حكايت عارفانه ، دو مرجع تقلید در برابر رضاخان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
آیت اللّه العظمی حاج آقا حسین قمی (قدّس سرّه) یکی از مراجع تقلید معروف شیعه بود که بسال 1366ه ق در نجف اشرف درگذشت و مرقد شریفش در نجف اشرف است.
این مرجع بزرگ از مجاهدان شجاعی بود که همواره با دستگاه قلدری رضاخانی مبارزه می‏کرد.
او در زمان سلطنت رضاخان ، از مشهد به تهران آمد، تا خواسته‏های خود را با رضاخان در میان بگذارد، رضاخان ایشان را در یکی از باغهای حضرت عبدالعظیم (شهر ری) جا داده می‏رفت و نه به کسی اجازه می‏داد با او ملاقات کند، و به تقاضاهای ایشان ترتیب اثر نمی‏داد و در آن عصر «سهیلی» نخست‏وزیر وقت بود.
تقاضاهای آیت اللّه حاج آقا حسین قمی در این امور خلاصه می‏شد:
1- آزاد گذاردن زنان در حجاب و رفع ممانعت از داشتن حجاب .
2- لغو اتحاد شکل.
3- عمل به موقوفات.
4- منع مشروبات الکلی و...
دولت رضاخانی این خواسته‏های مشروع را نمی‏پذیرفت .
در این وقت حضرت آیت اللّه بروجردی در بروجرد سکونت داشت و هنوز به قم نیامده بود و به مقام مرجعیت عام نرسیده بود، سه نفر از روحانیون بلند پایه به بروجرد مسافرت کردند تا آقای بروجردی را به تهران ببرند تا در نتیجه کمک ایشان، تقاضاهای آیت اللّه حاج آقا حسین قمی به ثمر برسد.
آقای بروجردی با بعضی از آقایان، در بروجرد به مشورت پرداخت، و در پایان فرمودند: « دو نظر هست، یکی اینکه خودم به تهران بروم، دوّم اینکه تلگراف کنم» سپس فرمود: بهتر این است که نخست تلگراف کنم و زمینه را بسنجم، تلگرافی به رضاخان مخابره کرد، پس از این تلگراف، در هیئت دولت وقت گفته شد: «اگر آیت اللّه بروجردی به تهران بیاید آرامش لرستان بهم می‏خورد، بهتر است هر چه زودتر موافقت شود» سرانجام خواسته‏های آیت اللّه حاج آقا حسین قمی مورد تصویب هیئت دولت واقع شد.
سپس مرحوم آیت اللّه حاج آقا حسین قمی به سوی عراق و نجف اشرف رهسپار شدند، و در ملایر، آقای بروجردی با ایشان ملاقات نموده و او را به سوی عتبات، بدرقه فرمود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دو کرامت از مشهد امام رضا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
1- ابونصرمؤذن نیشابوری گوید: به بیماری سختی مبتلا شدم بطوری که زبانم سنگین شد و نمی‏توانستم سخن بگویم، به دلم خطور کرد که به زیارت مرقد امام رضا(ع) بروم و در آنجا دعا کنم، و آنحضرت را در خانه شفیع قرار دهم، تا خداوند مرا از این بیماری نجات بخشد و زبانم شفا یابد.
بر حمار خود سوار شدم و به سوی مشهد حرکت کردم و کنار قبر شریف آنحضرت رفتم و در ناحیه بالا سر ایستادم و دو رکعت نماز خواندم و سجده کردم، و در سجده با راز و نیاز، از خدا می‏خواستم، و امام هشتم (ع) را در درگاه خدا شفیع قرار دادم تا خداوند به من شفا بخشد.
در سجده خواب مرا ربود، در عالم خواب دیدم، قبر شکافته شد و مرد سالخورده‏ای که بسیار گندمگون بود از آن قبر بیرون شد و نزد من آمد و به من فرمود: ای ابانصر! بگو: لا اله الا لله.
به او اشاره کردم که زبانم لال شده چگونه این کلمه را بگویم؟ او بر من فریاد زد و گفت: آیا قدرت خدا را انکار می‏کنی؟! بگو لا اله الا الله، همان دو زبانم باز شد و گفتم: لا اله الا الله.
از خواب بیدار شدم، خود را سالم یافتم، و پیاده به منزل خود بازگشتم و مکرر می‏گفتم: لا اله الا الله، زبانم گویا شد و از آن پس هرگز زبانم لکنت پیدا نکرد.
2- عامربن عبدالله حاکم «مرو» می‏گوید: کنار مرقد شریف حضرت رضا(ع) رفتم، در آنجا یک نفر ترک دیدم که در ناحیه بالاسر مرقد شریف ایستاده و به زبان ترکی سخن می‏گفت، و من زبان ترکی را می‏دانستم، او می‏گفت:«خدایا اگر پسرم زنده است او را به ما برسان، و اگر مرده است، ما را از آن آگاه کن.»
عامر می‏گوید: به زبان ترکی به او گفتم: چه شده؟ حاجتت چیست؟
گفت: «پسرم در جنگ اسحاق آباد با من بود، او در آنجا مفقودالأثر شد، و از آن پس، هیچ اطلاعی از او ندارم، مادرش شب و روز گریه می‏کند، من در اینجا از خدا می‏خواهم که ما را از حال او با خبر کند، زیرا شنیده‏ام دعا در این مکان شریف، به استجابت می‏رسد.»
عامر می‏گوید: من به آن ترک محبت کردم، و دستش را گرفتم، تا آن روز او را مهمان خود سازم، وقتی که با او از مسجد (کنار مرقد شریف) بیرون آمدیم، ناگاه با جوانی قدبلند که خطوطی در چهره‏اش بود، و دستمالی بر سر داشت با ما روبرو شد، وقتی که جوان آن ترک را دید با شور و شوق، او را در آغوش گرفت و با او معانقه کرد و گریه نمود، و هر دو همدیگر را شناختند، آن ترک دید او پسرش است، که در کنار مرقد شریف، از خدا می‏خواست تا از پسرش خبری بیابد. من از آن پسر پرسیدم: چگونه در این وقت به اینجا آمدی؟
در پاسخ گفت: من در جنگ اسحاق آباد، به مازندران رفتم و در آنجا یک شخص گیلانی مرا پناه داد و بزرگ کرد، اکنون که بزرگ شده‏ام از خانه برای یافتن پدر و مادر بیرون آمده‏ام، نمی‏دانستم که پدر و مادرم کجا هستند، در مسیر راه کاروانی به خراسان می‏آمدند، من هم به آنها پیوستم و به اینجا آمدم و اکنون پدرم را یافتم.
آن ترک گفت: من یقین کرده‏ام که در کنار مرقد شریف حضرت رضا(ع) کرامات عجیبی رخ می‏دهد، از این رو با خود عهد کرده‏ام تا آخر عمر در مشهد در پناه این مرقد عظیم بمانم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دو خبر غیبی و جالب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
پیامبر(ص) شبی در یکی از سفرها، به یاران فرمود:
زید و ما زید؟!، جندب و ما جندب؟!»
:«زید، براستی چه زید؟! جندب، براستی چه جندب؟!»
حاضران دریافتند که این دو نفر نزد رسولخدا(ص) بسیار محبوبند، ولی علت آن را نمی‏دانستند، پرسیدند: ای رسولخدا! ما معنای فرموده شما را نفهمیدیم.»
پیامبر (ص) فرمود: اینها دو نفر از امّت من هستند، که یکی از آنها (زیدبن صوحان) یک دستش قبل از خودش به بهشت می‏رود، و سپس بقیّه بدنش به آن می‏پیوندند، و دیگری (جندب بن کعب بن عبداللّه) یک بار شمشیری به کار می‏برد که با آن حق و باطل را از هم جدا می‏سازد.
از این جریان، حدود چهل سال گذشت، در زمان خلافت عثمان، ولیدبن عقبه که مرد فاسق و شرابخواری بود، استاندار کوفه شد، روزی در کوفه، جندب بر ولید وارد شد، دید جادوگری (بنام بستانی یابطرونا) در حضور ولید و جمعی، بازی می‏کند، و چنین وانمود می‏کند که سر از بدن جدا می‏کند و دوباره زنده می‏کند، و از دهان شتر ماده وارد شده و از زایشگاه او خارج می‏گردد.
جندب به منزل خود رفت و شمشیر برانی، برداشت و همراه خود مخفی کرد و به مجلس حاکم کوفه وارد گردید، دید هنوز آن جادوگر، به سحر وبازی خود، ادامه می‏دهد،با شمشیر به او حمله کرد و با یک ضربه، او را کشت، و این آیه را خواند:
«افتاتون السحر واننم تبصرون.»:«آیا شما سراغ سحر می‏روید، با اینکه می‏بینید؟»
سپس به نعش جادوگر رو کرد و گفت: «اگر راست می‏گوئی، خود را زنده کن.»
ولید، خشمگین شد و به جندب گفت: «چرا چنین کردی؟»
جندب در پاسخ گفت: از رسولخدا(ص) شنیدم، فرمود: حد الساحر ضربة باالسیف:«حد جادوگر، آنست که با شمشیر گردنش را زد.» من دستور اسلام را اجرا کردم.
ولید دستور داد، جندب را زندانی کردند.
به این ترتیب، جندب، باطل را مشخص کرد و نابودی نمود، و برای آنکه شعبده بازی را با معجزه، همسان می‏دانستند، فهماند که این دو از هم جدا است، معجزه، حق است، و جادوگری باطل می‏باشد (جریان زید را در داستان بعد بخوانید.)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دو جلسه مذاکره در نصف شب عاشورا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
از حضرت زینب (ع) نقل شده فرمود: نیمه شب عاشورا به خیمه برادرم حضرت عباس (ع) رفتم، دیدم جوانان قمر بنی‏هاشم کنار او حلقه زده‏اند و آنحضرت مثل شیر ضرغام نشسته و با آنها مذاکره می‏کند و به آنها می‏فرماید: «ای برادرانم و ای پسر عموهایم! فردا هنگامی که جنگ با دشمن شروع شد، شما باید پیشقدم شوید و به عنوان نخستین افراد به میدان بروید، تا مبادا مردم بگویند بنی‏هاشم ما را به یاری دعوت کردند ولی زندگی خود را بر مرگ ما ترجیح دادند».
جوانان بنی‏هاشم با کمال اشتیاق گفتند: «ما مطیع فرمان تو هستیم».
زینب (س) می‏گوید: از آنجا که به خیمه حبیب بن مظاهر رفتم دیدم اصحاب (غیر بنی‏هاشم) را به دور خود جمع کرده و با آنها سخن می‏گوید: از جمله می‏فرماید: «ای یاران، فردا که جنگ شروع شد، شما باید نخستین افرادی باشید که به میدان رزم بروید، مباد بگذارید بنی‏هاشم زودتر از شما به میدان بروند، زیرا بنی‏هاشم، سادات و بزرگان ما هستند، ما باید خود را فدای آنها کنیم».
اصحاب گفتند: القول قولک: «سخن تو درست است» و به آن وفا کردند و زودتر از قمر بنی‏هاشم به میدان رفته و پس از رزم، به شهادت رسیدند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دلیل دندانشکن شیخ بهائی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
محمدبن حسین عبدالصمد معروف به «شیخ بهائی» از علمای معروف و از مفاخر جهان تشیّع در قرن دهم و یازدهم هجری است که بسال 1031 ه.ق از دنیا رفت و قبرش در مشهد در جوار مرقد شریف حضرت رضا(ع) است.
او در یکی از سفرهای خود، با یکی از علمای اهل تسنّن ملاقات نمود، و خود را در مقابل او، در ظاهر شافعی وانمود کرد. آن دانشمند اهل سنّت که از علمای شافعی بود، وقتی که دانست شیخ بهائی، شافعی است، و از مرکز تشیّع (ایران) آمد، به او گفت: «آیا شیعه برای اثبات مطلوب و ادعای خود، شاهد و دلیل دارد؟»
شیخ بهائی گفت: من گاهی در ایران با آنها روبرو شده‏ام می‏بینم آنها برای ادعای خود شواهد محکمی دارند.
دانشمند شافعی گفت: اگر ممکن است یکی از آنها را نقل کنید.
شیخ بهاء گفت مثلاً می‏گویند: در صحیح بخاری (که از کتب معتبر اهل سنت است) آمده، پیامبر (ص) فرمود:
فاطمة بضعة منّی من اذاها فقد آذانی و من اغضبها فقد اغضبنی.
:«فاطمه (س) پاره تن من است، کسی که او را آزار دهد، مرا آزار داده و کسی که او را خشمگین نماید مرا خشمگین نموده است.»
و در چهار ورق دیگر در همان کتاب است:
و خرجت فاطمة من الدنیا و هی عاضبة علیهما.
:«و فاطمه وفات کرد در حالی که نسبت به ابوبکر و عمر، خشمگین بود.»
جمع این دو روایت و پاسخ به این سؤال طبق مبنای اهل سنّت چگونه است؟
دانشمند شافعی در فکر فرو رفت (که با توجه به این دو روایت، نتیجه این است که آن دو نفر، عادل نبودند پس لایق مقام رهبری نیستند) پس از ساعتی تأمل گفت: گاهی شیعیان دروغ می‏گویند، ممکن است این هم از دروغهای آنها باشد، به من مهلت بده امشب به کتاب «صحیح بخاری» مراجعه کنم، و صدق و کذب دو روایت فوق را دریابم، و در صورت صدق، پاسخی برای سؤال فوق پیدا کنم.
شیخ بهاء می‏گوید: فردای آن روز، آن دانشمند شافعی را دیدم و گفتم، مطالعه و بررسی تو به کجا رسید؟
او گفت: همانگونه که گفتم؛ شیعه دروغ می‏گویند، زیرا من صحیح بخاری را دیدم هر دو روایت فوق در آن مذکور است، ولی بین نقل این دو روایت، بیش از پنج ورقه فاصله است، در حالی که شیعه می‏گفتند: چهار ورق فاصله است
براستی عجب پاسخی؟ و شگفت مغلطه‏ای، منظور وجود این دو روایت در آن کتاب است، خواه بین نقل آن دو روایت پنج ورق فاصله باشد یا پنجاه ورق، چه فرق می‏کند؟!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دعای مورچه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در زمان حضرت سلیمان، بر اثر نیامدن باران، قحطی شدیدی به وجود آمد، بناچار مردم به حضور حضرت سلیمان آمده و از قحطی شکایت کردند و در خواست نمود تا حضرت سلیمان برای طلب باران، نماز «استسقاء» بخواند.
سلیمان به آنها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم برای انجام نماز استسقاء به سوی بیابان حرکت می‏کنیم .
فردای آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به سوی بیابان حرکت کردند، ناگهان سلیمان (ع) در راه مورچه‏ای را دید که پاهایش را روی زمین نهاده و دستهایش را به سوی آسمان بلند نموده و می‏گوید: خدایا ما نوعی از مخلوقات تو هستیم، و از رزق تو، بی نیاز نیستیم ،ما را به خاطر گناهان انسانها، به هلاکت نرسان.»
سلیمان (ع) رو به جمعیت کرد و فرمود: به خانهایتان باز گردید، خداوند شما را به خاطر غیر شما (مورچگان) سیراب کرد .
در آن سال آنقدر باران آمد که سابقه نداشت.
آری گناه موجب بلا از جمله قحطی خواهد شد .


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دعای خضرنبی برای دوست علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
اعمش می‏گویند: در مدینه کنیز سیاه چهره نابینائی را دیدم که آب به مردم می‏داد می‏گفت: به افتخار دوستی علی بن ابیطالب، بیاشامید، بعد از مدتی او را در مکه دیدم که بینا بود و به مردم آب می‏داد و می‏گفت:«به افتخار دوستی علی بن ابیطالب (ع) آب بنوشید، به افتخار آن کس که خداوند به واسطه او بینائیم را به من باز گردانید!»
نزدیک رفتم و به او گفتم قصه بینائی تو چگونه است؟
گفت: روزی مردی به من گفت «ای کنیز! تو کنیز آزاد شده علی بن ابیطالب (ع) و از دوستان او هستی؟»
گفتم: آری .
گفت: «خدایا! اگر این زن راست می‏گوید، (و در محبّت خود به علی (ع) صادق است) بینائیش را به او بر گردان.»
سوگند به خدا، بعد از این دعا، بینا شدم و خداوند نعمت بینائی را به من باز گردانید .
به آن مرد گفتم: تو کیستی؟
گفت:
اناالخضروانا من شیعه علی بن ابیطالب.
:«من خضرهستم، شیعه علی (ع) می‏باشم.» .


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دعای پیامبر و علی برای دوست پاک

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عمروبن حمق از اصحاب پیامبر(ص) و از یاران شجاع و مخلص علی (ع) بود که سرانجام توسط دژخیمان معاویه دستگیر شده و در حصن موصل زندانی گردید، سرش را بریدند و نزد معاویه به هدیه بردند.
او هنگام جوانی برای پیامبر(ص) آب برد، پیامبر(ص) آن را آشامید و سپس این دعا را در حق او کرد اللهم امتعه بشبابه:«خدایا او را از جوانی بهره‏مند کن.»
این دعا آنچنان در حق او به استجابت رسید، که هشتاد سال از عمرش گذشت در عین حال موی سفید در سر و صورت او دیده نشد.
او روزی به حضور امام علی (ع) آمد، امام دید چهره او زرد شده، پرسید: این زردی چیست؟
او عرض کرد: بر اثر بیماری است که به آن مبتلا شده‏ام .
امام علی (ع) به او فرمود: مااز خوشحالی شما خوشحالیم، و هنگام اندوه شما، غمگین هستیم، و برای بیماری شما بیمار می‏شویم و برای شما دعا می‏کنیم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دشمنان اسلام را بهتر بشناسید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که مسلمین در سالهای آغاز بعثت مورد ظلم و شکنجه مشرکین قرار گرفتند، به ناچار به اذن پیامبر(ص) تصمیم گرفتند از مکه خارج شده و به حبشه پناهنده شوند در سال پنجم بعثت، نخست پانزده نفر به سرپرستی عثمان بن مظعون بطور مخفیانه از راه دریا با کشتی به سوی حبشه رفتند.
و در همین سال بعد از چند ماه، جعفر طیّار با 83 نفر مسلمان به حبشه پناهنده شدند.
از شنیدنیها اینکه: قریشیان برای برگرداندن این پناهندگان به دست و پا افتادند، نخست، نخست هیئتی را که از سه تن بنام عمروعاص، عبدالله بن ابی ربیعه و عمارةبن ولید تشکیل می‏شد به حبشه فرستادند تا در مورد استرداد پناهندگان، با شاه حبشه مذاکره نمایند، در مسیر راه این هیئت اعزامی شراب خوردند و به خوشگذرانی پرداختند، وقتی که سرها از شراب داغ شد، عماره که جوانی شهوت پرست بود به عمروعاص گفت به زنت بگو مرا ببوسد.
عمروعاص گفت: آیا به دختر عمویت چنین می‏گوئی؟
عماره که مست بود گفت: زنت را به این کار وا می‏داری و یا اینکه گردنت را با شمشیر بزنم.
عمروعاص که جان را در خطر دید، به زنش گفت: چاره‏ای نیست او را ببوس، زن هم برخاست و عماره را بوسید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دسیسه دشمن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جابر از امام باقر(ع) نقل می‏کند: روزی امیرمؤمنان علی(ع) در مسجد کوفه مشغول سخنرانی بود، ناگهان مردم دیدند: «اژدهائی» از یکی از درهای مسجد، وارد شد، مردم خواستند، او را بکشند، علی(ع) کسی فرستاد که دست نگهدارند، مردم از کشتن او، خودداری کردند، و او سینه کشان، خود را به پای منبر رساند، و برخاست و روی دمش ایستاد و به امیرمؤمنان (ع) سلام کرد، حضرت، اشاره کرد که بنشیند، تا خطبه تمام شود، پس از خطبه، به او فرمود: «تو کیستی».
او گفت: من« عمرو بن عثمان، فرزند خلیفه شما بر طایفه جنّ هستم، پدرم از دنیا رفت و به من وصیّت کرد، تا به حضور شما بیایم، و رأی شما را بدست آورم، تا چه دستور بفرمائید.»
امیرمؤمنان علی(ع) او را به تقوی و پرهیزکاری سفارش نمود، و او را به عنوان جانشین پدرش، منصوب نمود، او خداحافظی کرد و رفت...
جالب اینکه از این جریان به بعد، آن دری که آن اژدها از آن وارد مسجد شد، به عنوان «باب الثعبان» (در اژدها) نامیده شد که یاد آور، این خاطره عجیب بود، نقل می‏کنند: وقتی که بنی امیه روی کار آمدند (برای از یاد بردن این حادثه) مدتی فیلی را در کنار آن در، بستند، و کم کم آن در را به عنوان «باب الفیل» (در فیل) نامیدند، و خواستند با این دسیسه، فضائل علی(ع) را از خاطره‏ها، محو کنند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دستگیری دزد، و بریدن دست او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در زمان جاهلیت، شاهان ساسانی اموال و جواهرات نفیسی به رسم هدیه، برای کعبه فرستاده بودند، ساسان بن بابک، و به قول دیگر اسفندیاربن گشتاسب، دو آهو بره که از طلا و جواهرات ساخته بودند و چند زره و شمشیر، و زیورآلات بسیار، به کعبه اهداء نمود،عمروبن حارث بن مضاض رئیس قبیله جرهم، هنگام کوچ از مکه، آنها را در چاه زمزم پنهان نمود، تا زمانی که عبدالمطّلب به حفر چاه زمزم پرداخت و آن اشیاء را بیرون آورد، و آن دو آهو را در چاه درون کعبه نهاد، و هدیه‏های دیگری که می‏آوردند، در درون آن چاه می‏افکند، تا اینکه پس از مدتی آن دو آهوی طلائی به سرقت رفت، که در داستان سرقت آنها آمده: یکی از شبها گروهی از مشرکین قریش، شراب خوردند، و «القیان بن یغنین» همراه آنها بود، وقتی که اسباب عیاشی آنها تمام شد، قصد کعبه کردند و آن دو آهوی زرین را دزدیدند و به بازرگانانی که به مکه آمده بودند فروختند و با پول آن، همه کالاهای کاروان تجارتی آنها را خریدند و سپس یک ماه به عیش و نوش پرداختند، و هیچکس نمی‏دانست که آن دو آهوی طلائی را چه کسی دزدیده است، تا اینکه عباس بن عبدالمطلب شبی از شبها از کنار خانه‏ای که این باند دزد در آنجا بودند عبور می‏کرد، شنید که قیان بن یغنین داستان سرقت دو آهوی مذکور و فروختن آنها را بازگو می‏کند، عباس جریان را به قریش خبر داد، قریش جریان را تعقیب کرد و سرانجام معلوم شد که «دومک جندل» غلام آزاد شده بنی ملیح آنها را دزدیده است، دست او را به عنوان کیفر، بریدند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دست غیبی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که امام سجاد (ع) را با بازماندگان شهدای کربلا، به صورت اسیر به شام نزد یزید آورند، یزید در گفتاری به امام سجاد (ع) گفت: «پدر و جدّت می‏خواستند امیر بر مردم بشوند، شکر خدا را که آنها را کشت و خونشان را ریخت».
امام سجّاد (ع) فرمودند: «همواره مقام نبّوت و رهبری، مخصوص پدران و اجداد من بود، قبل از آنکه تو به دنیا بیائی».
هنگامی که امام سجّاد (ع) خود را به پیامبر (ص) نسبت داد، (و به یزید فهماند که ما بجای پیامبر (ص) و جانشین او هستیم) یزید به جلواز خود (یعنی یکی از جلادان خونخوار خود) گفت: این شخص (اشاره به امام سجّاد علیه‏السّلام) را به بوستان ببر و در آنجا قبری بکن، و او را بکش و در آن قبر دفن کن.
جلواز، امام را به آن بوستان برد و مشغول کندن قبر شد، و امام سجّاد (ع) در این حال نماز می‏خواند، هنگامی که جلواز تصمیم بر قتل امام سجّاد (ع) گرفت، دستی در فضا پیدا شد و چنان به صورت او زد که جیغ کشید و به زمین افتاد و هماندم جان داد.
خالد پسر یزید، وقتی که جلواز را چنین دید، با شتاب نزد پدر آمد و جریان را خبر داد، یزید دستور داد که او را در همان قبری که برای امام سجّاد کنده بود،به خاک بسپرند، و امام را از آن بوستان آزاد نمایند، و هم اکنون محل حبس امام سجّاد (ع) در آن بوستان، مسجدی شده و یاد آور خاطره داستان فوق است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، درماندگی ابویوسف در محضر امام کاظم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مهدی عباسی، سومین خلیفه بنی عباس بود، روزی در محضر امام موسی‏بن جعفر(ع) شسته بود، ابویوسف (که از دانشمندان مخالف اهلبیت نتوت بود) در آن مجلس حضور داشت، به مهدی رو کرد و گفت: اجازه می‏دهی سؤالهائی از موسی بن جعفر(ع) کنم که از پاسخ آنها درمانده شود؟
مهدی عباسی گفت: اجازه دادم.
ابویوسف به امام کاظم (ع) گفت: اجازه است سؤالی کنم؟ امام فرمود: سؤال کن، ابویوسف گفت: کسی که در مراسم حج، احرام بسته، آیا زیر سایه رفتن (در هنگام سیر) برای او جایز است؟، امام فرمود: جایز نیست.
او پرسید: آیا اگر محرم خیمه‏ای در زمین (به عنوان منزلگاه) نصب کند و زیر آن برود جایز است؟
امام فرمود: جایز است.
ابویوسف گفت: بین این دو سایه چه فرق است، که در اولی جایز نیست و در دومی جایز است؟!
امام کاظم(ع) به او فرمود: در مسأله زنی که عادت ماهیانه داشته، آیا نمازهای آن ایام عادت را باید قضا کند؟
ابویوسف گفت: نه.
امام فرمود: آیا روزه‏اش را که در آن ایام نگرفته باید قضا کند؟
ابویوسف گفت: آری.
امام کاظم (ع) فرمود: به من بگو، بین این دو چه فرقی است که در مورد اولی (نماز)قضا نیست و در مورد دوم (روزه) قضا دارد؟
ابویوسف گفت: دستور چنین آمده است.
امام کاظم(ع) فرمود: در مورد کسی که در احرام حجّ است، نیز دستور چنان آمده است که گفته شد (نباید مسائل شرعی را قیاس کرد). ابویوسف از این پاسخ، واسوخته شد، مهدی عباسی به او گفت: «می‏خواستی کاری(برای سرشکستگی امام) کنی ولی نتوانستی.»
ابویوسف گفت: رمانی بحجر دافع: «موسی بن جعفر(ع) با سنگ شکننده مرا ترور کرد.» یعنی در برابر پاسخ او، دمغ و رمانده شدم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، درسهای عبرت از عاقبت رضاخان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
1- رضاشاه وقتی که از ایران رانده شد، یک شمشیر جواهر نشان قدیمی زیبا و گرانقیمت از خزانه سلطنتی ایران که در مراسم تاجگذاری از آن استفاده کرده بود، به خارج برد و در تبعیدگاه خود آفریقای جنوبی از دنیا رفت.
همسرش (تاج الملوک) آن شمشیر را در کنار جسدش در میان تابوت گذارد، به این امید که وقتی تابوت را به ایران برگرداند، آن شمشیر را از آن بیرون آورده و برای خود نگهدارد.
تاج الملوک تلاش کرد تا اجازه بدهند او جنازه را به ایران ببرد و در ایران دفن کند، اما هنوز ایران تحت اشغال انگلیس و روس در جنگ جهانی دوم بود، از این رو به او اجازه انتقال تابوت را به ایران ندادند و چون خواهر ملک فاروق (شاه مصر) بنام فوریه همسر محمدرضا شاه بود، تاج الملوک و همراهان با واسطه کردن ملک فاروق، جنازه رضاخان را با همان تابوت، به مصر بردند و در قاهره در مسجد رفاعی، به عنوان امانت دفن کردند، و بعداً که موانع برطرف شد، جسد رضاخان را به ایران آوردند و دفن کردند.
در ایران سر تابوت را باز کردند تا آن شمشیر را بیرون آورند، آن را در آن تابوت نیافتند، بعد معلوم شد که ملک فاروق سر آن تابوت را باز کرده و شمشیر را ربوده است، و همین موضوع نقش مهمی در طلاق فوریه داشت.
2- رضاخان در زندگی از دو چیز متنفر بود: 1- از سیاه پوستان 2- از غار غار کلاغ.
در آخر عمر او را به ژوهانسبورک آفریقای جنوبی تبعید کردند، و او را در آنجا در باغ بزرگی که درختهای بسیار بلند داشت و آن باغ با دیوارهای بلند دور خود محصور شده بود تحت نظر قرار دادند، و چند نفر خادم سیاه پوست را برای او در آنجا گذاشتند، او در آنجا شب و روز غار غار کلاغهای زیاد را که سر درختها بودند می‏شنید، و با آن سیاهان آفریقائی سروکار داشت، یعنی به همان دو چیز که متنفر بود، گرفتار گردید. او در آنجا با دست به خود اشاره می‏کرد و می‏گفت: «منم اعلیحضرت قدر قدرت، قوی شوکت...» بعد خودش به دنبال این گفتار چند بار می‏گفت: هی زکّی، هی زکّی، هی زکّی.
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن در برومندی ز رعد و برق و باد اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم می‏خورد از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، درس عبرت از عاقبت محمد رضاشاه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
وقتی که محمد رضا شاه مخلوع در سال 1358 شمسی به مصر رفت، انورسادات رئیس جمهوری معدوم مصر در آن وقت، طرح یک ویلای لوکس را در ساحل مدیترانه، نزدیک محل استراحت خودش در اسکندریه ریخت، که مخصوص شاه مخلوع ایران باشد، ساختن ساختمان آن ویلا نیز شروع شد، ولی وقتی که معالجه شاه به خاطر سرطان در بن بست قرار گرفت، آن ساختمان متوقف گردید، و به جای آن، کار «مقبره لوکس» در مسجد رفاعی قاهره برای محمدرضاشاه، شروع گردید.
دکتر ابراهیم باستانی، کاوشگر نکته سنج تاریخ در مورد پناه بردن محمد رضا شاه مخلوع (در سال 1358) به پاناما چنین می‏نویسد:
...پادشاهی که طی 38 سال سلطنت، توانسته بود با هشت نه رئیس جمهور آمریکا و سه چهار رهبر شوروی، ملاقات کند، ولی وقتی به زحمت توانستند در «پاناما» جائی برای شاه پیدا کنند «عمر توریخوس» رئیس جمهور پاناما پس از دیدن این پناهندگان، گفته بود: «دو هزار و پانصد سال سلطنت شاهنشاهی، و پنجاه سال سلطنت پهلوی، به دوازده نفر آدم و مشتی بار و بندیل و دو سگ، منحصر شده است» آری خداوند بر ما اهل تاریخ و معلمان تاریخ این مملکت، منّت عظیم داد که ما را دورانی حیات بخشیده است که توانسته‏ایم، این همه حوادث عبرت‏آموز را، به چشم خود ببینیم، حوادثی که برای هر کدام از آنها، مورخین امثال بیهقی و جوینی، صد سال و هزار سال می‏بایست انتظار بکشند، تا یکی از آنها اتفاق افتد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0