، یک وقت با دیدن من و تو و این بچه ها با هم ، دلشان نشکند ؛ اینها را می گویم تا بدانند که پدرشان تا چه اندازه به خانواده ی شهیدان احترام می گذشت و آدم مقید بود .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید داوود شبیری : فرمانده دسته دوم از گروهان اول گردان حضرت علی اصغر (ع) لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در یکی از روستاهای زنجان ودر یک خانوادۀ مذهبی به دنیا آمد. دوم خرداد 1345 بود.از کودکی خنده رو بود. بزرگتر که شد ،خوش برخوردی اش هم به صورت خندانش اضافه شدواودوست داشتنی تر از قبل بود. قبل از مدرسه به مکتب خانه رفت و قرآن را فراگرفت. علاقۀ زیادی به تلاوت و قرائت قرآن داشت. از سن 8 سالگی بود که بدون وقفه به انجام فرائض دینی پرداخت. با عنایت خداوند متعال و با تربیت موفق پدر و مادرش در درسهایش نمرات درخشانی داشت و در همه ادوار تحصیلی از شاگردان شایسته و جدّی مدرسه بود. دوره ابتدایی را با موفقیت به اتمام رساند و در مدرسۀ راهنمایی انوری (اتّحاد کنونی) به تحصیل خود ادامه داد. در همین دوران بود که انقلاب اسلامی شروع شد. با وجود سن کم، در مبارزاتی که بر علیه رژیم منفور شاه صورت می گر فت ،شرکت فعّال داشت . هر چه بزرگ تر می شد بیشتر اخلاص و پاکی در چهرۀ او ظاهر می شد. همان سال های نخستین انقلاب شالودۀ وجودش در عشق به الله و علاقه به خمینی عزیز پی ریزی شد و با گذشت زمان ابعاد وجودش روز به روز گسترده تر گردید. سید داود شبیری در سنین نوجوانی بعد از پیروزی انقلاب عضو فعال پایگاه مسجد امیرالمؤمنین (ع) بسیج زنجان شد و چون به تبلیغات علاقه فراوانی داشت برای تبلیغ آرمان های اسلام در پایگاه شروع به فعالیت کرد. سید داوود بعد از فعالیت مستمری در پایگاه امیرالمؤمنین (ع) به سمت مسئول تبلیغات پایگاه انتخاب شد.او که عضو مؤثر شورای پایگاه مذکور بود. با اخلاق و رفتار نیکوی خود الگویی برای تمام برادران بسیجی شده بود. هیچگاه چهرۀ شاداب و خندان او در برخورد با برادران بسیجی غمگین و ناراحت نمی شد. در تمام مراسم پایگاه از جمله دعای توسل پیشقدم بود و خودش دعای توسل می خواند. به جهت صدای زیبایش ، زینت بخش مجالس و محافل شهدا بود. دستان پربار داوود بود که در هر مراسمی به حرکت می آمد و در و دیوار مسجد و خیابان های اطراف را با تبلیغات و نوشته های زیبایش مزیّن می کرد. او در هر اعزامی با صدای رسایش رزمندگان را بدرقه می کرد و در هر مراسمی با آوای گرم و جانسوزش زینت بخش مجالس بود . در سال 1362 قبل از عملیات خیبر عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و به عنوان مسئول تبلیغات گردان ولی عصر (عج) از لشگر علی بن ابیطالب تعیین شد . فرماندهی این گردان بر عهده شهید حسن باقری بود. او در عملیات خیبر به صورت نیروی نظامی شرکت کرد و در این عملیات از ناحیه سر مجروح شد. 82 تن از همسنگرانش در این عملیات مفقود گردیدند که از جمله شهید حسن باقری فرمانده گردانشان بود . دفتر خاطراتش از اوصاف این شهید عزیز پر است. سید داود پس از ده روز بستری شدن در بیمارستان امدادی مشهد بهبود یافت و دوباره عازم جبهه های حق علیه باطل شد . در جبهه کارش تبلیغات بود. البته فراموش نشود که در پشت جبهه نیز صدای رسایش همیشه از بلندگوهای تبلیغات طنین انداز بود. در سال 1365 وارد تبلیغات گردان حضرت علی اصغر (ع) از لشگر 8 نجف اشرف شد و بعدها به علت دیدن آموزش نظامی به معاونت یکی از دسته های این گردان درآمد و در عملیات کربلای 5 که در تاریخ 19/10/1365 شروع شد شرکت فعال داشت . دفتر خاطراتش شجاعت و دلیری او را در این عملیات بیان می کند. پس از عملیات پیروزمندانه کربلای 5 همراه با برادران خط شکن گردان امام سجاد در عید 1366 برای زیارت حرم مطهر امام هشتم به مشهد رفت و در تاریخ 11/1/1366 همراه با همان برادران از مشهد برگشتند. در تاریخ 15/1/66 دوباره عازم جبهه های حق علیه باطل شد و در گروهان1 گردان حضرت علی اصغر (ع) به عنوان مسئول دسته وارد عمل شد و در عملیات کربلای8 به تاریخ 20/1/1366 که هنوز 21 بهار از عمرش سپری نشده بود، جاوید الاثرشد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالله بسطامیان : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ولی عصر(عج)لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 15 اسفند 1343 در زنجان به دنیا آمد . او دومین فرزند خانواده بود . هنگامی که به سن پنج سالگی رسید ، همراه پدربزرگش در جاسات قرآن شرکت می کرد و قرائت قرآن را به طور کامل فرا گرفت .در سن هفت سالگی در مدرسه صاحب مشغول به تحصیل شد . تکالیفش را به سرعت انجام می داد و سپس در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد . در سال 1355 پا به دوره راهنمایی گذاشت ودرمدرسه فعلی شهید چمران تحصیلاتش را ادامه می داد . بیشتر اوقات فراغتش را به قرائت قرآن در مسجد می گذراند . در خانه نیز به مطالعه کتابهای دینی و علمی می پرداخت . به شنا و فوتبال علاقه داشت . او و برادرش اصغر ، افرادی اجتماعی و فعال بودند . وقتی که انقلاب اسلامی آغاز شد لحظه ای آرام نداشتند . نیروهای امنیتی رژیم پهلوی چند بار در صدد دستگیری آنها بر آمدند ولی ناکام ماندند ، عبد الله و اصغر در تظاهرات و حمله به مراکز پایگاههای مختلف رژیم پهلوی شرکت می کردند . با پیروزی انقلاب اسلامی ، در سال 1358 در دبیرستان شریعتی مشغول به تحصیل شد و همزمان به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد . با شروع جنگ تحمیلی در حالی که شانزده سال بیشتر نداشت به جبهه های جنگ شتافت . ابتدا یک نیروی عادی بود اما با شجاعت ، لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد خیلی زود به سمت معاون گردان منصوب شد . در عملیات محرم از ناحیه پا و شکم به شدت مجروح شد اما وقتی او را برای مداوا فرستادند ، پس از چند روز دوباره به جبهه شتافت . یکی از بسیار صبور و بردبار بود و مشکلات را با بردباری تحمل می کرد. یکی از دوستانش نقل می کند:روزی از دفتر فرماندهی با من تماس گرفتند و گفتند که پدر عبد الله فوت کرده است . او را به زنجان ببرید و در مسیر موضوع را به او بگویید تا شب هفت در زنجان بمانید و بعد بر گردید . عبد الله می تواند تا چهلم پدرش آنجا بماند . من نیز در طی مسیر منطقه تا زنجان موضوع را برایش گفتم . با وجود علاقه شدیدی که به پدرش داشت بسیار صبورانه بر خورد کرد. به زنجان رسیدیم و دیدیم که پدر ایشان را آماده تشییع و دفن کرده اند . عبد الله گفت : لحظه ای صبر کنید تا من نماز بخوانم و بعد مراسم را انجام دهید . آنها نیز چنین کردند . به هر حال تا شب هفت پدر عبد الله در زنجان ماندیم . آنگاه من آماده بازگشت به جبهه شدم که دیدم ایشان نیز آماده شده است . هر چه دوستان و آشنایان اصرار کردند که فعلا در زنجان بمان ، زیرا روحیه مادرت چندان مناسب نیست ، در پاسخ گفت : طبق فرمان امام در جبهه بیشتر از خانه به من احتیاج دارند و ما به اتفاق به جبهه بازگشتیم . عبد الله بسطامیان از بی وفایی و عهد شکنی متنفر بود و اگر به کسی وعده ای می داد ، حتما آن را انجام می داد . بسیار مذهبی و علاقمند به امور دینی بود و علاوه بر انجام فرایض ، در امور مستحبی نیز سعی وافر داشت . یکی از همرزمانش درخاطره ای از او چنین نقل کرده است : پس از فتح خرمشهر درگیریهایی پیش آمد که عبد الله طی آنها شجاعت زیادی از خود نشان داد و جانفشانی زیادی کرد ، حتی چندین شب نخوابید تا مبادا دشمنان دوباره حمله کنند . بالا خره هنگامی که خستگی شدید بر او مستولی شد به دوستانش گفت : می خواهم چند دقیقه ای استراحت کنم تا خستگی از تنم بیرون رود . سپس سرش را روی چیز نرمی گذاشت و خوابید صبح که از خواب بیدار شد دید سرش را روی شکم عراقی گذاشته است و آن عراقی از ترس اینکه مبادا تکان بخورد و کشته شود تا صبح بی حرکت ماند در حالی که می توانست با اسلحه ای که در کنار عبد الله او را بکشد و فرار کند اما به خاطر ترسی که بر او مستولی شده بود نتوانست چنین کاری را انجام دهد . عبد الله بعد از اینکه از خواب بیدار شد عراقی را اسیر کرد و با خود به پشت جبهه برد . عبد اله بسیار شجاع بود و از عقب نشینی از مقابل دشمن به شدت اکراه داشت . زمانی در جزیره مجنون ، دشمن برای مقابله با حملات نیروهای خودی آب رود خانه را به روی نیروهای ایرانی باز کرد تا نیروهای رزمنده مجبور به ترک مواضع خود شوند . در همین موقع از فرماندهی خبر رسید که دژ را خالی نکنید ، زیرا هدف دشمن خالی کردن دژ و اشغال آن است . عبد الله با وجودی که معاون فرماندهی گردان را بر عهده داشت در این راه پیشقدم شد و گفت : من در دژ می مانم هر کسی می خواهد برود . بنا بر این همه در دژ ماندند و دشمن نتوانست به هدف خود برسد . عبد الله بسطامیان سر انجام در 24 خرداد 1364 در منطقه ای بین دزفول و اندیمشک به شهادت رسید . یکی از همرزمانش در مورد نحوه شهادت وی گفته است :عبد الله بسطامیان پیش از شروع عملیات به نزدم آمد و انگشترش را به من داد و گفت : این انگشتر از فردا به دردم نمی خورد . به من توصیه کرد که به بچه ها بگویید پیشانی بند ها را به پیشانی ببندند . وقتی پرسیدم که چرا چنین رفتاری می کنید؟ گفت : فردا صدام به دزفول موشک خواهد زد و من از خداوند خواسته ام آن موشک به ما اصابت کند زیرا مردم غیر نظامی که تقصیری ندارند . 24 خرداد 1364 بود که به طرف دزفول حرکت کردند گروهی با قایق رفتند و گروهی از راه خشکی و با ماشین حرکت کردند . عبد الله از همه جلو تر بود و با عجله حرکت می کرد به نحوی که به او گفتند : تو جلو تر از ما قرار گرفته ای و این خطرناک است . وقتی به منطقه بین دزفول و اندیمشک رسیدیم ماشین دیگری در مسیر به عبد الله برخورد کرد . راننده همراه عبد الله به نام زکریا بیات ، در دم به شهادت رسید آقای اصانلو یکی از همراهان با دیدن این صحنه خود را به عبد الله رسانده و او را در آغوش گرفت که عبد الله او را به روح پدرش قسم داد که مرا به حالت سجده رو به قبله بگذارید و آن شخص نیز چنین کرد . عبد الله در حالت سجده بیهوش شد او را به بیمارستان دزفول منتقل کردند ولی در بیمارستان به شهادت رسید . آرامگاه او در گلزار شهدای شهرستان زنجان واقع است . بعد از شهادت عبد الله برادر وی اصغر بسطامیان نیز در عملیات کربلای 5 در 12 بهمن 1365 به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید امیر علی رفیعی : مسئول اجرایی ستاد 105لشگر27محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344 در زنجان متولدشد .او دارای مادری است که یکی ذاکرین ابا عبدالله الحسین (ع) می باشد و پدرش، کشاورزی زحمت کش در روستای سجاس . بعد از اینکه سالهای کودکی را پشت سر گذاشت ،وارد مدرسه شد.اودوران ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند و در دوره ی راهنمایی مشغول تحصیل شد .از دوران کودکی یکی از بازی هایی که همواراه به آن علاقه داشت وانجام می داد،بازی با تفنگ پلاستیکی اش بود. در دوران مبارزات مردمی با حکومت ستمگر شاه همراه با مردم در تظاهرات شرکت می کرد. یک روز که در مسجد ولی عصر(عج) مشغول گوش کردن به سخنرانی های آقای رضوانی،از مبارزین زنجان بود ؛نیروهای نظامی شاه به مسجد یورش بردندوعده ای از مردمدستگیر کردند،او در زیر زمین مسجد پنهان شد وبا لطف خدا از دست نیروهای شاه در امان ماند.بعد از پیروزی انقلاب با شور شوق تمام در پایگاههای بسیج شرکت می کردوبه پاسداری از دستاوردهای انقلاب می پرداخت. جنگ که شروع شد او بی هیچ تردیدی به جبهه رفت. در اکثر عملیاتی که از سوی ایران برای بیرون راندن نیروهای متجاوز عراقی وسایر مزدوران عرب ،انجام می شد ،شرکت داشت. در طول مدت طولانی که در جبهه ها بود هر وقت به مرخصی می آمد از لباس مخصوصی که به رنگ سفیدبود، استفاده می کرد. بیشتر مشغول عبادت بود. به دنیا و مال دنیا اهمیت نمی داد ومهمولا قبل از پایان مرخصی به جبهه بر می گشت. امیر علی رفیعی پس از سالها مجاهدت ومبارزه در راه اعتلا واقتدار اسلا وایران، در 34 سالگی در سال 1364 ودر عملیات نصر 3 به درجه شهادت رسید.خانواده وهمشهریانش در مراسم عزاداری او که فرماندهان لشگر محمد رسول الله(ص) حضور یافته بودند، از سمت وکارهای خارق العاده ای که در جبهه انجام داده بود باخبر شدند ،وازمسئولیتش . خاطراتی در آن روز از شجاعت اوبیان شد تعجب همه را بر انگیخت.او یکی از فعالترین فرماندهان لشگر27 محمد رسول الله بود.امیر علی رفیعی در جنگ تن به تن با دشمن پیروزمی شد و هر وقت که زخمی می شد اهمیت نمی داد و وپس از بهبودی نسبی با قوای بیشتری مشغول جنگ می شد .او نامزد داشت و قرار بود ازدواج کندکه به شهادت نائل گردید .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا زلفخانی : فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع)لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در خانواده ای کشاورز در روستای ینگجه در زنجان به دنیا آمد . مادرش ، افسانه اسماعیلی در باره دوران بچگی او می گوید : رضا خیلی شلوغ و پر جنب و جوش بود . پنج ساله دوره ابتدایی را در روستایمان با موفقیت پشت سر گذاشت ولی به دلایلی از ادامه تحصیل به مدت دو سال جا ماند . بعد به زنجان آمد و دوران راهنمایی را در مدرسه انوری واقع در خیابان امیر کبیر گذراند و بعد از آن دوره دبیرستان را به صورت شبانه آغاز کرد اما مجبور به ترک تحصیل شد و در کارخانه مینو به کارگری مشغول شد . در این دوران بود که با افکار انقلاب اسلامی آشنا شد . روزی در یکی از سفر ها به تهران در اتوبوس با یک روحانی همسفر بود و آن روحانی چند جلد کتاب امام خمینی و آیت الله مطهری را به او داد . آشنایی با اندیشه های امام آینده او را دستخوش تغییر کرد و به فعالیتهای انقلابی روی آورد .مسئولین کارخانه متوجه فعالیت او شدند و او را به جرم ضد یت بارژیم پهلوی اخراج کردند . در سال 1357 به خدمت سربازی رفت و به شیراز اعزام شد اما با صدور فرمان امام خمینی مبنی بر ترک ارتش ، از پادگان گریخت و به عرصه مبارزاتی مردم پیوست . با پیروزی انقلاب اسلامی و تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه در آمد . همزمان دوباره به تحصیل رو آورد و با وجود مشغله شبانه مشغول درس شد . به این ترتیب ، دوران دبیرستان را به صورت جهشی و شبانه طی کرد و دیپلم را در جبهه گرفت . در عین حال کتب دینی و سیاسی را نیز مطالعه می کرد ، عشق و علاقه به کسب معارف اسلامی او را به محضر امام جماعت مسجد اسلامیه ، آقای منتظری کشاند و مقدمات علوم حوزوی را نزد ایشان آموخت . پایبندی به انجام فرائض دینی و اصرار در بر گزاری مراسم مذهبی ، شرکت منظم در نماز جمعه و حضور در دعای کمیل از برنامه های دائمی رضا زلفخانی بود . به دیداراقوام ودوستان می رفت و در بین خانواده و آشنایان به تبلیغ افکار اسلامی و انقلاب می پرداخت . در سن 22 سالگی ازدواج کرد و در این امر هم به نوعی سنت شکنی کرد . خود شخصا با لباس فرم سپاه به خواستگاری رفت و به خانواده دختر گفت : من با لباس پاسداری آمده ام و این لباس کفنم خواهد بود .تا زنده انم پاسدار خواهم ماند. رضا حدود دو ساعت با دختر حرف زد و آنها را با حرفهایش بسیار تحت تاثیر قرار داد . چند روز بعد پدر و مادرش به خواستگاری رسمی به خانه دختر رفتند و خانواده عروس جواب مثبت دادند .آنها بعد از ازدواج ، خانه ای در زنجان اجاره کرده و با مختصر لوازم موجود زندگی خود را آغاز کردند . رضا به همسر خود که 5 سال از او کوچکتر بود می گفت که باید از زندگی گذشتگان درس بیاموزیم . همه تلاشها یش در عرصه های اجتماعی وفرهنگی با مبارزه علیه ضد انقلاب همراه بود . د ر پاییز 1358 به منطقه جوانرود رفت و سه ماه در آنجا ماندگار شد وبعد از مراجعت ، با شروع جنگ تحمیلی بدون معطلی به جبهه رفت . وقتی به او می گویند که : تازه از غرب آمده ای برای چه چیزی می روی ؟ در پاسخ گفت : صدام به ایران حمله کرده است اگر از الان در مقابلش بایستیم حدود چهل روز کار دارد و بعد از چهل روز به راحتی به عقب بر می گردیم . در ابتدای جنگ ، رضا به عنوان فرمانده دسته در گردان بدر به انجام وظیفه می پرداخت . همزمان در جبهه به تحصیل ادامه داد و مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و موفق به اخذ دیپلم شد . پس از مدتی از فرماندهی دسته به فرماندهی گروهان ارتقایافت و سپس به معاون فرمانده گردان حر منصوب شد . در 3 بهمن 1363 صاحب فرزندی پسر شد و نام او را میثم گذاشت . بیشتر از 10 روز در کنار فرزند نو رسیده اش دوام نیاورد و به جبهه ها باز گشت ؛ ولی برای اینکه همسرش را رنجیده خاطر نکند به مادرش گفت : برای انجام ماموریت به تهران می روم . بعد از سه روز به خانواده اش خبر می دهند که در اهواز است و بعد از 40 روز باز خواهد گشت . تلاش مداوم و خستگی ناپذیر رضا در جبهه زبانزد بود . نقل است که در عملیات رمضان به همراه عده ای شب هنگام به سنگری رسیدند و در اوج خستگی در گوشه ای از سنگر به خواب رفتند . صبح وقتی از خواب بیدار شدند ، متوجه شدند که سر بر جسد یک عراقی گذاشته اند . همیشه به دیگران توصیه می کرد امام را دعا کنید . سه با ر موفق به زیارت امام شد و هر بار می گفت : وقتی امام را می بینم راضی نمی شوم از ایشان خداحافظی کنم . به همسرش توصیه می کرد که فرزندش میثم را خوب تربیت کند و خود زینب گونه باشد و در مجالس دعا و نمازهای جماعت شرکت نماید . به منظور ایجاد آمادگی روحی در همسر و خانواده به آنها می گفت : شما مرا به عنوان یک فرد زنده و همسر در این دنیا به حساب نیاورید . رضا زلفخانی در زمینه فعالیتهای هنری نیز استعدا خاصی داشت ؛ به شعر علاقمند بود و اکثر اوقات مطالعه و نقاشی می کرد . در سفر هایی که به تهران داشت برای ملاقات جانبازان و مجروحین جنگ به بیمارستانها می رفت . شهادت هر یک از دوستانش تاثیر زیادی براو می گذاشت و ناله می کرد که یاران رفتند و او هنوز باقی مانده است . او وصیت نامه خود را در ساعت 30/ 22 شب 15 اسفند 1363 نوشت . در شرایطی که به همسرش قول داده بود ایام عید را نزد آنها باشد در 24 اسفند 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید . رضا زلفخانی همیشه خود را پیرو ولایت فقیه می دانست و معتقد بود که جنگ با ید تا پیروزی نهایی ادامه یابد . او در طول مدت حضور در مناطق جنگی در سومار ، دارخوین ، کردستان ، بوکان ، و جبهه های جنوب به انجام وظیفه پرداخت . با اولین اعزام سپاه در سال 1359 به جبهه رفت و در عملیات فتح المبین ، بیت المقدس ، خیبر و بدر شرکت کرد . رضا از روحیه بسیار بالایی بر خوردار بود و در موقع اعزام به جبهه ها شور و شوق عجیبی داشت . همسرش می گوید : در عملیات بدر بعد از اینکه نیروهای رزمنده با نیروهای دشمن در گیر شدند ؛ پس از مدتی درگیری شدید مهمات نیروهای ایرانی تمام شد و جنگ تن به تن در گرفت . در همین حال ، ترکشی به پشت رضا اصابت کرد ، خودش زخم را با پارچه ای بست و به جنگیدن ادامه داد این بار ترکشی به کتف راستش اصابت کرد . همرزمان و دوستانش از او خواستند ، چون متاهل است به عقب بر گردد ولی رضا با دو زخم عمیق بر بدن می گوید : از محالات است و هر گز بر نمی گردم و نیروها را بدون فرمانده رها نمی کنم . باز دلاورانه به نبرد ادامه داد تا اینکه ترکشی به قسمت راست سرش اصابت کرد و دچار ضربه مغزی شد و به فیض شهادت نایل آمد . دوستانش تعریف می کنند : قبل از شروع حمله وقتی که برای تذکر نکاتی به میان نیروها آمد به قدری چهره اش نورانی شده بود که دوستانش همگی گفتند این بار رضا شهید می شود .شهادت رضا زلفخانی باعث شد تا 20 نفر از جوانان روستا ی ینگجه به جبهه های جنگ اعزام شوند تا سلاح او و دیگر شهدا بر زمین نماند . شهادت او تنها بر عاشقان امام و اسلام تاثیر نگذاشت بلکه دزدی را که درغیبت او به خانه اش زده و مقداری از طلاهای همسرش را بوده بود ، بیدار کرد. دزد با شنیدن خبر شهادت رضا با پای خود به محبس رفت و پشیمان و نادم خود را تحویل قانون داد . او گفت : وقتی از شهادت رضا مطلع شدم به قدری از این عمل خود ناراحت شدم و بر خود نفرین کردم که چگونه فردی هستم که خانه چنین فردی را سرقت کرده ام .مزار شهید رضا زلفخانی در گلزار شهدای زنجان واقع است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر اجاقلو : قائم مقام فرمانده گردان ولیعصر(عج)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در شهرستان زنجان به دنیا آمد . در سنین کودکی به مکتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت . تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شاهپور ، دوره راهنمایی را در مدرسه کوروش (شهید چمران فعلی ) سپری کرد . اواخر دوران تحصیل او در دبیرستان با سالهای پیروزی انقلاب اسلامی ایران همزمان شد . ناصر در مواقع بیکاری تابستان در مغازه خیاطی کار می کرد و ضعف مالی و اقتصادی خانواده در تحصیل او وقفه ای ایجاد نکرد . با اوجگیری انقلاب به علت فعالیتهای انقلابی در کلاسهای خود حضور نمی یافت و درنتیجه در پنج درس تجدید شد . اما توانست مدرک دیپلم را در رشته تجربی اخذ نماید . از همان ابتدای انقلاب به امام خمینی علاقه بسیار داشت .با وجود سن کم اعلامیه ها و نوارهای امام را پخش می کرد و بدون ترس با رژیم شاه مبارزه می کرد. در همین دوران شبی به اتفاق یعقوب میری – یکی از بستگانش که بعدها به شهادت رسید – پس از پایان مراسم در مسجد محل ، هنگام خروج رئیس شهربانی به آنان هشدار داد که سریع تر خارج شوند . هنگام فرار ، یعقوب میری توسط عناصر ساواک دستگیر شد . ولی ناصر به سلامت به منزل باز گشت . صبحدم ، پدر یعقوب به منزل آنان آمد .و از مادر ناصر پرسید که آیا ناصر به منزل بر گشته یا نه ؟ مادر ناصر که از ماجرا مطلع نبود در پاسخ گفت که ناصر در منزل است . فردای آن روز که ناصر ماجرا را برای خانواده تعریف کرد ، مادرش ازاو پرسید : چگونه به هنگام فرار ، تو جان سالم به در بردی و یعقوب دستگیرشد ؟ در پاسخ گفت : مادر ! ماجرای من ، ماجرای بسم الله و رود خانه است و من بسم الله را بر زبان آوردم و از بند رها شدم . با وجود این پس از مدتی توسط نیروهای حکومت نظامی باز داشت و زندانی شد ولی پس از یک هفته وی و یعقوب میری از زندان گریختند . در سالهای پیش از انقلاب اسلامی ، علیه یکی از همسایگان که از ماموران گارد شاهنشاهی بود و از شهربانی هر روز به دنبالش می آمدند، شعار می داد . روزی یکی از همسایگان نزد مادر ناصر آمد و از او خواست که مانع این عمل ناصر شود و علت را چنین بیان می کرد : ممکن است گارد شاه تصور کنند که او به منزل آنها رفته است . در این شرایط مادر ناصر با قاطعیت گفت که نگران این امر نباشد و به او گفت : اگر کسی به منزل شما آمد و از ناصر سوال کرد بگویید که در منزل مجاور است . انقلاب پیروز شد.ناصر سه ماه پس از اخذ دیپلم وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و مدتی فرماندهی پایگاه مقاومت مسجد مسلم بن عقیل را بر عهده داشت . پس از آن به قیدار و سلطانیه اعزام شد و در سلطانیه به عنوان فرمانده سپاه شروع به فعالیت کرد . از سال 1358 در مناطق کردستان حضور فعال داشت . فعالیتش در جبهه ها به اندازه ای بود که او را با وجود سن کم ، بزرگ تر از سایرین نشان می داد . بزرگ ترین آرزوی ناصر ، شهادت بود و بزرگ ترین مصیبتی که موجب اندوه و بی تابی بسیار او شد ، شهادت همرزمان و دوستانش ، رضا امیریان ، محمد شکوری ، رضا مهدی رضایی و یعقوب میری بود . او همه همسنگرانی را که با هم به جبهه اعزام شده بودند از دست داده بود و در مدت هفت سال جنگ در هر عملیات یکی از دوستانش به شهادت می رسید . تحمل فراق همرزمان برایش بسیار مشکل بود . بر سر مزار شهید نوری اشک می ریخت و قبرش را در آغوش می گرفت اما به تدریج تحمل و شکیبایی اش بیشتر شد . در یاد داشتی که از او باقی مانده ، آمده است : ... کاش مرگ ما در راه خودش باشد و از شهیدان دور نباشیم . ای شهیدان اگر چه رو سیاهم ولی با یاری خدا می آیم . ناصر در نخستین اعزام به جبهه ، وصیت نامه خود را نوشت و به مادرش سفارش کرد تا پس از شهادت ، کسی از آن مطلع نشود . یکی از دوستان ناصر می گوید : روزی نیروهای عراق منطقه را به خمپاره بستند و خمپاره ای به سنگر او و دوستانش اصابت کرد . رزمنده ای بسیار سراسیمه و هراسان شد . هنگامی که ناصر علت را از او جویا شد در پاسخ گفت : با شهادت من ، مادرم زنده نخواهد ماند . در این حال ناصر با آرامش خاطر گفت : من ازاین بابت آسوده ام و مادرم رضایت کامل دارد . مادر ناصر می گوید : ما هر سال در 28 صفر برای ادای نذر خویش به مشهد مقدس سفر می کردیم . در یکی از همین سالها ، هنگام خروج از حرم مطهر امام رضا از او پرسیدم ناصر جان ، نمی خواهی ازدواج کنی تا برایت نذر کنم ؟ در پاسخ گفت : مادر ! تو حاجت مرا از امام بخواه تا پانصد تومان نذر کنم . من هم که از مقصد اصلی و حقیقی او مطلع نبودم از امام رضا خواستم که آرزوی اورا بر آورده سازد . بعد ها شنیدم که به یکی از دوستانش گفته بود حاجتم قبول شده است چون مادرم هر چه از خدا و ائمه علیهم السلام بخواهد بر آورده می شود و من نیز شهادت را آرزو کردم و خواستم که اگر شهید شدم پانصد تومان به عنوان نذر به حرم مطهر امام رضا علیهم السلام واریز کند . خانواده ناصر ، هر گز عصبانیت و خشم او را به یاد ندارند زیرا حالات و احساسات درونی خود را بروز نمی داد و در هیچ شرایطی حاضر نبود دروغ بگوید . پسر یکی از همسایگان به دلایلی از جمله تامین مخارج خانواده قصد داشت از رفتن به سربازی خود داری کند . هنگامی که برای اطمینان از صحت گفتارش از ناصر در این باره سوال کردند ، پاسخی نداد . در حالی که یکی از افراد خانواده با چشم و ابرو به او اشاره می کرد که حرف آنها را تایید کند . اما او حاضر نشد چنین کند و سر انجام آن فرد مجبور شد به مامورین بگوید که ناصر همواره در جبهه حضور دارد و از وضعیتش بی اطلاع است . ناصر در برابر بد حجابی عکس العمل نشان می داد و از کنار آن بی تفاوت نمی گذشت و در مواجهه با این شرایط با نوشتن یاد داشت و نصیحت منطقی اقدام می کرد . ناصر به امام خمینی علاقه و ارادت خاصی داشت . در یکی از نامه هایی که برای خانواده اش فرستاد چهار صفحه اول نامه را به امام اختصاص داد طوری که یکی از برادرانش گفت : گویا که این نامه اشتباهی به جای آن که به جماران فرستاده شود به اینجا آمده است .با مخالفین انقلاب به شدت بر خورد می کرد و همواره در تعقیب و شناسایی محل فعالیت منافقین ناصر یکی از نیروهای اصلی هدایتگر حزب اله زنجان در مقابله با منافقین بود . اما این مسئله مانع از حضور مستمر وی در جبهه ها نشد . از آغاز جنگ به طور فعال در جبهه ها شرکت کرد و با مسئولیت هایی نظیر فرماندهی دسته ، گروهان و گردان در مناطق عملیاتی بیت المقدس و دومین بار در جریان عملیات رمضان ؛ جراحت عمیقی در سر او ایجاد گردید . برادر و پسر عمویش با دیدن جراحت او ازهوش رفتند در حالی که ناصر سوره والعصر را تلاوت می کرد و به هنگام شب برای وضو ساختن و اقامه نماز از بستر خارج شد . او بلافاصله پس از بهبودی بار دیگر به جبهه شتافت . در سال 1362 فرماندهی گردان ولی عصر (عج) را در جریان عملیات خیبر بر عهده گرفت و منصور عزتی ، معاون وی بود . در جریان عملیات بدر در سال 1363 مجید تقی لو ، فرمانده گردان و ناصر اجاقلو ، معاون وی بود . در جریان عملیات بدر ، مجید تقی لو زخمی شد و ناصر به جای وی فرماندهی گردان ولی عصر را بر عهده گرفت ، اما در اثر اصابت گلوله به کف پای ، به ناچار منطقه را ترک کرد و فرماندهی گردان بر عهده امیر اجاقلو برادر ناصر که فرماندهی دسته را بر عهده داشت ، گذارده شد . با رسیدن خبر زخمی شدن ناصر در عملیات ، خانواده اش تصمیم گرفتند گوسفندی برایش قربانی کنند . او از این امر ابراز ناراحتی کرد و گفت : من چند صد تن نیرو به همراه خود برده ام و تنها دویست نفر آنها را باز گردانده ام . حال که چنین است چطور می توانید برای من قربانی کنید ؟ من از مردم شهر خجالت می کشم . به هنگام مراجعت به شهر به خانواده های شهدا سرکشی می کرد و اگر خانواده دوستان شهیدش فرزند کوچکی داشتند آن کودک را با خود به منزل می برد. ناصر پس از مدتها حضور در جبهه به فرماندهی پادگان آموزشی قجر یه منصوب شد .پادگانی که بعدا زشهادتش به نام او نامگذاری شد.و به همراه دوستش بهمن نوری موقعیت قجریه را فرماندهی می کرد و وظیفه آنها آموزش نیروهای غواص بود . این پادگان بعد ها به نام موقعیت شهید ناصر اجاقلو نامگذاری شد . یکی از همرزمان ناصر می گوید : قبل از آغاز عملیات والفجر 8 ما را برای آموزش به منطقه ای که در خوزستان ، قجریه نامیده می شد و ما آن را منطقه نامعلوم نامگذاری کرده بودیم ؛ فرستادند . جز مسئولین تدارکات کسی اجازه نداشت از این منطقه که به عملیات غواصی اختصاص داشت خارج شده با بیرون ارتباط بر قرار داشت . ناصر اجاقلو و بهمن نوری مسئولین پادگان آموزشی غواصان بودند . در شب تاسوعای آن سال ناصر خود را به زنجان رساند و به دسته عزاداری پیوست و بدون آنکه با خانواده و حتی برادرش که نوحه خوان دسته عزاداری بود ، ارتباطی بر قرار کند ، برای آن که عهد خود را نشکسته و تنها ارادت صادقانه اش را به امام حسین (ع) ابراز نماید ، بلافاصله به منطقه باز گشت. علاقمندی و توسل ناصر به اهل بیت علیهم السلام و به خصوص فاطمه الزهرا (س) زبانزد همه نیروها بود و همیشه محافل توسل و دعا بر گزار می کرد . با آغاز مقدمات عملیات والفجر 8 فرمانده لشکر عاشورا (سردار امین شریعتی ) به ناصر گفت : شما در پادگان بمانید و بعد از عملیات ، مسئولیت محور عملیاتی را بر عهده بگیرید . اما ناصر به خاطر اشتیاق به شرکت در عملیات از فرماندهی پادگان چشم پوشید. از فرمانده اجازه گرفت تا به عنوان معاون گردان حضرت ابوالفضل (ع) به همراه سید اژدر مولایی باشد و سید را در فرماندهی عملیات گردان یاری نمای . سید اژدر مولایی در این باره می گوید : ناصر عملا همه کارهای گردان را انجام می داد و او بود که به ما روحیه می داد و مسائل را پیش می برد و هماهنگ می کرد . ناصر بود که توانست بر دیدگاههای سطحی و قومیتی غلبه نماید و روابط بین نیروهای زنجان و تبریز را صمیمی نماید و هیئتهای مختلف مذهبی و گردانهای مرکب از نیروهای این دواستان را بسیج و منسجم نماید .ا و توانست ارتباط تنگاتنگی بین نیروهای زنجان و تبریز بر قرار سازد . در عملیات والفجر 8 ، ناصر را برای تقویت نیروهای خط به منطقه عملیاتی فرستاد و او توانست گردان تحت محاصره را از محاصره نجات دهد . اما در همین عملیات در اثر اصابت گلوله مستقیم و مسمومیت ناشی از استنشاق گاز شیمیایی به شهادت رسید . حاج ولی الله کلامی فرد ، شهادت وی را چنین روایت می کند : وقتی به منطقه رفتیم در فاو در منطقه حایل بین دو نیرو نرسیده به کارخانه نمک در کنار یک دکل عراقی جنازه ناصر افتاده بود . جنازه او را بهمن نوری و حاج کرمی پیدا کردند . گلوله مستقیم به چشم و سینه اش خورده و در اثر گاز های شیمیایی بدنش سیاه شده بود . بعد از شهادت ناصر وصیت نامه اش گشوده شد . در آن از دو نفر که در تحلیل سیاسی حوادث منطقه پشت سر آنها غیبت کرده بود ، طلب عفو کرده بود و مبلغ بیست ریال به یک حمامی بدهکار بود که خواستار تادیه آن شده بود .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروه الله اکبرواولین شهید روحانی دفاع مقدس شيخ محمدحسن شريف قنوتي ، كه بعدها به ويژه در روزهاي آغازين جنگ تحميلي عراق عليه ايران به « شيخ شريف » شهرت يافت ، در 3 تير 1313 در روستاي قصبه ، از توابع اروندرود آبادان ، در خانواده اي روحاني و متدين چشم به جهان گشود . در دوران كودكي به كسب علوم و معارف ديني روي آورد و مقدمات اسلام را نزد عمويش ، عبدالستار اسلامي ، سپس عبدالرسول قائمي در آبادان فراگرفت . در 1337 ش با توجه به رونق علمي حوزه علميه بروجرد دوره سطح و بخشي از خارج را به پايان رساند ، سپس براي تكميل تحصيلات حوزوي وارد حوزه علميه قم شد و محضر درس آيت الله سيد محمدرضا گلپايگاني و نيز امام خميني (س) ، را درك كرد و تا مرتبه اجتهاد پيش رفت . وي مبارزات سياسي خود را از زمان فعاليت فدائيان اسلام آغاز نمود و همكاري هاي اندكي با آن گروه ، به ويژه شهيـد سيـد مجتبي ميرلوحي ( نواب صفوي ) داشت . او در كنار مبارزات سياسي فعاليت هاي اجتماعي را نيز ادامه داد و در 1337 ش پس از اتمام درس خارج در محضر آيت الله گلپايگاني ، از سوي ايشان براي امور تبليغ به سرنجلك و سپس اردكان فـارس اعزام گرديد . او چندين سال در روستاها و بخش هاي اردكان فارس به تبليغ و ترويج احكام اسلامي پرداخت و در كنار آن فعاليت هاي اجتماعي زيادي انجام داد و در روستاها براي مردم مسجد ، حمام و دبستان ساخت و در رفع برخي از مشكلات آنان كوشيد . او به منظور كمك به معيشت خانواده هاي فقير صنعت قاليبافي را با ايجاد دارهاي قالي در منازل توسعه داد . همين اقدامات سبب شده بود كه وي محبوبيت و مقبوليت خاصي در ميان مردم آن سامان بيابد . شريف قنوتي براي مردم اردكان فارس و حومه مصلحي خيرانديش ، معلمي آگاه ، مبلغي متقي ، عالمي دلسوز و مرجعي براي حل مشكلات و نيز شريك غم ها و شادي هاي آنان بود . از اقدامات مفيد و خيرخواهانه شريف قنوتـي در اردكان فارس ، تشكيل و تأسيس چند مسجد ، مهديه ، حوزه علميه و صندوق قرض الحسنه بود . با شروع نهضت اسلامي به رهبري امام خميني در 1342 ش ، فعاليت هاي سياسي شريف قنوتي شدت بيشتري يافت . او با وجود جو خفقان حاكم در زمان پهلوي ، در مساجد به سخنراني و افشاگري مي پرداخت و آشكارا به دفاع از امام خميني پرداخته و اعلاميه ها و رساله ايشان را با ياري ديگر همرزمانش در بين مردم توزيع مي كرد . شب ها در منزل عده اي از انقلابيون جلسات مخفي تشكيل مي دادند و به گفتگو و مباحثه پيرامون اسلام به ويژه قرآن مي پرداختند . عمده ترين تلاش او در منطقه فارس به ويژه اردكان ، رشد آگاهي و معنويت مردم ، آشنايي آنان با نهضت اسلامي و ارشاد جوانان بود . فعاليت هاي سياسي او سبب شد كه ساواك فارس توجه ويژه اي به او داشته باشد و فعاليت ها و حركات و رفتارهاي او را زير نظر بگيرد . او در دوره اي در انديشه تشكيل گروهي مسلحانه به نام انصارالزهرا بود كه عده اي را نيز به همين منظور تربيت كرد ، اما وقتي نظرات امام خميني ، رهبرِ مبارزه ، را درباره شيوه مبارزه جويا شد ، فعاليت هاي گروه مزبور را به سمت مبارزه فرهنگي با رژيم پهلوي سوق داد . او در آگاهي و روشنگري مردم نقش بسزايي ايفا كرد و بارها تحت تعقيب ساواك قرار گرفت و بازداشت و زنداني گرديد . در يكي از اين بازداشت ها طوايف اطراف اردكان شيراز در حمايت از شريف قنوتي جلوي ژاندارمري تجمع كرده و اخطار دادند كه اگر شريف قنوتـي از زندان آزاد نشود كشتار عظيمي به راه خواهند انداخت . رژيم براي آرام كردن اوضاع مدت كوتاهي بعد او را از زندان آزاد كرد ، اما ممنوع المنبر نمود . در گزارشات برجاي مانده ، از ساواك شريف قنوتـي روحاني افراطي پيرو عقايد و افكار امام خميني معرفي شده است . او در دوراني كه از سوي ساواك ممنوع المنبر شده بود مبارزات خود را به اشكال مختلف ادامه داد و منزلش محل رجوع جوانان و انقلابيون واقع شد . شريف قنوتي پس از مدتي به عنوان نماينده حضرت امام خميني در اردكان و حومه برگزيده شد . او وجوهات شرعي را از مردم دريافت مي كرد و به شهر قم و نجف ارسال مي نمود . در طول اين مدت ، بارها با حضرت امام خميني از طريق مكاتبه ارتباط يافت كه در داخل متن در بخش مربوطه به اين مكاتبات اشاره شده است . فعاليت هاي شريف قنوتي سبب شد كه ساواك شيراز احساس خطر نموده و نسبت به دستگيري وي اقدام كند . آنان به منزل شريف قنوتي حمله بردند اما به وي دست نيافتند ، چون شريف قنوتي اندك زماني پيش از آن با ياري همسايه ها با تعدادي اعلاميه به اصفهان رفته بود . ساواك شيراز موضوع را با ساواك اصفهان در ميان گذاشت و عوامل رژيم ، شريف قنوتي را با تعدادي اعلاميه امام خميني دستگير كرده و تحت شديدترين شكنجه ها قرار دادند . وي پس از مدتي آزاد گرديد و بلافاصله به اردكان فارس مراجعت كرد و مورد استقبال مردم آن سامان قرار گرفت . در 1349 ش ، پس از شهادت آيت الله سيد محمدرضا سعيدي ، بار ديگر به دليل فعاليت هاي سياسي اش دستگير و مدتي زنداني گرديد ، اما اين دستگيري ها و بازداشت ها نمي توانست او را از راهي كه در پيش گرفته بود و هدفي كه براي آن تلاش مي كرد ، منصرف سازد . محمدحسن شريف قنوتي در 1355 ش خانواده اش را به بروجرد انتقال داد و خود با استفاده از نام مستعار « شريف طبع » فعاليت هاي سياسي اش را ادامه داد . با اوج گيري مبارزات مردمي براي پيروزي نهايي ، بر وسعت فعاليت هاي شريف قنوتي افزوده شد و از آنجا كه وي در اردكان ، شيراز ، ياسوج و اصفهان براي عوامل رژيم فرد شناخته شده اي بود ، به مسجدسليمان رفت تا راحت تر به فعاليت هايش ادامه دهد . او در آن سامان به ارشاد و تبليغ مردم و نيز به روشنگري عليه رژيم پهـلوي پرداخت و در كنار آن به نشر و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام خميني ادامه داد . او براي آن كه به راحتي به دست عوامل ساواك نيفتد ، شب ها را به همراه عده اي از ياران انقلابي اش در مسجد مي ماند . پس از مدتي ، ساواك مسجدسليمان از وجود او احساس خطر كرده و براي دستگيري وي اقدام كرد . عوامل رژيم در آبان 1357 شبانه از پشت بام به مسجد ريخته و پس از دستگيري شريف قنوتي به زندان اهواز انتقالش دادند . او در زندان هم ساكت نمانـد و به افشـاگري عليه رژيـم ادامـه داد . چند بار هم دست به اعتصـاب غذا زد و در عاشـوراي سـال 1357 پس از عزاداري ، به همراه برخي ديگر از انقلابيون اعتصاب زندانيان را ساماندهي كرد . شريف قنوتي در 2 دي سال 1357 از زندان اهواز رهايي يافت و به بروجرد بازگشت و به هدايت و سازماندهي راهپيمايي ها و مبارزات مردمي پرداخت . همسرش مي گويد : « شب ها با قم و تهران تلفني تماس مي گرفت و براي راهپيمايي ها شعار تهيه مي كرد و يا از دوستان خود براي خواندن و توزيع و پخش اعلاميه هاي امام كمك مي گرفت » . او داراي طبع شعري هم بود و در راهپيمايي ها و تجمعات ، اشعار و سروده هاي خود را براي مردم مي خواند . فعاليت هاي انقلابي شريف قنوتي در بروجرد به حد فزاينده اي چشمگير بود .پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، بار ديگر به اردكان فارس رفت و بنا به درخواست مردم منطقه مسئوليت نمايندگي شوراي شهر را عهده دار شد و با ياري آيات بهاءالدين محلاتي و عبدالرحيم رباني شيرازي به فعاليت هاي عمراني و اجتماعي مشغـول گرديد . در اوايل سـال 1359 ش به بروجرد رفت و به عنوان نماينده ويژه دادستان انقلاب اسلامي بروجرد مشغول خدمت شد . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، عرصه ديگري از مبارزات شريف قنوتي آغاز شد . او اين بار به شكلي ديگر وارد مبارزه شد . ابتدا براي اولين بار ستاد كمك رساني به مناطق جنگي جنوب و غرب كشور را در بروجرد به راه انداخت و در 3 مهر 1359 با كارواني متشكل از چندين كاميون ( به قولي 21 كاميون ) آذوقه اهدايي مردم بروجرد به خرمشهر اعزام گرديد . پس از بازگشت ، در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنان به جبهه هاي نبرد فعال شد . در اواسط مهر به همراه تشكلي از جوانان بروجرد به خرمشهر رفت و خود لباس رزم پوشيد و با تشكيل گروه هاي چريكي الله اكبر و گروهان هاي مقاومت ، خرمشهر را براي چندمين بار از خطر سقوط حتمي نجات داد . فعاليت ها و مقاومت هاي او و يارانش دشمن را به ستوه آورده بود و ستون پنجم دشمن مي كوشيد به هر طريق ممكن شيخ شريف را از سر راه بردارد . گروه او در جنگ تن به تن اغلب موفق بيرون مي آمد و اين شكست ها براي دشمن سنگين بود . شيخ شريف علاوه بر فرماندهي برخي از محورها در خرمشهر و هدايت نيروها ، مسئوليت تأمين مهمات نيروها را هم عهده دار بود . در روز 24 مهر 1359 ، وي به هنگام رساندن مهمات به يكي از نقاط درگيري در خيابان چهل متري خرمشهر ، به مقر عوامل بعثي وارد شد . نيروهاي بعثي با مشاهده وانتِ حامل شريف قنوتي ، براي از بين بردن او به سرعت دست به كار شدند و وانت مزبور را زير رگبار گلوله بستند . شيخ كه به همراه راننده اش در ميان آتش عراقي ها گرفتار شده بود تصميم گرفت از محل دور شود ، اما عراقي ها لاستيك اتومبيل را نشانه رفتند و ديگر كاري از دست شيخ و راننده اش برنمي آمد . عراقي ها براي از بين بردن او نيروي زيادي به ميدان معركه هدايت كردند و سرانجام شيخ را بر اثر اصاب گلوله به آرنج ها و زانوها و گردن از پاي درآوردند . وقتي شيخ شريف روي زمين افتاد ، آنان خود را به او نزديك كرده و با استفاده از سرنيزه فرق سرش را شكافتند و كاسه سرش را جدا كردند ... . مدتي بعد رزمندگان اسـلام خود را به محل نبرد رساندند و پس از سـاعت ها جنگ تن به تن ، پيكر شيخ را از دست متجاوزان گرفتند و به پشت جبهه انتقال دادند . آن روز شيخ و عده اي از يارانش در نقاط مختلف شهر ، مردانه با دشمن متجاوز جنگيدند و پس از رشادت هاي فراوان به شهادت رسيدند و نام خرمشهر هم به خونين شهر تغيير يافت .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد چوبکار : فرمانده بهداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در غرب کشور در 29 دي ماه 1339 در بروجرد و در جايگاهي از علم و تقوا، پسري پا به عرصة وجود گذاشت كه او را محمد نام نهادند. همزمان با گذراندن دوران دبستان و دبيرستان از محضر جد بزرگوارش بهره‌ها برد و استفاده‌ها نمود. دوران جواني او مصادف با اوجگيري انقلاب شكوهمند اسلامي بود. محمد كه روحي صادق و عقيده‌اي كامل داشت، تاب ديدن ساية شوم ظلم و ستم را بر هم‌كيشان خود نداشت و بر پاية جوشش چشمه‌هاي غيرت و تعهد، خود را در رود جاري و خروشندة ملت روان ساخت تا چون سيلي بنيان‌كن سدهاي فساد و تباهي را پر كند. صحنه‌هاي تظاهرات و راهپيمايي‌ها شاهد حضورش بودند. بعد از اخذ ديپلم در سال 57 او كه استعداد و نبوغ فوق‌العاده‌اي داشت، بلافاصله وارد دانشگاه اهواز شد و در رشتة پزشكي مشغول به تحصيل شد. با آغاز تحصيلات دانشگاهي او نه تنها خود را، بلكه دوستان خويش را به صحنه‌هاي فرياد عليه نامردي‌ها مي‌كشاند و در دانشگاه و برون از آن صلاي نبرد و ستيز عليه خودكامگي‌ها را همگام با ديگر يارانش سر مي‌داد و در اين مبارزه عليه بيماري‌هاي جامعه شركت مي‌كرد و خواهان اين بود كه خود و دوستانش تجربة طبابت را نخست در آزمايشگاه تاريخ و دروس عملي آن را در عمل خويش و جامعة خويشتن پياده كند و به زدودن عفونت‌هاي تباهي و بيداد از پيكره جامعه همت گمارد. وي آن زمان از اعضاي فعال انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه اهواز بود. پس از تعطيلي دانشگاه‌ها او شيفتة خدمت به انقلاب و محرومين جامعه بود، فعاليت خود را به نحو ديگري شروع كرد و عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و از آنجا كه معتقد بود قرآن بر هجرت مومنان تاكيد دارد، شهر كرمانشاه را براي خدمت و ياري دادن انتخاب كرد و عليرغم كمبود امكانات و مشكلات زياد به كار پر ارج تدريس نيز همت گماشت. با شروع جنگ تحميلي او احساس نمود كه بيگانگان همچون ويروس‌هاي خطرناك، سلامت انقلابش را مورد تهديد قرار داده‌اند و با شور و شعف به جبهه‌هاي نبرد از پهنة غرب تا جنوب شتافت. او ضمن حضور مكرر در جبهه‌ها در پذيرش سپاه نيز فعاليت داشت. در همان سال بنا بر احساس وظيفه و تكليف ازدواج نمود كه ثمرة آن دو دختر مي‌باشد. بعد از انقلاب فرهنگي، در جبهه دانشگاه فعاليت خود را در دو جهت اساسي ادامه داد، از يك طرف تحصيل بود تا خدمت خود را مفيدتر انجام دهد و از طرفي دانشجويان تازه‌وارد را هدايت و ارشاد مي‌نمود و همواره آنان را از خطر لغزش در درة انحراف غربزدگان كه با نقاب خدمت به خلق‌ها خود را نمايان مي‌كردند، برحذر مي‌داشت و خطوط رنگين، ولي رسواي منافقين را برايشان مي‌شناساند. همزمان با تحصيل در دانشگاه، فعالانه با سپاه همكاري داشت و اوقات فراغت را در بهداري سپاه مي‌گذراند و همواره به اين عضويت افتخار مي‌كرد و در ضمن سنگر جبهه را نيز ترك نكرد و در اكثر عمليات‌ها، خصوصاً كربلاي 5 حضور داشت و به درمان مجروحين پرداخت. محمد به روحانيت علاقة زيادي داشت و آنان را هدايتگران جامعه به سوي نور الهي مي‌دانست. او اطاعت از امام را اطاعت از خدا مي‌دانست و بارها گفته بود كه فرمانبرداري از دستورات ايشان وظيفة همگاني ماست. او قرآن را سرلوحة حيات خويش قرار داده بود و علاوه بر اين با صوت زيبايي آن را مي‌خواند. آيات بسياري را از حفظ داشت و بر اساس قوانين حياتبخش، خلق و خوي خود را پرورش مي‌داد. امر به معروف و نهي از منكر را به عنوان اصلي عملي از احكام الهي جاري مي‌ساخت. از خصوصيات بارز اين شهيد، اخلاق نيك، تقيد به نماز اول وقت در مسجد، تقوي، تواظع و اخلاص بود و به جرات مي‌توان گفت كه نمونة يك كامل يك مومن متعهد بود. سرانجام محمد در بهمن‌ماه 1366 با درجة دكترا از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در اين هنگام آهنگ هجرتي ديگر كرد و با وجود اين كه مي‌توانست در پناه شهرها زندگي كند و محيط آرام و بي‌دغدغه‌اي را براي خود فراهم نمايد، اما دوباره به جبهه‌هاي خطرخيز شتافت، زيرا قلب او همواره به ياد خدا بود و جنگ را وسيله‌اي براي رسيدن به معبود خويش مي‌دانست، پس چگونه مي‌توانست خود را قانع كند كه در پشت مرزها، دور از هر گزند و فارغ از هر مسئوليتي، به آرامش ظاهري دنيا روي آورده و عزم بر خطر در راه هدف ننمايد. محمد اگر چه از دانشگاه فارغ التحصيل شد، ولي هيچ گاه خود را از دانشگاه جهاد و مبارزه فارغ نمي‌ديد و بر پاية همين باور دوباره رهسپار حماسه‌دار ترين صحنه‌هاي تاريخ شد. او هميشه مي‌گفت: «من بر ساس رسالت و مسئوليتي كه احساس كرده‌ام، در راه ا... و براي پاسداري و حراست از انقلاب اسلامي در اين مقطع حساس به جبهه‌ها مي‌روم و چون تكليف شرعي است، بايد بروم تا در اين راه به شهادت برسم». اين بار در ارديبهشت 1367 د ربهداري سپاه غرب شروع به فعاليت كرد و علاوه بر کارهای قبلی مسئوليت راه‌اندازي بخش ش. م.ر را که‍ وظيفة درمان مصدومين شيميايي را داشت به عهده گرفت. پس از آنكه دشمن بعثي و نقابداران رسواي منافقين منطقة مهران را مورد هجوم شيطاني و تجاوزكارانة خود قرار دادند، محمد با وجود داشتن مسئوليت‌هاي ستادي در شهر، داوطلبانه به منطقه اعزام مي‌شود تا از نزديك به درمان مجروحين بپردازد و به خطوط مقدم مي‌شتابد و تا مرزهاي درگيري تن به تن پيش مي‌رود تا شاهد خويش را از نزديك ببيند، به همگان بفهماند كه براي حراست از مرزهاي عقيده بايد بي‌باكانه به نبرد پرداخت كه: اعتقاد را اين قدر ارزش هست تا بهترين سرمايه‌هاي زندگاني را برايش به كار گفت و در فرجام اين حركت و هجرت در آخرين روزهاي بهار 67 بهاران ديگري مي‌شتابد. او از شاهداني بود كه شهد شيرين عشق به لقا الله را سر كشيد و به سوي معشوق شتافت و در حالي دنياي فاني را وداع مي‌گفت كه لبخندي رضايتمندانه بر لب داشت و به آرزوي هميشگي‌اش رسيد. جاودان و بي‌انتها، سرسبز و با طراوت و با انبوهي از دشت‌هاي لاله كه انتظارش را مي‌كشيدند تا از كوثر شهادت جرعه‌اي بنوشد و تا اوج آسمان‌هاي معنويت پر كشيد تا با ملكوتيان جاودانه شود.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قاسم مدهنی : فرمانده محور عملیاتی تیپ57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در خانواده‌اي مستضعف و اصيل در روستاي چشمه علي واقع در بخش پاپي در شهرستان خرم‌آباد ديده به جهان گشود. چون روستاي زادگاهش فاقد دبستان بود، وي را به مدرسة يكي از روستاهاي مجاور موسوم به كن كبود فرستاند. تحصيلات ابتدايي خود را در اين مكان گذارند، ولي از آنجايي كه اين روستا نيز فاقد امكانات آموزشي بالاتر بود، در نتيجه پدرش او را براي ادامة تحصيل به شهرستان خرم‌آباد فرستاد. با پشت سر گذاشتن مقطع راهنمايي، مرحلة متوسطه را در دبيرستان آيت ‌ا... طالقاني خرم آباد ادامه داد. اين زمان مقارن با پيروزي و سال‌هاي اول انقلاب اسلامي بود. وي از طريق انجمن اسلامي دبيرستان تلاش پي‌گير خود را در جهت گسترش ارزش‌هاي اسلامي آغاز كرد. در سال 1360 با علاقه‌اي هر چه تمام‌تر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خرم آباد در آمد و تلاش بي‌وقفة خود را در راستاي اهداف عالي اسلام ناب محمدي (ص) و رهبري ولي فقيه به‌صورت بسيار فعال و خستگي‌ناپذير دنبال نمود. ايشان با علاقة زيادي كه به دفاع از انقلاب داشت، بلافاصله به صورت داوطلبانه راهي جبهه‌هاي نور عليه ظلمت گرديد و در عمليات طريق‌القدس توانستند با استعانت از عنايات خداوند متعال و بهره‌گيري از نيروهاي اسلام شهر «بستان» را از لوث وجود بعثيان عراق پاك نمايند. بعد از آن پيروزي بزرگ و سركوبي دشمن در آن منطقه، لياقت و شايستگي قابل توجه و تحسين‌برانگيز او باعث شد كه مسئولين با مشاهدة خصوصيت بارز و كارايي چشمگير، در صدد برآيند تا به تناسب شرايط، مسئوليت‌هايي را به شرح ذيل به وي واگذار نمايند: 1) عمليات والفجر مقدماتي و همچنين والفجر 1، مسئوليت فرماندهي گردان را به ايشان محول نمودند. پس از تشكيل تيپ مستقل 57 ابوالفضل (ع) در واحد عمليات و عمليات آن تيپ مسئوليت خطيري را تقبل نمود و به تلاش هاي خستگي‌ناپذير خود تداوم بخشيد. پس از آن مسئوليت يگان حفاظت سپاه ناحية‌ لرستان را عهده‌دار شد. در اين وظيفة خطير مسئوليت محوله را به نحو احسن انجام داد. در آزمون ورودي آموزش فرماندهي عالي جنگ موفق‌ شد . اوماموريت‌هاي خطيري را كه تقبل مي‌كرد، پيروزمندانه به انجام مي‌رسانيد. 2) در عمليات والفجر 10 در منطقة عمومي حلبچه و بيت‌المقدس 4 كه منجر به آزادسازي شاخ شميران گرديد، حضور فوق‌العاده موثري داشت و در تمام صحنه‌هاي پيكار، ايثارگري به تمام معنا بود. سرانجام اين فرماندة دلاور پس از فداكاري‌ها و ايثارگري‌هاي بي‌دريغ، به تاريخ 27/3/1367 در ارتفاعات «فميش» به فيض شهادت نايل آمد و همانند شهداي كربلا تربت پاك ميدان خون و شهادت را جايگاه عروج خويش ساخت. اودر فرازی از وصیت نامه اش چنین می گوید: پروردگارا ! از آنكه مرا سعادت آن بخشيدي كه در راهت قدم بردارم و براي تو به جهد و تلاش دست يازم، هزاران بار سپاست مي‌گويم. اي داناي بخشنده تو مرا از لجن‌زار به بهشت، بادية نبرد حق عليه باطل هدايت كردي، تو مرا توفيق آن دادي كه خويشتن را درك كنم، پي برم كه براي چه مرا آفريدي و آنگاه سعادتم بخشيدي كه از ميان فراوان راه‌هاي موجود در زندگيم، شاهراه ايثار حسين‌گونه را بپذيرم. پروردگارا ! با قلبي سرشار از عشق به درگاهت روي آورده‌ام و مي‌دانم كه نااميدم نخواهي كرد. پروردگارا تو را به جلال و عظمت و كرمت سوگند مي دهم كه لحظه‌اي اين بندة حقير و گناهكارت را به حال خود فرو مگذار، زآن كه بي لطف تو تباهم.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد توپخانه تیپ 57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) جعفر كوشكي در سال 1344 در شهرك معمولان از توابع شهرستان پلدختر ديده به جهان گشود. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه در زادگاه خودش به خاطر عشق و علاقة زياد به اسلام و جمهوري اسلامي، وارد سپاه شد و وظيفة سنگين فرماندهي توپخانة لشكر 57 حضرت ابوالفضل را در جبهه‌هاي نور عليه ظلمت به عهده كرفت. شهيد بزرگوار در عمليات‌هاي بسياري جانانه جنگيد. ايشان در سال 1364 به خانة خدا مشرف شد و سرانجام در منطقة شلمچه كربلاي 5 در تاريخ 25/10/65 ، هنگامي كه از سنگر بيرون مي‌آمد تا راه را به 4 رزمندة ديگر نشان دهد، به فيض عظيم شهادت نايل مي‌آيند. از شهيد يك دختر بجاي مانده اسمش را زينب نهادند، چراكه بايد زينب گونه رشد كند. شهيد كوشكي از سنين كودكي علاقة عجيبي به فعاليت‌هاي مذهبي داشت، پس از انقلاب در محافل و مجالس فعال بود. وي عضو انجمن اسلامي دبيرستان طالقاني بود. در زمينة خطاطي و نوشتن شعار بر روي ديوار فعاليت مي‌كرد. شهيد فرد بسيار خوشرو و با اخلاقي بود و هيچگاه باعث رنجش خاطر كسي نشد. در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه‌صفتان زشت‌خو را نكشند. اسد كمري همرزم شهيد مي‌گويد: يكي از شبها كه در سنگر ايشان خواب بودم، نيمه‌هاي شب ديدم حاجي از سنگر بيرون رفت و بيست دقيقه گذشت، بعد صدايي شنيدم، كنجكاو شدم. به بيرون از سنگر رفتم، آهسته نزديك شدم، ديدم حاجي در گوشه‌اي تاريك و با حالت عرفاني نماز مي‌خواند و زار زار گريه مي‌كند. صداي گريه و حالت روحاني ايشان انقلابي در درون من ايجاد نمود كه زار زار گريستم. شهيد اولين كسي بود كه به كمك شهيد ايرج تركاشوند توپخانة لشكر 57 را راه‌اندازي كردند. توپخانة لشكر 57 بسيار كارآمد و قوي بود و اين قوت كار مديون شهيد جعفر كوشكي و ديگر شهدا است. خاطرة ديگري كه از شهيد كوشكي دارم، در شب اول عمليات كربلاي 5 كه بنده همراه دو نفر از برادران عمليات لشكر 57 براي هدايت و كنترل گردان‌هاي عمل‌كننده به عنوان محور لشكر به جزيرة بوارين رفته بوديم، وقتي با مقاومت دشمن روبرو شديم و از طرفي حجم آتش دشمن زياد بود، به وسيلة بي‌سيم با شهيد حاج جعفر تماس گرفتم و موقعيت خودمان را گزارش دادم. چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه گفت آماده باشد گلوله‌ها آمدند. با اين كه ما با دشمن فاصلة زيادي نداشتيم، تمام قسمت‌هايي كه دشمن در آنجا مقاومت مي‌كرد را زير آتش گرفتند و باعث انهدام و شكست دشمن گرديد و اين دقت عمل در زدن نقاط حساس دشمن باعث تعجب همة بچه گرديد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالحسین کردی : فرمانده واحد اطلاعات و عملیات تیپ 57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 ه.ش در یکی از محله های جنوب شهر بروجرد در خانواده های متدین و مؤمن چشم به جهان گشود.خانواده اش به پاس ارادتی که به ائمه اطهار بویژه سردار رشید کربلا اما حسین (ع) داشتند او را عبدالحسین نام نهادند. با توجه به نوع کار پدر که به شغل شریف کشاورزی مشغول بود عبدالحسین از همان ابتدا با مشکلات و سختیهای زندگی آشنا شد و از زمانی که خود را شناخت در کمک به خانواده کوتاهی نکرد. او در خانواده ای مومن و متقی پرورش یافت و از همان دوران کودکی و نوجوانی،اهمیت خاصی برای ادای فرائض دینی و مذهبی قائل بود.در دوران تحصیل نیز دانش آموزی کوشا،فعال و اهل مطالعه بود او تا پایان دوره راهنمایی در بروجرد ادامه تحصیل داد و سپس در امتحانات آموزشگاه نظامی ثبت نام و پذیرفته شد. مدت سه سال در این آموزشگاه مشغول گذراندن آموزشهای مختلف بود و هنگام شکل گیری انقلاب اسلامی،او به فرمان امام که فرمود: (پادگان ها را ترک کنید) از پادگان فرار کرده و بعد از چندی تظاهر به بیماری نمود و با این ترفند توانست از ارتش اخراج شود. در دوران انقلاب که حفاظت و حراست شهرها با مردم بود شهید در مدت 2 ماه در منطقه خود به حراست از جان و مال مردم مشغول بود تا اینکه کمیته انقلاب اسلامی تشکیل شد و به جمع پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست. با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران در برپایی راهپیمایی های بزرگ در شهر با دیگر دوستان همکاری می کرد،تا اینکه انقلاب اسلامی در 22 بهمن 57 به پیروزی رسید و با فرمان تاریخ ساز امام امت مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی ایشان به همکاری و همیاری این نهاد پرداخت و به عضویت جهاد سازندگی بروجرد درآمد و مدت 6 ماه در این نهاد فعالیت کرد و به بازسازی روستاها و مناطق محروم پرداخت. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش بیست میلیونی ناصر که جهادگر بود و علاقه زیادی به مبارزه مستقیم با کفر جهانی داشت و دائم به فکر جبهه و یاد جبهه بود.جهاد سازندگی را ترک گفته و مانند هزاران سردار گمنام به صف رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران درآمدند وی فرماندهی تیم های گشتی رزمی را در این ستاد به عهده داشت و همیار و همپای شهید منوچهر قناد زاده در این ستاد و با یاری هزاران رزمنده مسلمان و کفرستیز به مبارزه با جنگ افروزان استکبار جهانی برخاسته بودند. بعد از عزیمت از جبهه در ستاد اصلاح بازار شروع به کار کرد و مدتی نیز به صف پیکارگران با جهل در آموزش و پرورش مشغول بکار شدند و طولی نکشید که بعد ا ز چند ماه به جبهه اعزام و در در اعملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح شدند و مدتی نیز به علت شکستگی استخوان ران بستری شدند. با بهبودی دوباره به منطقه برگشتند و در عملیات بیت المقدس حضوری فعال داشتند. در این عملیات نیز مجروح شدند ولی اسرار دوستان نتوانست او را بر مداوا به پشت جبهه بفرستد و با مجروحیت و ترکش در منطقه جنگی باقی ماند تا زمانیکه از ناحیه پا به سختی مجروح شد که مدت 6 ماه در تهران،شیراز و خانه بستری بودند.بعد از بهبودی او علاقه وافری داشت که لباس مقدس پاسداری را بر تن بپوشد و به راستی که بر قامتش چه زیبا و با وقار بود او به عضویت سپاه پاسداران بروجرد درآمد و در تعاون سپاه مشغول به انجام وظیفه شد. چندی نگذشت که باز به جبهه برگشت و در جبهه آنچنان پشت کار و علاقه ای در کارهای رزمی با توجه به سوابق نظامی و حضور در ستاد جنگ های نا منظم شهید چمران از خود نشان داد که از طرف فرماندهی ملزم به طی دوره های عالی فرماندهی و ستاد (سپاه) گردید و مدت زیادی در تهران در پادگان امام علی(ع) در حال آموزش فرماندهی بود. بعد از طی دوره موفقیت آمیز ایشان به عنوان یکی از مسئولین طرح و اجرای عملیات رزمندگان در قرارگاه کربلا به کار ادامه داد. شهید ناصر فاضلی به همراه شهید حاج عبدالحسین کردی از مسئولان طراحی و برنامه ریزی عملیات والفجر 5 – 6- 7- 8- 9 و کربلای 4 و 5 بودند.بعد از حماسه بی نظیر در هم کوبی دفاع متحرک عراق توسط رزمندگان دلیر لرستانی و شجاعت و شهامت این رادمردان تیپ 57 به لشگر ارتقاء یافتند. حاج عبدالحسین کردی یار دیرینه او به سمت فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر 57 انتخاب شده بود.این دو مانند یک روح در دو کالبد بودند که نمی شد از یکدیگر جدایشان کرد.هر وقت پای صحبت ناصر فاضل می نشستی از کردی می گفت حاج عبدالحسین کردی در عملیات شلمچه در تاریخ 11/11/65 به فیض شهادت نائل گردیدند. پیکر خونین سردار رشید اسلام شهید کردی در بروجرد تشییع و به خاک سپرده شد.فاضل مانند پرنده ای در فراغ یار بی قرار بود.غم این جدایی برای او بسیار سخت و ناراحت کننده بود.غم تنهایی و غربت بر رخسار پر نور فاضل نشست و او در فراغ همسنگر و هم راز خود گفت که بعد از حاج کردی زندگی برایم سخت شده است این دو با هم قرار گذاشته بودند که هر کدام شهید شدند،شفاعت دیگری را بکنند. جدایی میان این دو یار دیری نپایید یک ماه بعد از شهادت حاج کردی، ناصر نیز در منطقه بوارین در ادامه عملیات کربلای 5 از ناحیه سر،دست و هر دو پا در تاریخ 11/12/65 مجروح و جهت مداوا به تهران انتقال می شود که در تهران به علت جراحات بسیار پای چپش را قطع کردند و در تاریخ 14/11/65 بعد از خواندن نماز صبح،آخرین نماز عشق را بر روی تخت بیمارستان خواند و شب هنگام در هنگام شروع مناجات دعای روح بخش کمیل در مهدیه تهران،ملائک مقرب آمدند و او را ندا دادند که: تو را ز کنگره های عرش می زنند فریاد که ای شهید عشق نام نکویت خوش باد از شهید فاضل سخن گفتن بسی سخت و دشوار است.زیرا او همواره سعی داشت که کمتر بر سر زبان ها باشد.از مواضع گمنانی سیر می کرد و بسیار ناراحت از مطرح شدن بود به طوری که حتی در نزد نزدیکان نیز گمنام بود او در احلاص و صداقت و جوان مردی و پاکدامنی اسوه بود. آری بعد از شهادت برادرش مدت 8 ماه در جبهه های نبرد حضور داشت.از پدرش خاطره ای نقل است که:زمانی که حاجی شهید شده بود برادران از من پرسیدند چکاره بود گفتم پاسدار گفتند در سپاه چه کاره بود،گفتم که هر وقت می پرسیدیم می گفت برای رزمندگان آب می آورم.ولی بعد از شهادتش متوجه شدیم که فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر بوده در همان روزی که پیکر شهید حاج عبدالحسین کردی بر دوش مردم تشیع می شد شهر بروجرد آماج عملیات هواپیماهای عراقی بود و مناطق مسکونی بمباران می شدو حتی زمان مراسم شهید چندین بار هواپیماها شهر بروجرد را بمباران کردند.شهید حاج عبدالحسین کردی در تاریخ 4/10/65 در منطقه کربلای 5 – عملیات شلمچه از ناحیه گردن مورد اصابت ترکش دشمن قرار گرفت و به آرزوی دیرینه خود نایل شد و با بدنی قطعه قطعه و غرق در خون به دیدار معشوق شتافت. ایشان در یکی از دست نوشته هایش نوشت است: خدایا من به جبهه حق علیه باطل آمده ام که جان خود را بفروشم.امیدوارم خریدار جان من تو باشی.به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان برنگردان،دلم می خواهد لحظه های آخر زندگی بدنم و جسمم آغشته به خون گردد و در راه تو باشم. آنان که براه دوست آگاه شدند با عشق بهر طریق همراه شدند از جان و عیال و مال خود بگذشتند خفتند بخون شهید آگاه شدند

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر فاضلی شیرازی : قائم مقام فرمانده واحد اطلاعات وعملیات تیپ57 ابوالفضل (ع)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1334 در شهرستان شهید پرور بروجرد به دنیا آمد . تحصیلات خود را تا مقطع دبیرستانی در مدارس این شهر به پایان رسانید . در 14سالگی پدر خود را از دست داد و عهده دار سرپرستی برادران و خواهران خویش گردید. در 20سالگی پس از اخذ دیپلم ریاضی به تلاش جهت ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر با شرکت در آزمون افسری نیروی دریایی در دانشگاه نیروی دریایی قبول شد و به تحصیل پرداخت . یک سال از آن دوره را طی نمود.همراه با اوج گرفتن انقلاب خونین اسلامی ایران و برپایی راهپیمایی و تظاهرات و اعتصابات، ایشان به صف مبارزان انقلابی پیوست و به روشنگری امت حزب الله پرداخت. به فرمان امام بت شکن خمینی کبیر،مبنی بر ترک مراکز نظامی و فرار از پادگان های رژیم شاه ، از نیروی دریایی فرار کرد.وی همواره می گفت: آنچه را که امام می گوید حق است و پیرو راستین امام بود. با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران در برپایی راهپیمایی های بزرگ در شهر با دیگر دوستان همکاری می کرد،تا این که انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 به پیروزی رسید . با فرمان تاریخ ساز امام امت مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی ایشان به همکاری و همیاری این نهاد پرداخت و به عضویت جهاد سازندگی بروجرد درآمد . مدت 6 ماه در این نهاد فعالیت کرد و به بازسازی روستاها و مناطق محروم پرداخت. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش 20 میلیونی ،ناصر که جهادگر بود و علاقه زیادی به مبارزه مستقیم با کفر جهانی داشت و دائم به فکر جبهه و یاد جبهه بود.جهاد سازندگی را ترک گفت و مانند هزاران سردار گمنام به صف رزمندگان ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران درآمد. وی فرماندهی تیم های گشتی رزمی را در این ستاد به عهده داشت و همیار و همپای شهید منوچهر قناد زاده در این ستاد بود. او با یاری هزاران رزمنده مسلمان و کفرستیز به مبارزه با جنگ افروزان استکبار جهانی برخاسته بود. بعد از عزیمت از جبهه در ستاد اصلاح بازار شروع به کار کرد . مدتی نیز به صف پیکارگران با جهل در آموزش و پرورش درآمد.بعد ا ز چند ماه دوباره به جبهه رفت و در در عملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح شد. مدتی نیز به علت شکستگی استخوان ران بستری شدند. با بهبودی دوباره به منطقه برگشتند و در عملیات بیت المقدس حضوری فعال داشتند. در این عملیات نیز مجروح شد و اصرار دوستان نتوانست او را برای مداوا به پشت جبهه بفرستد . با مجروحیت در منطقه جنگی باقی ماند تا زمانیکه از ناحیه پا به سختی مجروح شد که مدت 6 ماه در تهران،شیراز و خانه بستری بود.بعد از بهبودی او علاقه وافری داشت که لباس مقدس پاسداری را بر تن بپوشد و به راستی که بر قامتش چه زیبا و با وقار بود .او به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دربروجرد درآمد و در تعاون سپاه مشغول به انجام وظیفه شد. چندی نگذشت که باز به جبهه برگشت و در جبهه آنچنان پشت کار و علاقه ای در کارهای رزمی با توجه به سوابق نظامی و حضور در ستاد جنگ های نا منظم شهید چمران از خود نشان داد که از طرف فرماندهی ملزم به طی دوره ی عالی فرماندهی و ستاد (دافوس) گردید .او در پادگان امام علی(ع) این دوره را سپری کرد. بعد از طی دوره موفقیت آمیز ایشان به عنوان یکی از مسئولین طرح و اجرای عملیات رزمندگان در قرارگاه کربلا به کار ادامه داد. شهید ناصر فاضلی به همراه شهید حاج عبدالحسین کردی از مسئولان طراحی و برنامه ریزی عملیات والفجر 5 – 6- 7- 8- 9 و کربلای 4 و 5 بودند.بعد از حماسه بی نظیر در هم کوبی استراتِژی دفاع متحرک ارتش عراق ،توسط رزمندگان دلیر لرستانی و شجاعت و شهامت این رادمردان تیپ 57 ابوالفضل(ع)به لشگر ارتقاء یافت. حاج عبدالحسین کردی یار دیرینه او به سمت فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر 57 انتخاب شده بود.این دو مانند یک روح در دو کالبد بودند که نمی شد از یکدیگر جدایشان کرد.هر وقت پای صحبت ناصر فاضل می نشستی از کردی می گفت. حاج عبدالحسین کردی در عملیات شلمچه در تاریخ 11/11/65 به فیض شهادت نائل گردیدند. پیکر خونین سردار رشید اسلام شهید کردی در بروجرد تشییع و به خاک سپرده شد.فاضل مانند پرنده ای در فراغ یار بی قرار بود.غم این جدایی برای او بسیار سخت و ناراحت کننده بود.غم تنهایی و غربت بر رخسار پر نور فاضل نشست و او در فراغ همسنگر و هم راز خود گفت که بعد از حاج کردی زندگی برایم سخت شده است این دو با هم قرار گذاشته بودند که هر کدام شهید شدند،شفاعت دیگری را بکنند. جدایی میان این دو یار دیری نپایید یک ماه بعد از شهادت حاج کردی ناصر نیز در منطقه بوارین در ادامه عملیات کربلای 5 از ناحیه سر،دست و هر دو پا در تاریخ 11/12/65 مجروح و جهت مداوا به تهران انتقال می شود که در تهران به علت جراحات بسیار پای چپش را قطع کردند و در تاریخ 14/11/65 بعد از خواندن نماز صبح،آخرین نماز عشق را بر روی تخت بیمارستان خواند و شب هنگام در هنگام شروع مناجات دعای روح بخش کمیل در مهدیه تهران،ملائک مقرب آمدند و او را ندا دادند که: تو را ز کنگره های عرش می زنند فریاد که ای شهید عشق نام نکویت خوش باد از شهید فاضل سخن گفتن بسی سخت و دشوار است.زیرا او همواره سعی داشت که کمتر بر سر زبان ها باشد.از مواضع گمنانی سیر می کرد و بسیار ناراحت از مطرح شدن بود ،به طوری که حتی در نزد نزدیکان نیز گمنام بود. او در اخلاص و صداقت و جوان مردی و پاکدامنی اسوه بود. اومعلمی پر توان برای همرزمان به خصوص خانواده و دوستان بود . در لباس رزم یک پاسدار واقعی بود و در خانه برای همسر و فرزندانش (همسر و پدری) مهربان و فداکار .به دیدار از فامیل وبستگان اهمیت زیادی می داد. همسرش می گوید:وقتی از ایشان می خواستم که به بچه هایش فکر کند و کمتر به جبهه برود، ایشان با مهربانی ما را به صبر دعوت می کرد و رفتن به جبهه را یک تکلیف می دانست.آنقدر ایشان عزت نفس و روح والایی داشتند که به هر کسی می رسیدند از او شفاعت آن دنیا را می خواستند. همسنگرانش می گویند:اکثر شب ها که رزمندگان در سنگر در حال استراحت بودند، فاضل خارج می شد و تا صبح بعد از نماز صبح بر نمی گشت.او در دل شب عابد زاهد و در دل روز رزمنده ای فعال بود.همسرش می گوید: هر لحظه از من شفاعت می خواست،می گفت تو نیز مانند زینبی زیرا که دو برادرت در راه خدا شهید شدند. اگر آنها تو را شفاعت کردند از آنها بخواه که مرا نیز شفاعت کنند. همسر ش ، خواهر دو شهید بزرگوار به نام روح الله و یدالله گودرزی می باشد.از او دو فرزند پسر به نام عبدالله و علی در نزد ما امانت است.در طول حیات فرزندانش عبدالله و علی کمتر پدر را دیدند چون مدت 6 سال در جبهه بود و به علت مسئولیت خطیر و سنگینی که داشت بسیار کم به مرخصی می آمد.او می گفت که ما اهل کوفه نباید باشیم که امام تنها بماند و با رزم بی امان خود علیه صدامیان هیچ گاه در طول حیات مقدس خود نخواست که امام تنها بماند.او رفت اما یاد او و حرفای او برای همیشه در دل تاریخ زنده است. مسئولیت هایی که این شهیدبزرگوار در طول حیات پربرکت خود به عهده داشت چنین است: 1- عضوشورای جهاد سازندگی بروجرد. 2- مسئولیت در ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران. 3- فرمانده طرح و عملیات لشگر 57 ابوالفضل(ع). 4- قائم مقام فرمانده واحد عملیات و عضو شورای فرماندهی تیپ فاتح و پیروز 57ابوالفضل(ع).

نویسنده : نظرات 0 شنبه 19 تیر 1395  - 3:42 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اباصلت باقری : فرمانده گردان علی ابن ابی طالب (ع)تیپ36انصار المهدی(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 26 اسفند 1345 در خانواده ای نسبتا مرفه در روستای حصار در استان زنجان به دنیا آمد . پدرش به صیفی کاری و مغازه داری اشتغال داشت . فرزند دوم خانواده بود و در فضای مذهبی پرورش یافت . در سال 1351 تحصیل در مقطع ابتدایی را در روستایش آغاز کرد و در دوره ابتدایی را با یک سال ترک تحصیل در روستا گذراند . پس از آن به زنجان رفت و روزها در مغازه برادرش کار می کرد و بعد از ظهر ها در مدرسه راهنمایی شبانه به تحصیل می پرداخت . دوره راهنمایی نیز به عللی چند بار ترک تحصیل کرد .خانواده او نیز پس از مدتی به زنجان مهاجرت کردند و در محله امیر به ساکن شدند . پس از پیروزی انقلاب اسلامی با آغاز جنگ عراق علیه ایران به بسیج پیوست و فعالانه در جبهه های جنگ شرکت داشت . در اولین اعزام به مدت چهل روز در عملیات بیت المقدس –آزادی سازی خرمشهر – در جبهه حضور یافت . او با گذراندن آموزش تخصصی در رشته تخریب به آموزش نیروهای بسیجی پرداخت . دوره تکمیلی مربیگری عالی را در پادگان امام علی (ع)در تهران طی کرد ، از این رو در تخریب و خنثی سازی میدانهای مین فعالیت می کرد. در سال 1361 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد . در مدت حضورش در جبهه ؛ دو بار مجروح شد . در تمام عملیات به عنوان نیروی اطلاعات وعملیات شرکت داشت . نقل است که یک بار او و همرزمانش در منطقه زیدیه وارد خاک عراق شده بودند به هنگام بازگشت ، شناسایی شده و مورد محاصره نیروهای عراقی قرار گرفتند. در جریان درگیری بازوی او بر اثر اصابت گلوله مجروح شد ولی او با پنهان شدن در یک گودال از دست نیروهای عراقی جان سالم به در برد و پس از حمله نیروهای خودی و تصرف منطقه به پشت خط مقدم باز گشت . یک روزهم در خاک عراق از ناحیه کمر در اثر اصابت ترکش مجروح شد ، در نتیجه این مجروحیتها به کسب 25 درصد جانبازی مفتخرگردید . حضور در جبهه او را از ادامه تحصیل باز نداشت . تا سال سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد . در همین سالها با راهنمایی خواهرش با خانم عادله میرزایی در تهران ازداج کرد . قبل از ازدواج سختیهای زندگی خود را به همسر آینده اش گوشزد کرد و یاد آور شد که ممکن است به علت مشغله زیاد در جبهه ها ، ماهها به مرخصی نیاید یا به اقتضای کارش که خدمت در واحدتخریب بود، هر لحظه به خطر قطع عضو و حتی شهادت مواجه شود. مراسم عقد او با خانم میرزایی باحضور چند نفراز خویشان وخانواده و با مهریه چهل هزار تومان برگزار گردید . آنها پس از ازدواج ، زندگی مشترک خود را در اتاقی جداگانه در منزل پدر اباصلت شروع کردند . حاصل ازدواج آنها دو فرند پسر به نامهای محمد و علی و یک دختر به نام زینب بود که از دنیا رفت . او هزینه های زندگی خود را از حقوقی که ازسپاه پاسداران می گرفت و در ماهکمتر از 3000تومان بود و نیز کمک مالی پدرش تامین می کرد . شهادت ، بزرگ ترین آرزوی قلبی او بود . آرزو داشت در صورتی که در جنگ به شهادت نرسید ، پس از جنگ به حوزه علمیه برود و به کسوت روحانیت در آید . این خواسته او در فرازی از وصیت نامه اش نیز هویدا است : تا آنجا که می توانید به دنبال علم بروید ، علمی که شما را به مرتبه بلند انسانیت برساند و شما را به خودتان بشناساند وقتی چنین علمی پیدا کردید ، خدا را هم به نحوه شایسته ستایش خواهید کرد . در عملیات مرصاد به عنوان معاون فرمانده گردان علی بن ابی طالب (ع) حضور داشت و پس از شهادت روح الله شکوری – فرمانده گردان – فرماندهی گردان را بر عهده گرفت . او دو ماه پس از ارتحال امام خمینی به شهادت رسید . او پیش از اعزام به لبنان در مراسم چهلمین روز درگذشت حضرت امام شرکت کرده و در آنجا خواب دید که در مکانی به همراه امام است . پس از پذیرش قطعناه 598 سازمان ملل متحد و اعلام آتش بس بین ایران و عراق با آنکه 8 سال در خدمت جنگ بود 7 ماه پس از پذیرش قطعنامه به لبنان اعزام شد و قبل از اعزام به نزد مادرش رفت و بدون ذکر محل ماموریت ، عاجزانه از او خواست که برای شهادتش دعا کند . جنازه او در زنجان با حضور مردم وهمرزمان ایرانی و لبنانی اش تشییع و در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالفضل پاکداد : قائم مقام فرمانده گردان ویژه عملیاتی لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 10 شهریور 1340 در خانواده ای مذهبی و متوسط در زنجان به دنیا آمد . مادرش می گوید : پس از تولدش در خواب دیدم که حضرت زهرا) س)و امام حسین(ع) به منزل ما آمدند ، حضرت زهرا (س)کودک مرا در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و به من گفت : که نام کودک را ابوالفضل بگذارید . ابوالفضل ، تحصیلات ابتدای را در دبستان خاقانی و دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی انوری به پایان برد . در دوره راهنمایی بود که عکس شاه و تزییناتی را که برای مراسم جشن روز چهارم آبان (روز تولد شاه) در مدرسه نصب کرده بودند به همراه دوستانش پاره کرد . به همین دلیل پدرش را به شهربانی احضار کردند و خواستار تحویل دادن ابوالفضل به شهربانی شدند که با اصرار او از دستگیری ابوالفضل صرفه نظر و به گرفتن تعهد از پدرش اکتفا کردند . ابوالفضل از مدرسه اخراج شد و او را در آن سال مردود اعلام کردند . وی دوره متوسطه را در دبیرستان (شریعتی فعلی) گذراند . در این دوره که با سالهای آخر حکومت پهلوی مقارن بود با گروه های مذهبی آشنا شد و با شرکت در جلسات مذهبی مختلف در زنجان و تبریز و نیز مطالعه کتب مذهبی به ویژه کتابهای شهید مطهری بر آگاهی های دینی خود افزود . پس از پیروزی انقلاب اسلامی به مدت سه ماه در دوره ای که از طرف شهید محمد علی رجایی در دوران وزارت آموزش و پرورش و تربیت مربیان پرورشی برگزار شده بود ، در تبریز شرکت کرد . وی چنان به امام علاقه داشت که خود را آزاد شده امام خمینی می دانست و به این اعتقادش می بالید . از این رو در پی صدرو امام (ره) مبنی بر تشکیل نهضت سواد آموزی به همکاری با نهضت سواد آموزی پرداخت . قبل از شکل گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، حفظ امنیت شهر بر عهده گروه های ضربت بود و وی فعالانه با این گروه ها همکاری می کرد . خرابکاری های ضد انقلاب که در کردستان آغاز شد او تصمیم گرفت نهضت سواد آموزی را رها کرده و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آید. در مقابل مخالفت دوستانش ساعتها با آنان درباره این موضوع بحث و استدلال می کرد که : اگر تاکنون با قلم و در عرصه فرهنگی مبارزه می کردیم ، امروز تکلیف فرق می کند و باید عملا وارد مبارزه شویم و در کنار آن به امر تعلیم و تربیت نیز ادامه دهیم . پس از عضویت در سپاه و گذراندن دوره آموزش نظامی به مریوان اعزام شد و در آنجا مسئولیت دفاع از یک تپه را به عهده داشت . در این ماموریت از ناحیه پا مجروح شد و به زنجان باز گشت . پس از آن در واحد حراست زندان سپاه زنجان مشغول خدمت شد . در مدت خدمت در زندان ، با زندانیان سیاسی ، دلسوزانه بر خورد می کرد و این رفتار باعث علاقمندی برخی از زندانیان به وی شده بود . ابوالفضل به مطالعه علاقه بسیار داشت و با وجود مشغله زیاد هر گاه فراغتی در منزل یا محل کار می یافت به مطالعه می پرداخت . همچنین یک دستگاه پخش صوت واکمن خریده و در محل کار به سخنرانی های علمی و مذهبی گوش می داد . در این اواخر هم بیشتر به تلاوت قرآن گوش می کرد . در سالهای اوج فعالیت های منافقین در جهت ترور نیروهای متدین و طرفدار انقلاب ، با به تن کردن لباس سپاه در ملا ء عام که خطر ترور شدن را در بر داشت،حضورمی یافت ، با این اعتقاد که لباس پاسداری کفن اوست و همیشه باید آن را بر تن داشته باشد . با لباس پاسداری در بیرون از منزل ظاهر می شد و این خطر را به جان می خرید . او پیوسته خود را برای شهادت آماده می کرد . وقتی که والدینش از عزیمتش به جبهه اظهار ناراحتی می کردند در پاسخ می گفت : پدرم ،مادرم ،جبهه سفره شهادتی است که به واسطه امام گسترده شده و صاحب احسان خداست ، به بازار خدا می روم ، خریدار خداست ، چرا نروم ؟ ابوالفضل وقتی از ماموریت مریوان بر گشت ، آقای محجوب – فرمانده عملیات و آقای خردمند – فرمانده سپاه زنجان – در صدد بودند تا مسئولیت یکی از واحد ها ی سپاه را به او واگذار کنند ولی او نپذیرفت . همچنین وقتی به او پیشنهاد شد در دوره ای که برای آموزش فرماندهی بود شرکت کند ، چون می دانست این دوران طولانی خواهد بود و مانع شرکت او در جبهه می شود از پذیرش آن خود داری کرد . قبل از عملیات فتح المبین نیز وقتی یک گروهان مستقل از زنجان به جبهه اعزام شد ، زیر بار مسئولیت گروهان نرفت و حتی در مصاحبه ای که با نیروهای اعزامی ، قبل از عملیات ترتیب داده شده بود ، شرکت نکرد . ابوالفضل در دومین اعزامش به جبهه ، به منطقه عملیاتی فتح المبین به شوش رفت . قبل از شروع عملیات فتح المبین فرماندهان رده بالای لشکر نجف در جلسه ای تصمیم گرفتند با طراحی یک عملیات ایذایی ، توجه نیروهای عراقی را از عملیات اصلی منحرف کنند . قرار بر این شد که گردانی به فرماندهی اصغر محمدیان و دو معاون او این ماموریت را در محدوده سایت واقع در جبهه رقابیه انجام دهند . از آنجا که فرماندهان پیش بینی می کردند کسی از نیروهای شرکت کنند ه در این عملیات زنده نماند . شهید اصغر محمدیان و دوستانش تصمیم گرفتند این تعداد را از افراد داوطلب جمع آوری کنند ، ابوالفضل پاکداد ، معاون اول فرمانده گردان مذکور بود . از آنجا که منطقه مذکور ، بسیار هموار و عاری از هر گونه جان پناه بود ، نیروها کاملا در تیر راس آتش شدید دشمن قرار می گرفتند . در جریان عملیات ، اصغر محمدیان فرمانده گردان در اثر اصابت گلوله دوشکا به پا مجروح شد و از ابوالفضل خواست که هدایت حمله را به عهده بگیرد گردان مذکور ماموریت خود را با موفقیت به انجام رساندند اتما ابوالفضل پاکداد در 5 فروردین 1361 در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید . به علت درگیری شدید در منطقه اجساد شهدای عملیات حدود سه روز بر زمین ماند . پس از پایان موفقیت آمیز عملیات فتح المبین و عقب نشینی نیروهای عراقی ، پیکر او را در آن سوی میدان مین دشمن یافتند . همیشه می گفت : یک پاسدار بیش از یازده ماه زنده نمی ماند . او هم خود شاهد صدق این سخن شد و دقیقا یازده ماه پس از ورود به سپاه به شهادت رسید . همکاران او در حراست زندانیان سیاسی نقل کرده اند که وقتی خبر شهادت وی به زندانیان رسید ، آنان نیز گریستند . ابوالفضل به هنگام شهادت 21 ساله بود و پیکرش در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد . وصیت نامه او مفقود شده ولی یک صفحه از وصیت نامه ای که در اوایل ورود به سپاه نوشته بود در لابه لای صحیفه سجاده اش پیدا شد . پدر و مادرش را برای آخرین وداع به دیدار پیکر فرزند بردند . مادرش در کنار جنازه اش نشست و با چشمانی اشک بار و سینه ای پر سوز گفت : خداوندا این قربانی را از ما بپذیر . آنگاه پدر پیرش دست همسرش را گرفت و هر دو با بوسه ای بر پیکر ش از او وداع کردند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد احمدی : فرمانده گردان حضرت ولی عصر(عج)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1345 د ر روستای کرسف در شهرستان خدابنده ودر استان زنجان به دنیا آمد . پدرش به شغل کشاورزی و دامداری اشتغال داشت . مادر او درباره تولد فرزندش می گوید :قبل از به دنیا آمدن احمد ، در خواب دیدم که در وسط ابر هستم و بالا می روم با خود گفتم یا ابوالفضل مرا از اینجا نجات بده ؛ این را که گفتم دیدم قنداقی روی دامنم افتاده است . گفتم خدا را شکر به خاطر این بچه از اینجا نجات می یابم . از آنجا که نجات پیدا کردم و به جایی رسیدم که از جلوی آن جوی آبی زلال و صاف جریان داشت . ناگهان قنداق از دستم به داخل آب افتاد سریع دویدم و آن را از آب گرفتم و گفتم خدایا من این بچه را از آب گرفتم ولی نمی دانم عاقبتش چگونه خواهد شد . احمد ، دوران کودکی را در دامان پدر و مادری مهربان و یبا ایمان سپری کرد . پس از آن برای تحصیل ، در دبستان زادگاهش نام نویسی کرد و دوره ابتدایی آغاز کرد.در دوران دبستان به خواندن قرآن و گلستان سعدی نیز علاقمند بود و با شور و حال خاصی مطالعه می کرد . پس از اتمام دوره ی ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی شد . در ایام تعطیلات و اوقات فراغت در امور کشاورزی و دامداری به خانواده و مخصوصا پدرش کمک می کرد . در آن زمان روستای کرسف با مشکل بی آبی مواجه بود و احمد خیلی از اوقات برای همسایه ها و نزدیکان با سطل آب می آورد و در کارهایشان کمک می کرد . از بچه گی با قرآن مانوس بود و برای فراگیری و قرائت قرآن پیش خانم رابطی می رفت . به قول مادرش ، از هفت سالگی خواندن قرآن را آغاز کرد . با وجود سن کم به مسجد می رفت و در هیئت های زنجیر زنی و عزاداری شرکت می کرد و علاقه خاصی به املام حسین (ع) داشت . در زمان اوج گیری مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی ، احمد دوازده ساله بود ، با وجود این در اغلب تظاهرات و راهپیماییها شرکت می کرد . پدر ش در سال 1358 از دنیا رفت و خانواده او با مشکلات اقتصادی مواجه شد . احمد به ناچار کار و فعالیتش را دو چندان کرد تا کمک موثری برای مادر در تامین قسمتی از نیاز خانواده باشد . با وجود این مشکلات ، احمد تحصیل خود را ادامه می داد. با شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج محل در آمد و پس از چندی با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد این نهاد شد . چهار ماه از جنگ گذشته بود ، او که برای رفتن به جبهه لحظه شماری .بی تابی می کرد ،راهی جنگ با متجاوزین به مرزهای شد . احمد مواقعی که به مرخصی می رفت با لباس شخصی وارد روستا می شد . دوست نداشت او را کسی در لباس بسیجی یا سپاهی ببیند . خانواده احمد با مشکل اقتصادی حادی مواجه بود ولی او حضور در جبهه را واجب تر از این مسائل می دانست ؛ با وجود این برای اینکه کمک هر چند اندک برای مادر و خواهرانش باشد ایامی را که به مرخصی می آمد بعد از دیدار خانواده بلافاصله به تهران می رفت و به کار بنایی می پرداخت و دستمزدش را پس انداز کرده به مادرش می داد و دوباره به جبهه بر می گشت . درسال1364 به پیشنهاد مادرش با دختر خاله اش ، فاطمه اسکندری عقد زناشویی بست . اودر مقاطع مختلف ، مسئولیتهای گوناگونی داشت و 37 پایگاه زیر نظر او بود ، ولی دوست نداشت کسی بفهمد که او چه کاره است و چه کار می کند . در وصیت نامه اش که در تاریخ 10 خرداد ماه سال 1366 شش روز قبل از شهادتش نوشت ، آورده است . مادرم ! مبادا بعد از شهادت من گریه کنی ، یا ناراحت باشی . مادرم و خواهران و همسرم استقامت کنید و گریه نکنید . پیام من این است برای مردم ایران ، عزیزان و سروران ، ما انقلاب را برای احیای اسلام شروع کردیم این خیلی مهم است ولی مهم تر از آن ادامه و بقای آن است نباید صحنه ها را خالی بگذاریم ، به هیچ وجه شانه خالی کردن از مسئولیتها قابل قبول نیست . مادرم و همسرم اگر چه از من به یادگاری نمانده است برای من هم بس که شهید راه خدا شوم . همسرم و خواهرانم صبور باشید . سر انجام احمد احمدی پس از سالها حضور مداوم در جبهه در 16 خرداد سال 1366 هنگام نبردبا دشمن در جبهه سر دشت بر اثر اصابت تیر مستقیم از طرف دشمن به ناحیه سر به شهادت رسید . او یک سال فرمانده گروهان بود و بعد از آن فرمانده گردان شد . چند روزی به شهادتش مانده بود که فرمانده لشکر گفت : گردان را تحویل حسن عبدلی بده و واحد عملیات را تحویل بگیر . ایشان می خواست بیاید و مدارک ببرد که دو روز بعد از آن شهید شد . تواضع و فروتنی احمد به حدی بود که دوست نداشت کسی بفهمد او در جبهه چکار می کند و چکاره است به طوری که موقع دفن شهید همشهریهایش اذعان داشتند : احمد شهید شد ولی ما نفهمیدیم که او کی بود و در جبهه چکار می کرد .محل دفن وی روستای کرسف درشهرستان خدابنده می باشد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید روح الله شکوری : فرمانده گردان علی ابن ابی طالب (ع)تیپ36انصار المهدی(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پنجم خرداد 1339 در روستای شاه بلاغ از توابع شهرستا ن زنجان به دنیا آمد . خانواده شکوری همچون اغلب روستاییان زندگی متوسطی داشت و از راه کشاورزی و دامداری زندگی خود را می گذراندند . در دوران کودکی روح الله، خانواده اش به زنجان نقل مکان کردند و پدرش که جهت آوردن چوب به روستای شاه بلاغ رفته بود در برگشت با اتومبیل تصادف کرد وبه رحمت خدا رفت. مادرش سرپرستی خانواده را بر عهده گرفت .بعد از فوت پدر ، خانواده روح الله در کمال فقر روزگار می گذراند ؛ به همین دلیل برادر ش حبیب الله برای کار عازم تهران شد . روح الله در کنار مادر ماند و مشغول تحصیل شد . او در سال 1346 وارد دبستان خاقانی زنجان شد و در سال 1351 دوران ابتدایی را با موفقیت به پایان رسانید . روح الله ، قرائت قرآن و احکام اسلامی را در دوران کودکی ، ابتدا نزد پدر بزرگش و بعد در کلاس های استاد علوی ؛ فرا گرفت . علاو ه بر این در مجالس قرآن و احکام که در منازل تشکیل می شد حضور می یافت و به کتب مذهبی از جمله قرآن و نهج البلاغه علاقه وافری داشت . پس از اتمام دوره دبستان وارد مدرسه راهنمایی انوری شد . سوم راهنمایی را در این مدرسه پشت سر گذاشت و از این زمان به بعد به علت فقر مالی و ضرورت پرداختن به کار ،تحصیل را رها کرد . روح الله ، بسیار مهربان و خوش اخلاق بود . رفتارش با برادران و خواهرانش بسیار دوستانه بود و نسبت به مادرش عشق و علاقه خاصی داشت . مادرش می گوید : شبی روح الله وقتی از مسجد بر گشت چون من خواب بودم برای اینکه بیدارم نکند و باعث ناراحتی ام نشود دو باره به مسجد بر گشت و تا صبح همان جا ماند و صبح به خانه بر گشت . با اوجگیری انقلاب اسلامی به صورت فعال و گسترده در فعالیتهای انقلابی شرکت می کرد . مادرش در این باره می گوید . به خاطر دارم که در اکثر راهپیماییها شرکت می کرد به طوری که وقتی بر می گشت سر تا پا خاکی بود ، با خودش کبریت می برد و با کمک دوستانش مواد منفجره درست می کرد که در جریان این فعالیتها یکی از دوستانش به شهادت رسید . در سال 1359 وارد خدمت سربازی شد ، دوره آموزش را در پادگان قزل حصار کرج گذراند ، سپس در بیمارستان شهر بانی تهران مشغول انجام خدمت وظیفه شد . دوران سربازی او با آغاز جنگ تحمیلی مصادف شد و او داوطلبانه به منطقه جنگی رفت. در عملیات مختلفی نظیر بیت المقدس ، آزادی خرمشهر و رمضان شرکت کرد . برادرش می گوید : به او گفتم سربازیت را تمام کن و به خانه بر گردد تا بعد از مدتی که مشکلات زندگی ما رفع شد به مناطق جنگی اعزام شوی . گفت : اگر من و امثال من به جبهه نروند پس چه کسی باید برود ؟ روح الله پس از اتمام دوره ی سربازی عضو بسیج شد و به جبهه کردستان اعزام شد و پس از آن به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و برای گذراندن دوره ی آموزش مربیگری به پادگان امام حسن (ع) تهران رفت . بعد از این دوره برای ادامه تحصیل در کلاسهای شبانه ثبت نام کرد اما حضور مستمر در جبهه مانع ادامه تحصیل او شد . در سال 1362 ازدواج کرد .صغری کریمی – همسر روح الله می گوید : روح الله نوه ی عمه ام بود و من به خاطر دیانت و اخلاق پسندیده با او ازدواج کردم . بعد از ازدواج ، ما با مادرش در یک جا زندگی می کردیم . در این هنگام روح الله مسئول آموزش رزمی سپاه زنجان بود و با حقوق سپاه زندگی خانواده ومادرش را اداره می کرد . بعد از ازدواج مشکلات او دو برابر شد ولی با وجود سمتهای مهمی که داشت هر گز از امکانات سپاه استفاده نمی کرد . با هر فشار و سختی بود در محله اسلام آباد زنجان خانه ی کوچکی خرید و با مادرش در آنجلا ساکن شدند . روح الله از همان آغاز عضویت در سپاه به جبهه اعزام شد و در عملیات مختلف شرکت کرد . او به جز دفعه اول که به عنوان سرباز وظیفه به جبهه اعزام شد ، در دفعات بعدی سمتها و مسئولیتهای زیادی داشت ؛ در ابتدا در کردستان فرمانده دسته بود و سپس مربی تاکتیک در پادگان امام حسن (ع) و بعد از آن در پادگان مالک اشتر شد . در آنجا یک اصل را که بر آن اصرار داشت این بود که افراد آشنا را قبول نمی کرد . در کار آموزش سخت گیر و جدی بود و می گفت : اگر در پشت جبهه عرق بریزیم بهتر از این است که در جبهه خونمان ریخته شود؛فرمایشی که مولاومقتدای شیعیان حضرت علی(ع)داشته اندکه:هرچه در زمان صلح عرق بیشتری بریزیم در جنگ خون کمتری خواهیم داد . از طرف دیگر به این نکته هم واقف بود که افراد باید در کنار این سختیها تشویق شوند تا هر روز بیشتر از روز پیش در نیل به اهداف راسخ تر باشند . بعد از عملیات کربلای 4 به منطقه شلمچه اعزام رفت و در آنجا مسئول آموزش نظامی و رزمی تیپ انصار المهدی سپاه زنجان شد.او همزمان عضو شورای فرماندهی و همچنین فرمانده محور عملیاتی بیز بود. مدتی نیز فرمانده گردان علی بن ابیطالب (ع) در منطقه اسلام آباد غرب شد . مادرش می گوید :روح الله در عملیات والفجر 10 روزی یک ماشین تویوتا به خانه آورد و گفت که به تهران می رود . بعد از چند روز به خانه بر گشت در حالی که شیشه ماشین شکسته بود و چهره اش سوخته و سیاه شده بود ، از اوپرسیدم مگر تهران را بمباران هوایی کردند که شیشه ماشین شکسته است . روح الله جواب داد . خیر . پرسیدم حتما در مناطق جنگی بودی و از ما مخفی می کنی . گفت بله ولی به کسی نگویید . وقتی از او پرسیدم برای چه نمی خواهی کسی از آن مطلع شود ، گفت : به خاطر اینکه عده ای از دوستان در منطقه به شهادت رسیدند و اگر مادرانشان بفهمد حتما به سراغ من خواهند آمد و از سلامتی فرزندانشان خواهند پرسید و من توان پاسخگویی ندارم . روح الله به امام خمینی بسیار علاقمند بود و چند بار موفق به ملاقات با حضرت امام شد . همسرش می گوید : هر بار که به دیدن امام می رفت ، بسیار متحول و دگر گون می شد . روح الله در اواخر عمر عضو هیئت مذهبی امیر المومنین (ع) بود که هر هفته در خانه یا محله ای بر گزار می شد .علاوه بر این عضو پایگاه شماره 2 مسجد امیر المومنین (ع) بود و نقش فعالی در این پایگاه داشت . روح الله شکوری بعد از پذیرش قطعنامه 598 به خانه باز گشت . برادرش می گوید : از او پریسیدم حالا که جنگ تمام شد قصد داری چه کاری انجام دهی ؟ گفت : هدفی برای آینده ام در نظر نگرفته ام . چند روز بعد با حمله منافقین به ایران و با اعزام نیرو برای دفاع در برابر منافقین ؛ عملیات مرصاد شروع شد . او به همسرش گفت : که برای تسویه حساب به منطقه می رود ولی مرتب می گفت : حال و هوای دیگری در سر دارم ، حس می کنم که دیگر بر نمی گردم . همچنین عکس دخترش فاطمه را از همسرش گرفت تا به هنگام سفر بتواند عکس او را ببیند . با شروع عملیات مرصاد، روح الله به منطقه اسلام آباد غرب رفت . اودر تاریخ 6 مرداد سال 1367 به هنگام پیاده شدن از بالگرد هدف اصابت گلوله منافقین قرار گرفت و زخمی شد ، اما همچنان به مقاومت ادامه داد تا اینکه گلوله ای برای شلیک نداشت و با اصابت گلو له ای به سرش که توسط یکی از دختران منافق شلیک شده بود ، به شهادت رسید . جنازه شهید به خاطر ماندن در بیابان و نداشتن پلاک پس از چند روز در سرد خانه توسط یکی از آشنایان شناسایی شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسدالله حیدری : قائم مقام فرمانده گردان المهدی تیپ 19 فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) از خانواده ای متوسط بود.در سال 1341 در روستای سلطانیه واقع در استان زنجان به دنیا آمد . پدرش به کار بنایی و نجاری اشتغال داشت . او را در 4 سالگی برای فرا گیری قرآن به مکتبخانه فرستادند و پدرش چون سواد قرآنی داشت بر پیشرفت فراگیری وی نظارت داشت . مادر ش درباره او می گوید : او از همان کودکی به آداب و دستورات دینی و نیز نمایشهای مذهبی مانند تعزیه خوانی علاقمند بود .گاه با همراهی دیگر بچه ها به اجرای چنین نمایشهایی می پرداخت . همچنین در ایام عزاداری با کمک همسالان خود هیئت و تکیه ای تشکیل می داد و به اجرای مراسم عزاداری می پرداخت . اسدالله دوره ابتدایی را با چند سال تاخیر از سال 1351 تا 1356 در مدرسه زادگاهش گذراند . در اوقات فراغت در کشاورزی و دامداری کمک می کرد و تابستانها برای بهبود در آمد خانواده در کارخانه ایران ترانسفو به کار می پرداخت . در سال 1352 در حالی که یازده ساله بود و در کلاس دوم ابتدایی تحصیل می کرد ، پدرش را از دست داد . تحصیل او در مقطع راهنمایی با مبارزات مردم دردوران انقلاب اسلامی همزمان شد . در این زمان تقریبا شانزده ساله بود و با جسارت در رساندن پیام انقلاب به زادگاهش فعالیت می کرد . او عکسهای امام خمینی را با کمک اعضای خانواده می فروخت و در آمد آن را صرف تهیه اعلامیه و چسب برای چسباندن آنها به دیوارهای شهرمی کرد . همچنین نوارهای سخنرانی حضرت امام را تهیه و پخش می کرد و برای مردم در خصوص انقلاب اسلامی سخن می گفت . فعالیتهای او به حدی رسید که موجب نگرانی برادر بزرگترش شد . مادرش می گوید : برادرش یک روز به من گفت : به اسد بگویید چنین نکند ، می آیند و او را می گیرند . اسد الله هم در جواب گفته بود : ما برای کشته شدن َآماده ایم . او به تلاشهای خود ادامه داد و روزی نوار سرود خمینی ای امام ... را از بلند گوی مسجد فاطمه الزهرا در روستا پخش کرد . در مدرسه با معلمانی که تفکر مخالف با جریان انقلاب داشتند مودبانه به بحث می پرداخت و این امر موجب شد در درس مربوطه نمره قبولی نگیرد . روزی یکی از مسئولان مدرسه ، گروه زیادی از بچه ها و جوانان انقلابی را به پاسگاه فرستاد . او با مشاهده این صحنه گفت : روزی خانه تان را ویران می کنیم و همین طور هم شد . پس از پیروزی انقلاب آن فرد را به جرم همکاری با رژیم سابق و ارتباط با فرقه بهائیت دستگیر و اموالش را ضبط کردند . اسد الله در آستانه ورود حضرت امام به ایران ، برای شرکت در مراسم استقبال عازم تهران شد . مادرش در این باره می گوید : اسد الله هنگام رفتن چنان ذوق و شوق داشت که گفتم به پیشباز پدرش می رود در جواب گفت شما چه ساده اید ! پدر و پدر بزرگ کجا و امام کجا ؟ در مدتی که برای استقبال از امام در تهران بود ، خانواده اش حدود یک هفته از او بی خبر بودند . خاله اش که در تهران ساکن بود گفته بود آن قدر این مسیر ها را رفت و بر گشت که کفش هایش پاره شد و مجبور شد پوتین تهیه کند . در بازگشت ، نوار سخنرانی حضرت امام در بهشت زهرا را به روستا آورد .پس از بازگشت با بروز کمبود نفت با کمک برادرش به جیره بندی و تقسیم عادلانه آن بین مردم پرداخت . در همین زمان با تشکیل گروهی متشکل از دوستان خود ، به کمک محرومین و روستاییان در کار کشاورزی و اقدامات فرهنگی شتافتند . پس از پیروزی انقلاب و اتمام دوره ی راهنمایی ، حدود سه ماه در چلو کبابی در تهران مشغول به کار شد ؛ ولی پس از مدتی به پیشنهاد برادر بزرگش ، حجت الله ، که عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود ،از این کار دست کشید و در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست . همزمان با خدمت در سپاه ، تحصیلات خود را ادامه داد و تا سال دوم دبیرستان را در دبیرستان علامه حلی گذراند .ولی به دلیل اشتغال بسیار در سپاه پاسداران انقلاب موفق به ادامه تحصیل نشد . در سال 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به بانه و سپس به پاوه و دیواندره اعزام شد . وقتی برای مرخصی از کردستان به منزل آمد ، به هنگام مراجعه به جبهه ، مادرش از او خواست تا بازگشت برادرش حجت الله از جبهه صبر کند ، در پاسخ گفت : ما در اگر ما نرویم ، پس چه کسی باید برود ؟ در مدت حضور در جبهه بیشتر در جبهه کردستان خدمت می کرد اما مدتی نیز به جبهه های جنوب به منطقه دارخوین رفت که فرمانده آن سردار رحیم صفوی فرمانده سابق سپاه بود . با آشکار شدن خیانت وفرار بنی صدر ، در اولین عملیات سپاه با فرماندهی امام خمینی و رمز" فرمانده کل قوا خمینی روح خدا "شرکت کرد .پس از آن در مهر ماه مدتی به زنجان بازگشت . در سال 1360 در عملیات ثامن الائمه (ع) که برای شکستن محاصره آبادان شرکت داشت . قبل از آن با شروع ناآرامی های ضدانقلاب در کردستان ، در اولین اعزام به بوکان رفت و در گروهی که از رزمندگان زنجانی تشکیل شده بود به جنگ با ضد انقلاب پرداخت .اوآنجا در محاصره افتاد و دستگیر شد ولی بعد از مدتی آزاد شد و در پاکسازی شهرهای سنندج ، دیواندره و تکاب نقش موثری ایفا کرد . در مدت حضور در سپاه از فعالیت در زادگاه خود غافل نبود . از جمله برای ترغیب کتابخوانی ، کتابخانه عمومی سلطانیه را احداث کرد و کتابهایی را به آنها اهدا کرد. این کتابخانه هنوز دایر است و علاقمندان از آن استفاده می کنند . علاوه بر این به جمع آوری کمکهای مردمی برای جبهه می پرداخت و مراقب اوضاع بود و برای مقابله با فعالیتهای گروهک منافقین و فرقه بهائیت تلاش می کرد . از این رو مورد خشم عناصر این گروهکها بود . روزی که با موتور سیکلت از خیابانی در زنجان عبور می کرد ، افرادی او را با خودرو تعقیب کردند و از عقب به موتور سیکلت او زدند و او را به جوی کنار خیابان انداختند . یک روزاو یکی از افراد گروهک منافقین را به سپاه تحویل داد . به هنگام خارج شدن از سپاه ، مادر آن شخص با مشاهده اسد الله او را به باد نفرین گرفت . اسد الله وقتی بر گشت به مادرش گفت : امروز مادر یک زندانی به قدری برایم دعا کرد که حد نداشت ؛ می گفت : انشا الله مقابل گلوله قرار بگیری ، مادرت به عزایت بنشیند و ... مادرش گفت : این دعا کردن است ؟ جواب داد : بله ، برای زود تر شهید شدن من دعاست . در چنین ماموریت هایی سعی می کرد از حد اعتدال خارج نشود و در برخورد با افراد ، در عین رعایت ادب و احترام ، وظیفه خود را انجام می داد . محمد رضا حیدری ، برادرش نقل می کند : در یک مورد اسد الله مجبور بود برای پیگیری قضیه ای به محل خاصی برود . در آنجا دو پیرمرد را دید و برای آن که اهانتی به آنها نشود ، آن دو را با احترام به بیرون هدایت کرده بود تا به راحتی ماموریتش را به انجام برساند ، این رفتار وی تاثیر مثبتی روی آنان بر جای گذاشته بود ، به طوری که آن دو پیرمرد هر گاه ما را می دیدند از ادب و احترام اسد الله می کردند . او همیشه با نهایت احترام با مادرش رفتار می کرد ؛ هیچگاه پایش را در حضور مادرش دراز نمی کرد ؛ در عین حال می کوشید در ضمن گفتگو ، مادرش را برای تحمل شهادتش آماده کند . مادرش نقل می کند : از شهادت دوستانش بسیار سخن می گفت . به او می گفتم چرا این قدر از شهادت می گوید ؟ در جواب گفت : شهادت نصیب هر کسی نمی شود . گفتم اگر شما زنده بمانید و خادم اسلام باشید هم خدمت کرده اید . جواب داد : مادر ، شهادت چیز دیگری است و اگر قسمت باشد نصیب می شود . روزی در ضمن صحبتهایش گفت : حضرت امام بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش ، سجده شکر به جا آوردند ولی شما در شهادت من آبروی مرا می برید . گفتم : نه چنین نمی کنم ؛ هر چند دلم نمی خواهد شهید شوی ولی در صورت شهادتت برایت گریه و زاری نمی کنم و چنین هم کردم . اسد الله با شنیدن این حرف ، بسیار شاد شد و گفت : مادران باید چنین باشند تا فرزندان شهید از آنها به وجود بیاید . اسد الله قبل از آخرین اعزام به جبهه ، در سال 1360 به همراه مادر و یکی از دوستانش (آقامیری ، که بعدها به شهادت رسید ) به زیارت امام رضا (ع) شتافت . با طراحی عملیات فتح المبین ، پیرو سیاست دعوت سپاه از نیروهای کار آمد ، به خاطر شناختی که از توانایی های اسد الله حیدری وجود داشت ، از او و تقی لو برای حضور در عملیات دعوت به عمل آمد . برادر رحیم صفوی پس از حضور آنان در منطقه آنها را به تیپ فجر شیراز معرفی کرد و گردان المهدی را به دست آنان داد . تقی لو ، فرماندهی و اسد الله حیدری ، معاون فرماندهی گردان را به عهده گرفتند که نیروهای آن از شهرستان کازرون بودند . با آغاز عملیات در منطقه کوههای میش داغ و سایت 5 ، گردان المهدی در 8 فروردین 1361 وارد عملیات شد . در همین عملیات بود که اسد الله حیدری پس از خلق حماسه های جاودانه به شهادت رسید . درباره چگونگی شهادت او دوستانش چنین روایت کرده اند : در عملیات فتح المبین ، گردان المهدی به خط دشمن زد . از یک سنگر تیر بار عراقی مدام به سوی نیروهای در حال پیشروی تیر اندازی می شد . حیدری می گوید : خودم به جلو می روم و تیر بار را خاموش می کنم . خود را به کنار سنگر رساند و نارنجک را به داخل آن انداخت اما همین که برای انداختن نارنجک بلند شد ، تیر بارچی سینه و قلبش را نشانه گرفت . نارنجک منفجر شد و تیر بار چی کشته شد اما حیدری نیز به شهادت رسید . وی به هنگام شهادت 20 سال داشت . پیکر اسد الله حیدری را در گلزار شهدای سلطانیه به خاک سپرده اند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی پیر محمدی : فرمانده گردان ولی عصر(عج)(لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1335 در زنجان ودر خانواده ای مذهبی و مستضعف متولد شد . او پنجمین فرزند و تنها پسر خانواده پیر محمدی بود . دوران کودکی مهدی به سادگی و بدون واقعه ای خاص گذشت . بیشتر اوقات او در خانه کنار مادر سپری می شد و گاهی اوقات هم برای تفریح و بازی به بیرون از خانه می رفت . در این ایام بیش از همه به مسابقه دو علاقه داشت . دوران تحصیل را با آموزش قرآن آغاز کرد . پدر ، فرزندش را به مکتبخانه فرستاد تا با آموختن قرآن ، روح ایمان و اعتقاد را در او تقویت نماید . جدیت مهدی در فراگیری قرآن باعث تشویق او در مسجد و هیئتهای مذهبی شد . نقی ارغوانی یکی از افراد مومن ومذهبی زنجان، مداد و دفتری به او هدیه داد و این ، مهدی را بیشتر تشویق کرد . پس از آموزش کامل قرآن به مدرسه رفت . او دوران ابتدایی را درسال 1342 در دبستان فرهنگ آغاز کرد و با وجود کمبود امکانات رفاهی درخانواده این دوره را با موفقیت پشت سر گذاشت . در سال 1347 دوره ی راهنمایی را در مدرسه شهید منتظری فعلی زنجان پی گرفت و با به پایان رساندن این مقطع ، در سال 1350 وارد هنرستان صنعتی این شهر شد . در این دوران مهدی علاوه بر تحصیل در رشته معماری به منظور کمک به معیشت خانواده ساعاتی از روز را در کنار پدر به ساختن جعبه می گذراند . عشق به ماد،پدرو اعضای خانواده ، مهربانی نسبت به خویشان و همسایگان ؛ رسیدگی به حال محرومان و حتی معتادین ، صبر و شکیبایی در برابر مشکلات ، رازپوشی و تنفر از دروغ و دروغگویی از جمله خصوصیات بارز مهدی به شمار می رفت . آشنایی و انس با قرآن و اسلام باعث شکل گیری شخصیت مذهبی و انقلابی در آغاز دوران جوانی در او شد.پیش از انقلاب با همفکری دوستانش و بنا به فرمان حضرت امام از رفتن به سربازی خود داری کرد و اوقات فراغت خود را با مطالعه کتب دکتر شریعتی و استاد مطهری و همچنین رفتن به مسجد و شرکت در هیئتهای مذهبی و نوحه خوانی می گذراند . نهضت اسلامی مردم ایران بر علیه حکومت پهلوی در سالهای 1356و 1357 وارد مرحله جدی وسختی شد.اوبا گروهی از دوستان به صف مردم انقلابی پیوست و عملیات انقلابی از قبیل حمله به ادارات و نظامیان رژیم شاه با فلاخن را اجرا کرد . به شعار نویسی در سطح شهر پرداخت واز انجام هر کاری برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی فروگذار نبود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و استقرار جمهوری اسلامی به همراه همان دوستان ، سپاه زنجان را تشکیل داد و با آغاز شورشهای ضد انقلاب در کردستان؛ حدود یک سال به مناطق جوانرود ، اشنویه ، بوکان و مهاباد رفت . با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های نبرد شد و تا آخرین لحظه دست از تلاش و کوشش بر نداشت . در تمام مدت فعالیت در سپاه و جبهه با داشتن مسئولیت و سمتهای مختلف هر گز سخنی از آنها به میان نمی آورد . با وجود تمایل زیاد والدین به ازدواج معتقد بود تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد تشکیل خانواده نخواهد داد . مهدی پیر محمدی در سمت فرماندهی ، فردی شجاع بود و به نظم و انضباط نیروهای تحت امر و برنامه ریزی در امور نظامی بسیار اهمیت می داد . در انتخاب نیروها همواره در پی افراد کار آمد ، زبده ، مومن و مخلص بود . به نظر او وجود نظم ، برنامه و انسجام بین نیروها باعث بالا رفتن کارایی آنها می شود و در این راه ، خود بیش از دیگران رعایت می کرد . از صدور مستقیم دستور به افراد تحت امر خود خوداری می کرد و در صورتی که با بی نظمی و یا مشکلی در بین نیروها مواجه می شد ، از بر خورد نامطلوب خود داری و به تذکری اکتفا می کرد و یا در صدد حل آن در می آمد . او همانند سایر فرماندهان دوران دفاع مقدس، اوقات فراغت کمی داشت و در صورت فراغت به قرائت قرآن و مفاتیح و عبادت می پرداخت . در بازگشت از جبهه ابتدا به ملاقات خانواده شهدا و دیدار اقوام و دوستان می رفت و در صورت لزوم در جهت حل مشکلات آنان اقدام می کرد . نسبت به افراد خانواده از جمله فرزندان خواهر مرحومه اش به خصوص دختر او توجه و عنایت خاصی دلاشت . در عملیات محرم ، شهید حسن باقری معاون اول و شهید ناصر اشتری معاون دوم مهدی بودند . پس از شناسایی منطقه عملیاتی ، به مهدی پیرمحمدی و تعدادی از بسییجیان دستور اعزام به محل داده شد . پس از طی مسافتی با نیروهای بعثی رو به رو شدند . مهدی پیر محمدی ابتدا اجازه شلیک به نیرو ها نمی داد ولی سر انجام به ناچار با نیروهای عراقی درگیر می شوند و به نیروهایش دستور می دهد توپهای جدید را به غنیمت بگیرند . با ادامه درگیری وقتی از نیروهای کمکی خبری نشد ، طی تماسی با فرمانده لشکر متوجه شد که از هدف تعیین شده پیشتر رفته و در حلقه محاصره دشمن افتاده اند . صبح روز بعد بدون آنکه توجه دشمن را جلب کنند اقدام به عقب نشینی کردند ولی در همین هنگام گلوله ای به پای مهدی اصابت کرد و او مجروح شد . مهدی محمدی طی چهار سال و نیم حضور در جبهه دو بار مجروح شد : یک بار از ناحیه سینه و سر و صورت و بار دیگر از ناحیه بالای زانو زخمی شد . بنا به گفته پدرش ، مهدی جهت معالجه به تهران انتقال یافت و پس از بهبودی نسبی طی دوران نقاهت به زیارت امام رضا(ع) رفت و بعد به زنجان بازگشت . پس از بهبودی ، در کنگره فرماندهان سپاه شرکت کرد و در قدردانی از زحماتش اورکتی به وی اهدا شد . این اورکت را به هنگام شهادت به تن داشت .پس از کنگره فرماندهان ، همراه با نیروهای اعزامی راهی جبهه شد . فرمانده لشکر ، مهدی پیر محمدی را فاقد توانایی لازم برای فرماندهی گردان می دانست ولی مخالفت حسن باقری با این نظر و حساسیت عملیات خیبر سبب شد که فرمانده لشکر ، وی را در سمت فرماندهی گردان ابقا کند .مهدی پیر محمدی در عملیات خیبر؛پس از رشادتهای بی شماری که در جای جای جبهه های دفاع از آزادگی واقتدار ایران اسلامی به یادگار گذاشته بود،پرواز کرد وتا عرش الهی صعود نمود.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین علیمحمدی : قائم مقام فرمانده گردان حمزه سید الشهدا(س) لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سوم بهمن سال 1344 در روستای ولی آباد طارم علیا به دنیا آمد . پدرش به کشاورزی اشتغال داشت و وضع مالی خانواده در سطح پایین بود . سال اول تا چهارم ابتدایی را در روستا فرا گرفت . پس از آن ، در سال 1355 خانواده به زنجان مهاجرت کردند . پدرش ابتدا در زنجان به کارگری پرداخت و پس از مدتی در کارخانه ایران خمسه ، مشغول کار شد . حسین ، مقطع ابتدایی را در دبستان هدایت زنجان به پایان برد و برای طی مقطع راهنمایی وارد مدرسه مصطفی خمینی (فعلی) شد . برادرش نقل می کند : از آنجا که در خانواده ای مذهبی پرورش یافته بود به اجرای تکالیف دینی اهمیت زیادی می داد ، از این رو یک بار به برگزاری اذان و نماز جماعت در مدرسه اقدام کرد که این امر با مخالفت برخی از معلمین مدرسه مواجه شد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی و به دنبال آن صدور فرمان امام مبنی بر تشکیل بسیج ، حسین مشتاقانه به عضویت بسیج در آمد . از آنجا که بسیج در اوایل شکل گیری ا ز سازماندهی و سلاح کافی بر خوردار نبود وی و سایر بسیجیان شهر ، با چوب دستی شبها به پاسداری از امنیت شهر مبادرت می کردند . او در پایگاه های مقاومت صاحب الزمان (عج) و قمر بنی هاشم(ع) زنجان مشغول فعالیت بود و در فعالیتهای مختلف نیروهای بسیجی وحزب الله علیه منافقین فعالانه شرکت داشت . فعالیت گسترده در بسیج و آغاز جنگ عراق علیه ایران سبب شد که او نتواند دوره ی راهنمایی را به اتمام برساند و پس از گذراندن سال دوم راهنمایی تحصیل را رها کرد . اولین بار در سال 1360 پس از طی دوره ی آموزش در پادگان مالک اشتر در سن شانزده سالگی به جبهه اعزام شد و حدود سه ماه در منطقه دشت عباس بود . او قبل از عضویت رسمی در سپاه پاسداران جمعا در چهار نوبت از طریق بسیج به جبهه اعزام شد و در عملیات طریق القدس ، فتح المبین ، بیت المقدس و والفجر مقدماتی شرکت داشت . در سال 1362 به عضویت رسمی سپاه در آمد و با گذراندن دوره آموزش رزمی در قم به لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) پیوست .پس از آن او مدت شش ماه به منطقه سر پل ذهاب رفت .پس از آن به لشکر 31 عاشورا انتقال یافت و به منطقه بانه اعزام شد . در آنجا به مدت یازده ماه فرماندهی یکی از پایگاه های کوهستانی را که برای حفظ امنیت منطقه و جلو گیری از فعالیتهای نیروهای ضد انقلاب تشکیل شده بود ، به عهده داشت . پس از اتمام ماموریت ، به زنجان باز گشت و در واحد حفاظت استانداری مشغول به خدمت شد . اما هنوز مدت زیادی از بازگشتش نگذشته بود که در پی دیدار با حسین ندر لو ، یکی از همزمانش و فرمانده گردان حمزه سید الشهدا(س) در لشکر عاشورا ، اظهار تمایل کرد که با وی به جبهه باز گردد .حسین ندرلو می گوید : وقتی علت این امر را پرسیدم وی پس از اظهار دلتنگی و آزردگی از حال و هوای شهر گفت : تصمیم گرفتم تا عمر دارم در جبهه بمانم آنقدر بمانم تا در این راه شهید شوم . یاد داشتهای بر جای مانده از حسین علیمحمدی اشتیاق او را به فدا شدن در راه خدا به خوبی نشان می دهد . در یکی از آنها آمده است : خدا یا تو جانم دادی و جانم خواهی گرفت ؛ مرا در صراطی قرار ده که هیچگاه در لحظه جان دادن افسوس بخورم . پس از عزیمت مجدد به منطقه بانه ، فرماندهی یک گروهان را در گردان حمزه سید الشهدا به عهده گرفت ، اما عملا فرماندهی همه گردان را خود بر عهده داشت ، از رسیدگی به نیرو ها ، پاسخ به پیام ها ، گشت زنی و حتی حضور در گروه های عملیاتی گرفته تا سر کشی به پایگاه ها و سنگر ها . در نتیجه ، نصر اللهی ، فرمانده سپاه بانه با توجه به فعالیت زیاد حسین ، معاون فرماندهی گردان حمزه سید الشهدا را به وی سپرد . حسین ندر لو در این باره می گوید : او به حدی فعال بود که عملا اکثر امور گردان به دست او اداره می شد و ما سنگینی کار را احساس نمی کردیم . صبح روز 30 آذر 1364 حسین برای جایگزینی تعدادی از نیروهای تازه نفس به جای نیروهایی که مدتها بود در پایگاههای کوهستانی مشغول دفاع از مرزهای ایران بودند،حرکت کرد. شب هنگام به روستایی رسیدند، به همراه یک نفر دیگر به داخل روستا رفت تا موضوع را به اطلاع شورای روستا برساند . در همان ابتدای امر متوجه حضور حدود صد و پنجاه نفر از نیروهای کومله در روستا شد و آنها نیز متوجه حضور نیروهای سپاه شده بودند . حسین علیمحمدی همرزم همراه خود را برای آگاه کردن نیرو ها به طرف آنها فرستاد و خود با شروع درگیری و کشتن چند نفر از آنان ، توجه نیروهای کومله را به خود جلب کرد .او در آن درگیری در اثر اصابت گلوله به قلبش به شهادت رسید ،در حالی که 20 سال داشت و 19 روز از آخرین اعزام او به جبهه می گذشت . جنازه او در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد . حسین در وصیت نامه اش نوشته: وقتی خبر شهادت مرا شنیدید به درگاه خداوند نماز شکر به جای آورید . ازاین رو ، پدرش با شنیدن خبر شهادت فرزند پس از زبان آوردن کلمه استرجاع ؛ خدا را شکر کرد از اینکه پسرش به آرزوی خود رسیده است . خانواده علی محمدی ، دو شهید دیگر نیز تقدیم انقلاب و اسلام کرد غلامحسین ( عمو) و اسد الله علی محمدی (پسر عموی ) حسین بودند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ولی الله چراغچی مسجدی : قائم مقام فرمانده لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ولی الله چراغچی مسجدی در تاریخ 1/6/1337 در “مشهد” متولد شد. در کودکی به یکی از مدارس علمی – مذهبی به نام “مقویه” رفت و مدت 3 سال در آنجا به تحصیل پرداخت. سپس برای گذراندن دوره ابتدایی پا به مدرسه نهاد و مجدداً شروع به درس خواندن از پایه اول کرد. پس از پایان دوره ابتدایی، تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان دانش بزرگ نیا – فردوسی – در رشته ریاضیات آغاز کرد. او هر سال با دریافت بهترین نمرات و اخذ بهترین رتبه، دبیرستان را به پایان برد. در سال 1357- 1356 پس از شرکت در کنکور، در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند پذیرفته شد. با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) فعالیت سیاسی مذهبی خود را قوت بخشید و در صحنه مبارزه با رژیم منفور پهلوی مشتاقانه گام نهاد. در سال 1358- 1357 با تعطیلی دانشگاه ها فعالیت خود را در ارتش آغاز کرد و در کلاس های نظامی به تعلیم افراد می پرداخت. در همین سالها بود که با تشکیل سپاه به این ارگان انقلابی – اسلامی رو نهاد و درس و دانشگاه را رها کرد. با آغاز اولین خیانتهای ضد انقلاب داخلی در گنبد، به این منطقه رفت و از خود در آنجا دلاوریها به جا گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه های نبرد شتافت. مسئولیت های او در جبهه عبارتست از: فرمانده گردان، مسئول طرح و عملیات منطقه 6 سپاه، مسئول طرح و عملیات نصر 5 خراسان و قائم مقام فرمانده لشکر 5 نصر. به اعتراف برادران همسنگرش پستها و مقامهایی که به او تفویض می شد، از او انسانی مصمم تر می ساخت. ولی الله از قدرت برنامه ریزی و طراحی بی نظیری برخوردار بود. در عملیات بستان، طرح او برای تصرف آنجا مورد توجه و تصویب تمامی فرماندهان قرار گرفت. در مورد خصوصیات اخلاقی او باید گفت که تواضع و فروتنی بیش از حدش خیلی از دوستان و حتی بیگانه ها را بارها و لارها خجل و شرمنده کرده بود. خویشتن داری، توکل و خونسردی اش حتی در اوج مشکلات و فشار زیاد کار زبانزد همسنگرانش بود. نماز شب های پر شور و مداوم او در نیمه شبان جبهه ها یا در خلوت های پشت جبهه زبانزد همه بود. علاقه ایشان به امام خمینی بسیار زیاد بود و مطیع و مطاع امر ایشان بود. در سال 1361 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دختری به نام” فاطمه” است که در تاریخ 7/7/1363 به دنیا آمد. او در پی اصرار های بسیار خانواده اش در مورد ازدواج شرط کرده بود، تنها همسری خواهد گرفت که حضور همیشه او را در جبهه بپذیرد. در حقیقت برای همیشه خود را پذیرای شهادت کرده بود. پس از ازدواج که توفیق حضور در خدمت امام را نیز یافته بود، در حالی که فقط سه یا 4 روز از ازدواجش گذشته بود به جبهه برگشت. در جبهه هرگاه با اعتراض همرزمانش رو به رو می شد که چرا به خانواده ات تلفن نمی زنی؟ پاسخ می داد: چون هر وقت با خانواده تماس می گیرم، بخشی از فکر مرا که باید تماما در خدمت جنگ باشد، مشغول می کند. به همین خاطر تماس نمی گیرم تا این حالت از بین برود. در عملیات چزابه از ناحیه دست و پا مجروح شد، ولی با این وجود به استراحت نپرداخت و به هیچ قیمتی حاضر نود به پشت جبهه برود تا اینکه از شدت جراحات وارده حالش وخیم شد و او را به اجبار به پشت جبهه انتقال دادند. در یکی از حمله ها نیز ترکش به او اصابت کرد و به پشت دریچه قلبش رسییده بود و پی در پی می گفت: چیزی نیست. من حالم خیلی خوب است. شما بهتر است به فکر جنگ و بچه های بسیجی در خط مقدم باشید. محمد امیر زاده – دوست و همرزم شهید – خاطره خود را از آن دوران چنین بیان می کند: بعد از عملیات رمضان بود که به تعدادی از یگانهای رزمی سپاه ماموریت داده شد، سریعا از جنوب کشور عازم جبهه میانی در محور سومار بشوند. لشگر 21 امام رضا (ع) که در آن روزها تیپ مستقل بود، عامل این ماموریت شد وفرمانده این تیپ را شهید ولی الله چراغچی برعهده داشت، بنده هم به عنوان بسیجی راننده این سردار بودم. این عملیات با عنوان مسلم بن عقیل در سال 1361 آغاز شد. محور یکم تیپ امام رضا (ع) قرار بود عمل کند. ارتفاعات بسیار بلندی را که مشرف به دشت اطراف شهر مندلی عراق بود، بچه ها هنگام شب و در موعد مقرر تمام آنها را تصرف کرده بودند و به هدف اصلی دست یافته بودند، ولی دشمن در پایین ارتفاعات – که تپه های کوچکی بود – استقرار داشت و احتمال ترض او می رفت. لذا با هماهنگی فرمانده گردان آن محور با فرمانده تیپ شهید چراغچی، قرار شد آن تپه های پایین ارتفاعات هم از دشمن گرفته شود. وقتی گردان حمل کرد عراقی ها سریع موضع را ترک کردند. بعد از ظهر همان روز که روز اول عملیات بود، تصمیم گرفتند به همراه عده ای از عزیزان از جمله: شهید رمضان علی عامل، شهید حسینیان، شهید نعمانی، شهید عرفانی و شهید شریفی بروند پایین و منطقه را ببینند که بنده راننده ایشان بودم و آنها را همراهی می کردم. وقتی رسیدیم پایین، بعد از ظهر حدود ساعت 5 بود. به محض اینکه رسیدیم پایین، دشمن شدیدا پاتک کرد و با امکانات بسار زیاد و یک لشکر نیرو قصد تصرف مواضع از دست داده را داشت. در این زمان گردانی که شهید چراغچی و ما در آن حضور داشتیم به محاصره دشمن در آمدیم که آن موقع هوا کاملا تاریک شده بود و دشمن محاصره را خیلی تنگ کرده بود. شهید چراغچی به همراه گردان خیلی سریع نیروها را سازماندهی و تقسیم کرد. سپس توصیه می کردند مهمات موجود را خیلی با صرفه و دقت مصرف کنید که تمام نشود تا اینکه گردان کمکی برسد و محاصره شکسته شود. یکی دو ساعت شب گذشته بود که شهید چراغچی به افراد گردان دستور دادند که سریع دعای توسل برگزار کنید تا اینکه از طرف خداوند متعال و ائمه معصومین (ع) شاید فرجی شود. بلافاصله دعا برگزار شود و به نیمه های دعا نرسیده بودیم که بالای سر ما یک ابر سیاهی فرا گرفت و بلافاصله شروع به باریدن کرد و چنان باران شدیدی بارید که ماشین جنگی دشمن از کار افتاد و سر و صدا کم شد، در همین حال فرمانده گردان اطلاع داده بودند، مهمات در شرف اتمام است. زیر باران نشسته بودیم و خدا را شکر می کردیم که سر و صدایی بلند شد. یکی از برادران با سرعت آمد و گفت: از دور دو سیاهی به طرف ما می آیند. دو نفر از برادران بسیج را که جلوتر فرستاده بودند، آمدند و گفتند: آن دو سیاهی دو قاطرند که حامل مهمات می باشند این قاطر ها به محض اینکه رسیدند، در میان بچه ها زانو زدند و روی زمین دو زانو خوابیدند و سرشان را روی زمین گذاشتند و بچه ها سریع بار آنها را تخلیه کردند. سپس آن دو حیوان از شدت جراحات زیاد و تیرهایی که به آنها اصابت کرده بود از بین رفتند. شهید چراغچی با چشمان پر از اشک گفت: من در سخت ترین اوضاع و گرفتاری متوسل به دعای توسل شدم که این چنین نتیجه هایی داشته باشد. بعد که از گردان بالا سوال شد، گفتند: ما هیچ گونه قاطری نفرستادیم و خبر نداریم و بدون شک امدادهای غیبی بود که دائما به یاری رزمندگان می شتافت. ولی الله چراغچی در عملیات ظفر آفرین بدر بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر مجروح می شود و در بیمارستان شهدای تهران بستری می گردد. بعد از 23 روز بی هوشی، سرانجام در 18 فروردین ماه سال 1364 به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) مشهد آرام گرفت.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن علیمردانی : فرمانده گردان ثارالله از تیپ21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زن سلام نماز را داد وبه آسمان نگاه کرد .زیر لب گفت :خدا کند امروز دیر تر برود . بعد نگاه کرد به مردش که داشت نماز صبح را می خواند .به زحمت از جا کنده شد .دو قرص نان و قالبی پنیر را تو سفره پارچه ای گلدار پیچید . صبحانه ات را گذاشته ام ...می خواهی بیاورم سر زمین ؟ زحمتت می شود ...بیایی از تنهایی در می آیم .اما نه ...حال خوبی نداری. زن لب گزید وچیزی نگفت . یک وقت خبری شد ،کسی را بفرست دنبالم ..زود می آیم . زن بی اختیار گفت :می ترسم ...نمی دانم از چه .مرد زل زد به صورت خیس از عرق زن و گفت :مگر طوری شده ...ازجایی افتاده ای ؟ زن هول از جا کنده شد .چادر نمازش را جمع کرد و آهسته گفت :نه ...فقط دلهره دارم .حا ل عجیبی دارم ...به حال زن های بار دار نمی ماند . بچه چطوره ؟حال طبیعی دارد ؟ ما ما که گفت خوب است . خوب ،پس نگران چه هستی .به خدا توکل کن .من که منتظر هدیه هستم ...چه پسر ،چه دختر . زن سفره را داد دست مرد .در را باز کرد .باد گرم پر شد توی اتاق .صدای جیر جیر در ،دل زن را می لرزاند .زیر لب گفت :کاش روغن کاری اش می کردی ...گوشت تن آدم را می ریزد . مرد خندید .بقچه به بغل از خانه زد بیرون .زن از درد روی زانوهایش نشست .بعد کشان کشان رفت سر جایش خوابید . پلک روی هم گذاشته بود که رویایی سبز پشت پلک هایش را پر کرد .دو پسر بچه و خودش را توی صحن سالار شهیدان دید .دست انداخت به اطرافش .ضریح توی چنگش سر می خورد .بلند گفت :یا حسین شهید . ترسید و خیس عرق از خواب پرید .دنبال کاسه آب گشت .بالای سرش بود .همه را سر کشید .خوابی که دیده بود ،جلوی نگاهش به تصویر کشیده شد ودوباره فریاد کشید :یا حسین شهید . کوبه زنانه در به صدا در آمد .در چهر طاق باز شد .کسی دوید داخل خانه .زن همسایه .رنگ به رو نداشت . دردت شروع شده ؟ زن هیچ نگفت .آهسته به گریه افتاد .رویای سبز همچنان پشت پلک هایش چرخ می خورد .زن همسایه نشست کنارش .سرش را گرفت به بغل . خواب دیدی ؟ آره ...یک خواب سبز .تو کربلا بودم ،با بچه ها .با همین پسری که تو شکم دارم . زن همسایه مات نگاهش کرد .باید خیلی عزیز باشد که او را تو صحن کربلا دیدی . زن سر تکان داد .خفه گفت :فکر می کنم وقتش باشد .مردم رفت سر زمین .کسی را بفرست دنبالش .خودت هم برو دنبال ماما ،زود ...زود ... زن دوید بیرون .پسرش را صدا زد :آهای مرتضی ...بدو دنبال علیمردانی .رفته سر زمین .زود باش .بگو معطل نکند . خودش هم چادر سر انداخت و دوید طرف پایین روستا .. صدای نوزاد آهنگ دار بود .مرد چند بار تا پشت در اتاق رفت و بر گشت .زن همسایه خواب زنش را تعریف کرده بود .دست و پا های مرد بی اختیار شروع کرد به لرزیدن .همه فکرش پیش نوزاد بود .می خواست هر چه زود تر چهره مرد خدا را ببیند .ماما از اتاق زد بیرون .چادر به سر داشت .انگار برای دیدار آمده بود .خندید وگفت :خوش قدم باشد ...نوزادی به این پاکی ندیده بودم . مرد بی حرف انعام ماما را داد و داخل شد . «حسن علیمردانی» در سال 1322 در یکی از روستاهای «فریمان»در استان «خراسان» چشم به جهان گشود .خانواده اش همچون بسیاری از مردم روستا وضع ما لی مناسبی نداشتند .«حسن» مجبور بود از همان کودکی با کار و تلاش در چرخاندن چرخ زندگی ،خانواده را یاری دهد و سیزده سال بیشتر نداشت که خانواده ی او برای کار به «مشهد» کشانده شدند تا شاید بتوانند کمی از نیاز خانواده را بر آورده سازند . در مشهد به شغل مکانیکی روی آورد .اما همچنان با فقر دست و پنجه نرم می کرد .محل زندگی اش زیر زمینی نمور و کوچک و محقر بود . 27 ساله بود که با دختری از آشنایان ازدواج کرد .حاصل این پیوند سه دختر و یک پسر بود . او در سال 1352 در سفری که به« عراق» داشت ،با امام خمینی آشنا شد .این آشنایی او را در راه انقلاب قرار داد .تلاش او در این راه منحصر به پخش اعلامیه و نوارهای امام نبود ،بلکه به روشنگری در میان خانواده و فامیل پرداخت .گاه خانواده را ردور هم جمع می کرد و از رساله امام خمینی مسائلی را برای آن ها بیان می کرد . با پیروزی انقلاب ،به قصد پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی لباس سپاه را به تن کرد .با آغاز درگیری« گنبد» راهی این منطقه از کشور شد .در آن جا رشادت و ذکاوت او در مسائل جنگی کمک زیادی به ختم غائله کرد .با شروع غائله «کردستان» ،داوطلبانه به این خطه اعزام شد و بارها در کنار دکتر «چمران» مبارزه کرد . با شروع جنگ عازم جبهه های جنوب و غرب شد .زمانی در« بستان» ،گاه در «شلمچه» و ارتفاعات« الله اکبر» با دشمن زبون جنگید . او هر گز به جنگ پشت نکرد .حتی در زمانی که درمرخصی به سر می برد ،فامیل را دور هم جمع می کرد و به آن ها آموزش نظامی می داد .سعه صدر «حسن» در برابر مشکلات و از خود گذشتگی اش در برابر دوستان از او شخصیتی کم نظیر ساخته بود اهل محل او را مرد خدا نامیده بودند . بچه های جبهه او را پدری مهربان می دانستند .تلاش بی وقفه اش در صحنه نبرد روحیه نیروهایش را صد چندان کرده بود . فتح ارتفاعات الله اکبر به فرماندهی او و بر خورد با میدان مین در حین عملیات و سپس عبور دادن نیروهایش از این میدان ،بدون خنثی کردن مین ها ،برگ زرینی است که از توکل او بر خدای بزرگ حمایت می کند . «حسن» در آخرین روزهای زندگی اش گردان را بر عهده داشت و در تنگه چزابه که از حساس ترین مناطق عملیاتی محسوب می شد ،خدمت کرد . چند ساعت قبل از شهادتش ،به سختی مجروح شد اما به خاطر این که نکند رفتنش به بیمارستان خللی در روحیه نیروها به وجود آورد ،در خط ماند و به نبرد ادامه داد . سر انجام در بعد از ظهر همان روز 21/ 11/ 1360 با اصابت تیری به قلبش شربت شهادت را نوشید . قبل از شهادت ،در آخرین لحظات زندگی اش از همرزمش خواست او را به طرف حرم ابا عبد الله بگرداند .آنگاه به حضرتش سلام داد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید ابراهیم شجیعی : فرمانده گردان الحدید از تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم آبان ماه سال 1335 در روستای رئئین از توابع شهرستان اسفراین به دنیا آمد. او ششمین و آخرین فرزند خانواده بود. تا کلاس پنجم در زادگاهش به تحصیل پرداخت. به پدر در کار کشاوزی کمک می کرد، با او به مسجد می رفت و نماز می خواند. کودک پر جنب و جوش و فعال و کنجکاوی بود. صمیمی و دوست داشتنی بود و اوقاتش را به درس خواندن، کمک به خانواده و مطالعه می گذاشت. نیکوکار، پاک و امین بود و او را سید ابراهیم امین می گفتند و درستکار و شجاع می شناختند. بعد از اتمام کلاس پنجم به مدرسه ای در گنبد رفت و تا کلاس سوم راهنمایی در آنجا به تحصیل پرداخت و به علت بازگشت خانواده به روستا ترک تحصیل کرد. بعد از آن برای کار به اصفهان رفت و در آنجا به کار پارچه بافی مشغول شد و سپس به کار در ذوب آهن پرداخت. قرآن، مفاتیح و رساله را مطالعه می کرد. پدر و مادرش را خیلی دوست داشت. در سال 1354 به خدمت سربازی رفت و آموزش هوایی و چتربازی دید. به علت شکستن پایش در پرش از هواپیما بقیه سربازی را در تدارکات پایگاه مربوطه گذراند. از ابتدا دوست داشت خدمتگذار مردم باشد و برای مردم کار کند. دوست داشت قدرتی داشته باشد تا تمام قاچاق‌چیان خلافکار را توبیخ کند. جوانها را به خواندن قرآن و نماز دعوت می کرد و خانواده را به صبر و بردباری و صرفه جویی و کمک به محرومان توصیه می کرد. بعد از پایان خدمت با خانم فاطمه نیازی پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترکشان ده سال طول کشید و ثمره این این ازدواج چهار فرزند به نام های مهدی، زینب، سمیه، و زهرا می باشند. در دوران انقلاب در مبارزات بر علیه حکومت شاه شرکت می کرد. راهپیمایی‌ها را سر و سامان می داد و دیگران را به شرکت در آن دعوت می کرد. بعد از انقلاب عضو کمیته انقلاب اسلامی اسفراین شد و در سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سبزوار شد. یک سال پس از ازدواج، خداوند پسری به او داد. بچه ها را دوست داشت و به آنها احترام می گذاشت و می گفت: باید به بچه ها محبت کنیم. با خوش رفتاری و حوصله با آنها بازی و آنها را سرگرم می کرد. بعد از تولد فرزندش با سمت فرمانده گردان به کردستان و جبهه سر پل ذهاب رفت و مدت سه ماه در آنجا ماند. به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت. در عملیات مسلم بن عقیل در جبهه سومار چهار دندان خود را از دست داد. در عملیات طریق القدس و بیت المقدس شرکت کرد که در عملیات طریق القدس در جبهه بستان از ناحیه دست مجروح شد. در 22 بهمن ماه سال 1362 بعد از به پایان بردن یک ماه آموزش فرماندهی، بار دیگر به جبهه رفت و در اسفند ماه همان سال در عملیات خیبر شرکت کرد. در آبان ماه سال 1363 با فرمانده گردان جبار در عملیات میمک شرکت کرد که از ناحیه سر و در اسفند ماه همان سال در عملیات بدر از ناحیه سینه و شش ها مجروح شد. دکتر معالج یک سال استراحت برای او تجویز کرد، ولی سید ابراهیم بعد از یک ماه بار دیگر به جبهه رفت. به نماز اول وقت اهمیت زیادی می داد و در مراسم مذهبی و عزاداری شرکت می کرد. موضع سیاسی او تنها دفاع از ولایت و خط رهبری بود و بر فرامین امام تکیه داشت و بی چون و چرا مجری دستورات رهبری و فرماندهان رده بالای خود بود.دارای اخلاق حسنه بود. به طوری که در لشگر 5 نصر همه فرماندهان از فرمانده لشگر گرفته تا فرماندهان گردانها به شخصیت ایشان اهمیت می دادند و حرفهایش را تایید می کردند و با یک برخورد طرف مقابل را عاشق خود می کرد. در نماز شب ناله می کرد و از حضرت فاطمه الزهرا در خواست پیروزی داشت و همچنین شهادتش را طلب می کرد. سید ابراهیم شجیعی در تاریخ 23/11/1364 در منطقه عملیاتی والفجر 8 بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. پیکر پاک این سردار شهید در بهشت شهدای سبزوار به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید علی ابراهیمی : قائم مقام فرمانده طرح و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) با فوت مادر ،اوضاع از آن چه بود ،بد تر شد .شش خواهر و برادر و اوضاع مالی پدر که هر روز هم بدتر می شد .سید علی بیش از بقیه احساس تنهایی می کرد .آخر او از همه بزرگتر بود . فوت مادر از یک سو و اوضاع مالی پدر ،او را وادار می کرد تصمیم خود را بگیرد . مدرسه که تعطیل شد ،یک نفس دوید تا خانه .کیفش را پرت کرد گوشه ای .بعد رفت سر حوض و دست و صورتش را شست .دست آخر سرش را تا گردن کرد تو آب .بعد هم نشست روی لبه ی حوض آب .نمی دانست چطور به پدرش بگوید .می دانست که او مخالفت می کند اما چاره ای نبود . با آمدن نا مادری ،وضعیت بچه ها سر و ساتمانی گرفت اما اوضاع مالی نه !سید علی بر خلاف آن چه گاهی اوقات از نا مادری می شنید ،از او را ضی بود . سر شام ،همه جمع بودند .سید علی آرام نشست کناره سفره .همه مشغول خوردن شدند اما او تنها با غذا بازی می کرد .نمی دانست سر صحبت را با پدر باز کند .نامادری متوجه اوضاع شد .آرام به پدر اشاره کرد .پدر یکی دوبار اشاره کرد ،با لا خره فهمید و به حرف آمد .رو به سید علی گفت :علی ،با با طوری شده ؟چرا غذایت را نمی خوری ؟ نه با با ،چیزی نشده ،گرسنه نیستم . اما انگار می خواهی چیزی بگویی .تو مدرسه طوری شده ؟نه .من دیگر از فردا مدرسه نمی روم . پدر تمام ماجرا را فهمید اما به روی خود نیاورد .پرسید :چرا با با ؟تو مدرسه اتفاقی افتاده ؟با کسی دعوات شده ؟ صبح روز بعد ،سید علی مشغول کار شد .با این حال ،هر وقت فرصتی داشت از مطالعه غافل نمی شد .در همین زمان بود که با نام آیت الله خمینی آشنا شد . او سعی کرد اعلامیه یا نوار سخنرانی هایش را به دست بیاورد . به این ترتیب ،در مدت کوتاهی یکی از علاقمندان و طرفداران امام شد . کم کم خودش اعلامیه ها را میان جوانان و کسانی که به شان اعتماد داشت .پخش می کرد .با این حال ،هیچ وقت از کار و خانواده اش غافل نمی شد .او هر چه دستمزد می گرفت ،به پدر می داد تا کمک خرج خانه باشد . سید علی بزرگ و بزرگ تر می شد تا اینکه زمان رفتن به خدمت سربازی شد .هم خوشحال بود و هم ناراحت . با فرا رسیدن زمان رفتن ،خدا حافظی کرد و روانه ی تهران شد .او می دانست که برای پخش اعلامیه های امام ،باید آرام باشد و سر به زیر ،تا کسی شک نکند .همین طور هم شد و توانست در مدت زمان کوتاهی ،اعتماد همه را جلب کند .با گذشت زمان ،فرماندهی پادگان که سرهنگ بود ،تصمیم گرفت سید علی را به خانه خود ببرد .او پسر سر به زیری بود و سرهنگ به او اعتماد داشت .سید علی وقتی ماجرا را فهمید ،دمغ شد .مانده بود چکار کند که خود را به دست تقدیر سپرد . با گذشت زمان ،اوضاع هر روز بد تر و تظاهرات علنی تر می شد .حا لا دیگر همه امام را می شناختند و حاضر بودند به خاطر او هر کاری بکنند .سید علی هم دوست داشت به جمع مردم بپیوندد اما ... سر انجام امام فرمان داد سربازان از پادگان ها فرار کنند . سید علی وقتی خبر را شنید ،انگار دنیا را به او داده اند .همان شب با یکی از دوستانش فرار کرد و خود را به ابتدای جاده ی مشهد رساند .کمی بعد اتوبوسی جلوی پایش توقف کرد . سید علی سوار شد و نفس راحتی کشید . «سید علی ابراهیمی» اول آبان 1337 در خانواده ای فقیر به دنیا آمد .هنوز چهار ده بهار از عمرش سپری نشده بود که مادرش را از دست داد .در این زمان ،در فریمان مشهد زندگی می کردند .به دلیل تنگدستی پدر ،تحصیل را رها کرد و به جوشکاری روی آورد .به این ترتیب ،کمک خرج خانواده شد . مدتی بعد برای ادامه ی زندگی به «مشهد» رفتند و او عازم خدمت سربازی شد .با فرمان امام از خدمت سربازی فرار کرد و به« مشهد» بر گشت .چند ماهی هم مخفیانه به زندگی ادامه داد . در پیروزی انقلاب و تظاهرات نقش فعالی داشت .ضمن این که خواهران خود را نیز همراه می برد .پس از پیروزی انقلاب به جوشکاری روی آورد . در سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست .در همین زمان ،از دختر عموی خود خواستگاری کرد .پس از ورود به سپاه ،دوره ی آموزش چتر بازی را گذرانید وسپس مسئول آموزش جوانان بسیجی شد .مدتی بعد به عنوان اولین فرماندهی سپاه« کلات نادر» روانه ی آن دیار شد . پس از باز گشت ،فرماندهی سپاه ناحیه ی یک «مشهد» شد . علی رغم مخالفت مسئولین سپاه ،سر انجام توانست به جبهه ها روانه شود .در طول جنگ ،فرماندهی گردان الحدید ،مسئول محور و معاون دوم طرح و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) را بر عهده داشت .بارها در خط مقدم نبرد زخمی شد .به طوری که در عملیات قادر ،دوستانش فکر کردند شهید شده است . در جنگ از «محمد ابراهیم شریفی» و «محمد حسن نظر نژاد» جدا نشد .در سال 1365 و در نبرد کربلای 5 به آرزوی دیرینه اش رسید .اکنون نیز در بهشت رضای مشهد این سه دوست صمیمی در کنار هم آرمیده اند . از او سه فرزند به یادگار مانده است که هر سه دختر هستند .فرزندانش همان طور که آرزو داشت ،به درجات با لای تحصیلات علمی رسیده اند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جلال الدین یامی : فرمانده محور اطلاعات در لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1339 در روستای« یام» و در خانواده ای متدین در استان «خراسان »به دنیا آمد .محیط خانواده و بستر مناسب باعث شد تا او از کودکی به مسائل دینی و اخلاقی توجه داشته باشد .«جلال الدین» پس از طی تحصیلات ابتدایی و راهنمایی در شهرستان فاروج ،برای ادامه تحصیل عازم« مشهد» شد .از همان زمان با درک شرایط ،سعی کرد با رعایت دستورات اسلامی از آلودگی هایی که حکومت پهلوی به وجود آورده بود ،دوری کند . جلال الدین در دوران تحصیل ،از جمله دانش آموزان موفق و ممتاز بود .وی علاو بر هوش سرشار ،نگاهی دقیق به اوضاع و شرایط حاکم بر جامعه داشت .همین موضوع باعث فعالیت های سیاسی او در سال 1356 شد که تا پیروزی انقلاب ادامه داشت . جلال الدین در سال 1358 در رشته دبیری ریاضی دانشگاه «مشهد» مشغول به تحصیل شد و از جمله اعضای فعال انجمن و گروه های اسلامی بود .پس از انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاه ها ،به دلیل علاقه ای که به پاسداری داشت ،جذب سپاه پاسداران شد .عدالت در رفتار و عملش باعث شد که به عنوان مسئول واحد پرسنلی به گزینش یاران واقعی انقلاب بپردازد . جلال الدین در سال 1361 از دواج کرد که حاصل این پیوند ،فرزندی به نام« مصطفی» است .وی بعد از بازگشایی دانشگاه ها ،ضمن تحصیل ،بارها به جبهه های جنگ اعزام شد .از او نقل شده است که گفته بود :روح من فقط در سپاه آرامش می گیرد . عاقبت وی در حالی که هنوز در واحد گزینش مشغول به فعالیت بود ،در خواست اعزام به جبهه های جنگ را کرد .بعد از جلب موافقت ،در سال 1365 اعزام و در واحد اطلاعات عملیات مشغول به فعالیت شد .با شروع عملیات «کربلای 4 »و در همان ساعات اولیه عملیات ،در جزیره« ام الرصاص» قرارش را با معبود بست .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا عاصمی : فرمانده واحد تخریب قرار گاه کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بی خوابی همچنان تو چشمان روشنش موج می زد .با آن که از سلامت همسرش اطمینان کامل داشت ،دلشوره ازارش می داد .شب گذشته را به خاطر آورد .تا صبح پلک روی پلک نگذاشته بود .شاید تمام کاشمر را قدم زده بود و بر گشته بود .شاید هم فقط خیابانی را که خانه موچکشان در ان جا بود ،هزار بار با لا و پایین کرده بود . خودش دنبال ما ما رفته بود .زن انگار که از قبل خبر داشته باشد ،با اولین زنگ در را باز کرده بود رویش غبا صورتی پر از خنده .به خانه که رسیده بودند ،دستور پشت دستور .او هم مثل شاگرد انجام وظیفه کرده بود ؛بی هیچ اشتباه یا غلطی در کار گرفته شده .ها ،کجایی آقا معلم . با با ی مدرسه بود که صدایش می زد .هیچ جا ...همین جا پیش شما . خبری شده این قدر تو خودت هستی . مانده بود چه بگوید .شاید شرم داشت از گفتن این که پدر شده .آن هم پیش پیرمردی که کمر خم کرده بود و دست و پا می لرزاند . خانم ...فارغ شده اند . به سلامتی ...چی هست ،پسر یا دختر ؟ پسر . اسمش را چه گذاشته ای ؟علیرضا . خدا برایت ببخشد . راستی اگر زحمت نیست ،یک جعبه شیرینی بخر بیاور . ای به روی چشم ...تا بعد از زنگ ،جعبه شیرینی آماده است .خیالت جمع ،اقا معلم . «علیرضا عاصمی» در پاییز سال 1341 مصادف با اول رجب در شر کوچک« کاشمر» ،شهر شهید آزاده آیت الله «سید حسن مدرس» به دنیا آمد . «علیرضا» پسر بزرگ خانواده ،در دامان پدر و مادر ی مومن رشد یافت .تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ای که مسائل و آداب اسلامی در آن رعایت می شد ،شروع کرذد .او با بهره گیری از جلسات مذهبی که در کنزل شان بر گزار می شد ،با معارف دینی و تا حدی با اوضاع سیاسی و اجتماعی آشنا شد . خانواده «علیرضا» به عنوان افرادی متدین خوش نام و اهل خیر در میان مردم معروف بوده و هستند . در مهر 1357 به همراه دوستانش ،اولین راهپیمایی دانش آموزان در کاشمر را بر گزار کرد که خود سر آغاز حرکت های مردمی در این شهر شد . با پیروزی انقلاب اسلامی ،عرصه دیگری در مقابل او گشوده شد و فعالیت هایش را در قالب انجمن اسسلامی دبیرستان ،فراگیری آموزش نظامی و گشت زنی شبانه در شهر ادامه داد . با شروع جنگ تحمیلی در آخرین روز شهریور 1359 شور و نشاط خاصی در وجود او برای دفاع از حریم انقلاب شعله ور شد . یک هفته بعد ،با سن کمش و اصرار بسیارش ،جزو اولین گروه عازم جبهه های جنگ شد .پس از هفته های مدید و ملال آور ،همراه شش نفر از نیروهای کاشمر ؛از اهواز به خط مقدم جبهه یعنی سوسنگرد رفت .از همان ماه های اول که در جبهه سوسنگرد بود ،با ادوات مختلف جنگی آشنا شد . اولین بر خورد او با مین و علاقه ای که به تخریب پیدا کرد ،او را برای آموزش دوره های آموزش مین که در پادگان« منتظران شهادت»در« اهواز» بر گزار می شد ،کشاند . خیلی زود خنثی کردن مین های مختلف را فرا گرفت و به عنوان فرمانده گروهی از تخریب چی ها معرفی شد . عملیات« طریق القدس »در«بستان»و در آذر 1360 اولین عملیات بود که «علیرضا» به عنوان نیروی تخریب در آن شرکت کرد .بعد از آن هم عملیات «طریق القدس» ،«محرم» ،«والفجر مقدماتی» ،«والفجر 8 »،«بدر،»،«خیبر» و ... در عملیات« بستان» مجروح شد . همه ی بدنش را ترکش پوشاند و با دستی شکسته به بیمارستان« شیراز» و بعد به «مشهد» منتقل شد . در سال 1362 در حالی که از مدت ها پیش به عنوان جانشین تخریب قرار گاه کار می کرد ،به عنوان فرمانده تخریب قرار گاه کربلا انتخاب شد . علیرضا با استفاده ار فرصت هایی که گه گاه به دست می آورد ،دیپلم خود را در سال 1361 گرفت و در سال 1363 در مرکز تربیت معلم شهید« باهنر»در« تهران» پذیرفته شد ولی طاقت دوری از جبهه را نداشت .اولین شبی که در تربیت معلم خوابید ،صبح به« کاشمر» تلفن زد و گفت :سخت ترین شب عمرم دیشب بود که راحت روی تخت خوابیدم ولی دوستانم زیر خمپاره ها بودند . همان روز عازم جبهه شد و تعدادی استاد ودانشجو را هم با خود بر د . اعتقاد ش این بود که در جبهه با ید عملیات کرد ،در غیر این صورت یا آموزش داد یا آموزش دید .لذا با تمام وجود در صدد انتقال تجربیات و دانسته های رزمی به نیروها بود .رشد دادن نیروها از خصلت های علیرضا بود . طراحی جنگ افزار های مورد نیاز در عملیات از ویژگی های دیگر علیرضا بود . تهیه فرش برزنتی برای گستردن روی سیم خاردار آتشبار ارپی جی ،موشک برای اهندام دژ دشمن و تهیه انواع تله های انفجاری از جمله آنان بود ند . با پیگیری های او،در اواخر شهریور 1362 بخشی از بیابان جاده اهواز – آبادان برای بنای اردوگاه نیروهای تخریب در نظر گرفته شد .بنای اولیه اردوگاه با یک تانکر و چند چادر گذاشته شد .بعد ها مقدمات ساخت سوله و نماز خانه اردوگاه فراهم شد . در پاییز 1362 با دختری از« تهران» ازدواج کرد .همسر علیرضا ،زندگی مشترک خود را با جنگ پیوند زد و راهی« اهواز» شد . شروع زندگی شان در یکی از اتاق های نه متری هتلی در« اهواز» بود .ثمره این ازدواج ،نوزاد پسری به نام« رسول» شد . در عملیات «والفجر هشت» ،علی دچار کمبود کلسیم شد .دست هایش ترکیدگی پیدا کرده بود .و چند روز بعد هم شیمیایی شد و به رغم ان که دو هفته استراحت مطلق داشت ،سریع به منطقه بر گشت . در سال 1365 عازم تیپ« ویژه پاسداران» در «کرمانشاه» شد .این تیپ تحت امر قرار گاه «رمضان» قصد انجام سلسله عملیات برون مرزی را داشت .عمده نیروهای زبده و قدیمی تخریب در قرار گاه «رمضان» دور «علیرضا»جمع شدند . او همراه تعداد محدودی از نیروها برای شناسایی کیلو متر ها مسیر عملیات برون مرزی ،روانه خاک عراق شدند .این شناسایی ،سر آغاز عملیات «فتح چهار» بود .بعد از مدتی ،به ایران بر گشتند و نیروی تخریب به فرماندهی «علیرضا »عازم عملیات دیگری شدند . با بمباران شهرها ،به خصوص «کرمانشاه: ،عملیات «فتح دو» و «سه» در« سلیمانیه» و «اردبیل » انجام و همزمان مقدمات عملیات «فتح چهار» مهیا شد . «علیرضا»پس از سالها مجاهدت خستگی ناپذیر، در روز شنبه 13 دی سال 1365 ساعت سه بعد از ظهر با انفجار بمبی در در خارج از «کرمانشاه» ،به همراه سه تن ا ز یارانش به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده محور در لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد حسین محمدیانی» در آخرین روزهای سرد دی ماه 1335 در محله «نقاشک» از محله های قدیمی« سبزوار» به دنیا آمد .او سومین فرزند یک خانواده ی مذهبی بود .تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه «شیخ داور زنی»به ا تمام رساند . پدرش در آن محله شعبه فروش نفت داشت .«محمد حسین» که مدرسه اش تعطیل می شد ،به مغازه پدر می رفت تا کمک حالی برای او و خانواده اش باشد .همین حضور ،او را در نوجوانی با مشکلات زندگی و دشوارهای اقتصادی مردم آشنا کرد . از کارهایی که در نوجوانی به آن علاقه داشت ،شرکت در فعالیت مذهبی بود .رفتن به مسجد و شرکت در مراسم مذهبی را از پدر آموخته بود . در حسینیه حضرت ابوالفضل هیئتی بود که دهه محرم هر شب عزاداری بر پا می کرد .بسیاری از مردم محله های دیگر برای شرکت در این مراسم می آمدند .محمد حسین سر دسته ی جوانان هیئت بود . پیش از آن که ماه محرم فرا برسد ، با کمک بچه های محل ،حسینیه را آماده می کردند .کتیبه ها و بیرق ها هم در جاهای مخصوص نصب می کردند . قند هیئت را خودش خورد می کرد .بعد هم استکان ها را می شست .شب اول محرم که هیئت عزاداری حسینیه ،توی کوچه ها راه می افتاد ،همه ی اهل محله ی «نقاشک» می دیدند که او با چه شور و حالی برای نظم دادن به صف سینه زنان نوجوان تلاش می کند . دیپلمش را از دبیرستان «غنی» شهر زادگاهش گرفت .یکی از معلم های همین مدرسه بود که ذهن او را به زندگی و مسائل پیرامونش روشن کرد .او برایش کتاب می آورد .«محمد حسین» با علاقه آن ها را می خواند اما هر چه می خواند ،انگار تشنه تر می شد . مدتی بعد «ساواک» آن معلم را دستگیر کرد و «محمد حسین» دیگر او را ندید ،اما درس هایی که از او آموخته بود ،مسیر زندگی اش را عوض کرد . در سال 1356 برای خدمت سربازی به پادگان «اصفهان» اعزام شد .به دلیل این که دیپلم داشت ،پس از گذراندن دوره آموزشی ،به ستاد فرماندهی پادگان منتقل شد و با سمت ماشین نویسی دفتر فرماندهی ،خدمتش را آغاز کرد . آن روز ها مصادف بودبا اعتراض مردم علیه حکومت .درگیری مردم در صحن مسجدجامع «کرمان» و ماجرای سینما «رکس»در« آبادان »را از این و آن شنیده بود .سربازان هم دوره اش هم از فعالیت های انقلابی مردم« تهران» برایش گفته بودند .همیشه با خودش فکر می کرد ،اگر ارتش او را مجبور کند برای سر کوب تظاهر کنندگان به شهر برود ،باید چکار کند . فعالیت های انقلابی او در شهر« اصفهان» آغاز شد .خیلی زود با گروه های مذهبی و انقلابی ارتباط پیدا کرد .سمتی که در پادگان داشت ،موقعیت خوبی برایش ایجاد کرده بود .او از بسیاری از حوادث ،زود تر از دیگران با خبر می شد . با بالا گرفتن تظاهر مردم در «تهران» و پس از آن در شهرهای دیگر ،خیلی زود راهپیمایی ها به « اصفهان» هم رسید .دیگر نیروهای انتظامی نمی توانستند با تظاهر کنند گان مقابله کنند .به همین دلیل ارتش برای سر کوب مردم به خیابان آمد . «محمد حسین» بسیاری از اخبار نظامی را از طریق دوستانش به علما و روحانیون می رساند .اخباری که او از پادگان بیرون می برد ،برایش بسیار خطر ناک بود .اما بارها جان بسیاری را نجات داد . وقتی فرمان آیت الله خمینی را مبنی بر خالی کردن پادگان ها شنید قصد داشت به صف مردم بپیوندد اما دوستانش که با رهبران انقلاب در ارتباط بودند ،از او خواستند باز هم درسمت خود مشغول باشد . او با کمک چند نفر از همدوره هایش و راهنمایی انقلابیون دیگر ،گروهی را برای سازماندهی سربازانی که قصد فرار داشتند ،تشکیل داد تا با ارتباط بر قرار کند و آن ها را به خانه های امنی که در نظر داشتند ؛بفرستند .بعد هم با تهیه لباس و امکانات سفر ،آن ها را راهی خانه هایشان می کردند . ارتش حکومت نظامی اعلام کرد اما امام خمینی فرمان داد که مردم به این دستور اعتنایی نکنند .مردم «تهران» و شهرستان ها به خیابا ن ها ریختند . پادگان ها تخلیه شده بودند و مردم سر گرم تصرف مراکز حساس شدند .گروهی از فرماندهان ارتش از کشور گریختند و بعضی ها به خانه های امن پناه بردند ،به امید این که شاید بتوانند با تجدید قوا ،تلاش هایی برای باز گرداندن حکومت آغاز کنند . «محمد حسین» با کمک دوستانش ،با هدف دستگیری فرماندهان اصلی ارتش که در سر کوب مردم نقش داشتند ،تعقیب تنی چند از فرماندهان را آغاز کرد .سر تیپ« امینی افشار» ،فرماندهی هوانیروز «اصفهان» را «محمد حسین» در خانه اش دستگیر کرد و او را به ستاد انقلابیون « اصفهان» تحویل داد . تا چند روز پس از انقلاب ،خانواده از «محمد حسین» خبر نداشتند .همه نگران بودند اما او سر گرم فعالیت های انقلاب بود . وقتی انقلاب پیروز شد ،آرامش به شهر باز گشت .او به «سبزوار» بر گشت .شور و شوق او برای سامان دادن نیروهای انقلابی شهر به نتیجه رسید .خیلی زود هسته های نیروهای انقلابی در شهر سامان گرفت .آن ها مراقبت از مراکز مهم را بر عهده داشتند . اخباری که از در گیری های سیاسی که از «تهران» و بعد ها درگیرهای نظامی در «کردستان» و «خوزستان» می رسید ،«محمد حسین» را نگران می کرد . از «کردستان» خبر از درگیری های نظامی رسید .بعد ها این درگیری به «ترکمن صحرا» و «خوزستان» هم رسید .اما بیشتر از همه ،خبری که شب اول مهر از تلویزیون شنید ،او را نگران کرد .گوینده گفت :عصر امروز هواپیماهای عراقی فرود گاه تهران را بمباران کردند . نگران بود .انقلابی که با تلاش و کوشش مردم به ثمر رسیده بود ،حالا مورد تجاوز نیروهای عراقی قرار گرفته بود . ورود نیروهای پیاده و زرهی متجاوز عراق از مرزها ،رنگ واقعی تری به جنگ داد .او همراه نخستین گروه اعزامی مردم ،از «سبزوار» به سوی میدان نبرد اعزام شد .نخستیین ماموریتش به جبهه شش ماه طول کشید و وقتی به برگشت ،به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد . خلانواده و اطرافیان اصرار می کردند ازدواج کند اما او مخالفت می کرد و می گفت :«جبهه به من بیشتر احتیاج دارد .» مادرش فکر می کرد اگر ازدواج کند و مسئولیت خانواده را بر عهده بگیرد ،مجبور می شود بیشتر در «سبزوار» بماند .اما او زیر بار نمی رفت و بعد از هر مرخصی کوتاه ،دوباره به جبهه بر می گشت . یک بار از جبهه ،برای احوالپرسی به خانه تلفن زد و گفت :«آیت الله مشکینی در جبهه برای ما از لزوم ازدواج گفته است .اگر دختری پیدا شود که بتواند با شیوه ی زندگی من بسازد ،به خواستگاری اش بروید .» مادرش از شنیدن این خبر خوشحال شد اما گمان نمی کرد بتواند دختری را پیدا کند که حاضر باشد با مردی زندگی کند که بیشتر زندگی اش را در جبهه می گذراند . با لا خره با معرفی این و آن دختری را پیدا کرد .«محمد حسین» به «سبزوار» آمد و به خواستگاری رفتند و خیلی زود مقدمات عقد مهیا شد . وقتی خطبه ی عقد را خواندند ،به همسرش گفت :اگر در جبهه به من نیاز باشد ،باید به من اجازه بدهی بروم . او هم پذیرفت . سه روز بعد از عقد ،به منطقه رفت و سه ماه طول کشید تا بر گردد . او در طول سالهای جنگ ،از یک نیروی پیاده معمولی به فرماندهی گردان و بعد ها یکی از فرماندهان بر جسته لشکر 5 نصر شد . او به عنوان فرمانده گردان «ولی الله »در عملیات مختلف از جمله؛« والفجر» ،«رمضان» ،«کربلای چهار»،«کربلای پنج »،«میمک »،«بیت المقدس »،«خیبر» ،«مهران» ،«والفجر سه» ،«والفجر هفت» و ... شرکت کرد . در سال 1366 به خانه خدا مشرف شد .همان سالی که زائران خانه خدا کشتار شدند .حاجی هایی که از حج آمدند ،بعد ها تعریف می کردند که او چطور در آن کار و زار خونین ،برای مراقبت از زنان و مردان مسن در برابر حمله پلیس جانفشانی کرد . در عملیات «خیبر» شیمیایی شد .عراق در عملیات« والفجر هشت» در« فاو» ،از گازهای شیمیایی استفا ده کرد .حاج« حسین» که ماسکش را به رزمنده ی دیگری داده بود ،بار دیگر در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت . سالهای سخت جنگ که تمام شد ،او به زندگی اش در سبزوار بر گشت .اگر چه در شهر هم همواره مسئولیت های اجتماعی داشت اما دیگرپیش همسر و سه فرزند ش زینب ،مصظفی و نفیسه بود . مدتی نگذشت که بیمار شد .نشانه های بیماری با احساس درد در پشت شروع شد .چند با ر برای درمان به بیمارستان مراجعه کرد .چون معالجه نشد ،راهی« تهران» شد . آخرین دکتری که او را معالجه کرد ،برایش آزمایش مجدد نوشت .مدتی بعد که جواب را برای دکتر برد ،چنان تکیده شده بود که دکتر او را نشناخت .از او می پرسد :تو چه نسبتی با آقای «محمد یانی» داری ؟ او می گوید :از نزدیکان من است . دکتر می پرسد چقدر نزدیک ؟ حاجی جواب می دهد خیلی نزدیک ؟.اصلا من و او نداریم . دکتر به او می گوید که آقای «محمد یانی» به دلیل عوارض شیمیایی ،به نوعی از سرطان مبتلاست که به زودی او را از پا می اندازد .بعد که از حاجی می پرسد :حالا چطوری به او می گویی ؟ حاجی کمی فکر می کند و می گوید :شما نگران نباشید ،یک جوری می گویم . تلاش برای درمان او ادامه پیدا می کند و او با روحیه عجیبی سر گرم زندگی می شود .شورای پزشکی معالج به این نتیجه می رسند که برای ادامه درمان به کشور« آلمان» برود .دکتر معالج خودش با حاج« حسین» حرف می زند .حاجی از او می پرسد :نتیجه رفتن به« آلمان» چیست ؟ دکتر می گوید :فقط ممکن است کمی بیشتر زنده بمانید «محمد حسین» می گوید :اگر قرار است چند روز بیشتر زنده بمانم و چند گونی سیب زمینی بیشتر بخورم ،راضی نیستم بیت المال را برای معالجه من خرج کنند .کشور در حال حاضر نیازهای واجب تری دارد . چند ماه بعد ،بیماری حاجی بیشتر می شود .به خاطر شیمی درمانی ،موهایش می ریزد .برای بهبود روحیه اش ،او را به خانه می آورند به او نشان لیاقت می دهند اما در هنگام دریافت نشان می گوید :من لایق این درجه نیستم .این ها را باید به کسانی بدهید که جان خود را نثار میهن کرده اند . روزهای آخر خیلی ضعیف شده بود .انگار اسکلتی بود که رویش پوست کشیده بودند .نمی توانست چیزی بخورد .صدایش هم به سختی می آمد . دیدن آب شدن این شمع پیش چشمان خانواده و دوستانش ،خیلی سخت بود .رزمندگان و دوستان او دائم به دیدنش می آمدند .دکتر دستور داده بود ملاقات ها کمتر شود .اما او می گفت :نه بگذارید آن ها را ببینم .دیدن بچه های دوران جنگ دردم را سبک می کند .کمتر روز و شبی بود که گروهی برای دیدنش به خانه شان نیایند . آذر ماه اهالی محل و دوستانش در خانه اش مراسم دعا گرفته بودند .او این محافل را دوست داشت .چراغ ها خاموش شده بود و کسی دعا می خواند که ناگاه خبر شهادت او را دادند .صدای ضجه و زاری توی محله پیچید . حاج محمد حسین محمد یانی در یازدهمین روز آذر 1370 چشمان خسته اش را بر این دنیا بست .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن علیان نجف آبادی : مسئول گزینش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان «خراسان» صورتش آن قدر عرق کرده بود که موهایش چسبیده بود به پیشانی اش ،مثل جلبک های دریایی .با چشم هایی که در اعماق صورتش ،لبریز از درد بودند . دردی مرموز به وجودش چنگ می انداخت ،مثل امواج دریایی شور – با طعم و مزه ی اشک –ناگهان به ساحل وجودش هجوم آورد ،عقب می نشست و دوباه ره از نو می آمد و در اندوهش پخش می شد . ناگهان چیزی از درونش خالی شد و صدای جیغ کبود نوزادی،در اتاق پیچید و آرام آرام ،امواج درد از او دور تر شدند .نوزادش به دنیا آماده بود ؛در یکی از روزهای سال 1339 ،در مشهد ،در نزدیکی بارگاه امام هشتم . نوزاد ،پسر بود .حجم صورتی دلپذیری که دو تا چشم سیاه در میان صورتش ،دو دو می زد و سرش هنوز غضروفی بود .پسری که گویی مقدر شده بود سرش را به درگاه معبودش پیشکش کند و این سری بود بین او و خدایش . در هفت سالگی ،در مدرسه ثبت نامش کردند .از همان دوران مدرسه ،پیدا بود که درس خوان است و باهوش .کنجکاو بود و جستجوگر و یکی از بزرگترین دلمشغولی هایش ،اختراع بود و اکتشاف .اختراع وسایل جدید و کشف وسیله ها و دستگاه های موجود .برای همین ،بیشتر وقت ها در حال ور رفتن با وسیله ای برقی بود .علاقه ای که باعث شد بعد ها رشته ی برق را انتخاب کند . سال سوم بود که شروع کرد به نماز خواندن و جایزه اش بسته ای شکلات بود که امام علی (ع) در خواب به او هدیه داد .از آن به بعد ،سعی کرد نمازش را اول وقت بخواند ،روزه بگیرد ،به فقرا کمک کند و در مراسم دینی شرکت فعال داشته باشد .آن چنان که در نوجوانی بچه های هم سن و سالش را که نماز نمی خواندند ،به خانه می آورد و تشویق می کرد که نماز بخوانند . دوران نوجوانی اش همراه شد با اوج گیری انقلاب اسلامی .در این دوران ،بسیار فعال بود .با آن سن کم – مانند بسیاری دیگر از نوجوانان – هر کاری که از دستش بر می آمد ،برای انقلاب انجام می داد .از شعار نوشتن گرفته تا به تعطیلی کشاندن مدرسه و شرکت در تظاهرات .او سر نترسی داشت و به استقبال حوادث می رفت .،تا آن که در یکی از شب های حکومت نظامی ،به کمک یکی از آشناها که در بیمارستان کار می کرد ،مجروحی را با وجود تیر اندازی مامورین پلیس ،به بیمارستان رسانده و جانش را از مرگ نجات داده بود . سال دوم دبیرستان ،برای آمادگی بیشتر ،در آزمون دانشگاه شرکت کرد .رتبه ی خوبی آورد .دو سال بعد در رشته ی مهندسی برق دانشگاه امیر کبیر پذیرفته شد ؛درست همزمان با پیروزی انقلاب . در دانشگاه بسیار فعال بود و جزو اولین اعضای انجمن اسلامی .اما محیط دانشگاه در آن سالها ،شده بود مرکز فعالیت سیاسی گروه های مختلف .همه در حال درگیری و زد و خورد بودند و تنها کاری که در دانشگاه انجام نمی شد ،درس خواندن بود . درگیری ها آن قدر بالا گرفت که دانشگاه ها تعطیل شد و پس از انقلاب فرهنگی دوباره گشوده شد .محسن هم مدت کوتاهی به قزوین رفت و در نهضت سواد آموزی به تدریس پرداخت .پس از چندی به مشهد باز گشت .علاقه ی عجیبی به آموختن علوم دینی پیدا کرده بود و می خواست خودش را وقف این کار بکند . انقلاب روزهای پر تب و تابی را پشت سر می گذاشت .درگیری های سیاسی ،موج ترورها و بمب گذاری ها ،انقلاب را تهدید می کرد .طولی نکشید که تجاوز عراق به خاک ایران آغاز شد و بخش بزرگی از میهن اسلامی به چنگ دشمن افتاد. حالا دیگر زمان درس خواندن نبود .محسن به خاطر حس مسئولیتی که در وجودش شعله می کشید ،وارد سپاه شد تا با تمام وجود در خدمت انقلاب باشد .سپاه ،سازمان تازه تاسیسی بود که نیاز فراوانی به نیروهای انقلابی داشت و محسن در واحد گزینش مشغول به کار شد .در همین حا ل از آموختن علوم دینی هم غافل نبود و هر گاه فرصتی به دست می آورد ،به آموختن می پرداخت .هر از گاهی نیز بنا به مسئولیت کاری به جبهه ها اعزام می شد تا بهترین نیروها را برای خدمت در سپاه گلچین کند . رفتار و منش محسن ،بسیاری را تحت تاثیر قرار داده بود .پرکاری اما کم ادعایی ،آراستگی ظاهری همراه با سادگی ،وقت شناسی و حس وظیفه شناسی اما خستگی ناپذیری ،پایبندی به عبادات و دستورهای شرعی و در کنار آن ،خوش خلقی و گشاه رویی ؛این ویژه گی ها از او شخصیتی ساخته بود که در دل دوست و بیگانه راه پیدا می کرد . محسن که در انتخاب همسر بسیار سختگیر بود ،بالا خره دختر یکی از آشنایان را پسندید و با او عقد ازدواج بست .با این که خانواده اش از نظر مالی در سطح بالایی قرار داشت اما او زندگی ساده ای را تشکیل داد و با ساده زیستی اش همگان را تحت تاثیر قرار داد .طولی نکشید که صاحب فرزندی شدند ،دختری شیرین و بازیگوش . بیشتر وقت محسن ،یا در محیط کار می گذشت یا در ماموریت .او به گونه ای خستگی ناپذیر به کار و فعالیت می پرداخت .اما از خودش رضایت چندانی نداشت .از یک طرف ،نمی توانست آن گونه که خودش می خواهد در جبه ها حضور پیدا کند هر چند که زیاد به جبهه می رفت اما خودش را در قید و بند مسئولیتی که داشت ،گرفتار می دید .او سراپا عطش بود و به گفته ی خودش ،آرزومند شربت شهادت .در حالی که اجازه نداشت در خط مقدم حضور داشته باشد . آرزوی دوم محسن فراگیری علوم دینی و تحصیل آگاهی و معرفت بود . آرزویی که چندان با کارش همخوانی نداشت .نه ذهنش آن چنان آزاد بود که به این کار بپردازد و نه وقتش چنین اجازه ای را به او می داد . تصمیم خودش را گرفت .برای مدتی به طور نیمه وقت کارش را در سپاه ادامه داد اما باز هم از خودش احساس رضایت نمی کرد .به همین خاطر ،به ناچار از کار در سپاه استعفا کرد و با همه ی وجود به فراگیری علوم دینی پرداخت . بیشتر وقت محسن به درس خواندن می گذشت ؛از صبح زود تا آخر شب .روزها مشغول مباحثه با همکلاس ها و شرکت در درس استادان و شب ها در حال مرور درس ها .در همین حال ،زندگی ساده و بی آلایشی داشت و کانون گرم خانواده نیرویی دو چندان به او می بخشید . همه چیز بر وقف مراد بود اما روح نا آرام این مرد طلبه ،گویی در چار چوب درس و مباحثه نیز نمی گنجید .دلش رضایت نمی داد که او درس بخواند و دوستان و همکلاسانش به جبهه بروند .زخمی شوند ،به شهادت برسند و او برای آن که فراموششان نکند ،تنها عکش شان را به دیوار اتاقش بزند . تصمیمش را گرفت و به دوستان سپرد که هر وقت زمان عملیات شد خبرش کنند .سرانجام زمان عملیات فرا رسید ؛عملیات والفجر هشت ،در منطقه ی فاو عراق . چند روز مانده به عملیات ،چهاردهم بهمن ماه 1364 ،ساکش را بست .با خانواده وداع کرد و به راه افتاد .آن چنان با شتاب که حتی فرصتی نکرد برای سوار شدن به قطار بلیتی بخرد و بدون بلیت سوار قطار شد ! محسن ،روز شانزدهم بهمن به اهواز رسید .خودش را به منطقه رساند ،پیشانی خط – جایی را که شدید ترین خط نبرد در آن نقطه انجام می گرفت – انتخاب کرد .از آغاز عملیات – روز بیست و یکم بهمن – در همان نقطه جنگید و دو روز بعد – روز بسیت و سوم بهمن – در همان جا ، آن جرعه آبی که آرزوی نوشیدنش را داشت ،نوشید .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد بابارستمی رهورد : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی«خراسان» «قوچان» شهری است در « خراسان»بزرگ و« رهورد» روستایی در اطراف آن . در سال 1325 خورشیدی «محمد» در این روستا به دنیا آمد .نوزاد درشت اندامی که وقتی در آغوش مادرش شیر می خورد ،شاید کسی تصورش را هم نمی کرد که او روزی یکی از مردان بزرگ این سرزمین خواهد شد .بزرگمردی که در گذرگاه های حساس کشور افتخار آفرید و سر افرازی را برای مردمش به ارمغان آورد . روزهای زندگی برای آن نوزاد شروع شده بود .روزها از پی هم می گذشتند و هفته ها و ماه ها سال . محمد آرام آرام بزرگ می شد و شیرین زبانی و بازیشگوشی هایش شور زندگی را به خانه شان می آورد .شادی پدر و مادر و آغوش گرم پر مهرشان همه ی دنیای او در این روزها و سال ها بود . اما دوران کودکی و بازی گوشی در دل روستای کوچکشان خیلی طول نکشید .سفر ابدی مادرش به آسمان ها دل کوچک او را زود با غم تنهایی آشنا کرد .غمی که او را زود تر از دیگر دوستان همسن و سالش با سختی های زندگی روبرو کرد و باعث شد پا به دنیای بزرگی بگذارد . دوران درس و مدرسه از راه رسید و او با دنیای دیگری آشنا شد ؛دنیای کتاب و نوشتن .اولین کلمات را در کلاس کوچک و تاریک روستایشان خواند و نوشت .شب ها که پدرش «قربان» خسته و کوفته از سر زمین باز می گشت ،او روی دفتر و کتابش خم شده بود و درس می خواند .زمزمه شیرین کلمات کتاب و نقش آن ها با مداد سیاهش روی سفیدی کاغذ دفتر :بابا آب داد . سال های نوجوانی ،سالهای کار در کنار پدرش بود .درس و بازی در کنار دوستانش که جای خود را داشت به کشتی چوخه هم که بزرگتر ها می گرفتند ،علاقه نشان می داد و هر از گاهی با دوستی دست و پنجه نرم می کرد .خوش بنیه بودن و اندام چغرش کمک حال او بود که اغلب ،پیروز زور آزمایی ها باشد . با لاخره دوره ی ابتدایی به آخر رسید و او توانست با نمره های خوب و قبولی ،بار دیگر پدرش را شاد کند .اما این پایان درس خواندن او هم بود .پایانی که خیلی زود آغاز شده بود . در همان ایام پدرش تصمیم گرفت به «مشهد »مهاجرت کنند و او در کنار پدر راهی شد .«مشهد» خیلی بزرگتر از روستایشان بود و پر از چیزهایی که او را به هیجان می آورد .حرم امام رضا (ع) مرکز همه ی آنها بود . گنبد و گلدسته ها ،حیاط های بزرگ ،کبوتر ها ،سقا خانه ی طلا ،بوی عطر و عود ،همه و همه «محمد» را به دنیای دیگر می برد ؛دنیایی پر از مهر و صفا ،پر از شادی و محبت . روزگار چرخی دیگر زد و پدرش را هم به آن سوی آسمان ها برد ؛در کنار مادرش .«محمد» تنها تر از قبل شده بود .خودش بود و خودش و خدایی که همیشه او را در کنار خود احساس می کرد .همان طور که پدرش می گفت :اگر من هم نباشم ،خدا همیشه با توست و مواظبت است . بعد از پدر ،بیش از پیش کار می کرد و روزگار کمی گذراند .کشتی چوخه هم بهترین سر گرمی اش بود .جدی تر آن را دنبال می کرد .فن می زد و فن می خورد .جثه ی تو پرش هنوز او را حریفی قدر نشان می داد . در این سالها به سربازی رفت .پس از بازگشت ،دیگر برای خودش جوانی از آب و گل در آمده بود .جوانی که هم جسمی قوی داشت و هم روحی بلند نظر و محکم و با ایمان .با این سرمایه شخصی وارد فعالیتهای اجتماعی شد . برای نماز به مسجد امام حسین (ع) می رفت .آن جا به خادمی نیاز داشتند .خادمی آن مسجد را پذیرفت و به نمازگذاران خدمت می کرد .از طرف دیگر ،درد یتیمی و نداری از نزدیک لمس کرده بود و با آن آشنا بود .برای همین تلاش کرد در حد امکان به محرومین و نیازمندان کمک و قدری از مشکلات آن ها کم کند . کار در هیئت های عزاداری و جنب و جوشی که از خود نشان می داد ،کم کم او را به مرکزیتی در این زمینه تبدیل کرد و شد یک هیات گردان فعال .مجموعه ی این فعالیت ها او را با افراد مذهبی و انقلابی آشنا کرد ؛به گونه ای که از افراد موثر و قابل اعتماد انقلابیون شد .در همین سالها ازدواج کرد و صاحب فرزند شد .پسری که نامش را «حسن» گذاشت .با شروع انقلاب در خانه بند نبود .هر روز تظاهرات ،هر روز پای سخنرانی و هر روز پخش اعلامیه و نوارهای امام . انقلاب بیشتر اوج گرفت و کار محمد بیشتر شد .او با استفاده از تجارب گذشته ی خود و ارتباطی که داشت ،نیروهای مردمی را جمع و سازماندهی کرد .او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار . در همین زمان ها بود که به خاطر شخصیت پر هیبت و روحیه ی پدرانه ای که داشت ،از طرف بعضی از دوستان نزدیکش ،به رسم خراسانی ها «بابا» نامیده شد .بعد ها دیگر این لقب از اسم او جدا نشد .او برای همه ی کسانی که او را می شناختند ،بابا محمد یا بابا رستمی بود . شاه رفت ،امام آمد و کلانتری ها و پادگان های نظامی یکی پس از دیگری توسط مردم خلع سلاح شدند .جای شهدا خالی بود .نهال نو پای انقلابی نیاز به حفاظت و نظم داشت .کمیته های انقلاب شکل گرفتند و محمد از فعالان آن ها شد .پس از مدتی نیاز به نیروی منسجم تر ،قوی تر و خالص تر احساس شد . سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد و محمد از پایه گذاران این نیرو در استان «خراسان» بود . انقلاب مشکلات و درد سرهای خود را داشت .هر روز گروهی در گوشه ای سر بر می داشتند :«گنبد» ،«کردستان» ،«سیستان» ،«خوزستان» و ....هر روز شاهد آشوب و جنگ مسلحانه از طرف این گروه ها بود .اما مردم راضی نمی شدند انقلاب و کشورشان به این شکل پاره پاره شود .«محمد» از این افراد بود و نیروهای «خراسان» را برای مقابله با آنان سازماندهی و آماده می کرد .با دستور امام برای سر کوبی ضد انقلاب ،او و نیروهایش جزو اولین کسانی بودند که راهی این میدان شدند . «گنبد» اولین جا بود و به استان «خراسان» نزدیک .«محمد» به عنوان فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در«مشهد» ،به همراه نیروهایش وارد این شهر شد .شهر درگیر بود اما او توانست با خوش فکری نظامی و جلب اعتماد مردم خیلی زود نیروهای ضد انقلاب را تار و مار و شهر را پاکسازی کند . هنوز نفس راحتی از آن ماجرا نکشیده بودند که دستور رسید برای مقابله با گروهک های مزدور راهی شوند . چند شهر« کردستان» کاملا در اشغال ضد انقلاب بود و بقیه هم نا امن .در چنین شرایطی و در حالی که حتی وسیله ای مناسب و سریع برای حمل و نقل نیروها در اختیار محمد نبود ،او توانست با حد اقل امکانات و تدارکات نیروهای خود را به« سنندج» برساند . در آن جا« محمد» توانایی های خود را بیشتر نشان داد .او با زیرکی و پشتکار در سختی ها و مصیبت ها نیروهایش را هدایت کرد و آن ها را تا دل دشمن و جاهایی که آن ها خیال تک تازی کامل داشتند ،برد .«سقز» ،«بانه» و چند شهر دیگر محل درگیری سخت و بی امان آن ها با ضد انقلابیون بود . در همین دوران بود که «محمد» با دکتر« مصطفی چمران» از نزدیک آشنا شد و بارها در کنار او با دشمن جنگید . «کردستان» هنوز کاملا آرام نشده بود که در 31 شهریور ماه 1359 «صدام» به «ایران» حمله کرد .شهرهای مرزی یکی پس از دیگری اشغال و مردم بی دفاع به خاک و خون کشیده شدند .اخبار نگران کننده بود .تمامی فرودگاه های کشور در روز اول جنگ توسط هواپیماهای دشمن بمباران شدند .«نفت شهر» ،«مهران» و بعد از مدتی «خرمشهر» و بسیاری جاهای دیگر به اشغال دشمن در آمدند .«آبادان» در محاصره و« اهواز» زیر آتش توپ ها و خمپاره های آن ها قرار داشت .وضعیت در بقیه ی جاها هم چندان بهتر نبود .او نیروهایش را به «اهواز» رساند و آن ها را برای مقابله با دشمن آماده کرد . «محمد» در این زمان مانند بسیاری از فرماندهان دیگر سپاه از نیروهایش می خواست سلاح ومهمات را از نیروهای دشمن به غنیمت بگیرند و به این ترتیب خودشان را تقویت کنند .نیروهای بعثی سوسنگر را هم تقریبا تصرف کردند .اما نیروهای ایرانی در مقابل ،دست به عملیات تهاجمی زدند . «محمد» و نیروهایش در این عملیات نقش مهم و جدی داشتند . آن ها در کنار نیروهای دکتر «چمران» در ستاد جنگ های نامنظم و دیگر نیروهای مردمی ،سپاه و ارتش در یک عملیات هماهنگ توانستند نیروهای دشمن را به عقب نشینی وادار کنند و شهر را باز پس بگیرند .به این ترتیب نیروهای ایرانی اولین عملیات آزاد سازی خاک خود را با موفقیت به انجام رساندند . آن روز ها محمد حال و هوای دیگری داشت .از یک سو از موفقیت های نیروهای خودی خوشحال بود و از سوی دیگر خود را برای سفر ابدی اماده می کرد .او شهادت بسیاری از نیروهایش را دیده و پیوستن به آنها آرزویش بود .اما گویی خود را کشته ی میدان جنگ نمی دید .انگار به او الهام شده بود که شهادتش رنگ دیگری خواهد داشت . عاقبت نیز این پیش بینی او به واقعیت پیوست و در 18 دی 1359 یعنی حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی ،به دیدار حق رفت .او به هنگام ماموریت ،در یک تصادف در جاده ی سبزوار به شهادت رسید . مزار این یار با وفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت .حرم علی بن موسی الرضا (ع) چون پدری مهربان برای همیشه او را در آغوش گرفته است .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان حر لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «حسن علی مردانی» در سال 1322 در یکی از روستاهای «فریمان» چشم به جهان گشود . چون خانواده او وضع مالی مناسبی نداشت و حسن مجبور بود که از همان کودکی با کار و تلاش در چرخاندن چرخ زندگی خانواده را یاری دهد ، 13 سال بیشتر نداشت که فقر شدید او را برای کار به «مشهد» کشاند تا شاید بتواند، کمی از نیاز خانواده را بر آورده سازد . او پس از مدتی به شغل مکانیکی روی آورد اما همچنان با فقر دست و پنجه نرم می کرد .محل زندگیش زیر زمین کوچک و محقری بود که در کوره سختی ها از وی انسان بزرگی ساخت که هر گز زیر باز مسئولیت شانه خالی نکرد و تحت هیچ شرایطی از راه خویش کناره نگرفت . بیست و هفت ساله بود که با دختر یکی از آشنایان ازدواج کرد و حاصل این پیوند سه دختر و یک پسر می باشد که از «حسن» به یادگار مانده است .او در سال 1352 در سفری که به «عراق» داشت، با امام آشنا شد و این آشنایی او را در راه انقلاب قرار داد ، تلاش وی در این راه منحصر به پخش اعلامیه و اطلاعیه و نوارهای امام نبود بلکه او به روشنگری در میان خانواده و فامیل پرداخت . گاه شبها خانواده را دور هم جمع می کرد و از رسانه امام مسائلی را برای آنان بیان می نمود .انقلاب پیروز شد و او به قصد پیشبرد اهداف انقلاب لباس مقدس سپاه بر تن کرد . با آغاز درگیری های« گنبد»، راهی این منطقه شد و در آنجا رشادت و ذکاوت او در مسائل جنگی کمک زیادی به فتح «گنبد» کرد .همرزمانش می گویند از مهمترین عوامل شکست محاصره و فتح «گنبد» در درگیری با منافقین، ابتکار و شجاعت او بود . با شروع اغتشاش «کردستان» داوطلبانه به این خطه اعزام شد و بارها در کنار «چمران» مبارزه کرد . حسن با صفای باطن و دلسوزی های پدرانه اش همه را مجذوب کرده بود و آن زمان که دست پلید جهان خواران از آستین صدام بیرون آمد، او باز هم برای از بین بردن ریشه های استکبار عزم خود را جزم کرد و به مناطق جنوب و غرب کشور اعزام شد . زمانی در« بستان» ، گاه در «شلمچه» ، ارتفاعات« الله اکبر» و... با دشمن زبون به مبارزه بر خواست .او هرگز به جنگ پشت نکرد؛ حتی زمانی که به مرخصی می آمد فامیل را دور هم جمع می کرد و آموزش نظامی ترتیب می داد .مقاومت وی در برابر مشکلات و از خود گذشتگی اش در براب دوستان از او شخصیتی کم نظیر ساخته بود که همگان دوستش داشتند و اهل محل «حسن» را مرد خدا نام داده بودند و بچه های جبهه او را پدری مهربان می دانستند ، تلاش بی وقفه اش در صحنه نبرد روحیه نیروهایش را هر چه قوی تر کرده و از آنان شیر مردانی می ساخت که بار ها با فرماندهی او و توکل بر خدا بر دشمن زبون یورش بردند و پیروزمندانه قله های افتخار را فتح کردند ، فتح ارتفاعات الله اکبر به فرماندهی او و بر خورد با میدان مین در حین عملیات و سپس عبور دادن نیروهایش ، از این میدان ، بدون خنثی نمودن مین ها ، برگ زرینی است که ا ز توکل او بر خدا حکایت می کند و این در حالی است که کوچکترین آسیبی به نیروهایش نرسد . این مرد خدا در آخرین روزهای زندگی خاکی فرماندهی گردان را بر عهده داشت و در تنگه« چزابه» که از حساس ترین مناطق عملیاتی محسوب می شود، خدمت می کرد . چند ساعت قبل از شهادت به سختی مجروح شد اما به لحاظ این که نکند رفتنش خللی در روحیه نیروها به وجود آورد، در خط ماند و فعالانه به نبرد ادامه داد . و سرانجام در بعد از ظهر همان روز با اصابت تیر به قلب پاکش جام وصل را سر کشید و پس از عمری بال و پر زدن در اشتیاق روی دوست به وصال نائل آمد . در آخرین لحظات زندگی از همرزمش می خواهد او را به طرف حرم ابا عبد الله بگرداند .آنگاه به حضرت سلام می دهد و جان به جان آفرین تسلیم می کند ، به این ترتیب وعده دیدار در تاریخ 21/ 11/ 1360 در تنگه «چزابه» برای «حسن علی مردانی» محقق شد . روح بلندش با عرشیان نشست و جسم خاکی اش در بهشت رضا به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یاور معروفخانی : فرمانده محور عملیاتی لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در شهرستان ابهر به دنیا آمد . پدرش فرش فروش بود و زندگی مرفه ای برای خانواده اش فراهم آورده بود و تعبد خاصی به احکام و مسائل دینی داشت ، از این رو یاور را از همان کودکی تحت تربیت دینی خود گرفت . یاور از 7 سالگی اقامه نماز را شروع کرد و همیشه شبها ساعت را کوک می کرد تا مبادا نماز صبحش قضا شود . اکثر مواقع نماز را به پدرش اقتدا می کرد . قرآن را با صوت دلنشین تلاوت می نمود ، به همین خاطر بارها در مدرسه یا مسجد جوایزی دریافت می داشت . دوران تحصیل را در روستای رشناط درنزدیکی ابهر آغاز کرد و موفق به اخذ دیپلم متوسطه شد . پیش از انقلاب اسلامی ، دبیرستانها مختلط بود و پسر ها و دختر ها در کنار هم در یک کلاس حضور داشتند که مفاسدی را هم به همراه داشت . یاور برای پرهیز از مفاسد پس از پایان کلاسها صبر می کرد تا دختر ها از مدرسه خارج شوند و سپس به سوی منزل می رفت . یاور به همراه شیخ عباس علیخانی ،روحانی زادگاهش فعالیت گسترده ای در جهت تبلیغ و ترویج دین داشت و در تشکیل جلسات قرائت قرآن و احکام مشارکت می کرد . خواهرش درباره این دوران می گوید : عکسی در خانه ما بود که فکر می کردیم عکس سید جمال است . زمان انقلاب متوجه شدیم که حضرت امام است و پدرم به خاطر اینکه نام امام را در بیرون از خانه به زبان نیاوریم به ما گفته بود که عکس سید جمال است . به گفته مادرش :یاور در دوران پیروزی انقلاب در تظاهرات و راهپیماییها شرکت فعال داشت و بیشتر مواقع با شیخ عباس علیخانی به تهران می رفت و در جریان وقایع نقلاب قرار می گرفت .یک با ر وقتی به تهران رفت ، زخمی شد و 10 روز بستری بود و پس از بهبودی نسبی به منزل بازگشت . یاور برای نیروهای ساواک شناخته شده بود . یک بار که افراد ساواکی با لباس مبدل در داخل جمعیت تظار کننده حضور داشتند ، او را با چاقو مجروح کردند و بار دیگر که در محاصره آنان قرار گرفت ، مردم از پشت بام برای او چوب دستی انداختند و یاور پس از تار و مار کردن مزدوران شاه ، گریخت . وقتی به یاور می گفتیم در تظاهرات کشته خواهی شد ، می گفت : هر زمان انسان به خاطر انقلاب و به ثمر رسیدن آن جان بدهد شهید است . نیت مهم است چه در خیابان باشد و چه در جای دیگر . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، یاور پس از اخذ دیپلم به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد ولی در آبان 1360 از آن کناره گیری کرد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پذیرفته شد و در واحد عملیات سپاه ابهر به کار پرداخت . از این زمان ، او بخش اعظم اوقات خود را در سپاه می گذراند . یعقوب یار گلی یکی از دوستان و همرزمان یاور در این باره می گوید : در آبان سال 1360 که یاور وارد سپاه شد ، پس از مدتی برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان امام حسین(ع) تهران رفتیم. در خلال این دوره آموزشی ، گردان حر تشکیل شد و در بین نیروهای حاضر دو نفر برای فرماندهی گردان پیشنهاد شدند . یکی قاسم رضایی و دیگری یاور معروفخانی . در نتیجه قاسم رضایی فرمانده گردان و یاور ، جانشین وی شد . این گردان به جبهه سوسنگرد اعزام گردید و در مدتی که در جبهه سوسنگرد بودیم فعالانه تلاش می کرد .از جمله عملیاتی که یاور در آن شرکت داشت ؛ عملیات بیت المقدس بود . یاور معروفخانی در تمام سال 1361 در جبهه بود و شهادت برادرش علی نتوانست او را از مناطق عملیاتی دور کند . او که اینک فرماندهی محور عملیات لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع)را به عهده داشت ، برای هدایت عملیات محرم آماده می شد . یاور معروفخانی صبح روز 20 آبان 1361 در جریان عملیات محرم در منطقه عین خوش در اثر اصابت ترکش بسیار ریز به سر و قفسه سینه به شدت مجروح شد . ترکش اصابت کرده به سر به مغز و ترکش فرو رفته در سینه به ریه ها رسیده و ریه ها ی او را دچار خونریزی کرده بود . او را با آمبولانس به سوی بیمارستان حرکت دادند اما بین راه و در نزدیکی اندیمشک به شهادت رسید . جنازه او را به ابهر انتقال دادند و در گلزار شهدای این شهر به خاک سپردند . 14 سال بعد ، در سال 1375 گرو های تفحص بقایای پیکر علی معروفخانی ، برادر او را که در عملیات بیت المقدس شهید و مفقود الاثر شده بود ، کشف کردند و به ابهر بردند لیکن خانواده معروفخانی از پذیرش جنازه او خود داری کردند و در نتیجه او را به عنوان شهید گمنام در مزار شهدای ابهر دفن کردند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرماندار شهرستان «شهرکرد» خاطرات عبدالله تراکمه : آقای جعفرزاده فردی تحصیل كرده و مومن بود. هنگامی كه بچه بودیم در صحرا ودر کوههابا هم درکارهای کشاورزی مثل درو ویاکارهای دیگر با هم کارمی کردیم.با وجود مشكلات ونبود وسیله مقداری آب برای رفع تشنگی باخود می آوردیم. ایشان باآبی که آورده بود وضو می‌گرفت ونگران این نبود که درآن گرمای طاقت فرسا وکارسخت درتابستان تشنگی بکشد. آقای جعفرزاده فشار می‌آوردند برای اینكه صرفه‌جوئی در مصرف آب شود وایشان بتواندوضوبگیرد ونماز بخواند. كاسه را از آب پر می‌كرد و می‌گفت: من این آب را نمی‌خورم، می‌خواهم با آن وضو بگیرم و نماز بخوانم. اواز دوران كودكی فردی مقید بود . پس از آنكه مدرك سیكل را در سامان گرفت توانست در اصفهان مدرك دیپلم را بگیرد. به خاطر اینكه با هم فامیل بودیم همیشه همدیگر را می‌دیدیم و در جریان انقلاب خیلی بیشتر با هم ارتباط داشتیم. تقریباً سال 52 ازدواج كردم غیر از اینكه با خودشان فامیل بودیم، با همسرم نیز نسبتی داشتند (پسرخاله مادرم بودند) اكثر مواقع با هم بودیم. بعد از سالهای 52 كه دیگر ایشان به ذوب‌آهن رفتند و ازدواج كردند. با بچه‌های آن موقع كه مقلد حضرت امام(ره) بودند و گروههای مختلفی در اصفهان فعالیت می‌كردند و دعاهایشان همیشه امام بود. از جمله آقای دكتر صلواتی و چند تن از نمایندگان مجلس مثل شهید رحمان استكی كه از دوستان نزدیك بودند و در آموزش و پرورش نفوذ زیادی داشتند، چون كارهای ویژه‌ای را می‌خواستند انجام دهند. مجموعاً كارش به خاطر خدا و انقلاب بود و پایگاه‌های فعالیتشان هم فولاد شهر اصفهان بود تا این اواخر هم در سال 60 بیشتر با امام جمعه زرین شهر –آقای میرزایی بود كه با ایشان ارتباط زیادی داشتند. با بچه‌هایی كه در استانداری شهركرد كار می‌كردند و با ایشان گروه‌های مذهبی را تشكیل داده بودند و فعالیت می‌كردند ،نیزارتباط داشت. هنوزمبارزات علنی بارژیم طاغوت شروع نشده بود،سالهای اوائل دهه پنجاه؛ ایشان خیلی مُصّر بر ایجاد انقلاب بود. شاید این حرف در آن زمان سنگین بود. شاید نمی‌توانستیم بپذیریم كه مثلاً ظرف چند سال آینده به قول آقای جعفرزاده انقلاب می‌شود !! ایشان به صراحت می گفتند : طولی نمی‌كشد كه امام می‌آیند و انقلاب اسلامی می‌شود. شاید برای من این حرف سنگین بود. اگر چه نظام شاهنشاهی یک نظام پوشالی بود. ولی با این همه ما فکرمی کردیم ساواك و گارد شاهنشاهی باآن همه اختناق ورعب و وحشت ،مگر می‌گذارند این اتفاق بیفتد. ولی یادم هست زمانی كه فدائیان اسلام به رهبری روحانی مبارز ،نواب صفوی ،نخست وزیر خود فروخته شاه؛ منصور را ترور كردند، ایشان جشن گرفتند. زمانی كه عنبر سادات از مصر به اسرائیل رفت ،ایشا ن خانه ما بودند من احساس شادی و شعف كردم كه سادات چه شهامتی دارد كه به اسرائیل رفته. ایشان گریه كردند!! گفتم: چرا گریه می‌كنید ؟ گفت: شما نمی‌دانید. اطلاعات مذهبی ندارید. این همه من با شما حرف می‌زنم شما هنوز نمی‌فهمید كه سادات نباید به اسرائیل برود. سادات باید مهرة مذهبی باشد. نباید با صهیونیست‌ها ارتباط برقرار كند.( زمانی كه سادات بعد از 30 سال از اورشلیم دیدن كردند)شهید جعفرزاده اطلاعات مذهبی خوبی داشت. تا اینكه انقلاب شد و ما به فولاد شهر رفتیم و یك شب آقای جعفرزاده گفتند : قرار است من به فرمانداری بیایم. من به خاطر اینكه در شهركرد كار می‌كردم و شناخت داشتم؛ گفتم: در شهركرد گروه‌های سیاسی فعال هستند، آمدن شما به آنجا صحیح نیست!! كمی ناراحت شد. فكر كرد كه من می‌گویم او ریاست طلب است ومی‌خواهد فرماندار شود. اسرار كردم كه منظورم این نیست. منظورم این است كه آقائی مثل شما اگر شناخته شود به آن حدی كه در شکل گیری نظام جمهوری اسلامی نقش داشتید، نمی‌تواند با توجه به جو حاکم در این شهر کار کند. قبل از آن اومسئولیت حفاظت کارخانه ذوب‌آهن اصفهان را داشت. به هر حال این مسئولیت را پذیرفت ؛ یك هفته قبل از رفتن به جبهه كه با آقای تقوی و آقای استكی و گروهی بودند كه برای بازدید به جبهه رفته بودند. آقای جعفرزاده قبل آنكه عازم جبهه شود، زنگ زد اداره و خداحافظی كرد. چند روز طول نكشید كه خبر شهادتش را آوردند و ماخیلی متأثر شدیم. به هر جهت تمام استان بخاطر شهادت آقای استكی و آقای جعفرزاده متأثر بودند. یادم هست زمانی كه برای تحویل گرفتن جسد رفته بودیم، شب را در خانه آقای صفاری یكی از بچه‌های خوب آن روز بودند كه مسئولیت مدیریت بازرگانی را داشتند، ماندیم. صبح كه به فرودگاه رفتیم و جسدها را آوردیم. من كه دوستش بودم جسد جعفرزاده و استكی را با اینكه منافقان كوردل بدنشان را سوراخ سوراخ كرده بودند به كمك برادران غسل دادیم. تمامی جمعیت استان برای تشییع جنازه دو برادر عزیز حضور داشتند. شهید استكی را به خاك سپردند. و شهید جعفرزاده را به سامان آوردیم و به خاك سپردیم . خدایش قرین رحمت كند. من یادم هست كه شهید بزگوار امامقلی جعفرزاده وقتی كه درسمت فرماندار شهركرد بودند با آقای مهندس محسن نیلی احمد‌آبادی كه معاون سیاسی در همین استان بودند ؛رهسپار جنگ ‌شدند . در واقع آقای میری آن را تعریف می‌كرد. می گفت : وقتی من می‌خواستم عازم جبهه شوم آقای جعفرزاده هم می‌گفتند كه من هم همراه شما می‌آیم. من گفتم كه شهركرد كسی نیست من كه معاون سیاسی هستم می‌روم. شهركرد هم كه بزرگترین شهرستان هست كسی نیست بالاخره كسی به عنوان مسئول باید بماند.اما او اصرار داشت که بیاید. بالاخره اصرارهای ایشان کارساز شدوقرارشدایشان نیز به جبهه بروند. باپسرش حسین تماس گرفت واز او خواست به محل كار ش بیاید.وقتی پسرش آمد او اسلحه ی کمری را که همراهش بود، به پسرش داد و گفت : من می‌روم و برگشتنی در كار نیست !! من شهید می‌شوم. حسین گفت: این چه حرفی می‌زنید؟!گفت: به من الهام شده كه شهید می‌شوم !بعد از اینكه از جبهه به مشهد رفتیم ایشان با شهید استکی توسط منافقین ترورشدند وبه شهادت رسیدند. قدرت الله تراکمه: شهید امامقلی جعفرزاده فرماندار شهید شهركرد ، روزی كه برای فرزند امام حاج آقا مصطفی در مسجد سید اصفهان مراسم چهلم گرفته بودند، با اتفاق دوستش مرحوم آقای فولادی همراه خانواد‌ه‌ها در محل مسجد سید اصفهان در مراسم شركت می‌كنند. مأموران ساواك كه از قبل در كمین بودند و افراد را شناسایی كرده بودند شهید را بهمراه چند نفر دیگر دستگیر كرده و به حفاظت و اطلاعات اداره ساواك می‌برند و زندانی می‌كنند. ایشان هرچه مدرك پیش خودشان بود می‌جوند و می‌خورند تا مدركی دست آنها نیفتد. ساعت مچی خود را كه ساعت شرعی بود و تغییر نداده بودند، عوض می‌كنند. وقتی مأموران او را از سلول به محل محاكمه می‌برند ، مدركی از ایشان نمی‌توانند بگیرند . ایشان همه چیز را از بین برده بود، آزاد می‌كنند و تا مدتها خانه و مكالمات تلفنی ایشان تحت نظر بود. عبدالله تراکمه: روزی یكی از منافقین كه جعفرزاده و استكی را ترور كرده بود به پسرآقای جعفرزاده : حسین كه سن كمی داشت، گفت: پسرم بیا ببوسمت. حسین از روی احساسات به طرف منافقین آب دهان انداخت.منافق گفت: پسرم تو از من ناراحت نباش !!من پدرت و آقای استكی را به این دلیل كشتم كه پدرت و آقای استكی در تحكیم مبانی جمهوری اسلامی ایران نقش بسیار مهمی داشتند. او با حسین خیلی مؤدبانه برخورد می‌كرد. فضل‌اللهی: سابقة آشنایی ما با شهید جعفرزاده بر می‌گردد به زمان انتخاب ایشان به عنوان فرماندار شهركرد . به لحاظ اینكه من آن زمان بخشدار شهرستان كیار بودم و این شهرستان یكی از بخشهای تابعه شهرستان شهركرد بود .یعنی حدود سال 61-60 شهرستان شهركرد شامل دو بخشدار بود و یكی بخشداری مركزی و دیگری بخشداری كیار كه خوب افتخار آشنایی ما از آن زمان و به لحاظ این ارتباط كاری بود. شهید جعفرزاده از همان روز اول كه وارد كار اداری و فرمانداری شد روش و منش خاص خویش را به اجرا گذاشت. با هر كس با هر سن و هر طایفه‌ای به اصطلاح اتمام حجت می‌كرد. من یادم هست كه یك روز بعدازظهر و قتی از شلمزار به شهركیان آمدم، به جهت كاری كه در فرمانداری برایم پیش آمده بود، به آنجا رفتم . با اینكه وقت اداری تمام شده بود، دیدم كه جلسه‌ای در فرمانداری دایر شده است. از بچه‌هایی كه دم در ایستاده بودند، پرسیدم: جلسه در رابطه با چیست؟ گفتند: آقای جعفرزاده، فرماندار، قصاب‌های شهر را جمع كرده و برای آنها صحبت می‌كند . برنامه‌ای اساسی برای اكثر صنوف داشت. من به لحاظ اینكه ببینم بحث در مورد چه چیزی است و در جریان كار قرار بگیرم در زدم و وارد شدم . در گوشه‌ای نشستم. ایشان مشغول صحبت بود و صحبتهای خودش را با لحنی زیبا ادامه می‌داد .او توصیه‌های خوبی به قصاب‌ها می‌كرد و به آنها هشدار می‌داد كه فرق بین غنی و فقیر نگذارید، گوشت خوب را به پولدارها و گوشت بد را به فقرا ندهید. چون همة ما در مقابل مردم مسئولیم و غنی و فقیر نباید در نظر ما فرق داشته باشند . هر كسی مشتری شما بود و در مقابل گوشت پول به شما داد باید سعی كنید كه اولاً همه را به یك چشم و با یك دید ببینید و نهایتاً جنس خوب به مشتری بدهید . بعد به این شكل استدلال می‌كرد كه فكر نكنید كه اگر جعفرزاده فرماندار یا مأمور فرمانداری در مغازة شما نیست ؛كس دیگری به عنوان ناظر نیست .عین كلام ایشان را شاید بتوانم بگویم. اوگفت: ما ناظری مثل خدا، ائمه و شهدا داریم .ملائكه موكلی كه، هر شخص دو ملائكه موكلشان است و كارهایشان راکه انجام می‌دهند ،اینها شاهد هستند. فكر نكنید كه اگر بازرس نیست اگر كسی نیست كه كار شما را درآن لحظه مورد بازرسی قرار دهد؛ شما آزاد هستید. وقتی چاقوی قصابی را بدست می‌گیرید و می‌خواهید برای كسی گوشتی وزن كنید و به آن تحویل دهید، از همان لحظة اول قصد قربت كنید و به نیت اینكه خدمت به خدا و خلق خدا می كنید؛ وارد شوید. او بحث‌های مفصلی كرد و حدود یك ساعت، یك ساعت و نیم كه این جلسه طول كشید در جهت راهنمایی این صنف صحبت كرد. و از سؤال و جواب، قیامت و خدا، پیر و پیغمبر و مسائل اعتقادی كه فكر می‌كنم تا آن زمان آنها در رابطه با این مسائل چیزی نشنیده بودند، برایشان گفت .این نشان می‌داد كه تا چه حد شهید به اوضاع شهر آشناست و از طرفی تا چه حد دوست دارد كه عدالت در همه جا برقرار شود و حتی قصاب‌های شهر هم عادلانه برخورد كنند و همة مشتریان خود را به یك چشم ببینند. قاسم بهرامی: او از سجایای اخلاقی، تواضع واخلاق حسنه زیادی برخوردار بود. من یادم نمی‌رود كه ایشان به سمت فرمانداری منصوب شده بود و در یك كوچه‌ای پایین‌تر از كوچة ما منزل مسكونی را می‌ساختند روز جمعه‌ای با یكی از كارگرهای ایشان كار داشتیم و به محل كار آنها رفته بودم .دیدم ایشان درساخت خانه كار می‌كنند و سنگ می‌آوردند و كمك می‌كنند. این یك الگوی بسیار مناسبی می‌تواند باشد. یك الگویی كه یادآور یك بازخوانی و بازنگری به زندگی شهید رجائی بود. در آن زمان هم كه ما كوچكتر بودیم و به یاد نداریم و چیزهایی می‌شنیدیم در زمان طاغوت نیز نجف آباد تنها شهری بود که درآن نماز جمعه برپامی شد. ایشان با یك وانت قدیمی (پیكان) كه با آن مواد غذایی را حمل می‌كردند، صبح روز پنج‌شنبه حركت می‌كرد تا به نماز جمعه این شهر برسد .با آن مشكلاتی كه داشت. با وجود آنكه تنها فرزند خانواده بود و پدرش را در اوان كودكی از دست داده بود و مادرش به قول او هزینه زندگی شان را با نگهداری مرغ و قالیبافی و هزاران زحمت مختلف تامین می کرد. این بزرگواریكی از مبارزینی است كه عنوان می‌كنند در زمان طاغوت فعالیت‌های سیاسی وزیرزمینی زیادی انجام می‌داد. همان موقع با آقائی به نام مداح كه بعد از انقلاب شد مدیر عامل فولادشهر فعالیت می کردند. یادم هست موقعی كه آمده بودند در سامان دستگیرش كنند. كتابهای حضرت امام (ره)را تبلیغ می‌كردند. وبه خاطرآن تحت تعقیب مقامات امنیتی بودند. برخورد و معاشرت شهید بزرگوار با دوستان خیلی با تواضع و ایثارگرانه بود.اینكه دیگران را به خودش ترجیح می‌داد و شدیداً با منیت و انحصار مخالف بود. وقتی شهدای سامان را تشییع می‌كردند، ایشان با پای پیاده در مراسم شهدا با وجود داشتن سمت فرمانداری شرکت می کردند. همیشه با مردم همراه و غمخوار بودند. خود را تافته جدا بافته نمی‌دیدند. مسئولیتها یشان ایشان را به خودشان وانگذاشت. خود را برتر از دیگران ندانستند. روح ایثار، روح تواضع، روح تعاون در ایشان متبلور بود. از وصایای این شهید این بود كه این منیت‌ها را بشكنیم، از این منیت‌ها خارج شویم. عین جمله‌اش نیست ولی بحث بود كه اگر می‌خواهید آن سوی افقها را ببینید، پرده‌ها را بردارید. این منیت‌ها بازدارند‌ه‌اند. اینها عامل بزرگی در بین مردم نخواهد بود. ممكن است این چهار روز جبران كند ولی ممكن است با یك موج از بین برود . آن واقعیتها پندار می‌شوند. در مورد مسائل مذهبی همین قدر كه در زمان خفقان با آن وضع مالی و با آن بگیر و ببندها و تدابیر شدید امنیتی، ایشان در زمان طاغوت برد نداشت. در این قضایا از لحاظ سیاسی بسیار بالا بودند. با بچه‌های آن روز سپاه، بسیجی‌ها در دل گرمیشان و در جذبشان، بچه‌ها را هدایت می‌كردند. هر جا همه به هر بهانه‌ای از هر فرصتی استفاده می‌كردند. برای اینكه بچه‌ها را روشنگری بدهد. یادم هست آقای آخوندوند روحانی بسیار بزرگی بود. همین آقای محمد تقی رهبر كه امام جمعه اصفهان است و آقای جوادی كه امام جمعه فولادشهر بودند و به رحمت خدا پیوستند، ایشان از دوستان ایشان بودند. در دوران خفقان كه صحبت كردن،نامبردن از شعائر مذهبی جرم حساب می‌شد وپیگرد قانونی داشت؛ ایشان هیچوقت از از نمازش و دینداری دست برنمیداشت به معنی واقعی یك انسان خود ساخته بود. عبدالله تراکمه: تمام دغدغه ایشان امورات مذهبی و قرائت قرآن بود. بیشتر هم معتقد به بچه‌هائی بود كه قرآن را می‌خواندند و تفسیر می‌كردند و به تفسیرش عمل می‌كردند، نه اینكه قرآن را به همین صورت بخوانند. در فولادشهر جلسه‌ای بود همه نشسته بودند و آنها به ترتیب قرآن می‌خواندند. یك نفر با صوت خیلی قشنگ قرآن را قرائت می‌كرد. من به او گفتم: آقای جعفرزاده: ایشان چقدر زیبا قرآن می‌خوانند. گفت: خدا بكشدش این خوب قرآن می‌خواند ولی به قرآن خوب عمل نمی‌كند. به هر حال زندگی ایشان همه در جهت اسلام و خدا و قرآن بود. فكر نمی‌كنم نمازشان قضا شده، تا آن جا كه من او را می‌شناختم یك ضرورتی پیش بیاید یا اینكه اتفاقی بیفتد یا اینكه حالت فراموشی به او دست دهد كه نمازش قضا شود، در این صورت او را به خوبی می شناختم محال بود. برای انقلاب هم زحمات زیادی را تحمل كرد. تهمتهای زیادی به او زدند به هر حال او دست از انقلاب نكشید. ایشان جلسات زیادی تشكیل می‌داد. حتی در خیابان‌ها بر علیه گروهكها سخنرانی می‌كرد. یكی از جملاتش در سال 58 این بود: ( مردم و لایت فقیه یك واقعیت است. بپذیرید این واقعیت را) خب آن روز اكثر مردم نمی دانستند ولایت فقیه چیست. حالا بیائیم ادعا كنیم آن روز می‌دانستند یا نه، اگر امروز بگوئیم می‌دانستند درست نگفته‌ایم. چون مردم آن روز به مسائل اسلامی آگاهی نداشتند. آن زمان بیشتر سیاسیون، مذهبی بودند. كه حكومت اسلامی را بر مبنای ولایت فقیه می‌دانستند.ا و آن روز فریاد می‌زد « ولایت فقیه» گروه‌های مخالف این ایده هم گروه‌هایی بودند كه كم و بیش اطلاع دارید، بخصوص منافقین در چهره‌های مختلف ازجمله چریكهای فدائی خلق بودند. به هر حال گروه‌هائی بودند كه آن روز خیانت‌ها كردند و قدر این انقلاب را ندانستند . واقعاً اگر اینها قدر امام(ره) را می‌دانستند. یك جوری به كنار می‌آمدند و به مملكت خدمت می‌كردند. نباید این طور بدبخت می‌شدند و یك عده را بیچاره می‌كردند. ترورهائی كه انجام دادند و استاد مطهری و مفتح و امثال اینها را به شهادت رساندند. آقای جعفرزاده از همان روزهای اول اینها را منافق می‌دانستند. عین جملة امام می‌فرمایند :« منافقین بدتر از كفارند» قرآن و نماز خواندنشان همه حالتهای مارکسیسمهای اسلامی را داشت. خلاصه ایشان به شهادت رسیدند و بچه‌های خوبی از ایشان به جای مانده. مادرش بسیار زن مهربان و با تقوی، كه از همان اوایل با بیچارگی آقای جعفرزاده را بزرگ كرد. یادم هست مادرش نذری داشت كه موهای جعفرزاده را قیچی كرد و به مشهد برد. اواخر هم همراه مادرش به مشهد رفتند. علاقة خاصی به امام رضا (ع)داشتند. شاید این فطرت درونی این بندة خدا بود كه ایشان را بعنوان زائر حرم امام رضا(ع) به آنجا كشاند و در آنجا به شهادت رسید. آقای جعفرزاده با روحانیت ارتباط زیادی داشتند و آنها به منزل ما هم رفت و آمد داشتند. آقای جوادی كه امام جمعة فولادشهر بودو آقای گنجی که بعدها رئیس بنیاد شهید شهركرد شدند. آقای جوادی مفسر قرآن كریم بود كه برای امامت جمعة فودلاشهر انتخاب شد ودر یك سانحة تصادف روبروی بیمارستان فولاشهر به لقاءا... پیوست. پدرخانم آقای جوادی كه شیخ حسین بود ودر حسین‌آباد اصفهان سكونت داشت، امام جمعة فولادشهر بود. پایگاه ومرکز فعالیت سیاسی‌شان در سامان بود، دوستان و رفقای زیادی در آنجا داشت. من از منافقان چیزهایی شنیده بودم به هر تقدیر هیچ كس نمی‌توانست استكی را بشناسد ولی وقتی بدن مطهر استكی را شستم و غسل دادم خیلی ناراحت شدم. بدن جعفرزاده نیز سوراخ سوراخ شده بود و غیر از آنها خیلی دیگر از شهدا كه به سامان می‌آوردند آنچه كه از دستم برمی‌آمدبرایشان انجام می دادم. رزمنده نبودم ولی بعنوان شهروند انجام می‌دادم. برادر خانمم دانشجو بودند او نیز به جبهه رفته بود. زمانی كه به جبهه رفت مفقودالاثر شد. من با زنی زندگی كردم كه 14 سال چشمش به در بود هر وقت در می‌زدند زود بلند می‌شد و دم در می‌رفت . می‌گفتم دنبال چیزی می‌گردی؟و بعد از 14 سال استخوانهایش را آوردند. جعفرزاده اینها را آنقدر دوست داشت كه حد نداشت. اینها از شاگردان جعفرزاده بودند. زمانی به من گفتند كه از آبادان كتاب مذهبی بیاور و بین مردم توزیع كن. قبل از انقلاب یك سری كتابهایی آورند كه الان در مسجد جامع و مسجد حسینه خدابنده سامان هست ، فهرست آن را نیز دارم.کتابها بیشتر از عبدالرضا حجازی، محمدتقی جعفری و مبارزین دیگر بود. آن روز به راننده اتوبوس دو برابر كرایه می‌دادیم تا اینكه چهار جعبه كتاب را از آبادان به سامان بیاورد. قبول نمی‌كرد. شهیدجعفرزاده می‌گفتند: كتابها را بیاورید و در بین مردم پخش كنید. شاگردانش نیز این كار را انجام می‌دادند. سیامك كریمی از جملة آنها بود كه شهید شد. خیلی از شاگردان جعفرزاده شهید شدند. محمدرضا بابا‌خانی كه الان در آموزش و پرورش هستند او نیز در انقلاب خیلی اذیت شدند. باباخانی از شاگردان شهید جعفرزاده بودند. زمانی كه ایشان مدرك دیپلم را گرفتند. انقلاب شد و او همراه جعفرزاده بود و كارهای حفاظتی را انجام می‌دادند. و همیشه توی جاده‌ها بودند و او شش ماهی را از طرف ذوب آهن مأموریت داشت تا به عنوان یك تكنسین مأمور به خدمت به شوروی برود. صحبت خاصی نمی‌كرد كه آنجا كارهای مذهبی انجام می‌دادیم ، چیزی در این مورد از او نشنیده یا بپرسیدم تا حداقل جوابی بدهد. بعد از اینكه در اصفهان در منزل پدرخانمم ساکن شد. من بیشتر با ارتباط داشتم ومی دیدم که با دوستان نزدیكش ؛ آقای پرورش، دكتر صلواتی، آقای نیلی، مهندس حسن‌زاده كه به شهادت رسید؛فعالیتهای ضد رژیم شاه انجام می دادند. اینها گروهی بودند كه كارهای مذهبی انجام می‌دادند،آن هم در زمانی که صحبت ازمذهب ودین جرم بود.یادم هست هروقت سراغش را ازمادرش می گرفتم اظهار بی اطلاعی می کرد ومی گفت:اوبا این کارهایی که می کند سرش رابا باد می دهد.انگار برای مادرش قطعی شده بود که اوشهید خواهد شد!

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید وهاب شهرانی : مسئول واحدتبلیغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« شهر كرد» در سال 1339 در روستان «كران »درشهرستان «فارسان» ودر استان «چهارمحال وبختیاری»، در خانواده‌اي بسيار مستضعف و ستم کشیده از حکومت فاسد پهلوی وخانهای ظالم که درآن دوران در روستاها حاکم جان ومال مردم بودند ؛بدنيا آمد. شهید شهرانی خود دراین باره می فرماید: دوران تحصيلات ابتدائيم را در همان روستاي كران تمام كردم و سه سال دوة راهنمائي را با مشقت فراوان كه همكلاسيهايم شايد بيشتر بياد داشته باشند در آن سرما و كولاك شديد منطقه خودمان از كران به فارسان مي‌رفتم و درس مي‌خواندم. بعد از آن با همّت برادر عزيز و بزرگوارم ،مظاهر عزيز كه شبانه درس مي‌خواند و روزها در ذوب‌آهن اصفهان كار مي‌كرد و فشار طاقت‌فرسايي را تحمل مي‌كرد، بنده توانستم در اصفهان ادامه تحصيل بدهم و تا دوم نظري ( رشته فيزيك رياضي) در آنجا بودم. بعد هم در دبيرستان آيت‌ا... شهيد دکتربهشتي شهركرد به تحصيل ادامه دادم. آمدنم به شهركرد مصادف با اوج انقلاب اسلامي بود. كم و بيش با برادران در تظاهرات و راهپيمائي‌ها شركت داشتم و برنامه‌هاي مختلفي را دنبال مي‌كردم. بعد از پيروزي انقلاب به كميته رفتم و مدتي در آنجا بودم. بعد از مدتي سپاه تشكيل شد به سپاه آمدم و فعاليتهاي خود را در غالب سپاه انجام دادم و دوباره به كميته برگشتم. در كميته فعّاليت مي‌كردم تا اينكه از همه دست كشيده تا تحصيلات خود را ادامه دهم، اين بود كه برادران از صدا و سيماي جمهوري اسلامي شهركرد بنده را دعوت كردند و خواستند كه با آنها همكاري كنم. مدّت 9 ماه در آن مركز مشغول نويسندگي و گويندگي بودم. در همين اوقات بود كه جنگ تحميلي شروع شد .بارها خواستم به جبهه بروم امّا چون پاسدار نبودم موافقت نكردند. زيرا آن زمان فقط پاسداران به جبهه مي‌رفتند. لذا تصميم گرفتم، دوباره به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بازگردم .از زماني كه به سپاه رفتم بر حسب وظيفه شرعي مسئوليتهاي مختلفي را بر عهده گرفتم. اكثر كارم در روابط عمومي سپاه بود. برنامة راديوئي سپاه را ادامه و اجرا مي‌كردم. مدتي هم به ادارة كل ارشاد اسلامي استان دعوت شدم و در آنجا بخدمت مشغول گرديدم. پس از طي مدتي از ارشاد به سپاه برگشتم و در سپاه شهركرد در واحدهاي مختلف كار كردم. دوباره از طرف ارشاد اسلامي دعوت كردند كه به آنجا بروم و باز هم با مسئوليت قبلي و اضافه بر آن سرپرستي اداره كل ارشاد اسلامي رانیز به بنده واگذار كردند. تا اينكه مأموريتم در آنجا به پايان رسيد و به سپاه رفتم و فعاليت‌هاي خود را بار ديگر در قسمتهاي مختلف آن، از جمله عمليات سپاه ادامه دادم تا اينكه به اصرار برادرم به روابطه عمومي رفتم و اين دفعه نيز مسئوليت برنامة راديويي را به عهده‌ام گذاشتند . پس از مدتي بعنوان مسئوليت هماهنگي روابط عمومي سپاه پاسداران شهر كرد منصوب شدم. در تمام مسئوليتها سعي كردم آنطور كه بايد و شايد به نحو احسن كارم را انجام دهم. خودم مي‌دانم و بيش از هر كسي هم مي‌دانم كه لغزشهايي هم داشته‌ام. من در زندگي سه اميد و آرزو داشتم. اول آرزو داشتم كه امام عزيز را زيارت كنم كه خوشبختانه موفق شدم و با خانواده‌هاي شهدا بزيارتش رفتم. دوّم اينكه به مكّه مُعَظّمه بروم، اين آرزو برآورده نشد. سوم اينكه قبرآقا امام حسين(ع) را زيارت كنم كه با اين اميد و آرزو در اين راه گام برمي‌دارم. اگر خدا بخواهد و مصلحت بداند. این شهیدگرامی پس ازمجاهدات وحماسه آفرینی های بی شمار درعملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید هادی موسوی : فرمانده گردان امام حسن(ع)تیپ44قمربنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات منصور موسوی: در مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس‌،‌ در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر بودیم. آقاسید در گردان زرهی بودند. پس از شروع پاتک عراقی‌ها، جنگ سختی درگرفت. در آن مرحله و آن نقطه عراق موفق شد جلو نیروهای ما را سد کند و تعدادی از خودروها و تانک‌‌‌های ما را منهدم کردند و گردان زرهی در محاصره افتاد. تانک آقاسید هم در محاصره افتاد. آقاسید با شجاعت قابل ملاحظه‌ای با عراقی‌ها جنگید و بعد از آن که تانکش توسط عراقی‌ها هدف قرار گرفت، ما فکر کردیم آقاسید شهید شده، ولی به لطف خدا آسیبی ندیدند و پس از مدتی سینه‌خیز خود را از محاصره عراقی‌ها خارج و به لشکر اسلام پیوست. یکی از قسمت‌‌های پرخطر سپاه، واحد آموزش بود و از واحدهای آموزش، سخت‌‌ترین قسمت آن واحد تخریب و انفجارات بود. آقاسید از بدو ورود به سپاه، در این واحد خدمت می‌کرد که نشان از شهامت و شجاعت آن سردار دلاور داشت. آقاسید از جمله فرماندهان و مربیانی بود که اطلاعات نظامی و علمی بالایی داشت و همیشه سعی می‌کرد که این اطلاعات را افزایش دهد. اگر جزوه یا کتابی در خصوص مسائل عملی و نظامی به دست می‌آورد، مطالب آن را دقیقاً مطالعه می‌کرد. در آن زمان فرماندهان جنگ از آموزش کلاسیک،‌ دل خوشی نداشتند و علت آن هم،‌کاربردی نبودن مطالب آموزشی بود. آقاسید همیشه معتقد بود بایستی آموزش‌ها را جنبه کاربردی داد و به صورت عملی انجام داد و این که آموزش عملی، برای نیروها محور کار باشد. بارها اتفاق افتاده بود که دوستان می‌خواستند به آقاسید کمک کنند (چون آقاسید دست را‌ستش در اثر انفجار قطع شده بود.)‌مثلاً در شستن لباس‌ها و غیره. هربار مطرح می‌شد، می‌گفتند: نه کمک نمی‌خواهم و باید خودم انجام دهم. به سختی و در وضع خاصی لباس‌هایش را می‌شست، ولی حاضر نبود حتی نزدیک‌ترین افراد به او در این خصوص کمک کند. کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌داد. او استعداد خاصی داشت . در مدت کوتاهی و با تمرین نوشتن با دست چپ را یادگرفته بود. انجام همه کارهایش را به راحتی انجام می‌داد و کمبودی در خود احساس نمی‌کرد. همیشه در سخت‌ترین شرایط،‌ سرحال بود. آقاسید در زمان جنگ مربی و مسئول واحد آموزش تخریب بود. آن زمان اجازه نمی‌دادند این‌گونه مربیان مستقیماً در جنگ شرکت کنند. ولی به‌محض این که مطلع می‌شدند که عملیات در حال انجام‌شدن است،‌به هر نحوی می‌شد مأموریت می‌گرفتند و در عملیات حضور می‌یافتند و همیشه جزء نیروهای رزمی خط‌شکن بودند. آقاسید برای بسیجیان و نیروهای تحت امر خودش،‌ احترام خاصی قائل بود و همیشه می‌گفت این بسیجی‌ها تاج سر ما هستند و به اندازه برادر خودش به بسیجی‌ها احترام می‌گذاشت. آقاسید را هیچ‌گاه بدون‌وضو نمی‌دیدیم. در همه حال وضو داشت و به ما هم سفارش می‌کرد که باوضو باشیم،‌ مخصوصاً در مناطق جنگی. کارهای سخت و پرزحمت را خودش انجام می‌داد و دوست نداشت هیچ‌کس از دست او ناراحت شود. اگر در حین کار مشکلی پیش می‌آمد که زمینه ناراحتی و دلتنگی می‌شد،‌ اولین نفری بود که از دوستان عذرخواهی می‌کرد. آقاسید ارادت خاصی به پیامبر (ص)‌و خاندان مطهرش و ائمه معصومین داشت و در محافل و مجالسی که به پاسداشت مقام و منزلتشان برگزار می‌شد، شرکت می‌کرد و در طول مراسم مرتباً اشک می‌ریخت. وقتی نام حضرت زهرا(س) برده می‌شد، صدای ناله و گریه او بلند می‌شد. آقاسید برای شهدا و خانواده آن‌‌ها احترام خاصی قائل بود. وقتی در روستا جلسه‌ای برگزار می‌شد،‌ بیشترین توجه او به خانواده شهدا بود و می‌گفت این‌‌ها صاحبان اصلی انقلابند و باید هرچه در توان داریم در جهت خدمت به آ‌ن‌‌ها به کار گیریم. 1- آقاسید به دوستان و همکاران توجه خاصی داشتند و وقتی می‌فهمیدند که یکی از همکاران مشکلی دارد، سعی داشت به هر نحوی که شده به او کمک کند. بنده بارها شاهد بودم علیرغم این که خودش هم نیاز به پول داشت، اما همکاران نیازمند را کمک می‌کرد. در زمان تشییع جنازه آقاسید و ده تن از شهدای مظلوم بسیجی روستای وردنجان، آن‌چه که بیشتر جلب توجه می‌کرد و دل هر عاشقی را به درد می‌آورد،‌ این بود که دست مصنوعی آقاسید بیرون از تابوتش قرارگرفته بود .او مانند مولایش علمدار دشت کربلا به دیدار معبودش شتافت. یکی از برادران بسیجی تعریف می‌کرد در عملیات والفجر 8 در محور عملیاتی تیپ 44 قمر بنی‌هاشم(ع)، مقابل گردان یازهرا (س)، یک قبضه سلاح تیربار دوشیکا عراق قرار داشت و باعث زمین‌گیرشدن نیروهای گردان شده بود.آقاسید با شجاعت تمام و به صورت سینه‌خیز تا زیر سنگر تیربار پیش رفته و با یک نارنجک دستی آن تیربار را نابود کرده و مسیر حرکت نیروهای گردان را فراهم نموده‌است. قبل از عملیات والفجر 10 وقتی که برای توجیه عملیات، پشت دوربین‌های دیده‌بانی رفته‌بودیم؛ ترس و وحشت عجیبی به ما دست داده بود. چون مسیر بسیار صعب العبور بود و در تیررس نیروهای عراقی قرارداشت. سید با روحیه‌ای بالا‌، شجاع و مانند کوه مستحکم بود و این روحیه باعث شده بود که بچه‌ها هم روحیه بگیرند. قبل از شروع عملیات والفجر 10 از بنده خواسته شد که با آقاسید صحبت کنم و او را از حضور در شب عملیات منصرف کنم. زیرا هم برادرش شهید شده بود،‌ هم این که یک دست نداشت و برایش بسیار سخت بود که در منطقه کوهستانی حرکت کند. وقتی با آقاسید در این خصوص صحبت می‌کردم و استدلال می‌کردم که ممکن است در عملیات مجروح شوی و نتوانی زخم خود را پانسمان کنی، ایشان با روحیه‌ای بالا می‌گفت من حتماً‌ باید در عملیات باشم،‌ نگران نباش. انشاءالله ً شهید می‌شوم و دیگر احتیاج با پانسمان زخم‌‌هایم نمی‌شود. آقاسید معاون گردان یازهرا (س)‌بودند. قبل از شروع عملیات،‌پابه پای برادران بسیجی در آموزش‌ها و مانورها شرکت می‌کرد و چون جانباز بود، باعث روحیه‌گرفتن ما می‌شد. قبل از شروع عملیات والفجر ده، یک روز در کنار هم نشسته بودیم. آقاسید فرمود: از خدا می‌خواهم اگر شهید شدم،‌ جنازه‌‌ام مفقود نشود و به خانواده‌‌ام برگردد؛ چون آقاسید برادرش قبلاً‌ مفقودالاثر شده بود. می‌گفت: پدر و مادرم طاقت نمی‌آورند. اما بعد از عملیات که آقاسید به شهادت رسید، کسی فکر نمی‌کرد جنازه مطهرش پیدا شود ولی به لطف خدا دعایش مستجاب شد و پس از مدتی جسداو توسط برادران عزیز تیپ قمر بنی‌‌هاشم یافته شد و به آغوش خانواده بازگشت. قبل از عملیات والفجر 10، یک روز با آقاسید در یک نقطه‌ای تنها نشسته بودیم. آقاسید خوابی را که شب دیده بود برایم تعریف کرد و گفت: خواب دیدم عملیات شده و بعد از عملیات من و برادر کاووسی (فرمانده گردان یا زهرا(س)‌ که در عملیات والفجر 10 همراه با آقاسید به شهادت رسیدند) وتعداددیگری ازبرادران راکه نام برد، در یک جایی جمع شده بودیم و شما نبودید. فردای عملیات، وقتی به اردوگاه برگشتیم؛‌ آن‌هایی را که آقاسید نام برده بود به همراه خودش، همگی شهید شده بودند و پیکرهای مطهرشان در قله ی شاخ شمیران مانده بود. 2- آخرین باری که با آقا سید از روستا به جبهه می‌رفتیم، از مقابل گلستان شهداء گذشتیم. آقاسید با روحیه و حالت خاصی فرمود: این آخرین دیدارمان در این دنیا با شهداست. و همان هم شد،‌ دیگر آقاسید به روستا بازنگشت. البته از نظر ما دنیایی‌ها این‌گونه است؛ ولی در حقیقت روح مطهر او و همه شهیدان زنده است و مطمئن هستم نظاره‌گر اعمال ما هستند و در حقیقت آنان زنده‌‌ا ند. منصور و حبیب مولوی همرزمان شهید: شهید سید هادی از روزاول که وارد سپاه شد، در کار خود خیلی فعال بود. تا این که مربی تخریب شد. در بیشتر عملیات‌ شرکت داشت و خاطرات زیادی هم داشت،‌اما برای ما نگفت. یکی از خاطرات در عملیات فاو بود. می‌گفت که تبرباری به طرف ما زیاد شلیک می‌کرد. یکی از فرماندهان گفت کسی داوطلب می‌شود تا تیربار را خاموش کند؟ من داوطلب شدم. نارنجک به خود بسته و سینه‌خیز به طرف تیربار دشمن رفتم. تا پشت خاکریز سنگر رسیدم. دشمن متوجه شد، چون نزدیک بودم. خواست تیربار را بخواباند ومرابزند.ضامن نارنجک را کشیدم و داخل سنگر انداختم . چون خاکریز کوچک بود؛ یک ترکش کوچک هم به پای خودم اصابت کرد. باز سینه خیز آمدم. به خاکریز خودمان رسیدم. از عملیات که برگشت، دوباره به پادگان امام حسن(ع) رفت. مربی آموزش مین بود. سر کلاس بود که در اثر حادثه انفجار مین،‌دست راستش قطع شد. مدتی در بیمارستان اصفهان بستری بود. از بیمارستان که آمد، باز فعالیت خود را شروع کرد و مسئول پادگان فرخ‌شهر شد و مدتی در پادگان بود. اومدتی بعد دوباره عازم جبهه شد و به عملیات والفجر ده رفت و معاون گردان یازهرا(س) بود. شب عملیات چون دست راستش را نداشت که اسلحه به دست بگیرد،‌ چندتا نارنجک به خود بست و وارد عملیات شد.برادران می‌گفتند وقتی که به سنگر دشمن رسیدیم، چون یک دست داشت ضامن نارنجک رابادندانش می‌کشید و در سنگر دشمن می‌اند‌اخت. با یک دست ابوالفضل‌گونه جنگید تا به درجه رفیع شهادت رسید. پدرشهید: در رابطه با شهید صحبت‌کردن،‌ کاری بس مشکل است. ما کجا و شهداء و شهید موسوی کجا؟ آنان "عند ربهم یرزقونند" و ما در دنیای فانی. شهید موسوی دارای روحیه‌ای بسیار شاداب و اخلاقی نیکو و برخوردی بسیار جذاب بود. شهید موسوی فرماندهی بود والا. واقعاً لیاقت فرماندهی داشت و از چهره او نور می‌درخشید. شهید موسوی با یک دست به میدان نبرد رفتند و همچون علمدار حسین بدون دست به دیار حق شتافتند. شهید موسوی فرماندهی بود که با یک نگاه، بسیجیان شیفته او می‌شدند و و از خلوص و رفتار او شاداب می‌شدند. شهید هادی موسوی همانند گل به روی انسان می‌خندید و انسان را به طرف خداوند هدایت می‌کرد. کسی که شهید موسوی را یک‌بار ملاقات می‌کرد دیگر توان این که مدتی طولانی او را نبیند نداشت. او فرماندهی بود که شب‌هنگام، اگر به سنگری سرکشی می‌کرد و می‌دید بسیجی از فرط خستگی توان نگهبانی ندارد؛ جای آن فرد بسیجی نگهبانی می‌داد. در سال 63 با شهید موسوی آشنا شدم و در آن زمان، چون در سن پایین به سر می‌بردم، دارای مشکلات زیادی بودم. شهید موسوی فرمودند شما دارای مشکلات زیادی هستید و به علت شناخت دقیق از وضع ما، به من گفتند شما درس را ادامه بدهید و به مادر و برادران و خواهران کمک نمایید. اولین روز وقتی بنده وارد اتاق آموزش نظامی در بسیج شهرکرد شدم، ایشان داشت به یک گل بسیار زیبا آب می‌داد. حال این که باور کنید گل به روی ایشان می‌خندید و می‌دانست ایشان از سلاله پاک رسول‌الله (ص)است و به لقاءالله خواهدپیوست. از شهید موسوی تنها خاطره‌ای که در ذهن هر شخصی باقی‌می‌ماند، اولاً برخورد بسیار شاداب و جذاب و رفتار بس شایسته ایشان بود که هر بسیجی با دیدن ایشان، کاملاً مطیع وی می‌شد و شهید در قلب او جا می‌گرفت. هنگامی که بنده جزء نیروی آموزشی ایشان بودم، بسیار شیفته ایشان شدم و می‌دیدم همیشه در یک جا مشغول خواندن زیارت عاشورا بودند. در هنگام ورود به کلاس جهت آموزش بسیجیان، وضو می‌گرفتند و وارد کلاس می‌شدند. با ذکر خدا کار را شروع می‌کردند و چون ایشان فرمانده پادگان و مسئول آموزش نظامی پادگان بودند، مین را جهت آموزش به کلاس می‌آورند و موقعی که ایشان حدس می‌زدند مین می‌خواهد منفجر شود، دست و بدن خود را روی مین قرار می‌دادند که به برادران بسیجی ضربه‌ای وارد نشود. دست و بازوی خود را سپر قرار داده و دچار حادثه کردند و جان بسیجیان را نجات دادند که این مطلب، از‌‌جان‌گذشتگی شهید را نشان می‌دهد. شهید موسوی دارای خصوصیات بسیار زیادی می‌باشدکه زبان از گفتن آن عاجز است. شهید سیدهادی موسوی در برخورد با عزیزان بسیجی، بسیار مهربان، باملایمت و باصداقت برخورد می‌کرد. در منطقه جنگی اولین برخورد بنده در مقر انرژی اتمی، سوله آموزش نظامی بود. موقعی بود که ایشان با لباس فرم سپاه از سنگر خارج شدند و در برخورد با این حقیر فرمودند من به شما گفتم چون دارای مشکلات هستی، نمی‌خواهد بعد از آموزش به منطقه جنگی بیایی ولی حال که آمده‌ای بیا در گروهان و گردان ما تا هوای شما را داشته باشم. در خط پدافندی، بنده را به سنگری هدایت کردند که از دید دشمن در امان بود و بنده هم چون اولین‌بار بود که به مناطق رزم می‌رفتم به هنگام نگهبانی در نیمه‌شب بسیار می‌ترسیدم و حتی صدای خش‌خش علف‌ها و زوزه باد مرا می‌ترسانید. ایشان به سنگر من مراجعه کردند و فرمودند نترس! این صداها، صدای باد و نیزارهاست و مشکلی نیست. اگر خوابت می‌آید، برو در سنگر بخواب. من خودم نگهبانی می‌دهم. من گفتم شما هم این یک ساعت باقی‌مانده از پست را کنار من باش. ایشان دوری زدند و باز هم در چند نوبت به من مراجعه کردند و تا پست من تمام شد. ایشان شب به تمام سنگرها سرکشی می‌کرد و بسیجیان را دلداری می‌داد و چون سن کمی داشتیم، بسیار راهنمایی می‌کرد. شهید موسوی از هیچ‌چیزی ترس به دل راه نمی‌داد و تنها از خدای خود کمک می‌خواست. با یک دست همچون علمدار کربلا می‌جنگید. خاطرات دیگری که از زبان بچه‌‌ها د‌ارم این که وقتی با یک دست به مناطق رزم می‌رود و تا آخرین قطره خون خود می‌جنگد و به شهادت می‌رسد، مدتی بعد، یکی از نیروهای بعثی و عراقی، جنازه شهید موسوی را می‌بیند که با یک دست به میدان نبرد آمده، از دیدن این همه خلوص و رشادت به خشم آمده و با تیر خلاصی،‌ دست دیگرش را نیز قطع می‌کند. آری ایشان دو دست از تن جدا، همانند علمدار کربلا به دیار حق شتافتند. راهش پررهرو و روحش شادباد. اسدالله جوادی‌فر: باید اشاره شود اینجانب اسدالله جوادی‌فر خیلی کوچک‌تر از آنم که بخواهم از شهیدی چون فرمانده دلاور و شجاع سپاه اسلام، شهید سیدهادی موسوی سخن بگویم. اما چه کنم که ادای تکلیف و بیان رشادت‌‌ها و حماسه‌ها و مظلومیت‌‌های آن عاشقان پاکباخته را نمی‌توان نادیده گرفت. باید گفت تا افراد ضدانقلاب که بعد از جنگ پا به عرصه مبارزه با ارزشها گذاشتند بدانند که ما چه عزیزانی را از دست دادیم و شما الان راحت و آسوده به بیان مشکلات انقلاب می‌پردازید. بیان خاطره‌‌ای از شهید عزیز،‌ فرمانده دلاور سیدهادی موسوی: بنده توفیق پیدا کردم در عملیات والفجر 10 با این شهید عزیز همراه باشم. زمانی که گردان یازهرا(س) به فرماندهی سردار شهید کاووسی به طرف اهداف از پیش تعیین شده در حال حرکت بود، دائم با شهید موسوی در خصوص عملیات و چگونگی آن صحبت می‌‌کردیم؛ تا این‌که نزدیک دشمن رسیدیم. از آن‌جایی‌که فرمانده گردان شهید کاووسی به من سفارش کرده بود که به او بگویم در عملیات شرکت نکند، بنده هم مرتب سفارش ایشان را به شهید موسوی تکرار می‌کردم که دیگر به نزدیکی دشمن رسیده بودیم و باید درگیری را شروع می‌کردیم. من نتوانستم ایشان را قانع کنم که در عملیات شرکت نکند.به ایشان گفتم که شما با وضعیت جسمی‌‌ای که دارید، کمی عقب‌تر بمانید و بعد از شکسته‌شدن خط به جلو بیایید. ناگهان دیدم شهید موسوی دست مصنوعی خود را از جا درآورد و پرتاب کرد. یعنی اگر من دست ندارم، می‌توانم با دندان خودم ضامن نارنجک را بکشم و به طرف دشمن پرتاب کنم. در اوج درگیری با دشمن بودیم که ایشان با صدای الله‌اکبر نیروها را تشویق به پیشروی و حمله به دشمن می‌کرد . ناگهان و با اصابت چند گلوله خمپاره 60 و رگبار تیربارهای دشمن به ما حمله شد و شهید موسوی با ذکر یا امام زمان (عج) و اصابت ترکش و تیر دشمن به شهادت رسید و همه یاران خود را در گردان یازهرا(س) بی‌یاور کرد. یادش گرامی و راهش پررهرو باد. نبی‌الله رفیعی: شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی، خصوصاً شهدای هشت سال دفاع مقدس و سرداران شهیدی که با رشادت و ایثار، صحنه‌های جانانه نبرد هشت سال دفاع مقدس را به رزم‌گاهی مشابه کردند که یاد و خاطره شهدای گرانقدر کربلای حسینی را در ذهن‌‌ها تداعی می‌‌کند. آری، سخن از سردار دلیری است که از سلاله پاک پیامبر عظیم‌الشأن(ص) و از سادات عزیز و باصفایی بود که قلبش مالامال از عشق به مولایش حسین(ع) بود. بارها از او شنیدم که تشنه دیدار قبر فرزند زهرا(س)‌ می‌باشد. او را فردی جسور، باتدبیر، شجاع و دلیر یافتم. در مواقع مشکلات و فشار کار،‌بسیار باحوصله و دارای سعه صدر و ایمانی قوی بود. چهارروز قبل از عملیات والفجر هشت، به همراه ایشان عازم جنوب شدم. هرچه به عملیات نزدیک‌تر می‌شدیم، شور و هیجان ایشان زیادتر می‌شد. وقتی در آبادان وارد منطقه شدیم،‌ او را به عنوان معاون گروهان در گردان یازهرا(س) معرفی کردند. یادم می‌آید که وقتی یک تیربار عراقی سد راه ستون بچه‌ها شده بود، سید با دلاوری و شجاعت با نارنجک دستی، آتش پرحجم این سلاح را خاموش و راه را برای عبور بچه‌‌ها باز کردند. او که یک مربی و استاد در پادگان امام حسن(ع) بود، خاطرات زیادی را از اخلاق نیکوی خود به جا گذاشت. روزی بر اثر مشکلی که در یک مین به وجود آمد، دست راست خود را از دست داد. از منطقه آمده بودم. موضوع را شنیدم. سریع خود را به بیمارستان اصفهان رساندم. ایشان خیلی راحت روی تخت دراز کشیده بود، بی‌آن که از فشار درد شکوه کند. سریع سراغ بچه‌ها را در منطقه جنوب از من گرفت. روحیه بسیار بالایی داشت. قبل از عملیات والفجر ده که در غرب کشور انجام گرفت، ایشان با وجود داشتن یک دست، کار انفجارات و تخریب گردان‌‌های رزمی را در مانورها به عهده داشت. در مناطق خیلی بلند کوه‌‌‌های کتونه شوشتر، مکان‌هایی را جهت اجرای مانور گردان‌های تیپ 44 قمر بنی‌هاشم آماده کرده بودیم. سید هرچه در توان داشت، گذاشته بود تا کارها بر وفق مراد پیش رود. شبانه‌روز در آن‌جا بودیم. گردان‌ها برای حرکت به سمت غرب آماده می‌شدند. ما هم به اتفاق سید در گردان یازهرا(س) سازماندهی و اعزام می‌شدیم. در سر پل ذهاب که مستقر بودیم و آماده عملیات می‌شدیم، حال و هوای دیگری داشت. علیرغم این که فردی شوخ‌طبع و باصفا بودند، ولی گاهی می‌دیدم با خود خلوت می‌کند. اکثر نمازهایش با گریه توأم بود. خاطرات شهدا را خیلی بازگو می‌کرد. هنگامی که قرار شد در آن شب، عملیات انجام شود، بچه‌‌ها یکی‌یکی با او تماس می‌گرفتند و او را از آمدن به عملیات منع می‌کردند. کسی نتوانست او را قانع کند. خورشید داشت به طرف مغرب می‌رفت و نور طلایی خود را در بین کوه‌‌‌ها و شیارهای منطقه گسترده بود. او را دیدم که در حال آماده شدن است. نزدیک او رفتم و گفتم مشکل راه و مشکلات جسمی شما می‌طلبد که امشب تشریف نیاوری. انشاءالله فردا صبح بیا. او با لبخندی پرمعنا که روی لبانش نقش بسته بود، گفت رفتن من دیگر دست خودم و شما نیست و کسی دیگر مرا با خود می‌برد. شاید در عمر خود چنین جمله باصفا و بامعنی نشنیده بودم. آری او آن شب آسمانی شده بود و همین باعث شد که به دیدار جد خود و شهدای عزیز و صمیمی‌اش برود. محمد کیانی: در اسفند 1366 در منطقه مأموریت تیپ 24 قمر بنی‌هاشم در استان ایلام، منطقه عمومی شاخ شمیران، با توجه به مسئولیتی که بر عهده داشتم، با شهید سیدهادی موسوی آشنا شدم؛ ولی از قبل ایشان را می‌شناختم و از مسئولیت ایشان در پادگان آگاهی داشتم. با توجه به وضعیت جسمی نامبرده که یک دست خود را در راه خدا داده بود، در گردان‌های پیاده دیده می‌شد. چندین‌بار با ایشان صحبت شد و همیشه با خنده جواب ما را می‌داد.از ایشان خواستیم که یا در گردان‌های غیررزمی شرکت کند یا در پشتیبانی. اما شهید با روحیه بسیار بالایی که داشت، در گردان همراه با بسیجیان تک‌تیرانداز شرکت می‌نمود. بنده قبل از شروع عملیات ایشان را در منطقه دیدم که نارنجک به کمر بسته و پشت سر گردان، پیاده در حال حرکت است. برای آخرین‌بار خدمت ایشان رسیدم و خواهش کردم که در گردان پشتیبانی بمانند. منطقه بسیار صعب‌العبور بود،‌ به طوری که تردد آدم‌های سالم هم مشکل بود. عبور از شیار رودخانه‌‌ها و تپه‌ها برای همه مشکل بود. دشمن با ایجاد موانع مصنوعی مانند مین و سیم خاردار و غیره، زمین را به نفع خود مسلح کرده بود. هرچه به این بنده مخلص خدا از وضعیت منطقه گفته شد و همه فرماندهان به خصوص گردان پیاده از ایشان خواهش کردیم که شما روز بعد از عملیات شرکت کنید، قبول نکرد و با تمام توان شرکت کرد و به خدا پیوست. روح بلند شهید سیدهادی آن شب زودتر از همه پرواز کرد و به ملکوت اعلی پیوست. شهید سیدهادی چیزی را می‌دید که ما توان مشاهده آن را نداشتیم. شهید سیدهادی در عملیات والفجر ده در ارتفاعات شاخ سومر همراه با گردان‌‌های پیاده یازهرا(س) شرکت نمود و با یک دست، همچون آقا قمر بنی‌هاشم (ع) به ندای رهبر و امام خود لبیک گفت. قلم از بیان ایثار ایثارگرانی چون شهید سیدهادی عاجز است که بنویسد آن شب به سیدهادی‌ها چه گذشت. شب سختی بود ولی شهید می‌فهمد که چه می‌کند. همه امکانات برای جلوگیری از حضور سیدهادی در منطقه آماده بود، ولی سید با خدای خود عهد دیگری بسته بود. او عاشق مخلص خدا بود و با یک دست به یاری اسلام و رزمندگان آمده بود. یعضی وقت‌ها از خود می‌پرسم آیا آن‌ها ملائکی در شکل انسان بودند؟ ای کاش ما قدر آن‌ها را می‌دانستیم و به عظمت روحی آن‌ها فکر می‌کردیم. خدا توفیقمان دهد که بتوانیم ادامه‌دهنده راه شهیدان به خصوص شهیدان جانباز باشیم. در رابطه با ایثارگری شهید سیدهادی و مظلومیت ایشان باید استادان جمع شوند و کتاب‌ها بنویسند. بنده کوچکتر از آن هستم که بتوانم در این رابطه مطلبی بنویسم. احمدی: اینجانب سال 1360 افتخار آشنایی با برادر شهید سیدهادی موسوی را پیدا کردم. وقتی که اینجانب به پادگان معرفی شدم، به عنوان مربی سلاح، در همان برخوردهای اول با برادری آشنا شدم که از نظر اخلاق و منش، الگوی تمام نمای یک پاسدار حقیقی بود. در طول چند سالی که افتخار آشنایی با ایشان را داشتم، خاطرات زیادی از ایشان دارم که گفتن آن‌ها احتیاج به زمان زیادی دارد؛ اما چند خاطره به عنوان نمونه در ذیل ذکر می‌شود. شهید سیدهادی به عنوان مربی تخریب در پادگان خدمت می‌کردند و با توجه به این که کار تخریب کار دشواری است و همیشه با خطر مواجه است، ایشان با علاقه زیادی به کار تخریب ادامه می‌‌دادند و در واقع در این رشته استاد بودند. ایشان قبل از شهادت به عنوان فرمانده مرکز آموزش شهید رجایی بودند. با این که فرمانده بودند، همیشه با نیروهای آموزشی غذا می‌خوردند و خود را هیچ‌گاه از صف نیروهای آموزشی جدا نمی‌کردند و در برخورد با آن‌‌ها کمال خضوع و خشوع را داشتند. در اعزام به جبهه، ایشان با این که جانباز بودند و یک دست خود را در راه دفاع از میهن تقدیم کرده بودند، و فرماندهی مرکز آموزش را نیز به عهده داشتند، ولی هیچ چیز مانع از رفتن ایشان به جبهه نشد و با اصرار فراوان عازم جبهه شدند. در عملیات والفجر ده در قله‌های سربه فلک کشیده کردستان "شاخ شمیران" به شهادت رسیدند. ایشان علاقه عجیبی به اهل بیت(ع)، به خصوص سرور و سالار شهیدان اباعبدالله‌الحسین (ع)‌ داشتند. هرگاه اسم امام حسین(ع) برده می‌شد، اشک ایشان جاری بود. همچنین علاقه زیادی به مادرش زهرا(س) داشتند. شهید سیدهادی به دنیا و متعلقات آن علاقه‌ای نداشت و از همه قیدوبندها و وابستگی‌‌ها خود را رها ساخته بود و خود را به دریای بی‌کران معنویت متصل کرده بود. در برخوردهای خود رعایت ادب و احترام را داشتند و با همه یکسان برخورد می‌کردند. با نیروهای آموزش یا همکاران و فرماندهان،‌ برخورد متین و سازنده‌ای داشتند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فرهاد محمدی : قائم مقام فرمانده واحد زرهی تیپ44قمربنی هاشم (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي و با سلام و درود بر كلية خانواده‌هاي شهيد داده و شهداي گرانقدر از صدر اسلام تاكنون و با سلام بر شما همشهريان و هم‌روستائيان عزيزم، لازم دانستم كه چند كلمه‌اي از وصاياي خود را براي شما بازگو كنم. خدا را شكر مي‌كنم كه توفيق پيدا كردم تا اسلام را ياري كنم و به اين درياي بيكران سربازان اسلام بپيوندم. همان طور كه مي‌گويند قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود. من هم آمدم تا قطره‌اي از اين دريا شوم. من به عنوان يك پاسدار كوچك آقا امام زمان(عج) از شما امت شهيدپرور ايراني و خصوصاً امت حزب‌ا... چهارمحال و بختياري مي‌خواهم كه هميشه در صحنة مبارزه با كفر و استكبار جهاني باشيد و اسلام را ياري كنيد. حسين ابن علي(ع) را ياري كنيد. فرزند خلف ايشان، امام امت، خميني بت‌شكن را ياري كنيد و سلاح فرزندان شهيد تان را بدوش كشيد. همانطور كه از اول جنگ تا حالا جبهه‌ها را ياري كرده‌ايد، تا پيروزي نهائي از ايثار جان و مال و فرزندانتان كوتاهي نكنيد. بخدا همة ما در حال امتحان هستيم. پروردگار حضرت ابراهيم خليل(ع) را امتحان كرد. پيامبر اسلام(ص) را امتحان كرد. علي ابن ابيطالب(ع) را امتحان كرد. فاطمة زهرا(س) را امتحان كرد. پس واي به حال ما. بايد حساب كار خودمان را بكنيم. بكوشيد كه از امتحان الهي سرفراز بيرون بيائيد. جنگ يك امتحان است. الحمدا... شماها تابحال از اين امتحان موفق بيرون آمده‌ايد اما در اين راه مشكلات زيادي وجود دارد وليكن بايد صبر كرد زيرا خداوند صابرين را دوست دارد. همان طور كه در قرآن مجيد فرموده ؛ خود ياور صابرين است. «اي اهل ايمان در پيشرفت كار خود صبر و مقاومت پيشه كنيد و به ذكر خدا و نماز توسل جوئيد.» بقره 153 سلام بر تو اي پدر گرامي پدري كه درس شجاعت به من آموختي. من از شما تشكر مي‌كنم كه زحمت مرا كشيدي و مرا بزرگ كردي و به جامعة اسلامي تحويل دادي. خداوند به شما صبر جميل و اجر جزيل اعطاء فرمايد و سلام بر تو اي مادر گرامي. مادر عزيزم، مي‌دانستم كه چه آرزويي برای من داشتي. مي‌خواستي كه در پيري عصاي دست شما باشم. اما چه كنم كه دشمنان بر سرزمين ما حمله‌ور شده‌اند و بايد جلوي اين متجاوزين را گرفت .مادر گرامي من شما را خيلي دوست دارم اما عشق و علاقة بزرگتري در قلبم وجود دارد كه نمي‌توانم از آن دست بردارم و آن عشق به اسلام و قرآن و خداست كه همگي ما بايد فداي آن شويم و براي ياري آن بايد خون داد .من آمدم به جبهه تا با نثار خون خود به پاي درخت تنومند اسلام پايبندي خود را به آن به اثبات برسانم. انشاءا... كه خدا قبول كند. مادر غم مخور كه من شهيد شدم، خوشحال باش كه من به اين راه كشيده شدم و با اين كار خود به دشمنان اسلام اعلام كردم كه ما؛ زن و مرد و پير و جوان ،هرگز دست از دين خود برنمي‌داريم. بلكه با افتخار تمام جان خود را در اين راه فدا مي‌كنيم و اميد به عفو و بخشش پروردگار داريم. از شما برادران عزيزم مي‌خواهم كه ادامه‌دهندة راه من و ديگر شهيدان باشید . از خواهران گراميیم نيز مي‌خواهم كه زينب‌وار در برابر مصائب صبر كنند و پيشاپيش ديگران از اسلام و قرآن دفاع كنند. تو همسر مهربانم كه در دوران زندگي در سختيها و خوشيها همراه من و غمخوار من و پيشتيبان من و مادر فرزندان من بودي؛ اميدوارم كه مرا حلال كني و از اينكه شهيد شدم ناراحت نشوي . اميدوارم كه بتواني فرزندانمان را بزرگ كني و برايشان هم پدر باشي و هم مادر. از شما فرزندانم مي‌خواهم كه در فراق من ناراحت نشويد و مادرتان را اذيت و ناراحت نكنيد و به مادرتان دلداري بدهيد و به مادرتان بگوييد كه جاي پدرمان خوب جايي است كه تمام شهيدان رفته‌اند. جايي است كه اولياء دين رفته‌اند جايي كه خدا از آن ياد كرده: اي اهل ايمان ،اي نفس مطمئن و دل‌‌ آرام. با ياد خدا امروز به حضور پروردگارت باز‌آي كه تو خشنود به نعمتهاي ابدي او و او راضي از اعمال نيك تو است .بازآي و در صف بندگان خاص من درآي و در بهشت رضوان من داخل شود. بلد 26 تا 30 خوب ديگر بيش ازاین حرف نمي‌زنم. از همة دوستان و آشنايان و خويشان و برادران و خواهران التماس دعا دارم. فقط يك حرف ديگر دارم؛ امام را تنها نگذاريد. امام را ياري كنيد .به خدادر برابر خون شهدا؛ روز قيامت مسئوليد. از همگي طلب حلاليت مي‌كنم. به اميد پيروزي اسلام بر كفر و ظهور آقا امام زمان(عج) و طول عمر امام امت. من‌ا... توفيق 3/10/1366 فرهاد محمدی

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید هادی سعیدی : فرمانده گروه شناسایی واحد اطلاعات وعملیات تیپ44قمربنی هاشم(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در روز پانزدهم شهریور ماه سال 1347 گلی از خانواده متدین و مذهبی در روستای ابو اسحاق از توابع شهرستان لردگان از استان چها محال و بختیاری متولد شد که به دلیل داشتن اخلاق خوب و شجاعت کم نظیرش مایه افتخار مردم این دیار شد .زندگی درکوههای زاگرس ومحیط محروم بخش فلارد هادی را فردی دلیرو شجاع بار آورد.از دوران نوجوانی تلاش می کرد تا به هر طریق ممکن به لحاظ مانوس بودن با بسیج در این ار گان مقدس ثبت نام کند تا بتواند به عرصه های نبرد اعزام شود . اوبه جهت رشد در یک خانواده مذهبی واصیل به شهادت علاقه مند بود . شهید هادی دوران تحصیلاتی خود را درمقطع ابتدایی و راهنمایی در زادگاهش روستای ابواسحاق گذراند و برای ادامه تحصیل به شهرستان سمیرم از توابع استان اصفهان رفت . شهید هادی در زمان تحصیل از استعدد خوبی بر خوردار بود و از همان زمان علاقه زیادی به جبهه داشت بنا بر این مدتی عزم را راسخ و تصمیم گرفت که به جبهه برود .باپافشاری واصرار او این اتفاق افتاد و به همراه عده ای از رفقا و همکلاسی هایش از طریق بسیج شهرستان سمیرم عازم میادین نبرد گردید و دوران تحصیلی متوسطه را در مجتمع رزمندگان درمنطق جنگی سپری نمود . شهید هادی شبانه روز اکثر او قاتش را در پایگاه های مقاومت بسیج سپری می کرد.او در زمینه های فر هنگی ،ورزشی و هنر فعالیت می کرد . روز ها در س می خواند و شب ها خصوصا شب های ماه مبارک رمضان در کلاس های قرآن در پایگاه مقاومت شرکت و به اتفاق دوستان و همکلاسی ها به فرا گیری علوم معنوی قرآن می پرداختند . هادی علاقه زیادی به حضرت امام (ره) و حضرت آیت الله خامنه ای داشت . عکس های حضرت امام را همیشه در مکانهای عمومی مثل مسجد ،مدارس در جای مناسب نصب می کرد . او بیش از 4 سال داوطلبانه در جبهه های جنگ در جنوب و کردستان مشغول خدمت بود . شهید عزیز در آن زمان 18 ساله بود و با شجاعت تمام با رزم بی امانش بر دشمن هجوم می آورد و آرامش را از دشمن می گرفت. گذشت ایام وحضور درعرصه های گوناگون دفاع مقدس از هادی، آن نوجوان روستایی ، یک اسطوره وقهرمان ملی ساخته بود .تمام واحدهای تیپ 44قمربنی هاشم(ع)ازگردانهای پیاده وعملیاتی گرفته تا توپخانه ،بهداری،واحد ضدزره و...شاهد حماسه آفرینی شجاعت بی مثال هادی بود. هادی پس از فداکا ری های بسیار در دوران بسیجی ، علاقمند بود که برای عضویت رسمی در سپاه اقدام نماید . ورزیدگی و شجاعت شهید هادی ازعواملی بود که باعث شداودر سن نوجوانی از طریق سپاه شهرستان سمیرم به میادین نبرد جنوب و غرب کشور اعزام شود ودر این میان پافشاری واصرار اونقش بیشتری داشت. او که افتخار همسنگری با سرداران نام آوری چون شهید محمد علی شاهمرادی و شهید حاج کمال فاضل راداشت با عضویت درسپاه وارد عرصه جدیدی از خدمت به ایران بزرگ شد. پس از ورود به سپاه برای گذراندن دوره آموزش تکمیلی به شهرستان ارومیه اعزام و به مدت 6 ماه در زمینه های مختلف نظامی ،رزمی ،دفاعی و با موفقیت کامل دوره را به پایان رسانید و در رشته رزمی تکواندو ،کاراته کونگ فو هم آموزش های لازم را فرا گرفت و کارت مربیگری در یافت نمود . هادی پس حماسه آفرینی های بی شمار درجنوب کشوربه جبهه های غرب رفت تا نام بلند آوازه اش در کوه های کردستان قهرمان هم امتداد داشته باشد.او که بی قراروتشنه خدمت به کشور بود با مشاهده وضعیت نامناسب غرب کشور بیش از دوسال آنجا ماندوقهرمانانه از دین وکشور دفاع کرد. شهید هادی عاشق خدمت در کردستان بود به همین دلیل مدت زیادی در کردستان خدمت نمود و زبان و لهجه کردی را یاد گرفت و روان و مسلط با زبان مردم آنجا صحبت می کرد .او اکثر مواقع به جای لباس فرم سپاه لباس کردی می پوشید . حتی موقع شهادت هم جسد مبارکش را با لباس کامل کردی به خاک سپردند . همرزمان با فرا رسیدن نوروز 1367 وتازه شدن طبیعت، هادی که دیگر طاقت دوری از معبود رانداشت پس از شرکت در ده ها عملیات سرانجام در عملیات والفجر10به شهادت رسید تامانندهزاران ستاره دنباله دار روشنی بخش وهدایتگر نسل های آینده باشد وسندی بر عظمت وبزرگی ایران اسلامی.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مراد علی سعیدی : فرمانده گروهان ضربت امام حسین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «پیرانشهر» شهادت عروجی است به سوی روشنایی ،خونی است بر پیکر جامعه و تیری است بر پیکر ظلمت وجهالت ؛آبی است برای درخت اسلام ،گواهی است برای یگانگی آفریدگار ،شهامتی است برای انسان و راهی است برای رستگاری ملتهای بزرگ .همه قله ها یی را که تا امروز فتح کرده اییم و از این پس فتح خواهیم کرد،از عزم راسخ و همت بلند شهیدان وام گرفته که به قیمت جان خود صخره هایی عظیم را از سر راه بر داشته اند و معجزه ایمان و فدا کاری را به ما نشان داده اند . حضرت آیت الله العظمی الامام خامنه ای پاسدار شهید «مرداد علی سعیدی» ،یکی از رهروان صدیق سا لار شهیدان ابا عبدالله الحسین (ع) در خانواده ای مذهبی و متدین در یکی از روستاهای منطقه «فلار»د در استان« چهارمحال وبختیار»ی به نام« ابو اسحاق» متولد گردید. از همان دوران طفولیت آثار شجاعت و نیک نامی بر پیشانی او نقش بسته بود،او در سن 6 سالگی وارد مدرسه ابتدایی روستایش شدو موفق به اخذ مدرک پنجم ابتدایی گردید .بعد از آن به علت فقر مالی ترک تحصیل کرد و به کار کشاورزی مشغول شد .او ضمن کار درمزارع ،قرآن و مفاتیح را زیاد مطالعه می کرد و در بین هم سن و سالان خودش از نظر مذهبی ،اخلاقی و رفتار با مردم زبان زد خاص و عام بود .خدمت سر بازی را در نظام پلید شاهنشاهی گذرانیدواز نزدیک با ظلم ،بی عدالتی وحقارت حاکمان کشورآشنا شد.اوکه انتظار داشت پادشاه کشورش نماد قدرت واراده ملی باشد ؛می دید که اوگوش به فرمان بیگانگان و مجری اوامر و سیاستهای آنهاست و از این همه اهانت به مردم وکشوری بزرگ مثل ایران دلش می گرفت. در دورانی که حکومت ستمشاهی براثرمبارزات ومجاهدتهای مردم ایران روبه افول بود و زمزمه انقلاب اسلامی به گوش می رسیدوخفقان دیکتاتوری به اوج سختگیری رسیده بود ،تصاویر معمار بزرگ انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره)به صورت مخفیانه ودر اختیار عده کمی از مردم انقلابی قرار می گرفت .این شهید بزرگوارکه در آن زمان در اصفهان مشغول کاربودند ، تعداد ی ازعکسهای امام (ره)را به صورت مخفیانه به روستای محل تولد خویش آورد. ودر مسجد صاحب الزمان روستای ابواسحاق و محلهای دیگر نصب نمود .ایشان یکی از نیروهای شاخص روستا ومنطقه فلارد در مبارزه با طاغوت وآگاهی بخشی به مردم بود. عده ای از اهالی روستا که در آن موقع از انقلاب و آینده روشن آن شناخت کافی نداشتند وازطرفی با مشاهده اقتدار پوشالی خفقان وظلم بی حدواندازه نظام ستمشاهی؛مبارزه را بی حاصل می دانستند به شهیدسعیدی و دوستانش تذکر و هشدار می دادند که این شعار ها را بر زبان جاری نسازید وصبت از سرنگونی نظام شاهنشاهی نکنید،ساواک ،شما را اعدام می کند . ایشان و دوستانش با توکل بر خداوند متعال و اراده ای قوی و پولادین و عزمی راسخ چون کوه به راه خویش ادامه دادند . بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در سال 1357 وارد سپاه شدوخدمات زیادی برای کشور انجام داد.اودرسال 1361از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان« لردگان» راهی آموزش نظامی شدو بعد از طی کردن آموزش نظامی به جبهه نبرد حق علیه اعزام گردید .پس ازمدتی پاسداری از میهن اسلامی برای عضویت در سپاه ثبت نام کردوپس ازآن مدت سه ماه در یکی از پادگان های نظامی تهران مشغول فراگیری آموزش نظامی شد.اوپس از اینکه لباس مقدس پاسداری را بر تن کرد ، عازم کردستان شدو به دلیل لیاقت ، شایستگی و شجاعتی که وی داشت فرماندهی گروهان ضربت امام حسین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیرانشهر را به ایشان محول نمودند .پس از اینکه در پیرانشهر مشغول خدمت به نظام مقدس شد اقدامات ومجاهدتهای زیادی در راه دفاع از کشور ،دین ومردم بزرگ ایران انجام داد. دریکی از درگیری ها که شهید سعیدی با نیروهای تحت امرش با ضد انقلاب داشت معاون ایشان به دست گروهکهای ضد انقلاب (کوموله و دموکرات) اسیر می گردد. ایشان به همراه چند نفر از نیروهایش جهت آزادی معاون خود با ضدانقلاب در گیر می شود و پس از مدتی درگیری به همراه معاون خود و چند نفر از نیروهای تحت امر شهد شیرین شهادت را می نوشند . پدر ایشان مرحوم دیدار قلی سعیدی که ذاکر اهل بیت عصمت و طهارت بوده و قاری قرآن ،قبل از شهادت فرزندش مریض بوده و به محض اطلاع از خبر شهادت فرزندش سکته می کند و دار فانی را وداع می گوید و در همان روز شهادت فرزندش همزمان با هم در تاریخ 17/3/1365 تشییع و تدفین می شوند .پاسدار شهید مراد علی سعیدی در دامن نجابت مادر و با عرق جبین شرافت پدر پرورش می یابد و بانک موذن برایش بهترین موسیقی و آهنگی بود که پرواز تا بی نهایت را به او بشارت می دهد. ردای فاخر شهادت بر قامت استوارو بلند پاسدار شهید مراد علی سعیدی اورادر حافظه تاریخ سراسر افتخار وسربلندی مردم بزرگ ایران اسلامی به خصوص مردم قهرمان استان چهارمحال وبختیاری تا ابد جاودانه کرد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

شهيد محمد حسن نظري در خانواده‌اي ضعيف و مذهبي متولد شد. شهيد در نوجواني در هر جا و در هر حالتي بود موقع ظهر رو به قبله مي‌ايستاد و در همان حال اذان مي‌گفت و سپس نماز خود را بجا مي‌آورد شهيد نظري قبل از ازدواج در منزل جلسه هيئت قرآن و رساله داشتند. شهيد در سال 1353 ازدواج كرد و در سال 1354 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در مدرسه شهيد داداشي واقع در شن چال مشغول بكار شد. همزمان با سكونت در اين محل فعاليتهاي وسيعي بر عليه طاغوت جلسه داشتند. شهيد محمد حسن نظري در تمام درگيرهاي با رژيم طاغوت شركت فعال داشت. زماني كه حجه‌الاسلام هادي غفاري براي سخنراني به قائمشهر آمده بود ( سال 57) در تمام سخنراني‌ها شركت داشته و در شب چهارم كه در مسجد جامع گوني‌بافي بود هم شركت داشت بعد از اينكه برادر غفاري نيامد شهيد باتفاق جمعي ديگر از طرف راه‌آهن به طرف شهر حركت كرده با دادن شعارهايي بر عليه طاغوت، و در ادامه اين راهپيمائي شبانه در خيابان كفشگركلا كه منجر به تيراندازي شد. شهيد نظري مورد اصابت دو گلوله قرار گرفت بعداً براي مداواي پاي خود نزد دكتري در ساري رفته ولي دكتر مربوطه كه قصد داشت با تلفن او را لو دهد شهيد و برادر و پدرش كه از موضوع مطلع شده ‌‌بودند از آنجا بيرون آمدند سپس از آنجا به بابل رفته و به برادر زماني مراجعه كردند در آنجا برادر زماني دكتري را به آنها معرفي كرد و مورد مداوا قرار گرفت بعد از مداوا مدتي در اين شهر و آن شهر به مسافرت رفتند تا كاملاً پايشان خوب و اثرش از بين رفت در اين بين منزل ايشان همواره مورد بازرسي قرار مي‌گرفت. و زماني كه در آهنگركلا هواداران شاه خائن انقلابيون را از آهنگركلا بيرون مي‌كردند يك بار شهيد نظري كه به آهنگركلا رفته بود در آنجا مورد ضرب و شتم مزدوران رژيم قرار‌گرفت. در نهم محرم در عبور ترك محله جلو ماشين وانت او را گرفتند و او را با كابل زدند و بعد از مدتي او را آزاد كردند. صبح عاشورا دوباره او را گرفتند و تا ظهر او را مورد ضرب و شتم قرار دادند و آنچنانكه مي گويند همواره كلمه مطهر الله اكبر و خميني رهبر بر زبانش جاري بود. بعد از آزادي، شدت جراحات وارده بر او بحدي بوده كه چندين روز تحت مداوا قرار داشت. در روز عيد قربان 57 ماشين شهيد كه بلندگو بر آن سوار شده بود مورد حمله قرار گرفت شيشه ماشين را شكسته و او را با كابل و باطون مجروح ساختند. خلاصه همواره شهيد نظري در راهپيمائي‌هايي كه بر عليه طاغوت صورت مي‌گرفت شركت فعال داشت تا اينكه به ياري خدا انقلاب به پيروزي رسيد. شهيد نظري به اتفاق شهيد داداشي در انجمن اسلامي كارخانه شماره يك فعاليت مي‌كرد و شبها در آنجا گشت مي‌د اد تا اينكه در تاريخ 25/7/59 در منزل شهيد داداشي به اتفاق شهيد نظري و شهيد داداشي و ديگر برادران مسلمان جلسه اي جهت تشكيل دادن انجمن اسلامي برگزار شد و به ياري خدا انجمن اسلامي امام حسن مجتبي (ع)شن چال برپا گرديد و شهيد نظري از انتخاب‌ شدگان جهت شوراي انجمن بود و از اين زمان فصلي ديگر از فعاليتهاي اين شهيد گشوده شد. شهيد از اعضاي فعال اين انجمن بود كه در تغيير جو حاكم بر اين منطقه با رفتار و اخلاق اسلامي خود در برخورد با مردم محل نقش موثري داشت. شهيد همواره جهت رفاه مستضعفين محل كوشا بود و سعي مي‌كرد كه اگر چيزي جهت پخش آوردند اول اينها از اين كالا بهره‌مند شوند. در مدت يكسالي كه از تشكيل انجمن مي‌گذرند 3 دفعه جهت تشكيل انجمن انتخابات‌ برگزار مي شد كه هر سه بار شهيد نظري با اكثريت آراء به عضويت شوراي انجمن اسلامي امام حسن مجتبي (ع) انتخاب شد. در ايجاد گشت شبانه از فعالترين افراد بود و همواره درگشت شبانه شركت فعال داشت در دستگيري ضد انقلابيون همواره شركت مي‌كرد و يكبار در حين دستگيري منافقين مضروب گرديد. همچنين در تشكيل گروه مقاومت انجمن اسلامي امام حسن مجتبي (ع) بود. بالاخره در تاريخ 16/6/60 بعد از گشت دادن در ساعت 2 بامداد به منزل جهت استراحت آمد و هنوز 2 ساعت از استراحتش نگذشته بود كه اين خفاشان شب‌پرست از سوراخهاي خود بيرون خزيدند و يكبار ديگر يكي از بهترين عزيزان ما را با خالي‌ كردن 3 گلوله در مغزش و قلبش و گردنش به آرزوي خود مي‌رسد و به ديدار خداي خود مي‌شتابد در اين حادثه فرزند بزرگش جابر هم مجروح شد. برادران انجمن سريع خود را به محل حادثه رساندند ولي ديگر كار از كار گذشته بود و شهيد به ديدار معبود خود شتافته بود از اين شهيد دو فرزند پسر به نامهاي جابر و ميثم باقي مانده است. تاريخ شهادت : 16/6/60 محل شهادت : قائمشهر روحش شاد و راه خونينش جاويد باد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس حاجی زاده : فرمانده گردان تاسوعا لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1332 در زیر سایه گنبد طلایی کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه (س) دیده به جهان گشود. دوران دانش آموزی را در قم سپری می کرد که پدر دچار سانحه تصادف شد و در بستر بیماری افتاد، این امر موجب شد او مسئولیت اداره زندگی را به عهده گیرد و جوانی را با مشقت و تلاش پشت سر گذارد. اما آنچه زندگی او را رنگ خدایی می داد، این بود که هرچه شرایط بر او سخت تر می شد، ارتباط او هم با خدا بیشتر می شد. در ایام جوانی که مصادف با سالهای مبارزه با طاغوت بود، با شور ایمان به صف مبارزه پیوست و از همان زمان حنجره اش را به فریادهای شور و شعور و شعارهای دوران تظاهرات سپرد و گام های استوارش را وقف راه انقلاب نمود. در این راه بود که بارها مورد ضرب و شتم ماموران رژیم منفور ستم شاهی قرار گرفت و به زندان افتاد. اما هیچ گاه دم نیاورد و شکوه ای به زبان جاری نکرد. همسر شهید از او چنین می گوید: در سال 1358 بود که خانواده حاجی زاده به خواستگاری من آمدند. مراسم عقد برگزار شد. به علت کمی سن من، دو سال عقد کرده ماندم بعد از آن عروسی کردیم. حدود یک ماه از زندگی مشترک ما گذشته بود که عباس برای دفاع از اسلام و ارزشهای انقلاب اسلامی آماده شد. از همه چیز خود گذشت و راهی جبهه های حق علیه باطل شد. چون هنوز جوان بودم، به او اصرار کردم که ما تازه زندگی مشترک خود را آغاز کرده ایم، اما او با سخنانی که بسیار برایم ارزشمند بود، مرا قانع کرد و بالاخره به جبهه رفت. هر بار دوماه در حسرت دیدار او می ماندم و بازگشت او را انتظار می کشیدم. اگر عملیاتی می شد قلب من به طپش می افتاد. چون هر بار با بدنی مجروح برمی گشت و به مجرد این که بهبودی نسبی می یافت، دوباره راهی جبهه می شد. به او می گفتم: حالا مدتی را استراحت کن اما چون عاشق بود، در راه خدا، عشق به امام (ره) و آرمانهای او آرام نمی گرفت. به جبهه که می رفت در مراسم نماز جماعت و دعای کمیل شرکت می جستم و همیشه دعای خیر بدرقه راه او می کردم در مدتی که زندگی مشترک داشتیم او با من بسیار مهربان بود و کوچکترین بی احترامی به من نمی کرد. همه اینها برای من خاطره است از بزرگی و مهربانی هایش هرچه بگویم، کم گفته ام چون از سادات هستم مرا بسیار مورد احترام خود قرار می داد. او در کمال ادب با من رفتار می کرد. سرانجام پس از چهار سال و نیم زندگی که بیشتر از نیمی از آن را در جبهه گذرانده بود در جزیره مجنون به شهادت رسید. زندگی با او برای من خیلی شیرین و دوست داشتنی بود. او به من درس زندگی و فداکاری و گذشت داد. من سعادت نداشتم که در کنار او به زندگی باصفا و گذشت ادامه دهم چون او دارای روح بلند و بزرگی بود. هرچه بگویم نمی توانم ذره ای از خوبی ها و مهربانی های او را روی کاغذ بیاورم. عباس نسبت به پدر و مادر خود احترام زیادی قایل بود. همیشه در مقابل آنان دست ادب به سینه داشت و کاملاً متواضع بود. هیچ گاه او با آنان به تندی سخن نگفت. بی شک موفقیت او را باید مرهون دعای خیر پدر و مادر دانست. زندگی اش سراسر توفیق و سعادت بود. به نماز اول وقت، اهمیت می داد، نمازهای مستحبی را فراموش نمی کرد. او اهل جمکران، دعای توسل و کمیل بود. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به خیل دور اندیشان سپاه پیوست و حفظ ارزشهای انقلاب را سرلوحه زندگی خود قرار داد. حفاظت از بیت حضرت امام (ره) را به عهده گرفت و با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های نبرد شد و در عملیات زیادی با مسئولیت های مختلفی شرکت کرد و هر بار با بدنی مجروح، زخم دیده و جراحت چشیده به شهر بازمی گشت. او در آخرین مسئولیت خود فرماندهی گردان تاسوعا را عهده دار بود و در ادامه عملیات بدر به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اسکندری : فرمانده گردان موسی بن جعفر (ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سیزدهم بهمن سال 1344 در تهران دیده به جهان گشود. در هشت سالگی همراه با خانواده به اصفهان هجرت نمود و در آن دیار رحل اقامت گزید. او در زمان تحصیل، در دبستان و مدرسه راهنمایی جزو دانش آموزان ممتاز بود. از کودکی اهل مسجد و نماز بود. با قرآن انس زیادی داشت. در سالهای 1356 و 1357 که مشعل فروزان نهضت حضرت امام خمینی (ره) چشم و قلب میلیون ها مشتاق را روشن نمود و آنان را در کوچه ها، خیابان ها و در مقابل تانک ها و توپ ها و مسلسل ها، به مبارزه و قیام کشانده بود، علی نیز با توجه به روحیه و محیط مذهبی خانواده اش همگام با مردم در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد و عاشقانه فریاد مبارزه سر می داد. در جریان یکی از همین تظاهرات بود که ماموران او را تعقیب کردند و مورد ضرب و شتم ماموران رژیم قرار گرفت. علی پس از پیروزی انقلاب که دریچه های نور به سوی ایران اسلامی پرتو افشاند پا به هنرستان سروش اصفهان گذاشت، در تابستان سال 59 به جبهه کردستان شتافت و خبر قبولیش را به وسیله نامه در جبهه دریافت نمود. پاییز همان سال به اصفهان برگشت تا درس را ادامه دهد و همراه با تزکیه نفس به تعلیم بپردازد، ولی آن که راه را یافته و لذت مجاهدت در راه خدا و بودن در کوی یار را چشیده است و عشق به معبود وجودش را آکنده نموده و دلش کعبه محبت یار شده است چگونه می تواند جبهه را فراموش کند؟ او عاشق خدا بود. در جبهه ها فقط خدا را می جست. وی در عملیات فتح بستان، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، سلسله عملیات والفجر، خبیر و قدر شرکت کرد. او در خاطرات خود از این عملیات در نامه هایی که به خانواده اش می نوشت با شادی یاد می کرد. در یکی از نامه هایش می نویسد: این نامه را در حالی شگفت آور در زیر نور مهتاب و منورهای دشمن می نویسم، در لحظه ای که صدای صوت و انفجار توپها و خمپاره های دشمن زمین را به لرزه در آورده.... به راستی صحنه عملیات بستان و عملیات غرب در نظرم مجسم شده است. همان برادرانی که همیشه با هم شوخی می کردند و می خندیدند، ساکت در گوشه ای نشسته بودند. یکی وصیت نامه می نوشت، دیگری دعای توسل می خواند آن یکی اشک می ریخت و دیگری الهی العفو می گفت. همان صحنه ای که یکدیگر را می بوسیدیم و می گفتیم که اگر شهید شدی شفاعت ما را هم فراموش مکن و مظلومیت ما را به آقا ابا عبدالله بازگو کن. در این مدت چه بسا از شوق حضور در جبهه حتی فرصت نمی یافت از افراد خانواده خداحافظی کند و بعد به وسیله نامه معذرت می خواست، در یکی از نامه ها می نویسد: پدرم از این که بدون خداحافظی رفتم معذرت می خواهم. مادر عزیز نگران نباش، اگر لیاقت داشتم که به لقاءالله برسم در این صورت باید خدا را شکر کنی و همیشه به خاطر این نعمت بزرگ، سپاسگزار باشی و اگر نه دعا کن خدا توفیق عطا کند. مگر نه این است که مادر، رستگاری و خوشبختی پسرش را می خواهد. اگر من به لقاء الله رسیدم، رستگار و خوشبختم، تو هم به آرزویت رسیده ای. زحمات شما را در آن دنیا از یاد نمی برم. او همچنین در یکی از نامه ها به توصیف روح معنوی جبهه می پردازد و می نویسد: مساله ای را برایتان بگویم شاید مورد توجه باشد. چند روزی است بوی خوش گل استشمام می کنم و از برادران دیگر که می پرسم آن را انکار می کنند و نمی دانم از کجاست، از وجود یاران خدا و سربازان امام زمان عج بین ما، یا مناجات های شبانه برادران؟ وی با این که از پذیرفتن مسئولیت گریزان بود و پیوسته می گفت: پذیرفتن مسئولیت آسان نیست. انسان با پذیرفتن آن در واقع مسئول جان چندین نفر می شود، اگر خاری به پای یکی از آنها فرو رود، من احساس مسئولیت می کنم و می گویم، اگر از راه دیگری می رفتم، شاید خار به پای او فرو نمی رفت. با این حال در اکثر عملیات به عنوان فرمانده گروهان یا گردان یا در سمت معاونت به خدمت پرداخت و شهامت های زیادی از خود نشان داد. در عملیات قدر پیکر شهید سید عبدالله ابطحی را زیر خمپاره و توپ های دشمن به دوش کشید و نگذاشت به دست دشمن بیفتد. در عملیات کربلای یک پس از شهامت های بسیاری از ناحیه پا مجروح شد، چندین ماه تحت معالجه و درمان قرار گرفت، در حالی که هنوز جراحت او به طور کامل بهبود نیافته بود، دوباره عازم جبهه گشت و با توجه به تجربیات گذشته اش فرماندهی گردان موسی بن جعفر (ع) به عهده او گذاشته شد. در جریان عملیات کربلای پنج گردان موسی بن جعفر (ع) در دو مرحله عملیات شرکت داشت و او درمرحله دوم این عملیات مزد جهادش را گرفت و به درجه رفیع شهادت نایل آمد. شهید علی اسکندری قبل از عملیات به یکی از دوستانش گفته بود: من دوست دارم در شرق بصره شهید شوم. همچنین به یکی دیگر از همرزمانش فرموده بود: ما وقتی برای ضربه زدن به دشمن آن طرف برویم، من شهید می شوم که همان گونه شد. و به آرزوی دیرینه خود رسید، همان طور که بارها خود از خدا خواسته بود و در نامه هایش نیز از خانواده اش درخواست کرده بود تا دعا کنند به درجه رفیع شهادت نایل آید. این سخن اوست که فرمود: از خدا می خواهم به من توفیق عنایت فرماید در راه او چون شمع بسوزم، قفس ها را بشکنم و چون طایری سبکبال به سوی او پرواز کنم. این نظر اوست که در باره شهادت می نویسد: شهادت آزادی انسان است از قیدها و بندها، عروج انسان است به سوی بی نهایت، فکر شهادت و قبول شهادت برای انسان آزادی می آورد. خون شهیدان چون نهری جاری به راه افتاده و درخت اسلام را آبیاری می کند و این درخت میوه ها می دهد، ثمره ها دارد و این میوه ها، شهیدان دیگرند، شهید نمی میرد و خونش فروزنده دلسوختگان و عاشقان دیگر است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین کبیری : فرمانده گردان مالک اشتر(ره)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1337 در روستای خورآباد از توابع شهر مقدس قم، دیده به جهان گشود. محیط ساده و صمیمی روستا که تولد او را رقم زد، فضای پاکی بود تا ارتباط هرچه بیشتر او را با معبود خود فراهم سازد. حسین دوران کودکی را در فضای مملو از عشق به خدا و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، در خانواده ای اصیل و مذهبی سپری کرد. در هفت سالگی با شور و اشتیاق پا به مدرسه گذاشت و سالها به تحصیل علم و معرفت روی آورد. او سرمایه معنوی زندگی را با فراگیری قرآن به دست آورد و با قرآن انس و الفت پیدا کرد و در جلسات قرائت قرآن شرکت می جست. فطرت پاک و تربیت خانوادگی، او را چنان پرورش داده بود که در سالهای کودکی و نوجوانی هم اعتقاد و باورهای دینی و مذهبی، با رفتاری نیکو و مردم دوستی زندگی کرد. در آغاز جوانی به کمک پدر در شغل کشاورزی شتافت و سپس علی رغم میل باطنی خود در دوران طاغوت به سربازی رفت. دوران سربازی او با آغاز نهضت امام خمینی (ره) مصادف شد. او با استفاده از فرصت پیش آمده، فعالیت سیاسی و ضد طاغوتی را در برپایی جلسات مخفیانه، سخنرانی علیه رژیم منحوس پهلوی، پخش اعلامیه و برگزاری مجالس سوگواری سالار شهیدان حضرت حسین بن علی (ع) شکل داد. وقتی شنید حضرت امام (ع) فرمان داده اند که سربازان پادگان ها را ترک کنند، او که فرمان از رهبر و مرجع تقلید خود می برد در صدد برآمد خود و دیگر فرزندان متعهد این مرز و بوم را از خدمت زیر پرچم طاغوت رهایی دهد و به صفوف ملت انقلابی بپیوندند، تا این که موفق به این کار شد و در صحنه های مختلف مبارزه در کنار مردم به سهم خود خروش برآورد و گام زد. او تا پیروزی انقلاب اسلامی و شکست نظام استبدادی پهلوی از پای ننشست و برای آگاه سازی مردم روستا می کوشید و به منظور تحقق این هدف با دعوت از روحانیون متعهد به ارشاد و هدایت مردم پرداخت. با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، برای اتمام دوران خدمت، لباس سربازی به تن کرد. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد مقدس پیوست. با توطئه های ضد انقلاب، به کردستان رفت و در درگیری با فتنه انگیزان از خدا بی خبر حضور یافت. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب شتافت و بنا به وظیفه، در میدان های رزمی و حماسی جنوب به جنگ با دشمنان خدا رفت. در عملیات متعددی شرکت کرد. او آن چنان لایق و شایسته، مهربان و مودب با دوستان صمیمی و با دشمنان سرسخت بود که مسئولیت های مختلفی به او سپرده شد. او تنها به جبهه و سنگرهای عزت و شرف وابسته بود و اگر به مرخصی می آمد، همواره دلش در منطقه عملیاتی بود. جبهه او را ساخته بود، حالت معنوی خاصی، قلبی با صفا، چشمی اشکبار و روحیه ای حماسی داشت و جمع این خصلت ها در او نعمت و موهبت الهی بود. سراسر زندگیش عشق به حق تعالی و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام بود. او در پی رسیدن به حقیقت، معرفت و کمال از هر فرصتی برای مطالعه و تحقیق استفاده می کرد. اهل شب زنده داری، نافله شب و تلاوت قرآن بود. با دعا و نماز مانوس بود. در عملیات رمضان فرماندهی گردان مالک اشتر را به عهده داشت. اما جاذبه فرماندهی، هیچ دلش را نداد و همیشه در مقابل بندگان خدا متواضع بود و دست ادب به سینه داشت. در عملیات رمضان شوق دیدار معبود در وجودش زبانه کشید و در مرحله پنجم عملیات با رشادت و شهامت بی نظیر دشمن را به خاک مذلت نشاند و خود با دلی پاک و ایمانی استوار پس از سیر در وادی سلوک وجهاد، علم و تهذیب نفس و سرافرازی به شهادت رسید و برگی خونین به کتاب عظیم شاهدان همیشه جاوید افزود. اما پیکر پاکش سالهای سال در میدان نبرد، نورافشانی کرد و عاقبت پس از سیزده سال و نیم انتظار پیکر او توسط گروه تفحص شهدا به دست آمد و با شکوه فراوان تشییع به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی کلهری : فرمانده گردان سیدالشهدا(ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زمستان سال 1338 در شب میلاد با برکت حضرت ختمی مرتبت، محمد مصطفی (ص) در خانواده ای مذهبی به دنیا که آمد او را «مصطفی» نامیدند. «مصطفی» گویی از ابتدا «برگزیده» بود، وجود او هماره مایۀ خیر و برکت برای خانواده اش بود... دوران تحصیلات او کوتاه بود، تا دورۀ راهنمایی؛ به قول پدر بزرگوارش «مصطفی» پسری بود خیلی غیرتی؛ نمی توانست تحمّل کند که خود تحصیل کند ولی دیگران کار کنند. با وجود این دانش آموز ممتازی بود درس را رها نمود و به سوی کار شتافت. یکی از همکلاسی های قدیمی او تعریف می کند که: «هر وقت زنگ تعلیمات دینی بود، معلم از «مصطفی» می خواست که «پرده برداری» کند؛ او هم همیشه با خوشحالی قبول می کرد؛ داستانهایی که بیشتر تعریف می کرد، ماجرای «حرّ و زایر کربلا»، داستان «مختار»، داستان «طفلان مسلم» بود. «مصطفی» «مصطفی» داستان «حرّ» را بسیار دوست می داشت و هر وقت که این داستان را شروع می نمود، با شور و حال خاصیّ آن را باز می گفت؛ شاید به این دلیل که شباهتی لفظی بین نام «حرّ» با نام فامیلی او بود...» پس از ترک تحصیل به «بناّیی» روی آورد و تا پیروزی انقلاب، به این شغل پرداخت. در جریان مبارزات سیاسی علیه رژیم، فعالیت های مستمر و قابل توجهی داشت و یکی دو بار هم مجروح و دستگیر شد. پس از آزادی از زندان و پیروزی مبارزات به ورزش روی آورد در «کاراته» موفقیت هایی کسب نمود. پس از پیروزی انقلاب، «مصطفی» در نهادهای مختلف به خدمت پرداخت، از دیگر کارهای او تشکیل یک «تعاونی کشاورزی» به کمک چند تن از دوستان همفکرش بود که هدفی جز کمک در امر خودکفا شدن مهین اسلامی نداشت. در همین زمان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد؛ «مصطفی» دست از کار کشید و راهی جبهه شد، یکی از همرزمانش در این باره می گوید: «وقتی جنگ شروع شد، مصطفی نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به میهن بی تفاوت باشد؛ به ما گفت که برادران! جنگ بر اینِ کار، مقدم می باشد. بیایید سلاح برداریم و از ارزشهای ملی و معنویمان دفاع کنیم.» «مصطفی» مدتی در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نوردید و حماسه های بزرگ و با شکوه را ببآفرید... در غرب بود که با آتش پدافند، سوخوری متجاوز عراقی را سرنگون ساخت، مدتی هم فرماندۀ خط غرب گشت؛ در این مدّت نگذاشت دشمن، ذره ای تحّرک و فعالیّت داشته باشد. در جنوب، از «عملیات رمضان» تا «عملیات بدر» حضوری مستمر و مفید داشت. شهامت و استواری و رشادت او زبان تحسین همگان را گشوده بود؛ حماسه آفرینی های او در «عملیات خیبر» که منجر به تثبیت خط پدافندی «جزایر جنوبی مجنون» شد همگان را به تعجب واداشت، حتی به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرین و سرنوشت سازش، تقدیرنامه ای از «قرارگاه خاتم النبیاء» دریافت کرد؛ اگرچه ـ هیچکس به جز تنی چند از دوستانش ـ از آن مطلع نشد. «مصطفی» با همین شیوه و از همین کارها به «خلوص» رسید. اوج این اخلاص را می شد در رفتارهای او، پس از حماسه «خیبر» یافت؛ پس از عملیات، دیگر او چهرۀ آشنای لشگر شده بود، همه جا صحبت از وی و رشادت های گردانش ـ سیدالشهداء (ص) ـ بود... او این مراتب تحسین و تقدیر را می دید و می شنید اما همیشه با همان صداقت و خلوص و سادگی زایدالوصفش می گفت: «به خدا قسم اشتباه می کنید! این من نیستم که .... این خود سیدالشهداءست که نظر دارد بر این گردان...» «مصطفی» از ابتدا «برگزیده» بود و حیات مادی و زندگی در این دنیا، آزمونی بزرگ برای او بود تا مقام بلند «قرب به حق» را بیابد و «عملیات بدر» وعده گاه تحقق پیمان او با معشوق ازلی بود... «مصطفی» بر همگان ثابت کرد که روح او آماده پرواز است... این را می شد از حلالیت طلبیدن او در شب عملیات، فهمید: «بچه ها! من کلهرم! شما را به خدا مرا حلال کنید... من روسیاه، من گنهکار را حلال کنید!» آری! او برگزیده خدا بود و به خدا پیوست. امید آن که هدایتگر حقیقی ما را از رهروان حقیقتِ راه او قرار دهد ان شاءالله.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر جام شهریاری : فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در امام زاده اسماعیل از توابع شهر مقدس قم متولد شد. در کانون خانواده ای معتقد و مذهبی تربیت یافت و دل و جانشین با محبت اولیای خدا خو گرفت. هوش و ذکاوت و کنجکاوی، از خصلت های بارز دوران کودکی او بود در سالهای کودکی با همین ویژگی ها پا به مدرسه گذاشت. او در محیط معنوی روستا کنار پدر زندگی آمیخته به تلاش و سرشار از صفا داشت اما این دوران زود سپری شده و با وجود همه مشکلات برای ادامه تحصیل به شهر آمد. در این دوران بود که پدرش را از دست داد. او به دلیل فقر مادی نتوانست ادامه تحصیل دهد ولی با روح بلند و مقاوم، مشکلات زندگی را با تلاش و کوشش از میان برداشت. در ایام انقلاب نیز، به عنوان جوانی پر شور و متعهد، در حماسه اسلامی مردم شرکت داشت، او فشارهای دوران طاغوت را دیده بود و به آزادی و عزت می اندیشید. ناصر با پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) دستگیر شد و به زندان افتاد و مدتی بعد از کار اخراج گردید. سربازی و خدمت زیر پرچم را با فرمان امام (ره) مبنی بر فراز از پادگان ها نیمه کاره گذاشت و به خیل عظیم مردم در تظاهرات پیوست. و تا پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در صحنه های مبارزه شرکت کرد با آغاز جنگ تحمیلی مدتی مسئولیت اعزام نیروهای داوطلب به جبهه های نبرد را به عهده گرفت و نقش مهمی را در اعزام نیرو ایفا کرد. اما مدتی بعد روح بلندش او را به صف جوانمردان غیور پیوند داد و به پای خاکریزهای عزت و شرف کشاند. او در جبهه های نبرد با شهامت و شجاعت فرماندهی نیروهای سپاه اسلام را به عهده داشت. ناصر در عملیات رمضان فرماندهی گردان مالک اشتر و تا قبل از عملیات والفجر چهار فرماندهی گردان امام سجاد (ع) را عهده دار بود و عاقبت در منطقه سرپل ذهاب به فیض شهادت نایل آمد. او یک فرزند پسر و یک فرزند دختر از خود به یادگار گذاشته است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جواد فخاری : قائم مقام فرمانده گردان سید الشهدا(ع)لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در خانواده ای مذهبی در شهر مذهبی قم دیده به جهان گشود دوران کودکی او مصادف بود با آغاز نهضت اسلامی سال 41. تحصیلات ابتدایی را در یکی از مدارس قم گذراند و در کنار درس به پدرش نیز کمک می کرد. با این حال دوره راهنمایی را در مدرسه حافظ به پایان رساند و در کلاس اول دبیرستان مشغول به تحصیل شد. همان سال به دلیل همکاری با عناصر انقلابی و هم چنین تعطیلی بعضی مدارس از ادامه تحصیل بازماند و تمامی هم و غمش مبارزه شد. در سال 1357 پدر خود را از دست داد و غم سنگینی وجود پاکش را فرا گرفت. پس از پیروزی انقلاب به دلیل فوت پدر ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد. مدتی بعد برای خدمت سربازی به بندر انزلی اعزام و در نیروی دریایی ارتش به خدمت مشغول گردید، این زمان مصادف بود با برافروخته شدن آتش جنگ. مدتی بعد به علت صافی کف پاها از خدمت معاف شد، اما به خاطر شور و شوق بیش از حد و علاقه فراوانی که نسبت به حضرت امام (ره) و رزمندگان اسلام داشت به عنوان بسیجی عازم جبهه های نبرد شد. او زندگی با جبهه و جنگ را از سال 1360 آغاز نموده ابتدا به جبهه های غرب و سپس به جنوب اعزام شد و مجدداً باز هم غرب و بالاخره به جنوب رفت، تا این که پس از گذشت ماه ها حضور دائم در جبهه ها و شرکت در چندین عملیات بزرگ و کوچک و خطوط پدافند، با وجود محرومیت های بی شمار، تاریخ 21/12/1363 در حالی که پیکر مطهرش پاره پاره شده بود از این دنیای خاکی به افلاک پر کشید و به درجه رفیع شهادت نایل آمد و جسم پاکش خاکستر جبهه ها شد و به اولیاء خدا پیوست. محمد جواد فخاری در بخشی از وصیتنامه اش می گوید:" ما انسان ها بالاخره از این دنیا می رویم و می میریم پس چه بهتر که یا شهید شویم یا طوری برویم که هم خدا و همه مردم از ما راضی باشند... ای مادر که همه چیزم را به تو مدیونم، تو زحمات زیادی برای من کشیده ای که قلبم عاجز از نوشتن آن است. من که چیزی ندارم خدا اجرت بدهد. مادر از تو می خواهم که صبر کنی و می دانم که صبور هستی. برای من طلب آمرزش کن.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین شیخ حسنی : فرمانده واحد تامین وپشتیبانی لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1333 ش. در شهر مقدس، قم متولد شد. در همان دوران کودکی به خاندان عصمت و طهارت عشق می ورزید و در مجالس عزاداری اهل بیت ـ علیهم السلام ـ شرکت می نمود. او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در قم طی کرد. در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی همدوش امت حزب الله، فعالانه در تظاهرات شرکت می کرد و پس از فعالیت گسترده و پخش اعلامیه های امام خمینی (ره)، توسط سفاکان رژیم پهلوی دستگیر می شود و با پیروزی امت حزب الله، همراه با دیگر زندانیان سیاسی آزاد می گردد. او بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد. پس از شروع جنگ به جبهه اعزام گشت و در هجوم عراق به خرمشهر، بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه صورت مجروح شد. بهبود جراحت ایشان مدت زیادی طول کشید. در همان ایام که هنوز بهبود نیافته بود، به عنوان مسئول تامین لشکر علی بن ابیطالب (ع) سخت به فعالیت پرداخت. سرانجام محمد حسین پس از سالها تلاش و کوشش در تاریخ 7/12/1362 در جزیره مجنون به کاروان شهیدان پیوست.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید زال یوسف پور : فرمانده گردان امام سجاد (ع)لشگر14امام حسین(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) آخرین فرزند خانواده بود و در سال 1339 در روستان «ناغان» در استان «چهار محال و بختیاری» دیده به جهان گشود . گر چه وی در خا نواده و منطقه ای محروم به دنیا آمده بود اما این محرو میت ودوری از امکانات آموزشی وفرهنگی هر گز موجب ضعف ایمان و اعتقادی اش نگردید . تا مقطع دوم راهنمایی را در زادگاهش تحصیل کرد و پس از آن به همراه خانواده در «مسجد سلیمان» ساکن شد .در حالی که نهمین بهار زندگی اش را نگذرانده بود ، گرد یتیمی را بر سر و روی خود شاهد بود و پدر را که حتی در بستر بیماری و در آخرین نفس ها هم فرزندانش را به نماز و عبادت خداوند توصیه و سفارش می کرد، از دست داد .در سایه همین تربیت صحیح بود که زال در سن 10 سالگی به خوبی نماز می خواند و روزه می گرفت . او در سال 1353 به اصفهان رفت و در مدرسه راهنمایی ارشاد مشغول به تحصیل شد. این دوران مصادف با دوران دانشجویی برادرش نجف بود که در تهران مجدانه در فعالیت های سیاسی ومبارزات ضد طاغوت شرکت داشت . همین فعالیت های سیاسی برادر راه گشای اندیشه سیاسی و مبارزاتی زال شد.حضور در محضر درس و جلسات خصوصی استاد پرورش محرک واقعی زال در زمینه مسائل سیاسی و رشد سریع اعتقادات حق طلبانه و مبارزاتی وی بود . زال در حالی دوره متوسطه را در رشته برق هنرستان فنی اصفهان به پایان برد که در انجمن اسلامی این هنرستان حضور فعال داشت و دانش آموزان و مربیان و از جمله استاد پرورش ،پشت سر وی به نماز جماعت می ایستادند . زال در همین اثنا در مسافرتهایی که در تهران و منزل برادرش نجف داشت با دانشجویان مبارز و فعالیت های آنان آشنا شد و در کلاس های شهید مظلوم دکتر بهشتی که در منزل وی بر گزار می شد ،شرکت می کرد و با شخصیت های اسلامی ،افکار بلند مذهبی و محیط سیاسی دانشگاه آشنا شد . از سال 1356 در ارتباط با گروه اسلامی و انقلامی« مهدویون» قرار گرفت و به واسطه شجاعت بی نظیر و تقوا و اخلاصش ،با وجود سن پایین از جایگاه خاصی در این گروه بر خوردار شد . جابجایی اسلحه در زمان حکومت نظامی در شهر «اصفهان» ،جابجایی اسلحه از «ارومیه »و «اصفهان» تکثیر و توزیع اعلامیه های امام خمینی در شهرهای «اصفهان» ،«نجف آباد »،«شهر کرد» ،«گلپایگان» ،و «فریدن ».شرکت در شکستن و به زیر کشیدن مجسمه شاه در سبزه میدان و میدان امام، شرکت در طرح کشتن معاون مزدور ساواک« اصفهان» که دستش به خون هزاران نفر از مبارزین وانقلابیون استان اصفهان آلوده بود ،شرکت در عملیات تصرف کلانتری نارمک در 21 و22 بهمن 1357 ،شرکت در تصرف پادگان عباس آباد و حمله به گارد شاهنشاهی از جمله فعالیت ها و مبارزات انقلابی زال علیه رژیم ستم شاهی پهلوی بود .زال به اتفاق دوستانش در گروه مهدویون در اوایل سال 1358 خدمت حضرت امام(ره) رسیدند و در خصوص موجودیت این گروه کسب تکلیف نمودند .حضرت امام توصیه فرمودند که آنها در ارگان های انقلابی مشغول خدمت شوند . پس ازبازگشت از محضر معمار کبیر انقلاب او وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اصفهان شد. وی در نامه ای به یکی از دوستانش از وی خواست تا دعا کند تا لیاقت چنین لباس و پاسداری را داشته باشد و در آخرت پیش خدا و بندگان خاصش شرمنده نباشد . در اردیبهشت ماه سال 1360 زال تشکیل خانواده می دهد که ثمره آن یک دختر بود که چند ماهی بیشتر ازمهرومحبت پدر برخوردار نبود . پس از عضویت در سپاه به واسطه استعداد و شایستگی و اخلاق بر جسته اش به عنوان مربی آموزش در پادگان غدیر اصفهان که یکی از مهمترین پادگانها ومرکز آموزش سپاه است انتخاب شد و به همین دلیل به او اجازه اعزام به جبهه های حق علیه باطل داده نمی شد . سر انجام با پافشاری واصرارزیاد توانست با جلب رضایت مسئولان در عملیات تنگه چزابه حضور یابد که پس از یک نبرد شجاعانه از ناحیه سر ، گردن و پا زخمی شد . پس از آن از سوی سردار صفوی مسئول جمع آوری تجربیات جنگی رزمندگان اسلام در جبهه ها و تدوین آنان شد و این مسئولیت تا شروع عملیات فتح المبین ادامه داشت . در این عملیات نیز ابتدا به عنوان معاون فرمانده گردان حضور موثر و شجاعانه ای داشت و پس ازآن فرماندهی گردان امام سجاد(ع) به او واگذار شد .او مجدانه و پا به پای سایر رزمندگان ونیروهایش در گردان ،در سنگر سازی و سایر فعالیت ها تلاش می کرد و رفتار متواضعانه او گردان را تحت تاثیر قرار داده بود . زال در عملیات بیت المقدس نیز فرماندهی گردان امام سجاد (ع)از تیپ امام حسین (ع)که بعد به لشگرارتقاء یافت را بر عهده داشت که در این عملیات رزمندگان پرتوان اسلام پس از 20 کیلومتر پیش روی و در هم کوبیدن دشمن به جاده اهواز خرمشهر دست یافتند . در مرحله دوم همین عملیات که تیپ امام حسین (ع)وتیپ محمد رسول الله (ص)احتیاج به کمک پیدا می کند ،تعدادی از همرزمان او در دوران مبارزه با طاغوت دراین یگانهاحضوردارندو زال که یاد استقامت همرزمانش در دوران رژیم ستمشاهی پهلوی می افتد با جدیت تمام به کمک دوستانش می شتابد که مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و از ناحیه کتف زخمی می شود . زال مجروح به تهران منتقل و در بیمارستان مصطفی خمینی بستری می شود اما در حالی که به تشخیص پزشکان باید مورد عمل جراحی واقع می شد تنها پس از 3 ساعت حضور در بیمارستان با یک نقشه حساب شده فرار کرد ه و پس از تهیه لباس از منزل برادر دانشجویش عازم جبههمی شود . او از شهادت دوستانش از جمله معاون خودش در گردان امام سجاد(ع) بسیار متاثر شده و می گوید :نمی توانم تحمل کنم و همرزمانم را تنها بگذارم .دنیا در نظر او حقیر و تنگ شده بود و روح مشتاقش برای لقا الله بی تابی می کرد و از عشقی عمیق می سوخت .سرعت زال در راه وصا ل ،آنچنان شتابان بود که هیچ کس وهیچ چیز نمی توانست آن را کند سازد . او در حالی که وضعیت زخمش بسیار بد بود خود را به خط مقدم رساند و در مرحله سوم عملیات بیت المقدس نیروهای گردانش را فرماندهی کرد . رزمندگان اسلام پس از عبور از یک میدان مین و پشت سر گذاشتن دو خاکریز بعثی ها ،مقاومت عراقی ها را در هم شکستند .عرقی ها دراین عملیات نیز چاره ای جز فرار یا تسلیم در مقابل رزمندگان اسلام نداشتند. زال قهرمان اما در این هنگام که با عشق به لقای حضرت حق گام بر می داشت سرانجام بر سر پیمان الهی سینه خود را آماج گلوله های کفر و ستم قرار داد و در بهشت برین به آرزوی دیرین خود رسید . «حکیمه» دخترش در رثای او چنین می نویسد :برای تو می گویم از غروبت ، نه از طلوعت که مدت هاست می گذرد . چه زیبا غروب کردی و به معبود رسیدی . برادر بزرگترش شهید نجف یوسفپور نیز در راه دفاع از دین ومرزوبوم ایران اسلامی به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان از گردان یا زهرا (س) تیپ44قمر بنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «ابوالفتح نظری» در اردیبهشت ماه سال 1341 در جنوب «شهر کرد» به دنیا آمد. پدرش کارگر بود و با سختی معاش زندگی را تامین می کرد. خانواده شهید از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتند و شهید از همان دوران کودکی تابستان ها در کوره های آجرپزی شهر کرد به کار مشغول می شد تا بتواند کمکی در جهت تامین حد اقل نیاز های زندگی خود و خانواده باشد .با این وضعیت او از همان ابتدا با گوشت و پوست خود تمام سختی های زندگی افراد مستضعف و فقیر را درک کرد. لذا همیشه و در همه جا سعی می کرد از افراد ضعیف و مظلوم دفاع کند و هیچ گاه در مقابل ظلم و ستم افراد زور گو ساکت نمی ماند . این رویه را هم در دوران تحصیل و هم در محل زندگی رعایت می کردو الگویی شده بود برای دوستان و همکلاسی ها ی خود. در انتهای دوران تحصیلات راهنمایی حوادث انقلاب پیش آمد و او به خاطر همان حس ظلم ستیزی و دفاع از حق به محض اطلاع از پیام امام خمینی که مبارزه با ظلم وفساد دولت شاه خائن بود، در تمام تظاهرات ومبارزات شرکت می کرد .اودر مدرسه محل تحصیل هدایت مبارزات دانش آموزان را به عهده داشت و به عنوان رهبر بچه هایی که تلاش در همراهی انقلاب را داشتند معروف شده بود . به محض اطلاع از انجام تظاهرات با هدایت بچه های دیگر شروع به دادن شعار های ضد رژیم می کرد و به همراه بچه های دیگر از مدرسه خارج وبه سمت تظاهرات حرکت می کردند .ایشان به لحاظ اعتقاد واقعی به راه و هدف خود هیچ گاه ترسی به خود راه نمی داد و شب ها با نوشتن شعار های ضد شاه روی دیوار های خانه های محله خودشان و پخش اعلامیه های امام خمینی (ره ) سعی در انجام وظیفه خود می نمود. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی جزءاولین کسانی بود که به جبهه های جنگ رفت .در همان اولین مرحله اعزام در جبهه ی شوش بر اثر اصابت تر کش خمپاره به ساق پایش زخمی شدو به بیمارستان انتقال یافت. ایشان در اکثر عملیات زمان جنگ حضور فعال داشت و در چندین عملیات از جمله عملیات بیت المقدس در زمان فتح خرمشهر مجددا مجروح گردید و بر اثر اصابت تیر پایش مجروح شد .زخمها ودرد مجروحیتهای پی در پی اورا از جبهه جدا نکرد وتا زمان شهادت در22/11/1364درعملیات پیروز مند والفجر هشت که این اسطوره ملی به شهادت رسید ،هیچگاه سنگر مبارزه را ترک نکرد. یکی از ویژگی های مهم شهید این بود که بسیار ساده زندگی می کرد و هیچ توجهی به تجملات زندگی نداشت. او سعی می کرد کارهای ثواب را حتی المقدور به صورت مخفیانه انجام داده تا جنبه ریا و ظاهر فریبی پیدا نکند. او بسیار شجاع بود و به خاطر گرفتن حق و دفاع از ضعیف و به خاطر دین حاضر به هر گونه فداکاری بود .به عنوان مثال در شب عملیات زمانی که تیربار دشمن در حال تیر اندازی شدید به سمت نیروهای ایران بود، ایشان با از خود گذشتگی خودش را به آن سوی خاکریز انداخت تا با پرتاب نارنجک تیربار دشمن را خاموش کند . شهید در آخرین مر حله عزیمت به جبهه در سال 1364 در عملیات والفجر 8 شرکت کرد و به عنوان فرمانده گروهان جز اولین نیروهایی بود که به خط مقدم دشمن حمله برد و در ساعات اولیه حملات به شهادت رسید . پس از گذشت یک هفته از عملیات والفجر 8و به شهادت رسیدن شهید و جمعی از همرزمانش در شهرکرد از محل بسیج سپاه پاسدران تشییع جنازه بر گزار گردید وشهید بر روی دست مردم انقلابی شهر تشییع و در محل گلستان شهدای شهرکرد به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسینقلی آذریان : معاون اداره آموزش و پرورش شهرستان« بروجن»دراستان« چهامحال وبختیاری» در گذر كوچه هاي زمان به دنبال رد پايي از تمناي عشق مي گشتم ، در گذر نيستي لحظات اسير لحظه هاي تنهايي مي شوم در كنارش كه مي نشينم آرام با من سخن مي گويد ، به زبان خودش هميشه زنده و جاويد است. عشقش معلمي و كلامش هميشه آموزنده بود. آنچه مي گفت دل ميبرد به سراي محبتش. آرام و متين و باوقار در طول مدتي كه زندگي را تجربه مي كرد.آموخته بود در ناملايمات روزگار ساكت و آرام باشد اما هيچ گاه اجازه نداد مسير زندگي او را بي هدف به جايي ببرد. در كلامش و راهش هميشه نشاني از برنامه بود. زندگي را با اهدافش زيبا مي ديد نگاهش به دنيا فرق مي كرد.او دنيا را همچون گلستاني مي ديد كه تنها از دور زيبا بود كمك به فقرا براي او شيرين تر از هر شيريني بود. خنده اش مستانه بود و حرفهايش همچون عسل شيرين.عادت به رنجاندن كسي نداشت وقتي سخن ميگفت و احساس ميكرد كسي از او رنجيده دست به دعا مي زد و از خداوند طلب بخشش مي كرد.خوبيهايي كه ديگران در حقش مي كردند هميشه در دلش مي ماند اما هرگز از بدي كسي سخن نگفت.وقتي بيست و پنجمين بهار زندگي اش را مي گذراند به امر خدا و رسولش زندگي مشترك را در سال 54 با همسري فداكار آغاز كرد. مدتي كوتاه از اين زندگي مشترك مي گذشت كه خداوند هديه اي بزرگ به آنها اهدا كرد به نام فرزند. او بار زندگي را به همراه تحصيل به دوش مي كشيد.دوري از محل تولدش براي او بسيار سخت بود اما زندگي در كنار همسر و فرزندانش برايش شيرين بود.با وجود تمام سختي ها همه چيز را به جان مي خريد تا آنكه خداوند دو گل ديگر به باغ زندگي آنها افزود. زندگي هر روز برايش شيرين تر مي شد تا آنكه اين شيريني با سفر به خانه ي خدا تكميل شد.دوران سفر پر بود از اتفاقات گوناگوني كه او بعد از برگشتن از سفر تصميم مي گيرد كه خانه را به مقصد مبارزه در شهرهاي جنوب ترك كند اما در اين مدت هم فراموش نمي كند كه معلم است و با خود كتابها و لوازم تدريس را همراه مي كند .ساك دستي كوچك او بار ديگر همراهش مي شود.دوران جبهه را با شاگرداني جديد مي گذراند. شب عمليات همه نگرانند نه به خاطر ترس بعد از مرگ بلكه نگران اينكه عمليات بايد موفقيت آميز باشد او نيز چون ديگران بعد از نماز شب شروع به زمزمه مي كند با خداي خود و اين چنين در دل بيان مي كند: يارب از فرط گنه نامه سياهم چه كنم گر نبخشي ز ره لطف گناهم چه كنم بسته گر ديده به هر سو برسد راه نجات ندهي گر تو در اين معركه راهم چه كنم جز تو ما را نبود پشت و پناهي به جهان بي پناهم ندهي گر تو پناهم چه كنم يوسف افتاده به چاه از اثر بي گنهي من ز فرط گنه افتاده به چاهم چه كنم بخشش و لطف تو پاينده تر از كوه بود من كه ناچيزتر از يك پر كاهم چه كنم به هدف گر نخورد دست دعايم هيهات به اثر گر نرسد شعله آهم چه كنم و بالاخره مرغ سعادت بر شانه اش مي نشيند و شهد شيرين شهادت را سر مي كشد و به مرغان باغ ملكوت اضافه مي شود و چه سفر شيريني است.او رفت و به آنچه مي خواست رسيد.با خود عهد بسته بود كه شهادتش با سفر به خانه عشق مدت زيادي فاصله نداشته باشد و چه جانانه به عهد خوبش وفا كرد و چه مردانه ملقب به لقب سردار حاج «حسين قلي آذريان» شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نوروزعلی آذریان : فرمانده بهداری سپاه دوم سیدالشهدا (ع)نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اين مجموعه كوتاه كه در واقع شمه اي پيرامون شخصيت والاي سردار رشيد اسلام، بسيجي عارف ،شهيد «نوروزعلي آذريان» مي باشد، قصد نداريم كه همه جزييات و مسئوليت هاي اين شهيد بزرگوار را بازگو نماييم.شهيد« آذريان» از جهت تقوي كم نظير و نسبت به دنيا و علاقه به آن بي اعتنا بود و در طول زندگي چيزي از مال دنيا نيندوخت. اودر برابر ستمگران و دست نشاندگان بیگانگان ودشمنان مردم ایران سخت گیروبي باك و در برابر مردم مهربان و صميمي بود. بگذار تا همت والايش را بستائيم، بگذار جاودانگي شهيد عشق را كه در قربانگاه به شهادت ايستاد ما نيز شاهد شويم.او كه قلب لبريز از عشق و صداقتش را كريمانه ارزاني كرد و با بيداد درافتاد و ايمانش را براي ابد به ما هديه كرد. «علي» در سال 1339 در شهرستان «بروجن» در استان «چهارمحال وبختیاری» پا به عرصه وجود نهادودوران طفوليت را در خانواده اي مذهبي سپري كرد.از همان ابتداي كودكي جلوه تقوا و خصوصيات بارزي در وي وجود داشت پس از گذشت اين دوران قدم به دبستان گذاشت و تحصيلات ابتدايي خود را در دبستانهاي «ضرغام» و «شهيد حبيبي» (جمال الدين سابق) به پايان رساند. تحصيلات دوران راهنمايي را در مدرسه« ارشاد» گذراند و همزمان در داروخانه «نوين »در«بروجن» به كار مشغول گرديد و تحصيلات دوران متوسطه را در دبيرستانهاي« شهداء بروجن» و« اديب اصفهان» گذراند .او در فرصتهاي آزاد و زمان فراغت در بيمارستان «عسگريه» اصفهان فعاليت می کرد تا هم به تجاربش بیفزاید هم کمک هزینه ای برای تحصیل خود فراهم نماید.در سال 1357 موفق به اخذ ديپلم رياضي شد .این سال که اوج مبارزات مردم ایران برعلیه حکومت ستم شاهی بود ،فرصت مغتنمی برای «علی»پیش آمد تا با فراغت بیشتری به مبارزاتش بپردازد. به علت بسته شدن دانشگاهها او روانه خدمت سربازي گرديد. دوره آموزشي سربازي را در« دوآب» در استان «مازندران» گذراند و سپس جهت خدمت به واحد بهداري ارتش در «سنندج» اعزام گرديد .او دوران احتياط را در بهداري پادگان «حنيف نژاد» به پايان رساندوپس از پايان خدمت به همراه همرزمانش در بيمارستان «عسگريه» مشغول به كار شد . پس پایان دوران خدمت وظیفه به پيروي از سنت رسول الله ازدواج کرد.ا و در سال 1362 وارد سپاه منطقه دوکشور در «اصفهان» گرديد و در بيمارستان شهيد آيت الله «صدوقي» مشغول خدمت شد.پس از مدتی مسئوليت امور دارويي و تجهيزات پزشكي سپاه دوم به وي محول گرديد و امور توزيع دارو بين داروخانه هاي سپاه دوم به عهده ايشان بود. بعد از آن مسئوليت اداره بهداري رزمي سپاه دوم نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنوب به ايشان سپرده شد .او با اینکه فرماندهی بهداری سپاه دوم نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را به عهده داشت ونوع مسئولیتش اقتضاء می کرد درپشت جبهه باشد و بر ماموریت نیروهای تحت امرش در یگانهای تحت فرماندهی سپاه دوم نظارت کند؛ در چند سال حضور درجبهه ها ودر تمام عمليات،با حضور در خط مقدم جبهه به صورت مستقیم بر کارنیروهای تحت امر خود نظارت می کرد.اودر سمتهای خود در جبهه وپشت جبهه فداكاري های بی شماری نمود. شهید« آذریان» درآماده سازي و ارسال امكانات پزشكي واعزام نیروهای پزشکی به جبهه نقش بسزايي داشت. او از ارتباط نزدیک وصمیمی اش با مقامات مسئول دراستان اصفهان مانند حاج آقا «طاهري»،امام جمعه وقت اصفهان وسردار «سيف الهي» فرمانده وقت سپاه دوم سید الشهداء که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بر قرار شده بود ،استفاده می کردواز آنها در جهت پیشبرد امورپزشکی وامدادگری در جبهه ها یاری می جست. اوشخصا به کار بيمارستانهاي صحرايي در طول خط مقدم جبهه و رساندن امكانات لازم به آنها نظارت داشت. «علي» پس از سالها مجاهدت خستگی ناپذیر در تاريخ 8/11/1365 در عمليات «كربلاي 5 »به همراه تني چند از همرزمانش ازجمله دكتر« احمد صادقيان» به درجه رفيع شهادت نائل آمد تا اجر زحمات بی دریغ خود را در طول عمر با برکت خود از خداوند متعال بگیرد،وعده ای که آفریدگار هستی به بندگانش داده. از وي دو فرزند به نامهاي ميثم و مائده به یادگار مانده است. گوشه اي از مبارزات قبل و بعد از انقلاب : قبل از انقلاب اسلامي در اعتصابات ومبارزات دانش آموزي نقش فعالي در شهر اصفهان و بروجن داشت. وي هنگام درگيريها در اصفهان، مجروحين را در زيرزمين هاي بيمارستان «عسگريه» مداوا مي نمود كه به همين دليل يكبار توسط ساواك دستگير و پس از مدتي آزاد شد. او درتظاهرات و مبارزات مردم« بروجن» نيز شرکت تاثیرگذار داشت . در انتقال اعلاميه هاي امام (ره) از «نجف آباد» و ديگر شهر ها فعاليت مي نمود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در اصفهان با دوستان همرزمش از جمله شهيد حاج «مصطفي آذريان» و برادر مفقودالاثرش «حسين آذريان» در كنار روحانيت معظم اين شهر به فعاليت هاي ديني و سياسي مشغول بودند. «علي» در درگيريهاي كردستان با ضدانقلاب چهل روز در محاصره بودند كه پس از آزادي به ادامه مبارزه پرداخت و به هيچ وجه در راه اسلام و قرآن احساس خستگي نكرد. آري او از جمله مومنان بود كه به عهد خود با خدا وفا كرد و صدق خود را به ثبوت رسانيدند .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده شهربانی(سابق)شهرستان «مهاباد» شهید «غلامحسین یارجانی» سال 1326 در روز عاشورای حسینی در« زنجان»، در خانواده ای مذهبی و والا مقام چشم به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی را با بهره برداری از سجایای معنوی همراه با گذراندن مقاطع مختلف تحصیلی گذراند، طوری که به خاطر هوش و ذکاوتی که داشت، در شانزده سالگی موفق به اخذ دیپلم گشت. غلامحسین از دوران کودکی علاقه وافری به انجام فرائض مذهبی داشت و در نوجوانی کاملا به آن معتقد بود و چون صدای خوشی داشت، به تلاوت قرآن کریم با صوت همت گماشت. انسانی تیز هوش، سخت کوش و متدین بود. پرداختن به علم و دانش و به جا آوردن مسائل دینی و اعتقادی از عشق و علاقه فطری او نشأت می گرفت. وی در سال 42 به استخدام شهربانی (سابق) در آمد و پا به دانشگاه افسری گذاشت. پس از گذراندن حدود دو سال در «آبادان »به اداره کنترل شهربانی سابق، منتقل شد. در سال 53 به همراه گروهی از افسران شهربانی برای طی دوره آموزش کامپیوتر (برنامه نویسی عالی) به «آمریکا» اعزام شد و به دلیل نتایج ممتاز در آنجا بورس «پورتریکو» را دریافت کرد و پس از گذراندن این دوره بازگشت. او را می توان به عنوان یکی از مهمترین برنامه نویسان «ایران» نام برد. با تعهدی که به کشور عزیزمان داشت، مصرانه در خواست کرد که آمریکایی ها را اخراج کنند و خود و همکارانش این کار را بر عهده بگیرند. شهید یارجانی از افسران انقلابی بود که قبل از انقلاب اسلامی حضرت امام را تنها راه نجات و عظمت کشور شناخته بود و در تمام راهپیمایی ها علیه رژیم ستمشاهی شرکت فعال داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی سر از پا نمی شناخت او را در آن هنگام به عنوان نیروی مؤمن و متعهد که رابطی بین افسران انقلابی شهربانی و سردمداران دولت انقلاب بود، می شناختند. وی در سال 58 و روز بعد از ازدواجش که با سادگی تمام بر گزار شد، به سمت فرمانده شهربانی «مهاباد »منصوب گشت و با اینکه در رشته علوم سیاسی دانشگاه« تهران» پذیرفته شده بود، تصمیم خود را گرفت و به منطقه پر خطر و مسلح خیز مهاباد عزیمت کرد. در نوزدهمین روز مهر ماه سال 58 آقای «خلخالی» و چند تن از محافظین که به شهر مهاباد عزیمت کرده بودند، با عده ای از منافقین درگیر می شوند. درگیری به حدی بود که شهید «یارجانی» خود را به محل حادثه که در کلانتری بود، می رساند. در این درگیری او مورد اصابت تیر از ناحیه دست و تحال قرار می گیرد و با کوله باری از افتخار و دستاوردهای بزرگ غرق در خون می شود.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سهراب اسماعیلی : عضو شورای فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان زنجان در اردیبهشت ماه سال 1341 در یک خانوادۀ متدین و مذهبی در روستای" قارختلو" در استان زنجان، به دنیا آمد. دوران کودکی را با بازی های کودکانه گذراند، از همان دوران کودکی وقار و سنگینی در وجود او موج می زد . پسری مؤدب بود. پس از گذشت 6 سال از تولد ش، ابتدا به آمادگی و در سن 7 سالگی وارد محیط علم و دانش در زادگاه خود شد و دوران ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند. در آن زمان به دلیل سیاستهای تبعیض آمیز حکومت طاغوت در روستای ایشان مدرسه راهنمایی وجود نداشت .دانش آموزان تاکلاس پنجم ابتدایی درس می خواندند و مجبور بودند ترک تحصیل نماید. سهراب مجبور شد ترک تحصیل نماید.پس از چند سال برای کار عازم تهران شدتا در دورانی که باید درس می خواند ،با کار کردن کمک خانواده باشد. در آنجا با وجود این که روزها در نانوایی مشغول بکار بودند در کلاس های شبانه شرکت می کردند و دوره راهنمایی در مدارس شبانه تهران و همین طور تا کلاس دوم دبیرستان را در تهران گذراند. این دوران همزمان بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت دیکتاتوری شاه. سهراب با مشاهده ی ظلم ، ستم وفساد حکومت ستمشاهی بی هیچ تردیدی به صف مبارزین پیوست.او در سخت ترین شرایط مبارزه در میدان مبارزه حضوری فعال و تاثیر گذار داشت. انقلاب که پیروزشد سهراب خیلی خوشحال بود،انگار از قفس آزاد شده بود. در هر عرصه ای که نیاز به مجاهدت وجانفشانی بود اوحضور داشت. از علاقمندان به امام بود .با تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خود را به زنجان رساند تا با ورود به سپاه رسالت تاریخی خود را انجام دهد. او که خود از پیشتازان مبارزه وپاسدار آرمانهای الهی انقلاب اسلامی بود،دیگران را هم تشویق می کرد تا با ورود به سپاه حافظ انقلاب اسلامی باشند. ضمن فعالیت در سپاه تحصیلات خود را ادامه داد وموفق به اخذ دیپلم، در رشته علوم انسانی و ادبیات شد. پس از آن مطالعات زیادی در مورد اصول و علوم دینی انجام دادند ،به طوری که یکی از اساتید مبرز در این زمینه بودند. او با تشکیل کلاسهای عقیدتی نقش مهمی در ارتقاع سطح آگاهی نیروهای سپاه داشت. با شروع جنگ تحمیلی او کمترین تردیدی به خود راه نداد. او به جبهه رفت ودر اکثر عملیاتی که نیروهای ایرانی بر علیه دشمن انجام میدادند ؛او حضوری فعال وتاثیر گذار داشت. حضور در جنگ ودفاع از کشور اورا از ادامه تحصیل باز نداشت، سال 1362با شرکت در کنکور سراسری در رشتۀ کارشناسی علوم اجتماعی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی به دلیل نیاز که احساس می کرد به وجودش در جبهه است ،حضور در دانشگاه عشق، جبهه را به دانشگاه تهران ترجیح داد و عازم جبهه شد . آول آذر ماه1362 و منطقه پنجوین در عملیات والفجر4 آخرین میدان حضور این سردار ملی وپر افتخار ایران بزرگ در این کره ی خاکی بود او با رشادتهای بی شماری که در این عملیات بروز داد، به شهادت رسید تابا قرار گرفتن در جوار رحمت الهی ناظر اعمال وکردار ما باشد. قبل از اوبرادر کوچکترش، قنبراسماعیلی در عملیات فتح المبین درجبهه ی جنوب به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالفضل نوری : فرمانده گردان کمیل لشگر27محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1337 در خانه ای آکنده از رنج ، تلاش و ایمان و از پدر و مادری از تبار پاکدلان و پرستشگرالهی دیده به جهان گشود. مادر مومن و پدر متدین برای خوب بودن فرزند اولشان سنگ تمام گذاشتند و به محض از شیر گرفتن، ادب و اخلاق و صراحت و شجاعت را در کامش ریختند. بردباری ، سخت کوشی و همت بالاکه از خصلتهای پدرش بود،در شخصیت او نیز نمود پیداکرد.او در کلاس زندگی آزمون آزادی و آگاهی و درس چگونه زیستن را به خوبی برایش آموخت. در سایه چنین مراقبت هائی بود که اودر تمام مراحل عمرش چند سال از همگان پخته تر می نمود. او کودکی بود آرام و کم حرف . شیرین کاریهای کودکانه اش، نظر اهل خانه را به خود جلب می کرد. یکی از شیرین کاری هایش این بود که در چهار سالگی با تهیه کیف و کتاب و دفتر و مداد ادای دانش آموزان را در می آورد و آرزوی رفتن به مدرسه می کرد. به محض رسیدن به سن هفت سالگی به دبستان صائب پاگذاشت و با تلاش و کنجکاوی که از کودکی قرین ذاتش بود، به عنوان دانش آموز ممتاز آن مدرسه شناخته شد. روزی بازرسی به مدرسه می آید و از دانش آموزان سوالاتی می کند و از آنها می خواهد که نام ادیسون را روی تخته سیاه بنویسند. هیچ کدام از کلاس اولی ها نمی توانند املای چنین کلمه ای را روی تخته بنویسند. ولی شهید نوری به این کار موفق شده و مورد تشویق بازرس مربوطه قرار می گیرد . او با درجه ممتاز پای به دبیرستان شریعتی گذاشته و در سال ششم به دبیرستان صدر جهان سابق منتقل می شود .در این دوره که دانش آموزان بنا به اقتضای سن بیشتر دچار بحران روحی و فکری و اخلاقی می شوند او با مایه های اخلاقی و مذهبی که از خانواده آموخته بود به مطالعات مذهبی روی آورده و با مطالعه مداوم جزوه های مذهبی از جمله نشریه نسل نو و جزوه های انتشارات در راه حق با معارف اسلامی آشنا می شود. مطالعه ، شرکت در مراسم مذهبی و برنامه های مساجد او را از تحصیل خویش باز نداشته در درسهای دبیرستان نیز به پیشرفت های شایانی دست یافت .ا و علم و ایمان مذهبی را در کنار هم به خوبی جمع می کند و در خرداد ماه 1356 با معدل الف موفق به اخذ دیپلم می شود و چنین توفیقی در درس و کتب فضائل اخلاقی و آلوده نشدن درآن شرایط بحرانی جامعه و مفاسد انبوه از یک جوان دبیرستانی حکایت از میزان بالای عرفان واعتقاداودارد. عشق به ادامه تحصیل در کنار کمبود امکانات مادی او را به دانشکده کشاورزی زنجان می کشاند .او در رشته زراعت تحصیلات دانشگاهی را از مهر ماه 1356 آغاز می کند. جدیت و تلاش همچون گذشته از او دانشجوی فعال می سازد. در همین زمان است که کار سیاسی و تشکیلاتی شهید نوری، آغاز می شود. این زمان مصادف است با اوج گیری نهضت آزادی بخش انقلاب اسلامی و شروع خیزش عمومی مردم مسلمان میهنمان و داغ شدن مبارزات ومباحث سیاسی در دانشگاه ها. به اتفاق تنی چند از دانشجویان همفکرش اقدام به تاسیس انجمن اسلامی دانشکده کرده و در تکوین و تداوم فعالیت های آن، نقش اصلی و ریاست انجمن را به عهده می گیرد. چرخ نهضت اسلامی و بحران های حاصل از آن شتاب می گیرد و در موازات آن، حرکت های دانشجوئی نیز پر شتاب تر و حادتر می شود و انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده کشاورزی زنجان نیز اعتراضات و راه پیمائی و تظاهرات برعلیه حکومت ستمشاهی را برنامه ریزی کرده و دراه اندازی برنامه های انقلابی سعی تمام می کنند.این گروه در اندک مدتی به محور تحولات سیاسی زنجان تبدیل می شوند. آنان که از دور دستی بر تنور داغ نهضت اسلامی داشتند، شاهد نقش بسیار موثر شهید نوری و مدیریت مدبرانه اش در این حوادث بوده اند. فاصله زمانی 1357 تا1359 دوران فعالیت مستمر و تلاش بی وقفه ابوالفضل نوری در جهت تثبیت انقلاب پیروز و خونباراسلامی ایران است. بی تابی فوق العاده آن بزرگوار برای مقابله با مخالفین انقلاب و گروهک های شرقی و غربی است. در طی این مدت با پذیرش پست ها و مسئولیت های مختلف در نهادهای گوناگون، سعی می کرد تا دین خویش را به میهن اسلامی و شهیدان انقلاب و رنج کشیده های این مرز و بوم ادا سازد. او آسودگی خود را در عدم می دانست، لذا روح ناآرام و پر طلاطمش جز با تلاش آرامش نمی یافت. در کمیته فرهنگی جهاد سازندگی جهت آگاهی توده های شهری و روستائی بی تابانه می کوشید و با عضویت در کمیته برق این نهاد، می خواست روشنی بخش روح و جانشان باشد. عضو شورای مرکزی اتحادیه انجمن های اسلامی زنجان شد، و در آنجا چراغی شد برای روشنگری دانش آموزان. سپس مسئولیت انجمن اسلامی را در مسجد موسی بن جعفر (ع) به عهده گرفت و در کنار کار فرهنگی و روشنگری مردم منطقه به اتفاق دوستان و هم فکرانش، اولین شرکت تعاونی مصرف محله را بنیان گذاشت. سپس به سپاه رفت و با پیوستن به جمع سبزپوشان با پاسداری از دست آوردهای انقلاب در پست های مختلفی به تقویت ارکان این نهاد نو پای انقلابی پرداخت. مسئول اعزام نیرو شد و مسئول ستاد و زمانی نیز مسئول برنامه رادیوئی سپاه. در مدت زود گذر کارش در رادیو، در تثبیت و بازشناسی هویت و فرهنگ در حال نسخ زنجان اهتمام زیادی کرد. با شروع جنگ تحمیلی شهید نوری که دانشجوی سال آخر دانشکده کشاورزی زنجان بود. با احساس مسئولیت شرعی رو به میدان های جهاد و ایثار نهاد و با وارد شدن در جمع جانبازان ستاد جنگ های نا منظم سردار شهید، دکتر چمران، در عملیات طریق القدس (شکست حصر آبادان) شرکت نمود. این نخستین تجربه جنگی آن بزرگوار بود که وی را سخت شیفته فضای ملکوتی جبهه ها نمود و این راهی بود که با پای نهادن در آن به لقاء ا... توفیق یافت. پس از این عملیات شهید به شهر خود بازگشت و با عنوان مسئول اعزام نیروی سپاه به فعالیت های انقلابی خود ادامه داد. داشتن مسئولیت های ستادی وی را از جبهه و جنگ غافل نساخت. با توجه به روح پر شور و فکر پر شعور و دلی آکنده از ایثار، در هر بار که اعزامی در کار بود، به بهانه این اعزام خود نیز راهی جبهه شده و ضمن شرکت در عملیات ، دین خود را به دوستان شهیدش ادا می کرد. پس از چند بار شرکت در عملیات ، سرانجام در تاریخ 22/1/1362 در عملیات والفجر یک در آزمون عشق، افتخار توفیق یافت و به فیض عظمای دیدار معبودش شتافت و به جمع یاران محبوبش پیوست. او در فعالیتهای انقلابی و بعد از انقلاب با مهارت تمام در متن حوادث و با پویایی تمام حرکت کرد و هرگز خط صحیح انقلاب را وا نگذاشت. تا آخرین دم در خط مستقیم نهضت اسلامی سربازی فداکار ماند در جایی که پیل تنان سیاست باز در آزمون انقلاب قافیه ها را باختند، او با درک صحیحی که از شرایط و تحلیل درستی که از جریانات داشت، تابلوئی بود برای نجات یاران و دوستانش . او از نظر خصلت های مردی، جوانی بود صبور و شجاع و متین و صریح، هرگز دروغ نمی گفت و دو روئی پیشه نمی کرد .سخت مقاوم بود و بسیار کنجکاو و پر توان، چهره ای خندان داشت و سخنانش نقل مجلس دوستانش بود. شوخ طبع و جسور بود. با کوچکترها بسیار مهربان و با بزرگتران رفتاراش محترمانه بود. به تمامی دوستانش محبت می کرد و غم فراق هر کدام از آنان را زخمی بر دل خویش می دانست, شاید تلخ ترین حادثه زندگیش, متأثر شدن از شهادت, شهید اصغر نجفی بود. هر بار که به یاد خاطرات آن شهید می افتاد آثار غم جدائی بر چهره اش آشکار می شد. پانزدهم فروردین سال 1362بود که آخرین خداحافظی را نمود و به قصد شرکت در عملیات برای همیشه, جای خود را در جمع خانواده خالی نمود. او در این سفر هدفش را سرزدن به بسجیان اعزام شده از سپاه زنجان اعلام کرد ، پس از دیدار با آن عزیزان, وقتی از قریب الوقوع بودن عملیات والفجر 1 با خبر می شود, در بازگشت به زنجان تأخیر کرده و در این عملیات غرور آفرین با حماسه سازان جبهه شرکت کرد. و در همین عملیات شهد شهادت را سر می کشد. ایشان در خانواده محور مسائل و وزنه ای در جمع نزدیکان بود. او پناهگاهی پر مهر برای برادران و خواهران کوچک و مشاوری امین و پخته برای پدر و عصای دست مادر زحمت کش و مهربانش بود. او به عنوان فرزند بزرگ خانواده آنقدر برای مادرش عزیز بود که آن والده پرمهر غم فراق وی را نتوانست مدت زیادی تحمل کند و با بی تابی تمام برای یافتن گمشده اش رهسپار دیار ابدیت شد. تسلای دوری از آن عزیز, عظمت هایی است که آفریده و خاطرات غرور آفرین است که از خود به جای گذاشته. او از میان اولیای بزرگ الهی, سخت شیفته علی (ع) و دلباخته عدالت آن بزرگوار بود. همیشه از آن بزرگ می گفت و با جملات و خاطرات او زندگی می کرد. روزی در حین کار در کارگاه قند شکن سازی پدرش به برادرش می گوید: آیا می دانی بهترین آرزوی من چیست؟ برادر را که وی را یک دوست می دانست با شوخی می گوید: واضح است تو تازه عقد کرده ای و آرزویت این است که نامزد خود را ببینی. او با تبسم پاسخ می دهد نه داداش خیلی پرت رفتی, من آرزویم این است که یک بار علی (ع) را ببینم و آنگاه شهید شوم. خوش به حال او و گرامی باد یاد او که چه نیتی صادقانه داشت خداوند نیز اجرصداقتش را داد و به آمال و آرزوهای بزرگ تری رسید. آرزویی جز دیدار با مولای خود علی (ع) و تمامی اولیای بزرگ الهی در بهشت رضوانش.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کمال جان نثار : فرمانده تیپ مهندسی رزمی جهاد سازندگی(سابق)استان زنجان سال 1331 در شهر زنجان به دنیا آمد . زمانی که شش سال بیشتر نداشت پدرش را که باغبان بود از دست داد و مسئولیت سر پرستی خانواده بر عهده مادر و برادر بزرگ ترش ، قرار گرفت . دوره ابتدایی را در دبستان هنر زنجان و دوره ی راهنمایی را در مدرسه رزاق افشار چی گذراند . در تمام این دوران برای کمک به خانواده پس از تعطیلی از مدرسه در قهوه خانه یکی ازآشنایان کارمی کرد . همچنین برای مدتی در یک دارو فروشی مشغول به کار شد . کمال،دوره دبیرستان را در هنرستان امیر کبیر زنجان گذراند و در همان ایام نزد مادرش که درهتل مقدم زنجان مشغول به کار بود ، اشتغال یافت . وی علی رغم تحصیل وکار در سنین نوجوانی ، بسیار به مطالعه کتابهای رمان و قصه علاقه داشت و همواره یک سیر مطالعاتی را دنبال می کرد که از سالهای 1350 به بعد ، این سیر مطالعه به سمت کتابهای مذهبی و زندگی ائمه (ع) سوق یافت . کمال پس از اخذ دیپلم ریاضی فیزیک دوره سربازی را در شیراز سپری کرد و پس از اتمام دوره سربازی در سازمان دامداری زنجان دوره شش ماهه ای که معادل فوق دیپلم بود گذراند . پس از آن به استخدام اداره کشاورزی تهران در آمد و تا سال 1357 در آنجا مشغول به کار بود . وی در سالهای قبل از پیروزی انقلاب با شرکت در جلسات مذهبی و سخنرانی های علما و واعظین مختلف با آرمانها و افکار حضرت امام آشنا شد . از فعالیتهای دیگر کمال اجرای نمایش سیاهان حبشه و نمایشهای مختلف مذهبی به همراه یک گروه مذهبی هنری با عنوان پیام هنر بود که سهم موثری را در پررنگ کردن وجه ی مذهبی و اسلامی مردم با زبان هنر و نمایش در آن زمان داشت. در ابتدای سال 1357 در جریان فعالیتهای انقلابی خود به واسطه خواهر کوچکش با خانواده ای مذهبی آشنا شد و از طریق آشنایی با این خانواده زمینه ای برای ازدواج وی با خانم اکرام اعرابی فراهم آمد . وی که در آن زمان بیست و هفت سال داشت مراسم خواستگاری و ازرواج خود را به نحوه ساده ای بر گزار شد و از این پس به همراه همسرش به فعالیت اجتماعی می پرداخت . در فعالیتهای انقلابی جزء اولین افرادی بود که با اسلحه وارد خیابانها می شد و مردم را به مبارزه تشویق می کرد . معمولا در راهپیمایی ها به عنوان یک نیروی قوی فعالیت می کرد و چندین بار نیز در جریان این درگیری ها مجروح شد . زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید ، در ابتدای سال 1358 وقتی مردم از نظر اقتصادی با مشکلات زیادی مواجه شده بودند ، وی جهت رفع نیازهای روز مره مردم به همراه چند نفر اقدام به تاسیس یک سری شرکتهای تعاونی کرد. وقتی مطلع گردید ضد انقلاب در کردستان خرابکاری می کند به کردستان رفت.با آغاز جنگ ، با توجه به تخصص خود از اداره کشاورزی به اداره جهاد سازندگی معرفی شد و در قسمت تدارکات جهاد مشغول به کار شد . پس از مدتی به سپاه قیدار پیوست و سپس با تشکیل دو گرهان رزمی و جهادی فعالیت خود را در جبهه ادامه داد . وی جهت آمادگی رزمی و دفاعی و جهادی فعالیت خود را در جبهه ادامه داد . او دو گروهان رابه مدت سه ماه یکی را به انگوران و دیگری را به قیدار اعزام نمود و پس از کسب آمادگی برای اولین بار از استان زنجان این دو گروهان را به جبهه سومار اعزام کرد . در زمانی که فقدان واحد مهندسی رزمی را در جبهه ها احساس کرد ، به همراه دیگر رزمندگان خود را به برنامه ریزی دقیق در قالب فعالیتهای رزمی مهندسی ، اقدام به ساخت جاده ، کارخانه یخ سازی ، حمام و ... کرد . پس از آن به صورت یک رزمنده عادی به خط مقدم جبهه رفت . وی مرتب در فکر رفع مشکلات جهاد سازندگی در پشت جبهه و رزمندگان در خطوط مقدم بود . یک بار که در سال 1361 در منطقه حضور داشت بچه ها ی رزمنده حمام نداشتند و مجبور بودند جهت استحمام به منطقه میمک بروند . وقتی از این مسئله مطلع شد یک نفر را به عنوان معمار انتخاب کرد و خود دوشادوش کارگران شروع به کار کرد و حمام را ساخت . همچنین جهت تامین آب شرب مردم لرستان به ایجاد کارخانه یخسازی صالح آباد اقدام کرد . به خاطر همین سخت کوشی و مسئولیت پذیری از سوی وزارت جهاد سازندگی (سابق )و ستاد نیروی زمینی سپاه مورد تقدیر قرار گرفت و لوح تقدیری به او اعطا شد . او در جبهه به عنوان مسئول مهندسی رزمی جهاد زنجان و سپس به عنوان معاونت مهندسی رزمی فعالیت داشت و در پشت جبهه به امر تبلیغات جنگ یاری می رساند . این مسئولیتها سبب شده بود که وقت کمتری را صرف امور خانه و خانواده بکند. حاج کمال بدون اینکه به سمت خود توجهی بکند هر کاری را به عهده می گرفت . یک بار که در حال پوست گرفتن بادمجان بودم ، گفت : ما نیز در حج از این وسیله جهت پوست گرفتن بادمجان ها استفاده می کنیم . گفتم مگر شما در حج آشپزی هم می کنید ؟ و ایشان گفت : در اوقاتی که بیکار هستم در آشپزخانه کمک می کنم و این درحالی بود که همسرم مسئولیت مهمی را بر عهده داشت . یک بار به ایشان گفتم : جهاد واجب کفایی است نه عینی ، پس چرا این همه به جبهه می روی . او پاسخ داد : درست است که جهاد واجب کفایی است ولی نمی خواهم بعد از جنگ وقتی فرزندانم سوال کردند پدر ! زمان جنگ چه کردی ؟ برای آنها جوابی نداشته باشم . کمال چون جزء اقشار محروم جامعه بود از این رو در مناطق جنگی نیز با افراد کم سن و سال و محروم دوست می شد ، با شوخی پولشان را از جیبشان در می آورد مقدار بیشتری سر جایش می گذاشت و وقتی آنها متوجه جیبشان می شدند می دیدند پول هایشان زیاد شده است متوجه عمل حاج کمال می شدند . یکی از دوستان کمال نقل می کند : حاجی تنها یک فرمانده نبود بلکه در هر کاری کمک می کرد . روزی می خواستیم قطعات یک پل را که عراق منهدم کرده بود ، از داخل آب بیرون بیاوریم و مجددا بازسازی کنیم هوا به شدت سرد و آب سردتر از هوا بود . وقتی به نزد ما آمد و متوجه مشکل شد ، لباسهایش را در آورد و داخل آب شد و با زحمت زیاد قطعات فلزی را از آب خارج نمود .و ما آن را دوباره ساختیم . زمانی که از جبهه باز می گشت همراه نیروهای سپاه در سطح جامعه فعالیت می کرد . در طول جنگ معمولا در جبهه حضور داشت ، در عملیات خیبر از ناحیه سر ترکش خورد ولی چون در آن عملیات ، جهاد زنجان مسئول حفاظت از پل سید الشهدا بود به عقب باز نگشت و با سر باند پیچی شده در خط مقدم ماند و حتی برای ساعتی استراحت نکرد . کمال با دیگران مخصوصا افراد رده پایین بسیار صمیمی بود و با دیگران در کارها مشارکت می کرد و حتی اگر با کسی صمیمی هم بود ، نمی گفت فلان کار را برای من انجام بده . زمانی هم که می خواست کاری را بر عهده کسی بگذارد با شوخی از آنها کاری را می خواست نه اینکه مستقیما بگوید کاری را انجام بده . مثلا برای اینکه بداند طرف مقابل کار محول شده را انجام داده است یا نه ، می گفت : خب فلانی تعریف کن چه کارهایی امروز انجام داده ای . و او هم که متوجه منظور حاجی می شد می گفت : بیش از این شرمنده ام نکن . وی به علت علاقه شدید ی که به شهید چمران داشت همواره عنوان می کرد که دوست دارد مانند وی شهید شود و همانطور شد که آرزو داشت . درباره چگونگی شهادت کمال جان نثار یکی از دوستانش می گوید : آخرین دیدار من با حاج کمال یک روز قبل از شهادت وی بود . سال 1365 قبل از شروع عملیات والفجر 9 در منطقه سقز بودیم و یک گردانی تحت عنوان قائم تشکیل شده بود که از طرف استانداری و سپاه افرادی را به خط مقدم می فرستادند ، تا از نیازهای رزمندگان مطلع شوند . مسئول پشتیبانی ، حاج کمال و احمد یوسفی بودند که شب قبل به سقز آمده بودند و تا صبح به نیایش پرداختند . صبح موقع حرکت به حاج کمال گفتم : منافقین وضد انقلابیون اطراف را گرفته اند و موقعیت خطر ناک است . ولی ایشان قبول نکرد و با اشتیاق و چهره ی خندانی از من خداحافظی کرد . شب هنگام خبر دادند که حاج کمال جان نثار و احمد یوسفی با هم به شهادت رسیده اند . خبر شهادت او مانند پتکی بر سر قرارگاه بود به نحوی که همه احساس بی پناهی می کردند . آن شب کار ما از گریه گذشته بود و ضجه های سوزناک نیز نمی توانست آراممان کند . به این ترتیب حاج کمال جان نثار در تاریخ 6 مهرماه سال 1365 در ماه محرم ، در ارتفاعات لاری بانه در منطقه شیلر و هزار قله منطقه غرب ، در اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسید . وی سه فرزند پسر از خود به یادگار گذاشته است .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین صیادی : فرمانده گروهان اول از گردان امام سجاد(ع)لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1324 در روستاي شاه بلاغ در استان زنجان ودر يک خانواده مذهبي به دنيا آمد. ايشان از اول زندگي علاقه وافري به اسلام ومکتب امام حسين (ع) داشت. فردي مردم دوست و مهربان و دلسوز بود. به همه احترام مي گذاشت و مورد احترام همه بود.علاوه بر کشاورزي به کار تحصيل در تنها مدرسه روستا پرداخت و پايان نامه کلاس ششم قديم را گرفت .بعداز آن براي کمک به پدر در کار خانه سيمان آبيک مشغول به کار شد. ايشان در سال 1352 با دختر خاله اش ازدواج کرد و صاحب 5 فرزند مي باشد .درسال1353 همراه پدر و مادر به شهر زنجان کوچ کرد . در زمان انقلاب از آن جواناني بود که بر عليه رژيم مبارزه مي کرد . هميشه عکس و اعلاميه امام را توزيع مي کرد به طوريکه يکبار مامورين خانه ايشان را زيرو رو کردند و چون چيزي پيدا نکردند، رفتند. چندين بار هم در تظاهرات و درگيري با سربازان به شدت مجروح شد. هرگز از ادامه مبارزه دست بر نداشت تا اينکه انقلاب به پيروزي رسيد و ايشان در کميته مشغول به خدمت شد.اوبرای حفاظت ازدستاوردهای انقلاب شبها در کوچه و خيابان ها به نگهباني مي پرداخت تا اينکه به فرمان امام سپاه تشکيل شد وايشان در سال 1357 به سپاه پيوست. ايشان با فرمان تشکيل بسيج ، اولين پايگاه مقاو مت را در مسجد محل سکونت خود تشکيل دادو شروع به آموزش دادن جوانان انقلابي کرد . هميشه با منافقين و ضد انقلاب در حال درگيري و مشاجره بود. نا امن شدن منطقه کردستان داوطلبانه به آن منطقه رفت.او بيش از 15 بار به جبهه رفت.دربیشتر عملياتی که ایران برای دفاع در برابر دشمن انجام می داد،حضور داشت .چندين بار به شدت مجروح شد . در سال 1366 در عمليات نصر 7 در منطقه سر دشت جاویدالاثر شد . ايشان هميشه به ديگران کمک مي کرد . برای خانواده محترم شهدا احترام زيادي قائل بود. ايشان هميشه به خانواده سفارش مي کرد که نماز بخوانند و امام را تنها نگذارند . با منا فقين تا پاي جان مبارزه کنند و در مورد امر به معروف و نهي از منکر خيلي حساس بود و مردم را به امر به معروف و نهي از منکر دعوت مي کرد .مورداعتمادبود، جوانان محل در هر کاري اول از او نظر خواهي کرد می کردند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی پیرمحمدی : فرمانده گردان ولی عصر(عج) لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1335 در زنجان ودر خانواده ای مذهبی و مستضعف متولد شد . او پنجمین فرزند و تنها پسر خانواده پیر محمدی بود . دوران کودکی مهدی سپری شد . بیشتر اوقات او در خانه کنار مادر سپری می شد و گاهی اوقات هم برای تفریح و بازی به بیرون از خانه می رفت . در این ایام بیش از همه به مسابقه دو علاقه داشت . وی دوران تحصیل را با آموزش قرآن آغاز کرد . پدر ، فرزندش را به مکتبخانه فرستاد تا با آموختن قرآن ، روح ایمان و اعتقاد را در او تقویت نماید . جدیت مهدی در فراگیری قرآن باعث تشویق او در مسجد و هیئتهای مذهبی شد . از جمله فردی به نام نقی ارغوانی ، مداد و دفتری به او داد و این ، مهدی را بیشتر تشویق کرد . پس از آموزش کامل قرآن به مدرسه رفت . او دوران ابتدایی را درسال 1342 در دبستان فرهنگ آغاز کرد و با وجود کمبود امکانات رفاهی خانواده این دوره را با موفقیت پشت سر گذاشت . در سال 1347 دوره ی راهنمایی را در مدرسه شهید منتظری فعلی زنجان پی گرفت و با به پایان رساندن این مقطع ، در سال 1350 وارد هنرستان صنعتی این شهر شد . در این دوران مهدی علاوه بر تحصیل در رشته معماری به منظور کمک به معیشت خانواده ساعاتی از روز را در کنار پدر به ساختن جعبه می گذراند . عطوفت نسبت به والدین ، مهربانی نسبت به خویشان و همسایگان ؛ رسیدگی به حال محرومان و حتی معتادین ، صبر و شکیبایی در برابر مشکلات ، رازپوشی و تنفر از دروغ و دروغگویی از جمله خصوصیات بارز مهدی به شمار می رفت . آشنایی و انس با قرآن و اسلام باعث شکل گیری شخصیت مذهبی و انقلابی در آغاز دوران جوانی در او شد . پیش از انقلاب با همفکری دوستانش و بنا به فرمان حضرت امام از رفتن به سربازی خود داری کرد و اوقات فراغت خود را با مطالعه کتب دکتر شریعتی و استاد مطهری و همچنین رفتن به مسجد و شرکت در هیئتهای مذهبی و نوحه خوانی می گذراند . با آغاز نهضت اسلامی در سالهای 1356و 1357 با گروهی از دوستان به صف مردم انقلابی پیوست و عملیات انقلابی از قبیل حمله به ادارات و نظامیان رژیم شاه رابه اجرا گذاشت و به شعار نویسی در سطح شهر پرداخت . پس از پیروزی انقلاب اسلامی و استقرار جمهوری اسلامی به همراه همان دوستان ، سپاه زنجان را تشکیل داد و با آغاز ناآرامی های ضدانقلاب در کردستان حدود یک سال به مناطق جوانرود ، اشنویه ، بوکان و مهاباد رفت . با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های نبرد شد و تا آخرین لحظه دست از تلاش و کوشش بر نداشت . وی در تمام مدت فعالیت در سپاه و جبهه با داشتن مسئولیت و سمتهای مختلف هر گز سخنی از آنها به میان نمی آورد . با وجود علاقه ی زیاد والدینش به ازدواج ،اومعتقد بود تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد تشکیل خانواده نخواهد داد . مهدی پیر محمدی در سمت فرماندهی ، فردی شجاع بود و به نظم و انضباط نیروهای تحت امر و برنامه ریزی در امور نظامی بسیار اهمیت می داد . در انتخاب نیروها همواره در پی افراد کار آمد ، زبده ، مومن و مخلص در گروهای تحت فرماندهی خود بود . به نظر او وجود نظم ، برنامه و انسجام بین نیروها باعث بالا رفتن کارایی آنها می شود و در این راه ، خود بیش از دیگران رعایت می کرد . از صدور مستقیم دستور به افراد تحت امر خود خوداری می کرد و در صورتی که با بی نظمی و یا مشکلی در بین نیروها مواجه می شد ، از بر خورد نامطلوب خود داری و به تذکری اکتفا می کرد و یا در صدد حل آن در می آمد . وی مانند سایر فرماندهان دوران دفاع مقدس، اوقات فراغت کمی داشت و در صورت فراغت به قرائت قرآن و مفاتیح و عبادت می پرداخت . در بازگشت از جبهه ابتدا به ملاقات خانواده شهدا و دیدار اقوام و دوستان می رفت و در صورت لزوم در جهت حل مشکلات آنان اقدام می کرد . او نسبت به افراد خانواده از جمله فرزندان خواهر مرحومه اش به خصوص دختر او توجه و عنایت خاصی داشت . در عملیات محرم ، شهید حسن باقری معاون اول و شهید ناصر اشتری معاون دوم مهدی بودند . پس از شناسایی منطقه عملیاتی ، به مهدی پیرمحمدی و تعدادی از بسییجیان دستور اعزام به محل داده شد . پس از طی مسافتی با نیروهای بعثی رو به رو شدند . مهدی پیر محمدی ابتدا اجازه شلیک به نیرو ها نمی داد ولی سر انجام به ناچار با نیروهای عراقی درگیر می شوند و به نیروهایش دستور می دهد توپهای جدید را به غنیمت گیرند . با ادامه درگیری وقتی از نیروهای کمکی خبری نمی شود ، طی تماسی با فرمانده لشکر متوجه می شود که از هدف تعیین شده پبشتر رفته و در حلقه محاصره دشمن افتاده اند . صبح روز بعد بدون آنکه توجه دشمن را جلب کنند اقدام به عقب نشینی کردند ولی در این هنگام گلوله ای به پای مهدی اصابت کرد و او مجروح شد . مهدی محمدی طی چهار سال و نیم حضور در جبهه دو بار مجروح شد ، یک بار از ناحیه سینه و سر و صورت و بار دیگر از ناحیه بالای زانو زخمی شد . بنا به گفته پدرش ، مهدی جهت معالجه به تهران انتقال یافت و پس از بهبودی نسبی طی دوران نقاهت به زیارت امام رضا(ع) رفت و بعد به زنجان بازگشت . پس از بهبودی ، در کنگره فرماندهان سپاه شرکت کرد و در قدردانی از زحماتش اورکتی به وی اهدا شد . این اورکت را به هنگام شهادت به تن داشت .پس از کنگره فرماندهان ، همراه با نیروهای اعزامی راهی جبهه شد . فرمانده لشکر ، مهدی پیر محمدی را فاقد توانایی لازم برای فرماندهی گردان می دانست ولی مخالفت حسن باقری با این نظر و حساسیت عملیات خیبر سبب شد که فرمانده لشکر ، وی را در سمت فرماندهی گردان ابقا کند . شهید محمد ناصر اشتری می گوید : من و دونفر دیگر به کنار دجله رفتیم ولی قایق نبود . مهدی به من گفت :اطراف را نگاه کن شاید حسن باقری را پیدا کنی . من تا دنبال حسن باقری بروم مهدی با یک فروند هلی کوپتر برای شناسایی رفته بود .نجم الدین تقی لو نقل می کند : در حدود دویست قدمی دشمن بودیم . گلوله ای شلیک شد و ناگهان مهد ی به زمین افتاد با خود گفتم شاید برای استتار از اثرات سلاح شلیک شده به زمین افتاده است ، ولی وقتی نزدیک تر شدم ، دیدم به مهدی گلوله اصابت کرده است . مرتب به من می گفت : مرا بگذار و دنبال کار خودت برو . او را به هلی کوپتری رساندم . خون زیادی از او می رفت ولی در هلی کوپتر به من گفت : مرا تنها بگذار . و در همان جا ، جان به جان آفرین تسلیم کرد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابراهیم اصغری : فرمانده گروه شناسایی واحد اطلاعات وعملیات لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیتنامه بسم الله القاسم الجبارين ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه (سوره توبه) به نام آنكه، هستي بخش جانها و هادي انسانهاست. ارحم الرحيمي كه انبيا و اوليا و شهدا را اسوه بشر قرارداد و به وسيله آنها، مشعل فروزان هدايت را برافروخت. سلام بر مهدي(عج)، آنكه انتظارش اعتراضي است بر هر چه ظلم و جور و استكبار و بي عدالتي است. درود بر قلب تپنده ستمديدگان زمين، بت شكن عصر و ناجي دهر امام امت خميني كبير و تحيت و تهنيت بيكران به شهدا و خانواده هاي گرانقدرشان كه با مقاومت خود و صبر زينب گونه شان، اميد دشمنان را تبديل به ياس كردند. من سرباز حقير امام زمان، ابراهيم اصغري، با آگاهي كامل اين راه را كه ثمره هزاران گل نورسته پرپر شده انقلاب اسلامي است، انتخاب كرده ام و مي دانم كه اين راه سختي و شكنجه و معلوليت و شهادت و اسارت داردولي من از صلب مرداني، متولد شده ام كه قرن ها مي گفتند:((حسين جان اگر در كربلا بوديم نمي گذاشتيم دست نامحرمان به خيام اطفال مظلومت برسد و من هم در ادامه راه آنها به لبيك گويان، پيوسته ام، اگر چه دير بيدار شدم? اگر چه براي يافتن آب حيات در ظلمت به خيلي درها كوبيدم، ولي سرانجام، آن دري را كه بايداول مي زدم، يافتم و اكنون هرگز اين آستانه را رها نخواهم كرد. امت مقاوم اسلام! بدانيد و آگاه باشيد كه اگر همگي حول محور رهبري واحد اسلامي، جمع شويد هيچ قدرتي نمي تواند در بنيان مرصوصتان رخنه نمايد. با اسلحه ايمان، با اتكا به حبل الله المتين، دست منافقين، دورويان، آنهايي كه چوب لاي چرخ انقلاب مي گذارند و آنهايي كه حرمين شريفين و عتبات عاليات و قدس عزيز را غصب كرده اند و بر فراز ويرانه هاي ديرياسينو كفر قاسم و صبرا و شتيلا و هويزه و خرمشهر و قصر شيرين عربده كشي مي كنند و سند اسارت امت اسلام را امضا ميكنند، قطع نماييد و به عصرها و نسل ها بفهمانيد كه ما، وارثان خون سيدالشهدا و ياران با وفايش هرچند در كربلا نبوده ايم، ولي هر روز، زمان عاشورا و هر زمين را كربلا كرده ايم و در اين محرم، هيچ چيزي غير ازمنافع اسلام عزيز برايمان ارزش ندارد. اما! كاش مي شد در عشق تو، هزاران بار مي كشتنم و قطعه قطعه ام مي كردند، تكه هاي تنم را مي سوزاندند و خاكسترم را به باد مي دادند و باز زنده مي شدم و تو خميني جان، جان جانانم، روح و روانم، مگر نعمتي بالاتر از وجودسراپا مهر تو هست؟ بگو تا همه از پير و جوان و مرد و زن كفن پوشان، شويم و غسل شهادت را كه يادمان داده اي از آب هاي اقيانوس عشقت بگيريم و زمين را بر مهدي(عج)، فرشي گلگون تدارك ببينيم. آمديم تا جان ببازيم، دست چيست مرد كز سيلي بترسد مرد نيست اما پدر جان و مادر جان! كه قدر تمام دنيا دوستتان دارم و هيچ گاه چهره هاي مهربان و خدايي تان از نظرم محو نمي شود، من فرزند خوبي براي شما نبودم , نتوانستم، در پيري عصاي دستتان باشم، ولي يادتان باشد كه شما اين گونه در دامان پرمعنويت خود پرورش داديد، شماسيدالشهدا (ع) را براي من، اولين بار شناسانديد. در مرگ من، ناراحت نباشيد. اگر گريه مي كنيد، براي علي اكبر حسين(ع) گريه كنيد. من خيلي به روضه سيدالشهدا و يارانش علاقه دارم، مجلس روضه را فراموش نكنيد، ما با همين مجالس زنده هستيم. اسوه مقاومت صبر باشيد، آن چنان كه صبر از دست شما به تنگ آيد كاري نكنيد كه خداي نخواسته، دشمن اسلام شادشوند، چون كوهي استوار از جاي[خود] نجنبيد. انشاالله ديدارمان در جوار سيدالشهدا(ع). خواهرانم! اسوه تقوا وعفت و حجاب باشيد، من دوست ندارم در مرگم شيون و زاري كنيد. بلكه راه ما و شهيدان را به فرزندانتان بياموزيد. ازتجمل، دست برداريد و بدانيد كه هيچ كس چيزي از اين دنيا نمي برد، همه فاني هستند. ]با[ هم ديگر مهربان باشيد, هم ديگر را به تقوا و نظم و عفت و حجاب راهنمايي كنيد. از خانواده هاي ضد انقلاب دوري كنيد و با آنهامعاشرت ننماييد، آنها را طرد كنيد، شايد از اعمال زشت پشيمان شوند. اما دوستانم! نمي دانم، برايتان چگونه بوده ام، ولي هميشه دوستتان داشته ام. برادرم عباس مي داني كه مهرت در دلم مالامالاست، بعد از من پدر و مادرمرا فراموش نكن، آنها مرا در تو خواهند جست، به آنها دلداري بده. خداوند به شما جزاي خير دهد . اين زيباترين لحظه زندگي من است، زيرا پنج ساعت مانده است كه يا به معشوقم، بپيوندم و يا حسرت عاشقان را بخورم. در پايان، از همه حلاليت مي خواهم، زشتي ها و بدي ها را به بزرگي خود به خاطر شهدا ببخشيد.خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار بنده حقير خدا، ابراهيم اصغري

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید احدی : فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر8نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در شهریور سال 1341 در زنجان متولد شد . پدرش ، نقاش بود . حمید در نزد مادر بزرگش به فراگیری قرآن و احکام اسلامی پرداخت . دوره ابتدایی را در دبستان فردوسی (شهید چمران فعلی ) در سال های 1354 – 1348 گذراند . به خاطر بازیگوشی درسال دوم دبستان مردود شد . پس از پایان دوره ابتدایی به مدرسه راهنمایی توفیق رفت و با پشت سر گذاشتن این دوره در دبیرستان ارفعی دیپلم گرفت . با آغاز انقلاب اسلامی ، حمید به همراه چند تن از دوستانش چوبدستی می ساختند و در مقابله با نیروهای گاردشاهنشاهی از آنها استفاده می کردند . بعد از پیروزی انقلاب همزمان با تحصیل در پایگاه 21 شهید مطهری فعالیت می کرد و به کلاسهای مذهبی می رفت و در درس حاج شیخ آقا خانی و آقای متقی حاضر می شد . با پیروزی انقلاب اسلامی ، بعد از پایان دوران دبیرستان و اخذ دیپلم ، حمید به مدت کوتاهی به عنوان حسابدار در شهرداری مشغول به کار شد . با شروع جنگ تحمیلی از شهرداری کناره گیری کرد و به بسیج پیوست و پس از گذراندن دوره آموزش نظامی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست . در این زمان به حمید پیشنهاد شد آن پاسبانهایی را که تو را دستگیر و شکنجه کردند شناسایی کن ، گفت :آن زمان آنها اختیار داشتند هر کاری می کردند . اگر قرار باشد من هم در این زمان که اختیار دارم آنها را به مجازات برسانم چه فرقی با آنها دارم . حمید پس از گذشت مدت کوتاهی از ورود به سپاه به فرماندهی گردان منصوب شد . آغاز فعالیت حمید در سپاه با ایجاد نا امنی در کردستان همزمان بود.او برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان رفت ومدتی با آنها جنگید .بعدبازگشت و در پایگاه های شهید دستغیب ، امیر المومنین (ع) و حسینیه به خدمت مشغول شد .اومدتی بعد دوباره به کردستان رفت وحماسه های زیادی از خود به یادگار گذاشت . یک ماموریت چند ماهه به جبهه جنوب رفت . پس از این ماموریت بار دیگر به کردستان رفت و تا لحظه شهادت در این منطقه ماند . حمید در طول دوران حضور در مناطق جنگی دو بار مجروح شد ؛ یک بار از ناحیه پا و بار دیگر از ناحیه دست و سینه ، ولی هیچ یک از این صدمات او را از جبه و جنگ غافل نکرد . اغلب افرادی که با حمید در ارتباط بودند دو صفت بارز برای ا و بر می شمردند : اول نظم و انظباط، دوم شجاعت . یکی از همرزنمانش می گوید : او به قدری شجاع بود که هر گز از دشمن نمی هراسید و نترسید . روزی ما را به نزدیکی عراقی ها برد به نحوی که حس می کردیم هر لحظه ممکن است به اسارت عراقی ها در آییم . حمید علاقه شدیدی به امام حسین (ع) داشت ،طوری که هر سال در روز عاشورا به رسم زنجانیها در جبهه حلیم می پخت و بین رزمندگان توزیع می کرد . حمید احدی به همراه چند تن از دوستانش از جمله محمد رضایی از اولین کسانی بودند که مراسم زیارت عاشورا را در زنجان به راه انداختند و در پایگاه های این شهر به تدریس اصول عقاید و قرآن پرداختند . به یاد امام حسین(ع) این بیت از شعر را در پشت ماشین خود نوشته بود : از حسن روی یوسف دستی بریده بودند از حسن دلبر ما سر ها بریده باشد حمید ، عاشق امام خمینی بود و عشق به ولایت را انگیزه گرایش خود به سوی جهاد و مبارزه می دانست . او فرمانده گردان بود بی آنکه لحظه ای از مقام خود سوء استفاده کند . به نیروهای تدارکات گفته بود : وقتی غذا و وسایل می آورند ابتدا به نیرو ها بدهند و بعد به مرکز فرماندهی بیاورند . بار ها در حال واکس زدن پوتین های نیروهای تحت امرش دیده شده بود . نماز های شبانه حمید زبانزد خاص و عام بود . در عملیات بدر ، گردان امام سجاد تحت فرماندهی حمید احدی یکی از گردانهای خط شکن بود و در یکی از سخت ترین محور ها عمل می کرد . احدی در کنار پل شناور اسکله غسل شهادت کرد . سپس در حدود ساعت 3 بعد از ظهر به سنگر رفت و چون ناهار نخورده بود ، مقداری برنج سرد خورد و برای شناسایی به خط مقدم رفت که در اثر اصابت ترکش گلوله توپ به صورتش، به شهادت رسید . کاظمی – همرزم و همراه وی در آخرین لحظات حیات – درباره چگونگی شهادت حمید می گوید : من و حمید برای شناسایی به خط رفتیم . ناگهان از طرف تانک دشمن گلوله ای شلیک شد . در یک لحظه تصور کردم حمید برای حفظ خود روی زمین شیرجه رفته است . او را صدا زدم ، جوابی نیامد . بلندش کردم ولی با صحنه ی دلخراشی مواجه شدم نیمی از صورتش کاملا از بین رفته بود . به این ترتیب شهید حمید احدی در تاریخ 24 اسفند 1363 در منطقه شرق دجله بر اثر اصابت ترکش به دهان و چانه به شهادت رسید . پیکر او را پس از انتقال در مزار شهدای زنجان به خاک سپردند . در فرازی از یاد داشتهای حمید احدی آمده است : جبهه آمدن کار سختی نیست . جبهه جای شادی و سرور خاطر است . جای آرامش وجدان و آسایش روح است . اما وقتی دلی برایت می شکند و یا قلبی به راهت تند تند می زند یا خاطره ای در ورایت می دود ومحزونت می کند تمام سختی ها و ناملایمات از یک سو و این حزن از یک سو و تفاوت این سوی و آن سوی ، از زمین تا آسمان ...

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین ملک محمدی : قائم مقام فرمانده یگان دریایی لشگر17 علی ابن اب طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1334 در زنجان متولد شد. بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی از آنجا که خانوادۀ او بی بضاعت بود، همزمان با تحصیلات راهنمایی جهت تامین مایحتاج زندگی، کار می کرد. در همین دوران بود که پدر او از دنیا رفت. اداره تامین معاش مادر و سه برادر کوچکتر از خودش بیش از پیش بر شانه هایش سنگینی کرد. محمد حسین پس از اتمام دوران سربازی در شهر قم مشغول به کار شد. او که در قم با استفاده از محضر علماء معارف اسلامی، اندیشه و فکر انقلابی خود تعالی بخشیده بود، همزمان با قیام مردم به جمع انقلابیون پیوست و در پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) و شرکت در تظاهرات کوشا بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی محمد حسین وارد سپاه شد و در این نهاد مقدس شب و روز فعالیت نمود. سال 59 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. سال 1360 بود که به جبهه رفت و در عملیات فتح المبین جانشین فرماندهی محور تپه چشمه بود. در عملیات خیبر سخت با دشمن جنگید و در عملیات بدر که جانشین فرمانده یگان دریایی لشکر 17علی ابن ابی طالب(ع)را به عهده داشت خونین بال به سوی آسمان پرواز کرد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

شهید منتظری در سال 1323 در خانواده گرانقدر و فقیه والا مقام آیت الله منتظری در نجف آباد اصفهان متولد شد. در سال 1337 وارد حوزه علمیه قم شد و علوم اسلامی در سطح خارج فقه و اصول و فلسفه را فرا گرفت. و در محضر اساتیدی مانند امام خمینی، آیت الله داماد، منتظری و مشکینی فرا گرفت. در سال های 41 و 42 همزمان با آغاز نهضت امام خمینی فعالیت های مبارزاتی خود را آغاز و تا پایان عمرش به حرکت در راستای ولایت فقیه ادامه داد. در سال 44 در حین انتشار اعلامیه دستگیر شد پس از 7 ماه زندان آزاد شد و در جریان یک رویارویی با ماموران رژیم گریخت و سپس به خارج رفت و تا 10 سال زندگی مخفی را در خارج از کشور گذراند. وی در خارج از کشور نیز کارشان هماهنگی و همکاری همودن با رهبران کشورهای آزادیبخش جهان اسلام بود. و اما از همه سعادتمندانه تر اینکه امام خمینی پرونده ایشان را به خط خودشان امضاء و فرموده اند که ایشان انسانی متفکر و فداکار با اخلاص و ایثارگر بود. و سرانجام در هفتم تیر ماه 1360 به دست منافقین کوردل در فاجعه حزب جمهوری به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین ملک محمدی : قائم مقام فرمانده یگان دریایی لشگر17 علی ابن اب طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1334 در زنجان متولد شد. بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی از آنجا که خانوادۀ او بی بضاعت بود، همزمان با تحصیلات راهنمایی جهت تامین مایحتاج زندگی، کار می کرد. در همین دوران بود که پدر او از دنیا رفت. اداره تامین معاش مادر و سه برادر کوچکتر از خودش بیش از پیش بر شانه هایش سنگینی کرد. محمد حسین پس از اتمام دوران سربازی در شهر قم مشغول به کار شد. او که در قم با استفاده از محضر علماء معارف اسلامی، اندیشه و فکر انقلابی خود تعالی بخشیده بود، همزمان با قیام مردم به جمع انقلابیون پیوست و در پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) و شرکت در تظاهرات کوشا بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی محمد حسین وارد سپاه شد و در این نهاد مقدس شب و روز فعالیت نمود. سال 59 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. سال 1360 بود که به جبهه رفت و در عملیات فتح المبین جانشین فرماندهی محور تپه چشمه بود. در عملیات خیبر سخت با دشمن جنگید و در عملیات بدر که جانشین فرمانده یگان دریایی لشکر 17علی ابن ابی طالب(ع)را به عهده داشت خونین بال به سوی آسمان پرواز کرد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15

شهید محمود منتظر : فرمانده واحد طرح وبرنامه لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در شهر قم در خانواده ای مذهبی متولد شد و با عشق و ارادت به اهل بیت (ع) پرورش یافت . دوران ابتدایی را در دبستان امیر کبیر ،راهنمایی رادرمدرسه دین و دانش و متوسطه رادر دبیرستان امام صادق (ع) گذراند. در دوران دبیرستان علاوه بر شرکت در مبارزات بر علیه حکومت شاه، در انجمن اسلامی ولی عصر (عج) که اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان شهر قم بود ،نیز فعالیت چشمگیری داشت .او کتب داستانی و مذهبی را تهیه می کرد و در اختیار نقاط محروم قم از جمله محله امامزاده ابراهیم که کتابخانه نداشت قرار می داد. سال 1357 شب و روز علیه شاه مبازره می کرد . انقلاب که پیروز شد او به درس خواندن مشغول شد. سال 1359 پس از گرفتن دیپلم تجربی به دلاور مردان سپاه پیوست . اوکه خدمت در سپاه را برای خود افتخار بزرگی می دانست پس از گذراندن دوره آموزش در پادگان 19 دی در واحد آموزش سپاه قم مشغول به خدمت شد .نخستین ماموریت او دادن آموزش نظامی به برادران طلبه مدرسه حقانی بود. پس از مدتی ماموریت یافت تا در گچساران به عنوان مسئول روابط عمومی و عضو شورای فرماندهی و مدتی هم به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه گچساران فعالیت نماید . در سال 1361 به قم بازگشت و در مرکز بررسی های سیاسی واحد آموزش مشغول به کارشد . پس از مدتی به واحد پذیرش منتقل شد. دوست داشت همیشه گمنام بماند و کسی متوجه مسئولیتش نشود و این دلیل محکمی بود بر اخلاص و صداقت او . آرامش و وقار در نگاهش موج می زد وچهره نورانی اش لبریز از مهربانی بود .همنشینی با او به انسان نشاط می بخشید و یا خدا را در دل زنده می کرد سرشار از هوش و ذکاوت بود و شناخت سیاسی خوبی داشت با این که در خانواده ای نسبتا مرفه زندگی می کرد اما به دنیا وابستگی نداشت همیشه به یاد مستمندان بود و در حد توان خود به آنان کمک می کرد. ادب صفا ، تقوا و صداقت محمود زبانزد همگان بود .شوخ طبع بود و همیشه گل تبسم بر لبانش شکفته . به نماز اول وقت و نماز جماعت اهمیت زیادی می داد و ذکر صلوات بر لبانش جاری بود. همنشینی با قرآن ، چهره نورانی اش را جذاب کرده بود و پیش تر نور شهادت در چهره اش خودنمایی می کرد. خلوت شب شاهد تضرع و زارع اش در نماز شب بود. وقتی سر از سجده بر می داشت زلال اشک چهره نورانی اش را در بر می گرفت و زمزمه اش در نماز شب ((اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک )) بود .شب های چهارشنبه مسجد مقدس جمکران میعادگاه او و دوستانش بود. توسل، کمیل و ندبه دعاهایی بودند که روح تشنه او را سیراب می کردند . شهید منتظر عاشق حسین (ع) شاگرد مکتب عاشورا و در انتظار رسیدن به کربلا بود از شنیدن نام حسین (ع) چنان گریه می کرد که گویی مصیبت هزار عالم بر او وارد شده است او عاشق و دلداده امام (ره)بود و صحبت هایش به کلام او استناد می کرد . همیشه دیگران را به اطاعت از ولایت فقیه و حضور در جبهه توصیه می کرد. وصیت نامه اش از ملت قهرمان ایران خواسته است که مبادا با سرپیچی از امر امام خمینی دل اولین امام،علی (ع) را به درد آورند و مباداکه با ظلم و سکوت و ترک امر به معروف و نهی از منکر دل سرور مظلومان حسین بن علی(ع) را بیازارند به خصوص شما پاسداران اسلام در لباس مقدس روحانی و سپاهی، شما گواهی بر سربازی در رکاب امام عصر (عج) را دارید و مردم از شما انتظار بیشتری دارند . محمود در قسمتی دیگر از وصیت نامه آورده است: ((اگر چه خود این چنین نبوده ام اما شما را به اخلاص و نماز با خشوع، توسلات و ادعیه ، تهذیب نفس و تعلیم علوم اسلامی و تبعیت از امام و امر فرماندهی توصیه می کنم .او از مادر می خواهد که هنگام شهادتش خانه را چراغانی کرده و لباس سبز بر تن کند و سفارش می کند که مبادا محزون شوید و با لباس سیاه پوشیدن و تضرع و زاری دشمنان را شاد و مراغمگین سازید صبر کنید و از این آزمایش سرفراز بیرون آیید )) شهید منتظر برای خانواده شهیدان احترام زیادی قائل بود و تا فرصتی پیش می آمد به دیدار آنان می شتافت. ماندن در این دنیا برایش سخت بود و پرواز در دلش غوغا به پا کرده بود تا این که در غروب 20/11/1361 در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه ((رقابیه)) در حال خواندن قرآن به همراه کبوتران خونین بال ، احمد جوکار و حاج رضا شعبان زاده به سمت آسمان پر کشید و در آغوش نور جا گرفت . او در نحوه شهادتش به مولا حسین اقتدا کرده و سرش را چون او و دستانش را چون ابوالفضل (ع) تقدیم درگاه دوست نمود . پیکر متلاشی و در هم شکسته اش حکایت از عشق جانسوزی می کرد که سراسر وجودش را در برگرفته بود پیکر پاکش به همراه 47 لاله پرپر دیگر در قم تشییع ودر گلزار شهدا آرام گرفت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی یوسفی : فرمانده محور اطلاعات لشگر 17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در روستای «دولومرد» از توابع همدان در یک خانواده مستضعف و مذهبی دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی را در روستا به اتمام رساند. اما به علت مشکلات خانوادگی ترک تحصیل نمود و به دنبال کار رفت. در اوج مبارزات مردم علیه رژیم طاغوت وی نیز به جمع مبارزان پیوست و در راهپیمایی ها و تظاهرات مردم قم و تهران شرکت نمود. سال 1359 به خدمت مقدس سربازی رفت و دو سال در آذربایجان غربی و کردستان با ضد انقلابیون جنگید. خدمت سربازی به پایان رسید ولی او جبهه را ترک نکرد. بلافاصله برای نبرد با دشمنان به جبهه های جنوب کشور شتافت. اودر مدت حضوردر جبهه در عملیات پیروزمند رمضان، محرم، والفجر مقدماتی و والفجرهای یک، دو، سه، چهار، پنج و شش شرکت فعال و تاثیر گذار داشت. در جبهه ودر اطلاعات عملیات لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) از نیروهای با مسئلیت وقابل اتکا بود. در مدت حضور در جبهه پنج بار مجروح شد اما این جراحتها کمترین خللی را در اراده اش ایجاد نکرد. سرانجام او نیز مانند هزاران ستاره ی همیشه فروزان ایران بزرگ در عملیات پیروزمند خیبر که مسئولیت اطلاعات محور دو لشگر17علی ابن ابی طالب (ع) را برعهده داشت, در روز شانزدهم اسفند سال 1362 به درجه رفیع شهادت نایل آمد. شهید یوسفی همیشه دعا می کرد تا خداوند او را در زمره شهیدان قرار دهد. در آخرین ماموریت هنگام خداحافظی با مادرش چنین گفت: «ای مادر! اگر خداوند شهادت را نصیب من کرد، تو صبر کن و گریه نکن اگر من شهید شدم مرا در کنار گلزار شهیدان علی بن جعفر (ع) به خاک بسپارید». در روزهای آخر زندگیش در این دنیای فانی، نامه به پدر و مادر نوشت واز آنها خداحافظی کرد این شهید علاقه وافر به نماز داشت و نماز شبش ترک نشد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجید زین الدین : فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر 17علي‌بن ابيطالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1343 در تهران متولد شد و در خانواده ای مبارز و منتظر كه در روزگار دراز ستم شاهی زندگی را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابی بودند كه به این دوران خمودی و سیاهی پایان بخشد تربیت گردید. مجید بیش ا زسیزده سال نداشت كه در كوران حوادث انقلاب علیه طاغوت قرار گرفت و با كمك برادرش شهید مهدی زین الدین به انتشار اعلامیه ها و نوارهای امام مدظله كه پدرش در اختیارش قرار می داد پرداخته و در درگیری های خیابانی و تظاهرات در شهر مقدس قم شركت فعال می نمودند…… حوادث فشرده پس از به ثمر رسیدن انقلاب خونین اسلامی یكی پس از دیگری فرا رسیدند. حوادثی كه هركدام برای یك قرن زمان كافی بود و در مدتی كوتاه خود را نمایاند. در یوزگان استكبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پیروزی انقلاب بر سینه ملت بپا خاسته تاختند و نیزه های خود را بر قلب امت ما و بر خاك شهرهای بی دفاع ما فروبردند. شهید مجید زین الدین كه از یكسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بی تفاوت بماند و از این روی دوره دبیرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه های مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در لشگر علی ابن ابیطالب (ع) كه برادرش مهدی فرماندهی آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادی كه در وی بود بسرعت مراحل كمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمی طی كرد و در قسمت اطلاعات و عملیات مشغول فعالیت گردیده و در لشگر 17 مسئولیت فرماندهی یكی از تیپ ها را بعهده گرفت. او در بین رزمندگان چهره ای محجوب ،موثر، و در بین دوستان و خویشان و خانواده مایه آرامش وغمخوار دیگران بشمار میرفت. قدرت بدنی و بازوان پرقدرتش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی انفرادی وی را از دیگران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی اش از او مجاهدی ساخته بود كه یك تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می كرد، از جنگلها و كوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت. شهید مجید زین الدین در پی شركت در بسیاری از عملیاتها كه آخرین آنها عملیات غرورآفرین خیبر بود ایثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدی زین الدین بسوی دیار قرب الهی پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پیوستند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود کاوه : فرمانده لشگر ویژه ی شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال 1357نه تنها تمام معادلات جهانی را به هم ریخت ومسیر تاریخ را عوض کرد ،بلکه باعث ظهور انسانهایی شد که تا ابد اسطوره اند،اسطوره ی تمام بشریت وتمام تاریخ. جوانانی که بدون گذراندن آموزشهای کلاسیک فرماندهی وستاد ،با اعتقاد به خدا وبهره گیری از نبوغ وخلاقیتهای مثال زدنی، بزگترین فرماندهان دنیا را مجبور به زانو زدن در برابر عظمت مردم ایران کردند. «محمودکاوه» یکی از این ستاره هاست. او در سال 1340 در يكي ازمحلا ت شهر مقدس« مشهد» كه از مناطق محرو م شهر محسوب ميشد ( خيا بان ضد ) چشم به جهان گشود . خودش در این باره چنین می گوید:« «من محمود كاوه فرزند محمد هستم، در يكي از كوچه هاي مشهد، در سال 1340 به دنيا آمدم و سال 1347 به مدرسه ی علميه رفتم ، پس از آن ادامه تحصيل دادم و اول پيروزي انقلاب ، بعد از اينكه تحصيلاتم تمام شد به سپاه آمدم و مدتي در سپاه آموزشهاي مختلفي را گذراندم. پس از آن به منطقه ی جنوب و بعد از آن به كردستان آمدم . در اين مدت درنقاط مختلف كردستان مشغول بكار بودم و الان حدود چهار سال و اندي است كه در خدمت مردم و اسلام هستم .» خا نواده آنها داراي با فت مذ هبي و متدين بود و پد رخا نواده از ا فراد مذ هبي محسوب مي شد ، مقلد حضرت اما م " قدس ا.. الزكيه" بود.ا و بار و حا نيت مبارزه ا نقلاب همچون رهبر معظم انقلاب ،حضر ت ا... خا منه اي كه قطب مبارزات در استان «خرا سان» بو د ند و شهيد «ها شمي نژاد » و شهيد «كا مياب» و .. ادتباط مستمرداشت. هنگا مي كه خداي تعا لي او لين و تنها ترين فرزند پسر را به اين خا نواده عطا ء نمود پدر ش از در گاه خداوند خوا ست كه اورا در زمره ی بندگان صالحش قرار دهد و عا قبت او را به خير كند و او را طوري هدايت نما يد كه پيرو وا قعي مكتب اسلام با شد . پدر ش به تربيت او خيلي ا هميت مي داد تا آنجا كه بيشتر او قا ت و قتش را صرف تربيت «محمود» مي نمود . با تو جه با اينكه خا نواده از و ضع خوبي بر خوردار نبود و لي پدر محمود با تعطيل كردن كار ،او را دقيقا كنترل مي كرد كه بداند او كجا ميرو د و با چه كسا ني ارتبا ط بر قرار كرده است . محمود ازدوران كو دكي به همراه پدر در مجا لس مذ هبي و مسا جد حضور پيدا مي كرد و ا جتما عي شدن كه فرا يندي كه به انسان را ههاي زند گي كردن در جا معه مي آموزد و شخصيت مي دهد و ظر فيتهاي او را د رجهت ا نجام و ظا يف فردي و به عنوان عضو جا معه تو سعه مي بخشد ا زهمان دور ا ن كو دكي با حضور در مسا جد و نماز جما عت در و جود او تحقيق يا فت. 11 ساله بود كه پدر فعا ليتهاي ا نقلابي و سياسي را شرو ع كرده بود و رو ح كنجكا وي كه در و جود محمود نهفته بود او را داشت كه بدانيد پدر چه مي كند ؟ با تو جه با اينكه «محمود» كو چك بود و لي اين امر با عث نشد و از همان دوران به خود آگا هي پردا خت و براي خود گر و ههاي مر جع را انتخاب نمود و اين عوا مل بر رشد شخصيت محمود تسريع مي بخشيد. فساد حاکم بر جامعه ی ایران در زمان حکومت ستمشاهی ،نتوانست کوچکترین آسیبی به اعتقاد راسخ او وارد کند. روزي محمود با خوا هرش از خيا با ني در حال عبور بو ده اند كه صداي مو سيقي از مغازه اي با طنين بلند شنيده ميشد. محمود مي گو يد:« خوا هرم باید سريع از اين محل عبور كنيم، یا دستمان را روي گو شمان بگذاريم.» هنگا مي كه خوا هرش از او سئوال مي كند:« ما كه نمي خوا هيم گو ش كنيم و به آن توجه اي نداريم !»محمود مي گو يد:« در ست است اما احتمال دارد با شنيدن صداي همين مو سيقي ما از آن خو شمان بيا يد و زمينه ا نحرا ف و گناه گردد و ا زياد خدا دور شو يم .» منكرا ت در جا معه زما ن شا هنشا هي خيلي ارزش تلقي مي شد و او ارزشي براي اين دنيا قا ئل نبود و مي گفت : « نبا يد آخرتمان را با اين د نيا ي بي ارزش بفرو شيم پس چرا ما د راين عنفوان جو اني از اين منكرا ت دور ي نكنيم و هميشه شعري را بعنوان توبه نامه با خود زمز مه مي كرد . يارب بحق مصطفي آن شا فع روز جزا ء بر داشتم دست نياز بر در گهت ای بي نياز يا رب بس كردم گناه خود چاره ی كارم بساز به لطفت آورد م پناه يا رب به شاه دين رضا بگذر به عصيا ن و گناه و ...» انقلاب که پیروز شد ،«محمود» سر از پا نمی شناخت .هر جا نیاز به جانفشانی داشت او حاضر بود.در حمله ی کورکورانه ی آمریکا به صحرای «طبس» او از اولین کسانی بود که آنجا حاضر شد تا اسناد باقی مانده از خودفروختگان داخلی را از بالگردهای آمریکایی به دست آورد . «بنی صدر» خائن که می دانست اگر اسناد جنایت وخیانت او ودیگر وطن فروشان به دست مردم بیافتد جان سالم به در نخواهند برد؛ با دستور بمب باران باقی مانده بالگردهای آمریکایی ،از دستیابی انقلابیون به این اسناد جلوگیری کرد. «کردستان» سنگر بعدی بود که نیاز به جانبازانی داشت تا ازآرمانها ی انقلاب خمینی کبیر حراست کنند ومحمود کاوه از اولین نیروهایی بود که در آنجا حاضر شد. «محمود کاوه» که در هنگام ورود به «کردستان» ودر عملیات آزاد سازی شهر«بوکان» فرمانده یک گروه 12نفره بود،پس از گذشت مدتی وبا رشادتهایی که از خود نشان داد به فرماندهی لشگر ویژه ی شهدا رسید ؛لشگری که یکی از یگانهای تاثیر گذار ایران در طول دفاع مقدس بود. این درحالی بود که آن موقع «محمود»در سن 22سالگی قرار داشت. اودر مدت حضور درجبهه بارها مجروح شد اما این اتفاقات نتوانست کوچکترین خللی در اراده ی پولادین این ابر مرد وقهرمان ملی ایجاد کند. مقام معظم ر هبري در خصوص اين مقطع از زند گي سردار شهيد كاوه ميفر ما يد : « شهيد كاوه حقيقتا اهل خود سازي بود هم خود سازي معنوي و ا خلا قي و تقوايي و هم خود سازي رزمي . در يكي از عملياتهاي ا خير دستش مجرو ح شده بود كه به مشهد آمد و مد تي در بيمارستان بستري بود كه مجددا به جبهه بر گشته و در تهران پيش من آمد . ديدم كه دستش متورم است . سوال كردم:دستت در د مي كند ؟ گفت : نه ؟ بعد من از طريق برداران مشهدي كه آنجا بو دند فهميدم كه دستش شد يدا " درد مي كند ، ولي او درد را كتمان مي كرد و اين كه انسان دردش را كتمان كند مستحب است ، ايشان يك چنين حا لت خو دسازي داشت . » با وجود رزمندگان وفرماندهانی مانند «کاوه»بود، که ارتش عراق، علی رغم کمک گرفتن از نیروی نظامی بیش از 12 کشور و کمک های دیگر از 24کشور ؛نتوانست یک میلی متر از خاک ایران را به تصرف خود درآورد وپس از 8سال با اعتراف به قدرت مردم ایران از پشت دروازه های مردانگی آن عقب نشینی کرد. امير سر تيپ شهید حسن آبشنا سان ،فرما نده لشگر 23 نو هد ( نيروي مخصوص ) كه خود در ارتش ايران چر يكي بي نظير بودو ا غلب فرما ند هان ار تش ا فتخار شا گر دي را داشتند و به رسم ا حترام با لقب استاد ، او را صدا ميزدند. می فرماید:« كاوه ا نسا ني پا كبا خته و چر يكي بزرگ است كه در عمل و جنگ چر يك شده نه با در سهاي تئوري ، و جود ايشان براي سپاه و براي جمهوري اسلامي بسيار ارزشمند است ، او هيچگاه به دشمن پشت نمي كند . اگر در دنيا يك چريك پا كبا خته و دل با خته به اسلام و امام و جود داشته با شد محمود كاوه است . هر رزمنده اي كه بخوا هد پخته و آبدیده شود با يد به تيپ ويژه شهدا ء پيش كاوه برود .» این سردار ملی و قهرمان جاوید ایران اسلامی پس از سالها تلاش ومجاهدت در سن 25 سالگی دردهم شهریور1365در عملیات« کربلای 2 »در قله 259حاج عمران مورد اصابت ترکش گلوله توپ دشمن قرار گرفت وبه شهادت رسید. سوابق مسئولیتی مربی آموزش نظامی 15/3/1358 تا2/6/1359 مسئول محافظین بیت امام (ره) 3/6/1359تا 3/8/1359 مربی آموزش نظامی 4/8/1359تا 22/9/1359 مسئول عملیات سقز 23/9/1359تا 7/12/1360 مسئول عملیات تیپ ویژه شهدا 8/12/1360تا 31/4/1361 فرمانده تیپ ویژه شهدا 1/5/1361تا 1/2/1365 فرمانده لشگر ویژه شهدا 2/2/1365تا 18/6/1365 مجروحیت اصابت گلوله به ناحیه شکم اسفند ماه 1361 پاکسازی روستای محمد شاه از توابع مهاباد اصابت گلوله به ناحیه شانه چپ مرداد ماه 1363 پاکسازی منطقه عمومی دارلک از توابع مهاباد اصابت ترکش به ناحیه دست راست وسر بهمن ماه 1363 منطقه عملیاتی بدر اصابت ترکش به صورت اسفند ماه 1364 منطقه عملیاتی والفجر 9 سردار شهید «محمود کاوه» فقط در سال 1358 یک دوره آموزش عمومی و نیز آموزش جنگ های نامنظم را به مدت چهار ماه به همراه سه نفر دیگر از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« خراسان» در پادگان« امام علی (علیه السلام )» گذراند .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده پشتیبانی جنگ جهادسازندگی (سابق) «خراسان» محمد طرحچي درسال 1334در مشهد مقدس و در خانواده‌اي مذهبي و محروم به دنيا آمد. مدت زيادي از تولدش نگذشته بود كه مادرش را از دست داد.اودوران تحصیل ابتدایی وراهنمایی را با جدیت پشت سر گذاشت.او بعد از اخذ ديپلم و قبول شدن در آزمون سراسری دررشته مكانيك وارد دانشگاه پلي‌تكنيك شد و رهسپار تهران گشت. پس از فارغ‌التحصيل شدن در رشته مهندسي مكانيك به طرف جنوب رهسپار شد. او که مانند تمام همرزمانش در پیروزی انقلاب وسقوط رژیم شاهنشاهی نقش ارزشمندی را ایفا کرده بود،بعد از انقلاب خود راوقف خدمت به مردم وانقلاب کرده بود.جنگ که شروع شد،خدمت در پشت جبهه را رها کردو وارد جنگ شد.در ابتداي جنگ تحميلي در جبهه‌هاي جنوب حاضر شد و قست اعظم كار مهندسي جبهه را بر عهده گرفت. او بنيانگذار و فرمانده پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگي بود و جاي‌جاي سرزمين‌هاي مقدس غرب و جنوب شاهد تلاش‌هاي خستگي‌ناپذير او بود. روح پر تلاطم او سر انجام پس مجاهدات زیاد در روز دوازدهم شهريور ماه سال 1360 به آرامش ابدي رسيد وهنگام اقامه نماز مغرب مورد اصابت گلوله تانک دشمن قرار گرفت و عاشقانه به ديدار حضرت سيد الشهدا (ع) شتافت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن آزادی : قائم مقام فرماندهی تیپ21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روضه ،روز های بی افطاری ،نمازهای نیمه شب و بی خوابی های پی در پی رنگ رخش را گرفته بود .کسی حالش را نمی فهمید .نه ماه هر روز جان کنده بود .شب ها به حرم می رفت ؛همراه مردش .صحن را دور می زد و دعا می خواند و شمع روشن می کرد و اشک می ریخت .تا ازنفس می افتاد .میان بیداری و بی هوشی راه خانه را پیش می گرفت .پسر بزرگش که در را باز می کرد ،با برق سردی که توی چشم هایش بود ،نگاهش می کرد .ترس و تردید در وجود بچه ها چنگ انداخته بود ؛ترس از دست دادن مادر .هیچ به این حال ندیده بودنش .مرد پتویی روی شانه های استخوانی زن می انداخت .لرزان تا خود صبح می نشست . این چه حالی است که پیدا کردی زن؟ زن مات نگاهش می کرد .مرد مچ دست را می گرفت ،تب داشت .انگار آتشش زده بودند .قرص و پاشویه هم افاقه نمی کرد . این تب چه دشمنی با تو پیدا کرده ؟!تب چه کار ...من دارد . مرد آن قدر پاشویه می کرد تا داغی تب کم جان می شد .برو بخواب من حالم خوب است ...مگر اولین بچه ام است . بچه ها با این حال تو زهره ترک شده اند ....خواب کجا بود . برو پیش بچه ها دلداری شان بده ...بگو چیزی نیست . مرد بی حرف نگاهش را می دوخت به صورت زن .ترسش بی خود نبود .زن تند تند مژه می زد .دلش می خواست گریه کند .ناله هایش را خفه می کرد توی گلویش . مرد می ایستاد به دعا ؛تا خود صبح . ماما چیزی نگفت ؟ نه .گفت سالم هستم .هم خودم و هم بچه . این چه سلامتی است ...این همه درد پس برای چیست ؟ می گفت درد روحی است ،یک جور ناراحتی .بعضی وقت ها سراغ آدم می آید ...راستش خودم از این ناراحتی روحی خوش حال هستم ...حس خاصی دارم .حسی که هیچ وقت نداشتم .همراه درد احساس پرواز دارم ...به آسمان ...بعد از درد سبک می شوم .مثل بچه ای که تازه از مادر متولد شده است ...همه چیز دنیا به چشمم طور دیگری است .به نور می ماند . کاش می بردمت پیش طبیب . مگر نبردی ...آن همه قرص رو تاقچه است .هیچ کدام درد را ساکت نمی کنند . پس چه کار باید کرد ؟ توکل بر خدا ...بنده ی توست که می خواهد به امانت بسپرد دست من و تو .در انتظار می نشینیم ...صبور باش ...تو که این طوری نبودی . راستش ...فکر می کنم این بچه با بچه های های دیگر مان فرق داشته باشد ...چه فرقی ؟حس من هم نسبت به این بچه به دنیا نیامده ،جور دیگری است .هر چه تو بگویی همان کار را می کنم .صبور می نشینم تا وقتش . چشم هایش تازه گرم شده بود که زن تکانش داد .هول از جا پرید .بی هدف پرید طرف لباس هایش .یکهو ما ما یادش رفته بود .زن خواسته بود دهان باز کند که گفته بود :یادم آمد .تو خیابان اصلی .اولین کوچه .در چوبی سمت چپ . دویده بود .دوچرخه ای را که برای بار کردن سبزی خریده بود ،برداشته و رکاب زده بود .طرف خانه ماما . نیمه شب بود که از خانه زده بود بیرون .ما ما گفته بود برود هواخوری .خودش هم روی ماندن نداشت .بی آن که کسی متوجه اش شود ،خانه را ترک کرده بود .ایستاده بود وسط کوچه و به آسمان خیره شده بود .آن شب ،مهتاب چراغ آسمان شهر شده بود .بر گشته بود طرف حرم امام علی بن موسی الرضا (ع) .دعا خوانده و تعظیم کرده بود .بعد خیابان خرداد را تا خود حرم پیاده رفته بود .پاهایش انگار خستگی نمی فهمیدند .از کله سحر تا غروب تو مغازه سبزی فروشی اش سر پا ایستاده بود .صبح بعد از نماز ،مادر بچه ها را که دیده بود ،فهمیده بود شب باید برود دنبال ماما. به حرم که رسید ایستاد به دعا .نماز صبح را همان جا خواند .بی هیچ دلهره ای .بعد از نماز ،راه افتاده بود طرف خانه .اول به مغازه سر زد .بی هیچ دلیلی .بعد رفت خانه .تو خانه ،جلوی در اتاق مادر بچه هایش ،ماما گفت :خدا دوباره بهت پسر داد ...خوش قدم است این نوزاد .بینی اش ،می فهمی چه می گویم . خدا را شکر کرد .همان جا اسم پسرش را گذاشت «حسن ». پسر های قبلی هم به اسم ائمه بودند . «حسن آزادی» در سال 1334 در« مشهد» به دنیا آمد .پس از پایان تحصیلات ابتدایی مسئولیت مغازه پدرش را به عهده گرفت .روز ها کار می کرد و شب ها درس کمی خواند تا توانست دیپلم بگیرد . در سال 1357 هم زمان با اوج گیری مبارزات مردمی ،«حسن» فعال تر از همیشه ظاهر شد . پس از سال ها انتظار ،امام به کشور باز گشت و حسن در کمیته استقبال از حضرت امام بی صبرانه انتظار می کشید .با پیروزی انقلاب اسلامی ،به عضویت سپاه در آمد . در مرداد 1359 با دختری از مکتب نرجس ازدواج کرد .یک سال بعد از ازدواج ،خداوند دختری به ایشان داد که نام آن را« سمیه» گذاشتند .همان سال مسئولیت حفاظت اطلاعات را به عهده گرفت . او در دستگیری منافقین و وابستگان رژیم طاغوت نقش بسزایی داشت .بارها قصد ترورش را داشتند که به خواست خدا و تیز هوشی اش جان سالم به در برد . جنگ صحنه درخشان دیگری در زندگی حسن آزادی بود . او در بیشتر عملیات ها شرکت کرد .واحد حفاظت اطلاعات در پشت جبهه روح پر شور او را راضی نمی کرد .کوله بارش را بست و با خانواده عازم منطقه جنگی شد . در عملیات خیبر خوش درخشید .او در سمت جانشین تیپ «21 امام رضا (ع)» در هشتم اسفند 1362 به اتفاق نیروهایش از چند محور در جزایر «مجنون» وارد عمل شدند .حسن از آب فرات وضو ساخت . سر انجام در ظهر همان روز با حمله بال گردهای عراقی ترکش موشک پهلویش را شکافت و در راه انتقال به پشت جبهه به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد فرومندی : قائم مقام فرماندهی لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) نور خورشید پس گردن محمد را سوزاند .قطرات عرق همچون بلور بر سر و صورتش می درخشید .خورشید در سینه آسمان آبی ،گرمای سوزانش را با دست ودل بازی بر زمین می فرستاد . محمد کمر راست کرد .قولنج کمرش را شکست .بس که دو لا مانده بود ،کمرش خشک شده بود .داس در دست راستش بود و ساقه های گندم طلایی در دست چپش .بر گشت و به پشت سرش نگاه کرد .عباس داشت تند تند گندم درو می کرد و جلو می آمد .محمد با پشت دست عرق پیشانی اش را گرفت و گفت :دارم ضعف می کنم .روده ی کوچکم دارد روده بزرگم را می خورد .برویم غذا بخوریم ؟عباس نفس نفس زنان گفت :اگر یک ساعت طاقت بیاوری ،کار این جا را تمام می کنیم و آن وقت با خیال راحت می رویم سر سفره غذا .نگاه کن ،فقط کمی دیگر مانده . محمد حرفی نزد و کار درو کردن را شروع کرد .دو ساعت بعد ،هر دو در انتهای گندمزار که حا لا درو شده بود ،با خستگی روی زمین دولا شدند .دیگر اثری از ساقه های گندم که با وزش نسیم تکان می خورد و موج بر می داشت ،نبود .دسته های درو شده ی گندم جا به جا روی زمین به چشم می آمد .محمد گفت :دیگر تمام شد . آره تمام شد .غذا می خوریم و می رویم سراغ مباشر . من که روی دستمزدم خیلی حساب می کنم .می خواهم کفش و لباس برای زمستانم بخرم .تو چی ؟ من هم نقشه هایی دارم . همچین می گویی ،انگار قرار است هزار تومان پول بگیری .مگر چقدر پول دستمان می دهند ؟فوقش بیست و پنج تومان . عباس آهی کشید و حرفی نزد . به خا نه ی اربابی رسیدند .خانه ی اربابی روی بلندی بود و از تمام خانه های روستا ؛زیبا تر و محکم تر بود .پسر و دختر ارباب داشتند تاب بازی می کردند .سگ بزرگ پارس کنان به سوی آن دو هجوم آورد .محمد و عباس تندی روی زمین نشستند .سگ در حالی که آب دهانش کش می آمد ،با نگاه های خشمگین دور آن دو چرخید و غرغر کرد .پسر ارباب با صدای بلند خندید .مباشر از یکی از اتاق های طبقه بالا بیرون آمد .به سگ چخ گفت و سگ به طرف دختر و پسر ارباب رفت .محمد بلند شد .مباشر نگاهش کرد .عباس سلام کرد .مباشر سر تکان داد . چه می خواهید ؟ خب ،کارمان تمام شد . خب ،تمام شده باشد . محمد گفت :آمدیم دست مزدمان را بگیریم . مباشر با بی اعتنایی از کنارشان گذشت و گفت :بعدا می دهم . کی ؟ مباشر ایستاد .بر گشت به محمد نگاه کرد و گفت :تو پسر کی هستی بچه ؟ پسر علی آقا . خودم با پدرت حساب می کنم . من خودم کار کرده ام و خودم دست مزدم را می گیرم . پر رویی نکن ،بچه . حوصله ندارم . دست مزدم را بده ! عباس که چهره عصبانی مباشر را دید ،با ترس آستین محمد را کشید . بیا برویم محمد . کجا ؟من پولم را می خواهم . مباشر گفت :مثل این که تنت می خارد .برو گم شو ! محمد مستقیم بی آن که پلک بزند ،به چشمان مباشر خیره شد .مباشر جلو آمد .عباس قدمی به جلو بر داشت .مباشر فریاد زد :به شما غربتی ها رو بدهی ،همین می شود .آقای گرگی ،حساب شان را برس ! سوت مخصوصی زد عباس فرار کرد .محمد وقتی که دید سگ خشمگین به سرعت به طرف شان می آید ،مجبور به فرار شد . محمد کنار گورستان به عباس رسید .بغضش ترکید .عباس دست بر شانه محمد گذاشت و گفت :غصه نخور .پولمان را می گیریم . محمد اشک هایش را پاک کرد و گفت :دو ماه زحمت کشیدیم به خاطر هیچ . او پولمان را نمی دهد .اما من یک روز انتقامم را می گیرم ،می بینی ! عباس در نگاه مصمم محمد ،برق عجیبی دید . «محمد فرومندی» در نهم خرداد سال 1336 در یکی از روستاهای شهرستان« اسفراین» به دنیا آمد .پدرش که در رنج فقر روستایی را تحمل کرده بود ،حاضر نشد که فرزندانش به تحمل رنج ارباب و رعیتی در روستا دچار شوند .این گونه بود که خانواده را به اسفراین برد . محمددر سال 1343 به مدرسه تیرداد رفت و دوران ابتدایی را پشت سر گذاشت .در سال 1350 وارد دبیرستان ابوسعید ابوالخیر در رشته علوم تجربی شد .در همان نوجوانی ،در مسجد پای سخنرانی امام جماعت مسجد ،«حجت الاسلام صفیحی» می نشست .«صفیحی» از مبارزان دوران رضا شاه بود .محمد تحت تاثیر او ،انجمن اسلامی جوانان« اسفراین» را پایه ریزی کرد . پس از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفت .با اغاز سال 1357 شعله های انقلاب زبانه کشید و مبارزات مردمی قوی ترشد . امام خمینی پیام دادند که سربازان پادگان ها را خالی کنند و محمد با این که فقط یک هفته به پایان خدمتش مانده بود ؛از پادگان چهل دختر فرار کرد و به دوستان انقلابی اش در اسفراین پیوست . در تمام تظاهرات اسفراین نقش فعالی داشت .او قبل از آغاز انقلاب ،به مسجد« کرامت» می رفت و در سخنرانی های« آیت الله خامنه ای» شرکت می کرد . با پیروزی انقلاب ،به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «سبزوار» پیوست .او و دوستانش به مبارزه با ارباب های ظالم رفتند و روستاها را از وجود ظلم و ستم آنان پاک کرد . در سال 1360 به فرماندهی سپاه« سبزوار» منصوب شد و تا اواسط سال 1361 در این سمت به خدمت مشغول بود .در اواخر سال 1361 به جبهه اعزام شد .در مرحله ی دوم عملیات «مسلم بن عقیل» در ارتفاعات مندلی شرکت داشت .بعد از آن در کلیه عملیات لشکر 5 نصر شرکت کرد که از جمله آن ها می توان به عملیات« خیبر» ،«بدر» ،«والفجر 3» ،«والفجر 8 »،«کربلای 1 »،«کربلای 4 »و« کربلای 5» اشاره کرد . «محمد» قائم مقام لشکر «پنج نصر» بود .لشکر « 5نصر» در عملیات کربلای5 به دشمن یورش برد . در تاریخ 20 / 9/ 1365 وقتی به خط مقدم رفته بود تا به همراه رزمندگان ،حلقه محاصره را بشکند ،بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد .او را سوار قایق کردند تا به عقب برسانند . «محمد »بین راه به همراهانش وصیت کرد و شهادتین را گفت و در حال ذکر یا زهرا به شهادت رسید . از او چهار فرزند به نام های «مرتضی» ،«مصطفی» ،«مهدیه» و« مرضیه» به یادگار مانده است .پیکر« محمد» را در گلزار شهدای سبزوار به خاک سپردند . او به عهدی که با امام خمینی بسته بود تا آخرین لحظه پا بر جا ماند و با شهادت به بزرگ ترین آرزوی زندگی اش رسید . او فرزندی از دیار سربداران ایران زمین بود .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد مهدی خادم الشریعه : فرمانده تیپ21امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات هادی سعادتی: در مدتي كه آقا مهدي در منطقه فرمانده بود، ميرزا جواد آقا تهراني دو مرتبه به منطقه آمدند ايشان علاقه خاصي به آقا مهدي داشت و اكثر اوقات در سنگر آقا مهدي بود . ميرزا جواد آقا خيلي آرام و كم حرف بود. ولي زماني كه به سنگر آقا مهدي تشريف مي برد ، مدت طولاني را صرف صحبت با او مي نمود . خود ميرزا جواد آقا خمپاره شليك مي كرد و در مواقعي كه از اين كار فارغ مي شد بيشتر در سنگر آقا مهدي بود. : سيد غلامرضا اميني يزدي در اوايل جنگ ، كه مدت زيادى از شروع جنگ تحميلى نگذشته بود، يك روز به من گفت: « اينك ماموريت ما براى دنيا رو به اتمام است و شايد هم تمام شده باشد. بهتر است به فكر آخرت بوده و زاد و توشه‏اى براى آن دنيا جمع كنيم. پس از مجروحيت در منطقة جنگى به عقب منتقل شده و در منزل مراحل نقاهت را مى‏گذراندم. روزى محمد مهدى به ديدنم آمد و گفت:« چرا در بستر خوابيده‏اى؟» علت را توضيح دادم. گفت: « يعنى نمى‏توانى به روى پاهایت بايستى؟» گفتم: در آن حد كه مى‏توانم. گفت: پس آماده باش كه انشاءا... فردا به جبهه برويم. روز بعد در معيت ايشان به جبهه اعزام گشتيم. در حال صبحانه خوردن بودم. ديدم محمد خادم الشريعه از سنگر فرماندهى در حال خارج شدن است. او يكى از فرماندهان خوش تيپ، تميز و هميشه معطر جبهه بود، كسى را به آن مرتبى نديده بودم. هميشه يك چفيه را به صورت دستمال به گردنش مى‏انداخت، موهايش رديف و شانه كرده بود و بوى عطرش هميشه آدم را از خود بي خود مى‏كرد. در حال خروج از سنگر به او گفتم:« محمد كجا مى‏روى؟» گفتم: « بيا صبحانه بخور.» گفت: «مى‏خواهم به بهشت بروم و در آن جا صبحانه بخورم. » خنده‏ام گرفت، با خود گفتم حتما دارد شوخى مى‏كند يا شايد هم چيزى به او الهام شده بود. محمد مهدى از ما جدا شده و به سمت خط رفت و در آنجا مستقر شده بود. لحظات كوتاهى بيش نگذشته بود كه در اثر اصابت تركش يك گلوله‏ى يك صدو سه به لقاء الله پيوسته بود. بله او صبحانه‏اش را در بهشت و بابهشتيان تناول نمود ! : سعيد ثامن پور تعدادى از مسئولين لشكرى و فرماندهان نظامى به منطقه آمده بودند. براى رسيدن به مشكلات و نارسايى‏هاى يگان و البته به استان جلساتى تشكيل شد. بعد از اتمام جلسات قرار شد محمد مهدى خادم الشريعه به عنوان مسئول اكيپ، مسئولين فوق الذكر را به خطوط مقدم برده تا از نزديك خطوط رزم را ملاحظه نمايند. شب شد. همراه خادم الشريعه در يك مكان خوابيديم. صبح كه از خواب بيدار شديم، او همراه گروه فوق به خطوط مقدم عزيمت نمود و من مجدداً خوابيدم. ساعتى نگذشته بود كه توسط نورا... كاظميان از خواب بيدار شديم . نورا... گفت: « محمد مهدى در منطقه بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيده است. » : صادق خادم الشريعه خودرو سوارى ام يك دستگاه اتومبيل ولو بود. ساواك هم از همين نوع اتومبيل منتهى رنگ سبز آن را مورد استفاده قرار مى‏داد. ضبط صوت اين اتومبيل‏ها ميكروفون داشت. روزى ساواك محمد مهدى را كه در حال رانندگى با اين نوع خودرو بود دستگير نموده و بازجویىكرده بود. كبري متقي(مادر شهید): وقتى مهدى را حامله بودم يك شب خواب ديدم كه در داخل اتاقى همراه چند نفر ديگر هستم. همه نشسته بودند ولى من ايستاده بودم. متوجه شدم كه از كنار خانه نورى ساطع شد. چون خورشيد مى‏درخشيد. فريادهايى به گوش مى‏رسيد. يك نفر فرياد زد كه امام زمان ظهور كرده من با شنيدن اين خبر به لرزه افتادم و تمام تنم داغ شد. بعد از خواب بيدار شدم. : محمدحسين محصل مهمات مورد نياز تيپ را مى‏بايست از اهواز تهيه مى‏كرديم. با ماشين به سمت اهواز حركت كرديم. به علت بارندگى و سُر بودن جاده ، در بين راه ماشين واژگون شد ولى خودمان صدمه‏اى نديديم. با توجه به اهميت زمان و كمبود مهمات، ماشين را رها كرده و با وسايل عبورى به اهواز رفتيم. بعد از هماهنگى‏هاى لازم، مهمات را تحويل گرفته و در يك دستگاه تريلى بارگيرى نموده و به سمت موقعيت به راه افتاديم. هنگامي كه به محل واژگون شدن خودروی خودمان رسيديم، متوجه شديم كه از خودرو خبرى نيست و آن را برده‏اند! با ناراحتى به برادر خادم الشريعه جريانِ مفقود شدن خودرو را گفتیم. او در جواب گفت: «اشكال ندارد. چون شما هدفتان اين بوده است كه با سرعت به خط عملياتى مهمات برسانى و جان نيروها را از خطر نجات بدهى. گزارش مفقود شدن خودرو را از ما گرفته و به مراجع مسئول جهت پيگيرى‏هاى بعدى ارجاع دادند.» : محمدحسين محصل در قرارگاه بوديم. از موقعيت پاسگاه زيد يا طلاييه خبر رسيد كه برادر مهدى به شهادت رسيده است. خبر شهادت فرمانده تيپ به سرعت در بين نيروها پيچيد و جَوى از غم و اندوه را بر سراسر يگان حاكم كرد. هر يك از نيروها سر در گريبان خود فرو برده بودند و بر از دست دادن فرمانده شان افسوس مى‏خوردند. در آن زمان عراقى‏ها بيشتر حالت پيشروى در داخل كشور ما داشتند. خادم الشريعه طى جلسه‏اى با عده‏اى ديگر از فرماندهان مشغول بحث و مذاكره بودند كه چگونه از نفوذ بيشتر عراقى‏ها به داخل كشور جلوگيرى كنند. بعد از مدتى بررسى و طرح به اين نتيجه رسيدند كه با استفاده از ميل گرد و نبشى و ديگر آهن آلات موانعى به شكل خورشيدى ساخته و در مسير عراقى‏ها قرار دهند تا حداقل از سرعت پيشروى آنها كاسته شود. يكى از طراحان اصلى اين تاكتيك و تكنيك برادر خادم الشريعه بود. : صادق خادم الشريعه شبِ قبل از شهادتِ محمدمهدى، مادرش خواب ديده بود كه ، شهيد در رخت خوابى آرميده است. مادر به كنارش رفته و مى‏نشيند و مشغول دست كشيدن به سر و صورتش مى‏گردد ؛ولى هر چه صدايش مى‏زند، او جواب نمى‏دهد. در همان عالم خواب برادر محمد مهدى از راه مى‏رسد و بعد از اطلاع از شرح ماجرا به مادر مى‏گويد: « او خسته است، بگذاريد بخوابد.»! : صادق خادم الشريعه يك هفته قبل از شهادت به مشهد آمده بود تا به بررسى اموال و اثاثيه‏اى كه در اختيارش بود، پرداخته و از موجودى آنها ليست بردارىکند. اموالى را كه به سپاه تعلق داشت با برچسب مشخص كرده بود، لباس‏هاى نظامى‏اش را جمع و جور كرده و در كيسه‏اى قرار داده بود . نهايتاً از ما خواست تا آن لوازم و اثاثيه را در اولين فرصت به سپاه مسترد نمائيم. گويى محمد مهدى از شهادتش با اطلاع بود... در روز 9 دي ماه كه غائلة مشهد به پا شد و تانك‏هاى ارتش در خيابان بهار و در مقابل استاندارى به مردم حمله كردند، من و محمد يك نفر از سربازان را خلع سلاح كرده و تجهيزات و اسلحه‏اش را به منزل آورديم. اين وسائل تا زماني كه محمد به سپاه رفت در اختيار بود. بعد از اعلام مسئولين مبنى بر تحويل سلاح‏ها به دولت، آنها را به سپاه تحويل داد. : كبري متقي مهدى قصد رفتن به جبهه را داشت. از او درخواست كردم كه نرود. حكم ماموريتش را نشان داد. من دوباره از او خواستم كه به جبهه نرود. گفت: «اگر دوباره اصرار كنى نمى‏روم ولى روز قيامت خودت بايد جواب فاطمه زهرا را بدهى. » من ديگر چيزى نگفتم. مهدى روز جمعه 27 رجب به شهادت رسيد. شب همان جمعه خواب ديدم كه كل خانواده به مهمانى رفته بوديم. وقتى به خانه برگشتيم من رختخوابى را ديدم و مشاهده كردم كه محمدمهدى در آن خوابيده ، موهايش سفيد شده بود. بچه‏ها را صدا زدم و به آنها گفتم بيائيد محمد مهدى آمده . صبح خوابم را براى بچه‏ها تعريف كردم. مهدى همان روز جمعه به شهادت رسیده بود. : سيد غلامرضا اميني يزدي در جبهه من به عنوان تخريب چى زير نظر شهيد ميرزايى كار مى‏كردم. شب يك عمليات فرا رسيد و بنا بود عملياتى انجام دهيم. نزديكى‏هاى صبح محمدمهدى نزد من آمد و گفت: تو را براى حضور در خط مقدم انتخاب كرده‏ام. گفتم: «چه عجب مرا آدم حساب كرده‏ايد!» گفت: « تو كه چندين بار مجروح شده‏اى، چرا اين گونه سخن مى‏گويى؟» وقتى ما داشتيم براى اعزام به خط آماده مى‏شديم با حسرت آهى كشيد و گفت: « آى، راهيان عشق ما را از دعاى خير فراموش نكنيد. » بعد از انجام عمليات چون مجروح شده بودم مرا به همراه ديگر برادران مجروح و شهيد با هلى كوپتر به مشهد حمل كردند. در بين راه خود را به طرف يكى از تابوت‏ها كشانده ، روى آن را باز كرده و به درون آن نگاه كردم. ناگهان خود را با چهره خادم الشريعه كه گويى با من سخن مى‏گفت مواجه ديدم. احساس كردم او مى‏گويد: «كه ديدى بالاخره با هم به مرخصى مى‏رويم!!!» : صادق خادم الشريعه يك بار در هنگام كار در سپاه، گلوله‏اى به طور تصادفى به سمت ايشان شليك شده و منجر به زخمى شدن پايش گرديده بود. براى مداوا او را به بيمارستان منتقل كرده بودند. وقتى از بيمارستان مرخص شده و به منزل آمد، از او پرسيدم: چه شده است؟ گفت: از نردبان سقوط كرده و مسئله جزئى است!!! در سال 53 من كلاس ششم متوسطه بودم و محمد در كلاس سوم متوسطه تحصيل مى‏نمود. در آن سال ايران براى سركوب جنبش ظفار عمان نيرو اعزام كرده بود. ما دو نفر در اين رابطه انشايى تنظيم كرديم و هر دو نفر در كلاس خودمان آن را قرائت نموديم. محمد نمره 20 گر فت و من نمره 17 گرفتم. موضوع انشاء اين بود كه سربازى از دستور مافوق خود سرپيچى نموده و به اعدام محكوم مى‏شود. : نورالله كاظميان به ياد دارم آقاي كاظميان خاطره اي را اين گونه نقل كردند كه يك روز به اتفاق محمد خادم الشريعه داشتيم از خط بازديد به عمل آوريم. صبح روز بعد بود. آقاي كاظميان به آقاي خادم الشريعه گفته بودند كه بياييد صبحانه بخوريم و برويم. آقاي خادم الشريعه گفته بود شما بخوريد ، من صبحانه را در بهشت مي خورم. البته بچه ها مي گفتند ايشان شخص شوخ طبعي است. ولي لحن گفتارش اين بار فرق مي كرد خيلي جدي صحبت مي كرد. هر دو بزرگوار سوار جيپ شدند و مانند هميشه كه تأكيد بر رعايت مسائل ايمني را داشتند از كلاه آهني استفاده كردند. آقاي خادم الشريعه پشت فرمان بودند كه آقاي كاظميان گفتند همين طور كه مي رفتيم صداي سوت خمپاره آمد، ايشان ترمز زدند، وقتي ايستادند، خمپاره به سمت راست ماشين خورده بود، چند لحظه سرمان را به طرف پايين نگه داشتيم، ماشين هم ايستاده بود. تا چند لحظه تركشها تا حدودي روي ماشين مي خوردند. آقاي كاظميان مي گفت، من زدم روي شانة محمد و به او گفتم محمد سريع برويم كه تا دومين خمپاره نيامده يك جايي پناه گرفته باشيم. سرش روي فرمان بود. تا اشاره كردم ديدم ايشان به پهلو افتاد. همان موقع فهميدم آن مطلبي را كه صبح گفته بود ( من مي خواهم صبحانه ام را در بهشت بخورم ) برايش اتفاق افتاده. چطور شده بود كه تركش از سمت من آمده بدون اين كه به ما آسيبي برسد وارد ماشين شده، آن تركش از زير كلاه خورده بود به شقيقة ايشان و به نظر من اين شهادت حق محمد بود. او با همين ايمان محكمي كه داشت بايد اين طوري مزدش را مي گرفت. آقاي كاظميان مطرح مي كردند كه ما لايق شهادت نبوديم. همه چيز حساب كتاب داره. چطورممکن است تركش خمپاره از طرف ما بيايد و به محمد بخورد! : علي عرفانيان يك روز متوجه شدم كه به خانه پيرزنى كه تنها و بي كس بود وارد شده. سقف خانه فرو ريخته بود و آن پيرزن مغموم و متحير مانده بود و نمى‏دانست چه بايد بكند؟ او مدتى به بازسازى خانه‏ى آن پيرزن پرداخت. بطورى كه بعضى از روزها 15-16 ساعت كار مى‏كرد. بالاخره با تلاش و پشتكار محمد خانه‏ى پيرزن ساخته شد و او مجدداً در خانه‏اش ساكن گرديد. : سيد غلامرضا اميني يزدي روزى با محمدمهدى در مسير حرم مطهر حضرت امام رضا (عليه السلام) در حال حركت بوديم، از ايشان سوال كردم: « چه آرزويى دارى و براى آينده ات از خدا چه مى‏خواهى؟ » گفت: « چه تضمينى كه يك ثانيه ديگر زنده باشم؟ تا چه رسد به اينكه براى آينده آرزوهاى دور و دراز داشته باشم.» بعد از اسرار فراوان گفت: « نهايت آرزويم شهادت است. » : كبري متقي يك روز مهدى از منطقه تلفن زد. گفتم: « چرا نمى‏آيى؟» گفت: « نمى‏توانم بچه‏ها را تنها بگذارم. » گفتم: «مگر مى‏خواهى به آنها شير بدهى؟» گفت:« بعد از فتح خرمشهر مى‏آيم.» بعد از فتح خرمشهر يك روز صبح مهدى به همراه چند تن از دوستانش قصد رفتن به ماموريت داشته، همرزمانش به او مى‏گويند:« بيا صبحانه بخور.» ولى مهدى مى‏گويد: « مى‏خواهم صبحانه را در بهشت بخورم.» در همان مسير آقاى عظيميان به او يك سيب مى‏دهد ولى او پاسخ مى‏دهد: « روزه هستم. مى‏خواهم در آن دنيا از دست پيامبر افطار كنم.» در مسير، يك خمپاره به خودرو برخورد مى‏كند و مهدى شهيد مى‏شود. ولى هيچ يك از دوستانش حتى مجروح هم نمى‏شوند. اين اتفاق در روز جمعه 27 رجب رخ مى‏دهد. : صادق خادم الشريعه روزى مادرش از محمد مهدى سوال كرد: «گاهى اوقات كه جلسات فرماندهان سپاه از طريق تلويزيون نشان داده مى‏شود شما را در آن جمع‏ها نمى‏بينم. » محمد مهدى در جواب گفت: «من هنگام فيلمبردارى دستم را جلوى صورتم مى‏گيرم.» : احمد اخوان ايماني در قرارگاهى واقع در نزديكى بستان مستقر بوديم. عراق هر روز بين ساعت چهار تا پنج و نیم عصر از زمين و آسمان روى قرارگاه آتش مى‏ريخت. علت آن اين بود كه اين قرارگاه قبلًا متعلق به آن ها بود و ما آن را تصرف كرده بوديم. قرارگاه عجيبى بود. سنگرها به طور خاصى ساخته شده بود. خود صدام هم به اين قرارگاه آمده بود. سنگرى بود كه مخصوص او بود. داخل آن سنگر وسايل مختلف ارتباطى و رفاهى اعم از مبل و تخت خواب و حمام و اتاق خواب و بى سيم مركزى و دو خط تلفن وجود داشت. تقريباً يك خانه مسكونى بود. از بتون آرمه ساخته شده بود و تقريباً غير قابل تخريب بود. اين سنگر محل حضور آقا مهدى خادم الشريعه بود. او تمام وسائل رفاهى را به بستان منتقل كرد و فقط يك رختخواب ساده براى استراحتش آن جا بود. عده‏اى از مادران شهدا براى بازديد به آن قرارگاه آمدند. برخى از اين ها براى بازديد به زاغه مهمات رفته بودند که ناگهان حمله عراقي ها شروع شد. آقا مهدى خود را به سرعت رسانيد. يعنى از سنگر فرماندهى خود را به زاغه مهمات رساند تا اين مادران شهيد را به سنگرها و پناهگاههاى انفرادى هدايت نمايد. خيلى نگران بود. دقيقاً يادم هست كه وقتى مى‏دويد در كنارش گلوله اصابت مى‏كرد. برخى از اين مادران شهيد داخل سنگرهاى ديگر رفته بودند و چنان گريسته بودند كه از حال و هوش رفته بودند. وقتى اتوبوسِ اين ها رفت ما متوجه شديم كه اين افراد داخل سنگرها بى حال شدند. بعد از مدتى صداى ناله از داخل سنگر به گوش ما رسيد و بعد ما متوجه اين مسئله شديم. : صادق خادم الشريعه همرزمانش مى‏گفتند: « نماز صبح عيد مبعث را به تنهايى و به دور از غوغاى جمعیت خواند. همراه ديگران نيز از صبحانه خوردن خوددارى نمود و گفت: « مى‏خواهم صبحانه را از پيامبر در بهشت دريافت كرده و تناول نمايم!» يك سيب به او تعارف كردند، نپذيرفت و گفت: «مى‏خواهم از ميوه‏هاى بهشتى و در بهشت تناول نمايم!» اين حركات محمد مهدى تا لحظاتى قبل از شهادت وى بوده است. : كبري متقي مهدى را 4 ماهه حامله بودم. در همان موقع به كربلا رفته بوديم. در حرم امام حسين (عليه السلام) مشغول خواندن زيارت نامه بودم. همان جا بچه تكان خورد و از امام حسين (عليه السلام) خواستم كه فرزندم پسر باشد . از او خواستم تا او را از ياران و سربازان امام زمان (عج) قرار دهد. بالاخره در روز جمعه متولد شد، لذا نام او را محمد مهدى گذاشتيم. : علي عرفانيان در منطقة جنگى در حال آماده باش به سر مى‏برديم. روزى پيرمردى روستائى به ما مراجعه كرد و گفت: « خوكهاى وحشى به روستاى ما حمله كرده و مزارع ما را از بين برده‏اند؟» محمد، من و يك نفر ديگر به منطقه مورد نظر مرد روستائى رفتيم و خوك هاى مهاجم را تا حدى كه در دسترس ما قرار گرفتند، از بين برديم. پيرمرد و ديگر اهالى روستا از اين مساعدت ما خيلى خوشحال شده و ما را دعا كردند. : صادق خادم الشريعه مادر محمدمهدى هنگام وداع در يكى از اعزام‏هاى او به منطقه گفت: «محمد مهدى ديگر بس است، به جبهه نرو من ديگر تحمل دوريت را ندارم.» محمد مهدى گفت: « باشد، من به جبهه نمى‏روم. ولى مادر جان آيا شما در روز قيامت جواب گوى حضرت زهرا(س) خواهيد بود؟» مادرش هم در مقابل اين سوال جوابى نداشت كه بدهد و سرش را پايين انداخت. : محمد تقي خادم الشريعه فرماندهي تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) به محمد مهدي پيشنهاد شد . ولي او نمي پذيرفت و اظهار مي داشت كه مسئوليت سنگيني است . او مي گفت :« من لياقت اين پست را ندارم . اگر كوچكترين اشتباهي مرتكب شوم بايد جواب بدهم و مسئوليت خون عده زيادي بر عهده من است . شايد اتفاقي بيفتد و مشكلي پيش آيد . من نمي خواهم خون بچه ها به گردن من باشد .» يك شب تا ساعت 2 بعد از نيمه شب در منزل آقاي حسيني (‌فرمانده اطلاعات عمليات لشكر) جلسه بود و همه متفق القول بودند كه ايشان بايد اين مسئوليت را بپذيرد . مهدي دوره هاي مختلف چريكي و چتر بازي را ديده بود ، لذا از نظر نظامي فرد ورزيده اي بود . بالاخره با اصرار برادر رحيم صفوي ايشان اين مسئوليت را پذيرفت. : سيد غلامرضا اميني يزدي يك شب محمد مهدى به منزل ما زنگ زد و گفت: «اگر با دوچرخه به جلسه قرآن مى‏روى، دنبال من هم بيا كه وسيله ندارم. » به منزل ايشان مراجعه كردم تا به همراه هم به جلسه برويم . هنگام ديدن ايشان متوجه شدم كه سرماخوردگى دارد و مريض است. گفتم: « شما مريض هستى، با اين حال مريضى لزومى ندارد به جلسه بيايى، بهتر است استراحت كنى.» گفت: « جاى خالى ما را در اين جلسه چه كسى پر مى‏كند؟»به هرترتيبي بود درجلسه شركت کرد . : صادق خادم الشريعه محمدمهدى از نظر سطح درسى در حد متوسط بود. آقاى سيد هادى خامنه‏اى هم در مدرسه‏اى كه او درس مى‏خواند، شيمى تدريس مى‏كرد. روزى هنگام درس شيمى، محمد مهدى كبوترى را همراه خودش به كلاس برده بود كه آقاى سيد هادى خامنه‏اى متوجه شده و با عصبانيت گفته بود: « به دليل دوستى و ارتباطى كه با پدرت دارم از توبيخت صرف نظر مى‏كنم!» بعد از اتمام درگيري چزابه در بهمن 1360 اكثر نيروها به مرخصي رفتند . درآن زمان من محصل بودم و زمان برگزاري امتحانات نهايي بود . درخواصت مرخصي كردم تا براي امتحانات خودم را به مشهد برسانم . اكثر افراد مخالفت كردند . خادم الشريعه فرمانده تيپ بود . نزد او رفتم . بي درنگ گفت: « حتماً برو و سعي كن كه نمره هاي خوبي بگيري .» من توانستم براي امتحانات خودم را برسانم . در آن جو واقعاً اين نوع برخورد حاج مهدي خيلي قابل تامل بود. :كبري متقي قبل از انقلاب مهدي يك اسلحه از ارتشي ها گرفته بود . او هميشه آن را روغن كاري مي كرد . من به او گفتم از اين كارها نكن . گفت : :« بعداً به درد مي خورد . » اعلاميه هاي مختلفي در خانه مخفي كرده بود . يك روز از ساواك براي بازرسي منزل آمدند . من خيلي نگران بودم . مي ترسيدم كه آن ها اسلحه و اعلاميه ها را پيدا كنند . اگر موفق مي شدند مهدي در وضعيت سختي قرار مي گرفت .ولی الحمدالله نتوانستند به آنها دست پيداکنند. : احمد اخوان ايماني من 17 ساله بودم و در يكي از گروهان هاي تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) به فرماندهي آقا مهدي خادم الشريعه انجام وظيفه مي كردم . ايشان من را به عنوان رابط بين تيپ و ارتش مأمور كرد تا از آنها مهمات بگيرم . ايشان به من كه يك بسيجي بودم لباس كادر سپاه داد . بعد مرا بغل كرد و بوسيد . آن گاه به من گفت : « شما به عنوان مأمور ما ، بايد از ارتش مهمات تحويل بگيري و بايد به عنوان كادر سپاه بروي تا آنها نگويند بچه اي را براي اين كار فرستاده اند . » اين برخورد آقا مهدي تشويق خيلي خوبي براي من بود. : كبري متقي قبل از اين كه از بارداريم مطلع شوم خواب ديدم كه خورشيد در آسمان ايستاده و سرى تا سينه از كناره خورشيد بيرون آمده است. در آن حال شنيدم كه مى‏گفتند: «امام زمان(عج) ظهور كرده‏اند.» : سيد غلامرضا اميني يزدي قرار بود كه يك عمليات شناسايى انجام بگيرد. محمدمهدى به دنبال من آمد و گفت :« قرار است با ميرزائى جهت شناسايى به داخل خاك عراق برويم. آمادگى ام را اعلام كردم و همگى لباس عراقى پوشيديم.» محمدمهدى مقدارى با زبان عربى آشنا بود. بالاخره به داخل خاك عراق رفتيم. با گذشت زمان موقع نماز همچنان كه در حال عكسبردارى و شناسايى منطقه بوديم او مرا صدا زد و گفت: « مگر صداى اذان را نمى‏شنوى؟ » گفتم: « چرا ، وقت اذان است،» گويى او صداى اذان را از درون خود مى‏شنيد. آب براى گرفتن وضو در دسترس نبود، به ناچار مقدارى در حد دو ليوان آب از رادياتور ماشين خالى كرديم. من که وضو مى‏گرفتم متوجه شدم كه شهيد ميرزايى آب ريخته شده از دست مرا گرفته و وضو مى‏سازد. بعد از وضو در آن منطقه پر خطر نماز را به جماعت به جا آورديم. : احمد اخوان ايماني يك روز بدون اين كه به آقا مهدي اطلاع دهم از قرارگاه خارج شدم . با يك لند کروز بودم كه به وسيله آن مهمات به خط مي بردم . در مسير چند تركش به ماشين برخورد كرد و صدمه زيادي به آن وارد آمد . البته آسيبي به من نرسيد . وقتي به قرارگاه برگشتم آقا مهدي با صداي بلند مرا خواست و فرياد كشيد ، تو كجايي ؟ گمان كرده بود كه من نيز صدمه ديده ام. به من گفت :« فكر كردم صدمه ديده اي . بعد مرا بغل كرد و بوسيد و گفت :«ما هنوز با شما كار داريم. : محمد تقي خادم الشريعه يك روز محمد مهدي به من تلفن زد و گفت : « بلند شو بيا بيمارستان . » گفتم:« چه شده ؟» گفت : «چيزي نيست . زخمي شده ام . » از من خواست تا به خانواده چيزي نگويم . به بيمارستان بنت الهدي رفتم . از ناحيه پا مجروح شده بود . در يك عمليات داخلي مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. : احمد اخوان ايماني سردار باقري فرمانده نيروي زميني سپاه بود . ايشان به سنگر آقا مهدي آمده بود و من هم به عنوان بي سيم چي آن جا حضور داشتم . آقا مهدي ايشان را به من معرفي نكرده بود و من اطلاعي از مسئوليت ايشان نداشتم . در داخل سنگر علاوه بر آقاي باقري ، برادر رضايي و آقاي رفسنجاني نيز حضور داشتند . يك واحد نيرو از شيراز براي كمك به خط چزابه آمده بود . آقاي باقري به من گفت : «بلند شو ! به اينها اسلحه بده. » من هم 24 ساعت نخوابيده بودم . خيلي خسته بودم . برگشتم و به ايشان گفتم :« شما چكاره اي ؟ برو دنبال كارت . من مسئول دارم . هر وقت او دستور دهد انجام وظيفه مي كنم .» آقاي باقري خيلي عصباني شد و دستش را بالا برد تا مرا كتك بزند . فراركردم و از سنگر خارج شدم . آقا مهدي مرا ديد . آمد و مرا بغل كرد و بوسيد . مقداري مرا دور سنگر چرخاند . من هم خيلي عصباني بودم . گفتم : «اين چه كسي كه چنين دستوري مي دهد ؟ » آقا مهدي گفت : «تقصير تو نيست . مقصر اصلي من هستم كه ايشان را به تو معرفي نكردم . اين آقا فرمانده نيروي زميني است.» آقا مهدي مرا به داخل سنگر آورد . من همان طور زير شانه هاي ايشان پنهان بودم . آقاي باقري آمد و مرا بغل كرد و بوسيد و گفت : «مي دانم تو مقصر نيستي . مقصر اين برادر بزرگوار (خادم الشريعه) است كه من را به تو معرفي نكرده.» : هادي سعادتي مهدي خيلي فرد منظمي بود . به لباسهايش اهميت مي داد . زماني كه برخي از نيروها قصد داشتند به اهواز بروند، لباسهايش را به آن ها مي داد تا ببرند و در اهواز اتو بزنند . برخي از افراد به اين عمل ايراد مي گرفتند . يادم است روزي به اين بزرگوار اشكال گرفتند و اظهار داشتند كه با ديدن موهاي وي ما لذت مي بريم . اين افراد همان كساني بودند كه خاك روي سرشان مي ريختند تا به اصطلاح خاكي باشند . يكي از افراد به خاطر همين مسئله با آقا مهدي برخورد كرد و كار به جايي كشيد كه دست به سينه وي زد و او را عقب راند . من با آن فرد برخورد كردم . آقا مهدي به من اعتراض كرد . گفتم : «شما فرمانده هستيد و او حق ندارد اين عمل را مرتكب شود و وظيفه دارد احترام شما را نگه دارد.» ولي ايشان انگار نه انگار كه چنين اتفاقي افتاده است. : كبري متقي مهدي 6 ساله بود كه همراه ما نماز مي خواند . يك روز كه از مدرسه آمد ديدم صورتش پنجه پنجه است . علتش را جويا شدم . گفت : «ناظم از من سوال كرد آيا نماز خوانده اي ؟ گفتم بله . بعد او مرا كتك زد و با سيلي مرا تنبيه كرد. » من خيلي ناراحت شدم، به حاج آقا تلفن زدم و جريان را گفتم و از خواستم تا مسئله را پيگيري كند . محمد مهدي در همان حال بچگي گفت:« هر وقت بزرگ شدم خودم جبران مي كنم.» : هادي سعادتي زماني كه مهدي مي خواست وارد سپاه شود مورد گزينش قرار گرفت . به علت اين كه از ملاكين و سرمايه داران بود ، تحقيقات وسيعي براي ايشان انجام شد . در آن زمان گزينش سپاه سخت بود و افرادي كه از ملاكين يا سرمايه داران بودند را نمي پذيرفت . بالاخره توافق شد كه ايشان وارد سپاه نشود . وقتي اين موضوع را به ايشان گفتيم اشك در چشمانش جمع شد . گفت : « به چه دليل ؟ بايد براي من توضيح دهيد . » به واسطه حاج آقا صفائي ايشان به سپاه راه پيدا كرد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد تقی رضوی مبرقع : قائم مقام فرماندهی قرارگاه مهندسی رزمی خاتم الانبیاء (ص) (ستاد کل نیروهای مسلح) سلام پسر جان !می بینم که خواب خوابی .بی خیال همه ی دنیا و هر چیزی که تو ی دنیا هست .خوش به حالت که فرشته نیستی .مخصوصا فرشته ای مثل من . مرا که می بینی ،فرشته ام .امشب هم مامور شده ام که بیایم به خواب تو .اصلا وحشت نکن .چون قرار است چند تا سوال درباره آینده ات بپرسم .بعد از این که جواب هایت را شنیدم ،پرونده ات را می برم آن بالا و آن جا برای تو تصمیم گیری می شود . خوب ،مثل این که موافقی .فرض کنیم که من اسم تو را هم نمی دانم .به دلیل این که فرشته هستم ،طبیعتا بچه دار هم نمی شوم .یعنی اصلا نمی توانم ازدواج کنم که بچه داشته باشم .پس به تو هم نمی گویم پسرم .من به تو می گویم پسر جان . خوب پسر جان !الان که دقیقا چهار ده سال و سه ماه و 5 روز سن داری ،لابد به ازدواج و آینده فکر نکرده ای .اگر هم فکر کرده باشی ،کار بدی که نکرده ای ؛اما حتما می دانم که تا به حال به فرزندانی که باید داشته باشی ،هیچ فکر نکرده ای .بگذار به پرونده ات نگاهی بیندازم ببینم چی نوشته شده است . کاملا درست حدس زدم . نماز و روزه ات را گاهی خوانده ای و گاهی هم تنبلی کرده ای .عیبی ندارد .البته بعد از این سعی می کنی که پسر خوبی باشی .یعنی همین الان هم هستی . امشب که مامور شده ام به خواب تو بیایم و از آینده ات خبرت کنم ،به خاطر آن کار خوب بود که در مدرسه کرده ای .منظورم همان مکتب خانه ای است که در آن درس می خوانی .کمکی که در حل آن مسئله به دوستت نظر محمد کردی ،خدا را خیلی خوشحال کرد .یعنی از تو خشنود شد و مرا فرستاد تا از تو درباره آینده بپرسم . پسر جان !الان که تو در خواب هستی و داری خواب می بینی ،ساعت حدود دوازده و پانزده دقیقه است .همین الان که پدرت می خواست بخوابد .زیر لبش دعا کرد که خدایا ،پسر مرا عاقبت بخیر کن و یک خانواده نیکو به او عطا کن .خدای متعال هم دعای پدرت را درباره تو قبول کرده و من را به خواب تو فرستاده .خوب ،حالا یک غلت بزن و روی دنده دیگرت بخواب و با حوصله به حرف های من گوش بده . پسر جان !خداوند اراده کرده است در ظهر جمعه یکی از روزهای سال 1334 یک پسر کاکل زری به تو عنایت کند .چرا می خندی پسر جان ؟باور نمی کنی که صاحب یک پسر به اسم محمد تقی بشوی ؟باور کن همین طور می شود که خداوند اراده فرموده است . پسرت بسیار زیبا رو می شود ؛بسیار دوست داشتنی می شود ؛بسیار عزیز می شود هر کس او را می بیند ،به او علاقمند می شود .می دانی چرا ؟نه نمی دانی .چون خداوند این طور اراده کرده است . پسر جان ،نخند !به حرف های من خوب گوش بده ،چون ممکن است فرصت از دست برود و وقت تمام بشود .من به جز تو ،باید به سراغ کسان دیگری هم بروم و از همین پیام ها در خوابشان به آنها بدهم .اگر غفلت کنم و وقت از دست برود ،خواب تو نیمه کاره می ماند و تبدیل به کابوس می شود . خوب گوش بده !پسرت بزرگ می شود و به مدرسه می رود .درس هایش را با موفقیت طی می کند و با تلاش فراوان به انستیتو مشهد می رود تا رشته راه و ساختمان بخواند .پسرت تو را خیلی دوست خواهد داشت و همیشه دعایت خواهد کرد .نخند پسر جان !باور نمی کنی که تو پسر داشته باشی که به دانشگاه برود ؟!خوب ،آن موقع که تو دیگر چهارده ساله نیستی ،تو هم بزرگتر شده ای و برای خودت مرد بزرگی هستی .مکه رفته ای و حاج آقا شده ای و ...نخند پسر جان !همه ی این ها اتفاق می افتد .آن هم در یک چشم به هم زدن . پسرت آنقدر زرنگ و درس خوان می شود که به او پیشنهاد می کنی :محمد تقی جان !به نظرم بهتر است برای ادامه تحصیل به خارج بروی . اما پسرت کشورش را خیلی دوست دارد .دلش نمی آید برود . نه اینکه خیال کنی خارج رفتن کار بدی است .نه ،اصلا .اما پسر تو نمی تواند از این آب و خاک دل بکند و برود .به همین دلیل می ماند و پس از پایان تحصیلاتش ،به سربازی می رود .در دوره ای که سربازی اش را می گذراند ،یک شخصی به نام آیت الله سید روح الله خمینی برای زنده کردن دین خدا قیام می کند .پسر تو هم به او علاقمند می شود و به دستور او مثل خیلی از سربازهای دیگر از پادگان فرار می کند تا به شاه خدمت نکرده باشد . پسر جان !در این اوضاع و احوال ،تو دیگر نگران پسرت می شوی یعنی نگران محمد تقی .(راستی یادت باشد که حتمات اسمش را محمد تقی بگذاری ) محمد تقی از شهر خودش و از پیش شما می رود به تهران .می رود تا به انقلابی بپیوند که آیت الله خمینی به راه انداخته است . این اتفاقات در سال 1357 رخ می دهد و پسر تو هم یکی از کسانی است که با علاقه زیادش به انقلاب و رهبر انقلاب ،برای سرنگونی شاه تلاش می کند . پسر جان !یک غلت دیگر بزن تا کمی آرام تر شوی .می بینم که سرا پا گوشی .خوب است .خیلی خوب است .پسرت مایه افتخار تو و خانواده و حتی ما فرشتگان است .خدا می دانست که چرا وقتی آدم را آفرید ،به فرشته ها دستور داد تا به او سجده کنند .خوش به حالت پسر جان . بله ؛بالاخره در سال 1358 ،یعنی 27 خرداد ماه آن سال ،رهبر انقلاب که دیگر به او امام خمینی می گویند ،دستور به جهاد سازندگی می دهد ،پسر تو هم وارد جهاد می شود .مدت کوتاهی طول می کشد و پسر تو آن قدر تلاش می کند تا جهاد سازندگی تربت حیدریه را سر و سامان می دهد . باز هم داری می خندی که ؟!باز هم که این خواب را شوخی گرفتی! عیبی ندارد .وقتی بزرگ شدی اگر خدا خواست ،یک بار دیگر به خوابت می آیم تا حال و احوالت را ببینم باز هم می خندی یا باور می کنی . بله ،پسر جان !مدت زیادی در جهاد سازندگی تربت حیدریه نمی ماند .یعنی شرایط و اوضاع و احوال مملکت طوری پیش نخواهد رفت که او بتواند در جهاد سازندگی تربت حیدریه بماند .جهاد بزرگی پیش می آید و پسرت ،یعنی همان محمد تقی عزیز و زیبا ،یعنی همان محمد تقی که لحظه ای نمی توانستی دوری اش را تحمل کنی ،به سفر دور و دراز برود .می خواهی بدانی کجا ؟آیا دلت می خواهد بگویم چه می شود و به کجا می رود ؟می گویم اما قول بده که آدم صبوری باشی .خداوند متعال هم به تو صبر خواهد داد تا دوری پسرت را تحمل کنی .خوب بگویم چه می شود . جنگ بزرگی در می گیرد .کشور عراق که در همسایگی شماست ،به کشورتان حمله می کند تا انقلاب تان را کور کند .محمد تقی از تربت حیدریه می رود .او می رود به طرف جبهه های جنگ در جنوب کشور .می فهمد که حالا واجب تر از ساختن حمام در تربت حیدریه ،ساختن سنگر در خرمشهر و آبادان است . پسر جان !این طوری که می شود پسرت از پیش تو می رود .عیبی ندارد .خدا تو را انتخاب کرده پسر جان ! انتخاب کرده تا دردها و رنج های بزرگی روی شانه ات بگذارد .البته پاداش آن را هم خواهد داد ؛هم به تو و هم به پسرت .مثل هر کار دیگری که پاداش دارد . خوب پسر جان !حالا که فهمیدی چه پسری خواهی داشت ،به من بگو که آیا می خواهی چنین پسری داشته باشی یا نه .اگر دلت می خواهد صاحب این پسر شوی ،از آن خنده هایت بزن و اسمت را به من بگو .بعد از خواب بیدار شو و به ساعت نگاه کن .خیال نکن که دو ساعت گذاشته است .نه حداکثر همه این اتفاقات که برایت شرح داده ام ،یعنی همه خواب ،حداکثر 17 ثانیه طول کشیده است . بلند شو پسر جان !بلند شو که دیر است .من باید بخواب آدم های دیگر هم بروم و وعده های آن ها را هم بدهم .بلند شو محمد تقی جان !بلند شو .من می شنوم که می گویی :من علی نقی پدر محمد تقی رضوی راضی هستم به آن چه خداوند اراده فرموده است .قدم این پسر در خانه ی من مبارک باشد و خیر آقا معلم دستش را روی میز کوبید و محکم گفت :ساکت !ساکت باشید ببینم. امروز می خواهم موضوع مهمی را برایتان بگویم . آقا معلم همین طور که داشت محکم و جدی به حرف هایش ادامه می داد ،یکی از دانش آموزان از ته کلاس با شیطنت گفت :به شما نمی آید که این قدر جدی باشید ،آقا ! آقا معلم حرفهایش را برید و از لا به لای بچه ها سعی کرد ته کلاسش را ببیند و صاحب صدا را پیدا کند .اما چندان موفق نشد .به همین دلیل که در دلش به هوش آن دانش آموز آفرین می گفت صدایش را محکم تر کرد و گفت : منکه می دانم کی بود این حرف را زد اما دلم می خواهد خودش بلند شود و بگوید منظورش از این چرف چی بود . هیچ کس از جا بلند نشد .آقا معلم کم کم کلاس را ساکت کرد و گفت :برادر آقای رحمانی که هم کلاس شماست ،در دانشگاه امیرکبیر پذیرفته شده است . همه بچه ها به طرف محسن رحمانی بر گشتند و نگاهش کردند . - من می خواستم از طرف خودم و شما به این دوست عزیمان تبریک بگویم و مقداری هم درباره دانشگاه امیرکبیر حرف بزنیم .اگر کسی درباره دانشگاه امیرکبیر اطلاعاتی دارد، بگوید . - رضوی از جا بلند شد و در حالی که نگاهی به دور و برش می کرد و می خندید ،گفت :آقا ما بگوییم ؟ - بعد بدون آن که منتظر جواب معلم باشد ،ادامه داد . - اسم کوچه ما شهید ناجیان است .پدرم می گوید شهید ناجیان دانشجوی دانشگاه صنعتی امیرکبیر بود .درسته آقا؟ - بله درسته !اتفاقا شهید ناجیان را من می شناختم .یکی از دوستان صمیمی اش هم رضوی نام داشت . - همین که آقا معلم این جمله آخر را بر زبان آورد ،رضوی سر گردان به بچه ها نگاه کرد و بین خنده و تعجب پرسید :آقا واسه چی ؟ - آقا معلم با مهربانی به سمت او می رفت و گفت :بچه های عزیز !چهره هر یک از شما و یا اسم هر یک از شما، مرا به یاد یکی از دوستانم می اندازد .سید محمد تقی رضوی یکی ازهمین دوستان من و شهید ناجیان است . در همین حال ،صدایی از ته کلاس شنیده شد که می گفت :آقا ببخشید !رضوی هم شهید شده ؟ آقا معلم ادامه داد :بله رضوی هم شهید شد . بچه ها با شنیدن این جمله ،کف زنان فریاد زدند :رضوی ،تو شهید شدی خودت خبر نداری !رضوی عزیزم ،شهادتت مبارک . کلاس همچنان فریاد می زد و گوش به حرفهای آقا معلم نمی داد که می گفت :بچه ها ساکت ...ساکت ...بچه ها ساکت . بعضی از بچه ها که ساکت تر بودند ،کیف و کتاب هم به سر و کله رضوی می کوبیدند !آقا معلم دوباره کلاس و بچه ها را ساکت کرد و گفت :این شهیدان که من از آن ها اسم بردم و یا اسم نبردم ،درست مثل شما بودند .در همین مدارس درس خواندند ،در همین دانشگاه ها دانشجو شدند و مثل شما ها یا اسمشان رضوی بود یا رحمانی یا ناجیان یا محمدی یا رمضان پور و یا ... هر یک از بچه ها سعی می کرد نام فامیل خودش را بگوید تا آقا معلم تکرار کند ،و آقا معلم همه ی اسم ها را تکرار کرد و در آخر گفت :و اسم دیگری که ما آن ها را به یاد نداریم و یا در کلاس ما از آن اسم ها وجود ندارد . محمد از دور به جوانی چشم دوخته بود که نوشته های روی ماشین لندرور را می خواند :جهاد سازندگی ،استان خراسان . محمد می خواست بداند چه چیزی می گردد ،چون به نظرم نمی آمد از افرادی باشد که از خراسان همراه آن ها آمده اند .او جوان غریبه را از لحظه ای زیر نظر گرفته که در جاده حمیدیه به اهواز منتظر ماشین ایستاده بود . محمد می دانست که در این روزها که جنگ تازه شروع شده و مردم سوسنگرد و اهواز و خرمشهر دنبال راه فرار از جلوی تانک های عراقی می گردند ،به این راحتی ها ماشین گیر نمی آید .به همین دلیل هم جوان غریبه از کنار جاده به سمت دشت سرازیر شده و به سراغ چند لودر رفته بود که در آن اطراف پراکنده بودند . محمد همان طور که جوان غریبه را می پایید ،کم کم به سمت او راهی شد .جوان با شوق و ذوق عجیبی به بدنه لودرها دست می کشید و آنها را لمس می کرد .انگار دوست عزیزی را پس از سالها دیده است .حتی به سرش می زد که بوسه ای بر شنی بولدوزرها بزند . او همچنان بی توجه به اطرافش ،مشغول تماشای ماشین های سنگین راه سازی بود که احساس کرد دستی بر شانه اش نشست و پشت سر آن صدایی شنید :سلام علیکم اخوی . جوان غریبه ،به تندی بر گشت تا صاحب صدا را ببیند که دوباره همان صدا را شنید که گفت :سلام علیکم اخوی ،خوش آمدی . حالا او چشم در چشم کسی بود که به او سلام کرده بود .صاحب صدا ،مردی خوش چهره و با لبخندی ملایم بود که به او نگاه می کرد .از نگاهش احساس خوشی به او دست داده بود .احساسی که انگار سالهاست محمد را می شناسد . محمد که متوجه آشفتگی جوان غریببه شده بود ،بازوی او را گرفت و گفت :دنبال کسی می گردی ؟ نه ...داشتم از این طرف بر می گشتم که ماشین ها و لودرهای شما را دیدم .همین طوری آمدم که ... محمد وسط حرف های جوان رفت و با خنده گفت :آهان !پس با این لودر ها رفیق بودی و آمدی سلام و علیکی باهاشان بکنی ؟!چه بهتر .این لودر ها هم وقتی با کسی رفیق می شوند ،تا آخرش می مانند .نمی شود از شان جدا شد .دلشان برای همه تنگ می شود . محمد همچنان حرف می زد و جوان ،هاج و واج به دهان او خیره شده بود .حرف های محمد درباره بولدوزرها و جاده حمیدیه – اهواز بود و وظیفه ای که آنها به عهده گرفته بودند .او گفت که قصد دارند از طرف حمیدیه به سمت اندیمشک جاده ای بزنند به طول 25 کیلو متر و بعد با تاثیر این جاده در عملیات رزمندگان اشاره کرد و توضیح داد که این طوری می توانیم عراقی ها را دور بزنیم و در آخر هم پرسید :راستی ،نگفتی اسمت چیه ؟از کجا آمدی ؟جزو کدام نیروها هستی ؟ اسمم تقی ،از نیروهای دکتر چمران هستم . عجب !پس از بچه های ستاد جنگ های نامنظم هستی ؟خیلی کارتان درسته !شنیدم که ضربه های کاری و داغان کننده توی جنگل های اطراف اهواز و حمیدیه به شان زده اید .دستتان درست و خدا یارتان .راستی آقا تقی !نگفتی از کجا آمدی ؟ مثل شما از خراسان . محمد لبخندی زد و جواب داد :حالا از کجا معلوم که ما هم از خراسان آمده باشیم ؟! او همین طور که با تقی صحبت می کرد ،متوجه نگاه های ظریف و دقیق او به لودرها شده بود .احساس کرد که تقی ،در این بیابان پر وحشت که در یک سوی آن عراقی ها ی مهاجم هستند و در سوی دیگرش مردم وحشت زده که از خانه هایشان آواره شده اند ،دنبال پناه گاه می گردند .به همین دلیل ،ناگهان ،تقی را با یک سوال رو به رو کرد . دوست داری با ما کار کنی ،آقا تقی ؟ تقی انگار حرف محمد را شنیده بود ،یا دوست داشته باشد که یک بار دیگر این حرف را بشنود ،پرسید :چی گفتی ؟ بپر بالا !یک امتحانی بکن ،ببین اگر خوشت آمد ،یا علی بگو و با ما کار کن . تقی از خوشحالی نمی دانست چطور باید سوال های بعدی اش را بپرسد .در یک لحظه ،فقط یک لحظه کوتاه ،روزهای گذشته را به یاد آورد که جنگ های چریکی با عراقی ها چطور شب ها را به صبح رسانده بود .چطور متوجه شده بود که خیلی از مشکلات رزمنده ها با نداشتن امکانات و پشتیبانی های جنگ مربوط می شود .بارها دیده بود که رزمنده ها برای پناه گرفتن در پشت سنگر ،ناچار می شوند با دست های خودشان خاک ها را کنار بزنند و جانپناهی بسازند .کندن با دست های خالی ،گاهی ساعت ها طول می کشید و بی نتیجه بود .حالا تقی به بیل بزرگ بولدوزری خیره شده بود که منتظر رفیقی بود تا سراغش را بگیرد . تقی به یاد آورد که قبل از آمدن به جبهه و قبل از شروع جنگ ،در جهاد سازندگی خراسان به روستاها می رفت و برای همشهریانش پل می ساخت و حمام می زد .در آن جا و آن روزها ،بارها پا به رکاب بولدوزرها کوبیده و پشت فرمان آن نشسته بود . او در حالی که چشمانش در میان ماشین ها و لودرها دو دو می زد ،پرسید :چه کار باید بکنیم . محمد جواب داد :راه می سازیم ،از اینجا تا جاده اهواز به اندیمشک حدود 25 کیلو متر باید راه بسازیم . تقی نگاهی به بولدوزر عظیم الجثه انداخت که مثل یک اژدهای غمگین آرام گرفته است .بعد گفت :با اجازه شما ،امتحانی بکنیم ببینیم هنوز هم این رفیق مان به ما سواری می دهد یا نه ! برو بالا ... منتظر تو بوده، مگر می تواند سواری ندهد؟ تقی چرخی دور بولدوزر زد و با قدرت پشت صندلی کوچک و چرمی اش نشست .دکمه استارت را زد و بولدوزر نعره کشید . دود سیاهی از دود کش پشت سر تقی به آسمان می رفت ،نشان از آمادگی او برای هر کاری داشت . تقی بولدوزر را به کار انداخت .تیغه پشت و بیل جلو را بازی داد و به سرعت یک سنگر اجتماعی زد . محمد از کنار شاهد سر عت عمل تقی بود .می دید که بولدوزر مثل یک گربه ،رام دست های تقی است .در حالی که پیش خودش می گفت خدا این جوان را به ما هدیه داد ،منتظر جواب تقی به دهان او خیره شده بود که دید بولدوزر ایستاد وتقی از آن و با صدای خیلی تند که صدای بولدوزر مانع شنیدنش نشود ،فریاد زد :یا علی !من این جا می مانم . بچه های عزیز !امروز می خواهم نوشته بر گزیده روزنامه دیواری مدرسه را به شما معرفی کنم .بعد از خواندن این متن ،شما خودتان متوجه می شوید که چرا آن را برنده اعلام کرده ایم . آقا معلم نگاهی به شاگرد دانش انداخت و با چشم هایش دنبال یک دانش آموز گشت تا به او ماموریت بدهد متن برگزیده را برای دیگران خواند .هر یک از بچه ها با چشم هایشان نگاه آقا معلم را تعقیب می کردند تا به او بگویند :شما بیا بخوان ! آقا معلم چند دقیقه ای چشم در چشم بچه ها ،با آنها به این سو و آن سو ی کلاس رفت .بعد روی یکی از چشم ها ایستاد و گفت :آقای حمزه سید زاده !شما بیایید عزیزم . حمزه از جا بلند شد و در حالی که یقه اش را مرتب می کرد ،سرفه ای به گلو انداخت تا به همکلاسی هایش بگوید :بله این ما هستیم که قرار است بخوانیم . حالا قیافه نگیر بابا ،تو که برنده نشدی ! اگر خودت برنده شده بودی ،چی کار می کردی ؟هه هه هه !برو بخوان ببینیم اصلا چه جوری می خوانی ؟خواندن بلدی یا نه ؟ حمزه در بدرقه چنین جمله هایی ،رفت و متن را از آقا معلم گرفت و آماده خواندن شد .اما قبل از خواندن ،آقا معلم گفت :این متنی که در دهه فجر امسال در تربت حیدریه برنده شده ،دو نفر از آقایان نوشته اند .یعنی دو نفر از همکلاسی های شما .طرح کار را آقای محمد ناصر قلی زاده داده و اجرای کار هم به عهده آقای سید معصوم موسوی بوده البته قبل از خواند متن ،باید توضیحی کوتاهی درباره آن بدهم . این متن ،حاصل سه گفتگو یا مصاحبه است که با مادر و همسر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی انجام شده است .توضیح دیگر این که سپهبد صیاد شیرازی مدتی بعد از این مصاحبه به دست دشمنان اسلام و کشور ترور و شهید شد .بله دوست همکلاسی شما ،با یک مقدمه کوتاه سوالات خودش را از این سه نفر در سه جای جداگانه پرسیده و بعد آنها را کنار هم نوشته است : آقا معلم بعد از این حرف ها ،رو به حمزه سید زاده کرد و گفت :خوب پسرم بخوان .دقیق و شمرده و با صدای بلند که همه بشنوند . چشم آقا !

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه ی هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش « الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد:«بلی»؛ عبدالحسین. روحیه ی ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال هزار و سیصد و چهل و یک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد. سال هزار و سیصد و چهل و هفت، سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی ( مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند. پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند. با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت های مختلفی را برعهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود. اين‌ سردار سرفراز بعد از زيارت‌ خانه‌ خدا به‌ مرحله‌اي‌ از شهود رسيده‌بود كه‌ زمان‌ و مكان‌ شهادت‌ خودش‌ را مي‌ديد و سرانجام‌ در عمليات‌ بدر،پس‌ از رشادت‌ بسيار در چهار راه‌ خندق‌ در 25/12/63 به‌ شهادت‌ رسيدکه جنازه مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقودالأثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 9/2/1364، در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رمضانعلی عامل : فرمانده تیپ امام صادق (ع) ازلشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بچه های تیپ وقتی فهمیدند حاجی از سفر مکه بر گشته و آمده اهواز ،لحظه شماری می کردند که بر گردد قرار گاه .جلوی سنگر فرماندهی را آذین بسته بودند .همه در جنب و جوش بودند .گفته بودند بعد از ظهر میرسد مقر . هر کدام از بچه ها ،از مراسم استقبال حجاج خاطره ایی داشتند اما این جا میان میدان جنگ ،عملی کردن آن خاطره ها ممکن نبود .نه می شد کوچه ای را چراغانی کرد و نه گوسفندی پیش پای او قربانی کرد . بچه ها شیرینی مختصری تهیه کرده بودند .از تدارکات شکر گرفته بودند تا بعد از آمدن حاجی ،از یکدیگر پذیرایی کنند .حا لا همه چشم به جاده دوخته بودند .بعد از ظهر بود که جیب کهنه ی غنیمتی وارد مقر شد .همه دویدند طرف جیپ . یکی از پیرمردها هن هن کنان شعری را بلند می خواند و در میان هر بیت ،صلواتی می فرستاد .جیپ ایستاد و بچه ها حاجی را در آغوش گرفتند .این رسم جنگ بود که حجاج هم ساده و بی پیرایه استقبال شوند . هر کسی چیزی می گفت و شوخی می کرد و البته همه سوغات مکه را می خواستند .حاج رمضان ،پیش از آن که بیاید ،لباس احرامش را تکه تکه کرده بود تا برای جانماز به بچه ها هدیه بدهد . حاجی ،دور از جان شما ،معمولا لباس احرام را نگه می دارند برای لباس آخرت ! این را فرومندی یکی از دوستان حاجی گفت و به لبخند ،جوابی شنید . حالا که یک جانماز هم به تو دادم .دعا کن که به کفن احتیاج پیدا نکنم و همین جا تو جبهه شهید شوم ! این نهایت آرزوی مردی بود که صبح یک روز ماه مبارک رمضان ،در محله ی عامل شهر مشهد به دنیا آمد و فاصله ی خراسان تا هورالهویزه را بیست و دو سال طی کرد .فاصله ای که از سال 1340 در یک خانه ی کوچک در محله ی عامل شروع شد . پدر نصر الله کارگر بود و هر روز صبح ،پاشنه ی در چوبی خانه را با ذکر الهی به امید تو می چرخاند تا فرزندانش با روزی حلال بزرگ شوند . مادرش از 5 سالگی برای رمضان جانماز دوخته بود و یادش داده بود که چگونه خودش برود مسجد محله و بر گردد .فرق بین ظالم و مظلوم را هم درمسجد یاد گرفته بود . سیزده سال از شروع این فاصله گذشته بود که یک روز با دوستانش تصمیم گرفتند سخنرانی نوغانی ،یکی از روحانیون در باری را به هم بریزند .این شروع یک قصه ی تازه در زندگی رمضان بود . زمستان 1357 هفده سال از شروع این مسیر سپری شده بود .سرمای دی ماه مشهد تا مغز استخوان را می سوزاند . غروب یک روز رمضان ،جلوی در مسجد محله با بچه ها قرار گذاشته بود .کت نیمدار که آستر آن کت قدیمی پر از اعلامیه است . راه افتاده بودند .همه موچه های محله را گشته و آخر سر رسیدند و آن ها همه فرار کردند و به خانه بر گشتند .صبح همه اهل محل اعلامیه آقا را توی حیاط خانه پیدا کردند . غروب آن روز ،به غروب های دیگر پیوند خورده بود تا طلوع انقلاب از راه رسید .به صورت افتخاری به عضویت سپاه پاسداران در آمد .روز ها در سپاه خدمت می کرد و شب ها حفاظت از کلانتری های 3 و 4 را به عهده گرفته بود . سال 59 در موقعیت نوزدهم این مسیر شنید ،که نامش در لیست محافظان بیت امام خمینی (ره) نوشته شده .از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید .آمد خانه با حاج نصر الله و مادرش خداحافظی کرد . حاج نصر الله تا دم در پسر را بدرقه کرد .مادربرایش آینه و قرآن گرفته بود .پدر و مادر ،جوان شان را دیدند که قد کشیده ،مردی شده بلند با لا و رشید .آب پشت سرش ریختند و مسافرشان از خم کوچه گذشت . در مدتی که در جماران بود ،یک بار قرآن دست نویس خودش را به آقا داده بود که امضا کند .بهترین هدیه ای که می توانست برای چشم روشنی عروسی دوستش بیاورد . با شروع جنگ تحمیلی ،جزو اولین نیروهای داوطلب بود .سال 1360 ،بیست ساله بود که با منافقین در گیر شد و توانست خودش را برای مقابله با دشمن بزرگتری حفظ کند . در همین سال ،دوباره به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده گردان ولی عصر (عج) در تنگه چزابه ،فتح المبین ،رمضان و مسلم بن عقیل حماسه های بسیاری از خودش به یادگار گذاشت .در این حوالی از زندگی بود که زخم هایی از جبهه به یادگار بر داشت و ترکش خمپاره ی دشمن جوهره ی صدایش را از او گرفت . بچه های عملیات والفجر مقدماتی ،والفجر یک و والفجر دو دلاوریهای به یاد ماندنی از معاون فرماندهی تیپ امام صادق (ع) از لشکر 5 نصر خراسان در خاطرات شان دارند . عملیات والفجر سه که به پایان رسید ،رمضان تصمیم گرفت به یکی از ارزوهای دیرینه اش جامه عمل بپوشاند و چه جامه ای برازنده تر از لباس احرام و زیارت خانه خدا .این جا بود که احرامش را جانماز بچه های تیپ امام صادق کرد . در عملیات والفجر 4 در پنجوین جنگید .در یکی از همین روزها ،ضرورت همراهی با شیعیان جنوب لبنان را احساس کرد و برای نبرد با اسرائیل غاصب عازم لبنان شد .هنوز یک ماه از عزیمتش به لبنان نگذشته بود که برای نبرد دوباره با مزدوران بعثی ،به جبهه فرا خوانده شد .این بار فرمانده تیپ امام صادق (ع) می بایست در عملیات خیبر حماسه ای دیگر را رقم می زند . سر انجام در آستانه ی سال نو ،روز پنجم اسفند که هوا بوی بهار می داد و سبزه های منطقه ی هوالهویزه آماده بیدار شدن بودند .حاج رمضان عامل به آخرین موقعیت این بیست و دو سال پا گذاشت و از ناحیه ی سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید . پیکرش را مردم خراسان تشییع کردند و با لباس رزم در حرم امام هشتم به خاک سپردند و آن جانماز ها ،برای همیشه یادگار نزد دوستان باقی ماند .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید طاهر اوجاقلو : فرمانده واحد طرح وعملیات لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در پاییز سال 1340 در خانواده ای مذهبی در زنجان به دنیا آ مد . قبل از شش سالگی به همراه برادرش (ناصر ) به مکتبخانه رفت و قرائت قرآن را فرا گرفت . آن گونه که پدرش – حاج ید الله – می گوید : در این دوره به بازی و تفریح علاقه چندانی نشان نمی داد . بیشتر در خانه می ماند و در کارهای منزل به خانواده اش یاری می رساند . او دوره ی ابتدایی را در یکی از دبستان های شهر زنجان آغاز کرد و چون به درس علاقه داشت ، تکالیفش را به خوبی انجام می داد به طوری که معلمان به پدر او گفته بودند : حاجی ! پسرت دانش آموز خوبی است ، با کسی دعوا نمی کند و درسش را خوب می خواند . پدر طاهر برای امرار معاش خانواده علاوه بر اداره مغازه پارچه فروشی به باغداری می پرداخت. .طاهر هم در هر فرصتی به پدر کمک می کرد .او پس از اتمام تحصیلات ابتدایی ، در سال 1354 به مدرسه راهنمایی آیت الله طالقانی(فعلی) رفت و پس از پایان موفقیت آمیز این دوره ، در دبیرستان دکتر شریعتی(فعلی) زنجان ثبت نام کرد و به تحصیل خود ادامه داد .پدر طاهر از خصوصیات این دوره از زندگی پسرش چنین می گوید : در این دوره بیشتر اوقاتش را در خانه سپری می کرد و به مطالعه می پرداخت . با تشکیل بسیج به فرمان امام خمینی در پایگاه مسجد راه آهن زنجان ثبت نام کرد و روزها درس می خواند و شبها نگهبانی می داد .او تا سال سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد و سپس به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد . خدمتگذاری بی منت و خالصانه به انقلاب و اسلام و طلبکار نبودن از انقلاب از مهم ترین ویژه گی های طاهر در این دوره است . اولین بار در سن هجده سالگی عازم جبهه شد . ابتدا یک بسیجی ساده بود اما دیری نگذشت که مسئولیت گروهان و سپس فرماندهی گردان و با لا خره فرمانده طرح و برنامه و عملیات لشگر 17 علی بن ابی طالب (ع)را به عهده گرفت . با این حال هر گاه از وی سوال می شد در جبهه به چه کاری مشغول است ، پاسخ می داد : سنگر می سازم و سقای رزمند گان هستم . اولین بار که به جبهه رفت ، بیش از سه ماه در منطقه بود و سپس برای پنج روزبه مرخصی آمد . بعد از آن ، هر بار سه یا چهارماه در جبهه می ماند و به یک مرخصی دو و یا سه روزه می آمد . او ابتدا به مریوان اعزام شد ؛سپس به جزیره مجنون رفت و بعد در جبهه های جنوب و هر کجا که عملیات بود ، حضور می یافت . دیری نپایید که ناصر – برادر کوچترش ناصر – نیز به جبهه شتافت . از آن پس ، خانواده اجاقلو به طور مستمر یک یا دو رزمنده در جبهه داشت . طاهر در حمله سوسنگر دو چار مجروحیت نه چندان جدی از ناحیه پا شد و در بیمارستان اهواز بستری گردید . ولی شب هنگام به دور از چشم پزشکان و نگهبانان از بیمارستان گریخت و به منطقه باز گشت . در جریان عملیات بیت المقدس در خرمشهر از ناحیه گردان مورد اصابت گلوله قرار گرفت ؛ جراحتی که به سختی بهبود یافت . در این ایام وصیت نامه خود را نوشت که در بخشی از آن آمده است : خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب محمد (ص) و علی (ع) می کنم و افتخار می کنم که مکتبم اسلام است ؛ اسلامی که به من فهماند ، چگونه بیندیشم ، چگونه راهم را انتخاب کنم . ما خلق شده ایم تا آزمایش شویم و اساسا این جهان محل آزمایشی بیش نیست و زندگی جاوید در آن جهان است . سر انجام ، طاهر اجاقلو در تا ریخ 22 اسفند ماه سال 1362 چهار روز پس از شهادت برادرش ناصر بر اثر اصابت ترکش به سر در عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید . پیکرمطهرش مدتی در منطقه عملیاتی باقی ماند و بعد از پایان عملیات به پشت خط انتقال یافت . آرامگاه شهیدان طاهر و ناصر اجاقلو در گلستان شهدای زنجان قرار دارد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجتبی رهبری : فرمانده گردان ابوذر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان در اسفند ماه سال 1334 در شهر زنجان به دنیا آمد و دوره ابتدائی را در دبستان فرهنگ به پایان رساند و دوره دبیرستان را در دبیرستان دکتر شریعتی خواند . بعد از اخذ دیپلم طبیعی در سال 1353 در دانشسرای راهنمائی کرمانشاه در رشته حرفه و فن مشغول به تحصیل شد و بعد از گرفتن فوق دیپلم به استان کردستان و به یکی از روستاهای شهرستان بیجار رفت. از کودکی فردی مؤمن و معتقدی بود. همیشه نماز و روزه و چشم پاک بودن او زبانزد اقوام و آشنایان بود. با انتشاراتی که در زمینه علوم اسلامی در قم بود, مکاتباتی داشت. از جمله با مکتب الاسلام قم که جزواتی در مورد اصول دین از انتشارات راه حق که به صورت پرسش و پاسخ بود،را از این موسسه دریافت می کرد. کوشا بود. از زمانی که در دبیرستان درس می خواند, به کلاس های پایین تر از خود درس می داد و شاگردانی را که بی بضاعت بودند، به طور رایگان تدریس خصوصی می کرد. به قرآن علاقه زیادی داشت و صبح ها بعد از نماز صبح با صدای خوش قرآن می خواند . اهل خانه با صدای قرآن و صوت او مانوس بودند. حتی روزی که ایشان به شهادت رسید. صبح همان روز مادرش صدای قرآن خواندن ایشان را در خواب شنیده بود, ولی وقتی از خواب بیدار شده بود, فهمیده بود که خواب بوده است. در هر کاری که مورد نیاز بود ،اطلاعاتی داشت. دوره های کار آموزی ماشین نویسی, تعمیر رادیو, سیم کشی ساختمان و تعمیر خودرو را از سازمان فنی و حرفه ای اخذ کرده بودند.دوره امدادگری را دیده بود و به مدت دو ماه هم در پادگان زنجان آموزش امدادگری می داد. در کردستان به خاطر صحبت هایی که در سر کلاس کرده بود ایشان را به خسرو آباد تبعید کردند ولی ایشان از مبارزه دست نکشید و از هر فرصتی برای راهنمائی دانش آموزان و روشن کردن آن ها برای کمک به انقلاب استفاده می کرد.عوامل رژیم شاه ایشان را به شهرستان بیجار آوردند تا تحت نظر داشته باشند. دو سال در بیجار بودند که در جریان تظاهرات و راه پیمائی ها با سختی های زیاد به زنجان منتقل شد. در زنجان ایشان را برای به یک مدرسه دخترانه فرستادند. با این که ایشان اصلاً راضی نبود در مدرسه دخترانه تدریس نماید ولی به خاطر موفقیت دانش آموزان آن مدرسه که ازخانواده های مستضعف بودند به آن مدرسه رفت و آن چنان به کار خود علاقمند بود که وسایل آزمایشگاه آنجا را در مدت کوتاهی جزو بهترین و کامل ترین آزمایشگاه ها در مقطع راهنمائی کرد. با اینکه 24 ساعت در آن مدرسه تدریس داشت کل هفته را در مدرسه حضور داشت و همه آزمایش ها را برای دانش آموزان انجام می داد. رشته خودشان فنی حرفه ای بود ولی ریاضی-علوم -زبان – ادبیات هم تدریس می نمود. ایشان از اولین کسانی بودند که در انجمن اسلامی معلمان در اوایل انقلاب عضو شدند .اودر تمام صحنه های مبارزه وانقلاب حضوری فعال داشت. به روستاهای خیلی دور برای رای گیری می رفت, در پایگاه بسیج مسجد از افراد فعال به شمار می رفت . جنگ که شروع شد ایشان از هر فرصتی برای رفتن به جبهه استفاده می کرد. اگر خانواده اصرار داشتند که مثلاً ایام عید است در خانه بمان ، او به بهانه مسافرت با دوستان به جبهه می رفتند . بعد از شهادت ایشان از طریق همکاران متوجه این موضوع شدند . اگر سالی هم در کنار خانواده بودند در لحظات تحویل سال به مزار شهداء می رفتند و اصرار داشتند که خانواده شهداء را تنها نگذارید. بیائید ما هم با آنها باشیم, ایشان بعد از پیروزی انقلاب غیر از معلمی مسئول بخش کودکان استثنائی درآموزش وپرورش و کارشناس آموزش ابتدائی استان زنجان نیز بودند. مجتبی رهبری فداکار و دلسوز بود. همان طور که در مراسم شهادت ایشان حجت الاسلام والمسلمین سید مجتبی موسوی رحمت ا... علیه فرموده بودند که مجتبی رهبری با هنر زنجان بود که از دست رفت. معلمی که در روز معلم مانند استادش مطهری به فیض شهادت نائل آمد. اودر مورخ 12/2/63 در بانه کردستان از باده سرخ شهادت, به وصال معشوق حقیقی رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قامت بیات : فرمانده تیپ مستقل الهادی (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در روستای قره آغاج زنجان در سال 1340 به دنیا آمد . او دومین فرزند یک خانواده پر جمعیت بود ، دو خواهر و پنج برادر داشت . پدرش (یحیی ) در قره آغاج ، کشاورزی می کرد . وقتی قامت یک ساله شد خانواده اش به زنجان مهاجرت کردند و پدر به شغل گاریچی و پس از مدتی به رانندگی مشغول شد . به این ترتیب وضع اقتصادی خانواده بهتر شد . مادر قامت مه پاره بیات ، نیز برای کمک به در آمد خانواده قالی بافی می کرد . قامت قبل از ورود به دبستان مدتی به مکتبخانه نزد فردی به نام ملاعزت رفت و قرآن را فرا گرفت . تمام کوشش وی در مکتبخانه بر یادگیری سریع و بی وقفه قرآن بود . علاوه بر کلام قرآن ، پیش از رسیدن به سن هفت سالگی در کلاسهای شبانه مدرسه ابتدایی شرکت می کرد . پس از ورود به کلاسهای روزانه در کلاسهای شبانه هم با جدیت درس می خواند که پس از مدتی اولیا مدرسه از این مسئله اطلاع یافتند و از ثبت نام وی در کلاسهای شبانه خود داری کردند . او در کلاسهای روزانه درس خود را دنبال کرد . قامت در دبستان خاقانی دوره ابتدایی را به پایان برد و در مدرسه راهنمایی انوری و سپس دبیرستان شریعتی (کنونی) تحصیل خود را ادامه داد . او همواره دوستان کمی داشت . وقتی مادر علت این امر را سوال می کرد که چرا فقط با چند نفر از بچه های محل رفت و آمد می کند ؟ می گفت : همین حد که اینها اهل نماز هستند برای من کافی است که با اینها دوست شوم . مادرش می گوید : قامت با دیگر فرزندان من خیلی فرق داشت . او پسری نظیف و مسئولیت پذیر بود . زمانی که من منزل نبودم به خوبی از خواهران و برادران کوچک تر از خود مواظبت می کرد و خانه را مرتب و تمیز می کرد و به خوبی از عهده کارها بر می آمد .علاوه بر این بسیار پر انرژی بود . وقتی پدرش به او و خواهر و برادرانش پول توجیبی می داد تنها کسی که آن را پس انداز می کرد قامت بود . او از همان پول توجیبی روزانه، یک دست کت و شلوار برای مدرسه اش به قیمت چهل تومان خرید . با آغاز نهضت اسلامی مردم ایران برعلیه حکومت خود کامه شاه، قامت وارد مبارزه وسیاست شد . قامت و دوستانش به شیشه های سینما سنگ می زدند .آنها می گفتند :چرا باید سینما باز ولی مسجد بسته باشد . در درگیری با پلیس به طرف آنها آجر پرت می کردند و یا کوکتل مولوتف که شیشه را پر از بنزین بودرا آتش می زدند و از پشت بامها به طرف نیروهای انتظامی شاه ستمکار پرتاب می کردند . ا و به نوارهای سخنرانی امام خمینی گوش می داد . چون فعالیت قامت و برادرانش در انقلاب زیاد بود پدرشان تصمیم گرفت آنها را به روستا ببرد . با حیله های مختلف آنها را سوار ماشین کرد ولی قامت ، یوسف و کریم در اواسط راه از ماشین پیاده شدند و به شهر بازگشتند . وقتی مادرشان علت مراجعت شان را پرسید ، قامت گفت : همه در شهر می خواهند انقلاب کنند ، ما به روستا فرار کنیم ؟! عاقبت شاه ستمکار مجبور شد تسلیم اراده مردم ایران شود ودر26دی ماه 1357از کشور فرار کند.چند روز بعد از آن همبا آمدن امام خمینی به کشورانقلاب اسلامی به پیروزی رسید. قامت بیات حالا با خیال راحت تر درس می خواند .در خرداد 1358 دیپلم گرفت و پس از آن وارد سپاه پاسداران شد . بیشتر در سپاه بود، بقیه وقت خود را مطالعه می کرد . مادرش می گوید :اغلب تا نیمه شب بیدار می ماند و کتاب می خواند . علی رغم اصرار خانواده هر گز به ازدواج تن نداد . او می گفت : در صورتی که ازدواج کنم نمی توانم به جبهه بروم . این امر ، مرا از پرواز به درگاه حق محروم می کند .نیمه دوم سال 1358 که دانشجویان پیرو خط امام به سفارت آمریکا که مرکزی برای جاسوسی وخرابکاری برعلیه انقلاب اسلامی تبدیل شده بود،هجوم بردند اوحضورداشت. به دلایل امنیتی این گروگانها را در تهران نگه نداشتند و به صورت پراکنده به شهرهای مختلف فرستادند . تعدادی از آنان را نیز به زنجان بردند . مسئول گروه حافظ گروگانها ،مرکب از عده ای از دانشجویان،پاسداران و افسران ، قامت بیات بود . بیات در غائله کردستان در مبارزه با ضد انقلابیون تجزیه طلب نیز شرکت داشت و با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در 31 شهریور 1359 به فرمان امام مبنی بر عزیمت به جبهه ها بدون آنکه منتظر اعزام بسیج و یا ستادی بشود به جبهه رفت . بیات دو ماه بعد از اولین عزیمتش به جبهه به زنجان بازگشت و به منظور تشکیل بسیج فعالیت پرداخت . او از میان افراد سپاه زنجان برای آموزش مربیگری انتخاب و به تهران اعزام شد . پس از باز گشت از این دوره مدتی در جبهه سومار فرماندهی یک گروه از پاسداران را به عهده داشت . بیات به دلیل سوابق بسیار در جبهه و مدیریت بالا به فرماندهی رسید . او اولین فرمانده اعزامی از زنجان به منطقه جنگی بود و سایر نیروها زیر نظر او با دشمن می جنگیدند . او در میان افراد تحت فرماندهی اش از محبوبیت خاصی بر خوردار بود . بیات ،در جبهه هم در اوقات فراغت را مطالعه می کرد . با آنکه اوسمت فرماندهی داشت ،به کارهای خدماتی وخدمت رسانی به نیروهای تحت امرش اقدام می کرد. در زمینه انجام فرائض دینی ، اکثر اعمالش را در خفا انجام می داد . در عملیات محرم در منطقه سپنتا ، بیات فرماندهی عملیات را بر عهده داشت . در مرحله اول عملیات ، آتش دشمن بسیار سنگین بود و قامت از ناحیه چشم ، پشت و پا مجروح شد ؛ ولی هیچ شکایتی نداشت . همرزمان وی بعد از چند روز که درد شدید شده بود از حرکات صورت وی متوجه درد و جراحت شدند و به اصرار َ، او را به تهران اعزام کردند . پس از اینکه تا حدودی بهبودی یافت به منزل رفت اما از مجروحیت خود به خانواده چیزی نگفت و تنها به این جمله که زخمی شدم و در حال بهبودی است . اکتفا کرد . بیات با حاج میرزا علی رستم خانی ؛ ابوالفضل پاکداد ، حمید احدی ، محمد ناصر اشتری ، مهدی میر محمدی ، محمود صدر محمدی دوست بود . همه ی اینها شهید شده اند.هر گاه اینها در مکانی جمع می شدند ؛ کشتی می گرفتند ، به طوری که افراد تحت فرماندهی آنها تعجب می کردند . بیات به محسن جزیمی که از نیروهای تحت امرش بود گفته بود تو به من کاراته یاد بده و من به تو مسائل عقیدتی . بیات در عملیات بسیاری مانند طریق القدس ، فتح المبین و ... فرماندهی نیروها را بر عهده داشت . او در وصیت نامه اش خود را چنین توصیف می کند : من پاسدارم و وارث خون های پانزده قرن خط سرخ شهادت تشیع که در عصری استثنایی و پر خاطره قرار گرفته ام و مسئولیتها بر دوشم سنگینی می کند . قامت بیات در عملیات والفجر مقدماتی ، در منطقه رقابیه در 18 بهمن 1361 به هنگام انجام عملیات شناسایی به همراه چند تن از فرماندهان دیگر ، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش به شهادت رسیدند . او اولین شهید خانواده بود پس از شهادت قامت ، برادرش رحیم که در منطقه جنگی حضور داشت روی چهار پایه ای رفت و خطاب به رزمندگان گفت : اگر برادرم شهید شده من هستم . او نیز بعد ها در جزیره مجنون به شهادت رسید . جسد قامت بیات بعد از زیارت حضرت معصومه به زنجان منتقل و در قبرستان پایین شهدا به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن (رسول) باقری : فرمانده گردان حضرت ولی عصر(عج)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در اول فروردین 1329 در روستای والا رود زنجان در خانواده ای بسیار فقیر متولد شد . پدرش کارگر کارخانه چوب بری بودو وضعیت مالی نامناسبی داشت به طوری که وقتی حسن در طفولیت به ناراحتی گوش دچار شد قادر به مراجعه به پزشک نبودند . پس از مدتی به زنجان آمدند و در خانه ای استیجاری ساکن شدند . حسن از سال 1345 تحصیلات ابتدایی را در مدرسه سعدی آغاز کرد و پس از اتمام دوره راهنمایی ، در رشته اتو مکانیک در هنرستان صنعتی مشغول به تحصیل شد . تعطیلات تابستان بنایی می کرد دستمزد خود را به خانواده می داد . از چهار ده سالگی خواندن نماز را به طور مرتب آغاز کرد . به نماز اول وقت اهمیت زیادی می داد ، وقتی یک روز نماز پدرش به تاخیر افتاد به او تذکر داد . با شکل گیری انقلاب اسلامی به طور چشمگیر در فعالیت های انقلابی اعم از شرکت در تظاهرات و راهپیمایی ها و شعار نویسی بر روی دیوار های شهر شرکت می کرد . در سال 1357 یک روز که جهت خرید نفت رفته بود توسط مامورین ساواک مورد ضرب و شتم قرار گرفت ،با این حال هنگامی که نفت را تهیه و به منزل آورد سهم خود را جدا کرد و به همسایگان نیازمند داد .او شبهای سرد زمستان را با پیچیدن پتو به خودمی گذراند . مامورین حکومت شاه در زنجان تلاش زیادی کردند تا حسن باقری را به خاطر فعالیتهای موثر علیه رژیم طاغوت دستگیر نمایند ، اما هر بار به طریقی فرار می کرد . او پس از یک سال تحصیل در هنرستان صنعتی به علت حضور مستمر و مداوم در جریان نهضت مردم مسلمان ایران ، ترک تحصیل کرد و به کارهای انقلابی مشغول شد . با شجاعت زاید الوصفی بدون خوف از شهادت و با دستگیری در مبارزات شرکت می کرد . در تظاهرات و راهپیمایی در چهار راه امیر کبیر زنجان که به دستور رئیس شهربانی وقت عده زیادی از مردم بر اثر تیر اندازی نیروهای نظامی به شهادت رسیدند ، باقری به همراه پدرش حضور داشت . او در راه گسترش انقلاب بسیار فعال بود به نحوی که برای تهیه کتابهای مذهبی برای جوانان و نوجوانان به قم می رفت و آنها را در اختیار جوانان قرار می داد . اوقات فراغت خود را بیشتر با مطالعه کتابهای مذهبی به خصوص آثار استا د مرتضی مطهری می گذراند . پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزء اولین کسانی بود که نسبت به تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در زنجان اقدام کرد . در این زمان با وجود اینکه از وضع مالی مناسبی بر خوردار نبود از سپاه حقوق نمی گرفت ، تا اینکه مجید کیمیا قلم – از همکارانش – به مسئولین وقت سپاه گفت : حسن ، حقوق نمی گیرد ولی شما باید حقوق او را به خانواده اش بدهید . باقری در ماموریتهای مختلف از جمله اغتشاش حزب خلق مسلمان در تبریز و حزب دمکرات کردستان شرکت داشت و وقتی از ماموریت بر می گشت ، می گفت : از این مردم شرمنده ام ، دعا کنید که ان شا الله وظیفه خود را به نحو احسن انجام داده باشم . او از هوشیاری خاصی سخنان و نظرات ابوالحسن بنی صدر – رئیس جمهور وقت – را جمع آوری و با نظرات حضرت امام تطبیق می داد و از عدم انطباق آنها سخن می گفت . او به این نکته پی برده بود که بنی صدر در خط ولایت نیست لذا به شدت از او تنفر داشت . باقری در مبارزه با منافقین نیز بسیار فعال بود از جمله در یک سری عملیات تعقیب و گریز برای دستگیری یکی از عناصر آن گروهک موفق شد او را در نزدیکی مسجد غریبیه دستگیر و خلع سلاح نماید و مسئولین وقت نیز آن سلاح را به عنوان پاداش به او اهدا کردند که تا آخرین ماموریت و عملیات همراه داشت . حسن ، فردی کم حرف و جدی و دارای هیبت بود . به همین خاطر عده ای او را خشن می دانستند ولی آنهایی که با او آشنایی داشتند او را با رافت و دلسوزی و ظرافت می شناختند . از خصوصیات بارز او کمک به نیازمندان بود . پوتین و یا لباسهایی را که از سپاه دریالفت می کرد به افراد نیازمند می داد . روزی به هنگام رفتن از محل کار به منزل با فردی معتادی مواجه شد . او را در خانه بستری کرد و حقوق دریافتی را صرف مخارج خانواده وی کرد . اواز آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به طور مستمر در جبهه های جنگ حضور می یافت و تنها به هنگام شروع عملیات والفجر 4 که برای گذراندن دوره فرماندهی به تهران اعزام شده بود در منطقه جنگی نبود ، با وجود این که در انتهای عملیات خود را به منطقه رساند . او فردی پر کار و فعال بود و اوقات فراغت نداشت و در سختیها و دشواریها نقطه اتکای رزمندگان بود . به مادیات و تشریفات به هیچ وجه اهمیت نمی داد و بسیار ساده زندگی می کرد . بنا بر نقل فضل اللهی – یکی از همرزمانش در پادگان دوکوهه – قبل از عملیات والفجر مقدماتی ، در یکی از شبها به هنگام صرف شام که غذای گرم آماده شده بود ، او در تاریکی شب به کناری رفت و نان خشک و خمیر های نان خشکیده را می خورد و در پاسخ دوستش که پرسید : چرا پیش بچه ها نمی آیی ؟ همه منتظر تو هستند . گفت : همین نان خشک برایم بس است . چون در حدیثی داریم که:باقی مانده غذای مومن شفاست . حسن باقری در منطقه دارخوین بر اثر بمباران هواپیماهای عراقی از ناحیه پا دچار جراحت و شکستگی شد و به بیمارستان اعزام گردید.پایش را گچ گرفتند ولی با این وضعیت هم در پشت جبهه نماند و در عملیات شرکت کرد و موضوع مجروحیت خود را هم به خانواده اش نگفت تا اینکه پس از بهبودی به مرخصی رفت . فرماندهان سپاه اصرار داشتند او به عنوان مربی آموزش در پادگانهای سپاه در تهران خدمت نماید ولی او حاضر به دوری از جبهه نبود و تنها یک دوره آموزشی را در پادگان مالک اشتر رنجان به عنوان مربی تاکتیک گذراند و بالافاصله بعد از اتمام دوره به جبهه شتافت . در اول فروردین 1362 در پاسگاه زید بود و پس از مدتی در 11 خرداد 1362 عازم منطقه سر دشت کردستان شد . در این منطقه شبی محل استقرارشان در یک خانه مسکونی تحت محاصره نیروهای کومله قرار گرفت ، در حالی که تعداد آنها شش نفر بیشتر نبودند دمکراتها آنها را به تسلیم شدن فرا می خوانند . باقری به نیروها می گوید : خشاب اسلحه های خود را پر کنید و هر یک در گوشه ای از پشت بام درازکش سنگر بگیرید و همزمان شروع به تیر اندازی کنید . به دنبال این اقدام ، ضد انقلاب بر حجم آتش خود افزود . در این هنگام باقری گفت : باید این قضیه در خارج از خانه حل شود . لذا با یکی از نیروهای داوطلب از ساختمان خارج شد و بعد از مدتی بازگشت در حالی که حلقه محاصره را شکسته و عناصر ضد انقلاب را متفرق کرده بود . حسن باقری در 6 اسفند 1362 – یک روز قبل از عملیات خیبر – در حالی که برای ارائه گزارش و تحویل پست خود به فرمانده بعدی به سراغ سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشگر17علی ابن ابی طالب می رفت ، مورد اصابت ترکش راکت هواپیماهای عراقی که منطقه را بمباران می کردند، قرار گرفت و برای بار دوم زخمی شد . ا و به کمک مصطفی بهرامیون با چفیه برای جلوگیری از خونریزی ، پایش را بست و هر چه بهرامیون اصرار کرد که برای مداوا و باندپیچی به موضع و سنگر آنها بیاید ، قبول نکرد تا اینکه پس از یافتن مهدی زین الدین به مداوا و باند پیچی پایش اقدام کرد . در عملیات خیبر ، حسن باقری به همراه نیروهای گردانش در محاصر دشمن قرار گرفتند . با تنگ تر شدن حلقه محاصره ، تیر باری را از دست یکی از نیروها گرفت و به خاکریز رفت و شروع به تیر اندازی کرد. در همین هنگام تیری به گلویش اصابت کرد . باپیشروی نیروهای عراقی ، فرمانده گردان ولیعصر (عج) لشکر 31 عاشورا پس از حضوری موثر در حدود 99 عملیات کوچک و بزرگ درتاریخ 7 اسفند 1362 به همراه صد و شصت نفر از نیروهایش در عملیات خیبر به شهادت رسید . مادرش که رابطه عاطفی و معنوی خاصی با حسن داشت قبل از اینکه خبر شهادتش برسد ، به خانواده می گوید : رابطه با حسن قطع شده .اوبه شهادت رسیده است . جنازه حسن باقری پس از شهادت ، در منطقه عملیاتی جا ماند و جاوید الاثر اعلام شد تا اینکه سال 1376 با شناسایی پلاک هویتش به شماره 1377– 1367به زادگاهش انتقال یافت و در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد ناصر اشتری : فرمانده تیپ دوم لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) به محمد ناصر مشهور بود. سال 1341 در خانواده ای فقیر ولی مذهبی در محله گونیه زنجان به دنیا آمد . در پنج سالگی به مکتبخانه ای که توسط دایی اش اداره می شد ، رفت و توانست در مدت کوتاهی روخوانی و تجوید قرآن را فرا گیرد و قرآن را قرائت نماید . از میان چهل نفر از همسالانش به مقام اول دست یافت . دوران ابتدایی را در سال 1347 – در سن شش سالگی – در مدرسه خاقانی زنجان شروع کرد و به خاطر علاقه ای که به تحصیل داشت همیشه از شاگردان ممتاز در مدرسه شناخته می شد . آقای کیمیا قلم،یکی از معلمان نقل می کند : سوالاتی می پرسید که به سن و سالش نمی آمد . دوره راهنمایی را طی سالهای 1357 – 1354 در مدرسه راهنمایی انوری زنجان به پایان برد و دوره متوسطه را در هنرستان فنی شهید مطهری در رشته اتومکانیک شروع کرد . از کودکی همراه با تحصیل کار می کرد و در اوقات فراغت از درس و تعطیلات تابستانی ، دست فروشی می کرد . پس از مدتی در قنادی مشغول به کار شد . در سالهای بعد به خاطر علاقه به کارهای فنی به سیم پیچی و برق کشی روی آورد . تحصیل او در هنرستان با اوجگیری انقلاب اسلامی مردم ایران برعلیه حکومت فاسدپهلوی همزمان بود.او به صف مبارزه با رژیم پهلوی پیوست . اعلامیه های امام خمینی را پخش می کرد و با تشکیل جلسات در جهت پیشبرد انقلاب و شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ، هماهنگی های لازم را در این زمینه به وجود می آورد . برای خانواده اش عادی شده بود اورا با سرو وضع خونی وآشفته ببینند.وقتی مورد سوال قرارمی گرفت، می گفت :در تظاهرات بوده و کوکتل مولوتوف مساخته تا با آن به ماموران رژیم پهلوی حمله کند.. روزی در مقابل چشمانش یکی از راهپیمایان به شهادت رسید و او آنچنان ناراحت بود که لب به غذا نمی زد . می گفت : چگونه غذا بخورم در حالی که در مقابل چشمانم مغز جوانی را متلاشی می کنند . پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت حزب جمهوری اسلامی در زنجان در آمد.بعداز آن با تشکیل بسیج به فرمان امام خمینی به عضویت این نهاد در آمد و با گذراندن آموزش نظامی در بسیج زنجان مشغول فعالیت شد . در سال 1359 با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران جزءاولین کسانی بود که به جبهه رفت و در همان سال نیز مجروح شد . در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد . از زبان او نقل می کنند . در همان اوایل جنگ پس از گذراندن دوره ی عمومی با یک گروه دوازده نفره عازم جبهه شدیم و در منطقه دارخوین مستقر گردیدیم و در عملیات شکستن محاصره آبادان مدتی در آبادان بودم و توفیق شرکت در عملیات رمضان ، بیت المقدس ، محرم و خیبر را پیدا نمودم . او ابتدا به سمت فرماندهی گردان و مسئول اطلاعات و عملیات لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع)منصوب شد . زمانی که دکترمحسن رضایی – فرمانده کل سپاه پاسذداران انقلاب اسلامی – دیداری از مقر لشکر 17 علی بن ابیطالب داشت از مهدی زین الدین – فرمانده لشکر 17 – می خواهد که اشتری را به مقر فرماندهی سپاه بفرستند .ولی زین الدین با بیان این نکته که ما به وجود برادر اشتری نیازمندیم مانع رفتنش می شود . پس از مدتی به سمت فرماندهی تیپ دوم لشکر 31عاشورا منصوب شد . او همواره یک قرآن کوچک و تسبیح و مهر ، تربت کربلا و یک کتابچه دعای زیارت عاشورا به همراه داشت و به کسی اجازه نمی داد به آنها دست بزند ، می گفت : مختص خودم است . نماز شب و دعای خواب او هیچ وقت ترک نمی شد . زمانی که در جزیره مجنون زیر آتش شدید دشمن بود باز هم از راز و نیاز و تلاوت قرآن غفلت نمی کرد . ورد زبان رزمندگان شده بود که اشتری شهید آینده است . او در خاطره ای از جبهه نقل می کند :در مرحله دوم عملیات رمضان به خاطر موقعیت پیش آمده و پاتک عراقیها ناچار به تغییر موضع شدیم ؛ ولی شرایط بسیار سخت بود و امکان نقل و انتقال وجود نداشت تا اینکه یکی از رزمندگان که خدمه آرپی جی 7 بود ، پیشنهاد کرد که به او اجازه داده شود به جلو برود و با ایجاد گرد و خاک ، دشمن را منحرف کند تا رزمندگان موفق به تغییر موضع شوند . ابتدا ما مخالفت کردیم ولی با اصرار ، این کار را انجام داد ، و خود نیز در همان جا شهید شد و ما با از خود گذشتگی او توانستیم از آن وضعیت نجات یابیم . وزش شدید طوفان در جریان عملیات رمضان در تابستان 1361 و باران رحمت در عملیات محرم پاییز 1361 است که به کمک آن رزمندگان توانستند بدون تلفات به مواضع دشمن نزدیک شوند . اودر پشت جبهه نیز حضوری فعال داشت و از لیبرالها خصوصا بنی صدر بسیار متنفر بود و همیشه خواستار طرد آنها از صحنه سیاسی و نظامی کشور بود. او علیه بنی صدر این جمله امام خمینی را که فرمود: هی نگویید من بلکه بگویید مکتب من را بر دیوار ها می نوشت .در سالهای 1360- 1359 که اوج فعالیت گروهک های محارب با انقلاب اسلامی بود در مبارزه مسلحانه علیه آنها شرکت فعال و موثر داشت . در مراسم سیاسی عبادی دعای کمیل ، دعای توسل و نماز جمعه حضور می یافت و خود نیز از برگزار کنندگان چنین محافلی بود . با جمع سی یا چهل نفری از رزمندگان به طور نوبتی به منزل هم می رفتند و شام را دور هم بودند و به انجام مراسم مذهبی می پرداختند . از امور محرومین غافل نبود و حقوق دریافتی خود از سپاه را صرف آنها می کرد . حتی شبها مخفیانه به آنها غذا می رساند . پدرش نیز او را در این راه کمک می کرد .از برنامه های ثابت او در پشت جبهه ، دیدار از خانواده شهدا و رزمندگان بود و حساسیت خاصی نسبت به آنها داشت . در مواقعی که اعضای خانواده برای رفتن به جبهه به بدرقه اش می آمدند ، اجازه روبوسی نمی داد و می گفت : شاید در این جمع خانواده شهیدی باشد ، نمی خواهم آنها از دیدن این صحنه ناراحت شوند . اشتری نسبت به استفاده از بیت المال حساسیت فوق العاده ای داشت . یکی از همرزمانش نقل می کند : زمانی که ایشان مجروح شده بود برای عیادتش به بیمارستان رفتیم وقتی فهمید که با ماشین سپاه آمده ایم ناراحت شد و ما را مورد عتاب قرار داد . عاشق شهادت بود و در سفرهای دوستانش به مرقد مطهر امام رضا (ع)سفارش می کرد که شهادتش را از آقا بخواهند . زمانی که مجروح می شد می گفت : اگرشهید نشدم به خاطر اعمالم است و گر نه به این فیض نایل می شدم . سر انجام در عملیات بدر که فرماندهی تیپ دوم لشگر31عاشورا را بر عهده داشت در حین عملیات از ناحیه نخاع و ریه به شدت زخمی شد . او را به بیمارستانی در اصفهان منتقل کردند . شوهر خواهرش نقل می کند : وقتی به عیادتش رفتیم توصیه می کرد که به عیادت دیگر مجروحان نیز برویم . با این که قطع نخاع شده بود می خواست که خانواده اش از موضوع مطلع نشوند . به علت وخامت حالش او را به بیمارستان نجمیه تهران و از آنجا به بیمارستان لقمان منتقل کردند و در بخش (سی سی یو) بستری و ممنوع الملاقات شد و پس از دو روز به شهادت رسید .پیکر شهید ناصر اشتری پس از تشییع در گلزار شهدای زنجان آرام گرفت . منبع:فرهنگ نامه جاودانه های تاریخ (زندگینامه فرماندهان شهید استان زنجان)نوشته ی یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید گیلک : فرمانده گروهان یکم از گردان امام حسین(ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1343درزنجان به دنیا آمد.تحصیلات ابتدایی را دردبستان فرهنگ به پایان بردوبرای تحصیلات راهنمایی وارد مدرسه ی دکتر آیت فعلی شد. او از کوچکی علاقه زیادی به امام حسین (ع) و علی اکبر و علی اصغر(ع) داشت. در سن 7 سالگی که بچه کوچکی بود همیشه بچه های همسایه را جمع می کرد و خودش سرپرست آنها می شد و دسته تشکیل می دادند . دوستانش ، مرتضی حیدری و داود صفری نوحه خوان این هیئت کوچک می شدند و عزاداری می کردند. سال دوم راهنمایی بود که مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت دست نشانده وخائن آمریکا،وارد مرحله حساسی شد.اودانش آموز باهوش وزرنگی بود اما در این دوران رغبتی به درس ومدرسه نداشت.بیشتر درصحنه های مبارزه بود.سال آخر تحصیل حمید دردوره راهنمایی همزمان شد با پیروزی مردم ایران بر حکومت دیکتاتوری شاه.پس از پیروزی انقلاب او وارد سپاه شدتا به پاسداری از دستاوردهای انقلاب بپردازد.در هر نقطه از استان زنجان که مشکلی پیش می آمد اوحاضر بود تا جانفشانی نماید. توطئه های دشمنان در استانهای دیگر وجنگ تحمیلی عراق بر علیه کشورمان حمید را وادار به هجرت از زنجان نمود.اوبه جبهه رفت تا از تمامیت عرضی واقتدار ایران اسلامی دفاع نماید.در چند عملیات شرکت تاثیر گذار داشت .شش سال در جبهه بود ودر این مدت در تمام عملیاتی که ایران برای مقابله با دشمنان خود انجام می داد او حضور داشت. عملیات والفجر8 در بهمن ماه 1364نقطه پایان جانشانی های این سردار ملی وافتخار آفرین بود .اودر این عملیات آسمانی شد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا فتحی : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سقز در خرداد ماه سال 1337 در روستای قلابر سفلی در زنجان ودرخانواده ای مستضعف و مذهبی دیده به جهان گشود. دوره ابتدائی را در همان روستای به اتمام رساند. ساده زندگی می کرد و ساده لباس می پوشید. غذای ساده می خورد و از تشریفات بدش می آمد . همیشه به نماز و روزه اهمیت می داد. در مکتب خانه قرآن را ختم کرد. به قرآن علاقه‌ی زیادی داشت .او با لحن خوش قرآن می خواند. در 1/10/1358 واردبسیج شد . در اول سال 1359 که کردستان دستخوش ناآرامی واختشاش ضدانقلاب ودشمنان مردم شده بود، به آنجا رفت تا در کنار رزمندگان ارتش وپاسدار به دفاع از کشور بپردازد. پس از ورود به کردستان به جبهه سقز رفت.اودر آنجا درکنارفرماندهان کردستان مانند شهید بروجردی وشهید صیاد شیرازی به مبارزه بی امان با مزدوران و وطن فروشانی همت گماشت که قصد براندازی نظام نوپای اسلامی راداشتند. پس از مدتی به زنجان برگشت ودوباره به جبهه های غرب مراجعت نمود.اودر تاریخ11/7/1360 که عملیات پاکسازی شهر بوکان از وجود خائنین وضد انقلابیون شروع شده بود،فرماندهی بخشی از این عملیات را بر عهده داشت که بادرایت وتصمیم گیری مقتدرانه به خوبی از عهده آن برآمد.در آن سالهای سخت وطاقت فرسا در هرجای کردستان مظلوم ،نام محمد رضا فتحی بود ضد انقلاب به سوراخ می خزید وجرات اذیت و آزار مردم رانداشت.سرانجام این اسطوره ی ملی پس از مبارزات بی امان با دشمنان ایران واسلام در کردستان به شهادت رسید تا مزد کوششهای مقدس خود را از خدای بزرگ بگیرد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی میرزایی صفی آبادی : فرمانده تیپ امام موسی کاظم(ع) ازلشگر5 نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1341 در شهر «مشهد» به دنیا آمد .او در خانواده ای مذهبی رشد کرد و در شرایط سخت دشوار اقتصادی روز گار کودکی را پشت سر گذاشت .«مهدی» احکام را از همان سنین کودکی درمحیط ساده ،صمیمی و پر از معنویت خانواده فرا گرفت و خودش را برای شرایط دشوار آینده آماده کرد .با آن که همه از هوش و خلاقیتش مطمئن بودند ،اما شجاعانه تصمیم گرفت تا عصای دست خانواده باشد و برای کمک به امرار معاش آنان ،میدان کار و تلاش اقتصادی را تجربه کند . دوران نوجوانی را در محیط کار فنی گذراند .خداوند مهربان ،در آن مسیر سخت و پر تلاش استاد کاری مومن و پاک دامن سر راه او قرار داد تا انرژی روحی و فکری اش به بهبودی هدر نرود .مهدی در کنار او به رشد اجتماعی و سیاسی لازم دست پیدا کرد .با نهضت امام خمینی آشنا شد و علیه رژیم پهلوی مبارزه کرد . با حضور در جلسه ها و سخنرانی مخفیانه ی مبارزان مسلمان ،روز به روز آبدیده تر می شد .با اوج گیری مبارزه ی مردم و علنی شدن تظاهرات خیابانی و خروش محرومان ،«مهدی» در اواخر دوران حاکمیت رژیم پهلوی ،اسلحه به دست گرفت و به همراه تعداد دیگری از جوانان با نقشه ای که از قبل طراحی شده بود ،به ساختمان مزدوران ساواک ،در خیابان «پاستور» شهر« مشهد» حمله کردند .این شعبه پس از ساعت ها در گیری با رشادت مهدی و همرزمانش به تصرف نیروهای انقلابی در آوردند . انقلاب به پیروزی رسید و مهدی همراه دیگر جوانان پر شور و متعهد و با حضور در نهاد مردمی جهاد سازندگی ،در قسمت فنی و مهندسی مشغول به کار شد .کمک به روستاییان محروم و ستم دیده و عاصی از ظلم خان ها ،هدف بزرگی بود که با ایثار و فداکاری انجام داد و در راه آن خطرهای فراوانی را تحمل کرد . با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه انقلاب نو پای اسلامی ایران ،عرصه وسیع تر و آزمونی سخت برای مهدی ایجاد شد .پس از گذشت بیست و پنج روز از آغاز جنگ به همراه گروهی از نیروهای اعزامی جهاد «خراسان» ،عازم جبهه های جنوب کشور شد و در قسمت فنی و مهندسی برای پشتیبانی از رزمندگان ،تلاش شبانه روزی خودش را نشان داد .اما روح ساحشور و خلاق تاب تحمل پشت خط را نداشت .احساس می کرد که بیشتر از آن می تواند در خدمت رزمندگان باشد و آنان را در شرایط سخت یاری دهد . او پس از چند ماه ،با تقاضای خودش از جهاد به سپاه پاسداران خراسان منتقل شد و به خاطر علاقه اش به خنثی کردن مین و عملیات انفجاری ،به عنوان تخریب چی ،لباس سپاه را تن کرد در اولین حضورش عملیات ظفر مند سوسنگرد و بعد فتح قله های الله اکبر را تجربه کرد . عملیات نصر در منطقه ی الله اکبر و شحیطیه گام بعدی بود ،اما زخم ترکش دشمن باعث شد تا مدت کوتاهی در پشت جبهه به انتظار بماند .پس از بهبود ،برای شرکت در عملیات طریق القدس خودش را به خط مقدم رساند . دلاوری های او در کنار سایر رزمندگان برای آزاد سازی شهر بستان در خاطره ها باقی مانده است .او در این عملیات بار دیگر مجروح شد و برای درمان به مشهد رفت .روح بی قرار مهدی طاقت ماندن در شهر را نداشت .هنوز زخم ها التیام نیافته بود که خودش را به جبهه رساند .دلش می خواست در حمله بعدی حضور داشته باشد .در تنگه ی چزابه ،با خلاقیت و شجاعتش همه را متحیر کرد .به دنبال آن در عملیات« فتح المبین» ،پا به پای رزمندگان ،متجاوزان عراقی را به عقب راند . وقتی برای اولین بار نیروهای رزمی خراسان سازماندهی شدند و تیپ 21 امام رضا (ع) شکل گرفت ،مهدی که در میدان های مین کار آزموده شده بود ،با عنوان مسئول گروه تخریب ،به کار آموزش نیروهای جدید مشغول شد . در عملیات «بیت المقدس» و کانال بیوض از ناحیه شانه ی راست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و برای مداوا به زادگاهش رفت .دستش صدمه ای جدی دیده بود اما طاقت نشستن و شنیدن اخبار جنگ را نداشت .با همان وضعیت خودش را به جبهه رساند و در عملیات «آزاد سازی خرمشهر» شرکت کرد . عملیات «رمضان» آزمون دشوار دیگری بود که مهدی با سر بلندی از آن بیرون آمد .در این حمله که در محور شلمچه انجام شد ،برادر کوچکترش «رضا» به شهادت رسید و مهدی از همه رزمندگان خواست تا جنازه سایر شهدا به عقب منتقل نشده ،پیکر برادرش را از روی زمین بلند نکنند . انفجار مین در عملیات «مسلم بن عقیل» باعث مجروح شدن دستش شد .اما پس از مدت کوتاهی از بیمارستان راهی جبهه شد و همه رزمندگان را حیرت زده کرد .عده ای به خاطر وجود ترکش های فراوان در بدن او ،لقب فرد آهنین را برایش انتخاب کرده بودند . در عملیات والفجر «مقدماتی» و والفجر« یک» به عنوان مسئول تخریب ماموریت بزرگی را انجام داد . او و گروهش با نفوذ در خاک عراق ،تلمبه خانه های مهم منطقه را منهدم کردند . شایستگی ،شجاعت ،تجربه و خلاقیت او باعث شد تا به عنوان معاون فرماندهی تیپ امام موسی (ع) هدایت نیروهای تیپ را به عهده بگیرد . در عملیات والفجر 4 در منطقه ی پنجوین و همچنین عملیات پیروز خیبر لحظه به لحظه در کنار همرزمانش جنگید .او در این عملیات پیش از دیگران خودش را به جاده ی بصره – العماره رساند . پس از ازدواج با همسری مومن و فادار به دیدار امام خمینی رفت و سپس به جبهه های جنگ باز گشت .هنوز چند ماهی نگذشته بود که به زیادت خانه خدا مشرف شد .سفر حج تحول بزرگی در شخصیت و روحیه او پدید آورد .مهدی پس از پایان سفر بلافاصله راهی خط مقدم شد وعملیات میمک را فرماندهی کرد و در بیست و هشتم آبان ماه سال 1363 با اصابت گلوله ای مستقیم به سرش به شهادت رسید و روح بلندش به اوج آسمان پرواز کرد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رمضانعلی عامل : فرمانده تیپ امام صادق (ع) ازلشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بچه های تیپ وقتی فهمیدند حاجی از سفر مکه بر گشته و آمده اهواز ،لحظه شماری می کردند که بر گردد قرار گاه .جلوی سنگر فرماندهی را آذین بسته بودند .همه در جنب و جوش بودند .گفته بودند بعد از ظهر میرسد مقر . هر کدام از بچه ها ،از مراسم استقبال حجاج خاطره ایی داشتند اما این جا میان میدان جنگ ،عملی کردن آن خاطره ها ممکن نبود .نه می شد کوچه ای را چراغانی کرد و نه گوسفندی پیش پای او قربانی کرد . بچه ها شیرینی مختصری تهیه کرده بودند .از تدارکات شکر گرفته بودند تا بعد از آمدن حاجی ،از یکدیگر پذیرایی کنند .حا لا همه چشم به جاده دوخته بودند .بعد از ظهر بود که جیب کهنه ی غنیمتی وارد مقر شد .همه دویدند طرف جیپ . یکی از پیرمردها هن هن کنان شعری را بلند می خواند و در میان هر بیت ،صلواتی می فرستاد .جیپ ایستاد و بچه ها حاجی را در آغوش گرفتند .این رسم جنگ بود که حجاج هم ساده و بی پیرایه استقبال شوند . هر کسی چیزی می گفت و شوخی می کرد و البته همه سوغات مکه را می خواستند .حاج رمضان ،پیش از آن که بیاید ،لباس احرامش را تکه تکه کرده بود تا برای جانماز به بچه ها هدیه بدهد . حاجی ،دور از جان شما ،معمولا لباس احرام را نگه می دارند برای لباس آخرت ! این را فرومندی یکی از دوستان حاجی گفت و به لبخند ،جوابی شنید . حالا که یک جانماز هم به تو دادم .دعا کن که به کفن احتیاج پیدا نکنم و همین جا تو جبهه شهید شوم ! این نهایت آرزوی مردی بود که صبح یک روز ماه مبارک رمضان ،در محله ی عامل شهر مشهد به دنیا آمد و فاصله ی خراسان تا هورالهویزه را بیست و دو سال طی کرد .فاصله ای که از سال 1340 در یک خانه ی کوچک در محله ی عامل شروع شد . پدر نصر الله کارگر بود و هر روز صبح ،پاشنه ی در چوبی خانه را با ذکر الهی به امید تو می چرخاند تا فرزندانش با روزی حلال بزرگ شوند . مادرش از 5 سالگی برای رمضان جانماز دوخته بود و یادش داده بود که چگونه خودش برود مسجد محله و بر گردد .فرق بین ظالم و مظلوم را هم درمسجد یاد گرفته بود . سیزده سال از شروع این فاصله گذشته بود که یک روز با دوستانش تصمیم گرفتند سخنرانی نوغانی ،یکی از روحانیون در باری را به هم بریزند .این شروع یک قصه ی تازه در زندگی رمضان بود . زمستان 1357 هفده سال از شروع این مسیر سپری شده بود .سرمای دی ماه مشهد تا مغز استخوان را می سوزاند . غروب یک روز رمضان ،جلوی در مسجد محله با بچه ها قرار گذاشته بود .کت نیمدار که آستر آن کت قدیمی پر از اعلامیه است . راه افتاده بودند .همه موچه های محله را گشته و آخر سر رسیدند و آن ها همه فرار کردند و به خانه بر گشتند .صبح همه اهل محل اعلامیه آقا را توی حیاط خانه پیدا کردند . غروب آن روز ،به غروب های دیگر پیوند خورده بود تا طلوع انقلاب از راه رسید .به صورت افتخاری به عضویت سپاه پاسداران در آمد .روز ها در سپاه خدمت می کرد و شب ها حفاظت از کلانتری های 3 و 4 را به عهده گرفته بود . سال 59 در موقعیت نوزدهم این مسیر شنید ،که نامش در لیست محافظان بیت امام خمینی (ره) نوشته شده .از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید .آمد خانه با حاج نصر الله و مادرش خداحافظی کرد . حاج نصر الله تا دم در پسر را بدرقه کرد .مادربرایش آینه و قرآن گرفته بود .پدر و مادر ،جوان شان را دیدند که قد کشیده ،مردی شده بلند با لا و رشید .آب پشت سرش ریختند و مسافرشان از خم کوچه گذشت . در مدتی که در جماران بود ،یک بار قرآن دست نویس خودش را به آقا داده بود که امضا کند .بهترین هدیه ای که می توانست برای چشم روشنی عروسی دوستش بیاورد . با شروع جنگ تحمیلی ،جزو اولین نیروهای داوطلب بود .سال 1360 ،بیست ساله بود که با منافقین در گیر شد و توانست خودش را برای مقابله با دشمن بزرگتری حفظ کند . در همین سال ،دوباره به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده گردان ولی عصر (عج) در تنگه چزابه ،فتح المبین ،رمضان و مسلم بن عقیل حماسه های بسیاری از خودش به یادگار گذاشت .در این حوالی از زندگی بود که زخم هایی از جبهه به یادگار بر داشت و ترکش خمپاره ی دشمن جوهره ی صدایش را از او گرفت . بچه های عملیات والفجر مقدماتی ،والفجر یک و والفجر دو دلاوریهای به یاد ماندنی از معاون فرماندهی تیپ امام صادق (ع) از لشکر 5 نصر خراسان در خاطرات شان دارند . عملیات والفجر سه که به پایان رسید ،رمضان تصمیم گرفت به یکی از ارزوهای دیرینه اش جامه عمل بپوشاند و چه جامه ای برازنده تر از لباس احرام و زیارت خانه خدا .این جا بود که احرامش را جانماز بچه های تیپ امام صادق کرد . در عملیات والفجر 4 در پنجوین جنگید .در یکی از همین روزها ،ضرورت همراهی با شیعیان جنوب لبنان را احساس کرد و برای نبرد با اسرائیل غاصب عازم لبنان شد .هنوز یک ماه از عزیمتش به لبنان نگذشته بود که برای نبرد دوباره با مزدوران بعثی ،به جبهه فرا خوانده شد .این بار فرمانده تیپ امام صادق (ع) می بایست در عملیات خیبر حماسه ای دیگر را رقم می زند . سر انجام در آستانه ی سال نو ،روز پنجم اسفند که هوا بوی بهار می داد و سبزه های منطقه ی هوالهویزه آماده بیدار شدن بودند .حاج رمضان عامل به آخرین موقعیت این بیست و دو سال پا گذاشت و از ناحیه ی سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید . پیکرش را مردم خراسان تشییع کردند و با لباس رزم در حرم امام هشتم به خاک سپردند و آن جانماز ها ،برای همیشه یادگار نزد دوستان باقی ماند .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید علی حسینی ابراهیم آبادی : فرمانده تیپ 313 حر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید محمود» وقتی خبر تولد فرزندش را شنید ،خیلی خوشحال شد .خبر را پسرش محمد آورد .سید محمود هم از صاحب کار اجازه گرفت تا به خانه برود . وقتی برای اولین بار ،فرزندش را در آغوش گرفت ،گفت :الله اکبر .بعد ادامه داد :اسمش را می گذاریم« علی» تا یاد آور جدم باشد . اذان را خودش در گوش« علی» خواند . تولد «علی» برای خانواده «سید محمود» برکت آورد .آن سال ،کارهای ساختمانی پر رونق بود .زندگی سخت بود اما« سید محمود» تلاش می کرد تا خانواده راحت زندگی کنند . «سید علی» کم کم بزرگ می شد .در شش سالگی به مکتب خانه محل شان رفت .رو خوانی قرآن را در همان جا یاد گرفت .بعد هم به دبستان «خواجه ربیع» رفت . «سید محمود» سواد چندانی نداشت اما کتاب خواندن را دوست داشت .کتاب« امیر ارسلان نامدار» را خریده بود و همیشه اصرار می کرد بچه ها برایش بخوانند .بعضی شب ها «سید علی» برای پدر چند صفحه ای از آن را می خواند . دوران راهنمایی را در مدرسه« جلیل نصیر زاده» گذراند . صبح ها درس می خواند و بعد از ظهر ها کار می کرد .گاهی همراه پدرش برای کار می رفت و گاهی در مغازه ای کار پیدا می کرد . مشکلات زندگی ،«سید علی» را در دوراهی انتخاب قرار داد . یا باید فقط درس می خواند و شاهد فشار بیشتر به پدرش بود یا با تمام علاقه ای که به درس داشت ،برای کمک به خانواده کار می کرد .همین طورهم شد .در همان ماه های اولیه دوران تحصیل در هنرستان ،درس را رها کرد و مشغول کار شد . تعدادی از دوستانش برای پیدا کردن کار به شهرهای دیگر رفته بودند .چند تایی هم می خواستند به ارتش بروند .او هم با چند نفر از دوستانش ،رفتند برای نیروی هوایی ارتش نام نویسی کردند .مراحل ثبت نام انجام شد و آن ها را برای آموزش به پادگان فرستادند . چند روزی که گذشت و« سید علی» بیشتر از روابط داخل ارتش آگاه شد ،پشیمان شد .چند روز به خانه بر گشت .وقتی پدر و مادر از او سوال کردند چرا بر گشته ،گفت :نمی توانم با اعتقاداتی که دارم ،درارتش بمانم . دوباره مشغول کار شد .اما نداشتن کارت پایان خدمت ادامه کار را مشکل ساخته بود .مجبور بود به سربازی برود .متی خودش را به لال بازی زد تا بتواند معافی بگیرد .برای معاینه هم یکبار به کمیسیون ارتش رفت .یکی از اقوامش که دوستانی در ارتش داشت ،به پدرش گفت :من می روم و سفارش او را به دوستانم می کنم تا او را معاف کنند . اما سفارش او کار را خراب کرد .او به پزشک معاینه کننده ی سربازها ماجرا را گفت و توضیح داد که علی باید کمک خرج خانواده باشد ،برای همین هم خودش را به لال بازی زده .اما از آنجا که پزشک ارتش از این کار «سید علی» ناراحت شده بود ،زیر برگه علی نوشت :«سید علی حسینی ابراهیم آبادی ،فرزند سید محمود ،اعزامی از مشهد سالم است .» در اسفند 1355 به پادگان لشکرک« تهران» برای آموزش نطامی دوران خدمت اعزام شد .او روزهای سختی را در ارتش گذراند .اعتقادات مذهبی او نمی گذاشت بسیاری از مناسبات داخل ارتش را بپذیرد . سال دوم سربازی «سید علی» ،همزمان شد با شروع اعتراضات مردم علیه شاه .«تهران» مرکز انقلاب بود و به همین دلیل ،می توانست از همه ی اخبار انقلاب آگاه شود .وقتی به «مشهد» بر می گشت ،حرف های زیادی از فعالیت انقلابی مردم «تهران» برای دوستانش داشت . اولین هسته های انقلابی مردمی در شهر ،با حضور جوانانی مثل او شکل گرفت در سخنرانی ،پخش اعلامیه و شعار نویسی از جمله کارهای او بود . پادگان ها برای ارتش ،پایگاه مطمئن بودند. «سید علی» بارها اطلاعیه امام را در پادگان لشکرک پخش کرد .نیروهای امنیتی بار ها و بارها کمد و ساک ها را گشتند و چند نفری را دستگیر کردند اما با آگاه شدن سربازان دیگر توسط «سید علی» ،پخش اعلامیه و شعار نویسی ادامه پیدا کرد . خبر دستور امام به سربازان که به «سید علی» رسید ،فعالیت تازه ای آغاز شد .او با چند نفر از دوستانش ،کار فرهنگی برای فرار سربازان را انجام می داد و چون مرخصی ها لغو شده بود ،«سید علی» راه های فرار از پادگان را شناسایی کرد .هر شب ،چند نفر با راهنمایی سید فرار می کردند .خودش هم با لاخره در یکی از شب های زمستان از پادگان فرار کرد . توان جسمی و تجربه نظامی که سید علی در دوره آموزش نظامی پیدا کرده بود ،مقدمه ای برای تشکیل اولین هسته های مبارزه در مشهد شد و در تسخیر بسیاری از مراکز نظامی و امنیتی نقش پر اهمیتی داشت . روزهای اول انقلاب ،اهل خانه« سید علی» را کمتر می دیدند .شکل گیری اولین هسته های نظامی برای سامان دادن مبارزه با بازمانده های رژیم شاه و دستگیری خیانت کنند گان به مردم ،کار سشبانه روزی او بود . با تشکیل کمیته ها «سید علی» کار خود را آغاز کرد و در مدت کوتاهی وارد سپاه شد .به دلیل تجربه و دانش نظامی ،مسئولیت آموزش نطامی به عهده اش گذاشته شد . بسیاری از فرماندهان نظامی جنگ در استان «خراسان» از نیروهای آموزش دیده او بودند . با آغاز شورش های ضدانقلاب در استان «کردستان» که به تحریک «عراق» انجام می شد ،«سید علی» به «کردستان» اعزام شد و همراه با« رستمی» و دکتر« چمران »،اولین گروه های مقاومت مردمی در« کردستان» را سامان دادند . در روزهای آخر شهریور 1359 با بمباران فرود گاه های« ایران» ،جنگ تحمیلی آغاز شد .با هجوم وحشیانه ارتش عراق به مرزهای جنوبی کشور و تصرف چند شهر ،نیروهای مردمی برای مقاومت در برابر ان ها سامان گرفت . «سید علی» اولین مسئولیت خود را در همان سا ل ،با تشکیل گردانی در منطقه تپه های الله اکبر بر عهده گرفت .کار این گردان شناسایی های شبانه و انجام تک علیه نیروهای دشمن در منطقه بود . از آنجا که آن روز ها سامان دهی نظامی وجود داشت ،سید علی تجهیزات انفرادی و گروهی گردانش را با غنایم به دست آورد حتی نیروهای تحت امر او سلاح های انفرادی را باید در حمله از عراقی ها می گرفتند . پس از گذشت دو ماه از تجربه مسئولیت گردان ،به دلیل فعالیت های چشمگیر و رشادت افراد گردان ،به سمت معاونت اطلاعات و عملیات نیروهای خراسان مستقر در جبهه های جنوب بر گزیده شد . در سال 1359 مادرش به خواستگاری یکی از دختران همسایه رفت .مراسم عقد کنان در حرم مطهر امام رضا انجام شد ،با مهریه شصت هزار تومان .این ازدواج هم «سید علی» را از جبهه جدا نکرد بلکه با همسرش به منطقه ی جنگی نقل مکان کرد و همچنان به فعالیت پرداخت . او نخستین کسی بود که پیشنهاد استقلال یک تیپ از استان خراسان به نام« امام رضا(ع)» را مطرح کرد که همان سال پذیرفته شد .از آن پس ،کلیه فعالیت های چریکی و نامنظم در سازمان های رسمی گردان و تیپ طراحی شد . فعالیت او در درون مرزهای ایران خلاصه نشد و با ماموریت به« لبنان» ،درس ایثار و از خود گذشتگی را به جوانان لبنانی آموخت . در چند ماهی که در«لبنان» بود ،بسیاری از فرزندان انقلابی آن مرزو بوم را با شیوه اطلاعاتی خود آشنا کرد و جمله «الحیاه فی موتکم قاهرین » را در عمل به آنان آموزش داد . تلاش او در رسته اطلاعات عملیات زبانزد رزمندگان بود .او بار ها دردل نیروهای عراقی ،برای کسب اطلاعات نظامی ،پیش رفت .تجربه نظامی او در یک منطقه خلاصه نمی شد .از منطقه کوهستانی و پر برف« کردستان» در غرب و رمل ها و دشت گرم و سوزان جنوب ،او زمینه ساز عملیات نظامی پر افتخار بود .«سید علی» در عملیات بزرگی چون« بستان» و« فتح المبین» مسئولیت های خطیر اطلاعات عملیات را بر عهده داشت . سازمان دادن آموزش نیروهای مخصوص برای اطلاعات عملیات از دیگر ابتکارات «سید علی» بود . در سال 1364 مسئول اطلاعات عملیات منطقه هور شد .در سال 1366 سه خواسته او بر آورده شد اول آن که در خرداد 1366 خانه ای به او واگذار شد . در مرداد همان سال به خانه خدا مشرف شد و در مهر 1366 خداوند فرزندی به او عطا کرد . سر انجام در اسفند 1366 هنگامی که برای سامان دادن خط پدافند منطقه ،به خط رفته بود ،بر اثر اصابت ترکش توپ مجروح شد ..ارتفاعات پر برف و ـش شدید توپخانه عراق ،مانع از رسیدن به موقع به بیمارستان پشت خط شد و به دلیل جراحت و خونریزی شدید ،به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید هاشم ساجدی : فرمانده مهندسی رزمی قرارگاه نجف اشرف(ستاد کل نیروهای مسلح) به نظر خیلی ها ،کتاب زندگی همه ی شهیدان ،پر افتخار و خواندنی است ؛و آموزنده برای آنان که دلی آماده دارند .فقط باید همت کرد و این کتاب ها را گشود و به آن ها سلامی دوباره کرد . سلامی اشنا و به دور از جنجال های زندگی هر روزه . بیایید با هم کتاب زندگی «هاشم ساجدی» را ورق بزنیم و نگاهی هر چند گذرا به آن بیندازیم و در خلوت خود به آن بیندیشیم .شاید زندگی ،روی دیگر خود را نیز به ما بنمایاند و سلامی دگر باره به آن داشته باشیم . «دامغان» نام نا آشنایی نیست .شهری در استان «سمنان» ،با پسته های معروفش که این نام را بیش از پیش آشنا می کند .او در یکی از روستاهای این شهر به دنیا آمد .در روستایی به نام «کلاته» .اوایل تابستان بود که پدر و مادرش صاحب پنجمین فرزند خود شدند .پسری که نامش را هاشم گذاشتند . نام پدرش حسین بود .یک روستایی ساده ،با دستانی پینه بسته از کار روستایی ،که مانند هر پدری آرزوهای بسیار برای فرزندان خود داشت و شاید هر گز فکر نمی کرد حتی نتواند ،راه رفتن آخرین فرزندش را ببیند .او در زمستان همان سال در اثر بیماری به جهان دیگر سفر کرد . اولین زمستان ،زندگی «هاشم» بی حضور پدر گشت و اولین بهار زندگی اش در کنار مادر و دیگر اعضای خانواده ،بی آن که پدری بالای سرشان باشد ،اغاز شد .مادر ،سر پرستی خانواده را به دوش گرفته بود و با قالیبافی و دیگر کارهای روستایی ،زندگی را برای او و دیگر خواهر و برادرانش شیرین می کرد . او،روستایی زاده بود و مانند دیگر بچه های روستا از کودکی با کار آشنا . بازی و بازیگوشی هم که جزو جدایی ناپذیر این سالها برای همه ی کودکان است . سالهای درس و مدرسه آغاز شد . «هاشم» ،سالهای ابتدایی را در همان روستا گذراند .در حالی که با کار ،بخشی از مخارج زندگی خانواده را نیز تامین می کرد . در اوایل سال های نوجوانی ،مجبور شد از مادرش جدا شود ؛چون ادامه تحصیل در روستا و روستاهای اطراف ممکن نبود .برای همین ،چند سالی را پیش برادر بزرگش ،که آن سا لها در کرج ساکن بود ،گذرند و به تحصیل و کار ادامه داد . در این دوره ،با کمک برادرش ،بیشتر با مسائل دینی و مذهبی آشنا شد و پایه های فکری خود را محکم کرد . سال های آخر دوره ی متوسطه ،به گرگان رفت و مادرش رانیز پیش خود برد .در آن جا ،روز ها کار می کرد و شب ها درس می خواند تا دیپلم گرفت و در اداره ی کشاورزی استخدام شد . با شروع مبارزات ضد رژیم شاهنشاهی در سال های 1342 و 1343 ،کم و بیش با مسائل سیاسی هم آشنا شد و در جریان مبارزات سیاسی قرار گرفت . پس از استخدام در اداره ی کشاورزی ،روزها در اداره و شب ها با تاکسی کار می کرد ..در همان اداره ،دوره ی کاردانی پنبه را گذراند و فوق دیپلم گرفت . در اواخر دهه ی چهل ،از طرف اداره کشاورزی به عنوان تکنسین پنبه ،به شهرستان« گنبد» در استان «گلستان »مامور شد .در این سال ها ،بیش از پیش در جریان مبارزات سیاسی و مذهبی قرار گرفت و با روحانیون مبارزی که به این شهر تبعید می شدند یا به آن رفت و آمد داشتند ،از نزدیک آشنا شد . شهید آیت الله «مدنی» ،شهید «هاشمی نژاد» و شهید «سید علی اندرزگو» تعدادی از این افراد بودند که «هاشم» با استفاده از درس ها و سخنان آن ها ،کوله بار فکری و مبارزاتی خود را پر بار تر و فعالیت های سیاسی را با هسته ی اصلی مبارزان مسلمان و روحانی بیش از پیش نزدیک و محکم تر کرد . همچنین در این زمان ،او به کمک دوستان همفکر خود ،جلساتی را پایه گذاری کرد که در آن به شکل سازمان یافته به مسائل سیاسی مذهبی می پرداختند و مبارزات ضد حکومتی را بر نامه ریزی می کردند .پخش و تکثیر نوار و کتب و اعلامیه های «امام خمینی» و دیگر بزرگان سیاسی و مذهبی آن دوران ،یکی از کارهای هاسشم و دوستانش بود . در این زمان ،او به دلیل همین مبارزات سیاسی و به خاطر مسائل امنیتی ،نام خانوادگی خود را تغییر داد و نام خانوادهگی خود را ساجدی انتخاب کرد . در سال 1352 ،در سن 26 سالگی ،به واسطه ی یکی از دوستان خود ،با خانواده ی یکی از روحانیون محلی به نام« خسروی» آشنا شد و با دختر آن روحانی ازدواج کرد . وضع مالی و اقتصادی ساجدی در این سالها کم کم تغییر کرد ولی ساده زیستی و گذشته ی سخت خود را فراموش نکرد و همین باعث می شد در کمک و دست گیری نیازمندان ،هر گز کوتاهی نکند . در سال 1356 اولین فرزند او به دنیا آمد .در سسالهای بعد ،سه دختر و یک پسر دیگر نیز به جمع خانواده ی آن ها اضافه شدند .در دی همین سال ،دوره ی دیگری از مبارزات ضد رژیم امام خمینی اعاز شد که به پیروزی انقلاب اسلامی ختم گردید . در این دوره ،تمام هم و غم «هاشم» ،انقلاب بود .تظاهرات ،شرکت در جلسات سخنرانی و مبارزاتی ،پخش اخبار و اعلامیه های انقلاب ،تحصن و به تعصیلی کشاندن ادارات دولتی ،برنامه ریزی بر ای سرنگونی هر چه زود تر رژیم شاهنشاهی طبق نظر و راهنمایی امام و ...همه ی تلاش و سعی او در دوره ی انقلاب بود .در همین زمان و سالهای اولیه بعد از انقلاب ،او اموال خود را خرج انقلاب و محرومین کرد .به گونه ای که تقریبا ثروتی برایش باقی نماند .او خود و همه ی زندگیش را صرف انقلاب و نیازمندان کرد و وارد معامله ای با خدا شد که اجرش فقط با خود خدا بود . از همان ساعات اولیه پیروزی انقلاب که مردم در حال جشن و سرور بودند ،تلاش برای حفظ این پیروزی که خون بسیاری برای آن بر زمین ریخته شده بود و سر وسامان دادن به نظم اجتماعی و زندگی روز مره ی مردم ،فکر و ذهن بزرگان انقلاب را مشغول کرد .بر همین اساس ،در فردای انقلاب ،یعنی 23 بهمن 1357 کمیته ی انقلاب اسلامی تشکیل شد .ساجدی از پایه گذاران کمیته ها در «گنبد» بود . نوزاد تازه متولد شده ی انقلاب ،ماه های اولیه زندگی خود را می گذراند که گروه ها و سازمان ها ی مختلف از گوشه و کنار کشور سر بر آوردند و مدعی آن شدند و تا آن جا پیش رفتند که هر کدام می خواستند بخشی از کشور را جدا کرده ،برای خود حکومت مستقل راه بیندازند .در همین ایام یعنی دوم اردیبهشت 1358 «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» به عنوان یک نیروی نظامی تمام عیار در کنار ارتش تشکیل شد و حفظ و حراست از انقلاب را در مقابل ضد انقلابیون و گروهک های مختلف انقلاب اسلامی به عهده گرفت .بسیاری از نیروهای مبارز مسلمان و جوانان پیرو امام ،به این نهاد تازه تاسیس پیوستند تا از انقلاب خود پاسداری کنند .«هاشم» یکی از نیروها و از ارکان آن در «گنب»د بود . یک ماه و اندی بعد از تشکیل سپاه ،در 27 خرداد 1358 امام خمینی با دور اندیشی و آگاهی ویژه فرمان تشکیل «جهاد سازندگی» را صادر کرد که شعار محوری آن همه با هم جهاد سازندگی بود .هدف از تشکیل این نهاد انقلابی ،آبادانی کشور به خصوص در مناطق محروم بود تا به وسیله ی آن انقلاب اسلامی چهره ی عمرانی و سازندگی خود را نیز نشان دهد . هاشم با توجه به کار اصلی خود در اداره ی کشاورزی ،فرمان امام را با تمام وجود پیروی کرد و از بنیان گذاران اصلی جهاد سازندگی در گنبد و عضو شورای مرکزی آن در این شهرستان شد . فعالیت در« جهاد سازندگی» ،برای عمران و آبادانی «گنبد» و روستاهای اطراف آن – که از مناطق محروم کشور به حساب می آمد – در کنار مبارزه ی جدی و بی امان با ضد انقلاب – که تلاش می کردند آن بخش از کشور را جدا کرده و حکومت مستقلی تشکیل دهند – بیشترین وقت و تلاش هاشم را در این دوره گرفت . طی دو درگیری سخت و دشوار ،پای ضد انقلابیون از این بخش از کشور کنده شد و تلاش برای بهتر کردن وضعیت زندگی مردم سرعت بیشتری گرفت .ساختن پل و جاده سر و سامان دادن نسبی به وضعیت کشاورزی ،رساندن برق و آب شیرین به روستاهای دور که از امکانات محروم بودند و ...بخشی از کارهای این دوره بود که ساجدی نه تنها با مدیریت و کاردانی خود ،بلکه با فعالیت اجرای در آن نقش موثری داشت . آخرین روز شهریور 1359 روزی فراموش نشدنی در حافظه ی تاریخی کمردم ایران است .در این روز ،«صدام» با تمام توان نظامی خود مرز کشور را مورد تجاوز قرار داد و با هواپیماهای جنگیده و بمب افکن ففرودگاه های مهم کشور را بمباران کردند . جنگ شروع شده بود و فضایی تازه برای نشان دادن کارایی و توان فکری و اجرایی نیروهای جوان و انقلابی به وجود آمد . در این دوره «هاشم» نیز از قافله ی نیروهای پیرو امام دور نماند و برای مدتی راهی جبهه شد . پس از آن ،با همفکری همسرش تصمیم گرفت به «مشهد» مهاجرت کنند و در آن جا به تکمیل تحصیلات در دانشگاه بپردازند .از طریق اداره ی کشاورزی به« مشه»د منتقل شد و پس از مدت کوتاهی ،با اصرار خودش و مدیران آن زمان جهاد سازندگی خراسان ،به این نهاد منتقل و در آن جا مشغول به خدمت شد .هر چند ،نه او و نه همسرش به دلیل کارها و وظایف سنگینی که داشتند ،نتوانستند به تحصیل ادامه بدهند اما در این دوره ،نقطه ی عطفی در زندگی آنان بود . اولین مسئولیت مهم او در جهاد خراسان ،با توجه به تجریبات و خدمات قبلی اش ،مسئولیت مجتمع کارگاه و انبارهای جهاد خراسان در« قاسم آباد» بود .او در ان زمان ،توان و قابلیت های خود را در سطح بالایی نمایان کرد و نشان داد . در اوایل سال 1360 ،پشتیبانی جنگ جهاد خراسان در جبهه های جنوب ،به یک مسئول پر توان و فرماندهی قوی نیاز داشت که تمام وقت در جبهه حضور داشته باشد .او این مسئولیت سخت و سنگین را پذیرفت و راهی جبهه شد .او این حضور را تا پایان عمرش به طور مداوم و پیوسته ادامه می داد .به گونه ای که پس از مدتی ،خانواده ی خود را نیز به شهر های نزدیک جبهه برد و همواره در خدمت جنگ قرار گرفت . در مسئولیت جدبد ،وظیفه ی او حساس و دشوار بود .کاری که مدیریتی ویژه و محکم می طلبید .کاری که وسعتی بسیار داشت :از تدارکات نیروها گرفته تا انجام عملیات مهندسی رزمی آن هم با نیروهایی با فرهنگ ها و قومیت های گوناگون که کار را مشکل و حساس تر می کرد .اما او در این مسئولیت نیز خوش درخشید و توان با لای مدیریتی و اجرایی خود را به نمایش گذاشت . شرکت در عملیات« طریق القدس» در آبان 1360 و حفظ و حراست از دستاوزردهای این عملیات در منطقه« بستان» و تنگه ی «چزابه» و سپس حضور در عملیات« فتح المبین» در منطقه ی عمومی «شوش» در فروردین سال 1361 و بعد از آن شرکت در عملیات« بیت المقدس »(آزادی خرمشهر ) در اردبیبهشت و اوایل خرداد سال 61 و با لا خره عملیات «رمضان» در اولاخر تیر 1361 حاصل تلاش و کار او در این دوره است .در عملیات «رمضان» ،تلاش و شجاعت او به حدی بود که نیروهای تحت امرش فرمانش را شگفت زده کرد .به گونه ای که یکی از نیروهای او در خاطراتش نقل می کند : در عملیات رمضان که قرار شد نیروها عقب نشینی کنند .او همه ی ما را عقب فرستاد و خودش با آخرین دستگاه که یک بلدوزر بود ،بعد از همه به عقب آمد . او و کسانی مانند او ؛در این دوره توانستند کار آیی جهاد را در مهندسی رزمی و پیشرفت عملیات نظامی به اثبات برسانند و از کسانی بود که پای «جهاد سازندگی» را به اتاق جنگ و طراحی عملیات نظامی باز کرد . با شروع عملیات« والفجر» ،فرماندهی کل جنگ تصمیم به سازماندهی جدیدی در بر نامه ریزی و تقسیم مناطق جنگی گرفت .چهار قرار گاه اصلی با وظایف ویژه تشکیل شد که زیر نظر قرار گاه مرکزی« خاتم الانبیاء(ص)» فعالیت می کردند . قرار گاه« کربلا »که بخش بزرگی از جبهه های جنوب را تحت پوشش داشت .2 قرار گاه «نجف اشرف» که بخش میانی جبهه ها را زیر نظر داشت .3 قرار گاه «حمزه سید الشهدا(ع)» که مناطق شمالی جبهه را در غرب کشور فرماندهی می کرد .4 قرار گاه «نوح »(ع)که مسئولیت عملیات دریایی داشت . هر یک از قرار گاه های چهار گانه ،واحد مهندسی رزمی مخصوص خود را داشتند که نیاز به فرماندهانی شجاع و با تجربه و کارا برای هدایت آن ها بود .با توجه به توان و قابلیت هایی که «هاشم ساجدی» پیش از این از خود نشان داده بود ،فرماندهی مهندسی رزمی قرار گاه «نجف اشرف» به او واگذار شد .در مسئولیت جدید توانست با سازماندهی و ایجاد رابطه ی منطقی و دوستانه با نیروهای تحت فرمانش ،روحیه ی خوبی را در نیروها برای انجام ماموریت محوله ایجاد کند .در عملیات «والفجر مقدماتی» و« الفجر یک» که در جبهه های جنوب انجام شد ،او و نیروهایش توانستند خدمات بسیاری انجام دهند .در عملیات «والفجر 3» که به آزاد سازی شهر «مهران» و ارتفاعات مهم آن منجر شد ،ساجدی و نیروهایش نقش تعیین کننده ای در پیروزی نظامی داشتند .او در همین ارتفاعات ،از سه ناحیه ی شانه ،شکم و پا به سختی مجروح شد اما قبل از سلامتی کامل مجددا به جبهه باز گشت و به فعالیت ادامه داد . در تمامی جنگ ها ،نقش مهندسی رزمی ،ویژه و تعیین کننده در پیروزی نیروهای نظامی است .تغییر وضعیت زمین ،ایجاد موانع و خاکریزهای مورد ازوم ،ایجاد راه ها و پل های ارتباطی برای دسترسی سریع تر به مواضع دشمن و رساندن تدارکات ،تجهیزات و نیروهای تازه نفس به مواضع خودی ،ایجاد سنگر های مستحکم و لازم برای حفظ جان نیروها در خط مقدم و عقبه ها ،همکاری در ساخت انبارهای تدارکاتی و تسلیحاتی و بسیاری کارهای دیگر ،نقش این قسمت را در عملیات نظامی ضروری و غیر قابل انکار می کند .هر چند نقش این نیروها در پیروزی ها چندان به چشم نمی آید و بیشتر ،نیروهای رزمی هستند که مورد توجه مردم عادی قرار می گیرند . این نیروهای زمینه ساز ،معمولا ساکت و مظلومانه کارشان را می کنند و مردم کمتر به نقشی که ان ها در پیروزی ها داشته اند ،توجه نشان می دهند .مهندسی رزمی که «جهاد سازندگی» در آن نقش اساسی داشت ،یکی از بخش های مظلوم جنگ است .این مظلومیت در نظر املام خمینی ،به قدری نظر گیر بود که لقب ویژه ا ی به این افراد داد :سنگر سازان بی سنگر . «هاشم ساجدی» یکی از سنگر سازان بی سنگر بود .او نه تنها بیا بخش را از نزدیک و در وسط معرکه جنگ ،مدیریت می کرد که بارها و بارها در مواقع بحرانی و خطرناک ،خود به عنوان یک نیروی عادی وارد کارزار شد ومانند یکی از آنها ،با ماشین هاس سنگین به کار می پرداخت ؛خاکریز زد و سنگر ساخت . کم کم روز موعود نزدیک شد .عملیات «عاشورا» در جبهه های میانی ،در منطقه ی «میمک» ،در حال انجام بود .او و چند تن دیگر از فرماندهان سپاه پاسداران ،برای باز دید جاده های تدارکاتی و مورد لزوم راهی شدند .تا این که در صبح روز پنجم آبان 1363 در حین این ماموریت ،در تنگخه ای با کمین نیروهای ضد انقلاب و نفوذی های دشمن بر خوردند .«ساجدی» در اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید و دونفر دیگر به اسارت آنها در آمدند .سه روز بعد ؛پیکر به خون نشسته ی این سردار از جان گذشته ی اسلام ،در« مشهد» تشییع شد و در آخر نیز در بهشت رضا در کنار دیگر شهدا به آرامش ابدی رسید .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالفضل رفیعی : قائم مقام فرمانده لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زن با هول از خواب بیدار شد .عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود .به آسمان پشت پنجره نگاه کرد .صبح آرام از خواب بیدار شد .صدای خروس ها از دور به گوش می رسید .زیر لب صلوات فرستاد و برای وضو به کنار چاه آب رفت .دلو را رها کرد .زلالی آب لبخند بر لبش نشاند .با خود تکرار کرد :ابوالفضل ،ابوالفضل . بعد انگار که یاد واقعه ای افتاده باشد ،دست هایش را به آسمان گرفت .اشک در چشمش حلقه بست . یا حضرت ابوالفضل (ع) ،این بچه را از تو می خواهم . بعد کنار آب دلو نشست :باید خوابم را برای آب تعریف کنم .ستارها در آب لب پر خوردند .زن اشک هایش را پاک کرد و به آب خیره شد . خواب دیدم یک نفر ،رو پوش سبز به صورتش انداخته بود .آمد رو به رویم ایستاد .دستم را به طرفش دراز کردم .همان موقع گریه ام گرفت .گفتم نگذار این بچه بمیرد .التماس کردم .او ایستاده بود و هیچی نمی گفت .جلو رفتم تا روی پاهایش بیفتم ،نمی شد . هر چی جلو می رفتم ،باز هم همان جایی بودم ،که بودم .آن قدر اشک ریختم که دلش به رحم آمد و گفت :این پسری را که می خواهی به دنیا بیاوری ،ابوالفضل بگذار .بعد رفت . زن با آب دلو وضو گرفت و به طرف اتاق رفت .خوش حال بود . خوشحال تر از همه روزهای زندگی اش . ابوالفضل رفیعی در سال 1334 در روستای سیج از توابع شهر مشهد به دنیا آمد .شش ساله بود که پا به مکتب گذاشت تا قرآن را بیاموزد .بعد از آن ،درس و مشق را تا پایان مقطع راهنمایی ادامه داد .این درس ها نمی توانست روح او را سیراب کند .عمویش متوجه این موضوع شده بود . سوالات تو را فقط علوم دینی می تواند پاسخ دهد . ابوالفضل مشتاق بود تا پاسخ سوالات خود را پیدا کند .برای همین هفت سال در حوزه علمیه مشهد به تحصیل علوم دینی پرداخت .حالا دیگر مفهوم عدالت و ظلم را می فهمید . زمزمه های انقلاب برای او فریاد عدالت خواهی بود .وقتی موج جمعیت ستم دیده به خیابان ها ریختند .ابوالفضل فهمید برای به دست آوردن عدالت باید جنگید .هوش سرشار او در مبارزه با عوامل رژیم ،باعث شد تا ساواک هرگز نتواند او را شناسایی کند . انقلاب اسلامی ،موج بلند و محکمی بود که سر تا سر ایران را پیمود .ابوالفضل بارها با خود اندیشیده بود که آیا می توانم روزی رهبرم را از نزدیک ببینم .این عطش ماه ها با او بود . با پیروزی انقلاب اسلامی ،این عطش چند برابر شد .به عشق دیدار امام خمینی راهی قم شد .ابوالفضل بعد از تشکیل سپاه ،به عضویت آن در آمد .باورش نمی شد که در اولین قدم ،پاسداری از خانه رهبرش را به او می سپارند .ابوالفضل پروانه ای بود در کنار روشنایی تا بال و پر بسوزانند. . با عزیمت حضرت امام خمینی به تهران ،ابوالفضل به مشهد برگشت .رفتار انسانی و اسلامی او به عنوان مسئول گشت شب سپاه ،در خاطره بسیاری از مردم و دوستانش هنوز باقی است . با آغاز جنگ تحمیلی ،ابوالفضل اسلحه به دست گرفت و به میدان جنگ رفت . طولی نکشید که استعداد شگرف او در مدیریت و فرماندهی ،توجه فرماندهان را جلب کرد .ابوالفضل می خواست مثل یک بسیجی ساده باشد .بارها از گرفتن پست و مسئولیت امتناع کرد .اما وقتی به او تکلیف کردند ،پذیرفت . با این حال تا لحظه ای که در جبهه های جنگ بود ،هرگز فرمان او از اتاق فرماندهی شنیده نشد .او در هر عملیاتی ،شانه به شانه بسیجی ها جلو می رفت . شاید مهم نباشد که او در کجا کلید رستگاری را از خداوند گرفت .بارها گفته بود که دوست دارد دست و پا قطع شده و گمنام و بی نشان به دیدار معبودش برود .اما نشان خاکی که جسم او در آن جا افتاده ،هورالهویزه است .زمستان جهان خاکی ابوالفضل رو به بهار بود .تاریخ پروازش 12/ 12/ 1362 ثبت شده است .ابوالفضل به عنوان جانشین فرماندهی لشکر ،بی آنکه دوستی پست و مقام را بخواهد ،به میدان نبرد پا گذاشت .آن جا فنا شد تا ارزش ها زنده بمانند .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده تیپ ویژه شهد ا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «عباس ولی نژاد» در سال 1337 در« آذر بایجان شرقی» به دنیا آمد .پدرش نظامی بود .همین موضوع سبب شد تا خانواده به خاطر محل ماموریت پدر ،به «مشهد مقدس» بیایند .«عباس» در این سالها ،کودکی سه ساله بود .او دوران دبستان و دبیرستان را در حالی که به شدت به ورزش علاقمند بود .طی کرد مقام های اول تا سوم در رشته امداد ،برق و تربیت بدنی در «مشهد مقدس» از افتخارات دوران نوجوانی وی بود . با شروع زمزمه های انقلاب ،او که سری پر شور داشت ،در این دریای عظیم غوطه خورد و تا پیروزی در کنار مردم بود .بعد از فرملان امام خمینی مبنی بر تشکیل بیسج بیست میلیونی ،به این صف پیوست و با نو آوری ،بخشی به عنوان تکاوران اسلام را با همراهی دوستانش تشکیل داد و از این رهگذر به آموزش جوانان در مساجد همت گماشت . با گذشت زمان ،به دلیل کاردانی و لیاقت به عنوان فرمانده بسیج منطقه 2 انتخاب شد .طولی نکشید که آموزش و سازماندهی مناطق 3و 6 را نیز به وی سپردند .دراین سالها بود که خستگی ناپذیر و مقاوم با گروهک های ضد انقلاب بر خاست .چندی بعد ،به دلیل نیاز ،به منطقه پر خطر کردستان رفت .فرمانده تیپ ویژه شهدا ،سردار شهید «محمود کاوه» منتظرش بود . بات آمدن عباس ،خواب راحت از ضد انقلاب گرفته شد .بارها تهدیدش کردند اما او ماند .بارها زخمی شد تا در همان جا جاودانه شود .شهید «عباس ولی نژاد» در تاریخ 10/ 8/ 1361 در حالی که معاون فرمانده تیپ ویژه شهد ا را بر عهده داشت ،در نبردی زیرکانه ،دشمن را در حلقه محاصره نیروهایش انداخت و در همان روز در ارتفاعات پیرانشهر به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمیدرضا شریف الحسینی : فرمانده مهندسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در استان «خراسان» آخرین نفر را که از کلاس بیرون کرد ،در کلاس ها را قفل زد و با پارو تا جلوی در حیاط ،برف ها را که تا زانویش می رسید ،پاک کرد و از مدرسه زد بیرون .هوا گرگ و میش بود .نگاه کرد به آسمان . پر بود از ابرهای تیره و برف آلود . چند لحظه ای در مدرسه ایستاد و بعد راه افتاد طرف خانه که خیلی هم دور نبود .روستای رادکان در سکوت زمستانی سیاه به نظر می رسید .هیچ کس ،جز چند سگ ولگرد ،دیده نمی شد .سگ ها با دیدنش شروع کردند به پارس کردن . پوشه زیر بغلش را با لا ی سر برد .سگ ها از صدا افتادند . زبان بسته ها ،حتما گرسنه اند .کاش می توانستم چیزی جلوشان پرت کنم .زمستان هم عجب مکافاتی دار د . فکر می کرد به شهر و دانشسرایی که از آن فارغ التحصیل بود . شهر کجا و روستا کجا .چند سال باید از این روستا به آن روستا بروم . شانه با لا انداخت .عاشق شغلش بود .طاهره هم از آن زندگی راضی بود .به یاد طاهره و بچه ای که در راه بود ،افتاد .پا تند کرد مامای پیر روستا ،گفته بود زنش پا به ماه است و باید مواظب باشد .یکهودلشوره گرفت . خدا کند موقع زایمان زیاد اذیت نشود .خیلی نگران هستم .برای چه ،خودم هم نمی دانم .کاش برده بودمش خانه پدرش .آنجا امن تر از این روستا ی دور افتاده است . به در خانه رسید .برف ریز ریز شروع کرد به باریدن .دست کشید به کلاهش .خیس بود .از دانه های ریز برف .در را آهسته باز کرد .لامپ ،نور زرد رنگش را پر کرده بود تو اتاق .قاب پنجره از نور لامپ های پایه بلند ،طلایی رنگ شده بود .بلند طاهره را صدا زد .جوابی نگرفت . حتما خوابید ه در را آهسته باز کرد .باد و برف جلو تر از خودش داخل اتاق شد .چشم چرخاند تو چهار دیواری . طاهره از سرما مچاله شده بود تو خودش .رفت بالای سرش .درد تو چشم های زن موج می زد .پیشانی اش پر شده بود از دانه های درشت عرق سرد . موقعش است ؟ زن فقط سر تکان داد و لبهای بی رنگش را جنباند . سر چرخاند طرف والور که گوشه اتاق در حال پت پت بود .دوید بیرون و گالن آهنی نفت را آورد .بوی نفت ،پر شد تو اتاق نگاه کرد به طاهره .همچنان می لرزید . من می روم دنبال ما ما .سعی کن آرام باشی .زودی بر می گردم . هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای ما ما ،برف های روی شانه و کلاهش را تکاند و دوید طرفش . مبارک باشد ...بچه پسر است .زنت هم سالم است .برو پیش شان . بچه را آهسته از کنار طاهره که با چشمان براق نگاهش می کرد ،بر داشت .لاغر بود و ضعیف .زیر گوشش اذان داد و اسم گذاشت . «حمید رضا شریف الحسینی» در دوازدهم دی 1335 در «مشهد »متولد شد .دوران ابتدایی را در دبستان« شیخ الرئیس»: ،«نهم آبان» و «خطا طان» گذراند .دو سال پنجم و ششم را تحت معلمی و مدیریت پدر سپری کرد .شروع دوران متوسطه ،همراه با شروع فعالیت های مذهبی ،اعتقادی و انسانی او به شمار می رود .همگام با اولین کلاس دبیرستان ،کمک های آموزشی و اسلامی خویش را به بچه های بی سر پرست درموسسه ی« محبان الرضا» آغاز کرد . این گام تا آخرین روزهای زندگی اش ادامه داشت .او اولین روز عید و جمعه ها و حتی کوچکترین فرصتش را با آن ها گذراند و آنها را بهترین دوست خود می دانست . در سال 1354 ،ششمین سال دبیرستان را با موفقیت گذراند .با قبول شدن در کنکور ،هم در دانشکده مهندسی و هم در کنکور اعزام خارج ماندن در ایران را ترجیح دادند .وارد دانشکده «مهندسی »در« مشهد»و دررشته «راه و ساختمان» شد .پس از سه سال تحصیل ،در سال 1357 همراه تعدادی از دوستانش ،از طرف دانشکده به «ارومیه» رفت .پس از دو ماه از دوستانش جدا و به تنهایی به «مرند» فرستاده شد .او خاطرات تلخی از دوران کار آموزی داشت .تنها بودن در میان گروهی از مهندسان شیفته ی غرب او را آزاد می داد . با شروع انقلاب ،کار آموزی را رها کرد و به« مشهد» باز گشت .در زمان انقلاب ،همکاری گسترده ای با انجمن اسلامی دانشکده مهندسی داشت .منسجم کردن دانشجویان ،چاپ اعلامیه های امام ،نوشتن شعار در نیمه های شب در خیابانها و شرکت در راهپیمایی ها گوشه ای از فعالیت های او را تشکیل می داد . پس از پیروزی انقلاب ،در دی ماه سال 1358 ازدواج کرد که حاصل آن دو پسر به نام های« محمد» و «میلاد» است که «میلاد» بعد از شهادت پدر به دنیا آمد . در این زمان ،انقلاب فرهنگی به خاطر دگر گون کردن نظام فرهنگی حاکم بر دانشگاه ها اجرا شد که او در جلسات مستمر آن شرکت کرد . در سال 1360 به خاطر این که از سالها پیش همکازی زیادی با مسجد «فلسطین» داشت ،انجمن اسلامی را تشکیل داد و کتابخانه را به وسیله کتابهای خودش راه اندازی کرد . در این زمان ،کمیته عمران ،یک هیات تصمیم گیری به نام هیات هفت نفره انتخاب کرد که او یکی از اعضای آن بود . دانشجویان پس از مشاهده ی کوشش صادقانه و اخلاص واقعی این فداکار ،او را به عنوان نماینده خود در هسته آموزشی انتخاب کردند .بعد ها طرح های زیادی از جمله چگونگی تحقیقات در سطح کشو.ر ،استخدام و تربیت مدرس ،چگونگی آموزش به دانشجویان را ارائه داد . او مسئول اداره زمین شهری «مشهد» شد و با مفاسد زیادی مبارزه کرد و برای مستضعفان خانه و زمین مهیا کرد . در سال 1361 به استخدام سپاه در آمد .در سال 1362 به دنبال اتمام ماموریت در داره ی زمین شهری ،در دفتر مهندسی سپاه در رابطه با مسئولیت قبلی اش ،گرفتن زمین برای پایگاه ها و ادارات سپاه در شهرستان های استان خراسان بود . در سال 1363 که عملیات «میمک» ،«عاشورا» و« بدر» انجام شد ،تدارکات و آماده سازی راه ها و تنظیم و تقسیم کار بین نیروهای واحد مهندسی را قبل از عملیات انجام داد . در سال 1363 با مسئولیت جدید ،به عنوان مسئول دفتر مهندسی منطقه استان خراسان و سمنان و مازندران مشغول کار شد .در همان زمان ،تشکیلات مهندسی چندین قرار گاه در جبهه زیر نظر او کار می کردند .او چند روز مانده به هر عملیات خود را به جبهه می رساند . درسال 1364 برای شرکت در عملیات «ظفر یک» ،«ظفر دو» ،« قدس »و« والفجر هشت» خود را به جبهه رساند .چند هفته قبل از عملیات «کربلای 4 »،در جلسه تعدادی از مهندسین در دفتی مهندسی ،صریحا گفت که این آخرین جلسه ماست و پس از این همچنان برای اسلام خدمت کنید . بعد از جلسه ،تنها عازم« اهواز» شد .در« اهواز» اسکله هایی آماده شد ..جلساتی با مسئولین قرار گاه ها ،پدافند و مهندسی یگاه ها بر گزار و استحکامات و تدارکات نیروی خودی بررسی کرد .او چندین پل را ترمیم و چند نقشه را برایب شروع عملیات «کربلای 4» تهیه کرد و محل سنگر ها و خاکریز ها را روی نقشه مشخص کرد . پس از مستقر شدن نیروی مهندسی در خطوط عملیاتی خود نیز در سنگر قرار گاه مستقر شد . پس از شرکت در جلساتی در قرار گاه خاتم الانبیاء(ص) با حضور« آیت الله هاشمی رفسنجانی» و فرمانده سپاه آماده انجام کارهای دیگری برای عملیات« کربلای 5 »شد . او چندین بار بیمارستان صحرایی از جمله بیمارستانهای« امام رضا(ع)» ،«شهید بهشتی» و «خاتم الانبیاء(ص)» را ساخت . نیمه شب 21 دی 1365 فرا رسید .او تا صبح در خط مقدم به سر می برد .پس از نماز شب ، آخرین نماز صبح را هم خواند و با یک تویوتا برای دیدار از کارهای جهاد سازندگی ،تنهایی به راه افتاد .دو نفر از مهندسین همکارش ، خواستند که با او بروند .ولی قبول نکرد .در جاده ای که گلوله و بمب و خمپاره بر سر آن می بارید ،به راهش ادامه داد و قبل از طلوع خورشید ،با اصابت بمب خوشه ای هواپیماهای عراقی به ماشین دعوت پروردگار را لبیک گفت .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی وحیدی : قائم مقام فرمانده تیپ امام موسی کاظم(ع)از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در هفتم خرداد 1338 به دنیا آمد . توی همین آشخانه .می دانید که آشخانه ،یکی از شهرستان های استان خراسان است .یادم می آید روز نیمه شعبان بود .برای همین اسمش را مهدی گذاشتیم . لبخندی می زد و کف دستش را روی پیشانی چروکیده اش می کشد .شاید لحظه ای را به یاد می آورد که آمدند و به او خبر دادند که صاحب پسر شده است . نگاه منتظر مرا می بیند ،ادامه می دهد ،از همان بچگی عادت داشت توی هیئت های مذهبی شرکت کند .در فاصله ی مداحی ،مدام می گفت صلوات .برای همین هم اهل هیئت اسمش را گذاشته بودند مهدی صلواتی . می خندد من همراهی اش می کنم .چند گنجشک دور تر از ما روی زمین می نشینند . بزرگ تر که شد ،خودش برای اهل بیت مداحی می کرد . مداحی را خیلی دوست داشت .بچه ی درس خوانی بود .اهل محل همه دوستش داشتند. مثل بچه های دیگرتان بود یا فرق می کرد ؟ سرش را پایین می اندازد و می گوید :مهدی از همان اول پر جنب و جوش تر از بقیه بچه هایم بود .این را همه می گویند . گنجشک ها نزدیک تر می آیند و زمین تازه شخم زده را می کاوند . در باره ی تحصیلاتش بگویید . چشم هایش را ریز می کند و به نقطه ای خیره می شود . درسش را در بجنود تمام کرد .بله آنجا دیپلم گرفت .دیپلم فنی گرفت . فکر می کنم سال 58 بود .برایش رفتیم خواستگاری .خواستگاری همین زهره .عروسم را می گویم .آن موقع شانزده ساله بود ..یک مراسم ساده و قشنگ برایشان گرفتیم .آن موقع مثل حالا نبود .حالا تجملات زیاد شده . وقتی با زهره خانم ازدواج کردند ،کجا زندگی کردند ؟ همین آشخانه ،،پیش خودمان .توی یک خانه زندگی می کردیم ؛با محبت و صمیمیت .خیلی خوب بود . شما آن موقع هم کشاورز بودید ؟من از اول کشاورز بوده ام .مادر مهدی ،صدیقه خانم هم از همان اول خانه دار بوده .وضع مالی مان بد نبود .خانه و زمین داشتیم . از شغل مهدی بگویید ؛از مسئولیت هایش . بعد از انقلاب ،مسئولیت کمیته آشخانه را به عهده گرفت .با شروع جنگ ،دیگر نمی شد او را دید .اکثرا توی جبهه بود ؛مثل برادرهایش .من و مادرشام کاری به کارشان نداشتیم .بعد ها صاحب یک دختر و یک پسر شد .با زن و بچه هایش رفتند مشهد .بی آن که من بپرسم ،ادامه داد :مهدی دو بار مجروح شد . نفس عمیق می کشد و جلوی بغضش را می گیرد . یک بار از ناحیه بازو و یک بار از ناحیه پیشانی ...اصلا علاقه خاصی به جبهه داشت .مطالعه را هم خیلی دوست داشت . همه اش قرآن و نهج البلاغه می خواند .بارها به او گفتم مهدی جان ،بیا به فکر یک تکه زمین برایت باشم ولی قبول نمی کرد .مهدی اهل زمین و زمین خریدن و این جور کارها نبود .آرزویش فقط شهادت بود و همین طور هم شد . انگار بار سنگینی از اندوه روی دوش پیرمرد می گذارند . آرزویش را می شد توی حالت هایش ،سخنرانی ها و نوشته هایش دید .دوازدهم اسفند ماه 1363 توی جزیره مجنون شهید شد .می دانید که همان طور که خودش دوست داشت ،جنازه اش توی جبهه ماند .ما روحش را تشییع کردیم .بهار دنیا آمد و زمستان شهید شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رسول قره چلو : قائم مقام فرمانده گردان ولی عصر(عج)لشگر31عاشورا سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1336 در خانواده ای متوسط به دنیا آمد. چون در خانواده روحانی و مذهبی زندگی میکرد, از اوان کودکی به فراگیری قرآن و علوم اسلامی مشغول شد . در هفت سالگی تحصیلاتش را شروع کرد, تا دیپلم خود را از دبیرستان شریعتی(فعلی) زنجان گرفت . در طول تحصیلاتش طعم تلخ جور وستم طاغوت را به خوبی احساس نمود و از جنایتهائی که در ابعاد مختلف مادی و معنوی به مردم مسلمان روا می شد آگاه شد. بدین ترتیب از بدو شروع انقلاب با عشق و اخلاص خود را به آغوش انقلاب انداخت و نقش موثری را در پیشبرد انقلاب ایفا نمود. او با قاطعیت کم نظیر مبارزه اش را علیه رژیم شروع کرد, و یکی از فعالیترین افراد به شمار می رفت .مرتب برای ماموران طاغوت درد سر ایجاد می کرد و در این راه چندین بار برای دستگیریش اقدام کرده بودند و هر بار از چنگشان فرار کرده بود. رسول همیشه قرآن را با صدای بلند وزیبا تلاوت می کرد. خصوصیات اخلاقیش برای همه درس بزرگی بود. قلبش همیشه در تلاطم بود و هیچگاه در آرامش نبود او هیچ وقتی راضی نمی شد که به جز خدا, کسی از خدماتش با خبر باشد. اخلاق اسلامی را پیشه خود ساخته بود .هیچگاه از نماز و دعا و شرکت در مراسم نماز وحدت و دعای کمیل غافل نمی شد. مایل به پوشیدن لباس تازه نبود و نمی پوشید. همیشه تبسمی بر لب داشت زیاد حرف نمی زد و آرام و ساکت بود و علاقه شدیدی به مطالعه داشت. بعد از انقلاب برای اینکه توانسته باشد, مسئولیت سنگینش را در قبال دینی که به انقلاب داشت، ادا نماید به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و مشغول خدمتگذاری به انقلاب و مردم مسلمان ایران شد و سپس به منظور مقابله با ضد انقلابیون مزدور به کردستان رفت و مدت چهار سال با ضد انقلابیون به نبرد پرداخت. پس از اینکه از کردستان برگشت به جبهه جنگ با ارتش صدام رفت. در تمامی عملیات شرکت می کرد و چندین بار هم زخمی شده بود. ولی با این حال دست از مبارزه نمی کشید. دفعه آخر که عازم جبهه شده بود به مادرش همه چیز را سفارش کرد و از تمامی دوستان و آشنایان حلالیت خواست .او در جبهه شلمچه پس از رشادتهای بی نظیر در تاریخ 14/12/1365 شهدشیرین شهادت را نوشید و به جمع دیگر گلگون کفنان پیوست. از سال 1358 تا سال 1365 که به درجه شهادت نائل آمد عضو شورای عملیاتی در منطقه کردستان و مسئول اطلاعات عملیات در منطقه مهاباد مسئول عملیاتی محور دارخوین در تاریخ 20/7/1360 معاون محور یکم در لشگر امام حسین در عملیات ثامن الائمه، معاون گردان در منطقه جنوب در لشکر ویژه شهداء کرج معاون محور در عملیات ولفجر مقدماتی و والفجر یکم در منطقه فکه در لشگر 31 عاشورا معاون گردان ولی عصر در لشگر 17 علی ابن ابیطالب و مسئول ضد اطلاعات در منطقه دیوان دره و سقز و مهاباد، معاون محور در عملیات والفجر 8 ، عضو شورای طرح عملیات در قرارگاه حمزه سیدالشهداء در اورمیه مسئول اعزام نیرو در زنجان معاون گردان المهدی (ع) و مسئولیتهای دیگر.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا مولایی : فرمانده واحداطلاعات وعملیات لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانواده‌اي رشد يافته كه پدر دلاورش رزمنده‌اي متهور در جبهه‌هاي حق عليه باطل بود و برادر رشيدش همسنگر و همرزم او در مبارزه با ظلم و كفر جهاني . در سال 1344 در شهر زنجان متولد شد و بعد از گذراندن دورة ابتدايي و راهنمايي تا سال دوم دبيرستان كه مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي بود، در سال 59 با فرمان امام خميني رحمه الله عليه وارد بسيج مستضعفين و در سال 60 عضو نيمه‌فعال سپاه شد. اولين اعزامشان به جبهه جنوب جزيرة مينوي آبادان بود كه اكثر نيروهاي زنجان در آنجا بودند. از شروع جنگ تا سال 65 در مجموع 5 سال در جبهه بود. اولين اعزام او جزيرة مينو در آبادان بود. بعد از آن در تمام عمليات از شروع عمليات بيت المقدس تا نزديكي عمليات كربلاي 4 حضور داشتند. برادرش خلیل مولایی از او اینگونه می گوید: در هر عملياتي بايد حتماً شركت مي‌كرد، حتي يك روز يادم هست كه عمليات بدر شروع شده بود. فقط مارش حمله را شنيديم،‌ مقابل مسجد دستغيب بوديم و بمباران و حمله به شهر بغداد را از راديو اعلام مي‌كردند. همان روز شهيد بسطاميان و خدا حفظش كند، منصور عزتي و شهيد علي رضا با هم قرار گذاشتند كه به جبهه بروند. من گفتم: من هم مي‌آيم. به من گفتند فردا مي‌رويم. مرا جا گذاشتند و همان روز رفته بودند و خودشان را تا به خرم‌آّباد رسانيده و 3 هزار تومان به يك ماشين سواري داده بودند تا آنها را به جنوب برساند،‌ در حالي كه با اتوبوس نفري پنجاه تومان در سال 1363 بود. به نظر خودم يك دوست بوديم،‌ نه برادر، من از او كوچكتر بودم و هميشه تلاش مي‌كرد كه مرا از خودش راضي نگه دارد. در جبهه جنگ بين نيروها و بنده اصلاً فرقي قايل نبود، حتي بعد از عمليات والفجر 8 خط تثبيت‌ نشده بود. ما در خط بوديم، حاج جمال پرستار فرماندة گردان با بي‌سيم به او گفت: برادرت ، خليل آمده،‌ مي خواهد شما را ببيند. من خيلي خوشحال شدم و گفتم كه برادرم آمده به من سر بزند. وقتي من بلند شدم او را ببوسم، راضي نشد كه فرقي بين بچه‌ها در خط مقدم و من بگذارد. و مي‌دانم او هم مي‌خواست مرا از نزديك ببيند و چقدر بر نفسش غلبه كرد تا بين من و ديگران فرقي قايل نشود. موقع رفتن گفتم علي آقا كجا مي‌روي، با شوخي گفت دنبال يك تركش مي‌گردم. مي‌بيني دست خالي آمده‌ام و خسته شده‌ام، تا خط با لباس فرم بدون سلاح آمده بود. خداحافظي كرد و رفت و از چهره‌اش معلوم بود كه بالاخره شهيد مي‌شود و ناخودآگاه منتظر شهادتش بوديم و بالاخره در عمليات بيت المقدس از ناحية فك زخمي شد و يك سال تمام دهانش بسته بود و پزشكان با وسيلة طبي فك علي رضا را بسته بودند و يكسال و نيم فقط مايعات،‌ آن هم به وسيلة يك شيلنگ نازك مي‌خورد. آن قدر روحية قوي داشت و هر چند ناراحت بود و ما هم مي‌فهميديم، اما اصلاً ابراز ناراحتي نمي‌كرد و با وجود اين كه زخمش درد داشت و نمي‌توانست غذاي كافي بخورد،‌ ولي اظهار ناراحتي نكرد. هميشه روحية شادابي را حفظ مي‌كرد تا نكند مادر يا پدرم ناراحت شوند. بعد از آن در عمليات محرم از ناحية شكم شديداً مجروح شده بود كه 8 تا 9 ماه خميده خميده راه مي‌رفت تا بخيه‌هاي شكم جوش بخورد. آن قدر روحية بالايي داشت كه حساب ندارد. در عمليات خيبر كه در جزيرة مجنون جريان داشت، من وقتي به خط رسيدم، ديدم كه علي رضا با همرزمانش راه را براي تانك‌هاي عراقي مسدود كرده‌اند تا تانك‌ها جلو نيايند. شهيد حسن باقري شهيد شده بود، علي رضا فرماندة گردان ولي عصر شده بود و شهيد زين الدين با بي‌سيم گفت: علي رضا ما شما را به حساب شهيد گذاشته‌ايم،‌ لااقل جاده را قطع كنيد تا عراق پيشروي نكند. دشمن به حدي پيشروي كرده بود كه با تانك‌هاي تي 72- نه آر پي‌ جي كارگر بود و نه سلاحي ديگر، كه در آن موقعيت تنها سلاح سنگين آر پي جي بود. علي پشت بي‌سيم گفت: آقا مهدي مختاري، هر كار مي‌تواني انجام بده و جاده را از پشت ببند. ما به كمك خدا اينجا مي‌مانيم. سپس رو به من كرد و گفت: خليل نارنجك داري؟ گفتم نه، دو تا نارنجك انداخت و من از او دور شدم. لحظة بعد يكي از بچه‌ها به نام سعيد مقدم زخمي شده بود، او را به پشت جبهه منتقل مي‌كرديم كه يك گلولة توپ افتاد و من هم زخمي شدم. علي رضا گفت تو برو پشت، من بلافاصله برگشتم و در پشت كانال نشسته بودم، ناگهان ديدم كه چشمان پاسداري را بسته‌اند و با خود مي‌برند. ديدم كه برادرم علي رضا است، به همراه دو بسيجي كه به او كمك مي‌كردند، مي‌آمد. علي را از دست دو بسيجي گرفتم و دو برادر بسيجي به خط برگشتند. در آن لحظه من پي به روحية شكست‌ناپذير او براي بار ديگر پي بردم. تانك‌هاي دشمن در آن لحظه كه هرگز فراموش نمي‌كنم، كاملاً بر ما مسلط بودند. تانك‌هاي دشمن با دوشكا ما را مورد هدف قرار داده بودند و گلوله‌هاي آن زير پاي ما مي‌خورد. وقتي توپ‌ها به زمين اثابت مي‌كرد و باي اين كه علي زخمي بود و جايي را نمي‌ديد و دستش هم از ناحية مچ شكسته بود. پاي‌مان را به او قلاب مي‌كرديم و هر دو مي‌افتاديم و بر روي زمين مي‌خوابيديم. اين عمل بيست بار تكرار شد، ولي او با آن دست شكسته اصلاً نشد چيزي بگويد و ابراز ناراحتي كند، هيچ چيزي نگفت. ما 7 الي 8 كيلومتر پياده آمديم تا رسيديم به بالگردخودی كه هواپيماي عراقي آن را تعقيب كرده بودودر كنار جاده متوقف شده بود. جايي نبود،‌ علي در پشت تويوتا بود. در آن لحظه ديدم علي استفراغ خوني مي‌كند، خلبان وقتي ديد حال علي وخيم است و از دو چشم هم نابينا شده ، آمد و عده‌اي را پياده كرد و علي را با هزار مكافات به اهواز رسانيدم. در اهواز وقتي دكتر چشمانش را باز كرد، خون از يك چشم فوران كرد و گفت يك چشم نابينا شده، با اين وجود كه چهار ساعت يا بيشتر طول كشيد تا او را به پشت خط برسانيم، يك بار هم از او نشنيدم كه بگويد بازو يا چشمانم درد مي‌كند. با حفظ روحيه بالا او را به بيمارستان رسانيدم. كادر سپاهی گردان ولي‌عصر به جبهه مي‌رفتند، هر دو لباس پوشيدم. البته علي با حاج آقا كلامي قرار داشت كه با هم بروند و من هم پشت سر ايشان رفتم و سوار اتوبوس شديم. با مصطفي حميدي صحبت مي‌كردم كه در اين عمليات آخر و عاقبت‌مان چه خواهد شد؟ با شوخي با هم صحبت مي‌كردیم. به منطقه رفتيم من در گردان المهدي بودم و آنها (علي و دوستانش در گردان امام حسين كه علي رضا تازه آن را تحويل گرفته بود) چند روز قبل از شهادت او را نديدم و شنيدم كه علي در خواب ديده (همان شب اعزام) اين خواب را دو ساعت قبل از شهادتش به آقاي رحمت رضايي بازگو مي‌كند. در لشكر عاشورا وقتي علي براي آوردن وسايل شخصي خودش با ماشين تويوتا به همراه آقاي رحمت رضايي به گردان ولي‌ عصر مي‌رفته، مي‌گفتند: يك باغ سرسبز و خرمي را ديدم، پر از درختان انار و سه شهيد بزرگوار، اشتري، احدي و رستمخاني زير ساية درختان انار نشسته و علي به آنها سلام مي‌دهد و آنها مي‌گويند علي چرا پيش ما نمي‌آيي؟ ما دلتنگ تو هستيم، بيا. اين خواب طولاني بود، من الان فراموشم شده و اين جمله در خاطرم مانده است. علي رضا به گردان امام حسين آمده بود تا نماز ظهر را اقامه كند و هواپيماهاي عراقي لشكر عاشورا را بمباران مي‌كردند. علي رضا چون فرماندة گردان بود و نيروهايش پراكنده بودند، از محل نماز خارج شده و گردان حضرت ابوافضل را عراقي‌ها شديداً بمباران كرده بودند. در همان زمان علي‌ رضا با موتور سيكلت به طرف گردان حضرت ابوالفضل مي‌رفته كه ناخودآگاه از رفتن منصرف و پياده مي‌شود. از طرف ديگر يكي از بسيجيان در اثر بمباران گردان امام حسين (ع) توسط عراق به شدت مجروح مي‌شود و علي او را در آغوش كشيده تا او را به بيمارستان برساند. هواپيماهاي عراقي دوباره حمله مي‌كنند و نيروها به سنگرها مي‌روند، ولي شهيد علي رضا و آن بسيجي كه علي رضا او را در آغوش داشت، در زير بمباران مي مانند و يكي از دوستان به نام شهيد مصطفي پيش‌قدم كه معاون گردان نيز بود، تعريف مي‌كرد : علي رضا براي اين كه بسيجي را در زير بمباران رها نكند و آسيب بيشتري نبيند، همچنان در آغوش داشته و خودش شهيد مي‌شود و شكر خدا آن بسيجي سالم مانده بود.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید میرزا علی رستم خانی : فرمانده تیپ یکم لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1332 در روستاي علي آباد ودر يك خانواده مذهبي به دنیا آمد. پدر او با عشق و علاقه اي كه به علي داشت می خواست که او ياور صديق براي دين خدا باشد. با توجه به اينكه در محيط روستا بود مشغول به كار كشاورزي در كنار پدر گراميش شد . بعد از چند سالي كه از عمر شريفش گذشته بود ،مدرسه در روستايشان داير شد .او همراه كار به درس خواندن نيز مشغول شد و تا پايان دوره ابتدايي مشغول تحصيل گردید. سال 1355 به خدمت سربازي مي رود و با توجه به تعهدي كه نسبت به احكام اسلام از همان دوران كودكي داشت در خدمت سربازي هم از اداي واجبات غافل نمي شد. وي مي گفت: از 50 نفر سرباز بچه مسلمان 12 نفر روزه مي گرفتيم. در پادگان توزيع غذا همچون روزهاي قبل عادي بود و با اين شرايط حاكم، ما از روزه گرفتن غفلت نمي كرديم تا اينكه يك روز فرمانده پادگان آموزشي در پل دختر به ما گفت براي چه روزه مي گيريد؟ الان به حضور شما احتياج است از فردا نبايد روزه بگيريد و هر كس روزه بگيرد جريمه مي كنم. ولي ما چند نفر مي رفتيم در اردوگاه و يك چيزي پيدا مي كرديم و سحري مي خورديم و به هر ترتيبي كه مي شد روزه مي گرفتيم. در مورد نماز هم همين طور بود. شهيد بزرگوار در سال 1357 خدمت سربازي را در مركز هوابرد شيراز به پايان رساند و به آغوش خانواده بازگشت. برگشتن ايشان مصادف بود با اوج گيري انقلاب شكوهمند اسلامي . از طرفي با توجه به تخريب روستاها و عدم توجه حکومت شاهنشاهي به روستا و روستائيان، ايشان تصميم مي گيرند كه به زنجان بيايند. بعد از اسكان در زنجان در مبارزات و راه پيمايي ها به طور فعال شركت مي كردند. سرانجام انقلاب اسلامي به رهبري امام بت شكن به پيروزي مي رسد . انقلاب كه دشمنان فراوان دارد وبایدپاسداري و حراست گردد. او درسال 1358وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می شود . پيروزي انقلاب و ورود به سپاه را تولد دوباره خود مي دانست. او می گفت: علاقه شديد من به سپاه چنان بود كه انگار تازه متولد شده ام چرا كه مي بينم هيچ خط انحرافي در سپاه نيست و امام بالاي سر ماست و ما را به خوبي هدايت مي كند. بعد از مدتي دشمنان اسلام كه تحمل شكوفايي اسلام را نداشتند شورشهای كردستان را به وجود آوردند و ايشان نيز به فرموده امام كه :"غائله كردستان در مدت 24 ساعت بايد خاتمه يابد ."لبيك گفت و به منطقه درگيري اعزام شد كه فرماندهی گروه اعزامی را به عهده داشت. چهار نوبت به كردستان اعزام مي شود و با شجاعت تمام با دشمنان خارجی ومزدوران بیگانگان جنگ می کندتا از تماميت ارضي ايران اسلامي دفاع مي كند. پس از بازگشت از ماموريت هاي موفق خود به عنوان فرمانده پايگاه سپاه قيدار منصوب مي شود كه در اين هنگام دشمن قسم خورده ايران انقلابي، آخرين حربه نظامي خود را شروع مي كند . صدام بعثي دستور دارد حمله گسترده نظامي را عليه ايران اسلامي آغاز كند. ي اين بار نيز شجاعتش اجازه سكوت را به ايشان نمي دهد، و با اصرار و پافشاري از مسئولين سپاه زنجان درخواست مي كند به منطقه جنگي اعزام شود. بالاخره موافقت مسئولين را جلب نموده و به جنوب كشور (منطقه دارخوين) اعزام مي شود. چرا كه خط پدافندي نيروهاي سپاه زنجان در اوايل شروع جنگ در اين منطقه بود. بعد از مدتی در اين منطقه از ناحيه شكم سخت مجروح مي شود كه چندين بار عمل جراحي روي او انجام مي گيرد و به مدت 4 ماه بستري مي گردد. همانطور كه اشاره شد اولين مسئوليت رزمي ايشان در اولين اعزام به عنوان فرمانده گروه بود. در مراحل بعدي اعزام، فرماندهی دسته و گروهان را به عهده مي گيرد تا اينكه در عمليات ثامن الائمه فرماندهي يك گردان را به ايشان محول مي كنند. شهامت و شجاعت ايشان در اين عمليات بروز مي كند و وظيفه خود را به نحو احسن انجام مي دهد. او خودش را وقف جنگ نمود به طوريكه مي توان گفت ،در اكثر عمليات بزرگ و كوچك شركت كرده و نقش مهمي ايفا نموده است. مدتی بعدبه دليل لياقت و شجاعتي كه داشت به فرماندهي تيپ در لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع)منصوب شدند. در اين مسئوليت هم درخشيده و وظايف الهي و ديني خود را به خوبی انجام دادند. در عمليات خيبر كه به عنوان فرمانده تيپ عمل مي كرد آنچنان درخشيد كه از طرف قرارگاه به صورت تشويقي براي زيارت خانه خدا انتخاب شد. او كه در روزهاي عمليات اولياء‌خدا را مشاهده و زيارت مي نمود حال بايد خانه خدا را هم زيارت كند تا آرزويش كه زيارت خانه خدا و پيامبر عظيم الشان (ص) و قبور ائمه اطهار (ع) است برآورده گردد. بعد از اين به عنوان يك رزمنده وارد ميدان نبرد مي شود تا به حاجي ها بگويد كه رمي جمره از مكه شروع شده و ادامه دارد و هر جا كه شيطان باشد رمي جمره هم هست و رمي جمره واقعي همين است كه انسان شهوات خود را رمي و شيطان را منكوب نمايد ،کاری که او كرد. شهيد رستمخاني پيرو راستين ولايت فقيه بود و نسبت به حضرت امام (ره) ارادت خاصي داشت و همين پيروي از ولايت بود كه او را از خانواده جدا كرده و در خدمت جنگ قرار داد. ارادت و علاقه خاصي به اهل بيت عصمت و طهارت داشتند و نسبت به عزاداري آنها مخصوصاً سرور شهيدان امام حسين (ع) علاقمند بود و به هر نحوي كه امكان داشت در عزاداري ها شركت مي كرد. اودر طول خدمت پر برکت خود در يگان هاي مختلف سپاه خدمت صادقانه داشت و برايش مطرح نبود كه در چه لشگري باشد. بلكه عمده مسئله مكتب و پيشبرد آن بود. براي نمونه در لشگر 7 وليعصر (عج) ، لشگر 17 علي بن ابيطالب ، لشگر 8 نجف و لشگر 31 عاشورا خدمت كرده است و در هر يك از اين يگانها با مسئوليت هاي متفاوت خدمت صادقانه داشت.او رزم با بعثيون را سرلوحه برنامه خود قرار داده بود. آخرين مسئوليت ايشان فرماندهي تيپ در لشگر 31 عاشورا بود. اين مقام و منصب براي وي كم بود چرا كه او با تمام وجودش در خدمت جنگ بود اما براي او هدف فرمانده شدن و به مقامات بالا رسيدن نبود بلكه خدمت به بچه هاي شجاع سپاه و بسيج بود و اين مسئولين جنگ بودند كه تشخيص دادند وي لياقت فرماندهي را دارد و به اين مقام منصوب نمودند. سردار شهيد اكثر اوقات عمر شريفش را در جبهه هاي نور عليه ظلمت گذراندند و به پشت جبهه كمتر مي آمدند مگر مواقعي كه زخمي مي شدند آن هم بهبود نيافته برمي گشتند و مشغول پيكار با متجاوزان بعثي مي شدند. آخرين عمليات شهيد بزرگوار عمليات بدر بود. در آن عمليات طبق اظهار نظر همرزمانش حالت خاصي داشتند . از آن شهيد بزرگوار چهار فرزند باقي مانده است كه نشانه روح بلند آن بزرگوار هستند. چرا كه با وجود همسر و چهار فرزند هرگز از وظيفه خود غافل نشد. آري تولد سوم اين شهيد عزيز با پيوستن به معبودش با مرگ سرخ و آغاز زندگي جديدي در جوار حق و با نظر به وجه الله شروع مي شود و شهادت كه ميراث اهل بيت نبوت و ولايت است به او نصيب مي گردد و او را در صف شاهدان روز جزا قرار مي دهد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا رجبی : فرمانده گروهان یکم ازگردان ویژه لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در روستای "گوندره" از بخش قیدار در استان زنجان ودر سال 1342 در خانواده ای کشاورز متولد شد . غلامرضا پیش از رفتن به مدرسه به کمک پدرش در مدت کوتاهی قرائت قرآن را فرا گرفت . روستای گوندره محل تولد غلامرضا مدرسه نداشت و او با تاخیر به مدرسه ای در قیدار رفت و مجبور بود فاصله چند کیلمتری قیدار تا روستا را هر روزه پیاده طی کند . او که با شناسنامه برادر متوفایش ثبت نام کرده بود به طور جدی تحصیل خود را دنبال کرد . مادر غلامرضا درباره دوران تحصیل او می گوید : بعد از رسیدن به خانه بلافاصله تکالیفش را انجام می داد . مدیر مدرسه اش با توجه به هوش و استعداد او سفارش می کرد تا بیشتر مواظب باشیم و نگذاریم با کار کردن در خانه وقت او تلف شود . چون دختر نداشتیم ، غلامرضا خانه را تمیز می کرد ؛ ظرف می شست در نگهداری حیوانات کمک می کرد . بعد از آن ، دوره راهنمایی را به پایان برد و پس از دوره راهنمایی برای تحصیل علوم اسلامی ، مدرسه را رها کرد و تحصیلات دینی را در سال 1359 از سر گرفت . مادرش در این باره می گوید : غلامرضا به تحصیل علوم حوزوی علاقه داشت و نزد حاج آقا مقدم و آقای میرزایی و حاج باب الله به تحصیل پرداخت . غلامرضا در سال 1361 در 19 سالگی تصمیم به ازدواج گرفت و با خانم صغری گنج قانلو پیوند زناشویی بست . اوبه مادرش می گفت : همه برای ازدواج به دنبال خانواده ای متمول هستند ، اما من از خانواده ای مستضعف همسر انتخاب کرده ام . غلامرضا با همسرش که در روستای سجاس ساکن بود، توسط دوستی که بعد ها شهید شد ، آشنا شده بود . آغاز دوران نامزدی آنها با شهادت برادرش ، علیرضا رجبی همزمان بود . علیرضا در چهارم فروردین 1361 در جبهه سومار در حالی که در لشکر 88 زرهی ارتش خدمت میکرد ، به شهادت رسید و فرزندش محمد را تنها گذاشت . آنها مراسم ازدواج را یک سال به تعویق انداختند و بعد از آن مراسم را به اختصار و به دور از رسوم و سنتهای جاری بر گزار کردند . مهریه همسرش ده هزار تومان بود . علاوه بر این ، غلامرضا مانع شد تا بنا به رسم جاری در روستا برای داماد و عروس پول جمع کنند . بعد از ازدواج بنا به گفته مادرش رابطه خوبی با همسرش داشت و در کارهای خانه کمک می کرد . بنا به سفارش برادر شهیدش ، جای او را پر کرد و نگذاشت تا سنگرش خالی بماند . پدرش حاج علی آقا رجبی هم که پاسدار بود در کردستان در منطقه بانه خدمت می کرد . پس از مدتی غلامرضا در سپاه پاسداران شهرستان خدابنده ، مسئولیت اداره اطلاعات تحقیقات وستاد مبارزه با مواد مخدر را بر عهده گرفت . در آن زمان با توجه به موقعیت جغرافیایی منطقه اشرار و ضد انقلاب در آن فعال بودند . قاچاق اسلحه و مواد مخدر از آن سوی مرزهای بین المللی باعث درگیریهای زیاد می شد . غلامرضا به عنوان مسئول مبارزه با مواد مخدر روزی باندی را شناسایی کرد و با آنها وارد معامله شد و برای انجام معامله مبلغ صد هزار تومان پول از سپاه منطقه در خواست کرد ، اما این پول از طرف سپاه تامین نشد در نتیجه فقط رابط باند قاچاقچیان دستگیر شد . او همچنین در مسئولیت اداره اطلاعات و تحقیقات توانست طی یک عملیات ، چهل قبضه سلاح را در منطقه خدابنده کشف و ضبط نماید که در امنیت منطقه بسیار موثر بوده است . غلامرضا پس از شهادت علیرضا ، خیلی به جبهه می رفت . مدتی در گردان امام حسین مسئولیت تعاون گردان را بر عهده داشت و مدتی هم به عنوان مسئو ل تعاون تیپ مشغول خدمت بود . قابلیت های رجبی باعث شد که در لشگر 8 نجف اشرف به عضویت شورای فرماندهی لشکر در آید و مسئولیت روابط عمومی و تبلیغات آن لشگر را بر عهده بگیرد . در همین زمان وصیت نامه ای نوشت . در عملیات کربلای 5 در سال 1365 برای فتح نقطه پل استراتژیک نیاز به مجموعه ای از نیرو ها بود تا بتوانند با به خطر انداختن جان خود پل را فتح کنند . به همین خاطر فرماندهان اعلام کردند تا برای این عملیات گردان شهادت طلب با عنوان گردان امام سجاد (ع) تشکیل شود . غلامرضا به عضویت این گردان در آمد و فرماندهی گروهان یک این گردان را بر عهده گرفت . گردان شهادت وارد عمل شد ولی در اثر آتش دشمن فرمانده گردان و معاون وی در همان ساعت اولیه نبر د به شهادت رسیدند . برای ادامه عملیات ، غلامرضا مسئولیت عملیات را بر عهده گرفت . با ادامه عملیات ، او در 25 اسفند 1365 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و پا به شهادت رسید .درحالیکه تلفات زیادی به دشمن وارد کرده بود. غلامرضا رجبی در هنگام شهادت ، 23 سال داشت . بنا بر وصیتش پیکر او را در کنار آرامگاه برادر شهیدش ، علیرضا رجبی در روستای گوندره به خاک سپردند . از شهید غلامرضا رجبی به هنگام شهادت ، یک دختر دو ساله به نام سمیه و پسری یک ساله به نام سلمان به یادگار ماند . 6 ماه پس از شهادت پدر ، پسر دوم او در اواخر شهریور 1366 به دنیا آمد . دو روز بعد از تولد سعید ، سلمان در اثر حادثه ای دلخراش از دنیا رفت .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد یوسفی : فرمانده واحد مهندسی رزمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان زنجان در خانواده ای متوسط در شهرستان زنجان در سال 1335 به دنیا آمد. پدرش که دو سال پس از جنگ جهانی دوم به همراه والدینش به زنجان مهاجرت کرده بود به کار آزاد اشتغال داشت و با خانم حوریه صابری تشکیل زندگی مشترک داده بود. وی در مورد تولد احمد می گوید: فرزند اول ما دختر بود بعد از دو سال به پا بوسیی امام رضا به مشهد مقدس رفتیم و از امام رضا خواستم که فرزند پسری به ما عنایت کند که لطف ایشان شامل حال ما شد و صاحب فرزند ذکور شدیم. احمد، دو سال قبل از ورود به مدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگیری قرآن پرداخت. دوره ابتدایی را در مدرسه جعفری زنجان و دوره راهنمایی را در مدرسه خاقانی گذراند. در دوره دبیرستان پس از اتمام سال دوم در سال 1355 ترک تحصیل کرده و به خدمت سربازی رفت. دوره‌ی آموزشی را در کردستان و بقیه خدمت را در هشتپر گذراند. پس از اتمام خدمت سربازی، در دبیرستان شبانه تحصیل را از سر گرفت و تا اخد دیپلم ادامه داد. در سالهای قبل از انقلاب از طریق شرکت در مجالس مذهبی از جمله جلسات سخنرانی شهید مدنی رحمت الله در مسجد ملاکار (ولی عصر فعلی) و همچنین با شنیدن نوارهای سخنرانی با افکار امام خمینی آشنا شد. در جریان همین مبارزات مردمی، اعلامیه های انقلابی را بین مردم پخش می کرد. گاهی هم به همراه دوستانش به قم می رفت و نوارهای سخنرانی حضرت امام را به زنجان می آورد و توزیع می کرد. برادرش در این باره نقل می کند: یک بار برای اینکه ساواک از فعالیت وی مطلع نشود، برادر کوچکم حسین را با خودش برد. وقتی از قم بر می گشتند در چهار راه انقلاب نیروهای ساواک او و برادرم را می بینند ولی چون پسر بچه ای همراه او بود، چندان مشکوک نمی شوند و با وجود اینکه ساکش را می گردند نتوانستند به اعلامیه دست یابند. در یکی از شبهای دوران انقلاب، بعد از اقامه نماز مغرب و عشا در مسجد چهل ستون، مردم فریاد الله اکبر سر دادند که موجب یورش سربازان رژیم به مردم و پراکنده شدن آنها شد، ولی احمد و چند تن از دوستانش به هنگام فرار با درهای بسته مسجد رو به رو شدند و به دام افتادند و مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفتند. احمد با سر و صورتی خونین به منزل دختر عمویش رفت و پس از تعویض لباسها و شستشوی خون با ظاهری عادی به منزل بازگشت و در این مورد صحبتی با خانواده نکرد. در فعالیتهای دوران انقلاب در زنجان، احمد نقش مهمی داشت و بزرگترین راهپیمایی زنجان با هدایت و برنامه ریزی وی انجام شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در زنجان، احمد نقش مهمی داشت و بزرگ ترین راهپیمایی زنجان با هدایت و برنامه ریزی وی انجام شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به مدت یک سال به طور افتخاری با سپاه پاسداران انقلاب همکاری داشت. به دنبال صدور فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی از هر مسجدی نماینده ای معرفی می شد تا در جلسه توجیهی شرکت کنند. مسئولیت اداره جلسه به عهده احمد بود. یکی از شرکت کنندگان در این جلسه خانم فخر السادات موسوی بود که این جلسه و همکاریهای بعدی زمینه آشنایی و ازدواج آن دو را فراهم آورد. همسر احمد که در سالهای بعد نیز به عنوان مسئول بسیج خواهران زنجان با سپاه همکاری داشت در این باره می گوید: من درآن زمان، عضو تشکیلات بسیج زنجان بودم و چون خانمی نبود تا کلاس اسلحه شناسی را بر عهده بگیرد، به ناچار از محضر برادرانی چون شهید اصغر محمدیان، شهید قامت بیات و شهید احمد یوسفی در امر آموزش بهره می گرفتیم. ایشان هم مربی نظامی و تاکتیک و تخریب ما بود و هم راهنما و اداره کننده برنامه های بسیج. خانم موسوی به دلیل اشتغال به تحصیل در مقابل خواستگاری غیره منتظره خانواده یوسفی پاسخ منفی داد. پدر ایشان نیز که ارتشی بود و از مشکات زندگی با یک نظامی آگاهی داشت. با این وصلت مخالف بود. ولی پس از مدتی، ویژگی های اخلاقی و معنوی احمد آنها را در امر پذیرش این ازدواج قانع کرد. ازدواج آنان در کمال سادگی با مهریه ای به میزان مهر السنه حضرت زهرا با هزینه ای حدود یازده هزار تومان، در مجلس شورای اسلامی و با وکالت آقای هاشمی رفسنجانی برگزار شد. پس از ازدواج، احمد رسماً به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و با حقوق ماهیانه دو هزار و پانصد تومان زندگی خود را اداره می کرد. حدود یک سال در منزل استیجاری و پس از آن در منزل سازمانی ساکن شدند. با آغاز جنگ ایران و عراق، احمد یوسفی نیز به عنوان مسئول مهندسی رزمی سپاه زنجان در جبهه و در امر تبلیغات جنگ در پشت جبهه فعالیت داشت. از این رو مسئولیت او اقتضا می کرد که وقت کمی را صرف امور خانه و خانواده کند. همسرش در این باره می گوید: اوقات فراغت ایشان بسیار کم بود ولی با وجود این، اوقات فراغتش را یا صرف مطالعه کتاب، قرآن، ادعیه و... می کرد و یا به دیدار پدر و مادرم و والدین خودش می رفتیم و چون فردی مهمان نواز بود اگر مهمان داشتیم در کارهای خانه به من کمک می کردند، بدون اینکه من از ایشان خواسته باشم. هر فرصتی که پیدا می کرد در کمک به من دریغ نمی کرد. بخصوص هر وقت من برای انجام کاری به بیرون می رفتم دور از چشم من، کارهای منزل از قبیل شستن ظروف و لباس و خرید را انجام می داد. یک بار به او گفتم شما به جبهه می روید و ثواب می کنید به ما چه می رسد؟ در پاسخ گفت: اگر شهید شدم، آن دنیا شفاعتتان می کنم. همین عامل سبب شده بود که با رضایت کامل ایشان را رهسپار جبهه کنم و با وجودی که شبهایی پیش می آمد که بی شام، سرم را بر بالین می گذاشتم ولی هرگز از مشکلات شکایتی نمی کردم و به یاد ندارم از رفتنش احساس و ابراز ناراحتی کرده باشم. ... یک بار که در جبهه حضور داشت، ماه رمضان بود. به من نامه ای نوشت به این مضمون که دوستان و اقوام و فامیلها را در غیاب من برای افطار دعوت کن و در کنار آنها تعدادی از خانواده شهدا را نیز دعوت کن. من نیز چنین کردم، ولی هر کس به خانه می آمد از نبود احمد ناراحت می شد و می گفت: چرا در غیاب احمد افطاری داده ای؟ من نیز می گفتم ایشان خودش چنین تقاضایی کرده است. در مورد مهمان دوستی احمد، برادرش چنین نقل می کند: یک بار که بچه بودم از طرف خیابان فرودگاه به طرف خانه برادرم می رفتیم. ساعت 11 شب بود. مردی با چهره ی غریبی همراه دو بچه اش در کنار خیابان نشسته بودند. ایشان آنها را دعوت کرد و به منزل برد و از ایشان پذیرایی کرد. حساسیت در برابر تضییع حق و بیت المال از ویژگی های بارز احمد یوسفی بود. در مورد ضایع شدن حقی یا واقع شدن ظلمی از کوره در می رفت و عکس العمل تندی نشان می داد. حتی موردی بین ایشان و فرماندهی سپاه ایجاد شد که شاید اگر پاسدارها او را جدا نمی کردند به زد و خورد می انجامید. بعد از این قضیه، خود فرمانده جهت عذر خواهی نزد ایشان آمد و اشتباهش را پذیرفت. در سایر موارد، حساسیت کمتری از خود نشان می داد و از خانه بیرون می رفت تا آرام شود. بهترین خاطره ای که داریم این است که یک بار پدرم یک ساک آورده بود من ساک را باز کردم. داخل آن تعداد زیادی پیشانی بند و عکس امام و سنجاق سینه بود. به پدرم گفتم که یکی از این عکس ها را به من بده. گفت: اینها مال بیت المال هستند، بگذار بعدا برای تو می خرم. یادم می آید بعد از مدتی، خود برایم پیشانی بند و دو عکس از امام و دو سنجاق گرفت. در یک سخنرانی در جمع مسئولان تبلیغات گردانهای لشکر 17 علی بن ابیطالب همکاران را به جلوگیری از اسراف و تضییع بیت المال توصیه می کرد. نکات مهم و قابل توجه این سخنرانی به اختصار در ذیل می آید: صداقت و سازگاری بین حرف و عمل، به نظر او در درجه اول ارزشهای تبلیغ کننده بود. به علاوه از نظر او، صداقت اقتضا می کند که برای کشاندن نیروهای مردمی به جبهه ها، به غلو و دروغ متوسل نشویم و عملیات آتی را عملیات نهایی و تمام کننده کار جنگ جلوه ندهیم بلکه ارائه تصویری واقعی از اوضاع و احوال نظامی، سیاسی و اقتصادی کشور برای جلب مشارکت مردم در جبهه کافی است. خلاقیت و ایجاد تنوع در روشهای تبلیغی، ایجاد زمینه برای مشارکت مردمی در تبلیغات، جلوگیری از کشانده شدن مسائل و اختلافات سیاسی شهری و کشوری به داخل جبهه ها، بر خورد مناسب و ملایم، جلوگیری از رواج شوخی و بطالت در میان رزمندگان، توجه به حفظ بیت المال و جلوگیری از اسراف. احمد به اقتضای مسئولیتش که بیشتر در قسمت ستادی سپاه خدمت می کرد، کمتر احتمال شهادت وی می رفت. از این رو شایعاتی هم در مورد وی به گوش می رسید که علاقه زیادی به پشت میز نشینی دارد. اما خاطرات اطرافیان از گفته ها و کردارش خلاف این را می رساند. یکی از دوستانش نقل می کند : روزی از خیابان سبزه میدان عبور می کردیم. ناگهان چشمش به عکس شهیدی افتاد. با تاسف گفت کاش من هم شهید می شدم! فردا که جنگ تمام شود نمی توانم جواب فرزندان شهدا را بدهم که بگویند پدر ما در دوره او بود و شهید شد ولی او زنده است و به زنگی عادی خود ادامه می دهد. احمد، یک سال قبل از شهادت، همرزمان شهید خود را در خواب دیده بود که به وی وعده داده بودند که به زوری به آنان ملحق خواهد شد. وی پس از به انجام رساندن ماموریتی در منطقه فاو به مدت یک هفته به مرخصی رفت و در این فاصله به همراه خانواده برای زیارت امام رضا رهسپار مشهد شد. همسر وی در این باره می گوید: هنگام قرائت زیارت‌نامه دیدم که ملتمسانه از آقا طلب شهادت می کند و زیارت‌نامه اش را بیش از حد طول می دهد. به دلیل سختی ایستادن با بچه ای که در بغل داشتم، خواهش کردم تا زیارت‌نامه را سریع تر تمام کند. در پاسخ گفت: شاید این آخرین باری باشد که به دیدار و زیارت امام رضا نایل می شوم، پس اگر امکان دارد اجازه دهید از فرصت پیش آمده بیشتر فیض ببرم. یکی از دوستان احمد یوسفی درباره نحوه شهادت وی می گوید: پیش از حرکت به منطقه مورد نظر برای نقشه برداری از منطقه، احمد یوسفی و حاج کمال جاننثار در کنار هم بودند. نماز ظهر و عصر را به اصرار حاج کمال، به امامت احمد یوسفی به جا آوردیم. وی در مسیر حرکت یکی دو کیلو انجیر خرید و به بچه ها داد و گفت: از انجیر های این دنیا بخورید، شاید آخرین بار باشد که از انجیر دنیا می خورید. وقتی به منطقه رسیدیم به دسته های مختلف تقسیم شدیم و به همراه احمد یوسفی و حاج کمال جانثار حرکت می کردم. در راه گلوله توپی فرود آمد و من نزدیک تانکر آب خم شدم تا آبی بنوشم. از آن عزیز خواستم کمی تامل کند تا من هم برسم. در بین این گفتگو گلوله دوم و سوم آمد. از بین گرد و غبار دو نفر را دیدم که به زمین افتادند. با صدای بلند صدا زدم و از آنها برای حمل این اجساد کمک خواستم. وقتی دقیق تر شدم دیدم اجساد این دو عزیز است. جان نثار در جا به شهادت رسیده است و احمد یوسفی هنوز نفس می کشید و چون خونریزی مغزی کرده بود، هر بار که می خواست صحبتی کند دهانش پر از خون می شد. بلا فاصله وی را به بیمارستان رساندیم، ولی قبل از جراحی به آرامی و بدون هیچ گونه رعشه و حرکتی در اعضای بدنش، به شهادت رسید. به دینسان احمد یوسفی در 6 مهر سال 1365 در ماه محرم در ارتفاعات لاری بانه، به علت اصابت ترکش به تمام بدن به شهادت رسید و خانواده یوسفی، دومین شهید خود را به انقلاب اسلامی تقدیم کرد. همسر شهید یوسفی می گوید: شهادت احمد بسیار سریع اتفاق افتاد. روز پنجشنبه به زنجان آمد وجمعه به همراه علی (فرزند اول خانواده ) به نماز جمعه رفتند. شنبه به جبهه باز گشت. یکشنبه شهید شد و دوشنبه جنازه اش را باز گزرداندند و در مزار پایین شهر زنجان به خاک سپرده شد. او دو فرزند پسر به نام های علی و محسن از خود به یادگار گذاشت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 17 تیر 1395  - 9:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید منصور كلبادي نژاد (1366-1344) شهید منصور كلبادي نژاد در نخستین روز آبان ماه سال 1344 در روستای "گلوگاه "از توابع شهرستان بهشهر استان مازندران دیده به جهان گشود. پدر این شهید "علي" و مادرش "مرضیه کلبادی نژاد " نام داشتند. با آغاز جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران وی تحصیلات متوسطه خود را در رشته علوم اقتصادی ناتمام گذاشت و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد . شهید منصور کلبادی نژاد به عنوان رزمنده در لشکر 25 کربلا نیروی زمینی سپاه خدمت می کرد. وی با وجود جوانی به دلیلی استعداد و توانایی فوق العاده ای که داشت به سمت فرمانده گردان منصوب شد . شهید منصور كلبادي نژاد سرانجام در جریان عملیات والفجر 10 در اثر بمباران منطقه خرمال عراق توسط دشمن به شهادت رسید. شهید منصور كلبادي نژاد در زمان شهادت 22 ساله بود و یک دختر شش ماهه به نام "مطهره" داشت. پیکر پاک این شهید در گلزار شهدای" سفید چاه" روستای "گلوگاه"(زادگاهش) شهرستان بهشهر استان مازندران به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد تقی عظیمی : قائم مقام فرمانده گردان امام محمد باتقر (ع)لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحيم يا ابا عبدالله اني سلم لمن سالکم و حرب لمن حاربکم الي يوم القيامه اي ابا عبدالله من آشتي هستم با کسي که با شما آشتي هست و در ستيزم با آنکه با شما بجنگد تا روز رستاخيز. درود و سلام بي پايان بر آخرين پيام آور اسلام حضرت محمد (ص) و درود بر مهدي موعود (عج) و نائب به حق و راستينش اما امت و امت اسلامي .سلام و درود بر ارواح پاک و مطهر شهداي انقلاب اسلامي و خانواده هاي محترم ايشان و سلام فراوان بر شما خانواده ارجمندم و اقوام. سلام بر دوستان عزيزم... سلام عليکم و رحمت الله. اميدوارم حال همگي شما خوب باشد و انشاء الله براي احياي اسلام راستين سرمايه گذاري از جان بکنيد.من اين نامه را مي نويسم براي اينکه حرفم را زده و نگراني نداشته باشم و اين نامه براي بعد از مرگم مي باشد هر چند خيلي با هم صحبت کرديم ولي خواستم خودم خاطر جمع باشم.همه ما مي دانيم که مرگ براي همه هست و هيچ جنبنده اي نمي تواند از چنگال مرگ فرار کند و بالاخره يک روزي او را به گورستان ميسپارد. دنيا سراي گذر است نه سراي ماندن. عزيزانم منهم همانند کساني هستم که جان خود را تسليم پروردگار خويش کردند و عمر من نيز تا روزي بود که تير مرگ به سراغ من آمد و تير مرگ به طرف همه پرتاب خواهد شد .يکي امروز، ديگري فردا و همينطور تا زمانيکه همه در محشرحاضر شوند.پس از شما مي خواهم در مرگ من و پس از آن خودتان را ناراحت نکرده برايم دعاي خير کنيد واز خدا بخواهيد که مرا بيامرزد و تحمل از دست دادن من برايتان ناگوار نباشد چرا که عده اي زيادي بودند از صدر اسلام و هستند کساني که چندين فرزند را فداي اسلام و قرآن کردند . وقتي مصيبت مرگ من بر شما ناگوار شد به کربلا بنگريد که زينب (س) چگونه مرگ برادرش حسين (ع) را و مصائب زيادي که بر آن دو آورد بدوش خود کشيد و تحمل کرد و بنگريد لحظه اي که حسين (ع) بر بدن اکبرش مي گريست و يار مي خواست و بياد عاشورا بگريد و اشک بريزيد.خداوند از شما راضي باشد انشاء الله. دوست دارم سفارشاتي را که عنوان مي کنم تا حد امکان اجرا شود(در مسائلي که تأکيد مي کنم سرپيچي نکنيد در غير اينصورت راضي نيستم) در مراسم سوم و هفتم من تشريفاتي عمل نکنيد به نان و خرما قناعت کنيد و اگر خواستيد خرجي بدهيد آن مقدار پول را نقداٌ به جبهه بفرستيد و اگر برايتان امکان داشت به گردان اما حسين (ع) بدهيد(چون علاقه زيادي به اين گردان و افرداش دارم و با آنان انس گرفته ام و از بودن خود در گردان امام حسين (ع) لذت مي برم).مسئله ديگرم بدهکاري من است به هر کسي که بدهکار هستم با حقوقي که در سپاه دارم پرداخت کنيد وبنده از کسي طلبکار نيستم.در مورد مسائل خانوادگي تأکيد مي کنم به اينکه با هم خوب باشيد و خوشرفتاري کنيد و قدر همديگر را بدانيد . دوست دارم هيچ گونه اختلافي نداشته باشيد به همديگر احترام بگذاريد . همسرم بايد بداند که همگي رفتني هستيم با عمويش و زن عمويش خوب و يکرنگ باشد متقابلاٌ آنان نيز همينطور . همدرد باشيد چه در خوشحاليتان و چه در مصائب و راحتي ها . نگذاريد مسائل به احتلافات و ... کشيده شود و مسائل ريز را از همان اول رسيدگي کنيد ودر هر امري که عاقبت خوشي ندارد پيشگيري کنيد . رعايت حال همديگر را بکنيد . در برخوردها منصفانه قضاوت کنيد . دوست دارم يک خانواده نمونه باشيد ، الگو باشيد و حرکت شما درس عبرتي باشد براي ديگران . از هم دلخور نشويد از قرآن درس بگيريد . به همين سنگري که در آن نشسته و مشغول نوشتن مي باشم نگرانيم بعد از مرگ فقط همين است که خداي نکرده مسئله اي پيش بيايد که مايه آبروريزي خانواده شود . من از همه شما راضي هستم و هيچگونه مشکلي ندارم شايد يک سري اختلافات ريز در ميان ما بوده ولي نمي تواند در زندگي اصل باشد و اختلاف بوجود بياورد آنچه بود گذشت . از نصيبه مي خواهم که از عمويش حرف شنوي داشته باشد و عمويش نيز به درد عروسش و برادرزاده اش توجه کند و همينطور تا آخر و همه همينطور با هم خوب باشيد ،مهربان باشيد ،با عاطفه با هم برخورد کنيد. خواهرانم با نصيبه مثل خواهري همدرد باشند . برادرانم مثل خواهر با او برخورد کنند (او را خواهر خود بدانند) به هم محبت کنيد . ابراز محبت کنيد . (به تنها فرزندم هاشم محبت کنيد . او را در همان دوران کودکي با احکام قرآني آشنا کنيد . قرآن را به او حتماٌ بياموزيد . به او بگوييد پدرش چگونه بود و چگونه اين دنيا را وداع گفت ، به او دروغ نگوئيد ، وعده هايي که نميتوانيد به آن عمل کنيد، ندهيد . حرفي بزنيد که بتوانيد از پسش بر آييد ، حسين (ع) را به او بشناسانيد ، حسين وار تربيت شود ، خوب بزرگش کنيد ، دوست دارم وقتي براي خودش مردي شد جاي پدرش را پر کند ، دوست دارم يک مرد باشد . از همسرم مي خواهم او را خوب تربيت کند ، به او برسد ، با ناراحتي برخورد نکند ، به هاشم محبت کند(نه زيادي) ، دوست ندارم هاشم از خانواده ام "پدر و مادر و ..." فاصله بگيرد). تأکيد مي کنم به اينکه خانواده ام ، همسرم سر و کارشان را با بنياد شهيد زياد نکنند ، در برخورد با زنان زياده روي نکنند ، کمتر به اقداماتي که بنياد در مورد خانواده هاي شهدا انجام مي دهد توجه کنيد . خودتان را مشغول يکسري مسائل و وسائل نکنيد ، به حداقل اکتفا کنيد . توقع ها زياد نباشد ، دنبال اجناس و مسائل ديگر نباشيد ، دوست دارم حتي به اموري که مربوط به شماست و مسائلي که از طرف بنياد به شما تعلق مي گيرد کمتر توجه کنيد ، يا اصلاٌ توجه نکنيد (اين را به خواهرم زهرا نيز مي گويم) خداي نکرده از مطالبم برداشت سوء نشود نظر و عقيده بنده اين است ، فقط خواستم بگويم در هيچ اموري زياده روي نکنيد . با نامحرمان ننشينيد ، با نامردان همقدم و هم صحبت و هم کلام نباشيد ، از هر نامردي حرف نشنويد ، دلسوزي آنان را نگاه نکنيد آنها مارهاي سمي و آفت انقلاب ما هستند و مي خواهند به هر وضعي که هست کارشان را که ضربه زدن به انقلاب است، بکنند . نسبت به کسي مغرضانه قضاوت نکنيد ، ببينيد خداوند چه مي فرمايد ، قرآن چه مي گويد و اسلام و انقلاب چه را مي پسندند به آن عمل کنيد . به هر کسي اطمينان نکرده گول حرف هاي اين و آن را نخوريد ، در فراز و نشيب اين دنيا مواظب خود باشيد ، از همديگر مواظبت کنيد. در مورد زندگي ام نيز خودتان بيشتر در جريان هستيد ، دوست ندارم بعد از مرگم برايم انشاء بنويسيد و دوست ندارم مسائلي را عنوان کنيد که لايق آن نبودم . لغت ننويسيد . از يک بنده نا آگاه عالم درست نکنيد ، من کسي نبودم و نيستم که در مورد " زندگي نامه ام " لغتنامه بنويسيد.در قبل از انقلاب تا شروع هيچگونه نقشي نداشتم و اين از جهت نداشتن آگاهي ام نسبت به اسلام بود چرا که جامعه فساد بود و لجن ، از اسلام هيچ خبري نبود ، وقتي انقلاب شد با آگاهي کمي که داشتم خودم را لنگان لنگان به انقلاب نزديک کرده وفق دادم . مخالفتي از انقلاب نداشتم و در مقابل فرد فعالي نيز نبودم ، خونهايي که در انقلاب براي اسلام داده شد باعث گرديد که از خواب غفلت بيدار شده پا به پاي جوانان پر شور حزب الله مبارزه کنم و اين خون بود که اين دگرگوني را در ما ايجاد کرد و ما را متوجه اسلام و قرآن کرد . از جهت اينکه دارائيم (حيات) که تنها سرمايه ام بود توسط خون هزاران جوان به من برگردانده شد وقف آنچه که صلاح و مصلحت اسلام و انقلاب بود نمودم ، وبه خون همانان قسم ياد کردم تا زماني که توان ايستادن و رزميدن دارم با دشمن متجاوز ( چه در داخل با افراد عياش لابالي خدانشناس که با حرکت هاي ضد اسلامي و ضد اخلاقي خود به خون جوانان و انقلاب و خانواده هاي محترم شهدا و امت شهيد پرور دهن کجي مي کنند و چه در ميدانهاي نبرد در سراسر مرزها که براي ريشه کن کردن اين انقلاب که روزي انشاء الله کاخ تمامي متجاوزين و ظالمين را سرنگون خواهد کرد اين جنگ را بر ما تحميل کردند) خواهم جنگيد. در انقلاب حرکت بخصوصي نداشتم ، آنچه که بر دوشم بود ومي توانستم انجام دادم ، کاري جزءآنچه که واجب بود نکردم . آنچه را که بر من تکليف شده بود کردم و به جبهه آمدم ، جنگيدم، انشاء الله براي شخص يا افراد بخصوصي نبود وانشاء الله خداوند از من بپذيرد و نام مرا در ليست سربازان امام زمان(عج) به عنوان يک سرباز کوچک ثبت نمايد انشاء الله و انشاءالله مرا آمرزيده از دنيا ببرد و ... جهاد همانند احکام ديگر در زماني معين بر افراد واجب مي شود ، جهاد يکي از فروعات دين اسلام است مانند نماز ، نماز را خداوند پنج وقت معين در 24 ساعت قرار داده و واجب نموده. صبح ، ظهر و عصر ، مغرب و عشاء ، روزه را در دوازده ماه سال يکماه آنهم در ماه مبارک رمضان واجب کرده .تأکيد شده به جهاد که يکي ديگر از فروع دين ماست که در چنين وقتي با دستور ولي فقيه ورهبر انقلاب که دستور فرمودند متجاوز را بيرون کنيد بايد براي جهاد شال همت به کمر بسته با دشمن مبارزه کنيم . سرپيچي از جهاد سرپيچي از فرمان خداوند است ، خداوند براي جهاد وقت معين و مکان مشخص نکرده است و آنهم که در بالا ذکر کردم جهاد زمان مشخص دارد منظور اين که هر وقت احساس شد خطر اسلام را تهديد مي کند تکليف است برهر فرد مسلماني که رفع خطرنمايد تا از ديگري ساقط بشود . امام در مورد اين جنگ فرمودند رفتن به جبهه واجب کفائي است ، و زماني که سران سپاه و سران ارتش و ... تشخيص دادند که جبهه احتياج به نيرو دارد جوانان بايد بروند و جبهه ها را پر کنند ، در اينجا بر هر فرد مسلماني واجب مي شود که برود و جبهه را پر کند حال هر مشکلاتي مي خواهد داشته باشد . مگر خداوند هيچ عذري را در بجا نياوردن نماز مي پذيرد ؟ يکي بگويد طاقت گرما را ندارم ، ديگري بگويد طاقت سرما را ندارم ، يکي بگويد پدرم در بيمارستان است و يکي بگويد مادرم مرده . يکي بگويد اگر بيايم خانواده ام گرسنه مي شوند و امثال اينها نبايد مانع آن شود که کسي ترک جهاد کند. تا زماني که فرماندهان بگويند نيرو به حد کفايت در جبهه است دراينصورت از بقیه ساقط مي شود. بنده هم بر حسب تکليف به جبهه آمدم ، انقلاب اسلامي مربوط به مسلمين است و بايد به هر وضعي که هست از آن دفاع کنيم و چون کوهي استوار مانع رسيدن دست شياطين به اسلام باشيم. بايد يک مسئله را هم در خودمان وهم در ديگران جا اندازيم اينکه مبارزه و جنگ براي اسلام فقط در مرزهاي کشور با شخصی مثل صدام نيست ،صدام يکي از آنهاست ونبايد اينطور بگوئيم کي مي شود صدام بميرد و ما راحت بشويم ، خير اين غلط است ، ما طرف مقابلمان فقط شخص صدام نيست ، اسلام مخالف ظلم است و ما داريم با ظلم مبارزه مي کنيم و همانطور که امام بزرگوارمان فرمودند جنگ ما تا زماني است که فتنه در عالم رفع بشود اگر چه تا دنيا باقي است ظلم باشد ، کفر باشد ... بايد جنگ کرد. ما در انقلاب هستيم ،در جنگ هستيم ، دشمن مي داند که فقط جنگ و درگيري در مرزها نمي تواند اسلام را در ايران نابود کند همانگونه که شاهد هستيم ، جنگ يکي از توطئه اي آمريکا بود که مي خواست انقلاب را نابود کند اين يکي از هزاران توطئه بود که غلط از آب در آمد و با شکست روبرو شد ، جنگي که بايد به قول آنان در يک هفته بنفع آمريکا تمام مي شد الان چهار سال گذشت و دشمن سخت پشيمان شد و اين جنگ راهي شد که بتوانيم بيشتر و بهتر به خودمان برسيم و پس اين نيست که دشمن دست از اسلام مي کشد ، جريان طبس يک توطئه بود ، جريان منافقين يک توطئه بود ، جريان کردستان يک جنگ بود واين جنگ هم يکي از آنان ، دشمن براي نابودي اسلام که بايد خوابش را ببيند درفکر طرح نقشه گسترده و بهتري است . دشمن ما کفر است، باطل است و به همين خاطر نميتواند به سربازانش انگيزه بدهد وهمانطور که در طول جنگ ديديم دشمن ما در هيچ محوري نتوانست دوام بياورد و با اولين تکبير نيروهاي اسلام دشمن پا به فرار مي گذارد . اگر در جايي چنين نبود و با شکست مواجه شديم خدا را فراموش کرده بوديم . در مقابل ما جنگمان براي عقيده مان است و سربازان ما داراي يک انگيزه الهي هستند .کسي که داوطلب مي شود بر روي مين برود اين انگيزه رادارد ، اين سرباز نسبت به عقيده و دين خود ايمان دارد و اين ايمانش نسبت به عقيده اش هست که مرگ را مي بيند بدون لغزش ، مشتاقانه بطرفش مي رود و آن مرگ را براي خود تولد ، عزت ، سعادت ، و پيروزي مي داند . در ميان سربازان ما خداوند حکم مي کند ، قرآن حکم مي کند امام عزيزمان مي فرمايند مبارزات ما عقيدتي است و جهاد براي عقيده شکست ناپذير است. دليل اينکه دشمن نتوانست تا الان ما را شکست بدهد ايمان ارتش و سپاه و بسيج و مردم ما بوده . تحرکي که در عمليات و از خود گذشتگي که در عمليات و شور و هيجاني که جوانان ما در جنگ دارند و موقعي که پيشروي شروع مي شود درگير مي شوند تير از هر طرف به طرفشان مي آيد اگر دقت شود انسان خدا را در وجودشان مي بيند ، فرماندهي امام زمان را مي بيند ، امدادهاي غيبي را مي بيند ، و تا الان تجربه شد در عملياتها و در کارهاي ديگر اگر پيروز بوديم در حرکت در کارها توکل بود و ذکر خدا . من و من نبود ، زيادي نيروها نبود ، ابزارآلات جنگي نبود ، مهمات سلاح هاي مدرن نبود با کمترين نيرو و امکانات بچه ها بهترين و بزرگترين پيروزيها را بدست آوردند ، و تجربه شد عملياتي که خدا را فراموش کرده بودند به سلاح ومهمات تکيه کرده بودند،به افرادزياد چشم دوخته بودند آن عمليات با شکست مواجه شد . دليل پيروزي عمليات بيت المقدس چه بود ، يکي از عوامل بسيار مهم عمليات بيت المقدس داشتن انگيزه صد در صد الهي نيروهاي ما بود و همچنين جاهاي ديگر ، وقتي حرکت براي خدا باشد خداوند ياري کننده است . مگر در قرآن نخوانديم که خداوند به پيامبر فرمودند من پنج هزار فرشته را با پرچم هاي مخصوص به ياري شما فرستادم. پس تا زماني که خداوند در کارهايمان حکم کند و خدا را در نظر بگيريم و به هيچ چيز و هيچ کس تکيه نکنيم و فقط به خدا توکل کنيم پيروزيم . سلاح ايمان از مدرن ترين سلاح هاي شرق و غرب (ِجنگنده ها ، ميگ ها ، شيميايي و ...)برتري دارد . برد اين سلاح (ايمان به خدا) تا قلب آمريکا و شوروي و ... مي باشد و نامحدود است . همين است که شرق و غرب در انديشه اند که اينها (ايرانيان) چه دارند وما نداريم ، سلاحشان چيست که چهار سال دوام آوردند؟ فهميدند که به اين نان و ماست نمي شود اسلام را شکست داد . رفتند دنبال يک راه حل اساسي شرق و غرب دست به دست هم دادند تا اسلام را نابود کنند ، آنها متوجه شدند که ما چه سلاحي داريم و مشغول درست کردن سلاحي هستند که ضد اين سلاح باشد ، اين سلاح را از کار بياندازند ، نابودش کند وکم کم بيايد و براحتي انقلاب را شکست بدهد که آنوقت چه مي شود . به خدا قسم که آمريکا به طاغوت هم راضي نمي شود ، مسلماني باقي نمي گذارد ، همه را از بين مي برد و آنوقت است که اسلام غريب مي شود ، تنها مي شود . دشمن توانست ضد اين سلاح را اختراع کند ، آلوده کردن جوانان به " مواد مخدر ، فحشاء ، مهمترين مسئله منکرات ، اختلافات و ... " دشمن آمد اين مسائل را طرح کرد ، جنگيدن با اينگونه مسائل خيلي مشکل بنظر مي رسد مهمتر از جنگ همين مسائل هستند بايد با شدت جلوي اينگونه مسائل را بگيريم ، يک عده خشک مقدسها هستند که مي گويند اگر فلاني در خانه اي عمل نامشروع انجام داد نبايد کاري بکني ، دشمن آمد جوانان را به اين دام گرفتار کرد ، درهر کوچه اي مراکز فحشاء باز کرد ، وقتي در خانه 10 جوان پسر و 10 جوان دختر مي روند چکار مي کنند ؟ چه کسي بايد جواب اينها را بدهد ؟ اگر اينطور باشد که ما حرف نزنيم ، حرکت نداشته باشيم زمان طاغوت که خيلي بهتر از اين بود . فحشاء ايمان را از بين مي برد و نابود مي کند ، بخدا قسم ما اگر مواظب نباشيم و فحشاء رشد کند جامعه به لجن کشيده مي شود و ... وقتي زمينه آماده شد دشمن شروع مي کند به بهره برداري و باز هم مي آيد و حکومت مي کند و آن وقت واي بحال ماهها ، به ناموسمان تجاوز مي کنند بايد شاهد باشيم وحرف نزنيم ... شما را به خون شهدا قسمتان ميدهم مواظب باشيد ، مواظب باشيد انقلاب از دستمان نرود ، دشمن تمام کارش را رديف کرده و در مرحله اجرا گذاشته، آگاهي تان را بيشتر کنيد ، درباره اسلام بيشتر مطالعه کنيد تا بتوانيد بار بيشتري را ، مشکلات بيشتري را و مصيبت زيادتري را تحمل کنيد در غير اينصورت خداي ناکرده لغزش ايجاد مي شود، انگيزه تان را محکم تر کنيد خودتان را تقويت کنيد . جواناني که هستند و دارند جلوي فحشا را مي گيرند تشويقشان کنيد ، تقويتشان کنيد ، گسترش بدهيد کارشان را ، آنها احساسات درست و مثبتي دارند هي آنها را محکوم نکنيد ، نگوييد بي قانوني است که بخدا اگر اينطور باشد کلاه سرتان رفته گول مي خوريد و آنوقت پشيماني سودي ندارد . اين مسئله را به اختلافات ربط ندهيد ، اين کار منافقان است يا کساني که نا آگاه هستند يا آن عده که مغرض مي باشند ، نگوئيد اينها از کي و کجا خط مي گيرند . بجنبيد که يک دقيقه اش حساب است ، به صراحت مي گويم آن کساني که حرکت افرادحزب الهي را بر عليه فحشاء و ديگر مسائل (ضد اسلام ، ضد اخلاق و ...) محکوم می کنند ،از کساني هستند که اوايل انقلاب دوران سرکوبي منافقين ، حرکت حزب الله را بر عليه منافقين محکوم مي کردند . همان کساني هستند که عمويم را مرتد خواندند و عده اي نا آگاه هم از آنان پيروي مي کنند ، مبارزه با مسائل فحشاء ومنکرات را جداي از تمام مسائل بدانيد ، يک عده مي گويند خلاف شرع است ، خلاف اسلام است ، اينها همه اش حرف است ما در انقلاب هستيم ، اين را به جرأت مي گويم تنها وسيله اي و قانوني و دادگاهي که مي تواند در امر رفع مسائل فحشاء و موارد ضد اخلاقي و مواد مخدر کاري باشد حرکت مردمي وحزب الهي وبرخورد قاطع است که حزب الله مدت زيادي است آن را دست يک عده افراد روشن فکر و عاقل در خانه هايشان جاسازي کرده اند . خودشان که کاري نمي کنند وقتي هم اقدامی می شود، بيرون مي آيند و ميگويند غير قانوني است و بچه های حزب الله تو سري هم مي خورند و آن وقت دشمن سرود پيروزي مي خواند و آنوقت منافقين و يک عده لابالي سينه ي شان را سپهر ميکنند و در خيابانها قدم مي زنند و به انقلاب و خون و شهداء دهن کجي مي کنند . آن عده به اصطلاح عاقل هم با نشست و برخاستشان با آنها به آنان بها داده تقويتشان مي کنند. اي بدبختها اين را بدانيد منافق و آمريکا فردا به تو و امثال تو رحم نخواهد کرد ، اينقدر حزب الله را تضعيف نکنيد ، شما را بخدا بس است . اين انقلاب را به مفت بدست نياورديم ، بعد از هزار و چهارصد سال با دادن صدها هزار شهيد بدست آورديم ، آنهايي که 7 تير را به وجود آوردند و72 نفر از بهترين ياران امام و خدمتگزاران به اسلام را از ما گرفتند چه کساني بودند. بخدا قسم همانهايي هستند که الان شماها سر يک سفره با آنان مي نشينيد وهيچ وقت هم آدم بشو نيستند و نخواهند شد . مگر در طول هفت سال جنايات آنان بر شما ثابت نشد ، مگر تجربه نکرديد ، رجائي و باهنر را چه کساني از ما گرفتند ، ننگ بر ما که سر سفره منافقيني هستيم که تا ديروز آنزمان که دور و برشان پر بود چه کارها که نکردند و الان چون پر و بالشان ريخت ،سرشان را پايين آورده و مي گويند ما توبه کرديم و من و تو هم خيلي زود گول حرف آنان را مي خوريم و فردا وقتي پر وبالي گرفتند براي چندمين بار پرچم مخالفت با اسلام را بلند مي کنند و ما را نابود مي کنند . جوانان ما در جبهه ها خون مي دهند شما برويد با يک عده لابالي و عياش و شرابخوار هم سفره بشويد اي مرگ بر شما که از رو نمي رويد . خانواده ارجمندم اين را به دوستانم برسانيد ، بخدا قسم کف پاي آنهايي را که براي در صحنه بودن و حمايت از حرکت حزب الهي برادران بيرون مي آيند و برعلیه افراد عياش و لابالي (براي خدا) اقدام می کنند را مي بوسم وحاضرم جانم را فدايشان کنم ، تأکيد مي کنم به دوستانم فقط حرکت شماست که مي تواند جلوي کارهاي کثيف و ضد اسلامي را که باعث انحراف برادران ما مي شود، بگيريد در غير اينصورت به جاي اينکه روز بروز انقلاب جلوتر برود قدم به قدم عقب تر مي رود . چشمهايتان را خوب باز کنيد و مواظب اطراف باشيد که گول نخوريد. برادرانم جنگ ما يک روز و دو روز نيست از زمان هابيل و قابيل جنگ بين حق و باطل بود تا الان وتا ابد خواهد بود. وظيفه ما انجام تکليف است ،بايد نهايت تلاشمان را بکنيم تا اسلام پيروز شود. انشاء الله غفلت نکنيم ، نگوييم ما سهم خودمان را آمديم حالا نوبت ديگران است با اين حرف خودمان را گول مي زنيم ودشمن را خوشحال ، جنگ مال ماست و مربوط به ما مسلمانان مي شود بايد از حداکثر مايه گذاري کنيم. مشکلات و رسيدن به سر و وضع خانواده و ... را در رأس قرار ندهيم. جهاد اصل است. نميگوييم به خانواده نرسيد ، آنها هم حقوقي دارند که ما بايد رعايت کنيم ولي اولويت را جهاد دارد . مشکلات را بر خود آسان بگيريد تا مانع جبهه آمدنتان نشود ، ما بايد گوش بفرمان ولي فقيه باشيم واز امرش سرپيچي نکنيم . منتظر باشيم که هر روز امام پيام بدهد که برويد جبهه ها را پر کنيد هر وقت احساس کرديد که جبهه نياز دارد برويد و سنگرها را پر کنيد .مدت برايتان ملاک نباشد. نگوئيد مأموريتمان اينقدر است ، خدا نگفته تا سه ماه برو و اگر تمام شد بهر وضعي که شده برگرد . اگرچه يک سال باشد و اگر لازم باشد بايد بطور مداوم در جبهه بمانيم . ولي نه يک موقعي هست که مي گويند آقا مي تواني بروي اين اشکال ندارد ولي اگر تشخيص دادند فرماندهان گفتند باشيد وجودتان ضروري است ونياز داريم سرپيچي نکنيد به اسلام فکر کنيد .حکم ، حکم خداست بايد حکم خدا را اجرا کرد اگر چه برايمان مشکل باشد. بايد تا آخرين نفس به پيش برويم و لحظه اي غفلت نکنيم ، يک لحظه غفلت يک عمر پشيماني مي آورد ، فردا بايد جوابگوي شهدا باشيم . مطيع فرمان فرماندهانتان باشيد. به‌خودتان‌برسيد، مشکلات روز به روز بيشتر مي شود ، مسئوليت سنگين تر مي شود بايد تحمل کنيم. اگر چه دست تنها باشيم ادامه دادن راه شهدا فقط شعار نباشد ، جبهه هيچ گاه نبايد احساس کمبود نيرو کند ، بايد با سر به جبهه برويم واز جان مايه بگذاريم خودمان براي خودمان تعيين تکليف نکنيم ، ببيينيم فرماندهان ما چه مي گويند . سنگر يک نعمت است ، جبهه و جنگ يک نعمت است ، شرکت در اين جهاد مقدس يک نعمت است سعادتي که هر کسي نمي تواند بيابد و در سنگر بنشيند . نگوييد چون عمليات نيست جبهه رفتن فايده اي ندارد ، عمليات يک شب يا کمي بيشتر است ولي داشتن و پدافند کردن از موضعي که بدست آمده شرط است .بايد خوب حفظ کنيم ، که خداي نکرده از دستمان نرود که سپس گرفتنش بسيار مشکل است ، دشمن وقتي جبهه را خالي ببيند تقويت مي شود ، منافقين خوشحال مي شوند، مواظب باشيد در پشت جبهه خودتان را نبازيد ، همسنگر شهيدتان را ياد کنيد آن زمان که با هم بوديد والان در ميان شما نيست . در پشت جبهه که هستيد برويد هر چند وقت يکبار اعلان آمادگي کنيد براي جبهه رفتن تا رفع تکليف کنيد ، برويد براي تداوم آموزش در بسيج ، نيروها را براي جبهه آماده کنيد ، پايگاههاي مقاومت را که نشان دهنده مشت پر جبهه هاي ماست خالي نگذاريد ، برويد و استقبال کنيدمطالعه داشته باشيد.قرآن را حتماٌ بخوانيد ، انسان را مقاوم ميکند،محکم ميکند،ايمانش را قرص ميکند،مشکلات را بر انسان آسان مي گرداند،اراده اش را قوي مي کند.هر چند وقت بنشينيد با هم ، دور هم جمع بشويد،از يک نفري که بيشتر در جريان مسائل هست در مورد مظلوميت کشورمان و مسائل ديگر از آن سئوال کنيد.برويد پيش حاج آقا زاهدي روحانيت مبارز ديگر برايتان صحبت کنند تا نفرتتان به دشمن بيشتر شود .برويد پيش حاج آقا زاهدي ، از اسلام برايتان بگويد ، از جنگ بگويد از مملکت بگويد تا احساس مسئوليت بيشتري بکنيد.خودتان را درگير يکسري مسائل نکنيد،پيرو خط امام باشيد و خط امام را بشناسيد ، دنبالش برويد پيدا مي کند.حاج آقا زاهدي نمونه اي از روحانيت مبارز و خط امام هستند که يک عده مقرض سعي دارند اينگونه روحانيت را تضعيف کنند و هر روز هي مرض ميريزند که دادشان را در بياورند، آنوقت يک ضعف بگيرند و سپر قرار بدهند و خوراک چندين ماهشان را داشته باشند.مثلاٌ يکي از بچه هاي حزب اشتباه مي کند و يک حرف تند ميزند آنها تا دو ماه حرفشان همين است.البته آنها کور خواندند ، حزب يک خط دارد آنهم خط امام و خط امام را خوب مي شناسند و مي دانند از چه کسي خط بگيرند يک عده افراد آگاه ضد اسلام آمدند مي گويند اين درست نيست . از دوستانم ميخواهم از برادران تقاضا مي کنم مسائل ريز امثال تلويزيون و يخچال را با خط امام عوضي نگيرند ، روغن را با خط امام عوضي نگيرند ، اگر اين طور پيش بروند خط امام را گم ميکنند و پيدا کردنش برايشان بي نهايت مشکل مي شود و شايد هم اصلاٌ پيدا نکنند. ميدانم شما به اختلافات دامن نمي زنيد ، اگر چنانچه يک عده هستند مي خواهند شما را وادار به اينکار بکنند خودتان را کنار بکشيد و ضعفي دست آنان ندهيد. مي بينيد که آنها کارشان همين است بدبختها چندين ماه به اين در و آن در ميزنند تا يک لقمه هر چند کوچک باشد بگيرند و يکماه حتي بيشتر توي دهنشان مي چرخانند و اگر هم پيدا نکردند لقمه حرام شده داخل شکمشان را بر ميگردانند هي مي جوند شايد خنده دار باشد که هست ولي واقعيت اينگونه افراد همين است ، مريض هستند ، دارند مي ترکند نميدانند چيکار کنند. در هر حال شما مواظب خودتان باشيد وقتي زياد شورش را در آوردند مردم خودشان متوجه مي شوند که هستند ، به قول يکي از خانواده هاي شهدا اينها هنوز به آخرين پله نردبان نرسيدند هنوز همين وسطها مشغولند وقتي به بالاي بالاي بالا که رسيدند طوري ميافتند که بوي گندشان همه را متوجه مي سازد و بيزاري و نفرت مردم را نسبت به خود مي بينند و اين را يقيناٌ ميدانم و با اطمينان مي گويم. مردم ما پاک ِ پاک هستند و هيچوقت اسلام و انقلاب را تنها نخواهند گذاشت . آنها وقتشان را بي جهت تلف مي کنند ، انشااله روزي چوبش را از دست مردم مي خورند.تا زمانيکه امام هست و انشا اله بماند تا ظهور حضرت مهدي موعود (عج)،اينها نميتوانند کاري از پيش ببرند ، ساعت به 45/2 نيمه شب رسيد برادر بزرگوارم حشمت اله خوابيده، منهم نگهبان مخابرات هستم.از نوشتن خسته شدم ولي مطالب زيادي دارم در همينجا تمام ميکنم انشا اله در فرصت بعدي ادامه خواهم داد. محمدتقی عظیمی

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد اطلاعات وعملیات لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد « اميرحسين نديري » در سال 1338 در روستاي محمودآباد ساوه ، در يك خانواده مذهبي ، چشم به جهان گشود. در دوران كودكي ، موفق به ديدار جمال نوراني حضرت امام (ره ) گرديد؛‌ او از « ياران در گهواره » بود كه امام (ره) نويدشان را داده بود. دوران تحصيلات ابتدايي، خود را در همان روستا ادامه داد و تحصيلات مقاطع راهنمايي و دبيرستان را در ساوه به پايان برد و در سال 1354 موفق به اخذ ديپلم رياضي گرديد. پس از تحصيلات،‌ مدت دو سال در يكي از شركتها مشغول به كار شد و پس از آن به خدمت سربازي رفت ؛ با شروع جريانات انقلاب ، فرمان امام (ره) را لبيك گفت و خدمت سربازي در دستگاه طاغوت ترك نمود.انقلاب اسلامی پیروز شداما دشمنان دست از سر مردم ایران برنداشتند. شيپور جنگ كه نواخته شد به خيل مدافعان حريم عشق و ولايت پيوست ؛ ابتدا به صورت « بسيجي » در منطقه غرب كشور و بعد از آن در كسوت سپاهيان اسلام در مناطق مختلف جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت.با لياقت و كارداني كه از خود نشان داد به مسووليت هاي مختلفي از جمله « فرماندهي اطلاعات و عمليات لشكر » برگزيده شد. شكوه حماسه او با فتح قله « شهادت » در منطقه « مهران » جاوداني ترين خاطرات را به حافظه تاريخ سپرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن الله دادی : فرمانده واحد طرح وعملیات لشگر 17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1331 فضای پر از صفا و صمیمیت روستای کودزر در شهرستان اراک سرشار از شمیم نجابت کودکی شد که از ازل نامش در لوح شهیدان شاهد قرار گرفته بود . اودر خانواده ای متولد شد که سرشار از معنویت ایمان به خدا و عشق به اهل بیت بود غم از دست دادن مادر با دنیای کودکانه اش در آمیخت و درسایه دست نامادری ، اخلاص و نجابت و مهربانی راتجربه کرد . دلش چشمه پاک صداقت بود و کردار و گفتارش یگانه با این که علم و معرفت در نظرش از ارزش والایی برخوردار بود اما مجبور شد برای رفع مشکلات مالی خانواده، تحصیل را درسال دوم راهنمایی رها کندو به دنبال کاربرود. وقتی خورشید از افق تاریک وطن طلوع کرد و برگستره قلب ها نور ایمان تابید او نیز به یمن وجود بزرگ مرد تاریخ انقلاب دل به امواج بی کران دریای حقیقت سپرد و پا به پای رهروان پیرو طریقت ، پیشاپیش مردم شهید پرور کودزر در مبارزات علیه رژیم طاغوت حضوری فعال داشت . عشق به انقلاب او را تا پاسی از شب در کتابخانه مسجد و پایگاه بسیج به فعالیت فرهنگی وامی داشت . برای بالا بردن سطح آگاهی فکری مردم به خصوص جوانان و نوجوانان روستا لحظه ای آرام و قرار نداشت حتی خط و نقاضی را نیز در جهت پیشبرد آرمانهای انقلاب به کارگرفت .هنوز دیوارهای کودزر و روستاهای اطراف آن لحظه های سرشاراز اخلاص را به یاد دارند لحظه هایی که او تمام اعتقادش را در قالب نقاشی و نوشته به سینه دیوارها می سپرد و با تمام وجود به پیر و مراد خود عشق می ورزید و راه مظهر تجلی نور می دانست ، نوری که به شبستان تاریک ماه روشنی بخشید و دلهای ما را لبریز از طراوت و نشاط کرد. با تشکیل سپاه پاسداران حاج حسن به این نهاد انقلابی پیوست و بیش از پیش در جهت تحقق آرمانهای انقلاب تلاش نمود . وقتی که راهیان خطه ایثار و شهادت خاک جبهه ها را با صلابت گامهای خود آشنا کرد و در بزم خون حماسه می آفریدند او نیز دل به بی کرانگی معرفت آنها سپرد و در آن سفر تکاملی انسان به بلندای والاترین قله کرامت معرفت و فضیلت دست یافت در این سیر معنوی بود که چشمهایش با زلالترین زخمها آشنا شد و به بوی تیر و ترکش خو گرفت .او که فرماندهی عملیات لشگر 17 را به عهده داشت آن قدر تیر و ترکش بر سر و چشمش نشسته بود که با آنها صمیمیت همنشینی را پیدا کرده بود و اگر خانواده اش او را سالم می دیدند برایشان جای تعجب بود . هنگامی که 70 درصد بینایی چشمهایش را به درگاه دوست تقدیم می کرد مطمئن بود که در مقابل 70 درصد اهدایی هزاران درصد نور و روشنایی به چشم دلش افزوده شده و سرمست از جرعه عشق الهی هزاران دریچه نور راهگشایش خواهد بود. اراده قوی و مصممش کارها را چنان برایش سهل و آسان کرده بود که دیگران با چشم قوی نیز چنین توانایی و قدرتی را نداشتند . هنگامی که عرصه نبرد از طنین گامهای دلاور مردان خطه ایثار و شهادت به خود می لرزید و آنها با حملات خود نوردگاه رزم را با خون آذین می بستند . در هر عملیاتی تمام تلاشش را برای انتقال مجروحان و شهیدان به کارمی گرفت.او می دانست که شهیدان پرستوهایی هستند که از خراب شدن آشیانه جسم ، ترسی به دل راه نداده و فقط چشم بر اوج پرواز قافله سبز شهادت دوخته اند و می خواست بازگشت پیکر مطهر شهیدان ، التیامی باشد بردلهای شکسته و داغدیده پدران و مادران آنان . او با سربلندی تمام ، غرور و نجابت شهیدان را به دوش می کشید و به پشت خط مقدم انتقال می داد قلبش سرشار از عشق به امام(ره ) بود و به هرگونه بیراهه کشیده نشد معتقد بود که تنها سر ارادت به آستان امام(ره) و پیروی از اسلام و قرآن راه سعادت و نجات در دنیا و آخرت است . هاله ای از نور اخلاص او را در برگرفته بود و به راستی در میان آن همه اخلاص و صداقت گم شده بود گمنام بود ، چون خود را پیدا کرده بود ، زیرا آنان که خود را می یابند از نظر دیگران گم می شوند و به چشم نمی آیند و این خود دلیل محکمی است که نورالانوار بر دلشات تابیده است دشت سینه اش گسترده بود و دریایی از بزرگواری در آن موج می زد اما همواره خود را قطره ای بیش نمی دید دلش در پشت آن همه نجابت و غرور سرشار از سادگی و افتادگی بود به قدری که شرم و حیا مانع از آن می شد که به زیر دستان خود دستور انجام کاری رادهد همیشه در انجام کارها پیشگام بود چنان که پس از انجام کار دیگران متوجه می شدند که کاری برای انجام در میان بوده است حتی کاری راکه مخارج از محدوده وظیفه اش بود به بهترین شکل انجام می داد چراکه حیا به او آموخته بود در مقابل امر فرماندهی مطیع باشد . او دیگر متعلق به زمین نبود زیرا مدتها بود که دل از قفس تنگ خاک کنده بود همرزمانش این حقیقت را وقتی حس کردند که او خانه اش را در قم در اختیار دیگران گذشاته بود تا بی هیچ اجاره ای از آن استفاده کنند حتی از خانوادی اش خواست تا پس از شهادتش لباس فرم و چند فشنگ به جامانده را به سپاه بازگردانند او می خواست سبک تر از پر باشد و کوچک ترین حقی به گردنش نماند . تمام گفتارش ، اعتقادش و هدفش در چند کلمه خلاصه شده و نوشته آن بر کوله پشتی اش به یادگار مانده است : اعزامی از قم به کربلا این واپسین روزها بی تاب تر شده ، زمزمه و سوز اشکش به هم آمیخته بود همواره از فراق یاران ناله سر می داد : یاران چه غریبانه رفتند از این خانه . مطمئن بود که مسافر جاده نور است اما دلش می خواست زودتر راهی دیار نور شود او جای پای نور را بر پیشانی بلند آفتاب دیده و آرزو کرده بود که آن جای پا را دنبال کند دلش می خواست کربلایی شود و خدا پاداش آن همه اخلاص وفا و نجابت را در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به او هدیه کرد حاج حسن به آسمانیان پیوست از جمله به شوهر خواهرش شهید حاج صادق بهرامی ، شهیدی که قبل از حاج حسن عشق به پرواز او را به کهکشانها کشاند و عطر ناب شهادتشان هنوز ازپنجره های باز چفیه هاشان ، به کوچه باغ خاطرات همرزمانشان می وزد تا یادشان زنده بماند و آسمان شهر را سرشار از عطر پایداری در عهد با امام(ره) رهبر و پاسداری از خون شهیدان کند .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسن موسوی : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ساوه سال 1339متولد شدودر يك خانواده مذهبي، پرورش يافت. از همان كودكي ، انس با قرآن و عشق به اهل بيت (ع) در اعماق جانش ريشه دواند ؛‌ نور قرآن و ايمان به سيرت و صورت او شعاع افكند و موجبات كمال روحي و معنوي او را فراهم كرد. با شروع جنگ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و تا لحظه عروج جاوداني خويش با تمام وجود در خدمت اين نهاد مقدس بود.در عرصه مبارزه ، با قبول مسئوليت هاي مختلف از جمله تبليغات ، مهندسي و ... خدمات شايان توجهي نمود و موجبات رضايت الهي را براي خود فراهم كرد ؛ هرجا كه قدم مي گذاشت و دست به هر كاري كه مي زد ، منشاء تحول و خير و كمال مي شد.در پشت جبهه ، با معرفي حماسه سازان جنگ و مقايسه جبهه هاي نور و ظلمت ، جوانان را به شركت در مبارزه و پيوستن به كاروان عاشقان حسيني ، تحريك و تشويق مي نمود.« شلمچه » آسماني بود كه كوچ جاوداني اين پرستوي خونين بال را شاهد بود تا انتهاي روشن ديدار.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نظام جلالی : قائم مقام فرمانده طرح وعملیات لشگر17 علی ابن ابی طالب (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در شهر محلات فرزندی از سلاله پاک رسول الله قدم به عرصه گیتی نهاد عزیزی که از همان کودکی مقدمه عروجش را فراهم کرد تا روزی آسمانی شود اخلاق و رفتارش زبانزد همگان بود و متانت شرمنده نگاه باوقارش . انقلاب اسلامی ایران سرآغاز فصلی جدید از زندگی سید نظام جلالی بود . او دیگران را به مبارزه علیه رژیم طاغوت دعوت می نمودو خود نیز به تکثیر اعلامیه ها و پخش آنها در اماکن مختلف اقدام می کرد . از اعضای موسس بسیج در دلیجان بود در جریان فعالیتهای منافقین در شهر ، روزها به مدرسه می رفت و شبها در بسیج به پاسداری از آرمانهای انقلاب و مقابله با منافقین مشغول بود . در سال 1360 بود که به جمع دلاور مردان سپاه پیوست.او باگذراندن فنون نظامی ، به عنوان فرمانده سپاه دلیجان انتخاب شد .بی قراری اش او را از دلیجان به خطه سر سبز کردستان وشهر سقز کشاند. وقتش را به ارشاد مردم و شناساندن انقلاب به آنان، می گذراند و از مبارزه با منافقین و کومله و دمکرات فروگذار نبود .در سپاه سقز به عنوان فرمانده عملیات فعالیت می کرد. نیروهایی که در آن منطقه خدمت کرده اند ، مهربانی و محبت او را به یاد دارند . سید نظام خیلی کم صحبت می کرد. انسانی متدین و وارسته و عارف بود. دلش برای خدا می تپید . متانت و زلالی روحش باعث شد تا دیگران جذب او شوند . ساده و صمیمی بود، مثل یک نیروی ساده. شاید کسی تصور نمی کرد او جانشین فرمانده طرح و عملیات لشکر باشد.با تشکیل کلاس و جلسات قرآن و احکام ،تعالیم اسلام را در کام رزمندگان می نشاند و چهره نورانی اش حاکی از سجده های طولانی او در نماز شب بود. زیارت عاشورا ، روح بلند او را شیفته خود کرده بود . راز سر به مهر و زمزمه های عاشقانه اش گشوده نشد. اما قطرات زلال اشکش نشانگر اخلاص و تواضع او در نزد خدا بود عاشق و دلداده امام (ره) بود . آرزویش شناخت دیگران از اسلام صدور و پاسداری انقلاب اسلامی بود. در وصیت نامه اش از فرزندش مقداد خواسته است تا سلاح بر زمین افتاده او را بردارد و از اسلام و ارزشهای انقلاب پاسداری کند. پایان عملیات بدر ، مصادف شد با برگزاری اولین دوره ستادو فرماندهی سپاه ؛سید نظام بعد از گذراندن دوره 6 ماهه رتبه اول این دوره را به دست آورد ، به پاس این لیاقت لوح سپاه و سکه ای را به عنوان هدیه دریافت کرد که سکه را تقدیم جبهه های نبرد حق علیه باطل نمود. اخلاص و ایثار او درسی بود برای دلهای تشنه معرفت . عملیات والفجر 1و2و8 کربلای 4، 5 و عملیات خیبر ، خاطرات سبز سید نظام را فراموش نکرده اند .والفجر 8 شاهد زخمی است که پیکر او را رنجور ساخت .در عملیات بدر تیری که به کتفش نشست درد جسمش را دو چندان کرد . سید نظام ، دلاوری بود که یکی از فاتحین جزیره بوارین نام گرفت در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه ، بر اثر اصابت گلوله خمپاره از خاک به افلاک پرکشید . برای مدتی پیکر مطهرش در منطقه مانده و آماج ترکشهای زیادی شد . آن گونه که تنها قسمتی از کتف راستش سالم مانده و بوسه گاه مادر شد . پیکر مطهرش را از ساعت و انگشتری شناختند که مونس و همراه همیشگی او بود .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 10

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی