هیچ صورتگر بصد سال از بدایع وزنگار
آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند
هیچ صورتگر بصد سال از بدایع وزنگار
آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند
او درین فکر تا به ما چه کند
ما درین فکر تا خدا چه کند
عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
با خلق هر کرم که کند هم خدا کند
باشد که ناگهی نگهی هم بما کند
مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر
کرا معاینه آمد خبر چه سود کند
آری چنین کنند کریمان که شاه کرد
سوی رهی بچشم بزرگی نگاه کرد
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
کسی کش پف کند سبلت بسوزد
برون ز گوشه بهشت برین سقر باشد
فزون ز توشه شکر معده بار خر باشد
هر آنکه توشهٔ روزی و گوشهای دارد
به راستی ملک ملک بحر و بر باشد
زیادت از سرت ار یک کله بدست آری
به خاکپای قناعت که درد سر باشد
از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد
کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد
گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب
چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش
گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد
او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه
هر روز به نو یار دگر مینتوان نکرد
از دوست پیام آمد کاراسته کن کار
مهر دل پیش آر و فضول از ره بردار
اینست شریعت
اینست طریقت