حكايت عارفانه ، نصیحت بهلول به هارون الرشید
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
بهلول عاقل، ولی دیوانه نما، از شاگردان برجسته مکتب امام صادق(ع) بود، که برای حفظ دین خود، خود را به دیوانگی زده بوده، سالی هارون با خدم و حشم و جلال و جبروت به سوی مکه برای حج، حرکت میکرد، در مسیر راه وارد کوفه شد، در بیرون کوفه بهلول را دید که بر نی خود سوار شده و با کودکان بازی میکند، مأمورین، بهلول را از سر راه رد کردند.
هارون بهلول را خواست، و به او گفت: مرا موعظه کن.
بهلول گفت: تو را به چه چیز موعظه و نصیحت کنم، آنگاه اشاره به قبرستان و کاخهای ویران شده شاهان (در مدائن) کرد و گفت: هذه قصورهم و هذه قبورهم:«این کاخهایشان و این هم قبرهایشان »
در نقل دیگر آمده: وقتی که در کوفه کجاوه پر زرق و برق هارون نزد بهلول رسید، بهلول با صدای بلند گفت: هارون! هارون!
هارون الرّشید گفت: این کیست که جسورانه مرا صدا میزند.
گفتند:بهلول است.
هارون سر ز کجاوه بیرون آورد.
بهلول گفت: از قدامةبن عبدالله عامری روایت شده که گفت: «رسول خدا(ص) را در مراسم حج دیدم بر شتر سرخ موئی سوار بود، که جهاز شتر کهنه و مندرس شده بود، نه کسی را از او دور میکردند، و نه مزاحم کسی میشدند». بنابراین این تواضع در این سفر بهتر از تکبر و آنهمه تشریفات است.
هارون تحت تأثیر نصیحت بهلول واقع شد و گفت: احسنت، احسنت، بیشتر بگو. تا اینکه بهلول این دو شعر را به عنوان نصیحت خواند:
هب انّک قد ملّکت الارض طرّاً ودان العباد فکان ماذا؟
آلست تصیر فی قبر و یحثوا علیک ترابه هذا و هذا
:«گیرم که تو مالک تمام زمین شدی، و همه انسانها زیر سلطه تو در آمدند، عاقبت چه خواهد شد؟ سرانجام وارد قبری میشوی، و این و آن، خاک بر سرت میریزند».
هارون، دستور داد جایزهای به بهلول بدهند، بهلول نپذیرفت و گفت: آن را از کسانی که گرفتهای به صاحبانش برگردان.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، نصیحت امام صادق به غلام
امام صادق(ع) به غلامی داشت که هر گاه امام به مسجد میرفت، همراه امام بود و استر امام را نگه میداشت تا امام از مسجد بیرون آید، به این ترتیب سعادت ملازمت با امام صادق(ع) نصیب او شده بود.
اتفاقاً در آن ایام، جمعی از شیعیان خراسانی برای زیارت به مدینه آمده بودند، یکی از آنها نزد آن غلام آمد و گفت: من اموال بسیار دارم، حاضرم بجای تو غلامی امام کنم و تو صاحب همه آن اموال گردی، نزد امام برو از او خواهش کن تا غلامی مرا بپذیرد، و سپس به خراسان برو و همه آن اموال مرا برای خود ضبط کن.
غلام به حضور امام صادق(ع) آمد و عرض کرد:
فدایت شوم، میدانی که خدمتکار مخلص هستم و سالها است بر این خدمت میگذرد، حال اگر خداوند خیر و برکتی به من برساند، آیا شما از آن جلوگیری میکنید؟
امام فرمود: اگر آن خیر نزد من باشد به تو میدهم، و اگر دیگری به تو رسانید هرگز از آن جلوگیری نخواهم کرد.
غلام قصه خود را با ثروتمند خراسانی بیان کرد.
امام فرمود: مانعی ندارد اگر تو بی میل شدهای، ولی او خدمت را پذیرفته است، او را بجای تو پذیرفتم و تو را آزاد نمودم. آن غلام برای خداحافظی نزد امام آمد و خداحافظی نمود، و حرکت کرد که برود، چند قدم که برداشت، امام (ع) او را طلبید و به او فرمود: «به خاطر طول خدمتی که نزد ما داشتی، میخواهم که یک نصیحت به تو بکنم، آنگاه مختار هستی، آن نصیحت این است که وقتی روز قیامت شود، رسولخدا(ص) به نور خدا چسبیده، و علی(ع) به رسولخدا(ص) چسبیده و ما امامان به امیرمؤمنان علی(ع) چسبیدهایم، و شیعیان ما به ما آویختهاند، آنگاه هر جا ما وارد گردیم آنها نیز وارد گردند.» غلام تا این نصیحت را شنید، پشیمان شد و گفت: من در خدمت خود باقی میمانم، و آخرت را به دنیا نمیفروشم، سپس نزد آن مرد خراسانی آمد، مرد خراسانی از قیافه غلام دریافت که پشیمان شده، به او گفت: این گونه که چهرهات نشان میدهد، آمادگی جابجائی نداری.
غلام، نصیحت امام را نقل کرد و گفت: این نصیحت مرا منقلب کرد و از تصمیم خود برگشتم، آنگاه غلام، مرد خراسانی را نزد امام صادق(ع) برد، امام از محبت مرد خراسانی تقدیر کرد، و مقام ولاء و دوستی او را پذیرفت، سپس دستور داد هزار دینار به غلام دادند.
محدّث قمی مرحوم حاج شیخ عباس(ره) پس از نقل این جریان، خطاب به امام صادق(ع) عرض میکند:
«ای آقای من!، من تا خود را شناختهام، خود را بر در خانه شما دیدهام، امید آن است که در این آخر عمر از من نگهداری فرمائید، و از این در خانه مرا دور نفرمائید و من به لسان ذلت و افتقار پیوسته عرضه میدارم:
عن حماکم کیف انصرف و هواکم لی به شرف
سیدی لا عشت یوم اری فی سوی ابوابکم اقف
:«چگونه از لطف و حمایت شما برگردم، با اینکه علاقه ممن به شما مایه شرف و افتخار من است، ای آقای من، برای آن روز زنده نباشم که در کنار در خانه غیر شما باشم.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نصیحت امام صادق به بانوی متعهد
ام خالد معبدیه از بانوان نیک کردار و از شیعیان متعهد بود، بیماری معده پیدا کرد و نزد طبیب برای معالجه رفت، طبیب به او گفت: مقداری از نبیذ (شراب) را با قاووت (آرد نرم گندم و یا نخود) چند روزی بخور بهبود مییابی.
این بانو با خود گفت: آیا شراب خوردن برای سلامتی، شرعاً جایز است یا نه، تصمیم گرفت مسأله را از امام صادق(ع) بپرسد، به حضور آنحضرت آمد و جریان را به عرض رسانید، امام صادق(ع) فرمود: «چه چیز تو را از آشامیدن آن جلوگیری میکند؟.»
او گفت: «من اقلاً ده اطاعت از شما را به گردن آویختهام» (تا روز قیامت بگویم: جعفربن محمد(ص) مرا امر و نهی کرد و من همانا اطاعت کردم).
امام صادق(ع) به او رو کرد و فرمود:
«حتی یک قطره از آن را نچش، نه به خدا سوگند، به تو اجازه آشامیدن یک قطره از آن را نخواهم داد، سپس سه بار، فرمود:«وقتی که مرگ به گلوگاه رسید (و با دست اشاره به گلو کرد) پشیمان خواهی شد، آیا فهمیدی؟»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نصیحت ابوذر
شخصی برای ابوذر غفاری، نامهای نوشت و از او تقاضا کرد تا حدیث و سخن زیبائی را به او اهداء کند.
ابوذر در پاسخ نامه او نوشت: «بدانکه علم و دانش، دامنه وسیع دارد و دارای شاخههای بسیار است، ولی اگر بتوانی «به آنکه دوستش داری بدی مکن.»
او به ابوذر گفت: «آیا تاکنون کسی را دیدهای که به آن کس که دوستش دارد، بدی کند؟!»
ابوذر جواب داد: «آری تو خودت را از همه کس، بیشتر دوست داری، و چون نافرمانی خدا کنی (مستحقّ عذاب برای خود شدهای و در نتیجه) به خود بدی کردهای .
هر بد که میکنی تو مپندار زان بدی ایزد فرو گذارد و گردون رها کند
فرض است، فعلهای بدت نزد روزگار تا هر زمان که خواسته باشد ادا کند
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نخستین زندان امام کاظم
هنگامی که به دستور هارون الرّشید، امام موسی بن جعفر (ع) را از مدینه به سوی عراق آورده و زندانی کردند، آن بزرگوار را در زندانهای مختلف انتقال میدادند، نخست در زندان عیسی بن جعفر در بصره بود، سپس در زندان فضل بن ربیع در بغداد بود، سپس در زندان فضل بن یحیی، در بغداد، و در آخر در زندان سندی بن شاهک، مسموم شده و به شهادت رسید.
در آغاز، امام را به بصره آوردند و به عیسی بن جعفر بن منصور (نوه منصور دوانیقی) سپردند، آنحضرت یکسال در زندان او به سر برد، سرانجام عیسی برای هارون، چنین نامه نوشت:
«در این مدّتی که موسی بن جعفر (ع) در زندان من است، او را آزمودم، و جاسوسان و دیدهبانانی بر او گماردم تا دریابم که او در هنگام دعا چه میگوید، او همواره برای خود طلب رحمت و آمرزش از خدا میکرد، بنابر این روانیست که من او را در زندان نگه دارم، کسی را بفرست تا او را از من تحویل بگیرد».
هارون پس از دریافت نامه عیسی، مأموری فرستاد و آنحضرت را از عیسی تحویل گرفته و به بغداد نزد یکی از وزرای خود (فضل بن ربیع) آورد و به این ترتیب آنحضرت به دوّمین زندان منتقل گردید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نجات یونس و بازگشت او به سوی قوم خود
حضرت یونس (ع) وقتی که در درون نهنگ قرار گرفت و در همانجا دل به خدا بست و توبه کرد، خداوند به نهنگ فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفکند.
یونس همچون جوجه نوزاد و ضعیف و بی بال و پر، از شکم ماهی بزرگ (نهنگ) بیرون آمد، به طوری که توان حرکت نداشت.
لطف الهی به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، کدوبنی رویانید یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذکر خدا میگفت و کمکم رشد کرد سلامتی خود را باز یافت.
در این هنگام خداوند کرمی فرستاد و ریشه آن درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد.
خشک شدن آن درخت برای یونس، بسیار سخت و رنجآور بود، محزون شدن، خداوند به او وحی کرد: چرا محزون هستنی؟، او عرض کرد: «این درخت برای من سایه تشکیل میداد، کرمی بر آن مسلط کردی، ریشهاش را خورد و خشک گردید».
خداوند فرمود: «تو از خشک شدن یک درختی که نه تو آن را کاشتی و نه به آن آب دادی، غمگین شدی، ولی از نزول عذاب بر صدهزار نفر یا بیشتر محزون نشدی، اکنون بدان که اهل نینوی ایمان آوردهاند و راه تقوی به پیش گرفتند و عذاب از آنها رفع گردید، به سوی آنها برو.
و بنقل دیگر: پس از خشک شدن درخت، یونس اظهار ناراحتی و رنج کرد، خداوند به او وحی کرد: ای یونس دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بیشتر، نسوخت ولی برای رنج یکساعت، طاقت خود را از دست دادی.
یونس متوجه خطای خود شد و عرض کرد: یا ربّ عفوک عفوک: «پروردگارا، عفو تو را طالبم، و درخواست بخشش میکنم».
یونس به سوی نینوی حرکت کرد، وقتی که نزدیک نینوی رسید، خجالت کشید که وارد نینوی شود،چوپانی را دید نزد او رفت و به او فرمود: «برو نزد مردم نیوی، و به و به آنها خبر بده که یونس به سوی شما میآید».
چوپان به یونس گفت: «آیا دروغ میگوئی؟ آیا حیا نمیکنی؟ یونس در دریا غرق شد و از بین رفت».
به درخواست یونس، گوسفندی با زبان گویا گواهی داد که او یونس است، چوپان یقین پیدا کرد، با شتاب به نینوی رفت و ورود یونس را به مردم خبر داد، مردم که هرگز چنین خبری را باور نمیکردند، چوپان را دستگیر کرده و تصمیم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من برای صدق خبری که دادم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چیست؟، جواب داد: برهان من این است که این گوسفند گواهی میدهد، همان گوسفند با زبان گویا گواهی داد، مردم به راستی آن خبر اطمینان یافتند، به استقبال حضرت یونس (ع) آمدند و آنحضرت را با احترام وارد نینوی نمودند و به او ایمان آوردند و در راه ایمان به خوبی استوار ماندند، و سالها تحت رهبری و راهنمائیهای حضرت یونس (ع) به زندگی خود ادامه دادند.
شخصی از امام باقر (ع) پرسید: غیبت یونس (ع) از قوم خود، چقدر طول کشید؟
امام باقر (ع) در پاسخ فرمود: چهار هفته (28 روز) طول کشید، هفته اوّل یونس از نینوی بیرون آمد و تا کنار دریا حرکت کرد، هفته دوّم در شکم ماهی بود، و هفته سوّم در سایه درخت (کدو) در ساحل دریا بود، و هفته چهارم به سوی قوم خود حرکت کرد تا به نینوی رسید، در نتیجه مجموع رفتن و مراجعت یونس 28 روز طول کشید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نجات ماهی از منقار پرنده موشگیر
زغن پرنده موشگیر صحرایی است که کوچکتر از کلاغ میباشد، چند روز یک پرنده زغن در بیابان گرسنه ماند و هر چه سعی کرد غذایی برای خود نیافت، تا اینکه برای یافتن غذا، کنار جویباری که در آن صحرا بود آمد و مانند شکارچیها در کمین قرار گرفت، تا شکاری بدست آورد، در این میان یک ماهی کوچک در میان آب جوی از کنار او گذشت، زغن برجست و او را به منقار گرفت.
ماهی با زبان گریه و زاری گفت: «من پیکر کوچکی دارم، خوردن من تو را سیر نمیکند، اگر از من بگذری، من به تو قول میدهم که هر روز دو ماهی قوی و فربه را در همین محل از کنار چشم تو عبور دهم، تا یکایک آنها را بگیری و نوش جان کنی، اگر به راستی گفتارم اطمینان نداری، مرا سوگندی شدید ده تا آنچه را که گفتم انجام دهم».
زغن گفت «بگو به خدا»، تا این جمله را گفت، منقارش باز شد و ماهی از منقار باز شده او گریخت و خود را به آب انداخت و فرار کرد.
آنانکه گرفتار ظالمی میشوند، بجاست که با تاکتیکی ماهرانه، مانند ماهی دانای مذکور، خود را از ظالمان دور سازند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نتیجه ناخشنودی و خشنودی مادر
در بنی اسرائیل عابدی بنام «جریح» بود که همواره در صومعهای مشغول عبادت بود، روزی مادرش نزد او آمد و او را صدا زد، ولی او مشغول نماز بود به صدای مادر اعتنا نکرد.
مادر به خانه خود بازگشت، بار دیگر پس از ساعاتی به صومعه آمد و جریح را صدا زد، باز جریح به دعوت مادر اعتنا نکرد، برای بار سوّم باز مادر نزد او آمد و او را صدا زد، او بر اثر سرگرم بودن به عبادت، به دعوت مادرش توجه نکرد.
دل مادر شکست و عرض کرد: «خدایا پسرم را رسوا کن».
فردای همان روز، زن بد کارهای که حامله بود کنار صومعه آن عابد آمد و همانجا زائید و سپس بچهاش را نزد او گذاشت و ادعا کرد که بچه فرزند عابد است که از راه نامشروع با من جمع شده، و بچه مربوط به او است.
این موضوع شایع شد که عابد زنا کرده است، شاه آن عصر فرمان اعدام عابد را صادر کرد، در این هنگام که مردم برای اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و او را آن گونه رسوا یافت، از شدت ناراحتی به صورت خود زد و گریه کرد، جریح به مادر رو کرد و گفت: «مادرم! ساکت باش، نفرین تو مرا به اینجا کشانده است و گرنه من بیگناه هستم».
حاضران به عابد گفتند: «ما از تو نمیپذیریم مگر اینکه ثابت کنی نسبتی که به تو میدهند دروغ است».
عابد (که در این هنگام مادرش را از خود خشنود کرده بود) گفت: همان کودکی را که به من نسبت میدهند به اینجا بیاورید.
آن کودک را آوردند، عابد او را به دست گرفت و گفت: من ابوک: «پدرت کیست؟»
کودک با زبان گویا گفت: پدرم فلان چوپان است.
به این ترتیب خداوند آبروی از دست رفته عابد را به جای خود باز گردانید، و دروغ مدّعیان فاش شد، فخلف جریح الاّ یفارق امّة یخدمها: «جریح سوگند یاد کرد که هیچگاه از مادر جدا نگردد، و همواره او را خدمت کند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نتیجه لاف بیجا
در زمانهای قدیم از طرف ارتش حکومت وقت اعلام شد: هر کس از شجاعان میدان جنگ که شجاعت و دلاوری از خود نشان داده است، در هر کجا هست بیاید و با آوردن مدارک ثبت نام نماید تا به او جایزه و مقام مناسب بدهیم.
پیرهزنی این اعلام را شنید، چنان جایزه، اشتیاق پیدا کرد، زره جنگی پوشید و کلاه جنگی بر سر نهاد و اشعاری را که جنگجویان قهرمان در میدان جنگ به عنوان رجز میخوانند، یاد گرفت و تکرار کرد، پس از تمرینهای لازم و آمادگی ظاهری، با همان کلاه و لباس جنگی به مرکز اداره ثبت نام ارتش رفت، تا نامش را در لیست قهرمانان جنگ ثبت نماید.
مسئولان ارتش به او گفتند: برای امتحان، کلاه و لباس جنگی را از خود دور کن و در همین جا با یکی از شجاعان جنگجو پیکار کن، تا در این زور آزمائی، درجه توان و رشادت تو را بدست آوریم و برای ما آشکار گردد که تو سزاوار فلان جایزه هستی.
همین که کلاه و لباس جنگی را از تن آن پیرهزن دور ساختند، دیدند یک پیرهزن فروتنی آشکار شد، به او گفتند: تو با این قیافه به اینجا آمدهای تا شاه و امرای ارتش را مسخره کنی، ای نیرنگباز بد جنس باید، مجازات سخت گردی، به فرمان رئیس ارتش او را زیر پای فیل افکندند تا مجازات گردد و لاف بیجا نزند، این است مثال و نتیجه کار متظاهران دروغین.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نتیجه عجله و شتابزدگی
دریائی بود، حیوانات بسیار و مختلف داشت، بعضی از آنها هم آبزی بودند و هم خاکزی، به اصطلاح ذوحیاتین بودند یعنی هم میتوانستند در درون دریا زندگی کنند و هم در بیرون دریا .
یکی از این حیوانات درنده به یکی از حیوانات درنده صحرائی صدمهای زد، حیوان صحرائی او را دنبال کرد تا قصاص کند، او فرار کرد و خود را به دریا افکند، حیوان صحرائی نتوانست وارد دریا کرد.
شیر گفت: چارهای نیست جز اینکه آب دریا را خارج کنند و آن حیوان ظالم را دستگیر و مجازات نمایند.
شیر به همه حیوانات فرمان داد تا کنار دریا بروند و آب دریا را خالی کنند، آنها کنار دریا آمدند، هر کدام با وسیلهای مخصوص به خود، آب دریا را میکشیدند، فیل با خرطومش، حاجی لک لک با منقارش و...
با عجله مشغول کشیدن آب بودند به طوری که طولی نکشید آب دریا به تلاطم افتاد و حیوانات دریائی احساس خطر کردند و جریان را به رهبر خود گفتند، رهبر آنها گفت بروید از نزدیک ببینید آیا آنها با عجله و شبابزدگی آب را بیرون میکشند و یا با آرامش.
آنها برای گزارش این خبر خود را به لب دریا رسانیدند و دیدند حیوانات صحرائی با شتاب سرسام آور، آب را میکشند، بازگشتند و جریان را به رهبر خود گزارش دادند.
رهبر گفت: ناراحت نباشید، چون آنها در کارشان عجله و شتاب دارند بزودی کوفته و خسته شده و از کارشان دست میکشند و ما نجات مییابیم.
همانطور که او گفت :آنها خسته شدند، و دست از کار کشیدند این است که بزرگان گفتهاند:
العجلة من الشیطان و التّأنّی من الرّحمان.
:«شتابزدگی از شیطان است و آرامش در کارهااز خدای رحمان است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نتیجه صدقه و ترحم به پیرمرد
روزی یک نفر یهودی از پیش روی پیامبر(ص) عبور میکرد، آنحضرت به حاضران فرمود: «بزودی عقرب سیاهی پشت این یهودی را میگزد و او به این علت کشته میشود.»
آن یهودی به بیابان رفت و هیزم بسیاری جمع کرد و به شهر (برای فروش) آورد، پیامبر(ص) به او فرمود: بار هیزم را به زمین بگذار، او آن را به زمین گذاشت، ناگاه عقرب سیاهی در میان هیزم دیده شد، که چوبی را به دهان گرفته و آن را میگزد.
پیامبر(ص) به یهودی فرمود: امروز چه کار نیکی انجام دادهای؟
او عرض کرد: هیزم را جمع کرده و آوردم، و دو قرص نان که با شیر و شکر و آرد درست شده بود داشتم، یکی از آنها را خودم خوردم و دیگری را به فقیری صدقه دادم.
رسولخدا(ص) فرمود:
بها دفع الله عنه، انّ الصدقة تدفع میته السوء عن الانسان.
:«خداوند به خاطر این صدقه، گزند آن گزنده سیاه را از این شخص دور ساخت، البته صدقه مرگ ناگوار را از انسان دور میسازد.»
حسن بن علی بن وشاء میگوید: امام رضا(ع) فرمود: در میان بنی اسرائیل شخصی بود که دارای فرزند نمیشد، تا سرانجام (پس از مدتی) دارای یک پسر شد.
شخصی (از اولیاء خدا) به آن مرد گفت: این پسر تو شب عروسی خودش میمیرد.
سالها گذشت تا شب عروسی آن پسر فرا رسید( پدرش نگران بود که برای فرزندش واقعه بدی رخ ندهد) آن شب آن پسر، پیرمرد ضعیفی را دید، به او محبت و ترحم کرد، آن پیرمرد برای آن پسر دعا کرد و گفت:«تو مرا با این محبت و ترحّم زنده ساختی، خدا ترا زنده بدارد.»
آن شب به صبح رسید و هیچ اتفاق بدی برای آن پسر رخ نداد، پدر او (که همچنان نگران بود) در عالم خواب دید،شخصی نزد او آمد و گفت: از پسرت بپرس آن شب عروسی چه کاری نیکی انجام داد؟، پدر وقتی که از خواب بیدار شد، از پسرش پرسید، چه کار نیکی امشب انجام دادی؟، او گفت: پیرمرد ضعیفی را کمک کردم و او برایم دعا کرد. پدر در شب بعد خوابید همان شخص در عالم خواب نزد او آمد و گفت:«خداوند مرگ پسرت را به خاطر آن محبت و ترحمی که به پیرمرد کرد، تأخیر انداخت.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نتیجه ترحّم
یکی از علمای ربّانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمّد باقر شفتی رشتی معروف به «حجّة الاسلام شفتی» است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود، او بسال 1175 ه ق در جرزه طارم گیلان دیده به جهان گشود و بسال 1260 در سنّ 85 سالگی در اصفهان از دنیا رفت و مرقد شریفش در کنار مسجد سیّد اصفهان، معروف و مزار علاقمندان است.
وی در مورد نتیجه ترحم، و فراز و نشیب زندگی خود، حکایتی شیرین دارد که در اینجا میآوریم:
حجّة الاسلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالباً لباس او از زیادتی وصله به رنگهای مختلف جلوه میکرد، گاهی از شدت گرسنگی و ضعف، غش میکرد، ولی فقر خود را کتمان مینمود و به کسی نمیگفت.
روزی در مدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم میکردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، در مسیر راه ناگاه در کنار کوچهای چشمش به سگی افتاد که بچههای او به روی سینه او افتاده و شیر میخورند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت.
حجّةالسلام به خود خطاب کرده و گفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر، از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچههایش گرسنهاند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود حجّةالسلام شفتی نقل میکند: وقتی که پارههای جگر را نزد سگ انداختیم گوئی او را طوری یافتم که سر به طرف آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او در حق من دعا میکند.
از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم «شفت» مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن.
من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی به دستم آمد و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلّمان بنام گروند، به طور در بست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن در هر سال نهصد خروار برنج میشد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان میخورند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحّمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را بر خودم ترجیح دادم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نتیجه ترحم
یکی از صالحان روزگار رفیقی داشت از دنیا رفت، پس از مدتی او را در خواب دید، پرسید: خداوند با تو چه کرد؟
رفیق گفت: مرا در محضر الهی نگه داشتند و بشارت آمرزش به من دادند، به من از جانب خدا خطاب رسید: آیا دانستی که برای جه تو را آمرزیدم؟
گفتم: به خاطر اعمال نیکم، خطاب رسید نه.
گفتم: به خاطر اخلاصم در بندگی؛ خطاب رسید نه.
گفتم: به خاطر فلان عمل و فلان عمل، خطاب رسید: نه، به هیچیک از اینها تو را نیامرزیدم.
گفتم: پس به چه سبب مرا آمرزیدید، خطاب رسید آیا به خاطر داری در کوچههای بغداد میگذشتی گربه کوچکی را دیدی که سرما او را عاجز کرده بود و او به سایه دیوار پناه میبرد، پس او را گرفتی و در میان پوستین خود که در تن داشتنی جای دادی و او را از سرما نگهداری نمودی؟
گفتم: آری، فرمود: چون به آن گربه ترحم نمودی ما هم بر تو ترحم کردیم.
«19»
شهادت قهرمانانه نامهرسان امام حسین (ع)
کاروان امام حسین (ع) از مکه به سوی عراق حرکت کردند، هنگامی که به سرزمین «حاجز» رسیدند، نامه حضرت مسلم (ع) به امام حسین (ع) رسید که در آن نوشته شده بود، مردم استقبال خوب از ما کردند و همه منتظر قدوّم شما هستند...
امام حسین (ع) نامهای برای جمعی از شیعیان کوفه نوشت، و آن نامه را به «قیس بن مسهّر صیداوی» داد، تا آن را به کوفه برده و به سران شیعه برساند، در آن نامه چنین آمده بود:
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم: از جانب حسین (ع) به برادران با ایما، سلام بر شما، خداوند یکتا را سپاس میگویم، اما بعد: نامه مسلم بن عقیل به من رسید که بیانگر نیکی رأی شما و اجتماع و انسجام شما برای یاری ما و مطالبه حق ما بود، از درگاه خداوند میخواهم که کار ما را به نیک سامان بخشد و بزرگترین پاداش را به شما عنایت فرماید، من روز سه شنبه هشتم ذیحجه از مکه بیرون آمدم، هنگامی که نامهرسان من (قیس) نزد شما آمد، منسجم گردید و آماده شوید، که به خواست خدا در همین ایّام به سوی شما خواهم آمد، سلام و رحمت و برکات خدا بر شما باد».
قیس به سوی کوفه حرکت کرد تا به قادسیه رسید، در آنجا توسط مأمورین تحت فرماندهی حصین بن نمیر، دستگیر شد، او را نزد ابن زیاد آوردند، او در مسیر راه نامه امام حسین (ع) را درآورد و پارهپاره کرد، هنگامی که او را در برابر ابن زیاد آوردند، بین او و بین ابن زیاد چنین گفتگو شد:
ابن زیاد: تو کیستی؟
قیس: مردی از شیعیان امیرمؤمنان علی (ع) هستم.
ابن زیاد: چرا آن نامه را پارهپاره کردی؟
قیس: تا به آنچه در آن نوشته شده بود، آگاه نگردی.
ابن زیاد: نامه از طرف چه کسی و برای چه کسی بود؟
قیس: نامه از طرف امام حسین (ع) به جمعی از مردم کوبه بود.
ابن زیاد: نام آن جمع چیست؟
قیس: نام آنها را نمیدانم.
ابن زیاد خشمگین شد و به قیس گفت: بالای این بلندی برو، و به کذّاب پسر کذّاب حسین بن علی (ع) ناسزا بگو.
قیس بالای بلندی (در دارالاماره) رفت و پس از حمد و ثنا گفت: «ای مردم! این حسین بن علی (ع) پسر فاطمه (س) بهترین خلق خدا است، و من فرستاده او به سوی شما هستم، در منزلگاه حاجز از او جدا شدهام، دعوت امام را اجابت کنید»، سپس ابن زیاد و پدرش را لعنت کرد و برای علی (ع) طلب آمرزش نمود.
ابن زیاد دستور داد، قیس را بالای قصر دارالاماره بردند و از همانجا به زمین افکندند و به این ترتیب به شهادت رسید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نبرد حضرت عباس با ماردبن صدیف
زهیر بن قین یکی از یاران دلاور امام حسین (ع) در کربلا بود، روز عاشورا حضرت عباس (ع) عازم میدان بود، زهیر نزد آنحضرت آمد و عرض کرد: «ای پسر امیرمؤمنان! میخواهم حدیثی را به یاد تو بیاورم».
عباس (ع) فرمود: حدیث خود را بگو که وقت تنگ است.
زهیر گفت: «ای ابوالفضل! هنگامی که پدرت خواست با مادرت امّالبنین ازدواج کند، به برادرش عقیل که نسب شناس بود فرمود: از برای من از بانوئی که از دودمان شجاع باشد خواستگاری کن، تا خداوند فرزند شجاعی از او به من بدهد تا بازو و یاور فداکار فرزندم حسین (ع) گردد، ای عباس، پدرت تو را برای امروز خواست، بنابراین در حفظ حرم امام حسین (ع) کوتاهی نکن».
عباس (ع) با شنیدن این گفتار، آنچنان پر احساس شد که با شدّت پا در رکاب اسب نهاد به طوری که تاسمه رکاب قطع گردید و فرمود: «ای زهیر! در چنین روزی میخواهی مرا تشجیع کنی و نیرو ببخشی، سوگند به خدا جانبازی خود را آنچنان به تو بنمایانم که هرگز نظیر آن را ندیده باشی».
عباس (ع) پس از این سخن به سوی میدان دشمن تاخت، آنچنان به دشمن حمله کرد که گوئی شمشیرش آتشی است که در نیزار افتاده است تا اینکه صد نفر از قهرمانان دشمن را کشت.
در این هنگام یکی از سرشناسان دشمن که به شجاعت معروف بود به نام «مارد بن صدیف تغلبی» که کلاه خود محکم بر سر داشت و دو زرهای که حلقه هایش تنگ بود پوشیده بود، سوار بر اسب به میدان عباس (ع) آمد، در حالی که نیزه بلندی در دست داشت، و نعره او بر سراسر میدان پیچیده بود، خود را به نزدیک عباس رسانید و گفت:
«یا غلام ارحم نفسک، واغمد حسامک، واظهر للنّاس استسلامک، فالسّلامة اولی لک من النّدامة.»
«ای جوان! به خودت رحم کن، و شمشیرت را در غلاف کن و آشکار تسلیم شو، چرا که سلامتی برای تو بهتر از پشیمانی است».
حضرت عباس (ع) پاسخی به این مضمون به «مارد» داد:
«ای دشمن خدا و رسول، من آماده نبرد و بلا هستم و با توکّل به خدای بزرگ، صبر میکنم چرا که من پیوند به رسول خدا (ص) دارم و و برگی از درخت نبوت هستم، کسی که در چنین دودمانی باشد هرگز تسلیم طاغوت نمیشود و زیر پرچم حاکم ستمگر در نمیآید، و از ضربات شمشیر نمیهراسد، من پسر علی (ع) هستم از نبرد با همآوردان، عاجز نیستم...»
سپس رجز خواند و آمادگی خود را در برابر «مارد» آشکار نمود.
یکی از اشعار و رجز او این بود:
لا تجز عن فکل شییء هالکgggggحاشا لمثلی ان یکون بجازع
«ای مارد، استوار باش و بدانکه هر چیزی فانی است، هرگز مثل من، بیتابی نخواهد کرد».
در این هنگام «مارد» نیزه بلند خود را به سوی حضرت عباس حواله کرد، عباس (ع) نیزه او را گرفت و آنچنان کشید که نزدیک بود مارد از پشت اسب به زمین در غلطد، او ناگزیر نیزه خود را رها کرد و دست به شمشیر برد.
حضرت عباس (ع) نیزه مارد را تکان داد و فریاد زد: «ای دشمن خدا از درگاه خداوند امیدوارم که تو را با نیزه خودت، به درک جهنم واصل کنم».
آنگاه عباس (ع) آن نیزه را در کمر اسب مارد فرود آورد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمین انداخت و از این حادثه، خجالت زده شد، و در لشگر دشمن اضطراب و ولوله افتاد، شمر بر سر لشگر خود فریاد زد: ویلکم ادرکوا صاحبکم قبل ان یقتل: «وای بر شما، صاحب خود را قبل از آنکه کشته شود دریابید».
یکی از جوانان بیباک دشمن سوار بر اسب موسوم به «طاویة» شد و خود را به مارد رسانید، مارد فریاد زد: «ای جوان درآوردن اسب طاویه قبل از فرود در هاویه جهنّم، شتاب کن».
آن جوان همین که نزدیک شد، حضرت عباس (ع) نیزه را بر سینه او کوفت و او را کشت و خود بر اسب طاویه سوار گردید، در این هنگام پانصد نفر برای نجات مارد از دست عباس (ع) به میدان روانه شدند، از آمدن آنها ذرهای ترس بر دل عباس نیفتاد، هماندم نیزه را بر گلوی مارد فرود آورد که مارد بر زمین افتاد و گوش تا گوش او بریده شد و به هلاکت رسید، سپس آنحضرت بر دشمن حمله کرد، هشتاد نفر از آنها را کشت و بقیه آنها فرار کردند.
امام صادق (ع) در وصف شجاعت عباس (ع) میگوید:
«اشهد انّک لم تهن ولم تنکل واعطیت عایة المجهود.»
«گواهی میدهم که تو سستی و ناتوانی نکردی و نهایت تلاش را در برابر دشمن مبذول نمودی».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نامه مقدس اردبیلی به شاه عباس، و جواب او
یکی از شاهان صفویّه شاه عباس کبیر است که در سال 1048 ه ق در سن 59 سالگی در بهشر مازندران در گذشت، و قبرش در قم میباشد نقل شده: در عصر سلطنت شاه عباس، شخصی جرمی کرد و از ترس او گریخت و به نجف اشرف پناهنده شد، در نجف به محضر محقق اردبیلی (ملااحمد معروف به مقدّس اردبیلی) رفت و از او تقاضا کرد تا نامهای برای شاه عباس بنویسد که از تقصیر او بگذرد.
ملااحمد برای شاه عباس چنین نامه نوشت:
«بانی ملک عاریت، عباس بداند، اگر چه این مرد اوّل، ظالم بوده، اکنون مظلوم مینماید، چنانچه از تقصیر او بگذری، شاید حق سبحانه و تعالی پارهای از تقصیرات تو را بگذرد - کَتَبَهُ بنده شاه ولایت احمد الاردبیلی».
وقتی این نامه به دست شاه عبّاس رسید، در پاسخ چنین نوشت:
«به عرض عالی میرساند عباس، خدماتی که فرموده بودی به جان منّت داشته به تقدیم رسانید، امید که این مُحبّ را از دعای خیر فراموش نکنید - کَتَبَهُ کَلْبُ آستان علی (ع) - عباس».
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))