حكايت عارفانه ، علم یا مال

کمال الدین ابن میثم بحرینی از علمای نامی و فیلسوفان بزرگ شیعه است. وی همعصر حکیم مشهور خواجه نصیرالدین طوسی، و فقیه عالیقدر محقق حلی مؤلف کتاب معروف شرایع بود، و در نزد عطاملک جوینی حکمران بغداد و مورخ دانشمند عصر مغول، با احترام زیاد می‏زیست.
یکی از تألیفات او کتاب شرح نهج‏البلاغه حضرت علی (ع) معروف به شرح نهج‏البلاغه ابن میثم است که از کتب ذیقیمت و گرانمایه اسلامی می‏باشد. ابن میثم هنگامی که در بحرین اقامت داشت دانشمندی تهی دست، ولی بلند نظر و بزرگ منش بود. او چون به تجربه آموخته بود که بسیاری از دانشمندان و فلاسفه به واسطه فقر و تنگدستی چنانکه می‏باید در زمان زندگی، مورد نظر واقع نشدند!
او پنداشته بود که آدمی اگر دریائی از علم و کمال باشد، مادام که دنیا به او روی نیاورد و مال و مکنت نداشته باشد. مردم کمتر به سراغش می‏روند، لذا در به روی خلق بسته و گوشه نشینی اختیار کرده بود و بدین گونه روزگار می‏گذرانید.
شیوه او مورد انتقاد و نکوهش دانشمندان عراق واقع شد و غیاباً او را به داشتن این طرز فکر محکوم کردند و به وی نوشتند: عجب است که دانشمندی چون تو با همه مهارتی که در فنون علم داری آنطور که شایسته است نفوذ و اعتباری کسب نکرده‏ای؟
ابن میثم در پاسخ آنان دو شعر زیر را سرود، و برای آنها به عراق فرستاد:
طلبت فنون العلم ابغی به العلی - فقصرنی عما سموت به القل‏
تبین لی ان المحاسن کلها - فروع و ان الاصل فیها هوالمال ‏
یعنی: من انواع علوم و فنون را به منظور میل به مقام والائی فرا گرفتم، ولی تنگدستی نمی‏گذارد مشهور گردم. سرانجام برای من آشکار گشت که تمام خوبیها و علم و فضل فرع، و اصل و اساس همه آنها داشتن مال است.(27)
چون اشعار ابن میثم به نظر علمای عراق رسید، نظر او را تخطئه کردند و مجدداً طی نامه‏ای به وی نوشتند که تو در اشعار خود به خطا رفته‏ای و در حکم به اصالت مال قضیه را منعکس ساخته‏ای. ابن میثم هم اشعار زیر را که از شاعران گذشته است در تأکید نظریه خود نوشت و برای آنها ارسال داشت:
قد قال قوم بغیر فهم - ما المرء الا باکبریه!
فقلت قول امرء حکیم: - ما المرء الا بدرهمیه!
من لم یکن درهم لدیه - لم یلتفت عرسه الیه !
یعنی: مردمی از روی بی‏اطلاعی گفتند: مرد به بزرگی مقام و دانش اوست، من در جواب آنها گفته مرد حکیمی را می‏آورم که می‏گوید: ارزش مرد بسته به درهم و دینار اوست! اگر کسی درهم و دینار نداشته باشد، زن وی هم توجهی به او نمی‏کند
این اشعار نیز علمای عراق را قانع نساخت و همچنان در ایراد خود بر ابن میثم که به دلیل فقر و تنگدستی گوشه نشینی اختیار کرده بود ثابت ماندند. چون ابن میثم از اصرار و پافشاری علمای عراق مطلع گشت از بحرین به عراق آمد و لباس کهنه‏ای پوشید، سپس به مدرسه‏ای رفت و در مجمعی که مشحون به علماء و دانشمندان بود حضور یافت و سلام کرد و در جلوی در نشست.
حضار جواب سلام او را به سختی دادند و توجهی به اکرام و پرسش حال وی نکردند! در اثنای مذاکره علماء ابن میثم مسئله مشکل و دقیقی که جای تصرف و توجیه نداشت مطرح ساخت و حل آنرا از دانشمندان مجلس خواست. با اینکه جای بحث و گفتگو نبود مع الوصف حاضران آنرا مسئله ساده‏ای دانسته و جوابهای مختلف دادند. بعضی هم او را به باد مسخره گرفتند و ریشخند کردند.
در این موقع غذا آوردند، حضار مقداری غذا در ظرفی سفالی ریختند و جلو ابن میثم که به صورت ژنده پوشی دم در نشسته بود نهادند و خود دستجمعی غذا خوردند، بعد از صرف غذا متفرق شدند و او نیز از مدرسه بیرون رفت.
روز بعد ابن میثم لباس فاخری پوشید و عمامه بزرگی بسر گذاشت و به مدرسه آمد. چون حضار از دور او را دیدند، برای تعظیم وی از جا برخاستند و او را در صدر مجلس جای دادند!
وقتی شروع به مباحثه و مذاکره نمودند، این میثم مسئله ساده‏ای عنوان کرد و شرحی در پیرامون آن بیان داشت، با این شرح و بیان چندان مهم نبود مع الوصف علمای مجلس آنرا از وی که عالمی بزرگ به نظر می‏رسید پذیرفتند و تحسینش نمودند و چون غذا آوردند و سفره گسترانیدند ابن میثم را نیز با تعارفات معموله دعوت به صرف غذا کردند.
آن عالم روشندل نیز آستین خود را نزدیک غذا برد و گفت: ای آستین بخور! چون اهل مجلس این حرکت ناهنجار را از وی مشاهده نمودند، تعجب کردند و به وی گفتند: آستین خودتان را آلوده نسازید! مگر آستین غذا می‏خورد!
ابن میثم در جواب گفت: آری شما این غذا را به خاطر این آستین و لباس فاخر به من داده و سر سفره‏ام نشانده‏اید وگرنه من همان مرد ژنده پوش دیروزی هستم که به صورت فقیری نزد شما آمدم و توجهی به من ننمودید.
ولی امروز که به صورت جاهلی آمده‏ام حتی شما علماء هم که اهل تمیز و تشخیص هستید، بی‏نیازی و نادانی مرا بر علم و فقر من ترجیح دادید، تا به دیگران چه رسد
من همان کسی هستم که آن اشعار را در خصوص توجه عامه مردم به عالم متمکن و اهمیت مال در نظر آنان نسبت به علم و فضیلت گفتم و برای شما فرستادم، ولی شما فکر مرا تخطئه کردید و آن سخنان را در جوابم نوشتید!
علمای عراق چون از ماجرا اطلاع یافتند و ابن میثم آن عالم بزرگوار را شناختند از وی معذرت خواستند و حق را بجانب او دادند!(28)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، علامه حلی و سید موصلی‏

محیط نامساعد در دگرگون ساختن آدمی زاد تأثیر به سزائی دارد. چه بسا افرادی که در محیط سالم خانه و خانواده‏ای ریشه‏دار و اصیل به سر می‏برند، ولی بر اثر تماس با افراد نااهل و دخول در اجتماع فاسد، روحیه خود را از دست داده و همرنگ جماعت می‏شوند!
بهترین نمونه آنها پسر نوح پیغمبر است که به واسطه نشست و برخاست با بدان خاندان نبوتش گم شد. نمونه دیگر هم جعفر کذاب پسر امام دهم شیعیان است، که چون از همنشینی با برادرش امام حسن عسکری احتراز جست و یا نااهلان سامره و درباریان فاسد و بیدادگر خلیفه عباسی آمد و رفت برقرار نمود، رنگ محیط به خود گرفت و شخصیت خانوادگی خویش را از دست داد و در میان شیعیان به علت دعوی جانشینی امام‏
یازدهم معروف به جعفر کذاب شد!
سلطان خدابنده که در زبان مغولی به وی اولجایتو می‏گفتند، نوه هلاکوخان مغول است. وی به سال 710 در سلطانیه قزوین به سلطنت رسید. سلطان محمد مانند برادرش غازان خان مسلمان سنی بود.ولی چون دید مذاهب چهارگانه اهل تسنن در مسائل اعتقادی و فقهی اختلاف نظر بسیار و تشتت آراء دارند، نزدیک بود بکلی از مذهب اسلام دست بکشد، و به کیش بودائی که مذهب رسمی مغولان و نیاکانش بود باز گردد.
در آن میان به اشاره یکی از امرای شیعی مذهب خود به نام طرمطاز متوجه شد که مذاهب اسلام منحصر به چهار مذهب: حنفی، مالکی، شافعی و حنبلی نیست، بلکه مذهب شیعه که اهل تسنن آن را از نظر دور داشته‏اند، نه تنها یکی از مذاهب گرانمایه اسلامی و قدیمترین آنهاست بلکه حقیقت اسلام را باید در مذهب شیعه جستجو کرد. زیرا شیعه پیرو خاندان پیغمبر اسلام است و طبق معمول حقایق خانه را باید از اهل خانه پرسید و از آنها شنید.
امیر طرمطاز ضمناً به عرض شاه رسانید که امروز علامه حلی در شهر حله عراق سرآمد مجتهدین شیعه و نابغه نامی این طایفه است، خوب است شاه او را نیز به دربار بخواند تا از نزدیک حقایق اسلامی را از زبان او که ترجمان مذهب شیعه است، بشنود، و گمان نبرد که دین اسلام منحصر در چهار مذهب اهل تسنن است.
سلطان محمد خدابنده علامه حلی را به سلطانیه دعوت نمود، و با علما و دانشمندان چهار مذهب مواجهه داد، هنگام مباحثه علامه بر تمامی آنان غلبه یافت. شاه و تمام درباریان به مذهب شیعه گرویدند، و اسامی ائمه معصومین را بر سکه‏ها ضرب نمودند و در خطبه‏ها قرائت کردند، و بر در و دیوار مساجد نوشتند.
روزی علامه حلی در مجلس سلطان محمد طبق معمول با علمای مذاهب اهل تسنن بحث و مناظره می‏نمود. در پایان بحث و مناظره و بیان حقیقت مذهب شیعه امامیه، علامه خطبه بلیغی مشتمل بر ستایش خداوند و درود بر پیغمبر خاتم و ائمه طاهرین علیهم السلام ایراد نمود.
چون به نام ائمه اطهار رسید بر آن ذوات مقدس درود فرستاد و گفت: اهل تسنن بر پیغمبر درود می‏فرستند.
سیدی از علمای موصل که پیرو مذهب تسنن و مردی ناصبی و دشمن خاندان پیغمبر بود! نیز در مجلس شاه حضور داشت. سید موصلی ساکت نشسته بود و به سخنان علامه حلی پیشوای دانشمندان شیعه گوش می‏داد.
همین که علامه به نام ائمه اطهار رسید و بر آنان صلوات فرستاد. سید موصلی برآشفت و چون بهانه خوبی به دست آورده بود، رو کرد به علامه و گفت شما شیعیان چه دلیلی دارید که بر غیر پیغمبران الهی هم جایز است درود بفرستید؟ علامه بدون درنگ فرمود: دلیل ما این آیه قرآن است که خداوند می‏فرماید: کسانی که هر گاه مصیبتی به آنها می‏رسد می‏گویند: ما از آن خدائیم و به سوی او بازگشت می‏کنیم، درود و رحمت خداوند بر آنان باد، و آنها راه یافتگان هستند(32)
سید موصلی با عصبانیت گفت: کدام مصیبت به خاندان پیغمبر و امامان شما رسیده است که طبق این آیه شایسته درود الهی باشند؟ علامه فرمود: کدام مصیبت سختتر و دردناکتر از این است که مانند تو فرزند نااهلی از میان آنها پیدا شود که بیگانگان (خلفای سه گانه ابوبکر و عمر و عثمان) را بر آنها مقدم داشته و برتر بداند، تا جائی که حاضر نباشد فضائل پدران پاکزاد خود را بشنود؟!
حاضران مجلس همگی از پاسخ به موقع علامه خندیدند و به حاضر جوابی و لطف سخن علامه حل آن دانشمند هوشمند آفرین گفتند، و به ریشخند سید موصلی پرداختند.
یکی از دانشمندان مجلس شعر زیر را به مناسبت حال ناسید موصلی سرود و چه نیکو گفته است:
- اگر سید علوی از لحاظ مذهب پیرو شخصی ناصبی باشد، فرزند پدرش نیست. - سگ از او بهتر است، زیرا سگ حالت پدرش را حفظ می‏کند.(33)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عقل و مراتب نفس آدمی

کمیل بن زیاد نخعی، از یاران صمیمی و با وفای امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود. دعای معروف کمیل که شیعیان در شبهای جمعه می‏خوانند، سخنانی است درباره مبداء و معاد و راز و نیاز با خداوند عالم که آن حضرت به زبان رانده و به او آموخته است.
روزی کمیل به علی علیه السلام عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! نفس را برای من تعریف کنید تا خود را بشناسم.
حضرت فرمود: ای کمیل! کدام نفس را می‏خواهی برایت تعریف کنم؟
کمیل عرض کرد: آقا! مگر بیش از یک نفس هم هست؟
فرمود: ای کمیل! نفس چهار قسم است: نامی نباتی، حسی حیوانی، ناطقه قدسی، و کلی الهی. هر یک از این چهار قسم هم پنج قوه و دو خاصیت دارد.
1- نفس نامی نباتی؛ که آدمی به وسیله آن نمو می‏کند و بزرگ می‏شود و دارای پنج قوه است:
اول - قوه ماسکه، که می‏تواند خود را از آلودگی نگاه دارد.
دوم - قوه جاذبه، که مواد خوردنی و نوشیدنی را جذب می‏کند.
سوم - قوه هاضمه، که به وسیله آن غذا را در دستگاه گوارش هضم می‏کند.
چهارم - قوه دافعه، که اگر نباشد چیزی از انسان دفع نمی‏شود.
پنجم - قوه مربیه، که بدن انسان را پرورش می‏دهد و شیره غذا را به تمام بدن می‏رساند.
این نفس نامی دو خاصیت هم دارد و آن: زیاده و نقصان است. این قوه از جگر انسان سرچشمه می‏گیرد. نفس نامی از همه چیز به نفس حیوان شبیه‏تر است.
2- نفس حسی حیوانی؛ این نفس محسوس هم، دارای پنج قوه است:
اول - قوه سامعه، که به وسیله آن صداها را تمیز می‏دهد.
دوم - قوه باصره، که بدان وسیله شکلها و رنگها را تشخیص می‏دهد.
سوم - قوه شامه، که به وسیله آن بوی‏های خوب و بد را از هم تمیز می‏دهد.
چهارم - قوه ذائقه، که بدان وسیله طعم غذا را تشخیص می‏دهد.
پنجم - قوه لامسه، که به وسیله آن نرمی و زبری و سردی و گرمی را حس می‏کند.
این نفس دو خاصیت دارد: یکی رضا و دیگری غضب و از قلب سرچشمه می‏گیرد، این نفس شبیه‏ترین اشیاء به نفس درندگان است.
نفس ناطقه قدسی - این نفس هم دارای پنج قوه است:
اول - قوه تفکر، که کار بد و خوب را از هم تمیز می‏دهد، و به صلاح و فساد کار خود پی می‏برد.
دوم - قوه ذکر، که به وسیله آن می‏تواند با خدا راز و نیاز کند و چیزی به زبان آورد.
سوم - قوه علم، که بدان وسیله به مقام عالی علمی و کمالات روحی می‏رسد.
چهارم - قوه حلم، که نتیجه و فائده علم اوست.
پنجم - قوه بی‏نهایت، یعنی عظمت و بزرگواری که در اثر علم و حلم حاصل می‏شود.
این نفس از چیزی پدید نمی‏آید، و شبیه‏ترین چیزها به نفس فرشتگان است.
نفس ناطقه دو خاصیت هم دارد و آن: پاکی و حکمت است.
بنابراین نفس ناطقه از همه آلودگیها پیراسته و جز حق و حقیقت، چیزی نمی‏بیند و اعمال او همه پاک و گفتار حکمت‏آمیز است.
4- نفس کلی الهی، که شعاعی است از اشعه انوار الوهیت - و آن نیز دارای پنج قوه است:
اول - بقاء در فنا، که در راه خدا نیست می‏شود تا بقاء و هستی پیدا کند.
دوم - نعمت در عسرت، که در حال تنگدستی و ناراحتی خوش است و خود را متنعم می‏بیند.
سوم - عزت در ذلت؛ که مقام والائی است و کار هر کسی نیست.
چهارم - فقر در غنا، که در عین بی‏نیازی، خود را نیازمند به حق می‏داند.
پنجم - صبر در بلا، که در تمام گرفتاری، صبر پیشه می‏سازد و لب به نافرمانی خداوند نمی‏گشاید، چنانکه عادت انبیاء و جانشینان آنان و برجستگان جهان است.
این نفس دارای دو خاصیت می‏باشد: یکی حلم و بردباری و دیگری کرم و بزرگواری.
این همان نفسی است که از خداوند پدید می‏آید و به سوی او بازگشت می‏کند.
چنانکه خداوند می‏فرماید: و نفخنا فیه من روحنا و بازگشت آن به سوی خداوند چنانست که می‏فرماید:
یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیة
خداوند عقل را در وسط این نفوس قرار داده است تا کسی برخلاف عقل سخن نگوید و کاری نامعقول انجام ندهد.(64)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عشق پیری

یکی از پیران جهاندیده می‏گفت: روزی به یکی از قبایل عرب سر زدم، در آنجا زنی خوش ترکیب دیدم که قامتی موزون و دلفریب داشت.
از تماشای قد و بالای او دل از دست دادم، به طوری که گفتم:
ای زن! اگر شوهر داری خدا او را به تو ارزانی بدارد ولی...
زن زیبا گفت: ولی چی...؟ آیا در غیر این صورت، تو خواستگار من هستی؟
گفتم آری! زن گفت: تو قد و بالای مرا دیدی، ولی موی سر مرا ندیده‏ای که همگی سفید است! آیا حاضری با زن گیس سفیدی ازدواج کنی؟!
با شنیدن این سخن افسار مرکبم را گرفتم که بر گردم و از پیشنهاد خود پشیمان شدم.
زن گفت: کجا می‏روی؟ صبر کن چیزی را به یادت بیاورم.
گفتم: چه چیزی؟
گفت: من هنوز به سن بیست سالگی نرسیده‏ام، ولی خواستم به تو بفهمانم که من همان نفرتی را از تو دارم که تو از من پیدا کردی
سپس زن از من روی برتافت و رفت، در حالیکه می‏گفت:
اری شیب الرجال من الفوانی - بموضع شیبهن من الرجال‏(50)
یعنی: می‏بینم که پیری مردان در نظر زنان جوان در حکم پیری زنان در نظر مردان است


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عالم و عابد

فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی‏کند، به حکم آنکه نمی‏بینم مرایشان را فعلی موافق گفتار.
ترک دنیا به مردم آموزند - خویشتن سیم و غله اندوزند
عالمی را که گفت باشد و بس - هر چه گوید نگیرد اندرکس‏
عالم آنکس بود که که بد نکند - نه بگوید بخلق و خود نکند
اتأمرون الناس بالبر و تنسون انفسکم(43) ‏
عالم که کامرانی و تن پروری کند - او خویشتن گمست کرا رهبری کند
گفت عالم بگوش جان بشنو - ور نماند به گفتنش کردار
باطلست آنچه مدعی گوید - خفته را خفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش - ور نوشته است پند بر دیوار
صاحبدلی بمدرسه آمد ز خانقاه - بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عابد و عالم چه فرق بود - تا اختیار کردی از آن این فرق را
گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج - وین سعی می‏کند که بگیرد غریق را(44)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عالم نمای شیاد

عبدالرحمن جامی شاعر و عارف مشهور را همه می‏شناسند. وی از دانشمندان بنام ایران در نیمه دوم قرن هشتم هجری است و در علوم اسلامی و فنون شعری توانا بود.
آثار فکری و قلمی او به فارسی و عربی و نظم و نثر بسیار پرارزش و نشانه مهارت و استادی جامی در ادبیات فارسی و عربی و تسلط وی بر تفسیر و حدیث و صرف و نحو منطق و معانی و بیان و کلام و غیره است.
او مورد احترام و تکریم علما و فقها و حکما و ادبای عصر بود، و در نزد پادشاهان و وزیران تیموری محتشم می‏زیست.
جامی پس از طی مراحل علمی و فراغت از تحصیل فضل و کمال نخست به موطن خویش تربت جام واقع در خراسان بازگشت و به رتق و فتق امور دینی مردم مبادرت ورزید.
ولی عیب کار در این بود که اولاً جامی اندامی لاغر و قامتی کوتاه داشت ثانیاً در میان عوام آنهم هموطنان خود قرار گرفته بود که معمولاً روی حب و بغض‏های محلی، نظر مساعدی نسبت به خودی نشان نمی‏دهند.
در آن اوقات که جامی در تربت جام به سر می‏برد و به موعظه خلق و اقامه جمعه و جماعت مشغول بود، عالم نمای شیادی که فردی تنومند و قیافه‏ای حق بجانب داشت در حالیکه تحت الحنک انداخته و عمامه و ردائی بقاعده پوشیده بود از عراق به جام آمد، و از همان لحظه ورود توجه دهاتی‏ها را به خود جلب کرد.
با ورود او که یک فرد ناشناس بود و ظاهری آراسته و اندامی درشت و عمامه‏ای بزرگ و ریشی بلند داشت. رفته رفته از احترام و موقعیت ملا عبدالرحمن جامی کاسته شد و به وقر و وجهه عالم عراقی افزوده گردید.
مردم با سلام و صلوات، عالم تازه وارد را به مسجد جامع بردند و با صفوف بسته پشت سرش نماز گزاردند.
رواج کار او موجب شد که جامی از رونق بیفتد تا جائیکه دیگر کسی به نماز او حاضر نمی‏شد.
حق ناشناسی مردم و عوام بازی آنها، کارد را به استخوان جامی رسانید، چندانکه ناچار شد برای متوجه ساختن همشهریانش دست به اقدام بزند.
جامی پس از یک برخورد با عالم عراقی به خوبی پی برد که وی فاقد سواد است، و از علم و دانش و شروط لازم یک فرد روحانی و عالم درس خوانده بکلی عاری است. در حقیقت یکفرد عالم نماست. و شیادی بیش نیست که لباس روحانیت را وسیله کسب معاش قرار داده است.
جامی به هر کس رسید صریحاً گفت که این مرد عراقی یک فرد جاهل و بی‏سواد است و شایسته نیست که مسلمانان پشت سر چنین مرد نادانی نماز بگذارند.
دهاتی‏ها که سخنان جامی را حمل بر حسادت و حس رقابت می‏کردند و حاضر نبودند از وی بپذیرند، گفتند برای روشن شده امر، خوب است که هر دوی شما را در مسجد رودررو کنیم و با هم مباحثه نمائید تا حقیقت بر همه آشکار گردد.
جامی به اتکای علم و فضل خود و اطمینان به بی‏سوادی شیاد تازه وارد، پیشنهاد اهل ده را نپذیرفت و آمادگی خود را اعلام داشت مشروط به اینکه طرف نیز قبول کند.
عالم عراقی هم که طبق حدس ملا عبدالرحمن، مردی بی‏سواد بود، قبولی خود را اعلام داشت. پس از تعیین وقت و اعلام عمومی، اهالی ده در مسجد حضور یافتند.
مذاکره جامی و عالم عراقی با حضور ریش سفیدان محل و عموم مردم جام شروع شد.
جامی پرسید تو از من می‏پرسی یا من از تو سئوال کنم؟ عالم عراقی گفت: من از تو سئوال می‏کنم.
ولی قبل از هر چیز یک کلمه از تو می‏پرسم اگر جواب دادی معلوم می‏شود که عالمی و درس خوانده‏ای، وگرنه من وقت خود را بیهوده با تو تلف نمی‏کنم.
جامی روی صفای باطن و به اعتماد تحصیلات خود، و بی‏سوادی آن شیاد گفت: هر چه می‏خواهی بپرس!
عالم عراقی گفت: لااعلم یعنی چه؟
جامی فی الفور و بدون توجه به حقه بازی عالم نمای شیاد گفت: یعنی نمی‏دانم عالم عراقی گفت: پس اگر نمی‏دانی من با کسی که نمی‏داند گفتگوئی ندارم و از جا برخاست و رفت!
غریو شادی و همهمه از حاضران و دهاتی‏های ساده دل برخاست و به رقص و پایکوبی پرداختند، که عالم عراقی بر ملا عبدالرحمن جامی غلبه کرد، و در سؤال اول او را گیر انداخت، و بهم گفتند دیدید که جامی از پاسخ به مولانا فرو ماند و صریحاً گفت: نمی‏دانم!
در اینجا جامی پی برد که شیخ عراقی با این سؤال چه کلاه گشادی به سر او گذاشت و چگونه عوام الناس را بر او شورانید. معلوم می‏شود سالهاست که این کاره است، و لابد تاکنون خیلی‏ها را مشت و مال کرده است.
ناگزیر چند روزی در جام ماند سپس تصمیم گرفت برای همیشه از آنجا کوچ کند و از میان مردم بی‏سواد فرومایه بیرون برود.
هنگامی که اهالی متوجه شدند ملا عبدالرحمن قصد مهاجرت دارد، عده‏ای برای بدرقه‏اش گرد آمدند. وقتی جامی به خارج شهر رسید ایستاد و گفت:
همشهریها! من این عالم محترم که مردی شایسته است ظلم کردم و اعتراف می‏کنم که تقصیر کارم.
اکنون از شما تقاضا دارم یکنفر را بفرستید نزد ایشان که ضمن حلالی خواستن برای من از وی بخواهد یک تار موی ریش خود را کنده و به من بدهد تا به آن تبرک بجویم. و در این سفر نگهدار من باشد!
دهاتی‏ها خوشحال شدند و یکنفر را برای تأمین این منظور به ده فرستادند.
مرد دهاتی آمد و موضوع انفعال و شرمندگی جامی را از آنچه در پشت سر وی گفته بود اظهار داشت و گفت اکنون از شما انتظار دارد یک تار موی محاسن مبارک خود را از ته بکنید و به وی مرحمت فرمائید، تا در این مسافرت نگاهدار او باشد، و از برکت آن صدمه‏ای به وی نرسد! عالم نمای شیاد که انبانی پر باد بود، و متاعی جز عوام فریبی و ریش بلند و حقه بازی نداشت، بر اثر نادانی و حماقت از پیشنهاد جامی حسن استقبال نمود و فی الحال یک تار موی ریش خود را کند و به آن عوام کالانعام داد، تا در حضور بقیه دهاتی‏ها به ملا عبدالرحمن جامی تسلیم کند.
دهاتی هم آمد و موی ریش عالم عراقی را به جامی تحویل داد. جامی آنرا گرفت و بوسید و بر دیدگان نهاد، سپس در لای کتاب دعایش گذاشت و روانه شد.
موضوع موی ریش حضرت آقا در دهکده منتشر گردید، و همه جا زبان به زبان می‏گشت.
مردم گفتند: وقتی ملا عبدالرحمن، که عالمی بزرگوار بود اینقدر برای این عالم احترام قایل باشد، که موی ریش او را حرز خود کند، تا از هر گونه صدمه و خطری در امان بماند، چرا ما از این سعادت بی‏نصیب بمانیم؟!
به دنبال این فکر، رجال ده به حضور آقا رسیدند و هر کدام تقاضای یک تار مو نمودند که آقا آنرا از ته کنده و به ایشان مرحمت کند!
آقای احمق نیز برای جلب بیشتر عوام و به خیال اینکه با همین چند نفر کار خاتمه می‏یابد، در چند نوبت چندین موی ریشش را کند و به آنها هدیه داد.
ولی هر کدام می‏گرفت به دیگری مژده می‏داد که توفیق یافته موی آقا را بگیرد و دیگری را بهوس می‏انداخت.
سرانجام کار بجائی رسید که دهاتی‏ها دسته دسته به خانه آقا برای گرفتن مویش هجوم می‏بردند و تا نمی‏گرفتند دست بردار نبودند، تا جائی که صورت عالم نمای شیاد بکلی از مو صاف و پیراسته شد. ناگزیر عالم عراقی پس از چندی درنگ بیشتر را جایز ندانست و از آنجا کوچ کرد و برای همیشه از تربت جام رفت.(47)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، طلاق زن محمد خدابنده‏

سلطان محمد خدابنده معروف به اولجایتو نواده چنگیز در سلطانیه قزوین، بر سراسر ایران و عراق و دیار بکر و سایر نقاط همجوار آن روز ایران، سلطنت می‏کرد.
سلطان محمد مانند برادرش غازان خان مسلمان شده بود، ولی نظر به اینکه اکثریت مردم ایران مذهب تسنن داشتند، سران مغول نیز وقتی مسلمان شدند، پیرو تسنن گشتند.
سلطان محمد خدابنده روزی به همسر خود غضب نمود و در حال خشم و عصبانیت او را سه طلاقه کرد. سپس از عمل خود که با ناراحتی و شتاب انجام گرفته بود پشیمان شد.
برای تعیین تکلیف، موضوع را با علمای عامه در میان گذاشت. علمای چهار مذهب گفتند: بدون محلل سلطان نمی‏تواند به زن خود رجوع کند و مجدداً او را به زنی بگیرد.
قانون محلل هم بدین گونه است که وقتی زن سه طلاقه شد، باید به مرد دیگری شوهر کند و پس از اینکه وی با زن نزدیکی نمود و او را طلاق داد وعده‏اش به سر آمد زن می‏تواند با عقد جدیدی به همسری شوهر اول درآید.
چون قبول محلل برای سلطان مملکت ،بسیار مشکل و ناراحت کننده بود، لذا سلطان رو کرد به علمای چهار مذاهب اهل تسنن: حنفی، مالکی، شافعی و حنبلی و گفت: شما مجتهدین چهار مذهب در هر مسئله‏ای آراء و نظریات گوناگونی دارید، آیا در این مسئله نظر مخالفی نیست که من بتوانم بدون محلل به زن خود رجوع کنم؟
فقهای چهار مذهب گفتند: نه! این مسئله نزد مسلمانان قطعی است، و نظر مخالفی وجود ندارد.
در آن اثناء یکی از وزرای سلطان محمد به وی گفت: یکی از مجتهدین شیعه که در شهر حله به سر می‏برد طبق مذهب خود فتوی می‏دهد که طلاق ملکه باطل است، و سلطان می‏تواند بدون محلل نزد همسر خود برود. این شخص علامه حلی است که امروز سرآمد علمای شیعه است.
سلطان محمد خدابنده عده‏ای را مأمور کرد بروند حله و علامه حلی را برای حل قضیه طلاق بانوی اول مملکت، که سخت فکر شاه را به خود مشغول داشته بود بیاورند.
هنگامی که علمای سنی متوجه شدند سلطان می‏خواهد مجتهد بزرگ شیعه را برای حل مشکل طلاق خود، دعوت کند به وی گفتند: سلطان باید بداند که این مرد پیرو مذهب باطلی معروف به مذهب رافضی است.
رافضی‏ها مردمی کم عقل هستند. شایسته مقام سلطنت نیست که مرد کم عقلی چون ملای رافضی‏ها را به دربار بیاورد و حل مشکل خود را از او بخواهد!
سلطان محمد گفت: بگذارید بیاید و از نزدیک میزان عقل و ادراک و ارزش فتوای او را آزمایش کنیم و بعد درباره وی قضاوت نمائیم.
وقتی علامه وارد پایتخت شد، سلطان محمد علمای چهار مذهب را احضار نمود. آنها نیز هر کدام در جای خود نشستند و منتظر ورود علامه حلی پیشوای فقهای شیعه شدند.
همینکه علامه حلی وارد شد کفش خود را در آورد و به دست گرفت و قدم به مجلس سلطان نهاد. سپس سلام کرد و پهلوی سلطان نشست! علمای چهار مذهب به شاه گفتند: ما نگفتیم شیعیان کم شعور هستند.
سلطان محمد گفت: علت این کار را خودتان از وی سئوال کنید. چون علامه عرب بود و به عربی سخن می‏گفت، مترجم سخنان او را ترجمه می‏کرد.
علمای سنی: ای مرد! چرا رسوم و آداب دربار را رعایت نکردی و برای شاه سجده ننمودی و به خاک نیفتادی؟
علامه حلی: عجب! پیغمبر خدا سر آمد پادشاهان روی زمین بود، و با این وصف فقط به وی سلام می‏کردند. ما و شما هم به این اصل معتقدیم که سجده کردن برای غیر خدا جایز نیست، پس چه ایرادی است که به من می‏گیرید؟
علمای سنی: خوب! اما چرا رفتی پهلوی سلطان نشستی؟
علامه حلی: در مجلس غیر از اینجا، جای خالی نبود، من هم در جائی نشستم که خالی و بلامانع باشد.
علمای سنی: چرا کفش خود را به دست گرفته‏ای! تصدیق می‏کنی که این کار شایسته آدم عاقل نیست؟
علامه حلی: علت اینست که ترسیدم فرقه حنفی که در مجلس هستند آنرا بدزدند، همانطور که پیشوای آنها ابوحنیفه نعلین پیغمبر (ص) را دزدید!
علمای حنفی: حاشا و کلا، کی گفته است امام اعظم ابوحنیفه نعلین پیغمبر را به سرقت برد؟
اصلاً ابوحنیفه در زمان پیغمبر (ص) وجود خارجی نداشته است. ولادت ابوحنیفه صد سال بعد از پیغمبر بوده است.
علامه حلی: فراموش کردم، گویا مالک بن انس پیشوای فرقه مالکی بوده که نعلین رسولخدا را به سرقت برده است.
علمای مالکی: این چه حرفی است امام مالک قریب سی سال بعد از ابوحنیفه از دنیا رفته و یکصد و هشتاد سال بعد از رسول الله چشم از جهان فرو بسته است. چطور ممکن است او در زمان پیغمبر باشد تا گفته شود نعلین حضرت را دزدیده است.
علامه حلی: پس شاید محمد بن ادریس شافعی رئیس فرقه شافعی بوده است.
علمای شافعی: عجب موضوعی را این ملای رافضی پیش کشیده، کی شافعی، در زمان پیغمبر بوده است؟ تولد شافعی در روز وفات ابوحنیفه یعنی سال 150 هجری اتفاق افتاده، بنابراین چگونه او می‏تواند در زمان پیغمبر وجود داشته باشد؟
علامه حلی: گویا احمد حنبل امام حنبلیان بوده است، و من دیگری را به اشتباه گرفته‏ام!
علمای حنبلی: امام احمد حنبل نزدیک دو قرن بعد از رسول خدا در جهان می‏زیسته و بعد از ابوحنیفه و مالک و شافعی آمده است، او کجا و پیغمبر کجا؟!
در این موقع علامه حلی سلطان را مخاطب ساخت و گفت: سلطان شنیدید که علمای چهار مذهب اهل تسنن، همگی اعتراف کردند که رؤسای مذاهب آنها، هیچکدام در زمان پیغمبر وجود نداشته‏اند.این خود یکی از بدعت‏های ایشان است که از میان مجتهدین اسلام، فقط این چهار نفر را پیشوای خود می‏دانند. آنهم سالها بعد از رحلت پیغمبر!
اگر در میان خود اهل تسنن، کسانی پیدا شوند که از این چهار نفر، به مراتب داناتر باشند، جایز نمی‏دانند بر خلاف فتوای آنها عمل شود، هر چند فتوای دیگران مناسب‏تر و صحیح‏تر باشد، تا چه رسد به علمای سایر مذاهب اسلام!
سلطان محمد خدابنده رو کرد به طرف علمای چهار مذهب و پرسید: رؤسای مذهب شما، هیچکدام در زمان پیغمبر و صحابه وجود نداشته‏اند؟
علمای چهار مذهب گفتند: نه هیچکدام نبوده‏اند!
علامه حلی گفت: سلطان باید بداند که به عکس اینان، ما طایفه شیعه پیروان حضرت امیر المؤمنین (ع) هستیم. علی (ع) جان پیغمبر، (ص) و برادر خوانده و پسر عم و جانشین بلافصل او بوده است.
با این وصف این آقایان، مذهب ما را که از زمان پیغمبر (ص) سابقه داشته است، باطل می‏دانند و جزو مذاهب اسلام به شمار نمی‏آورند. دین اسلام را منحصر در چهار مذهب خود نموده‏اند و دانستید که از هیچکدام در زمان پیغمبر اثری نبوده است.
سپس علامه حلی به سلطان گفت: چون طلاق ملکه به یک لفظ و در یک مجلس واقع شده، باطل است. زیرا شروط طلاق انجام نگرفته است. یکی از شروط صحت طلاق حضور عدلین (دو نفر عادل) است که باید اجرای صیغه طلاق را بشنوند. آیا سلطان این شروط را هنگام طلاق ملکه رعایت کرده، و طلاق در سه مجلس و با حضور دو نفر عادل انجام گرفته است؟ سلطان گفت: نه!
علامه حلی گفت: پس اصلاً ملکه مطلقه نیست که احتیاج به محلل داشته باشد. او همچنان همسر شرعی شماست و هم اکنون می‏توانید با وی باشید!
سپس علامه در این باره با علمای چهار مذهب به بحث و مذاکره پرداخت و همه را ملزم و مجاب نمود، و حقانیت مذهب شیعه را در اصول و فروع اسلامی همچون آفتاب نیمروز ثابت و مدلل ساخت...
سلطان محمد خدابنده فی المجلس شیعه شد، و پیروی مذهب تسنن را ترک گفت. سپس بخشنامه کرد به تمام شهرها و کشورهای قلمرو خود که همه جا نام ائمه طاهرین (ع) را در خطبه ذکر کنند و در سکه‏ها ضرب نمایند، و دیوارهای مساجد و مشاهد مشرفه را به اسامی آن ذوات مقدس آرایش دهند.(39)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شوقی بهبهانی

سید اسماعیل بهبهانی از دانشمندان نامی سده سیزدهم هجری و معاصر ناصرالدین شاه قاجار بود. وی نواده سید عبدالله بلادی بحرینی است که از بحرین به بهبهان مهاجرت کرد و در آن شهر به سر برد. سید عبدالله نامبرده از مفاخر علما و نزد مردم بهبهان بسیاری محترم و بزرگ بود.
در فتنه افغان بهبهانیکی از شهرهای ایران بود که از خطر هجوم و مظالم و فجایع افغانها مصون ماند.
بعد از سقوط اصفهان آزادخان افغانبرای تسخیر بهبهان به آنجا لشکر کشید، اهالی بهبهان به دستور آقا سید عبدالله با اینکه بیش از یک توپ نداشتند، درهای حصار شهر را بستند و به دفاع بر خاستند. مدتی شهر در محاصره آزادخان افغان بود ولی کاری از پیش نمی‏رفت. سر انجام بهبهانی‏ها به ستوه آمدند و توپ را با گلوله مسی پر کردند که و به آقا سید عبدالله روحانی محبوب و مورد علاقه خود پیشنهاد کردند که با دست خود توپ را آتش کند ،تا آنها شلیک کنند، شاید به یار خداوند دشمن از اطراف شهر رانده شود.
آقا سید عبدالله توپ را از آتش کرد اتفاقاً اولین گلوله توپ به تیرک چادر آزادخان افغان اصابت کرد و تیرک شکست و قطعه چوبی از آن به سر آزادخان خورد و سرش را شکست. آزادخان سانحه را به فال بد گرفت و از بهبهان عطف عنان کرد و بدین گونه اهالی بهبهان از شر او و لشکریان افغان آسوده شدند.
آقا سید اسماعیل بهبهانی نواده این مرد فقیه و زاهد پاکسرشت، شاگرد دانشمند عالی مقام شیعه صاحب جواهر و حاج شیخ مرتضی انصاری بود. بعد از دریافت اجازه اجتهاد از نجف اشرف به بهبهان بازگشت و به اداره امور شیعیان آنجا همت گماشت.
در سال 1287 هجری که برای بار دوم به اعتاب مقدسه شرفیاب شده بود، با ناصرالدین شاه که او نیز به زیارت ائمه اطهار (ع) آمده بود ملاقات نمود. ناصرالدین شاه از وی خواست که به تهران منتقل شود و به عنوان عالم بزرگ پایتخت به سر برد .
آقا سید اسماعیل به دعوت ناصرالدین شاه به تهران رفت و در آنجا مرجع خاص و عام شد و از علمای طراز اول آن روز تهران به شمار آمد و تا آخر عمر مورد توجه کامل شاه بود. وی پدر آقا سید عبدالله بهبهانی پیشوای روحانی معروف مشروطه ایران است.
همگامی که آقا سید اسمعیل در بهبهان بود آب انباری، برای استفاده آب آشامیدنی اهالی بنا نمود که هنوز هم باقی بست و معروف به آب انبار سید است.
بعد از بنای آب انبار مزبور، یکی از شعرای هجا گو و خوش ذوق و مشهور به نام شوقیکه میانه خوبی با آقا سید اسماعیل نداشت دو شعر زیر را در نکوهش آب انبار سید سرود که خیلی سرو صدا به راه انداخت:
آب انباری بنا نهاده - لعنت به بنا و بائی وی!
ابلیس اگر خورد زآبش - تا مدت عمر خون کند قی!
چون شوقی شاعر ماجراجو توهین به مجتهد شرع و رئیس روحانی شهر و بنای خیر وی نموده بود که مورد توجه عموم بود، مردم او را مورد سرزنش و توبیخ قرار دادند و از آقا سید اسماعیل خواستند که شوقی را تنبیه کند.
آقا سید اسماعیل شوقی را احضار نمود و علت سرودن اشعار مزبور را جویا شد و گفت: با من که برای تأمین آب آشامیدنی مسلمانان ساخته‏ام چه خرده حساب و دشمنی داری که با شعر خود احساسات مردم را جریحه‏دار؟ شوقی که هوا را پس دید گفت: شعری که من گفته‏ام اینست:
آب انبار بنا نهاده - رحمت به بنا و بانی وی!
الیاس اگر خورد زآبش - تا مدت عمر ره کند طی!
بعد از این واقعه، روزی شوقی که شاعری دمساز و عیاش بود، به دستور وی، شوقی به زودی دز تمام محلات شهر منعکس می‏شود و باعث سرزنش وی توسط همکاران و رقبایش می‏گردد.
روزی در میان جمعی که سر به سر او گذاشته، و کتک خوردنش را کسر شأن و مایه ننگ او می‏دانند، ایستاده و با لبداهه می‏گوید:(68)
با مجتهد شرع کسی جنگ ندارد چوبی که به شوقی بزند ننگ ندارد
آقا چو سهیل یمنی شوقی چون سیب - سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شاهکار عیاری‏

در اواخر قرن دوم هجری، در تمام شهرهای ایران دسته‏هائی پدید آمدند، که بعداً در تاریخ بنام عیاران خوانده شدند. اعضای این فرقه اغلب جزء طبقات پائین و متوسط مردم بودند. هر چند معرفت و کمالی نداشتند، اما روحیه همکاری و علاقمندی خاصی بین آنان وجود داشت که به پیشرفت کارها کمک بسیار می‏کرد. رشته‏ای که این معنی را بهم می‏پیوست، محبت و الفت و صداقت با همدیگر بود.
این افراد از طبقات لوطی و مشدی شهرها بودند و کم کم راهنمایان و سرپرستهائی پیدا کردند. جوانان و افراد ورزشکار هر شهر که در میدانها و مجامع به گوی زنی و بازی و دوندگی و سایر ورزشها خصوصاً در ایام بیکاری زمستان می‏پرداختند، با این افراد آشنا می‏شدند، و چون به اصول کار آنان، که راز نگاهداری و فتوت و جوانمردی و راستی و پاکی بود، پی می‏بردند، طبعاً به شرکت در مجامع آنان رغبت می‏یافتند.
کم کم دامنه این مجامع در شهرها توسعه یافت و چنان شد که گاهگاه سردسته‏های آنان مورد اعتنای حکام و والیان شهرها قرار می‏گرفتند. در سیستان که عیاران به چابکی و چالاکی معروف بودند، شهرت تمام یافتند و تشکیلات و مجامع پنهانی ترتیب دادند، و چون می‏بایست مخارج جمعیت خود را نیز تأمین کنند به راهداری پرداختند. بدین معنی که از کاروانها برای سالم رساندن آنان به مقصد، باج می‏گرفتند و از این طریق معاش خود را می‏گذراندند، و البته اگر کاروانی باج راه نمی‏داد، چوب آنرا به نحو دیگر می‏خورد! به همین جهت است که گاهی عیاران را راهزنان هم نامیده‏اند.
در شهرهای دیگر نیز مشکلات عیاران ریشه داشت و پیدایش آن بر اساس نارضائی عمومی و بیداد حکام بود. اینان از این وضع استفاده کرده، برای خود تشکیلاتی دادند. مرکز اصلی آنان مرکز خلافت یعنی بغداد بود، و از آنجا به سایر شهرها سرایت کرد... بنای کار عیاران بر جوانمردی بود. در شهرها شبروی و شبگردی می‏کردند، و از بامی به بامی از چنگ عسس‏ها و شرطه‏ها و مأمورین دولتی، می‏گریختند و از برج و بارو بالا می‏رفتند یا در زیر پلها می‏خوابیدند و از لقب‏ها می‏گذشتند! بسیاری از اوقات تحمل این خطرها و مصائب برای انجام کار مردم بی‏نوا و یا دفع ظلم از مظلوم بود.
یکی از مواد مرامنامه آنها این بود: در جوانمردی روا نیست که قومی را در بلا رها کنیم و خود بیرون رویم اصول تربیتی آنان چنان بود که چون در خود اراده و قدرت خلاقه به حد کمال یافته بودند، ناجوانمردی می‏دانستند که کار خلافی انجام دهند و گناه آنرا به گردن دیگری بیاندازند.
در شهر حلب میان کاروانسرائی که مال بسیاری در آن بود، چاهی عمیق وجود داشت که آب از آن می‏کشیدند. در پهلوی کاروانسرا حمامی بود. یکی از عیاران حلب از گلخن حمام نقبی به طرف کاروانسرا زد، و از روی آب آن چاه سر بدر کرد، و در دل شب که کاروانسرا را بسته، و قفل گران بر آن زده بودند، با دستیاری خود از چاه بالا آمد و حجره‏ای را که مال بسیاری از نقد و جنس در آن بود خالی کرد و از قعر چاه بیرون برد.
صبح روز بعد از کاروانسرا غوغا برخاست و شوری در شهر افتاد که مالی وافر، از فلان کاروانسرا برده‏اند. مردم شهر روی بدانجا نهادند، و داروغه و عسسان شهر جمع شدند و ملاحظه کردند که در کاروانسرا مضبوط بوده، و این نقد و جنس هم از درون ناپدید شده است، از اینرو همگی در تحیر فروماندند!
در آخر رأی همه بر آن قرار گرفت که این عمل کار کاروانسرادار و فرزندان اوست. وی پیر مردی امین و مستأجر آن کاروانسرا بود. او را با فرزندانش گرفتند و بر در کاروانسرا تحت شکنجه قرار دادند. مردم انبوهی گرد آمده به تماشا پرداختند. هر چند پیرمرد و فرزندان گریه و زاری می‏نمودند، کسی توجهی نمی‏کرد.
در این هنگام آن عیار که این کار را کرده بود و با بعضی از دستیاران خود در آن مجمع حاضر بود، با خود گفت: از جوانمردی به دور است که این گناه را من مرتکب شده باشم، و دیگران عذاب بکشند!
آنگاه قدم پیش نهاد و به عسان بانگ زد که: دست از این بی‏گناه و فرزندانش بردارید که آنها دخالتی در این کار ندارند و این کار از من صادر شده است!
عسسان دست از شکنجه پیرمرد و فرزندانش برداشتند، و به عیار نظر افکندند. دیدند جوانی است بلند بالا که تاجی از پوست بره سیاه بر سر دارد، و قبائی از پشم در بر و کمر را با کمربندی سخت بسته، و خنجری آبدار بر میان زده و کفش نوی به پا کرده است.
عسسها روی به وی آوردند و گفتند: چون خود اقرار نمودی، اکنون بگو این مال را چه کردی!
گفت: در همین کاروانسرا و در میان این چاه پنهان است. طنابی بیاورید که به کمر به بندم و بدرون چاه رفته و مالها را بالا دهم، سپس خود برون بیایم و هر چه پادشاه در باره‏ام حکم کند قبول دارم.
همین که حاضران این سخن را از جوان عیار شنیدند، غریو شادی بر آوردند و او را بدان فتوت و جوانمردی آفرین گفتند. عسسان فی الحال طنابی آوردند و به او دادند. عیار برجست و سر طناب را محکم بر کمر بست، آنگاه عسسان سر طناب را به دست گرفتند و جوان سرازیر در چاه شد. وقتی به درون چاه رسید طناب را از کمر باز کرد و از راه نقب از گلخن حمام سر بدر آورد و راه خود را گرفت و رفت!
عسسان مدتی بر سر چاه منتظر بودند تا مگر از وی خبری شود، ولی هیچ اثری و صدائی از آن چاه برنیامد. چون انتظار از حد گذشت، کسی را بدرون چاه فرستادند تا از وی خبری بگیرد. شخص مزبور از قعر چاه فریاد بر آورد که در ته این چاه نقبی است!
گفتند وارد نقب شو و ببین از کجا سر بیرون می‏آورد. آن شخص هم رفت از گلخن سر بدر کرد و به نزد آنها آمد؛ و خبر داد که اثری از جوان نیافته است! همه انگشت تحیر به دندان گرفتند و گفتند: این حریف عیار عجب نقشی باخت و غریب کاری ساخت که هم خود رفت و هم مال را برد و هم بی‏گناهان را خلاص کرد!(1)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سگ و گوسفند

مرد عربی آمد حضور امیرالمؤمنین علی علیه السلام و گفت: سگی با گوسفندی جفت‏گیری نموده و گوسفند زائیده و بچه‏ای آورده است. نمی‏دانیم حکم سگ بر آن جاری کنیم یا حکم گوسفند؟
چون مطلب بر ما مشکل شده است آمده‏ایم از حضرتت سؤال کنیم.
حضرت فرمود: اگر علف می‏خورد گوسفند است و اگر استخوان می‏خورد سگ است.
عرب گفت: گاهی علف می‏خورد و زمانی استخوان!
فرمود: نگاه کن ببین اگر مانند سگ آب می‏نوشد سگ است، و اگر مثل گوسفند آب می‏نوشد گوسفند است.
عرب گفت: گاهی مانند سگ و زمانی مثل گوسفند آب می‏نوشد!
فرمود: ببین اگر در آخر گله گوسفند و در آخر حرکت می‏کند سگ است، و چنانچه در وسط یا جلو آنها راه می‏رود گوسفند است.
عرب گفت: گاهی در وسط و جلو گوسفندان راه می‏رود و زمانی در عقب آنها حرکت می‏کند.
حضرت فرمود: نگاه کن اگر موقع خوابیدن مثل گوسفند می‏خوابد، گوسفند است، و چنانچه روی دم می‏نشیند سگ است.
عرب گفت: گاهی روی دم می‏نشیند و زمانی مانند گوسفند می‏خوابد.
حضرت فرمود: ببین اگر مثل سگ ادرار می‏کند، سگ است و چنانچه مانند گوسفند بود گوسفند است.
عرب گفت: گاهی مثل سگ ادرار می‏کند و زمانی مانند گوسفند
فرمود آنرا ذبح کن اگر شکمبه داشت گوسفند است و در غیر این صورت سگ است (69)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، سخن گفتن با نااهل‏

در جامع بعلبک وقتی کلمه‏ای همی گفتم به طریق وعظ به جماعتی افسرده دل مرده، ره از عالم صورت به عالم معنی نبرده. دیدم که نفسم در نمی‏گیرد، و آتشم در هیزم تر اثر نمی‏کند. دریغم آمد تربیت ستوران، و آینه داری در محلت کوران. ولیکن در معنی باز بود و سلسله سخن‏دار، در معنی این آیت که ونحن اقرب الیه من حبل الورید سخن به جائی رسانیده که گفتم:
دوست نزدیکتر از من به من است - نیست مشکل که من از وی دورم‏
چه کنم با که توان گفت که - او در کنار من و من مهجورم‏
من از شراب این سخن مست و فضاله (29) قدح در دست که رونده‏ای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد، و نعره‏ای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند، و خاصان مجلس به جوش.(30)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دنیاپرست

ثعلبه انصاری مردی از اهالی مدینه بود و در آن شهر مقدس روزگار می‏گذرانید. روزی آمد نزد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم و گفت: یا رسول الله! از خداوند بخواه که مال و ثروتی به من موهبت فرماید.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: ای ثعلبه! برو قناعت کن و به آنچه اکنون روزیت شده است بساز و خدا را شکر کن، که بهتر از مال بسیار است که نتوانی شکر آنرا بجا آوری!
ثعلبه رفت ولی چند روز بعد آمد و درخواست خود را تکرار نمود و گفت: یا رسول الله! دعا کن خداوند از فضل عمیم خود به من عطا فرماید. حضرت فرمود: مگر تو پیرو من نیستی؟ به خدا اگر من از خدا بخواهم، کوههای زمین برایم سیم و زر می‏شود، ولی چنانکه می‏بینی به آنچه بر حسب تقدیر روزی شده قانعم!
این بار نیز ثعلبه رفت و مجدداً چند روز دیگر برای سومین مرتبه به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شرفیاب شد و عرضکرد: یا رسول الله! از خداوند منان مسئلت دار تا مرا مالدار گرداند. اگر خداوند از مال دنیا برخوردارم سازد، حق خدا را از آن ادا می‏کنم و از مستمندان دستگیری می‏نمایم و به کسان و نزدیکان محتاج خویش به قدر کفایت کمک می‏کنم.
چون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ملاحظه نمود که ثعلبه دست‏بردار نیست، برایش دعا کرد و فرمود: پروردگارا از خزینه خود به ثعلبه روزی کن!
ثعلبه گوسفندی چند داشت. بعد از دعای رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم برکت یافت و پیوسته بر گوسفندانش افزوده گشت، تا آنجا که از کثرت آن نتوانست در شهر بماند.
ثعلبه چون مردی دنیاپرست و حریص و تنگ نظر بود، شخصاً چوپانی گوسفندان را به عهده گرفته بود! قبل از آنکه گوسفندانش فزونی یابد، نمازهای پنجگانه را با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در مسجد به جماعت می‏گزارد.
ولی بعدها محلی در بیرون مدینه برای خود و نگاهداری گوسفندانش ساخت و در آنجا سکونت گزید و نماز مغرب و عشا و صبح را در همانجا به تنهائی می‏خواند. کم کم گوسفندانش زیاد شد و روزبروز بر تعداد آن افزوده گشت.
ثعلبه که بیرون شهر را برای نگاهداری آن همه گوسفند تنگ دیده، ناگزیر بیابان بزرگ وسیعی را که با مدینه مسافت بسیار داشت انتخاب نمود و به آنجا کوچ کرد.
در آنجا خانه‏ای برای خود و جائی برای نگاهداری گوسفندانش ساخت و با خاطری آسوده به زندگی پرداخت. گوسفندان نیز از برکت دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم همچنان رو به افزایش بود.
ثعلبه دیگر نتوانست حتی نماز ظهر و عصر را هم در مدینه برگزار نماید، و بدین گونه از ثواب و فضیلت نماز جماعت و اقتدای به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و درک محضر پرفیض آن حضرت محروم ماند. فقط هفته‏ای یک روز به شهر می‏آمد و در نماز جمعه شرکت می‏جست.
چیزی نگذشت که گرفتاری دنیا و سرپرستی گوسفندان این فرصت را هم از او گرفت و بکلی از مدینه قطع علاقه کرد و در بیابان دوردست منزل گزید، و هر گاه کسی از آنجا می‏گذشت اخبار مدینه و پیغمبر را جویا می‏شد!
مدتی گذشت، روزی پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم پرسید: ثعلبه کجاست و کارش به کجا کشید؟
عرض کردند: به قدری گوسفندانش زیاد شده که اطراف شهر گنجایش آنها را نداشت، لذا به فلان بیابان رفته است، و در آنجا خانه‏ای ساخته و روزگار می‏گذراند.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با شنیدن این موضوع سه بار فرمود: وای بر ثعلبه!.
هنگامی که آیه زکوة نازل شد و خداوند دستور داد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از ثروتمندان زکوة بگیرد و به مصارف نیازمندان برساند، حضرت هم در میان مبلغین و مأمورینی که برای اخذ زکوة به اطراف اعزام داشت، از جمله دو نفر از قبیله جهنیه و بنی‏سلیم را خواست و احکام زکوة گوسفند و شتر را به آنها آموخت.
سپس آن دو را با نامه‏ای مشتمل بر آیه زکوة که فرمان خداوندی بود به سوی ثعلبه و مردی از قبیله سلمی فرستاد تا زکوة گوسفندان و شتران آنها را گرفته بیاورند.
فرستادگان نخست نزد ثعلبه رفتند و نامه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را بر وی خواندند و زکوة گوسفندانش را خواستند. ثعلبه گفت: یعنی چه؟ مگر ما کافر هستیم که باید جزیه بدهیم، این، همان جزیه است که از یهود و نصارا می‏گیرند!
بروید به سراغ دیگران تا من با فرصت کافی در این باره فکر کنم و بتوانم تصمیم بگیرم و هنگام بازگشت نظرم را به شما اعلام دارم!
مبلغین پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ثعلبه را رها ساختند و به سراغ مرد مالدار قبیله سلمی رفتند و نامه حضرت را برای او قرائت نمودند.
مرد سلمی فرستادگان پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را با خوشروئی و آغوش باز پذیرفت و گفت: این شتران من است خودتان ببینید هر کدام بهتر است، انتخاب نموده برای زکوة ببرید. مأمورین گفتند: پیغمبر به ما نفرموده که به دلخواه خود بهترین مال را بستانیم، تو خود حساب کن و هر کدام می‏خواهی بده!
مرد سلمی گفت: نه! ممکن نیست. من بهترین اموالم را به خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم می‏دهم!
آنگاه زکوة خود را بهترین شتران جدا کرد، و فرستادگان آنها را گرفته به نزد ثعلبه آمدند و گفتند: تو چه می‏دهی؟ هر چه می‏خواهی بده تا ما برگردیم، و زیاد معطل نشویم.
ثعلبه باز همان حرف اول خود را تکرار نمود و با خودسری گفت: این جزیه است، فعلاً به جاهای دیگر بروید، وقتی از همه گرفتید، و از همه جا فراغت یافتید بیائید نزد من. مأمورین پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رفتند و از سایرین هم گرفتند و باز آمدند نزد ثعلبه و از وی مطالبه زکوة نمودند.
ثعلبه خیره‏سر فکری کرد و گفت: نامه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را به من بدهید نامه را گرفت و برای دومین بار خواند، باز هم گفت: این جزیه است. شما بروید تا من فکر کنم ببینم چه باید کرد؟!
مأمورین هم برگشتند و جریان را به عرض پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رساندند. حضرت فرمود: وای بر ثعلبه! وای بر ثعلبه!
آنگاه برای مرد سلمی دعا فرمود. در همان موقع این آیه شریفه درباره سرپیچی ثعلبه از پرداخت زکوة نازل شد: و منهم من عاهدالله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنکونن من الصالحین. فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون(9).
یعنی: بعضی از مردم با خدا عهد کردند که خداوند از فضل خویش به ما عطا کند، زکوة می‏دهیم و از نیکوکاران خواهیم بود. ولی همین که خدا از کرم خویش به آنها عطا کرد، بخل ورزیدند و روی بگردانیدند، و از فرمان الهی سرپیچی کردند.
پیغمبر این آیه را برای اصحاب خواند. مردی از خویشان ثعلبه در آنجا حاضر بود. چون آنرا شنید برخاست و رفت نزد ثعلبه و گفت: ای ثعلبه! وای بر تو! خداوند درباره تمرد تو از ادای زکوة آیاتی از قرآن فرستاده است.
ثعلبه از شنیدن این معنی ناراحت شد. آنگاه برخاست و آمد نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و عرض کرد: هر طور می‏فرمائید من هم زکات خود را می‏آورم! حضرت فرمود: بعد از این که گفتی جزیه است، خداوند به من امر فرموده که زکات تو را نپذیرم.
ثعلبه برخاست و خاک به سر ریخت و ناله و فریاد راه انداخت ولی پیغمبر فرمود: من فرستادم و تو را از امر الهی آگاه ساختند، اما تو فرمان نبردی.
ثعلبه سرافکنده و با حالی زار و پریشان از نزد رسولخدا صلی الله علیه و آله وسلم بیرون رفت. کمی بعد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رحلت فرمود، و روح پرفتوحش به فردوس اعلا انتقال یافت. در زمان خلافت ابوبکر ثعلبه گوسفندانی چند به رسم زکوة آورد، و از وی خواست که زکوة او را قبول کند، ولی ابوبکر گفت: چون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از تو نپذیرفته من هم قبول نمی‏کنم.
چون عمر به خلافت رسید، ثعلبه از او درخواست نمود که اجازه دهد زکوة خود را بیاورد، ولی عمر نیز نپذیرفت! در ایام خلافت عثمان هم آمد و مورد قبول واقع نشد! و بدین گونه ثعلبه دنیاپرست با خواری زندگی می‏کرد، تا در اواخر خلافت عثمان، با تیره‏بختی از دنیا رفت!(10)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دزد نابکار

معتضد دهمین خلیفه عباسی مردی با تدبیر و هوشمند بود. روزی ده کیسه زر که هر یک محتوی ده هزار دینار بود، از خزانه آزاد کرد تا به مصرف سپاه و حقوق سربازان برسد. مأموران مخصوص کیسه‏های زر را بردند به خانه حسابدار سپاه و به وی تحویل دادند.
همان شب نقبی زدند و کیسه‏های زر را به سرقت بردند. بامداد فردا حسابدار سپاه دید که خانه‏اش را به طرز ماهرانه‏ای نقب زده‏اند، و کیسه‏های زر را برده‏اند.
فوراً دستور داد رئیس نگهبانان هم به نام مونس عجلی را احضار کنند. وقتی مونس عجلی آمد، حسابدار ارتش به وی گفت: اگر آن را تحویل ندادی، یا کسی را که به خانه من دستبرد زده و آنرا دزدیده است، پیدا نکردی خلیفه غرامت آن را از تو خواهد گرفت.
رئیس نگهبانان هم دست به کار شد که این دزد جسور و اموال دولت را به هر نحوی شده است پیدا کند. او رفت به اداره خود و تمام پاسبانان و توبه کردگان را احضار نمود. توبه کردگان رؤسای دسته‏های دزدان که پیر شده و توبه کرده بودند.
اینان چنان در کار خود سابقه داشتند که وقتی اتفاقی می‏افتاد، می‏دانستند کار کیست و کدام سارق دست به این سرقت زده است. آنها مأمورین را راهنمائی می‏کردند و دزد واقعی را نشان می‏دادند، گاهی هم اشیاء مسروقه تقسیم می‏کردند!
رئیس نگهبانان مأمورین و رؤسای دزدان را مخاطب ساخت و نخست تهدید نمود و رسماً گفت که باید دزد را تحویل دهند ودر غیر این صورت منتظر مجازات باشند.
مأمورین رسمی و غیر رسمی هم پخش شدند میان خانه‏های مردم و بازار و مغازه‏ها و کاروانسراهاو قهوه‏خانه‏ها، و به تفتیش و جستجو پرداختند. چیزی نگذشت که مردی لاغراندام را که لباسی چرکین و مندرس به تن داشت آوردند و به رئیس نگهبانان تحویل داده گفتند: دزد همین مرد است که اهل شهر هم نیست و از خارج آمده است.
تمام مأموران و توبه کردگان سابقه‏دار گفتند کسی که خانه حسابدار را نقب زده و کیسه‏های زر را برده است، همین شخص است.
مونس عجلی رئیس نگبانان جلو آمد و به وی بانگ زد و گفت: بدبخت! دزدان چه کسانی بودند بگو ببینم چه افرادی شب واقعه با تو بودند، و همدستانت چه کسانی هستند؟ من گمان نمی‏کنم تو به تنهائی توانسته باشی ده کیسه زر را با همه سنگینی آن از یک جائی یه جائی منتقل کنی. حتماً ده نفر یا لااقل پنج نفر بوده‏اید، اگر کیسه‏های زر هنوز دست نخورده است بگو کجاست و چنانچه تقسیم شده است باید همدستانت را معرفی کنی.
مرد لاغراندام انکار کرد که دزد باشد و گفت: هیچگونه اطلاعی از این موضوع ندارد.
رئیس نگهبانان با زبان نرم به نصیحت او پرداخت و وعده داد که اگر اعتراف کند و راست بگوید جایزه خوبی به او خواهد داد و از لحاظ زندگی بی‏نیازش می‏کند و به بهترین وجه مورد تفقد می‏دهد ودر آخر گفت اگر انکار کردی و خودسری نمودی به شدیدترین وجهی شکنجه از وی اقرار بگیرند.
مأموران شکنجه با تازیانه و چوبدستی و چماق و سایر آلات شکنجه او را زیر ضربات خود گرفتند و سر و صورت و پشت و روی و دست و پا و دوشها و عضلاتش را در هم کوفتند، به طوری که جان سالمی در بدنش باقی نماند و بی‏هوش و بی‏حرکت بروی زمین افتاد. با این وصف ابداً اعتراف نکرد.
چون کار به اینجا رسید، ماجرا را به خلیفه معتضد اطلاع دادند.
خلیفه هم حسابدار ارتش را خواست و پرسید: بودجه ارتش را چه کردی؟ حسابدار ارتش جریان را گزارش داد.
خلیفه گفت: عجب کاری کردی. دزد را می‏گیری و چندان شکنجه می‏دهی که بمیرد و مال سرقت شده هم تلف شود؟ پس کارآگاهان شما چه شدند که با حیله و نقشه او را وادار به اعتراف کنند؟
حسابدار ارتش گفت: یا امیرالمؤمنین! من که غیب نمی‏دانم، درباره این شخص غیر از آنچه تاکنون انجام گرفته نقشه دیگری ندارم.
خلیفه گفت این مرد را نزد من حاضر کنید. متهم به جان آمده را در حلبی نهاده و آوردند. مقابل خلیفه قرار دادند.
خلیفه شخصاً به بازجوئی از وی پرداخت، ولی متهم منکر شد که دزد باشد. خلیفه چون وضع را چنین دید گفت: ای بیچاره بدبخت، درست گوش کن! اگر با این حال بمیری آنچه برده‏ای نفعی بحالت ندارد، و چنانچه زنده بمانی و اقرار نکنی، نمی‏گذاریم که آزاد باشی و از آن استفاده کنی پس چه بهتر که اعتراف کنی، ما هم ضمانت می‏کنیم که از هر گونه مجازات معاف شوی بلکه تو را مورد تفقد قرار خواهیم داد. ولی متهم بکلی منکر شد و سخنی جز انکار واقعه بر زبان نیاورد.
خلیفه دستور داد پزشکان را حاضر کردند، سپس به آنها گفت این مرد را هر چه زودتر معالجه کنید، و با دوا و غذاهای شفابخش و کافی کاری کنید که هر چه زودتر بهبودی پیدا کند و سلامتی کامل خود را بازیابد.
آنگاه هزینه جدیدی به سپاه اختصاص داد تا به موقع حقوق نظامیان برسد و کار آنها دچار وقفه نگردد.
متهم به سرقت در اسرع وقت با معالجات سودمند پزشکان و غذاهای متناسب و توجه و پرستاری کامل رنگ و روی اولی خود را یافت، و کاملاً خوب شد.
پس از آنکه خلیفه مجدداً او را خواست، و چون به حضور رسید احوالش را پرسید، متهم دعا به جان خلیفه کرد و از وی سپاسگذاری نمود که به امر او از بیماری صعب العلاج و خطر مرگ گذشته وسلامتی کامل یافته است، و گفت از صدقه سر خلیفه سالم و سرحالم.
در این موقع خلیفه همیشگی منکر شد که اصلاً دزد باشد، و گفت: از این مطالب هیچگونه اطلاعی ندارد.
خلیفه گفت: وای بر تو! از دو حال خارج نیست یا تمام این پول را خودت برداشته‏ای و یا نصف آن به تو رسیده است. اگر همه را خودت برداشته باشی، مسلم است که در راه عیش و نوش صرف خواهی کرد، و گمان نمی‏کنم بتوانی پیش از مرگت آن را خرج کنی. اگر هم بمیری وزرو وبال آن به گردنت خواهد ماند.
اگر قسمتی از آن به تو رسیده باشد، ما به تو می‏بخشیم. پس چه بهتر که اعتراف کنی و همدستان خود را به ما نشان دهی. این را هم بدان که اگر دروغت ثابت شود تو را خواهم کشت. بدیهی است آنچه بعد از تو می‏ماند، فایده‏ای برای تو ندارد، همدستان تو هم از کشته شدن تو غمی به دل راه نخواهند داد. ولی هرگاه اقرار کنی ده هزار درهم به تو می‏دهم، و از همدستان جسورت نیز همین مقدار گرفته بر آن می‏افزایم، و تو را در ردیف توبه کردگان قرار خواهم داد.
بعلاوه دستور می‏دهم هر ماه ده دینار به تو حقوق بدهند، و می‏دانی که که این مبلغ کفاف مخارج زندگیت را خواهد کرد. هم در نزد ما عزیز می‏شوی وهم از کشته شدن نجات پیدا می‏کنی و هم از اتهام و شکنجه نجات می‏یابی.
مرد متهم تمام این وعده‏ها را با خونسردی تلقی کرد و بکلی منکر شد. خلیفه ناچار او را قسم داد، و او هم به جرئت قسم یاد کرد و گفت: به خدا من در این خصوص اطلاعی ندارم. به دستور خلیفه قرآن مجید آوردند تا به قرآن سوگند یاد کند. او هم قسم خورد که کار او نیست و بی‏گناه است.
خلیفه گفت: من به زودی اموال مسروقه را پیدا می‏کنم، و اگر بعد از این قسم‏ها بر آن دست یافتم، تو را خواهم کشت و نمی‏گذارم زنده باشی. در اینجا هم متهم برای چندمین بار صریحاً منکر همه چیز شد!
خلیفه گفت: دست روی سر من گذار و به جان من قسم بخور که دزد اموال موردنظر نیستی. او هم دست روی سر خلیفه گذاشت و به جان عزیز وی سوگند یاد کرد که او مال معهود را نبرده و مظلوم و متهم است.
خلیفه گفت: اگر دروغ بگویی وبعد از کشف موضوع تو را کشتم، من از خون تو بری‏الذمه هستم؟ گفت: آری.
خلیفه دستور داد سی نفر سیاه بیایند و به نوبت خواب و بیداری متهم را زیر نظر بگیرند، و نگذارند چشمش به خواب رود. چند روز گذشت و متهم که سخت تحت نظر سیاهان بود نتوانست لحظه‏ای بیاساید. نمی‏گذاشتند به چیزی تکیه بدهد و استراحت کند. هر گاه می‏خواست خوابش ببرد، سیلس به صورتش می‏ردند یا با مشت به سرش می‏کوفتند. کار به جائی کشید که ضعیف و رنجور گردید و به سرحد مرگ رسید.
در این هنگام خلیفه دستور داد او را به نزد وی بردند. باز هم از او بازجوئی کرد و مانند سابق از وی خواست که راستش را بگوید و قسم بیهوده نخورد و انکار بیجا نکند. او هم علاوه بر گذشته قسم‏های تازه خورد که مال را نبرده است و سارقین را نمی‏شناسد.
در این موقع خلیفه رو کرد به حاضران و گفت: دل من هم گواهی می‏دهد که این مرد بی‏تقصیر می‏باشد و آنچه می‏گوید راست است. توبه کردگان، دزد حقیقی را می‏شناسند، و ما بی‏خود درباره این شخص بدگمان شده‏ایم و او را در معرض اتهام قرار داده‏ایم.
سپس خلیفه از متهم خواست که از آنچه درباره او انجام یافته است، او را عفو کند. او هم خلیفه را حلال کرد!
آنگاه دستور داد سفره انداختند، و غذا و شربت‏های خنک آوردند، بعد هم دستور داد بنشیند و غذا بخورد.
متهم نیز با خستگی زائدالوصفی که داشت، نشست و مشغول غذا خوردن شد. با ولع زیادی پی در پی لقمه می‏گرفت و شربت می‏نوشید. وقتی کاملاً سیر شد. به امر خلیفه بخور دود کردند و عطر و گلاب پاشیدند، بعد هم رختخوابی از پر قو برایش گستردند تا بخوابد.
وقتی دراز کشید و به استراحت پرداخت، به سرعت خواب به سراغش آمد. در همان حال به دستور خلیفه او را بیدار کردند و در حالی که خواب‏آلود بود، نزد وی بردند.
در این حال معتضد از وی پرسید: تعریف کن ببینم چه کردی و چگونه خانه را نقب زدی و از کجا خارج شدی و اموال مسروقه را کجا بردی، و چه کسانی با تو همدست بودند؟
متهم نگون بخت که از بی‏خوابی و خستگی فوق العاده و شکم پر، کاملاً به ستوه آمده و جانش به لبش رسیده بود، بی‏اختیار گفت: غیر از خودم کسی در این کار شرکت نداشته است! از همان راه نقب که وارد خانه شدم، بیرون رفتم. اموال را هم بردم به حمام مقابل خانه حسابدار سپاه و در زیر خارهای انبوهی که با آن حمام را روشن می‏کنند، پنهان کردم و روی آن را پوشاندم، و هم اکنون نیز در آنجاست
خلیفه دستور داد دزد نابکار را به رختخوابش برگردانند..بعد فرستاد کیسه‏های زر را که هزینه سپاه بود. همان طور که گفته بود دست نخورده پیدا کردند و آوردند.
سپس خلیفه رئیس نگهبانان مونس عجلی و وزیر و مشاوران خود را احضار کرد. اموال کشف شده را هم بسته و در گوشه مجلس گذارد. بعد امر کرد دزد را بیدار کنند و نزد وی ببرند.
او را از بستر خواب بیدار کردند و به حضور خلیفه آوردند.
تا حدی خواب از سرش رفته بود. خلیفه برای آخرین بار از وی بازجوئی کرد ولی او انکار نمود و سخنان سابق را در رد اتهام خود تکرار کرد!
خلیفه دستور داد اموال مسروقه را بیرون آوردند، بعد رو کرد به دزد و گفت:
وای بر تو! این همان اموال مسروقه نیست؟ تو نگفتی این طور نقب زدی و مال را بردی و در فلان جا پنهان کردی...؟!
به فرمان خلیفه دستها و پاهای دزد خطرناک را محکم بستند آنگاه بادکن در مقعدش فرو کردند و در آن دمیدند. گوشها و دهان و بینیش را با پنبه بستند، و پیوسته در بادکن دمیدند. سپس دست و پایش را باز کردند.
در آن حال بس که در او دمیده بودند، بدنش پر باد و بسیار گنده و بزرگ شده بود. تمام بدنش ورم کرده، و دیدگانش پف کرده و از حدقه بیرون آمده بود. همینکه خواست بترکد خلیفه به یکی از پزشکان گفت که رگ بالای ابروی او را بشکافد. با شکافتن رگها باد همراه خون با صدای بلندی از آن بیرون آمد تا اینکه از باد خالی شد و به هلاکت رسید. این عمل بزرگترین شکنجه‏ای بود که تا آن روز به نمایش گذاشتند.(73)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، در سر پل این دنیا

ملکشاه سلجوقی پسر الب ارسلان در زمان پادشاهی خود، روزی در اصفهان به عزم شکار بیرون رفت و در روستائی فرود آمد.
در آن موقع گروهی از نزدیکان وی ماده گاوی را در بیابان دیدند که بی‏صاحب مانده بود.نزدیکان شاه ماده گاو را کشتند و کباب کردند و خوردند.
ماده گاو تعلق به پیرزنی داشت که سرپرست سه یتیم بود، و همگی روزی خود را از آن ماده گاو تأمین می‏کردند.
چون پیر زن از ماجرا آگاهی یافت، پریشان حال شد. ناچار سحرگاه رفت سر پل زایند رود و در انتظار نشست.
بامداد که ملکشاه به آنجا رسید، پیر زن برخاست و گفت: ای پسر الب ارسلان! اگر امروز بر سر پل زاینده رود به داد من نرسی، به خداوند دادگر در سرای دیگر بر سر پل صراط تو را از حرکت تاز می‏دارم! اکنون این سر پل را انتخاب می‏کنی یا آن سر پل را؟!
ملکشاه از این سخن تکان خورد و پیاده شد و گفت: نه! این سر پل را انتخاب می‏کنم، طاقت آن سر پل را ندارم!
پیرزن گفت: غلامان خاص تو ماده گاو مرا که باعث معیشت یتیمان من بود کشته و کباب کرده خورده‏اند. در واقع این ظلم از پادشاه صادر شده است. زیرا اگر سلطان از احوال ملت و مملکت درست باخبر می‏شد این اتفاق نمی‏افتاد.
سلطان فرمان داد تا به عوض ماده گاو پیرزن، هفتاد گاو به وی بدهند، سپس غلامان را سخت تنبیه نمود.
چون ملکشاه در گذشت، پیرزن روی به خاک نهاد و گفت: خداوندا! پسر الب ارسلان به همه لئیمی و پستی در حق من عدالت نمود و شرط سخاوت به جای آورد، تو اکرم الاکرمین هستی، اگر نسبت به او تفضل نمائی از تو دور نباشد.
در آن ایام یکی از پارسایان بزرگ، ملکشاه را در خواب دید و از حالش پرسید.
سلطان گفت: اگر شفاعت پیرزن نبود که در پل زاینده رود به دادش رسیدم، وای به حال من!(22)
ملکشاه و سایر شاهان و طاغوتها به این حرفها از کیفر الهی رهائی نخواهند یافت. این قبیل کارها فقط تخفیفی در مجازات آنها خواهد بود. مگر اینکه آنها و هر ظالم و گناهکار دیگری بدین گونه قبل از وفات خود را از مظلمه‏ها و گناهان برهانند و حق الله و حق الناس را ادا کنند و توبه کرده از دنیا بروند. قرآن مجید می‏گوید: فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره .!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، در راه صفین

حکومت عادله امیر مؤمنان علیه السلام برای مردم دنیاپرست و مادی طاقت‏فرسا بود.
به گواهی تاریخ اسلام در مدت کوتاهی که به اصرار مردم علی علیه السلام حکومت را بدست گرفت، بسیاری از مسلمان نماها که طی 24 سال بعد از پیغمبر عوض شده بودند و دنیا را بر دین ترجیح می‏دادند، تاب عدالتخواهی مولای متقیان علی علیه السلام را نیاوردند.
این عده دسته دسته از پیرامون حضرتش پراکنده شدند یا مشمول تصفیه گردیدند و در شام به معاویه پیوستند یا در نقاط دیگر تحت حمایت او قرار گرفتند.
مردی از متنفذان قبیله معروف بنی اسد به نام سماک بن مخرمه اسدی یکی از این افراد بود که به واسطه سوء باطن با صد نفر از مردان قبیله خود، کوفه، مرکز حکومت امیرالمؤمنین را ترک گفت و خود را تحت‏الحمایه معاویة بن ابی‏سفیان، حکمران شامات قرار داد.
سماک بن مخرمه پس از مکاتبه با معاویه اجازه یافت که در رقه شهر مرزی سوریه در ساحل فرات واقع در مرز شمالی عراق سکونت گزیند. متعاقب آن هفتصد نفر دیگر از بنی اسد از کوفه گریختند و در رقه به سماک و نفرات وی پیوستند.
این عده که از دشمنان امیرالمؤمنین و طرفدار عثمان خلیفه سوم بودند، همین که متوجه شدند امیر مؤمنان در راه خود به صفین به شهر آنها رسیده است، به درون شهر پناه بردند و در به روی علی علیه السلام و سپاهیان او بستند!
حضرت از مردم رقه خواست پلی بر روی فرات ببندند تا سپاهیان او عبور کنند و در آن سو به جلوداری معاویه بروند.
ولی اهالی شهر که عده‏ای مسیحی و بقیه طرفدار عثمان بودند و همگی از معاویه پیروی می‏نمودند، از تقاضای حضرت سر باز زدند!
آنها کشتی‏ها را در اختیار خود گرفتند و به نقطه‏ای بردند که سربازان حضرت نتوانند از آنها برای عبور خود یا بستن پل استفاده کنند.
علی علیه السلام نیز آنها را رها کرد و تصمیم گرفت خود از پل بلیخ واقع در بیرون رقه بگذرد.
حضرت مالک اشتر سردار خود را در آنجا باقی گذاشت تا به کار سپاه رسیدگی کند. مالک خطاب به سران رقه که در شهر متحصن شده بودند و در برجها دیده می‏شدند، گفت: ای مردم رقه! به خدا قسم اگر امیرالمؤمنین رفت و شما پلی برای عبور سپاهیان او در این نقطه بنا نگردید تا حضرت از آن بگذرد، پاسخ شما را با شمشیر خواهم داد. جنگجویانتان را به قتل می‏رسانم و شهرتان را ویران کرده اموالتان را مصادره می‏کنم.
سران رقه با شنیدن این سخن به گفتگو پرداختند و گفتند مالک حتماً به سوگند خود عمل می‏کند. علی هم او را به همین منظور در اینجا باقی گذاشته است.
سپس به مالک پیغام دادند که آماده‏اند پل را بسازند. وقتی اهالی برای ساختن پل گرد آمدند مالک فرستاد امیرالمؤمنین را خبر کردند و حضرت نیز آمد.
پس از آنکه مردم رقه پل را ساختند، علی علیه السلام نخست اثاث و وسائل سنگین سپاه یکصد هزار نفری خود را به آن سوی فرات منتقل ساخت، سپس سربازان را عبور داد و خود نیز از آن گذشت.
حضرت دستور داد مالک به سه هزار سرباز در آنجا توقف کند تا همه نفرات از پل بگذرند و خود نیز آخرین فردی باشد که از پل می‏گذرد.
بدین گونه با تهدید مالک اشتر، سردار رشید و فداکار، مردم کینه‏توز رقه پل را بستند و سپاهیان مولای متقیان به سلامت از آن گذشتند و به جلوداری معاویه در سرزمین صفین رفتند.
هنگامی که امیرالمؤمنین علیه السلام به شهر رقه رسید و ملاحظه فرمود اهالی شهر دروازه‏ها را به روی حضرت بسته‏اند، در موضعی به نام بلیخ فرود آمد.
راهبی که در آنجا در صومعه خود می‏زیست، وقتی از چگونگی لشکرکشی امیرالمؤمنین و مقام و موقعیت حضرت باخبر شد، از صومعه به زیر آمد و به آن رهبر شایسته گفت:
مکتوبی نزد ماست که از پدران خود به ارث برده‏ایم. این مکتوب را شاگردان حضرت عیسی بن مریم نوشته‏اند.
اجازه می‏خواهم آنرا به اطلاع شما برسانم. حضرت فرمود: بخوان! راهب مکتوب را بدین گونه قرائت نمود:
بنام خداوند بخشنده مهربان. خدائی که در گذشته فرمان داد و کتابها نازل کرده، در میان مردمی بی‏سواد پیغمبری بر می‏انگیزد که برایشان کتاب و حکمت بیاموزد، و آنها را به راه خداوند راهنمایی کند.
نه درشتخوی و سنگدل است، و نه در بازار با صدای بلند سخن می‏گوید، و نه بد را به بدی پاداش می‏دهد، دشمن را می‏بخشد و از خطای وی در می‏گذرد.
پیروان او سپاسگزارانی هستند که خدا را در نقاط مرتفع و بلندی‏ها و پستی‏ها سپاس می‏گویند. زبان ایشان به بزرگداشت خداوند و یگانگی و پاکی او گویاست، و خداوند او را بر دشمنانش پیروز می‏گرداند.
وقتی خداوند او را از این جهان برد، امت وی دست به اختلاف می‏زنند، آنگاه مدتی وحدت خود را حفظ می‏کنند. سپس بار دیگر دچار اختلاف می‏شوند، و از آن پس مردی شایسته از امت او از کنار شط می‏گذرد که مردم را به کار نیک امر می‏کند، و از امور ناشایست بر حذر می‏دارد، مطابق حق و عدالت حکم می‏کند، و در صدور حکم رشوه نمی‏گیرد.
دنیا در نظر او از خاکستری که دستخوش باد شده، پست‏تر است. هیچگاه از یاد خداوند غافل نیست. هر کس از مردم این نقاط، آن پیغمبر را ملاقات کند و به او ایمان بیاورد، پاداش وی خوشنودی من و بهشت است، و هر کس آن بنده شایسته را ملاقات نمود، باید به یاری وی برخیزد، چون کشته شدن در رکاب او شهادت است.
سپس راهب گفت: من در خدمت شما خواهم بود و از شما جدا نمی‏شوم تا هر سرنوشتی داشتید من نیز در آن شریک باشم
امیرالمؤمنین گریست و فرمود: خدا را شکر می‏کنم که در نزد او فراموش نشده بودم، او را حمد می‏کنم که مرا در کتابهای برگزیدگانش یاد کرده است!
راهب با امیرالمؤمنین همراه شد. چنان مورد تفقد آن حضرت قرار گرفت که نهار و شام را با وی صرف می‏کرد.
راهب در جنگ صفین کشته شد. هنگامی که سربازان عراق خواستند کشته شدگان خود را دفن کنند، علی علیه السلام فرمود: بگردید راهب را پیدا کنید. وقتی کشته او را پیدا کردند، امیرالمؤمنین بر وی نماز گزارد و به خاک سپرد.
سپس فرمود: این مرد از ما خاندان پیامبر است! و پی در پی برای شادی روح او آمرزش خواست(43).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0