مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید صفرعلی رضایی : فرمانده‌گردان جندالله لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در روستای «نوگیدر» شهرستان بیرجند، پا به عرصه گیتی نهاد. تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رساند و سپس برای ادامه تحصیل به بیرجند رفت. روزهای پایانی تحصیلات دبیرستانی او، با روزهای پر التهاب انقلاب اسلامی همزمان شد. صفرعلی نیز مخالفت خود را با رژیم اعلام می نمود و در راهپیمایی ها و تظاهرات مردمی شرکت می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی، صفرعلی که در رشته فرهنگ و ادب دیپلم گرفته بود، عازم خدمت سربازی شد. او تمام دوره سربازی خود را در «نقده» گذراند و با اتمام این دوران، به عضویت سپاه انقلاب اسلامی درآمد. چندی بعد ازدواج کرد و یک ماه پس از تولد اولین فرزندش، راهی جبهه شد. او در مدت حضور طولانی و پربار خود در جبهه، در عملیات های متعددی شرکت کرد. والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر 9 و کربلای پنج، از مهم ترین عملیات هایی به شمار می روند که او در آن ها شرکت داشت. در عملیات والفجر 9 بود که از ناحیه دست چپ و پشت به شدت مجروح شد و این جراحات مدتی او را در بیمارستان بستری کرد. اما هنوز به طور کامل بهبود نیافته بود که دوباره روانه جبهه شد. او به مدت نه ماه مسئولیت بسیج عشایر مرز بیرجند را به عهده داشت و در این دوران خدمات ارزنده ای را به عشایر ارائه کرد. او که همواره سختی ها و مشکلات را صبورانه پشت سر می گذاشت از انجام هیچ خدمتی دریغ نمی کرد. این رفتار او باعث شده بود که عشایر علاقۀ زیادی به او پیدا کنند. شش ماه حضور در منطقۀ خوسف و یک ماه و نیم خدمت در معدن «قلعه زری» و فعالیت به عنوان مسئول و معاون بسیج این نواحی، از دیگر فعالیتهای اوست. با این که بیشتر اوقات از خانه و خانواده اش دور بود، سعی می کرد که همسر و فرزندانش را از خود راضی نگه دارد. او همسری دلسوز و پدری مهربان بود. لحظه ای از یاد خانواده اش غافل نمی شد. حالا دیگر قریب هشت سال از شروع جنگ تحمیلی می گذشت و صفرعلی که با گذر زمان بسیاری از دوستان و همرزمانش را از دست داده بود در آرزوی پیوستن به آن ها لحظه شماری می کرد. وقتی خبر پذیرش قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل به گوشش رسید بی تاب شد و در اندوه عقب ماندن از قافله یارانش گریست. اما این آخر راه نبود. چندی نگذشت که منافقین وطن فروش با طمع خام نفوذ به میهن، از مرزهای غربی، وارد کشور شدند. عملیات مرصاد آغاز شد و صفرعلی نیز در این عملیات شرکت کرد و مردانه جنگید و در همین عملیات بود که به آرزوی دیرینه اش رسید و به حق پیوست. صفرعلی رضایی پس از هشت سال خدمت و دفاع، به تاریخ 6/5/1367 در تپه های حسن آباد اسلام آباد غرب به دست منافقین و مزدوران ضدوطن، هدف رگبار مسلسل قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر پاکش را در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد عبدالله زاده مقدم : فرمانده گردان حضرت قائم(عج) تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ششم آذرماه سال 1330 در شهرستان بشرویه چشم به جهان گشود.در کودکی به مکتب خانه رفت و قرآن را آموخت. دوره ی ابتدایی را در سال 1336، در روستای بشرویه آغاز کرد و در همان جا به پایان رساند. حافظه ای قوی داشت و هر چیزی را که می خواند به ذهنش می سپرد .کودکی مظلوم و متواضع بود. اوقات فراغت را به کفاشی و بنایی می رفت و مدتی هم به مشهد رفت و در شرکت نان رضوی به کار مشغول شد. به والدینش در کارها کمک می کرد. بازار گرد نبود وقتی در خانه کار نداشت، دنبال کسب بود. در هر کاری شرکت می کرد تا بی کار نماند. به مسجد می رفت و نمازش را در سه نوبت در مسجد می خواند. به افراد خیرخواه و مومن علاقه داشت. قرآن می خواند و سعی می کرد مشکلات مردم را حل کند. خانواده اش را برای خواندن نماز صبح بیدار می کرد زمانی که پدرش تصادف کرده بود او را به دوش می کشید و به دکتر می برد .خدمت سربازی را در تهران و سرخس گذراند. در روز عید غدیر خم سال 1353 و در 22 سالگی با خانم معصومه صادق زاده ازدواج کرد.ثمره ی 13 سال زندگی مشترک آن ها شش فرزند به نام های زهرا (متولد 9/9/1354)، محمد (1/3/1356)، علی (16/6/1358)، حسن (31/2/1360)، حسین (30/6/1361) و نرگس (30/1/1366) می باشد. در تاریخ 6/6/1358 و هم زمان با تشکیل سپاه در بشرویه وارد این نهاد مقدس شد. به مدت دو سال فرماندهی سپاه و مدتی هم فرماندهی بسیج را بر عهده داشت. یکی از دوستانش می گوید: «سال 1363 ـ 1362 روزی که بسیج فردوس افتتاح شد ایشان مناجات را از رادیوی سپاه فردوس مستقر در بسیج با یک سوز و گدازی می خواند که هنوز از دیوارهای شهر به گوش می رسد.» محمدرضا مدبر نیز می گوید: «صدای مناجاتش هنوز در ذهن من به خصوص در شب های ماه رمضان هست. هر وقت به مقابل بسیج می رسم مثل این است که صدایش هنوز بلند است.» زمان حمله ی آمریکا به صحرای طبس، اولین نیرویی که اعلام آمادگی کرد، احمد عبدالله زاده بود که به همراه نیروهای پاسدار از سپاه بشرویه با مسئولیت خودش به آن جا رفت. با ضد انقلاب و منافقین مخالف بود و سعی می کرد که آن ها را اصلاح کند. حدود سه ماه در جنگ های کردستان انجام وظیفه کرد. دعای کمیل، ندبه و توسل را در سپاه برگزار می کرد. با توجه به این که فرمانده بود، محوطه ی سپاه را خودش جارو می کرد. معصومه صادق زاده ـ همسر شهید ـ می گوید: «من به ایشان می گفتم: چرا شما این کارها را انجام می دهید. می گفتند: فرقی نمی کند، من از این کار لذت می برم.» با نیت دفاع از میهن، کشور، قرآن، مذهب، ناموس مردم و به تبعیت از فرامین امام، به جبهه های حق علیه باطل رفت. با شروع جنگ تحمیلی جبهه را بر همه چیز ترجیح داد و در بیشتر عملیات ها شرکت داشت. می گفت: «جبهه دانشگاه است. سیدالشهداء (ع) در راه دین شهید شده اند و ما چون پیرو امام هستیم باید برای دین و اسلام به جبهه برویم.» به امام بسیار علاقه داشت. عشق و علاقه ای او به امام باعث شد که زمانی که امام فرمودند: «هل من ناصر ینصرنی»، خانه و زندگی را فراموش کند و به جبهه برود. 35 می گفت: «تا جایی که توان داشته باشم در جبهه خواهم ماند و آن قدر می جنگیم تا دشمن خسته شود و عقب نشینی کند.» زمانی که می خواست به جبهه برود از تمام بستگانش در ضمن خداحافظی می گفت: «از من راضی باشید دعا کنید راه کربلا باز شود و برای سلامتی رزمندگان اسلام دعا کنید.» آرزو داشت راه کربلا باز شود و پدر و مادرش را به کربلا ببرد. شهید تا قبل از شهادتش دوباره مجروح شد و 40 درصد مجروحیت داشت. در عملیات خرمشهر زیر آوار ماند که همرزمانش او را از زیر آوار بیرون آوردند. شیمیایی شد و دو مرتبه ترکش خورد که اثرش روی صورتش برجا مانده بود. محمد عبدالله زاده ـ فرزند شهید ـ نقل می کند: «پدرم در جبهه با موتور در گل ولای فرو رفته بود و صورتشان زخمی شده بود. موقعی که به منزل می آمد و تلویزیون روشن بود ـ با این که خودشان مدت ها در جبهه بودند ـ بازمی گفتند: ای کاش من هم در جبهه بودم.» به بسیجی ها و پاسداران علاقه داشت. مدتی محافظ امام جمعه و مکبر نماز جمعه بود. علی محمدی نیک نژاد ـ از همرزمان شهید ـ از شجاعت ایشان می گوید: « یک شب در هورالهویزه بودیم که توی پاسگاه روی آب دیدم از گوش وی خون می آید، پرسیدم چرا گوش شما خونی است؟ گفت: نمی دانم، ترکش خورده. فقط دیدم یک مرتبه سوز گرفت. او برای خواندن نماز شب رفته بود.» به مداحی اهل بیت (ع) علاقه داشت. روضه می خواند. به امام حسین (ع) و دوازده امام ارادت خاصی داشت. به علماء انقلابیون و افراد خوش رفتار علاقه داشت. موقع خواب وضو می گرفت. اعتقادش به خدا قوی بود. در مراسم محرم شرکت می کرد. در شب های قدر ماه رمضان قرآن به سر می گرفت. نماز شب می خواند. علی محمدی نیک نژاد ـ همرزم شهید ـ می گوید: «در مدتی که با ایشان در جبهه بودم، نماز شبش ترک نشد. فرد متدین و با خدایی بود. در سر سفره دعای سفره را می خواند. به تعقیبات نماز مقید بود. صبح ها که در جبهه می دویدیم، در ضمن دویدن دعای مخصوص صبح را می خواند.» یکی از دوستانش نقل می کند: «اوقات بیکاری دعا و قرآن می خواند. روی مستحبات تاکید زیادی داشت. دعای بعد از نماز را حتماً می خواند. نماز شب را به جا می آورد و مداحی نیز می کرد.» « به رزمندگان سرکشی می نمود و سعی می کرد مشکلات آن ها را حل نماید مشکلات را با توسل به ائمه ی معصومین (ع) و خدای باری تعالی حل می کرد. در انجام هر کاری با همرزمانش مشورت می کرد. در کارهای جمعی شرکت می کرد و در جایی که می بایست سریع تصمیم گرفته شود خودش ـ که یک فرمانده ی نظامی بود ـ سریع تصمیم می گرفت. اوفرماندهی گردان حضرت قائم(عج) تیپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت. بسیار متواضع بود و کسی متوجه نمی شد که ایشان فرمانده هستند. بیشترین کار را او انجام می داد و کمترین کار را به دیگران واگذار می نمود. می گفت: «مسئولیت من بیشتر است.» محمدرضا مدبر ـ همرزم شهید ـ نقل می کند: «وقتی آتش دشمن شدید بود، او جلوتر از نیروها حرکت می‌کرد. رزمندگان می گفتند: شما به جلو نروید ما هنوز شما را لازم داریم.» یکی از نیروهای خط شکن بود. همیشه در خط مقدم و جلوتر از نیروهای خودی بود. اول خودش حرکت می کرد، بعد دیگران را تشویق به حمله می نمود. علی حیدری ـ همرزم شهید ـ می گوید: «در تاریخ 7/10/1364 با کاروان عاشورا از فردوس عازم اهواز بودیم. برادر احمد عبدالله زاده به عنوان فرمانده گروهان بود. وقتی به اهواز رسیدیم در آن جا حدود 15 روز آموزش نظامی دیدیم و بعد عازم جزیره ی مجنون شدیم. ایشان در آن جا مسئول تبلیغات بودند. از گردان یاسین او را به عنوان فرماندهی گردان انتخاب کردند ولی نیروهای گردان نگذاشتند که ایشان به آن گردان برود. او برای بازدید از پاسگاه آبی به جزیره ی مجنون رفت و وقتی برگشت، گفت: آن جا جنگ نبود، استراحتگاه بود. وقتی ما به آن پاسگاه رسیدیم، شهید گفت: هرجایی که سخت و مشکل است من می روم. مدت سه شبانه روز در پاسگاه نزدیک عراق بود و تا نزدیکی دشمن می رفت. در آن جا غواصی نیز می کرد. هر پاسگاهی که خراب بود باید غواص می آمد و آن را درست می کرد. ولی او چنان در غواصی ماهر شده بود که به پاسگاه های دیگر نیز می رفت و اشکالات آن ها را برطرف می نمود.» یکی از دوستانش نقل می کند: «در عملیات والفجر هشت و در منطقه ی فاو از رودخانه با قایق عبور می کردیم که هواپیماهای عراقی به بمباران منطقه پرداختند. شهید با خنده گفت: اگر توی رودخانه بیفتیم، با توجه به تجهیزاتی که همراه داریم، جانوران دریایی ما را نمی خورند و حتماً پیدا می شویم. احمد عبدالله زاده، در تاریخ 9/7/1366 و در عملیات پدافندی در منطقه ی شلمچه ـ در حالی که فرماندهی گردان حضرت قائم (عج)تیپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت. به علت اصابت تیر مستقیم دشمن به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در روز اربعین حسینی تشییع و در گلزار شهدای بشرویه به خاک سپرده شد. مادر شهید می گوید: «همسایگان ما خواب دیده بودند که در خانه ی ما یک درخت گل صد برگ است.»

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن رضا ماژانی : فرماندار بیرجند سال 1333 در روستای چهکند درشهرستان بیرجند به دنیا آمد. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را در آغوش پدر و مادری مومن ومذهبی گذراند .بعد از وارد دوران تحصیلات ابتدایی شد.دوره ی راهنمایی و دبیرستان را هم با موفقیت طی نمود و وارد دانشگاه شد.اوتحصیلات دانشگاهی را با بورسیه جهاد سازندگی(سابق) به پایان رسانید و با دانشنامه کارشناسی در جهاد سازندگی مشغول خدمت شد. در طول خدمت از نیروهای برجسته جهاد بود و به جهت توانایی وتعهدی که داشت به سمت فرماندار شهرستان بجنورد برگزیده شد و تا زمان شهادت در این سمت خدمات شایانی از خود به یادگار گذاشت. در طول جنگ تحمیلی ایشان بارها به جبهه رفت و در عملیات مختلفی شرکت کرد. آخرین بار در سال 1367 برای شرکت در عملیات مرصاد راهی جبهه شد که در همین عملیات به شهادت رسید. لیلا ایزد پناه,همسر شهید در مورد او چنین می گوید: "ویژگی های اخلاقی شهید وپای بندی اوبه اصول و احکام اسلام و تعهد ایشان در قبال جامعه محروم به حدی بود که بهتر از نهاد جهاد سازندگی را جهت خدمت به رنج دیدگان و محرومین نیافت و به همین دلیل جهاد سازندگی را انتخاب کرد . باید گفت در رابطه با مسائل اجتماعی و خدمت به مردم الگوی خدمت به خلق بود که از دیدگاه عامه مردم مقبولیت تام داشت. از بعد ساده زیستن و ساده پوشیدن و خونسردی در مقابل مشکلات از صفات بارز و ممتاز اخلاقی شهید بود. امر به معروف و نهی از منکر می کرد. عشق به امام حسین و اهل البیت علیهم صلوات الله و تشکیل مجالس و محافل مذهبی و مراسم سینه زنی و روضه خوانی و توسل به ائمه اطهار داشت. ایده و افکار ناب آن عزیز دربرخوردهای زیبا و اسلامی شهید با همه و فرزندانش فراموش نشدنی است و تا زمانی که سایه رحمتش بر سر خانواده بود از محبت های بیکران و اسلامی او به حد اعلاء برخوردار بودیم. به امام و روحانیت متعهد عشق می ورزید و قبل از انقلاب مقلد امام بود . پیروی از ولایت فقیه را واجب می دانست و علاقه و دلبستگی شدیدی به امام و اسلام و پاسداری از انقلاب و ارزش های انقلاب داشت. عامل به واجبات و تارک محرمات الهی بودند در رابطه با انجام صله رحم و دیدار با اقوام و بستگان با مشکلات کاری و مسئولیتی که بر عهده ایشان بود ملزم به رعایت انجام آن بود و انجام می داد. پدر و مادرش را آن قدر محترم می شمرد که همه جهات اخلاقی و اسلامی را در خصوص والدین مراعات می کردند. " او خدمت کردن در جهاد را خدمت به مستضعفین و بندگان خدا و عبادتی بزرگ می دانست و در انجام خدمات مربوطه که شامل قشر مستضعف و مورد توصیه حضرت امام بود سر از پا نمی شناخت. از ریاکاری و تزویر متنفر بود و اگر کسانی را در این جهت مشاهده می کرد روی خوشی با آنان نداشت. طالب منصب و مقام نبود و دوست داشت در مناطق محروم خدمت کند ,چون مورد توجه امام بود. وقتی هم که به سمت فرمانداری شهرستان بجنورد برگزیده شد با استاندار وقت در میان گذاشته بود به شرطی فرمانداری را می پذیرم که محدودیتی در رفتن به جبهه و جنگ نباشد .بعد از قبولی سمت فرمانداری موفق و مردمی بود. قبل از شروع کار اداری به اداره می رفت و دیرتر از همه کار را رها می کرد. کار و خدمت ایشان وقت به خصوصی نداشت و شبانه روزی بود. موقعیت نظام جمهوری اسلامی ایجاب می کرد که مسئولین و دست اندرکاران از خدمت کردن به مردم اظهار خستگی نکنند و شهید ماژانی چنین بود . محل کارش به روی همگان باز بود. انسانی پشتکار دار و خادم به محرومین بود و سعی داشت طرح ها و برنامه هایی که به نتیجه نهایی می رسید بهره عام المنفعه آن را تقدیم محرومین بنماید. صدام و حزب بعث را کافر و دست پرورده آمریکای جهان خوار می دانست و جنگ تحمیلی را براساس نظریه حضرت امام و از الطاف الهی و واجب می شمرد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید احمد علی آبادی : فرمانده گروهان دوم گردان المهدی(عج)لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344 در روستای "خراشاد"در شهرستان بیرجند ودر خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود. از کودکی به کلاس های قرآن و تحصیل علوم علاقه فراوانی داشت تا این که قبل از رفتن به دبستان در کلاس آموزش قرآن شرکت کرد . دوران دبستان خود را در روستای خراشاد گذراند و دوران راهنمایی تحصیل را در شهرستان بیرجند سپری کرد . به طلبه گی علاقه فراوانی داشت به شهرستان قم رفت و در حوزه علمیه ثبت نام نمود. پس از یکی دو ماه تحصیل در حوزه با آغاز جنگ تحمیلی، زمان آن بود که سلاحش را از قلم به ابزار جنگی مبدل سازد.ا و در میادین جنگ حضور مداوم داشت. اندکی از آغاز جنگ تحمیلی عراق بر ایران نگذشته بود که از طریق بسیج راهی دیار عاشقان الله شد. پس از گذشت چندی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ولشکر 17 علی ابن ابیطالب(ع) قم درآمد. به دلیل ذکاوت سرشار و استعداد عمیقی که در بطن او مشاهده می شد, با تاسیس واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به کمک عده ای از همرزمانش به آن بخش رفتندو فعالیتهایشان را ادامه دادند. در طی مدتی که در جبهه حضور داشت یک بار از ناحیه پا مجروح شد که مدتی را در بیمارستان بستری بود و پس از بهبودی دوباره راهی جبهه شد. برای تشکیل خانواده و ازدواج از سپاه قم به سپاه مشهد منتقل شد. او در تاریخ 26/6/1364 ازدواج نمود و در سپاه مشهد مشغول خدمت بود تا این که پس از گذشتن چهارماه از ازدواجش تصمیم رفتن به جبهه را گرفت ,چون احساس می کرد وجود او در جبهه بیشتر نیاز است تا در پشت جبهه. در تاریخ 7/11/1364 عازم میدان جنگ شد. نظر اودر مورد جنگ این بود که جنگ باید تا بیرون کردن متجاوز از کشور اسلامی و تنبیه او ادامه داشته باشد. همیشه می گفت در تمام مصائب صبر کنید که خدا با ما صابران است. در آن روزی که می خواست به جبهه برود گویی می دانست که آخرین دیداری است که با خانواده اش دارد. می توان گفت که تنها آرزویش شهادت بود. وی همیشه توصیه می کرد که اگر من شهید شدم بر من گریه نکنید. برای امام حسین (ع) و یارانش گریه کنید. 35 روز از آخرین باری که به جبهه رفته بود, گذشت و در عملیات افتخارآفرین و پیروزمندانه والفجر نه در ارتفاعات سلیمانیه عراق بر اثر ترکش خمپاره به سر و دستشان، جانش را تقدیم اسلام نمود و به آرزوی دیرینش رسید و به ملکوت اعلی پیوست. پیکر مطهرشان را همراه با یازده تن دیگر از گلگون کفنان اسلام در تاریخ 26 اسفند سال 1364تشییع و در بهشت رضا به خاک سپردند. همسر ش پس از شنیدن خبر شهادت سید احمد گفت: پیامم به خانواده های شهدا به خصوص همسران شهید داده این است که به خاطر خدا و به خاطر مصالح انقلاب، همانند فاطمه زهرا (س) و زینب کبری (س)، بردباری را پیشه و سرمشق خود سازند و راضی به رضای خدا باشند. و بدانند که مرگ حق است و راهی است که به هرحال باید رفت، پس چه بهتر که این راه با سعادت مندی و افتخار طی شود. پیامم به امت حزب الله این است که به هر نحوی که می توانید در این جنگ و انقلاب سهیم باشید زیرا خواهی نخواهی این جنگ انشاءالله به همین زودی ها و به یاری امام زمان (عج) تمام خواهد شد و روسیاه و شرمنده افرادی هستند که در این جنگ هیچ گونه سهمی نداشته اند. پیامم به رزمندگان کفر ستیز اسلام این است که, ای دلیران اسلام شما در جبهه ها بجنگید و ما در پشت جبهه پشتیبان شما هستیم و هر زمانی که امام عزیزمان اجازه بدهند به یاری شما در آن سرزمین های پاک خواهیم شتافت. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار جنگ جنگ تا پیروزی والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا مزدستان : فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیستم دی ماه سال 1343ـ همزمان با ماه مبارک رمضان ـ در شهرستان فردوس چشم به جهان گشود. از همان کودکی صبور، مظلوم، هوشیار، خیلی مهربان، جذاب و با خدا بود . چهره روشنی داشت. خوش سیما و خوش هیکل بود و به خاطر موهای قشنگ و زردش به او می گفتند: «کاکل زری». به مادربزرگ نابینایش بسیار خدمت می کرد. هر وقت که او آب می خواست. غلامرضا اولین کسی بود که بلند می شد و به او آب می داد . تا وقتی که زنده بود بسیار کمکش می کرد. هر روز که با او بیرون می رفت ریگ های کوچک را از سر راه او برمی داشت که به پایش نخورد. از همان شش سالگی به مادربزرگش علاقه داشت و سفارش میکرد که به او مهربانی کنند. ما تعجب می کردیم که این بچه چه طور عقلش می کشد که به بزرگترهایش احترام بگذارد. بچه ای آرام و ساکت بود. فعالیت های سودمند انجام می داد. به خواهر و برادر بزرگ تر هرگز حرف زشت نمی زد. هر شب با مادرش سوره ی حمد و توحید را می خواند تا نماز را یاد بگیرد. پیش از بلوغ مرتب نماز می خواند. در کودکی به مکتب خانه رفت تا قرآن را یاد بگیرد. دوره ی ابتدایی را بین سال های 1355 ـ 1350 , دوره راهنمایی را در مدرسه ابوریحان بیرونی و دوران متوسطه را در دبیرستان طالقانی شهرستان فردوس در رشته ی علوم تجربی به پایان رساند. به پدر در کارهای کشاورزی و بنایی کمک می کرد و برای گوسفندان آذوقه می برد. پدرش می گوید: «او در تمام کارها به ما کمک می کرد. یک روز دیدم صدایی می آید، متوجه شدم او چاه می کند، بدون این که کسی کمکش کند، می خواست تا فاضلاب باغ را به آن چاه وصل کند.» از همان اول دبیرستان با کارهای رژیم مخالف بود. از رژیم طاغوت ناراحت بود ومی گفت: «بچه های طبقه ی بالا بی سوادند و به زور پارتی آن ها بالا می آیند، کسی به بچه های رعیت اعتنا ندارد، تحویلشان نمی گیرند.» از ژاندارم ها که مردم را اذیت می کردند بسیار ناراحت بود. قبل از انقلاب با برادر بزرگ خود به راهپیمایی می رفت و در تظاهرات شرکت می کرد. نوارهای امام را که از قم آورده بودند در زیر خاک پنهان می کرد، چون برادر بزرگش ـ که اعلامیه امام را پخش می کرد ـ قبلاً دستگیر شده بود. اوقات فراغتش را در مسجد می گذراند و گاهی ورزش می کرد. به شنا علاقمند بود. کتاب های مذهبی و کتاب شهید دستغیب را مطالعه نمود. پیش از اخذ دیپلم و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. او معتقد بود که صدام باید از بین برود .می گفت: «اگر دشمن بر ما مسلط باشد زندگی بر ما حرام است.» غلام حسین مزدستان ـ پدر شهید ـ می گوید: «وقتی به او گفتم: درس بخوان تا به دانشگاه بروی می گفت: جنگ مقدم است بر دانشگاه.» بیشتر وقتش را در بسیج می گذراند. او با برادرش موسس پایگاه بسیج اسلامیه بود. محمد حسن مزدستان ـ برادر شهید ـ می گوید: «بهترین مشغولیت او در خلال تحصیل، جنگ، جبهه و بسیج بود.» دوران جوانی شهید مزدستان، همرزمان با تجاوز رژیم بعث عراق به میهن اسلامی و شکل گیری شخصیت سیاسی و معنوی او در سال های دفاع مقدس و بسیج بود. او خالصانه در راه رضای خدا، دفاع از دین و مملکت اسلامی پای در چکمه گذاشت. او از همه بی ادعاتر و مخلص تر بود. تمام وجودش را در راه رضای دوست «فی سبیل الله» وقف کرده بود. دنیا را با تمام مظاهر فریبنده اش به دنیا داران واگذاشت. غلام رضا مزدستان انسانی نمونه بود آن گونه که در بهترین ایام عمر، از تحصیل، راحتی و همه ی امکانات مادی خویش در راه خدا گذشت و به وصال حق رسید. انسانی وارسته بود که در همه ی صحنه های سیاسی و دینی حضور داشت. سرباز گمنام حضرت امام و مراد و مقتدایش ایشان بودند. مصداق بارز آیه ی «اشداعلی الفکار رحماء بینهم» به حساب می آمد. در شرایط سخت جنگ، مشکل ترین مسئولیت ها را می پذیرفت.» عباس زال ـ یکی از همرزمان شهید ـ می گوید: «شهید مزدستان در عملیات خیبر حضور داشت. عملیات بسیار حساس و خطرناک بود. او محکم و تا آخر کار ـ در عین حال که عراقی ها پاتک می زدند ـ حضور داشت.» دوره های آموزشی مختلفی از جمله: دوره ی هدایت آتش و دوره ی فرماندهی قبضه 106 میلی متری را در واحد ادوات(ضد زره) تیپ 21 امام رضا (ع) گذرانده بود. شهید مدتی در کردستان و همچنین در عملیات والفجر دو و عملیات بدر نیز شرکت داشت. تقریباً از عملیات خیبر به بعد در تمام عملیاتی که تیپ 21 امام رضا (ع) فعال بود، حضور داشت. همچنین مسئولیت اطلاعات به عهده ی ایشان بود. برادر شهید می گوید: «وقتی او قسمت اطلاعات ـ عملیات را انتخاب کرد، از او خواستم که به تشکیلات جهاد بیاید که در آن جا هم فن کار با دستگاه های مهندسی را یاد بگیرد و هم خدمت به جبهه است. او گفت: من رزمنده ای را به یاد دارم که روی سیم خاردار قرار گرفته بود تا دیگران از روی او بگذرند. او خاطره ی کسانی که جان خود را فدای اسلام می کردند یادآور می شد واز اینکه در جایی غیر از بطن جنگ باشد ,گریزان بود». در پشت جبهه برای جذب نیرو فعالیت می کرد و در جبهه مسئولیت های مهم به او واگذار می شد. محمدرضا زال حسینی ـ دوست و همرزم شهید ـ می گوید: « از خصوصیات بارز او نماز شب بود. نماز شب او با نماز شب خیلی ها فرق داشت. نماز شبی که یکی ـ دو ساعت مانده به اذان صبح، در نیمه شب می خواند. ما معمولاً نیم ساعت یا یک ساعت مانده به اذان صبح با صدای قرآن بلند می شدیم، می دیدیم که شهید مزدستان از گوشه ای می آید و جانمازش به دستش است. او تا آن لحظه با خدای خویش خلوت کرده بود.» محمد حمیدی می گوید: « خدا را شاهد می گیرم در مدتی که با او آشنا بودم در جبهه و غیره، حتی یک شب نماز شب او ترک نشد. آن هم چه نماز شبی! دو ساعت به اذان صبح بلند می شد و آن چنان گریه می کرد و به پهنای صورت اشک می ریخت که انسان متحیر می ماند. در مدت 25 روز عملیات بدر در درون قایق، در پیشروی، در عقب نشینی، در محاصره ی نیروهای عراقی و در قلب پاسگاه های آبی «ترابه» یک شب نماز شبش ترک نشد، به طوری که بعد از عملیات آثار پیچ و مهره های کف قایق، روی ساق های پایش نمایان بود. از مهم ترین صفات ممتاز شهید، همین نماز شب و تهجد این عارف با الله بود.» علی ادریسی می گوید: «در سنگرهای تنگ و تاریک یا جاهایی که مزاحم کسی نشود و در هوای بیرون و سرد، خیلی وقت ها که برای خوردن آب بیدار می شدیم، می دیدیم او بیرون و در هوای سرد مشغول گریه و زاری است و نماز می خواند.» پدر شهید می گوید: « یک شب از جبهه برگشته بود. خواب بودم که ناگهان متوجه شدم چراغ اتاقش روشن است. خواستم بروم و چراغ را خاموش کنم، دیدم او نماز شب می خواند، آهسته برگشتم و پیش خودم و خدا خجالت کشیدم که من مرد 70 ساله خوابیده ام و این جوان نماز شب می خواند.» شهید از بی تقوایی، بی نظمی، ترسو بودن، و غیبت کردن بیزار بود. او به مادیات توجهی نداشت. برای گرفتن موتور ثبت نام کرده بود و قرار بود آن را تحویل بگیرد. با توجه به این که پول آن را داده بود، برای تحویل موتور نرفت، او فکر مادیات را نمی کرد. محمدرضا زال حسینی می گوید: «بعد از شهادت او فهمیدیم که پاسدار رسمی است. چون هیچ وقت در لباس سپاه نبود. به خاطر این که نمی خواست بین بسیجی ها برتری داشته باشد. همیشه با لباس بسیجی بود. رابطه او کاملاً انسانی و اسلامی بود. کسی که یک مرتبه با او برخورد می کرد، مجذوب رفتار، گفتار، صداقت و پاکی او می شد، همیشه در بین نیروها ممتاز بود." یکی دیگر از همرزمان شهید می گوید: «همیشه با زیردستان مهربان بود. با علاقه و پشتکار در یکی از ارتفاعات با زحمت زیاد سنگری ساخته بود که هر روز برای سر زدن و دیده بانی به آن جا می رفت. به طوری که دوستان شهید این موقعیت را « موقعیت شهید مزدستان، لقب دادند.» قبل از شهادت ایشان، یکی از دوستانشان نقل می کنند: «در عملیات کربلای 5 به جمعی از تانک های عراقی برخوردند که قبلاً پیش بینی نکرده بودند. با توجه به این شهید برای این که روحیه ی افراد را بالا ببرد و موضوع حضور دسته ی تانک را کم اهمیت جلوه دهد، می گوید: این تانک ها سوخته اند. یکی از بسیجیان سوال می کند، اگر سوخته اند، پس چرا ردیفند؟ شهید آر.پی.جی را می گیرد و می گوید: ما الان ردیفشان را بر هم می زنیم. و با اقدامی که می کند، موفق می شود مانع را از سرراهشان بردارد.» او همیشه شب به جبهه می رفت و شب از آن جا برمی گشت. معتقد بود به خاطر آن کسی که می رویم، باید شب رفت و شب برگشت. دوست داشت گمنام باشد. پدر شهید می گوید: «وقتی به او می گفتیم چه قدر به جبهه می روی؟ می گفت: وظیفه ی شرعی من است که به جبهه بروم. تا وقتی که امام دستور بدهد و جنگ باشد ما در جبهه هستیم. همرزم شهید ـ حبیب الله خلیل اول ـ می گوید: «وقتی به او می گفتم: درس واجب تر است و شما هم سهم خودت را رفته ای. می گفت: رفتن به جبهه واجب کفایی است. هنوز کسی به ما نیامده بگوید: آقا اگر شما نروید، مشکلی ایجاد نمی شود. ما براساس تکلیف که ولایت برای ما معین کرده است، انجام وظیفه می کنیم. محمد مصباحی ـ یکی از همرزمان شهید ـ نقل می کند: «در عملیات کربلای 5 طی یک حمله ی سریع و غافل کننده، ضربه ی محکمی توسط نیروهای خودی به دشمن زده شد. ما تعدادی از برادران را فرستادیم تا مهمات بیاورند. در دفعه ی دوم که ایشان را فرستادیم، تیر خورد و مجروح شد. با این حال خودش اصرار داشت همراه بچه ها برود. دستش را گرفته بود و با حالت مجروحیت اطاعت کرد و با برادرهای بسیجی رفت. حبیب الله خلیل اول همچنین می گوید: «در خاک عراق بود که فرمانده هان به شهادت رسیدند. نیروها روحیه شان را از دست دادند. شهید بلافاصله استخاره کرد و گفت: ما این کار را انجام می دهیم. تا پخته شویم، مزد این کار با ماست.» پدر شهید به نقل از یکی از همرزمان ـ به نام فریدون ـ می گوید: «شهید مزدستان یک بار آن قدر گلوله شلیک کرد که اسلحه اش ذوب شد اما این پسر شما دست از تیراندازی نکشید، در حالی که بازویش تیر خورده بود.» او در جبهه از قسمت شانه و زانو مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود و قرار بود تحت عمل جراحی قرار بگیرد که دوباره به جبهه برود. زمانی که پایش ترکش خورده بود سیاه و کبود بود. دوازده روز در منزل استراحت می کرد. وقتی که والدینش از او سوال کردند: «چرا پایت باند پیچی است؟ گفت: «زخم کوچولویی است.» عباس زال ـ همرزم شهید ـ نقل می کند: « در کردستان در ارتفاعات پر برف حرکت می کردیم که پای شهید لیز خورد و به پایین دره افتاد. در حالی که امیدی به زنده ماندن او نداشتیم، متوجه شدیم هنگام سقوط به دره ـ که 8 ـ 7 متر ارتفاع داشت ـ روی برف ها چند بار می غلتد و تونل مانندی در برف باز می شود که هیچ آسیبی به او نمی رسد و دوباره به همرزمانش می پیوندد. علی ادریسی خاطره ای از او نقل می کند: «در جاده ی خندق قبضه ای داشتیم. بی ـ سیم ـ چی گلوله می خواست، ما پا می شدیم و برای او گلوله می آوردیم. یک روز شهید مزدستان گفت: سعی کن فلانی و فلانی پای قبضه نیایند، حالا که خط شلوع نیست. ما چیزی نگفتیم. مرتبه ی دیگر نیز دیده بان گلوله خواست. همه آماده باش بودیم. شهید گفت: آن ها را که نام بردم، نیایند. گفتم: آن ها که مسلط هستند. گفت: نمی گویم مسلط نیستند. آن ها زن و بچه دارند ولی ما زن و بچه نداریم و خاطر جمع هستیم.» غلامرضا مزدستان در دفتر خاطرات خود، ملاقات با امام را یک موضوع وصف نشدنی می داند. او به آرزوی خود ـ که دیدن امام بود ـ رسید و در جماران با امام خود بیعت کرد. 42 غلامرضا یاور، سرباز، مقلد و مرید امام بود. هر حرکت حزبی و گروهی را که مطابق با اندیشه های امام بود، حمایت می کرد. مسئولیت اطلاعات ـ عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) آخرین سمت شهید بود. غلامرضا نه تنها با همشهریان ـ بلکه با تمام افرادی که او را می شناختند مهربان بود. با وجودی که مسئول بود، جلوی ماشین نمی نشست و خیلی متواضع بود. یکی از همرزمان شهید ـ به نام محمد حمیدی ـ در رابطه با دوران قبل از شهادت شهید می گوید: «او از پذیرش قطعنامه همچون آتش می سوخت. هر لحظه با کوبیدن دستان مردانه اش برهم اظهار ناراحتی می کرد. گاهی اشک می ریخت و طاقت و قرار نداشت. از بسته شدن باب شهادت نگران بود. ولی گویا با چشمان تیز بین خود مسیر شهادت را یافته بود. هنگامی که به او گفته شد: آقا رضاف باب شهادت با قبول قطعنامه از سوی امام بسته شد. گفته بود: هنوز یک روزنه ی دیگر باز است. آن همان روزنه ای بود که خودش با محاسن خونین به لقاء الله پیوست.» غلامرضا مزدستان در غروب روز عرفه ی سال 1367ـ با عشقی که به آقا امام حسین (ع) داشت ـ در جاده ی آبادان بر اثر سقوط ماشین به پرتگاه به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر فردوس دفن گردید. آقای حبیب الله خلیل اول در مورد خوابش بعد از شهادت شهید مزدستان می گوید: « حدود سال 1367 بود که شهید را در خواب دیدم. شهید گفت: از دنیا بگو. ما هم گفتیم. ایشان صحبت کرد و گفت: حساب پس دادن خیلی سخت است. خوب شد که همین مهر شهادت را روی پرونده ی ما زدند. چون ما در حدیث داریم که شهید با اولین قطره ی خونی که از او ریخته می شود، گناهانش پاک و بدون حساب و کتاب وارد بهشت می شود. مادر شهید نقل می کند: «یک روز ماشین برادر بزرگ شهید را دزد برده بود. برادرش خواب می بیند که شهید وارد خانه می شود. بعد از دست دادن و بغل کردن یکدیگر، به شهید گفته بود: کمکم کن. صبح که بیدار شد، بسیار آرام بود و قلبش محکم چون شهید در خواب قلبش را به روی قلب او گذاشته بود. و طولی نکشید که ماشین پیدا شد.» شهید در وصیت نامه ی خود می گوید: «خدایا، تو را شکر می کنم که توفیق شرکت در این جهاد مقدس را به من ـ این بنده ی ذلیل و گنهکار ـ عطا فرمودی و از لطف بی پایانت، مرگ در راهت را بر من ارزانی داشتی. خدایا، آمرزش را می خواهم و با عشق به تو و با تمام وجود تا آخرین قطره ی خون، از اسلام و انقلاب اسلامی دفاع می کنم. باشد که انشاءالله توانسته باشم خدمتی هر چند ناچیز برای رضای تو انجام دهم. و به برادران عزیز توصیه می کند: «امام امت، این اسوه ی حسنه ی اخلاص و تقوی را یاری کنید و همیشه دعاگوی وجود شریفش باشید. نمازهای جمعه و جماعت را هرچه با شکوه تر برپا کنید که سبب ناامیدی دشمنان اسلام و انقلاب اسلامی است.» همچنین به پدر و مادر خود می گوید: «از شما می خواهم صبور و مقاوم باشید، که خداوند با صابران است. خداوند ان شاءالله پاداش شما را خواهد داد. خدا را شکر کنید که این توفیق بزرگ را داشته اید که فرزند خود را برای رضای او به جبهه فرستادید. خداوند امانتش را از دست شما گرفت. مگر نه این است که ما همه از خدا هستیم و به سوی او برمی گردیم و بازگشت همه به سوی اوست.»

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا صفاری : فرمانده گروهان سوم گردان المهدی(عج)لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت‌نامه سم الله الرحمن الرحيم ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص قرآن کریم به نام خداوند بخشنده مهربان بنام خداوندى كه روح در كالبد ما دميد و ما را بيافريد و بعدا خواهد ميراند و مجددا زنده خواهد كرد و بنام خداوندى كه ذره اى از گناهان و ذره اى از اعمال شايسته ما را ثبت مى كند . اى برادران و خواهران شهيد پرور ايران و اى كسانيكه پيام ما را مى شنويد ، آگاه باشيد كه زندگى دنيا شما را غافلگير نكند و اى كسانيكه بر عليه اين انقلاب اسلامى شايعه پراكنى مى كنيد ، آيا اين فكر را كرده ايد كه روزى زمين شما را در ميان خود خواهد فشرد و هيچ كس صداى شما را در دل خاك نخواهد شنيد . اى منافقان كوردل كـــــه منحرف گشته ايد و مى خواهيد پايه حكومت اسلامى را متزلزل كنيد كـــــــور خوانده ايد اين انقلاب عظيم كــــه به رهبرى امـــــام روح خـــــدا خمينى بت شكن رهبرى ميشود هيچ گونه خدشه اى به اين انقلاب نخواهد رسيد تا بدست صــــاحب اصليش امــام زمـــــان (عج) برسد چون خـــــداى يكتا پشت و پناه اين انقلاب و روح خدا روح الله و امت شهيد پرور مى باشد و اى چشمى كـــــه اين پيروزى هاى رزمندگان اسلام را نمى توانى ببينى سرى به جبهه هــــاى حق عليه باطل بزن تا بر تو واضح شود و بنگر كــه چگونه نور در چهره‌هاى رزمندگان نمايان است و فرياد مى زنند : خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج) خمينى را نگهدار بله اى برادر ، در تاريكى ظلمت نشستن و قضاوت كردن كار يك فرد شايسته و مسلمان نيست و اگر مى خواهيد در دنيا و آخرت پيروز و سرافراز باشى گوش بفرمان رهبر باش كه راه او راه الله و هدفش لقاء الله و كتابش كلام الله و كلامش ذكر الله است . سخن ديگرم به برادران و خواهران است كه وحدت خود را حفظ كنيد و گوش به حرفهـــــــاى كشورهاى شرق و غـــــرب امپرياليسم و استعمارگران ندهيد كــــه آنهــــا هدفشان از بين بردن وحدت و يكپارچكى شمــــا است و از بين بردن اسلام عزيز كه با خون هزاران شهيد آبيارى شده است . بله من هدفم و آرمانم خدا و لقاء الله است و پيروزى اسلام . در پايان نكاتى را به عنوان وصيت براى پدر و مادرم عرض ميكنم : پدر و مادر ، به خاطر محبتها و زحمتهايى كه براى تربيت من كشيده ايد تشكر ميكنم و چيز ديگرى جز سلام برايتون ندارم و خدا ميداند چقدر به شما علاقه دارم و اكنون از كارهايى كه در طول زندگى انجام داده ام سخت پشيمانم ، مرا ببخشيد و حلالم كنيد ، چونكه خدمتى كه فرزند بايد در حق پدر و مادر انجام دهد انجام نداده ام . و همچنين برادران و خواهران من ، مرا ببخشيد و حلالم كنيد اگر حرفى يا سخنى با شما داشته ام و همچنين قومان و خويشاوندان و تمام اهالى تخته جان مرا ببخشيد و حلالم كنيد . پدر يا برادر بزرگم را به عنوان وصى مشخص مى كنم براى وظايف شرعى كه احتياطا كمى نماز قضا برايم بخوانند و به مدت يك ماه روزه بگيرند و يا پولش را به كسى بدهند تا اين مقدار روزه را بگيرد . در پايان خطاب به پدر و مادرو خواهران و برادرانم كه اگر شهيد شدم ناراحت نشويد چون كه دشمن خوشحال خواهد شد . خداحافظ دعا به جان امام يادتان نرود : خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج) خمينى را نگهدار خداحافظ محمد رضا صفارى 20/6/62

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین چدانی : فرمانده گردان المهدی(عج) تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت‌نامه بسم رب الشهداء و الصديقين تاريخ : 5/8/63 و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون قرآن کریم حمد و سپاس خداى عزوجل را كه توفيق داد تا توانستم قدمى در راه او بردارم و براى رضاى او در راه دفاع از مظلومين شركت كنم و حال كه اين توفيق نصيبم شد، چند كلمه‌اى را به عنوان وصيت بر روى كاغذ مى‌آورم : بار خدايا ! تو شاهد باش كه من براى تو و براى دفاع از دينت به جبهه‌ها مى‌روم و خودت ناظر به اعمال هر كس و هر موجودى هستى. حال هر چند احمق‌هايى مى‌گويند كه براى پول و يا براى اينكه به آنها چيزى بدهند به جبهه مى‌روند اگر براى پول هست چرا شما نمى‌رويد شما كه زرنگتر از ما هستيد. من در اينجا از مسئولين سپاه مى‌خواهم تا بيشتر به مظلومين برسند همين جبهه‌ها را مظلومين و مستضعفان پر كرده‌اند و چرا در اين اواخر دچار كمبود نيرو شده‌ايم، آيا با خودتان فكر كرده‌ايد يا شكم‌هايتان را پرمى‌كنيد و به هيچى فكر نمى‌كنيد، اگر فكر مى‌كنيد چرا در بعضى از ادارات كه حتى مسئولين همان اداره‌ها طورى حرف مى‌زنند كه هر كس نشناسد مى‌گويد اينها پيش مرگ انقلاب هستند ولى آنقدر نمى‌فهمند كه چطور با يك نيروى بسيجى كه از جان و مال خود مى‌گذرد برخورد كنند تا برسد به آن كارمند آن اداره كه حتى حرف زدن خود را نمى‌داند و لايق آن نيست كه با يك نيروى بسيجى صحبت كند, در اداره‌ها دارد كارشكنى مى‌كند به اين دليل است كه اگر يك نفر از نيروهاى يك اداره به جبهه مى‌رود وقتى برمى‌گردد كارمندان همان اداره او را سرزنش مى‌كنند و مى‌گويند براى كه رفتى به جبهه و همان نيرو وقتى پارتى بازيهاى آنها را مى‌بيند چطور به جبهه برود، چرا بايد اين طور باشد. من در اينجا از مسئولين مى‌خواهم كه بيشتر به جنگ توجه كنند و بيشتر چشمهايشان را باز كنند . اگر خودت مى‌دانى كه لايق اين نيستيد كه در حد يك مسئول باشيد چرا براى حب رياست مسئوليت قبول مى‌كنى و مردم را بدبخت كه مى‌كنى هيچ آنها را به انقلاب بدبين مى‌كنى. از ماديات دنيا كناره گيرى كنيد حال هر كارى كه بكنيد كسى نيست از شما كه مسئول اداره و يا كارمندان اداره و يا كارمند و يا بازارى و يا غيره هستيد بپرسد ولى روزى خواهد شد كه بايد جواب پس بدهيد كه براى يك پاكت سيمان و يا براى يك امضا چند روز مردم را علاف كرده‌ايد ,جواب خون شهيدان را چطور مى‌خواهيد بدهيد؟ شماهايى كه تمام خون اين انقلاب را مكيده‌ايد و از اموال همين انقلاب شكم‌هايتان را پر كرده‌ايد چرا بر عليه انقلاب شايعه پراكنى مى‌كنيد و حرف انقلاب را مى‌زنيد. من در اينجا باز از مسئولين و يا افرادى كه انقلاب را درك كرده‌اند مى‌خواهم كه جدا افرادى كه لايق نيستند در اداره كار كنند و يا تا اسم از جبهه مى‌برند اول استعفا مى‌نويسند پيش از آنكه آنها خواسته باشند استعفا پر كنند شما اخراجشان كنيد تا يك نفر متعهد به اسلام و انقلاب جايش را پر كند. در پايان از تمامى مردم شهيد پرور تشكر مى‌كنم و از آنهايى كه واقعا پيرو اسلام و قرآن هستند مى‌خواهم راه را بر روى ضد انقلابيون باز نكنند و به جبهه‌ها بروند تا چشم دشمنان اسلام كور شود. به مادرم مى‌گويم كه بر تو بشارت باد كه خداوند اين سعادت را نصيب تو كرد كه فرزندت شهيد شد البته اگر خدا قبول در راه خدا و براى تحقق آرمانش كند و دعا كنيد كه خداوند فنا شدن اين جسم بى‌ارزش را مورد قبول قرار دهد. مادر مهربانم، پدر بزرگوارم، برادران و خواهرانم، آيا مى‌دانيد هدف خدا از خلقت ما چه بوده است؟ مى‌دانيد زندگى اين دنيا ابدى نيست؟ و بالاخره مى‌دانيد كه همه رفتنى هستيم؟ پس چرا وقت را تلف مى‌كنيم، چرا با توجه به جنايت فجيعى كه آمريكا و عمالش انجام مى‌دهند ساكت نشسته‌ايم. عزيزان من، مگر بچه‌هاى شما با ديگران فرق دارند؟ اين را بدانيد اگر انسان خواسته باشد قدمى در راه معبود بردارد بايد با قلبى آغشته از صفات عاليه انسان باشد و اين توجه را داشته باشيد براى اينكه انسان بتواند با خداوند متعال رابطه برقرار كند بايد جانش را در اختيار او قرار دهد و رابطه‌اش را با او خيلى نزديك كند و اين جز با راز و نياز با او راهى ديگر نيست و خيلى مواظب باشيد كه سيم ارتباطى با خداوند خيلى باريك است و اگر انسان اندكى غفلت كند اين سيم ارتباطى قطع مى‌شود و آن موقع است كه ديگر انسان از درگاه خداوند رانده مى‌شود . بايد مواظب باشيد كه جهاد اكبر خيلى از جهاد اصغر بزرگتر است كه پيغمبر اكرم (ص) جهاد اكبر را جهاد با نفس و جهاد اصغر را جهاد با دشمنان اسلام خواند . حالا كه خداوند توفيق داد كه به جهاد اصغر بروم از شما مى‌خواهم كه جهاد اكبر را كه خيلى مهمتر از جهاد اصغر عمل كنيد و از هواهاى نفسانى خود پيروى نكنيد و ارتباط خود را با خدا محكم كنيد كه هميشه خداوند پشتيبان همه افراد است. الآن موقع آن رسيده كه بايد به نداى هل من ناصر ينصرنى حسين زمان لبيك گفت و راهى جبهه‌هاى نور شوم و اگر لايق بودم كه در اين راه قطره خونى از من بر زمين بريزد و با معبود خود ملاقات كنم. دشمنان بايد بدانند كه با ديده‌اى باز به اين راه قدم گذاشتم و والدينم نبايد از اينكه فرزندشان در راه خدا فدا شده ناراحت باشند چونكه هديه‌اى را به خداوند تحويل داده كه با تنى خونين داشته و در روز قيامت در نزد خداوند و پيامبر اكرم (ص) و ائمه معصومين (ع) رو سفيد باشيد. اگر از من ناراحتى ديده‌ايد مرا ببخشيد. همسرم، اميدوارم صبر را پيشه كنيد و هيچگونه ناراحتى نداشته باشيد و مرا ببخشيد و از برادرانم مى‌خواهم كه مرا ببخشند و راهم را ادامه دهند كه راه خوبى است و از طرفم از كليه اقوام و خويشان طلب بخشش بكنيد و از خواهرانم مى‌خواهم كه زينب گونه صبر را پيشه كنند و ناراحتى نداشته باشند. و پدر عزيزم، نسبت به همسرم بد رفتارى نكنيد و طبق قوانين اسلام با او رفتار كنيد و مهريه او را از آنچه دارم پرداخت کنید و ديگر هميشه براى طول عمر امام امت و پيروزى رزمندگان اسلام دعا كنيد. خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته اينجانب : حسين چدانى، فرزند : على محمد، شماره شناسنامه: 8، صادره از : حوزه 2 قاينات، تاريخ تولد : 1344، وصى صالح خود قرار مى‌دهم : على محمد چدانى، را و ناظر بر آن : خليل چدانى. تاريخ : 30/9/1365 - حسين چدانى

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس فروزان نژاد : فر مانده گروهان اول گردان المهدی(عج)لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در روستایی به نام "ورزگ "در 24 کیلومتری جنوب شرقی قاین و در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. عباس دوران کودکی خود را در شرایطی بسیار سخت و دشوار گذراند. در این دوران که از طرفی جو خفقان و هولناک رژیم پهلوی بر تمام نقاط کشور اسلامی سایه افکنده بود، برای خانواده هایی مثل خانواده شهید فروزان نژاد که فرزند ارشد خانواده در لباس مقدس روحانیت در حوزه علمیه مشهد مشغول تحصیل علوم دینی بود، خاطر اعضای خانواده از این بابت دائم نگران و از طرفی وضعیت اقلیمی آن زمان که سال هایی کم باران و چند سال پی در پی خشکسالی در قاینات بیداد می کرد، زندگی برای چنین خانواده هایی که منبع درآمدی غیر از کشاورزی و دامداری نداشتند سخت و دشوار بود. پدر خانواده بااجبار در طول سال حداقل شش ماه را از خانه و کاشانه دور بود و به شهرهای تهران، ورامین و قزوین سفر می کرد تا از راه کارگری هزینه زندگی را تامین نماید. عباس از کوچکی علاقه زیادی به فراگیری علوم قرآنی داشت .او با کمک مرحوم کربلایی حسن پدر بزرگ خودش توانست قبل از رسیدن به سن هفت سالگی روان خوانی قرآن را فرا گیرد. در سنین کودکی شدیداً پاکی و طهارت را رعایت می کرد و اکثر اوقات بیکاری خود را با قرآن و نماز و دعا و نیایش سپری می کرد. عباس تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه روستای ورزگ با موفقیت به پایان رساند و به خاطر این که در آن دوران مدرسه راهنمایی در محل نبود و وضعیت مالی خانواده در حدی نبود که ایشان بتواند در شهر ادامه تحصیل بدهد، ترک تحصیل نمود و با دیگر اعضای خانواده به کار کشاورزی و قالی بافی مشغول شد. دوران نوجوانی شهید در محل زادگاهش سپری شد در حالی که به صورت جدی به احکام دین پای بند بود تا آن حد که کلیه اهالی محل او را به عنوان یک جوان متدین و پرهیز کار و با صداقت می شناختند و مورد علاقه همه بود. با شروع حرکت های انقلابی از سوی روحانیت معظم و سایر اقشار ملت علیه نظام ستم شاهی ایشان نیز در کنار بقیه اعضای خانواده به خصوص برادر بزرگش حاج شیخ حسن در برنامه ها و جلسات مذهبی و راهپیمایی ها و مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت پهلوی شرکت می کرد. بعد پیروزی انقلاب وقبل از موعد مقرر داوطلبانه به خدمت مقدس سربازی اعزام و پس از آموزش عازم جبهه گردید. پس از چند ماه حضور در جبهه در عملیات آزاد سازی کرخه کور که به کرخه نور تبدیل گردیده بود،شرکت داشت که در آن عملیات مورد اصابت موج انفجار گلوله توپ قرار گرفت و به شدت دچار موج گرفتگی گردید که حدود شش ماه در بیمارستان ارتش در تهران و مشهد بستری بود و به خاطر این مجروحیت شدید از خدمت زیر پرچم معاف گردید. وی بلافاصله پس از بهبودی مجدداً از طریق بسیج عازم جبهه شد و پس از چند نوبت اعزام به عضویت رسمی سپاه درآمد و اکثر ایام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه ها بود .او63 ماه در جبهه بود و بقیه ایام جنگ را یا در بیمارستان بستری و یا مشغول آموزش های سنگین و تخصصی مثل آموزش تخریب، آموزش فرماندهی گروهان، آموزش مربی گری و .... بود. عباس در تمام عملیات در خط مقدم جبهه به عنوان فرمانده گروهان خط شکن و یا تخریب چی شرکت داشت. سه بار مجروح شد . یک بار در بیمارستان اهواز بود وپس از بهبودی مجدداً به خط برگشت و حتی به خانواده هم اطلاع نداد که مجروح شده است. شهید فروزان نژاد که بر اثر مجروحیت از ناحیه بازوی راست و سر و گوش آسیب دیده بود توسط کمیسیون پزشکی به عنوان جانباز شناخته شده و از کارهای رزمی و سنگین معاف گردیدامااز زیر بار هیچ ماموریتی شانه خالی نکرد و حتی برگه های کمیسیون پزشکی را به کسی نشان نداد و اصرار می کرد که من هیچ مشکلی ندارم. پس از اتمام جنگ تحمیلی عازم آموزش چتربازی و دوره مقدماتی عالی پیاده گردید و این دوره را با موفقیت عالی به پایان رساند. اودر آخرین تمرین پرش از هواپیما در زمینی که پوشیده از سنگلاخ های بزرگ بود فرود آمد و از ناحیه پا آسیب دید و نهایتاً با مدرک کاردانی از دانشکده افسری نیروی زمینی سپاه فارغ التحصیل شد. دوران بعد از جنگ که در نیروهای نظامی دوران سازماندهی بازسازی و مبارزه با اشرار و ضد انقلاب بود ایشان دائماً در ماموریت در استان سیستان و بلوچستان و کویر کرمان، مرز نهبندان، زیر کوه قاین، تایباد و تربت جام بود و با روحیه فوق العاده مثل زمان جنگ در ماموریت ها شرکت می کردو ماموریت های محوله را به خوبی انجام می داد. در سال 1362 ازدواج نمود که حاصل این ازدواج 4 فرزند به نام های مریم، یونس، زکیه و حسین می باشد. چند ویژگی مهم در زندگی شهید فروزان نژاد وجود داشت که قابل ملاحظه می باشد: 1ـ ایمان و تقوا و پرهیزکاری ،او شدیداً به نماز اول وقت علاقه داشت و دیگران را هم تشویق می کرد و بنابه گفته روحانی محترم گردان المهدی شهید فروزان نژاد در سطح تیپ سه انصار بیشترین اهمیت را به نماز می داد و حتی در منزل نیز نمازرابه جماعت اقامه می کرد، خودش پیش نماز بودو همسر و فرزندان به او اقتدا می کردند. 2ـ اهمیت زیاد به مال حلال و حرام،ایشان از خوردن هرگونه لقمه شبهه ناک خودداری می کرد و نسبت به پرداخت خمس و زکات آن چنان دقیق بود که حتی مقدار باقی مانده نفت داخل بخاری و چراغ را حساب کرده و خمس آن را پرداخت می کرد. 3ـ اهمیت به فریضه امر به معروف و نهی از منکر، شهید تا جایی که در توان داشت دوستان و همکاران و بستگان را امر به معروف می کرد و دیگران را از کارهای بیهوده و لهو و لعب نهی می کرد. بخصوص نهی از غیبت در هر جلسه که صحبت به غیبت کشیده می شد؛ایشان بلافاصله افراد را نهی می کرد.اگر جلسه طوری می شد که امکان پذیرفتن حرف ایشان وجود نداشت جلسه را ترک می کرد. 4ـ صداقت و راستگویی، هرگز مشاهده نشد ایشان یک کلمه دروغ گفته باشد. به شوخی هم دروغ نمی گفت. 5ـ تلاش و جدیت در هر امری اعم از کار و تحصیل، به عنوان مثال ایشان با مدرک پنجم ابتدایی در سال 1362 وارد سپاه شد در جبهه و پشت جبهه ایام فراغت را درس می خواند و توانست دیپلم را از آموزش و پرورش قاین اخذ نماید و دوران کاردانی را از دانشکده افسری امام حسین (ع) اخذ نمود. 6ـ کم توقع بود،او هرگز در مقابل کارهای خودش از کسی توقعی نداشت و خود را از کسی طلبکار نمی دانست. با همان سوابق رزمی همیشه خود را به انقلاب بدهکار می دانست و اگر مسئولی با دوستی اصرار می کرد که اگر کاری دارید، مشکل دارید، بگویید انجام دهیم. او فقط یک کلمه می گفت: برای بنده دعا کنید که خدا مرا به حضور بپذیرد. این جمله پایان حرف او و جمله پایان نامه های او در زمان جنگ و در زمان مبارزه با اشرار بود که از خانواده و بستگان و روحانیون و مومنین و پدر و مادر درخواست می کرد که برایم دعا کنید که خدا مرا توفیق خدمت و عبادت و شهادت بدهد. او هرگز از کمبودها و مشکلات زندگی حتی یک کلمه گلایه نکرد. 7ـ توجه به افراد محروم و بی بضاعت، او با همان حقوق ناچیز خود بارها مشاهده شد مبالغی را به کمیته امداد امام (ره) پرداخت می کرد و بعضاً وسایل و کالاهایی می خرید و برای افراد مستضعف می فرستاد. 8ـ نظم و ترتیب را دوست می داشت، ایشان هر موقع به خانه برمی گشت با دست خود نسبت به منظم کردن وسایل و مرتب نمودن خانه اقدام می کرد، حتی داخل منزل پدر و مادر و برادران را نیز مرتب می کرد و دیگران را هم به این امر تشویق و ترغیب نموده و خودش نیز کمک می کرد. سخن در باره ویژگی های این شهید بزرگوار زیاد و قلم از تحریر آن عاجز است. سرانجام پس از سال ها تلاش و مبارزه و جهاد و شهادت طلبی و به نحوی خالصانه این شهید عزیز به مصداق آیه شریفه: «یا ایتهالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» آماده پرواز شده بود. محمد،برادر شهید روزهای آخر عمراورا چنین تعریف می کند: حالت روحی و معنوی شهید از عید سال 1378 مثل روز روشن واضح بود .برخورد و حرکات و صحبت هایی با پدر و مادر و برادران و خانواده داشت که در واقع وداع می کرد ولی ماها متوجه نبودیم. حالا متوجه می شویم که ایشان از قبل جواب مثبت خود را از معبود خود گرفته بود و به مصداق حدیث شریف: «حاسبواقبل ان تحاسبوا» به حساب و کتاب و امور شرعی خود رسیدگی کرده بود قبل از آن که از او حساب بکشند خود را از همه جهات سبکبار کرده بود و تمام وصیت های خود را بازبان و عملاً به خانواده و بستگان منتقل کرده بود. و در تاریخ 20/1/1378 برای آخرین بار عازم میدان مبارزه با اشرار کوردل و نوکران سرسپرده اجانب گردید و در یک نبردی جانانه در عصر روز پنج شنبه 26/1/1378 همزمان با فرا رسیدن ماه محرم به استقبال کاروان شهدای کربلا رفت و با چهره بشاش که لبخند رضایت بر لبان چون ماهش نقش بسته بود به دیدار معبود شتافت و به آرزوی دیرینه خود رسید.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید باقر رادمرد : فرمانده گردان المهدی تیپ 18 جواد الائمه(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و نهم آبان ماه سال 1339 در شهرستان فردوس به دنیا آمد. از کودکی فعال بود. درهمان سن برای فراگیری قرآن به مکتب رفت. دوره ی ابتدایی را از سال 1346 تا 1352، در مدرسه ی ششم بهمن (سابق)شهرستان فردوس و دوره ی متوسطه را در دبیرستان فردوسی همان شهرستان به پایان برد. باقر اوقات فراغت خود را در کمک به پدر در کارهای مزرعه، مطالعه، عبادت و یا با دوستان صمیمی می گذراند. از همان دوران جوانی رفتارش در مقایسه با رفتار دیگر برادران تفاوت داشت. استقلال طلب و متکی به خود بود. حتی حاضر نبود که پدر یک دوچرخه برایش تهیه کند بلکه یک تابستان را به کارهای کشاورزی پرداخت و چند روز به عنوان شاگرد بنا کار کرد تا این که از پول آن توانست برای خود دوچرخه خریداری کند. قبل از پیروزی انقلاب برای پخش اعلامیه های امام (ره) همیشه پیش قدم بود و این کار را با دوچرخه یا پیاده در اواخر شب انجام می داد. اولین کسی بود که شبانه اقدام به شکستن لامپ های اطراف مجسمه ی شاه کرد و شعارهای انقلاب را بر روی دیوارها نوشت. همچنین اولین کسی بود که عکس سیاه و سفید امام را ـ که در قطع کوچک در لابراتوری در تهران به چاپ رسیده بود ـ پس از نماز مغرب و عشا در مسجد جوادالائمه توزیع کرد. این اولین عکس از امام خمینی بود که توسط او در فردوس توزیع گردید. او حدود 20 نفر از سربازهایی را که به دستور امام از خدمت فرار کرده بودند، در خانه ی پدرش مخفی کرده بود. شهید از زمانی که خود را شناخت، در محافل و مجالس مذهبی و نماز جماعت حاضر می شد. تا این که این فعالیت ها در دوران دبیرستان شکل مذهبی ـ سیاسی پیدا کرد و سرانجام به فعالیت در تشکل اسلامی دبیرستان ختم شد. تشکلی که بعد از انقلاب، به نام «انجمن اسلامی» در دبیرستان بود و با محوریت شهید صبوری و اعضای فعالی چون «میر رضوی و شهید رادمراد» ادامه پیدا کرد. پس از انقلاب نیز با عضو شدن در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی واحد تهران، همواره جزو سپاهیان پیرو خط امام و دیگر یاران او از جمله شهید بهشتی بود. علی رغم تشویق و توصیه، از ورود در خط فکری بنی صدر و طرفدارانش پرهیز داشت. زمانی که به او برای عضو شدن گارد ویژه ی بنی صدر پیشنهاد شد، به شدت مخالفت کرد. بعد از اخذ دیپلم در دانشگاه قبول شد. اما با شروع جنگ تحمیلی به تهران رفت و در سپاه به خدمت مشغول گردید. و دوره ی خدمت وظیفه را در سپاه گذراند. او با این انگیزه وارد سپاه شد تا مسافت کمتری را تا اقلیم شهادت طی کند. مدتی بعد از شروع جنگ تحمیلی، برای دفاع از انقلاب اسلامی و آرمان های خون شهدا، به جبهه های حق علیه باطل شتافت. انگیزه اش رضای خداوند و اطاعت بدون چون و چرا از ولایت فقیه بود. شهید می گفت: «باید همه ی کار ما جنگ باشد. جنگ از نماز واجب تر است.» مدتی بعد به سپاه تهران رفت و به عنوان مربی به کار مشغول شد. پدافند هوایی، سلاح های زرهی و سلاح های ضد زره را آموزش دیده بود. مطالعات وی پراکنده بود. بیشتر کتاب های دینی ـ اجتماعی می خواند. اغلب مطالعاتش، در سنین پایین خواندن قرآن و داستان هایی از قبیل آثار داستانی محمود حکیمی بود. در جوانی بیشتر علاقه مند مطالعات سیاسی، مذهبی و عقیدتی بود و نیز کتاب ها و نوارهایی از دکتر شریعتی و شهید هاشمی نژاد در اختیار داشت. پس از انقلاب اغلب آثار شهید مطهری، شهید بهشتی، امام خمینی و تفسیر المیزان و بعد از شروع جنگ تحمیلی ـ اگر فرصتی پیدا می کرد ـ آثار شهید دستغیب، درس های اخلاقی آقای مظاهری و آثاری را که بیشتر جنبه ی تربیتی و اخلاقی داشت، مطالعه می نمود.) او به کتاب های مذهبی و به خصوص تفسیر قرآن بسیار علاقه داشت. بعد از عضو شدن در سپاه، گذشته از خواندن این کتاب ها به مطالعه ی کتاب هایی که بنیه ی علمی او را راجع به کار نظامی اش بیشتر کند، همت گماشت. همرزم شهید ـ علی اکبر حسینیان ـ می گوید: «به پادگان امام علی (ع) در سال 1362، برای آموزش تخصصی رفته بودیم. از مربی ها درخواست جزوه کردیم. یک سری جزوهای نظامی را به ما دادند که شهید آن ها را مطالعه می نمود. تا بتواند یک سری مسایل جدیدی را استخراج کند که به درد آموزش عمومی پاسدارها بخورد.» او فردی خاضع و خاشع بود. با همه کس با هر پست و مقامی، حتی نیروهای آموزشی برخورد یکسانی داشت، یک شخصیت بالا و یا یک فرد معمولی برای او یکی بودند و فرقی نداشتند.او برای رفع مشکلات دیگران تلاش می‌کرد و دیگران را به‌خود ترجیح می‌داد. باقر رادمرد پس از مدتی که در جبهه بود، با خانم طاهره ی عظیمی پیمان ازدواج بست. ثمرۀ 5 سال زندگی مشترک آنها دو دختر به نام های هاجر (متولد 1360) و زهرا (متولد 1362) می باشد. او بعد از ازدواج رابطه ی خود را با پدر و مادرش بیشتر کرد. گاه و بی گاه خود را به پدرش می رساند و بار مسئولیت انجام کارهای کشاورزی را برعهده می گرفت. باقر رادمرد با این که مسئول و فرمانده ی گردان بود، اما فرماندهان بیشتر در قسمت آموزش نظامی از وی استفاده می کردند، چون مهارت های زیادی را فرا گرفته بود. قبل از شهادت، مسئول آموزش نظامی لشکر ویژه ی شهدا بود. در هنگام عملیات، فرمانده یکی از گردان های تیپ 18 جوادالائمه بود. حدود 48 ماه در جبهه حضور داشت. در پشت جبهه نیروهای بسیجی را آموزش می داد. پس از مدتی که به فردوس رفت، با کمک همکارانش مانور نظامی ویژه ای در استادیوم شهید درخشان فردوس برای مردم برگزار کرد که تا آن زمان مردم مشاهده نکرده بودند. او به خاطر داشتن روحیه ی استقلال طلبی از افرادی که جلوی هر کس و ناکس سر تعظیم فرود می آوردند، بدش می آمد. به خاطر داشتن همین، از اسارت در زمان جنگ بیش از هر چیز دیگری بدش می آمد. شهید در جبهه اگر فرصتی پیدا می‌کرد، به مزار شهدا به‌خصوص شهدای گمنام می‌رفت. باقر رادمرد در عملیات والفجر 9 ـ که در تاریخ 11/1/1365 در سلیمانیه آغاز شد ـ به شهادت رسید اما جسد او به دست نیامد و در تاریخ 18/4/1371 توسط لشکر 57 ابوالفضل شناسایی و پس از حمل به زادگاهش در بهشت اکبر فردوس دفن گردید. شهید رادمرد آرزوی شهادت داشت. شهادتی که پشتش نام و نشان نباشد. او آرزو می کرد گمنام باشد. شاید به همین خاطر مدتی مفقود بود. شهید در وصیت نامه ی خود می گوید: «با درود و سلام بی کران به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران ـ امام خمینی ـ که ما را نجات داد و زنجیر اسارت را از گردن این ملت رنجیده با اتکا به خدای خود برداشت و اکنون نیز که فرمان داده است و بر جوانان تکلیف معین کرده که به جبهه بروند. چون اطاعت از خدا، رسول و اولیای امور واجب است و با توجه به این که امام نایب بر حق امام زمان می باشد، با جان و دل و با طیب خاطر و با آگاهی و هوشیاری تمام عازم نبرد با کفار بعثی، بلکه با آمریکای جهانخوار می شوم.» همچنین می گوید: «در درجه ی اول از خدا می خواهم تا موقعی که پاک نشده ام مرا از این دنیا نبرد و تا موقعی که گناهانم را نبخشیده است، نمیرم. از عموم هموطنان، به ویژه همشهریان عزیز می خواهم از خواندن دعای توسل، ندبه و کمیل دریغ نورزند و از دعا به جان رهبر، این قلب تپنده ی ملت و جهان اسلام کوتاهی نکنند. قرآن و قرائت آن را ـ که اطمینان به قلب ها می دهد ـ یادتان نرود.» شهید به مادر خود این چنین می گوید: «ای مادر عزیز ـ که بارها در طول زندگیم باعث رنج و ناراحتی شما شده ام ـ از شما عاجزانه تقاضای عفو و بخشش دارم و در آخرین لحظات از دور دست مهربان و پر عطوفت شما را می بوسم و می خواهم وقتی جنازه ام بر سر دست ها حمل می شود، خودتان با یکی از برادرانم بین مردم شیرینی پخش کنید، زیرا که خداوند تا عاشق کسی نشود و به او عشق نورزد، او را نمی کشد.»

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد آبیل : خلبان هوانیروز (ارتش جمهوری اسلامی ایران) سومين فرزند خانواده آبیل بود. بيست و پنجم دي ماه 1330 دورة ابتدايي را در روستاي «چهكند مود» گذراند و پس از اتمام سال اول متوسطه در دبيرستان شوكتي، براي اخذ ديپلم راهي بيرجند شد و در دبيرستان خزيه- علم سابق- بيرجند مشغول تحصيل شد و در سال 1352 ديپلم ادبي خود را گرفت. وي به پدر در كارهاي كشاورزي كمك مي كرد. به مطالعة كتاب به خصوص كتابهاي مذهبي و سرگذشتها علاقه داشت. بعد از اخذ ديپلم در دانشگدة افسري به سال 1353 پذيرفته شد و در رشتة هوانيروز به تحصيل مشغول شد كه بعد از طي مراحل مقدماتي و عالي آن در تهران و اصفهان، براي انجام خدمت عازم كرمانشاه شد. با دختر دایي خود، نصرت چهكندي ازدواج كرد كه شروع زندگي آنان مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي بود. محمد آبيل تاثيرات بسيار شگرفي از انقلاب اسلامي پذيرفته بود و كاملاً شيفتة خدمت به انقلاب بود و در اين راه تلاش مي كرد. اوقات فراغت خود را بيشتر در مسجد پايگاه هوانيروز به خواندن و آموزش نهج البلاغه و ساير كتابهاي مذهبي مي گذراند. همسر وي از دعاها و نماز شبها و عبادتهاي محمد به نيكي ياد مي كند و آنها را دوست داشتني مي داند . محمد براي اولين بار در بيست و هشت سالگي عازم جبهه شد. همواره مي گفت:«من لباس رزم پوشيده ام و بايد بجنگم،مخصوصاً كه در راه خدا و دين و انقلاب اسلامي باشد. افتخار بزرگي است كه توفيق جهاد يافته ام و حتي اگر خونم ريخته شد و به شهادت رسيدم. جاي افتخار است.» وي به قدري به جبهه و حضور در آنجا علاقه داشت كه به همسرش مي گفت: « اگر به خاطر شماها نباشد، حاضر نيستم حتي يك لحظه برگردم و به پشت جبهه بيايم.» بيشترين سفارشهاي و صحبتهاي ايشان راجع به انقلاب و امام (ره) بود و پايبندي محمد به دين مبين اسلام و عشقهايي كه به آن داشت. اخلاص بي ريايي و انجام دادن كارها براي خدا، از خصوصيات اخلاقي وي به شمار مي رفت. آرزوي او خدمت به نظام جمهوري اسلامي و شهادت در راه خدا بود. ايشان بسيار به شهادت عشق ورزيد و نسبت به دنيا بي علاقه بود. به قدري براي شهادت عجله داشت كه مي گفت:« من لايق شهادت نيستم كه اگر بودم شهيد مي شدم.» همواره اطرافيان را به بي علاقگي به دنيا سفارش مي كرد. دوست داشت فرزندانش طوري تربيت شوند كه ادامه دهنده راهش باشند. محمد سه بار عازم جبهه شد و به مدت چهارده ماه در جبهه ها حضور داشت. در 19 آبان 136- همزمان با ماه محرم- در جبهة ايلام به اتفاق دو تن از همرزمانش بر اثر شليك گلوله به هليكوپترش به شهادت رسيد و در گلزار خواجه ربيع مشهد به خاك سپرده شد. همرزمانش مي گويند:« ايشان طي يك عمليات گشت زني در اطراف ايلام، پس ازاتمام سوخت فرود آمد و پس از چهار ساعت توقف و رسيدن سوخت، دوباره به مقصد ايلام پرواز كرد. دشمن بعثي از كانال ستون پنجم از وجود ايشان در آن منطقه اطلاع يافت و يك فروند «ميگ» را براي شكار وي فرستاده كه پس از چند دقيقه پرواز مورد شليك ميگ عراقي قرار گرفت و سقوط كرد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غفار رامین فر : خلبان نیروی هوایی(ارتش جمهوری اسلامی ایران) روز بيستم ارديبهشت ماه 1323 درروستای پهنادر شهرستان«قاينات» به دنیا آمد. دوران ابتدایی را در دبستان چهار کلاسه روستای پهنایی قائن گذراند. برای ادامه تحصیل به شهر قائن رفت و در مدرسه راهنمایی این شهر به تحصیل مشغول شد. بعد از آن همراه اردوی پیشاهنگی به تهران عازم و در پیشاهنگی پذیرفته شد. از کودکی دارای هوش سرشاری بود. به طوری که در شش سالگی توانست به کمک پدرش در خواندن قرآن مسلط شود. از کودکی عشق زیادی به اهل بیت و امامان معصوم (ع) به خصوص امام حسین (ع) داشت. زمانی که پدرش عازم کربلا بود به خاطر علاقه ی زیادی که به اهل بیت و امام حسین (ع) داشت، با اصرار زیاد با پدرش عازم کربلا شد. دوران متوسطه را در دبیرستان پهلوی تهران شروع کرد. و بعد از گرفتن دیپلم، در آزمون دانشگاه ثبت نام نمود و در رشته ی خلبانی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. پس از اتمام دانشگاه برای ادامه تحصیل تکمیلی عازم آمریکا شد که با اتمام آن به ایران بازگشت و در نیروی هوایی به کار مشغول شد. زمان اقامتش در آمریکارا این گونه نقل می کند: «زمانی که دوره عالی ویژه آشنایی با جنگنده های شکاری خریداری شده از امریکا را در آن کشور می گذراندم، هر روز قبل از عزیمت به محل کارم، قرآن را تلاوت می نمودم. بعد از چند روز خانم تقریباً 45 ساله ای که مسیحی بود و در پانسونی ما زندگی می کرد ، از من پرسید: این اشعار و سرودها چیست که می خوانید؟ به او گفتم: این کتاب وحی و معجزه ی پیغمبر خدا و راهنمای بشر می باشد. در مورد قرآن مجید صحبت های زیادی نمودم، به حدی علاقه مند گردید که از من درخواست یک جلد قرآن مجید برای تلاوت، تلفظ و معانی آیات به او بدهم. خواندن قرآن مجید و درک معانی آن، چنان آن خانم را تحت تاثیر قرار داد که اواخر دوره به نزد من آمد و طریقه مشرف شدن به دین اسلام را جویا شد. بعدها فهمیدم در مسجد مسلمانان، در نزد امام جماعت مسجد به دین اسلام مشرف گردیده است. در سال 1354، در سن 30 سالگی ازدواج نمود . ثمره ی این ازدواج یک دختر می باشد. در دوران حکومت ستم شاهی در پایگاه های هوایی شیراز و همدان به نشر اسلام و آگاه ساختن خلبانان به وضعیت کشور و مسایلی که فسق و فجور را روز به روز در کشور بیشتر رونق می داد، اهتمام می ورزید. این عمل را تا آن جا ادامه داد که در سال 1356 در حین توزیع اعلامیه های معمار بزرگ انقلاب حضرت امام خمینی توسط ساواک در پایگاه هوایی همدان دستگیر و بازداشت شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران و حضور حضرت امام در ایران، اطاعت خود را از امام امت اعلام داشت. شهید رامین فر در کشف کودتای نوژه و برملا شدن توطئه و دستگیری عوامل مزدور منافق که، قصد تخریب و از بین بردن انقلاب را داشتند از خود فعالیت های چشمگیری نشان داد که، اقدامات و فعالیت های وی زبانزد نیروهای پایگاه بود. با شروع جنگ تحمیلی به عنوان خلبان در ماموریت های برون مرزی شرکت می نمود. او فرماندهی واحد هوایی عمل کننده در غرب را، به عهده داشت. در این زمینه بنا به اظهارات همکارانش رشادت های شایان توجهی از خود نشان داد. آخرین ماموریت شهید غفار رامین فر برای در هم کوبیدن مواضع و استحکامات رژیم بعثی صدام در قلب عراق، در تاریخ 2/7/1359 صورت گرفت، اما ایشان پس از آن به وطن بازنگشت. با سقوط هواپیمایش در خاک دشمن او به شهادت رسید و پیکرمطهرش مفقود گردید.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ذوالفقار رمضانی : قائم مقام فرمانده گردان امین الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در روستای "بن خزنیک" در شهرستان قاین به دنیا آمد. تا شش سالگی در دامان پر مهر مادر و کانون گرم خانواده، کودکی را گذراند. در سن 7 سالگی، به دبستان قدم گذاشت دوران پنج ساله ابتدایی را در روستای زادگاهش گذراند. بعد از اتمام آن برای ادامه تحصیلات در دوره راهنمایی به روستای "خشک" رفت و سه سال راهنمایی را در این روستا گذراند. در طول تحصیل از هوش و استعداد سرشاری برخوردار بود. در درس و مدرسه کوشا بود و در کمک به والدین در کارهای کشاورزی و دامداری می کوشید و همیشه اوقات فراغت و ایام تعطیل خود را به کمک به والدین اختصاص می داد. هر چند که در خانواده ای فقیر از نظر مالی به دنیا آمده بود اما طبع بلندی داشت و در قناعت همتا نداشت. خوش برخورد، مهربان، متواضع، متین و با وقار ؛ بردبار و صبور بود. در فداکاری و گذشت در بین هم سالانش نظیر نداشت. بعد از اتمام تحصیلات راهنمایی عواملی چون فقر مالی و فقر فرهنگی جامعه مانع تحصیلش شد و به همین سبب ترک تحصیل نمود و به تهران رفت و مدت دو سال را در یک مغازه نانوایی کار کرد تا ضمن گذراندن زندگی کمکی هم به اقتصاد نابسامان خانواده کرده باشد. در این زمان انقلاب اسلامی اوج گرفت که، شهید هم از اولین پرچم داران این مبارزه بود . مبارزات شبانه روزی خود را در قالب پخش و نشر اعلامیه ها و شرکت در تظاهرات و راهپیمایی ها آغاز کرد و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی تلاش کرد . می خواست وقتی انقلاب به پیروزی رسید برای آن خدمتی کرده باشد . انقلاب که پیروز شدبه عضویت سپاه درآمد . هنوز انقلاب پا نگرفته بود و هنوز داغ مادران شهدای انقلاب التهاب خود را از دست نداده بود که باز جنگی درگرفت و آبرو و حیثیت ایران اسلامی در معرض خطر قرار گرفت . ابوالفضل به همراه جوانان و دوستان و همفکرانش لباس رزم پوشیدند تا دشمن جرات بی حرمتی به ایران اسلامی رانکند. چند بار به جبهه رفت و آن گونه که، دوستانش تعریف می کردند ،در جبهه مردانه و بی باک جنگید. او با شوق و ذوق شهادت به میدان می رفت. حضوردر جبهه باعث غفلتش از ازدواج نشد. ازدواج کرد , یک فرزند یادگار این پیوند مبارک است. هنگام رفتن به جبهه به همسرش وصیت می کرد در غیابش مدافع انقلاب اسلامی باشد و به کم صیرتان اجازه ندهد که با گفتار و رفتار نامناسب خود به انقلاب اسلامی خللی وارد کنند. وصیت کرد که در شهادتش صبور و بردبار باشند و شهادتش را با صبر انقلابی گرامی دارند. در نگهداری و تربیت فرزندش بکوشند و او را در مدرسه شهدا ثبت نام کنند، تا در کنار دیگر فرزندان شهدا درس بخواند و بیاموزد که پدر او و پدران تمام دوستانش در راه احیای ایران اسلامی شهید شده اند و او باید خوب تربیت شود و خوب درس بخواند تا هموطنانش به وجودش افتخار کنند. چند نوبت به جبهه رفت و در عملیات مختلفی شرکت کرد. در سال های عمرش به همگان خدمت کرد و دوستان و آشنایان و همفکرانش در شهادتش خون گریستندبا اینکه می دانستند او در راه مکتبش به آروزیش رسیده است اما غم از دست دادن چنین عزیزی سخت و جان کاه بود. سال 64 13 به جبهه های عملیاتی جنوب اعزام شد. او مسئول دفتر قضایی لشکر 5 نصر و معاون فرمانده گردان امین الله را عهده دار بود . در این سمتها بود که در تاریخ 1/1/1365 در شلمچه به فیض شهادت نائل آمدند. 50 روز پیکر مطهر شهید پیدا نبود. پدر ش معراج شهدای مشهد, تهران و اهواز را جستجو کرد ولی جنازه اورا پیدا نکرد. یکی از هم سنگران این شهید بعد از مدتی به مرخصی می آید وسراغ رمضان را می گیرد ,می گویند: مفقود شده است. اومی گوید: در پشت خاکریز با هم بودیم. وقتی که می روند آن محدوده را جستجو می کنند جنازه را سالم از زیر خاک در می آورند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامحسین خسروی : فرمانده گروهان 809 پیاده ی ازمرکز 04 بیرجند(ارتش جمهوری اسلامی ایران) دهم تیرماه سال 1323، در روستای مهموئی در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. بعد از اتمام سال سوم دبیرستان به تهران رفت و دیپلم رشته ی ریاضی را از آن جا گرفت. وارد دانشکده ی افسری شد که در سال 1354 به پایان رساند. در 32 سالگی با خانم جواهر سلطان غفاری ازدواج کرد که ثمره ی شش سال زندگی مشترک آنان چهار فرزند به نام های مهدی (متولد 18/4/1358)، مریم (متولد 30/1/1357)، محمد و علی (متولد 25/6/1360) می باشند. همسر شهید می گوید: «غلام حسین می گفت: هر ناراحتی دارم، پشت در منزل می گذارم تا در منزل برای زن و بچه ام ناراحتی ایجاد نکنم.» ایشان همچنین درخاطره ی نقل می کند. «وقتی در بجنورد بودیم، یک اُورکت آمریکایی به صورت سهمیه ای تحویل ایشان گردیده بود که به اندازه ی ایشان نبود. اورکت دیگری را آورده بودند که عوض کند، اما با پیروزی انقلاب اُورکت در نزد ایشان مانده بود. وقتی به بیرجند آمدیم به خانه ی فرمانده اش رفت و آن را به او داد. وقتی از او سوال کردم: چرا؟ گفت: این نباید در نزد من باشد و باید پس می دادم، چون حرام است.» با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و هدفش انجام وظیفه در جهت حفظ میهن، دین و انقلاب بود. رفتن به جبهه را یک وظیفه می دانست. می گفت: «زمانی که یک نفر وارد ارتش می شود، وظیفه دارد از مملکت خود دفاع کند. وظیفه ی یک ارتشی دفاع از مملکت و ناموس مردم است.» بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در تاریخ 2/7/1360 با گردان رزمی بیرجند به سراب و از آن جا به مناطق جنگی دارخوین، تنگه ی چزّابه، کوشک، ایلام و مهران رفت. آخرین مسئولیت شهید خسروی فرماندهی گروهان 809 پیاده ی مرکز 04 بیرجند بود. بیشترین سفارش او اهمیت دادن به نماز بود. می گفت: «نماز بخوانید و غفلت نکنید که جنگ ما به خاطر نماز است.» در شب های چهارشنبه و جمعه دعای توسل و کمیل در سنگر برگزار می کرد. شهید خسروی مشکلات را با مشورت و درایت حل می کرد و صبرش بسیار زیاد بود. همسر شهید در مورد اخلاق او می گوید: «شهید اخلاق مخصوصی داشت. حاضر نبود به خاطر کاری که برای کسی انجام می دهد، پول یا چیزی دریافت کند. یک روز یکی از سربازهای او ـ که از بچه های ثروتمند بجنورد بود ـ به خانه ی ما آمد و یک بخاری و وسایلی دیگر برای ما آورد و گفت: آقای خسروی فرستاند. او ماموریت بود. وقتی آمد و من این را به او گفتم، بسیار ناراحت شد و رفت خانه ی همان سرباز ـ که بخاری برای ما آورده بود ـ و به او گفته بود یا پولش را حساب کنید یا بیایید این وسایل را ببرید. بعداً متوجه شدم که آن سرباز به خاطر مریضی مادرش مرخصی درخواست کرده و شهید به او مرخصی داده بود.» او ادامه می دهد: «شهید قبل از شهادت، اسب قرمزی را در خواب می بیند که معتقد بوده است شهادت است. و من قبل از رفتن ایشان یک استخاره گرفتم و در استخاره آمد، عاقبت اهل تقوی نیکوست که باز هم شهید گفت: این شهادت است.» در باره ی نحوه ی شهادت غلام حسین خسروی چنین گفته شده است: «ایشان در منطقه ی مهران برای شناسایی مناطق و مراکز حساس دشمن، به داخل دیدگاه رفت. دشمن اقدام به شلیک خمپاره کرد و ایشان با گلوله دومی که شلیک شد، به شهادت رسید.» غلام حسین در تاریخ 28/9/1361 در منطقه ی ایلام به شهادت رسید و پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در گلزار روستای مهموئی دفن گردید.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جواد آخوندی : فرمانده گردان ید الله تیپ امام صادق (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم اردیبهشت1338 در روستای اناران به دنیا آمد. او و برادرش قرآن را نزد پدر آموختند و سپس برای تکمیل آن به روستای مجاور در یک کیلومتری روستای اناران رفتند. از کودکی مهربان و صمیمی بود و در کارهای خانه و کشاورزی و دامداری به افراد خانواده کمک می کرد. قبل از سن بلوغ، قسمت هایی از دعای سحر ماه مبارک رمضان را حفظ بود. مدرسه رفتن را دوست داشت و در سال 1344 به دبستان حسین آباد واقع در روستای حسین آباد نهبندان رفت و در سال 1349 آن را به پایان رساند. به تکالیف مدرسه علاقه داشت که با وجود طی کردن مسافت دوازده کیلومتری، در برگشت بدون اظهار خستگی آنها را انجام می داد. همیشه قبل از طلوع آفتاب و قبل از دیگر بچه ها آماده می شد و آنها را صدا می زد تا برای رفتن به مدرسه آماده شوند. در سال 1349 دوران راهنمایی را در شهرستان بیرجند شروع کرد و در سال 1352 به اتمام رساند. به کارهای بنایی و کارگری می پرداخت و از مزد دریافتی برای مخارج تحصیلش استفاده می کرد. در سال 1353 دوره متوسطه را در شهرستان بیرجند و در دبیرستانی که هم اکنون آیت الله طالقانی نامیده شده شروع کرد و در سال 1356 به پایان رساند. با شروع انقلاب و حرکتهای خیابانی، او نیز متحول شد و وارد صحنه مبارزه شد. روحیه مثبت و خوبش رشد کرد .با پیروزی انقلاب اسلامی و با ورودش به سپاه، یک جهش قابل توجه در شخصیت او به وجود آمد.هنگام تحصیل در بیرجند برای نماز و مراسم سخنرانی به مسجد می رفت. قرآن، نهج البلاغه، کتاب های نوحه و تفاسیر قرآن در حوزه مطالعه او بودند و به آثار شهید مطهری و دکتر شریعتی علاقه داشت و رساله امام خمینی را مطالعه می کرد. اهالی روستا او را متین و بزرگوار می دانستند و او را دوست داشتند و سخنان و پیشنهاد های او را قبول می کردند. پیشنهاد احداث یک مسجد در روستا، از جمله پیشنهاد های او بود که مورد پذیرش مردم واقع شد. هر چند پلیس و شهربانی راهپیمایان را کتک می زدند، اما نهضت شروع شده بود. مبارزان همدیگر را می شناختند و با هم برنامه ریزی و طراحی می کردند و آنها را به اجرا در می آوردند. از جمله طرحهای بسیار کارساز که رجبعلی آهنی و محمد جواد طراحان اصلی آن بودند، طرح فراری دادن سریع و حساب شده سربازان از پادگان ها برطبق دستور امام خمینی بود که به صورت موفقیت آمیز عملی شد. شهید آهنی اتومبیلی داشت که سربازان را سوار آن می کرد و از پلیس راه عبور می داد. برای سربازان لباس شخصی تهیه می کرد و سلاحهای آنها به افراد انقلابی که رهبری مبارزه را بر عهده داشتند، تحویل می داد. این طرح برای طاغوتیان مسئله ساز شده بود تا اینکه خبر رسید عده ای از سربازان لشگر 77 خراسان را از مشهد برای مقابله با این طرح فرستادند. محمد جواد شبها را پشت نرده های پادگان 04 بیرجند می گذراند. به نگهبانان نزدیک می شد و با کمال شجاعت به ایست و هشدار آنها اهمیتی نمی داد و شروع به موعظه می کرد و نگهبان مورد نظر را متقاعد می کرد که فرار کند. محمد جواد در ضمن اجرای این طرح و راهپیمایی های هر روزه، درس و گرفتن دیپلم را فراموش نمی کرد. بعد از انقلاب اولین نهادی که شکل گرفت کمیته انقلاب اسلامی بودکه او عضو آن شد .مدتی بعد به سپاه پیوست. او مدیر بسیار موفقی بود و در کارها مشورت می کرد و این به خاطر انصاف و عدالتش بود. نمازش را به موقع و اول وقت می خواند و در مراسم مذهبی و دها، به ویژه دعای کمیل و توسل شرکت دائم و فعالی داشت. مسئولیت های زیادی به عهده گرفت تاپاسدار دستاوردهای انقلاب اسلامی باشد. مسئول حفاظت شخصیت ها در بیرجند، مسئول زندان های سیاسی منطقه بیرجند، مسئول آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛‌ مسئول آموزش عمومی مردم در روستاها و مربی آموزش در پادگان منتظران شهادت بیرجند. از اولین نفراتی بود که در طبس حضور یافت و هنگامی که هواپیما های خودی به دستور بنی صدر برای از بین بردن اسناد تجاوز آمریکا حمله کردند، تا مرز شهادت پیش رفت. ماموریت بسیار مهمی نیز در قاین داشت که به همراه بچه های قدیمی سپاه بیرجند آن را به انجام رساند. در آن زمان منافقین و افراد ضد انقلاب در این منطقه وضعیبت خطر ناکی را به وجود آورده بودند که تلاش ویژه ای را می طلبید. آخوندی می گفت: ما چند نفر با یکدیگر عهد کرده بودیم تا منافقین و ضد انقلاب را از پای در نیاوریم، پوتین هایمان را از پا در نیاوریم و حتی وقتی برای نماز پا برهنه می شدیم. به محض اتمام نماز پوتین ها را می پوشیدیم و بالاخره به نتیجه رسیدیم. در این میان ماموریتی برای او در جبهه پیش آمد و حدود شش ماه به جبهه رفت و وقتی برگشت مامور حفاظت از بیت امام گردید. او می گفت: تلویزیون قادر نیست حقیقت امام را منعکس کند. ایشان قبل از اینکه رو به روی انسان قرار بگیرد، نور و تشعشعی دارد که قابل درک است؛‌ من در آن هنگام که این نور را احساس می کنم از خود بی خود می شوم. محمد جواد با خانم زهرا آهنی فرد، یکی از خواهران بسیج قاین ازدواج کرد. ازدواج موفقی داشت و اظهار رضایت می کرد و از اینکه همسری مسلمان، مومن انقلابی و بسیجی نصیبش شده بود، خوشحال بود و شکرگذار خدا. مراسم ازدواج او بسیار ساده، در یک شب جمعه بعد از مراسم دعای کمیل انجام شد. در تمام امور خانه به همسرش کمک می کرد. یکی از آرزوهایش داشتن یک فرزند بود. می گفت: آرزو دارم یک فرزند داشته باشم و آنگاه به شهادت برسم. شاید می خواست یارگاری از او بماند و راه او را ادامه دهد و نیز آرزوی خانه ای داشت که همسرش در آن راحت زندگی کند. با پدر و مادر بسیار مهربان بود و هر وقت به روستا می رفت به آنها کمک می کرد. بعدها نیز همواره نصف حقوق خود را برای پدر و مادرش می فرستاد. مخارج دارو و دکتر پدرش را می پرداخت. علاقه خاصی به پدر و مادرش داشت. هنگام عزیمت به جبهه، فاصله یک صد و پنجاه کیلومتری بیرجند تا روستا را با موتور سیکلت می پیمود و برای یک خداحافظی، خدمت آنان می رسید. دست پدر و مادر را حتما می بوسید و خیلی متوجه مقام آنها بود. او در ضمن عدم وابستگی به دنیا و مادیات، توجه کامل به نیازهای زندگی خانواده داشت و در حد لازم و معمول، در بر آوردن آنها کوشش می کرد و با تمام مشکلاتی که در امور جبهه و جنگ داشت، خانه و خانواده را فراموش نمی کرد. وقتی از جبهه برمی گشت، آن قدر محبت می کرد که نبودن ایشان در هنگام حضور در جبهه، از ذهن محو می شد. وقایع کربلا و رنجهای امام حسین (ع) و خاندان و یارانش، به ویژه حضرت زینب (س) را متذکر می شد و از همسرش می خواست، زینب گونه صبر و تحمل داشته باشد و در این راه تزلزلی به خود راه ندهد. هفت شب بعد از مراسم عقد عازم جبهه شد. او جنگ را در همه مسائل برتری می داد و در نامه ای به برادرش نوشته بود: شما تصور کن که کبوتری در قفسی است، آیا به نظر شما این کبوتر در قفس بماند بهتر است یا آزاد گردد؟ ما آن کبوتریم که در قفس دنیا گرفتار آمده ایم و باید آزاد شویم. پس چه بهتر که با لباس شهادت آزاد شویم. اولین نامه ای که آخوندی از جبهه برای علیرضا آهنی فرد نوشته بود، مشتمل بر احادیث، روایات و کلمات مولا علی (ع) در مورد رزمندگان حاضر در جهاد و مبارزه بود که تاثیر زیادی روی او داشته و او را متحول کرده بود. دو تن از همرزمان آخوندی، بی سیم چی و برادر دیگری که به اسارت در آمده بود و بعد آزاد شد، می گویند: آخوندی در عملیات خیبر دلاوری های زیادی از خود نشان داد. بسیاری از برادران، شهید و مجروح شدند. سرانجام در محاصره تانکهای دشمن قرار گرفتیم و وضعیت بسیار بحرانی بود. آخوندی با همان رشادت بی نظیری که داشت، آرپی جی را برداشت تا راه فراری از حلقه محاصره باز کند و نیروهایش را نجات دهد. بسیاری از تانک ها را از یک قسمت محاصره به آتش کشید و راه باز شد و نیرو ها موفق به فرار از محاصره شدند. سرانجام بر اثر انفجار خمپاره به شدت مجروح شد. او را روی پتویی گذاشتیم تا با خود بیاوریم، اما او گفت که مرا بگذارید و بروید، من کار خودم را می کنم. چند بار اصرار کرد و چون اصرار را بی نتیجه دید، با همان روش و روحیه فرماندهی گفت: گفتم مرا زمین بگذارید. با ایشان وداع کردیم و رفتیم و روح خدایی او در همان جا به ملکوت پیوست. البته ما از شهادت ایشان با خبر نبودیم تا اینکه با همرزمانی که اسیر شده بودند، مکاتبه کردیم و به زحمت توانستیم بفهمیم که آخوندی به شهادت رسیده و روح ایشان را تشییع کردیم. بالاخره پس از گذشت دوازده سال در فروردین ماه سال 1375، پیکر شهید توسط گروه تجسس پیکر های شهدا شناسایی شد و در قطعه شماره 1 گلزار شهدای بیرجند دفن شد. فرزندی که آرزوی آن را داشت، در تاریخ 5 شهریور 1363 شش ماه بعد از شهادتش متولد شد. او را به یاد پدرش جواد نامیدند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابراهیم وکیل زاده : مسئول تعاون لشكر ويژه 25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سلام بر تن خسته ، سلام بر روح رسته ، سلام بر كالبد شكسته ، سلام بر بار سفر بسته ، سلام بر عرش نشسته ، ... باز سخن از عشق است ، سخن از ايثار ،سخن از فداكاري ، سخن از عاشقي عارف، رسته از جان شسته ، سخن از فداكاري ، فداكاران . سخن ، سخن ازعبدي كه با معبودش رازها داشت و سخن از عبدي كه در عشق ، چون پروانه مي سوخت و از هر سوختني ، لذتي تازه در روحش دميده مي شد. ابراهيم وكيل زاده در سال 1339 در قريه ديزج ( اسكو) در خانواده مذهبي ،چشم به جهان گشود. در قيام 15 خرداد 42قم ، شهيد ابراهيم سه سال بيشتر نداشتند كه همراه پدر و مادرش به مشهد جهت زيارت ثامن الائمه رفته بودند . در قم نظاره گر ديوارهاي خونين مدرسه فيضيه كه سه روز قبل اتفاق افتاده بود شدند ... از اول كودكي به نماز اهميت مي داد و با، هوش و متانت خاص، تقيدش به احكام اسلام از خصوصيات بارز او در كودكي بوده ، در سال 1345 همراه خانواده به تبريز جهت سكونت عزيمت نمودند و در 7 سالگي، وارد دبستان شيخ محمد خياباني شده و دوره ابتدائي را در اين دبستان پايان نموده و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي تحصيلي پناهي، آغا ز كردند. هنگام تحصيل وي در دوره راهنمائي مصادف با آغاز انقلاب شكوهمند ملت ايران بوده و در سال 56 نداي حق طلبانه رهبر مسلمين حضرت امام را، شنيد و از اواخر 56 فعاليت خود را با ديگر دوستان بر عليه رژيم ستم شاهي با پخش كردن اعلاميه حضرت امام ( ره) شروع كرد و مدرسه را ناقص گذاشته، در اكثر اعتصابات و راهپيمائيها بر عليه رژيم ظالم شركت مي كرد و در جلوراهپيمائيها با بلند گوي دستي شعار ميداد ... آري ايشان يكپارچه نور بودند كه محفل دوستان را روشنائي مي بخشيد و اعمال و رفتار او سر مشق درس و زندگي و صبر و استقامت و پايداري بود . بعد ازپيروزي انقلاب اسلامي ، با تلاش زياد و با همياري شهيد ستار داداشي، انجمن توحيدي مسجد غريبلر و كتابخانه مسجد مذكور را تشكيل دادند ، شب و روز درفعاليت بوده و با تشكيل كميته انقلاب اسلامي به عضويت كميته در آمد و چند ماه در كميته به فعاليت خود ادامه داد ، چند ماه ازخدمت وي در كميته نگذشته بود كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد . به سپاه علاقه خاصي داشت و اين عشق تا آخرين دقائق حيات پر افتخارش ،هر لحظه افزونتر مي شد. به عضويت سپاه در آمد و در اين جايگاه مقدس بود كه، روح اواوج گرفت. شهيد وكيل زاده هميشه در مقابل انحرافها و كج روي ها مي ايستاد وهميشه از حضرت امام خميني ( ره) مي گفت : شهدا تنها خدا مقامشان را مي داند و بس . از شهيداني كه فناي فالله شده و به مقام عندربهم يرزقون رسيده اند ... در اوايل سال 59 بنا به وظيفه شرعي ازدواج كرد و دراواسط 59 به سپاه قائم شهر انتقال يافت و در سپاه قائم شهر مسئوليت سپاه تعاون را بر عهده گرفت ، در آن موقع بنياد شهيد قائم شهر را، نيز تشكيل داده و درخدمت خا نواده هاي شهداء، شب و روز نمي دانست. خيلي عاشق خدمت به اين عزيزان بود ، شهيد چون شمعی در محفل تمامي خانواده هاي شهداء مي سوخت وهمواره در تلاش نگه داشتن محفل معنوي اين خانواده ها بود. او با حضور خود بر سر سفره خانواده هاي شهداء، سعي در پر كردن جاي خالي فرزندان شهيدشان بود وبا جملات شيرين و دلنشين خود ،علاقه اش را به شهيدان و خانواده هاي آنها ابراز می داشت . چنين عاشق حسين و كربلادر ميان ما زندگي مي كرد ، با شروع جنگ تحميلي، دشمنان اسلام بر انقلاب اسلامي، با حضور در جبهه هاي حق عليه باطل به فعاليت خود ادامه مي داد. هميشه قبل از عملياتها از لشگر ويژه 25 كربلا ،برايش پيام مي فرستادند. با اينكه مسئول تعاون سپاه قائم شهر بود، مسئولیت، تعاون لشگر ويژه 25 كربلا را به عهده داشتند و در عملياتها شركت داشت ، ايشان شب و روز در ديدار ا ز خانواده هاي شهداء و رزمندگان بود. براي اولين بار ستاد پشتيباني از خانواده ا ي رزمندگان را در قائم شهر تشكيل داد كه از طر ف حجت الاسلام رفسنجاني مبلغي هديه، به اين ستاد فرستاد ودر خطبه هاي نماز جمعه تقدير و تشكر نمودند ، تعاون سپاه، محل رسيدگي به مشكلات خانواده هاي شهداءبوده است ، امت حزب الله قائم شهر ،بيشتر از ما او را مي شناختند . آري شهيد وكيل زاده در فراق شهيدان زحمت مي كشيد، در فراق عزيزاني كه از هر كدام هزاران خاطره داشت هميشه در عشق شهادت مي زيست و ازشهادت صحبت ميكرد ، هميشه در تلفن به مادرش مي گفت ، مادر تو چطور به ما شير داده اي كه شهيد نمی شويم و ... وقتي برادر زاده اش حسن وكيل زاده درعمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد خيلي خوشحال بود.مي گفت: طلسم شكسته شد و راه باز شد . خلاصه شهيدبزرگوار وكيل زاده قرار بود دوم ارديبهشت ماه 66اعزام شود كه در 28 فروردين در خواب شهيد مهندس صفر روحي، كه يكي از رفقاي شهيد ابراهيم وكيل زاده بود مي بيند ،شهيد روحي به ابراهيم ميگويد بيا و تارمضان پيش ما ، حتي شهيد ابراهيم در جواب ميگويد :صفر جان سه بچه ام مريض هستند حالا نميتوانم بيايم بعد شهيد روحي تأكيد ميكند ميل با خودت است، ماميگوئيم بيا كه خواهي آمد و...صبح شهيد وكيل زاده از خواب بيدار می شود و خوابش راتعريف ميكند و بعد به مزار شهداء ميرود و اظهارميكند كه شهداء دعوتم كردند و بايد برو م . در 29فروردين ماه سال 66 با رفقايش حركت ميكنند و درتهران جهت خداحافظي به منزل خواهرش ميرود و درآنجا با خنده ميگويد كه خواهرم بيا خداحافظي كنيم كه شهداء مرا دعوت كردند، مي روم و ... خلاصه درعمليات كربلا ( 10 ) در ارتفاعات مشرف بر شهرك ماوت عراق، دعوت حق را لبيك گفته و در آن محفل مقدس ، عاشقي خود را امضاء كرد و به آرزوي ديرينه خود كه شهادت بود رسيد . در دوم ماه رمضان با زبان روزه ( بنابه گفته همرزمان ا ش ) به فيض شهادت نائل مي گردد . امروز در ست است كه شهيد ابراهيم وكيل زاده در سر سفره هاي خانواده هاي شهداء نمی نشيند ،درست است كه ابراهيم شبها به خانه شهداء نمي رود ،درست است كه ،بر سر سفره پدر و مادر و همسر وفرزندانش نمي نشيند ، او حالا بر سر سفره پروردگارش در كنار ياران صديق حضرت امام زمان ( عج ) در كنار رهبر و فرمانده اش حضرت ا مام خميني ( ره) مي نشیند و ضمناً شهيد داراي سه فرزند بنامهاي سميه، ياسر، نسيبه بود كه بعد از شهادت، فرزندش بدنيا آمد، كه نام پدر شهيدش ،ابراهيم را بر فرزند رهرواش گذاشتند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد علی پورصمد بناب : قائم مقام فرمانده گردان اباعبدالله الحسین(ع)لشگرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سومين فرزند خانواده بود. 21 مهر 1321 ، در شهرستان بناب ,یکی از شهرهای آذربايجان شرقي متولد شد . ده روزه بود كه پدرش از دنيا رفت و دو سال بعد با ازدواج مادرش تحت سرپرستي شوهر مادرش قرار گرفت . هاشم ، مغازه مسگري و مزرعه كشاورزي داشت . احمدعلي ، هنگامي كه طفل كوچكي بود ، در مزرعه ياور هاشم بود و به كارهاي سبك چون جمع كردن علوفه مي پرداخت . هاشم مي گويد : « احمدخيلـي فعال بود ، اما اگر كسـي با احساساتش بازي مي كرد ، تا دو روز غـذا نمي خورد . روحيه خيلي عجيبي داشت . » احمد در سال 1328 ، وارد مدرسه غفارخان ( مولوي فعلي ) شد و تا مقطع سيكل به تحصيل ادامه داد . او به درس و مدرسه بسيار علاقه مند بود ، اما به خاطر كمك به پدرخوانده اش ، دست از تحصيل كشيد و در سال 1333 ، به مسگري مشغول شد . او اوقات فراغتش را به مطالعه ، نجاري ، كمك به درس برادران و خواهرانش و رفتن به مسجد مي گذراند . برادران و خواهران تني و ناتني اش را يكسان دوست مي داشت . پس از مدتي به خدمت سربازي رفت و در شهرستان مهاباد دو سال خدمت كرد . وي هر گاه به بناب بازمي گشت ، دوستانش را جمع مي كرد و در مسجد شيخ ، كلاسهاي قرآن و موعظه برپا مي كرد . در كارهاي دسته جمعي و پسنديده ، هميشه پيش قدم بود و از كمك به ديگران لذت مي برد . كمك به خانواده هاي نيازمند و بي بضاعت از جمله كارهـاي او محسوب مي شد . به ندرت عصباني مي شد . به گفته دوستانش ، تنها با ديدن بساط هاي فسـاد و فسق و فجـور ، ناراحت مي شد و اگر كسي به شخص او بي احتـرامي مي كرد ، به راحتي از آن مي گذشت . از جمله اكبر ديبايي كه در اين باره مي گويد : به آن صورت عصباني نمي شدند ، خيلي خونسرد بودند و حتي به بنده دلداري مي دادند و مي گفتند عصباني نشو . عصبانيت ابزارآلات اين دنياست و هيچ ارزشي ندارد . پس از مدتی تصمیم به ازدواج گرفت؛پس از صحبت با مادرش به خواستگاري دختر دايي اش - خانم فاطمه آتشبهار - رفت وبا او ازدواج کرد . حاج احمد بعد از مدتي به كار سيم كشي مشغول شد و مدتي هم به كار خريد و فروش نخود پرداخت و با زحمت بسيار ، وضعيت مالي مناسبي براي خانواده ايجاد كرد . او تا مدت مديدي خود غذا مي پخت و در كارهاي سنگين خانه ، ياور همسرش بود . احمدعلي ، صاحب چهار فرزند به نامهاي عليرضا ، جعفر ، سميه و مرتضي است و همواره درباره تربيت آنها به همسرش سفـارش مي كرد كه : « بچه ها را چنـان تربيت كن كه مضر جامعه نباشنـد و به كسي زور نگوينــد . » او با بچه هايش به سادگي و با زبان خود آنها سخن مي گفت و رابطه بسيار نزديكي با فرزندانش برقرار مي كرد ... . معتقد بود كه با اين شيوه مي توان فرزندان سالم و مؤمن و خداشناس تحويل جامعه داد . در جريان پيروزي انقلاب اسلامي بسيار فعال بود . وي به اتفاق برادر خانمش - محرم علي آتشبهـار - در جريـان انقلاب ، فعـاليت چشمگيـري داشت . در تظاهـرات شركت مي جست و با مساجد محله همكاري مي كرد . زماني كه نيروهاي رژيم پهلوي به دنبالش بودند ، او شيشه هاي اسيد آماده كرده تا در صورت روبرو شدن با مأموران ، از آنها استفاده كند . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، احمدعلي ، داوطلب عضويت در سپاه پاسداران شد ، اما چون برادرش - محمد ارجمندي فرد - پيشتر به سپاه پيوسته بود ، از ثبت نام او ممانعت كرد . احمدعلي به برادر خانمش پيشنهاد كرد تا به سپاه بپيوندند . در تيرماه همان سال ، محرم علي آتشبهار ، عضو رسمي سپاه شد و چند ماه بعد ، احمدعلي نيز با اصرار و سماجت فراوان ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد . در اوايل تشكيل ، سپاه از جنبه مالي در مضيقه بود ؛ به همين دليل ، حاج احمد ميزان قابل توجهي پول به سپاه قرض داد . احمدعلي كه فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران بناب بود ، پيش از آغاز جنگ ، در مبارزه با منكرات و فسق و فجور و دستگيري اشـرار و قاچاقچيـان ، تلاش بسيـاري كرد . خیلی مقید بود,همرزمش مي گويد : روزی به من گفت تو بايد با دشمنان خدا دشمن باشي و با دوستانش دوست . » پرسيدم دوستان و دشمنان خدا چه كساني هستند ؟ گفت : " افرادي كه نماز نمي خوانند ، روزه خوار هستند و خمس و زكات نمي دهند ، دشمن خـدا هستنـد . نبايد به اين قاچاقچيـان رحـم كرد . » گاهـي من رحم مي كـردم . به من مي گفت : « اگر به اينها رحم كني انقلاب از دست خواهد رفت . در اين دوران هيچگاه او را بيكار نيافتیم . " در اوايل انقلاب ، گروههاي ضد انقلاب شبانه فعاليت مي كردند و شعارها و پوسترهاي ضد انقلابي بر در و ديوار شهر نصب مي كردند . احمدعلي نيز شبها تا ديروقت به همراه يك راننده ، خيابانها را گشت مي زد . با شروع جنگ ، به اتفاق برادرش - محمد - بلافاصله به جبهه عازم شد . هنگامي كه براي اولين بار از جبهه نبرد بازگشت ، گفت : به عالم ديگري وارد شده ام و اصلاً فرزند ، همسر ، خواهر ، مادر و ... به چشمم نمي آيد و تنها خواسته ام رسيدن به لقاءالله است . احمدعلي ، هر كجا كه مي رفت مردم را به حضور در جبهه تشويق مي كرد . گاه چند روز زودتر از به پايان رسيدن مرخصي اش به جبهه باز مي گشت . در طول عملياتهاي مختلف ، احمدعلـي هيچ گاه از دوست صميمـي اش حاج محمود اميررستمـي دور نشـد و هميشـه در كنـار او بود . پس از ورود به جبهه , ابتدا مسئول امور شهدا ( تعاون ) سپاه بود و مدتي بعد ، به سمت معاون گردان اباعبدالله ( لشكر 31 عاشورا ) منصوب گرديد . احمدعلي ، آرزو داشت به مكه برود و سرانجام ، به اين آرزوي ديرينه خود رسيد . وقتی به زیارت حرم امن الهی مشرف شد وبعد از بازگشت ، اقوام درصدد برآمدند تا از رفتن او به جبهه جلوگيري كنند . احمدعلي در جواب گفت : « به تمام آرزوهايم رسيده ام و الان آرزو دارم شهيد شوم . » او در طول جنگ ، سه بار مجروح شد ؛ در عملياتي تيري به پاي او اصابت كرد و مجبور شد يك ماه بستري شود . احمدعلي ، هنگامي كه مي خواست از آخرين مرخصي خـود به جبهـه بازگـردد ، به فرزندانش گفت : « هيچ وقت پدر براي شمـا خدا نخواهد شـد ؛ از خـدا ياري جوييـد و به او اميـدوار باشيد . » در آخرين مرتبه اي كه به جبهه رفت ، با دوستش حاج محمود اميررستمي خليلي عهد بست كه اگر هر كدام شهيد شدند ، ديگري به خانه بازنگردد تا به شهـادت برسد . حاج محمود در آزادسازي فاو به شهادت رسيد . حاج احمد با شنيدن خبر شهادت او به گريـه افتاد و گفت : حاج محمود ! من با تو عهد و پيمان بستم . خدايا من بدون او نمي توانم از اينجا بروم . عنايتي كن تا من هم به شهادت برسم . چند روز بعد ، احمدعلي پورصمد بناب ، در طي مراحل بعدي عمليات والفجر 8 ، به تاريخ 22 بهمن 1364 ، در منطقه فاو ، در اثر اصابت تركش توپ به دست و پشت به شهادت رسيد . آرامگاه آن شهيد در گلشن امام حسن (ع) در شهرستان بناب است .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهيد حجه اسلام و المسلمين سيد عبدالکريم هاشمي نژاد در سال ۱۳۱۱ شمسي (۱۳٥۱ ق) در خانواده اي متدّين در « بهشهر» مازندران ديده به جهان گشود و از ۱۴ سالگي در محضر آيت الله کوهستاني و سپس در قم به مدت چهارده سال نزد آيات عظام: سيد حسين بروجردي و امام خميني (ره) به تحصيل علوم ديني پرداخت. وي در دوران مبارزات اسلامي ملت ايران به رهبري امام خميني (ره) با خطبه ها و سخنراني هاي حماسي و آتشين خويش، در نشر افکار انقلابي اسلام و افشاي ماهيّت رژيم پهلوي، تمامي توان خود را به کار برد و در اين راه متحمّل سختي ها و شکنجه هاي ايادي رژيم گرديد. وي از ابتداي مبارزه تا پيروزي انقلاب اسلامي، چندين بار دستگير و به زندان هاي طولاني مدت محکوم گرديد. اين مجاهد انقلابي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، به عنوان نماينده استان مازندران در مجلس خبرگان قانون اساسي انتخاب شد، در تدوين قانون اساسي و به خصوص در جهت تثبيت اصل ولايت فقيه، زحمات بسياري کشيد. حجت الاسلام هاشمي نژاد پس از پايان دوره مجلس خبرگان و تدوين قانون اساسي مقام دبيري حزب جمهوري اسلامي مشهد را به عهده گرفت و از اين پايگاه، حملات مداوم خود را متوجه نفاق حاکم بر بعضي مکان هاي دولتي و ارتجاع کرد و با ضد انقلاب به مبارزه سختي پرداخت. وي با شروع جنگ تحميلي، در جبهه هاي غرب و جنوب حضور يافت و با سخنراني هاي پرشور خود، در بالا بردن روحيه رزمندگان نقش بسزايي ايفا کرد. آن شهيد بزرگوار، پشتوانه محکمي براي انقلاب بود، از اين رو نقشه ترور وي طرح شد و در سالروز شهادت امام جواد (ع) در هفتم مهر ۱۳٦۰ در چهل و نه سالگي به دست يکي از منافقان کوردل، بر اثر انفجار نارنجک به شهادت رسيد. بدن پاره پاره اين شهيد عالي مقام پس از تشييع باشکوه مردم، در جوار مرقد منور امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل اخلاصی : قائم مقام فرمانده گردان امیر المومنین(ع)لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 ، در مراغه متولد شد . در دبستان مشغول تحصيل بود كه پدرش درگذشت . پس از پايان دورة ابتدايي ، مقطع راهنمايي را در مدرسه خواجه نصير به اتمام رساند و مقطع متوسطه را در دبيرستان امام خميني فعلي پشت سر گذاشت . به گفته برادرش ، ديپلم را با معدل عالي اخذ كرد . اسماعيل در دوران تحصيل ، براي تقويت اعتقادات مذهبي خود در ايام محرم ، سيزده روز به مدرسه نمي رفت و در مراسم عزاداري امام حسين عليه السلام شركت مي كرد . به غير از اين در زماني كه برادرش - ابراهيم - مسئول كتابخانـه مسجد حاج حسن بود ، با وجود کمی سن ، به همراه برادر در نماز جماعت و كارهاي جمعي كتابخانه شركت مي كرد . با آغاز انقلاب اسلامي ، در كنار برادر خود در مبارزه عليه رژيم پهلوي ، حضوري فعـال داشت . نقل است كه روزي اسماعيل به دست نيروهاي امنیتی ونظامی افتاد و او را به شدت با باطوم برقي زدند . اسماعيل در مدرسـه نيز فعاليت هاي انقلابي خود را پي مي گرفت . يكي از دوستانش نقل مي كند : با اسماعيل در يك كلاس درس مي خوانديم . روزي به ما گفت : « وقتي مدرسه تعطيل شد با گچ روي عكس شاه را بپوشانيم . » گچها را به اسفنج ماليديم و سپس خيس مي كرديم و به عكسهاي شاه مي زديم . مديـر و ناظم مدرسه پس از تحقيق ما را پيـدا كردنـد و كتك مفصلي به ما زدند . پيروزي انقلاب اسلامي بحث هاي سياسي و عقیدتي بين گروه ها و احزاب مختلف را به همراه داشت و اسماعيل ، كتابهاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد تا توانايي مباحثه با مخالفين را داشته باشد . ولي عمر اين مباحثات و مجادلات طولاني نبود ، چرا كه مرزهاي كشور توسط دشمن بعثي مورد تجاوز قرار گرفت . وقتي با فرمان امام خميني (ره) ، جوانها به سوي جبهه شتافتند ، اسماعيل هجده ساله نيز به سوي جبهه شتافت . او به عنوان يك پاسدار ساده وارد جبهه هاي جنگ شد و بعد از مدتي ، به قائم مقامی فرمانده گردان اميرالمؤمنين (ع) در لشكر 31 عاشورا ، منصوب گرديد . او در طول دوران نود ماهه حضورش در جبهه ، رشادتهاي بسياري از خود نشان داد . يكي از فرماندهان لشكر 31 عاشورا در اين باره مي گويد : بعد از عمليات كربلاي 5 ، به همراه اسماعيل به يكي از محورهاي لشكر 25 كربلا رفتيم تا آنجا را تحويل بگيريم . اسماعيل از فرماندة 25 كربلا پرسيد ، كدام طرف اين محور خطرناك تر است ؟ فرمانده ضلع شرقي را نشان داد و گفت : « دشمن شبها از ضلع شرقي شبيخون مي زند و تعدادي از بچه ها را با پرتاب نارنجك به شهادت مي رساند . ما از آن محور بيشترين آسيب را متحمل مي شويم . » اسماعيل با حالتي بشّاش گفت : « آن قسمت مال من . » فرمانده لشكر بعدها گفت : « وقتي اسماعيل آن قسمت را تحويل گرفت خيالم آسوده شد . » اولين روزي كه به آن محور رفته بوديم خاكريزي ديديم كه اگر هر يك از نيروهاي ما يا دشمن زودتر به آن مي رسيد ، سرتاسر منطقه را تصرف مي كرد . اسماعيل براي گرفتن خاكريز به جلو رفت و به تيربارچي گفت اگر به هنگام حركت به جلو نارنجك هايم تمام شد ، به فاصلـه يك متر بالاي سرم خط آتش ايجاد كن تا بتوانم بازگردم . او بدون بي سيم چي و در حالي كه خود بي سيم را حمل مي كرد ، به جلو مي رفت . اسماعيل در خاكريز مستقر شد و ديد عراقي ها سينه خيز به سمت خاكريز مي آيند . به سرعت اقدام به پرتاب نارنجك كرد . بعد از مدتـي به ما بي سيم زد و گفت : « اگر مي خواهيد كله و پاچه بخوريد بياييد اينجا پيش من . » وقتي به خاكريز نزد اسماعيل رفتيم با جنازة هفتاد و پنج عراقي به هلاكت رسيده ، مواجه شديم . اسماعيل علاوه بر شهامت ، شوخ و بذله گو و همچنين بسيار حساس بود .او هفت سال و نيم را در جبهه هاي جنگ بود و در طول اين مدت ، هشت بار زخمي شد و 85% جراحت داشت . براي اولين بار در پاييز سال 1361 ، در منطقه پاسگاه شرهاني ، در عمليات محرم بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و فك ، مجروح و بستري گرديد . بعد از گذراندن دوران نقاهت ، فوراً به جبهه بازگشت و دو سال بعد در زمستان 1363 ، در منطقه جنوب دجله ، بر اثر موج گرفتگي به بيمارستان انتقال يافت و بستري گرديد . دو سال بعد ، در 22 دي 1365 ، در خاك عراق بار ديگر دچار موج گرفتگي شد كه به اجبار ، او را به پشت جبهه بازگرداندند و تحت مداوا قرار دادند . در 4 مرداد 1366 نيز در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ، بر اثر اصابت تركش و تير به شكم ، به شدت مجروح شد و از آن پس از تحرك او كاسته شد ، و همچنين در اثر اصـابت گلولـه دست راستش از حركت افتـاد ، به گونـه اي كه به هنگام خواب ، زير بدنش مي ماند و او متوجه نمي شد . با اين حال ، براي نوشتن آنقدر با دست چپ تمرين كرد كه پس از مدتي توانست بهتر از دست راست بنويسد . در تمام دوراني كه اسماعيل در اثر جراحت در منزل يا بيمارستان استراحت مي كرد ، هرگز در يك جا آرام نمي گرفت و مرتباً به خانواده شهدا و رزمندگان سر مي زد . اسماعيل اخلاصي پس از هفت سال و نيم حضور در جبهه هاي نبرد با دشمن بعثي ، با دو تركش در مغز و شكم و اصابت گلوله به روده ها ، در بيمارستان بستري شد و در اثر ضعف شديـد ، تحرك خود را از دست داد . او در پاسخ به كساني كه مي گفتند : « خداوند توفيق رفتـن به جبهـه را نصيب ما نكـرده است . » مي گفت : « رفتن به جبهه توفيق نمي خواهد بلكه علاقه مي خواهد . براي اينكه توفيق پيدا كني به خانواده ات تلفن بزن و بگو به جبهه مي روي و سوار شو و برو . » اخلاصـي در اول اسفند 1366 ، بعد از نود ماه حضور در جبهه ، در بيمارستان به شهادت رسيد . جنازة اسماعيل با حضور حدود سي هزار نفر مردم مراغه تشييع شد و احساسات مردمي به حدي بود كه تابوت وي در طول پنج كيلومتر تشييع جنازه سه بار شكست و تعويض شد . پيكر شهيد اسماعيل اخلاصي را در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپرده اند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احد مقیمی : رئیس ستاد تیپ دوم لشگر مکانیزه31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا ابا عبد الله ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان المرصوص سپاس خدای را بر ما منّت نهاد و ما را به اسلام متنعم ساخت و سپاس بر پیامبر بزرگ اسلام محمّد(ص)این اسوه بشریت و مبشر حرّیّت را که به ما انسان بودن را آموخت و سپاس بر ائمة طهارت و سلالة پاکش، حضرت امام خمینی و با سلام به روان پاک شهیدان اسلام که با نثار خون و هدیة جان خود، سرودی بر قامت کلمة حق سرودند و پیام آور فجر آزادی و حرّیت گشتند و با سلام و درود بر رزمندگان، کفر ستیز اسلام. خدایا مرا به نور عزّت هر چه زیباترت برسان تا تو را عارف باشم ، بار خدایا ،تو را وسیلة شفاعت اولیائت قرار می دهم و اولیائت را وسیلة پذیرش، شفاعتشان قرار می دهم، که به ما رحم کن و با معرفت و محبّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور، رهبری فرما. بار خدایا، خودت را به ما بشناسان .چون اگر تو را بشناسیم، دوستت می داریم و چون ترا دوست داشتم، محّبت تو آتش به خرمن هر چه باطل به جهل است می کشد. بار خدایا از رسوائی این و زشتی این امیال، شکایت به نزد تو آورده و به در خانة فضل و کرمت پناهنده ام. خدایا! بار گناهانم، بر سنگینی دلم افزوده است چه کنم؟ حالا جز تو کسی را ندارم،ای خدا‍‍‍! خیلی مشتاق دیدارت هستم.خدایا دلم برای دیدارت خیلی تنگ شده است. «و هبنی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک». «گیرم عذابت را تحمّل کنم فراغت را چگونه تحمّل کنم ای خدا». خدایا تو را شکر می کنم که بعد از 1400 سال ،ما را از پرچم داران اسلام قرار دادی که بتوانیم دینت را یاری کنیم و توفیقمان بده که در این راه ثابت قدم بوده و از منجلاب این جهان فانی در امان باشیم ،برادران و امّت حزب الله! هیچ وقت استغفار و دعاها را از یاد نبرید که مهمترین درمانها برای تسکین دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید،در راه او قدم بردارید و از جهاد کوتاهی نکنید همانطور که خداوند وعده داده است: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا». «کسانیکه در راه ما جهاد می کنند بطور مسلّم آنانرا به راه های خودمان هدایت خواهیم کرد». که هرگز نگذارید دشمنان بین شما تفرقه بیندازند و شما را از روحانیّت متعهد جدا کنند.هیچوقت از یاری کردن به امام امّت، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران کوتاهی نکنید.(که اگر امام امّت نبود ما نبودیم یعنی دیگر از اسلام خبری نبود)و اگر این چنین باشد روز شکست ابر قدرتها نزدیک است. و باز یک خواهش دیگر از شما امّت حزب الله دارم،این مراسم های عزاداری را زنده نگه دارید. چه در جبهه ها و چه در شهرهای خودتان،چون ما هر چه داریم از حسین(ع)داریم و ای عاشقان صدیق ابا عبد الله(ع)هرگز کسی از این در نا امید برنگشته و بدی از این در ندیده است. راه سعادت بخش حسین(ع)را ادامه دهید و زینب وار زندگی کنید. تمام شهیدان ما از راه پرورش یافته اند. من هم از خدا می خواهم که لیاقت شهادت در راه خودش را ، بزودی عطا فرماید که، دیگر از فراق دوستان و شهیدانمان ،صبرم تمام شده ولی از سوی دیگر باید بمانیم، تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشویم. عجب دردی! چه می شد بار خدایا امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم، تا دوباره شهید شویم.ولی این را می دانم برای عزاداریهای آقا ابا عبدالله و گریه وزاریها برای مظلومیّت حسین(ع)دلم تنگ خواهد شد. از تمام دوستان و آشنایان و برادران عزیزم که بر گردن من حق دارند و از من هر چه بدی و بد رفتاری و خطایی سرزده باشد حلالم کنید و از خدا بخواهید که از تقصیرات این بندة عاصی بگذرد. و اما شما ای پدر و مادر گرامی، واقعاً من برای شما آنچنان فرزند خوب و شایسته ای نبودم ولی شما ها در مقابل،هر چه داشتید برای پرورش فکری و جسمی ما بکار گماشتید و این به کوشش و سعی و تلاش شماست که، اکنون من و بقیه جوانان امثال من به این موقعیت رسیدیم. امیدوارم حلالم کنید چون اگر پدر و مادر از فرزند راضی باشد روحش آسوده خاطر می شود و خدا نیز می بخشدش. در فراغم زیاد ناراحت نباشید و می دانم که بیشتر از اینها صبور هستید از قول من از خواهرانم و برادرانم ،حلالیّت بطلبید و همیشه امیدوارم در مقابل تمام مشکلات زندگی و مشکلات مملکتی و اسلام و قرآن که دشمنان زبون چشم دیدن اینها را ندارند صبور و شکیبا باشید و در تمام احوالات، امام امّت و یاوران او را تنها نگذارید و پشتیبان ولایت فقیه باشید و همیشه در صحنة جنگ در مقابله با منافقان داخلی بایستید. و دیگر خدایا از اینکه گناهانم زیاد است و همیشه در غیبت و افتراء و حسودی به دیگران و غرق در گناهان بوده ام ، شرمنده ام و نمی توانم در روز قیامت به روی اولیائت و شهیدانت نگاه کنم پس(حلالم کن)ای خدا. مرا در وادی رحمت در جوار شهیدان و گلزار شهداء دفنم کنید و اگر مفقود شدم چه بهتر که در روز محشر با فاطمة زهرا(س)محشور خواهم شد بنا به روایتهایی که شنیدم. در آخر از برادران پایگاه مقاومت، مخصوصاً پایگاه شهید عبدالهی می خواهم که جبهه ها را یاری کنید و همیشه در راه اسلام استوار باشید چون مردان خدا،همیشه در جبهه ها دین خدا را یاری کنند. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. احد مقیمی

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر قصاب عبداللهی : فرمانده گردان امام حسین(ع) لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) از خانواده اي مذهبي و متوسط در سال 1340 ، در شهر تبريز به دنيا آمد . مادر وي خانم سكينه چاقوسازي در مورد تولد ايشان نقل مي كند : سه روز پس از تولد فرزندم در خواب ديدم كه سيدي نامه اي را روي سينه فرزندم گذاشت . دقت كه كردم ديدم روي آن نام اصغر نوشته شده است . فرداي آن روز كه پنجشنبه بود و طبق روال هميشگي كه حاج ميرزا يحيي آقا در منزل ما روضه مي خواند و همواره به طور معمول اسم فرزندان ما را ايشان انتخاب مي كرد ، به منزل ما براي روضه خواني آمد و گفت : « ديشب در خواب ديدم پدرم به خوابم آمده و مي گويد وقتي به خانه حاج اسماعيل قصاب رفتي يك بچه به دنيا آمده است ، نام او را اصغر بگذار . » اصغر كه نهمين فرزند خانواده بود از همان ابتدا هوش و استعداد خود را در زمينه تحصيل نشان داد . مقطع ابتدايي را در مدرسه شاه حسين ولي و راهنمايي را در مدرسه فيوضات تبريز پشت سر گذاشت و آنچنان به درس علاقه مند بود كه همواره جزو شاگردان ممتاز كلاس محسوب مي شد . همزمان با تحصيل در مغازه برادرش احمد كار مي كرد . سپس در دبيرستان 29 بهمن(سابق) تبريز تا سال چهارم دبيرستان در رشته ادبيات به تحصيل ادامه داد . در سالهاي قبل از انقلاب با وجود سن كم در جلسات مذهبي و مجالس عزاداري شركت مي كرد و از همان زمان مباني ديني و اعتقادي خود را تحكيم مي بخشيد .با آغاز انقلاب به صف مردم پيوست . او با وجود اينكه سالهاي نوجواني را پشت سر مي گذاشت فعالانه در مبارزات مردم شركت داشت . وقتي خانواده به او گفتند : « تو آنقدر كوچك هستي كه زير پاي مردم مي ماني و له مي شود و اگر خداي نكرده به تو گلوله بخورد ما هم بي خبر مي شويم . » با خنده گفت : « چه زير پاي مردم بمانم و چه گلوله بخورم براي من اين خيلي شيرين تر است . پس شما ناراحت و نگران من نباشيد . » سالهاي پيروزي انقلاب و پس از آن شروع جنگ ايران و عراق با سالهاي پاياني تحصيل اصغر مقارن شد . وي كه در دبيرستان از عناصر فعال و مذهبي به شمار مي رفت همگام با تحصيل سعي مي كرد جو و محيط دبيرستان را مذهبي نمايد . به همين جهت در تشكيل انجمن اسلامي در دبيرستان سعي بسيار كرد . در همان سالها فعاليت افزايش يافته بود . او در همان سالها فعاليت گروهكهاي فدايي خلق و منافقين كه به نحو چشمگيري افزايش يافته بود با مطالعات وسيع به اهم اهداف اين گروهكها پي برده بود . تمام هم و غم خود را مصروف سركوب فعاليت آنان و ايجاد امنيت در سطح شهر مي كرد . اصغر به همراه دوستان خود به برپايي نمايشگاه كتاب و نمايشگاه تصاوير جلوه هاي انقلاب و تصاوير شخصيتهاي انقلاب در مدرسه اهتمام مي ورزيد . حضور گروهكهاي مختلف در دبيرستان سبب شده بود كه ايشان علاوه بر بحثهاي اعتقادي و سياسي با بچه هاي دبيرستان ، جبهه اي در مقابل آنها به وجود آورد . در مورد افراد بسيار وسواس داشت تا افراد ناسالم به نام اسلام وارد مجامع آنها نشوند و ضربه نزنند . با تشكيل « حزب جمهوري خلق مسلمان » به رهبري سيد كاظم شريعتمداري و چهره هاي ملي گرا كه عملاً در برابر اهداف انقلاب و رهبري امام خميني فعاليت مي كردند ، وي به خوبي اهداف آنها را علي رغم انتساب آن به مرجعي چون شريعتمداري شناخت . احساس مسئوليت اصغر در قبال انقلاب سبب شد كه وي بدون اينكه براي اخذ ديپلم تلاش كند ، دوره هاي آموزش رزمي تئوري و عملي را بگذراند و پس از سپري شدن اين دوره ها وارد سپاه شود . در ابتدا در يگان حفاظت شخصيتها مشغول به كار شد ولي پس از دو ماه خواستار حضور در جبهه هاي جنگ شد و داوطلبانه به جبهه اعزام شد . در عمليات رمضان زخمي شد ولي اين مانع از تداوم حضور وي در جبهه نشد . پس از مدتي در جريان عمليات مسلم بن عقيل نيز زخمي شد و مدتي در اصفهان و تبريز بستري بود . پس از بهبودي به فرماندهي پادگان خاصبان منصوب شد و به همين جهت براي گذراندن دوره فرماندهي در دانشگاه امام حسين عازم تهران شد . همانند بسياري از همرزمانش خصوصيات بارزي داشت كه بارزترين آنها سخت كوشي و احساس مسئوليت در كارهاي جمعي بود . يكي از همرزمان وي در اين باره مي گويد : در يكي از جلسات ستاد فرماندهي مطرح شد كه در لشكر كمبود مهمات آموزشي داريم ولي در خط مقدم يك سري از مهمات دشمن به جا مانده است . قصاب بعد از جلسه بدون اينكه مسئله اي را مطرح كند خودش خودروي تويوتا را برمي دارد و به اتفاق چند نفر از نیروهای کادر گردان به طرف خط مقدم حركت و از آنجا كليه مهمات را به عقبه منتقل مي كنند . وقتي ساير گردانها متوجه اين كار اصغر مي شوند آنها نيز سريع به خط مقدم نيرو مي فرستند و براي خودشان مهمات تهيه مي كنند . آماري كه استخراج شده بود نشان مي داد كه بيشتر از سي و پنج هزار گلوله كلاشينكف جمع آوري شده بود كه بدين وسيله مشكل آموزشي برادران حل شد . علاوه بر سخت كوشي و جديت ، قناعت و تواضع نيز دو خصوصيتي بود كه در ايشان بارز بود . يكي از آشنايانش نقل مي كند كه : يك روز اصغر به منزل ما مهماني آمده بود و همسرم به دليل اينكه ايشان مدتها بود كه به منزل ما نيامده بود و تازه از جبهه رسيده بود دو نوع غذا تهيه كرد . اصغر هنگام صرف غذا به يك نوع غذا قناعت كرد . گفتم اين غذاها به خاطر شما پخته شده است و در جواب گفت : « شما در اينجا اسراف كرده ايد ، يك نوع غذا كافي بود . الان زمان جنگ است و نبايد اين قدر اسراف شود . » يكي از فرماندهان سپاه نقل مي كند : در آخرين عملياتي كه اصغر قصاب عبداللهي فرماندهي گردان امام حسين را بر عهده داشت در اولين مأموريتي كه به اين گردان محول شد ، پس از دوازده ساعت درگيري تقريباً صد نفر از نيروهاي گردان به شهادت رسيدند . پس از اتمام مأموريت ، مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا مأموريت ديگري را به وي محول مي كند . اصغر آقا بدون اعتراض اين مأموريت را مي پذيرد و پس از پايان آن ، وقتي كه تعدادي از نيروهايش را از دست داده بود ، باز مي گردد و مأموريت ديگري به وي محول مي شود و اصغر آقا با نيروي اندكي كه در اختيار داشت قريب هفتاد و دو ساعت به مبارزه و درگيري ادامه داد بدون اينكه آب و غذاي مناسبي به ايشان برسد و گويا در آخر بيست نفر از نيروهايش باقي ماندند . دفعه بعد كه مأموريت بعدي به ايشان محول مي شود و ايشان مي پذيرد يكي از فرماندهان جريان را به آقاي مهدي باكري مي گويد . سرانجام ، اصغر قصاب عبداللهي در 25 اسفند 1363 ، در عمليات بدر در كنار جاده بصره - العماره به شهادت رسيد . در اين عمليات گردام امام حسين (ع)تحت فرماندهي وي در كنار رود دجله در جاده بصره - بغداد مستقر بود و تعداد زيادي از نيروهاي گردان به شهادت رسيده بودند . اين در حالي بود كه علي تجلايي - قائم مقام لشكر - نيز در همان جا به شهادت رسيده بود . مهدي باكري فرمانده لشكر دستور برگشت مي دهد اما اصغر قصاب عبداللهي در اين محور همچنان در مقابل پاتك دشمن مقاومت مي كند و دست از دفاع از منطقه برنمي دارد . دو ساعت قبل از شهادتش با بي سيم به مهدي باكري اعلام مي كند كه تا زماني كه ما زنده هستيم نمي گذاريم دشمن وارد اين جاده شود و نيازي به آوردن نيروهاي شما نيست . اصغر كه مي بيند جنازه چند شهيد در منطقه جا مانده است خود اقدام به انتقال جنازه ها و مجروحين مي كند . بعد از انتقال چند جنازه در اثر اصابت گلوله مستقيم به دهان و صورت بر زمين افتاد و جنازه اش در ميان آبهاي هورالعظيم مفقود شد . در سال 1373 جنازه اش از طريق پلاك و رنگ زير پيراهن شناسايي و در 21 رمضان در تبريز تشييع و در وادي رحمت به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل دوستان : قائم مقام فرمانده گردان امیر المومنین(ع)لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول خرداد 1337 ، در شهرستان مراغه به دنيا آمد . تولدش همزمان با روز عید قربان بود,به همين دليل بر او نام اسماعيل نهادند . پدرش كشاورز بود و خانواده از موقعيت اقتصادي خوبي برخوردار نبود . اسماعيل در دوران كودكي نماز مي خواند و در ماه رمضان روزه مي گرفت و با شوق بسيار در مساجد حضور مي يافت . و در مراسم مذهبي شركت مي كرد . خانواده پس از او صاحب دو پسر ديگر به نامهاي محسن و حسين شد كه وي با آنها رابطه بسيار صميمانه اي داشت و آنها را در مسائل مذهبي هدايت مي كرد . اسماعيل كه برادر بزرگتر بود براي ايجاد انگيزه در برادرانش به آنها پول مي داد تا به مسجد بروند . او مقاطع دبستان و راهنمايي را با موفقيت به پايان برد . اگرچه در خانواده كسي سواد نداشت با وجود اين به خوبي از عهده تكاليفش برمي آمد و تا كارش را تمام نمي كرد ، نمي خوابيد . اسماعيل دوران متوسطه را در رشته اقتصاد در دبيرستان اوحدي مراغه اي گذراند و موفق به اخذ ديپلم شد . با آغاز انقلاب ، اسماعيل به اتفاق دوستانش در جلسات سخنراني حجت الاسلام شرقي ، امام جمعه فعلي مراغه شركت مي كرد . با وجود اين پس از آشنايي با حاج رحيم قنبرپور متحول شد و بيش از پيش نسبت به رعايت شعائر مذهبي حساسيت نشان مي داد . در دعاي ندبه و كلاسهاي آموزشي قرآن كه در مسجد چهل پا در مراغه برگزار مي شد شركت مي كرد . روزي كه اداره شهرباني مراغه به تصرف مردم درآمد ، اسماعيل فهرست اسامي هفتاد نفر را پيدا كرد كه اسم خود او در آن فهرست بود . پس از مدتي انجمن اسلامي الهادي را تشكيل داد . كار اين انجمن برگزاري كلاسهاي عقيدتي و نظامي بود . اين انجمن در محله چهل پا در مسجد حاج فتحعلي تشكيل مي شد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، اسماعيل به سپاه پيوست و دوره سربازي خود را در پادگان امام رضا (ع) طي كرد . پس از پايان خدمت سربازي در حالي كه همچنان با سپاه همكاري داشت ، به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول كار شد و در دورترين روستاها به تدريس بينش اسلامي مي پرداخت . همسرش مي گويد : « زماني كه در آموزش و پرورش بود دورترين ده را انتخاب مي كرد تا محرومين را نجات دهد . » اسماعيل ، يك بار به بوكان اعزام شد و در آنجا زخمي شد و از طريق اروميه ، تبريز به مراغه انتقال يافت . او به پيشنهاد حاج رحيم قنبرپور - از دوستان نزديكش - با خانم طاهره نسبت قندي ,ازدواج كرد . مراسم عقد در كمال سادگي برگزار شد و زوج جوان در خانه اجاره اي مسكن گزيدند . اسماعيل در سال 1360 و 1362 صاحب دو فرزند پسر به نامهاي هادي و مهدي شد . با آغاز جنگ عراق عليه ايران ، راهي جبهه هاي جنگ شد . رئيس آموزش و پرورش مراغه مي گويد : هر كاري كردم نتوانستم نگهش دارم . اتاقي برايش در نظر گرفته بوديم ، نپذيرفت . گفت : اين اتاقهاي مجلل نمي تواند مرا از رفتن به جبهه بازدارد . پس از مدتي ، محسن - برادر كوچكتر و فرزند دوم خانواده - هم راهي جبهه شد . اسماعيل ابتدا در پشت جبهه مسئول ستاد پشتيباني جنگ بود و هداياي مردم را به جبهه انتقال مي داد . در اين ايام به شركت در تشييع جنازه شهدا بسيار حساس بود و در هر شرايطي در مراسم حضور مي يافت . به گفته يكي از همسنگرانش : « زماني كه به جبهه اعزام مي شديم راه را طوري انتخاب مي كرد تا بتوانيم از مجروحان جنگي عيادت كنيم . وي در جبهه هم نمازش را اول وقت مي خواند . » بعد از مدتی به گردانهای رزمی پیوست وبه خط اول جبهه رفت.ابتدا در گردان سلمان خدمت مي كرد و بعد به گردان حبيب بن مظاهر رفت و فرمانده گروهان شد . در عمليات يا مهدي (عج) از طريق بي سيم به نيروهاي تحت امرش روحيه مي داد و آنها را به خواندن نماز و دعاي توسل تشويق مي كرد . بعد از شهادت حميد پركار - كه از دوستان نزديك اسماعيل بود - تعدادي از بسيجيان قصد داشتند در تشييع جنازه او شركت كنند . ولي وي آنها را از رفتن بازداشت و گفت : « روح شهيد از اينكه اينجا بمانيد و راهش را ادامه دهيد و گردان را حفظ كنيد بيشتر خوشحال مي شود . » اسماعيل در عمليات والفجر 8 نيز شركت داشت و در سمت فرماندهي گردان سلمان در فاو در سخت ترين محور عمل مي كرد . برای او سمت وپست ومقام مطرح نبود. اسماعيل بعد از آن در عمليات كربلاي 5 در شلمچه قائم مقام گردان اميرالمؤمنين شد . او و نيروهاي تحت امرش در محوري كه پيشروي مي كردند به ميدان مين و موانع سيم خاردار برخوردند ؛ در حالي كه دوشكاهاي دشمن نيز از مقابل به شدت آنها را زير آتش گرفته بود . در همين هنگام اسماعيل مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت . با اين حال به فرمانده گروهان گفت : « شما به سوي دوشكاهاي دشمن حركت كنيد و به من كاري نداشته باشيد . » بدين ترتيب ، سردار اسماعيل دوستان در عمليات كربلاي 5 در اثر اصابت تير دوشكا به ناحيه كمر و تركش به صورت ، در شلمچه به تاريخ 21 دي 1365 به شهادت رسيد . آرامگاه او در گلشن زهرا در شهرستان مراغه واقع است .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر امیرفقر دیزجی : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشكر مکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1332 ، در روستاي ديزج اسكو ، از توابع شهرستان تبريز ، در خانواده اي بسيار فقير به دنيا آمد . وضعيت مالي خانواده چنان نامساعد بود كه مادرش مي گويد : وقتي اصغر متولد شد تا هفت روز پول نداشتيم برايش لباس تهيه كنيم تا اين كه يكي از همسايه ها لباس كهنه بچه اش را به ما داد . اين وضعيت نامطلوب معيشتي سبب شد كه اصغر از همان خردسالي براي كمك به امرار معاش خانواده به چوپاني و كشاورزي بپردازد . او كودكي آرام بود و به حضور در مراسم مذهبي علاقه زيادي داشت ، اغلب همراه پدربزرگش براي فراگيري قرآن به مسجد مي رفت . همه دوستانش اهل مسجد و قرآن بودند . در مواقعي كه فرصت مي كرد ، با همسالانش بازي هاي رايج محلي و فوتبال بازي مي كرد . قبل از رفتن به مدرسه ، به همراه خانواده براي سرايداري در باغي به تبريـز نقل مكان كردنـد ، ولـي پس از مدتـي به روستـا بازگشتنـد و در منزل پدربزرگـش ساكن شدنـد . دوره ابتدايي را در سال 1339 ، در سن شش سالگي شروع كرد و كلاس اول و دوم ابتدايي را در روستاي ديزج گذراند و به علت نبودن كلاسهاي بالاتر ، ناچار كلاس سوم و چهارم ابتدايي را در مدرسه اميرنظامي در روستاي كله جاه اسكو ، و سال پنجم و ششم ابتدايي را در خسروشهر ، به پايان برد . او به تحصيل بسيار علاقه مند بود . پس از آمدن از مدرسه و قبل از هر كاري ، تكاليف مدرسه را انجام مي داد و در مواقعي كه در امور جاري منزل به كمك خانواده مي رفت ، شبها در كنار چراغ نفتي به انجام تكاليف مي پرداخت ، و گاهي اوقات كتابهاي داستاني مي خواند . همزمان با تحصيل ، چوپاني و كشاورزي مي كرد و مدتي هم در كوره آجرپزي كار مي كرد . دوست داشت در آينده شغلي داشته باشد كه بهتر بتواند به مردم خدمت كند . مي گفت : « اگر دز زندگي مشكلي نداشتم دكتر مي شدم . » در سال 1342 ، خانوادة اصغر اميرفقر ديزجي ، منزلي در تبريز خريداري كردندو به آنجا رفتند . او دوره متوسطه را طي سالهاي ( 1352-1342 ) ، به صورت شبانه در مدرسه جنگجويان تبريز گذراند . روزها براي بهبود وضعيت مالي خانواده قالي بافي و مدتي هم ميوه فروشي می كرد ، در سال 1354 ، به كمك يكي از دوستانش به استخدام سازمان شير و خورشيد ( هلال احمر) فعلی درآمد ، و در بيمارستاني در تبريز مشغول به كار شد . با كوشش فراوان توانست پس از مدتي يك دستگاه ماشين سواري خريداري كند و در ساعات غيراداري مسافركشي كند . با اينكه فرصت چنداني نداشت ، در مواقع پيش آمده ، كتابهاي مذهبي مطالعه مي كرد و يا كتابهاي نوحه سرايي امام حسين (ع) را مي خواند . هميشه قرآن تلاوت مي كرد و جزء اولين كساني بود كه به نماز جماعت مي رفت و براي اقامه نماز اذان مي گفت و براي بچه هاي محل ، در مسجد تدريس قرآن و كلاسهاي عقيدتي تشكيل مي داد . در برخورد با اطرافيان ، رفتاري متواضعانه داشت و نظريات افراد كوچكتر خانواده را ، هر چند كه خلاف ميلش بود ، مي پذيرفت . دوست نداشت ديگران از دست و زبانش برنجند . هميشه سعي مي كرد ديگران را با تشوي به راه راست هدايت كند . گاهي اوقات با خريدن كادو و دادن هديه به اعضاي خانواده و ديگران ، آنها را به خواندن نماز و شركت در مراسم مذهبي و هيئت قرآن تشويق مي كرد . برادرش مي گويد : در سال 1352 ، با كاروان براي زيارت امام رضا (ع) به مشهد مي رفت ، ولي هميشه آرزوي زيارت كربلا را داشت . اصغر در برابر شرايط و نابساماني هاي اخلاقي و اجتماعي آن زمان بسيار حساس بود . به خاطر جوّ ناسالم اخلاقي ، هيچ گاه به سينما نمي رفت و از افراد لاابالي تنفر داشت . روزي در خيابان با فردي برخورد كرد كه مست بود و حرف هاي ركيك و ناپسند مي زد . اصغر او را زد و داخل جوي انداخت و گريخت . از حضور زنان بي حجاب در محيط كار ابراز نارضايتي مي كرد . اغلب همكارانش را تشويق مي كرد در نماز جماعت حضور يابند و مي گفت : « هر چند كشور ما شاهنشاهي است ، ولي ما در اصل مسلمانيم . » مشكلات شخصي خود را تا حد امكان به تنهايي مرتفع مي كرد و براي اينكه به مشكل خانواده اضافه نكند ، كمتر آنها را مطرح مي كرد و در چنين مواقعي ، به قرآن متوسل مي شد ، ولي در حل مشكلات خانواده با اعضاي خانواده ، خصوصاً پدرش مشورت مي كرد . در حل مشكلات ديگران نيز پيشقدم بود و به همكاران توصيه مؤكد داشت كه « بيماران در بيمارستان به كمك نيازمندند ، لذا با خوشرويي با آنها برخورد كنيد . » از بارزترين صفات اصغر گذشت ، به ويژه نسبت به خطاهاي اعضاي خانواده بود . علاوه بر فعاليتهاي مذهبي در فعاليتهاي سياسي عليه رژيم شاه نيز فعال بود ، و در سال 1355 ، روزي به پدرش مي گويد كه اسلام كم كم به پيروزي نزديك مي شود . پدرش ضمن اين كه از او مي خواهد اين حرف ها را بيرون از خانه مطرح نكند تا گرفتار ساواك نشود ، مي پرسد از كجا چنين اطلاعي دارد . در جواب می گوید : « در جلسه ايي كه با علما داشتيم به اين نتيجه رسيدم . » همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي ، اعلاميه هاي حضرت امام خميني را با ماشين شخصي خود به شهرستانهاي مختلف مي برد و توزيع مي كرد ، و با شركت در تظاهرات و راهپيمايي ها ، و هدايت آنها نقش مؤثري داشت . پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران ، به عضويت آن درآمد . در اين زمان در حدّ توان به ديگران كمك مي كرد ، به طوري كه همكاران و آشنايان براي حل مشكلاتشان به او مراجعه مي كردند و او نيز در چارچوب قانون ، آنها را ياري مي داد . در مقابل عدم رسيدگي به مشكلات محرومين بسيار ناراحت مي شد و در برابر اين گونه كم كاريها و بي تفاوتيها ، موضعگيري مي كرد . همواره در برگزاري مجالس ترحيم يا عروسي آشنايان پيشقدم بود . در سال 1359 ، پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، به گروه شهيد چمران پيوست و پس از گذراندن آموزش نظامي 45 روزه در كرج ، به جبهه رفت . او معتقد بود كه اسلحه شهيد نبايد بر زمين بماند ، و مي گفت : « تا شهيد نشوم در جبهه خواهم ماند . » در جبهه علاوه بر معاونت گردان حضرت ابوالفضل (ع) ، لشكر 31 عاشورا ، جزء نيروهاي اطلاعاتي بود . اغلب كارهايش را از ديگران پنهان مي كرد و وقتي از او سؤال مي شد كه در جبهه چه كار مي كني ؟ مي گفت : « ان شاءالله در قيامت خواهيد فهميد . » به طور مستمر در جبهه حضور داشت و به ندرت به مرخصي مي آمد . دوستانش مي گفتند : « براي ديدار خانواده ات بيشتر مرخصي بگير . » در جواب مي گفت : « چمران و ديگر رزمندگان برادران ما هستند ، و امام خميني پدر من است ، و زناني كه وسايل مورد نياز جبهه ها را تهيه مي كنند ، خواهران و مادران من هستند ، پس تمامي اعضاي خانواده ام در جبهه هستند . » در مواقعي هم كه به مرخصي مي رفت ، با نيروهاي سازمان اطلاعات جهت كشف توطئه عليه نظام جمهوري اسلامي و مقابله با گروه هاي ضد انقلاب همكاري مي كرد ، و يا در محل كار سابقش - بيمارستان سيناي تبريز - حضور مي يافت و به بيماران ، خصوصاً مجروحين جنگي كمك مي كرد . اصغر در مدت حضور در جبهه ، چهار بار مجروح شد تا اين كه در تاريخ 12 اسفند 1362 ، پس از سي و شش ماه حضور در جبهه ها ، در عمليات خيبر مفقود شد . برادرش - يوسف - مي گفت كه تصوير اصغر را در تلويزيون عراق مشاهده كرده است ، و چون هيچگاه از اسارت بازنگشت ، شهادتش را اعلام كردند . از شهيد اصغر اميرفقر ديزجي دو وصيت نامه به جا مانده كه در سالهاي 1360 و 1361 تنظيم شده است . بعد از شهادت اصغر ، برادرش يوسف - كه يك پاي خود را در جبهه ها از دست داده بود - در تاريخ 17 اسفند 1367 ، در حال پاكسازي جبهه هـاي جنوب ، در اثر انفجار نارنجك به شهادت رسيد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر رهبری : فرمانده گردان شهید مدنی لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 ، در خانواده اي متوسط و مذهبي به دنيا آمد . او كه بزرگترين فرزند خانواده بود ، در تبريز بزرگ شد و به تحصيل پرداخت . پدر و مادرش هر دو خياط بودند و اصغر در كنار مادر با اين حرفه آشنا شد و بعدها در مغازه به پدرش كمك مي كرد . در اين دوران با پسرعمه اش دوستي خاصي داشت و با آنها به مراسم سيره ( عزاداري ) و تعزيه مي رفت . اصغر ابتدا به مهد كودك و سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايي را در سال 1353 در دبستان حافظ ( شهيد خانلوي فعلي ) به پايان برد . پس از دوران ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي فرماني شد و در سال 1356 ، مقطع راهنمايي را به پايان رسانيد . اين دوران با آغاز انقلاب همراه بود و اصغر كه تمايل زيادي به حضور در مبارزات را داشت كمتر به درس بها مي داد . به همين دليل سال دوم دبيرستان را تجديد شد اما وقتي واكنش منفي خانواده را ديد قول داد در درس كوتاهي نكند . ولي به خاطر درگير شدن در مبارزات انقلابي مردم ، ترك تحصيل كرد . دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد به همين جهت توسط نيروهاي امنيتي رژيم دستگير و بازداشت شد . مراكز فعاليت هاي سياسي او ، ابتدا در مسجد اعظم تبريز و سپس مسجد جامع و مسجد آيت الله انگجي بود . اصغر كه با كار در مغازه پدر به يك خياط ماهر تبديل شده بود ، اوقات فراغت را به كلاسهاي كاراته مي رفت و يا در مسجد المهدي (عج) به آموزش مسائل ديني و قرآن مي پرداخت . همچنين برادران كوچكتر خود - اكبر و علي 9 ساله - را به استخر مي فرستاد و به آنها درس اسلحه شناسي مي داد . همچنين به مادرش اسلحه شناسي آموخت . با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت سپاه درآمد . ابتدا در شركت تعاوني ترابري سپاه مشغول به كار شد . با آغاز غائله كردستان در اين منطقه حضور يافت و با ضد انقلابيون مبارزه مي كرد . پس از آن ، دوره عمليات ويژه چتربازي را به همراه شهداي برجسته اي چون علي تجلائي ، مرتضي ياغچيان ، نادر برپور در پادگان هوابرد شيراز طي كرد كه پايان دوره با آغاز جنگ تحميلي همراه بود . حضور او به همراه شهيد تجلايي در سوسنگرد و آبادان و ساير جبهه هاي جنوب به يادماندني است . در عمليات بيت المقدس در آزادسازي خرمشهر معاون گردان بود . بعد از هر عمليات به جلفا بازمي گشت تا كارهاي محوله را سر و سامان دهد . پس از مدتي به فرماندهي گردان منصوب شد . فعاليتهاي زيادي نيز در پشت جبهه داشت . از سال 1359 كه وارد سپاه شده بود در دفتر فني سپاه تبريز مشغول كار بود و در آنجا با عليرضا زمانياد آشنا شد . سال 1359 ، گمرك جلفا با مشكلاتي مواجه شد و چون از نظر واردات تنها كانال ارتباطي كشور بود در جريان سفر محمدعلي رجايي نخست وزير وقت ، سپاه تبريز به دو نفر مأموريت داد تا مشكلات گمرك را پيگيري و حل نمايند ؛ اين دو نفر اصغر و عليرضا بودند . آنها در جلفا شركت حمل و نقل را تأسيس كردند ؛ تاريخ ثبت شركت 24 شهريور 1360 بود . عليرضا زمانياد ، مديرعامل شركت و اصغر رهبري ، عضو و رئيس هيئت مديره شركت بودند . آنان با تلاش زياد در اواخر سال 1360 مشكل جلفا را تا حد زيادي حل كردند ، اما اصغر نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و با سرعت به سوي جبهه ها شتافت . او در عزيمت به جبهه چنان عجله داشت كه وقتي اعلام شد سپاه اردويي براي اعزام نيروهاي عازم جبهه ترتيب داده است ، بدون اطلاع به سرعت به اردوگاه رفت و در آنجا ماند . اصغر رهبري در سال 1360 توانست به كمك شهيد مصطفي حامد پيشقدم كه از محافظين نزديك امام بود به طور خصوصي با آن حضرت ملاقات كند و از اين ملاقات نزديك و خصوصي بسيار مسرور و شادمان بود . او با آنكه فردي آرام بود ولي به هنگام شنيدن توهين به انقلاب يا امام كنترل خود را از دست مي داد . در چنين مواقعي در پاسخ دوستان كه مي پرسيدند : « اصغر آيا تو همان آدم خونسرد هستي كه خود را خوب كنترل مي كرد . » مي گفت : « هر كاري كه مي خواهند بكنند ايرادي ندارد و هر چه مي خواهند بگويند مسئله اي نيست ولي به امام ، نظام و انقلاب حق ندارند حرفي بزنند . » دو سال در جبهه ها حضور داشت . در سالهاي حضور در سپاه و جبهه دوباره به تحصيل روي آورد و توانست با شركت در امتحانات متفرقه دوره متوسطه را به پايان برساند . در حفظ بيت المال بسيار كوشا بود . اگر پول سپاه همراه او بود هرگز با پول شخصي مخلوط نمي شد و هر كدام را جداگانه نگهداري مي كرد . اصغر در كارهاي جمعي بسيار پرجنب و جوش بود و عادت داشت كه در همه كارها جلوتر از بقيه باشد . عده از همرزمان او تعريف مي كنند : « با آنكه فرمانده گردان بود جلوتر از همه به سمت دشمن حركت مي كرد . » وقتي از جنگ فارغ مي شد و به خانه بازمي گشت همواره از خانواده شهدا بازديد مي كرد . مخصوصاً وقتي پسر عمويش - محمد رهبري - شهيد شد نزد زن عمويش رفت و به او قول داد راه فرزندش را ادامه دهد و گفت : مطمئن باشيد ما نمي گذاريم اسلحه محمد بر زمين بماند و تا آزاد كردن راه كربلا از پاي نخواهيم نشست . مي گفت : « من به خانه تعلق ندارم به جاي ديگري تعلق دارم . » با شنيدن اين سخنان مادرش با ناراحتي مي گفت : « اصغر جان اينجا خانه توست چطور راحت نيستي . » و او پاسخ مي داد : مادر اگر انسان گرسنه شود ، احتياج به غذا دارد . روح من هم گرسنه است و بايد به طريقي آن را سير كنم و تنها غذاي آن حضور در جبهه است . زيرا اين روح در آنجاست كه به آرامش مي رسد . آرزوي شهادت داشت و همواره به عليرضا زمانياد مي گفت : آرزوي من اين است كه جزو شهداي گمنام باشم . دلم مي خواهد در دشت آزادگان شهيد گمنام شوم و امام از من راضي باشد . اصغر قبل از عمليات رمضان به خانه آمد و مدتي را با خانواده گذراند . سپس از آنها خداحافظي كرد و از مادر خود تقاضايي كرد و گفت : دلم مي خواهد قبل از رفتن به جبهه مانند علي اكبر (ع) كه مادرش او را كفن پوشاند تو نيز چنين كني و مرا به جبهه بفرستي . شايد خداوند مرا لايق نوشيدن شربت شهادت بداند . اما مادرش از اين كار امتناع كرد و غمگين شد . اصغر گفت : پس مثل خانم ليلا مرا بدرقه كن و ديگر اين كه بعد از شهادت ، خودت مرا در قبر بگذار تا با دستانت تطهير شوم . مادر اصغر بعدها علت اين كار وي را اين گونه بيان مي كند : چون اصغر قبلاً شهيدي را ديده بود كه توسط مادرش به درون قبر گذاشته شده بود همواره حسرت مي خورد ، دلش مي خواست من نيز چنين كنم . اصغر بعد از خداحافظي با خانواده به سوي جبهه رفت و مدتي را در آنجا ماند . قبل از شهادت ، با عليرضا زمانياد حدود يك ساعت گفتگو كرد و پس از خداحافظي به سوي قرارگاه رفت . او در آخرين عمليات به برادر كوچك خود قول داده بود كه پس از بازگشت از جبهه او را چند روزي با خود به جبهه ببرد . برادرش مي گويد : « نمي دانم چرا بازنگشت . يكي از مشخصه هاي بارز اصغر ، وفاي به عهد بود و همواره قولي كه به من مي داد عمل مي كرد . » در شب عمليات رمضان ، اصغر رهبري ، فرماندهي گردان شهيد آيت الله مدني را بر عهده داشت و قرار بود در اطراف پاسگاه زيد عمليات را هدايت كند . در اين منطقه ، عراقي ها موانع تازه اي ايجاد كرده بودند ، از جمله كانالهايي كه در آن دوشكا قرار داده بودند . گردان شهيد مدني ، با فرماندهي اصغر در لحظات شروع عمليات به هدفهاي خود دست يافت . ولي عمليات رمضان بايد از شرق بصره با چندين لشكر ، همزمان صورت مي گرفت تا جناحين يگان ها پوشش لازم را داشته باشد . همچنين تمام يگان هاي عمل كننده مي بايست به طور همزمان خط را مي شكستند ولي اين كار انجام نشد و گردان شهيد مدني در محاصره افتاد و از وسط قيچي شد و با وجود استقامت جانانه نيروهاي آن ، سرانجام به علت كمبود نيرو و مهمات قدرت ايستادگي خود را از دست دادند . در نتيجه اصغر به همراه نود و سه نفر از رزمندگان از جمله برادرش اكبر رهبري به شهادت رسيدند . با پايان عمليات ، صدام حسين دستور داد منطقه را به آب ببندند و اجساد شهدا از نظرها پنهان گرديد . پس از گذشت پانزده سال اجساد اصغر و اكبر رهبري توسط گروه جستجوی مفقدین كشف شد و خبر رسمي شهادت آنها به اطلاع خانواده رسيد . پيكرهاي اصغر و اكبر رهبري پس از پانزده سال در اواخر سال 1374 ، و در ماه مبارك رمضان در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده شد و چند ماه بعد پدر شهیدان رهبری؛حاج مهدي رهبري كه سالها در انتظار فرزندانش بود به جوار حق پيوست .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اکبر جوادی : فرمانده گردانهای آموزش نظامی وتخریب لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344 ه ش در تبريز متولد شد. از كودكي نشانه هاي معرفت و ذكاوت در رفتار ش هويدا بود . تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با جديت تمام طي كرد و وارد دبيرستان ثقه الاسلام تبریز شد .او در دوران جواني فعال و مذهبي بود و با حضور گسترده در مراسم عزاداري امام حسين ( ع) پايبندي خود را نسبت به مسائل ديني و شرعي نشان مي داد . اكبر در آغاز نهضت اسلامي مردمن بر علیه حکومت خود کامه پهلوی ,مسجد حاج مصطفي را كه يكي از مراكز هدايت جريانهاي انقلابي بود به عنوان سنگر اصلي مبارزه خود قرار داد و همگام با جوانان پر شور و انقلابي باحضور چشمگير در تظاهرات بر عليه رژيم طاغوت وارد صحنه هاي سياسي شد و به فعاليت پرداخت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز با حضور در مساجد و پايگاه هاي مقاومت دامنه فعاليت هاي خود را گسترش داد و با تشكيل هسته هاي مقاومت به فعاليت هایش انسجام بخشيد. پس از آنكه سایه شوم جنگ بر كوي و برزن اين مرز و بوم سايه افكند و دشمن دست تجاوز به حريم ميهن اسلامي گشود او تاريخ 12 / 12/ 1359 پس از سپري كردن يك دوره آموزش نظامي به عنوان تخريب چي رهسپار جبهه هاي نبرد شد .مدتي به صورت بسيجي در عمليات بزرگي چون بيت المقدس پنجه در پنجه دشمن تجاوز گر انداخت. او يك بسيجي عاشق و مخلص بود كه در واحد تخريب تيپ عاشورا خدمت مي كرد فداكاري و سلحشوري او در همه عمليات خيلي زود بر همه آشكار شد و شهيد والامقام مهدي باكري در يك انتخاب شايسته او را به عنوان مسئول واحد تخريب لشكر عاشورا برگزيد وچند روز قبل از عمليات رمضان به تخريبچي ها معرفي كرد. اکبر جوادي در عمليات رمضان به طور معجزه آسا از ميدان مين دشمن مي گذشت و بر قلب متجاوزان به میهن اسلامی مي تاخت . او و ياران عاشقش دلباختگاني بودند كه ميدان مين را عرصه گاه شهادت تلقي مي كردند و در رفتن به روي مين از همديگر سبقت مي گرفتند . آنها پس از هر پیروزی نماز شكر به جا مي آوردند .در موقع شهادت پيكرهاي مطهرشان مثل گل ياس در هوا پرپر مي شد و فرياد يا مهدي ادركني فضاي جبهه را لبريز از ياد خدا مي كرد . با وجود اينكه فرمانده واحد تخريب بود در موقع عمليات پيشاپيش نيروهايش به شناسايي و پاكسازي مناطق مين گذاري شده مي رفت و منطقه را براي مراحل بعدي عمليات آماده مي كرد .در عمليات والفجر مقدماتي به اتفاق همرزمانش برای باز كردن معبري براي عبور نيروها پيش از آغاز عمليات جلوتر از همه حركت مي كرد. اولين معبر پياده را در منطقه فكه با كمال رشادت گشود ولي با توجه به عمق زياد ميدان مين و نيز وجود كانال هاي متعدد حداكثر توان خويش را در كمترين زمان ممكن به كار مي گرفت و شروع به خنثي سازي موانع به كار گذاشته شده كرد و در اثر اصابت تركش خمپاره زخمي و به پشت جبهه انتقال يافت. شهيد جوادي در عمليات والفجر يك نيز با اراده آهنين و عزمي پولادين به داخل كانالهاي مين گذاري شده رفت و از سيم خاردارهايي به عمق چهار متر گذشت و راه معبر را براي شروع عمليات گشود. چندي بعد جهت حضور در عمليات والفجر دو به منطقه پيرانشهر در ارتفاعات حاج عمران در خاك عراق رفت و از زير بمباران و آتش دشمن گذر كرد و شرر بر خرمن هستي دشمن انداخت. در سال 1362 برای آمادگي لشكر در عمليات جدید نيروهاي تخريب را از ماهيدشت با شرايط خاص و بسيار دشوار به منطقه كاسه گران در گيلانغرب رساند. فرمانده لشگر با توجه به توان ورشادتهایش او همزمان به مسئولیت آموزش نظامي لشكر عاشورا نیز منصوب کردند . او حضور در كنار حماسه ساز بزرگ جبهه هاي جنگ, شهيد مهدي باكري را افتخاربزرگی برای خود می دانست. در عمليات خيبر به همراه گردانهاي پياده عمل كننده وارد عمليات شد و چون آذرخشي سركش بر سر دشمن باريدن گرفت. در این عملیات فشار دشمن بعد از شهادت سرداران رشيد اسلام , حميد باكري و مرتضي ياغچيان, فرمانده وقائم مقام فرمانده لشگردر حين عمليات زياد شده بود ولي او در طنين گامهايش مفهوم استقامت را منتشر مي ساخت و چون كوهي پابرجا و استوار و نستوه ,شكست دشمن را به نظاره مي نشست . در عمليات بعدی نيز با كوله باري از عشق و صفا و مردانگي و تجربيات پربار چندين ساله جنگ ,رهسپار منطقه عمليات گرديد تا به تكليف الهي خويش عمل كرده باشد . او چشمه سار ايمان بود , بسيجي پاكبازي بود كه در خيبر در كنار نيروهاي وفادارش بي مهابا به دژهاي مستحكم دشمن حمله برد و آنان را به ورطه شكست كشاند. شهيد جوادي بعد از چهار سال مبارزه و جهاد در ميادين نبرد با دشمنان خدا و اسلام سرانجام در تاريخ 25/12/1363 در ششمين عمليات بزرگ رزمندگان اسلام ؛عملیات بدر در شرق دجله بر اثر بمباران جنگنده هاي رژيم بعثي عراق به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به ديدار دوست شتافت و در منزلگه حق آرميد. او به خاكيان عالم نشان داد كه راه سرخ شهادت برترين راه رسيدن به كمال است . پيكر پاك و مطهر اين شهيد گرانقدر در كنار 44 نفر ديگر از پرندگان حريم الهي باشكوه ويژه اي تشييع و در تبريز به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اکبر آشتاب : فرمانده گردان ادوات(ضد زره)لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 20 فروردين ماه سال 1341 در تبريز ,محله مارالان در خانواده متدين و مستضعف متولد شد. دوران كودكي را در خانواده به سرپرستي پدر و مادر گذراند و از شش سالگي در دبستان ديباج (سابق)مشغول تحصيل شد . دوران شش ساله ابتدائي را در مدرسه مزبور به پايان رساند و تحصيلات متوسطه را در هنرستان كشاورزي شهيد بهشتي تبريز با موفقیت سپري كرد. او ضمن تحصيلات همواره کمک كار پدر خود در كسب و كار بود و در تامين معاش به والدين خود كمك مي كرد. همواره در زمان تحصيل آن چه رادر توان داشت به کار می گرفت و تلاش و فعاليت مي نمود . در طول زندگي همواره فردی موحد و متدين بود. از آغاز انقلاب اسلامي همیشه در جهت پیشبرد انقلاب فعاليت و تلاش مي كرد . در اواخر سال1358 با توجه به علاقه اي که داشت در سپاه تبريز ثبت نام نمود ووارد سپاه شد. بعد از آموزشهاي لازم و شايستگي نظامي كه از خود نشان داد به مربي گري سلاحهاي سبك و سنگين انتخاب شد.پس از اینکه به این سمت انتخاب شد به پايگاه آموزشي شهيدميرسلطاني رفت ودر آنجا اقدامات زیادی را در جهت آموزش نظامی نیروهای سپاه وبسیج به عمل آورد. در آبان ماه سال 1359 به جبهه پاوه رفت و بعد از 4 ماه جنگ و مبارزه ، به تهران عزيمت نمود.او در پادگان سعيد آباد برای تكميل تخصص مربي گري به آموزش سلاح هاي مهم ، تانك ، توپ ، توپهای پدافندی، تفنگ 106 ، مشغول بود. در برگشت به تبريز در مرکز آموزشی خاصابان مشغول آموزش افراد سپاه شد. در هشتم آذر1361به جبهه سوسنگرد رفت تادر عمليات پيروزمند طريق القدس شرکت کند.اودراین عملیات فرمانده واحد ادوات (ضد زره)لشگر 31 عاشورا بودوپس از سالها مبارزه با طاغوت و دشمنان داخلی و خارجی , به شهادت رسید. در وصيت نامه خود آرزو مي کند: " اي كاش نميرم و ببينم كه دشمن را به لرزه انداخته ام تا بفهمد كه اسلام راستين فقط با پيروي خط امام عملي است. " اين چنين بود كه با پيروي از مكتب حسيني و به فرمان امام بزرگوار روح خدا خميني پنجه در پنجه امپرياليسم شرق و غرب نهاد و با شهادت خويش دشمنان اسلام و مسلمين را خوار و ذليل نمود.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید آقابالا زاده : قائم مقام فرمانده گردان بعثت لشگر مکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 از مادري به نام طاهره كارگر در خانواده اي متوسط از شهرستان اردبيل متولد شد . نامش را ايرج گذاشتند ، اما بعدها با مراجعه به قرآن ، نام « رحمان » را براي خود برگزيد . پدرش ( حسينقلي ) ارتشي بود و خانواده او ابتدا در خانه اي اجاره اي در مراغه سكني داشت و پس از ساخته شدن ساختمانهاي سازماني پادگان امام رضا (ع) مراغه به آنجا نقل مكان كردند . آنها بعد از گرفتن وام و ساختمان خانه اي در تبريز ، در اين شهر مسكن گزيدند . رحمان دورة آمادگي را در يكي از مهدكودك هاي مراغه گذراند و دورة ابتدايي را در مدرسة همافر مراغه ( پادگان امام رضا عليه السلام ) به پايان برد . در آن زمان با توجه به نبود نظام راهنمايي ، بعد از دوره ابتدايي ، دوران دبيرستان را در سال 1348 شمسي در مدرسة اوحدي مراغه و حكمت تبريز گذراند . بعد از اخذ ديپلم ، به اصرار پدر ، در دانشكدة افسري نيروي هوايي شركت كرد ، اما چون ديپلم تجربي داشت و نامش در فهرست افراد ذخيره درآمد ، آن را رها كرد . سپس به خدمت سربازي رفت و دوران آموزشي را در تهران گذراند و براي دورة خدمت به تبريز اعزام شد و در گردان دانشجويان جاي گرفت , چون در امتحان گروهباني شاگرد اول شد ، با درجة گروهبان يكمي ، سربازي را ادامه داد و به پايان برد . پس از اتمام خدمت سربازي ، در آزمون استخدامي شركت نفت با رتبة اول قبول شد ؛ اما گفت : « من چنين شغلي را دوست ندارم ، شغلي را دوست دارم كه در آن بتوانم كساني را تربيت كنم . » با همين عقيده در آزمون سراسري دانشگاه شركت كرد و در سال 1355 در رشتة تربيت بدني دانشگاه تهران پذيرفته شد . دوران دانشجويي وي با اوج گيري انقلاب اسلامي مردم ايران مصادف شد . به همين جهت در حركت هاي انقلابي شركت كرد . در راهپيمايي هاي ضد رژيم پهلوي ، پخش اعلاميه ها و شبنامه ها فعاليت مي كرد . يك بار هم در حين تظاهرات با باتوم زخمي شد و بيمارستانها از پذيرفتن وي ) به علت مسائل امنيتي ( امتناع كردند و وي در يكي از خانه هاي اطراف تهران بستري شد . بعد از اخذ ليسانس ، در سال 1358 با دخترخاله اش ) اكرم شهـاب سردرودي ( ازدواج كرد . در ابتداي ازدواج ، ايرج و همسرش در خانة پدر بودند . اما بعد از شروع تدريس در مدارس شبستر در منزل رئيس آموزش و پرورش اين شهر ، مستأجر شدند . در آن ايام ، در كنار تدريس در مدرسه به فعاليت در سپاه و آموزش قرآن در روستاي سيس مي پرداخت . از بارزترين خصوصيات ايرج گذشت ، ايثار ، تواضع و به خصوص رسيدگي به خانواده هاي بي بضـاعت بـود . هر هفتـه طبق فرمايشـات امام (ره) ، روزهـاي دوشنبـه و پنج شنبـه را روزه مي گرفت ؛ به خواهرانش توصيه مي كرد كه مانند حضرت زهرا (س) زندگي كنند و فرزندانشان را حسين گونه تربيت كنند . در دو ماه اول نامزدي در جهاد مشغول به كار شد و دو ماه بعد از شروع زندگي مشترك ، علي رغم پيشنهاد مسئوليت تربيت بدني استان آذربايجان شرقي از طرف شهيد آيت الله سيداسدالله مدني ، حضور در جبهه هاي كردستان را كه گرفتار تجزيه طلبي ضدانقلاب بود ، ترجيح داد و به طور جدي در درگيري هاي كردستان شركت كرد . با شروع جنگ تحميلي ايران و عراق آرام و قرار نداشت ، تا اين كه در اوايل سال 61 عازم جبهه شد . اوايل در جبهه امدادگري مي كرد اما با شروع مقدمات عمليات رمضان ، به معاونت گردان بعثت از لشگر 31 عاشورا منصوب شد . او در نامه اي خطاب به خواهرانش علت رفتن خود به جبهه را چنين مي نويسد :خواهرانم مگر دوست نداشتيد برادرتان به آرزوي ديرينه اش برسد . مگر شاهد نبوديد اين انقلاب كاملاً اسلامي ، كلاً و 180 درجه برگشت و عوض شدنم شد ، نبايست در مقابل اين همه نعمات كه در رأس آن پيشواي زندگيم حضرت امام خميني قرار دارد ، قدرداني مي كردم تا خدا راضـي مي شد ؟! اين راه را با اجازة « الله » انتخاب كردم و زندگي دور از جهـاد مقدس و بي طرف و بي خيال ماندن به درد من نمي خورد . اين را بدانيد از زماني كه رهبر انقلاب را شناختم ، تولد تازه يافتم ؛ بنابراين يك كودك 5 ، 6 ساله نياز به تكميل داشت و ديدم فقط در جبهه هاست كه روح و فكرم تغذيه مي شود . به همين جهت بود كه رو به سنگر آوردم . ايرج آقابالازاده در 18اردیبهشت 1361وصيت نامه اش رانوشت تا ديدگاهها و نظرات خود را بیان کند. در 30 تير 1361 در عمليات رمضان زخمي و مفقودالاثر شد و تاكنون اثری از او به دست نيامده است . پسري به نام ناصر تنها يادگار اوست كه در زمان شهادت پدر نه ماه بيشتر نداشت .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جعفر زوارقلعه لر: فرمانده گردان اما م حسین(ع)لشگرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحیم با حمد و سپاس بر خداوند تبارك که مرا هدایت کرد و از ظلمت ها رها شده و به نور رسانده و صلوات و سلام بر پیامبر عظیم الشان خاتم المبین حضرت محمد (ص) و ائمه طاهرین علیه السلام و سلام بر حضرت مهدی ( عج ) و درود و سلام به نائب بر حق مهدی خمینی بت شکن رهبر مستضعفین عالم . بار الها بنده نا لایق تو هستم و غرق گناه ,خداوندا وقتی به گذشته ام می اندیشم فقط آن گناهانی که یادم هست نه آنهایی که به تبع فراموش کاری از یاد برده ام بر خودم می لرزم ؛که خدایا چقدر نافرمانی, چقدر گناه ,چقدر ظلم بر نفس خود. معبودا اگر امید به رحمت تو نبود شایسته است که از غم گناهان و از غم نادانی بسوزم نابود شوم ,ولی پروردگارم هرگز از رحمت تو نا امید نیستم زیرا گناهیست کبیره. خدایا شکر میگذارم تو را که مرا به راه اسلام هدایت کردی. شکر میکنم تو را که همیشه نعمات دنیوی و اخروی را شامل حالم گردانیدی. خدایا غرق در نعمتم اما مثل ماهی در آب هستم که نمیدانم . پروردگارا چقدر میتوانم شکر گذار این نعمت باشم, نعمت اسلام ,نعمت پیامبران الهی ,نعمت ائمه معصومین ,نعمت امام حسین (ع) . خدایا از تو سپاس گذارم که برایم علی(ع) و حسین (ع) شناساندی, حسین مظهر انسانیت و انسان کامل ,حسین نشان دهنده راه من و من عاشق او و راه او. السلام علی الحسین و علی اولاد الحسین و علی انصار الحسین و علی اصحاب الحسین الهم الرزقنی شفاعت الحسین الهم الرزقنی زیارت الحسین. جان خودم و همه چیزم فدای تو یا حسین. خدایا من چه بودم و که بودم .غرق در ظلمت بودم, غرق در خود باختگی بودم ,خودم را از یاد برده بودم, حیوانیت بر من غلبه داشت ,جنبه حیوانیت من روز به روز به سبب وجود دژخیمان و طاغوطیان تقویت می شد. طاغوت بر ما حکومت میکرد ,غرق در فساد بودم, غرق در تباهی, غرق در فرهنگ بیگانگان . خدا یا استعمار بیگانه بر همه احوال کشور و اجتماع و زندگی خصوصی و فردی و خانوادگی ما رسوخ کرده بود ودر منجلاب نابودی قدم میزدم ,میرفتم تا در باتلاق جهل و شهوت و حیوانیت غرق شوم اما خداوندا تو بودی که مردی را از سلاله ابراهیم ,مردی روشن فکر و هدایت گر, مردی که درد مستضعفین را میدانست ,مردی که دلش برای جوانان وطن می تپید ؛برای هدایت ما به سبب گریه ها و مصیبت ها قتل ها و کشتارها یی که مسلمانان غریب به 1400 سال کشیده اند , به ما عطا کرد ی . این مرد را برای ما فرستادی و او آمد و مرا نجات داد ,مرا از طاغوت و دژخیم رهانید و به اسلام محمدی که توسط استعمار چند صد ساله از یاد برده بودند آموخت و مرا نجات داد و به جای طاغوت بر ما ولایت فقیه حاکم گشت . بجه ای فرهنگ بیگانه بر ما فرهنگ اسلام حاکم گشت ,انسانیت را بر ما حاکم کردو ازبند دنیا وپستی ومنجلاب ظلمت رهانید . خدایا چگونه میتوانم شکرگذار این همه نعمت که قلم قادر به نوشتن آن نیست باشم ولی ای خداتو مرا ببخش ای پناهگاه مظلومان مرا در پناه خودت از شر شیطان داخلی وخارجی حفظ کن . ویاور این مرد بزرگ باش واو را برای این ملت مظلوم وستمدیده تا ظهور ولی امر حضرت مهدی حفظ بفرما . شاید بتوان گفت یکی از بزرگترین نعمتهایی که برایم عطا کردی نعمت حضور در این جبهه ها ونعمت جهاد فی سبیل الله باشد؛ نعمت آشنا شدن با این بسیجیها بااین پاسداران اسلام. از روزی که وارد جبهه شدم حس کردم وارد دانشگاهی شده ام وشروع به خواندن و نوشتن کرده ام درس این دانشگاه انسا نیت ومصونیت وخود سازی وایثار واز خود گذشتگی ودر نهایت شهادت است . واما خدای من وقتی به این فکر می افتم که شهادت را نصیبم نمایی اصلا باورم نمی شود چون لایق نیستم؛ کسی که غرق در گناه بوده است چگونه مقامی که رهبرمان در باره اش می فرماید شهید از همه افراد افضل است ,نصیب من گردانی .مگر اینکه تو همیشه چراغ راه من باشی ولذا این فیض بزرگ که عاشق آن (شهادت)هستم بهره مند گردانی . واما مادر عزیزم: مادر عزیزم از اینکه نتوانستم حق فرزندی را به نحو احسن و آن طور که شایسته زحمات شبانه روزی چندین و چند ساله تو باشد عذرت میخواهم. خودم بهتر میدانم فرزند خوبی برایت نبودم لذا از تو حلالیت می طلبم چون بهشت زیر پای مادران است. از تو خداحافظی میکنم انشاء الله در آن دنیا رو سفید پیش حضرت زهرا (س) همدیگر را زیارت میکنیم. همسرم منیر و سمیه و مریم , خواهرانم را اول به خدا و دوم به شما می سپارم. پیام به خواهرانم: مرا ببخشید، مواظب حجاب ونمازتان باشیدو سعی کنید هر روزتان بهتر از دیروز باشد. مسائل تربیتی اهمیت دهید تا بچه هایتان را خوب تربیت کنید .فرد مسلح به جامعه تحویل دهید نه سرباز اجتماعی. هیچگونه غیبت و سخن علیه روحانیت مبارز نزنید و از هیچکس باور ننماید. نماز جمعه و تشییع شهدا و دیدار با خانواده شهدا یادتان نرود. از منیره خوب مواظبت نمائید ومرا حلال کنید . پیامم به منیره همسرعزیزم : امیدوارم مرا ببخشی و حلال نمائی از اینکه همسر خوبی برایت نبودم و حق شوهری را نتوانستم ادا نمائم .دنیا خواهد گذشت دیر یا زود همه مان از دنیا خواهیم رفت, امروز نباشدچند سال دیگر خواهد بود. بعد از اینکه من شهید شدم تو باید بیشتر از قبل از خودت مواظبت کنی چون بیشتر در موضع تهمت خواهی بود و بچه ها را مسلم بار بیاور نماز و قرآن را به ایشان یاد بده مخصوصا"ولایت فقیه را . سعی کن با خواهرانم مدارا کنی و مهربان باشی هم مادرم و هم تو از همدیگر خیلی مواظبت نمائید زیرا در آخر به همدیگر نیاز خواهید داشت. سفارش اکید دارم از همدیگر مواظبت کنید و قدر همدیگر را بدانید. تو باید او را حافظ خود و او هم تو را دختر خود بداند .حرفهای شما به همدیگر بد نیاید به خاطر دیگران و بچه هاي دیگران با همدیگر دعوا نکنید من درباره تو خیلی نگران هستم ولی از خداوند خواسته ام که انشاء الله سرپرست شما باشد و خواهد بود. امیدوارم لیاقت داشته باشی همسر شهید باشی و در شان همسر شهید رفتار و حرکات تو باشد وقت خیلی کم است کاش میتوانستم زیاد بنویسم,مرا حلال کن. پیامم به فرزندانم : اگر روزی بزرگ شدید و سراغ پدر را گرفتید بدانید من در راه حق و حقیقت واسلام به شهادت رسیدم و از شما میخواهم مواظب خودتان باشید .نماز و روزه و حجاب را رعایت کنید .یک مسلمان تمام عیار باشید وبه دنیا کمتر اهمیت دهید. از روحانیت مبارز جدا نشوید .شوهر مسلمان برای خودتان انتخاب کنید و در راه اسلام تا پای جان مبارزه نمائید,خدانگهدارتان باشد . جعفر زوارلر 25/3/64

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جعفر عطایی ورجوی : قائم مقام فرمانده گردان زرهی لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هفتمين روز از ارديبهشت 1341 ، از خانواده اي كشاورز در روستاي ورجوي درشهرستان مراغه به دنيا آمد . او چهارمين فرزند خانواده عطایی بود . جعفر در سال 1348 تحصيلات ابتدايي را به مدرسه خيام آغاز كرد و پس از پشت سر گذاشتن اين مقطع تحصيلي در سال 1353 در مدرسه شهيد صمد پاشانژاد فعلی روستاي ورجوي دوره راهنمايي را از سر گرفت و در سال 1356 هنگامي كه دوره راهنمايي را به پايان رساند ، به مبارزات انقلاب پيوست . عكسهاي شاه را در كتابهاي درسي پاره مي كرد و كاريكاتور شاه و خانواده سلطنتي را مي كشيد و به تير چراغ برق نصب مي كرد . در راهپيمايي ها شركت داشت و در پخش پوستر و اعلاميه هاي امام نقش به سزايي ايفا مي كرد . در تظاهرات هميشه عكس بزرگي از حضرت امام را در صف اول راهپيمايي حمل مي كرد . روزي جعفر را به خاطر داشتن نوار در راه آهن دستگير كردند و از وي پرسيدند كه اين نوار كيست ؟ گفت : « اينها نوار ترانه و موسيقي است . پرسيدند : « مال كدام يك از خواننده هاست . » جعفر نوار موسيقي گوش نمي داد اسامي خوانندگان را هم نمي دانست . در پاسخ سؤال مأموران درماند و مأموران بعد از گوش كردن به نوار و اطلاع از متن سخنراني امام ، جعفر را دستگير و چندين روز در بازداشت نگه داشتند . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي كه برپايي نمايشگاه هاي عكس و كتاب و ... مرسوم گرديد ، جعفر از جمله كساني بود كه در اين خصوص در مسجد محله و پايگاه هاي بسيج ايفاي نقش مي كرد . با آغاز شورشهای ضد انقلاب در كردستان درس را رها كرد و عازم كردستان شد و حتي اصرار مادر هم نتوانست مانع از رفتن او شود . در جواب مادرش كه خواستار اتمام تحصيل بود ,گفت : « مادر ! دوستان و همكلاسي هاي من شهيد شده اند ، الان وقت دفاع از كشور است درس به درد من نمي خورد . » جعفر پس از ماهها حضور در جبهه هاي كردستان ، بوكان و شاهين دژ با آغاز جنگ تحميلي به آبادان رفت وضمن حضور در جبهه, دوره آموزشي تانك و زرهي را گذراند . آنگاه در مناطق جنوب و غرب به آموزش بسيجيان مشغول شد . در اوقات فراغت تانكها را تعمير مي كرد ، به توپها و برجكها رسيدگي مي كرد . در كار ، ساعت و وقت نمي شناخت و هميشه لباسهايش سياه و روغني بود . مهربان و دلسوز بود . در ايام عيد بارها پيش مي آمد كه خود كفش و لباس درست و حسابي نداشت اما پارچه مي خريد و به مادر مي داد و مي گفت : « مادر اينها را در بين كساني كه ندارند ، تقسيم كن . » به خانواده ، دوستان و همرزمان هميشه توصيه مي كرد كه نماز را اول وقت بخوانند ، روزه بگيرند و حلال و حرام را ملاحظه كنند . به اهل بيت (ع) و شهداي كربلا علاقه عجيبي داشت . در برخورد با مشكلات ، بسيار صبور بود و اگر در بين افراد خانواده اختلاف و سوء تفاهمي به وجود مي آمد ، در رفع كدورت پيشقدم مي شد . هميشه در كارها والدينش را ياري مي داد و احترام فوق العاده اي برايشان قائل بود . در سال 1362 در سن بيست و يك سالگي با خانم صغري عزيزي ورجوي ازدواج كرد . به گفته همسرش در كارهاي منزل به خصوص خريد اقلام مورد نياز به من كمك مي كرد . اما با همه علاقه اي كه به خانواده داشت جبهه را مهم تر مي دانست و خيلي كم به مرخصي مي آمد . اوقات فراغت خود را در جبهه ها عبادت مي كرد و نماز و قرآن مي خواند . از شوخي هاي بي مورد عصباني مي شد و مي گفت : « به جاي اينكه همه وقتتان را به شوخي بگذرانيد ، عبادت كنيد . » در مسائل مربوط به منكرات و خلاف شرع بسيار حساس بود به همين خاطر چند بار مورد ضرب و شتم اين دسته افراد واقع شد . در حفظ بيت المال حساس بود و هميشه به رزمندگان توصيه مي كرد كه در نگهداري توپها و تانكها جدي باشند . در كارهاي جمعي داوطلب بود و هيچ گاه مسئوليت خود را بر شانه ديگران نمي افكند . يكي از همرزمانش مي گويد : در عمليات خيبر ، يك تيم هفت نفره بوديم كه در مواضع عراقي ها نفوذ كرديم . من به دنبال يك خودروي شش چرخ عراقي و جعفر عطايي در حال بازرسي تانك عراقي بود كه يكي از نيروهاي عراقي به علامت تسليم به عطايي مي گويد : « دخيل » تا خودش را تسليم كند . عطايي كه متوجه عراقي بودن او نمي شود و خيال مي كند من هستم مي گويد : « تو بميري دخيل هاي ما پر شده ( دخيل در زبان آذري يعني قلك ) برو آن طرف كار دارم . » غافل از اينكه طرف عراقي است . عطايي به هنگام عزيمت به جبهه هيچ گاه به مادر خود اجازه نمي داد صورتش را ببوسد و مي گفت : « اين كار شما باعث مي شود كه در جبهه به ياد شما باشم و نتوانم خوب بجنگم . » جعفر در عمليات والفجر 8 فرماندهي گردان زرهي لشكر عاشورا را بر عهده داشت . ساعاتي قبل از شروع عمليات وصيت نامه خود را نوشت و در آن اهداف و آرمانهايش را ترسيم كرد . با آغاز عمليات والفجر 8 ، او در شب اول از ناحيه پا مجروح شد . با اين حال حاضر نشد به پشت جبهه برود و با پاي مجروح در منطقه عملياتي باقي ماند . برادرش مجيد در بيان خاطره اي از ماههاي حضور جعفر در فاو مي گويد : در منطقه عملياتي فاو بودم كه براي اقامه نماز قايقم را به يكي از بچه ها سپردم و بدون ماسك ضد شيميايي به سوي مسجد فاو به راه افتادم . در بين راه هواپيماهاي عراقي اقدام به بمباران شيمياي كردند و من نيز فاقد ماسك بودم . در اين هنگام جعفر از راه رسيد و پرسيد كجا مي روي ؟ ماجرا را گفتم . گفت : « در اين موقعيت خطرناك به آنجا نرو . » و مرا سوار موتور كرد و ماسك خود را به من داد . گفتم ماسك را به من دادي پس خودت چكار مي كني ؟ گفت : « من حتماً به شهادت خواهم رسيد براي من ماسك ديگر مهم نيست . » سرانجام در 22 ارديبهشت 1365 ، پس از بازگشت از خط مقدم ، هنگامي كه همراه با نورالدين مقدم نماز می خواندند, ناگهان گلوله توپ فرانسوي در نزدیکی جعفر به زمين خورد و منفجر گرديد و همزمان خمپاره اي سر او را از بدن جدا كرد . نورالدين مقدم نيز در بيمارستان به شهادت رسيد . جنازه شهيد جعفر عطايي ورجوي را در ماه رمضان در روستاي ورجوي تشييع و در گلزار شهداي روستا به خاك سپردند . از شهيد عطايي دو فرزند پسر با نامهاي مهدي و رحمت به يادگار مانده است .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن زنده دل : فرمانده گردان حرابن یزید ریاحی(س) لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1326 در خانواده اي كشاورز از روستاي شيشوان بخش عجب شير درشهرستان مراغه به دنيا آمد . هنوز كودكي خردسال بود كه پدرش از دنيا رفت . دوره ابتدايي را در زادگاهش گذراند و دوره متوسطه را در دبيرستان رازي عجب شير به پايان رساند . پس از اخذ ديپلم در رشته كشاورزي ادامه تحصيل داد و موفق به اخذ مدرك كارداني شد . در سال 1352 با دختر عموي خود خانم صالحه آموزگار ازدواج كرد . آنها زندگي مشترك خود را با جهيزيه مختصري كه همسرش به همراه خود آورده بود ، شروع كردند . تا اينكه حسن به عنوان تكنسين صنايع غذايي در كارخانه قند مياندوآب با حقوق ماهيانه دو هزار تومان ، استخدام شد . از اين پس در خانه سازماني واگذاري از سوي كارخانه قند زندگي مي كردند . در سال 1353 اولين فرزند آنها به نام محمد به دنيا آمد و به دنبال آن زهرا در سال 1355 ، فاطمه در سال 1359 و سكينه در سال 1360 متولد شدند . حسن زنده دل ، فردي مذهبي بود و در سالهاي قبل از انقلاب به كمك چند تن از دوستانش اقدام به تأسيس دارالقرآن در يكي از مساجد زادگاهش كرد .همزمان با شروع زمزمه هاي انقلاب با دسترسي به رساله امام, بخشهايي از آن را به صورت اعلاميه در سطح روستا پخش و نصب مي كرد . در همين دوران عده اي از بچه هاي روستا را در مسجد گرد مي آورد و به آنها نماز خواندن مي آموخت . با پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان يكي از مؤسسين سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مياندوآب به فرماندهي آن منصوب شد اما در مدت حضور در سپاه حقوق دريافت نمي كرد و با درآمد باغباني زندگي خود را اداره مي كرد . با آغاز جنگ تحميلي در سن سي و دو سالگي درسال 1359 ، براي اولين بار به جبهه اعزام شد و به مدت پنج سال در جبهه حضور مستمر داشت . در اين مدت دو بار در كردستان مجروح گرديد . پس از بهبودي به جبهه باز می گشت.اودر لشگرعاشورا فرمانده گردان حر بود . حضور دائم او در جبهه هاي نبرد باعث شده بود تا مسئوليت خانواده را بيش از پيش بر عهده همسرش قرار دهد . حسن به خودسازي اهميت زيادي مي داد و براي اين كار جزوه اي از امام داشت و سعي مي كرد به تمام نكات آن عمل كند . روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مي گرفت . به اقامه نماز در اول وقت اصرار داشت و پايبند نظم و قانون بود . به مشورت با ديگران در امور معتقد بود . او عاشق جبهه و شهادت بود . سرانجام ، حسن زنده دل پس از شصت ماه حضور در جبهه ، در آخرين اعزام به جبهه جنوب در عمليات والفجر 8 شركت كرد و در 11 اسفند 1364 در منطقه درياچه نمك در اثر اصابت تركش از ناحيه پا زخمي شد ولي به علت نرسيدن نيروي كمكي و خونريزي شديد به شهادت رسيد . جنازه او بيش از ده روز در درياچه نمك باقي ماند . شهيد حسن زنده دل در سي و هشت سالگي به شهادت رسيد و جنازه او پس از حدود چهل روز به زادگاهش انتقال يافت و در قبرستان كهنه شيشوان مراغه به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن کربلایی محمدلو : فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر(س)لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در خانواده اي فقير و مستضعف در تبريز متولد شد . خانواده اي مستأجر كه درآمد آن از طريق ميجوري ( مرتب كردن كفشهاي مردم در مساجد و مراسم ) يا حمل و نقل بار تأمين مي شد . حسن ، سومين فرزند خانواده بود . او دوران ابتدايي را در مدرسه نظام ( شكوفه فعلي ) در محله دوچي تبريز ودر سال 1347 آغاز كرد و با موفقيت به پايان برد . در دوره راهنمايي به خاطر وضع بد اقتصادي خانواده ، روزها در بازارچه دوچي در كارگاه پيراهن دوزي كار مي كرد و بعد از ظهر در مدرسه رازي ( ميدان سامان ) تبريز ، شبانه به تحصيل ادامه مي داد . در كلاس سوم راهنمايي تحصيل را رها مي كند . در سال 1360 به دوستش - يونس ملارسولي - گفت : « از كار كردن در بازار خسته شده ام . مي خواهم در سپاه خدمت كنم و در پايگاه حضور داشته باشم . ولي نمي دانم از چه راهي وارد شوم . » به دنبال آن با راهنمايي ملارسولي عضو بسيج مسجد شكلي ( آيت الله مدني فعلي ) شد و بعد از گذراندن آموزش نظامي ، به ديگران اصول اوليه نظامي را آموزش مي داد . پس از سه ماه فعاليت پيگير وارد سپاه شد و بعد از گذراندن مراحل گزينش براي محافظت محل سكونت امام خميني - بنيانگذار انقلاب اسلامي - به جماران اعزام شد . شش ماه در جماران بود ؛ شش ماهي كه تأثير بسياري در روحيه او داشت تا حدي كه ديگر طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت . لذا به نزد حاج احمد آقا خميني رفت و اجازه خواست كه به جبهه برود . احمد آقا مي پرسد : « شما بهتر از اينجا چه جايي را مي توانيد پيدا كنيد ؟ » حسن جواب مي دهد : « هر صبح كه چهره حضرت امام را مي بينم واقعاً شرمنده مي شوم كه چرا آن همه رزمنده به جبهه بروند و من اينجا باشم ؛ لذا خواهشمندم كه اجازه دهيد ما اين سنگر را تحويل ديگر برادران بدهيم . » با موافقت حاج احمد آقا خميني ، حسن از همان جا مستقيم به جبهه اعزام شد . حسن به امام علاقه عجيبي داشت به طوري كه باقيمانده آبي را كه امام نوشيده بود نزد مادرش برد و توصيه كرد اين آب را به كساني كه مريض هستند ، بدهيد تا شفا يابند . بعد از ورود به جبهه مسئوليت معاون فرمانده گردان حبيب بن مظاهر را به عهده گرفت . گرداني كه مأموريت آن به هنگام عمليات ، غواصي و خط شكني بود . در جبهه بسيار كوشا بود و بدون توجه به مسئوليتش بسياري از كارها را خاضعانه انجام مي داد . به هنگام مرخصي ، تعدادي لباس خون آلود مي آورد تا مادرش بشويد . به دنيا دلبستگي نداشت و معمولاً لباسهايش را با برادرش به طور مشترك استفاده مي كردند . عاشق مداحي اهل بيت (ع) بود . كمتر عصباني مي شد و هنگام عصبانيت فقط سكوت مي كرد . علاقه بسياري به آيت الله سيد اسدالله مدني(ره) داشت و در زمان فراغت به كوهنوردي مي رفت . در همين دوران در ساختن منزلي براي پدر و مادرش كوشش بسيار كرد و همواره مي گفت : « نمي خواهم بعد از من اگر مهماني آمد خانواده ام شرمنده باشند . » محل سكونت آنها اتاق استيجاري در كنار مسجد بود لذا زميني را به قيمت يازده هزار و پانصد تومان خريداري كرد و پول زمين را با فروش دوربين Canon خود به قيمت 9 هزار تومان و فروش يك فرش ديواري پرداخت . اما براي ساختن آن با مشكل مالي مواجه شد و با دريافت وام مسكن به ساخت آن اقدام كرد ولي پس از مدتي نيمه تمام كار را رها كرد و به سوي جبهه شتافت . يكي از دوستان او در بيان خاطره اي تعريف مي كند : يك روز به اتفاق حسن كربلايي محمدلو و ديگران به راديوي عراق گوش مي داديم . متوجه شديم كه راديو عراق براي تضعيف روحيه رزمندگان مي گويد : « جنازه حسن كربلايي در ميان سايرين مشاهده شده و ما ( عراق ) اين فرمانده بزرگ را زده ايم . » بعد از شنيدن اين خبر حسن خيلي خوشحال شد و از قدرت اسلام ياد كرد و خدا را شكر كرد كه در قلب دشمن ترس ايجاد كرده ايم .علت اين ترس دشمن ، نبوغ حسن بود . حسن ، هيكلي تنومند و قوي بلند داشت و دوستانش به شوخي به او « شاسي بلند » مي گفتند . در همين خصوص يكي از دوستانش مي گويد : خيلي بلند بود . هنگامي كه به عمليات كربلاي 4 مي رفتيم يك گردان از نجف اشرف ، يك گردان از لشكر عاشورا و يك گردان از ارتش براي عمليات وارد شده بودند . در شب مهتابي به اتفاق حركت مي كرديم به مكاني رسيديم كه يكي از نيروهاي لشكر نجف اشرف به حسن گفت : « برادر دولاشو . » حسن در پاسخ گفت : « اگر دولا هم بشوم باز ديده مي شوم بايد سه لا شوم ؛ حالا قسمت هر چه هست آن هم با خداست . » شوخ طبعي و در عين حال استفاده از فرصت براي تقويت روحيه نيروها از ديگر روشهاي وي در سالهاي حضور در جبهه بود . به گفته همرزمان در اواخر پاييز 1365 در پشت چادرها گودالي كنده بوديم و با دمبيل مراسم زورخانه اجرا مي كرديم و حسن گاهي اوقات اشعار زورخانه اي مي خواند .سرانجام ، او در عمليات كربلاي 5 در شلمچه نزديكي هاي صبح روز 19 دي 1365 بعد از شكسته شدن خط دشمن و به هنگام پاكسازي منطقه در اثر اصابت تركش به كتف چپ و سوراخ كردن سينه و قلب به شهادت رسيد .محل دفن شهيد حسن كربلايي محمدلو بنا به وصيتش در گلزار شهداي تبريز ( وادي رحمت ) مي باشد . آخرين توصيه هاي او به افراد خانواده اش چنين است : « در نمازهاي جماعت و راهپيمايي ها شركت كنيد . حجابتان را رعايت كنيد و سعي كنيد زينب (س) گونه رفتار كنيد . »

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین حق نظری: فرمانده گردان آر پی جی 7لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانواده اي مذهبي ، در مراغه متولد شد . او چهارمين فرزند خانواده بود . مادرش خانه دار و پدرش كارمند بود . حسين از همان دوران كودكي با قرآن آشنا شد و نماز را فراگرفت . او از كودكي به مجالس مذهبي و زيارت قبول امامان و معصومين علاقه داشت . از پنج سالگي با دوستان و آشنايان در سفرهاي زيارتي همراه مي شد و چندين بار به مشهد مقدس رفت . تحصيل خود را در دبستان شمشيري آغاز كرد و در مدرسه راهنمايي دكتر شفق ( ابوذر فعلي ) و دبيرستان امام خميني فعلي در رشته علوم تجربي ادامه داد . در تمامي مراحل تحصيل از شاگردان موفق بود . مطالعه كتاب و توجه به مسائل تربيتي و اخلاقي سبب شد از همان دوران نوجواني ، بسياري از مسائل را رعايت كند . در اقامه نماز ، انضباط در كارها ، كوتاه سخن گفتن ، كم خنديدن و پرهيز از حركات ناشايست بسيار دقيق بود . حسين در سال 1356 ، با جريانات سياسي روز آشنا شد و با آغاز قيام مردم عليه رژيم پهلوي به مبارزات مردمي عليه شاه پيوست . او در تظاهرات شركت فعال داشت و يك بار در جريان درگيري با مأموران رژيم مجروح شد . در بحبوحة انقلاب در مسجد شهدا در مجالس سخنراني آقاي اروميان حضور مي يافت . حسين به پدر و مادرش علاقه فراوان داشت و به آنان احترام بسيار مي گذاشت . چندين بار آنان را به زيارت امام رضا (ع) برد . رفتار و اخلاق او بسيار شايسته و متناسب با دستورات اسلامي بود . با تجملات و مصرف زياد مخالف بود . پس از پيروزي انقلاب با همكاري گروهي از دوستانش پايگاه حمزه سيدالشهداء را تأسيس كرد و در همين پايگاه ، كتابخانه اي براي استفاده عموم داير نمود . در اين زمان ، اوقات فراغت او با مطالعه كتابهاي استاد شهيد مرتضي مطهري ، آيت الله سيد محمود طالقاني ، آيت الله دستغيب ، دكتر علي شريعتي و آيت الله ناصر مكارم شيرازي مي گذشت . با شروع غائله كردستان ، به اين منطقه اعزام شد . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب به عضويت رسمي اين ارگان درآمد ، و در مهاباد فرماندهي نيروهاي پاكسازي كننده را به عهده گرفت . همواره سعي داشت مأموريتهايش را به بهترين نحو انجام دهد . حق نظري هميشه دوستان و همرزمان خود را به برگزاري نماز جماعت ، شركت در نماز جمعه و در جلسات دعاهاي كميل و توسل توصيه مي كرد و خود نيز در اين گونه اجتماعات حضور مي يافت . زماني كه پس از عمليات پاكسازي براي اولين بار نماز جمعه در مهاباد برگزار شد به دوستانش گفت : ما بايد با لباس فرم سپاهي در نماز جمعه حاضر شويم تا بتوانيم حضور خود را در صحنه نشان داده و با اين حضور به منافقين ضربه بزنيم و قدرت جمهوري اسلامي را نشان دهيم . پس از پايان عمليات پاكسازي مهاباد وقتي ويراني شهر را ديد اظهار تأسف كرد و مرتب مي گفت : « بايد تلاش كنيم با اخلاق و رفتار درست ، ضد انقلاب را به طرف خود جذب كنيم تا بيش از اين به منطقه آسيب نرسد . » با شروع جنگ تحميلي ، حق نظري جزء اولين افرادي بود كه در جبهه ها حضور يافت . او با گذراندن يك دوره آموزش مربي گري ، آموزش سلاح در واحد آموزش سپاه پاسداران در پادگان ابوذر مراغه را آغاز كرد . همواره سعي مي كرد تمامي نكات لازم را به افراد تحت تعليم آموزش دهد و مي گفت كه چون اين افراد بلافاصله به جبهه اعزام مي شوند بايستي تمامي مسائل را به آنان آموزش داد . در همين دوران در كنار مطالعه كتابهاي مذهبي ، كتابهاي آموزشي نظامي را نيز مطالعه مي كرد و به ديگران هم سفارش مي كرد كتابهاي نظامي مطالعه كنند و تاكتيكهاي نظامي را فراگيرند تا از اين طريق جبران كمبودها بشود . يكي از همرزمان حق نظري مي گويد : در اوايل جنگ ، زماني كه آبادان در محاصره دشمن قرار گرفت من و حسين به همراه يك گروه سيصد و پنجاه نفري پس از طي يك دوره آموزش فشرده به جبهه اعزام و در ايستگاه 7 آبادان مستقر شديم ، در ايستگاه 7 آبادان نزديك ترين فاصله با عراقي ها 600 متر بود . حق نظري تا نزديك ترين نقطه به عراقي ها مي رفت و از آنها هيچ هراسي نداشت . چنان با استقامت و خوددار و بردبار بود كه وقتي زخمي شد و در بيمارستاني در تهران بستري گرديد ، به خانواده اش اطلاع نداد و پس از بهبودي بلافاصله در جبهه حضور يافت . در اوقاتي كه از جبهه به زادگاهش بازمي گشت ، به خواهران كوچكتر خود نماز و قرآن مي آموخت و جلسات تفسير و احكام تشكيل مي داد .او در سپاه پاسداران آموزش خمپاره 120 ميليمتري ديد و مدتي خمپاره چي سپاه بود . همرزم حق نظري مي گويد : از خصوصيات بارز حق نظري ، تواضع و مهرباني بود كه اغلب دوستان و همرزمانش به آن معترفند . نقل است كه در اوج عمليات ، زماني كه جزيره مجنون در محاصره دشمن بود و يكي از عراقي ها را اسير گرفته بودند ، دوست ايشان تصميم مي گيرد ، اسير را بكشد ولي حق نظري با وجود مشكلات بسيار در انتقال اسير به پشت جبهه از اين كار جلوگيري كرده و گفته بود : « اگر مي خواهي او را بكشي اول مرا بزن بعد او را . » و خود اسير را با موتورسيكلت به پشت جبهه انتقال داد . حسين در پادگان امام رضا (ع) معاونت پادگان را بر عهده داشت و در اين زمان آموزش اسلحه مي داد . سپس در منطقه سرپل ذهاب در پادگان ابوذر فرماندهي گردان توحيد را بر عهده گرفت . اولين مأموريت گردان تحت فرماندهي او ، حفظ قله ابوذر بود . اين قله موقعيت خطرناكي داشت چرا كه عقبه نداشت و داراي گذرگاه هاي خطرناك و نزديك به عراقي ها بود . حسين ، شبها از گذرگاه ها عبور و به افرادش سركشي مي كرد . در عمليات بزرگ آبي خاكي خيبر ، گردان آر.پي.جي زن ها را فرماندهي مي كرد . در شب عمليات به همراه گردان خود در عقبه ، پشت خاكريزهاي پاسگاه برزگر منتظر بود تا به محض اعلام نياز حركت كند . وقتی رمز عمليات خيبر « يا رسول الله » از بي سيم اعلام شد و نيروهاي آر.پي.جي زن براي آغاز عمليات لحظه شماري مي كردند و فرمانده خود را درباره زمان ورود به عمليات آماج سؤالات قرار مي دادند , حسين براي آن كه به پرسشهاي مكرر آنها جواب ندهد ، خودش را مشغول مي كرد و يا از آنها دور مي شد . روز اول و دوم در انتظاري جانكاه سپري شد . در غروب روز سوم حسين و يارانش دعاي توسل خواندند . شب هنگام حق نظري به نماز و عبادت مشغول شد . در هنگام عبادت روحيه اي خاص داشت به طوري كه دوستانش متوجه تغيير حالتهاي روحي وي شدند . روز چهارم عمليات دستور حركت گردان آر.پي.جي زن ها به فرماندهي حسين صادر شد و همه افراد به سرعت به سوي محل پرواز بالگردهای شنوك دويدند . در اين زمان چون تمامي قايقها توسط دشمن هدف قرار گرفته بود ، افراد مجبور بودند با بالگرد به منطقه عملياتي وارد شوند . پس از آن كه دو گروه از گردان آر.پي.جي زن ها وارد منطقه شدند در محل « بنه تداركات » استقرار يافتند . نزديك غروب بالگرد سوم ، حامل نيروهاي گردان بر فراز منطقه نمودار شد اما ناگهان جنگنده هاي عراقي ظاهر شدند و به طرف آن حمله كردند ، در حالي كه چشمان بسياري از افراد گردان به آسمان دوخته شده بود . هليكوپتر حامل افراد ، هدف چند موشك عراقي قرار گرفت و در هاله اي از آتش قرار گرفت و در آب سقوط كرد . اين صحنه اندوه و نگراني بسياري در افراد گردان ايجاد كرد و حسين خود نيز تحت تأثير اين صحنه بسيار اندوهگين بود ، ولي فرداي همان روز با قاطعيت فرمان حركت داد و افراد با كاميون و خودرو به شهرك جزيره مجنون رفتند در حالي كه تعداد افراد فقط نوزده نفر بود . پس از پياده شدن از خودروها وضو گرفتند . براي رسيدن به خط مقدم به صورت ستوني در داخل كانال بزرگي حركت كردند . در اين زمان مهدي باكري - فرمانده لشكر عاشورا - در منطقه حضور داشت و حسين به افرادش دستور داد پس از رسيدن به محل استقرار ، خود را به فرمانده لشكر معرفي كنند و خود براي انجام كاري به عقب برگشت . گروه پس از معرفي به آقاي باكري در پشت خاكريزي مستقر شد و به پدافند از منطقه پرداخت اما تعداد افراد نسبت به طول خاكريز كم بود به همين دليل افراد مجبور شدند هر ده تا پانزده متر يك يا دو نفر بايستند . چون گردان آر.پي.جي زن بودند مي بايستي به صورت ضدزره عمل مي كردند . حدود ساعت دو بعد از ظهر عراقي ها با هشت تانك تي 72 و ده قبضه توپ 106 پاتك كردند . حق نظري دستور داد كسي تيراندازي نكند و دو نفر از افراد را به انتهاي خاكريز فرستاد ؛ چون انتهاي خاكريز باز بود و بايد از آن محافظت مي شد . در همين موقع يكي از تانكها به دويست متري نيروهاي حق نظري رسيد . يكي از افراد بلافاصله آر.پي.جي شليك كرد ولي موشك در برابر تانك تي 72 كارگر نشد و تانك به پيشروي خود ادامه داد اما در يك لحظه تانك مذكور اقدام به عقب نشيني كرد و اين مسئله براي افراد گردان تعجب آور بود . در عين حال كه حملات از جهت هاي مختلف ادامه داشت و هر لحظه گلوله توپي به خاكريز اصابت مي كرد و صحنه اي از خون و دود و آتش به وجود آورده بود . تعداد نيروهاي خودي بسيار كم بود و خمپاره هاي موجود امكانات پيشرفته اي نداشت و فاقد زاويه ياب بود و گلوله ها شليك نمي شد . تا جايي كه حق نظري چند گلوله را با دست پرتاب كرد و آنها نيز در كنار خودروهاي عراقي فرود مي آمد و عمل نكرد . چون تعداد افراد كم بود و اميدي به نيروي كمكي وجود نداشت مجبور بودند صبر كنند تا تانكها به نزديك ترين فاصله برسند ، سپس آن را با تيربار هدف قرار دهند . در پاتك دوم ، عراقي ها با قدرت بيشتري به سمت خاكريز پيشروي كردند . عراقي ها 7 تيپ در آن منطقه وارد عمليات كرده بودند و فكر مي كردند يك لشكر پشت خاكريز مستقر است . يكي از همرزمان حسين مي گويد : حسين به من گفت : « وقتي يكي از تانكهاي عراقي جلو آمد و پهلو گرفت آر.پي.جي را آماده كن . من مي روم بالاي خاكريز نگاه مي كنم . هر وقت اشاره كردم برخيز و شليك كن . » حسين به بالاي خاكريز رفت و با دست به من اشاره كرد بيا . وقتي به نزديك وي رسيدم ديدم از سمت چپ تركش به گيجگاه او اصابت كرد و خون با فشار به ارتفاع نيم متر فوران مي كند و آرام سرش را بر روي خاكريز گذاشت . آر.پي.جي را انداختم و به نزديك او رفتم و سرش را بلند كردم و روي پايم گذاشتم و دو دفعه گفتم شهادتين را بگو اما او با چهره اي آرام به شهادت رسيده بود . حسين حق نظري ، آثار هنري در زمينه خطاطي و نقاشي نيز داشت كه متأسفانه باقي نمانده است . جسد شهيد حق نظري در محل گلشن زهرا (س) در شهرستان مراغه به خاك سپرده شده است .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید اللهیاری : فرمانده گردان ویژه شهدای کربلا در لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1345 در خانواده اي فقير ، در شهر ميانه به دنيا آمد . پدرش در شهرهاي ديگر كارگري و بنايي مي كرد و مخارج خانواده را تأمين مي نمود . آنها در ابتدا در منزل پدربزرگ ساكن بودند ، سپس به مدت دو سال در منزل استيجاري بودند و بعد ، منزل كوچكي تهيه و بدانجا نقل مكان كردند . در هشت سالگي پدرش را از دست داد . حميد با رسيدن به سن تحصيل در سال 1350 وارد مدرسة شهيد باهنر ( محمدرضا پهلوي سابق ) شد و تا پايان دوره ابتدايي در آن مدرسه مشغول تحصيل بود . دوره راهنمايي را در مدرسة ابوذر ) اروندرود سابق ) و دورة متوسطه را در دبيرستان امام خميني گذراند فرزند پنجم خانواده بود و از نظر تحصيلي نيز نسبت به بقيه شاخص بود . قصد داشت سال سوم دبيرستان را به طور جهشي بگذراند ، ولي از آنجا كه مجبور بود همچون سالهاي قبل ، براي تأمين مخارج خانواده كار كند ، از اين تصميم منصرف شد ، و به كار در كوره آجرپزي و بنايي پرداخت . بخشي از اوقات فراغت او با شركت در فعاليت ها و مراسمي كه در مسجد محل برگزار مي شد ، مي گذشت . ورزش كشتي نيز بخشي ديگر از اوقات فراغت او را پر مي كرد . او كه از دورة راهنمايي به اين ورزش رو آورده بود ، در وزن 58 يا 63 كيلوگرم كشتي مي گرفت و از كشتي گيران مطرح آذربايجان شرقي بود ,در اين رشته به مدالهايي هم دست يافت . با اوجگيري مخالفت هاي مردمي با رژيم پهلوي ، با وجود کمی سن ، مشتاقانه در تظاهرات و پخش اعلاميه هاي انقلابي شركت مي جست . يك شب ، در مسير بازگشت به منزل ، به همراه برادرش در حال پخش اعلاميه بود كه در خياباني واقع در چهارراه آزادي فعلي ، پشت ساختمان مخابرات ، نيروهاي نظامي رژيم به آنها برخوردند و به دليل همراه داشتن اعلاميه ، آنها را دستگير و به باد كتك گرفتند . در سال 1362 ، پس از اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد . اولين بار در نوزده سالگي به جبهه جنگ اعزام شد و در مدت حضور چهل ماهه اش در جبهه ، چهار بار مجروح شد . در طول اين دوران ، تحول اخلاقي چشمگيري در او به وجود آمد . اواخر سال 1362 تا اواسط 1366 ، از خط مقدم جبهه جدا نشد . به همين دليل پس از قبولي و احراز رتبة بالا در كنكور سراسري دانشگاه دولتي در سال 1364 ، فرصت آن را نيافت كه شخصاً اقدام به تعيين رشته كند و از ورود به دانشگاه بازماند . آنچه توجه دوستان و اطرافيان را به سوي او جلب مي كرد ، خوشرويي و تبسمي بود كه هميشه ، حتي در سختي ها بر لب داشت . پس از عمليات خيبر و شهادت بسياري از نيروهاي اطلاعات و عمليات لشكر 31 عاشورا ، حميد اللهياري كه تا آن زمان در تيپ ذوالفقار لشكر 31 خدمت مي كرد ، به همراه تعدادي ديگر ، براي رفـع خلاء نيرو به واحد اطلاعات و عمليـات لشكـر پيوست و در آنجـا در شناسـايي منـاطق عملياتـي و نيـز آمـوزش نيروهـاي غواص همكاري مي كـرد . يكي از همرزمـان وي نقل مي كنـد : هر روز صبح ، براي شناسايي به مناطق عملياتي مي رفتيم و شب دير وقت باز مي گشتيم ، ولـي برخـلاف اكثــر افـراد كه از فـرط خستگـي بـراي استراحت به رختخـواب مي رفتند ، وي و تعدادي ديگر به شب زنده داري مي پرداختند . در بسياري از موارد هم وقتي صبح از خـواب برمي خاستيـم ، مشاهده مي كرديم كه به جاي كساني كه وظيفه شستن ظروف و نظافت چادرها را به عهده داشتند ، همه چيز را تميز و مرتب كرده است . در 21 بهمن 1364 ، در شب عمليات والفجر 8 ، فرماندهي يك ستون از غواصان خط شكن به عهدة حميد اللهياري ، علي شيخ عليزاده و كريم وفا بود . پس از عبور از رودخانه اروندرود ، نيروها طبق برنامه بين موانع خورشيدي و سيمهاي خاردار منتظر صدور فرمان حمله ماندند . در اين زمان ، دو سرباز عراقي كه در بالاي دژ ، نگهباني مي دادند ، متوجه حضور آنان شدند و با استفاده از چراغ قوه ، بيست و هفت نفر از جمله شيخ عليزاده و وفا را تك تك به شهادت رساندند . ساير نيروها ، براي آن كه عمليات لو نرود ، از هر گونه عكس العملي خودداري كردند . يكي از نيروهاي بسيجي كه از ناحيه سر مجروح شده بود و از شدت درد ناشي از برخورد آب سرد با زخم سرش تحملش تمام شده بود ، همرزم كناري خـود را به حضرت زهـرا (س) قسم مي دهد و از او خواهش مي كند كه سر او را به زير آب فرو ببرد تا مبادا فريادش از درد بلند شود و موجب جلب توجه نيروهاي عراقي گردد . دوستش نيز برخلاف ميل باطني ، خواسته او را قبول مي كند . حميد اللهياري در چنين موقعيتي كه دستيارانش شهيد شده بودند ، با كمك يكي ديگر از نيروها به نام موسوي ، تمامي موانع سيم خاردار را باز كردند و بقية نيروها را به آن طرف آب هدايت كردند . در عمليات كربلاي 4 مأموريت داشت در عمق پانزده كيلومتري خاك دشمن و در نزديكي پتروشيمي عراق عمل كند . با وجود احتمال بسيار ضعيف موفقيت و با آن كه دغدغة مسئوليت جان نيروهاي تحت امر خود را داشت ، با اين استدلال كه بايد ديد ، امر ولايت فقيه چيست ، اين مأموريت را پذيرفت . در سردشت ، منطقه عملياتي نصر 7 ، ارتفاع كانيرك در اختيار نيروهاي خودي بود و نيروهاي عراقي در ارتفاع دوپازا و قسمتي از ارتفاع ابوالفتح ، مستقر بودند . براي فتح اين ارتفاعات و تسلط بيشتر بر شهر قلعه ديزج و سد دوكان عراق ، عمليات نصر 7 طراحي شد . در آن زمان حميد اللهياري ، فرماندهي گردان ويژة شهداي كربلا از لشكر 31 عاشورا ، و نيز مسئوليت شناسايي و اطلاعات و عمليات اين گردان را به عهده داشت . فرماندهان در نظر گرفته بودند كه در حين عمليات گردان اطلاعات عمليات در پشت خط دشمن عمل كند و اين مستلزم آمادگي و شناسايي قبلي از عمليات بود . اين مأموريت به گروهي متشكل از حميد اللهياري و تعدادي ديگر از همرزمانش سپرده شد . يكي از دوستانش نقل مي كند : زماني كه تمام افراد گروه ، در ميني بوس براي حركت از باختران به منطقه عملياتي نصر 7 ، منتظر وي بودند ، ميني بوس قبل از رسيدن وي حركت كرد . حميد در حالي كه با عجله به سوي ميني بوس مي دويد ، از مقابل من گذشت . از پشت سر به او گفتم : بدون خداحافظي مي روي ؟ او در حـال دويـدن بـا خنـده بـه من گفت : ان شـاءالله اين آخـرين رفتنـم است و ديگـر برنمـي گـردم . كمي قبل از شروع عمليات در تاريخ 30 تير 1366 ، براي حصول اطمينان از اين كه نيروهاي عراقي ، مسير حركت رزمندگان را تله گذاري نكرده اند ، حميد اللهياري و يكي ديگر از همرزمانش ، مأموريت يافتند تا مسير را مجدداً بررسي كنند . مدتي پس از عزيمت اين دو ، صداي انفجاري به گوش رسيد . گويا عمليات شناسايي نيروهاي خودي توجه عراقي ها را به خود جلب كرده و مسير مذكور را مين گذاري كرده بودند . در نتيجه حميد اللهياري و همرزمش در حين خنثي سازي مين ها ، در اثر انفجار مين و اصابت تركش به تمام بدن ، به شهادت رسيدند . وي در حالي به شهادت رسيد كه بيست و دو ساله بود و افراد خانواده و آشنايان از مسئوليت او در جبهه بي اطلاع بودند . هرگاه از او در مـورد كارش در جبهه سـؤال مي شد ، پاسخهايـي از اين قبـيل مي داد كه :در آشپزخانه كار مي كنم ، يا سنگرمي سازيم. پيكر او پس از شهادت در گلزار شهداي ميانه به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید پاکی خطیبی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين (ع)لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سومين فرزند خانواده خطيبي ، در سال 1341 ، در خانواده اي مذهبي و متمكن ، در شهر تبريز به دنيا آمد . پدرش به كار تهيه مواد اوليه و بافت فرش اشتغال داشت و از اين راه زندگي مرفهي براي خانواده فراهم كرده بود. دورة ابتدايي را در مدرسة كمال خجندي ( شهيد تيزقدم فعلي ) تبريز گذراند و پا به پاي برادر بزرگترش - حسن - درس مي خواند . در اين ايام ، حميد در كار تهية مواد اوليه قالي به پدرش كمك مي كرد و همزمان زير نظر آقاي فريـدي - دايـي خود - قرائت قرآن كريم را فرامي گرفت . بعد از پايان دورة ابتدايي ، به مدرسة راهنمايـي آذرآبادگـان(سابق) و پس از آن به هنرستـان طالقانـي(فعلی) تبريز رفت و به تحصيل ادامـه داد . در اين دوره علاقة زيـادي به فوتبــال در او پيدا شد . با اوج گيري انقلاب اسلامي در سال 1357 ، حميد كه فعالانه در تظاهرات و درگيري هاي مختلف نظير حمله به سينماها و كارخانه پپسي تبريز شركت داشد . در حالي كه كلاس دوم دبيرستان را با موفقيت گذرانده بود ، ترك تحصيل كرد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به همكاري با پايگاه مقاومت بسيج ميرزا باقر زادگاهش پرداخت . سپس به پايگاه راه آهن پيوست ، و پس از آن در كسوت اعضاي رسمي اطلاعات سپاه تبريز درآمد . با شعله ور شدن آتش جنگ ايران و عراق ، حميد به سوي جبهه شتافت و در خلال عملياتهاي مختلف ، از جمله عمليات والفجر 4 ، پنج بار مجروح شد . بعد از عمليات والفجر 4 ، حميد از ناحية دست به شدت مجروح شد . گرچه توصية پزشكان بايد در بستر استراحت مي كرد ، ولي شوق حضور در جبهه او را از بستر دور كرد و دوباره با تني مجروح به جبهه كشاند . اواخر سال 1362 ، عمليات خيبر شروع شد . حميد ، معاون فرمانده گردان امام حسين (ع) را بر عهده داشت كه فرماندهي آن بر عهده محمدباقر مشهدي عباس بود و اين گردان در جزيره مجنون مستقر بود . همه نيروهاي گردان در اين عمليات تا آخرين گلوله جنگيدند و سرانجام ، حميد پاكي خطيبي در 7 اسفند 1362 به شهادت رسيد . آزادگاني كه بعدها از عراق بازگشتند ، تعريف كردند : « زماني كه گردان امام حسين (ع) در محاصره بود ، صداي دعاهاي حميد و دوستانش را مي شنيديم . » پيكر حميد پاكي خطيبي در جزيره مجنون ماند ، تا اين كه بعد از پايان جنگ ، بقاياي پيكر او توسط گروه جستجوی مفقودین سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کشف شدو در سال 1374 ، به شهر تبريز انتقال يافت و در گلزار شهداي خطيب تبريز به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید پرگار شیشوان : فرمانده گردان امیر المومنین(ع)لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زمستان سال 1345 ، در مراغه به دنيا آمد . پدرش با ميوه فروشي روي چهارچرخـه ، مخـارج خانـواده را تأمين مي كرد . او ابتدا خانه اي در نزديكي راه آهن مراغه خريد ، اما هنگامي كه حميد چهار ساله بود ، مجبور شد به خاطر مشكلات مالي آن را بفروشد و خانة ديگري در محله سبزيچي بخرد . حميد ، تحصيلات دوره ابتدايي را در سال 1346 ، در دبستان بدر ( فعلي ) آغاز كرد . او پس از بازگشت از مدرسه و انجام تكاليف ، به پدرش در ميوه فروشي كمك مي كرد . تحصيلات دورة راهنمايي را در سال 1351 پي گرفت . اما بضاعت ناچيز خانواده سبب شد به ناچار براي امرار معاش ، در كوره پزخانه ها و يا كارگاههای سبزي پاك كني به كار بپردازد . پس از پايان تحصيلات دوره راهنمايي در سال 1354 ، به اتفاق دوستانش محمدرضا پوررستم ، رضا قادري ، مقصود لحدي ، و حميد محمدي درخشي ، اقدام به تأسيس انجمن اسلامي مكتب قرآن در مسجد طويقون ديزج مراغه كردند و كتابخانه اي در مسجد محل دائر نمودند . پركار در راستاي اهداف انجمن اسلامي ، كلاسهايي را برگزار مي كرد و با تدريس اخلاق و عقايد اسلامي مي كوشيد زمينه شكوفايي انديشه دين در بين نوجوانان را فراهم آورد . در همين ايام ، بعد از فراغت از تحصيل ، به همراه خواهر بزرگترش - حقيقه - به فرشبافي مي پرداخت . در سال دوم نظري رشته فرهنگ و ادب بود كه انقلاب اسلامي در سال 1357 آغاز شد ، و حميد را نيز وارد عرصه مبارزه كرد . او با نوشتن شعار بر ديوارها و پخش اعلاميه به فعاليت پرداخت . او به كمك چند تن از دوستانش ، توانست چند قبضه اسلحه را در جريان تظاهرات به دست آورند و در جايي مناسب در منزل پنهـان كنند . با اوج گيري نهضت ، پدر حميد به منظور جلوگيري از حضور وي در تظاهرات ، او را در اتاق حبس كرد ، اما حميد از ديوار بالا رفت و از اتاق فرار كرد و به مردمي كه براي تصرف زندان مراغه در حال حركت بودند ، پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در سال 1358 ، حميد تصحيلات خود را رها كرد و به عضويت بسيج درآمد و پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . در اين سال ، در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به كردستان اعزام شد و در پاكسازي مناطق بانـه ، شاهين دژ و مهاباد شركت جست . حميد به هنگام مرخصي و حضور در مراغه ، در جهت اهداف انجمن اسلامي مكتب قرآن ، و جذب جوانان و نوجوانان با جديت تلاش مي كرد . در اثر فعاليت هاي او ، كوچه محل اقامت حميد ، بيشترين شهيد را در سطح شهر مراغه داشته است . همزمان با فعاليت در انجن اسلامي ، به منظور كمك به افراد مستمند ، اقدام به تأسيس صندوق تعاوني كرد . اين صندوق ، بهانه اي بود تا نوجوانان را بيش از پيش به فعاليت مذهبي و اجتماعي بكشاند و براي تشويق آنان و كمك مالي به صندوق ، جايزه اي براي كساني كه بيشترين كمك را مي كردند ، در نظر گرفت . در همين راستا ، براي اولين بار نمايشگاهي از عكسهاي نوجوانان هنرمند عضو انجمن بر پا كرد . با شروع جنگ تحميلي در شهريور 1359 ، حميد به جبهه ها شتافت و در عملياتهاي گوناگون شركت كرد . لياقت و شايستگي او سبب شد كه مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - مسئوليت گردان اميرالمؤمنين را در عمليات « والفجر مقدماتي » به عهده او بسپارد . حميد با شنيدن اين خبر به نزد فرماندهي رفت و درخواست كرد كه مسئوليت پايين تري در سطح دسته يا گروهان در اختيار او گذاشته شود . فرمانده لشكر بعد از شنيدن درخواست حميد ، به تصميمي كه اتخاذ كرده بود ، اطمينان يافت و گفت : « در اين باره بعد تصميم مي گيريم . » سرانجام ، حميد با پذيرش مسئوليت گردان اميرالمؤمنين(ع) ، نيروهاي آن را به گروه هايي تقسيم كرده و از روحانيون و افراد صاحب قلم براي آموزش قرآن و عقائد دعوت مي كرد . با ادامه حضور در مناطق عملياتي ، تحصيل خود را پي گرفت و موفق به اخذ ديپلم در مناطق عملياتي شد . او در كارهاي كوچك و بزرگ جبهه پيشقدم بود و در اين راه از هيچ كاري فروگذاري نمي كرد ، تا حدي كه اگر فرد غريبه اي به محل استقرار گران اميرالمؤمنين مي آمد ، فرمانده گردان را نمي شناخت. او در گردان تحت فرماندهي خود ، دسته هاي نظافت تشكيل داد و خود نيز در يكي از اين دسته ها حضور داشت و هيچ فرصتي را براي نظافت چادرها و ملزومات از دست نمي داد . او شهيد چمران را الگوي خود و رزمندگان معرفي مي كرد . حميد پركار ، همچنان در جبهه بود تا اين كه در سال 1362 ، عمليات خيبر آغاز شد و او به عنوان فرمانده گردان اميرالمؤمنين(ع) ، در ابتداي عمليات مجروح شد و در بيمارستان بستري گرديد . در عمليات خيبر ، جزاير مجنون آزاد شد ، اما ارتش عراق تمام تلاش خود را براي بازپس گيري آن مصروف داشت و توان زيادي را وارد منطقه كرده بود . به ناچار مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - گردان اميرالمؤمنين را كه حميد پركار را در بين خود نداشت ، در جزاير مجنون مستقر كرد ، اما در اثر فشارهاي عراق ، دستور برگشت گردان به مقر را صادر كرد . يكي از نيروهاي گردان در خصوص حوادث اين زمان مي گويد : در اولين مراحل عمليات خيبر بود كه حميد به شدت مجروح شد و به بيمارستـان انتقـال يافت . دو روز از استقرار گردان در جزاير مجنون نگذشته بود كه بنا به دلايلي ، به دستور فرمانده لشكر - مهدي باكري - نيروهاي گردان به مقر خود در دزفول برگشتند . وقتي به مقر رسيديم ، حميد را ديديم كه با سر و دست باندپيچي شده ، به محل گردان آمده است . وقتي علت مراجعت وي را جويا شديم ، گفت : « چون شنديم كه گردان عازم منطقه است پنهاني از بيمارستان خارج شدم تا با شما به منطقه اعزام شوم ، ولي گويا بخت با ما يار نبود . » او پس از پايان عمليات خيبر ، به زادگاهش بازگشت و بار ديگر كار در پايگاه بسيج ، انجمن اسلامي و ... را با جديت دنبال كرد . از اين كه دوستانش يك به يك به صف شهدا پيوسته و او جا مانده بود ، احساس دلتنگي مي كرد . نقل است روزي در پايگاه بسيج والفجر مسجد الله وردي ، با تني چند از دوستان نشسته بودند كه حميد نگاهي به عكسهـاي شهـداي نصب شـده بر ديـوار پايـگاه انداخت و خطاب به آنان گفت: تا چند وقت ديگر تمام ديوارهاي پايگاه با عكسهاي شهدا پر مي شود و براي ما ديگر جايي نمي ماند و بايد عكسهاي من و محمدرضا عادل نسب ( از دوستان حاضر در جمع ) را به سقف آويزان كنند . حميد چنان دلبسته جبهه و جنگ بود كه وقتي مسئوليت اداره يكي از فرمانداري ها يا شهرداري هاي استان به وي پيشنهاد شد ، نپذيرفت و گفت : « انسان هر آنچه را كه خدا صلاح بداند ، بايد قبول كند و خداوند رحمان و رحيم صلاح مي بيند كه حميد به جبهه بازگردد . » در نتيجه حميد ، بار ديگر به جبهه ها بازگشت و پس از مدتي ، مرخصي گرفت تا مادر بيمارش را به زيارت امام رضا (ع) ببرد . در تدارك سفر بودند كه نامه اي از لشكر 31 عاشورا به دستش رسيد و در آن از او خواسته شده بود هر چه سريعتر خود را به لشكر معرفي كند . صبح روز بعد حميد پركار آماده شد تا به جبهه بازگردد . به هنگام وداع ، مادرش خطاب به او مي گويد : « من شب گذشته سيدي را در خواب ديدم كه سفارش مي كرد به هنگام رفتن قرآني را به شما بدهم . » در جواب مادر گفت : « قرآن دارم . » ولي مادرش اصرار سيد در رويا را گوشزد كرد و حميد به ناچار پذيرفت و گفت : « اگر چه قرآن دارم ، با وجود اين قرآن شما را مي برم . » حميد پركار پس از اتمام هر مرخصي و به هنگام بازگشت به مناطق جنگي ، وصيت نامه قبل را از مادرش مي گرفت و وصيت نامه جديدي را جايگزين مي كرد . اما در دفعه آخر ، زماني كه وصيت نامه قديمي را گرفت ، وصيت نامه جديد را به او نداد . وقتي مادرش علت را جويا شد ، جواب داد : مادر ، بگوييد با خانواده من همانطور رفتار كنند كه با خانوادة ديگر شهدا مي كنند و وصيت نامة من همان وصيت شهداست . او پس از آخرين وداع ، در عمليات كربلاي 5 ، در منطقه شلمچه ، در سال 1365 شركت كرد و هدايت گردان اميرالمؤمنين(ع) را در اين عمليات به عهده داشت . او بايد نيروهاي گردان را در داخل كانالي « به ستون » جلو هدايت مي كرد . نيروهاي گردان با تجهيزات كامل در كانال آماده اجراي مأموريت بودند . صبح روز 4 دي 1365 بود كه با اذان عادل محمدرضا نسب ، نيروهاي مستقر در كانال از خواب بيدار شدند و براي اقامه نماز صبح به امامت فرمانده خود آماده شدند . ناگهان صداي انفجاري از جلوي كانال توجه همه را به آن سو جلب كرد . هنوز صداي اذان به گوش مي رسيد كه عده اي از بچه ها به طرف كانال دويدند و حميد را به همراه سه نفر از كادر فرماندهي غرق در خون ديدند . آنها مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته بودند . حميد از ناحيه كمر مورد اصابت تركش واقع شده بود ، و پس از خواندن شهادتين به شهادت رسيد . پيكر او را به همراه جنازه سه رزمنده ديگر - عاصمي ، خدايي و امامي - در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپردند .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 1 مرداد 1395  - 1:01 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید مجتبی هاشمی در سال 1319 در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامی فعلی) دیده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده ای مذهبی و متوسط بود که عشق به اهل بیت و علمای اسلام در فضای آن موج می زد. وی پس از طی دوران تحصیلات متوسطه به ارتش پیوست و به دلیل اندام ورزیده و قدرت بدنی قابل توجهی که داشت عضو نیروهای ویژه کلاه سبز شد، اما پس از مدت کوتاهی با مشاهده جو حاکم بر ارتش و آگاهی بیشتر از ماهیت رژیم طاغوت از ارتش شاهنشاهی خارج و به کار آزاد مشغول شد. در ایام الله 15 خرداد سال 42 او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پیوستند و تحت تعقیب و کنترل ماموران پهلوی قرار داشت و با کوچکترین بهانه ای به منزل او هجوم آورده و اقدام به تهیه و توزیع اعلامیه و نوار های سخنرانی و تصاویر حضرت امام می نمود و در پوششهای گوناگون، فعالیتهای خود را در تمامی شهرهای استان تهران و حتی استانهای همجوار گسترش داد. خروش میلیونی امت مسلمان در سال 57 سرانجام راه بازگشت حضرت امام را به میهن اسلامی گشود و در 12 بهمن حضرتش خاک کشور را به قدوم خود متبرک نمود. سید مجتبی نیز به عضویت کمیته استقبال امام در آمد و در آن استقبال تاریخی شرکت نمود. طی 10 روز دهه فجر در محل کار خود که یک مغازه لباس فروشی بود به فروش اقلامی که در انقلاب نایاب شده بود، با قیمتی به مراتب پایین تر از بهای حقیقی آن، اقدام نمود. ضمن اینکه خود نیز با حضور در میادین مبارزه رو در رو بد بقایای رژیم پهلوی، تمام توان خود را صرف پیروزی نهضت اسلامی نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن، او به سرعت نیروهای انقلابی و پر شور منطقه 9 را سازماندهی کرده و کمیته انقلاب اسلامی منطقه 9 را تشکیل داد. یکی از همرزمان شهید می گوید: بچه های این منطقه اشخاصی نبودند که به راحتی قابل مهار باشند و حقیقتاً سازماندهی آنها بعید به نظر می رسید. هر کدام برای خود مرعی بودند، در آن شر و شور انقلاب هم که قدرتی نبود تا اینها را مجاب کند برای شکل پیدا کردن، اما سید مجتبی با آن روح بلند و اعتباری که بین خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موقعیت کامل این بچه ها را دور هم جمع کرد و اینها که همه از سید مجتبی حساب می بردند و حرفش را می خواندند و به این ترتیب یکی از قویترین کمیته های تهران را تشکیل داد و با دستگیری و مجازات عده زیادی از فراریها و ایجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگی به انقلاب کرد. با شروع غائله کردستان، شهید هاشمی به همراه عده ای از افراد کمیته منطقه 9 در پی فرمان بسیج عمومی حضرت امام عازم غرب کشور شد و در آزادی و پاکسازی آن منطقه شرکت نمود. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاک کشورمان نگذشته بود که سید مجتبی، به همراه عده ای از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب کشور شد و در مدرسه فداییان اسلام، واقع در شهر آبادان مستقر شد و بدین ترتیب اولین نیروی انتظامی نا منظم برای مقابله با تهاجمان بعثیون در آبادان و خرمشهر بوجود آمد که به گروه فداییان اسلام معروف شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامعلی پیچک روز هشتم مهر ماه سال 1338، مصادف با سالروز تولد حضرت صاحب الزمان (عج) اولین فرزند خانواده متدین و رنج کشیده پیچک دیده به جهان گشود. او را غلامعلی نام نهادند. در سن پنج سالگی وارد دبستان شد و تا کلاس اول راهنمایی را، چون دیگر همسن و سالانش به درس و بازی گذراند و در این ایام بود که توسط یکی از معلمینش با مسائل سیاسی زمان خود آشنا شد و به ماهیت دستگاه جابر پهلوی پی برد. از آن پس، قسمتی از وقت خود را به تحقیق و جستجو درباره نهضت اسلامی مردم به رهبری امام خمینی و ظلم و فساد دستگاه حاکم اختصاص داد و پس از مدتی، خود دست به کار شد و به کار تهیه و توزیع اعلامیه ها و شعار نویسی پرداخت. در سال 55 وارد کلاسهای تفسیر قرآن شهید شرافت شد و در کلاس های آقای مهذب و آقای کاظمی که از اساتید اصول عقاید و قرآن به شمار می رفتند، شرکت کرد. وی در کنار ادامه تحصیل کلاسیک به یادگیری دروس حوزوی نیز همت گماشت و دروس مقدماتی را به اتمام رسانده و به تحصیل فقه و فلسفه پرداخت. پس از اخذ دیپلم ریاضی، در کنکور ورودی دانشگاه ها شرکت کرد و در دانشکده انرژی اتمی قبول شده، تحصیلات عالی خود را در این دانشگاه آغاز کرد. در همین ایام با ورود به گروههای اسلامی مبارز، به فعالیتهای ضد رژیم خود وسعت بخشید و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد. برادرش از این ایام می گوید: بهمن سال 56 بود که روزی من به سراغ کتابخانه غلامعلی رفتم و مشغول جستجو در میان کتاب ها شدم. یک کتاب را که باز کردم، دیدم که یک کلت کمری را با مهارت جاسازی کرده است. این مسئله را در خفا به او گفتم و او شروع کرد به دادن زمینه های سیاسی به من و گفت که بچه ها دارند برای مبارزه مسلحانه آماده می شوند. بعد ها دیگر جریان فعالیتهای نظامی اش را از من پنهان نمی کرد. سه ماه بعد با یک مسلسل به خانه آمد. یکی دیگر از اقدامات او، طراحی ترور خسرو داد، فرمانده هوانیروز بود که آن را با دقت آماده کرده بود، اما در مرحله آخر، پیش از انجام ترور، برای دریافت اجازه از حضرت امام با نماینده ایشان تماس گرفت و پس از برسی جوانب و عواقب کار و اطلاع از عدم رضایت نماینده حضرت امام غلامعلی بدون هیچ اصراری طرح را لغو کرد. در زمان ورود حضرت امام به کمیته استقبال پیوست و با توجه به آموزشهایی که دیده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هر گونه تحرکات احتمالی دولت بختیار، و پس مانده های رژیم طاغوت در جهت اخلال و خرابکاری، از آنجا محافظت کند. پس از آن نیز اسلحه اش را برداشت و در زد و خورده های سه روزه انقلاب از 19 تا 22 بهمن، در خیابان تهران نو و پادگان نیروی هوایی، به صورت شبانه روزی حضور پیدا کرد و به مقابله مسلحانه با آخرین عوامل رژیم پهلوی پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با فرمان تشکیل جهاد سازندگی، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفری به حوالی تهران، راهی سیستان و بلوچستان شد و در آنجا ضمن کارهای بدنی، به شغل معلمی نیز مشغول شد. با تشکیل سپاه پاسداران، غلامعلی جزو اولین نیروهایی بود که به این نهاد انقلابی پیوست و در سپاه خیابان خردمند در کنار عزیزانی چون حاج احمد متوسلیان، شهید رضا قربانی مطلق، شهید محمد متوسلی و شهید حاج علی اصغر اکبری مشغول به فعالیت شد و فرماندهی پاسداران مستقر در این مقر را به عهده گرفت و در همین حال، به تدریس در مدارس یکی ازر مناطق محروم تهران (شمیران نو) نیز مشغول بود. مدتی هم مسئولیت حفاظت از جان شهید مطهری را برعهده داشت و در زمان حیات او و پس از شهادتش، سه بار مورد سوء قصد گروه های چپ قرار گرفت. با شروع قائله کردستان، غلامعلی هجرت بزرگ زندگی خویش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضد انقلاب شد. در پاکسازی شهر سنندج و شکستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده ای را ایفا کرد و پس از آن به بانه شتافت. این شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته سرانجام او و یارانش، موفق به شکستن این محاصره و پاکسازی شهر بانه شدند. در جربان این پاکسازی، غلامعلی پس از یک در گیری با ضد انقلاب به طرز معجزه آسایی نجات یافت و از ناحیه دو دست و پا مجروح شد و به تهران اعزام گردید. ارتباط بیسیم با مرکز قطع شده بود؛‌ به این ترتیب باید برمی گشتیم و فعلاً قید پاکسازی روستای مورد نظر را می زدیم. منتظر بودیم دو نفر از بچه ها را که فرستاده بودیم بالای تپه برگردند تا ما هم راه بیفتیم. بیست دقیقه ای فرصت داشتیم، خیلی نگران بودم. بیست دقیقه برایم مثل یک سال گذشت. سعی کردم خودم را با تماشای مناظر اطراف سر گرم کنم. کوهها و تپه ها و حتی تخته سنگها و خورده سنگها، عجیب داشتند نگاهمان می کردند و هر چه بیشتر می دیدند، تعجب شان افزون تر می شد، تقصیری هم نداشتند آخر برای اولین بار بود که ما را می دیدند و برای اولین مرتبه بود که چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه این تعجب ذره ای در آرامش و متانت طبیعت تأثیر نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جایش ایستاده بود و این بزرگترین درسی است که طبیعت می تواند به انسان بیاموزد. آیه المومن کا لجبل الراسخ (مومن همانند کوه استوار است) مصداق همین صبر و ثبات و ایستادگی و استقامت در مقابل رخدادها است. عادت داشتم هر موقع حدیث یا آیه ای یادم می آمد، آنرا به غلامعلی می گفتم تا بدانم او در این مورد چه می داند و برداشتش چیست. بعضی وقت ها سر همین کار ساعت ها به بحث می نشستیم اما همیشه به نتیجه واحدی می رسیدیم. رو به غلامعلی کردم و صدایش زدم غلامعلی! بله می گم المومن کالجبل الراسخ یعنی چه؟ تو هم خوب ذوقی داری ها! هر برنامه ای که پیش می یاد یه چیزی تو آستینت داری که بگی! یادته رو تپه ابوذر هم که بودیم اون خطبه حضرت علی رو گفتی؟ خیلی جالب بود. اما تو این جمله ای که گفته ای مطلب اصلی جبل راسخ هستش که باید معنیش رو فهمید. عقیده تو هم حتماً این نیست که منظور معنی تحت اللفظی کلمه یعنی کوه استوار است؟ آخه اگه همین کوههای بظاهر استوار که مثل شاخ شمشاد اینجا وایستادن رو بخوای ببری توی یک صحرای بی آب و علف، و آب را هم بروشون ببندی دیگه از استواری می افتن. اگه انبوهی از دشمن محاصره شون کنند از استواری می افتن، اگه طفل شش ماهشون رو جلو شون شهید کنی از استواری می افتن، اگه نوجوان چهار ده سالشون رو شهید کنی از استواری می افتن، اگه دست های برادرش رو قطع کنن و بعد هم به شهادتش برسانن از استواری می افتن، اما امام حسین (ع) نه تنها اینها رو داد بلکه... بچه های دیگر هم داشتند همراه من به دقت به حرفهای غلامعلی گوش می دادند. هر کدوم از یاران امام حسین (ع) که شهید می شدن، چهره امام بشاش تر و بر افروخته تر می شد و چون حس می کرد داره به خدا نزدیک تر می شه، سبکبال تر و پر تحرک تر می شد. تازه آخرش هم نوبت خود امام حسین رسید و تن بی سرش رو لشگر یزید بخیال خودشون فاتحانه زیر سم اسبهاشون گرفتند و خیمه های اهل بیت نشون داد که جبل راسخ یعنی چه! و صحنه کربلا و روز عاشورا رو همه بحق بزرگترین پیروزی تمام تاریخ اسلام میدونند. گرچه اون موقع همه مسلمونها فکر می کردند فاتحه اسلام خونده شده و دیگه ابر کفر جلوی خورشید حق رو گرفته و کار تموم شده اما می بینید که جوشش همون خون بعد از 1300 سال الان چطور داره اثر خودش رو می کنه! حداقلش اینه که ما هر کدوم از یه گوشه ای و از سر یه کاری بلند شدیم، اومدیم اینجا که بگیم ما اومدیم به ندای هل من ناصر ینصرونی حسین (ع) لبیک بگیم، مگه نه؟ الله اکبر... خمینی رهبر. صدای یکپارچه بچه ها دشت و کوهستان را پر کرد و الله اکبر ها چند مرتبه بین کوهها پیچید و هر بار صدایش بگوشمان رسید، تکبیر کوه ها از تکبیر بچه ها خیلی ضعیف تر بود و انگار از صحبتهای غلامعلی شرمنده شده و دریافته بودند که جبل الراسخ کیست. غلامعلی رو به بچه ها کرد و ادامه داد: اگر تکبیر شما برای تایید حرفهای من است، باید بگویم نتیجه گیری صحبتهایم هنوز مانده! اگر ما به این حرکت امام حسین مومن هستیم و معتقد هستیم که در خط امام حسین حرکت می کنیم، باید واقعا حسینی باشیم نه یکذره کمتر و نه یکذره بیشتر. زمان را باید همیشه محرم فرض کنیم و همه زمین را کربلا و هر روز را عاشورا و در این عاشوراهای مکر، شتابان به دنبال رویارویی با جبهه کفر و ظلم باشیم. در هر چهره اش جلویش بایستیم، یا شکستش دهیم و یا اینکه حسیین (ع) گونه خونمان را بر زمین بریزیم و فریادگر مظلومیت خودمان و ظالم بودن طرف مقابل باشیم. الان هم که اینجا هستیم همین است. ممکنه در راه کمین بخوریم و هر 45 نفرمان را هم سر ببرند و این را ضد انقلاب بگذارد توی بوق و بگوید که ما داغونشان کردیم و 45 نفرشان را کشتیم و چه و چه! اما این برای آنها پیروزی نیست! شکست است، چرا که کردستان آن قدر در حاکمیت طواغیت بوده که همه چیز و حتی دین هم در اینجا مسخ شده و این خونهای ماست که خاک کردستان را تطهیر می کند و فضا و هوایش را عطر آگین می کند. و لاله هایی که در کردستان می پروراند، جوان های آینده کرد هستند که راهشان را اسلام اصیل قرار خواهند داد و ادای حق این خونهایی که همه جای کردستان را رنگین کرده است. خلاصه بگم! حسینی هستیم و حسینی عمل می کنیم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرین گلوله و اگر گلوله ها هم تمام شد با سلاح اصلی و آخرین، یعنی خونمان، خط جهاد را متصل می کنیم به خط شهادت. این بار دیگر فریاد تکبیر بچه ها انگار می خواست سقف آسمان را سوراخ کند و بالاتر برود. حرفهای غلامعلی خیلی گرم و شیرین بر فطرت بیدار و پاک بچه ها می نشست و روحشان را به آتش می کشید. گرچه صحبتهای غلامعلی کمی طولانی شد، اما هنوز بچه هایی که بالای تپه رفته بودند، به پایین نرسیده و در نیمه راه بازگشت بودند. بعد از این که بچه ها را کاملاً توجیه کردیم، دستور حرکت صادر شد. یکی فریاد زد: برادران قدر این لحظه های خوب را بدانید که با زبان روزه، زیر آفتاب داغ، آمده اید تا برای اسلام فداکاری کنید، این توفیق هر کسی نمی شود. برادران خدا نصیب هر کسی نمی کند که مثل حضرت علی روزه اش را با شربت شهادت افطار کند. هر کس نصیبش شد، بقیه را از یاد نبرد و شفیع همه باشد پیش ائمه معصومین و پیش خدا. قطار خودروها کم کم داشت آخرین پیچ منتهی به ده بویین سفلی را پشت سر می گذاشت. احساس کردم انجا چیزی که مدتی بود در پی آن بودم، بسیار نزدیک شده است. ماشین ما پیچ را طی کرد و پس از ماشین ما نوبت ماشین زیل بود که داشت به پیچ نزدیک می شد. ناگاه با صدای یک انفجار، تیراندازی به طرف ستون شروع و یک باره همه جا مثل جهنم زیر و رو شد. تا آن موقع، درگیری به آن شدت ندیده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطافمان آتش می ریختند. بچه ها به سرعت از ماشین ها بیرون پریدند و کنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تیری که به بدنه ماشین ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بودیم. ناگهان سوزش و درد عجیبی در بدنم احساس کردم. خونم روی لباس های غلامعلی ریخت و از لای چشمهای نیمه بازم غلامعلی را می دیدم که داشت داد و فریاد می زد، اما اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید. غلامعلی داخل ماشین بود و سعی می کرد لوله تیربار گرینوفش را که بین شیشه جلو و بدنه ماشین گیر کرده بود، بیرون بیاورد. گلوله ها نیز بدون لحظه ای درنگ و بی محابا با ماشین اصابت می کرد. غلامعلی بالاخره موفق شد لوله تیربارش را خلاص کند و بیرون جهید. او در کنارم روی زمین نشست. هنوز حرف نزده بودم که صدای انفجار شدیدی هر دوی ما را به کناری پرت کرد. تا چند لحظه دود و غبار به حدی بود که هیچ چیز دیده نمی شد. وقتی هوا کمی صاف شد، دیدم صورت غلامعلی خونین شده است و از گوش او نیز خون می آید. غلامعلی بلند شد که وضعیت بچه ها را برسی کند. به محض برخاستن، تیری که به دست راستش خورد او را بر جای خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روی خود نیاورد. همه بچه ها پشت ماشین زیل سنگر گرفتند. تیراندازی دشمن خیلی سبک شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف کنند، فقط تک تیراندازی می کردند. به غلامعلی گفتم: وضعیت بچه هایی که توی ماشین سیمرغ بودند، چطور است؟ آیا می توانی آنان را ببینی؟ غلامعلی برخاست که عقب را نگاه کند و وضعیت ماشین سیمرغ را بفهمد، باز هم به محض این که بلند شد، یک تیر دیگر به همان دستش اصابت کرد. انگار تیری بود که به جگر من خورد! فریاد زدم غلام چرا حواست را جمع نمی کنی؟ فریاد من بی جا بود،‌ آخر غلامعلی تقصیر نداشت. با این حال او هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت و گفت: به چشم! در همین لحظه صدای بلندگویی بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما می دانیم شما روزه هستید؛‌ ما هم روزه هستیم! بیایید تسلیم شوید تا با هم برویم و افطار بخوریم. تازه یادم افتاد که همه روزه هستیم. غلامعلی سرش را از شیار بالا آورد و تیربارش را روی لبه گذاشت و رگبار گلوله ها را به طرفی که صدای بلندگو می آمد، روانه ساخت. این اولین و بهترین واکنش ما بود. پیراهن غلامعلی را کشیدم و گفتم: اگر بتوانی بچه ها را پخش کنی تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شویم،‌ خیلی عالی است! گفت پس من می روم پیش بچه ها. راستی تو چکار می کنی؟ گفتم برو من هم پشت سرت می آیم! گفت خیلی خوب پس معطل نکن! غلامعلی این را گفت و جستی زد و از درون شیار بیرون رفت و شروع کرد به دویدن. صدها گلوله در آن مسیر بیست متری او را بدرقه کردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه ها برساند. تقریبا یک ساعت از درگیری گذشته بود که ناگهان صدای حرکت یک ماشین سیمرغ از دور به گوش من رسید که داشت به طرف ما می آمد. ماشین سیمرغ خیلی نزدیک شده بود. جای آن همه ترس و ناراحتی را امید و خوشحالی گرفت. راننده ماشین سیمرغ،‌ برادر شهبازی بود که با سه چرخ پنچر، با سرعت زیاد به طرف بانه در حرکت بود. گلوله ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! این حرکت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نیروی کمکم از راه خواهد رسید و از این لحظه به بعد حالت تدافعی شان به یک حالت تهاجمی بدل شد. شدت گرفتن تیراندازی ها حکایت از وحشت بیشتر و بیش از اندازه دشمن از حرکات برادران داشت. تقریبا پس از چهار ساعت درگیری، از دور، آمدن ستون نیروهای کمکی را احساس کردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، برای چند دقیقه، درگیری بسیار شدیدی در گرفت،‌ اما این ضد انقلاب بود که صحنه نبرد را خالی کرد و گریخت و تیراندازی ها آرام آرام کم شد. اولین مجروحی که به طرف بانه منتقل شد، من بودم. یک ساعت بعد از من، غلامعلی را که کاملاً هم بی هوش بود، به بیمارستان آوردند. شهید پیچک پس از اندک معالجه ای به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لیاقت و صلاحیت و ایمانی که از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهی منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت کوتاهی، شهید بزرگوار، محمد بروجردی که بسیار شیفته ابتکار عمل و تسلط وی بر امور نظامی شده بود، مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه غرب را به عهده این معلم جوان پاسدار گذاشت. روح بلند او و منش بزرگوارانه اش، باعث جذب بسیاری از نیروهای لایق و کار آمد به سپاه غرب شد که با کمک آنان عملیات بزرگی چون کلینه، سید صادق و در دنباله آن، عملیاتی بازی دراز را که شخصاً در طراحی آن نقش اصلی را بر عهده داشت با موفقیت هدایت نمود. در تمامی جلساتی که با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوی فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسین قرار می گرفت و همین امر باعث همکاری بسیار موثر ارتش با سپاه شده بود. شهید پیچک، در اوایل سال 60 به فکر انجام عملیاتی گسترده برای آزادسازی بخش وسیعی از ارتفاعات میهن اسلامی، از اشغال رژیم بعثی عراق افتاد و به همراه شهید بزرگوار حاج علی موحد دانش، طی حدود 5 ماه به شناسایی خطوط دشمن و طراحی این عملیات چرمیان، سر تنان، شیا کوه؛‌ دیزه کش، بر آفتاب دشت شکمیان، اناره دشت گیلان و مناطق دیگری در دشت گیلان غرب بود. برادرها، شما امشب به جنگ با صدام می روید، برای اینکه حقی را بر جهان ثابت کنید. حق دفاع از اسلام و سرزمین اسلامی ما که مورد هجوم کفار و بیگانگان واقع شده و شما امشب برای اثبات این حق، راهی تنگه قاسم آباد می شوید. با توکل به خدا و استعانت از آقا ابا عبدالله امان دشمن را ببرید. برادرها با وجود این که برای فتح این ارتفاعات خونهای زیادی داده شده، ولی ما هنوز نتوانسته ایم آنها را از وجود دشمن پاک کنیم. انشاالله در این عملیات با آزادی این ارتفاعات استراتژیک، قلب امام را شاد خواهیم کرد. به محض اینکه غلامعلی برای سومین بار دعای طلب شهادت را تکرار کرد، به طرفش رفتم و بی مقدمه بغلش کردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشک از چشمانم سرازیر بود. با زحمت خودش را از من جدا کرد و با همان لبخند همیشگی گفت: چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟ غلام! هر جا که بری باهات می آیم. باید مرا با خودت ببری، تو را به خدا رویم را زمین نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقاً این دفعه فقط من و حاج علی می رویم. آمدنت تو هیچ لزومی ندارد، باشد برای دفعه بعد، اگر عمری باقی بود. با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نیستی بری، دیگه به تو ربطی نداره. اخم هایش رفت توی هم و خنده روی دو لبش خشکید. با دلخوری گفت: نزدیک به 5 ماهه که من و علی و بر و بچه های دیگر داریم روی طرح این عملیات کار می کنیم، حالا می خواهی به خاطر یک همچین موضوعی کار را نصفه کاره رها کنیم. با استفاده از امکانات بیت المال و به خطر انداختن جان بچه های مردم کار را به اینجا رساندیم، حالا می خواهی چون یک عنوان را که به من امانت داده بودند، از من پس گرفته اند، همه چیز را فراموش کنم. نه برادر من، من از اولش هم یک بسیجی ساده بودم و بس. در همین زمان، حاج علی با چهره های خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده اش، به حسین که لنگ لنگان خودش را به دنبال او می کشید، اشاره کرد و گفت: غلام، این با پای چلاغش یقه من را گرفته که من هم با شما می آیم. این که همه جا به ما آویزون بوده، بگذار این دفعه هم بیاد، منطقه را هم می شناسد، ضرری ندارد. خونش به پای چلاغ خودش. لبهای غلامعلی دوباره به خنده باز شد و در حالی که به طرف حسین می رفت، گفت: اگه توانست پا به پای ما بیاد اشکالی ندارد. می توانی برادر من؟ متوجه نشدم حسین به او چه گفت که غلامعلی با صدای بلند خندید و حسین را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد و سر و صدای حسین بلند شد: ای بابا پدرم را در آوردی غلام! این پا دیگه برای ما پا بشو نیست. امشب غلامعلی خیلی عوض شده بود. تا به حال چنین احساسی نسبت به او پیدا نکرده بودم، احساس این که این آخرین باری است که می بینمش، دیوانه ام می کرد. غرق در افکار خود بودم که دستی به شانه ام خورد: اخوی ما رفتیم اگه ما را ندیدی عینک بزن... فعلا عزت زیاد، حلالمان کن. بار دیگر همدیگر را در آغوش گرفتیم. انگشترم را از انگشت در آوردم، کردمش به انگشت غلامعلی و در یک فرصت مناسب بی هوا دستش را بالا کشیدم و بوسیدم، تا دستش را عقب کشید، بوسه ای هم به پیشانی اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چیزی به خاطرم رسید، عکس کوچکی از امام را که همیشه در جیب پیراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلی دادم. آن را بوسید و به پیشانی اش گذاشت. اشک از چشمانم سرازیر بود، گفتم: تحفه درویش، یادگاری داشته باش. نمی دانم چرا این کار را کردم، انگار مطمئن بودم که در این رفتن، برگشتی نیست. صدای حاج علی در سنگر پیچید: بجنب غلام، داره دیر می شه صبح شد. سر انجام در روز 20 آذر ماه سال 60 علی رغم اینکه شهید پیچک دیگر مسئول عملیات منطقه را برعهده نداشت. پس از اعزام نیروها به نقطه رهایی به همراه شهید حاج علی رضا موحد دانش و یکی دو نفر از همرزمانش برای انجام آخرین شناسایی، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد که در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحیه سینه و گردن قرار گرفته و به شهادت رسید. پیکر پاک شهید پیچک در عمق خاک عراق و درست زیر دید دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوی رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پیکر او، جسم پاکش به میهن اسلامی بازگردانده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

من کاظم نجفی رستگار، فرزند علی اصغر هستم. شماره شناسنامه ام 459 است و متولد سوم فروردین سال 1339 در جایی اطراف شهر ری به نام اشرف آباد هستم. پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار. من هم دومین پسر خانواده ای نه نفره هستم. در حال حاضر و انشاالله تا انقلاب مهدی (عج) پاسدار هستم. خوب سوال بعدی. دوباره به سمت قطعه 24 به راه افتادیم. حاج کاظم نگاهی به من کرد. با دیدن هیجان من خنده اش می گرفت. حاجی چطور شد وارد سپاه شدی؟ هیچ طور، امام دستور دادند، ما هم مثل خیلی های دیگه رفتیم پادگان ولی عصر و اسم نوشتیم، بعد هم آموزش نظامی... معلوم بود که از گفتن اصل جریان طفره می رود؛ ایستادم و کلامش را بریدم: نه حاجی، آن خواب را تعریف کن. اما او نایستاد و قدم زنان از کنارم گذشت. کدام خواب؟ اذیت نکن حاجی، من که از مادرت جریان را شنیدم، می خواهم از زبان خود شما بشنوم. و به دنبالش دویدم و دوباره پیش رویش ایستادم، نگاه ملتمسانه ام را به چشمانش دوختم. دستی به شا نه ام زد. باشه بابا، دل شما بچه بسیجی ها را نمی شه شکست. همان سال 58 بود و خواستم عضو سپاه بشم، اما مادرم موافق نبود، من هم روی حرف ایشان حرفی نمی زدم. یک شب خواب دیدم که مرد سبز پوشی آمد و یک دست لباس سبز نظامی با آرم سپاه به من داد و گفت: بپوش، اینها متعلق به توست. خیلی ترسیده بودم، با سر و صدا از خواب پریدم. حاج خانم بنده خدا هم بیدار شد و برایم آب آورد و جریان را پرسید. در حالی که نمی توانستم جلوی گریه خودم را بگیرم، برایش تعریف کردم. فردا صبح گفت: برو اسمت را بنویس، خیر است انشاالله، ضمنا من عجله دارم، هر چی می خواهی بگویی خلاصه کن. داریم به قطه 24 نزدیک می شیم. بعدش هم که کردستان شلوغ شد و شما را فرستادن آنجا. بله، رفتیم و به شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود، ملحق شدیم، و در پاک سازی پاوه و مریوان و مهاباد و چند شهر دیگر شرکت کردیم. این اولین تجربه عملی من و اکثر بچه های سپاه در کارهای نظامی بود. آنجا ماندگار شدید یا برگشتید تهران؟ خیلی ها ماندگار شدن. اما من و ناصر برگشتیم و توی پادگان توحید مشغول شدیم. من 6 ماهی مسئول واحد فرهنگی پادگان بودم. پادگان توحید ورامین را که می شناسی. بعد مرا فرستادند فیروز کوه و مدتی هم آنجا بودم، هم مسئولیت عملیات سپاه را داشتم و هم به بچه ها و نوجوان ها درس احکام و دروس نظامی می دادم، البته منظور بچه های غیر نظامی است. چند وقت هم در دماوند مسئول سپاه بودید. بعد فرمانده واحد عملیات پادگان توحید شدید و تا 31 شهریور سال 59 همانجا مستقربودید. اینها رو که می دونی، پس دیگه چرا از من می پرسی؟ فهمیدم که بر خلاف اصول مصاحبه عمل کرده ام و بند را حسابی آب داده ام. اما به روی خود نیاوردم و دوباره پرسیدم: اولین عملیاتی که در جنوب انجام شد و شما درآن شرکت کردید، کدام بود؟ تقریبا تا عملیات بیت المقدس، بیشتر در همان پادگان توحید بودم. در فتح المبین شرکت کردم و بعد در عملیات بیت المقدس، سرورم حاج احمد متوسلیان، فرماندهی یک گردان را سپرد دست من و جزء کادر تیپ 27 محمد رسول الله(ص)، در این عملیات شرکت کردم. بعد از عملیات هم که همراه بقیه بچه های تیپ رفتم لبنان. آهی کشید و ساکت شد. می دانستم یاد آوری آن روزها حتی برای او هم سخت است. در حالی که او دیگر از دوستانش جدا نبود. راهی تا قطعه 24 نمانده بود، پس دوباره پرسیدم: از لبنان کمی تعریف کنید، به هر حال بعد از اسارت حاج احمد شما جانشین فرماندهی نیروهای سپاه در لبنان و فرمانده محور شدید و حتما خاطراتی برای گفتن دارید. خاطره که زیاده، اما نه الان وقتش است نه من اجازه دارم هر چیزی را بگویم. بزرگترین و تلخ ترین خاطره زندگی من همان اسارت حاج احمد در لبنان بود. به هر دری زدیم تا آزادش کنیم، نتوانستیم. هر اقدامی کردیم، نتیجه نداد. حال همه گرفته شده بود. آنجا همه عاشق حاج احمد بودند، خود من مثل پدرم دوستش داشتم. خدا حفظش کند، قسمت ما که نشد تا دوباره ببینمش... مگر خبری از زنده بودنش دارید؟ جوابی نداد و از حالت صورتش فهمیدم که جوابی هم نخواهد داد، چشمانش به اشک نشسته بود، گفتم: جریان زحله را تعریف کنید. جریان اسیر شدن بچه ها و عکس العمل شما. دوباره لبانش به خنده باز شد و گفت: کلک! اینها را از کجا شنیدی؟ نکنه می خواهی آنجا هم کار دست ما دهی... و با انگشت به آسمان اشاره کرد. اما برایت می گویم، من مخلص هر چی بچه بسیجی هستم. محل استقرار ما دهی بود نزدیک روستای زحله که دست نیروهای کتائب بود. سه تا از بسیجی های خودمان سوار بر موتور می خواستند وارد ده ما بشوند، ولی اشتباه وارد این روستا شده و به دست نیروهای مارونی اسیر شده بودند من که از اسارت حاج احمد و بچه های دیگه دلی خون داشتم، تصمیم گرفتم هر طور شده این سه نفر را از دست آن نامردها در آورم. خیلی پر رو شده بودند و لازم بود که اقدامی بکنیم. برادر عباس، مسئول آتشبار تیپ را صدا کردم و گفتم که قصد دارم برای آزادی بچه ها یک التیماتوم 24 ساعته به مارونیها بدم و اگر بچه ها را آزاد نکنند، زحله را با خاک یکسان می کنم. و دست بر پیشانی اش گذاشت و بلند خندید و ادامه داد: عباس خنده اش گرفت و گفت: حاجی برای آنها خالی می بندی اشکالی ندارد، دیگه برای من که نبند، ما نه اجازه داریم و از همه مهمتر مهمات نداریم. اما من خیلی جدی گفتم: به هر حال شما آماده باش و خمپاره ها و آتش بارها را مستقر کن. بعد نامه ای برای نیروهای کتائب نوشتم و فرستادم با این مضمون: بسم الله الرحمن الرحیم از فرماندهی نیروهای تیپ موقت 27 رسول الله(ص) مستقر در لبنان به فرماندهی نیروهای حزب کتائب مستقر در روستای زحله. درصورتی که ظرف 24 ساعت آینده سه پاسداری که در اسارت شما هستند، آزاد نشوند، مسئولیت تمامی عواقب ناشی از عکس العمل شدید ما، بر عهده خود شماست. والسلام علیکم و رحمه الله فرماندهی سپاه پاسداران مستقر در لبنان. بعد به نیروها حالت آماده باش دادم و حتی در آخرین ساعات ضرب الاجل تعیین شده، عده ای را مجهز سوار بر خودروها کردم که تمام اینها از دید نیروهای متائب پنهان نبود. اصلا نیروها یک شور و حال خاصی پیدا کرده بودند، انگار که عملیات بزرگی در پیش داریم و به حمد الله درست در آخرین ساعت، بچه ها آزاد شدند. آن نامردها بچه ها را زندانی کرده بودند و با کابل و زنجیر و آهن آنها را شدیداً زده بودند، ولی در هر حال آزاد شدند و الان هم در قید حیات هستند. این هم از این جریان، یواش یواش تمومش کن که رسیدیم. یاد حرف های برادر عباس افتادم که می گفت: حاج کاظم نمونه کوچکتری از حاج احمد متوسلیان بود. همان قاطعیت در هنگام کار و عمل و همان ملایمت و عطوفت در کنار نیروها، چهره اش هم برای من همواره تداعی کننده حاج احمد بود. جمعیتی در کنار قبر شهید چمران دیده می شد و صدای شعار دادن مردم به گوش می رسید، آستین پیراهن حاجی را گرفتم و ایستادم. چند دقیقه صبر کن حاج کاظم، هنوز خیلی مونده. پس اینها را چه کار کنم؟ و به سمت مردم اشاره کرد. با صدایی ملتمسانه گفتم: محض رضای خدا، فقط چند دقیقه. چشمکی زدم و ادامه دادم: قضیه فرارتان از بیمارستان چه بوده؟ چیزی نبود، قبل از عملیات والفجر 1، رفته بودیم برای شناسایی، ماشین چپ کرد و کتف من شکست. به همین خاطر مرا زود بردند، بیمارستان شهید کلانتری. دکتر نصفه بالا تنه مرا گچ گرفت و گفت باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیات بود و کارها روی زمین مانده بود. من مخالفت کردم و خواستم بروم؛ دکتر نگذاشت و آخر هم با آن بنده خدا دعوایم شد، خدا مرا ببخشد. ولی بالاخره شبانه از بیمارستان جیم شدم و خودم را به منطقه رساندم. خانواده تا ن می دانستند که شما فرمانده لشگر هستید؟ نه البته اواخر می دانستند، که آن هم من راضی نبودم بدانند، اخوی بزرگتر لو داده بود. آن بنده خدا آمده بود منطقه و خواسته بود که یک خبری از من بگیرد. قرار بود من صحبتی برای نیروها بکنم. وقتی از جایگاه گفتند فرمانده لشگر 10 سید الشهدا(ع) بیاید برای صحبت. من از بین نیروها که همه نشسته بودند، بلند شدم و به سمت جایگاه حرکت کردم، اخوی هم از همه جا بی خبر، از آن آخر با دست اشاره می کرد که چرا بلند شدی؟ بشین. لابد پیش خودش هم گفته بود که عجب برادر بی ملاحظه ای دارم. من هم با اشاره جواب دادم چشم الان می نشینم. خلاصه شروع به صحبت کردم و تا آخر صحبت، اخوی مات و مبهوت مانده بود و من هم خیلی ناراحت بودم از این امر و به ایشان هم سفارش کردیم که به کسی جریان را نگوید، اما بالاخره هم نشد و خانواده فهمیدند. ما که لیاقت فرمانده شدن را نداشتیم و بعد از استعفای حاج علی موحد مسئولیت را با اصرار به من دادند. من از اول بسیجی بودم و بسیجی هم ماندم. قبای فرماندهی و مسئولیت را برای امثال من یا حاج علی ندوخته بودند، عشق ما خط مقدم بود و گرم گرفتن با بچه بسیجی ها. کم پیش می آمد که با لباس فرم در منطقه باشم، همیشه لباس خاکی تنم بود. این بار قطرات اشک از چشمانش به سوی محاسن سیاهش روان شدند. خواستم بگویم برادرتان می گفت یک بار که در منطقه دنبال شما می گشته دیده که پشت خاکریزی نشسته و سفره ته مانده غذای بچه ها را جلوی خودتان باز کرده اید و خمیر های دور نان و غذاهای باقیمانده را می خورید، اما خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. حاجی از سفر آخر بگویید، به همراه حسن بهمنی و ناصر شیری... حاج عباس کیریمی نزدیک عملیات، تلفنی مرا خبر کرد و گفت باید بیایی که کارت دارم. من هم راهی شدم، از همه اهل خانه خداحافظی کردم. یک پنجاه تومانی هم به برادر کوچکم عیدی دادم و راه افتادم. شرق دجله بودیم و مشغول ارزیابی نیروها که هواپیماهای عراقی آسمان را پر کردند و... باقی سخنان حاج کاظم را نشنیدم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود و صدای حاج کاظم در گوشم طنین انداخته بود. ما آرزوهایمان این است و از خداوند می خواهیم که آن قدر به ما قدرت و توانایی بدهد تا بتوانیم شبانه روز، برای این مردم که به گردن ما خیلی حق دارند، زحمت بکشیم و کار کنیم. پیام من این است که همه سعی کنند زیر بار ذلت نروند. اگر مردم جهاد را کنار بگذارند، خواه نا خواه به ذلت و خواری کشیده می شوند، اگر این جنگ هم تمام شود، باز هم جنگ هست. تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم هست. جنگ ما زمانی تمام می شود که ظالمی روی زمین نباشد. انشاالله امام مهدی(عج) می آید و صلح جهانی را بر قرار می کند. قلب، حرم خداوند است، پس در حرم خدا جر او را ساکن مکن! اگر ما خود را با این حدیث مطابقت دهیم، باید بدانیم هر کجا که باشیم پیروز هستیم. اگر یقین داشتیم که قلبمان حرم خداست، مسلماً در محضر خدا گناه نمی کنیم و هیچ ترسی در دلمان نمی افتد. صدای حاجی مرا به خودآورد: این مال یک مصاحبه مربوط به اوایل جنگ است، چطور آن را حفظ کرده ای؟ روبه رویم ایستاد و با دستانش اشکهایم را از صورتم پاک کرد. در حالی که بازوهایم را می فشرد، گفت: فقط یک سوال دیگر... زود باش پدر و مادرم منتظرند. با صدایی بغض آلود پرسیدم: بعد از این همه سال چی شد که برگشتید، همه قطع امید کرده بودن، می گفتن جنازه تان پودر شده... حاج کاظم برگشت و نگاهی به جمعیت انداخت که ازدحامشان در اطراف قبر شهید چمران و قطعه فرماندهان زیادتر شده بود و آرام گفت: من هنوز برنگشته ام. اگر به خاطر پدر و مادر نبود راضی نمی شدن همین ها هم برگردند. این بندگان خدا به اندازه کافی عذاب کشیده اند. تا روز قیامت شرمنده هر دو شان هستم. ما زمانی بر خواهیم گشت که آقا(عج) برگردد، متوجه شدی باید آقا بیاید، دعا کن من سیصد و یازدهمین نفر باشم. سرم را بلند کردم، کسی در مقابلم نبود، اطراف را از نظر گذراندم، اثری از حاج کاظم نبود واشک هایم را با آستین پاک کردم و به جمعیت پیوستم. صدای مردم در گوشم پیچید: «صل علی محمد، فرمانده لشگر خوش آمد» و «این گل پر پر از کجا آمده، از سفر کرببلا آمده». به نوشته ای که روی درختی آویخته بود، چشم دوختم. از خود بی خود شدم و صدای هق هق گریه ام بلند شد. رجعت پیکر فرمانده مظلوم و دلیر لشگر 10 سید الشهدا، شهید حاج کاظم نجفی رستگار را به میهن اسلامی و خانواده آن شهید و امت شهید پرور تبریک و تسلیت عرض می نماییم. حاج کاظم از مظلوم ترینان جنگ است و اگر بازگشت او از سفر 13 ساله اش واقع نمی شد، دست به قلم نمی بردم تا سهمی در کمرنگ کردن این مظلومیت و غربت داشته باشم، زیرا مظلومیت حقیقتا زیبنده این سردار بی سر است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن وزوایی، در پنجم مرداد ماه سال 1339 در محله نظام‏آباد تهران، در دامان خانواده‏ای اصیل و مذهبی دیده به جهان گشود. شهید وزوایی، دبستان و متوسطه را با نمرات عالی سپری کرد. دوره دبیرستان را در مدرسه دکتر هشترودی تهران گذراند و پس از گرفتن دیپلم، با کسب رتبه اول شیمی دانشگاه صنعتی شریف، مشغول به تحصیل شد. محسن وزوایی، در سال‏های نوجوانی با راهنمایی‏های مؤثر پدر فرزانه‏اش، مرحوم حاج حسین وزوایی که از هم‏رزمان مرحوم آیت اللّه‏ کاشانی بود، قدم به وادی مبارزات ضد استبدادی گذاشت. پس از ورود به دانشگاه، به جریان مکتبی انجمن‏های اسلامی دانشجویان این دانشگاه پیوست و هم‏زمان با شرکت در فعالیت‏های سیاسی و جلسات عقیدتی، از سال 1356 مسئولیت هدایت و جهت‏دهی به مبارزات دانشجویی ضد دیکتاتوری را در سطح دانشگاه شریف عهده‏دار شد. مبارزات سیاسی قبل از انقلاب در سال‏های ورود شهید محسن وزوایی به دانشگاه، ایشان نقش فعالی در تشکیلات اسلامی دانشگاه از خود نشان می‏داد. این جوان مبارز و پرشور، از تظاهرات خونین 17 شهریور ماه 1357 تا 12 بهمن 1357 و ورود امام خمینی رحمه‏الله به ایران، در همه صحنه‏ها از جمله پیشتازان و جلوداران تظاهرات مردمی بود. او در روزهای پرتلاطم انقلاب نیز نقش حساس هدایت را بردوش می‏کشید و در درگیری‏های مسلحانه و سرنوشت‏ساز 19 بهمن تا 22 بهمن 1357، حضوری پرثمر داشت. شهید وزوایی در تصرف دو پادگان مهم جمشیدیه و عشرت‏آباد نیز شهامت بالایی از خود نشان می‏داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی شهید محسن وزوایی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با عزمی استوار و عقیده‏ای پاک و بدون وابستگی به گروه‏های سیاسی، با ایمان و اتکا به خداوند، سراپای وجود خود را در خدمت انقلاب اسلامی تحت فرمان رهبر کبیر انقلاب قرار داد. با تشکیل جهاد سازندگی، به عضویت این نهاد درآمد و برای خدمت به مردم، راهی لرستان شد. او افزون بر جهاد سازندگی، در کمیته انقلاب اسلامی، بسیج مستضعفان و آموزش و پرورش نیز خدمت کرد. شهید محسن وزوایی از نخستین دانشجویان پیرو خط امام بود که در جریان راهپیمایی برضد سیاست‏های مداخله‏گرایانه آمریکا در ایران، در سالروز کشتار دانش‏آموزان به دست رژیم پهلوی و سالگرد تبعید امام خمینی رحمه‏الله عهده‏دار حرکتی شد که رهبر انقلاب، از آن با تعبیر بدیع «انقلابی بزرگ‏تر از انقلاب اول» یاد فرمودند و به این ترتیب، شهید وزوایی از جمله «علمداران گمنام انقلاب دوم» گردید. سخنگوی جوانان انقلابی شهید محسن وزوایی پس از 13 آبان 1358، به علت معلومات فراوان عقیدتی و سیاسی، بهره هوشی وافر و نیز تسلط بر زبان و ادبیات انگلیسی، مسئولیت سخنگویی دانشجویان مسلمان پیرو خط امام رحمه‏الله را در کنفرانس‏های پیاپی و مصاحبه با گزارشگران رسانه‏های خارجی برعهده گرفت. هر از چند گاهی سیمای پرصلابت و مصمم او، در تمامی رسانه‏های ارتباط جمعی غرب، به عنوان سخنگوی جوانان طرفدار امام خمینی رحمه‏الله منعکس می‏شد. شروع جنگ تحمیلی شهید محسن وزوایی در سال 1358 هم‏زمان با کار تبلیغاتی در جمع دانشجویان پیرو خط امام، بلافاصله با تشکیل سپاه به پاسداران پیوست و در دوره‏ای فشرده، آموزش‏های چریکی را در سپاه آموخت. او مدتی در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظیفه کرده، سپس سرپرستی واحد اطلاعات ـ عملیات را به عهده گرفت. شهید وزوایی به دنبال تجاوز عراق به ایران، داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد. با ورود او به این منطقه، تحولی پدید آمد؛ به‏گونه‏ای که در عملیات سرنوشت‏ساز پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان، مسئولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را برعهده گرفت و ضمن حمله‏ای پارتیزانی به مواضع و استحکامات دشمن، به کمک هم‏رزمان خود، ارتفاعات حساس و سوق الجیشی تنگ کورک را از تصرف قوای اشغالگر بعث خارج ساخت. امداد غیبی در عملیات جدیدی که از سوی رزمندگان اسلام در اردیبهشت ماه 1360 طرح‏ریزی شده بود، شهید محسن وزوایی فرمانده گردان شد. در این عملیات، او با آن که مجروح شده بود، ولی با گامی استوار و خستگی‏ناپذیر و روحی امیدوار به نبرد ادامه می‏داد. در حین عملیات، بیشتر رزمندگان شهید یا مجروح شده و تنها محسن و چند رزمنده دیگر زنده بودند؛ و شگفت آن که همین چند نفر، توانستند 350 تن نیروهای کماندوی بعث عراق را به اسارت بگیرند. در حین تخلیه اسیران، یکی از افسران عراقی با اصرار خواستار ملاقات با فرمانده نیروهای ایرانی شده بود. دوستان محسن به علت مسایل امنیتی، شخصی دیگر غیر از او را معرفی کردند، ولی افسر بعثی ناباورانه گفت: «نه! این فرمانده شما نیست. او سوار بر یک اسب سفیدی بود و ما هر چه به طرفش تیراندازی می‏کردیم، به او کارگر نمی‏شد. من او را می‏خواهم ببینم». شهید محسن وزوایی در مصاحبه‏ای از این واقعه، به عنوان «عنایت ائمه هدی علیهم‏السلام به رزمندگان اسلام» اشاره کرد. تحمل درد جراحت شهید محسن وزوایی، نقش فعالی در طراحی عملیات فتح بلندی‏های «بازی‏دراز» ایفا کرد و در همین نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال یافت. او در بیمارستان با وجود درد بسیار، ناله نمی‏کرد و به یکی از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتی کرده بود گفت: «آقای دکتر! من هر چه بیشتر درد می‏کشم، بیشتر لذت می‏برم و احساس می‏کنم از این طریق به خدای خودم نزدیک می‏شوم». بازگشت به خط مقدم شهید محسن وزوایی، پس از بهبودی نسبی از مجروحیت، قدم به معرکه‏ای گذاشت که فرجام آن، آزادسازی خرمشهر اشغال شده بود. او در طول جنگ تحمیلی، در عملیات‏های متعدد با مسئولیت‏های گوناگون حضور داشت. در 20 آذر 1360، در عملیات مطلع الفجر فرمانده بود. در اسفند سال 1360 فرمانده گردان حبیب بن مظاهر و تیپ تازه تأسیس محمد رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گردید که در عملیات فتح المبین، این گردان نوک عملیات بود. با تأسیس تیپ 10 سیدالشهداء، فرمانده این تیپ شد. همین تیپ، در 23 فروردین ماه 1361 وارد عملیات بیت‏المقدس شد و برای اجرای بهتر عملیات، با تیپ حضرت رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ادغام گردید و شهید وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی را عهده‏دار شد. عروج عاشقانه شهید محسن وزوایی، از کسانی بود که نماز و عبادتش رنگی عاشقانه داشت. او هم‏چون عابدان راستین با خدای خویش راز و نیاز می‏کرد. او در اردوگاه جبهه‏های ایران، شیوه زندگی در محضر یار را فرا گرفت و راه و رسم حضور در محضر خدا را آموخت و خود را لایق عروج کرد. محسن وزوایی، این عاشق وارسته و آگاه، پس از ماه‏ها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه‏آفرینی در عملیات‏های متعدد و به ویژه بیت‏المقدس، سرانجام در دهم اردیبهشت ماه سال 1361، در 22 سالگی هنگام هدایت نیروهای تحت امر خود، بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. وصیت‏نامه رسالت رزمندگان کفرستیز اسلام، نجات ارزش‏های والای انسانیت از چنگال خون‏بار متجاوزان به حقوق انسانی، و سرگذشتشان، سفرنامه حماسی جاودانگی است که خود این همه را از محضر پرفیض معلم جاوید انقلاب، حضرت امام خمینی رحمه‏الله فرا گرفته‏اند. شهید محسن وزوایی، از این نمونه است که سفرنامه حماسی خود را با وجود سن کم شروع کرد و وجودش را وقف انقلاب نمود. او در وصیت‏نامه خود نوشت: «اگر جسدم را به دست آوردید، آن را روی مین‏های دشمن بیندازید تا لااقل جنازه‏ام، کمکی به حاکمیت اسلام بکند».

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

علیرضا اولین فرزند خانواده «موحد» در سال 1337 در تهران به دنیا آمد. در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم به سربازی اعزام شد و پس از فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان‌ها، وی نیز از پادگان گریخت و به جمع انقلابیون پیوست. [روایتی دیگر: در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به كسب علم مشغول گشت.]پس از پیروزی انقلاب، در كمیته انقلاب اسلامی شمیران به فعالیت مشغول شد. علیرضا در فروردین ماه 1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموریت حراست از بیت امام خمینی را بر عهده گرفت. با آغاز غائله كردستان، به كردستان رفت و در چند عملیات پاكسازی علیه ضد انقلابیون شركت كرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشین "محسن وزوایی در عملیات بازی دراز حضور یافت و در همین عملیات، یك دستش قطع شد. پس از عملیات "مطلع الفجر" به مكه معظمه مشرف شد. قبل از عملیات فتح المبین، به تیپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبیب بن مظاهر مأموریتش را انجام دهد. وی پس از خاتمه عملیات فتح المبین، فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالی در مراحل سه گانه "الی بیت المقدس" و آزادی خرمشهر ایفا كرد. در خرداد سال 1361 با دختری مؤمنه عقد ازدواج بست. پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عملیات "والفجر 1" با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات نیز مجدداً مجروح شد. علیرضا موحد، عاقبت در تاریخ 13 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، در حالی كه فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده داشت به شهادت رسید. خاطرات مجروحیت اول عملیات <<بازی دراز>> بود. صبح عملیات، حاج علی برای بیدار كردن بچه‌ها، به سمت یكی از چادرها رفت، غافل از اینكه شب قبل عراقیها پاتك زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. هنگامیكه حاجی وارد چادر شد، سربازان عراقی او را به رگبار بستند، خیلی سریع پشت یكی از صخره‌ها سنگر گرفت، اما لغزش پا روی ریگ‌ها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، یكی از عراقیها نارنجكی را به سمت او پرتاب كرد. حاجی كه قصد داشت نارنجك را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجك منفجر شد و دست حاج علی را از مچ قطع كرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر انفجار متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به عقب راندن عراقیها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم. فكر می‌كنم همه بچه‌ها با دیدن آن صحنه به یاد كربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسین (ع) افتادند. حاج علی بعد از جانبازی باز هم راهی جبهه‌ها شد، آخر هیچ چیز نمی‌توانست حضور او را در صحنه جهاد كمرنگ كند. راوی: همرزم شهید استجابت آنی دعا شهید موحد دانش یكی از خاطراتش را برای یكی از همرزمانش اینگونه تعریف كرده است: بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شكسته رو به خدا كردم و گفتم: «پروردگارا! ما كه توفیق شهادت نداشتیم، قسمت كن در همین جوانی كعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت كنم...» مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم كه شهید پیچك آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مكه می‌روی؟!» یكدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» خندید و ادامه داد: «برایم یك سفر جور شده است اما من به دلیل تدارك عملیات نمی‌توانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مكه بروید!» سر به آسمان بلند كردم. دلم می‌خواست با تمام وجود فریاد بكشم: «خدایا شكرت...» فواید دست مصنوعی سهمیه مکه برای شهید پیچک بود که آن را به علی (شهید موحد دانش) داد. ایشان وقتی می‌خواست عازم حج شود، همچنان از کار تبلیغات و کار برای اسلام غافل نبود. لذا با توجه به مصنوعی بودن دستش از این موضوع حداکثر استفاده را کرد و مقدار زیادی عکس و پوستر انقلابی را داخل آن جاسازی کرد، طوری که تا خود عربستان هیچ کس متوجه این قضیه نشده بود. آن جا که می‌رسند، در یکی از به اصطلاح کمپ ها که وارد می‌شوند می‌بینند عکس فهد زده شده است. با زیرکی آن عکس را می‌کند و عکسی را که همراه خود برده بود به جای آن می‌زند. مامورین سعودی که این قضیه را می‌بینند علیرضا را برای بازجویی می‌برند اما چیزی از وی نمی توانند پیدا کنند. عکس فهد را دوباره روی دیوار می‌زنند و می‌روند. بر می‌گردند و می‌بینند عکس فهد باز پایین آورده شده پوستر دیگری به جای آن نصب شده است. عصبانی می‌شوند که علیرضا این پوسترها را از کجا می‌آورد، باز هم متوجه دست مصنوعی علیرضا نمی شوند تا اینکه بالاخره رهایش می‌کنند. همین کار را مکرر ادامه می‌دهد. به دوستانش گفته بود: این دست مصنوعی ما بیشتر از دست واقعی درخدمت اسلام قرار گرفته است. راوی: پدر شهید موحد دانش حضور دلگرم کننده شبی كه خداوند فاطمه را به ما عطا فرمود حدود 9 ماه از شهادت حاج علی گذشته بود. آمبولانسی آمد و ما به همراه همسر علیرضا راهی بیمارستان شدیم. من در تمام مسیر حضور حاجی را حس می‌كردم. احساس می‌كردم او سوار برلندكروزی كه همیشه با آن به خانه می‌آمد، در جلوی آمبولانس حركت می‌كند و راه را برای عبور ما باز می‌نماید. می‌دانستم كه او هم نگران حال همسرش است و با حضورش قصد دارد به ما آرامش بدهد. شاید اگر از همسر او هم سؤال كنید بگوید كه: «تعجب‌آور است اما من علیرضا را دیدم كه به من لبخند می‌زد و برایم دعا می‌خواند.» راوی: پدر شهید فوتبال علیرضا خیلی به فوتبال علاقه داشت. هر وقت از مدرسه می‌آمد، با بچه‌های محل فوتبال بازی می‌كرد . یكسال عید پدر علیرضا كت و شلوار برایش خریده بود و او با همان لباسها برای بازی فوتبال به كوچه رفت و شلوارش را پاره كرد. وقتی به خانه بازگشت بدون آنكه به ما حرفی بزند، نشست و شلوارش را دوخت. چند روز بعد وقتی می‌خواستم شلوار علیرضا را بشویم، قسمت‌های دوخته شده توجه مرا به خود جلب كرد. آنقدر ماهرانه كوك خورده بود كه اول فكر كردم، نوع پارچه اینطور است اما هنگامیكه خود علیرضا جریان را برایم تعریف كرد، به اصل قضیه پی بردم. راوی: مادر شهید مهمان بانوی دو عالم چند روز قبل از شهادت علیرضا من كه در خارج از كشور به سر می‌بردم، خواب عجیبی دیدم. درخواب دیدم كه تمام كوچه‌مان را چراغانی كرده و دیوارهایش را از پرچم پوشانده‌اند. خانم فاطمه زهرا (س) جلوی در خانه ایستاده‌اند و مردم بین خودشان نقل پخش می‌كنند. دریافتم كه شاید برای علیرضا اتفاقی افتاده است و همینطور هم بود. چند روز بعد همسرم از ایران تماس گرفتند و خبر شهادت او را به من رساند. سیزدهم مرداد سال 1362 و عملیات والفجر 2 بود. علیرضا كه زخمی شده بود، در آخرین لحظات به سختی خودش را به بیسیم عراقی‌ها رسانده، سیم آن را با دندان جوید تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد. پس از قطع سیم كه دشمن متوجه این كار علی شد، او را به رگبار بسته، راهی دیار بهشت گرداند . پیكرش، همانطور كه آرزو داشت پس از مدتها، به وطن باز گشت و در گلزار شهدا به خاك سپرده شد. راوی: مادر شهید وصیت‌نامه بسم الله الرحمن الرحیم اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله (ص)، اشهد ان على ولى الله سلام علیكم در زمانى قلم به نیت وصیت بر كاغذ مى لغزانم كه هیچ‌گونه لیاقت شهادت را در خود نمى‌بینم. وقتى به قلبم رجوع مى‌كنم غیر از سیاهى و تباهى و معصیت چیزى نمى‌یابم و به همین دلیل است كه از پروردگار توانا عاجزانه می‌خواهم كه تا مرا نیامرزیده است از دنیا نبرد. پروردگارا با گناهى زیاد از تو كه لطف و كرمت را نهایتى نیست، تقاضاى عفو و بخشش دارم و الهى بنده‌اى كه تحمل از دست دادن یك دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخت توان دارد، خدایا توبه‌ام را بپذیر و از گناهانم بگذر كه غیر از تو كسى را ندارم و غیر از تو امیدى ندارم. مردم بدانید راهى را كه در آن گام نهاده‌ایم كه همانا راه حسین (ع) است و به اختیار انتخاب كرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقى كه به تن داریم در سنگر رضاى خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون كافر خواهیم فهماند كه ملتى كه پشتیبانش خداست و پیشاپیشش امام زمان فى سبیل الله در مقابل تمامى متحدان كفر خواهد ایستاد و انشاء الله پیروز خواهد شد. پدر و مادر عزیزم همانگونه كه در شهادت برادرم صبر كردید و استقامت ورزیدید اكنون نیز صبر پیشه كنید. در حدیث است كه هرگاه پدر و مادرى در مرگ دو فرزندشان استقامت كنند خداوند كریم اجرى عظیم (بهشت) نصیبشان می‌كند. شما خوب می‌دانید كه شهید عزادار نمى‌خواهد، رهرو می‌خواهد. برادرم شما هم با قلم و قدم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید. مادر عزیزم به مادران بگو همانطور كه من رهرو خون ؟؟؟ مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیرى كنید كه فردا در محضر خدا نمى‌توانید جواب زینب (س) را بدهید كه تحمل‌72 تن شهید را نمود. پدر و مادر عزیزم بخاطر تمام بدی‌ها و ناسپاسی‌هایى كه به شما كردم مرا ببخشید و حلالم كنید و از همه براى من حلالیت بخواهید، از همسرم كه امانتى است از من نزد شما خوب محفاظت كنید كه مونس آخرین روزهایم بود. برادران عزیز، برادرى داشتم كه در راه خدا فدا شد قبلا در وصیت نامه‌ام با او صحبت و درد و دل می‌كردم اكنون به شما توصیه میكنم كه برادران عزیزم نكند در رختخواب ذلت بمیرید، كه حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد مبادا در غفلت بمیرید كه على (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بى تفاوتى بمیرید كه على‌اكبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد. پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت كنید آنان كه پیرو خط سرخ امام خمینى نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند. در زنده بودنمان كه نتوانستیم درشان اثرى بگذاریم، شاید در مرگمان فرجى باشد و بر وجدان بى انصافشان اثر گذارد. والسلام

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

یدالله کلهر : قائم مقام فرماندهی لشگر10سیدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 شمسی در روستای «بابا سلمان» در شهرستان «شهریار» ، در خانواده‌ای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را «یدالله» گذاشتند؛ یدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصه‌ای به پهنای دشت كربلا، بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست،‌كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند. تولد وکودکی اش از زبان پدر : «در سال 1333، به دنیا آمد.پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس می‌شد. زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود. وقتی كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفت:«این پسر در آینده برای كشورش كاری می‌كند. یا پهلوان می‌شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان می‌دهد.» یدالله از كودكی، بچه‌ایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نماز می‌خواند. ما به طور دستجمعی با برادرانم زندگی می‌كردیم و یدالله از همه برادرزاده‌هایم قویتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی، اخلاقی پهلوانی و اسلامی داشت. هیچ وقت به ضعیف‌تر از خودش زور نمی‌گفت. همیشه از بچه‌های ضعیف دفاع می‌كرد و مواظب آنان بود. یدالله، خیلی كوچكتر از آن بود كه معنای میهمان و میهمان‌نوازی را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمی‌رفت كه بیشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره می‌آورد. بسیار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگی می‌كردیم، یدالله شاداب، پرانرژی و بسیار فعال تربیت شد و رشد كرد. از همان كودكی در كارهای دامداری به ما كمك می‌كرد. بسیار زرنگ و كاری بود. از همان بچگی، یادم می‌آید كه شجاع و نترس بود. در بازیها میان بچه‌ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابی و فعال بودن، هرگز ندیدم با كسی دعوا و درگیری داشته باشد و این یكی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود. هر كس به دنبالش می‌آمد و می‌گفت برای ورزش برویم، می‌گفت: «یا علی!» خلاصه هیچ وقت از ورزش و بازی روی‌گردان نبود. اما با این همه، خیلی پرحوصله و پردل بود.» دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس برای ادامه تحصیل، به شهریار، «علیشاه عوض» رفت و تا كلاس نهم (نظام قدیم) درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوری مدرسه، به تحصیل ادامه نداد. در دوران تحصیل، همیشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود. غروب غمگینی بود. هاله‌های سرخ نور خورشید، فضای خاك آلود پادگان شهید بهشتی را سرخ فام كرده بود. با بچه‌های واحد، والیبال بازی می‌كردیم. حاج یدالله هم بود. با یك دست مجروح و با صورتی كه در ظاهر آرام بود، بازی می‌كرد. اگر او را خوب می‌شناختی، می‌توانستی بفهمی كه در عمق چشمهای مهربان و صورت خندانش، غمی گنگ موج می‌زند و در عین حال، حالت انتظار، حالت شادی و حالت رسیدن به مقصود. یدالله وجود ساده و بی‌ریایی داشت؛ اما تودار، عمیق و كم‌حرف بود. آن روزها، این حالتها، بیشتر از همیشه، در او مشهود بود. پس از بازی، حاج یدالله به آسایشگاه آمد. چهره‌اش آرام، اما متفكر بود. با حالتی خاص در كمد وسایلش را باز كرد. تمام وسایلش را به شكل منظم روی زمین گذاشت و گفت: «بچه‌ها! هر كس هر چه می‌خواهد بردارد، به عنوان یادگاری!» گرمكن ورزشی، ساعت مچی، تقویم، انگشتر عقیق، مهر و سجاده‌ای كوچك و … اینها وسایل جانشین تیپ ما بود. بغضی سنگین بر گلویم نشست و اشك در چشمهایم جوشید. نتوانستم آن جا بمانم، بیرون رفتم. ستاره‌های آسمان، شب را پر كرده بودند. خدایا، این چه حالی بود؟ حالی كه هر بار با احساس لحظه موعود رفتن كسی به ما دست می‌داد. حالی كه در لحظه‌های نورانی و ملكوتی وداع یاران، تمام وجود انسان را دربرمی‌گیرد! دوباره به آسایشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعی كوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگی بود. به رسم یادبود و یادمان خاطر عزیزش، انگشتری و كمربندش را برداشتم و دوباره، بی‌قرار و غمگین، به ستاره‌ها پناه بردم. غمی بزرگ، با هجومی سنگین پیش رو بود. یدالله هم می‌خواست به دیگران بپیوندد! آن جا كسی منتظر است! آب رودخانه موج در موج، روی هم می‌نشست و با سرو صدا می‌گذشت. خورشید روی قطره‌ها می‌تابید و هزاران پولك نقره‌ای می‌ساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه می‌شد. با حاجی كنار پل نشسته بودیم. غرق فكر بودیم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در میان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل می‌شد. حاجی سكوت را شكست: «دیشب خواب دیدم. میررضی زیر یك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.» با بغضی در گلو، به رویش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجی! حرف از رفتن نزن.» گفت: «نه! می‌دانم كه او منتظر من است، باید بروم.» گفتم:‌«خب، من هم خواب خیلیها را می‌بینم.» تازه از بیمارستان آمده بود، دستهایش درد شدیدی داشت. پنجه‌هایش را در جیبش فرو كرد و با حالت خاصی، در حالی كه چشمهایش عمق آنها را می‌كاوید، گفت:‌«نه! این فرق دارد، من باید بروم. قبول كن، این فرق دارد، میررضی منتظرم است!» … موجها، زمزمه‌كنان، همچنان كه می‌رفتند، حرف او را تصدیق می‌كردند. موجها او را می‌شناختند. من برای حاجی، ارزش و احترام خاصی قائل بودم. یعنی همه بچه‌ها نسبت به ایشان چنین حالتی داشتند. پس از مجروح شدن، ایشان در فاو بود. حاجی از ناحیه كلیه بشدت آسیب دیده بود و یك دستش هم از كار افتاده بود. به سختی راه می‌رفت؛ اما دائم به همه بچه‌ها سر می‌زد و با آنان به گفتگو می‌نشست. در همان حالت هم هر كاری كه از دستش برمی‌آمد، برای بچه‌ها انجام می‌داد. یك روز مشغول سركشی به واحد ما بود و من نزدیك او بودم. متوجه شدم كه بند پوتین حاجی باز است. خم شدم كه بند پوتینش را ببندم. دیدم حاجی به سختی خم شد، با مهربانی سرم را بوسید و مرا بلند كرد. بعد با یك دست، بند پوتینش را بست و دوباره به راهش ادامه داد. همه ما عقیده داشتیم كه مزد جهاد، «شهادت است؛ اما خب، آدمی است و قلب و عاطفه‌اش. خبر شهادت «یدالله كلهر» روی من خیلی اثر گذاشت. نه من، تمام بچه‌ها، مانده بودیم كه چه كار كنیم. فرمانده‌مان را از دست داده بودیم و غم و اندوه این خبر، چنان سنگین بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمام بچه‌های اردوگاه «كوثر»، چنین حالتی داشتند. هر كس گوشه‌ای یا شانه‌ای را پناه گرفته و می‌گریست. چه روزی بود آن روز! و چه روزهای سختی بود، آن روزهایی كه خبر شهادت یاران را می‌شنیدیم. با چند نفر از بچه‌ها، سوار بر ماشین، راه افتادیم تا به مقر فرماندهی برسیم و بپرسیم كه باید چه كار كینم؟ وقتی در ماشین بودیم، رادیو عراق را گرفتیم. شنیدیم كه گوینده آن، چند بار با شادی، خبر شهادت عزیز ما را اعلام كرد. خدا می‌داند كه آن لحظه‌ها چه خشمی نسبت به دشمن و چه احساس افتخاری به برادر شهیدمان داشتم. وقتی جنازه حاجی را آوردند، اردوگاه كوثر، اردوگاه نبود، دشت كربلا بود، در نیمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظه‌ها، قابل بیان نیست. به من الهام شده بود كه آن روز، عراقیها دوباره به شكلی، حمله سنگینی به پادگان خواهند كرد. بچه‌ها می‌گفتند: «چه می‌گویی؟ این پادگان تا به حال، بمباران نشده…» خلاصه بچه‌ها با ناباوری حرفم را قبول كردند. همه كنار حسینیه پادگان جمع شده بودیم. به داخل حسینیه رفتیم. پیكر شهید را روی دوش گرفتیم و بیرون آمدیم. هنوز در آستانه در بودیم كه هواپیماها در آسمان ظاهر شدند. بچه‌ها، پیكر شهید یدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف كرج حركت كردند. هر كس به طرفی دوید تا از تیرو تركش در امان باشد. من در همان لحظه به یاد امام حسن مجتبی(علیه السلام) افتادم. روز شهادت آن امام مظلوم هم، دشمنان حتی به پیكر پاك ایشان رحم نكردند و جنازه امام معصوم، همراه تیرهای دشمنان تشییع شد. تشییع یدالله ما هم چنین بود!

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

تولد: 2 دى 1326، سیرجان. درگذشت: 20 آذر 1364، هورالعظیم. ماشاءالله صفارى متخلص به «بندى سیرجانى» از اوان كودكى در مكتبخانه‏اى كه مادرش مدرس آن بود با قرآن و كتب مذهبى و ادبى از جمله دیوان حافظ و دیوان صحبت لارى آشنا شد، به طورى كه قبل از ورود به مدرسه، آیاتى از قرآن و ابیاتى از دیوان حافظ را حفظ كرده بود. خود نیز در این دوران شعر مى‏گفت و دیگران یادداشت مى‏كردند. او بیشتر فى‏البداهه شعر مى‏گفت و كتابى به نام سرقت‏نامه به رشته‏ى تحریر درآورده است. صفارى در سال 1354 با معرفى دو تن از شاعران كرمانى به انجمن خواجوى كرمانى راه یافت. ماشاءالله صفارى در زمان اوج‏گیرى انقلاب اسلامى در پى آشنایى با شهید نصیرى در مبارزه بر علیه رژیم پهلوى مصمم‏تر شد و با اشعار خود نقش به سزایى در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامى داشت. سرانجام ایشان همراه با شعراى دیگر استان كرمان به تاریخ یازدهم آذر 1364 با كاروان تبلیغى عازم جبهه‏هاى دفاع مقدس شد و در تاریخ بیستم آذر 1346 در هورالعظیم به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین قائنی : فرمانده گردان النازعات تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در یکم خرداد ماه سال 1334 در روستای درخش در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. در سال 1340 دوران ابتدایی را در زادگاهش شروع کرد و در سال 1345 به پایان رسانید. سه سال دبیرستان را نیز در نزدیک روستای محل تولدش و سال آخر آن را در دبیرستانی در بیرجند گذراند. بعد از پایان تحصیلات به سربازی رفت. دوران سربازی را در گاردحفاظت از شاه خائن گذراند . دوران خدمت سربازی او همزمان با اوج گیری انقلاب و مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت شاه بود. حسین در این مبارزات نقش شاخصی داشت.اودرپخش و تکثیر پیامها و اعلامیه های حضرت امام فعالیت می کرد. پس از پیروزی انقلاب، ابتدا وارد کمیته انقلاب اسلامی (سابق)شد. سپس به دلیل نیاز انقلاب اسلامی وعلاقه اش در بدو تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بیرجند، جزو اولین افرادی بود که به این نهاد مقدس پیوست. به محض ورود به سپاه ماموریتهای حساسی همچون اعزام به منطقه زلزله زده زیر کوه، اعزام به محل حمله نظامی آمریکا در طبس و فرماندهی ماموریت گشت درمرزهای ایران و افغانستان را عهده دار شد. مدت دو سال نیز در روابط عمومی سپاه بیرجند مشغول فعالیت شد. برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بیدخت، به عنوان فرمانده سپاه به مدت 4 ماه به شکل گیری سپاه در آن محل کمک شایانی کرد و بعد ازآن به تقاضای فرمانده سپاه پاسداران شهرستان بیرجند، به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه آن شهرستان، که در آن زمان به شدت صحنه تاخت و تاز و اجتماع گروهک های شرق و غرب بود، منتقل شد . مدت شش ماه در شورای فرماندهی سپاه بجنورد انجام وظیفه می کرد. بعدازآن بدون احساس خستگی عازم جبهه های حق علیه باطل شد. حسین در 22 سالگی با خانم رباب جعفری ازدواج کرد که مدت زندگی مشتر ک آنها سه سال بود. ثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای عصمت و حنظله است. حسین قاینی، چهار بار به جبهه رفت. در مرتبه سوم معاون گردان ولی الله از تیپ جواد الائمه (ع) بود که از ناحیه سر مجروح شد و سپس به عنوان جانشین فرمانده عملیات سپاه و مدتی نیز به عنوان مسئول ستاد تبلیغات جبهه و جنگ انجام وظیفه کرد اما به دلیل علاقه شدید و نیاز بسیج، به عنوان مسئول آموزش نظامی و عضو شورای واحد بسیج مشغول خدمت شد که به عنوان رابط پایگاه شهید سید احمد رحیمی فعالیت چشمگیری داشت. آخرین بار به عنوان فرمانده گردان «النازعات» از تیپ 21 امام رضا (ع) به جبهه اعزام گشت. حسین قاینی در 11 مرداد ماه سال 1362 در عملیات والفجر 3 در جبهه مهران به شهادت رسید. پیکر مطهر او را در زادگاهش روستای درخش دفن کرده اند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی فرودی : رئیس ستاد سپاه ناحیه «خراسان» سال 1334 ،در محله ی« تالار» در شهر« فردوس» متولد می شود و «مهدی » اش نامیدند .پدرش «محمد اسماعیل» پس از عمری زحمت و رنج ،زمانی که به عنوان آشپز در بیمارستانی مشغول خدمت بود ،سکته می کند و دار فانی را وداع می گوید .یتیمی در کودکی انگار سر نوشت مشترک بیشتر مردان و زنان بزرگ است تا در کوره ی رنج ها و سختی ها آبدیده شوند . به مدرسه می رود و همزمان به مکتب خانه ای که قرآن تدریس می شد ،راه می یابد .خودش در این باره چنین می نویسد : در همسایگی ما مکتب خانه ای بود که در آنجا به تحصیل قرآن پرداختم .محیط خانواده زمینه مذهبی داشت و آن ها نسبت به اسلام معتقد و متعصب بودند وتعصب اخلاقی زیادی داشتم .هیچ گاه در آن مدت به کسی نا سزا گفتم و همچنین ناسزا نشنیدم . این چنین است که او به کرامت انسانی ارج می نهد و بر حفظ آن پای می فشارد .خانواده با حقوق بازنشستگی پدر ،قالیبافی خواهر بزرگترش ،کار در تابستان «مهدی» و مهمتر صرفه جویی و قناعت مادر ،روزگار می گذراندند . با اتمام امتحانات کلاس چهارم ،خا نواده به «مشهد» نقل مکان می کنند .«مهدی» در دبستان «بزرگمهر» کلاس پنجم و ششم ابتدایی را پشت سر می گذارد .تغییر محیط ،پیچیدگی مردم در مقایسه با مردم «فردوس» کم کم« مهدی» را از سادگی و گوشه گیری جدا می کند و میان جمع بچه ها می کشاند و خواهرش با زمینه ی قوی مذهبی ،در مشهد ضمن رفت و آمد به فاطمیه و نرجسیه شروع به تحصیل در زبان عربی و تفسسیر قرآن و دروس دیگر می کند .رفتار خواهر سر مشق ارزنده ای بود برای مهدی . با ورود به دبیرستان ،زمینه ی فعالیت در عرصه ی مذهبی و سیاسی فراهم می شود .او با حضور در جلسات مذهبی که هر هفته در مسجد «بناها» و بعضی از منازل بر گزار می شد ،خود را به عنوان نوجوانی معتقد و فعال و ثابت قدم معرفی می کند و مورد توجه قرار می گیرد . پس از پایان امتحانات خرداد ماه ،در سال سوم دبیرستان ،به مدرسه ی علمیه می رود و به تحصیل دروس اسلامی مشغول می شود .او به واسطه روحیه حق طلبی ،از همان سنین نوجوانی با حضور در جلسات مذهبی و سیاسی پا به میدان بسیار دشوار و مرد افکن مبارزه علیه رژیم پهلوی می گذارد . این مبارزات که تقریبا از سال 1351 آغاز می شود ،تا پیروزی انقلاب در بهمن ماه 1357 بدون وقفه ادامه می یابد .«مهدی» در خلال شش سال مبارزه پی گیر و خستگی ناپذیر ،سه بار دستگیر و روانه شکنجه گاه ها و زندان ها می شود .یک بار هم موفق می شود از چنگ ماموران ژاندارمری(سابق) بگریزد . در میان شخصیت های مذهبی و انقلابی که به عنوان محور های مبارزه شناخته شده اند ،به خصوص در استان خراسان ،چهره های برجسته و درخشانی دارد .از عمده دلایل این برجستگی ،می توان به آگاهی و هوشیاری ،جسارت و شجاعت کم نظیر و تجربه و قدرت برنامه ریزی او اشاره کرد .در زمانی که هنوز تظاهرات خیابانی شکل نگرفته بود و بسیاری از بیم عمال رژیم شاه ،حتی در خفا جرات جسارت به شاه را نداشتند ،مهدی وارد میدان می شود . از فردای پیروزی انقلاب اسلامی ،مهدی را می بینیم که نه در پی کار و زندگی شخصی می رود و نه به طمع نان و نام در صحنه خود نمایی می کند .او خویش را یکسره وقف انقلاب می کند .او که تنها و تنها برای رضای خالقش گام بر می دارد ،هر گاه می بیند به وجودش نیاز است ،درنگ نمی کند ؛هر جا که باشد و در هر مقام و موقعیتی . پس از مدتی در سال 1360 ،تمام وقت و انرژی خویش را وقف سپاه پاسداران «مشهد» می کند و کارها و طرح های موفق و موثری را با کمک یاران انجام می دهند .با شروع جنگی تحمیلی ،بار دیگر شاهد حضور مردمی هستیم که در جبهه های مختلف از جنوب تا غرب و در کسوت گوناگون ،از فرماندهی سپاه منطقه 4 گرفته تا معاونت لشکر پنج نصر ،از مسئولیت های ستادی گرفته تا بسیجی ساده ،یادگارهای ماندگاری از خویش بر جای گذاشته که تا ابد در دل تاریخ ثبت و در حافظه و یاد همرزمان باقی خواهد ماند . زمانی که« مهدی» از ریاست ستاد استعفا می دهد ،برای خیلی ها قابل درک نبود. .چرا ؟در پاسخ یاد داشت هایش می خوانیم : فاصله زیاد ستاد تا شهادت ،باعث دلسردی و رنجش شده بود ... این جا است که یاران و نزدیکان متوجه می شوند این مرد تنها در پی شهادت است و بس .همچنان در سپاه بود و شبانه روز کار می کرد .تا پیش از سال 1362 به چند ماموریت حساس و امنیتی به همراه تنی چند از برادران همرزمش اعزام می شود .کم کم تصمیم می گیرد از سپاه پاسداران برود .این در سال 62 اتفاق می افتد . نظر به تجربیات «مهدی» و هوش سر شار و شجاعت کم نظیرش ،در اواخر سال 62 ،از طرف اطلاعات نخست وزیری ،مامور می شود تا به هندوستان برود .علی رغم تمام تنگناها و موانع ،در مدت اقامتش در هند اقدامات ارزشمندی انجام می دهد .«مهدی» به هنگام اقامت در هند ،نامه ی مفصلی برای آیت الله «زنجانی» می نویسد ،در بخشی از نامه آمده است . در پایان از شما استاد و پدر ارجمند یک تقاضای عاجزانه دارم و آن این که برایم دعا بفرمایید که خداوند توفیق شهادت در راه خویش را هر چه زود تر نصیب این بنده عاصی نماید و وسایل و مقدماتش را فراهم کند .هر چند که می دانم من لایق نیستم ولی ...هفته قبل باز هم چند تا از برادران را در خواب می دیدم که ... مهدی از هند باز می گردد .چند ماهی را صرف نوشتن گزارش و کار در رادیو می کند .او که در سال 58 با دختری از منطقه محروم «فردوس» ازدواج کرده است حا لایک دختر و یک پسر دارد .شاید از معدود زمان هایی باشد که می توان در خانه سراغش را گرفت . در عملیات «بدر» شرکت می کند .بسیاری از یاران به شهادت می رسند .او مجروح به «مشهد» باز می گردد .بار دیگر به رادیو می رود .در همین سال ،با دعوت به همکاری در ستاد حج و زیارت ،به مکه مشرف می شود .مهدی نامه ای می نویسد خواندنی : نمی دانم برایتان قابل تصور است که آدم بیاید همان جا که پیامبر به نماز می ایستاده و دزدانه بوسه بر جایی که پای پیامبر انجا گذاشته شده ،بزند و بر ستون هایی که پیامبر تکیه زده ،تکیه بزند .یک خس بی سر و پا ...به طرف مسجد شجره برای احرام می رویم .تا این کمتر از خسان ،از میقات همچنان همراه سیل تا دل دریاها برویم . چند صباحی در رادیو می ماند .عملیات« والفجر 8 »از راه می رسد .واحد اطلاعات عملیات او را می طلبد .مهدی به فاصله یک ساک بر داشتن ،طول می کشد تا راهی شود .در حین عملیات مجروح می شود .در این باره چنین می نویسد : «گفتم بچه ها را تنها بگذارم ؟مگر خدا لطفی کند و ترکشی برای مرخصی بفرستد که گفتن همان و لحظه ای بعد خمپاره در پشت مان فرود آمد و موج آن مرا پرت کرد به جلو و دود و ترکش مرا از پای انداخت .برادر مسعود و ارشاد به سرعت مرا از صحنه دور کردند و با موتور به اورژانس و از آن جا با قایق به آن طرف آب بردند .چون ترکش در قفسه سینه و ریه اصابت کرده بود .نفس مقطع مقطع خارج می شد .مسعود عزیز سرم را روی زانویش گذاشته بود و عرق هایم را با دست پاک می کرد و بعد دیگر متوجه نشدم و او را ندیدم تا این که روز پنج شنبه در زیر جنازه ی شهیدی از تخریب همدیگر را دیدیم و بعد هم یک بار دیگر آن روزی که او داخل تابوت بود و من در زیر تابوت آن . و دیگر ندیدمش به امید دیدار .» مدتی در بیمارستان قلب بستری می شود و پیش از التیام جراحاتش به مشهد می آید .بار دیگر به سر کار در رادیو می رود .انگار هیچ سدی ،مانع کار و تلاش و خدمتش نیست .او در صفحه اول سر رسید سال 1365 می نویسد . اعلام سال 65 ،سال تلاش و خود سازی و برنامه ریزی روزانه برای آغاز سی و دومین سال زندگی . مهدی اگر چه هادی می نماید اما همه ی آن هایی که می شناختندش ،حس می کردند که چگونه انتظار شهادت بی تابش کرده است .بار دیگر به مکه مشرف می شود .ابتدا را ضی نمی شود .قصد داشت به جبهه برود .تنها زمانی به رفتن رضایت می دهد که یاران مطمئنش می کنند که فعلا عملیاتی در پیش نیست .وقتی از «مکه »به خانه بر می گردد ،آرام آرام احساس می کند ،موعد وصال نزدیک است . سر انجام در سحرگاه پنجم دی ماه 1365 در گرماگرم عملیات «کربلای 4 »،به هنگام حمل پیکر شهدا و مجروحین به پشت خاکریز ،هدف گلوله و ترکش قرار می گیرد و به شهادت می رسد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد شهاب : دادستان انقلاب اسلامی بیرجند سال 1333 هجری شمسی ، در بیرجند مرکز استان خراسان جنوبی به دنیا آمد . پدرش شیخ محمد حسین شهاب ، در لباس روحانیت به دین خدا خدمت می کرد . به همین دلیل ، مذهب در تعلیم و تربیت محمد نقش اساسی داشت و در شکل یابی شخصیت او ، اولین جایگاه را به خود اختصاص داد . سالهای ابتدایی درس و مدرسه را تا سال هشتم ، با نمرات خوب و با موفقیت گذراند . در پایان همان دوره بود که در کنار تحصیلات رسمی ؛ در بعضی از کلاس های مدرسه ی علمیه ی بیرجند شرکت کرد . در این کلاس ها ، دوره های اولیه . پایه ی زبان عربی را در کنار دیگر طلاب مدرسه گذراند و بعضی از کتب مذهبی را که علمای دینی نوشته بودند ، آموخت . در همین سال ها به هیات فاطمیه – که در مقابل مدرسه ی علمیه قرار داشت – راه پیدا کرد . او جزو نوجوانان این هیات بود . اما چون صدای خوب و استعداد مداحی داشت ، در آن جا نوحه خوانی هم می کرد . محمد ، دوره ی دبیرستان را در رشته ی ریاضی شروع کرد و به عنوان شاگردی درسخوان و ممتاز ، کلاس ها را یکی پس از دیگری گذراند . اما او یک نیروی پر شور مذهبی نیز بود . دوستان و همکلاسی هایش را از طریق مقالاتی که می نوشت و جلساتی که تشکیل می داد ، با معارف دینی آشنا می کرد . با گرفتن دیپلم ، او در مقابل یک دوراهی قرار گرفت تا آینده ی خودش را رقم بزند . از یک سو دانش آموزی ممتاز بود و به احتمال زیاد می توانست در یک رشته ی آینده دار دانشگاهی ، قبول شود . از سوی دیگر؛ علاقه زیادی به تحصیل علوم دینی داشت و پدرش نیز مشوق او در این زمینه بود . با توجه به پس زمینه ای که او در آن رشد کرده بود ، توانست تصمیم خود را بگیرد وبرای ادامه ی تحصیل ، روانه ی قم شود تا در حوزه ی علمیه بزرگ آن شهر ، وجود تشنه ی خود را سیراب کند . به کمک پدر و دیگر آشناهایش ، به یکی از مدارس جدید آن زمان حوزه که شیوه ای خاص برای تربیت طلاب علوم دینی داشت ، معرفی شد «مدرسه ی حقانی » در آن زمان با مدیریت ارشد « دکتر بهشتی» و مدیریت اجرایی شهید «قدوسی» و با همکاری جمعی از اساتید بزرگ اداره می شد . حدود سال 1352 هجری شمسی . حضور در قم ، دوره ای جدید را در زندگی اوشکل داد . مدرسه ی حقانی ، تحولی جدید در افکار نظراتش به وجود آورد . با شرکت در کلاس های اساتید مهم آن جا بود که با اسلام و دید گاه های آن – چه در زمینه های سیاسی و چه در زمینه های اجتماعی و عرفانی و ... از دریچه ی دیگر ی آشنا شد . در این دوره او جلساتی را نیز در سطح شهر و مسجد خضر – که پدرش امام جماعت آن جا بود – بر پا می کرد و تا جایی که برایش مقدور بود ، معارف دینی را به گوش اهلش می رساند . همچنین ، اطلاعیه ها و نوارهای امام خمینی و کتاب های ایشان را، در کنار آثار دیگر مبارزان مسلمان ، به دست مردم شهر می رساند . و جوانان را ترغیب می کرد با تکثیر و پخش آنها ، به مبارزه با رژیم شاهنشاهی بپردازند . کم کم حضور او در شهر ، از طرف ساواک بیرجند ، نا امنی به حساب آمد . رفت و آمدهای او را در هنگام حضور در شهر زیر نظر گرفتند و چند بار او را احضار کرده و تحت بازجویی قرار دادند . در دی ماه سال 1356 انقلاب مردم ایران بر علیه حکومت سر سپرده پهلوی وارد مرحله حساسی شد. . آن زمان محمد در قم بود . این ایام ، برای محمد و امثال او ، دیگر زمان درس و بحث نبود . او مدام میان قم و بیرجند در رفت و آمد بود و به عنوان یک نیروی محوری ، تلاش می کرد مردم زادگاهش را با مسائل انقلاب آشنا و آن ها را به تحرک بیش تر ، برای مبارزه با رژیم تشویق کند . سال 1357 برای محمد از نظر شخصی هم سال ویژه ای بود . او در این سال با دختر یکی از فامیل خود ازدواج کرد . جشن ازدواج او که در ایام نیمه ی شعبان آن سال برگزار شد که بسیار ساده بود . با پیروزی انقلاب ، محمد بار دیگر در بیرجند ماندگار شد و در نهادهای انقلابی شروع به فعالیت کرد . چند روز بعد از پیروزی بود که کمیته های انقلاب به عنوان اولین نهاد انقلابی شکل گرفتند ، او در این نهاد فعال بود. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بهار سال 1358 او و دوستانش برای تشکیل سپاه در بیرجند فعالیت کردند و بعد از چند ماه ؛در تابستان همان سال این نهاد در شهر تشکیل شد و محمد به عنوان مسئول آموزش سپاه بیرجند تعیین گردید . در تابستان سال 1358 در سفری که به تهران داشت ، برای چندمین بار از طرف شهید قدوسی – دادستان کل انقلاب آن زمان ، - درخواست همکار با او شد . پیشنهاد دادستانی انقلاب چند شهر بزرگ ، بخشی از این درخواست بود که در نهایت ، او فقط همکاری در شهر زادگاهش – که خود را به نوعی مدیون مردم آن جا می دانست – را پذیرفت . شهید قدوسی که او را راضی کرده بود ، حکم او را صادر کرد و محمد شهاب ، داد ستان انقلاب بیرجند شد . در سال 1358 ، اولین فرزندش به دنیا آمد و او که عاشق امام و انقلاب بود ، نامش را روح الله گذاشت. سفر حج و توفیق زیارت خانه ی خدا هم برایش فرصتی شد تا روح و جان خود را در آن فضای روحانی شست و شو دهد و با توشه ای پر بار تر ، در مسیری که برای انقلاب انتخاب کرده بود قدم بردارد . همچنین ، در سال 1360 دومین فرزندش متولد شد که او را به عشق امام عصر مهدی نامید . پس از جو سازی های فراوان علیه او – که بار ها خودش گفته بود سرشار از خیر و برکت بود – به قم بر گشت و به کمک پدر و قرض از دوستانش ، خانه ای کوچک و ساده ای در محلاه ای مستضعف نشین خرید و با خانواده اش در آن مستقر شد . بار دیگر به درس و بحث طلبگی پرداخت و تحصیلات دینی اش را پی گرفت . اما هنوز هم از هر فرصتی استفاده می کرد و با حضور در شهر خود ؛ کارهای فرهنگی اش را کم و بیش ، ادامه می داد. در همین دوره ، درقم با بعضی از دوستان طلبه ای اش قرا گذاشتند که حضور در جبهه و فعالیت در آن جا را در اولویت اول همه ی کارها و زندگی خود قرار دهند و تا پایان جنگ ، خود را وقف آن کنند . پس از آن بارها و بارها به جبهه اعزام شد و به عهدش وفا کرد . تا این زمان او هنوز لباس روحانیت به تن نکرده بود ، چرا که خود را برای این مهم آماده نمی دید و دغدغه هایش (عدم لیاقت برای پوشیدن این لباس مسئولیت سنگین آن ) کم و بیش هنوز رهایش نگرده بودند . شاید دیدن تاثیر بی اندازه ی این لباس در میان رزمندگان و تقویت روحیه ی آنان ( که بارها در جبهه دیده بود ) اورا از این دغدغه رها کرد و فقط موقعیتی لازم بود تا آخرین گام را هم بردارد . پوشیدن لباس خدمت به امام زمان (عج) یک اتفاق ساده و فرصتی نبود که نصیب هر کسی بشود و او این را خوب می دانست . سر نوشت داشت آخرین سال های زندگی او را ورق می زد . سالهایی که با تولد آخرین فرزندش نیز همراه بود ؛ دختری که به نام مرضیه را برای او انتخاب کرد تا خانه اش با یاد حضرت زهرا (س) ، بیش از پیش عطر آگین باشد . در بهمن ماه سال 1364 آخرین صفحه ی کتاب زندگی او نیز ورق خورد . عملیات پیروز والفجر هشت در منطقه ی فاو در خاک عراق ، شروع شد و او معاون فرماندهی گردان را به دست گرفت و با شور و هیجانی که در میان نیروهای رزمنده به وجود آورد ، ایستادگی جانانه ای را در مقابل نیروهای بعثی صدام ، شکل داد . او در این لحظات یک فرمانده بود ، یک روحانی ، یک سرباز امام زمان (عج) ، یک بسیجی امام ، و یک شاهد شهید که آسمان برایش آغوش گشود . جراحت از ناحیه ی گردن ، آخرین کلمات زرین نامه ی اعمال او بودند . اویی که شهادت برایش یک آرزو بود . آرزویی که با لبخند نیز به استقبالش رفت . و بیرجند ، مزار شهدا ، آخرین خانه ی زمینی پیکر او شد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین پیرامی : قائم مقام فرمانده گردان امام علی (ع)لشگر ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دومین روز ازسال1341 در شهرستان نهبندان متولد شد. در کودکی در خانه با دوستانش بازی می کرد و به والدینش کمک می کرد. دوره ابتدایی را در سال 1347 در دبستان هدایت شهرستان نهبندان آغاز کرد و در سال 1352 به پایان برد. به درس و مدرسه علاقه زیادی داشت. دوران راهنمای را در مدرسه دکتر مبین زابل و دوران دبیرستان را در زاهدان سپری کرد. و موفق به اخذ دیپلم در رشته اتوماتیک شد. در مبارزات دوران انقلاب شرکت فعال داشت.سال 1359 وارد سپاه شد و برای خدمت به ایران به منطقه سیستان و بلوچستان رفت. پس از 9 ماه خدمت دچار بیماری مالاریای مغزی شد، لذا منطقه بلوچستان را ترک کرد و به سپاه بیرجند معرفی شد. پس از اندک بهبودی عازم جبهه ها شد. حسین تمایلی به ماندن در پشت جبهه نداشت و سعی او بر این بود که هر طور شده خود را به جبهه رساند. به خصوص اگر عملیاتی در پیش بود، این تلاش چندین برابر می شد. او توانایی های بسیار بالایی برای مدیریت داشت. هرگز خود را به عنوان مسئول مطرح نمی کرد. همیشه می گفت: هر کاری دارید، بفرمایید تا برایتان انجام دهم، ولی اسم مسئول و رئیس و مانند آن را بر من نگذارید. حسین مجرد بود. مادرش می گوید: نام هر دختری را از آشنایان و اقوام که برای ازدواج با او بر زبان می آوردم، می گفت: برای من حیف است. می گفتم: چرا حیف است، مگر تو چی کم داری؟ می گفت: من مرد جبهه و جنگ هستم. دوست ندارم همسری برگزینم که با شهادت من داغدار شود. او انسانی فوق العاده وارسته و پاک بود. به نحوی برخورد می کرد که گویی با همه مردم دوست است و به همه علاقه داشت. رابطه و برخورد های او صمیمانه، همراه با تبسم و به دور از هر گونه غرور بود. اخلاق شایسته داشت و از قاطعیت برخوردار بود. از لجبازی گریزان بود. در جواب حرفهای گوناگون مردم طالب دلیل بود. با خانواده و مردم در نهایت نیکویی و حسن خلق رفتار می کرد. بیشتر به عمل اهمیت می داد تا حرف. با پدر و مادر خود خیلی با ملایمت و مهربانی رفتار می کرد. از ویژگی‌های خاص او احترام بسیار زیاد به مادرش بود. حسین در بحران‌ها و مشکلات سخت و خطرناک، بر خدا توکل می کرد. به مشکلات به دیده تحقیر نگاه می کرد و با حوصله و صبری که داشت، کارها را به نحو احسن انجام می داد. در امور خیر تا حد توان کمک می کرد اغلب در نماز جمعه شرکت داشت. از مهم ترین خصوصیات او اینکه در انجام دادن کارها قاطع بود. او عاقل و فهمیده و ی خاضع و متواضع بود. حسین به امام بسیار علاقه داشت و هرگاه نام ایشان را می شنید اشکهایش سرازیر می شد. او همیشه به افراد توصیه می کرد که از امام پیروی کنند و به سخنان ایشان گوش دهند و در هر موردی امام را الگوی خود بدانند. مادر شهید می گوید: حسین با آن که در علاقه به پدر و مادر سر آمد بود اما آن قدر که به امام علاقه داشت به ما علاقه نداشت. اوقات فراغت خود را به کسب علم می گذراند و به آموزش دیگران می پرداخت و یا به کارهای بنایی مشغول بود. او هر گاه از جبهه بر می گشت به دنبال جذب نیرو برای جبهه بود و محل فعالیت او، اغلب در مسجد عاشورا خانه یا مسجد گلستان خانه بود. در عملیات رمضان، فتح بستان، والفجر 9 و کربلای 2 شرکت داشت و قبل از شهادت مجروح شده بود. بزرگ ترین آرزوی او شهادت بود و همیشه قاطعانه می گفت: آرزو دارم به نحوی شهید شوم که بدنم پودر شود تا مخارج جمع آوری و حمل آن برعهده دولت نباشد و برای من متحمل زحمت نشوند. حسین در تاریخ 30/2/1365 در عملیات کربلای 2 در منطقه حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و بدن او مفقود شد، اما در 8 شهریور سال 1365 جسدش در همان محل پیدا شد و در گلزار شهدای شهرستان نهبندان به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سعید الله قائمی : فرمانده گردان یدالله لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات محمد حسن حسين زاده : تازه وارد سپاه شده بودم . ولي چون قبلاً در بسيج مشغول خدمت بودم ، با شهيد بزرگوار سعيدا... قائمي آشنايي داشتم . برادر قائمي به من گفت : جبهه به چند نفر كه بتوانند مسئوليّت قبول كنند نياز دارد . آيا حاضري با ما بيايي ؟ گفتم : بله اين آرزوي من بود . روز بعد همين كه وارد سپاه شدم ، شهيد قائمي به طرف من آمد و با خوشحالي گفت : قرار است به جبهه برويم . اسم شما را هم نوشتم . گفتم : كار خوبي كردي . رفتم ساكم را برداشتم و برگشتم موقعي كه حكم مأموريّت را نوشتند به ما گفتند : ماشين بنياد شهيد مي خواهد به مشهد برود . من ، شهيد قائمي ، شهيد زند و برادر پيرامي باهمديگر به مشهد رفتيم . برادر عزيز ،‌شهيد قائمي ، گفت : بوي شهادت مي آيد چه خوب است كه هر سه نفر با هم شهيد شويم و جنازة ما را با همين ماشين بنياد شهيد برگردانند . شهيد فايده به عنوان فرماندة گردان ، شهيد قائمي بعنوان فرماندة گروهان و من به عنوان دستيار گروهان تحت فرماندهی شهيد قائمي برگزيده شدم . موقعي كه مي خواستيم به خطّ مقدّم جبهه اعزام شويم ،‌شهيد قائمي پولهايش را به من داد و گفت : اگر من شهيد شدم ، آنرا به خانواده ام برگردان . پوتينهاي اضافه اش را به شهيد جان احمدي داد و پيراهني را كه در مشهد خريده بود به برادر پيرامي داد . در آخرين لحظات حساس با شهيد قائمي در يك سنگر بوديم كه فرمان حمله را كي صادر مي كنند . شهيد قائمي در سنگر نشست و وصيّت نامه اش را نوشت . نزديك غروب مسئولين خط و فرماندهان آمده بودند تا از بچّه ها سركشي كنند و از روحيّات بچّه ها مطّلع گردند . گفتند : آماده باشيد كه امشب حمله مي كنيم . در سنگر نشسته بوديم و با يكديگر شوخي و صحبت مي كرديم . شهيد قائمي گفت : برادر حسين زاده تو شهيد مي شوي . گفتم : نه برادر من شايستگي شهادت را ندارم ولي تو از چهره ات مشخّص است كه شهيد خواهي شد . اگر شهيد شدي مرا هم پيش خدا شفاعت كني . پس از مدّتي ناگاه شهيد سعيد داخل سنگر شد و گفت : بچّه ها ، خودتان را آماده كنيد كه مي خواهيم جلوتر از بچّه ها برويم تا محوري را كه مي خواهيم در آن عمليّات انجام دهيم ، شناسايي كنيم . پس از شناسايي برگشتيم و هركس به سنگري رفت . ساعت شش و نيم ، هفت بود كه دستور حركت صادر شد . من به شهيد قائمي گفتم : در كجاي محور باشم ؟ گفت : بيا جلوتر و پشت سر بي سيم چي حركت كن . چون دشمن از حركت ما آگاه شده بود ،‌ ما را زير آتش توپخانه گرفت . پشتت سرهم منوّر مي زدند و هوا از نور منوّرها روشن شده بود ولي بچّه ها بدون اينكه حتّي كوچكترين ترسي به خود راه بدهند ، به طرف جلو حركت مي كردند . شهيد فايده (فرماندة گردان) به بچّه ها گفته بود :‍ اگر كسی حتّي روي مين رفت و دست و پايش قطع شد نبايد صداي خود را بلند بكند ، زيرا دشمن ممكن است متوجّه شود و ما را هدف بگيرد . اگر كسي كه سر و صدا مي كند ، كشته شود شهيد نيست چون او باعث ريخته شدن خون چند نفر ديگر هم مي شود و چنين كسي مثل يك جاسوسي است كه به دشمن اطّلاع مي دهد . و به همين جهت بچّه ها با سكوت هرچه تمامتر حركت مي كردند . شهيد قائمي در حاليكه با سرنيزه اش سيم خارداري را كه سر راه رزمندگان بود قطع مي كرد ، ‌ناگهان تيري خورد و به زمين افتاد ، گويي اين تير از طرف صدّاميان مأموريّت داشت كه او را به طرف معشوق به پرواز درآورد . شهيد فايده درست در پشت همان سيم ها ،‌از ناحيّة پا مجروح شده بود و كسي متوجّه نشده بود و از آنجا صدا مي زد . جلو برويد . فايده اينجاست . برويد جلو كه عراقيها فرار كرده اند . بچّه ها داخل كانال رسيده بودند ولي گويي کسي را گم كرده بودند و به دنبالش مي گشتند . گفتم : برادرها برويد جلو . يك نفر گفت :‍ فرمانده شهيد شد . من خودم ديدم . ما ديگر فرمانده نداريم . صداها داخل كانال پيچيد و همه متوجّه شدند . گفتم : برادران برويد جلو ، فرماندة واقعي امام زمان است . امام زمان فرماندهي را به عهده دارد . با گفتن اين جمله ، بچّه ها قدرت قلبي گرفتند و از كانال سيم خاردار كه مين هم داشت گذشتند . براي من جاي تعجّب بود كه چگونه از كانال گذشتيم . وقتي از كانال گذشتيم و به خاكريز رسيديم ، عراقيها فرار كرده بودند و كسي آنجا نبود . اينجا بود كه من يقين پيدا كردم كه امام زمان كمكمان كرده است . عليجان اصالتي : در مراسم سالگرد اولين شهيد آهني آقاي اصالتي خاطره اي را درباره شهيد آهني تعريف كردند و گفتند: شبي كه عمليات شروع شد ما به طرف دشمن حمله كرديم ولي خطوط ايزايي دشمن كه شامل سيم خاردار ، ميدان مين ، و موانع ديگر بود برخورد كرديم و مجبور بوديم كه از اين موانع عبور كنيم . برادر آهني با تفنگش سيم خاردار را بالا گرفته بود و به بدنش فشار مي آورد و نيروها داشتند از سيم خاردار عبور مي كردند . در اين موقع صداي انفجاري شنيدم . وقتي نگاه كردم تعدادي از رزمندگان از جمله برادر آهني مجروح شده بودند . من به برادر آهني گفتم: من برگردم تا شما را به پشت جبهه برسانم ولي اوقبول نكرد و گفت: شما جلو برويد كسي هم به كمك شما خواهد آمد . وقتي داشتم جلو مي رفتم ، ديدم ، چند قدم آنطرف تر سعيدا... مجروح شده و بر زمين افتاده است. من فرصتي نداشتم بالاي سرش بروم و بعداً متوجه شدم كه سعيدا... در همانجا به شهادت رسيده بود. محمد حسن حسين زاده : در يك عمليّات كه به طرف دشمن در حال حركت بوديم ، به خندقي رسيديم كه دشمن كنده بود و از آنجايي كه احمق بودند خاك خندق را به طرف نيروهاي ما ريخته بودند . ما پشت آن خاكريز مستقر شديم و منتظر فرمان حمله شديم . عمليّات با رمز يا امام زمان (عج) شروع شد و بچّه ها به طرف دشمن هجوم بردند و از آنجايي كه دشمن از حمله ما آگاه شده بود ، ما را زير آتش سنگين گرفت . دشمن در جلوي ما ديواري از سيم خاردار كشيده بود و يك خندقي كنده بود كه ما بايد از اين موانع عبور مي كرديم . سعيدالله قائمي در حال قطع سيم خاردار بود تا راه را براي بچّه ها باز كند كه ناگهان تيري به او اصابت كرد و او به طرف معشوق خويش به پرواز درآمد . شير علي رمضاني: يك روز با چند نفر از دوستان وارد اتاق كار سعيد ا... قائمي شديم . چند ميز و صندلي خالي داخل اتاق بود ولي ايشان در گوشه اتاق موكت پهن كرده بود و روي زمين كارهاي اجرائي و ماموريتي خويش را انجام مي داد و ما از اين تعجب كرديم و وقتي علت را پرسيديم او دو جواب گفت : مي ترسم هواي نفس بر من غلبه كند و خوي رياست طلبي بر من تاثير بگذارد و غافل از اين شوم كه در چه مكان مقدس خدمت مي كنم . سلمه خسروي : زماني كه سعيدا... مجروح و دستش را گچ گرفته بودند يك ماه استراحت به او داده بودند. او شبانه روز ناله مي كرد. وقتي مي گفتم: مادر دستت درد مي كند مي گفت: نه مادر من نمي توانم حقوق بگيرم و در خانه بشينم و اين قضيه مرا رنج مي دهد. و بعد از ان با دست شكسته مي رفت و به بچه ها آموزش مي داد. عليجان اصالتي : در عمليات رمضان قبل از اينكه به ميدان مين برسيم برادري سرش را بلند كرده بود و داشت نگاه مي كرد. عراقي ها از كدام طرف مي آيند برادر سعيد ا... به او گفت: برادر سرت را بلند نكن ممكن است تير بخورد او در جواب گفت: من ديگر هرگز سرم را بلند نخواهم كرد. در همين هنگام تيري بر پيشانيش خورد او نقش بر زمين شد و وقتي كه داشت جان مي داد من تازه معني حرفش را كه هرگز سرم را بلند نخواهم كرد فهميدم. محمد قائمي : زماني كه سعيد ا... مسئول تربيت بدني سپاه بيرجند بود ، هر وقت فرماندهي سپاه آقاي رحيمي از او مي خواست كه اسامي افرادي را كه مي خواهند به جبهه اعزام شوند به او بدهد ، او در اول ليست اسم خودش را مي نوشت ولي آقاي رحيمي قبول نميكرد و ميگفت : ليستي كه در آن اسم شما باشد قابل قبول نيست چون به وجود شما بيشتر نياز هست . يك شب شورايي تشكيل داده بوديم تا در مورد مسائل انقلاب مشورت كنيم. يكي از منافقين خودش را انقلابي جا زده بود و مي خواست در شوراي ما شركت كند ولي سعيدا... موضوع را سريع فهميد و با شركت كردن او در جلسه شديداً مخالفت كرد و همين امر باعث شد با بعضي از اطرافيان درگير شود. جواد رضا قائمي : پس از آنكه برادرم سعيد ا...مجروح شده بود ، به او مرخصي داده بودند و او به خانه آمده بود . برادرهاي ديگرم هيچكدام درآن موقع در روستا نبودند . يكي در مشهد طلبه بود و ديگري در جبهه، تنها كسي كه درخانه بو د،اوبود . شبي ديدم سعيد ا... در خواب فرياد مي كشد ، مثل كسي كه بغضش گرفته باشد . رفتم واو را صدا زدم . او از خواب بيدار شد . گفتم : چه شده است ؟ گفت : خوب شد از خواب بيدارم كردي . گفتم : مگر چه شده است ؟ گفت : داشتم خواب مي ديدم كه در منطقه بستان مشغول دفاع هستيم تا دشمن داخل شهر نشود و تعداد پاسدارهايي كه آنجا بوديم تعدادمان انگشت شمار بود و در هر خيابان چند نفر بيشتر نبوديم . من ناگهان در محاصرة عراقيها قرار گرفتم و عرصه چنان تنگ شده بود كه چند قدمي بيشتر با عراقيها فاصله نداشتيم . من چون ديدم اسير عراقیها مي شوم ، لباس سپاه را در مي آوردم كه عراقيها متوجه شغلم نشوند و مرا كمتر اذيت كنند و در اين حين شما مرا از خواب بيدار كردي. جواد رضا قائمي : بعد از انقلاب زماني كه مي خواست شوراي روستا تعين شود شبي جلسه اي تشكيل شده بود و چند نفر براي انتخابات نامزد شده بودند و سعيد ا... يك نفري را كه آدمي درستي بود براي نامزد شدن معرفي كرده بود ولي افراد زيادي با او مخالفت كرده بودند ولي سعيدا... قاطعانه در مقابل آنها ايستاده . با آنها درگير شده بود و با وجود اينكه عضو رسمي سپاه بود و هميشه مسلح بود اسلحه اش را مخفي مي كرد تا مردم فكر نكنند او مي خواهداز زور استفاده كند . او با منطق با مردم بحث و گفتگو مي كرد . به هر حال آن شب بر اثر همين درگيريها جلسه به هم خورده بود . همان شب وقتي سعيد ا... به خانه آمد ناراحت به نظر مي رسيد . مادرم گفت : سعيدا... اين كارها را نكن ، كار دستت مي دهند . او گفت : مادر من از تهديدهاي آنها نمي ترسم و تا بتوانم جلو اينها مي ايستم و بعد اسلحه اش را از كمرش بيرون كشيد و گفت: اول امام زمان (عج) حامي من است و اگر نياز بود از اين اسلحه استفاده مي كنم. سلمه خسروي : روزي پسر كوچكم به خانه آمد و داشت گريه مي كرد پرسيدم چه شده است ؟ گفت : چند نفري جلو ام را گرفتند و مرا اذيت كردند . سعيد ا... فرداي آن روز رفته بود و با ان افرادي كه برادرش را اذيت كرده بودند دعوا كرده بود و آنها را تنبيه كرده بود . محمد حسن حسين زاده : وقتي از مرخصي دوباره به جبهه برگشته بود گفت: از خانواده نتوانستم خداحافظي كنم.گفتيم چرا هيچ گونه وسائلي همراهتان نياورديد ؟گفت من دوست دارم با همين لباس كه بر تنم هست شهيد شوم و مي خواهم دل از مال دنيا بكنم. محمد تقي خراشادي زاده : روزي شوراي قضايي حكم يكي از منافقين را صادر كرده بود و مي خواستند ، حكمش را اجرا كنند ما به او نصيحت كرديم كه شهادتينش را بگويد . و به جمهوري اسلامي ايمان بياورد ولي او امتناع مي كرد تا اينكه برادر سعيد ا... رفت تا با او در اين باره صحبت كند و بعد از 10 دقيقه برگشت و گفت : كار تمام شد . گفتيم كار تمام شد . گفتيم چه شد ؟ گفت : او ( منافق ) شهادتينش را گفت ، و به جمهوري اسلامي ايمان آورد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن حسین زاده : فرمانده گردان سیف الله لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در چهارم آبان ماه سال 1342 در شهرستان “بیرجند” به دنیا آمد. برای فراگیری قرآن به مکتبخانه مادربزرگش رفت. پدرش می گوید: کودکی زرنگ و فهمیده بود و با دیگر کودکانمان بسیار متفاوت بود. از همان کودکی ما را نصیحت می کرد. دوران ابتدای را در دبستان 17 شهریور "بیرجند" گذراند. وقتی از مدرسه می آمد با اینکه کودکی بیش نبود، اول وضو می گرفت و نماز می خواند، سپس غذا می خورد و بعد از آن تکالیفش را انجام می داد. دوران راهنمایی را ابتدا در مدرسه راهنمایی تدین بیرجند در سال 1354 شروع کرد، ولی به علت بحث با یکی از معلمانش مجبور شد مدرسه اش را تغییر دهد و به مدرسه حافظ رفت. بعد از گذراندن دوره راهنمایی ترک تحصیل کرد. در مغازه با پدرش کار می کرد و گاهی به کارهای بنایی می پرداخت. دبیرستانش جبهه بود. به او می گفتم: چرا مدرسه نمی روی؟ برو درس بخوان. می گفت: مدرسه من فعلا بسیج است. اول به بسیج رفت و پس از مدتی که در آنجا بود، به سپاه پیوست. در دوران انقلاب با شرکت در راهپیمایی ها، اعلامیه ها را بین دوستانش توزیع می کرد. در اوایل انقلاب برای کمک به مستضعفین در ستادی به نام ستاد حمایت از مستضعفین که عده ای از جوانان مخلص و مؤمن بودند، کمک های مردم را جمع آوری می کردند و شبها به خانه محرومین می بردند. به روحانیت به جهت تقدس مذهبی که داشتند، علاقه زیادی داشت و در پای منبرشان حاضر می شد و از روضه آنها بهره می برد. اوقات فراغت خود را ورزش می کرد و به نماز جماعت می رفت. بسیار به مسجد می رفت و در روضه خوانیها شرکت می کرد. خدمت سربازی را در سپاه گذراند. مسئول پایگاه اسدآباد بود. بین اهل تسنن و تشیع انس و الفت برقرار می کرد. خیلی دوست داشت به مستضعفین کمک کند و آرزو داشت هیچ مستضعفی باقی نماند. موقعی که می خواست غذا بخورد به مادرش می گفت: اول مقداری غذا بدهید برای همسایه ها ببرم. خودش بعد از اینکه غذا را می برد، غذا می خورد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. شهید درباره جنگ می گوید: ما باید برای اسلام و انقلاب بجنگیم، امام در سال 1342 فرمودند که سربازان من اکنون در شکمهای مادرانشان هستند، من هم که در سال 1342 متولد شده ام از همان سربازان امام هستم. او در بیشتر عملیات از جمله: عملیات بدر، خیبر، میمک، فتح المبین، بیت المقدس و والفجر 8 حضوری فعال داشت. مسئولیت او در جبهه فرماندهی گردان سیف الله از لشکر 5 نصر بود. برادر شهید می گوید: حسن در جمع فرماندهان که آقای محسن رضایی نیز در آنجا حضور داشتند، پس از پذیرش یک مسئولیت خطیر که دیگران حاضر به پذیرش آن نبودند، در مورد فتح یک منطقه بسیار مشکل اظهار داشت که پذیرش این مسئولیت به مصداق این است که انقلاب کردن آسان است، ولی انقلاب را حفظ کردن و انقلابی ماندن مهم است. او در جبهه غرب از ناحیه پا و در عملیات خیبر از ناحیه گوش و در عملیات رمضان از ناحیه دست و در عملیات بدر از ناحیه پهلو مجروح شد. مادر شهید می گوید: وقتی صدای قرآن خواندن حسن را می شنیدم، قلبم روشن می شد. شبها دور لامپ اتاقش دستمال می پیچید تا ما بیدار نشویم و در اعماق شب برای خود، دعا و قرآن و نماز شب می خواند و نمازش هیچ وقت ترک نمی شد. یک چراغ قوه مطالعه را با طلق به نحوی درست کرده بود که وقتی روشن می شد، مشخص نمی شد که کسی در خانه هست یا نه! به من می گفت: مادر لباس هایم را با وضو بشویید چون بر روی آن آرم سپاه است. شهید در نوشته هایش از خوابی که دیده بود، این گونه نقل می کند: انشاالله خوابی که دیده ام خیر باشد. خواب این بود: فرشته ای که به شکل یکی از برادران سپاه با لباس فرم سپاه در آسمان در حال پرواز بود، دیدم. من بر روی زمین بودم و نگاهش می کردم و بلند می خندیدم و به او می گفتم: بیا پایین، می افتی. ناگهان یک گلوله توپ از طرف دشمن به طرفش شلیک شد، ولی به وی آسیبی نرسید و گلوله در هوا منفجر شد و این فرشته سریع به روی زمین در کنار ما پایین آمد. من با صدایی بلند خنده می کردم که حتی کسانی ک در اتاق کنارم بودند، خنده را بر لبم دیدند. ناگهان در همین موقع از خواب پریدم و برادران گفتند: در خواب خنده می کردی. من خوابم را تا کنون تعبیر نکردم، ولی وقتی که به کتاب تعبیر خواب مراجعه کردم و خوابم را خوب تعبیر کردم، طبق جواب کتاب، تعبیر کردم که خیر است، انشاالله. یعنی اینکه اگر سعادت را پیدا نمایم، مرگم نزدیک است. از خداوند می خواهم که مرگم را شهادت در راهش قرار بدهد و خداوند از گناهانم در گذرد و از تمام کسانی که مرا می شناسند، طلب بخشش دارم. محمد حسن حسین زاده در 22 بهمن 1363 در عملیات والفجر 8 در بندر فاو عراق بر اثر اصابت گلوله به سر، به شهادت رسید. پیکر شهید حسین زاده بعد از انتقال به زادگاهش در گلزار شمار ه 1" بیرجند" به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد محمودی : فرمانده اطلاعات وعملیات لشگر ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحيم ولنبلونكم بشي ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبته قالوا انا لله و انا اليه راجعون –قرآن کریم سپاس وستايش مخصوص خداوندي است كه حضرت ختمي مرتبت را براي هدايت بشر فرستاده و دين اسلام را براي مسلمين زنده وجاوداني نمود . قرآن را جهت هدايتهاي بشر قرار داد و ائمه معصومين را مربياني قرار داد . براي چند صد سال نور اسلام در زير ابر استعمار و استثمار و ناداني ها بود . عزيزان و بزرگ مردان شهيد شدند تا اينكه به عنايت خاص حضرت امام زمان (ع)اسلام حيات ديگري يافت. مردم از بركت وجود امام زمان و نايب برحق ايشان آقاي امام خميني متحول شدند و مزه لقاء الله را چشيدند و به قول حضرت آقاي دستغيب اين ملت عزيز الهي شده است و اينك در اين درياي بي كران و اين اقيانوس انسانها الهي بنده اي سر تا پا گناه چگونه ادعا كند كه من هم شهيد مي شوم. اگر رحمت خدا نباشد و خداوند بخواهد با عدالت خود با من رفتار كند. واي از آن روزي كه فرياد رسي جز خدا نيست. سبحانك اني كنت من الظالمين سخني با برادران پاسدار: اي سربازان امام زمان اين دنيا مي گذرد همچنان كه بر ديگران گذشت تا مي توانيد توشته آخرت برداريد. راه درازي در پيش داريد .اين دنيا بوده و خواهد بود ،در راه خود سازي گام برداريد، از امام امت جدا نشويد. با امام به سوي پروردگار برويدو از روحانيون متعهد خط امام جدا نشويد . چند كلامي با والدين رنجيده ام : من شرم دارم از شما چون شما خيلي برايم زحمت كشيده ايد من نتوانستم براي شما در اين دنيا جبران كنم اميدوارم خداوند به شما پاداش بدهد و صبر كنيد كه خدا صابران را دوست دارد. از خانواده ام هم طلب مغفرت مي نمايم زيرا همسر خوبي نبودم اميدوارم مرا ببخشيد... محمد محمودی

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن جهانیان : قائم مقام فرمانده گردان یاسین لشگر5نصر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات احمد علي رضائي : گروهي از خواهران براي خواندن دعاي توسل در محل زينبيه مجلس گرفته بودند چون روز جمعه بود، دعاي سمات در آن محل خوانده شد. از شهيد جهانيان خواسته بودند كه به آنجا بروند و ايشان هم به آنجا آمدند و پس از خواندن دعا و توسلات و روضه اي از روز عاشورا و حضرت زينب (س) براي پيروزي رزمندگان سلامتي امام و پيدايش مفقودين و آزادي اسرا دعا كردند. اين دعا را هم در حق خودشان كردند كه: خدايا بمن توفيق بده كه خبر سلامت يا شهادت مفقودالاثر ها را به خانواده هاي ايشان برسانم، يا مراهم به آنان ملحق كن كه ديگر از روي مادران و پدران آنها خجالت نكشم. در اين باره خدا را به درهاي دل زينب (س) قسم دادند و ديديم كه چگونه خداوند دعاي ايشان را اجابت كرد كه هيچگونه اثري بعد از شهادت به ما نرسيد عباس اخلاقي پور : يك روز داخل اتاق نشسته بوديم. پدري آمد و به شهيد جهانيان گفت: پسر من مفقودالأثر است. اگر اجازه مي دهيد. من خودم براي پيدا كردن جسد او به جبهه بروم. وي با چهره اي غمگين گفت: پدرجان فرزندتان در راه خدا رفته است، شما بايد در راه خدا صبر داشته باشيد . بعد از اينكه آن پدر رفت شهيد جهانيان به من گفت: به خدا قسم خيلي براي من سنگيني است كه يك پدري اين طور با من حرف مي زند از من چنين خواهش را مي كند، بعد از شهيد جهانيان براي جستجو و پيدا كردن مفقودالاثر در جبهه مأمور شد عباس جهانيان : چند شب قبل از عمليات والفجر يك به همراه شهيد به شهر شوش، رفته بوديم در خانه يكي از بچه هاي بشرويه بنام استاد علي شريفي بوديم. حسن آقا، به من گفتند: چند روز بيشتر به عمليات نمانده، بهتر است يك تماسي با خانواده بگيريم و يك غسلي هم بكنيم، چون ممكن است بعداً جايي براي غسل شهادت پيدا نكنيم وقتي غسل كرد دعا كرد و گفت: خدايا مرا جزء مفقودالأثرها قرار بده و در همان عمليات ايشان مفقودالأثر شد. چند ساعت قبل از عمليات والفجر يك داخل كانال در كنار حسن خوابيده بودم. ناگها ن حسن آقا از خواب پريد و گفت: نمي دانم كدام يك از بچه ها عطر به سر و صورتم پاشيد تو كسي را نديدي؟ من گفتم كه نه كسي را نديدم كه اينجا باشد از هر كدام از بچه ها سؤال كردند، آنها هم اظهار بي اطلاعي مي كردند، ايشان فكر كردند شايد معاونش كه بچه شوخ طبعي هم بود اين كار را كرده است. بلا فاصله او را صدا زدند و گفت: حاج آقا قدياني اين جا هم دست از شوخي برنمي داري آقاي قدياني هم از اين مسأله بي اطلاع بودند. عباس اخلاقي پور : يك شب بنده نگهبان بسيج بودم، شهيد حسن جهانيان به من گفتند: شما اينجا باش من بر مي گردم، دير وقت بود كه ايشان برگشتند، بنده سؤال كردم كه تا اين موقع شب كجا بوديد ؟ ايشان گفت: رفته بودم از خانواده هاي شهدا سركشي كنم.كه اگر مشكلي دارند شريك و غمخوارشان باشم. يك بار موقعي كه به منطقه نيرو اعزام داشتيم . پيرمردي را در ميان جمعيت بدرقه كننده ديدم كه به شدت گريه مي كرد . جلو رفتم و از او پرسيدم : پدر جان چرا اين قدر گريه مي كنيد اگر رفتن فرزندت آن قدر برايت سنگين است من از آقاي جهانيان خواهش كنم كه از رفتن فرزندت جلوگيري كند پيرمرد با بغضي كه در گلو داشت گفت : گريه من براي فرزندم نيست بلكه براي غمخوارمان است گفتم : منظورت كيست .گفت : منظورم برادر جهانيان است چون بعد از خدا او اميد ما روستاييان است او هر ماه به ما سر مي زند و برايمان برنج و روغن مي آورد . اگر او شهيد بشود ما ديگر اميدي نداريم . صديقه جهانيان: يك بار در محل زينبيه، بشرويه مجلس روضه اي گرفته بوديم و چون روز جمعه بود شهيد حسن جهانيان را دعوت كرده بوديم كه آنجا دعاي توسل بخوانند. ايشان آمدند و دعاي توسل را خواندند و پس از اتمام دعاي توسل براي سلامتي رزمندگان اسلام دعا كردند. ايشان درباره خودشان اينطور دعا كردند كه: خدايا به من توفيق بده كه خبر سلامت يا شهادت، تمام مفقودالأثرها را به مادرانشان برسانم و يا مرا هم به آنها ملحق كن، كه ديگر از روي مادران و پدراني كه خبر مفقود الأثرانشان را از من مي گيرند، خجالت مي كشم و خدا را به دردهاي دل حضرت زينب قسم دادم كه توفيق شهادت را نصيبشان كند. عباس اخلاقي پور: شب قبل از شهادت حسن جهانيان، ما در خدمت ايشان مراسم زيارت عاشورا داشتيم. ايشان بعد از دعا تا نيمه هاي شب مشغول رازو نياز بود، بنده گفتم: فردا عمليات داريم و الأن هم دير وقت است شما بايد استراحت كنيد، ايشان گفت: عشق امام حسين (عليه السلام) و امير المؤمنين مرا بي تاب كرده است و آرزويم زيارت قبر سالار شهيدان است من نمي توانم بخوابم. علي طاووسي : يك شب نيمه هاي شب در منطقه با بچه ها يك جايي نشسته بوديم، ديديم در تاريكي شب يكي مي آيد، وقتي جلو تر آمد ديدم حسن جهانيان است يك ساك مشكي هم دستش بود پرسيدم: حسن آقا چه آورده اي؟ گفت: بياييد برايتان پول آورده ام. پرسيدم: از كجا؟ گفت: مساعده است كه برايتان فرستاده اند. به هر يك از بچه ها مقداري پول داد و گفت: برويد به خانواده هايتان سر بزنيد. بعدها فهميدم كه مبلغ زيادي از اين پولها مال خودش بود و بقيه را از بين مردم جمع آوري كرده بود و براي ما آورده بود. سكينه مرادي : شهيد حسن جهانيان موتوري داشتند كه اغلب بچه هاي بسيج از آن استفاده مي كردند. بنده به ايشان گفتم: شما كه موتور را لازم نداريد، آنرا بفروشيد. ايشان گفت: من اگر اين موتور را بفروشم بچه هاي بسيج فكر خواهند كرد. بخاطر اينكه آنها از آن استفاده مي كنند آنرا فروخته ام. پس بگذاريد بچه ها از آن استفاده كنند. علي طاووسي : در عمليات والفجر يك بر اثر اصابت مستقيم گلوله به قلبش به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نصرالله ترابی : فرمانده گردان سيف الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم بهمن 1342 در روستای حسین آباد از توابه شهرستان نهبندان به دنیا آمد. در کودکی مادر خود را از دست داد. از خردسالی به دامداری و کشاورزی مشغول بود. دوران ابتدایی را در مدرسه حسین آباد گذراند. بعد از آن به علت نبودن مدرسه راهنمایی در روستا و مشکلات اقتصادی خانواده، ترک تحصیل کرد. اوبرای کار به شهرهای بیرجند، کرمان و تهران رفت و در آنجا به کارگری و مدتی به دست فروشی مشغول بود. بسیار صمیمی و خاضع بود. از دوران کودکی در مراسم مذهبی از جمله در عزاداری سرور شهیدان ابا عبد الله الحسین (ع) شرکت می کرد و اشتیاق زیادی هم برای شرکت در این مراسم داشت. در فعالیتهای مذهبی و اجتماعات مذهبی از قبیل نمار جمعه و برنامه های مذهبی دیگر فعالانه شرکت می کرد. در دوران انقلاب از اولین کسانی بود که به مبارزه با حکومت ستمکار شاه پرداخت ،عکسهای امام را به روستا می آورد و به در و دیوار نصب می کرد و اعلامیه ها و فرامین امام را پخش می کرد. دوران سربازی خود را در سپاه گذراند و بعد از آن عضو رسمی این نهاد شد. در سن 21 سالگی ازدواج کرد که پس از عقد فقط سه ماه با هم بودند و پس از آن به جبهه رفت. هدف و انگیزه او رفتن به جبهه، دفاع از مملکت اسلامی و احساس وظیفه شرعی بود. در این مورد قصد قربت و اخلاص را در سرلوحه کارش داشت. جبهه که رفت هرجا نیاز به جانفشانی بود،اوحضورداشت. نصر الله ترابی در 25دیماه1363 در عملیات بدر، در منطقه هور الهویزه به شهادت رسید. پیکر او در منطقه عملیاتی جا ماند تا در اول اسفند 1373 کشف و به بیرجند انتقال یافت و پس از تشییع باشکوه توسط مردم قدر شناس، در مزار سید الحسین (ع) روستای حسین آباد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن باقری : قائم مقام فرمانده گردان تخریب لشکر پنج نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بستم آذرماه سال 1343 در روستای رقّه در شهرستان فردوس به دنیا آمد. در مقایسه با کودکان دیگر فعال و پر جنب و جوش بود.دوران ابتدایی را در دبستان 22 بهمن فعلی روستای رقّه گذراند. قبل از انقلاب شعار «مرگ بر شاه» می نوشت و به بچه ها یاد می داد که بگویند: «مرگ برشاه» شب ها در روستاها عکس ها و اعلامیه های امام را پخش می کرد و با ضد انقلاب در روستای رقّه درگیر بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با توجه به سن و سال کمی که داشت، تمام وقت خود را صرف مسایل انقلاب و بسیج می کرد. از کارهای روزمره بریده بود و گاهی هفته ای یک مرتبه هم به خانه نمی آمد. نگهبانی می داد، شعار می نوشت و در امر جذب نیرو و آموزش آن ها فعالیت می کرد. با شروع جنگ تحمیلی به خاطر عشق به اسلام و فرمایش امام به جبهه رفت و در عملیات بستان شرکت نمود. بعدها در عملیات دیگری از جمله: عملیات بیت المقدس، والفجر مقدماتی، والفجر 1، و الفجر 2، و الفجر 10 و کربلای 5 به عنوان بسیجی شرکت کرد و چندین مرتبه مجروح شد. پس از آن عضو ثابت کادر بسیج سپاه پاسداران فردوس گردید. مدتی به عنوان مسئول پایگاه بسیج روستای آیسک فردوس انجام وظیفه نمود. پس از آن عضو رسمی سپاه پاسداران فردوس شد و برای گذراندن دوره ی آموزش نظامی به مرکز آموزش سپاه خراسان رفت. سپس در واحد تخریب لشکر 5 نصر خراسان به خدمت مشغول و به سمت قائم مقامی فرمانده گردان تخریب لشکر پنج نصر منصوب شد. در پشت جبهه مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. او فقط به یک بعد از دین که جهاد در راه خدا بود عمل نمی کرد بلکه به تمام ابعاد دین مقید بود .با خانم فاطمه ایوب زاده پیمان ازدواج بست که ثمره ی این ازدواج یک دختر بود و ده روز بعد از تولدش فوت کرد. حسن باقری فقط از خدا استعانت می جست و توکلش به خدا بود. شجاع و صبور بود. بحرانی ترین مشکلات را به حساب نمی آورد. پدرش را زمانی از دست داد که در جبهه بود، برای ختم ایشان به روستا آمد و سپس به جبهه برگشت. بعد از مدتی همچنین مادر و سپس تنها فرزندش ـ که ده روزه بود ـ را نیز از دست داد، اما باز هم به جبهه رفت. با توجه به همه ی این مشکلات، شهید احساس نگرانی و ناراحتی نمی کرد، با همان عزم راسخ در مقابل مشکلات ایستادگی کرد و جبهه را از دست نداد و تا زمان شهادت در جبهه ماند. حسن باقری در تاریخ 9/11/1365 و بعد از عملیات کربلای 5 در منطقه ی شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه ی رفیع شهادت نایل و پیکر مطهرش بعداز حمل به زادگاهش، در بهشت حسین روستای رقّه دفن گردید. اودر وصیت نامه ی خود می گوید: «اکنون که برای چند سالی است که این فیض عظیم نصیبم شده تا در جبهه های حق علیه باطل خدمت کنم، خدای بزرگ را شکر می کنم که ما را از کسانی نیافرید که در برابر خون شهدا ساکت بنشینیم و لیاقت همان را به ما داد که راه شهدا را که همان راه امامان است بشناسیم و آن را بپیماییم و مپندارید که این را کورکورانه و از روی هوی و هوس انتخاب کرده، بلکه از وقتی که در قلبم احساس کردم. این را انتخاب کردم.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسن میر رضوی : قائم مقام فرمانده گردان یاسین لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات علي اكبر قلي زاده: بعد از هفت روز مقاومت در مقابل دشمن گردان ما كه فرمانده آن برادر بزرگوار سيد حسن مير رضوي بود براي استراحت به عقب آمد و در كنار رودخانه كه آن جا به استراحت مشغول بوديم كه خبر دادند دشمن بعثي پاتك سنگيني دست زده . بلافاصله برادر مير رضوي نيروها را جمع كرد و گردان ما دوباره به خط مقدم رفت . ايشان در رودخانه غسل شهادت كردند و با چهره بشاش نيروها را به مبارزه با دشمن دعوت كردند و در همين مقاوت ،ايشان به خيل شهدا پيوستند . محمد علي بخشايش : قبل از انقلاب ما يك جلسه مذهبي داشتيم و مرتب در منزل يكي از اعضاء جلسه برگزار مي شد . يك شب كه جلسه در منزل برادر پارت بود و هر كدام يك حديث مي خوانديم . اتفاقاً در همان شب تعداي از نيروهاي ساواك از محل اين جلسه اطلاع پيدا كرده بودند و وارد جلسه شدند . آن لحظه زماني بود كه برادر مير رضوي بايد حديث مي خواندند من احساس كردم با آمدن نيروهاي ساواك جلسه بر هم مي خورد و يا آقاي مير رضوي موضوع بحث را عوض مي كنند . ولي با كمال تعجب ديدم برادر مير رضوي با علم به اينكه ساواكيها در جلسه حضور دارند حديث خودشان را خواندند و جلسه ادامه پيدا كرد .بعد از جلسه چند نفر از شركت كنندگان توسط ساواك دستگير شدند . بعد از اين جريان من و آقاي مير رضوي به شناسايي نفوذيها ساواك در جلسات خود مأمور شديم كه آقاي مير رضوي در اين راه تلاش زيادي كردند سيد حسن برومند : يك شب به اتفاق برادر ميررضوي در منزل برادر بني اسد نشسته بوديم. حدود ساعت 12/30 از منزل آقاي بني اسد كه خارج شديم. برادر ميررضوي سوار موتور شد و گفت:چون فردا صبح زود مي خواهم به جبهه بروم، قصد دارم جهت وداع با شهداء به گلزار اين عزيزان بروم و با آنها خداحافظي كنم. به ايشان گفتم: اين وقت شب خوب نيست تنها برويد، اجازه بدهيد من هم همراه شما بيايم يا اينكه فردا صبح برويد. در اين لحظه گفت: نه مي خواهم تنها بروم و در همان حال دست به گردن من و حاج اسماعيل بني اسد انداخت وگفت: برادر برومند ديدار به قيامت.اين آخرين ديدار من با شما در اين دنيا است و در حالي كه گريه مي كرديم از هم جدا شديم.ايشان به سمت مزار شهداء رفت وروز بعدش هم به جبهه اعزام شد و چندي بعد خبر شهادتش را آوردند. اسماعيل عباسجو: گاهي اوقات سيد حسن در تنهايي عكس برادر شهيدش را روبه روي خود قرار مي داد و با او درد و دل مي كرد . يك روز كه من ايشان را در اين حال ديدم گفت : دلم نمي خواهد مثل شهيد بهشتي و شهيد رجايي بدنم بسوزد و يا حداقل مثل برادرم سيد جواد كسي نتواند بدنم را شناسايي كند. سيد عبد الله مير رضوي : سيد حسن به محرومين ومستضعفين كمك مي كرد .وقتي از او سوال كردم :عمو جان اگر شماخودت خواستي ازدواج كني آياكسي هم به شماكمك مي كند. گفت: عمو ما هم خدايي داريم حتما" خداكمك مي كند . يك بار سيد حسن رادعوت كرديم منزل ، منتظر ايشان بوديم كه بيايد چند لحظه اي با هم باشيم ايشان آمدند با پوتين سر سفره نشستند. گفتم عمو جان پوتين هايت رادر بياورتا پاهايت هوا بخورد،گفت:نه عمو جان اگر پوتين هايم رادر بياورم ممكن است راحت بنشينم وخستگي بر من غلبه كند و اكنون من در حال مأموريت هستم بايد شام را زود بخورم و به پاسگاهها سركشي كنم . در همان حالت شام را خورد . گفت: ديگر نمي نشينم چون كسل مي شوم واز مأموريتم بازمي مانم . لذا زود خداحافظي كرد ورفت . محمد علي بخشايش : برادر ميررضوي و برادر صبوري مقداري مواد منفجره غنيمتي بدست آورده بودند.اين مواد را براي آزمايش به داخل كوهستان مي برند. در حين آزمايش مواد منفجر مي شود از جايي كه خداوند مي خواهد آنها را براي جنگ نگه دارد آسيبي به آنها نمي رسد. ربابه السادات مير رضوي : يك روز برادرم سيد حسن به منزل ما آمد و مرا صدا زد و گفت ك خواهر بيا چند لحظه اي پهلوي من بشين. من هم رفتم و كنار او نشستم. آن روز حدود يك سال بود كه تقريباً از شهادت برادر كوچكترم مي گذشت وما هنوز ناراحتي روحي و رواني داشتيم . ايشان بعد يك تكه كاغذ از جيبش در آورد و چند بيت شعري را كه بر روي آن نوشته بود برايم خواند يك بيت آن چنين بود . ((خواهر بي قرار من صبر تو با خدای من )) بعد از شهادتش متوجه شده بودم كه آن روز برادرم مرا براي چنين روزهايي مي خواسته كه آماده كند . سيد محمد مير رضوي: حدود دو سه سالي بود كه حساب سالمان را مشخص نكرده بوديم. يك روز سيد حسن (پسرم) به خانه آمد وگفت: بابا اگر شما حساب سال نداشته باشيد، خمس و زكات ندهيد نانتان حرام است. سيد محمد مير رضوي : خانم يكي از اطرافيان ( خانم آقاي محمد موسوي) پس از شهادت پسرم سيد حسن يك شب خواب ديده بود و چنين نقل كرد و گفت: در عالم خواب ديدم كه سيد حسن و سيد جواد سوار بر اسب سفيدي هستند.بر روي اسب شال سبزي انداخته شده بود و هر كدام از آنها هم يك بيرق سبز در دست داشتند و در مسير راه خانكوك_ علي آباد در حال حركت هستند وقتي به من رسيدند پرسيدم حسن آقا كجا مي رويد؟ حسن آقا گفت : به جبهه مي رويم و اين اسب و بيرقها را امام حسين (ع) به ما داده است. علي اكبر قلي زاده: در عمليات والفجر3 ( آزادسازي مهران ) گردان ايشان (سيد حسن مير رضوي ) خط شكن بود . پس از اينكه خط تثبيت شد . نيروهاي ايشان براي استراحت به پست خط منتقل شدند . و در همين حين دشمن پاتك زد و مجدداً برادر مير رضوي نيروهايش را به جبهه آورد . ايشان غسل شهادت كرده بودند و لباس نو به تن داشت و در هنگام دفع پاتك دشمن مجروح شد با توجه به اينكه خون زيادي از ايشان رفته بود ايشان مقاومت مي كرد و با اصرار فراوان ايشان را سوار آمبولانس كرديم تا به بهداري منتقل شوند . پس از چند لحظه گلوله خمپاره به ايشان اصابت مي كند و ايشان به درجه رفيع شهادت نائل مي شوند. علي اكبر قلي زاده : در يكي از پاتكهايي كه دشمن كرده بود ، ناكام ماند و مجبور به فرار شد. يكي از خودروهاي دشمن پشت خاكريز جا مانده بود، اما اما بعلت آتش سنگين دشمن ، هيچ كس نمي توانست آن طرف خاكريز برود. سيد حسن ميررضوي با خونسردي تمام از خاكريز غلط زد و خود را به آن خودرو رساند و آن را به اين طرف خاكريز منتقل كرد. سيد عبد الله مير رضوي : شهيد سيد حسن ميررضوي قبل از انقلاب، اعلاميه هاي حضرت امام (ره) را به خانه مي آوردند و بوسيله اتو آنها را به شكل اپل درست مي كرد و روي شانه هاي لباسش مي دوخت و آنها را به همان وسيله به شهرهاي ديگر نيز منتقل مي كرد. سيد عبد الله مير رضوي : يك بار سيد حسن ميررضوي به من تلفن زد،بنده به ايشان گفتم: عمو جان دوستان تو همگي آمده اند،شما چرا با اينكه 45 روز از رفتنت گذشته ، نمي آيي؟ حسن گفت: عمو جان من به ديگران كاري ندارم، تا وقتي منطقه به من نياز داشته باشد من اينجا هستم، اگر خدا خواست شهيد خواهم شد و اگر هم شهيد شدم دوست دارم بدنم بسوزد و خاكسترم را آب ببرد. در زمان رياست جمهور ي بني صدر ملعون سيد حسن مير رضوي به كردستان اعزام شده بود . وقتي برگشت از ايشان در باره اوضاع كردستان سئوال كردم ايشان گفت:كردستان الان خيلي شلوغ است.منافقين وگروهكهاي ضد انقلاب در آنجا نفوذ كرده و كموله دموكراتها هم آنجا هستند .متأسفانه بني صدر دستور داده است كه به ما تجهيزات و سلاح ندهند ولي به هر حال ما مأموريتمان را انجام مي دهيم حتي اگر با دست خالي باشد . حسن رباني : در سال 1357 علي رغم اين كه امام خميني (ره) اعلام كرده بودند كه به جاي جشن ميلاد امام زمان (عج) براي شهداي انقلاب مجالس عزا و سوگواري به پاي كنند يك مرتبه با خبر شديم كه جشن مفصلي براي ولادت امام زمان (عج) در اسلاميه فردوس تدارك ديده شده است. ما تعدادي از دوستان از جمله برادر صبوري و برادر مير رضوي را جمع كرديم و قرار شد در جلسه اي تصميم گيري كنيم كه با اين جشن چه برخوردي بكنيم. به بهانه اينكه براي مسجد جواد الائمه مي خواهيم سنگ جمع كنيم همه سوار كمپرسي شديم و به طرف كنگره كوه به معروف به غار فريدون زال است حركت كرديم و آنجا تشكيل جلسه اي داديم و تصميم بر اين گرفتيم كه تعدادي از اين برادران از جمله برادر مير رضوي در آن جشن شركت كنند و اين مجلس را با خاموش كردن برق به هم بزند وقتي منبري شروع به خطابه مي كند اين دوستان ما برنامه خود را اجرا مي كنند و مجلس را به هم مي ريزند اگر چه بعد ما توسط ساواك دستگير و يك ماهي را در بازداشت بودند . مجيد مصباحي : سيد حسن ميررضوي در عمليات مهران معاون گردان ياسين بود. شب اول عمليات گردان ياسين به خط زد و موفقيت خوبي به دست آورد و چون قرار بود تعويض شود لذا گردان را به عقب برمي گردانند. ازطرفي در خط عراقيها فشار زيادي آورده بودند به نحوي كه سردار قاليباف به گردان ياسين دستور داده بودند كه دوباره به خط برگردند. چون فرمانده گردان قاسم حيدري شهيد شده بود، سيد حسن به تنهايي گردان را به خط برده بود. وقتي نيروهاي گردان پشت خاكريز رسيده بودند، ديده بودند كه لوله هاي تانك عراقيها روي خاكريز قرار گرفته است. جنگ تن به تن با عراقيها شروع مي شود. در همين حين سيد حسن ميررضوي مجروح شد و ايشان را به آمبولانس مي برند كه به عقب انتقال بدهند. آمبولانس وقتي حركت مي كند، در بين راه مورد اصابت گلوله هاي عراقي قرار مي گيرد و آتش مي گيرد و سيد حسن در حال كه نصف بدنش مي سوزد به شهادت مي رسد. عليرضا خراساني : زمان انقلاب يك روز به من گفت: آقاي خراساني آمادگي داري كه تعدادي اعلاميه به شما بدهم ببري و داخل مسجد بگذاري؟ گفتم: بله. اعلاميه ها را گرفتم و زير لباسم پنهان كردم .به من گفت: از كوچه پشت گاراژدارها برو و اعلاميه ها را روي جا مهري مسجد بگذار و سريع از مسجدخارج شو كه كسي شما را نبيند. من نيز اين كار را انجام دادم. ن .م زال : زماني كه سيد حسن مسؤول آموزش سپاه فردوس بود و يك شب را در خارج از شهر سپري كرديم و صبح زود به طرف شهر راهپيمايي خود را آغاز كرديم. يادم مي آيد كه سيد حسن شعاري عليه بني صدر سروده بودند و نيروها هنگام ورود به خيابان اصلي شهر اين شعار را با صداي بلند مي خواندند. بكار بردن اين شعار در آن مقطع در بيداري مردم شهرستان فردوس تأثير زيادي داشت. حسن رباني : آخرين دفعه اي كه سيد حسن مير رضوي به جبهه رفتند شب قبلش منزل ما بودند. ما ايشان را از منزل تا استاديوم تختي مشهد بدرقه كرديم. وقتي براي آخرين دفعه از من خداحافظي كرد، گفت: رباني، من دوست دارم اگرخداوند شهادت را نصيب من كرد مثل شهيد بهشتي بدنم بسوزد. اتفاقا"همانطور كه مي خواست شهيد شد. ابتدا مجروح مي شوند وقتي ايشان را به عقب جهت درمان منتقل مي كنند آمبولانس مورد اصابت خمپاره قرار مي گيرد و آتش مي گيرد و آقاي ميررضوي با بدن سوخته به فيض شهادت مي رسد. يك شب خواب ديدم كه رفتم به بهشت اكبر فردوس براي زيارت اموات. همين جايي كه اكنون مزار شهيد دادرس هست. ديدم در آنجا يك قاليچه اي (به قول معروف مثل قاليچه حضرت سليمان) پهن است و حدود دوازده نفر از شهدا كه تا آن زمان به شهادت رسيده بودند روي اين قاليچه نشسته اند. من رفتم نزديك پس از سلام و احوالپرسي سؤال كردم: شما چكار مي كنيد؟ گفتند: ما اينجا جمع شديم برويم كربلاء همه شهداي فردوس آنجا بودند. شهيد يكتانژاد هم كه مزارش دورتر است آنجا بود. يكي ديگر از شهدا كه مزار وي در پشته قا ليچه است ايشان هم آنجا بود. به آنها گفتم شما كه مي رويد كربلاء رسم است كساني كه كربلا مي روند يك نفر هم براي چاووشي خواندن با خودشان مي برند. شما هم مرا با خودتان ببريد تا برايتان چاووشي بخوانم. آنها گفتند: نمي شود شما با ما بيايد شما تذكره نداريد. فعلا" تذكره ما صا در شده من همين طور به سمت آنها مي رفتم ديدم اين قاليچه پرواز كرد به سمت آسمان و رفت بالا و آنها براي من دست تكان مي دادند و بالا مي رفتند آخرين مرحله اي كه سيد حسن مير رضوي مي خواستند به جبهه بروند نزد من آمد و گفت: مبلغ دو هزار تومان پول پس انداز دارم. مي خواهم خمس آن را پرداخت كنم بعد به جبهه بروم من مبلغ 400 تومان از پول ايشان را گرفتم و به دفتر وجوهات امام (ره) تحويل دادم و رسيدش را گرفتم كه هنوز آن رسيد هم در نزد من موجود مي باشد. حسن رباني: جلسه اي داخل سپاه فردوس برگزار شد برادر دادرس دراين جلسه يك پيشنهادي دادند به اين صورت كه ما از اين به بعد چون جنگ داريم و جنگ هم شهادت دارد، بياييد با هم پولي جمع كنيم يك قطعه زمين خريداري كنيم مخصوص دفن شهدا و اين پيشنهاد را همه شركت كنندگان در آن جلسه قبول كردند .بعد ما با ماشين رفتيم اطراف شهر فردوس دوتا قبرستان معروف بود يكي همين قبرستاني كه هم اكنون بهشت اكبر ناميده مي شود و بهشت شهداء است و يك قبرستان ديگر هم در پشت چنجه بود بعضي دوستان نظرشان اين بود كه در پشت چنجه يك بلندي هست، مزار شهدا را روي آن قرار دهيم. اما بعضي هاي ديگر گفتند: آنجا دور است. به هر حال همين جاي كه اكنون مزار شهدا است انتخاب شد. اينجا يك قطعه زمين شخصي بود. بچه ها گفتند: پول جمع كنيم آن را بخريم و ضميمه قبرستان كنيم. اين قطعه زمين مخصوص شهداء بعد از اين شهدا را در اين مكان دفن كنيم. اولين كسي كه پول داد يادم چقدر بود 500 يا 1000 تومان شهيد دادرس بود بعداً شهيد مير رضوي پول دادند و سپس شهيد صبوري و ديگران هم كمك كردند 6 هزار تومان جمع شد و اين زمين خريداري شد و الآن مزار شهداء است. جالب است بدانيم اولين كسي كه پيشنهاد داد و پول هم داد براي خريداري اين زمين همين شهيد بزرگوار دادرس بود. كه اولين كسي هم بود كه در اين زمين دفن شد. سيد هاشم مير رضوي: يكي از همكاران كه بچه بشرويه است خاطره اي را از سيد حسن براي من اين گونه نقل مي كرد : يك شب در بسيج محل با سيد حسن نگهبان بوديم پاسي كه از شب گذشته بود يك دفعه صداي زمزمه اي مرا متوجه خويش كرد. به جستجوي صدا پرداختم تا ببينم از كجا مي آيد! در چند قدمي من چاله سرويسي بود كه خودرو ها را تعويض روغن مي كردند. وقتي به طرف چاله رفتم ديدم سيد حسن درون چاله رفته و سر به سجده گذاشته و با خداي خويش رازو نياز مي كند چند لحظه اي ايستادم و به صداي زمزمه گوش كردم اما به دليل منقلب شدن صحنه را ترك كردم.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا عربی ایسک : فرمانده محور عملیاتی تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ‌ یا من للا شریک له و لا وزیر، یا رازق الطفل صغیر. یا راحم الشیخ الکبیر... آخوند مولا علی اکبر ،جوشن کبیر می خواند و میرزا زیر لب زمزمه می کرد. هر بند از دعا را به پایان می رسید، مسجد روستا مثل کندوی زنبور پر شد از صدای « سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصلنا من النار.» استاد میرزا کفاش صف جلو نشسته بود. نگاهش به آسمان بود و در گوشه ی چشمش، مثل دریاچه ای که باد آن متلاطم کرده باشد، اشک موج می زد. مراسم احیا که تمام شد، مردها با فانوس های در دست، دسته دسته از مسجد خارج می شدند و جلوی چهار سوی مسجد، گروه گروه انتخاب مسیر می کردند. عده ای به طرف سر استخر و عده ای به سر سمت کوچه کلاغان می رفتند. میرزا به طرف کوچه ی حوض انبار کمالان پا کشید. فانوس ها سو سو می زد و در رته رفتن سلانه سلانه ی پیرمرد ها و پیرزن ها، بالا و پایین می رفت. میرزا سر به آسمان بلند کرد. آسمان کویری روستا، پر بود از ستاره های نورانی. ستارها آن قدر نزدیک بودند که آدم را به وحشت می انداختند. یا دلیل المتحیرین. به یاد ماندگار افتاد. وقتی می امد مسجد، حالش خوب نبود. زی لب دعا کرد: خدایا، به حق صاحب امشب کمکش کن، اگر پسر باشد نامش را علی می گذارم، به نام شهید شب احیاء. باید زودتر می رفت و طبل سحر را می زد. سالها بود که میرزا طبل می زد. اذان می گفت و سحرهای ماه رمضان، مناجات می کرد. چراغ خانه روشن بود و زن های همسایه، در رفت و آمد بودند. میرزا پا تند کرد. خبر را کربلایی معصومه – مادر زنش که قابله بود – به او داد. مژده... مژده بده میرزا. مژده بده، ماشاءالله پسر است. تپل مپل و قبراق. شب پنجم خرداد 1333 و سحر گاه احیا ماه مبارک رمضان بود. نامش را علی رضا گذاشتند. اولین فرزند خانواده بود که زنده مانده بود. مادرش صبور بود و زحمت کش و پدرش مختصر گوسفندی داشت و درفشی و سوزنی که گیوه های پاره روستا را وصله پینه می کرد و یک قرآن. گوسفندان را غول خشکسالی با خود برد و فقر بر زندگی همه از جمله میرزا تازیانه زد. علیرضا، در شرایطی که علیرغم فقر و نداری، اعتماد و ایمان، پایه های اصلی زندگی شرافتمندانه بود، رشد کرد و مردانگی و بزرگی آموخت. قرآن را در مکتب خانه ی مرحوم آخوند کربلایی محمد جوان آموخت و وارد دبستان شد. دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی شهاب (جلال آل احمد) در روستای آیسک آغاز کرد. برای تامین مخارج زندگی، ترک تحصیل کرد وارد سنین نوجوانی شد، کمک حال پدر بود. کم کم پسران میرزا یکی یکی پا به عرصه زندگی گذاشتند و مخارج زندگی کمک مضاعفی را می طلبید. علیرضا عازم کاشمر شد تا در یک شرکت راه و ساختمان به کارگری بپردازد. در بیست سالگی به خدمت زیر پرچم رفت. در سربازی، بارها در دفاع از سربازان با افسران مافوق درگیر شد. به همین علت از پادگان تربت حیدریه به پیرانشهر در استان کردستان تبعید شد. وقتی از سربازی برگشت، ازدواج کرد که ثمره ی آن سه دختر و یک پسر بود. وقتی نام آیت الله خمینی بر زبان ها افتاد، علیرضا به مطالعه رساله امام و کتاب های سیاسی پرداخت. اولین راهنما، پدرش بود که با رادیوی کوچک خود، اخبار را گوش می داد و به تحلیل آنها می پرداخت. بین سالهای 1355 تا 1357 مبارزه علنی خود را علیه رژیم آغاز کرد و با پخش عکس ها و اعلامیه حضرت امام و شرکت در جلسات و تظاهرات، اعتراض علیه رژیم را آغاز کرد. به اتفاق دوستان جوانش، هیئت علی اصغر را تاسیس کرد که همین هیئت، به کانون مبارزه با طاغوت و افشا گری علیه حزب رستاخیز تبدیل شد. وقتی ایران به پیروزی انقلاب نزدیک تر می شد، علیرضا از جمله عوامل اصلی راه اندازی راهپیمایی و مسلح کردن مردم در شهرستان فردوس بود. او در کارگاه جوشکاری خود، شبها تا دیر وقت شمشیر می ساخت و صبح در میان تظاهر کندگان توزیع می کرد. در همین سالها، شب های ماه رمضان به مناجات و قرائت دعای سحر می پرداخت و اذان می گفت. میان دار هیئت بود و جلوی دسته های عزاداری چاوشی می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در فردوس، جزو اولین کسانی بود که لباس سبز پاسداری پوشید. در سالهای اول پیروزی انقلاب، نمایندگی دادستانی و کمیته امداد را در منطقه ی روستایی بر عهده داشت. علیرضا عربی، مدتی به عنوان محافظ نماینده مردم فردوس و طبس در مجلس شورای اسلامی – مرحوم حجت الاسلام حاج محمد اسماعیل فردوسی پور – انجام وظیفه می کرد. در این مدت که در جماران مستقر بود، بارها به زیارت حضرت امام خمینی نایل گردید. با شروع تجاوز نظامی حزب بعث عراق به ایران و آغاز جنگ، در ماه های نخست جنگ، خود را به اهواز رساند و در منطقه ی دب حردان، حمیدیه، هویزه، و سوسنگرد با شهید چمران همکاری کرد. او در عملیات شکست محاصره آبادان شرکت کرد. علیرضا عربی، با توجه به خلوص، تقوا و شجاعت وصف ناپذیرش، به سرعت به رده های فرماندهی رشد کرد و از آنجا که یکی از برادرانش در عملیات خیبر اسیر شده بود، برای این که دشمن از ارتباط فامیلی بین آنها مطلع نگردد، همرزمانش در جبهه با توجه به شجاعت و دلاوری اش او را ابوفاضل یا برادر عرب صدا می زدند. ابوفاضل در اکثر عملیات ها به عنوان فرمانده جنگ شرکت داشت، از آن جمله فرماندهی خط ابو شهاب، فرماندهی گردان نازعات از تیپ 21 امام رضا (ع) و واحد طرح و عملیات لشکر ویژه شهدا. ابوفاضل (علیرضا عرب) یکی از یاران و فرماندهان مورد اعتماد شهید محمود کاوه بود. به طوری که، هنگامی که کاوه در منطقه ی حاج عمران مجروح شد، بلافاصله به وسیله تلگراف از ابوفاضل که در مرخصی به سر می برد، خواسته شد که در خط مقدم حضور پیدا کند. علیرضا پس از رسیدن تلگراف، بلافاصله در حالی که هنوز سه روز از مرخصی بیست روزه اش را گذرانده بود، عازم کردستان شد و به محض رسیدن، کار شناسایی را آغاز کرد. همان شب یعنی در 22 مرداد 1365 در منطقه ی حاج عمران، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید. وقتی جنازه اش به فردوس منتقل شد که همسرش برای به دنیا آوردن آخرین فرزندش، در بیمارستان بستری بود. پیکرش را در عید قربان تشییع و در مزار شهدای آیسک که به در خواست خودش بهشت اصغر نام گذاری شده بود، به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی سامعی : قائم مقام فرمانده عملیات لشگر77 پیروز خراسان(ارتش جمهوری اسلامی ایران) بعد از ظهر یکشنبه، چهارم تیر ماه سال 1326 در روستای مهموئی شهرستان بیرجند به دنیا آمد. پیش از تولد، پدرش برای کار از روستا رفت و دیگر هرگز بازنگشت و او در کنار مادربزرگش بزرگ شد. در سال 1333 به دبستان روستای مهموئی رفت . بعد از اتمام دوره ابتدایی به علت نبود مقطع تحصیلی بالاتر در روستا، ترک تحصیل کرد . پس از آن به دنبال کار عازم گرگان شد و تا قبل از رفتن به سربازی در آنجا بود. در جوانی به استخدام ارتش در آمد و در مشهد خدمت می کرد.پس از ورود به ارتش تحصیلات خود را ادامه داد. حوادث انقلاب و شروع حرکتهای مردمی او را به هیجان می آورد. در مبارزات برای پیروزی انقلاب همکاری داشت. فعالیتهای وی در اول انقلاب به حدی بود که مورد سوء قصد یکی از همکارانش قرار گرفت. همسر ایشان می گوید: در روزهای حکومت نظامی ایشان بدون توجه به آن در منزل جلسه دعای ندبه و دوره قرآن بر پا می کرد. این کاربا توجه به جو ضدمذهبی حاکم بر ارتش کار خیلی خطرناکی بود.در همه حال به دنبال امور خیریه بود. دوره قرآن تشکیل می داد. برای برق، آب و جاده در روستا ، ساختن مساجد و کمک به فقرا تلاش می کرد. در مشهد تصمیم به ازدواج گرفت و به پیشنهاد عمه اش با نوه ایشان ، خانم فاطمه خلیلی پیمان ازدواج بست و زندگی مشترک را در اواخر سال 1347 در مشهد آغاز کردند. او دارای پنج فرزند به نام های محمد ، مهدی ، داوود ، مریم و حلیمه است. بسیار به فرزندان خویش علاقه داشت، آنها را نصیحت می کرد و قبل از سن تکلیف آنها را به خواندن نماز تشویق می کرد و در راه تربیت صحیح و اسلامی آنان تلاش می کرد. نصیحت وی به فرزندان این بود که هر کاری را انجام می دهند به خاطر رضای خداوند متعال باشد ، خود نیز این گونه بود. با شروع جنگ، مهدی سامعی وظیفه خود می دانست که برای اداء تکلیف عازم جبهه شود. این امیر سرافرازارتش اسلام بعد از مدتها حضور تاثیر گذار در جبهه های دفاع از اسلام وایران، در بیست و دوم تیر ماه سال 1367 در جبهه فکه با اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاک شهید مهدی سامعی در حرم مطهر امام رضا به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس شعیبی : فرمانده گروهان یکم از گردان جندالله لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یکم اردیبهشت سال 1333 در روستای گسک از در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. برای فرا گرفتن قرآن به مکتبخانه رفت تا سال چهارم ابتدایی در دبستان گسک به تحصیل پرداخت و به علت فقر مالی و نبود مدرسه، مجبور به ترک تحصیل شد. پس از ترک تحصیل به امور کشاورزی و قالی بافی و نقاشی مشغول شد. با امام خمینی و افکار انقلابی اش آشنا شد و به انقلابیون پیوست و فعالیتهای انقلابی زیادی را انجام داد. در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت می کرد. اعلامیه ها و سخنان امام را بین مردم و جوانان پخش می کرد و مردم روستا را به شرکت در تظاهرات و راهپیمایی‌ها فرا می خواند. قبل از انقلاب یک بار توسط مامورین ساواک دستگیر شد و مدتی را در زندان به سر برد تا اینکه پس از انقلاب از زندان آزاد شد. در 22 سالگی با خانم فاطمه دهقانی ازدواج کرد. ثمره ازدواج آنها چهار فرزند به نام‌های زهرا، جواد، حسین و علی می باشد. در سال 1358 وارد سپاه شد و مدت زیادی در خدمت عشایر شهرستان بیرجند بود. خدمت به مردم، انقلاب و اسلام را وظیفه شرعی خود می دانست و به آن افتخار می کرد. ارادت خاصی نسبت به امام خمینی داشت و در تمامی کارها از وی پیروی می کرد. عباس شعیبی سرانجام در تاریخ 11 شهریور سال 1365 در عملیات کربلای 2 در حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. پیکرش را در روستای محل زادگاهش گسک به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمدرضا کلاته بجدی : فرمانده گروهان دوم از گردان 148لشگر77 پیروز خراسان(ارتش جمهوری اسلامی ایران) بیستم آذر سال 1336 در خانواده ای مذهبی و محروم در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. خانواده اش به علت علاقه زیادی که به امام رضا(ع) داشتند، نامش را محمد رضا گذاشتند. مادرش می گوید: از همان کودکی کنجکاو و پر جنب و جوش بود. به دنبال کارهای تازه می رفت و کاردستی درست می کرد. دوره ابتدایی را در دبستان سندروس و دوران راهنمایی را در مدرسه حکیم نظامی شهرستان بیرجند گذراند. به مدرسه علاقه زیادی داشت. تکالیفش را خیلی خوب انجام می داد و درسش خوب بود. شبها با نور کم چراغ دستی درس می خواند و اوقات بیکاری با پدر سر کار می رفت چون خانواده وضع اقتصادی خوبی نداشتند. سپس وارد دبیرستان شد، اما سال دوم دبیرستان و به دلیل اینکه از وضعیت اقتصادی خانواده خود رنج می برد، ترک تحصیل کرد و وارد ارتش شد تا کمک خرج خانواده باشد. شهید کلاته بجدی به مدت چهل و پنج روز برای نبرد با سربازان اسرائیلی به سوریه رفت. قبل از جنگ محل خدمتش خاش بود و خانواده اش بیرجند بودند و چون نمی توانست خانواده اش را به خاش بیاورد، مرتبا بین محل خدمتش و بیرجند رفت و آمد می کرد. وقتی جنگ شروع شد، آقا رضا تمام تلاشش برای این بود که به جبهه برود و در واقع تمام هم و غمش دفاع از میهن بود و ابتدا در منطقه غرب در نبرد شرکت داشت و بعد به مرکز آموزش 04 بیرجند منتقل شد. ولی چون یک نظامی ورزیده بود و اکثر دوره های رزمی را دیده بود به جبهه سومار اعزام شد. در سال 1358 با خانم فاطمه سیستانکی ازدواج کرد. در سال 1361 اولین فرزندش مریم به دنیا آمد. محمد رضا به خانواده اش بسیار علاقه داشت، ولی در جبهه تنها به فکر پیروزی بود و آرزوی شهادت داشت. در سال 1362 دومین فرزندش مهدی به دنیا آمد. همسرش در این باره می گوید: وقتی هر کدام از بچه ها به دنیا می آمدند، آقا رضا با یک دسته گل و یک انگشتر و ساعت به دیدن ما می آمد هر بار که از جبهه برمی گشت بچه ها را از من می گرفت و می گفت تو استراحت کن. در همین سالها پدرش را بر اثر تصادف از دست داد. در سال 1365 سومین فرزندش مجید به دنیا آمد. شب قبل از آخرین اعزام به جبهه، آقا رضا پلاک خود را گم کرد. پسر همسایه پلاک را پیدا کرد و گفت: آقا رضا! طوق بهشت تان را بگیرید. گفت: بله واقعا طوق بهشت است. فکر نمی کنم این بار از جبهه برگردم. استوار یکم محمد رضا بجدی جمعی لشکر 77 تیپ 3 گردان 148، در منطقه سومار و در عملیات کربلای 6 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به جمجمه مجروح شد. در این لحظه دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت خدایا: هر چه خودت صلاح می دانی. من راضی به رضای تو هستم و بعد بی هوش شد. او را به بیمارستان طالقانی باختران منتقل کردند و چند روز آنجا بستری بود و برای ادامه درمان به مرکز مجهزی در تهران اعزام شد که در بین راه نزدیک گردنه اسد آباد در تاریخ 16 بهمن 1365 به علت شدت جراحات وارده به شهادت رسید. پیکر مطهر محمد رضا کلاته مجدی در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد هاشمی گازار : قائم مقام فرمانده گروه ضربت لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دهم فروردین 1343 در تهران به دنیا آمد. پدرش ابراهیم کارگری ساده بود و مادرش با بدنی فلج به کار کردن در منازل می پرداخت. با علاقه به مدرسه رفت و تحصیلات ابتدایی خود را با موفقیت در تهران به پایان رساند .مدتی بعد به علت فقر شدید درس را رها کرد و به حرفه خیاطی روی آورد .او مدت 5 سال در تهران با مهارت بسیار خیاطی می کرد. در این دوران، اغلب اوقات بیکاری خود را به همراه عمویش که اهل مسجد و فعالیتهای مذهبی بود، به مساجد می رفت. در دوران انقلاب ومبارزات مردم ایران برعلیه حکومت خودکامه ستمشاهی درمبارزات و تظاهرات شرکت فعالانه داشت.در سال 1359 با خانواده خود به بیرجند مراجعت کرد و به کار خیاطی مشغول شد. او قبل از موعد مقرر سربازی وارد بسیج شد. با گروهک های ضد انقلاب مبارزات شدیدی می کرد. به ویژه در دستگیری اعضای گروهک منافقین در بیرجند فعالیتهای چشمگیری داشت. به قرائت قرآن و دعا می پرداخت و پدر و مادر را به خواندن نماز اول وقت و پرداخت به موقع خمس و زکات سفارش می کرد. همیشه در صفوف اول نماز جمعه حاضربود. اودر پایگاه های بسیج مساجد حضور فعال داشت. به امام علاقه بسیاری داشت و گوش به فرمان ایشان بود. محمد به جبهه و جنگ عشق می ورزید. با شروع جنگ، حفظ انقلاب و دفاع از آن را وظیفه خود می داست. رابطه او با مردم بسیار صمیانه و عالی بود. هر وقت از جبهه بر می گشت به دیدار اقوام، خویشاوندان، دوستان و آشنایان خود می رفت و از احوال آنها با خبر می شد. روابط او با والدین بسیار خوب و عالی و علاقمند و به فکر شان بود. مادر شهید می گوید: همیشه به من می گفت: مادر جان، خودم می روم و کار می کنم تا تو دیگر مجبور نشوی کار کنی و زحمت بکشی. محمد در هنگام گرفتاری و مشکلات صبور، و بسیار مقاوم بود. او خود محور نبود و از مشورت دیگران بهره می برد و از آنها کمک می گرفت. از مهم ترین خصوصیات او جدی بودن در کار و شجاعت فوق العاده او بود. علی قاسمی در مورد نحوه شهادت محمد می گوید: در 11 آبان ماه سال 1361 در جریان پاکسازی جاده بانه – سر دشت که در دست ضد انقلاب بود، به طور مستقیم با ضد انقلاب درگیر شد و به نبرد پرداخت. که بر اثر اصابت گلوله ضد انقلابیون به شهادت رسید.پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای روستای گازار بیرجند به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام بنياد تعاون سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سال 1332 در شهرستان قم در خانواده اي روحاني به دنيا آمد. هم پاي پدر، دوران كودكي را در محافل قرآني و اهل بيت (ع) گذراند و نوجوانيش را با ترغيب و تشويق پدر با مبارزات عليه رژيم پهلوي سپري كرد. تلاش بي وقفه او در راه افشاي مفاسد حكومتي، باعث شد تا بارها به دست عوامل ساواك دستگير ، شكنجه و زنداني گردد. آخرين بار در اوج گيري انقلاب اسلامي و طليعة پيروزي همراه با ديگر زندانيان سياسي از زندان آزاد شد. او تا پيروزي انقلاب اسلامي، در حركت هاي مردمي و راه پيمايي ها شركت جست و در استقبال از حضرت امام به عنوان عضو كميتْ استقبال از امام عاشقانه تلاش كرد. وي در حماسة 19 تا 22 بهمن 1357 در تسخير مراكز مهم وپادگان ها، نقش ارزنده اي را ارائه نمود. سيد محمد پس از پيروزي انقلاب اسلامي در تشكيل كميتة انقلاب اسلامي محله خود همت پي گيرانه اي داشت. در مبارزه با عوامل فساد و ايادي نفاق، به طور جدي در صحنه حضور يافت و بدين وسيله مسير خدمات ارزنده اش را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ادامه داد و به عضويت آن در آمد. ديري نپاييد كه ستاد مبارزه با مواد مخدر را راه اندازي كرد و شناسايي عوامل توزيع و دستگيري آن ها و متلاشي كردن باندها بزرگ و خطرناك به صورت برجسته ايفاي وظيفه نمود. او، پس از آغاز جنگ تحميلي، مركز اعزام نيروي سپاه را تشكيل داد و در كار سازماندهي و اعزام نيرو در سپاه به طور خستگي ناپذير و فعالانه كوشيد. سيد محمد، كار بزرگي را در سپاه بنيان نهاد و منشاء تحولي در ترابري سپاه شد. خنثي سازي توطئه رژيم بعث عراق پس از انهدام پل ارتباطي كالاهايي كه از تركيه به كشور، هدايت مي شد، سرعت چشم گير در جابه جايي نيروها و تجهيزات رزمي در علميات كربلاي 8 در بند مهم فاو و ايجاد يك باند مراسلاتي از طريق قايق هاي عاشورا و تاسوعا در اروند اعزام لودرها و بلدوزرها در ساخت جاده هاي ارتباطي جبهه و سنگرهاي رزمندگان ... همه و همه، دشمن را به انزوا كشاند. برابر اسناد موجود، او در عمليات شلمچه به تنهايي در يك شب، دو هزار وسيلة سنگين را به خطوط مقدم جبهه رساند و شبانه در استقرار مواضع و سلاح هاي سنگين همت گمارد. حضور مستمر سيد محمد در صحنه هاي رويارويي با بعثيان و مديريت پشتيباني او در زير انبوه بمب هاي شيميايي .... زخم هاي عميقي را بر پيكر او وارد ساخت تا آن جا كه سالها پس از جنگ اين دردها را تحمل مي كرد. ستاد ترابري سيد محمد نه فقط در دوران دفاع مقدس كه همزمان به عنوان بازوي خدمات كشور براي همه ارگان ها، شناخته شده بود. درسيل سيستان و بلوچستان در ساخت سيل بند آن منطقه فعالانه وارد عمل شد. گروه او در زلزلة رودبار اولين گروهي بود كه به التيام زخم هاي مردم پرداخت و هم او بود كه در ساخت حرم و حسينية حضرت امام خميني نقش مهمي را ايفا نمود و در روزهايي كه ايران اسلامي در سوگ ارتحال رهبرشان به عزا نشسته بودند در طول دوماه به طور شبانه روزي زيارت گاه مشتاقان را بناكرد. سيد محمد به جهت مصدوميت شيميايي، بارها در داخل و خارج از كشور تحت درمان قرار گرفت و آرام آرام چون شمعي سوخت و در نهايت در روز چهاردهم شهريور 1374 به لقاء پروردگار خود شتافت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد آجرلو سال 1337 در ماه مبارک رمضان، در خانواده ای متدین و مذهبی در حوالی شهرستان کرج، پا به عرصه جهان گذاشت. او با موافقت دوران تحصیل را گذراند.از خدمت سربازی به نظام ستم شاهی اکراه داشت برای این کار عمداً در سال آخر دبیرستان مردود شد. در دوره نوجوانی در مجالس دینی و محافل قرآنی شرکت می نمود. در این محافل با الفبای سیاست آشنا و جذب کتابهای سیاسی و مذهبی شد و به مطالعه کتابهای شهید مطهری پرداخت. در فعالیتهای انقلابی مانند راه اندازی تشکلهای مختلف در محل، حضور در تظاهرات و راهپیماییها و پخش اعلامیه های امام شرکت داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در کمیته انقلاب اسلامی فعالیت نمود و به دنبال تحرکات ضد انقلاب در کردستان به این استان اعزام شد و تا شروع جنگ تحمیلی در کردستان جنگید. پس از شروع جنگ تحمیلی، احمد به عضویت سپاه پاسداران در آمد. به هنگام گذرانیدن دوره آموزش در پادگان، کارآیی و شایستگی خود را نشان داد و به عنوان فرمانده گردان در پادگان معرفی شد. سپس به علت نیاز بیشتر به ایشان او را به شهرستان « مشکین شهر و مراغه» اعزام کردند. آجرلو پس از قبول فرماندهی منطقه سپاه آذربایجان شرقی در مراغه با دختری پارسا و پاکدامن ازدواج کرد و خطبه عقد ایشان را حضرت امام خمینی (ره) جاری نمود. وی در بهمن ماه 1363 به عنوان فرمانده سپاه پاسداران ناحیه کرج برگزیده شد و تا لحظه شهادت در این مسؤولیت انجام وظیفه کرد. در این مدت برای انجام مأموریت دو بار به لبنان اعزام شد. مهمترین محور فعالیتش در کرج، به اعزام نیرو به مناطق کردستان و غرب کشور و نیز پشتیبانی لشکر 10 سیدالشهدا (ع) اختصاص داشت و برای آن لشکر پادگانی را در دو کوهه احداث کرد. با شروع جنگ، خود را به جبهه رساند و در چند عملیات شرکت کرد. به خاطر حضور در جبهه از مسؤولیت فرماندهی سپاه کرج استعفا داد ولی پذیرفته نشد. او پس از شهادت جانشین لشکر 10 سیدالشهداء (ع) به مدت یکماه مسؤولیت جانشینی لشکر را بر عهده داشت. به علت خلاء وجود او در سپاه ناحیه کرج، جانشینی لشکر را به دیگری سپرد و با کوله باری از درد دوری از جبهه و بار سنگین مسؤولیت و امانت باقی ماند. در طول خدمات درخشان خود در سپاه ناحیه کرج، از فعالیتهای فرهنگی نیز غفلک نکرد. او دو ماه پیش از شهادت، در راه اندازی مدرسه شاهد کرج همکاری داشت. پیش از شهادت، در پست های جانشین پایگاه مشکین شهر، فرمانده پایگاه عجب شیر، جانشین و فرمانده ناحیه مراغه و تبریز منصوب شده بود. او به شجاعت، صلابت و استواری در اعتلای کلمه حق شهره بود. احمد آجرلو اهل تقوا، تقید و تعهد مکتبی بود و هرگز حاضر نبود از ارزشهای مکتبی خود عدول کند. اهل نماز جماعت بود. او در عبودیت، جزو «السابقون» بود. متواضع، فروتن، گشاده رو و با صفا بود، به نظم و انضباط اهمیت می داد و در ایجاد نظم سختگیر بود. از ریا و خودنمایی بشدت پرهیز می نمود و نسبت به پدر و مادر با تکریم و تواضع رفتار می کرد. همچنین با همسرش نیز با مهر و محبت رفتار می کرد. سرانجام در تاریخ 25/10/66 در منطقه ماووت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. شهید حاج احمد آجرلو از خود دو فرزند به یادگار گذاشته است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا یاسینی سال 1330 در شهرستان آبادان ديده به جهان گشود. دوران طفوليت و تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش سپري و با اخذ ديپلم متوسطه در سال 1348 با انتخاب شغل خلباني به استخدام نيروي هوايي درآمد. آموزش‌هاي نظامي و آكادمي پرواز و پرواز مقدماتي را در ايران سپري نمود و جهت طي دوره تكميلي پرواز به آمريكا اعزام گرديد. در اين مدت دوره‌هاي آموزش خلباني هواپيماهاي آموزشي T-33، T-37 و همچنين هواپيماي پيشرفته شكاري «F-4» را با موفقيت به پايان رسانيد و در فروردين ماه سال 1351 با اخذ نشان خلباني به ايران بازگشت و با درجه ستوان‌دومي در پايگاه ششم شكاري آغاز به كار كرد. براي پرواز با هواپيماهاي «اف - 4» به پايگاه يكم شكاري اعزام و با خاتمه آموزش كابين عقب هواپيماي مذكور به پايگاه هفتم شكاري منتقل گرديد. آموزش كابين جلوي هواپيماي «اف - 4» را در سال 1353 در پايگاه يكم گذرانيد و به عنوان افسر خلبان شكاري كابين جلو در گردان 33 پايگاه سوم شكاري مشغول خدمت گرديد. شهيد ياسيني با اوج‌گيري تظاهرات همه جانبه عليه رژيم شاه، علي‌رغم جو فشار و اختناق در ارتش، با پخش اعلاميه حضرت امام(ره) بين پرسنل متعهد دست به فعاليتهاي ضد رژيم طاغوتي زد. با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و خروج مستشاران خارجي از ايران، همچون ديگر پرسنل متعهد نيرو به حفظ و حراست از دستاوردهاي انقلاب پرداخت و با تشكيل گروههاي كار در امر بازسازي و راه اندازي سامانه‌ها و تجهيزات اهتمام ورزيد. شهيد ياسيني با شروع جنگ تحميلي از جمله خلباناني بود كه در عمليات غرورآفرين 140 فروندي آغاز جنگ در حمله به خاك دشمن، نقش مهمي ايفا نمود. وي در طول جنگ نيز همواره خلباني پيشقراول و خط شكن بود. در يك مورد و در ابتداي جنگ كه دشمن متجاوز از طريق دريا و با چند فروند ناوچه پيشرفته «اوزا» قصد پياده كردن نيرو در جزيره نفت خيز خارك را داشت، اين شهيد بزرگوار با هواپيماي خود از پايگاه بوشهر به پرواز درآمد و ناوچه‌هاي مهاجم عراق را به قعر خليج‌فارس فرستاد. او در طول جنگ با پروازهاي مكرر خود ضربات كوبنده را به دشمن متجاوز وارد مي‌نمود. جنگ و شركت او در عمليات‌هاي جنگي در رأس برنامه‌هاي او قرار داشت و همواره يكي از افراد ثابت دسته‌هاي پروازي در عمليات حساس بود. اين شهيد گرانقدر پس از طي مراحل مختلف خدمتي در سال 1371 مسئوليت معاونت هماهنگ كننده نيروي هوايي را بر عهده گرفت. شهيد سرلشكر ياسيني يكي از فرماندهان گره‌گشاي نيروي هوايي محسوب مي‌شود. مسئوليت‌هاي متعدد اين شهيد بزرگوار نشانگر اين است كه هر جا مشكلات غلبه يافته و اجراي امور را مختل مي‌نمود، شهيد ياسيني جهت سامان بخشي به آنجا اعزام مي‌گرديد. موفقيت‌هاي اين شهيد والامقام مرهون ويژگي‌هاي فردي و شخصيتي او مي‌باشد كه مي‌توان به شجاعت، بي‌باكي، اعتماد به نقس، قناعت، تعهد، رازداري و وظيفه‌شناسي او اشاره كرد. شهيد ياسيني عاشق پرواز بود و علي‌رغم مسئوليت‌هاي مختلف فرماندهي كه داشت دست از پرواز نمي‌كشيد. وي با انواع مختلف هواپيماها از جمله F-6، F-5، P3F، «ميگ - 29» و «سوخو – 24» پرواز مي‌كرد، اما هواپيماي محبوبش «F-4» بود. هرچند رفتار شهيد ياسيني در مقام فرماندهي بسيار جدي و سخت گير بود اما هنگامي كه با مشكلات شخصي كاركنان تحت امر خود مواجه مي‌شد، همچون پدري دلسوز در رفع مشكلات آنان كوشش و به انحاء مختلف تا رفع مشكلات با آنان همدلي مي‌كرد. او از نيروي جاذبه و دافعه قوي برخوردار بود و با بهره‌گيري از اين نيرو همواره طيف گسترده‌اي از نيروي انساني، مسئولان و مرئوسان را جذب خود كرده و به وسيله آنان به نقاط قوت و ضعف سامانه اداري احاطه يافته واين از رموز موفقيت او در سامانه فرماندهي‌اش بود. شهيد سرلشكر ياسيني هرگز به دنبا بهايي قايل نبود و به مظاهر فريبنده دنيا پشت كرده بود. همسر شهيد ياسيني مي‌گويد: «شب‌ها با وجود خستگي، ساعتي را به درد و دل كردن با اعضاي خانواده اختصاص مي‌داد و راهنمايي‌هاي لازم را به آنان ارائه مي‌كرد. در مورد خود من هميشه تأكيد مي‌كرد زينب‌وار زندگي كن و حساسيت بسيار زيادي روي مسئله حجاب داشت و هميشه مي‌گفت «خدا را شكر كنيد كه انقلاب اسلامي براي زنان ما امنيت را به ارمغان آورد.» سرانجام، پس از سالها تلاش و شركت در جنگ تحميلي هشت ساله، در حالي كه در سمت معاونت نيروي هوايي بود، در تاريخ 15/10/1373 به هنگام بازگشت از مأموريتي كه به اصفهان داشت، به همراه شهيد ستاري (فرمانده نيروي هوايي) و جمعي از مسئولان و فرماندهان نيرو، در اثر سانحه هوايي سقوط هواپيما، به ملكوت پر كشيد و در پروازي جاودانه به معبود خويش پيوست. خاطره شهيد سرلشكر ياسيني، همچون ديگر شهداي نيروي هوايي، همواره در سينه‌ها خواهد ماند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

حجه‏الاسلام و زبده الفضلاء الاعلام آقاى حاج شیخ محمد مفتح همدانى از افاضل گویندگان و نویسندگان و اساتید ممتاز حوزه علمیه قم است در تهران. وى در همدان متولد شده و پس از دوران تحصیل جدید و خواندن مقدمات و ادبیات در همدان به قم مهاجرت نموده و سطح نهائى را از مدرسین بزرگ حوزه به پایان رسانیده و چندین سال از محضر و دراسات فقه و اصول مرحوم آیت‏الله العظمى حجت كوهكمرى و آیت‏الله العظمى امام خمینى و آیت‏الله شریعتمدارى و آیت‏الله العظمى بروجردى استفاده نموده و تقریرات آنان را به رشته تحریر درآورده و معقول و تفسیر را هم از علامه شهیر استاد طباطبائى آموخته و ضمنا به تدریس سطوح عالى فقه و اصول اشتغال داشته و در ماه مبارك رمضان و ماه محرم و صفر به تهران و مناطق دیگر براى تبلیغ طبق دعوت قبلى مسافرت و از راه منبر و سخنرانى خدمات شایانى نموده است. و اكنون در تهران به تدریس در دانشگاه و تبلیغ و تالیف كتب مفیده و اقامه جماعت اشتغال و آثار مطبوعى دارند كه مورد استفاده فضلاء و محصلین مى‏باشد. استاد، محقق، فیلسوف، فقیه. تولد: 1307، همدان. درگذشت: 27 آذر 1358، تهران. آیت‏الله دكتر محمد مفتح، فرزند شیخ محمود از مدرسان فارسى و عربى در حوزه‏ى علمیه‏ى همدان، پس از آن كه مقدمات علوم عربى و فقه و بخشى از منطق را نزد پدر و اساتید حوزه همدان و در محضر آخوند على همدانى آموخت در سال 1322 به قم مهاجرت كرد و در حجره‏اى در مدرسه دارالشفاء اقامت گزید. در آنجا رسائل و مكاسب و كفایه را در طول سال‏هاى 1342 -1322 نزد امام خمینى (ره)، آیت‏الله كوه‏كمره‏اى، آیت‏الله بروجردى، علامه طباطبائى آیت‏الله مجاهد تبریزى، آیت‏الله گلپایگانى و آیت‏الله نجفى فراگرفت، عرفان و دروس خارج فقه و اصول را نیز در عالى‏ترین سطح نزد امام خمینى تلمذ نمود. در كنار فراگیرى علوم دینى، در دانشگاه نیز به تحصیل مشغول شد و در حالى كه در سطوح عالیه‏ى فقه و اصول را مى گذراند موفق شد در رشته‏ى فسلفه‏ى به اخذ درجه دكترى نایل آید. پایان نامه‏ى وى در مقطع دكترى تحقیقى درباره‏ى نهج‏البلاغه بود. آنگاه شروع به تدریس كتاب منظومه حاج ملا هادى سبزوارى پرداخت. آیت‏الله محمد مفتح با همكارى آیت‏الله دكتر سید محمدحسین بهشتى و آیت‏الله سیدعلى خامنه‏اى اقدام به تأسیس كانون دانش‏آموزان و فرهنگیان در قم نمود كه اولین مجمتع اسلامى پر تحرك بود. آیت‏الله مفتح در روزهایى كه امام خمینى در تبعید بود براى حفظ و اداره‏ى حوزه‏ى عملیه بنیان جامعه مدرسین حوزه‏ى علمیه‏ى قم را نهاد. دكتر مفتح هنگامى كه امام خمینى در عراق به سر مى‏برد و نیز وقتى كه به پاریس رفت، با ایشان در ارتباط بود و مسائل و حوادث ایران را به نحوى به اطلاع ایشان مى‏رسانید. یكى از مراكزى كه آیت‏الله مفتح در آن فعالیت داشت حسینیه‏ى ارشاد بود. بعد از بسته شدن حسینیه‏ى ارشاد توسط ساواك، امامت مسجد قبا را پذیرفت. ورود آیت‏الله مفتح به تهران در حقیقت ورود جدى به مبارزه بود و او در این دوره در كنار هم فكرانش از تهدیدات رژیم پهلوى در امان نماند. در سال 1354 دستگیر، زندانى و سپس به زاهدان تبعید شد. در بازگشت از تبعید همچنان به مبارزه ادامه داد. در سال 1354 وقتى شنید رژیم اسرائیل حملاتى را علیه مردم لبنان آغار كرده، كمك‏هایى را از اهالى تهران جمع كرد و خود به لبنان برد. در سال 1349 ساواك براى مدتى وى را از رفتن به قم منع كرد و قصد داشت با دعوت ایشان به دانشگاه براى تدریس، وى را از حوزه دور كند. او نیز همكارى با استاد مطهرى را كه در آن موقع در دانشكده الهیات بود پذیرفت. تأسیس مجمعى تحت عنوان «جلسات علمى اسلام‏شناسى» از جمله فعالیت‏هاى ایشان بود این مجمع كتاب‏هایى (تألیف و ترجمه سیزده جلد كتاب) را در زمینه‏هاى گوناگون اسلام‏شناسى با مقدمه‏ى دكتر مفتح به چاپ رسانید. این مجمع پس از مدتى توسط ساواك تعطیل گردید. وى در اولین ساعات حكومت نظامى روز هفدهم شهریور 1357 دستگیر و زندانى شد، وى با اوج‏گیرى انقلاب اسلامى و به هنگام گشوده شدن درهاى زندان با همت مردم از زندان آزاد گردید در نماز عید فطر سال 1357 سخنرانى پر شورى نمود و بعد از آن مجددا دستگیر و روانه زندان شد. اما دوباره آزاد شد و شاهد پیروزى انقلاب اسلامى در بهمن 1357 بود. بعد از پیروزى انقلاب اسلامى عمده فعالیت آیت‏الله مفتح حول محور تدریس در حوزه و دانشگاه و ایجاد پیوند بین این دو قشر كشور متمركز بود. از جمله مسئولیت‏هاى ایشان مى‏توان به این موارد اشاره نمود: ریاست دانشكده الهیات و معارف اسلامى تهران؛ حضور در جامعه روحانیت تهران؛ عضو ستاد برگزارى استقبال از امام خمینى؛ سرپرست كمیته انقلاب اسلامى منطقه چهار تهران؛ عضو شوراى گسترش آموزش عالى كشور؛ عهده‏دار برگزاى نماز جماعت در مسجد دانشگاه تهران. از جمله تألیفات وى مى‏توان به این عنوان‏ها اشاره نمود. ترجمه بعضى از مجلدات مجمع البیان. (جلد اول و دوم به قلم آیت‏الله مفتح و آیت‏الله حسین نورى و جلد سوم با ترجمه خود وى به فارسى برگردانده شده است)؛ حاشیه بر اسفار ملا صدرا (چاپ نشده است)؛ روش اندیشه؛ شرح منظومه منطق و رساله تاریخ منطق (1336، جلد اول. جلد دوم در فلسفه الهى تدوین نشد)؛ حكمت الهى و نهج‏البلاغه (پایان نامه تحصیلى دوره دكتراى آیت‏الله مفتح)؛ آیات اصول اعتقادى قرآن؛ نقش دانشمندان اسلام در پیشرفت علوم (1361)؛ ویژگى‏هاى زعامت و رهبرى؛ مقالات (سلسله مقالات «نقش دانشمندان اسلام در پیشرفت علوم» در مجله «مكتب اسلام» سال چهارم؛ همچنین مقالاتى در «مكتب تشیع» و «معارف جعفرى»)؛ مقدمه‏نویسى بر آثار دیگران (كتاب‏هایى نظیر مصاحبه‏اى درباره خرافه و نیرنگ؛ تألیف سید كاظم ارفع؛ زیارت خرافه است یا حقیقت؛ نوشته غلامحسین رحیمى؛ جهان بینى و جهان دارى على (ع)، تألیف سید ابراهیم سید علوى؛ به سوى اسلام یا آئین كلیسا؛ نوشته حجت‏الاسلام مصطفى زمانى؛ ره‏آوردهاى استعمار؛ مهدى طارمى؛ اسلام پیشرو نهضت‏ها؛ نوشته محمد مصطفوى كرمانى و غلامحسین حقانى تهرانى؛ دعا عامل پیشرفت یا ركود؟؛ نوشته محمد مصطفى كرمانى؛ اسلام و حقوق كارگردان بردگان استعمار؛ ترجمه و نگارش سید جعفر شیخ الاسلام)؛ مكتب اخلاقى و تربیتى امام صادق (ع). آیت‏الله مفتح صبح روز بیست و هفتم آذر 1358 توسط گروه فرقان به هنگام خروج از اتومبیل جلوى در ورودى دانشكده‏ى الهیات به همراه دو محافظش (پاسداران جواد بهمنى و اصغر نعمتى) به رگبار بسته شد و هر سه به شهادت رسیدند. پیكر ایشان به صحن حضرت معصومه (ع) در قم انتقال یافت و در حجره 23 صحن به خاك سپرده شد. به حرمت تلاش‏هاى ایشان، روز شهادتش «روز وحدت حوزه و دانشگاه» نام نهاده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید علیرضا حسنی : فرمانده گروهان شناسایی در لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول تیرماه1339 در شهرستان بیرجند به دنیا آمد.برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. کودکی فعال و پر جنب و جوش بود. دوره ابتدایی را در دبستان پرویز شهرستان زادگاهش گذراند و پس از پایان آن، برای ادامه تحصیل در مدرسه راهنمایی حافظ شهرستان بیرجند ثبت نام کرد که پس از موفقیت وارد دوره متوسطه، در دبیرستان شریعتی همان شهرستان شد. تحصیلات متوسطه او همزمان با شروع حرکت‌های انقلابی بود و به همین سبب علی رضا با وارد شدن در مبارزات و فعالیت‌های انقلابی دست از تحصیل کشید و در هر فرصتی در پایگاه‌های بسیج و مساجد مشغول فعالیت و خدمت بود.در 15 خرداد سال 1360 به خدمت سربازی اعزام شد و دوره آموزشی را به مدت سه ماه در کرمان گذراند و سپس به شیراز انتقال یافت و در تیپ 55 هوابرد ودر رسته توپخانه، مشغول انجام وظیفه شد. سید علی رضا در اواخر خدمت سربازیش در گروهان‌های قدس ثبت نام کرد. پس از پایان دوران سربازی در 15 خرداد 1362 و بازگشت به بیرجند، مجدد از طریق بسیج عازم جبهه‌ها شد.عشق عجیبی به جبهه ها داشت و دفاع از کشور و کیان اسلامی را ادامه نهضت کربلا می دانست و می گفت: من همیشه ندای هل من ناصر ینصرونی را به گوش می شنوم.علی رضا در بیش از 22 عملیات شرکت داشت. عزت، شجاعت، تواضع و فروتنی از خصوصیات او بود. به انجام وظایف دینی پای بند بود و دیگران را نیز به این امر تشویق می کرد و از بزرگ ترین آرزوهایش دیدار حضرت امام بود. درباره انگیزه حضور در جنگ، در وصیت نامه اش می‌نویسد... هدف من همان خدمت کردن به اسلام و لبیک گفتن به ندای هل من ناصر ینصرونی حسین زمان و یاری رزمندگان اسلام است. حاضر نشد قبل از پیروزی در جنگ، ازدواج کند. همواره می گفت: من جشن ازدواجم را همراه با پایان جنگ و حصول پیروزی خواهم گرفت. در زمان حضورش در جبهه بسیار فعال بود و تخصص‌های مختلفی داشت. در زندگی نامه‌اش آمده است: ... او خط شکن، چریک، جزء مردان قوباغه‌ای، مسئول گروه ویژه، معاون گردان، تکاور و دیده‌بان، آرپی‌جی زن، نارنجک‌انداز و کوهنوردی بی باک و راهنمای دیگران بود. به جهت دلاوری‌هایش در جنگ، بارها مورد تشویق قرار گرفت. در مدت حدود 5 سال حضور در جبهه، دوباره مجروح شد. در تب شهادت می سوخت. در آخرین مرخصی وقتی فهمید که چه خوابی برایش دیده‌اند در حالی که چند روز از مرخصی‌اش مانده بود، به بهانه فراخوان سریع فرمانده‌اش سرگرد نقره ای، خانه و کاشانه‌اش را ترک گفت و به سوی جبهه شتافت و در عملیات سرنوشت ساز والفجر 8 در غروب 21 بهمن ماه سال 1364، در آن سوی اروند رود، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه پشت به شهادت رسید.پیکر پاکش پس از انتقال به شهرستان بیرجند و تشییع باشکوه، در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد صمیمی ترک : قائم مقام فرمانده گردان پدافند هوایی لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در بیست و چهارمین روز از فروردین ماه سال 1344 در محلۀ جوادیه شهرستان بیرجند، متولد شد. پدرش، حسین صمیمی ترک، مردی نظامی بود. احمد نیز از همان ایام کودکی، روحیه ای نظامی داشت و گرایش، به مبارزه را در بازی های خود، که اغلب تفنگ بازی و شکار فرضی حیوانات وحشی بود، نشان می داد. تحصیلات ابتدایی را در دبستان «سندروس» به پایان رساند وارد مدرسۀ راهنمایی شد. دومین دوره از تحصیل او، با حرکت های ضد طاغوتی مردم ایران همزمان بود. او نیز از این حرکت عظیم دور نماند و با وجود این که کم سن و سال بود، در راهپیمایی ها و پخش اعلامیه و شب نامه، حضوری فعال داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با آغاز کار بسیج، در آموزش های نظامی و عقیدتی شرکت کرد و به تدریج به عنوان عضو فعال این نهاد مردمی شناخته شد. مسجد محل، که جزء پایگاه های مردمی بسیجیان محسوب می شد، شب ها شاهد حضور عاشقانۀ احمد بود. او به همراه دوستان جوان و شجاعش در برنامه های نگهبانی پایگاه مقاومت شهید برگی و مالک اشتر شرکت می کرد. استعداد فوق العاده ای که در تمام امور از خود نشان می داد، در زمانی کوتاه، از او یک بسیجی تمام عیار ساخت. با شروع جنگ تحمیلی، بنا به احساس وظیفه ای که داشت، راهی جبهه شد و برای اولین بار در سال 1360 در کردستان حضور پیدا کرد. سپس به عنوان نیروی ثابت بسیج، فعالیت هایش را ادامه داد و بارها و بارها راه جبهه را در پیش گرفت. از آن جا که پاسداری از دین و کشور را وظیفه خود می دانست، در سال 1362 به عضویت رسمی سپاه درآمد. از آن به بعد، با پوشیدن لباس سبز سپاه، که آن را مقدس می دانست و به آن عشق می ورزید، اهداف خود را مصرانه تر از قبل پی گرفت. زمانی که به مرخصی می آمد، نیز کار و تلاش را رها نمی کرد و با شرکت در برنامه های بسیج و سپاه، به سازماندهی نیروهای حزب الله می پرداخت. احمد، در دوره های مختلف آموزشی، از جمله: آموزش های آبی ـ خاکی و دورۀ عالی غواصی، شرکت کرد و با مهارت هایی که آموخته بود، در عملیات های متعددی حضور یافت. رزمندگانی که با او در عملیات های والفجر، بیت المقدس، خیبر، بدر و عملیات کربلای 1 تا 5 شاهد حضور بی دریغ و جوانمردانه ای احمد بودند و همچون کوه های سر به فلک کشیدۀ کردستان و غرب و دشت ها و باتلاق های جنوب، خاطرات دلنشینی از او به یاد دارند. گرچه در بسیاری از امور نظامی مهارت فوق العاده ای داشت، کمتر حاضر می شد که مسئولیتی را بپذیرد. تنها در عملیات کربلای 4 و 5 معاونت پدافند تیپ 21 امام رضا (ع) را به عهده داشت. او که در مبارزه با دشمن سراز پا نمی شناخت، بارها و بارها تا مرز شهادت پیش رفت و با جسمی مجروح بازگشت. تا این که به تاریخ 29/10/1365 در عملیات کربلای 5، در حالی که می کوشید، تانک های به جا مانده از دشمن فراری را جمع آوری کند، مورد اصابت ترکش خمپارۀ دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا شریفی پناه : معاون رئیس اداره آموزش وپرورش شهرستان بیرجند سال 1323 در "مود "یکی از روستاهای اطراف بیرجند، دیده به جهان گشود. پدرش، محمد حسین شریفی پناه، از تجار معروف فرش شهر بیرجند و در عین حال فردی مومن و مذهبی بود. از این رو در همان دوران کودکی او را با قرآن و احکام دین آشنا کرد. غلامرضا که وجودش با عشق به قرآن و ائمه اطهار عجین شده بود، ساعتها کنار پدر می نشست و به صورت دلنشین قرآن گوش می داد و خواندن نماز را از او تقلید می کرد. به همراه پدر در جلسات روضه و هیت های مذهبی حاضر می شد و کلام الله را با صوتی زیبا تلاوت می کرد. با رسیدن به سن هفت سالگی وارد دبستان روستای مود شد. خانواده او در این دوران، بارها و بارها شاهد کمکهایش به دانش آموزان نیازمند مدرسه بودند. شش سال ابتدایی را در همان دبستان به پایان رساند و سپس برای ادامه تحصیل به بیرجند رفت. سه سال اول دبیرستان را در بیرجند سپری کرد و پس از آن، برای بهره گیری از امکانات تحصیلی بهتر و بیشتر به تهران عزیمت کرد. از این زمان بود که تغییر و تحولات چشمگیری در شخصیت و زندگی غلامرضا پدید آمد. با یکی از روحانیون مبارز آشنا شد و با راهنمایی های او و مطالعات فراوان، نسبت به جریان های سیاسی آن روز آگاهی پیدا کرد. پس از آن که امام خمینی رهبر نهضت اسلامی مردم ایران را شناخت، با عشق و ارادتی خاص به نشر عقاید و فرامین ایشان پرداخت. نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام را با دقت نگهداری و بین افراد قابل اعتماد پخش می کرد. در باره امام خمینی می گفت: «ایشان رهبر آیندۀ کشورمان خواهد شد، آیت الله خمینی، رهبری مردم را به عهده خواهد گرفت. باید منتظر چنین روزی باشیم.» دورۀ دبیرستان را در رشته ریاضی و با نمرات خوب به پایان رساند و پس از اخذ دیپلم وارد سپاه دانش شد. در تمام این دوران به آموزش دانش آموزان محروم روستایی و روشن کردن افکار آنها همت گماشت. در پایان این دوره در کنکور دانشگاه شرکت کرد، اما پذیرفته نشد. بعدها در دوره های آموزش ضمن خدمت شرکت کرد و فوق دیپلم گرفت. از آن پس در کسوت معلمی، خدمات ارزنده ای به فرزندان سرزمینش ارائه کرد. در سال 1350 ازدواج کرد. او که دیگر به بیرجند برگشته بود، فعالیت های ضد رژیم خود را شروع کرد و اولین راهپیمایی شهر بیرجند را به راه انداخت. این فعالیتها به حدی رسید که مامورانت رژیم او را دستگیر کردند. با این که در زندان شکنجه شده بود، پس از رهایی نیز مبارزاتش را ادامه داد و تا ورود امام خمینی به ایران و پیروزی انقلاب از پا ننشست. شرکت در جهاد سازندگی، کمیته انقلاب اسلامی، عضویت در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شورای بنیاد مستضعفان، معاونت آموزش و پرورش بیرجند و مدیریت آموزشی مدارس راهنمایی از جمله فعالیت های او پس از پیروزی انقلاب به شمار می رود. با شروع جنگ تحمیلی در قالب معلمی توانا و پر تلاش که تا مدتها در پشت جبهه فعالیت می کرد. با این که در امور کمک رسانی، تبلیغات و کارهای فرهنگی، بسیار کوشا بود، اما شرکت در جنگ و جبهه و حضور در خط مقدم را تکلیف خود می دانست. تا این که به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد. در جبهه نیز کلاس های درس خود را رها نمی کرد. تشکیل کلاس های عقیدتی، سیاسی، فرهنگی، مراسم دعا، روضه و در کنار آن آمادگی جسمانی، از جمله فعالیت های مهم او در آن ایام به شمار می رود. او فردی پر تلاش و خستگی ناپذیر بود. در راستگویی، خوش خلقی و دفاع از حق، پیشتاز بود و می گفت: «حق را باید گرفت حتی اگر در دهان شیر باشد». ساده زیستی، سر لوحه زندگی اش بود و اعتقاد داشت که بهترین زندگی، زندگی ساده و بی تجمل، یعنی آن چیزی است که بزرگان و رهبران دینمان در پیش گرفته بودند. در برابر مشکلات با صبر و تحمل زیاد می ایستاد و می کوشید که با درایت و تفکر آن ها را حل کند. نگاه او به شهادت، نگاهی عاشقانه و عارفانه بود. همیشه این حدیث قدسی را بر زبان داشت: من طلبتی و جدنی ... و این شعر عارف بزرگ، خواجه عبدالله انصاری، را نیز فراموش نمی کرد: آن کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانۀ تو هردو جهان را چه کند این انسان بزرگ و وارسته که آرزویی جز جهانی شدن اسلام نداشت، سرانجام در تاریخ 26/10/1365 در عملیات کربلای 5 در اثر برخورد گلوله دوشیکا به شهادت رسید. به گفتۀ همرزمانش به هنگام شهادت، لبخندی بر لب داشت. لبخندی که نشان از پیوستن او به معشوق ابدی و خالق بحر بی ساحل عشق بود. به راستی که غلامرضا شریفی پناه مصداق بزرگ آن حدیث قدسی بود که پیوسته بر لب داشت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید مهدی رضوی : فرمانده واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خاش سال 1341، در روستای کریم آباد ماژان از توابع شهر خوسف بیرجند متولد شد. دوران کودکی را در زادگاهش گذراند و سپس به بیرجند آمد و تحصیلاتش را تا گرفتن دیپلم ادامه داد. در اوج گیری انقلاب اسلامی به صفوف راهپیمایان پیوست و از هیچ کوششی در مبارزه با رژیم ستم شاهی ، اعم از پخش اعلامیه و شرکت در تظاهرات دریغ نمی کرد. پس از پیروزی انقلاب وارد بسیج شد. درسال 60 عضو رسمی سپاه پاسداران شد و در همان سال عازم جبهه گردید. در عملیات میمک ، والفجر 3 ، خیبر و بدر شرکت داشت. زمانی که شهرهای خاش ، سراوان و ایرانشهر توسط عناصر ضد انقلاب نا امن شد ، بلافاصله عازم این شهرها گردید و مسوولیت واحد اطلاعات و عملیات شرق کشور را به عهده گرفت. رضوی عملیات زیادی را علیه اشرار انجام داد. سرانجام در تاریخ بیست و هفتم اسفند سال 1365 در یک توطئه ناجوانمردانه به دست اشرار ، تنها و مظلومانه به شهادت رسید. پیکر پاک شهید پس از تشییع در بیرجند ، در مزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد. اوقبل از شهادت در بخشی از وصیت نامه اش می فرماید: می بایست هجرت کنم از مادیات و ثروت دنیا به معنویات. از زشتی ها و رذیلت ها به فضیلت و احسان. هجرت از تمام دلبستگی ها و همه کسانی که دوستشان دارم به دیار شهادت. همه این هجرت ها و جهادها باید فی سبیل الله باشد. تن ضعیف خویش را سپر گلوله های دشمن می کنم و با نیت خالص خود ، در برابر دشمن ایستادگی می نمایم به امید این که خداوند به لطف و کرم خویش درهای شهادت را به روی من بگشاید. مادر شهید از او اینگونه یاد می کند: وقتی پسرم در سیستان و بلوچستان خدمت می کرد ، برای ما خبر آوردند اشرار برای سر سید مهدی دو سه میلیون تومان جایزه گذاشته اند. به پسرم گفتم: « برای سر شما جایزه گذاشته اند. دست از آن منطقه بردار. » گفت: « تا من امنیت را به منطقه برنگردانم آرام نمی گیرم. » بعد به شوخی گفت: « آن کسی که برای جایزه می خواهد مرا بکشد ، حتماً به پول نیاز دارد ، بگذار مرا بکشد تا به نیاز خود برسد. »

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد بروجردی : فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 در روستای «دره گرگ» از توابع شهرستان« بروجرد»، در خانه‌ای محقر اما مصفا به عشق و نور الهی و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت (ع) پا به عرصه وجود گذاشت و از زمان نوزادی که آوای حق (اذان و اقامه) در گوشش طنین افکنده بود، خود را برای مبارزه و جهاد با دشمنان خدا آماده کرد. پدر و مادرش که انسانهای مومن و زحمتکش بودند، درتربیت وی سعی و تلاش وافری داشتند. در شش سالگی پدر بزرگوار خود را از دست داد و مادرش با همه مشکلات و سختی‌هایی که وجود داشت، تمامی هم و غم خود را برای تربیت وی به کار بست. محمد در هفت سالگی وارد مدرسه شد اما به دلیل شرایط مادی خانواده، تحصیل در کلاسهای شبانه توام با کار و تلاش روزانه را انتخاب کرد و خانواده را در تامین زندگی شرافتمندانه، مدد رساند. در سن هفده سالگی به رسم و سنت پیامبر (ص) با خانواده‌ای متدین و معتقد به اسلام وصلت کرد و با این کار، سنت الهی را تداوم بخشید. مدت کوتاهی از ازدواجش نگذشته بود که به خدمت سربازی فراخوانده شد، اما چون مخالف خدمت در نظام ستم‌شاهی بود، از خدمت سربازی گریخت و برای دیدار حضرت امام (ره) راهی «عراق» شد. در مرز دستگیر شد و به مدت شش ماه، در زندانها و شکنجه‌گاههای رژیم به سر برد. پس از آن بود که دوباره جهت خدمت سربازی به تهران آورده شد. شهید با استفاده از فرصتی که پیش آمده بود در مدت دو سال خدمت، خود را برای مبارزه با دستگاه طاغوتی آماده کرد، به گونه‌ای که پس از سپری شدن مدت سربازی خود را وقف مبارزه با دشمنان خدا و اسلام نمود. او که قبلی مالامال از عشق به حضرت امام (ره) داشت و کینه و نفرت از نظام شاهنشاهی در وجودش موج می‌زد، با یاران حضرت امام (ره) از جمله، شهید حاج مهدی عراقی مرتبط شد و همواره سعی می‌کرد تا در تمامی مراحل مبارزه نقش خود را به عنوان یک مقلد و تابع ولی فقیه به اثبات برساند. شهید بروجردی ضمن ارتباط با شخصیتهای اسلامی و انقلابی، علاوه بر خودسازی و کسب فیض، به بعضی از امور مربوط به انقلاب، همچون تکثیر و توزیع اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) اشتغال داشت. اما به این حد قانع نبود و جنگ مسلحانه و برخورد محکم با رژیم ستم‌شاهی را سرآغاز مبارزه امت اسلامی ایران می‌دانست. به همین منظور به همراه چند تن دیگر از مبارزان به سوریه رفت و ضمن ارتباط با امام موسی صدر و شهید محمدمنتظری به فراگیری و آموزش نظامی و چریکی پرداخت تا خود را برای مرحله‌ای مهمتر آماده نماید. در وسوریه و لبنان با شهیدانی چون شهید چمران و شهید محمد منتظری آشنا شد و در کنار فراگیری مسائل نظامی، از خلق و خوی پسندیده و اخلاق وارسته و انقلابی این شهیدان نیز بهره‌های وافری برد و همین اخلاص و عشق به اسلام بود که او را در چنین محیط‌هایی بدون تاثیرپذیری از جریانات چپی و التقاطی حفظ کرد. شهید بروجردی برای حرکت و مبارزه خود به دنبال اخذ حجیت شرعی بود و هرگونه حرکت مسلحانه و بدون نظر ولی امر مسلمین جایز نمی‌دانست. او در آن روزگار که عوامل منافقین در زندان، عناصر خط امام را با تعابیری از قبیل فتوائی زیر سئوال می‌بردند، اظهار می‌داشت: «بدون هیچ ابائی، ما فتوائی و مقلد هستیم. خودمان که مجتهد نیستیم.» پس از قیام 19 دی ماه سال 1356 در قم با اخذ مجوز شرعی از برخی علما و روحانیون پیرو حضرت امام خمینی (ره)، عملیات نظامی علیه رژیم را شروع کرد و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی بی‌وقفه به مبارزات خود ادامه داد. اقدامات مهمی که شهید بروجردی به همراه تعدادی از نیروهای انقلابی در این مدت انجام داد، عبارت بودند از: 1 – مبارزه جدی و عملی علیه حضور آمریکا در کشور. 2 – خلع سلاح قرارگاه پلیس (تهران) 3 – عملیات نظامی 15 خرداد 1357 4 – انفجار در نیروگاه برق و کاخ جوانان منطقه شوش. 5 – خلع سلاح کلانتری 14 در میدان خراسان. 6 – شرکت در آزادسازی پادگان جمشیدیه و رادیو تلویزیون. شهید بروجردی در رابطه با اکثر این حرکتهای انقلابی، مسئولیت شناسایی، جمع‌آوری اطلاعات و طرح‌ریزی عملیات را به عهده داشت و در آخرین عملیات از ناحیه پا مجروح گردید. تلاش مستمر شهید بروجردی در راه به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی به عنوان یک نیروی مبارز و سردار آقا امام زمان(عج) در مراحل مختلف قبل و پس از پیروزی ادامه داشته است. او که با ظاهر شدن نشانه‌های پیروزی مردم، سر از پا نمی‌شناخت در هر جا که مسئولان تشخیص می‌دادند حاضر می‌شد و به عنوان کسی که آموزشهای نظامی را در دوران سربازی و مراکز آموزشی فلسطین فراگرفته و تجربیات عملی در مبارزه را نیز دارد، مورد توجه مسئولان بود. هنگامی که بازگشت حضرت امام خمینی (ره) حتمی شد، او به عنوان مسئول حفاظت حضرت امام (ره) از طرف شهید بهشتی و شهید عراقی انتخاب گردید و در طول مسیر با عشق و علاقه‌ای قلبی به این کار مبادرت ورزید و در مدرسه رفاه نیز در آن دوران حساس، به عنوان مسئول حفاظت، ایفای نقش نمود. دراین ایام او خود را در کنار امام و مراد خود می‌دید و نظاره‌گر به ثمر نشستن خون شهیدان و تحقق آرزوهای مجاهدان فی سبیل‌الله بود. سرانجام دوران ستمشاهی و ظلم و بی‌عدالتی از کشور اسلامی ایران رخت بر بست و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. در این مقطع اقدامات و تلاش وی ابعاد گسترده‌تری یافت. و با شناختی که از جریانهای فکری و سیاسی موجود داشت برای افشای چهره پلید منافقین و مبارزه ریشه‌ای با آنها از هیچ حرکتی فروگذار نبود و به حق یکی از بازوهای حزب‌الله در جهت نابودی این جریان انحرافی بود. پس ازمدتی سرپرستی زندان اوین را به عهده گرفت و چندی بعد او یکی از دوازده نفری بود که در خدت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بنیانگذاری کردند. شهید بروجردی با تلاشهای شبانه‌روزی و طاقت‌فرسا، در کنار سایر برادران، از همان ابتدا در سازماندهی و نظم دادن به سپاه پاسداران شرکت فعال داشت و با وجود مشکلات و نارساییها، دلسوزانه انجام وظیفه می‌کرد. در نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که عوامل داخلی ابرقدرتها، فتنه و آشوب را در مناطق کردنشین به راه انداختند، با فرمان تاریخی حضرت امام (ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضدانقلاب عازم پاوه شد. حضور آن شهید در کردستان (که تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت) منشا خیرات و برکات زیادی گردید. پس از تصویب طرح تشکیل سازمان «پیشمرگان مسلمان کرد» ، مسئولیت این کار از طرف شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی و حجت‌الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی به ایشان سپرده شد. اقدامات موثر این تشکیلات در کردستان، سازماندهی ضدانقلاب و نقشه‌های مزورانه اجنبی‌پرستان را به هم ریخت و آرزوی ایجاد اسرائیل دوم در کردستان را در دل آمریکا و ایادیش دفن کرد. در کردستان تمام حرکات ضدانقلاب را به عنوان فرمانده عملیات زیر نظر داشت. در جریانات پاوه، درگیری سنندج و حوادث دردناک شهرهای کردستان همواره یکه‌تاز مقابله با ضدانقلاب بود و شهرها یکی پس از دیگری با دلاوریهای شهید بروجردی و یارانش آزاد شد. با این که به او توصیه شده بود که در خط اول نباشد، اما همیشه در پیشاپیش نیروها حرکت می‌کرد. بارها و بارها در محاصره ضدانقلاب افتاد، اما هر بار با شگفتی تمام، خود و همرزمانش را از محاصره خارج ساخت. او که در این مدت با تشکیل یک ستاد عملیاتی در شمالغرب، فرماندهی پاسداران و بسیجیانی را که به کردستان می‌رفتند برعهده گرفته بود، موفق شد تا اکثر مناطق آلوده را پاکسازی کند. شهید بروجردی کار خود را در کردستان با افراد محدودی آغاز کرد. او زمانی به کردستان رفت که در اثر سیاست سازشکارانه دولت موقت و خیانت هیئت به اصطلاح حس نیت، جوانان حزب‌اللهی در این خطه به دست ضدانقلابیون ملحد، مظلومانه به شهادت می‌رسیدند. او در این منطقه با مشکلات فراوانی مواجه بود اما هیچگاه ناراحتی درون خود را آشکار نمی‌ساخت و با استواری و صلابت به دیگران روحیه می‌داد و با مشغله فراوان، ساعتها می‌نشست و به صحبتهای برادران گوش می‌داد. بعد از تصدی مسئولیت در کردستان، در خیلی از مناطق مانند پاوه، مریوان و جوانرود به مرز رسیدیم، پاکسازی مناطق سنندج، بوکان، مهاباد، کامیاران به فرماندهی ایشان صورت گرفت. او دوشادوش شهید کاظمی از پاوه حرکت کرد و در پاکسازی بانه و سردشت، که نقطه اتکای بسیار بزرگ ضدانقلاب به شمار می‌رفت – سهم به سزایی داشت. شهید بروجردی پس از شهادت شهید کاظمی و شهید گنجی‌زاده مستقیماً فرماندهی عملیات بسیار سخت و صعب‌العبور مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در کنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام ضدانقلابیون انداخت. به راستی که حقی بزرگی بر گردن کردستان دارد. او بارها می‌گفت: «آن کس که مردم کردستان را دوست داشته باشد می‌تواند در کردستان کار کند ،من به این مردم محروم و ستمدیده علاقه دارم.» شهید بروجردی با اینکه بسیار ملایم و نرم بود اما در مقابل گروهکهای منحرف و عناصر خود فروخته و وابسته، با شدت عمل و بر مبنای «اَشِدّاءُ عَلَی‌الکُفّار» برخورد می‌کرد. او معتقد بود که لحظه‌ای نباید پاکسازی کردستان متوقف شود. گرچه به کارهای تبلیغی، فرهنگی، اقتصادی و عمرانی اعتقاد بسیار داشت، می‌گفت: ابتدا باید منطقه را پاکسازی کرد و بعد به امور دیگر پرداخت. شهید بروجردی در مناطق جنوب، مخصوصاً در عملیات فتح‌المبین نیز نقش برجسته‌ای داشت. با اینکه مسئولیت منطقه غرب را عهده‌دار بود، قبل ازشروع عملیات به جنوب آمدو در عملیات شرکت کرد. نیروی ایمان و تعهد شهید بروجردی و علاقه قلبی او به انقلاب اسلامی و ارزشهای متعالی آن باعث شده بود که در سنگر زهد و تقوی و خدمت خالصانه از تمامی همرزمانش پیشتازتز باشد. آن قدر با نفسانیات خود مبارزه می‌کرد که جایی برای خودستایی در او وجود نداشت. شهید بزرگوار حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین محلاتی در وصف وی می‌گویند: «به قدری متواضع بود که هیچگاه «من» نمی‌گفت و از خودی تعریف نمی‌کرد و همیشه به دنبال کار بود. آنچه برای او مطرح بود، فداکاری، ایثار و مبارزه بود. جهاد و فداکاری او در حد اعلی بود و شاید کمتر برادری به قدر این شهید در غرب خدمت کرده باشد ... پاک زندگی کرد و پاک از دنیا رفت. درمقابله با ضدانقلاب و برخورد با نارساییهای بی‌دلیل و مسامحه و سستی افراد، از خود واکنش نشان می‌داد و دارای اراده محکم و عشق به ارزشهای متعالی اسلام بود.» سردار سرلشکر پاسدار برادر محسن رضایی فرماندهی کل سپاه اظهار می‌دارند: پیروزی ما در عملیات «بازی‌دراز» و همچنین «قصرشیرین» مدیون این شهید بزرگوار است. عشق و علاقه وصف ناشدنی آن شهید به مردم کردستان تا حدی بود که در سخت‌ترین شرایط، به مشکلات مردم این خطه می‌اندیشید و چون خود فردی زجر کشیده بود، با احساس عمیق دینی همواره به محرومان فکر می‌کرد. او یک دوست و یاور به تمام معنا برای مردم مستضعف و محروم کردستان بود. این علاقه نه تنها در رفتار ظاهری او نمایان بود، بلکه در عمق وجودش ریشه دوانده بود. هیچگاه در چهره او تردید و ابهام وجود نداشت. دارای روحیه‌ای قوی و بزرگ بود و در شجاعت بی‌نظیرترین فرد در کردستان بود. تقوی، خلوص و اعتقادش به توحید، در او ایجاد آرامش می‌کرد و تحمل و صبر و استقامتی که در او بود، نشان می‌داد که چگونه مجاهدی است. او هیچ‌گاه وقار و متانت خود را از دست نمی‌داد و علاوه بر ارتباط تشکیلاتی، همواره یک ارتباط معنوی با بچه‌ها داشت. نفوذش بر قلبها به گونه‌ای بود که حتی در رابطه با مردم کردستان نیز مصداق داشت. مردم کردستان با علاقه عجیبی او را دوست داشتند. او همواره می‌گفت: باید حساب مردم را از ضدانقلاب جدا کنیم. این برخورد گرم و صمیمی با مردم آن منطقه بود که به او لقب مسیح کردستان داده بودند. همواره تبسم بر لبانش بسته بود. درحالی که شکیبا بود، خروشان هم بود. او که یک لحظه از تداوم عملیات غافل نبود، با تلاش همه جانبه و شبانه‌روزی، دیگران را برای خدمت هرچه بیشتر ترغیب می‌کرد. محمد تمام وجود خود را وقف انقلاب کرده بود. کسی نمی‌توانست زمانی را بیابد که ایشان در حال استراحت باشد و یا وقفه‌ای در کارش ایجاد شد. او با تمسک به روحانیت پیرو خط امام و تقوی سرشار خود، درمراحل مختلف مبارزهچه قبل و چه پس از پیروزی انقلاب از هرگونه چپ‌روی یا راست‌روی مصون ماند. او با همین اخلاق اسلامی و تواضع و فروتنی توانسته بود تبلیغات انبوه ضدانقلاب را خنثی نموده و به یک منطقه وسیع حیات دوباره بخشد. شهید بروجردی یک نظامی بود، ولی بشدت عاطفی و فرهنگی بود. سعی می‌کرد که به وسیله برخوردها و بحثهای اعتقادی و سیاسی، افراد را با عقاید و دیدگاههای انقلابی و اسلامی آشنا کند و این کار در کردستان کارایی خوبی داشت. با مردم‌داری و قلب مهربان خود چنان در دل نیروهای سپاهی و بسیجی و مردم کردستان نفوذ کرده بود که هرچند ماموریتها طولانی می‌شد، نیروها احساس خستگی نمی‌کردند. در زندگی شهید بروجردی آثار رفاه‌طلبی و گرایش به مادیات مشاهده نمی‌شد و در سخت‌ترین شرایط با کمترین امکانات به خدت مشغول بود و همواره خود را مدیون انقلاب و امام می‌دانست. در مجموع، آگاهی سیاسی و دینی او، مهارتهای نظامی و عشق و ارادتش به انقلاب از او فردی ساخته بود که خود را همواره در خدمت به نظام مقدس اسلامی می‌دید و در این راه هیچ‌گاه احساس خستگی نکرد. بروجردی را همه می‌شناسند و خوب می‌دانند که او به واقع منجی کردستان بود و حضورش در آن خطه، دل هر دشمنی را می‌لرزاند. پاکی و بی‌آلایشی محمد به هنگام شهادتش همه را بشدت متاثر کرده و سردار محسن رضایی به هنگام تشییع پیکرش در حالی که عکس آن شهید را در آغوش داشت، پیاده همراه جمعیت تا بهشت‌زهرا رفت. محمد با فعالیتهای مخلصانه‌ای همه را مجذوب خود کرده بود. خبر شهادتش، تمامی رزمندگان مستقر در منطقه را آنچنان منقلب کرد که گویی پدر خویش را از دست داده‌اند. شهید بروجردی که در حیات پربرکتش منشا بسیاری از خیرات بود با تقدیر الهی پس از عمری کوتاه ولی سراسر مبارزه و تلاش و محرومیت، با قلبی آکنده از عشق به اسلام و محرومان به شهادت رسید و خصلتهای بی‌شماری همچون ساده‌زیستی، تحمل مشکلات، آگاهی و بصیرت، عشق به امام و ولایت، صلابت وقاطعیت در مقابل ضدانقلاب و ستمگران را برای رهروانش به یادگار گذاشت. سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت درمورد نفوذ کلام او چنین گفته است: «بودند برادرانی که در اثر فشار کار خسته شده بودند ولی بعد از چند دقیقه صحبت با شهید بروجردی، تمام مسائل آنها حل می‌شد و با دلی‌گرم و امیدوار دوباره سراغ کارشان می‌رفتند ... ما شاگرد او بودیم. ایشان دارای یکسری ویژگیهای اخلاقی خاصی که شاید من در طول زندگیم از کمتر انسانی دیدم و ولایت‌پذیری در این انسان بزرگ، استقامت و پایداری، اخلاق حسنه، خصوصاً در برخوردهای اجتماعی از ویژگیهای خاص اولیه این مرد بود. او خیلی ساده از خطای دیگران درباره خویش می‌گذشت و به اشتباه خود اعتراف داشت و طلب عفو می‌کرد.» او نمونه‌ای از شیران صحرای نبرد در روز و زاهدان در دل شب بود. سردار محسن رفیقدوست در این خصوص می‌گوید: «نماز شب او را در شب ورود حضرت امام (ره) که مسئولیت حفاظت نظامی از امام را داشت، دیدم و گریه او را در پیشگاه خدا مشاهده نمودم. او در پیش از انقلاب، شهادت در راه خدا را سعادت می‌دانست ... او چریک مسلح در قبل از انقلاب بود که بارها به جنگ مسلحانه با طاغوت رفته بود.» در تاریخ اول خرداد 1362 در حالی که با عده‌ای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت می‌کردند بر اثر انفجار مین به آرزوی دیرینه‌اش (که سالها در نمازها و نیایشهای نیمه شبش از درگاه خداوند می‌طلبید) رسیده و به فوز عظیم شهادت نایل شد. یکی از افرادی که در صحنه شهادتش حضور داشت می‌گوید: «پس از انفجار وقتی من بالای سر او رسیدم مانند همیشه تبسم بر لبانش نقش بسته بود و من احساس کردم که او کلام مولایش را تکرار می‌کند. «فُزتُ وَ رَبّ الکَعبَه.» حضور در حوزه علمیه و همنشینی با طلاب علوم دینی، ایشان را به «جریان مبارزه روحانیت» ملحق ساخت و به تدریج با مشی مبارزاتی حضرت امام خمینی(ره) آشنا گردید. ارتباط ایشان با مجامع مذهبی اصفهان و تردد ایشان به قم و استفاده از محضر علمای بزرگ، از او انسانی مبارز، آگاه،‌متعهد و تربیت یافته ساخت. در این دوره، مبارزه تنها دغدغه و مشغله ذهنی شهید صالحی بود و هر روز تا پاسی از شب به همراه جوانان انقلابی در جلسات مذهبی شرکت می جست و یا در چاپ، تکثیر و توزیع اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) تلاش می نمود. پس از چندی به خدمت سربازی فراخوانده شد، اما با صدور فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر ترک پادگانها، از محل خدمت به کمک دوستان فرار کرد. تلاشهای سیاسی بی وقفه، رفته رفته شهید صالحی را به یکی از ارکان مبارزاتی جوانان شهر نجف آباد درآورد. در سال 1357 با چند تن دیگر از برادران حزب اللهی خود به تهران آمد و در صحنه های مختلف انقلاب حضور فعال داشت. به هنگام ورود حضرت امام خمینی(ره) از افراد فعال در برنامه استقبال از معظم له و در فرودگاه مهرآباد جزو گروه محافظین حلقه اول بود. تا لحظه پیروزی انقلاب لحظه ای از حرکت و تلاش و جانفشانی در راه اهداف بلند و الهی ولی امر مسلمین و مرجع و امام خویش دست برنداشت. سال شمار زندگی شهید بروجردی 1333 تولد در روستای دره گرگ از توابع بروجرد 1340 سکونت در تهران 1348 کار در کارگاه تشک دوزی 1352 ازدواج و تشکیل خانواده 1352 اعزام به خدمت سربازی 1354 آغاز مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی 1356 تشکیل گروه توحیدی صف و انجام عملیات نظامی علیه رژیم پهلوی 1356 تولد اولین فرزند به نام حسین 1356 ملاقات با امام خمینی در نجف اشرف 1357 قبول مسئولیت حفاظت از جان امام در 12 بهمن 1357 قبول مسئولیت زندان اوین 1357 مشارکت در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 1357 مسئولیت پادگان ولی عصر (عشرت آباد) 1358 اعزام به کردستان و قبول مسئولیت سپاه در غرب کشور 1359 تشکیل سازمان پیش مرگان مسلمان کرد 1361 تشکیل قرار گاه حمزه السید الشهدا 1362 شهادت محل دفن: قطعه شهدا در بهشت زهرای تهران

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یوسف کلاهدوز : قائم مقام فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در روز اول دي‌ماه 1325 در شهرستان «قوچان» متولد شد. پدر و مادر متدين او نامش را «يوسف» گذاشتند و در تربيت و پرورش فرزندشان از هيچ كوششي فروگذار نكردند، به گونه‌اي كه تربيت و هوشمندي او در طول دوران تحصيل، همواره توجه معلمين و مسؤولين مدارسي كه شهيد در آن تحصيل مي‌كرد را جلب مي‌نمود. با ورود به مقطع دبيرستان، توانست به مجموعه‌ي آگاهي‌هاي علمي و از جمله معلومات مذهبي خود بيفزايد. او با مطالعه‌ي كتب مذهبي بيش از گذشته با احكام نوراني اسلام آشنا شد. اين مطالعات باعث شد تا با همياري دوستانش، كتابخانه‌اي را در دبيرستان تأسيس و جوانان علاقه‌مند به مطالعه‌ را گرد هم آورد. با وجودي كه در آن زمان عمّال رژيم شاه به فروريختن فرهنگ اسلامي كمر همت بسته و مانع‌تراشي مي‌كردند، يوسف سعي داشت تا هرچه بيشتر فرهنگ غني اسلام را در محيط زندگي گسترش دهد. از اين رو پيشنهاد برگزاري نماز جماعت را در محيط دبيرستان مطرح كرد، كه با استقبال خوب ديگران روبرو شد. شهيد كلاهدوز به مطالعه‌ي تنها اكتفا نكرد، بلكه سعي داشت آموخته‌ها و خصلت‌هاي نيكوي خود را به ديگران نيز منتقل نمايد. او در سنين جواني، ايثار و فداكاري و از خود‌گذشتگي را عملاً به ديگران ياد مي‌داد و رفتار و حركاتش سرمشق و الگويي براي همگان بود. پس از پايان تحصيلات دبيرستان ـ به رغم آنكه ارتش آن زمان، محل مناسبي براي افراد مذهبي نبود، وارد دانشكده‌ي افسري شد، او با اهداف خاصي وارد اين لباس شد و خود را در ظاهر معتقد به رژيم نشان مي‌داد، ولي عملاً به ترويج اصول و ارزش‌هاي اسلامي مي‌پرداخت و افرادي را كه رگه‌هاي مذهبي داشتند به تشكل‌هاي اسلامي و مبارز پيرو خط امام پيوند مي‌داد تا از اين راه بتواند به مبارزاتش وسعت بخشيده و ضربات اساسي بر پيكره‌ي حاكميت آن زمان وارد نمايد. وي در اين راه از هيچ كوششي فروگذار نبود و هر جا شخصيتي را مي‌شناخت كه در راه اعتلاي اسلام قلم‌ مي‌زد و قدم برمي‌داشت با او ارتباط برقرار مي‌كرد. شهيد دكتر آيت و شهيد حجت‌الاسلام محمد منتظري از جمله كساني بودند كه با آنها روابط نزديكي داشت. او مدت هفت سال در لشكر شيراز به خدمت مشغول بود. با اينكه وضعيت شغلي او به گونه‌اي بود كه مي‌توانست زندگي نسبتاً مرفهي داشته باشد، ليكن توجه به ديگران و ايمان به خدا، او را از اين كار باز مي‌داشت،‌ تا جايي كه همان حقوق ماهيانه‌اش را اغلب اوقات در راه خدا انفاق مي‌كرد. توجه او به قرآن و فرامين الهي باعث حساسيت جاسوسان رژيم پهلوي شده بود. آنها او را تعقيب مي‌كردند، هرچند او با انواع لطايف‌الحيل آنها را فريب مي‌داد. تيزهوشي، زيركي و كفايت شهيد كلاهدوز نه تنها موجب برطرف شدن سوءظن ضد‌اطلاعات گشت، بلكه منجر به خوش‌بيني و پيشنهاد انتقال وي به گارد شاهنشاهي شد. او هر قدمي را كه برمي‌داشت، جوانب امر را در نظر مي‌گرفت و سعي داشت تا با ريشه‌يابي درد‌ها، سرچشمه‌ي آنها را بيابد، تا آنجا كه وقتي از او سؤال شد كه «چرا با توجه به موقعيتي كه داري، شاه را نمي‌كشي؟» پاسخ داد: «بايد دستور برسد. نبايد خودسرانه عمل كرد و بي‌گدار به آب زد. زيرا من از آقا «حضرت امام خميني (ره) دستور مي‌گيرم.» در همين مقطع، براي فرستادن نيرو به فلسطين با مبارزين مسلمان همكاري داشت. وي در همان شرايط كه جامعه در يك حالت خفقان به سر مي‌برد، با چند واسطه با حضرت امام (ره) ارتباط داشت و از راهنمايي‌هاي ايشان بهره مي‌برد و در تشكل نيروها و شتاب بخشيدن به روند انقلاب فعاليت مستمر داشت و سعي مي‌كرد كه اطلاعات سري را دراختيار مبارزان مسلمان قرار دهد. همه رفتارهای شهيد كلاهدوز در شيراز، در گرو اسلام و اعتقادات پاكش بود و آلوده زيستن را در قاموس او راهي نبود. چون چشمه‌اي مي‌جوشيد به اين اميد كه كوير دلها را به سرسبزي ايمان نويد دهد. راز و نيازهاي شبانه، او را چنان ساخته بود كه تحت‌تأثير زير و بمهاي زمانه رنگ نمي‌باخت. مظهر وارستگي و تقوي بود و هيچ‌گاه به مفاسد آلوده نمي‌شد. عاشق ولايت فقيه بود و از هرجا كه مي‌توانست خود را به حبل ولايت متصل مي‌كرد. در اين دوران با همسري متقي و پاكدامن ازدواج مي‌كند. با اينكه وضعيت شغلي او به گونه‌اي بود كه مي‌توانست سرمايه و ثروت زيادي را كسب كند و زندگي تجملاتي داشته باشد، اما چون ايمان به خدا بر وجودش حكومت مي‌كرد هرگز ثروتي را براي خود نمي‌خواست. مونس و همدم او در تمامي اوقات قرآن كوچكي بود كه پيوسته همراه داشت و هرگاه فرصت مي‌يافت آن را مي‌گشود و از سرچشمه زلال اين وحي الهي سود مي‌جست. همين امر يعني پيروي جزء بجزء احكام الهي و دستورات قرآن او را به گونه‌اي ساخته بود كه زندگي وي پر از خير و بركت باشد. با مرحوم شهيد دكتر بهشتي در سال 1342 و در فعاليت‌هاي اجتماعي و سياسي 15 خرداد در اصفهان آشنا گرديد و از اين طريق خود را هرچه بيشتر به ولايت فقيه متصل كرد. در همين ايام بود كه پيشنهاد ورود به گارد به وي داده شد با اينكه دست و دلش مي‌لرزيد و مي‌دانست كه گارد قلب رژيم است ولي وظيفه‌اش به او حكم مي‌كرد كه هرچه بيشتر به نقطه رأس هرم نزديك شود و گام مؤثرتري در جهت عملي ساختن هدف‌هاي خود بردارد. با مشورتي كه با منابع متصل به مرجع ولايت داشت به او گفته شد كه ورود به گارد را بپذيرد. ورود او به گارد در حكم وسيله‌اي بود كه بتواند اطلاعات كسب، و به دستگاه ضربه وارد كند و هسته‌هاي بينش را در گارد و ارتش شكل دهد. پس با امام رابطه برقرار كرد، و با راهنمايي‌هاي ايشان، نيروهاي متعهد و انقلابي را جذب ، و سعي كرد اطلاعات سري را در اختيار مبارزان مسلمان قرار دهد. در دانشكده افسري تدريس مي‌كرد چون از اين راه بهتر مي‌توانست نيروهاي متعهد و انقلابي را شناسايي كند. در زمينه تبليغ اسلام در ارتش، انواع فعاليت‌هاي را انجام مي‌داد و چنان شد كه در اوج تظاهرات دهم محرم در تهران، سالن غذاخوري افسران و درجه داران گارد در پادگان لويزان، پذيراي حادثه‌اي دردناك براي رژيم منفور شاهنشاهي گرديد كه هيچگاه در مخيله‌اش خطور نمي‌كرد و خبر وقوع اين حادثه را رسماً اعلام نكرد، ليكن بزودي تمام مردم مطلع شدند و سرانجام انقلاب اسلامي پس از طي مراحل سخت مبارزاتي به دست تواناي رهبر كبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره) با شركت مردم دلير و انقلابي ما و با همت نيروهاي معتقد و مسلمان به پيروزي رسيد. در آن هنگام كه جريانات گوناگون اجتماعي و انحراف‌هاي پي‌درپي، جوانان ما را آماج تيرهاي خود قرار داده بود، بهاييت با شيوه‌هاي خاص خود در حال جذب جوانان ما به سوي خود بودند، شهيد كلاهدوز تمام هم و غم خود را صرف مجادله و مخالفت با اين طيف وسيع تبليغات آلت دست حاكميت ظلم كرد. پس در دوران اوجگيري انقلاب، فعالانه در تمامي صحنه‌ها حضور مي‌يابد و با ورود امام به ايران، بر فعاليت‌هاي خود مي‌افزايد. مواقعي كه افسر نگهبان مي‌شد دفتر وقاعي روزانه را مي‌ديد و چيزهايي را كه مهم بودند براي گروه مي‌آورد تا تجزيه و تحليل كنند و خط مشي بعدي كشور و مبارزات را تعيين كنند. تا جايي كه در شب 21 بهمن 57، متوجه نقل و انتقالات مشكوكي در سطح پادگان‌، و متوجه نقشه‌هاي فاجعه‌آميز آنها مي‌شود. از اين رو شب،پست نگهباني را از افسر نگهبان تحويل مي‌گيرد و به هر وسيله‌اي خود را به اتاق تيمسارها مي‌رساند و متوجه نيت پليد آنها مي‌گردد. سپس از پادگان خارج مي‌شود و خبر را به بيت امام مي‌دهد و به پادگان باز مي‌گردد و تا صبح مشغول بيرون آوردن سوزن چكاننده تانك ها مي‌شود و بدين ترتيب بزرگترين توطئه رژيم را مبني بر گلوله‌باران فرودگاه، مجلس، مركز راديو و تلويزيون، ميدان ارگ، راه‌آهن و بيت امام را عقيم مي‌گذارد. با سقوط رژيم، تسخير پادگان‌ها به دست مردم و اعلام همبستگي ارتش با مردم، شهيد كلاهدوز كه مرد ميداندار عرصه عشق بود در پي آن شد كه با تمامي نيرو از اين ثمره گرانبها نگاهباني كند. پس او بيدارتر از پيش، انقلاب را پاس مي‌داشت و از حريم اسلام و انقلاب، مراقبت و محافظت بيشتري مي‌كرد. او با اراده‌اي خلل ناپذير، شب و روز از وسايل، ابزار و ادوات پادگان‌ها حفاظت مي‌كرد و در دستگيري سران رژيم، نقش مؤثري داشت. در زماني كه عده اي دم از انحلال ارتش مي‌زدند ايشان سخت مخالفت كرد و با اطاعت از فرمان حضرت امام (ره)، كار سازمان بخشيدن به ارتش را برعهده گرفت. گروهي كه هسته مركزي آن با همت والاي كلاهدوز، اقارب‌پرست و تني چند از نظاميان متعهد و نيروهاي انقلابي تشكيل گرديد و ارتش مكتبي از رهاوردهاي شايان توجه اين ستاد بود. نقش مؤثر و كارساز شهيد كلاهدوز تنها در حوزه عمل اين كميته خلاصه نمي‌شد بلكه او به همراه شهيد منتظري و شهيد نامجو واحدي از نيروهاي انقلابي را در گارد سابق تشكيل داد و خود بهترين مشاور مطلع و آگاه براي آنها بود. همكاري او با سپاه از قبل از تشكيل سپاه بود. او به همراهي شهيد منتظري و تني چند از نيروهاي متعهد تشكيلاتي به نام «پاسداران انقلاب» را ايجاد كرد. هنگامي كه سپاه به صورت منظم به عنوان يك نهاد به امر حضرت امام (ره) ايجاد گرديد، كلاهدوز جزء اولين كساني بود كه با ميل و رغبت خود به سپاه روي آورد و به عنوان يكي از اعضاي شوراي عالي سپاه انتخاب شد. بايد او را به حق از بنيانگذاران و از محورهاي اصلي سپاه دانست. نقش او در لحظه لحظه هاي اين نهاد مقدس مشهود است. با آن اعتقادات عميق از همان ابتدا، امر مهم آموزش را در سپاه از طرف نماينده شوراي انقلاب برعهده گرفت و در نتيجه فعاليت‌هاي چشمگير، قائم‌مقام فرمانده سپاه گرديد. او از جمله كساني بود كه توانست سپاه را در مقابل تمامي توطئه هاي داخلي و خارجي حفظ كند و پس از مدتي ارتش و سپاه به همت او و يارانش به عنوان دو بازوي توانمند انقلاب شدند. شهيد كلاهدوز معتقد بود كه سپاه بايد نيروي منظم زميني و هوايي داشته باشد و به پيروي از همين نيات،‌موفق شد با كمك افراد متخصص و متعهد طرح تشكيل يگان هوايي را در سپاه تهيه كند. اين يگان، در شهريورماه 1366 به فرمان حضرت امام به عنوان نيروي هوايي سپاه رسماً تشكيل و گسترش يافت. كلاهدوز دريافته بود كه آمريكا درصدد ترفندهاي جديدي براي ضربه‌زدن به اسلام است. از اين رو مسأله جنگ‌هاي پارتيزاني و آموزش آنها را براي اعضاي سپاه پيشنهاد كرد و سپس در پي جذب نيروهاي نخبه در سپاه شد. زيرا معتقد بود سپاه به افراد متعهد و متخصص براي افسري نياز دارد و براي اين منظور از هيچ كوشش و تلاشي فروگذار نكرد. وادي ششم زندگي او، دوران جنگ تحميلي و دفاع مقدس است كه او در اوج توطئه‌ها، دسيسه تمامي كفر را بر ملا مي‌سازد تا از پلكان عرش الهي با نردبان عشق بالا رود و هر پله را با خون خود رنگين كند تا زردي چهر‌هاش را با سرخي شهادت، صبغه‌اي الهي بخشد. در عمليات شكستن حصر آبادان، كه با فرمان صريح حضرت امام (قدس سره) آغاز شد، شهيد كلاهدوز نقش بسزايي داشت. كلاهدوز هرگز ارتباط خود را با ارتش قطع نكرد و براين اساس جلسات متعددي با افراد رده بالاي ارتش و سپاه برگزار مي‌كرد و در نزديك شدن اين دو نهاد مردمي، تأثير بسزايي داشت. شهيد كلاهدوز عاشق مطالعه بود و بيشتر اوقات فراغت خود را صرف ورزش و مطالعه مي‌كرد. به ساده‌زيستن علاقه زيادي داشت. تدوين اساسنامه تشكيلاتي سپاه از جمله مواردي است كه شهيد در آن نقش بسزايي داشت و زماني كه مقرر شد براي سپاه آرم و علامتي در نظر رگفته شود، وي معتقد بود بايد با صاحب‌نظران مشورت شود در اين زمينه سهل‌انگاري را جاي نمي‌دانست. اهل افراط و تفريط نبود. برخوردهايش كاملاً حساب‌شده و سنجيده بودند. حالت تعادل ايشان در زندگي مي‌تواند سرمشق و الگوي خوبي براي ساير برادران سپاه باشد. او عنصري آگاه و در تمام زمينه‌ها فعال، كنجكاو و نمونه بود. راستي، درستي و صداقت در كارها، رفتار و گفتارش جلوه‌گر بود. اطاعت او از امام در حد تعبد بود؛ زيرا او خود را از صميم قلب مطيع اوامر امام مي‌دانست و مي‌كوشيد حركات و سكناتش با خواسته‌هاي حضرت امام مطابقت كامل داشته باشد. بسياري از دوستان و همرزمان وي معتقدند كه او عصاره و خلاصه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است و مجموع ويژگي‌هايي كه انقلاب براي يك سپاهي و يك پاسدار اسلام قائل است در او گرد آمده بود. او از تظاهر و خودنمايي پرهيز داشت و در انجام وظايف اجتماعي، اعتقادي و مذهبي مي‌كوشيد كارها را بدون ريا و تنها به خاطر رضاي خدا انجام دهد و همين صفت حسنه او بود كه باعث شد همسايگانش متوجه نشوند كسي كه در همسايگي آنها زندگي مي‌كند قائم‌مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است. همين امر باعث شده بود كه تمامي اهل محل و همسايگان انقلاب اسلامي است. همين امر باعث شده بود كه تمامي اهل محل و همسايگان انگشت حسرت به دهان گيرند كه چرا او را بهتر و بيشتر نشناخته‌اند. در انجام فرمان‌هاي الهي پايبند بود و تحت هيچ شرايطي از انجام آن، شانه خالي نمي‌كرد. در محيط خانواده آرام و متين بود چنانكه همه او را دوست مي‌داشتند. در كارها بسيار جدي و مطمئن بود و احساس مسئوليت مي‌كرد. مردم‌دار، خوش‌فكر، مؤدب و پاكيزه بود و براستي كه خلوص و ادب و رفتار او مي‌تواند براي همگان سرمشق و الگوي خوبي باشد. وقتي خبر شهادتش به سپاه رسيد عده‌اي از بچه‌ها مي‌گفتندكه سپاه يتيم شده است. با اينكه قائم مقام سپاه بود هرگز راضي نمي‌شد برايش نگهبان و محافظ بگذارند و با سعي و تلاش فراوان دوستان، قبول كرد كه مسلح شود. كم مي‌خوابيد، كم مي‌خورد و كم حرف مي‌زد. مديريت صحيح و پشتكار و خستگي‌ناپذيري، سعه صدر و تحمل زيادي در ناملايمات و شدايد داشت. سنگ صبور همه بود. بي‌توقع، بي‌ريا و عاشق و مخلص و جوانمرد بود. از هيچ كس گله نمي‌كرد و با انجام كوچكترين خطايي، فوراً عذرخواهي مي‌كرد. در مشكلات صبور بود و ديگران را دلداري مي‌داد. روحيه شهادت‌طلبي داشت و مي‌كوشيد آن را در ديگران نيز تقويت كند. آري جامه زيباي شهادت، تنها به تن آنان برازنده و مقبول است كه كليد آن را داشته باشند. اين كليد در دست كساني قرار دارد كه عشق را وادي اول و آخر خود پندارند و در راه رسيدن به معبود از همه چيز و همه كس و تعلقات دنياي خود دل بركنند. سرانجام شهيد كلاهدوز در تاريخ 7/7/1360 در فاجعه سقوط هواپيما، پروانه‌وار پروبال سوخته با شهادت به جمع ياران قديمي‌اش شهيد باهنر، رجايي، شهيد بهشتي و ديگران مي‌پيوندد و در جوار آنان و شهيدان صدر اسلام جاي مي‌گيرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن دین شعاری : فرمانده واحد تخریب لشگر27محمدرسول الله (ص)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محسن »در يکي از روزهاي زيباي سال 1338 در جمع گرم و صميمي خانواده «دين‌شعاري» به دنيا آمد، روزهاي پرنشاط کودکي را زير سايه پدر و مادر گرامي و در پناه تعاليم دين اسلام گذراند.او از همان اوايل نوجواني علاقه عجيبي به اهل‌بيت (ع) داشت و در 13 يا 14 سالگي بود که هيئتي به نام شهداي کربلا تأسيس نمود و خود به تنهايي مسئوليت آن را بر عهده گرفت.با شروع امواج خروشان انقلاب به صف مجاهدين راه حق پيوست و همواره در تظاهرات واعتراضهای مردمی ،حضوري فعال داشت. در همان ايام به همراه برادرش به خدمت در پزشکي قانوني پرداخت و مدت 6 ماه به صورت شبانه‌روزي در کار جابجايي و تحويل اجساد مطهر شهدا شرکت داشت . او جزء اولين سربازاني بود که بعد ازپیروزی انقلاب؛ به فرمان امام خميني (ره) به پادگانها برگشتند و خودشان را معرفي کردند . همواره فريضه مقدس امر به معروف و نهي از منکر را انجام مي‌داد و براي سربازان پادگان به خصوص آنهايي که در انجام فرائض تعلل مي‌کردند برنامه شناخت ايدئولوژي گذاشته بود. در سال 1360 به خيل سبزپوشان سپاهي پيوست. با شروع جنگ تحميلي عاشقانه به جبهه‌هاي نبرد شتافت و به عنوان مسئول گردان تخريب لشگر27 محمدرسول‌الله (ص) مشغول به خدمت شد .در سال 1363 به سفر حج رفت. عمليات‌ طريق‌القدس و کربلاي1 يادآور دلاوريها و رشادت‌هاي خالصانه او در راه دفاع از ميهن است. زمانيکه قرار بود براي بار دوم به سفر حج مشرف شود ؛ به خاطر مسئوليت‌هايي که در جبهه داشت از تشرف به حج منصرف شد .اما در همان سال در روز پانزدهم مردادماه سال 1366 درست مصادف با روز عيد قربان به مسلخ عشق رفت و اسماعيل‌وار جان خويش را در حين خنثي‌سازي مين ضد تانک در قربانگاه سردشت فداي معبود ساخت و نام خويش را براي هميشه در قلب تاريخ زنده نگه داشت مزار مطهر او در قطعه 29 بهشت‌زهراي تهران قرار دار.د

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مدیر کل عملیات نظامی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران سرتیپ شهید «بهرام آریافر »در بهمن ماه سال 1326 دریکی از روستاهای اطراف شهرستان «تویسرکان» از توابع استان «همدان »چشم به جهان گشود. وی تحصیلات ابتدایی را در همان بخش به پایان رسانده و تا سال دوم دبیرستان در شهرستان« تویسرکان» ادامه تحصیل داده وپس از ان به جهت علاقه خاص به رشته ریاضی براای ادامه تحصیل به شهرستان« همدان» رفته و موفق به اخذ دیپلم گردید. با شرکت در ازمون ورودی دانشکده افسری ارتش و پذیرفته شدن در ازآزمون از سال 1349 وارد دانشکده افسری شد. پس از طی دوران دانشکده در تاریخ 23/2/1352 فارغ التحصیل و بلافاصله جهت طی دوره مقدماتی- تکاوری و رنجر به دانشکده «شیراز »اعزام گردید. پس از طی موفقیت آمیز دوره رنجر در تاریخ 1/8/1353 به صورت داوطلب از ارتش به ژاندارمری انتقال و در آموزشگاه افسری به عنوان فرمانده دسته مشغول خدمت شد. پس از گذشت یک سال به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای آموزشگاه افسری به ادامه خدمت پرداخت. در سال 1356 ازدواج نموده و در تاریخ 23/5/1357 به هنگ مستقل 28 بوشهر منتقل شد. به مدت دو ماه سرپرستی آموزشگاه درجه داری بوشهر را عهده دار بوده و پس از آن به پیشنهاد فرمانده هنگ به سمت فرمانده گروهان قضایی خورموج منصوب شد. وی تا تاریخ 18/1/1358 فرمانده گروهان خورموج بود و پس از سرپرستی سه ماهه آموزشگاه گروهبانی بوشهر و راه اندازی آن پس از انقلاب اسلامی بنا به پیشنهاد (شورای پرسنلی) به عنوان مرزبان درجه 2 وفرمانده گروهان ژاندارمری کنگان بوشهر مشغول به کار شد. در تاریخ 15/5/1358 با حفظ سمت فرمانده گروهان کنگان به دلیل شهادت فرمانده پاسگاه جم که در مجاورت گروهان کنگان و تحت امر گروهان دیگری بود به فرماندهی آن پاسگاه منصوب و به دلیل دستگیری اشراربه شش ماه ارشدیت مفتخر گردید. در تاریخ 10/7/1358 به دلیل بروز ناامنی در استان کردستان و آذربایجان غربی داوطلبانه به ناحیه آذربایجان غربی اعزام و در تاریخ 16/9/1358 با اتمام ماموریت به بوشهر بازگشت. در تاریخ 1/1/1359 به درجه سروانی مفتخر و از تاریخ 1/2/1359 به سمت فرمانده گروهان دلوار منصوب شد. به محض شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه در راس یک واحد 44 نفره به خرمشهر عزیمت نمود که به دلیل رشادت در جبهه های آبادان و خرمشهر به یک درجه ارشدیت مفتخر و در تاریخ 24/7/1359 به درجه سر گردی نائل شد. در طی مدت حضور در آبادان فرماندهی گردان های 301-302-303 (خسروآباد) را به تناوب عهده دار بود و در تمام عملیات این محور شرکت فعالانه نموده پنج بار مجروح شد. در تاریخ 12/11/1360 و پس از طی یک دوره مجروحیت و جانبازی به ناحیه کرمانشاه منتقل گردید. پس از طی دوره ی دو ساله فرماندهی مرکز آموزش سراب نیلوفر کرمانشاه ،به عنوان فرمانده هنگ مرزی پاوه و پس از آن هنگ مرزی دهلران منصوب گردید. در سال 1365 به فرماندهی مرکز آموزش جهرم انتخاب و مشغول به خدمت بود. در اسفند ماه 1366 به ناحیه کردستان منتقل و به عنوان معاون عملیاتی و امور مرزی ناحیه مشغول به خدمت شد. در طی مدت حضور در کردستان که به مدت چهار سال به طول انجامید در اکثر عملیات یگانهای تحت امر شرکت داشت . از شاخص ترین آنها عملیات دره شیلر- سور کوه- مولان آباد و... بوده است. پس از اغدام نیروی انتظامی به ستاد ناجا منتقل و در دانشکده افسری ناجا با سمت رئیس دانشکده فرماندهی و ستاد پذیرفته شد و در تاریخ 23/2/1374 با موفقیت دوره را به پایان برد. شهید آریافر پس از اتمام دانشکده فرماندهی ستاد به سمت مدیر کل عملیاتی نیروی انتظامی منصوب گردید. امیر شهید بهرام آریافر در تاریخ 20/4/1374 به همراه سه تن دیگر از کارکنان نیروی انتظامی در راستای انجام یک عملیات در مناطق مرزی به کویر کرمان اعزام و در پی سقوط بالگرد شماره1511 هواناجا پس از تحمل سه روز تشنگی در تاریخ 2/5/1374 به شهادت رسیدند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

وزیر راه وترابری جمهوري اسلامي ايران شهيد دكتر« رحمان دادمان »در سال 1335 در شهر «اردبيل »ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را در همان شهر و تحصيلات متوسطه را در رشته رياضي در دبيرستان «هدف»در تهران به انجام رساند.وي در سال 1353 وارد دانشگاه «تهران »شد و در سال 1365 در رشته مهندسي عمران از اين دانشگاه در مقطع كارشناسي ارشد فارغ‌التحصيل شد. پيش از انقلاب فعالان جنبش اسلامي در انجمن‌هاي اسلامي دانشگاه تهران بود و نقش بسيار گسترده‌اي در قيام مردم تبريز عليه رژيم شاه داشت. وي پس از پيروزي انقلاب هم به همراهي دانشجويان مسلمان و پيرو خط امام (ره) در تسخير لانه جاسوسي و برپايي انقلاب دوم نقش فعالي ايفا نمود. پس از حمله نظاميان آمريكا به طبس، وي همراه عده‌اي از گروگان‌هاي آمريكايي عازم شهر تبريز شد. سپس به پيشنهاد حضرت آيت الله مدني به فرماندهي سپاه آذربايجان شرقي منصوب گرديد. با شروع جنگ تحميلي مشاركت فعالي در همه عرصه‌هاي دفاع مقدس داشت، سپس تا پايان جنگ در سمتهاي مسئول ستاد عملياتي سپاه پاسداران، جانشين معاونت كل لجستيك و تداركات سپاه و قائم‌مقام عضو هئيت امناي جهاد سازندگي و معاون آموزش جهاد به خدمت پرداخت با فرمان حضرت امام(ره) مبني بر الحاق شيلات ج.ا. به وزارت جهاد به عنوان اولين مديرعامل شركت شيلات ج.ا. منصوب گرديد. با رحلت حضرت امام (ره) همانند بسياري از دوستان و همرزمان خويش به ستاد برگزاري مراسمهاي ارتحال امام (ره) پيوست و به صورت شبانه‌روزي به كار و تلاش پرداخت تا شايد به اين طريق بتواند ذره‌اي از درد جانكاه خويش را در غم از دست دادن آن پير فرزانه التيام بخشد. پس از ارتحال امام(ره) در راستاي عمل كردن به وصيتنامه امام خميني(ره) مبني بر تحصيل جوانان حزب‌اللهي و حضور آنها در فضاي دانشگاه‌ها مشغول ادامه تحصيل شد. دكتر دادمان سپس براي تحصيل در رشته دكتراي راه و ساختمان به انگلستان رفته و موفق به دريافت درجه دكترا از دانشگاه «منچستر »اين كشور گرديد. ايشان طي سالهاي گذشته در سمت‌هاي مختلفي به انجام وظيفه در نظام مقدس جمهوري اسلامي پرداخته است از جمله در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در پستهاي فرمانده سپاه آذربايجان شرقي، مسئول ستاد عملياتي سپاه، معاون هماهنگ كننده واحد تداركات كل سپاه و جانشين معاونت لجستيك در وزارت سپاه خدمت كرده است. ايشان در وزارت جهاد سازندگي در پستهاي مسئول واحد آموزش جهاد، قائم مقامي و عضويت درشوراي مركزي و مسئول هماهنگي واحدها و كميته‌هاي جهاد و همچنين مدتي نيز به عنوان مديرعامل شركت شيلات جمهوري اسلامي ايران در اين وزارتخانه فعاليت كرده است. آقاي دكتر دادمان حضور فعالي در مجامع فرهنگي داشته و مقاله وي در كنفرانسهاي بين‌المللي منتشر گرديده وي همچنين علاوه بر تدريس در دانشكده فني دانشگاه تهران مدتي نير در سمت معاون امور پژوهشي مركز تحقيقات استراتژيك مشغول به كار بوده است. ايشان متاهل و داراي چهار فرزند هستند. آقاي دكتر دادمان پيش از اين معاون وزير راه و ترابري و مديرعامل راه‌آهن جمهوري اسلامي ايران بوده است. شهيد دكتر رحمان دادمان در 27 ارديبهشت سال 1380 در حالي كه جهت انجام ماموريت اداري خويش و بازديد از پروژه‌هاي وزارت راه و ترابري دراستان گلستان عازم اين استان بود. درسانحه سقوط هواپيماي ياك 40 همراه تعدادي ديگر از همراهان خويش به ملكوت اعلي پيوست.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گنجینه دانشمندان (جلد سوم)

آقاى حاج سید ابوالحسن بن العلامه آیه‏الله المرحوم میرزا محمد ابراهیم موسوى شمس‏آبادى مازندرانى از علماء طراز اول معاصر اصفهان و وكیل مطلق زعیم اعظم آیه‏الله العظمى حاج سید ابوالقاسم خوئى مدظله العالى میباشد. وى عالمى ناطق و فقیهى جامع و در ولایت اهل‏بیت عصمت علیهم‏السلام دانشمندى خالص و كامل میباشد. جد اعلاى وى مرحوم سید محمد لاریجانى فرزند مرحوم حاج سید عبدالله مازندرانى كه داراى چهل فرزند و همه از اعیان و اشراف و مالكین مزرعه لاریجان بوده‏اند و او آخرین پسر او بوده و علاقه شدیدى بتحصیل علم داشته و حتى شب هفته‏ى مرحوم پدرش بمطالعه معالم مشغول بوده برادر بزرگترش بوى تندى میكند كه امشب وقت مطالعه نیست وقت تعارف با مردم است، او از این عتاب رنجیده و شبانه از محل حركت و با پاى پیاده بسمت تهران میآید و در تهران با میرزا شفیع صدر اعظم فتحعلى شاه قاجار برخورد نموده و سؤال مى كند كه آقا سید محمد كجا بوده و كى آمده‏اى وى جریانرا بیان میكند صدر اعظم مزبور اصرار میكند بیا برگرد بمحل و من همه‏گونه وسائل عزت تو را فراهم میكنم قبول نمیكند مى گوید كجا میخواهى بروى میگوید بخواست خدا باصفهان خدمت آقاى آقا محمد بیدآبادى میروم تحصیل كنم صدر اعظم میگوید من براى شما فكرى كرده‏ام زمینى در اصفهان دارم بشما میبخشم و شما در عوض آن چهل ختم قرآن بخوانید براى پدرم میگوید معلوم نیست عمر من وفا كند میگوید مانعى ندارد فرزندان شما بخوانند پس قبول میكند. اما جد دوم ایشان مرحوم آیه‏الله حاج سید عبدالله عالمى جلیل از شاگردان مرحوم آیه‏الله حاج میرزا محمد هاشم چهارسوقى خونسارى و مرحوم آیه‏الله آقاى نجفى مسجد شاهى اصفهان بوده و بعد از فوت مرحوم آیه‏الله میرزا محمد على مازندرانى كه عالمى ربانى و داراى مقامات و كرامات باهره بود در مسجد قطبیه كه براى او بنا كرده بودند بنا بر وصیت او اقامه جماعت نموده ولى بعلل و جهاتى ادامه جماعت را تعطیل و آخرالامر تفویض بمرحوم صدرالعلماء فرزند مرحوم حجه‏الاسلام والمسلمین حاج سید عبدالوهاب شمس‏آبادى نموده و مدتها آنمرحوم اقامه جماعت میكردند. معظم‏له در حدود سال 1326 ق در اصفهان متولد شده و پس از دوران ادبیات و سطوح در خدمت مرحوم حاج ملا ابوالقاسم زفره‏اى مدت دو سال از درس خارج مرحوم آیه‏الله حاج میرزا سیدعلى نجف‏آبادى و مرحوم آیه‏الله حاج سید محمد نجف‏آبادى استفاده كرده و قسمتى از شرایع را با معیّت اخوى بزرگش جناب فاضل عالم زبده‏العلماء الاعلام آقاى حاج میرزا محمد رضا آل رسول دامت بركاته نزد حجه‏الاسلام والمسلمین فقیه اهل البیت مرحوم آقا شیخ احمد حسین آبادى برادر بزرگ مرحوم آیه‏الله میرزا محمدعلى شاه‏آبادى خوانده و در سن 25 سالگى بنجف اشرف مهاجرت نموده و قریب ده سال بدرس خارج ملجاء الشیعه آیه‏الله المطلق فى الارضین مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانى و حدود شش سال بدرس اصول استاد الكل آیه‏الله آقا ضیاءالدین عراقى حاضر شده و بحث آنجناب را براى عده‏اى از فضلاء تقریر نموده و مدتى هم در درس تعطیلى مرحوم آیه‏الله حاج میرزا ابوالحسن مشكینى صاحب حاشیه شركت نموده و مدت دو سال هم از محضر مرحوم آیه‏الله العظمى میرزا عبدالهادى شیرازى طاب ثراه استفاده نموده و مدت كمى هم از محضر و درس جمال‏الفقهاء والمجتهدین آیه‏الله سید جمال‏الدین گلپایگانى بهره‏مند گردید و خلاصه پس از توقف مدت دوازده سال در مهد علم و كمال و معنویت نجف اشرف باصفهان مراجعت و باقامه جماعت و انجام وظائف دینى و روحى اشتغال دارد. داراى آثار قلمى میباشد: 1- شرح بر صحیفه سجادیه 2- موعظه ابراهیم 3- رساله مختصرى در اصول دین 4- اشعارى در مراثى و مصائب اهل‏بیت علیهم‏السلام. حاج سید ابوالحسن شمس‏آبادى (شهید اصفهانى) كه ترجمه - و زندگینامه‏اش در جلد سوم گنجینه دانشمندان گذشت از علماء صالحین و خدمتگزاران راستین اسلام و مسلمین معاصر بوده است. معظم‏له حدود هفتاد سال از عمر شریف خود را در راه تحصیل علم و كمال و خدمت به اسلام و ملت گذرانیده و با خلوص نیت و صداقت كامل این وظیفه را انجام و آثار و باقیات الصالحات چشمگیر و ارزنده‏اى از قبیل موسسه آموزش (ابابصیر) براى نابینایان تاسیس و صدها نابینا را با خواندن ثرآن و سایر تعلیمات دینى آشنا بدین وسیله خدمت حیات بخشى نموده است مرحوم شمس‏آبادى كه در اثر یك توطئه ناجوانمردانه از طرف دشمنان ولایت و خاندان رسالت در روز چهارشنبه سوم مراجعتش از عمره مفرده در روز هفتم ربیع‏الثانى 1396 برابر 18 فروردین 1355 شمسى در هنگام طلوع فجر در وقتى كه به قصد اداء فریضه صبح عازم رفتن به مسجدش بود ربوده شد و در نزدیكى اصفهان (درچه) به شهادت رسیده و به (شهید اصفهانى) شهرت یافته است. و چون خبر این ضایعه اسفناك و فاجعه دردناك به مردم استان اصفهان و غیره رسیده چنان موجى از جنبش مردم در اصفهان ایجاد شد كه در تاریخ این شهر باستانى بى‏نظیر بوده است تا یك هفته كلیه دكاكین تعطیل و شورى از مردم برخاست كه مانندش دیده نشده بود. نویسنده كه از قم براى شركت در مجلس شب هفت آن مرحوم به اصفهان رفته بودم از نزدیك ناظر انقلاب و هیجان مردم بودم مجالس ترحیم و فواتح براى آن مرحوم در سراسر ایران و مخصوص در اصفهان تا چهلم آن شهید بزرگوار ادامه داشت و نویسنده در چهلم شهادت آن مرحوم نیز در مجلس بزرگى كه در (تخت فولاد) در سر مزار ایشان تشكیل و از سراسر كشور آمده بودند شركت و شور و آشور عجیبى مشاهده كردم كه نظیر آن را كمتر دیده بودم و در تمام محافل و مجالس خواسته عموم مردم گذشته از تاثرات عمیق مجازات سریع و قاتلین آن شهید مظلوم بود ولى متاسفانه عده‏اى كه به اتهام شركت در توطئه و قتل آن مرحوم دستگیر و بعضى از آنها هم كه اعتراض كرده بودند به واسطه سهل‏انگارى و بى‏تفاوتى هیئت حاكمه طاغوتى در امر قصاص ومجازات متجاسرین به ویژه كه مربوط به روحانیت و چنین عالم مجاهد بزرگوارى بود به تاخیر انداخته تا در انقلاب و جنبش مردم مبارز ایران درهاى زندانهاى كشور شكسته و تمام زندانیهاى سیاسى و جنائى و غیره آزاد قاتلین آن شهید مظلوم هم آزاد و خون- چنین عالم ربانى از بین رفت. شهراء و ادباء بسیارى از اصفهان و قم و تهران و سایر نقاط این حادثه جبران‏ناپذیر را به نظم و قصایدى در شهادت و رثاء ایشان سروده‏اند. پس از انقلاب با دستگیرى مهدى هاشمى معدوم داستان شهادت آیت‏اللَّه شمس‏آبادى مشخص شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین عامریون : قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و سي و نه، خانواده عامریون فرزرند تازه متولد شده ی خود را در باغزندان شهرستان شاهرود به آغوش گرفتند. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستي‌اش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايي‌اش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. تحصیلات متوسطه را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليت‌هاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت مي‌كرد. بيست و نهم دي هزار و سيصد و پنجاه و نه به عنوان معاون گردان از طرف لشگر14امام حسين عليه‌السلام به جبهه اعزام شد. در طول فعاليتش، به فرماندهي گروهان و بعد به معاونت گردان ارتقاء يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه‌ها فعاليت داشت. در منطقه عين‌خوش بر اثر اصابت تركش از ناحيه چشم راست و دست و صورت به پنجاه درصد جانبازي نائل شد. سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه، در شرق دجله بر اثر اصابت گلوله، در عمليات بدر به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي باغزندان است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی مشهد : فرمانده گردان روح الله تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سحرگاه يكي از روزهاي سال هزار و سيصد و چهل و سه، فرزند سوم خانواده مشهد، در خانه پدربزرگش در روستاي اميرآباد دامغان به دنيا آمد. پدرش از كاسب‌هاي محل بود. محمدعلي ابتدايي را در مدرسه موسي صدر و راهنمايي را در مدرسه شهيد اندرزگو خواند. با پايان يافتن دوره راهنمايي، فعاليت‌هاي او عليه رژيم پهلوي، شروع شد. محمدعلي با پخش اعلاميه، شعارنويسي روي ديوارها و شركت در تظاهرات وظيفه‌اش را به خوبي انجام داد. او انجمن اسلامي جوانان اميرآباد را تأسيس كرد. اولين بار در سال 1360، از طرف بسيج به جبهه كردستان رفت. دو سال بعد عضو رسمي سپاه شد. همزمان، تحصيلش را در دبيرستان آيت‌الله حائري دامغان ادامه ‌داد. در مدت سي و پنج ماه حضور در جبهه، در مناطق مختلفي از جمله كردستان، مهاباد و جبهه جنوب با سمت‌هاي مختلفي مانند پاسبخش، مسؤول دسته، فرمانده گروهان و فرمانده گردان خدمت كرد. او در عمليات‌ والفجر مقدماتي، والفجر چهار، كربلاي چهار و كربلاي پنج شركت داشت. آخرين مسؤوليت او فرماندهي گردان روح‌الله بود. در يكي از مرخصي‌ها با همسر شهيدي ازدواج كرد. فرزندي به نام الهه را به يادگار گذاشت كه زمان شهادت او هشت ماهه بود. در بيست و دوم دي ماه سال هزار و سيصد و شصت و پنج، در عمليات كربلاي پنج، در درگيري مستقیم با دشمن, او را به شهادت رساندند. پيكرش را از شلمچه به اميرآباد دامغان آوردند و از آن‌جا در گلزار شهداي شهر دامغان به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی جعفری : فرمانده گروهان حضرت ابوالفضل(ع)از گردان کربلای تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اولين روز تابستان هزار و سيصد و چهل و يك به دنيا آمد .همه انتظار چنين روزي را مي‌كشيد تا يك بار ديگر نام ائمه را در خانواده خود زنده كنند. از قبل با مشورت همسر نام‌هايي را براي پسر يا دختر بودن انتخاب كرده بودند. محمدعلي براي اين پسر نام زيبنده‌اي بود.چهار پنج ساله شد كه مادرش را از دست داد و سايه پر مهر و محبت او از خانه رخت بربست. دو برادر و يك خواهر دارد. از نظر تحصيل تا سوم دبيرستان خواند و با شروع انقلاب وارد عرصه فعاليت اجتماعي شد. در رونق بخشيدن به كتابخانه باغزندان نقش داشت. با دوستان و برادرش در پخش اعلاميه‌هاي انقلابي و شركت در تظاهرات و راهپيمايي‌ها سهم خوبي را در پيروزي انقلاب داشت. با تشكيل بسيج با اين نهاد همكاري کرد و از اين طريق به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شاهرود درآمد. چهار بار و بيش از پانزده ماه در جبهه حضور پيدا كرد. از تك تيراندازي تا فرمانده گروهان نقش ايفا كرد. در سال هزار و سيصد و شصت و دو ازدواج كرد و در سال شصت و چهار صاحب دختري شد. مدتي از خدمتش در سپاه محافظ امام جمعه شاهرود و حدود يك سال هم محافظ آيت‌الله مشكيني در قم بود. آخرين بار در سي‌ام شهريور هزار و سيصد و شصت و پنج به منطقه اعزام و مسؤوليت فرماندهي گروهان ابوالفضل به او سپرده شد. در عمليات كربلاي پنج شرکت داشت و در سخت‌ترين محور عملياتي وارد عمل شد. در همين عمليات و در منطقه شلمچه در بيست و يكم دي هزار و سيصد و شصت و پنج مفقودالاثر شد. پس از پنج هزار و دويست و پنجاه روز پيكرش در منطقه شلمچه توسط گروه تفحص شناسايي و تحويل خانواده شد.پس از تشييع باشكوه در گلزار شهداي باغزندان شاهرود در كنار ديگر دوستان شهيدش آرام گرفت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود عزیزی : فرمانده واحد ادوات(ضد زره)تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و چهل، در تهران به دنيا آمد. شش ساله بود كه خانواده‌اش به دامغان مهاجرت كردند.تحصيلات خود را تا ديپلم در رشته اتومكانيك ادامه داد.از بيستم مهرماه سال هزار و سيصد و شصت و دو به استخدام سپاه در آمد و شد پاسدار.شش بار به جبهه رفت. سه بار به صورت بسيجي و سه بار هم زماني كه پاسدار بود. حدود بيست و دو ماه سابقه حضور در جبهه داشت.ازدواج كرد و حاصل آن فرزند پسري شد كه هشت روز بعد از شهادتش به دنيا آمد. آخرين بار در آبان ماه سال شصت و چهار به جبهه رفت. مسؤول واحد ادوات تيپ بيست و يك امام رضا عليه‌السلام بود كه در عمليات والفجر هشت در منطقه اروند، در روز بيست و يكم بهمن شصت و چهار بر اثر اصابت تركش به پهلو به شهادت رسيد و در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان دفن شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود فامیلی : قائم مقام فرمانده حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سمنان همزمان با اذان ظهر چهاردهم تير هزار و سيصد و چهل و دو، در سمنان به دنيا آمد و پس از بيست و چهار سال زندگي پربركت به شهادت رسيد.در پيروزي انقلاب و بعد از آن، فعالانه در دفاع از انقلاب و تثبيت نظام اسلامي مشاركت داشت. در هجده سالگي به عضويت سپاه پاسداران درآمد و يك سال بعد، كار در واحد اطلاعات سپاه سمنان را آغاز كرد.در عمليات‌هاي مختلف شركت كرد، مثل: عمليات‌ فتح‌المبين، بيت‌المقدس، والفجر مقدماتي، خيبر و بدر. مجروحيت و جانبازي او از ناحيه دست چپ و قطع عصب حسي آن در عمليات بدر رخ داد. مجروحيتي كه هرگز براي تعيين درصد جانبازي اقدام نكرد و هم اكنون نيز پرونده‌ي جانبازي ندارد.در بيست و دو سالگي ازدواج كرد و يك سال بعد صاحب دختري شد كه نامش را از نام دختر گرامي پيامبر اسلام(ص) گرفت.از بيست و سه سالگي مسؤوليت‌هاي نظامي داشت: - عضو شوراي فرماندهي حفاظت اطلاعات لشكر هفده علي‌بن‌ابيطالب(ع) در عمليات خيبر. -جانشين فرمانده حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سمنان او بيش از دو سال، در واحد اطلاعات و بيش از سه سال نيز در حفاظت اطلاعات سپاه سمنان خدمت كرد.در ارديبهشت آخرين سال حياتش، به سردشت اعزام و قبل از ظهر هفدهم مرداد شصت و شش در كمين ضد انقلاب شهيد شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی محب شاهدین : فرمانده گردان ابوذر(ره) تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اسفند هزار و سيصد و سي و شش به دنيا آمد. پدرش با پاي پياده به كربلا رفته و سوغات تربت و تسبيح و مهر ‌آورده بود . هنوز فرزندانش آن را نگه‌داري مي‌كنند. مهدي در يازده سالگي پدرش را از دست مي‌دهد و گويا خدا چنين مقدّر كرده بود تا او از كوچكي با سختي‌ها و محروميّت‌ها دست و پنجه نرم كند. در دوران رژيم ستم شاهي با نوشتن انشايي عليه حكومت، از دبيرستان اخراج مي‌شود. او با ادامه مبارزه عليه رژيم دستگير شده و به زندان مي‌افتد. در زندان تحت شكنجه قرار مي‌گيرد و با اين كه فک او را شكسته و پشتش را مي‌سوزانند اما حاضر به لو دادن دوستان و مبارزان نمي‌شود و ساواك را ناكام مي‌گذارد. با پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه مي‌شود و از سال پنجاه و هشت به غرب كشور اعزام مي‌شود. در روانسر، كامياران، تكاب و گيلان‌غرب نيروهاي ضدانقلاب و گروهك‌ها را سركوب مي‌كند. با شروع جنگ تحميلي به جنوب اعزام شده و در عمليات‌هاي طريق‌القدس(آزادسازي بستان)، فتح‌المبين (دشت عباس) و رمضان شركت مي‌كند. قبل از عمليات محرم، صيغه‌ي عقدش با همسرش بسته مي‌شود و فقط چند ساعتي در منزل آنها مي‌ماند. فرداي آن روز خودش را به جنوب رسانده و با نوشتن وصيت‌نامه و شركت در عمليات محرم به آرزوي ديرينه‌ي خودش مي‌رسد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین ترحمی : قائم مقام فرمانده گردان سلمان فارسی(ره)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سومين فرزند خانواده ترحمي در بيست و هفتم شهريور ماه چهل و يك به دنيا آمد. به پيشنهاد پدربزرگش نام او را ناصر گذاشتند. مادرش در خواب ديده بود كه امام حسين نام فرزندش را حسين گذاشته‌ ولي هنگام تولد بزرگترها اسم ناصر را برايش انتخاب كردند. والدين با نظر بزرگترها مخالفت نكرده بودند. بعد از مدت كوتاهي ناصر مريض شد. مريضي او مدتها طول ‌كشيد. تصميم گرفتند براي شفاي حال او نامش را حسين بگذارند. این کار را کردند ومدتی بعد اوشفا گرفت. حسين دوره دبستان را در مدرسه بوعلي‌سينا درس خواند و براي گذراندن مدرسه راهنمايي وارد دبيرستان داريوش كه امروز به آن آيت‌الله كاشاني مي‌گويند، شد. دبيرستان كوروش كبير يا دكتر علي شريعتي هم پذيراي حسين در چهارساله متوسطه بود. او در ساليان قبل از انقلاب در مجالس و محافل مذهبي شركت مي‌كرد. از جمله با جمع دوستان جهاديه‌اي روزهاي جمعه به اردو مي‌رفت يا در ساختن خانه براي مستمندان فعالانه شركت مي‌كرد.همزمان با انقلاب اسلامي ايران براي سرنگوني رژيم پهلوي، ناصر نيز به جمع انقلابيون پيوست و براي پيروزي انقلاب خيلي تلاش كرد. گروهك‌هاي منحرف روزهاي اول پيروزي انقلاب كه مثل قارچ درآمده بودند سعي فراواني در جذب و انحراف ناصر داشتند اما هيچ‌كدام از آنها موفق نشدند. ناصر همچنان در خط امام خميني رضوان الله تعالي عليه ماند. قبل از جنگ تحميلي در امتحان اعزام به خارج شركت كرد و در رشته پزشكي قبول شد. براي آموزش زبان به تهران رفت. چند روزي از آموزش نگذشته بود كه جنگ آغاز شد. عليرغم علاقه زيادي كه به درس داشت كلاس را رها كرد و به گروه جنگهاي نامنظم شهيد دكتر چمران پيوست. او جنگ را با جانشيني گروهان در جبهه‌هاي جنوب و عمليات طريق‌القدس ادامه داد. با تشكيل لشكر17 علي‌ابن‌ابيطالب به عنوان جانشين گردان منصوب شد. هنگامي كه گردان به پشت جبهه مي‌آمد ,ناصر به كمك برادران واحد اطلاعات عمليات مي‌رفت و زمينه را براي عمليات آينده فراهم مي‌كرد. در نهايت در تاريخ 21/12/1363 در عمليات بدر هنگام هدايت نيروهاي عملياتي به شهادت رسيد.جنازه مطهرش را مردم سمنان با شكوه تشييع كردند و در امام‌زاده يحيي به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید احمد رحیمی : رئیس ستاد تیپ جواد الائمه(ع)از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در شهر بيرجند خاندان رحيمي شاهد شکفتن غنچه اي ديگر از سلاله پاک پيامبر، بنام احمد بود . اين مولود با برکت ايام طفوليت را در دامان مادري با تقوا سپري نمود و همپاي پدر با شوري کودکانه در محافل مذهبي شرکت مي کرد . با استعدادي سرشار وارد مدرسه شد و دوران ابتدايي و راهنمايي را هر ساله با رتبه اي ممتاز به پايان رساند. همزمان با ورود به دبيرستان با تعمق به کسب معارف ديني روي آورد و از اين سرچشمه همسالانش را نيز بهره مند مي ساخت. روحيه مذهبي و هوش و ذکاوت احمد ، او را از همکلاسيهايش ممتاز مي کرد به نحوي که در همان آغازين دوران جواني مريدان زيادي يافت. او از جمله نادر جواناني بود که پيش از سن هجده سالگي اکثر کتابهاي استاد مطهري را عميقاً مطالعه کرده و خطوط منحرف از اسلام را مي شناخت . در دبيرستان انشاهاي سياسي مي نوشت و به دليل همين بي پروايي بارها مورد عتاب قرار گرفت. احمد در سال 1356 دوره دبيرستان را با نمرات عالي به پايان رسانيد و در حاليکه بيدل و بي تاب در جاده هاي خلوت خلوص ، عشق به تحصيل در حوزه علميه قم را در سر مي پروراند به اصرار خانواده در کنکور شرکت کرد و در رشته پزشکي دانشگاه تهران با رتبه درخشان پذيرفته شد. پايبندي احمد به مباني اسلام و دلسوزي اش نسبت به محرومين موجب شد تا فعاليت هاي مذهبي ـ سياسي را در دانشگاه به گونه اي تشکل يافته دنبال کند. با وزيدن نسيم انقلاب به فعاليت هايش عليه رژيم وسعت بخشيد و براي انتقال اعلاميه ها از تهران چهره و نوع پوشش خود را تغيير مي داد. او در راهپيمايي هاي تهران و مشهد و بيرجند حضوري چشمگير داشت و از نزديک شاهد تظاهرات خونين در ميدان ژاله بود . شبي پس از سخنراني در يکي از مساجد به دست نيروهاي ساواک بيرجند دستگير شد اما با هوشياري از زندان رهايي يافت و از آن پس نامش در صحيفه ياران امام به ثبت رسيد . با پيروزي انقلاب اسلامي و بازگشايي مجدد دانشگاهها به ادامه تحصيل پرداخت و با شخصيتهاي چون آيت الله بهشتي و استاد مطهري رابطه اي تنگاتنگ داشت. چندي نگذشت که در سيزده آبان 1358 به همراه تعداد ديگري از دانشجويان پيرو خط امام لانه جاسوسي آمريکا را به تصرف درآوردند.به اعتقاد ساير دانشجويان او يکي از چهره هاي فعال فتح لانه جاسوسی آمریکا بود و بارها به نمايندگي در تجمع مردم حضور مي يافت و به روشنگري مي پرداخت. در کنار اين مهم ، با برپايي درس اخلاق و زبان عربي ، به آموزش عده اي از دانشجويان همت گماشت . در اين ايام بود که با دختري متدين از بستگانش پيمان بست و مدتي پس از اين مثياق ، آشيانه پربرکت احمد با تولد سميه تنها يادگارش رنگي ديگر گرفت. به درخواست دادسراي انقلاب اسلامي بيرجند به اين شهرستان مراجعت نمود و با اقتدار مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران اين منطقه را پذيرفت. دوران خدمتش در سپاه مقارن بود با نواخته شدن طبل جنگ و آغاز حرکت کور منافقين و فعاليت تروريستهاي اقتصادي و ملاکين غاصب. سه بار منافقين تصميم به ترور وي گرفتند و کروکي منزلش در خانه هاي تيمي به دست آمد. اما هر بار با عنايت خدا به گونه اي محفوظ ماند. احمد رحيمي که تنها به اعتلاي اسلام مي انديشيد با درايت و صلابت در برابر تمامي جريانات منحرف داخلي ايستادگي کرد و پس از کسب تکليف از محضر امام (ره) به شايستگي به عضويت شوراي فرماندهی سپاه منطقه 4 خراسان و سرپرستي واحد اطلاعات این سپاه منصوب گرديد و خدمات ارزنده اي از خود بر جاي گذاشت . با فوت پدر و بي سرپرست ماندن خانواده ،علي رغم اصرار زياد مسئولين به بيرجند مراجعت نمود و به فعاليت هاي آموزشي و عقيدتي بين جوانان سپاه و بسيج و ساير نهادها پرداخت . او با حفظ سمت بارها براي بررسي وضعيت نيروهاي لشکر 5 نصر به جبهه رفت. همسر محترم ايشان مي گويد : گاهي پيش مي آمد که مدت بيست روز از محل حضورش بي اطلاع بودم . يکي از مبارزان افغاني پس از شهادت احمد تعدادي از عکسهاي او را در سنگرهاي افغانستان به ما نشان داد و ما تازه فهميديم که احمد در نهضت افغانستان عليه شوروي نيز سهيم بود. در زمستان 1361 به شوق حضور مداوم در جبهه به همراه خانواده به خوزستان هجرت کرد و در اواخر همان سال بر اثر اصابت ترکش به پاي چپش مجروح شد . احمد که دلداده سنگر بود پس از بهبودي نسبي در عمليات والفجر 1 مورخ 24/1/1362 حماسه اي پايدار از خود به يادگار گذاشت و در حال حمل مجروحين و شهدا بار ديگر مجروح گرديد. اما با همان حال آرپي جي يکي از رزمندگان را بر دوش نهاد و بر بلنداي خاکريز ايستاد و چندين تانک دشمن را منهدم کرد . با اصابت گلوله تانک ، هنگام اذان ظهر ، جبهه شرهاني شاهد عروج پرستويي بود که با پيکري شرحه شرحه جام وصل را سر کشيد. پيکرش پس از بيست و پنج روز در جوار رحمت حضرت دوست در بوستان شهداي بيرجند آرميد و اين زمزمه به ياد ماندني شهيد محقق شد : « دوست دارم در جايي به شهادت برسم که هيچ کس مرا نشناسد و احمد صدايم نزنند وناله هايم را جز خدا کسي نشنود.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کاظم خائف : فرمانده گردان جند الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم اردیبهشت ماه سال 1337 در بیرجند به دنیا آمد. مادرش می گوید: آخرین ماه قبل از تولد فرزندم، شبی حضرت آیت الله سید کاظم حائری از علمای بزرگ بیرجند را در خواب دیدم که کسی را فرستاده و مرا احضار کرده. وقتی رفتم و به خدمت ایشان رسیدم، نوشته ای به من داد و گفت: نام فرزندت را مطابق همین نوشته بگذار. با تعجب گفتم چه می فرمایید؟! فرزندی ندارم. ایشان فرمودند: به زودی فرزندی خواهی داشت. گفتم من سواد ندارم آن را برایم بخوانید. سپس در ادامه پرسیدم: اسم خودتان سید کاظم است، چنین نیست؟ فرمودند: بلی، همین طور است. ما هم به همین دلیل نام فرزندمان را کاظم گذاشتیم. قرآن را خیلی خوب و زود، نزد روحانی آموخت. کودکی بسار فعال و پر تحرک بود. دوره ابتدایی را در سال 1344 در مدرسه ابتدایی حکیم نظامی شروع کرد و در سال 1349 به پایان برد. سپس وارد مدرسه راهنمایی گنجی شد و دوره متوسطه را در هنرستان ابوذر گذراند و در سال 1356 در رشته برق دیپلم گرفت. اوقاتش را بیشتر به مطالعه و ورزش می گذراند. در ورزشهای رزمی، کاراته و کوهنوردی فعال بود و مربی کونگ فو به شمار می رفت. به کوه و طبیعت علاقمند بود. می گفت: «مشاهده کوه و طبیعت چند فایده دارد، از جمله اینکه انسان را به عظمت خداوند واقف می سازد و نیز در خلوتی که دست می دهد، بهتر می توان با خدا سخن گفت.»پس از اخذ دیپلم به عنوان درجه دار ارتش و در لشگر 77 خراسان به خدمت مشغول شد. علاقه او به امام موجب شد به فرمان ایشان از خدمت فرار کند که پس از پیروزی انقلاب به محل خدمت خود بازگشت.در مبارزات وراهپیمایی ها چون نظامی بود،با لباس مبدل شرکت می کرد. یک بار دستگیر شد ولی از چنگ ماموران گریخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فرمان امام خمینی به بسیج پیوست وجزء اولین نیروهای اعزامی به منطقه گنبد برای خنثی سازی توطئه های ضد انقلاب داخلی بود . اونقش مهمی درسرکوب ضدانقلاب داشت. با شروع جنگ تحمیلی به سرعت به سپاه پیوست و به جنگ و جبهه وارد شد. عاشق جبهه بود و خود را مسئول می دید و در شتافتن به سوی جبهه و ایفای نقش و انجام تکلیف سر از پا نمی شناخت. در کسوت پاسداری به جبهه اعزام شد و با عناوین عضو گروه ویژه، معاونت گروه ویژه، فرمانده گروهان و فرمانده گردان با دشمن جنگید. او در جبهه های بستان، تنگه چزابه و در عملیات های طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس شرکت داشت. کاظم خائف در تاریخ دهم اردیبهشت ماه سال 1361، در عملیات بیت المقدس، در جبهه کرخه نور بر اثر اصابت گلوله به گردن و نخاع به شهادت رسید. پیکر شهید بعد از انتقال به زادگاهش – شهرستان بیرجند – به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر کاظمی : قائم مقام فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 12 خرداد 1335 در خانواده اي مذهبي در« تهران» چشم به جهان گشود. پس از دوران طفوليت، با گذشت ايام، خصوصيات اخلاقي و انساني وي آشكارتر شد و در بين دوستان و هم سن و سالهاي خود به خوبي مي درخشيد. از همان ابتداي زندگي با قشر محروم جامعه ابراز همدردي مي كرد و سعي داشت با كودكان فقير و محروم در پوشيدن لباس و كفش يكسان باشد. با وجود سن كم مي گفت: من دوست ندارم لباس نو بپوشم در صورتي كه بچه هاي ديگر از آن محرومند. پس از ورود به دوره دبيرستان شور و شوق بيشتري نسبت به اسلام در وي ايجاد شد و توجه به دانش اندوزي و مطالعات مذهبي، در او اوج گرفت. او تلاش وافري در به كارگيري اندوخته هاي مذهبي اش در عرصه عمل داشت. شهيد« كاظمي» با اتمام دوره متوسطه – به دليل حاكميت سياه رژيم منحوس پهلوي – تمايلي به رفتن سربازي نداشت، براي ورود به دانشگاه نام نويسي كرد و در رشته‌هاي پيراپزشكي و تربيت بدني نيز پذيرفته شد. پس از ورود به دانشگاه، با وجود نياز شديد جامعه به كار فرهنگي، تنها به درس خواندن اكتفا نكرد و شغل شريف معلمي را در كنار تحصيل برگزيد تا از اين راه دينش را نسبت به جامعه ادا كند. او به جهت علاقه‌اي كه به قشر محروك داشت فعاليت فرهنگي خود را متوجه مدارس جنوب شهر تهران نمود و با درآمد مختصري كه از اين راه به دست مي‌آورد به تهيه كتب و جزوه‌هاي ديني براي شاگردانش مي‌پرداخت و به تشويق دانش آموزان در مباحث ديني، اجتماعي و سياسي مي‌پرداخت. ناصر ضمن پي بردن به ماهيت آمريكايي رژيم شاه، از سال 1356 به مبارزات سياسي خود شدت بخشيد و در شمار جوانان فعال و انقلابي مسلمان قرار گرفت. در همين سال بود كه به دليل فعاليتهاي سياسي در دانشگاه و به آتش كشيدن پرچم آمريكا در موقع ورود ورزشكاران آمريكايي به ورزشگاه صد هزار نفري (آزادی)، از طرف ساواك شناسايي و بعد از دستگيري به ژاندارمري تحويل داده شد و از آنجا به دادگستري منتقل و در نهايت در زندان قصر محبوس گرديد. پس از چندي با اوج گيري انقلاب و فشار ملت مسلمان ايران بر رژيم جنايتكار پهلوي، ناچار او را همراه جمعي از زندانيان سياسي آزاد كردند، به اين اميد كه ديگر در فعاليتهاي سياسي شركت نخواهد كرد، اما او نه تنها از مبارزات سياسي عليه رژيم كناه گيري نكرد، بلكه به صورت فعالتري به صحنه مبارزه وارد شد. بنا به وظيفه شرعي و انقلابي خود در حفظ و حراست از دست آوردهاي عظيم انقلاب اسلامي از خرداد ماه سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. او پس از طي دوران آموزش نظامي در صحنه عمل از چنان تبحر و تجربه‌اي برخوردار شده بود كه طرحهايش تحسين فرماندهان مجرب نظامي را بر مي انگيخت. پس از گذراندن آموزش مختصر نظامي راهي ديار محروم سيستان و بلوچستان شد و حدود چهار ماه در شهرستان زابل به فعاليت پرداخت. با توجه به محروميت منطقه، در اين مدت، تمام توانش را مصروف خدمت به مردم مستضعف آن منطقه كرد. با اوج گيري توطئه هاي شياطين شرق و غرب و ايادي داخلي آنان كه با سوء استفاده از عنوان خلق عرب براي در هم شكستن اتحاد مرددم ایران و به منظور خاموش كردن شعله هاي فروزان انقلاب اسلامي و جلوگيري از صدور آن، به احساسات ناسيوناليستي و قوميت گرايي دامن زدند، به اتفاق ديگر همرزمانش براي رويارويي با توطئه تجزيه خوزستان راهي خرمشهر شد و تا پايان اين غائله در آنجا ماند. پس از خنثي شدن غائله خوزستان به لحاظ موقعيت حساس كردستان و ايجاد آشوب و ناامني توسط گروهكهاي مزدور آمريكايي (كومله و دمكرات) بنا به پيشنهاد شهيد «محمد بروجردي» (فرمانده وقت سپاه كردستان) به همراه چند نفر از برادران جان بركف در 17 دي ماه 1358 به «پاوه »رفت. اين شهر كه در شهريور ماه توسط شهيد دكتر «مصطفي چمران» آزاد و پاكسازي شده بود، دوباره در اثر سازش و خيانت عوامل دولت موقت به دست ضدانقلاب افتاده بود و جاده هاي آن به كلي نا امن بود، كه ناچار براي وورد و خروج از شهر از بالگرداستفاده مي شد. شهيد« كاظمي »فعاليت خود را در اين شهر با سمت فرماندار و در كنار آن اداره امور روابط عمومي سپاه آغاز كرد و از آنجا كه هنگام وورد، نيتي جز پاكسازي منطقه از لوث وجود اشرار و خدمت به مردم محروم آن ديار نداشت، برنامه هايش را با توكل به خدا و عزمي راسخ و با فعاليت شبانه روزي آغاز كرد و آن را با اعتماد و اعتقاد به نقش سازنده مردم و شناخت كلي از منطقه مبتني ساخت. در اين مدت بر اثر شايستگي، لياقت و مديريتي كه از خود نشان داد، علاوه بر فرمانداري، به فرماندهي سپاه پاوه نيز منصوب شد. او اغلب بعد از نيمه شب،‌كه كارهايش تمام مي شد، با مسئولين و كارمندان جلسه مي گذاشت و به حل مشكلات آنان مي پرداخت. شهيد كاظمي آن بزرگ مردي كه شور حسيني در سر و عشق خميني(ره) در جان داشت، با علاقه وافر نسبت به مستضعفين كرد، هستي خود را وقف حفظ اين خطه خونرنگ ميهن اسلامي كرده بود و براي زدودن آلودگيها و ايجاد امينت و پاكسازي منطقه، بي امان با ضدانقلاب مبارزه مي كرد. او از اينكه قسمتهاي قابل ملاحظه از سرزمين و جاده هاي كردستان در حاكميت ضدانقلاب قرار داشت بشدت رنج مي برد، تا اينكه تصميم گرفت از طريق ايجاد وحدت بين ارتش و سپاه و به ميدان آوردن هر چه بيشتر نيروهاي بسيجي و پي ريزي يك سلسله عمليات دامنه دار، تمام مناطق تحت اشغال ضدانقلاب را از كف آنان خارج سازد، كه در پرتو عنايات و امدادهاي الهي به توفيقات قابل ملاحظه اي دست يافت. او معتقد بود مناطق كردنشين بايد به وسيله خود مردم بومي آزاد و پاكسازي شود، بنابراين به تشكل و سازماندهي نيروهاي بومي پرداخت و با همكاري برادران اعزامي، موفق به پاكسازي جاده پاوه و سپس منطقه نوربان و قشلاق شد كه اين خبر در منطقه انعكاس وسيعي داشت. در بهار 1359 با يك حمله بسيار متهورانه با همكاري مردم بومي، «باينگان» را پاكسازي كرد و به منظور پاكسازي منطقه «نوسود»، در خرداد 1359 طي اطلاعيه اي از مردم منطقه درخواست كرد كه خود را به پاوه برسانند. متعاقب آن، فرهنگيان، كارمندان و كساني كه اعتقاد راسخ به حفظ نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران داشتند، شبانه و به صورت مخفي خود را به« پاوه» رساندند. در اوايل همان سال، پس از سازماندهي نيروها، عمليات موفقي را انجام داد. در بازگشت از منطقه عملياتي، شهيد كاظمي مورد اصابت تير قرار گرفت و مجروح شد. پس از دو ماه بستري و بازگشت مجدد به منطقه، اقدام به پاكسازي مناطق نودشه، نيسانه، نروي، نوسود، كله چنار و شمسي كرد و پس از يك سال و نيم تلاش بي وقفه، به« سنندج» اعزام و مسئوليت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «كردستان »را عهده دار شد. دراين سمت نيز فعاليتهاي درخشاني را انجام داد كه پاكسازي مناطق حساس و استراتژيك مانند جاده بانه – سردشت، كامياران، مريوان، تكاب، صائين دژ، آزادسازي بوكان، سد بوكان و عمليات ديگر از آن جمله اند. مي توان گفت: تمامي سرزمين كردستان و جاي جاي مناطقي كه به قدوم مبارك اين شهيد شيردل مزين گرديده، خاطرات دلاوريها و مجاهدات وي را گواهي مي دهد. بزرگواري، سلحشوري و ايستادگي او در كنار مردم مظلوم و مسلمان كرد و عشق او به مردم و جدا نمودن آنان از صف ضدانقلاب باعث شد تا علاقه مردم تحت ستم منطقه هر روز نسبت به وي زيادتر شود، تا جايي كه مردم نام «ناصر» را بر روي كودكانشان مي گذاشتند و به اين نام افتخار مي کردند. تكيه كلام او اين بود: بايد صفوف ضدانقلاب با مردم جدا شود. با ضدانقلاب با قاطعيت و با مردم محروم و مستضعف كرد، با مهرباني هرچه تمامتر رفتار شود. شهيد كاظمي مجاهدي نستوه، فرماندهي توانا، برادري دلسوز براي مردم، آموزگاري شريف و الگويي مناسب براي دوستان و همرزمانش بود. تبسم هميشگي و زيبايش كه به موعظه ديگران و ذكر شهدا و توصيف بهشت مي پرداخت، زبانزد نیروهای تحت امر ايشان بود. او با اطمينان و محكم سخن مي گفت. همواره سعي مي كرد قبل از شروع هر ماموريت، تمامي نيروهاي عملياتي و واحدهاي پشتيباني را به دقت توجيه كرده و وظايف هر يك را ابلاغ كند. به آنها روحيه مي داد و در عرصه نبرد نيز خود پيشاپيش آنان حركت مي كرد و اين اقدام او قوت قلب رزمندگان بود. او فردي باهوش، بصير، شجاع، جدي، قاطع و دوست داشتني بود. هميشه با ياد خدا وارد عمل مي شد و در انتظار شهادت بود. ضدانقلاب از سرسختي و شجاعت وي به ستوه آمده بود و به واقع يكي از مظاهر درخشان (اَشِداء علي الكفار، رحماء بينهم) بود. به قول برادران: كردستان بي نام بروجردي و كاظمي ها غريب است. او معتقد بود كه هركس مسئول كاري شد موظف است بر كار زيردستان خود نظارت كامل داشته باشد و خود اين چنين بود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

سید علی اندرزگو : به علت تقارن ولادتش با ايام شهادت امير مؤمنان(علي)(ع) اين مولود را «علي »ناميدند. فرزندي كه در هيجدهم ماه رمضان سال 1316 هجري شمسي، به دنيا آمد نام خانوادة «اندرزگو »را نه تنها در تاريخ ايران، بلكه در تاريخ جهان جاودانه ساخت. پسري كه در بازي سرنوشت ‌سال ها از اين نام استفاده نكرد و در غربت و تنهائي به سر برد و حتي در داخل خانه نيز در استفاده از نام «سيد علي»، محذور و معذور بود. پدرش سيد اسدالله، در ابتدا شغل بنائي داشت و سپس به خرده فروشي ابزار در ميدان شوش تهران روي آورد و به علت ورشكستگي،‌از وضع زندگي خوبي برخوردار نبود. او مردي بود محب اهل بيت عصمت و طهارت و خانوادة او نيز بر اين طريق استوار بود. سيد اسدالله داراي 7 فرزند، چهار پسر و سه دختر بود كه سيد علي آخرينشان بود. او همانند تمامي همسالان پس از رسيدن به سن هفت سالگي، براي فراگيري علم و دانش، قدم به مدرسه گذاشت و در دبستان فرخي كه در نزديكي محله‌شان بود، ثبت نام كرد. پس از طي دوران ابتدائي، به علت فقر خانوادگي و براي كمك به معيشت خانواده، ترك تحصيل كرد و وارد بازار كار شد. سيد علي كه خود را براي مبارزه‌اي همه جانبه به وسعت ايران و انجام رسالتي بزرگ آماده مي كرد و تحصيلات كلاسيك با شرايط آن روز را براي اين منظور كافي نيافته بود، براي فراگيري دروس حوزوي به مسجد محل شتافت و در نزد اساتيدي چون حجج اسلام آقايان بروجردي و ميرزا علي اصغر هرندي به یادگیری علوم اسلامی پرداخت . در طي اين مدت، جامع المقدمات، تحف العقول، نهج البلاغه، فقه و اصول و … را فرا گرفت. پس از آن بنابر شرايطي كه بعد از اعدام انقلابي حسنعلي منصور براي او فراهم شد، ابتدا مدتي به قم رفت و پس از مدت زماني، راهي نجف اشرف شد . پس از بازگشت از عراق، مجدداً در حوزه علميه قم، مشغول به تحصيل گرديد. در اين مدت از محضر آيات الله مشكيني و مكارم شيرازي از درس تفسير و اخلاق بهره‌ها برد و از محضر آقاي دوزدوزاني، قوانين و لمعه را فرا گرفت. سيد علي اندرزگو كه با نام شيخ عباس تهران در حوزه علميه قم رحل اقامت افكنده بود، به علت فعاليت‌هائي كه داشت مورد شناسائي قرار گرفت و از لباس روحانيت خارج شد.ا و به چيذر آمد و در مدرسه اي كه توسط حجت ‌الاسلام سيد علي اصغر هاشمي تأسيس شده بود،‌پناه گرفت و در آنجا به دروس حوزوي، ادامه داد. ولي دست تقدير، پس از چند صباحي، مجدداً او را آوارة ديار غربت كرد، تا پس از رفت و آمدهاي طاقت فرسا به افغانستان و … در كنار حريم رضوي سكني گزيد. شهيد اندرزگو در مشهد نيز در درس مرحوم اديب نيشابوري حاضر شد و بنابر نقل همسر، در مدت 5 سال از محضر ايشان استفاده ها برد و در حسينيه اصفهاني ها در بازار سرشور نيز در درس آقاي موسوي شركت كرد. همانگونه كه گفته شد شهيد اندرزگو، پس از به پايان بردن دوران تحصيلات ابتدائي، چون شاهد زحمات طاقت فرساي پدر، براي تأمين معاش بود، براي ياري رساندن به پدر و كمك به اقتصاد خانواده، درس را رها كرد و در نزد برادرش، سيد حسن كه در بازار تهران،‌داراي نجاري بود، مشغول به كار شد و در حدود ده سال در اين شغل ماند و با وارد شدن به شاخه نظامي هيئت هاي مؤتلفه، از شغل خود دست كشيد و تا پايان عمر، مهمترين اشتغال او مبارزه و فعاليت براي سرنگوني رژيم ستمشاهي بود. به علت اينكه درمیان مردم و با مردم بود به ناچار هر از گاهي، به فراخور محيط و مرتبطين، پوشش شغلي خاصي را انتخاب مي كرد كه از آن جمله بود: روضه خواني، تسبيح و انگشتر فروشي، فروش دواجات، طبابت سنتي، ساختمان سازي ،فرش فروشي و … پوشش هاي شغلي او به حدي است كه گاهي نزديكان او را نيز به اشتباه مي انداخت، تا جائيكه يكي از مرتبطين، در مصاحبة با مجله سروش بعد از پيروزي انقلاب اسلامي او را از تجّار بازار و چاي فروش معرفي كرده است. در اوايل سال 1343، در حاليكه 27 بهار را پشت سر گذارده بود، ‌با معرفي شهيد حاج مهدي عراقي، براي خواستگاري به منزل حاج رضا محمد علي رفت و بنيان زندگي او شكل گرفت. عروس براي شروع زندگي مشترك، به خانة پدري داماد آمد، ولي اين وصلت، بيشتر از چند ماهي دوام نيافت چرا كه طرح اعدام انقلابي حسنعلي منصور، عملي شد و داماد بالاجبار زندگي مخفي را آغاز كرد. عروس و پدر عروس را با بدترين اهانت ها، به بازجوئي كشاندند و داماد را از آنان طلب كردند. تقدير بر اين تعلّق گرفته بود كه يا اين زندگي نوپا از هم بپاشد و سيد علي، در زندگي مخفي، راه همرزمان شهيدش را ادامه دهد و يا با علني ساختن خود، دستگير و به جوخة اعدام سپرده شود. بديهي است كه همسر سيد علي، هرگز راضي نمي شد سنگر مبارزه خالي بماند چرا كه او هم در دامان خانواده اي اهل مبارزه رشد يافته بود، هر چند فراق براي او مشكل بود ولي حال كه تقدير چنين خواسته بود. او هم بر اين خواسته سر سپرد و در نهايت، اين وصلت به جدائي انجاميد. طلاق نامه اي كه از طريق پست برايش ارسال داشت با خون دل پذيرا گشت. سيد علي اندرزگو كه سامانش در بي ساماني رقم خورده بود و در اين بي ساماني، خانواده و منسوبين خويش را نيز دستخوش ناملايمات زندان، مراقبت دائم و … كرده بود. پس از هفت سال سرگرداني، اين بار با وساطت حجت الاسلام موسوي امام جماعت مسجد چيذربانام مستعار شيخ عباس تهراني، براي ازدواجي مجدد، راهي خانه آقاي عزت الله سيل سپور شد تا با خواستگاري از دختر وي، براي ادامه راه مبارزاتي خود، ياري همراه اختيار كند. بنابر نقل همسر شهيد اندرزگو، چون در خواستگاري، رسم بر حضور خانوادة داماد است، سيد علي، تني چند از زنان با ايمان محله چيذر را، به جاي خانواده خود، براي صحبت هاي مقدماتي و تهيه امكانات اوليه به خانة دختر فرستاد. سرانجام اين ازدواج در كمال سادگي و بي آلايشي، انجام شد. ثمرة اين وصلت، چهار پسر است. بنامهاي: سيد مهدي، سيد محمود، سيد محسن و سيد مرتضي. سيد علي، نسبت به فدائيان اسلام و شهيد سيد مجتبي نواب صفوي، ارادتي خاص داشت و در جريان مبارزات آنان قرار گرفته بود و از طرفي داراي روحية شديد مذهبي و ظلم ستيزي بود. بر اين اساس، پس از شهادت نواب صفوي، بر سر مزار او حاضر شد و با روح او پيمان بست تا از ادامه دهندگان راهش باشد. شهادت مرحوم نواب صفوي، روح او را آزرده و قلبش را جريحه دار كرد و كينة شاه و وابستگان او را در دلش، دو چندان كرد . از آن روز مترصد فرصت بود تا در راه اسلام عزيز، از انتقام گيرندگان و خونخواهان او باشد. با شكل گيري جمعيت هاي مؤتلفه اسلامي كه خاستگاه آن، هيئت هاي مذهبي و بازار تهران بود و متوليان آن از مبارزين سال هاي دورِ مبارزه و بعضاً با شهيد نواب صفوي و جمعيت فدائيان اسلام در مبارزات، سهيم بودند و با اخذ نظر موافق از حضرت امام خميني «ره» فعاليت را شروع كرده بودند، سيد علي نيز، كه در بازار تهران، در مغازه برادرش، به صندوق سازي، اشتغال داشت به هيئت شهيد حاج صادق امان همداني كه يكي از هيئت هاي تشكيل دهندة مؤتلفه بود، راه يافت و در پخش اعلاميه هاي امام خميني «ره» و روحانيت به فعاليت پرداخت. شخصيت معنوي و مبارزاتي شهيد اماني، تأثيري به سزا در ادامة‌راه او داشت و سيد علي را به فعاليت‌هاي پنهاني سوق داد. در اين دوران سيد علي كه در درس ميرزا علي اصغر هرندي، با شهيد صفار هرندي و شهيد بخارائي آشنا شده بود، با آنان ارتباطي تشكيلاتي برقرار كرد و به عنوان رابط شهيدان، بخارائي، صفار هرندي و نيك نژاد با شهيد صادق اماني وارد عمل شد و در شاخه نظامي به فعاليت پرداخت. اعدام انقلابي حسنعلي منصور در كميته مركزي، پس از اخذ فتوي از آيت الله ميلاني تصميم بر اعدام انقلابي حسنعلي منصور ـ نخست وزير وقت ـ گرفته شد. چرا كه او طراح لايحه ننگين كاپيتولاسيون و عنصر خود فروخته‌اي بود كه از حمايت انگليس و آمريكا، هر دو برخوردار و مجري سياست غرب بود و مي بايست دست جنايتكارش از صحنة كشور كوتاه گردد تا درس عبرتي باشد براي ديگر كساني كه سند عبوديت و بندگي ايران را امضا مي کردند. مسئوليت ها، تقسيم شد. گروهي، مسئوليت شناسائي را به عهده گرفتند و عده اي دست اندركار تهيه ابزار لازم شدند و تعدادي نيز به عنوان مجري حكم الهي تعيين گرديدند. نقش شهيد اندرزگو در اين ميان، به عنوان ناظر و تمام كننده، تعيين شد تا اگر گلوله هاي شهيد بخارائي به منصور اصابت نكرد، او كار را تمام كند. . در شب قبل از عمليات، مجريان طرح در منزل شهيد صفار هرندي جمع شدند و براي آخرين بار، طرح عمليات را مرور كردند و بعد از بررسي وسايل و ابزار و اسلحه ها و انتخاب بهترين شيوه و راه‌هاي فرار و احتمالات موجود به دعا و نيايش پرداختند، چرا كه شب هفدهم ماه رمضان، از ليالي قدر است و براي اينكه رژيم فاسد و يا گروه هاي ملي گرا، چپي‌ها، التقاطيون و …نتوانند از اين حركت سوء استفاده كرده، اين حركت را به بيگانگان و يا بخود نسبت دهند، قطعنامه اي تهيه كردند و نوارهائي را به عنوان انگيزه عمل و وصيت نامه پر كردند كه متأسفانه، اين اسناد پس از دستگيري، به دست مأمورين شهرباني افتاد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي نيز اثري از آن به دست نيامد. شب گذشت، روز موعود فرا رسيد، نخست وزير در ساعت 10 صبح به ميدان بهارستان وارد شد و براي رفتن به مجلس شوراي ملي، از ماشين پياده شد. همرزمان شهداي اين واقعه، كيفيت عمل را چنين نقل كرده اند: شهيد بخارائي يك گلوله به طرف منصور شليك مي كند كه به شكم منصور مي خورد و او خم مي‌شود و گلوله دوم را به گلوي منصور مي زند و حنجره پليدش را مي درد و گلوله سوم را كه مي‌آيد به مغز او بزند اسلحه گير مي كند و شهيد بخارائي فرار مي كند. مأمورين در تعقيب خود موفق مي شوند شهيد بخارائي را كه هنگام فرار، بر روي زمين يخ زده مي لغزد دستگير كنند. شهيد اندرزگو و نيك نژاد و هرندي، پس از مشاهده اوضاع طبق قرار با شهيد اماني، به ميدان شوش رفته و اسلحه ها را تحويل مي دهند و مقرر مي شود تا يك هفته هيچ يك از افراد به خانه نروند و زندگي مخفي داشته باشند. با دستگيري محمد بخارائي، تمامي نيروهاي اطلاعاتي و امنيتي اعم از شهرباني و ساواك به صحنه مي‌آيند و نصيري كه در آن زمان، رياست شهرباني كل كشور را به عهده داشت شخصاً براي بازجوئي از وي، به كلانتري مي آيد. اولين برگ خبري كه در اين مورد منتشر مي شود، بخارائي را نوجواني ظاهراً لال معرفي مي كند،‌چرا كه او قصد بازگو كردن اسرار را نداشت و خود را براي وصال معشوق آماده كرده بود. از طريق پدر و مادر شهيد بخارائي، دوستان نزديك او شناسائي و سرانجام شهيد نيك‌نژاد و صفار هرندي، نيز دستگير مي شوند و در بازجوئي هاي فني و در زير شكنجه هاي ددمنشانه، نام حاج صادق اماني و شهيد سيد علي اندرزگو نيز مطرح مي گردد. دستور دستگيري شهيد اماني و شهيد اندرزگو را شاه، شخصاً صادر مي كند و پيگيري هاي جدي تر ادامه مي يابد. پس از مدتي، همسنگران و همرزمان سيد علي، بعد از دستگيري به بيدادگاههاي دادرسي ارتش سپرده مي شوند كه حاج صادق اماني، محمد بخارائي، مرتضي نيك نژاد و رضا صفار هرندي به اعدام، تعدادي حبس ابد و بعضي ديگر به حبس هاي طويل المدت و كوتاه مدت و سيد علي نيز غياباً به اعدام محكوم مي‌گردند و در روزي به بلنداي عاشورا، هم پيمانان سيد علي را در كربلاي ايران به جوخة‌اعدام مي‌سپارند تا با خلعت زيباي شهادت به ملاقات معبود بشتابند. دستور مستقيم شاه، نيروهاي اطلاعاتي ساواك و شهرباني را بر آن داشت تا با هر آنچه در چنته داشتند به ميدان آيند و همة ترفندهاي معمول و غير معمول را به كار گيرند تا شايد به موفقيتي نائل گردند. به طور طبيعي، ابتدا به سراغ خانواده او رفتند. پدر، برادرها، همسر و پدرهمسر او را دستگير كردند تا شايد از طريق آنان، راهي به دستگيري سيد علي، بيابند. عكس سيد علي را از طريق ثبت احوال و برادر وي، بدست آوردند. با تكثير بسيار زياد، آن را به همة ساواك‌ها و شهرباني‌ها و مرزباني‌ها ارسال كردند. سپس سيد حسين اندرزگو را ـ براي اينكه سيد علي موقع خداحافظي گفته بود به مشهد مي روم ـ به همراه يك مأمور به مدت يك هفته به مشهد فرستادند تا سيد علي را پيدا كند و برادر ديگر او سيد محمد را به خاطر سكونت يكي از شوهر خاله هاي او در اصفهان به همراه يك مأمور ديگر به اصفهان اعزام كردند. شدت پيگيري ها در اين مرحله به حدي بود كه در يك روز چندين مكاتبه با مراجع مختلف اطلاعاتي و انتظامي صورت مي گرفت تا شايد ردي از اندرزگو بيابند و عطش شناسائي و دستگيري خود را فرو نشانند. ولي از مراقبت هاي مكرر از محل سكونت پدر، برادر، پدر همسر، دائي و … بازرسي همزمان منازل تعداد بسياري از اقوام و بستگان و اخذ تعهدهاي مكرر از آنان، نيز نتیجه ای نگرفتند؛ كه «و مكروا و مكرالله و الله خير الماكرين» در اين بين بودند افرادي كه شباهتي با عكس ارسالي به شهرستان‌ها داشتند و به همين علت دستگير و مورد بازجوئي قرار گرفتند كه از آن جمله مي توان به دستگيري محمد رضا شريف و محمد رضا قرباني اشاره كرد. جالب اينجاست كه علت دستگيري محمد رضا شريف نشستن در كنار يك مغازه نجاري در شهرستان گلپايگان ذكر شده است! اين پيگيري هاي مكرر ادامه مي يابد و هر از گاهي تعداد كثيري عكس، چاپ و به مبادي ذيربط ارسال مي شود ولي پاسخهاي ارسالي اعم از شهرباني‌ـ ژاندارمري‌ـ مرزباني و ساواك‌حكايت از عجز آنان در شناسائي سوژه دارد. غافل از اينكه مرغ عشق از قفس پريده است. سيد علي چون حلقه محاصره را تنگ ديد و تمامي ياران و همرزمان را در چنگال رژيم ستمشاهي در سياهچالها اسير يافت، پس از مدتي كه بطور مخفي زندگي كرد به شوق ديدار جانان، با هوش و ذكاوت بالاي خود، طرحي ماهرانه انديشيد و جلاي وطن گفت و به عراق رفت. او كه كمر همت به مبارزه اي جانانه با عمّال رژيم طاغوت بسته بود، پس از توقفي چند ماهه به ايران باز مي گردد. در تيرماه سال 1346 يكي از همكاران افتخاري ساواك ـ كه منافقانه در صف مبارزين قرار داشتند و با خيانت‌هاي خويش، بسياري از مبارزين را به مسلخ مي كشاندند ـ گزارش مي دهد كه سيد علي اندرزگو به تازگي از عراق به ايران آمده و حامل پيش نويس اعلاميه امام «ره» در خصوص وقايع خاورميانه است. ضمناً در خيابان غياثي رؤيت شده است. به دنبال اين گزارش منازل مسكوني برادر و دائي سيد علي كه در اين آدرس قرار دارد، مورد بازرسي ناگهاني قرار مي گيرد و از رفت و آمدهاي آنان، مراقبت به عمل مي آيد، تا جائيكه شماره هاي دوچرخه و موتور براي پيگيري ساكنين استعلام مي گردد. ولي باز هم گزارشهائي از سرعجز و نااميدي در شناسايي و دستگيري وي تهيه و به سلسله مراتب ارسال مي گردد. شهيد علي اندرزگو كه مقدمات دروس حوزوي را قبل از اعدام انقلابي منصور در نزد حجت ‌الاسلام ميرزا علي اصغر هرندي و … فرا گرفته بود، بهترين راه را تغيير لباس تشخيص مي دهد و از اين رو عازم شهرستان قم مي گردد و در حوزه علميه مشغول به تحصيل مي شود و با نام مستعار شيخ عباس تهراني به زندگي مخفي خود ادامه مي دهد و از آن روي كه عكس هاي تكثير شده و ارسالي به مرکز ساواك‌و شهرباني‌، عكس هاي شناسنامه اي او بوده اند، شناسائي او در لباس روحاني براي مأمورين، به مراتب سخت‌تر می شود. در سال 1347 كه فردي به نام بشارتين، با حمايت رژيم براي درهم شكستن روحيه مبارزين مذهبي و وارد ساختن ضربه اي بر پيكرة حوزة علميه قم، تصميم به ساختن سينما در شهرستان مذهبي قم مي گيرد، شيخ عباس تهراني وارد عمل شده و با جمع كردن عده‌اي از طلاّب، حركت اعتراض آميزي را شروع مي نمايد و براي اعلام انزجار از ساخت سينما و ياري طلبيدن به صورت جمعي به بيت مراجع تقليد حضرت آيت اله العظمي گلپايگاني و مراجع دیگر مي روند كه شيخ عباس ضمن سخنراني های داغ مورد تشويق آنان واقع مي گردد. علي رغم اعتراضات و تلاش هاي انجام شده، اين سينما ساخته مي شود تا اينكه گروهي كه به نام گروه عباس آباد مشهور مي شود با كمك سيد علي اندرزگو، سينماي قم را منفجر مي كنند. با ارسال گزارشهاي منابع ساواك از حركت هاي اعتراض آميز به تحريك شيخ عباس پرونده اي بنام وي در قم گشوده و اين گزارشها به مركز ارسال مي‌گردد. شهيد اندرزگو، از حساسيت ساواك و تحت نظر بودن شيخ عباس تهراني اطلاع مي يابد و به كمك يكي از دوستان به مدرسه علميه چيذر كه تازه افتتاح شده بود، نقل مكان مي كند. البته با لباس معمولي. سيد علي اندرزگو، پس از مدتي كه در مدرسه علميه چيذر اقامت كرد، مجدداً طي مراسمي در روز نيمه شعبان ملبس به لباس روحانيت شد و در ظاهر مانند يك طلبه معمولي به فعاليت هاي تبليغي پرداخت. در درس‌ها شركت كرد، به تدريس پرداخت، روضه هاي خانگي قبول كرد، ‌به منبر رفت و امام جماعت مسجد رستم آباد شد و در مدرسه چيذر با دعوت شخصيت هاي روحاني حوزة علميه قم از قبيل حضرت آيت الله مشكيني، به عنوان طلبه اي فعال شهرت يافت. ولي در پوشش فعاليت هاي ظاهري در نهايت پنهانكاري به فعاليت هاي تشكيلاتي خود نيز ادامه داد. شهيد اندرزگو در اين دوران با محمد مفيدي، ارتباط گرفت و با تأمين اسلحه و طرح هاي اطلاعاتي، در سازماندهي تشكيلات حزب الله شركت كرد و در راستاي ضربه زدن بر پيكرة نظام ستمشاهي، وارد عمل شد. اين فعاليت ها، ادامه داشت تا اينكه محمد مفيدي، بعد از اعدام انقلابي تيمسار طاهري، دستگير شد. دستگيري محمد مفيدی، باعث شد در يك روز، سيد علي با ترفندي خاص، تعدادي از اسباب و اثاثيه خانه را جمع كرده و به قم نقل مكان نمايد و مدتي در رفت و آمد به چيذر با احتياط عمل كرد، تا اينكه متوجه شد محمد مفيدي، اعترافاتي عليه وي نداشته است، پس با خيالي راحت به ادامة فعاليت پرداخت. سيد علي اندرزگو كه نجات ايران را از چنگال استعمارگران و دست نشاندگان آنان، در برقراري حكومت اسلامي مي دانست و براي اين منظور، وارد مبارزه شده بود، از هيچ كوششي در راستاي اين هدف والا دريغ نكرد. مجاهدين خلق (منافقین)در اين سال‌ها از حمايت مالي و فكري مذهبيون و روحانيت، برخوردار بود و هنوز زمزمه هاي پذيرش ماركسيسم به صورت آشكار در تشكيلات آنان شنيده نمي شد. سيد علي كه از ايام گذشته، در جلسات مذهبي مسجد هدايت و مكتب توحيد و … با احمد رضائي آشنائي داشت، با برقراري ارتباط با تشكيلات مجاهدين، با تأمين اسلحه و مهمات و كمك‌هاي مالي به آنان، در تسريع حركت مسلحانه كمك هاي شاياني داشت. در يك تلاش براي واگذاري مقاديري سلاح به مجاهدين خلق، از سيد مجيد فياضي كه از شاگردان درس عربي او در مدرسه چيذر بود و ارتباطاتي با او برقرار كرده و آموزش‌هائي به او داده بود، استفاده كرد ـ واگذاري سلاح قبل از اين مرحله توسط محمد مفيدي انجام شده بود ـ فياض در برقراري تماس، موفق نشد و با دستگيري اسدالله تأملي كه فياض براي تحويل اسلحه به سراغ او رفته بود، فياض نيز دستگير شد و به علت تاب نياوردن، در زير شكنجه‌ها، شيخ عباس تهراني را به ساواك معرفي كرد و محل اختفاي اسلحه‌ها را به ساواك گزارش نمود. پس از اعترافات مجيد فياض، ساواك به سراغ خانوادة همسر شهيد اندرزگو آمده و با دستگيري عزت اله سيل سپور ـ پدر همسر ـ به همراه او، جهت دستگيري شيخ عباس تهراني، عازم قم مي گردند. سيد علي در اين زمان، به سفر تبليغي رفته است و ساواك براي بازگشت او، در انتظار مي ماند ولي شيخ عباس، دو روز زودتر از سفر تبليغي باز مي‌گردد و با شامة قوي متوجه كنترل خانه مي شود و با ترفندي وارد منزل شده، دست همسر و فرزند ششماهه‌اش را مي گيرد و به تهران مي آيد و در منزل يكي از دوستان قديمي‌اش كه از سال‌هاي 1343-4213 با هم ارتباط داشته اند سكني مي گزیند. ساواك با يورش به منزل وي در چيذر و قم تمامي اثاثيه منزل وي را اعم از جهيزيه همسر و … به يغما مي برد تا عمق خشم خود را به نمايش گذارد. همراه بودن خواهر همسرش ـ كه براي تنها نبودن خانواده در سفر تبليغي به قم برده بود ـ در اين مرحله بر مشكلات سيد علي افزوده بود . در زمان فرار، خواهر همسرش را نيز به همراه خود به منزل اسدالله اوسطي مي برد. ساواك با مراقبت از منزل عزت الله سيل سپور و اطلاع از اينكه دختر كوچكتر وي همراه سيد علي است، براي دستيابي به اندرزگو به تلاشي مضاعف دست مي زند. سيد علي پس از سه روز با تغيير لباس و تراشيدن صورت، به قصد خروج از كشور به همراه خانواده از منزل اوسطي خارج و عازم مشهد الرضا «ع» مي شود و با دستوري احتياطي خواهر همسرش را توسط اسدالله اوسطي، به نشاني منزل عمويش در ورامين مي فرستد. پس از ورود به مشهد با مساعدت دوستان و همرزمان و با كمك حجت الاسلام و المسلمين واعظ طبسي، براي رفتن به افغانستان به زاهدان رفته و پس از رفت و برگشتي كه به داخل افغانستان داشته، آنجا را براي اقامت مناسب تشخيص نمي دهد. بنابراين با توكل به حضرت حق جوار امن ثامن الحجج«ع» را براي سكني انتخاب مي نمايد. با دستگيري چند تن از مرتبطين سيد علي اندرزگو، توسط كميته مشترك ضد خرابكاري در تهران، سيد علي اندرزگو مجدداً شناسائي و تلفن يكي از مرتبطين، در اختيار ساواك قرار داده شد. با كنترل اين تلفن بود كه ساواك به آدرس وي در مشهد نيز دست مي يابد و متوجه مي شود اين بار، سيد علي با نام مستعار جوادي، به فعاليت پرداخته است. كميتة اوين در اين مرحله با استفاده از تمامي شيوه هاي اطلاعاتي و با به كارگيري خود فروختگاني ذليل، تا كنار دست شهيد اندرزگو نفوذ كرده و از چگونگي فعاليت هاي او مطلع گرديد.دستور داده مي شود: تحقيقات كافي است او را دستگير كنيد و از طريق او بقيه افراد را شناسائي كنيد. شهيد سيد علي اندرزگو شب نوزدهم ماه رمضان را در منزل دوستش رجبعلي طاهر افشار احياء گرفت و در ليله‌القدر از صميم دل دعاي اللهم اجعل قتلاً في سبيلك را زمزمه كرد. نزديكي هاي افطار روز نوزدهم عازم منزل حاج اكبر مي شود، تيم هاي عملياتي ساواك در مسير كمين كرده اند، مگر سيد علي را مي‌توان دستگير كرد او به دوستان و همرزمانش بارها گفته بود كه من زنده به دست ساواك نخواهم افتاد با حركتي موجبات تيراندازي مأمورين را فراهم مي كند، صدها تير به طرف او شليك مي شود تا عمق خشم و غضب مأموران تيره دل را به نمايش بگذارد.تعداد زيادي گلوله در بدن او مي نشيند تا با زبان روزه به ملاقات خداي خويش بشتابد و از دست ساقي كوثر علي (ع) جام گواراي وصال بنوشد. سرانجام در آخرين شنود تلفن منزل اكبر صالحي تماس دختر وي با مغازه پدر چنين منعكس است: بابا نزديكيهاي خانه صداي تيراندازي آمد و يك نفر را كشتند و آقاي جوادي هم هنوز به منزل نيامده.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن آبشناسان : فرمانده قرارگاه شمال غرب (حمزه سیدالشهدا)وفرمانده لشگر 23 نوهد( ارتش جمهوری اسلامی ایران) در سال 1315 در خانواده‌اي متعهد و مؤمن در« تهران» ديده به جهان گشود. دوران كودكي را با تحصيل در مدرسه سپري نمود و درسال 1336 با اخذ مدرك ديپلم وارد دانشكده افسري شد. در سال 1339 با درجه ستواندومي فارغ‌التحصيل گشت و يك سال بعد دوره مقدماتي را به پايان رساند. پس از آن، در اولين دوره «رنجر»، «دوره‌هاي عالي ستاد فرماندهي»، «دوره‌هاي چتربازي و تكاوري» در داخل و خارج كشور، شركت نمود و تمامي اين مراحل را با موفقيت پشت سر گذاشت. او با وجود محيط نامناسب جامعه، پله‌هاي رشد و تكامل را، در پناه ارزشهاي اسلامي سپري نمود. پس از طلوع جاودانه انقلاب، به درجه سرهنگي ارتقاء يافت و فرماندهي «يگان جنگهاي نامنظم در قرارگاه سيدالشهداي ارتش» را بر عهده گرفت. شهيد آبشناسان با تشكيل سپاه، نيروهاي جديد را در «آموزشگاه سعد آباد» تحت تعليم خود قرار داد و در سال 1363، مطابق حكم رسمي «قرارگاه رمضان»، فراهم نمودن زمينه‌هاي آموزش جنگهاي نامنظم سپاه به وي واگذار گشت. با پذيرفتن اين مسئوليت، تاكتيهاي جنگهاي چريكي را به برادران سپاهي، بسيجي و همرزمان خود آموزش داد و شاگردان بسياري در اين زمينه‌ها تربيت نمود كه همه آنها، در ميدان مبارزه به زيبايي افتخار آفريدند. در آغاز جنگ تحميلي، خاك جبهه جنوب، با صلابت گامهاي او، آشنا شد كه همانند بسيجي‌اي ساده، در بزم عمليات پيرانشهر، سردشت و بانه، حماسه آفريد و با رشادتهاي خود، يادش را در تاريخ خونين دفاع مقدس و قلبهاي ملت ايران، به تصوير كشيد. وي كه از همرزمان و ياران نزديك شهيد «محمد بروجردي» بود، در حاليكه فرماندهي لشگر 26 نوهد، فرماندهي قرارگاه حمزه و لشگر 33 نيروهاي مخصوص را بر عهده داشت، در سال 1364، همزمان با عمليات قادر، در منطقه «لولاند» بر اثراصابت تركش، شربت شيرين شهادت را نوشيد و آسمان جبهه را به شميم پايداري در مكتب اسلام، انقلاب و امام راحل، معطر ساخت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جواد تندگویان : وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران در سپيده‌دم روز 26 خرداد سال 1329 هجري شمسي پا به عرصه هستي نهاد. قدمش مايه بركت و خير براي خانواده بود و وجودش روشني بخش جانشان. قبل از اينكه به مدرسه برود، پدرش او را به مسجد برد و با قرآن آشنا كرد. پدرش از هواداران آيت الله «كاشاني» روحاني مبارز و مشهور نهضت ملی شدن نفت ایران بود. جواد در محيط ساده خانواده آموخت كه معيار اصلي و هدف واقعي زندگي تجمل و رفاه نيست، بلكه غير از ماديات، ارزشهاي والاتر و برتر ديگري نيز وجود دارد. به همين دليل در طول زندگي خود هيچ‌گاه اجازه نداد، وسيله براي او هدف شود. شوق آموختن و علاقه به اينكه جواد بتواند خودش كتاب بخواند و خط بنويسد، باعث شد كه پدر زودتر او را در دبستان نام نویسی کند. دبستان اسلامي که جواد درآن درس می خواند، از شهرت خاصي در خاني‌آباد برخوردار بود. مدير و معلمان مدرسه به اين کودک لاغر اندام اما با هوش كه مي‌توانست بيشتر آيات و سوره‌هاي كوچك قرآن را كه از پدرش آموخته بود، بخواند؛ علاقه شديدي داشتند و تا پايان دروه ابتدايي اجازه ندادند، خانواده‌اش او را از آن مدرسه به مدرسه ديگري منتقل كنند. قبل از ورود به مدرسه، نام شهيد« نواب صفوي» را شنيده بود، نام «غلامرضاتختی» را نيز در دبستان از ساير دانش‌آموزان شنيد. اين دو الگوي كودكي جواد بودند و اگرچه جواد نتوانست جسم خود را پرورش دهد اما از نظر روحي، روحيه‌اي مقاوم و نيرومند پيدا كرد. يك شب جواد در مسجد محله شگفتي آفريد. ماجراي آن شب را، بعد از گذشت سالها، هنوز قديمي‌ترهاي خاني‌آباد به ياد دارند. در آن ايام، معمولاَ سرشب برق محلات تهران قطع مي‌شد و مومنين مجبور مي‌شدند قبل از وقت مسجد را ترك كنند. آن شب به محض اينكه برق قطع شد، جواد بلافاصله باصداي كودكانه خود شروع به خواندن دعاي كميل كرد و مانع ترك مسجد شد. در دوره دانش‌آموزي جواد در دبستان، در فاصله بين سالهاي 1332 تا 1336 اوضاع سياسي و اقتصادي كشور نيز دگرگون شد و حوادثي روي داد كه زمينه‌ساز قيام خونين 15خرداد 1342 در ايران شد. البته اين وقايع در جنوب شهر بيشترين تاثير را بر جاي گذاشت و بر وضع خانواده تندگويان نيز تاثير مستقيم داشت. در چنين وضعيتي، جواد با معدل بيست، دوره دبستان را پشت سر گذاشت و آماده ورود به مراحل بالاتر تحصیلی شد. در حالي كه نفر دوم با معدل 16 قبول شده بود و اصولاَ در آن زمان خصوصاَ در مدارس جنوب شهر، سطح نمرات دانش‌آموزان بالا نبود. لذا معدل بالاي جواد در منطقه سروصدا به راه انداخت و جواد تندگويان در سراسر مناطق جنوب شهر تهران نفر اول شناخته شد و جايزه گرفت. وضع مالي پدر جواد همچون بقيه مردم نجيب جنوب شهر بود. از يكسو ركود كسب و كار و از سوي ديگر مخالفت با رژيم و بحران مالي شديد، او را به شدت تحت فشار قرار داده بود. دوران كودكي و نوجواني جواد، چه در دبستان و چه در هنگام تحصيل در دبيرستان و دانشكده رنگي از رفاه نداشت. او بيشتر خرج تحصيل خود را در دوران دبيرستان، از راه كاركردن و تدريس خصوصي رياضي، عربي و زبان انگليسي تأمين مي‌كرد. جالب اينجاست كه با همان بدن ضعيف در حد مقدورات خود هيچ‌گاه اجازه نداد ظالمي برمظلومي بتازد و هميشه مدافع مظلومان بود و با همان بدن شكننده، مقاومتي حيرت‌انگيز در مقابل دژخيمان ساواك از خود نشان داد و بازجويان و شكنجه‌گران خود را، بعد از تحمل هشت ماه شكنجه، مجبور كرد به شكست خود اعتراف كنند. تحصيل او در دبيرستان اسلامي «جعفري» مصادف با قيام خونين پانزدهم خرداد 1342 بود. شاه قصد داشت به آمريكا امتيازات بيشتري براي غارت منابع ايران بدهد و هستي ملت را يكسره بر باد دهد. او اين كارها را به بهانه رسيدن به دروازه‌هاي تمدن بزرگ صورت مي‌داد. از جمله براي اتباع آمريكا، حق كاپيتولاسيون يا حق قضاوت كنسولي داده بود و قصد داشت تحت عنوان آزادي زنان و اعطاي حقوق به آنان، بعضي از مواد قانون مشروطه را ملغي و به جاي آن قوانين دلخواه آمريكا و مخالف با اسلام را جايگزين كند. در تاريخ دهم ذيقعده‌الحرام 1382 اعلاميه‌اي از سوي امام خميني(ره) در مخالفت با رژيم منتشر شد. پدر جواد طبق معمول تعدادي از اين اعلاميه‌ها را به دست آورد و در بازار تهران پخش كرد و نسخه‌اي از آن را نيز به خانه آورد و به جواد داد. اين اعلاميه و تلگرافي كه به مناسبت چهلم فاجعه قم از طرف امام خميني(ره) انتشار يافته بود، تحول عميقي در روحيه اين نوجوان سيزده‌ ساله به وجود آورد و او را يكسره دگرگون كرد. دگرگونی که باعث شد او تا آخرین نفس و آخرین قطره خونش سربازی فداکار و رزمنده ای شجاع برای امام خمینی(ره) باشد و جانش را فدای عقیده الهی اش کند. اكثر شبها، با قدم‌هاي كودكانه‌اش همراه پدر و پدربزرگ به مسجد بينايي و هيات بني‌فاطمه و فاطميون درخاني‌آباد مي‌رفت. ساكت و آرام در گوشه‌اي مي‌نشست و به نماز خواندن مومنان نگاه مي‌كرد و گوش او به تدريج با دعا و گفتار عالمان دين آشنا شد. هنوز به دبستان نرفته بود كه در صف نماز جماعت در كنار پدر و پدربزرگ خود ايستاد و نماز خواند و درس خضوع و خشوع در برابر حق و ايستادگي در مقابل هرچه غيرخدايي، را آموخت. در كنار پدر و پدربزرگش در جلساتي كه بعد از هيات به گونه‌اي خصوصي برگزار مي‌شد، شركت داشت و با مبارزه مكتبي آشنا شد و تا آخرين دقايق حيات پرافتخارش از مبارزه دست نكشيد و مسجد و هيات را ترك نكرد. مهندس «تندگويان» با وجود اينكه امتياز لازم را براي اعزام به خارج به عنوان سهميه بانك ملي به دست آورده بود، در مصاحبه به دليل اينكه مذهبي ومتعصب شناخته شد، كنار گذاشته واز اعزام او به خارج از کشور برای تحصیل ممانعت به عمل آمد. ايشان با توجه به علاقه‌اي كه داشتند، در سال 1354 به تحصيل در دانشكده «نفت» در «آبادان» مشغول مي‌شوند و فعاليت‌هاي اسلامي و انقلابي خود را در انجمن اسلامي اين دانشكده دنبال مي‌كنند. پس از انقلاب با توجه به سوابق انقلابي مهندس تندگويان، ايشان از سوي شهيد رجايي به عنوان وزير نفت به مجلس معرفي شدند. 40 روز بعد شهيد تندگويان كه به قصد تشويق و تقدير كاركنان شجاع تاسيسات نفتي از يك راه فرعي عازم آبادان بودند، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفتند و به اسارت دشمن درآمدند. او پس از تحمل سالها اسارت وسخت ترین شکنجه ها در زندانهای مخوف عراق در حکومت دیکتاتوری صدام به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

دبیرکل سازمان امور اداری واستخدامی جمهوری اسلامی ایران شهيد «علي‌اكبر سليمي جهرمی» در سال 1317 در «جهرم» متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در شهر «جهرم »به پايان رساند و مبارزه را از سال 32 شروع كرد. علاقه زيادي به تحصيل داشت ولي چون بار مسئوليت سنگين خانواده را بر دوش داشت، به دانشسراي مقدماتي در دورترين نقطه «لار »رفت و با وجود آنكه از نظر رفاهي بسيار در مضيقه بود، ديپلمش را گرفت و به معلمي پرداخت. شهيد سليمي علاقه داشت پزشك شود و در دانشگاه «شيراز» شركت كرد و در اين رشته پذيرفته شد ولي در مصاحبه به خاطر جريانات سياسي قبول نشد. بعداَ به تهران آمد و در رشته زبان انگليسي در دانشگاه «تهران» مشغول تحصيل شد. او معتقد بود كه دانشگاه از بيرون غول است ولي در درون هيچ است. در تظاهرات معلمان و اعتصابات معلمان (به رهبري شهيد دكتر خانعلي) شركت نمود و در همين رابطه از طرف ساواك به «دزفول» تبعيد شد و او مجبور بود در سالهايي سخت براي ادامه تحصيل در دانشگاه «تهران» هر هفته سه روز به «تهران» بيايد. او درگيري‌هاي بسياري با حکومت ستمشاهی داشت. ساواك ضمن حمله به خانه شهيد «سليمي» او را دستگير و روانه زندان ساخت و سه ماه در زندان بود. او دوست همرزمش شهيد «حسن ابراري» را در همين جريانات از دست داد. شهيد «سليمي» مبارزات سياسي خودرا همراه با گروه «رجايي و دستغيب و دكتر اسدي لاري» ادامه داد. درسالي كه دخترخاله شهيد «سليمي» در پاريس شهيد مي‌شود و او براي گرفتن جنازه‌اش به پاريس مي‌رود، توفيق ديدار امام را مي‌يابد. اودر این باره مي‌گوید:« وقتي امام را ديدم، روحيه ديگري گرفتم و در ديدار با امام هنگام دست دادن، امام پرسيدند: تو چرا دستت اينقدر سرد است؟ گفتم: قلب گرم شما، وجودم را گرم مي‌كند. - ازتاريخ 10/7/1336 به سمت آموزگار دبستان‌هاي جهرم و اردستان استخدام گرديد. 2- از تاريخ 1/7/1344 آموزگار دبستان‌هاي تهران شد. 3- از تاريخ 12/1/1347 آموزگار دبستان‌هاي دزفول شد. 4- ازتاريخ 12/7/1347 آموزگار دبستان‌هاي ورامين شد. 5- از تاريخ 16/9/1349 به سمت دبير دبيرستان، در تهران منصوب شد. 6- از تاريخ 23/5/1355 به سمت معاون دبيرستان مروي ناحيه 17 تهران، منصوب شد. 7- از تاريخ 24/7/1357 به سمت معاون دبيرستان، درناحيه 17 تهران منصوب شد. 8- از تاريخ 12/2/1358 به سمت مديريت كل آموزش و پرورش تهران منصوب گرديد. 9- از تاريخ 7/12/1359 به سمت معاون پژوهشي و برنامه‌ريزي سازمان پژوهش و برنامه‌ريزي منصوب شد. 10- از تاريخ 2/12/1359 به سمت مشاور وزير منصوب گرديد، سپس به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي كشور منصوب شد. شهيد «سليمي جهرمي» 23 سال سابقه در آموزش و پرورش داشت، بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، يكسال مديركل آموزش و پرورش تهران بود و بعد از آن حدود 10 ماه هم معاونت وزير آموزش و پرورش و رياست سازمان پژوهش و برنامه‌ريزي را به عهده داشت. وي در تاريخ 25/1/1360 طي حكمي از سوي «محمدعلي رجايي» نخست‌وزير وقت به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي منصوب شد. او پس از سالها مبرزه وتلاش مقدس در هفتم تیر ماه براثر بمب گذاری منافقین در دفتر حزب جمهوری اسلامی همراه با 72 نفر از خدمتگذاران مردم ایران به شهادت رسیدند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن عباسپور : وزیر نیرو جمهوری اسلامی ایران در سال 1323 در شهر «تهران »و در خانواده‌اي متدين متولد شد. در سال 1342 از دبيرستان «هدف» با معدل 2/18 ديپلم رياضي گرفت و در همان سال در كنكور دانشكده« فني» موفق شد و وارد آن دانشكده گرديد. در دوران دانشكده فني با مبارزات سياسي – مذهبي و گروهي بر ضد رژيم شاه آشنا شد و همراه با ساير دانشجويان مسلمان در تشكيل جلسات مذهبي – سياسي فعالانه شركت كرد. از همفكران اين دوره شهيد «عباسپور» مي‌توان از شهيد دكتر «محمود قندي» و شهيد« مهندس ناصر صادق» نام برد. در دوران دانشجويي در دانشكده فني با گروه‌هاي مبارز دانشجويي و مسلمان ارتباط داشت و ضمن اين كه نهايت سعي و كوشش را در فراگيري دروس دانشكده بكار مي‌برد، لحظه‌اي از مطالعه كتابها و جزوات سياسي – مذهبي غفلت نمي‌ورزيد. در سال 1346 از دانشكده فني در رشته الكترومكانيك فوق ليسانس گرفت و جزء فارغ‌التحصيلان ممتاز اين دانشكده شد. در آن تاريخ كه يك سال از تاسيس دانشكده صنعتي «شريف» گذشته بود، اين دانشگاه احتياج به استاد پيدا كرد و لذا مسئولان آن وقت تصميم گرفتند تعدادي از فارغ التحصيلان ممتاز دانشكده‌هاي ،«فني»، «پلي‌تكنيك» و«علوم» را به استخدام اين دانشگاه درآورند. در سال 46 به همراه عده‌اي ديگر از فارغ‌التحصيلان ممتاز آن سال به استخدام دانشگاه «شريف» درآورد و تا سال 50 در سمت استادياري در آن دانشگاه مشغول به كار بود. در اين مدت علاوه بر فعاليتهاي سياسي، همه روزه ازساعت 7 صبح تا ديروقت در دانشگاه مشغول نوشتن كتاب و جزوه و حل المسائل دانشجويان و راه‌اندازي آزمايشگاه و غيره بود و دانشجويان آن شهيد، كه در حال حاضردر توانير و برق‌‌هاي منطقه‌اي مشغول كارند، خود گواه تلاش صادقانه ايشان در راه تربيت نسل فعلي مي‌باشند. درنوشتن بيانیه‌ها هميشه پيشقدم بود و در تكثير و توزيع آنها بي‌نهايت كوشش مي‌كرد. بعد از پيروزي انقلاب در بازسازي ايران و تثبيت حكومت اسلامي آخرين تلاش خود را نمود و خانه و خانواده‌ خود را رها كرد و در بست خود را در اختيار انقلاب قرار داد و شبانه روز نزديك به هجده ساعت كار و تلاش مي‌كرد. او تلاش در راه استمرار انقلاب اسلامي ايران را با فعاليت در حزب جمهوري اسلامي و همكاري با ديگر ارگانهاي انقلاب ادامه داد. شهيد عباسپور در تاريخ 1/9/58 به وسيله شوراي انقلاب به سمت وزير نيرو منصوب گرديد كه تا لحظه شهادت، صادقانه در كابينه مكتبی برادر رجايي در اين سمت تلاش و كوشش كرد. مديريت صحيح و انقلابي او باعث گرديد، در ظرف مدت كوتاهي فعاليتهاي چشمگيري به وسيله وزارت نيرو در جهت خدمت به مستضعفين انجام گيرد. براي مثال روند برق‌رساني به روستاها با حداقل هزينه، 10 برابر گذشته شده بود و برنامه‌هاي جامعي براي آب‌رساني و برق‌رساني به شهرهاي دور افتاده و ايجاد سدها و نيروگاه‌ها پيش‌بيني شد. شهید عباسپور پس از تلاشهای بی شمار در راه مبارزه با طاغوت وآبادانی ایران در 7تیر سال 1360براثر بمب گذاری منافقین در ساختمان حزب جمهوری اسلامی،همراه با 72 تن از مسئولان جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

وزیر مشاور وسرپرست سازمان بهزیستی جمهوری اسلامی ایران «محمد علي فياض‌بخش» در سال 1326 در تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در دبستان «خسروي» و تحصيلات متوسطه را در كنار دروس حوزوي شامل جامع‌المقدمات و ادبيات عربي فرا گرفت و خدمت سربازي‌اش را در تفرش و رودبار به پايان برد. فياض‌بخش از دانشگاه «تهران» مدرك پزشكي گرفت و دوره تخصصي جراحي را در بيمارستان «سينا» به پايان رساند. فياض‌بخش موسس انجمن امدادگران امام خميني(ره) بود. اين شهيد آسايشگاه معلولان انقلاب را با همكاري انجمن امدادگران امام (ره) و كميته امداد، زير نظر بنياد شهيد راه‌اندازي كرد. طبابت و ويزيت رايگان به مدت 4 سال. تاسيس كلينيك «سلمان فارسي» با همكاري شهيد دكتر «لواساني»،‌ آموزش كمك‌هاي اوليه پزشكي براي خدمت به مجروحان و معلولان انقلاب از ديگر فعاليتهاي اين شهيد بزرگوار بود. وي سپس به عنوان مديركل توانبخشي دروزارت بهداري مشغول به كار شد. پيشنهاد لايحه سازمان بهزيستي كشور و پيگيري براي تاسيس چنين سازماني جدا از وزارتخانه بهداشت از اقدامات ديگر اين شهيد بود. «محمد علي فياض‌بخش» دركابينه شهيد «رجايي»، به عنوان وزير مشاور و سرپرست بهزيستي خدمت مي‌كرد. دكتر فياض‌بخش، شامگاه هفتم تير 1360 در حزب جمهوي اسلامي براثر انفجار بمب به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

وزیر ارتباطات وفناوری اطلاعات جمهوری اسلامی ایران دكتر«محمود قندي» در سال 1323 در« تهران» متولد شد. فوق ليسانس مهندسي الكترومكانيك را در دانشگاه تهران به پايان رساند. شهيد در سالهاي 1346 تا 1350 در دانشگاه «كاليفرنيا»، مدرك دكتراي مهندسي برق و الكترونيك گرفت. در بازگشت به ايران تا سال 57 در دانشكده‌هاي فني «تهران» و مخابرات به تدريس مشغول شد. دكتر قندي پس از پيروزي انقلاب رئيس دانشكده «مخابرات» شد و سپس به عنوان وزير ارتباطات وفناوری اطلاعات شد. او در كنار تحصيلات دانشگاهي، در مباني تفسير، فلسفه و فقه اسلامي نيز مطالعات جدي داشت و از بانيان اصلي راه‌اندازي انجمن اسلامي دانشجويان، طي سالهاي 1341 تا 1345 بود. اين فعاليت سپس در انجمن اسلامي« آمريكا و كانادا» ادامه پيدا كرد. ايشان در سال 57 در تاسيس جامعه اسلامي دانشگاهيان ايران نقش موثر داشت. آن شهيد در حادثه هفتم تير حزب جمهوري اسلامي، در سن سي و هفت سالگي به همراه 71 تن ديگر از ياران انقلاب اسلامي به شهادت رسيد. از شهيد قندي چهار فرزند به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید موسی کلانتری : وزیر راه وترابری جمهوری اسلامی ایران در سال 1327 در شهرستان «مرند» متولد شد. تحصيلات ابتدايي و قسمت اعظم تحصيلات متوسطه را در همان شهر به پايان رساند و ديپلم خود را از دبيرستان «خوارزمي»در« تهران» گرفت. شهيد موسي كلانتري در سال 1345 وارد دانشگاه« اميركبير»در« تهران» شد و در رشته راه و ساختمان به تحصيل پرداخت و بالاخره با اخذ مدرك فوق ليسانس در رشته راه و ساختمان فارغ‌التحصيل شد. در دوران دانشگاه، يكي از افراد فعال عضو انجمن اسلامي بود. پس از انجام خدمت سربازي، در كارگاه‌هاي مختلف راهسازي در شهرهاي مختلف به كار پرداخت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن ماه سال 1357 به عنوان پاسدار در كميته‌ به حراست از انقلاب اسلامي پرداخت. در تابستان سال 58 وارد وزارت راه شد و جهت فعال كردن اداره راه «خوزستان» به آنجا رفت و پس از مدتي به همين منظور به استان« آذربايجان غربي» اعزام شد و مسئوليت اداره كل راه و ترابري استان را نيز به عهده گرفت. در دي ماه سال 1358 از سوي شوراي انقلاب به سمت وزير راه و ترابري منصوب و پس از تشكيل دولت شهيد« رجايي» تا هنگام شهادت همچنان در اين سمت به انجام وظيفه و خدمت به مردم و جمهوري نوپاي اسلامي ايران ادامه داد. اولين بار كه در سالن سخنراني وزارتخانه آمده بود تا به عنوان وزير جديد از نزديك با همكاران آشنا شود، آنقدر ساده و بي‌پيرايه لباس پوشيده بود و آنقدر خودماني و بدون تكلف سخن گفت كه بعضي از همكاران آن همه سادگي و اخلاص را باور نكردند. سخنراني معارفه را با اين جمله آغاز كرد: «من برادر كوچك شما هستم و به وزارت راه و ترابري آمده‌ام كه در كنار شما برادران و خواهران ارجمند و بزرگوار به بازسازي راه‌هاي اين مملكت بپردازم.» و اين قول خود را هرگز فراموش نكرد و تاآخرين لحظه حيات به اين شيوه پايبند بود و هرگز فروتني ذاتي خود را در مقابل همكاران از دست نداد. ساده زندگي مي‌كرد و ساده زيستن رادوست داشت. كفش‌هايش سوراخ بود، نه اينكه او پول خريد يك جفت كفش را نداشت. اين تظاهر هم نبود. حقيقت اين بود كه روح او بي‌نياز از ثروت دنيا بود و تا آخرين لحظه حيات اسير عرفان روح خود بود و هرگز در بند زندگي خاكي گرفتار نشد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

حجت الاسلام «مهدي شاه آبادي» در سال 1309 هـ. ش در دوران اوج اختناق رضاخاني در خانواده‌اي روحاني، در شهر مقدس «قم» ديده به جهان گشود. پدرش حضرت آيت الله العظمي «ميرزا محمدعلي شاه آبادي» از فقها و عرفاي نامدار دوران خود بود. وي استاد عرفان امام خميني (ره) و نيز تعداد ديگري از علماي بزرگ معاصر بود. مهدي در سن چهارده سالگي در معيت پدر بزرگوار خود عازم تهران شد و به مدت دو سال مشغول فراگيري مقدمات قرآن در مكتب خانه امامزاده يحيي گرديد. وي در سن شش سالگي به همراه دو تن از برادرانش به دبستان «توقيق» رفت و در مدت شش سال دوره دبستان را پشت سر نهاد. مهدي همزمان با تحصيل در دبستان، در درس پدر بزرگوار خود در منزل حاضر شده و به فراگيري صرف و ساير مقدمات ادبيات عرب پرداخت. در سال 1323 هـ. ش در حاليكه او چهارده ساله بود، براي فراگيري علوم قديمه به مدرسه مروي رفت و پس از چهار سال تحصيل در اين مدرسه در سن هيجده سالگي ملبس به لباس روحانيت گرديد. شيخ مهدي در سال 1328 هـ. ش از نعمت پدر، معلم و مراد خود محروم گرديد. دو سال پس از وفات پدر براي ادامه و تكميل دروس اسلامي عازم حوزه علميه قم گرديد و از محضر اساتيد معظم قم كسب فيض نمود. در سال 1334 هـ. ش وي پس از اتمام دوره سطح، در درس خارج فقه و اصول حضرت امام (ره) و ساير علماي عظام در«قم» حاضر گرديد. دو سال بعد او به منظور تشكيل خانواده، با خانم «آيت الله زاده شيرازي» از نوادگان ميرزاي بزرگ شيرازي (صاحب فتواي تنباكو) وصلت نمود كه حاصل اين ازدواج شش فرزند مي‌باشد. با آغاز مبارزات سياسي – مذهبي امام خميني(ره) در سالهاي اوايل دهه چهل، شهيد شاه آبادي نيز به منظور ياري زعيم و مقتداي خود وارد عرصه مبارزه عليه رژيم پهلوي شد. تبليغ رهبري و مرجعيت امام (ره) اولين وظيفه‌اي بود كه وي بر عهده گرفت و به رغم خطرات و مشقات اين راه، در جهت تحقق آن رنجهاي بسياري را متحمل شد. وي به همراه خانواده خود براي تبليغ دين و شناساندن مقام والاي امام (ره) در ايامي كه حوزه‌هاي علميه تعطيل بودند، به مناطق دور افتاده مسافرت مي‌كرد. او با صبر و استقامت و رفتار پاك و بي‌آلايش خود، قلوب بسياري از مردم مناطق مختلف را از عشق و محبت نسبت به اسلام و افكار و انديشه‌هاي امام خميني (ره) مملو مي‌كرد. در كنار اين فعاليتها، او ضمن تهيه و توزيع اعلاميه‌هاي امام خميني (ره) در بين انقلابيون سراسر كشور، به همراه برخي ديگر از روحانيون، نقش مواصلاتي بسيار قوي با امام (ره) داشت و براي ايجاد هماهنگي‌هاي لازم بين مراجع عظام و حضرت امام (ره) نقش فعالي را بر عهده گرفت. در سال 1350 به «تهران» عزيمت نمود و با دعوت اهالي «رستم آباد»در« شميران»، امامت مسجد اين منطقه را بر عهده گرفت. با حضور وي دراين منطقه، فعاليتهاي فرهنگي و مبارزات سياسي انقلابيون منطقه، وارد مرحله جديدي گرديد و او به عنوان رهبر مسلمانان انقلابي شرق «شميران» شناخته شد. فعاليتهاي انقلابي او موجب جذب جوانان مسلمان و پرشور منطقه به فعاليتهاي سياسي - مذهبي شد و از پايگاه مسجد رستم آباد، انقلابيون جهت فراگيري آموزش‌هاي نظامي و يا ديدار با حضرت امام (ره) به خارج از كشور هدايت مي‌شدند. مبارزات و فعاليتهاي او باعث گرديد ، به عنوان يك روحاني مبارز و فعال از سوي دستگاه امنيتي رژيم پهلوي مورد شناسايي قرار گيرد و با حساسيت ساواك نسبت به وي در طول سالهاي 1352 تا 1357 هـ .ش به پنج بار زنداني و يك بار تبعيد محكوم شد. در طول دوره‌هاي بازداشت و بازجويي، شهيد «شاه آبادي» از جمله انقلابيوني بود كه به رغم تحمل شكنجه‌هاي سخت و طاقت فرسا از سوي دژخيمان رژيم، از ارائه هر گونه اطلاعات و اخباري كه موجب شناسايي و دستگيري دوستان و همرزمانش مي‌شد، خودداري مي‌ورزيد. دوران تبعيد وي نيز در شهر بانه استان كردستان که از مناطق سني نشين كشور بود، سپري گرديد. روحيه بالا، اخلاق اسلامي و رفتارهاي انسان دوستانه وي با اهالي منطقه و نيز ارتباط و مصاحبت با برادران اهل تسنن و به خصوص شركت در نمازهاي جماعت مساجد آنان، باعث ايجاد رابطه عميق بين آنان گرديد. انس وي با مردم و بويژه علماي اهل سنت منطقه، در راستاي تحقق اهداف مبارزات عليه رژيم و روشنگري مردم، تاثير بسزايي داشت. بر اثر فعاليتهاي انقلابي گسترده و شبانه روزي حجت الاسلام« شاه آبادي »در منطقه، رژيم به منظور جلوگيري از تشديد فعاليتهاي انقلابيون، از ادامه تبعيد وي منصرف شده و او پس از شش ماه تبعيد آزاد گرديد. آخرين دوران زندان شهيد «شاه آبادي» در سوم بهمن 1357 هـ. ش و در آستانه ورود حضرت امام (ره) به ميهن خاتمه يافت. وي به همراه ساير انقلابيون نقش فعالي در بازگشايي فرودگاههاي كشور داشت. نقش او در كميته استقبال از امام خميني(ره) و نيز اداره بيت ايشان در تهران در كنار ساير انقلابيون برجسته، قابل توجه بود. وي در روزهاي نزديك به پيروزي انقلاب با صدور فرمان تاريخي امام (ره) در خصوص لغو حكومت نظامي روز 21 بهمن 1357، ماموريت خطير ابلاغ اين پيام به مراكز و اماكن انقلابيون را بر عهده داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي فعاليتهاي حجه الاسلام شاه آبادي وارد مرحله جديدي گرديد. با صدور فرمان امام (ره) مبني بر تشكيل كميته‌هاي انقلاب اسلامي(سابق) و به دعوت آيت الله «مهدوي كني»، وي به عضويت شوراي مركزي این نهاد درآمد و علاوه بر مسئوليت يكي از ستادهاي كميته «شميرانات»، در تشكل و سازماندهي اين نهاد انقلابي نقش برجسته‌اي داشت. در اسفندماه 1358 هـ ش و در آستانه برگزاري انتخابات دوره اول مجلس شوراي اسلامي، حجه الاسلام شاه آبادي به نمايندگي از سوي جامعه روحانيت مبارز، تلاشهاي گسترده‌اي را براي ائتلاف گروههاي انقلابي و حزب اللهي انجام داد كه ثمره آن انعقاد ائتلاف بزرگ بين جامعه روحانيت مبارز، حزب جمهوري اسلامي و سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي بود. پس از اين ائتلاف نامزدهاي گروههاي انقلابي از جمله شهيد «شاه آبادي» به مجلس راه يافته و اكثريت مجلس اول شوراي اسلامي را در دست گرفتند. در سال 1359 هـ.ش حضرت امام (ره) فرماني در خصوص ضرورت بررسي عملكرد بنياد مستضعفان صادر نمودند. هيائي جهت اين بررسي تشكيل شد كه حجت الاسلام «شاه آبادي» از اعضاي موثر و فعال هيئت بررسي كننده، بودند. نتيجه اين بررسي پس از تهيه و تدوين به محضر امام (ره) عرضه شد. با پايان يافتن دوره نمايندگي مجلس اول شوراي اسلامي كه شهيد شاه آبادي به خصوص در كميسيون قضايي آن نقش مهمي داشت و در آستانه برگزاري انتخابات مجلس دوم، وي به اصرار جامعه روحانيت مبارز و حزب جمهوري اسلامي، نامزد نمايندگي مجلس شد و با كسب اكثريت آراء به عنوان نماينده مردم تهران برگزيده شد. در فاصله بين پايان كار مجلس اول و آغاز به كار دوره دوم مجلس شوراي اسلامي، شهيد شاه آبادي طبق روال هيشگي خود كه از زمان آغاز جنگ تحميلي انجام مي‌شد، براي بازديد از مناطق جنگي عازم منطقه جنوب گرديد. وي در روز پنجشنبه 6/2/1362 هـ .ش در منطقه جزيره مجنون، در خطوط مقدم جبهه نبرد، بر اثر انفجار گلوله‌هاي توپ دشمن به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا آزادی : فرمانده قرارگاه قدس(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 در يکي از روستاهاي «جرقويه» در« اصفهان» متولد شد و پس از گذراندن تحصيلات ابتدايي، همراه با خانواده، به «تهران» مهاجرت کرد. وي در کنار تحصيل و فعاليتهاي روزانه، در کلاسهاي علوم ديني که شبها در حسينيه انصارالمهدي(عج) تهران تشکيل مي شد، فعالانه شرکت داشت و با عشق و علاقه خاصي از آن بهره مي برد. او همگام با ملت ايران، در مبارات سالهاي 1357 – 1356 فعاليت مستمر داشت. يکي از فعاليتهاي مهم وي در پيش از انقلاب، توزيع اعلاميه هاي حضرت امام(ره) بين آشنايان و کسبه بود. در جريان تحصن دانشجويان در دانشگاه، نقش فعالي داشت، به طوري که چندين بار مورد ضرب و شتم عمال رژيم قرار گرفت. پس از پيروزي انقلاب جزو نخستين افرادي بود که به عضويت سپاه در آمد. در سالهاي اول انقلاب، پيش از شروع جنگ تحميلي، هنگاميکه عراق قصد ضربه زدن به نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران و حوزه هاي نفتي کشور را داشت و کارهاي تخريبي در مناطق مرزي و شهرهاي مجاور آن انجام مي داد، اکيپهايي از طرف طرح و عمليات ستاد مرکزي سپاه پاسداران به مناطق مختلف اعزام گرديد، که شهيد آزادي جزو اکيپي بود که به استان خوزستان و شهر خرمشهر عازم شد. او همراه ساير برادران، با اشرار و خائنين داخلي که تحت عنوان «خلق عرب» قد علم کرده و قصد ايجاد زمينه براي هجوم دشمن بعثي به ايران اسلامي و تجزيه خوزستان را داشتند، به مقابله برخاستند. در همين ماموريت تا پس از سقوط خرمشهر در اين شهر ماند و او را مي توان به عنوان يکي از حماسه آفرينان روزهاي اول خرمشهر و مقاومين اين شهر حماسه و مقاومت نام برد. در درگيريهاي سياسي خرداد 1360 و در اوج فعاليت گروهکها در يکي از خيابانهاي تهران، به وسيله تيغ موکت بري مورد حمله منافقين کوردل قرار گرفت و از شدت مجروحيت، بيهوش بر زمين افتاد پس از آن، مدت يک ماه بستري شد، ولي بلافاصله پس از باز يافتن سلامتي، خدمت خود را به انقلاب و نظام اسلامي ادامه داد. به حق خود را وقف راه آزادي و حق طلبي کرده بود و يکي از عشاق و فدائيان صديق راه امام حسين(ع) و آرمانهاي الهي آن حضرت بود، با آغاز جنگ تحميلي به نداي هل من ناصر ينصرني رهبر خويش لبيک گفت و در طول خطوط جبهه توحيد – از سرزمين هاي تفتيده هويزه، بستان و خرمشهر تا قلل صعب العبور و برفگير کردستان – با مسئوليتهاي مختلف، به دفاع از آرمانهاي مقدس اسلام عزيز و قرآن کريم پرداخت. پس از آزادي خرمشهر، به کردستان عزيمت کرد و در واحد عمليات قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) به همراه شهيد بروجردي نقش موثري را ايفا نمود. با فعال شدن مجدد جبهه هاي جنوب، مشتاقانه به خوزستان بازگشت و مدتي در جبهه هاي حميديه و سوسنگرد مشغول خدمت گرديد. همزمان با حمله اسرائيل به جنوب لبنان در سال 1361 جهت ياري مردم مسلمان و مظلوم آن ديار به کشور لبنان اعزام شد و مخلصانه انجام وظيفه نمود. به دنبال تلاش بي وقفه و خدمات صادقانه اش در اواسط سال 1361 براي گذراندن دوره آموزش تخصصي دافوس، همراه با عده اي از برادران به عنوان اولين گروه اعزامي از سپاه وارد دانشگده فرماندهي و ستاد نيروي زميني ارتش شد و در اوايل سال 1362 اين دوره را با موفقيت به پايان رسانيد. در فاصله همين دوره بارها به هنگام عمليات در جبهه حضور يافت، زيرا او به سهم خود در صدد تحقق عملي شعار جنگ در راس همه امور بود و به آن اعتقاد قلبي داشت. اواخر سال 1362 در عمليات خيبر، عهده دار مسئوليت طرح و عمليات قرار حنين شد. در سال 1363 به عنوان مسئول طرح و عمليات قرارگاه کربلا در عمليات عاشورا و بدر حضور داشت و پس از آن با همين مسئوليت به قرارگاه سلمان که بعدها به قرارگاه قدس تغيير نام يافت، مامور گرديد و در صحنه نبردهاي عظيمي مانند والفجر8، کربلاي1، کربلاي4، کربلاي5، کربلاي8 نقش تعيين کننده داشت. او فردي وارسته، مخلص، صميمي و متخلق به اخلاق الهي بود و با حيات طيب خود همه وجودش را وقف اسلام عزيز و قرآن کريم و خدمت به خلق خدا نمود. حرکات و سکنات او براي دوستان و همکاران سرمشق بود به نحوي که با اولين برخورد، مجذوب شخصيت او مي شدند. او هر کار وظيفه را با بصيرت و احساس مسئوليت فوق العاده اي انجام مي داد و خستگي ناپذير بود. آنقدر متواضع و با ظرفيت بود که کسي، (حتي اعضاي خانواده) از مسئوليتهايش مطلع نبودند و هنگامي که از مسئوليت او در جبهه سئوال مي کردند مي گفت: من يک بسيجي هستم. ايشان آن قدر حليم و بردبار بود که حتي جواب مخالفين و معترضين به نظام را با سعه صدر و برخورد منطقي مي داد. در جنگ و مقابله با دشمن نيز به دليل انس با خدا و اذکار الهي با آرامش و اطمينان برخورد مي کرد و در صحنه هاي حساس و خطرناک، با شجاعتي وصف ناپذير مي ايستاد و ضمن توصيه ديگران به حق و صبر، از ميدان به در نمي رفت و منفعل نمي شد. او همواره به خانواده اش مي کرد که در مقابل سختيها صبور باشيد و خدا را به ياد آوريد. ايشان به نماز بسيار اهميت مي داد و هميشه نماز را اول وقت مي خواند و شرکت در نماز جمعه را بسيار سفارش مي کرد و مي گفت: نماز جمعه پشتوانه اين انقلاب و نظام اسلامي است. شهيد آزادي يکي از شيفتگان و عاشقان بحث امام راحل(ره) بود و همواره به اطرافيانش سفارش مي کرد: گوش به فرمان امام(ره) و رهبر باشيد. مبادا او را تنها بگذاريد. همه ما بايد فرداي قيامت پاسخگو باشيم.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید الله یار جابری : فرمانده گردان امام علی (ع) لشگر ویژه ی شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دوم فروردین ماه سال 1339، در روستای” سید ماد “شهرستان” بیرجند” چشم به جهان گشود. دوران کدوکی را در زادگاهش سپری کرد و در 7 سالگی، همراه خانواده اش به روستای “ابراهیمی” مهاجرت کرد. او در آنجا به مکتبخانه رفت و نزد آقای "عید محمد جابری" در طول 6 ماه قرآن را فرا گرفت. در جوانی و همزمان با مبارزات قبل از انقلاب، در مشهد به حرفه خیاطی مشغول بود. زودتر از دیگران به محل برگزاری راهپیمایی ها و مراسم می رفت و دیرتر از آنها باز می گشت. در سال 1357 ازدواج کرد. و در شهرستان بیرجند زندگی مشترکشان را شروع کردند. پس از پیروزی انقلاب با تاسیس سپاه پاسداران در اوایل 1358 عضو سپاه شد و برای حفاظت نقاط مرزی تربت جام و صالح آباد اعزام شد. در سال 1359 داوطلبانه به جبهه رفت و جزء اولین نیروهایی بود که از استان خراسان به اهواز شتافتند. در پشت جبهه مدتی فرمانده پادگان منتظران شهادت که مراکز آموزش نیروها بود، شد و در امور جمع آوری و سازماندهی نیرو فعالیت داشت. مدتی نیز فرمانده بسیج شهرستان "بیرجند" را بر عهده داشت. در جبهه گاهی در لشگر 5 نصر خدمت می کرد و گاهی در شبهای عملیات همراه نیروهایی که آموزش داده بود، شرکت داشت. اولین بار پس از پنجاه روز نبرد، از ناحیه دست راست مجروح شد و برای معالجه به مشهد و بیرجند منتقل شد. سپس به خاطر علاقه به فنون نظامی و فرماندهی به تهران رفت و در یکی از پادگانهای آنجا دوره تخصصی را گذراند و سپس عازم شهرستان بیرجند شد. دومین بار در جبهه که به عنوان فرمانده گروهان در عملیات والفجر 2 در ارتفاعات کله قندی شرکت کرد، از ناحیه کمر و دست چپ مجروح و به بیمارستان منتقل شد. تقوا و اخلاص و مدیر بودن او باعث شد تا سردار فاتح کردستان شهید کاوه، زمانی که به منظور جذب و شناسایی نیروهای فداکار استان و برای تکمیل کادر رزمی لشگر به بیرجند مسافرت کرده بود، درخواست کند که او را از فرماندهی پایگاه به جبهه اعزام کنند. بنابراین عازم کردستان شد و از طرف شهید کاوه به فرماندهی گردان امام علی (ع) منصوب شد. در سال 1363 صاحب فرزند پسری شد؛ همسرش می گوید: از جمله صحبت هایش این بود که اگر فرزندی داشتیم و پسر بود، نامش را مسلم بگذاریم، زیرا در خواب دیده بود سیدی این توصیه را به ایشان کرده. سرانجام این سردار ملی پس از 6 سال حضور در جبهه، در شهریور 1365 و در منطقه عملیاتی کربلای 2 – حاج عمران – در شب اول عملیات و هنگام پیشروی، مورد اصابت تیربار کالیبر 50 قرار گرفت و در ارتفاعات 2519، به مقام رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاک فرمانده شهید الهیار جابری پس از 9 ماه در 31 اردیبهشت 1266 در زادگاهش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رجبعلی آهنی : فرمانده گردان ابوذر تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "رجبعلی آهنی”، در سوم تیر سال 1334 در روستای “سلطانی”، از بخش “نهبندان” در شهرستان"بیرجند" به دنیا آمد. دوران کودکی را در روستای محل تولدش سپری کرد و در همین روستا به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت.در سه سالگی پدر خود را از دست داد. دوران ابتدایی را در روستای سلطانی گذراند و تا کلاس پنجم درس خواند و بعد از آن ترک تحصیل کرد. تا سیزده سالگی در روستای محل تولدش بود و سپس به تهران رفت. در تهران در شرکت باردارو در قسمت پخش دارو و کارهای بانکی به مدت دو سال مشغول به کار شد و در سال 1354 به سربازی رفت. بعد از اتمام سربازی به بیرجند برگشت و در شرکت پی ریز در محمدیه بیرجند حدود یک سال کار کرد و دوباره به تهران رفت که همزمان با اوجگیری انقلاب بود و با حضور خود در تمامی صحنه های انقلاب و تظاهرات، هنگام با مردم تهران فعالیت می کرد و در تظاهرات هفده شهریور علیه رژیم شاه نقش فعالی داشت. بعد از آن دوباره به بیرجند برگشت و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و مردم را با رشادت رهبری می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته پیوست و بعد از چندی در جهاد سازندگی به فعالیت مشغول شد و بعد از آن، فعالیت خود را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند آغاز کرد و پس از نه ماه که در سپاه مشغول خدمت بود، برای آموزش به مشهد مقدس اعزام شد و دوران آموزشی خود را با موفقیت به پایان رساند و بعد از آن به بیرجند بازگشت و پس از چندی داوطلبانه به جبهه اعزام شد. قبل از اعزام فرماندهده عملیات مبارزه با مواد مخدر منطقه نهبندان را عهده دار بود که حدود شانزده ماه در این منطقه فعالیت کرد و پس از اینکه اوضاع منطقه را سر و سامان داد و به جبهه رفت. در عملیات طریق القدس به عنوان فرمانده گردان شرکت کرد و اولین فرماندهی بود که خط دفاعی عراق را شکست و از میدان های وسیع مین گذشت و به یاری خداوند متعال، دشمن را تا عمق سی کیلومتری مجبور به عقب نشینی کرد. او در این عملیات بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و سر پایی معالجه شد و بعد از عملیات و بعد از شش ماه حضور در جبهه به بیرجند برگشت. برای دومین بار در تاریخ 5/11/1360 به جبهه اعزام شد و فرماندهی نیروهای ویژه خراسان را به عهده گرفت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد. در این عملیات بر اثر اصابت گلوله از ناحیه دست مجروح شد که برای مداوا به بیرجند منتقل شد و پس از ده روز به جبهه برگشت. در عملیات بیت المقدس به عنوان خط شکن، فرماندهی گردان ابوذر را به عهده گرفت. در این مرحله از عملیات باز پس گیری خرمشهر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه کمر مجروح که دوباره برای مداوا به بیرجند منتقل شد. در این عملیات نام گردان خود را ابوذر گذاشت و معتقد بود: ابوذر از پا برهنگان بود و انقلاب را پا برهنگان باید حفظ کنند. خود او نزد افراد گردانش با عنوان شیر علی و چریک خمینی معروف بودند. در عملیات رمضان نیز شرکت کرد که در هنگام گرفتن سنگر های مثلثلی عراقی ها بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پا مجروح شد و برای معالجه به بیرجند منتقل شد. در عملیات کرخه نیز بر اثر اصابت گلوله کالیبر 50 از ناحیه کمر مجروح شد. رجبعلی آهنی در 25 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها حدود دو ماه بود. شب عروسی که مصادف با شب جمعه بود، پس از قرائت دعای کمیل، مراسم عقد برگزار شد. چند روز بعد از ازدواج از طرف سپاه پاسداران به عنوان فرمانده فداکار عازم مکه معظمه شد و بعد از مراجعت از سفر حج، بعد از سه روز به جبهه اعزام شد. در برابر گرفتاری ها و مشکلات بسیار صبور و با حوصله بود و همچون کوه استوار و مقاوم بود.رجبعلی آهنی در 25 آبان 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در جبهه سومار در تپه های مشرف به شهر مندلی عراق بر اثر رفتن بر روی مین به شهادت رسید. پیکر مطهرش در منطقه دشمن مفقود شد .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی صبوری : فرمانده محور چزابه درتیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پانزدهم اسفند ماه سال 1338 در فردوس متولد شد. در کودکی برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. دوره ی ابتدایی را بین سال های 1347 تا 1352 دوره ی راهنمایی را در سالهای 1352 تا 1354 و دوره ی متوسطه را در مدرسه ی دکتر شریعتی فعلی شهرستان فردوس بین سال های 1355 تا 1359گذراند. اودر دوران تحصیل عکس های خاندان پهلوی را که در ابتدای کتاب های درسی بود، پاره می کرد و سپس کتاب ها را جلد می گرفت. در مراسم رژه ی زمان طاغوت در دوران راهنمایی و دبیرستان شرکت نمی کرد و به بهانه های مختلف به همراه تعدادی از دوستانش از شرکت در مراسم طفره می رفتند. از سال 1354 ـ که آیت الله ربانی املشی در فردوس تبعید بود ـ در جریان امور سیاسی و انقلابی قرار گرفت و فعالیت خود را آغاز کرد. او جزو اولین کسانی بود که در شهرستان فروس تظاهرات راه انداخت و مردم را به این امر تشویق کرد. در سال 1353 کتاب ها و اعلامیه های حضرت امام را مطالعه می نمود و با شخصیت های روحانی ارتباط داشت و تحت تعقیب عوامل ساواک بود. ایشان کتاب «جهاد اکبر» حضرت امام را مخفیانه تهیه می نمود و ضمن مطالعه، آن را در اختیار دیگران قرار می داد. در زمینۀ اصول اعتقادی، مسایل سیاسی، کتب مذهبی و علمی از جمله: کتاب های نهج البلاغه، صحیفۀ سجادیه و مجلات علمی و آموزشی را مطالعه می کرد. او از امام خمینی، آیت الله خامنه ای و شهید مطهری کتاب های زیادی در اختیار داشت. مهدی صبوری در نیمه های شب نوارهای امام و شخصیت های انقلاب را ضبط می کرد و به خانه های مردم می برد و روی نوارها می نوشت: «وقف عام. گوش دهید و به دیگران بدهید.» محمد رضا مدبر می گوید: «او چندین بار به زندان رژیم شاه افتاد و حتی یک شب از پاهایش او را آویزان کرده بودند. اما هیچ گاه سست نشد.» در دوران پهلوی همیشه تحت تعقیب عوامل رژیم بود تا این که یک روز منزلش را محاصره کردند و دستگیر شد. رژیم که از ایشان وحشت داشت، او را شبانه به ساواک مشهد منتقل نمود، ولی پس از شکنجه های فراوان نتوانست حتی یک کلمه از او حرف بکشد و ایشان آن قدر مقاومت کرد که مزدوران ساواک از گرفتن اطلاعات از او مایوس شدند و پس از مدتی آزاد شد. بعد از آزادی، بیش از پیش با اراده تر شد و با وجود آن که تحت تعقیب بود، فعالیت های خود را ادامه داد. در تمام تظاهرات نقش فعالی داشت. شهید در برهم زدن جشن میلاد امام زمان (عج) در اسلامیه، که در آن سال امام عزا اعلام کرده بودند ـ نقش فعالی داشت. او با قطع کردن برق و شعار دادن با تعدادی از دوستانش مجلس را بهم ریخت و متواری شد و از آن پس نام او در بالای لیست ساواک قرار گرفت. شهید در جمع دوستان، آتش سیگاری را به پوست بدن خود نزدیک می کرد و می گفت: «می‌خواهم ببینم؟ چه قدر تحمل شکنجه های ساواک را دارم.» در یکی از روزهای نزدیک ماه محرم قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، ـ ساعت حدود یک بعدازظهر ـ تصمیم گرفت با تعدادی از برادران مجسمه شاه را ـ که در وسط میدان مرکزی شهر بود ـ پایین بکشد. لذا پهنانی برادران را خبر کرد و همگی در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگی تهیه کردند و به گردن مجسمه انداختند. چون محکم بود، حدود پانزده دقیقه طول کشید که مجسمه سرنگون شد. در حالی که احتمال حمله مزدوران رژیم حتمی بود. با افتادن مجسمه صدای تکبیر بلند شد. مهدی ماشین وانتی را خواست و مجسمه را به عقب وانت بست و به دور خیابان ها گرداند. در حالی که مجسمه با کلنگ و بیل توسط تعدادی از جوانان مورد اصابت قرار گرفته بود و شعار «مرگ بر شاه» در خیابان ها طنین انداز شده بود و شور و هیجان خاصی در شهر به وجود آمده بود. پس از این ماجرا در پشت مسجد «حجه بن الحسن» با دو حلقه لاستیک مجسمه را به آتش کشید. این درحالی بود که خبر رسید مامورین امنیتی از ترس جان، به گوشه ی شهربانی خزیده اند. رضا بخشایش ـ یکی از دوستان شهید ـ از او خاطره ای نقل می کند. «دوران انقلاب یک روز با هم در کنار مسجد بودیم و دقیقاً روز چهلم شهدای قم بود. شهید از من پرسید که تکلیفمان در رابطه با اعلامیه های امام چیست؟ در همان لحظه مامورین ساواک متوجه شدند و او را دستگیر و با تعدادی اعلامیه و پوستر، جهت تحویل به ساواک او را رهسپار مشهد کردند. او در مسیر موقعیتی پیدا و کلیه ی اعلامیه ها و پوسترها را پرتاب می کند. در مشهد هرچه او را شکنجه دادند تا بگوید آنها را در کجا ریخته، با صبر و استقامتی که داشت، تمام شکنجه ها را تحمل کرد و چیزی به آن ها نگفت.» شهید فعالیت های زیادی علیه رژیم داشت و به خاطر شجاعتش به «شجاع الدین» معروف بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در پایگاه های مردمی که در مساجد تشکیل گردید، شرکت فعالی در جهت حفاظت از انقلاب داشت و به دنبال تشکیل کمیته انقلاب اسلامی بود. با توجه به این که سال چهارم تحصیل وی بود، به صورت نیمه وقت همکاری داشت و پس از اخذ دیپلم به صورت عضو رسمی در سپاه پاسداران همکاری خود را شروع نمود. همچنین در جهاد سازندگی فعالیت داشت. بسیج مردمی را به عنوان پشتوانه ی انقلاب سازماندهی کرد. او با استفاده از نیروهای مردمی امنیت و آسایش را در اوایل پیروزی انقلاب تا پایان سال 1360، در سطح شهرستان برقرار نمود و اکثر امور مردم را ـ که در آن اوایل به عهده بسیج بود ـ با تلاش شبانه روزی به خوبی انجام می داد. مهدی صبوری پوریا بادی انجمن های اسلامی دانش آموزان را در اوایل انقلاب در شهرستان فردوس تشکیل داد و زمینه ی مناسب فعالیت دانش آموزان را در مسایل اسلامی و انقلابی فراهم نمود و با جذب آن ها به بسیج، نیروی عظیمی را برای حفاظت از انقلاب سازماندهی کرد. او اکثر برنامه ها و مراسم راهپیمایی را سازماندهی و اغلب اوقات هدایت و نظارت می کرد. شهید ارتباط نزدیکی با روحانیت، به خصوص امام جمعه سابق، حجت الاسلام علیزاده نماینده مجلس و خبرگان رهبری، حجت الاسلام فردوسی پور، حجت الاسلام جوانمرد و حجت الاسلام هاشمی نژاد داشت. شهید خدمت سربازی را در سپاه پاسداران گذراند. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او معتقد بود که صدام باید از بین برود و می گفت: «جنگ یک امتحان الهی است و حال که دشمن به میهن اسلامی تجاوز کرده، بایستی با تمام توان او را عقب برانیم.» او به فرموده ی امام عزیز، جنگ را در راس همه ی مسایل قرار داد. شهید در همان اوایل جنگ با حضور در جبهه های جنوب به یاری رزمندگان شتافت و در اولین مرحله، به جبهه ی «الله اکبر» اعزام گردید. در جبهه مسئولیت های فرماندهی گروهان، گردان و محور تیپ را برعهده داشت. او از موفق ترین فرماندهان جنگ به شمار می رفت . شهید در فتح ارتفاعات الله اکبر، فتح بستان و حفظ تنگه ی استراتژیکی چزابه نفش بسزایی داشت. در پشت جبهه فرماندهی بسیج، مسئولیت آموزش پرسنل سپاه و سازماندهی و آموزش نیروها را عهده دار بود. در عملیات فتح ارتفاعات الله اکبر ـ در تاریخ 10/5/1360 که فرمانده ی گروهان بود ـ موفق شد تقدیر نامه بگیرد. مسئولیت های شهید در جبهه عبارتند از : مسئول عملیات از تاریخ 15/4/1359 تا 14/6/1359، مسئول آموزش سپاه از تاریخ 11/8/1359 تا 19/12/1359، فرمانده بسیج فردوس از تاریخ 19/12/1359 تا 20/12/1360، فرمانده گروهان در تپه های الله اکبر از تاریخ 27/11/1359 تا تاریخ 27/2/1360، فرمانده گردان در عملیات طریق القدس (فتح بستان) از تاریخ 28/2/1360 تا 22/5/1360، ـ که بعد از آن به خاطر اصابت ترکش به ران چپ، یک هفته در بیمارستان یزد بستری بود ـ فرمانده ی محور چزابه از تاریخ 23/9/1360 تا 20/12/1360، که پس از آن به مدت 15 روز جهت معالجه و جراحی ترکش ها به تهران اعزام گردید. و بالاخره فرماندهی محور چزابه از تاریخ 20/12/1360 تا 13/1/1360 به عهده ی ایشان بود. شهید در اولین مرحله به عنوان فرمانده ی گروهان در جبهه الله اکبر حضور یافت و بعد به چزابه، دزفول و شوش رفت .او مدتی بعد دوباره به چزابه بازگشت. شهید انسانی بود که تمام حرکات و سکناتش فقط برای خدا بود. حضور او در جبهه های جنگ، ایمان و صلابتی که داشت و کارایی عجیب او، فقط برای خدا و دفاع از مملکت اسلامی بود. او در تمامی مشکلات و بن بست ها، چه قبل از زمان مسئولیت سنگینش در چزابه و چه بعد از آن، همیشه از خدا استمداد می طلبید. توسل به خدا و ائمه اطهار (ع) و فاطمه زهرا (س) کلید حل مشکلات او بود. مناجات ها و گریه های شبانه او در حمله طریق القدس و چزابه، هنوز در یاد دوستان شهید است. علاقه ی خاصی به امام زمان (عج) داشت. او اسم امام زمان (عج) را با عظمت می برد. می گفت: «یا مهدی فاطمه و یا اباصالح المهدی (عج). برادر شهید می گوید: این خاطره را خود شهید برایم نقل کرد: روزی در کوه های الله اکبر پس از 24 ساعت کوه پیمایی و عبور از مناطق شنی، آب آشامیدنی ما تمام شد. به ما گفته بودند: در این منطقه هرجا را حفر کنید به آب می رسید ولی هرجا را حفر کردیم، آب پیدا نشد و همه ی دوستان از پا افتاده بودند. من چند قدمی از آن ها دور شدم و رفتم پشت یک تپه و دست به دعا برداشتم. گفتم: امام زمان دوستانت تشنه اند، به دادم برس. در این موقع دیدم دوستان می آیند، با دیدن آن ها خجالت کشیدم. یکی گفت: آب پیدا شد. گفتم: آن جا ظاهراً کمی غمناک است. بیل یکی را گرفتم و چند بیلی زدم. ناگهان آب گوارایی پیدا شد.» شهید اهل عبادت و مناجات و قرآن بود و در مجامع مذهبی حضوری فعال و به دعا و نماز توجه داشت. محمدرضا مدبر ـ دوست شهید ـ می گوید: «آن قدر مقید بود که می گفت: سر پست نگهبانی بدون وضو حاضر نشوید.» در عملیات بستان از ناحیه ی دو پا مجروح گردید که مجبور شد با دو عصا راه برود و حدود 45 ترکش در بدنش داشت و یک ـ دو ماه در بیمارستان بستری بود. با وجود آن ترکش ها دوباره به جبهه ها رفت، چون معتقد بود که جبهه به او نیاز دارد و امام زمان (عج) ترکش ها را از بدنش بیرون خواهد آورد. آخرین مسئولیت او در جبهه، فرماندهی گردان عملیاتی لشکر 5 نصر در چزابه بود. اکثر شهدا در زمان حیات به وجود شهید افتخار می کردند و خود را شاگرد شهید می دانستند، چون او در همه ی امور پیشقدم بود و در قلوب پاسداران و بسیجیان و مردم نفوذ داشت. او اولین کسی بود که در جمع مبارزان «مرگ بر شاه» را گفت و برای سلامتی امام خمینی صلوات فرستاد. شهید بسیار مقید بود. زمانی که مجروح و بستری گردید، پرستار خانمی جهت تزریق سرم مراجعه کرد، علیرغم جراحات و درد و گفت: «آیا پرستار مرد نیست؟» چون متوجه شده بود که پرستار مرد در بیمارستان هست، اجازه نمی داد که پرستار زن دست به بدن او بزند و سرم را وصل کند. شهید صبوری را باید «سیدالشهدای انقلاب اسلامی» شهرستان فردوس نامید. او انسانی بود که جامع تمامی کمالات انسانی بود. او از زجر کشیده های انقلاب و از خانواده های مستضعف و تربیت یافته مکتب رهایی بخش امام خمینی بود. او مصداق کامل «رئیس القوم خادمهم» بود. با وجود فرمانده ای با صلابت و با ابهت، انسانی خاکی و بی مدعا بود. حاضر بود هزاران تیر و ترکش را بر جان عزیزش بخرد ولی مویی از سر نیروهای تحت امرش کم نشود. مهدی در روز جمعه، در تاریخ 13/1/1361 و در عملیات چزابه که فرماندهی آن را برعهده داشت ـ به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر شهرستان فردوس به خاک سپرده شد. شهید در وصیت نامه ی خود این چنین می گوید: «اکنون که در راه خالقم و تنها معبودم به جبهه می روم، از درگاهش می خواهم به آن سو و آن رهی که خودش می خواهد هدایتم کند و هر قدمم و هر نفسم برای او و به خاطر او باشد و علی الدوام برای او بگویم و بسوزم و بجوشم و برای او باشم، هرچند که فردی خطا کار و معصیت کارم و او خالقی یکتا و بزرگ. و به این امید می روم و به این آرزو زنده ام تا امانتی که نزدم دارد ـ ان شاءالله ـ این دفعه تقدیمش خواهم کرد. و افتخار می کنم که هدفم الله، مکتبم اسلام، کتابم قرآن و مرجعم روح خدا ـ امام خمینی نایب بر حق حضرت مهدی (عج) است و خوشحالم که خدا در این معامله به ما ارفاق کرد.» و در جایی دیگر می گوید: «الان هم که به جبهه می روم به خاطر کشور گشایی و به خاطر گرفتن چند وجب یا کیلومتر زمین نمی روم، فقط به خاطر این است که حکومت الله ما، اسلام و قرآن پیاده شود و دشمنان را که به مرز اسلام تجاوز کرده اند بر جای خودشان بنشانیم. به هر حال ما چه کشته شویم و چه بکشیم. در هر دو مورد پیروزیم. و از کلیه ی برادران رزمنده و مومن می خواهم این طور نعمتی را که ممکن است دیگر به سراغمان نیاید ـ که کشته مان شهید باشد ـ قدرش را بدانید.» و همچنین می گوید: «از کلیه ی برادران و خواهران دینی می خواهم که در همه جا و همه وقت یار و پشتیبان انقلاب باشند.» و در جایی دیگر می نویسد: «به برادران پاسدار و بسیج توصیه می کنم، نماز را اول وقت بخوانید و در هفته دو روز روزه بگیرید (دوشنبه و پنج شنبه) و بیش از پیش به فکر تقویت روح باشید تا پرورش جسم. اگر ان شاءالله شهید شوم بر روی قبرم کلمه ی «ناکام» ننویسید، چرا که من به کام و آرزوی خود رسیدم.» سردار دلاور و رشید اسلام، شهید ولی الله چراغچی ـ قائم مقام فرمانده لشکر 5 نصر ـ به مناسبت شهادت فرمانده محور چزابه ـ سردار شهید مهدی صبوری ـ به برادرش هادی چنین می نویسد: بسم الله الرحمن الرحیم برادرم هادی سلام علیکم: سالگرد و سالروز شهادت پر افتخار سردار شجاع و یار حق گوی امام زمان (عج) که الله اکبر گویان در ارتفاعات الله اکبر ناله اش را سر داد و در شب های چزابه آن چنان مقاومت از خود نشان داد تا دشمن دست از پا درازتر بالاخره دست از لجاجت برداشت و با خواری عقب نشست. اما برای این زحمت خونی واجب آمد و او انتخاب شد و چه انتخاب خوبی. چرا که حماسه چزابه از قبل به دست او آماده شده بود و اگر نبود ناله های نیمه شب او وهمرزمانش و اگر نبود تلاش شبانه روزی او در ایجاد استحکامات مناسب و آرایش پدافندی درست و باز هم اگر نبود ناله های از دل بلند شده شب های حلمه، چنین پیروزی به دست نمی آمد. شهادت او را به شما و خانواده شهید پرورتان و همچنین به مردم شهر تبریک و تسلیت عرض می کنم. از مهدی گفتن جسارت است که خودم را نخواهم بخشید، چرا که فقط خدا، و رسولش و ائمه (ع) او را شناختند و او را به نزد خود بردند. از این که نتوانستم در جلسه ی سالگردش باشم، مرا خواهید بخشید. از راه دور دست و بازوی شما را می بوسم و برای شما و همه ی رزمندگان، مجروحین، معلولین و اسرا دعا می کنم و بالاخره حل مشکلات مسلمین را از خداوند خواستارم. خدا به شما و خانواده عزیز صبوری و همه ی خانواده ی شهدا صبر و اجر عنایت بفرماید. به امید زیارت کربلا، برادر کوچکتان ولی الله چراغچی

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد ناصر ناصری : مسئول کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در مزار شریف افغانستان در يكي از كوهستان هاي اطراف روستاي گازاردر شهرستان بيرجند، شبي از شب هاي بهار 1340،انبوهي ازابرهاي سياه،آسمان را فرا مي گيرند.پس ازبرخوردهاي پي در پي شان با يكديگرو ايجاد رعدوبرق هاي مهيب،باراني سيل آسا شروع به باريدن مي كند. رودخانه اي در آن اطراف بوده كه هر آن بيم طيغانش مي رفته است. در اين ميان، مادري مريض احوال همراه زني از بستگانش ، براي در امان ماندن از سيل و طوفان و صاعقه ، به زحمت و به سختي خود را به دامنه كوه مي رساند و در غاري كوچك پناه مي گيرد. ساعاتي بعد،در همان غار نوزادي قدم به عرصه هستي مي نهدكه نام او را محمدناصر مي گذارند تا به موجب اراده حقيقت جويش، به زودي درزمره ناصرين دين حق و در زمره جنود الهي قرار بگيرد.محمدناصر سنين طفوليت را در روستاهاي گازار و سيستانك سپري مي كند و براي گذراندن دوران ابتدايي، به روستاي اسفدن مي رود كه در بيست و چهار كيلومتري سيستانك واقع شده است. با تمام مشقاتي كه در راه ادامه تحصيلش وجود داشته، علاقه وافري از خود به درس خواندن نشان ميدهد. يكي از آن مشقات،دوري از پدر و مادر بوده است.شاگرد ممتاز بودن در طول سال هاي دبستان و قبولي يك ضرب در امتحانات نهايي كلاس پنجم ونيز نبودن مدرسه راهنمايي در آن اطراف،پدرش را وا مي دارد تا شرايط ادامه تحصيل وي را در شهر بيرجندفراهم نمايد.در حالي كه نوجواني دوازده ساله بوده،راهي آن ديار مي شود و باجديت پي درسش را مي گيرد. از دوران دبيرستان،در زمره نيروهاي موثر انقلاب قرار مي گيردو به زودي سر منشاءاقدامات جمعي زيادي ،مثل تظاهرات و يا حمله به يگان هاي نظامي مي گردد. يكي از خصوصيات بارز او در ايام مبارزه اين است كه با به خرج دادن همتي بالا،درعين انجام فعاليت هاي چشمگير انقلابي ، هرگز از درس خواندن باز نمي ماند و هرسال تحصيلي را با نمرات خوب و معدل بالا پشت سر مي گذارد.پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، در تاسيس كميته انقلاب اسلامی (سابق)و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بيرجند نقشي كليدي ايفاء مي نمايد و در حالي كه به عضويت سپاه در مي آيد، موفق به اخذ ديپلم نيز مي گردد. سخن گفتن از سردار شهيد، محمد ناصر ناصري ، بدون پرداختن به ارتباطات و تعلقات خاطر آن بزگوار به افغانستان و افغاني ها ،قطعا كاري ناقص خواهد بود.اوكه از دوران كودكي با زندگي در نوار مرزي ايران و افغانستان، كم و بيش با مردمان آن سامان برخورد هايي داشته، همزمان با تجاوز شوروي سابق به آن كشور، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدين افغاني نيز فعال مي گرددو به شكل گسترده اي اقدام به حمايت از نهضت جهادي آنان مي كند.در عين حال، از انجام وظيفه در حراست از دستاورد هاي انقلاب اسلامي نيز باز نمي ماند. در همين راستا مي توان به نقش درخشان او در خاتمه دادن به شورشهای منافقين در شهر هاي بيرجند و قائن و نواحي اطراف آنها اشاره نمود. سال هاي پنجاه و نه و شصت ،ضمن قبول مسئوليت سپاه زيركوه و حل و فصل نمودن مشكلات حاد آن، سفري به دو شهر«شيندند»و «فراه» مي كندو ضمن گفت وگوبا مسئولين جهادي افغانستان، راهكارهاي كمك به آنها را بيشتر و بهتر بررسي مي نمايد. در همان ايام كه فرماندهي سپاه زيركوه را به عهده داشته، با دختري از خانواده مذهبي ازدواج مي نمايد.پس از شروع جنگ تحميلي،با تمام مشغله اي كه داشته انجام وظايف سنگين ديگري را هم بردوش خود احساس مي كند. با اينكه به خاطر وجود مسائل خاص در بيرجند و اطراف آن و نياز ضروري به حضور فيزيكي او در آن جا، مسئولين مانع رفتنش به خط مقدم مي شده اند، ولي در عين حال به صورت پراكنده و كوتاه چند باري عازم مناطق جنگي مي شود، و از طرفي هم ضمن پشتيباني هاي تداركاتي، در شهر هاي بيرجند، قائن و گناباد، نقش بسيار مهمي را در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنها به جبهه ايفا مي كند. سال 1363 ، با حفظ سمت قبلي ، فرماندهي سپاه بيرجند را نيز مي پذيرد و همچنان از حضور در جبهه هاي جنگ باز نمي ماند كه در همين سال ، ضمن عهده دار شدن مسؤليت يكي از محورهاي اطلاعات و عمليات تيپ بيست و يك امام رضا (سلام الله عليه ) در عمليات عاشورا (ميمك ) هم شركت مي كند كه به سختي از ناحيه كتف و پا مجروح مي شود. سال 1364 ، سردار پر آوازه دفاع مقدس ، شهیدمحمود كاوه وقتي اوصاف ناصري را از دوستانش مي شنود و استعداد بالاي او را شناسايي مي كند ، براي جذب وي به تيپ ويژه شهدا تلاش مي نمايد .نهايتا موفق مي شود او را به تيپ ويژه بياورد و رياست ستاد را بر عهده اش بگذارد. بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جاي مانده از آن دوران ، هرگز نقش شهيد ناصري را در هر چه شكوفاتر شدن تيپ ويژه شهدا نمي توان ناديده گرفت .البته ارتباط عرفاني و معنوي او با محمود كاوه ،در تحقق يافتن اين مهم بي تاثير نيست.حجت الاسلام ابراهيمي در اين باره مي گويد: ارتباط بسيار زيبايي بين او و شهيد كاوه بود.شايد بتوان گفت در يك آن ، شهيد كاوه مراد بود و شهيد ناصري مريد، و در لحظه ی ديگر ناصري مراد مي شد و كاوه مريد .هر دو به يكديگر عشق مي ورزيدند و حال و هواي زيبايي در ميدان نبرد و مبارزه داشتند. او تا پايان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحيت هاي سخت مي گردد كه برخي تركش هاي آن دوران در بدنش به يادگارمي ماند و نهايتا در حالي دعوت حق را لبيك مي گويد كه هنوز از مجروحيت پا و كمر رنج مي برده است. پس از پايان جنگ ، همچنان با روحيه اي خستگي ناپذير، در سنگرهاي مختلفي مشغول خدمت به نظام و انقلاب مي شود. در اين ميان با استفاده از اوقات اندكي كه براي استراحتش باقي مي ماند، مشغول ادامه تحصيل نيز مي شود كه حاصل آن ، اخذ مدرك ليسانس در رشته مديريت است. اما در نگارش زندگي نامه شهيد ناصري ، نكته اي كه هيچ گاه نمي شود از آن غفلت نمود، فداكاري و ايثار همسر اوست كه چون خود آن بزرگوار مي تواند براي تمام زناني كه شوهران شان به نوعي در حال خدمت به اسلام و انقلاب هستند، اسوه و الگو باشد. اجر و پاداش اين زن فداكار، اگر بيشتر از اجر و پاداش شهيد ناصري نباشد، قطعا كمتر هم نخواهد بود.در اين باره حجت الاسلام سالك مي گويد: اگر مرحوم شهيد ناصري در ابعاد معنوي به مقامات عاليه رسيد، اين را مرهون ايثار و قدرت ايماني همسرش است. در واقع اين زن ، هم مادر بود و هم پدر بود براي بچه ها ، و با آگاهي و سازگاري اش چنان روحيه و آرامشي به شوهرش مي داد كه او با خاطر جمع مي توانست در راه قدم بزند و مشغول كسب توفيقات باشد. سرانجام اين انسان خستگي ناپذير در روز هفدهم مرداد 1377 ، توفيق اين را يافت تا در شهر مزار شريف ، به نحوي بسيار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادي شقي و بي منطق هستند،شهد شيرين شهادت را بنوشد. آقاي شاهسون ، تنها بازمانده آن واقعه ، درباره آخرين لحظه هاي زندگي شهيد ناصري و شهداي ديگر كنسولگري جمهوري اسلامي ايران ،چنين مي گويد: طالبان وارد خيابان كنسولگري شده بودند و هر موجود ي را كه مي ديدند ، به طرفش تير اندازي مي كردند .دود ناشي از انفجارهاي متعدد ، از همه جاي شهر سر به آسمان كشيده بود . صداي تيراندازها هر لحظه به ما نزديك تر مي شد. شهيد ناصري از چند روز قبل ، با وزارت امور خارجه در تماس بود .آن روز هم چند بار با آنها تماس گرفت .مي گفتند: پاكستان حفظ جان شما را تضمين كرده است. و از هر لحاظ خاطر ما را جمع كردند كه در صورت سقوط شهر ،اتفاقي براي مان نخواهد افتاد. به اعتبار همين ضمانت ها، هنگامي كه گروه كوچكي از طالبان ،در كنسولگري را به صدا در آوردند ، ما در را به روي شان باز كرديم . آنها وحشيانه در مي زدند و يكريز .اين نشان مي داد كه اگر در را باز هم نمي كرديم ،به زور وارد مي شدند. در بين اين گروه كوچك، چند نفر پاكستاني هم به چشم مي خورد كه بعدها فهميدم بعضي از آنها از اعضاي گروهك صحابه پاكستان بودند.به هر حال ،آنها هم مثل ساير طالب ها خشن بودند و بي منطق ،و به زبان پشتون صحبت مي كردند. با اين كه برخورد ما از ابتدا با آنها خوب بود ، ولي آنها بدون هيچ دليلي معترض ما شدند و با ضرب و شتم ،همه مان را بردند داخل اتاقي در زيرزمين كه يك در آهني داشت .قفل بزرگ و محكمي به آن زدند و رفتند. شايد بيراه نباشد اگر بگويم از همه ما آرام تر ، ناصري بود .همان بزرگوار هم بود كه گفت : اينها كار را تمام خواهند كرد. مشخص بود كه اين گروه كوچك براي كار خاصي آمده اند و انگار از طرف خود ملا عمر ماموريت ويژه اي به شان واگذار شده است .كه البته من بعدها فهميدم واقعيت امر هم چيزي جز اين نبوده است. در آن اتاق ،يك گوشي تلفن بود كه طالب ها متوجه اش نشده بودند .وقتي خاطرمان جمع شد كه آنها رفته اند بالا ، ناصري بلافاصله و براي چندم ،مشغول تماس شد. آن روز او يك بار ديگر هم موفق شد با ايران تماس بگيرد و موقعيت مان را براي شان توضيح بدهد .آنها هم قول دادند تمام تلاش شان را به كار بگيرند تا خطري متوجه ما نشود .اين آخرين تماس ما با ايران بود. چرا كه طالب ها كلا تمام سيستم هاي ارتباطي را از بين بردند. آنها از همان ابتداي كار، شروع كرده بودند به سرقت تمام اموالي كه در كنسولگري بود؛از ماشين ها گرفته تا مواد غذايي ، و حتي ظروف غذاخوري بچه ها. چهل ،پنجاه دقيقه بعد ،يك جوان طالب آمد پايين .آمارمان را گرفت.وقتي مي خواست برود بيرون ،با لهجه غليظ پشتون و با لحني پر از كينه ،چيزي گفت و رفت .يكي از بچه ها كه به زبان پشتوني وارد بود ،گفت: انگار برادرش قاچاقچيه . وقتي از علت اين حرفش پرسيدم ،فهميدم كه برادر آن جوان در ايران ،در شهر زاهدان زنداني است .او گفته بوده كه انتقام برادر زنداني اش را از ما خواهد گرفت! طولي نكشيد كه همان جوان دوباره آمد پايين. اين بار صورتش را پوشانده بود و فقط چشم هايش پيدا بود . فاصله ما تقريبا چهار متر بود. دو ميز آهني وسط اتاق بود كه بين ما و او حايل مي شد. ماهنوز به قولي كه پاكستاني ها به وزارت امور خارجه ايران داده بودند، دلخوش بوديم . اما اين بار جوان طالب ،همين كه روبه روي ما قرارگرفت ،با اسلحه اي كه در دست داشت، دوسه تير به طرف سقف شليك كرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و در كمال بي رحمي همه را بست به رگبار . درست در لحظه اي كه او به سقف شليك كردو سر اسلحه اش را آورد پايين،من توانستم خودم را پرت كنم روي زمين. در همين حين،شايد در كمتر از يك ثانيه ،همه بچه ها گلوله خوردند.يك تير هم كه كمان كرده بود،خورده بود به پاي من ، كه البته اين را چند ساعت بعد فهميدم؛اولش فكر مي كردم كه من هم گلوله خورده ام. در آن لحظه نفسم را در سينه حبس كرده بودم.چند تا از همکاران در دم شهيد شده بودند. ازسه، چهار نفرشان صداي ناله به گوش ميرسيد. يكي از آنها ناصري بود كه بدن مطهر و خونينش افتاده بود روي من. معلوم بود دارد آخرين نفس ها را مي كشد.با همان آخرين رمقش ،مشغول شد به گفتن ذكر مقدس حضرت سيدالشهدا (سلام الله عليه). صداي (يا حسين ، ياحسين) گفتنش، هنوز هم توي گوشم است. هرآن انتظارمي كشيدم آن جوان طالب براي زدن تير خلاص به مجروح ها بيايد. ولي در كمال تعجب،ديدم هيچ صدايي بلند نمي شود. شايد نيم ساعت به همان حال ماندم و جرات تكان خوردن پيدا نكردم.كم كم فهميدم كه آن نيروي طالب،گورش را گم كرده است،در را هم باز گذاشته بود.انگار خاطرش جمع شده بود كه مجروح ها ، به تدريج ، در اثر خون ريزي جان خواهند داد. لحظه اي كه تصميم گرفتم بلند شوم،ناصري روحش پرواز كرده بود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد کاووسی نودر : قائم مقام فرمانده واحد آموزش نطامی تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پنجمین فرزند خا نواده بود. یکم دی ماه سال 1337 در روستای نودر از توابع شهرستان بیرجند به دنیا آمد. در 7 سالگی به مدرسه رفت و چند سال اول ابتدایی را در دبستان گل به تحصیل پرداخت. سپس در همان جا به حرفه قالی بافی پرداخت و بعد از آن به بیرجند آمد و به حرفه جوشکاری روی آورد. پدرش در مورد روابط او با دوستانش می گوید: با دوستان و همکلاسی هایش روابط حسنه و نصیحت آموزی داشت. از سخنان ناروا و حرفهای بی حساب و غیر منطقی ناراحت می شد و در عین حال سکوت می کرد و صبر داشت. در امور کشاورزی به خانواده اش کمک می کرد. با شروع راهپیمایی‌های دوران انقلاب، کار خود را کنار گذاشت و همواره برای بر پایی راهپیمایی‌ها و شرکت در آن تلاش می کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته به فعالیت مشغول شد و از همان ابتدای جنگ با حضور در جبهه ها ندای رهبر خود را پاسخ گفت و حضوری فعالانه داشت. در مشکلات و گرفتاری ها صبور بود. به پدر و مادرش احترام می گذاشت. به روحانیت و انقلاب اسلامی عشق می ورزید. در خرداد ماه سال 1360 مصادف با تولد امام حسین ازدواج کرد. مراسم ازدواج وی مختصر و بدون تشریفات بود. همسر شهید می گوید: ما را به بزرگ داشتن نماز و انس با قرآن سفارش می کرد و از من می‌خواست اظهار نارضایتی و گریه نکنم و فرزندانم را خوب تربیت کنم. از نماز های اول وقت، نماز جمعه، دعای توسل، کمیل و دعای سحرهای ماه مبارک رمضان غافل نمی شد. همچنین می گوید: شهید شهادت را عمل به وظیفه و مسئولیت خویش می دانست. پدر شهید می گوید: برترین و دوست داشتنی ترین خصوصیت ایشان مهربانی و خوش برخوردی ایشان بود. شهید اوقات فراغت خود را به مطالعه اختصاص می داد. وی از طریق سپاه ماموریتهای بسیاری انجام داد و گاه برای انجام وظیفه به شهرهای دیگر می رفت. محمد حسن کاووسی نودر یکی از برادران شهید می گوید: شهید در امر آموزش فعال بود. برای آموزش نیروها به نیشابور و سپس به اهواز می رفت. عشق به انقلاب و امام ایشان را برای دفاع از اسلام و حکومت اسلامی بر انگیخت و روانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سپس جنگ و جبهه کرد. وی در پشت جبهه ها هم فعالیت زیادی داشت و مدتی در دادسرای انقلاب به عنوان محافظ فعالیت می کرد و در این مدت پیوسته به جبهه می رفت. بالاخره تصمیم گرفت در سپاه بیرجند به کار مشغول شود و مسئولیت حفاظت شهر را به عهده گیرد. محمد رضا آخوندی یکی از همرزمان شهید می گوید: وی به تمام همکاران و کارکنان عشق می ورزید و به افراد رده پایین محیط کار علاقمند بود و به دلیل ویژگیهای اخلاقی و رابطه ای که با همگان داشت، همه به او علاقمند بودند و بسیار دوستش داشتند. برادر شهید، محمد حس کاووسی نورد در مورد برخورد شهید با مشکلات می گوید: بر برابر مشکلات به خداوند متعال توکل می کرد و صبر می کرد تا حوادث سیر طبیعی خود را طی کرده و گشایش وضع فرا رسد و مشکلات حل گردد. توصیه شهید این بود که در جهت حق و عدالت و انجام اعمال صالح گام بردارید و بر بی ارزشی مال و مناصب دنیا تاکید داشت. همرزم شهید محمد حسن شیانی بزرگترین صفت ایشان را فروتنی و تواضع می داند. محمد رضا آخوندی همرزم دیگر شهید می گوید: حقیقتا ایشان از صالح ترین افراد و برای دیگران مشوق خوبی بود. در مراسم مذهبی با شور و نشاط شرکت و از فکرش به درستی استفاده می کرد و بر مشکلات پیروز می شد.وی از سیاست امام و سیاست جمهوری اسلامی ایران عدول نمی کرد.از گروه گرایی و خط و خط بازی به دور بود. عشق به امام و کشورش، او را به مسئولیت دفاع و جهاد برای خدا برانگیخت. به گروهک ها روی خوش نشان نمی داد. علاقه ایشان به شرکت در ماموریتهای سخت و بحرانی از قبیل: درگیری های سیستان و بلوچستان با قاچاقچیان و در کردستان با گروهکها بود. محمد حسن شیبنی می گوید: در یک ماموریت بحرانی که به سقز رفته بودیم، چهل شبانه روز کامل در محاصره ضد انقلاب بودیم. همه ما صبر و حوصله خود را از دست دادیم و خواستار اجرای عملیات علیه محاصره شدیم و می گفتیم: این چه وضع است چرا اجازه داده نمی شود تا به قلب دشمن حمله کنیم؟! اما ایشان بسیار صبور و خوش رو بود و اصلا بی صبری نشان نمی داد. بچه ها را به پاکی و تقوا و حفظ حریم و حقوق دیگران بسیار سفارش می کرد و در امر به معروف و نهی از منکر کوشا بود. در خرداد ماه سال 1365 طی یک ماموریت 9 ماهه بار دیگر به جبهه اعزام شد. هنوز 8 ماه از ماموریتش نگذشته بود که در تاریخ 10 بهمن سال 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. پیکر پاکش در تاریخ 16 بهمن 1365 همراه با 11 شهید دیگر تشییع و در گلزار شهدای 2 بیرجند به خاک سپرده شد. از وی دو فرزند به نام های هادی و حمیده به یادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن فائده : قائم مقام فرمانده تیپ یکم لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پنجمین فرزنده خانواده فایده بود. در اسفند ماه سال 1338 در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. در کودکی قرآن را نزد پدرش آموخت. دوره ابتدایی را در دبستان پرویز به تحصیل مشغول شد و در کلاس پنجم بود که اصرار کرد او را به مدرسه طلاب بفرستند. پسری آرام و مهربان بود و در کارها به مادرش کمک می کرد. در این سنین پدرش را از دست داد. برای اینکه سربار خانواده نباشد در اوقات بیکاری و ایام تعطیل در کوره پزی خانه های پایین شهر کار می کرد. دوره راهنمایی را در مدرسه علامه سید محمد فروزان در بین سالهای 1350 تا 1353 و دوره متوسطه را در هنرستان فنی ابوذر گذراند. نماز جمات را از اول دبیرستان شروع کرد و در مجالس مذهبی و در مساجد حضوری بیشتری داشت و دوستان و دیگران را هم به شرکت در آن مجالس تشویق می کرد. در سالهای آخر دبیرستان که مصادف با انقلاب بود در مسیر حرکت انقلاب قرار گرفت و کتابهای بیشتری از شهید مطهری مطالعه می کرد و دستورات و اطلاعیه هایی را که از طرف امام می رسید با همکاری تیم هایی که تشکیل داده بود، به مردم می رساند. علاقه خاصی به امام داشت و از بد خواهان ایشان متنفر بود. به طوری که هنگام ورود امام به ایران، بدون اطلاع خانواده به تهران رفته بود. در سال 1357 – که اوج انقلاب بود – فارغ التحصیل شد. با پیروزی انقلاب اسلامی اشک شوق در چشمانش جاری گشت. پس از اخذ دیپلم به سربازی رفت و خدمت سربازی را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند گذراند. در سپاه پاسداران تلاش می کرد تا تعلیمات نظامی را فرا گیرد و با شروع جنگ، این فعالیتها به شدت افزایش یافت. پس از گذراندن این دوران مربی آموزش برای آموزش رزمندگان به جبهه شد. در سال 1360 و در 22 سالگی که مصادف با روز 28 ماه مبارک رمضان بود با خانم فاطمه فخار پیمان ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آنها 16 ماه بود و ثمره این ازدواج یک فرزند به نام فهمیه است که در 10 مرداد 1362 متولد شد. حسن یکی از طرفداران سرسخت محرومین و مستضعفین بود و گروهی از برادران سپاه را برای رسیدگی به وضع محرومین گرد هم آورده بود. از جمله فعالیتهای ایشان و دوستانش، برگزاری مراسم دعای کمیل، سمات و زیارت عاشورا در سپاه بود. در عبادات فردی هم هرگاه مشغول نماز می شد، نیم ساعت به طول می کشید. با کتابهای ادعیه قرآن، مفاتیح الجنان، نهج البلاغه و صحیفه سجادیه مانوس بود. اوپس از هر عملیات به پشت جبهه باز می گشت و در شهر و روستا به تبلیغات می پرداخت و سیاست جنگی و خط مشی جمهوری اسلامی را برای مردن ترسیم می کرد. برای اینکه طبقه جوان را نسبت به مسائل سیاسی کشور آگاه کند، در مدارس برایشان سخنرانی می کرد و همچنین در بازار، برای اینکه بتواند کمک مالی بیشتری را برای جبهه فراهم کند. مسئول ستاد مبارزه با مواد مخدر بود و مبارزه شدیدی با سوداگران مرگ داشت. برادر شهید محمد فایده در این باره خاطره ای را نقل می کند: در اوایل انقلاب که بسیاری از سرمایه داران شهرستان را که از طاغوت زادگان بودند، دستگیر کرده بودند. یکی از آنها را که بسیار خطرناک و مشهور بود پس از بازداشت محاکمه و تبعید کردند و تبعیدگاه او بوشهر بود و مسئولیت انتقال او را به بوشهر بر عهده محمد حسن گذاشته بودند، زیرا فرد خطرناکی بود. شهید بعد از تحویل گرفتن او برخوردی بسیار اسلامی و شایسته با این فرد مجرم کرده بود به طوری که او دیگر هیچ عنادی نشان نمی داد و خود را کاملا در اختیار مامور انتقال خود قرار داده بود. تا حدی که در بین راه شهید اسلحه خود را پیش مجرم گذاشته بود تا نهایت خیرخواهی و حسن نیت خود را به وی نشان دهد. فرد مذکور بسیار تحت تاثیر این رفتار واقع شده به طوری که نادم و پشیمان شده و توبه کرده بود و با شهید مانوس و صمیمی شده بود و پس از جدا شدن از ایشان در بوشهر اظهار تاسف از این جدایی کرده بود. برخورد او با افراد خیلی متین و با وقار بود و همیشه می گفت: باید کمتر حرف زد و بیشتر عمل کرد و خود مصداق بارز کلامش بود. همیشه به همسر و خواهرش توصیه می کرد: مواظب حجاب خود و پیرو خط امام باشید. از انقلاب دفاع کنید چرا که انقلاب به آسانی و بهای اندک به دست نیامده است. در مورد مسئله غیبت و استفاده نا به جا از بیت المال و در امور شخصی و نیز در مورد رشوه بسیار حساس بود و همسر شهید در این باره خاطره ای را نقل می کند: حسن در مورد غیبت بسیار حساس بود. ایشان در مورد این مسئله، صندوقی در محیط کار قرار داده و جریمه ای برای غیبت تعیین کرده بود که مبلغ آن پانصد ریال بود.این پول در سالهای 1359 – 1360 مبلغ زیادی بود. هر کس مرتکب غیبت می شد، اگر به میل خود جریمه را نمی پرداخت ایشان با حالت دوستانه و صمیمی ولی الزاما جریمه را می گرفت و در صندوق می انداخت همین امر بسیار بر بچه ها تاثیر گذاشته بود و مواظب زبان خود بودند و از غیبت دوری می کردند. این مسئله در خود سازی نیروها خیلی موثر و مفید بود. در جنگ خیلی کمال یافته بود و به خیلی از ارزش ها رسیده بود. نیمه شب و در دل شب ناله می زد و اشک می ریخت و با چشمان اشک آلود نماز شب می خواند و از خدا می خواست شهادت را نصیبش کند. دو بار زخمی شد، بار اول 15 روز در بیمارستان اهواز بستری شد و بار دوم در عملیات رمضان از ناحیه ساق پا زخمی شد که دو هفته در بیمارستان ذوب آهن اصفهان بستری بود .او با همان پای زخمی برای عملیات والفجر از مشهد عازم جبهه شد و با آن که سپاه بیرجند مخالفت می کرد، به دلیل علاقه شدید اعزام شد. ایشان در هر کجا که بود محور به حساب می آمد. در حمله والفجر، معاون فرمانده تیپ و مسئول طرح و برنامه عملیات بود ومی بایست در قرارگاه استقرار یابد، اما فرماندهی گردان را برعهده گرفت و زیر آتش دشمن ضمن اینکه نیروها را به جلو هدایت می کرد، در روز 22 اردیبهشت ماه سال 1362 بر اثر ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکرمطهر شهید 9 سال مفقود بود. ایشان پلاک نداشتند و گویا هیچ وقت از پلاک استفاده نمی کردند. می گفتند: می خواهم گمنام شوم. سردار احمدی می گوید: خود شهید گفته بود: می خواهم جنازه ام به وطنم برنگردد. پیکر شهید بعد از 9 سال به زادگاهش انتقال یافت و در گلزار شماره 2 بیرجند به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی صمدیان : مسئول واحد فرهنگی لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سوم آبان سال 1339 در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. در کودکی برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. در سال 1345 دوره ابتدایی را در مدرسه پرویز بیرجند شروع کرد و در سال 1350 به پایان رسانید. کودکی آرام و ساکت بود. سال 1351 دوره راهنمایی را در مدرسه شهید فروزان بیرجند شروع کرد و در سال 1354 به پایان رسانید و در سال 1354 دوره متوسطه را در هنرستان کوروش(سابق) آغاز کرد و در سال 1358 با اخذ مدرک در رشته اتومکانیک به پایان برد. بعد از اتمام دوره متوسطه، تحصیل خود را در رشته کاردانی مکانیک آغاز کرد اما بعد از گذراندن یک ترم ترک تحصیل نمود. این دوران مصادف با اوجگیری انقلاب اسلامی بود. او در این دوران درحال مبارزه با حکومت خود فروخته طاغوت بود. پخش اعلامیه و عکس حضرت امام ازکارهایی بود که او انجام می داد. به خاطر این کارهاتوسط سازمان امنیت واطلاعات کشور«ساواک» مورد تعقیب قرار گرفت. بعد از پیروزی اتقلاب ابتدا وارد کمیته انقلاب اسلامی (سابق) شد و سپس به سپاه پیوست و در آنجا با مسئولیت‌های عقیدتی، فرهنگی، تبلیغاتی و پرسنلی(اداری) فعالیت می کرد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه ها رفت. در جبهه مسئول تبلیغات تیپ 18 جواد الائمه (ع)و مسئول تبلیغات لشکر 5 نصر بود و قبل از عملیات کربلای 1 به عنوان معاون گردان منصوب شد. مدتی مسئولیت فرهنگی سپاه بیرجند را به عهده داشتند. بعد از آن مسئول روابط عمومی شدند و مدتی بعد نیز معاون فرمانده سپاه شهرستان قاین شد .او در جبهه مسئول واحد فرهنگی لشگر 5 نصر نیزبود. علی صمدیان از سال 1365 در دانشگاه در رشته مکانیک به ادامه تحصیل پرداخت و قبل از اتمام آن به شهادت رسید. پیکر مطهرش در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده لشگر 155 ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «علی قمی کردی» ،در سال 1339 در شهر مقدس« قم »به دنیا آمد و 24 سال بعد در «کردستان» به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد . در دوران انقلاب شکوهمند اسلامی ،هنگام پخش اعلامیه و نوار ،مورد اصابت گلوله مزدوران رژیم قرار گرفت و به شدت مجروح شد . و این جراحات باعث شد یک پای ایشان مقداری کوتاه شود . پس از انقلاب نیز هنگامی که ایشان مشغول آموزش نظامی به نیروها بودند ،از ناحیه پا ی سالم خود به شدت شکستگی استخوان پیدا می کند و به همین دلیل تا لحظه شهادت از ناحیه پاهای خود ناراحتی و مشکل داشتند .علی رغم مخالفت مسئولان با حضور ایشان در «کردستان» به دلیل وضعیت جسمانی وی ،او بی توجه به هشدار ها و توصیه ها به همراه شهیدان« بروجردی »،«کاظمی»، «محمود کاوه» و «علی گنجی زاده» عازم «کردستان» شد و تیپ ویژه شهدا را که بعد ها تبدیل به لشگر شد .پایه گذاری نمودند و تا سال 63 در سمت فرماندهی عملیات و قائم مقام تیپ مشغول فعالیت بود . پس از شهادت وی تلاش خانواده اش برای یافتند وصیتنامه از او به نتیجه نرسید .تا اینکه شهید «محمود کاوه» در خواب شهید« قمی» را می بیند و «علی» به او می گوید که وصیت نامه ام لای یکی از کتاب هایم قرار دارد و نام کتاب را نیز به شهید« کاوه» می گوید .شهید «کاوه» به منزل او در پیشوای ورامین می رود و وصیت نا مه ای را که در زیر می خوانید در میان اوراق همان کتاب می یابد . علی را در قطعه 24 به خاک سپردند ،بالای قبر چمران و کنار قبر حاجی پور . همان جایی که بار ها رویش نشسته و به برادرش گفته بود :یک روزی مرا درست همان جا دفن خواهند کرد . پدرش که امام جمعه پیشوای ورامین بود تا چندی پیش ،هر شب جمعه بر سر مزار فرزندش روضه ابا عبد الله می خواند .اینک آن روحانی آزاده به دیار باقی شتافته ،امید است که با فرزند مجاهد خود محشور شود . علی را تهدید کرده بودند اگر به کردستان بروی حقوقت را قطع می کنیم ،اما او رفت و پس از شهادتش معلوم شد حتی یک بار برای گرفتن حقوق ،اقدام نکرده است . منبع:"ستارگان آسمان گمنامی"نوشته ی محمد علی صمدی،نشر فرهنگسرای اندیشه،تهران-1378

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «پاوه» «شهید غلامرضا قربانی مطلق» در سال 1332 در محله «امیر اتابک»در« تهران» دیده به جهان گشود و سر نوشت چنین رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسری به نام «حسن» به یادگار مانده به اضافه همین چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و یک نوار سخنرانی .تمام تلاش و جستجو برای یافتن چیزی بیش از این ها نا کام ماند .برای نویسنده این سطور شهید «مطلق» از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که حاج «احمد متوسلیان »در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری ،زاز زار گریست «.حیدر» رزمندگان ،تعلق خاطر عجیبی به دو تن از رزمندگان داشت ،یکی همین غلامرضا مطلق ،و دیگری محمد توسلی . زاری و ناله حاج احمد را تنها در کنار پیکر این دو تن دیده اند و بس .یک نکته قابل توجه دیگر نیز وجود دارد ،توجه کنید : «احمدمتوسلیان» و «غلامرضا» از بدو آشنایی ،دوشا دوش یکدیگر در تمامی صحنه های مقابله با ضد انقلاب حضور داشتند در پی آزاد سازی شهرستان« پاوه» در دی ماه 1358 حاج« احمد» که سرپرستی فاتحان شهر را بر عهده داشت به جای اینکه خود فرماندهی سپاه شهر را به دست گیرد این مسئولیت را بر دوش «غلامرضا قربانی مطلق» نهاد و حکم فرماندهی سپاه« پاوه »به نام این جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ریش انبوه و سیاه و موهای مجعدش جذابیت خاصی به او می بخشید ،صادر شد و حاج« احمد» فرماندهی عملیات سپاه «پاوه» را پذیرفت .با توجه به شناختی که طی تحقیقاتم از وسواس و دقت فوق العاده احمد در انتخاب افراد جهت واگذار نمودن مسئولیت پیدا کرده ام .این عمل او نشان دهنده اعتقاد و اطمینان وافر آن عزیز به توانایی و مدیریت شهید «مطلق» است .به هر حال ،عروج زود هنگام« غلامرضا» این فرصت را به حاج «احمد» نداد تا نتیجه نهایی سرمایه گذاری خود را ببیند .یقین دارم که اگر شهادت زود هنگام در تقدیر این فرمانده همیشه خندان رقم نمی خورد ،به یقین یکی از سرداران کلیدی دفاع مقدس می توانست باشد. پرچمداری که چه بسا نامش همردیف «همت» و «موحد دانش» و «زین الدین» برده می شد .زمانی که او فرماندهی سپاه یک شهر مهم را بر عهده داشت ،قالب عزیزانی که بعدا پرچمداران نام آور سپاه اسلام شدند نیروهای ساده و گمنام بودند . در فروردین 1358 ،پس از یک دوره فشرده آموزشی در محل کاخ سعد آباد ؛«غلامرضا» به سپاه منطقه 6 واقع در خیابان خردمند اعزام شد .در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدنی خود آشنا شد ؛«احمد متوسلیان» و «محمد توسلی» ،و از آن پس تا اعزام به کردستان ،در« بانه» ،«بوکان» و «سنندج» و سر انجام در پاوه دوشا دوش یکدیگر ،به ستیز با ضد انقلاب پرداختند . صبح روز چهارم اردیبهشت ماه سال 1359 که «غلامرضا» و« علی شهبازی» جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند ،سفیر مرگبار خمپاره 120 و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد .«غلامرضا» و« علی» هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها «علی» بود که ناله می کرد .«غلامرضا» خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود . یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش ،مشبک شده یود .فریاد یا حسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد .زمانی مهع احمد از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد . سر انجام با رسیدن به با لا ی سر جنازه ،بغضش ترکید . نشست و آرام و بی صدا ،اشک ریخت .پیکر در هم کوفته «غلامرضا» را در پاوه غسل دادند و برادر« احمد» شب همه شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست .«غلامرضا »اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست.دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره 31

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

«سید رضا حسینی» در 17 خرداد ماه سال 1339 در« تهران» دیده به جهان گشود .در شش سالگی وارد دبستان شد و بعد از دوران راهنمایی ،در رشته اتومکانیک هنرستان شماره 3 به ادامه تحصیل پرداخت .سن 18 سالگی او مصادف بود با اوج انقلاب اسلامی ملت ایران به رهبری حضرت امام خمینی . وی که در آن زمان در حال تحصیل بود ،بر فعالیت های سیاسی خویش افزود و در امر تهیه و تکثیر و توزیع اعلامیه و نوارهای سخنرانی حضرت امام و شعار نویسی و شرکت در تظاهرات مردمی ، نقش فعالی را ایفا نمود . پس از پیروزی انقلاب ،در مسجد محل خود ،آغاز به فعالیت نمود و دست به تشکیل کلاس های اسلحه شناسی و عقیدتی زد .همچنین پس از فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی ،بسیج« مسجد خاتم الانبیا (ص) »را سازماندهی نموده و مسئولیت آن را بر عهده گرفت . در مهر ماه سال 1361 تاهل اختیار نمود .صیغه عقد او و همسرش را حضرت امام خمینی جاری ساخت و مراسم ازدواجش در مسجد جامع بر گزار شد .زندگی مشترک او و همسرش شش ماه به طول انجامید و ثمره این وصلت فرزندی پسر به نام« محمد رضا» می باشد که پس از شهادت پدر پا به عرصه وجود نهاد . همسر شهید می گوید : همین که متوجه شغل و اینکه محیط کارش در کردستان است شدم ،چون خودم قبلا با کردستان حدودا آشنایی داشتم ،احتمال شهادت او را می دادم و زمانی هم که با ایشان صحبت کردم ،به من گفتند که به احتمال نود درصد مدت زندگی من کوتاه است و بدین ترتیب من مطمئن به شهادت دیر و یا زود سید شدم و با کمال آگاهی از شهادت ایشان با او ازدواج کردم و این برای من یکی از امتیازات ایشان بود و خبر شهادتشان برایم غیر قابل انتظار نبود .آشنایی با روحیات و اخلاقیات چنین فردی با این همه کمالات نیاز به روح پاک دارد تا در صفحه پاک خود این کمالات را ثبت کند ،که متاسفانه من عاری از این روح پاک بودم ودر ظاهر درک کدم ،این بود که او ذاتا صاحب اخلاقیات عالیه بود .البته از جهت علمی نیز مقام بالایی داشت که خود بارها شاهد تفسیر بعضی از زیارت نامه ها و دعا های او و مطالعاتش بودم ،اما کسی متاسفانه به مقام علمی او پی نبرد بلکه بیشتر ضمیر پاک و اخلاق حسنه او بود که جاذب دوستان و علاقمندانش بود ،در مدت شش ماهه زندگی مشترکمان کوچکترین عمل خلافی از او ندیدم .در حال زیارت و دعا حال عجیبی داشت .در سفری که به مشهد داشتیم با او هر شب ساعت 2 به حرم مطهر می رفتیم و سید تا اذان صبح نماز شب می خواند و از اذان صبح تا ساعت 9 نیز دعا و زیارت نامه می خواند و در سراسر دعا آنچنان اشک می ریخت که برای من عجیب بود ،چون تا آن زمان انسانی چنین خاضع و عابد ندیده بودم . از ادامه تحصیلات دانشگاهی خود غافل نبود و ضمنا در یکی از مدارس« تهران» نیز به تدریس تعلیمات دینی و فرهنگ اسلامی مشغول بود . در همین ایان بود که انقلاب فرهنگی به وقوع پیوست و دانشگاه های کشور تعطیل گردید .«سید رضا »که از مدتها پیش در پی فرصت مناسب برای عزیمت به سوی منطقه محروم و بحران زده «کردستان» بود لحظه ای درنگ نکرد و بار هجرت به سوی غرب کشور بست . ابتدای وارد شهرستان« دیواندره» شد و معاونت آموزشی و پرورشی و مسئولیت امور تربیتی این سازمان را به عهده گرفت .همزمان مدیریت مدرسه شبانه روزی این شهر را که خود از پایه گذاران آن بود و عضویت در هیئت پاکسازی آموزش و پرورش «دیواندره» نیز ،بر عهده او گذاشته شد .حدود یک سال از استقرار« سید رضا »در کردستان می گذشت که یک شب محل سکونت ایشان و رییس آموزش و پرورش دیواندره (شهید نجف یوسفی ) مورد حمله ضد انقلاب قرار گرفت .برادر یوسفی در همان لحظات اول مجروح شد .اما شهید حسینی به تنهایی چندین ساعت در مقابل ضد انقلاب مقاومت می کند و پس از به هلاکت رساندن و زخمی کردن چند تن از آنان با سلاح کمری درگیری پایان گرفت ،اما متاسفانه روح بلند شهید« یوسفی» به دلیل خونریری بسیار از کالبدش پر کشید .در آخرین لحظات شهید «یوسفی» توصیه هایی به «سید رضا» می نمود که از آن جمله ،پیوستن به سپاه پاسداراران بود .شهید «حسینی» در اجرای وصایای همسنگر خود تعلل نکرد و بلافاصله عازم «تهران» شده و در سپاه ناحیه مزکز مشغول به کار شد . پس از مدتی بر اثر احساس نیازی که به وجود شهید« حسینی» در منطقه« کردستان» می شد مجددا بار سفر بست و این بار به شهر شهیدان گمنام یعنی «سقز»گام نهاد و بلافاصله به سمت قائم مقام فرماندهی سپاه این شهر منصوب گردید .چندی بعد طی عملیات محور بانه – سر دشت ،فرمانده سپاه «سقز» ،یعنی شهید« طیاره »شربت شهادت نوشید و پس از ایشان« سید رضا» این مسئولیت را عهده دار گردید . یکی از همرزمانش در باره او سخن می گوید :«در برنامه هایی که می ریخت و عمل می کرد واقعا شگفتی و تعجب همه را بر می انگیخت .ایشان شخصی بود که کمتر آموزش نظامی دیده بود و با این حال توانست یک چنین نیروی عملیاتی زبده ای شود و در تمامی ابعاد عمل کند .در مدت فرماندهی او که نزدیک به دو سال بود در قسمت های بسیج ،عملیات و اطلاعات ،سپاه سقز یگان موفقی بود و به خاطر توان ایشان و نقشی که در مردم داری و بسیج مردم داشت ،در ابتدای تشکیل قرار گاه حمزه ،از وجودش در واحد بسیج عشایری استفاده کردیم که منشا ء خدمات ارزنده ای شد و بسیج عشایری از پشتکار ایشان به راه افتاد و حرکت و روح جدیدی در واحد بسیج دمیده شد که اگر ادامه می یافت ،شاید قسمت اعظم مسائل ما در بسیج نیروهای بومی و عشایر حل شده بود ،اما مقدر چنین بود که این عزیز در شهر سقز به شهادت برسد .» یکی دیگر از همرزمان شهیدحسینی از وی این گونه یاد می کند :«با خصوصیات و اخلاق اسلامی که داشت ،مردم را جذب خود می کرد و طی برنامه هایی ،قشر جوان شهر را به سپاه نزدیک و زمینه همکاری با آنان را فراهم می نمود .خدمات او در این مسئولیت زیاد است .یکی از آنها طرح تسلیح روستا بود که از طرح های بسیار موفق در سطح منطقه بود و طبق ضوابطی اهالی روستا ها را مسلح می نمود و نتیجه این بود که خود مردم با ضد انقلاب در گیر شوند و از انقلاب دفاع کنند .بد نیست این خاطره را برایتان نقل کنم : شبی وارد اتاق کارش شدم و دیدم تعدادی کیسه برنج گوشه اتاق کنار هم قرار گرفته ،پرسیدم که این ها برای چیست ؟ جواب داد :کار نداشته باش .ولی بعد که زیاد اصرار کردم گفت :اگر قول بدهی با کسی مطرح نکنی می گویم :و گفت :امشب تعدادی از دانش آموزان فقیر مدرسه می آیند و این برنج ها را به منزلشان می برند .دلیل این که گفتم شب بیایند این است که این فقرا خجالت نکشند و مردم دیگر هم از این موضوع مطلع نشوند .این خاطره مربوط به زمانی است که ایشان مدیر مدرسه شبانه روزی در دیواندره بود .به یاد می آورم که بعد از شهادت او وقتی من مسئله را در کلاس مطرح کردم .دانش آموزان دختر چادر هایشان را به سر کشیده و اشک می ریختند .با این که دو سال بود ایشان به سقز رفته بود و او را ندیده بودند ،به جرات می گویم که این گونه گریه کردن را من در کردستان برای کسی جز حسینی ندیدم . دانش آموزان دختر ایشان ،همگی محجبه بودند ،به طوری که برای معلمانی که بعد از« حسینی» آمده بودند بی سابقه و عجیب به نظر می آمد و ما توانستیم از شاگردان او به خوبی بعد از فارغ التحصیل شدن ،به عنوان معلم استفاده کنیم . شهید« نجف یوسفی» حق داشت که به او لقب ( محجوب القلوب ) بدهد . بعد از ظهر 21 فروردین ماه سال 1362 ،«سید رضا» از قرار گاه حمزه به سقز آمد و به اتاق مخابرات ،که اکثرا اوقات خود را در آن بسر می برد رفت و جهت تجدید قوا و استراحت چند دقیقه ای خوابید .در همین حین خبر درگیری ضد انقلاب با نیروهای سپاه مخابره شد و او بدون تامل بر خاسته و خود را مجهز نموده و به سمت محل درگیری حرکت کرد .ضد انقلاب به قصد پیشروی به منطقه بانک ملی «سقز» ،که سپاه را به پایگاه عملیاتی «حر» متصل می ساخت ،حمله کرده بودند ،سید رضا خود را به منطقه رساند و در پشت بام منزل یکی از پیشمرگان شهید موضع گرفت و مدت طولانی ای در برابر مهاجمین مقاومت نمود و تنی چند از آنان را به هلاکت رساند ،در همین هنگام گلوله ای جسم پر تکاپوی سید را شکافت و خون سرخ بر زمین یخ زده «کردستان» جاری گشت .بدین ترتیب« سید رضا حسینی» در شهری بر خاک افتاد که عقیده داشت ،باید با وضو وارد آن شد ،که آغشته به خون دوستان خداست . او در حالی پا در رکاب براق عشق نهاد و معراج ابدی را آغاز کرد که شعار «خدایا ،خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار » بر لب داشت .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد توسلی : قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پاوه آنچه از محمد در اذهان دوستان و همرزمانش باقی مانده، آنقدر مختصر و اندک است که چه بسا ممکن است بخش بسیار کوچکی از ابعاد وجودی او را نیز روشن نکند. اغلب دوستان وی یا به شهادت رسیده اند و یا نشانی از آنان نیست، اما نتوانستیم از این اندک نیز بی تفاوت بگذریم. "محمد توسلی" در سال 1333 در "تهران" به دنیا آمد و در هشتم مهر ماه سال 1359 در تنگه گاران – محور مریوان – به دست شقی ترین افراد به شهادت رسید و مقدر این شد که چون دیگر همسفران سبکبا رش «سید ولی جناب غلامرضا قربانی مطلق، علیرضا مهر آیینه، علیرضا ایران دوست، احمد چراغی، عثمان فرشته. .. ستاره درخشان خیل شهدای گمنام این مرز و بوم باشد. از محمد توسلی بدون ذکری از حاج احمد متوسلیان نمی توان سخنی گفت. اولین روزهایی که محمد را شناختم در کنار حاج احمد بود. از زمانی که در سپاه خردمند – پشت لانه جاسوسی – از اعضای تیم غلامعلی پیچک بود، تا زمان شهادت محمد، بسیار کم پیش می آمد که این دو از هم جدا باشند. محمد از بچه های با حال خانی آباد بود؛ قد بلند، هیکل ورزیده و چهره جذابی داشت؛ با آن موهای مجعد و در هم بر همش، ریش انبوه و چشمان درشت و نافذش، در همان نگاه اول مرا هم شیفته خودش کرد. زیاد طول نکشید که با او صمیمی شدم و فهمیدم در 16 سالگی، پدرش را از دست داده و از آن زمان تنها نان آور خانواده 5 نفرشان بوده و ضمن کار در مغازه شیشه بری، به درسش هم ادامه داده است و در حال حاضر، دانشجوی رشته عکاسی و طراحی دانشگاه تهران است. برایم تعریف کرد که در روزهای انقلاب، هنگام پخش اعلامیه و شعار نویسی، بارها تا مرز دستگیری توسط مامورین رژیم پیش رفته و چطور با زحمت از دست آنان فرار کرده و در ایام پس از ورود حضرت امام در درگیری مسلحانه با سربازان گارد شاهنشاهی به شدت مجروح شده است. می گفت که از اولین روزهای تشکیل سپاه وارد آن شده و در دوره اول با برادر احمد آشنا شده است و حسابی با هم رفیق هستند. خیلی به حاج احمد علاقه داشت و از اخلاق و روحیه او تعریف می کرد. یک کلام، عاشقش بود. در سنندج، بانه، بوکان و پاوه با هم بودیم ولی نکته قابل ذکری از آن ایام در خاطرم نیست، الا اینکه همیشه به ارتباط تنگاتنگی که بین او و حاج احمد بود، غبطه می خورم. بعد از اینکه حاج احمد برای اولین بار فرماندهی گروهی از نیروهای سپاه را بر عهده گرفت، محمد حکم دست راست او را داشت تا زمانی که از پاوه به سمت مریوان حرکت کردیم. یادم می آید خدا بیامرز، صبح روز شهادتش به جنگلهای اطراف نگاهی طولانی کرد و گفت: فلانی، امروز این جنگل ها یک جور عجیبی چشمک می زند. پس از پاکسازی شهر حاج احمد فرمانده سپاه مریوان شد و محمد توسلی هم مثل همیشه معاون و دست راست او. اولین عملیاتی که پس از استقرار در پاوه، انجام دادیم «عملیات نور یاب» بود. با هدف آزاد سازی قلعه ای به همین نام، فرماندهی این عملیات را محمد برعهده گرفت. فراموش نمی کنم که وقتی بعد از چند ساعت درگیری، روی قله مستقر شدیم، پیاده هایی که با ما بودند، غنائم باقی مانده را روی دوش گرفته و راه افتادند به سمت عقب. محمد عصبانی شد و گفت: کجا راه افتادین؟ الان این لا مذهب ها برمی گردن... هر چه گفت نروید، فایده ای نکرد، می گفتند: ما با برادر احمد هماهنگ کرده ایم، شما قلعه را حفظ کنید، ما باید برویم عقب؛ و رفتند. محمد بیسیم را برداشت و با حاج محمد تماس گرفت، عادت داشت تند تند صحبت کند، با عصبانیت و تندی چند تایی تیکه به پیاده ها انداخت و گفت: برادراحمد! این فلان فلان شده ها اومدن پایین، همه چیز را هم برداشتند، با خودشان بردند. گفتند که شما گفتید. حاج احمد هم جوش آورد و داد زد: من نگفتم، الان هم می آیم بالا خدمت این ترسوها می رسم. محمد گفت: نمی خواهد شما بالا بیایید، الان است که ضد انقلاب برای پس گرفتن قله با ما درگیر شود، شما پایین بمانی بهتر است، ما هم یک فکری می کنیم. بعد برگشت و رو به ما گفت: چیکار کنیم بچه ها؟ با این وضعیت بمونیم، یا برگردیم پایین؟ سید رضا دستواره با بی خیالی گفت: کی حال داره این همه راه را برگرده عقب، می مونیم؛ آخرش یک چیزی می شه دیگه. در همین حین ضد انقلاب ما را زیر آتش گرفت، چند نفری بیرون آمدیم و به طرفشان تیراندازی کردیم. بعد از مدتی یک دفعه تیراندازی آنها قطع شد. همانطور که در تاریکی شب حرکت می کردیم، محمد گفت: احتمالا ما را دور زده اند، حواستون حسابی جمع باشه. توی کوه و کمر همین طور بدون اینکه حتی جلوی پایمان راببینیم، جلو می رفتیم و گه گاه رگباری به رویشان شلیک می کردیم، در همین حال یکبار دیگر محمد با خنده گفت: راستی بچه ها یعنی بهشت اینقدر می ارزه که ما داریم توی این سرما و کوه و کمر دنبالش می گردیم؟ هیچ وقت آن شب را از یاد نخواهم برد. مدتی بعد متوجه شدیم، همان شب با تیراندازی های ما یکی از سرگردان ضد انقلاب به صورت اتفاقی کشته شده و بقیه هم بعد از مرگ او فرار کرده اند و ما از خطر محاصره و قتل عام نجات پیدا کرده ایم. نماز شب خواندن های محمد را فراموش نمی کنم. توی جمع بچه های آن زمان، محمد تنها کسی بود که خیلی نماز شب می خواند و معنویتش از همه بچه ها بیشتر بود. با این حال وقتی طی روز او را می دیدی با شوخی کردن و تو سر و کله بچه ها زدن، به همه روحیه می داد؛ توی حیاط سپاه دنبال هم می کردیم و مثل بچه ها از در و دیوار بالا می رفتیم. در آن لحظات از یاد نمی بردیم که این محمد، همان کسی است که در همه عملیات ها و درگیری ها با ضد انقلاب نفر اول ستون است و در اقتدار و روحیه تفاوت چندانی با حاج احمد ندارد. یک دفعه برمی گشت و می گفت: من دلم هوس جوجه سوخاری کرده، بریم دلی از عزا در بیاریم. و در آن ناامنی و خطر حاکم بر کردستان، سه چهار نفری راه می افتادیم از مریوان می رفتیم کرمانشاه و به قول محمد جوجه سوخاری را می زدیم تو رگ و بر می گشتیم. محمد بیشتر حقوقش را برای خانواده اش می فرستاد و باقی مانده آن را این گونه برای بچه ها خرج می کرد. یکبار پایش مجروح شد و یک بار هم دستش، ولی حاضر به ترک منطقه نمی شد. مادرش هر بار که برمی گشت خیلی به او اصرار می کرد که در تهران ماندگار شود تا یک دختر خوب برایش پیدا کند و دامادی او را ببیند. او هر بار وعده بازگشت قریب الوقوع خود را می داد. خاطر مادرش را خیلی می خواست و بالاخره برای این که دل مادرش نشکند، قبول کرد اما در آن هنگام حاج احمد از او خواست تا یک بار دیگر با هم به مریوان بروند و محمد هم آمد و این بار... هر وقت فشار کار خسته اش می کرد و یا از موضوعی عصبانی می شد اخمهایش را در هم می کشید و می گفت: آه، شیطون می گه همشون رو ول کن برو زن بگیر و خنده ملایمی صورت پر هیبتش را تلطیف می کرد. زمانی که برای اعضای خانواده اش مشکلی پیش می آمد غم وجودش را فرا می گرفت و می گفت: فلانی، اینها دست من به امانت سپرده شده اند، فکر نمی کنم تا به حال امانت دار خوبی برایشان بوده باشم. روز های آخر حسابی عوض شده بود. آرامش عجیبی در تمام رفتار و اعمالش دیده می شد، یک بار به خود گفتم: محمد چی شده، نکنه قراره زن بگیری که اینقدر تو خودت هستی؟ و او در پاسخ تنها می خندید. بعد از این محمد را تنها نیمه شب ها هنگامی که به آرامی برمی خاست و در گوشه ای نماز می خواند، می دیدم. دائما در حال تردد در محور و سرکشی به نیروها بود، تا اینکه روز هشتم مهر ماه قرار شد یک ستون نظامی از مریوان به کرمانشاه برود. حاج احمد، محمد را به همراه تعدادی از ارتشی ها و چند نفر از پاسداران برای تامین جاده فرستاد، محمد آن روز حال عجیبی داشت، از صبح خنده از لبش محو نشده بود. حرف های عجیبی می زد. حرف هایش دقیق در خاطرم نیست اما خوب به یاد دارم که آن روز هنگام خداحافظی با او، از حرف زدن و شوخی هایش نگرانی بی سابقه ای وجودم را فرا گرفت. یک دفعه هوس کردم او را در آغوش بگیرم و ببوسم، اما خجالت کشیدم و به بوسه ای در پیشانی اش اکتفا کردم. با این وجود، زمانی که خبر کمین زدن به نیروها در تنگه گاران و اینکه تعداد شهدا قابل توجه است در شهر پیچید، اصلا به فکر محمد و اینکه ممکن است برای او اتفاقی افتاده باشد، نیفتادم. وقتی وانتی که حامل شهدا و مجروحین بود سر رسید، خود را به بیمارستان رساندم تا برای تخلیه و انتقال آنان کمک کنم. منظره جان سوزی بود. شهدا و مجروحین را با عجله روی هم انداخته بودند و خون از قسمت بار وانت سرازی بود. یک به یک شروع کردیم به انتقال شهدا؛ دو الی سه پیکر بیشتر نمانده بود که متوجه جسم بی جان محمد شدم که کف وانت دراز شده و تمام صورت و محاسنش را خون پوشانده بود. روی جسد خم شدم تا از اشتباه خود مطمئن شوم ولی همان طور خشکم زد تا اینکه صدای یکی از برادران مرا به خود آورد. دیگر نتوانستم بایستم و همان جا کف وانت نشستم. نمی دانم چه کسی مرا پایین آورد و برد جلوی در ورودی بیمارستان نشاند، و چه مدت بهت زده سر به دیوار گذاشته بودم. گوشم پر بود از صدای هیاهو و گریه که ناگهان کسی در حالی که با دست بر سرش می زد یا حسین گویان و به سرعت از مقابلم گذشت و وارد بیمارستان شد. حاج احمد بود، برگشت. بلند و محکم گفت: محمد شهید شده. بغضم ترکید. حاج احمد همان جا به دیوار تکیه داد و نشست، سرش را میان دستش گرفت و بلند ناله کرد. من برای اولین بار بود که گریه او را می دیدم؛ بی پروا هق هق می کرد. به کمک چند نفر از بچه ها بلندش کردیم؛ نمی توانست سر پا بایستد، دائم می گفت: محمد! جواب مادرت را چی بدم. و یک دفعه خودش را از دست ما رها کرد و به سمت سردخانه دوید. هنگامه عجیبی بود، هر کس در گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و زاری می کرد. احمد دست برد و کشوی سردخانه را بیرون کشید، تمام شهدا را به دلیل کمبود جا روی هم گذاشته بودیم و محمد هم در بین آنها بود، دستانش را بر دور آنها حلقه کرد و سرش را روی صورت محمد گذاشت و بلند و سوزناک گریه کرد. همه گرد سردخانه جمع شده بودیم، حتی کردهایی که آنجا بودند با دیدن این صحنه به ما پیوستند و همگی با هم اشک می ریختیم. دیگر هیچگاه ندیدم که احمد برای شهادت کسی چنین کاری را تکرار کند. با وجود اینکه همیشه به ما تذکر می داد برای شهدا در مقابل مردم محلی گریه نکنیم آن روز بی ملاحظه بر پیکر خونین محمد نوحه سرایی کرد و اشک ریخت. هنگام خروج از بیمارستان چشم حاج احمد به جنازه محمد چهار چشم افتاد. یکی از سرکردگان ضد انقلاب که در جریان همین کمین کشته شده بود که گوشه حیاط بیمارستان درازش کرده بودند، در حالی که با دستش جلوی دهان و بینی خود را گرفته بود، رفت بالای سر جسد او و نگاهی به آن انداخت، نفرت و انزجار را به راحتی می شد از چشمانش خواند، برگشت رو به ما و گفت: اگه کسی جنازه این بی دین را ببرد به سردخانه ای که محمد آنجاست، با من طرف است. ولش کنید همین جا، خوراک سگها شود این بی شرف. بعد از آن هر بار به تهران می آمدیم و به بهشت زهرا می رفتیم، حاج احمد بر مزار محمد می رفت و آرام اشک می ریخت، به خصوص آخرین مرتبه ای که پیش از سفر بی بازگشتش به لبنان به بهشت زهرا رفتیم، مدت زیادی در کنار قبر او زانو زد و گریه کرد. حالا هم هر وقت دلم برای حاج احمد با محمد تنگ می شود، سری به قطعه 24 می زنم و با محمد درد دل می کنم، شاید احمد هم در کنار او باشد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام حسين ( ع ) لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مجتبي عزيزي – چهارمين فرزند خانواده ی عزیزی در 17 شهريور 1343 در روستاي «آورنج» دراستان« اردبيل» به دنيا آمد . دوران كودكي را دردامان پدر و مادري با ايمان سپري كرد . پدرش ‌، دوستار ائمه اطهار بود به طوري كه مي گويد : (( تصميم گرفته بودم كه خداوند هرچقدر به من فرزند بدهد اسامي چهارده معصوم را بر آنها بگذارم و براي كودك چهارم اسم " مجتبي " را گذاشتم . ))‌ در سال 1350 تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسة زادگاهش شروع كرد . پدرش مي گويد : ((‌درسش را خوب مي خواند . علاوه بر آن بعضي از دوستان وي نيز اگر مشكلي داشتند به او مراجعه مي كردند و به آنها كمك مي كرد . )) تا سال چهارم ابتدايي را در روستاي« آورنج» و كلاس پنجم را در يكي از روستاهاي اطراف ‌با موفقيت سپري كرد .براي تحصيل در دورة راهنمايي به« اردبيل» رفت و در مدرسه شهيد« قاضي» فعلي ثبت نام نمود . مجتبي از بچگي فردي با استعداد و فعال بود . تابستانها و اوقات فراغت را به كار كشاورزي مي پرداخت و كمك موثري براي پدرش محسوب مي شد . برادرش مي گويد : (( زماني كه در ده بود در كار كشاورزي به پدر و مادرم كمك مي كرد و چنان با پشت كار كار مي كرد كه به نظر مي آمد يك كشاورز با تجربه ، چندين ساله است . )) پس از اتمام دوران راهنمايي ‌در سال 1365 به هنرستان كشاورزي رفت . در همين ايام خانواده او از روستاي «آورنج» به« اردبيل» مهاجرت كردند . در هنرستان ،‌ايام فراغت را به خواندن قرآن و مطالعة كتب اسلامي سپري مي كرد . پدرش مي گويد : (( يكي از دوستانش كه در هنرستان كشاورزي با هم بودند مي گفت كه در اوقات فراغت ، ‌مجتبي يا نماز مي خواند يا كتابهاي احكام مطالعه مي نمود . خانه كه مي آمد مشغول درس مي شد. به خريدن كتاب نيز علاقه مند بود ... به طوري كه الان صد جلد كتاب در زمينه هاي علوم اسلامي از وي به يادگار مانده است . )) برادرش نيز مي گويد : (( من در اورميه كار مي كردم . بعضي اوقات موقع نماز و اذان ، ‌زنگ مي زدم به هنرستان، ‌مي گفتند نماز جماعت مي خواند . مي گفتم اگر در صف آخر است پس از اتمام نماز صدايش كنيد تا صحبت كنم . مي گفتند امكان ندارد چون پيش نماز است . ))‌ «مجتبي » يك دانش آموز مخلص بود و به عنوان پيش نماز مسجد هنرستان و مسئول انجمن و كتابخانة هنرستان فعاليت مي كرد . هميشه مطالعة كتابهاي علمي خصوصاَ كتب معارف را به بچه ها سفارش مي كرد و خود عمدتاً به مطالعة كتابهايي چون نهج البلاغه و قرآن مي پرداخت . عصباني نمي شد . پدرش مي گويد : (( مجتبي به انجام فرايض ديني خيلي معتقد بود خصوصيت عمده اش خواندن نماز شب بود. وي از كساني كه دروغ مي گفتند ، غيبت مي كردند و خلاف شرع اسلام كاري انجام مي دادند بدش مي آمد . )) برادرش در مورد حساسيت مجتبي نسبت به غيبت مي گويد : (( او با ما خيلي فرق داشت . نمي گذاشت كسي غيبت كند يا عمل زشتي انجام دهد ، ... وي هميشه با تبسم و متانت خاصي با دوستانش برخورد مي كرد . همة بچه ها او را به خاطر اخلاق حسنه و تواضع و فروتني اش دوست داشتند . )) دورة هنرستان را در سال 1358 به اتمام رساند و با اينكه در آزمون دانشكدة پزشكي «مشهد» پذيرفته شد اما ادامه تحصيل نداد و وارد سپاه شد . سال 1363 يعني در 20 سالگي به جبهه اعزام شد . يكي از بزرگترين آرزوهايش حضور در جبهه و شهادت بود . آقاي احد يسري ( معلمش ) مي گويد : (( مطمئناً براي خودش ، رفتن به جبهه را واجب كفايي و عيني مي دانست و اين را براي خود تكليف مي شمرد . توصيه هايي كه به دوستان و هم دوره اي هايش داشت، اهميت دادن به جبهه و حضور در آن بود . پدرش مي گويد بعد از شروع جنگ گفت : " نبايد امام را تنها بگذاريم . بايد جان خود براي قرآن و اسلام و مملك فدا كنيم ." هر وقت نام جبهه مي آمد به شدت به شوق مي آمد و اولين بار كه از سپاه اردبيل به جبهه اعزام مي شد خيلي خوشحال بود و من او را خوشحال تر از آن زمان نديده بودم . )) برادرش نيز مي گويد : (( پسر عمويم پاسدار شده بود . او از مجتبي خواست به سپاه بيايد ولي مجتبي گفت من مي روم به جبهه و در جبهه مي مانم و اگر به عقب برگشتم درس را ادامه مي دهم ... )) مجتبي فعاليتش را در جبهه چندان آشكار نمي كرد . پدرش مي گويد : (( در پشت جبهه كه به هيچ كس نمي گفت چه كار مي كند . من گمان مي كنم با اطلاعات همكاري داشت . در جبهه نيز دوستانش به صورت دقيق نمي دانستند او چه كار مي كند . گاهي مي گفتند بهداري كار مي كند ، شب عمليات خط شكن مي شود ، قايقران است و ... نمي دانم دقيقاً چه كار مي كرد . ))‌ علي عبدالهي مي گويد : ((در سال 1366 در پادگان آموزشي علي ابن ابي طالب ( ع ) مرند ، آموزش عمومي را طي مي كرديم كه چهرة نوراني ، تواضع و صلابت و وقار او مرا سخت شيفته كرد . در نيمه هاي شب ، نماز شب را با زمزمه اي از قرآن و دعا ادا مي كرد . و هميشه با ذكر دعا زمينة رسيدن به لقاء الله را فراهم مي ساخت . در منطقه شلمچه و در خط پدافندي روبروي بصره ، او فرمانده گروهان بود و من هم مسئول دسته بودم . در وسط شب ديدم وضو گرفته ونماز به پا مي دارد و از خدا بخشش و عفو مي طلبيد . گفتم برادر مجتبي چقدر نماز و دعا و راز و نياز در دل اين تاريكي به جا مي آوري ؟ گفت : " همانا امام حسين ( ع ) به خاطر نماز قيام كرد و در ميان جنگ نماز را ترك نكرد . ما بايد مانند حسين ( ع ) بجنگيم . " )) هميشه در مقابل مشكلات با اتكا به خداوند مقاومت مي كرد . برادرش مي گويد : (( اگر مشكلي به وجود مي آمد مي گفت صبر كنيد . من مشكل داشتم ،‌گفت برادر صبر كن و به خداوند توكل كن ،‌خدا مهربان است . )) فرمانده گردان امام حسين ( ع ) پس از هشت ماه حضور پر تلاش در جبهه سرانجام در 18 بهمن 1366 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه دستها 8 به درجه رفيع شهادت نايل آمد . عبداللهي در مورد شهادت مجتبي مي گويد : (( روزي كه آتش دشمن پر حجم تر از ساير روزها بود و من كه خشوع ،‌تواضع و چهرة پر نور او را ديدم گفتم مي خواهيد داماد شويد . گفت : " اگر خدا بخواهد " اوايل شب كه ايشان خود را براي نماز شب مهيا مي كرد براي وضو بيرون رفت . ما هم به نيروها سركشي مي كرديم . آتش دشمن شديد بود . هنگام وضو گرفتن در كنار تانكر آب ، خمپاره اي به وي اصابت مي كند و گوني هاي تانكر آب روي او را مي پوشانند . يكي از بچه ها كه رفت آب بياورد هيجان زده و رنگ پريده آمد و گفت برادر عبدالهي ، برادر عزيزي در زير گوني ها افتاده ، بلافاصله به محل مورد نظر رفتيم و پيكر پاك آن شهيد را بعد از خاموش شدن آتش دشمن به عقب منتقل كرديم . )) پيكر شهيد مجتبي عزيزي در بهشت فاطمة« اردبيل» به خاك سپرده شده است .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مرتضي فخر زاده : فرمانده گردان المهدی لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «مرتضي فخر زاده» در 9 فروردين 1334 در روستاي« مارليان» شهرستان «گرمي» در استان «اردبيل» به دنيا آمد. قرآن و نماز را در خردسالي نزد پدرش فرا گرفت . مادرش در باره كودكي او مي گويد : (( در سه يا چهار سالگي با اين كه هنوز توانايي چنداني نداشت با ظرف پر از آب جلوي مسجد را آب و جارو مي كرد و مي گفت دلم مي سوزد كه مسجد كثيف باشد . ))‌ دورة ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه روستا شروع و تا كلاس چهارم ابتدايي را در آنجا گذراند . پس از كوچ خانواده ، به همراه آنها به« اردبيل» رفت و به علت فقر مالي ، كلاس پنجم را شبانه ادامه داد و روزها براي امرار معاش فرش بافي كرد . پس از فوت پدر ،‌مسئوليت اداره خانواده بر دوش او افتاد و به ناچار در كلاس اول دوره راهنمايي ترك تحصيل كرد و به كارگري و قالي بافي پرداخت . با رسيدن به سن سربازي ، با قرعه كشي از خدمت دوره سربازي معاف شد . فعاليت سياسي – مذهبي« مرتضي» ، به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردد . او با تاسيس حسينيه زادگاهش ،‌ هيئت عزاداري تشكيل داد و با جمع كردن جوانان ، به نوحه خواني در مسجد مي پرداخت و همچنين اعلاميه هاي حضرت امام خميني را به طور محرمانه تهييه و پخش مي كرد . عده اي مي خواستند در مراسم عزا داري در مسجد ، شاه را دعا كنند كه مرتضي مخالفت كرد . و سيم برق را مي كشيد تا صداي بلند گو قطع شود . درجه داري كه در مجلس حضور داشته او را لو داد و ساواك او را در حالي كه با صداي بلند عليه شاه شعار مي داد دستگير و زنداني كرد. همه فكر مي كردند كه اعدام خواهد شد ، ولي بعد از حدود بيست و سه روز شكنجه با وساطت حجت السلام مروج و يكي از بستگانش از زندان آزاد شد . وقتي به خانه آمد صورتش خوني و باد كرده بود . علت را كه جويا شدند ، گفت :‌(( در زندان گفته بودند كه به امام خميني توهين كنم ولي به آنها گفتم اگر مرا بكشيد اين كار را نخواهم كرد . )) پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ، با داير كردن كلاسهاي قرآن براي جوانان و تشكيل پايگاه بسيج در زادگاهش فعاليتش را ادامه داد . پس از مدتي در سال 1359 از سوي مسئولين سپاه پاسداران انقلاب اردبيل جهت عضويت درسپاه از او دعوت به عمل آمد . پس از پيوستن به سپاه ابتدا در واحد عمليات و بعد مسئول حفاظت بيت و شخص نماينده ولي فقيه در اردبيل ( حجت الاسلام مروج ) شد . علاقه اش به كار چنان بود كه اول صبح به بيت مي آمد و دير وقت هم به پايگاه بسيج مي رفت . پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ،‌به خاطر مسئوليت حساسش در پشت جبهه، مانع حضور وي در جبهه مي شدند ، ولي« مرتضي» ، خصوصاً بعد از ديدارش از دزفول ، بارها به جبهه رفت . او كه صبرش در برابر مشكلات ، زبانزد همه بود مواقعي كه مانع اعزامش به جبهه مي شدند به شدت عصباني و ناراحت مي شدند . علي رغم مخالفت خانواده ، با دختري كه با خانواده اش در همسايگي آنها زندگي مي كرد و از اوكوچك تر بود و از زمان كودكي مرتضي از او نگه داري مي كرد ، ازدواج كرد . مراسم ازدواج با سادگي تمام و با مهريه دو هزار و سيصد تومان انجام گرفت . آنها از اين وصلت ،‌صاحب فرزند پسري شدند . مادرش نقل مي كند : (( يك روز ديدم مرتضي در اطاق با فرزندش خلوت كرده و اسلحه كمري را به او داده و سنگر مي گيرد . در مورد پر بودن اسلحه تذكر دادم . در جوابم گفت : " من دير يا زود شهيد مي شوم مي خواهم پسرم رزمنده شود . " )) زندگي مشترك مرتضي ، چندان طولي نكشيد و او به خاطر خواسته هاي همسرش كه خواستار استعفا ي او از سپاه و عدم حضور در جبهه بود ،‌به ناچار در حالي كه پاي مجروح و عصاي زير بغل به دادگاه رفته بود ، با طلاق از او جدا شد . علاقه او به جبهه چنان بود كه وقتي براي مرخصي به خانه مي آمد ، مريض مي شد . ودر جواب مادرش كه از او مي خواست چند روزي را براي بهبودي حالش مرخصي بگيرد ، اظهار مي داشت : "من وقتي در خانه هستم مريض مي شوم و در جبهه اصلاً مريض نيستم .")) مرتضي در دو عمليات خيبر و بدر ، مجروح شد . يكي از همرزمانش نقل مي كند :« وقتي براي عمليات خيبر به جبهه اعزام مي شديم مستقيما از دفتر كار سوار اتوبوس شديم و با اينكه هوا به شدت سرد بود ما لباس آنچناني نداشتيم . من بادگيرم را به مرتضي دادم ولي او از فرط خوشحالي شركت در عمليات ، آن ار قبول نكرد . » در عمليات خيبر طوري مجروح شده بود كه بخش قابل توجهي از گوشت پايش را تركش برده بود . ولي پس از مدت كوتاهي بدون توجه به اصرار خانواده در حالي كه هنوز التيام نيافته بود به منطقه عملياتي بازگشت . او مجروحيت را از اقوام پنهان مي كرد . «مرتضي» از خصوصيت بارزي برخوردار بود . از جمله ، انضباط در كار .شجاع و نترس بودن ،‌رفتار احترام آميز با مردم ،‌صبوري در برابر مشكلات و تقوي از ديگر ويژگي هاي مرتضي بود . حجت الاسلام «مروج» ( امام جمعه اردبيل ) بارها گفته اند كه (( فخر زاده از نماز شبش غفلت نمي كرد. )) احترام آميز بودن برخوردش با همه از جمله ويژگي هاي اخلاقي او بود . علاوه بر حضور در صحنه هاي سياسي و نظامي ،‌از مطالعه غافل نبود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه و نهج الفصاحه و تاريخ انبياء و امامان ، علاقه داشت . حتي فراگيري جامع المقدمات را نزد يكي از روحانيون شروع كرده بود .علاوه بر اين ، به سرودن شعر و نوحه خواني علاقه ويژه اي داشت . چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 شعرش را براي همسنگرانش مي خواند كه مضمون آن از باور قطعي او به شهادت قريب الوقوع حكايت داشت . همسنگرانش نيز به اين باور رسيده بودند كه مرتضي شهيد خواهد شد . زماني كه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شروع شد ، گردان المهدي – كه مرتضي فرماندهي آن را بر عهده داشت – به همراه دو گردان ديگر براي كمك به لشكر 31 عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه اعزام شدند تا پس از سازماندهي وارد عمل شوند . براي استقرار گردان ، لازم بود موانع طبيعي مانند خار ، بوته و علفهاي هرز برداشته شود كه مرضي داوطلب شد و به همراه گردانش كار را شروع كرد . همرزمش مي كويد : (( پس از اتمام كار ، با مسئول تداركات به محل رفتيم . مرتضي از شدت خستگي خوابيده بود . قرار گزاشتيم كه گردان ديگري را براي عمليات ، اعزام كنند كه مرتضي متوجه موضوع شد و مصرانه خواستار عزيمت گردانش براي عمليات شد . ))‌ پس از جلب موافقت ، گردان المهدي – كه از آخرين گردانهاي عمل كننده در عمليات كربلاي 5 بود – وارد عمليات شد . مرتضي در زمان حركت گردان به جلو ، در درياچه ماهي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد . ستاد معراج شهدا در نامه 27 دي 1365 تاريخ شهادت مرتضي فخرز زاده را 26 دي 1365 و علت شهادت را اصابت تركش خمپاره و قطع دست چپ و راست و پاها و پارگي شكم اعلام كرد . پيكر شهيد در شهرستان« اردبيل» در گلستان شهدا به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم (س)لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «همرنگ» در سال 1338 در «اردبیل» چشم به جهان گشود . تا کلاس سوم نظری تحصیل کرد .او تحصیل را رها کرد تا در دانشگاه انقلاب وجبهه آموخته هایش را به کار گیرد.از آبان ماه 59 همکاری خود را با سپاه آغاز کرد . اوکه در ابتدای ورود به سپاه یک نیروی عادی بود بعد از مدتی با اثباط توانایی ولیاقت به سمت معاون فرمانده گردان حضرت قاسم (س) از لشکر 31 عاشورا بر گزیده شد. .او از روزی که وارد جنگ شد در جبهه ماند تا در اسفند 65 درعملیات کربلای 5ودر کنار «نهر جاسم» به درجه رفیع شهادت نایل آمد .از شهید ،دو فرزند به نامهای مهدی و رقیه به یادگار مانده است .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فیض الله حامدی : فرمانده گردان جند الله لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید شب بالهایش را گسترده و بر همه جا سایه انداخته بود .ستارگان درخشان در دل تاریک شب سو سو می زدند و جلوه خاصی به آسمان بخشیده بودند .رزمندگان برای دفاع از کیان این سرزمین الهی در زیر این آسمان پر ستاره دور هم جمع گشته و به گفتگو مشغول بودند .من نیز همراه آنان در خلوتی ذوق انگیز کنارشان نشسته بودم . فیض الله نزد من نشسته و به فکر فرو رفته بود .ناگاه بر گشت و با شور خاصی از من پرسید :دوست داری در یک ماموریت شناسایی شرکت کنی ؟ گفتم :کی ؟ گفت :همین امشب .با تکان سر رضایت خود را اعلام کردم و منتظر ساعت حرکت شدم .پس از مدتی همراه فیض الله به راه افتادیم .کار ما شناسایی میدانهای مین و خنثی سازی آنها بود .او در این کار مهارت ویژه ای داشت .با دقت تمام مشغول شدیم .بعد از هر مینی که خنثی می شد با خوشحالی به هم نگاه کرده ،مشتاقانه کارمان را دنبال می کردیم .ناگهان صدای انفجار مینی ،همه ما را بر جای میخکوب کرد .بلا فاصله از جا بر خواستم و به طرف محل انفجار دویدم .فیض الله را دیدم که بر روی زمین افتاده و گل وجودش پر پر شده. پیکر پاکش را به پشت خط منتقل کردیم .پس از چند روز خبر شهادتش ،در شهر پیچید و مردم قهرمان گرمی در سوگ از دست دانش به عزا نشستند . در حالی که مشغول نظاره ی صحنه های فراموش نشدنی تشییع پیکرش بودم ،بی درنگ و برای لحظه ای نگاهم در تصویر چشمانش گره خورد .چشمانم را بستم و به گذشته بر گشتم .زندگی فیض الله همچون پرده سینما از مقابل دیدگانم گذشت .مثل این که همین دیروز بود که در خیابانها قدم می زدیم و راه می رفتیم .زمان چقدر با سرعت سپری شده بود .یادم آمد زمانی که 7 ساله بودیم و در مدرسه ی ابتدایی درس می خواندیم ؛پدرش هر روز او را با خود به مدرسه می آورد .کشاورز بود و در آمدی جزیی داشت . فیض الله در سال 40 در دامان این خانواده چشم به جان گشود ه بود . زندگی متوسطی داشتند و اعتقادات دینی ،پایه فکری آنان بود .این شهید وارستگی و بلند همتی را از همان اوان کودکی در چنین محیطی یاد گرفت و در دوران ابتدایی به علت آموزش صحیح خانواده و داشتن هوش و استعداد زیاد همواره از شاگردان ممتاز کلاس بود .افسوس که مشکلات مالی امکان ادامه تحصیل را از او گرفت و وی مجبور شد که درس و مدرسه را رها کند . تحت تاثیر بینش پویای اسلامی ،از همان دوران کودکی با تبعیض های اجتماعی و ستم حاکم بر جامعه ،شدیدا مخالف بود . همزمان با شروع انقلاب اسلامی به صف انقلابیون پیوست .سعی می کرد در تمام راهپیمایی ها شرکت داشته باشد .پیام ها و سخنان امام را در بین مردم پخش می کرد ودر آگگاه ساختن مردم نقش عمده ای داشت .انقلاب تازه پیروز شده بود که به خدمت مقدس سربازی اعزام شد .در طول خدمت در جبهه های کردستان ،همواره با گروه های فریب خورده در جدال بود . وقتی دوران سربازی اش را به پایان برد به بسیجیان پیوست و در سال 62 بود که برای نخستین بار با لشکر آزادی قدس به جنوب اعزام شد .پس از پایان عملیات و بازگشت از جبهه علاوه بر این که عهده دار فرماندهی یکی از ستادهای ناحیه مقاومت بسیج بود به عضویت سپاه در آمد .چندی بعد برای گذراندن دوره ی آموزشی اعزام شد . پس از پایان آن دوره ،مدتی در سپاه منطقه بیله سوار به خدمت مشغول شد . در نیمه اول سال 64 با یکی از کاروانهای اعزامی برادران پاسدار به منطقه کردستان عزیمت کرد .نزدیک 2 سال در اشنویه با دشمنان انقلاب به مبارزه پرداخت .بارها فرماندهی عملیاتن کمین را به عهده گرفته بود .گروهکهای کور دل دل این شهید بزرگوار را تهدید به مرگ کرده بودند اما او از آن هراسی نداشت و پیوسته با آرزوی شهادت به جبهه می رفت .در روزهای مرخصی آرام و قرار نداشت و برای بازگشت مجدد به صحنه های نبرد روز شماری می کرد .اخلاق عجیبی داشت ؛هر دفعه که به زادگاهش می آمد ،موقع خدا حافظی از یکایک اعضای خانواده می خواست که برای شهادتش دعا کنند و می گفت :می خواهم با مرگ سرخ ،با شهیدان جوان کربلا محشور و همنشین شوم .با چنین روحیه ای بود که مشتاقانه به میدانهای نبرد می شتافت ؛اما این بار پیکر خونین او بود که بوسیله یاران به زادگاهش بازگشته و روح بلندش در ملکوت اعلی جای گرفته بود . به خودم آمدم و دیدم که همراه با مردم تشییع کنند ه به محل دفن این شهید رسیده ام .پس از مراسم خاکسپاری ،به خانه اش بازگشتیم .مادرش در سوگ فرزند داغدار بود .آن روز او را به حال خود گذاشتیم .چند روز بعد پای صحبتش نشستیم .او از خاطرات پسرش صحبت می کرد . هنوز هم سخنانش در گوشم طنین انداز است :روزی گفت که مادرجان اگر می خواهی در برابر حضرت زهرا رو سفید باشی ،در دعاهای خویش از خداوند بخواه که من شهید شوم . از دوران کودکی دل درگرو بودن با معنی داشت .عشق و علاقه خاندان عصمت خاندان عصمت و طهارت در دلش موج می زد .آخرین باری که برای مرخصی آمده بود با دیدنش شور و شوق مادری دگرگونم ساخت و گفتم : فیض الله چرا از جبهه بر نمی گردی ؟ بیا مدتی هم به خانه و زندگی ات برس .در حالی که کاملا معلوم بود عواطفم را درک می کند گفت :مادر !چرا در روز عاشورا گریه می کنیم ؟فلسفه قیام حسین چیست ؟مگر نشنیدی که همه عاشقان و شیعیان راستین اسلام می گویند که ای کاش در روز عاشورا بودیم و در رکاب آن حضرت با یزیدیان می جنگیدیم .نگاهش کردم و گفتم :مدتی بمان بر می گردی .جواب داد :نه اکنون زمان آن رسیده است که به گفته های خود عمل کنیم و تا پای جان با دشمنان اسلام بجنگیم .خون ما که رنگین تر از خون علی اکبر (س) نیست !دیگر حرفی نزدم و لحظه ای چند به صورت دوست داشتنی اش خیره شدم شوق دیدار محبوب در قیافه اش موج می زد . وقتی سخنان مادرش به اینجا رسید .سکوت کرد و من به یاد دوران کودکی مان افتادم .فیض الهی سر انجام شامل حال او شد و فیض الله به آرزوی خویش ،نایل آمد .ببین که این روح بی قرار در شورستان لحظه های جوانی خویش ،چگونه بذر ایمان افشانده که چنین به بار نشسته است و ما امروز از خرمن پر برکت عمر کوته او چه خوشه ها را بر می چینیم و کوله بار وجدان خویش را از توشه های بر گرفته از این خرمن می انباریم !بشود که نیک دریابیم پیام او را و بشناسیم راه آشنای مقصد او را .بشود که نسل دوم فرزندان انقلاب پیوسته در گمراهه های هستی ،یاد او را ستاره هدایت خویش سازند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «نادردیرین » در سال 1341 در« اردبیل» متولد شد متا مقطع دیپلم متوسطه در این شهر به تحصیل پرداخت. او شوق زیادی به تحصیل علو دینی داشت وبرای ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه ،رهسپار «مشهد رضوی» گردید وبا استفاده از دانش اساتید آن حوزه وهوش سرشاروخدادادی خود، به کسوت روحانیت درآمد. «نادر دیرین» در لباس روحانیت منشا خدمات قابل تحسینی شد.او خدمت به اسلام ومردم مسلمان را دوست داشت. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران که به نمایندگی از قدرتهای بزرگ جهان و در سال 1359 آغاز شده بود «نادر »تحصیل را رها کرد و وارد جنگ شد. از روزی که وارد جنگ شد از آن جدا نشد تا در 28 /12/ 66 در منطقه عمومی ماووت عراق ،بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید . موقع شهادت او سمت معاونت فرمانده گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت . نیم شبان ،در خفا ،ذکر لبش ،ربنا همدم اهل صفا ،شاهد حق بین ما طالب دلدار عشق ،شاهد بازار عشق گشت خریدار عشق ،نادر دیرین ما

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان «آر-پی-جی7»لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سیدرضی رضوی » در سال 1335 در شهرستان« اردبیل» چشم به جهان گشود و تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند . تنگناهای مو جود در زمان حکومت طاغوت وحضور تمام وقت اودر مبارزه با این حکومت از طرفی و مسئولیت شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی باعث شد او نتواند ادامه ی تحصیل دهد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی وتعطیلی تعدادی از پالایشگاهها مشکلات زیادی در زمینه ی سوخت برای مردم ایجاد کرده بود. مسئول ستاد سوخت شهرستان «اردبیل» بود ودر راه بر طرف کردن مشکلات مردم کارهای ارزشمنده انجام داد. روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه اعزام شد .او در جبهه ماند تا در تاریخ 24/ 1/ 63 با مسئولیت معاون فرمانده گردان« آر-پی -جی – 7» .در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده محور اطلاعاتی قرارگاه خاتم الانبیاء(ستاد کل نیروهای مسلح) « احمد قهرمانی» در سال 1344 در« اردبیل» متولد شد.تا کلاس چارم متوسطه درس خواند و به علت حضور در جبهه های نبرد حق ،ترک تحصیل نمود . او عضو بسیج بیست میلیونی بود وبا حضور درجبهه کار های اعجاب برانگیزی از خود به یادگار گذاشت. می رود تا با نفوذ در خاک دشمن ،به اهداف اطلاعاتی مورد نیاز دست یابد .او آن عقاب تیز پرواز صخره های سترگ ، اینک در عبور بی درنگ خویش ،به قلب دشمن می زند و از فراز هایی می گذرد که پای کمتر جنبنده ای به آن رسیده .یارانی نیز همراه اویند .چندین مانع سخت و خطر ناک را پشت سر گذاشته اند و پس از انجام ماموریت در ضمن مراجعت ،در منطقه جوانرود ،باز به هنگام عبور از صخره مورد اصابت تیز مستقیم دشمن قرار می گیرد و از با لای صخره به خط القعر در می غلطد . همان روز دشمن ،منطقه را بمباران شیمیایی می نماید و قریب هشت ماه تابش جسم بلورش محل را منور می گرداند و عطر و جامه سبز گونش سموم فضای آن منطقه را خنثی می کند و معطر می گرداند . فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) بعد از شهادت احمد گفته بود :از زمانی که قهرمانی شهید شده احساس می کنم دست راست لشکر قطع شده .و براستی او درست تشخیص داده بود .زیرا کوچکترین حرکت دشمن ،از چشمان عقابی و تیز بینش دور نمی ماند .عراقیها بعد از اطلاع از خبر شهادت احمد ،خیلی خوشحال شدند و آشکارا شادیها کردند از طریق را دیو بارها این خبر را پخش نمودند . پس از جانفشانی های بی شماردر سال 62 در ارتفاعات« بمو »به شهادت رسید عاشق جبهه ها منم ،قمری بی نوا منم منتظر بلا منم ،شایق بی نشانی ام واله هل اتی منم ،دلشده لقا منم سوخته فنا منم ،احمد قهرمانی ام

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم(ع) لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «ناصر علی صوفی » در سال 1341 در اردبیل به دنیا آمد .تا سال چهارم متوسطه تحصیل کرد وبه عنوان بسیجی در جبهه ها حضور یافت. او از روزی که به جبهه رفت حضوری مستمر داشت تادر تاریخ 20/9/ 1365 در عملیات کربلای 5 ،در منطقه شلمچه به در جه رفیع شهادت نایل آمد. .شهید صوفی ،به هنگام شهادت شهادت مسئولیت جانشین گردان قاسم (ع) از لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت . دلا ...به چشم بصیرت نگر ،که خامه رحمت نوشته بر در جنت ،به خط قدسی کوفی تو پاک و خالص و نابی ،چگونه وصل نیایی ؟ در آ ،درآ، که زمانی ،شهید ناصر ناصر صوفی !

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان فجر لشگر43امام علی (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سیاوش عیسی نژاد » در سال 1346 در« اردبیل» به دنیا آمد .تا کلاس دوم دبیرستان به تحصیل پرداخت . دوران نوجوانی اوهمزمان بود با مبرزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی طاغوت . او نیز مانند همه ی ایرانیان آزادی خواه وارد مبارزه با حکومت خود کامه پهلوی شد وتا سرنگونی آن از پا ننشست. انقلاب اسلامی که پیروز شد او در عرصه های مختلف به فعالیت پرداخت . او سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بهترین مکان برای خدمت به مردم وکشور برگزید. پس تجاوز ارتش عراق به خاک مقدس ایران به جبهه رفت وتا سال 1365که به سمت فرمانده گردان فجر منصوب شده بود در جبهه ماند. در تاریخ 30/9/ 65 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به قلب و سر به شهادت رسید . سیاوش عیسی نژاد ،از سر شوق به دل خواست شمع هدی بر فروزد چنین بود تقدیر تا اندر آن نور چو پروانه ای ،بالهایش بسوزد

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی