داستان های بحارالانوار ، هشدار به ثروت مندان و ریخت و پاشهای خود نمایی
حسین بن ابی العلی که یکی از شیعیان ثروتمند بود، میگوید:
با گروهی بیش از بیست نفر برای زیارت خانهی خدا به سوی مکه حرکت کردیم، به هر منزل که میرسیدیم، من از مال شخصی خودم یک گوسفند میکشتم و غذا برای آن عده تهیه میکردم.
وقتی که به محضر امام صادق (علیه السلام) رسیدیم، حضرت فرمود:
ای حسین! چرا مومنان را ذلیل و سر افکنده میکنی؟
گفتم: پناه میبرم به خدا از اینکه چنین صفت زشتی داشته باشم.
امام فرمود:
به من گزارش دادند که تو در ایستگاههای راه مکه یک گوسفند سر بریده و به همسفران خود میخورانیدی؟
گفتم: راست است من چنین کاری میکردم ولی این کارها را برای رضایت خدا انجام میدادم غرض دیگری نداشتم، وانگهی اطعام مومنان مخصوصاً در سفر مکه، چگونه باعث تحقیر و ذلت مومنان میشود؟
حضرت فرمود:
مگر تو توجه نداشتی، افرادی با تو همسفر بودند که آنها هم مایل بودند همانند تو هر جا رسیدند گوسفندی سر ببرند و دیگران را اطعام کنند ولی چون توانایی نداشتند پیش خود شرمنده و سر به زیر میشدند.
بنابراین کار ریخت و پاشهای تو موجب شرمندگی مومنان میگردید و آنها را ناراحت میساخت.
گفتم: من از کردهی خود استغفار میکنم و با خویش عهد میبندم که از این پس کارهای که باعث سر افکندگی دیگران میشود، انجام ندهم(91).
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
یکی از اهالی بصره سرمایه گذاران آن شهر را به مهمانی دعوت نمود و از عثما بن حنیف نیز که از جانب امیر مومنان علی علیه السلام استاندار بصره بود دعوت به عمل آورد. عثمان دعوت او را پذیرفت و همراه ثروتمندان در کناره سفره رنگین وی نشست. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در بستر رحلت بود، به حاضران فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در بنیاسرائیل مردی بود، دو دختر داشت. یکی از آنها را به کشاورز و دیگری را به کوزه گر شوهر داده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردکی به نام بطحایی پیش متوکل عباسی از امام هادی سخن چینی کرد که اسلحه و پول و نیرو فراهم آورده و قصد قیام دارد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام سجاد (علیه السلام) پسر عموی نیازمندی داشت که حضرت نیمههای شب به طور ناشناس در خانه او میرفت و مبلغی به او کمک میکرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) لشگری را به جنگ قومی فرستاد، فرمانده سپاه، زید بن حارثه بود. لشگر فاتحانه برگشت، نزدیک مدینه که رسیدند، رسول خدا با اصحاب به استقبالشان آمد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یزید ابن قعنب میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت فاطمه (علیها السلام) فرزندش حسن را روی دست میگرفت، بالا میانداخت و میفرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
لقمان حکیم به فرزندش میگفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سمرة پسر جندب درخت خرمایی در باغ مردی از انصار داشت. او گاهی به درخت خود سر میزد، بدون اجازه و اعلام این کار را انجام میداد. و ضمناً چشم چرانی هم میکرد! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو علی بغدادی میگوید: شخصی در شهر بخارا هشت شمش طلا به من داد و گفت: آن را در بغداد به شیخ حسین بن روحقدرسره تسلیم کنم شمش طلا برداشتم چون به آمویهآمل فعلی مازندرانرسیدم، یکی از طلاها را گم کردم. به بغداد که رسیدم شمش طلا به همان وزن خریدم، روی طلاها گذاشتم، سپس خدمت حسین بن روح رسیدم، و شمشهای طلا را پیش روی وی نهادم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی ابراهیم (علیه السلام) از کنار دریایی میگذشت لاشهای دید که در کنار دریا افتاده است در حالی که مقداری از آن داخل آب و مقداری دیگر در خشکی است. حیوانات دریا از یک سو و حیوانات خشکی از سوی دیگر او را میخورد و گاهی درگیر شده و قویترها ضعیف ترها از بین میبرند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی فاطمه (علیها السلام) مشغول نماز مستحبی بود که پیامبر اسلام وارد خانهاش شد. هنگامی صدای رسول خدا را شنید، نمازش را قطع کرد و شتابان به استقبال پدرش رفت و سلام کرد، پیامبر دست محبت بر سر فاطمه کشید و فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی علی (علیه السلام) در صفین مشغول جنگ و مبارزه بود، میان دو لشکر نگاهی به خورشید کرد که اگر ظهر است نمازش را بخواند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، هشدار امام علی به کارگزاران دولت
امام علی علیه السلام در ضمن نامهای عتابآمیز او را چنین نکوهش میکند:
ای پسر حنیف! به من گزارش دادند که مردی از ثروتمندان بصره، تو را به مهمانی فرا خوانده و تو شتابان به سوی او رفتی، غذاهای رنگارنگ لذیذ برای تو آوردند، و ظرفهای پر از خوردنی، پی در پی جلوی تو نهادند، گمان نمیکردم تو در کنار سفره مردمی بنشینی که نیازمندانشان محروم، و سرمایه دارانشان بر آن دعوت شدهاند.
فکر کن در کجا قرار گرفتهای و چه غذایی میخوری؟
پس آنچه را که نمیدانی حلال است یا حرام، دور بیفکن! آن را مخور و از آن غذاها که یقین داری حلال و پاکیزه است، میل کن(40).
بدان! هرکسی امامی دارد که از او پیروی نموده و از نور دانشش روشنی میگیرد.
آگاه باش! رهبر شما از دنیای خود به دو جامعه کهنه، و به دو قرص نان اکتفا کرده است(41).
بدانید که شما توانایی چنین کاری را ندارید ولی اعینونی بورع و اجتهاد و عفت و سداد با پارسایی، کوشش فراوان، پاکدامنی و درستکاری، مرا یاری دهید.
به خدا سوگند! من از دنیای شما طلا و نقرهای نیندوخته، و از غنیمتهای آن چیزی ذخیره نکردهام، و بر دو لباس فرسودهام، لباس دیگری نیفزودهام، و از زمین دنیا حتی یک وجب مالک نشدهام: و دنیای شما در نظر من از دانه تلخ درخت بلوط بی ارزش تر است!
بلی از آنچه آسمان سایه بر آن انداخته، فدک(42) در دست ما بود که گروهی سه خلیفه به آن بخل ورزیده و گروه دیگر علی علیه السلام و خانوادهاش سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدند، بهترین داور خداست و فدک و غیر فدک را چه خواهم کرد؟ در حالی که فردا جایگاه آدمی قبر است، که در تاریکی آن، هیچ اثری از انسان باقی نمیماند، گودالی که اگر دستهای گورکن بر وسعت آن بیفزاید، سنگ و کلوخ آن را پر میکند، و خاکهای انباشته، شکافهای آن را مسدود مینماید.
من نفس خودم را با تقوی پرورش میدهم تا روز قیامت که وحشتناکترین روزهاست در امان بوده، و در لغزشگاه آن ثابت قدم باشد.
من اگر میخواستم، میتوانستم از چکیده عسل و مغز گندم غذا، و از پارچه ابریشم برای خود لباس فراهم کنم.
اما هیهات که هوای نفس بر من غلبه کند، و شکم خوراکی مرا وادار کند که به غذاهای لذیذ روی آورم، در حالی که شاید در حجاز یا در یمامه کسی باشد قرص نانی نداشته و یا هرگز غذای سیر نخورده باشد، یا من سیر بخوابم و در پیرامونم شکمهای گرسنه و جگرهای سوخته باشند(43)، و یا چنان باشم که شاعر گفته:
و حسبک داء ان تبیت ببطنه - وحولک اکباد تحن الی القد(44)!
این درد، تو را بس است که شب با شکم سیر بخوابی و در پیرامونت افرادی در آرزوی سیری به سر برند.
آیا به این قانع شوم که مرا امیر مومنان گویند و در گرفتاریهای سخت روزگار با آنان همدرد و در سختیهای زندگی الگو نباشم(45)...
از خدا بترس! ای پسر حنیف! و به قرصهای نان خودت قناعت کن تا از آتش دوزخ رهایی یابی(46)..
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، هزار در و هزار حرف
ادعو الی خیلی: دوستم را نزد من حاضر کنید.
دو همسر پیامبر (عایشه و حفضه) کسانی را به دنبال پدران خود (ابوبکر و عمر) فرستادند، آن دو آمدند.
هنگامی که نظر پیامبر بر آنها افتاد روی برگردانید، بار دیگر فرمود:
دوستم را حاضر کنید.
کسی را به دنبال علی (علیه السلام) فرستادند، وقتی که علی وارد شد، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سخنانی به حضرت فرمود.
هنگامی که علی (علیه السلام) از نزد پیامبر بیرون آمد، ابوبکر و عمر به او گفتند: دوستت به تو چه سخنی گفت؟
علی (علیه السلام) فرمود:
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هزار در علم به من یاد داد که از هر در آن هزار در دیگر گشوده میشود و هزار حرف به من آموخت که از هر حرف آن هزار حرف گشوده میشود.(48)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، هر چه صلاح است
روزی به دیدار آنها حرکت نمود، اول منزل دختری که زن کشاورز بود رفت، احوال او را پرسید. دختر گفت:
پدر جان! همسرم زراعت فراوان کاشته، اگر باران بیاید وضع ما از همه بنیاسرائیل بهتر میشود.
از منزل او به خانه دختر دومی رفت و از او نیز احوال پرسید. در جواب گفت:
پدر جان! همسرم کوزه زیادی ساخته، اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزهها خشک شود وضع ما از همه خوبتر میشود. مرد از منزل دخترش بیرون آمد، عرض کرد:
خدایا من که صلاح آنها را نمیدانم، تو خودت هر چه صلاح است، بکن! (117)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، هجوم به خانه امام هادی
متوکل به سعید حاجب دستور داد شبانه به خانه امام هجوم ببرد و هر چه پول و اسلحه بیابد ضبط کرده، بیاورد.
سعید میگوید: شبانه به خانه آن حضرت رفتم نردبانی نیز همراه خود بردم، به وسیله آن خود را بالای پشت بام رساندم. سپس از پلکان پایین آمدم، شب تاریک بود در این فکر بودم که چگونه وارد اتاق شوم، ناگهان از داخل اتاق مرا صدا زد، فرمود:
سعید! همانجا بمان! تا برایت شمع بیاورند.
فوری شمع آوردند، داخل اتاق شدم دیدم امام جبهای از پشم به تن دارد و شب کلاهی بر سر گذاشته و جانماز را روی حصیر گسترده و مشغول مناجات است. به من فرمود:
این اطاقها در اختیار شماست میتوانی همه را بگردی! وارد اتاقها شدم همه را بازرسی کردم ولی چیزی در آنها نیافتم. تنها کیسهای که به مهر مادر متوکل مهر خورده بود پیدا کردم و کیسهای مهر شده دیگر نیز با آن بود. هر دو را برداشتم. آنگاه امام فرمود: زیرا این جانماز را نیز نگاه کن! جانماز را بلند کردم، شمشیری که داخل غلاف بود دیدم، آن را نیز برداشته، همه را نزد متوکل بردم.
هنگامی که چشم متوکل بر مهر مادرش روی کیسه افتاد، مادرش را خواست و جریان کیسه را از او پرسید.
مادرش گفت: آن وقت که بیمار بودی نذر کردم هرگاه تو بهتر شدی ده هزار دینار از مال خودم به ابو الحسن (امام هادی) بدهیم. پس از بهبودی شما آن را در همین کیسه گذاشته به او فرستادم که ابوالحسن حتی باز هم نکرده است.
متوکل کیسه دومی را باز کرد. آن چهار صد دینار بود.
آنگاه به من دستور داد یک کیسه دیگر روی کیسه زر مادرش گذاشته، هر دو کیسه را با آن شمشیر به ابوالحسن باز گردان.
سعید میگوید: من کیسه را با آن شمشیر به ابوالحسن باز گردان.
سعید میگوید: من کیسهها و شمشیر را به خدمت امام باز گرداندم. امام از حضرت خجالت میکشیدم، از این رو عرض کردم:
سرورم! بر من گران بود بدون اجازه شما وارد خانه شوم اما چه کنم که مأمور بودم و توان سر پیچی از فرمان امیر نداشتم.
امام علیهالسلام فرمود:
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون : به زودی ستمگران خواهند فهمید به کجا بر گشت مینمایند.(84)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نیکو کاران ناشناس
پسر عموی امام سجاد (علیه السلام) که در آن تاریکی حضرت را نمیشناخت به او چنین میگفت:
ای مرد نیکوکار! تو به ما یاری میرسانی، اما پسر عمویم، علی بن حسین (امام سجاد) به ما رسیدگی نمیکند و از حال ما خبر نمیگیرد خدا به او خیر ندهد.
امام سخن پسر عمویش را میشنید اما چیزی نمیگفت و خود را معرفی نمیکرد. وقتی امام (علیه السلام) به شهادت رسید، پسر عموی آن حضرت متوجه شد که چند روزی است که آن مرد نیکوکار دیگر به در خانه او نمیآید.
آن وقت فهمید که آن نیکوکار امام سجاد بوده است. او از این که درباره امام اشتباه کرده سخت ناراحت شد و برای جبران خطای خود بر سر قبر آن بزرگوار میرفت و میگریست.(77)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نوری در ظلمت
نگاه زید بن حارثه که به پیامبر افتاد از شتر پیاده شد، جلو آمد و دست و پای پیغمبر را بوسید. پس از آن عبدالله بن رواحه و آنگاه قیس بن عاصم دست و پای پیغمبر را بوسیدند. سپس سپاه اسلام در مقابل آن حضرت صف کشیده و درود و صلوات گفتند.
آنگاه حضرت فرمود:
جبرئیل آنچه را که در این جنگ اتفاق افتاده، برایم خبر داده است. اکنون شما برای برادران مسلمان خود بازگو کنید و من تصدیق کنم.
گفتند: یا رسول! ما که به دشمن نزدیک شدیم به ما خبر دادند آنها هزار نفر سرباز مسلح دارند و نمیدانستیم سه هزار نفر نیز در شهر سنگر گرفتهاند. و ما دو هزار نفر بودیم. سربازان دشمن به شهر خود بازگشتند، گفتیم شکست هزار نفر سرباز کاری ندارد، شب را استراحت کنیم، فردا تارو مارشان مینماییم. لذا همه سربازان ما در بیرون شهر به خواب رفتند، جز ما چهار نفر (فرماندهان) بیدار بودیم:
1- زیدبن حارثه در گوشهای مشغول نماز و قرائت قرآن بود.
2- عبدالله بن رواحه در جانب دیگر نماز میخواند و قرآن تلاوت مینمود.
3- قیس بن عاصم در گوشهی دیگر مشغول قرائت قرآن و نماز بود.
4- قتاده بن ثعبان نیز در طرف دیگر قرآن تلاوت میکرد و نماز میخواند.
ناگهان در نیمه شب، سپاه چهار هزار نفری بر ما حمله کردند ما در تاریکی محض، زیر ضربات سنگین تیر و شمشیر و نیزه دشمن قرار گرفتیم و سمت و سوی حمله آنها را نمیدانستیم، چون به منطقه نا آگاه بودیم لذا کاملاً در دام دشمن افتادیم.
در همین غوغای سهمگین جنگ، یک مرتبه دیدیم، نوری همانند قطعهای آتش، از دهان قیس بن / آشکار شد.
و نوری مثل ستاره درخشان، از دهان قتاده بن ثعبان درخشید.
و نوری مانند ماه شب چهارده، از دهان عبدالله بن رواحه روشن شد.
و نوری هم مثل خورشید تابناک، از دهان زید بن حارثه پرتو افکند.
این چهار نور میدان جنگ را همانند روز، روشن نمود. و عجیب اینکه صحنه جنگ برای ما روشن و برای دشمن تاریک گشت، ما آنها را کاملاً میدیدیم و آنان ما را نمیدیدند. آنها را محاصره کردیم عدهای را کشتیم و عدهای را اسیر نمودیم.
یا رسول الله! چیزی شگفتانگیزتر از نورهایی که از دهان این چهار نفر پرتو افکن بود، ندیدهایم، از یک طرف میدان جنگ را برای ما روشن کرد و از سوی دیگر بر دشمن تاریک ساخت.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نوری در درون کعبه
من با جمعی برابر خانه کعبه نشسته بودیم که فاطمه بنت اسد مادر امیر المومنین علیه السلام که نه ماه به آن آبستن بود آمد، در حالی که درد داشت، گفت:
خدایا! من به تو و بدانچه تو فرستادهای از پیامبران و کتابها ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم را تصدیق میکنم و اوست که این بیت عتیقکعبهرا ساخته، به حق آن کسی که این خانه را ساخته و ببه حق نوزادی که در شکم من است ولادت را بر من آسان نما!
راوی میگوید:
به
شم خود دیدم که دیوار خانه از پشت شکافت و فاطمه به درون آن رفت و از دیده ما پنهان شد و دیوار بسته شد. خواستیم قفل در خانه را بگشاییم گشوده نشد و فهمیدیم این امر از جانب خداوند متعال است. وی پس از چهار روز بیرون آمد و امیر المومنین را در دست داشت، سپس گفت:
من بر همه زنهای گذشته فضیلت دارم. زیرا آسیه دخترم مزاحم در جایی که پرستش در آنجاکاخ فرعون خوب نبود جز هنگام نا چاری، خدا را پرستید. و مریم دختر عمران درخت خرمای خشک را به دست خود تکان داد تا خرمای تازه چید و خورد.
و من در خانه محترم خدا وارد شدم، از میوه بهشت و بار و برگش خوردم و چون خواستم بیرون آیم، هاتفی آواز داد که ای فاطمه! نامش را علی بگذار! من نام او را از نام خود گرفتم و با ادب خود او را ادب کردم و از علوم خود به او آموختم و اوست که بتها را در خانه من میشکند و اوست که در بام خانهام اذان میگوید و مرا با پاکی و بزرگی یاد مینماید.
خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و فرمان بردار او باشد و بدا به حال کسی او را دشمن دارد و نافرمانی کند. درود خداوند بر محمد و آلش باد.(24)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نوازشهای مادرانه فاطمه
اشبه اباک یا حسن - واخلع عن الحق الرسن:
ای حسن همانند پدرت باش و ریسمان ظلم را از حق باز کن.
و اعبد الها ذامنن - ولاتوال ذا الاحن:
و خداوند را که صاحب نعمتها است پرستش کن و با افراد تیره دل دوستی مکن.
حضرت فاطمه حسین را نیز به بازی میگرفت و برای خوشحال کردن وی میفرمود:
انت شبیه بابی لست شبیها به علی؛
تو شبیه پدرم هستی و همانند علی نیستی.
علی (علیه السلام) با شنیدن این سخنان شاد میشد و میخندید.
بدینگونه زهرای مرضیه با کمال ظرافت کامل نیازهای اساسی کودک را برطرف میکرد و راه و روش زندگی بهر را از کودکی به بچهها تزریق مینمود(50).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نه مال جاوید ماند و نه فرزند
فرزندم! پیش از تو مردم برای فرزندانشان اموالی گرد آوردند. ولی نه، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدوری هستی. دستور دادهاند کار بکنی و مزد بگیری! بنابراین کارت را به خوبی انجام بده و اجرت بگیر!
در این دنیا مانند گوسفند مباش که میان سبزهزار مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهی اوست. بلکه دنیا را مانند پل روی نهری حساب کن که از آن گذشته و آن را ترک میکنی که دیگر به سوی آن برنمیگردی...
بدان چون فردای قیامت در برابر خداوند توانا بایستی از چهار چیز سوأل میشود:
1. جوانیت را در چه راهی از بین بردی؟
2. عمرت را در چه راهی نابود نمودی؟
3. مالت را از چه راهی به دست آوردی؟
4. در چه راهی خرج کردی؟
فرزندم! آماده آن مرحله باش و خود را برای پاسخگویی حاضر کن! (115)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نه ضرر کردن و نه ضرر رساندن
روزی مرد انصار گفت:
سمره! تو مرتب، ناگهانی وارد منزل میشوی که خوشایند ما نیست هرگاه قصد ورود داشتید، اجازه بگیرید و بدون اعلام وارد نشوید.
سمره حرف او را نپذیرفت و گفت:
راه از آن من است و حق دارم بدون اجازه وارد شوم!
ناچار مرد انصاری به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شکایت کرد و گفت:
این مرد بدون اطلاع داخل میشود و خانوادهام از چشم چرانی محفوظ نیستند بفرمایید بدون اعلام وارد نشود.
حضرت دستور داد سمره را آوردند و به او فرمود:
فلانی از تو شکایت دارد و میگوید: تو بدون اطلاع از خانه او عبور میکنی و قهراً خانواده او نمیتوانند به خوبی خود را از نامحرم حفظ کنند. بعد از این اجازه بگیر و بدون اطلاع وارد نشو!
سمره فرمایش پیغمبر را نیز قبول نکرد.
پیامبر فرمود:
- پس درخت را بفروش!
سمره حاضر نشد. حضرت قیمت را به چند برابر بالا برد، باز هم راضی نشد. همین طور قیمت را بالا میبرد سمره حاضر نمیشد تا این که فرمود:
اگر از این درخت دست برداری درختی به تو داده میشود.
سمره باز هم تسلیم نشد و اصرار داشت که نه از درخت خودم دست بر میدارم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ اجازه بگیرم.
در این وقت پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:
تو آدم زیان رسان و سختگیری هستی و در دین اسلام نه زیان دیدن مورد قبول است و نه زیان رساندن. سپس رو کرد به مرد انصاری فرمود:
برو درخت خرما را بکن و جلوی سمره بینداز! آنان رفتند و این کار را کردند در این موقع، حضرت به سمره فرمود:
- حالا برو درختت را، هر کجا خواستی بکار.(11)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نمونهای از عظمت سفیر امام زمان
حسین بن روح با دست به همان شمشی که خریده بودم اشاره نمود و گفت: این را که خودت خریدهای بردار، چون شمش طلایی را که گم کردی به ما رسید و آن همین است آنگاه آن را بیرون آورد دیدم همان است که در شهر آمویه گم کرده بودم.(141)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نمونهای از رستاخیز
حضرت ابراهیم از دیدن این منظره به اندیشه زنده شدن مردگان پس از مرگ، افتاد و با خود گفت: همه میخواهند بدانند انسان پس از مرگ چگونه زنده میشود.
ابراهیم فکر میکرد اگر جسد انسان را جانداران دیگر بخورند و جزو بدن آنها گردد، مسأله رستاخیز که باید با همین بدن جسمانی انجام گیرد چگونه خواهد بود؟
ابراهیم گفت:
پروردگارا به من نشان بده چگونه مردگان را زنده میکنی؟ خداوند فرمود:
مگر به این امر ایمان نداری؟
ابراهیم پاسخ داد:
چرا ایمان دارن لکن میخواهم (با چشم ظاهر ببینم) دلم آرام گیرد.
خداوند دستور داد:
چهار پرنده(159) را بگیر و قطعه قطعه کن و گوشتهای آنان را در هم بیامیز و سپس آنها را چند قسمت کن و هر قسمتی را بر فراز کوهی بگذار سپس آنها را فراخوان تا شتابان به سوی تو آیند و چگونگی زنده شدن مردگان را میبینی.
ابراهیم مرغها را گرفت، سر آنها را از بدن جدا کرد و همه را درهم کوبید و به هم آمیخت، سپس آنها را به ده جز تقسیم کرد و سر هر کوهی یک جز از آن را قرار داد و سرها را در دست خود گرفت، آنگاه مرغها را یک یک صدا زد، هر مرغی را که صدا میزد اجزای از گوشت، پوست، استخوان پر و غیره از بقیه جدا میشد و در هوا به هم پیوسته و به سوی ابراهیم میآمد و سرش پیوند میخورد و زنده میشد.
ابراهیم در کنارش آب و دانه گذاشته بود، پرندگان پس از زنده شدن از آن آب و دانه میخوردند و پرواز میکردند
ابراهیم پس از مشاهدهی این صحنهها گفت: و انی اعلم ان الله عزیز حکیم(160)
شیطان سرکش کیست
شیطان نزد حضرت نوح آمد و گفت.
شما بر من حق بزرگی داری، نیکی دربارهی من کردهای میخواهم آن را جبران کنم از من نصیحتی بخواه و بدان که نصیحتم هرگز به شما خیانت نخواهم کرد
حضرت نوح از گفتار شیطان ناراحت شد و چیزی از او نخواست خداوند به او وحی کرد که با شیطان سخن بگو و از او مطلبی بپرس که من سخنی حق به زبان او جاری خواهم ساخت
نوح (علیه السلام) به او گفت:
سخنانت را بگو.
شیطان خطاب کرد و گفت:(161)
هرگاه فرزند آدم را بخیل، حریص، حسود، ستمگر و پر عجله یافتم او را همانند گویی (همچون والیبالیستها یا فتوبالیست ها) میگردانیم و اگر همهی و اگر همهی اینها در یک فرد گرد آید او را شیطان سرکش مینامیم
سپس نوح گفت:
آن حقی که بر تو دارم چیست؟
جواب داد:
تو بر مردم دنیا نفرین کردی همه را در مدت کوتاه به دوزخ فرستادی و مرا راحت نمودی و اگر نفرین تو نبود من روزگاری در گمراهی آنان گرفتار بودم
قصاص یا زنده شدن دین
روزی حضرت داود (علیه السلام) از محلی میگذشت دید گروهی از پسران نوجوان با هم بازی میکنند یکی را به نام مات الدین، صدا میزنند.
حضرت نزد آن جوان رفت و پرسید: اسمت چیست.
جوان: مات الدین (دین مرد)
داود: چه کسی این نام را بر تو انتخاب کرده است
- مادرم
- مادرت کجاست.
- در منزل.
حضرت همراه آن پسر نزد مادر وی رفت و پرسید:
نام پسرت چیست.
مادر: مات الدین.
- چه کسی پسرت را به این اسم نامیده است
- درش.
- چرا این نام را گذاشته.
- پدرش با عدهای به سفر رفتند، در آن وقت من باردار بودم.
همسران برگشتند در حالی که شوهرم همراه آنان نبود؟
پرسیدم: چرا همسرم با شما نیامد.
گفتند: او مرده است
- اموالش چه شد.
- اموالی از خود باقی نگذاشت.
هنگام مرگ وصیتی کرد.
آری، او گمان میکرد تو باردار هستی سفارش نمود هنگامی که همسرم نوزادی به دنیا آورد، نامش را مات الدین بگذارد خواه پسر باشد یا دختر. من هم به سفارش او عمل کردم اسم نوزاد را مات الدین گذاشتم.
داود: همسفران شوهرت را میشناسی؟
- آری.
- آنها مردهاند یا زندهاند.
همه زندهاند.
داود رو به زن کرد و گفت:
همراه من بیا، تا نزد همسفران شوهرت برویم
زن با حضرت داود رفت و خانههای همسفران شوهرش را نشان داد
داود پیامبر آنان را به محکمهی قضاوت احضار کرد در محکمه همه را از یکدیگر جدا نموده سپس هر کدام را به تنهایی مورد باز پرسی قرار داد طوری که هیچکدام از پاسخهای یکدیگر باخبر نبودند پس از اتمام بازپرسی جواب داد هیچ کدام از آنها یکسان نبود و بر حضرت ثابت شد که پدر آن نوجوان را کشتهاند لذا همه را محکوم به قصاص و رد اموال مرده کرد و مادر نوجوان گفت: از این پس نام فرزندت را عاش الدین (دین زنده شده) بگذار(162)
(آری هنگامی دین زنده است که به فرامین آن عمل شود چنانچه دستوراتش اجرا نگردد آن دین مرده است علی (علیه السلام) برای احیای دین همین روش را در یکی از قضاوت هایش به کار گرفت و حقیقت را آشکار ساخت.
ارزیابی حوادث زندگی
حضرت موسی (علیه السلام) در حال عبور چشمهای را در دامنهی کوه دید از آب آن وضو گرفت، سپس بالای تپه رفت که نماز بگذارد در آن حال مشاهده کرد سواری آمد کیسهی پولش را کنار چشمه گذاشت آب از آن خورد کیسه را فراموش کرد و رفت پس از او چوپانی آمد کیسهی پول را برداشت و رفت
بعد از چوپان پیرمردی فقیری، در حالی که پشته هیزم بر دوش داشت اند، پشته را کنار چشمه گذاشت و دراز کشید تا استراحت کند
کمی گذشته بود سواری برگشت کیسهی پولش را پیدا نکرد روی به پیرمرد کرد و گفت
تو برداشتهای، باید کیسهی پول را بدهی!
پیرمرد انکار کرد، بگو و مگو بین آن دو بالا گرفت عاقبت سواری پیرمرد را کشت
موسی (علیه السلام) پس از دیدن آن منظره عرض کرد
خدایا! عدالت تو در این کارها چگونه است.
خداوند فرمود:
(ای موسی آن پیرمرد پدر سواری را کشته بود و پدر سواری، به پدر چوپان همان مقدار پول در کیسه بود، بدهکار بود که در بین آنها عدالت اجرا شد)
بدین گونه سواری خون پدرش را از پیرمرد گرفت و چوپان نیز به پولش که پدر سواری و به پدر وی بدهکار بود رسید
سپس فرمود: ((ای موسی! تمام کارهایم این چنین بر حکمت و عدالت استوار است(163)(164
خطر تکیه بر غیر خدا
حضرت یوسف هنگامی که به جرم بی گناهی به زندان افتاد خداوند تعبیر خواب را به او آموخت و او خوابهای زندانیان را تعبیر میکرد دو نفر جوان زندانی خواب دیدند پیش یوسف آمدند و تعبیر آن را خواستند یوسف گفت:
چه خوابی دیدهاید
یکی از آنها گفت:
من دیدم غذایی بر سرگرفتهام و پرندگان از آن میخورند.
دیگری گفت: من دیدم شراب در مجلس پادشاه میدهم.
حضرت یوسف گفت: اینکه در خواب دیدهای پرندگان از غذایی که بر سرداشتی میخورند تعبیرش این است که به زودی اعدام میشوی.
و به دیگری فرمود: اینکه در خواب دیدی ساقی (آب دهنده باده گردان) مجلس شاه هستی تعبیرش این است که چند روز دیگر ساقی مجلس شاه میشوی
سپس به او گفت: هنگامی که ساقی شدی نزد پادشاه یادی از ما که بی گناه در کنج زندان هستم بکن
یوسف صدیق اینجا لحظهای لغزش کرد و تکیه به غیر خدا نمود در همان لحظه خداوند به او وحی کرد و فرمود:
ای یوسف چه کسی آن خوابی را که دیدی بر تو الهام نمود؟
یوسف: تو ای پروردگار من
خداوند: چه کسی تو را نزد پدرت محبوب کرد؟
- تو ای پروردگار من.
- چه کسی کاروان را بر سر چاه آورد و تو را از آن نجات داد.
- تو ای پروردگار من.
- چه کسی تو را از مکر و حیلهی زنان رهایی بخشید
- تو ای پروردگار من و.......
- حالا که تمام کارها در دست من است چه طور شد که به غیر از من پناه بردی و به من پناه نیاوردی؟ حاجت خود را از مخلوقی خواستی و از من نخواستی؟ به خاطر لغزش گفتارت باید مدت هفت سال دیگر (165) در زندان بمانی
راستگویی در وعده
حضرت اسماعیل (علیه السلام) به شخصی در بیرون مکه در محلی وعده داد و در آنجا مدتی طولانی ماند و آن مرد نیامد مردم مکه از حضرت سراغ میگرفتند و نمیدانستند کجا است تا اینکه مردی او را دید و عرض کرد: ای پیامبر خدا! ما پس از تو بسیار ناتوان شدیم و نزدیک بود هلاک شویم: فرمود: من به فلان مد و عده دادهام که در اینجا باشم و از اینجا حرکت نکنم تا او بیایید مردم آن شخص را پیدا کردند و گفتند:
ای دشمن خدا با پیامبر الهی پیمان میبندی و آن را میشکنی؟
وی متوجه شد و خدمت حضرت اسماعیل آمد و گفت: ای پیامبر خدا: مرا ببخش من این وعده را فراموش کرده بودم اسماعیل فرمود: به خدا سوگند اگر نمی آمدی تا هنگام مرگ در اینجا میماندم و روز قیامت از اینجا برانگیخته میشدم بدین جهت خداوند درباره اسماعیل فرمود واذکر فی الکتاب اسمعیل انه کان صادق الوعد
اسماعیل را بیاد آور که او در وعده خود راستگو است(166)
عدل الهی
حضرت عزیز که یکی از پیغمبران الهی است روزی که به خدا عرض کرد:
خدایا! تمام کارهای تو را مطالعه و بررسی کردم و عدالت تو را در همهی امور به میزان عقلم دریافتم تنها یک مطلب است که نمیتوانم بفهمم که چگونه باعدالت تو میسازد
تو بر کسانی که مستحق کیفر و بلا هستند خشم میکنی و بلا بر همهی آنها میفرستی در صورتی که در میان آنها کودکان بی گناه هستند
به او گفته شد هنگامی که یک جمعیت سزاوار بلا شدند بلا را به وقت رسیدن مرگ کودکان مقدر میکنیم از اینرو کودکان با مرگ طبیعی خود میمیرند و آنها که سزاوار کیفرند به عذاب اعمال خود هلاک میشوند(167)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نمونه دیگر از احترام فاطمه به پدر
خداوند به تو عنایت کند و مورد رحمتش قرار دهد، حالت چطور است(48).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، نماز در بحران جنگ صفین
ابن عباس متوجه حضرت شده، عرض کرد:
یا امیر المومنین چه کار میکنید؟
حضرت فرمود:
به خورشید مینگرم اگر ظهر شد نماز بخوانم.
ابن عباس: مگر اکنون وقت نماز خواندن است؟ ما سخت گرفتار جنگیم، حالا وقت نماز نیست.
علی (علیه السلام): جنگ ما با این مردم برای چیست؟ جنگ ما با آنان برای نماز است.
ابن عباس میگوید:
امیر المومنین نماز شب را هم هیچ ترک نمیکند، چنانچه در لیلة الهریر که سختترین شب جنگ صفین بود نماز شبش را بجای آورد(27).
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))