داستان های بحارالانوار ، هشدار به ثروت مندان و ریخت و پاشهای خود نمایی‏

حسین بن ابی العلی که یکی از شیعیان ثروتمند بود، می‏گوید:
با گروهی بیش از بیست نفر برای زیارت خانه‏ی خدا به سوی مکه حرکت کردیم، به هر منزل که می‏رسیدیم، من از مال شخصی خودم یک گوسفند می‏کشتم و غذا برای آن عده تهیه می‏کردم.
وقتی که به محضر امام صادق (علیه السلام) رسیدیم، حضرت فرمود:
ای حسین! چرا مومنان را ذلیل و سر افکنده می‏کنی؟
گفتم: پناه می‏برم به خدا از اینکه چنین صفت زشتی داشته باشم.
امام فرمود:
به من گزارش دادند که تو در ایستگاه‏های راه مکه یک گوسفند سر بریده و به همسفران خود می‏خورانیدی؟
گفتم: راست است من چنین کاری می‏کردم ولی این کارها را برای رضایت خدا انجام می‏دادم غرض دیگری نداشتم، وانگهی اطعام مومنان مخصوصاً در سفر مکه، چگونه باعث تحقیر و ذلت مومنان می‏شود؟
حضرت فرمود:
مگر تو توجه نداشتی، افرادی با تو همسفر بودند که آنها هم مایل بودند همانند تو هر جا رسیدند گوسفندی سر ببرند و دیگران را اطعام کنند ولی چون توانایی نداشتند پیش خود شرمنده و سر به زیر می‏شدند.
بنابراین کار ریخت و پاشهای تو موجب شرمندگی مومنان می‏گردید و آنها را ناراحت می‏ساخت.
گفتم: من از کرده‏ی خود استغفار می‏کنم و با خویش عهد می‏بندم که از این پس کارهای که باعث سر افکندگی دیگران می‏شود، انجام ندهم(91).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، هشدار امام علی به کارگزاران دولت‏

یکی از اهالی بصره سرمایه گذاران آن شهر را به مهمانی دعوت نمود و از عثما بن حنیف نیز که از جانب امیر مومنان علی علیه السلام استاندار بصره بود دعوت به عمل آورد. عثمان دعوت او را پذیرفت و همراه ثروتمندان در کناره سفره رنگین وی نشست.
امام علی علیه السلام در ضمن نامه‏ای عتاب‏آمیز او را چنین نکوهش می‏کند:
ای پسر حنیف! به من گزارش دادند که مردی از ثروتمندان بصره، تو را به مهمانی فرا خوانده و تو شتابان به سوی او رفتی، غذاهای رنگارنگ لذیذ برای تو آوردند، و ظرف‏های پر از خوردنی، پی در پی جلوی تو نهادند، گمان نمی‏کردم تو در کنار سفره مردمی بنشینی که نیازمندانشان محروم، و سرمایه دارانشان بر آن دعوت شده‏اند.
فکر کن در کجا قرار گرفته‏ای و چه غذایی می‏خوری؟
پس آنچه را که نمی‏دانی حلال است یا حرام، دور بیفکن! آن را مخور و از آن غذاها که یقین داری حلال و پاکیزه است، میل کن(40).
بدان! هرکسی امامی دارد که از او پیروی نموده و از نور دانشش روشنی می‏گیرد.
آگاه باش! رهبر شما از دنیای خود به دو جامعه کهنه، و به دو قرص نان اکتفا کرده است(41).
بدانید که شما توانایی چنین کاری را ندارید ولی اعینونی بورع و اجتهاد و عفت و سداد با پارسایی، کوشش فراوان، پاکدامنی و درستکاری، مرا یاری دهید.
به خدا سوگند! من از دنیای شما طلا و نقره‏ای نیندوخته، و از غنیمت‏های آن چیزی ذخیره نکرده‏ام، و بر دو لباس فرسوده‏ام، لباس دیگری نیفزوده‏ام، و از زمین دنیا حتی یک وجب مالک نشده‏ام: و دنیای شما در نظر من از دانه تلخ درخت بلوط بی ارزش تر است!
بلی از آنچه آسمان سایه بر آن انداخته، فدک(42) در دست ما بود که گروهی سه خلیفه به آن بخل ورزیده و گروه دیگر علی علیه السلام و خانواده‏اش سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدند، بهترین داور خداست و فدک و غیر فدک را چه خواهم کرد؟ در حالی که فردا جایگاه آدمی قبر است، که در تاریکی آن، هیچ اثری از انسان باقی نمی‏ماند، گودالی که اگر دستهای گورکن بر وسعت آن بیفزاید، سنگ و کلوخ آن را پر می‏کند، و خاکهای انباشته، شکاف‏های آن را مسدود می‏نماید.
من نفس خودم را با تقوی پرورش می‏دهم تا روز قیامت که وحشتناکترین روزهاست در امان بوده، و در لغزشگاه آن ثابت قدم باشد.
من اگر می‏خواستم، می‏توانستم از چکیده عسل و مغز گندم غذا، و از پارچه ابریشم برای خود لباس فراهم کنم.
اما هیهات که هوای نفس بر من غلبه کند، و شکم خوراکی مرا وادار کند که به غذاهای لذیذ روی آورم، در حالی که شاید در حجاز یا در یمامه کسی باشد قرص نانی نداشته و یا هرگز غذای سیر نخورده باشد، یا من سیر بخوابم و در پیرامونم شکم‏های گرسنه و جگرهای سوخته باشند(43)، و یا چنان باشم که شاعر گفته:

و حسبک داء ان تبیت ببطنه - وحولک اکباد تحن الی القد(44)! ‏

این درد، تو را بس است که شب با شکم سیر بخوابی و در پیرامونت افرادی در آرزوی سیری به سر برند.
آیا به این قانع شوم که مرا امیر مومنان گویند و در گرفتاریهای سخت روزگار با آنان همدرد و در سختی‏های زندگی الگو نباشم(45)...
از خدا بترس! ای پسر حنیف! و به قرص‏های نان خودت قناعت کن تا از آتش دوزخ رهایی یابی(46)..


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، هزار در و هزار حرف‏

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در بستر رحلت بود، به حاضران فرمود:
ادعو الی خیلی: دوستم را نزد من حاضر کنید.
دو همسر پیامبر (عایشه و حفضه) کسانی را به دنبال پدران خود (ابوبکر و عمر) فرستادند، آن دو آمدند.
هنگامی که نظر پیامبر بر آنها افتاد روی برگردانید، بار دیگر فرمود:
دوستم را حاضر کنید.
کسی را به دنبال علی (علیه السلام) فرستادند، وقتی که علی وارد شد، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سخنانی به حضرت فرمود.
هنگامی که علی (علیه السلام) از نزد پیامبر بیرون آمد، ابوبکر و عمر به او گفتند: دوستت به تو چه سخنی گفت؟
علی (علیه السلام) فرمود:
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هزار در علم به من یاد داد که از هر در آن هزار در دیگر گشوده می‏شود و هزار حرف به من آموخت که از هر حرف آن هزار حرف گشوده می‏شود.(48)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، هر چه صلاح است

در بنی‏اسرائیل مردی بود، دو دختر داشت. یکی از آنها را به کشاورز و دیگری را به کوزه گر شوهر داده بود.
روزی به دیدار آنها حرکت نمود، اول منزل دختری که زن کشاورز بود رفت، احوال او را پرسید. دختر گفت:
پدر جان! همسرم زراعت فراوان کاشته، اگر باران بیاید وضع ما از همه بنی‏اسرائیل بهتر می‏شود.
از منزل او به خانه دختر دومی رفت و از او نیز احوال پرسید. در جواب گفت:
پدر جان! همسرم کوزه زیادی ساخته، اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزه‏ها خشک شود وضع ما از همه خوب‏تر می‏شود. مرد از منزل دخترش بیرون آمد، عرض کرد:
خدایا من که صلاح آنها را نمی‏دانم، تو خودت هر چه صلاح است، بکن! (117)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، هجوم به خانه امام هادی

مردکی به نام بطحایی پیش متوکل عباسی از امام هادی سخن چینی کرد که اسلحه و پول و نیرو فراهم آورده و قصد قیام دارد.
متوکل به سعید حاجب دستور داد شبانه به خانه امام هجوم ببرد و هر چه پول و اسلحه بیابد ضبط کرده، بیاورد.
سعید می‏گوید: شبانه به خانه آن حضرت رفتم نردبانی نیز همراه خود بردم، به وسیله آن خود را بالای پشت بام رساندم. سپس از پلکان پایین آمدم، شب تاریک بود در این فکر بودم که چگونه وارد اتاق شوم، ناگهان از داخل اتاق مرا صدا زد، فرمود:
سعید! همانجا بمان! تا برایت شمع بیاورند.
فوری شمع آوردند، داخل اتاق شدم دیدم امام جبه‏ای از پشم به تن دارد و شب کلاهی بر سر گذاشته و جانماز را روی حصیر گسترده و مشغول مناجات است. به من فرمود:
این اطاقها در اختیار شماست می‏توانی همه را بگردی! وارد اتاقها شدم همه را بازرسی کردم ولی چیزی در آنها نیافتم. تنها کیسه‏ای که به مهر مادر متوکل مهر خورده بود پیدا کردم و کیسه‏ای مهر شده دیگر نیز با آن بود. هر دو را برداشتم. آنگاه امام فرمود: زیرا این جانماز را نیز نگاه کن! جانماز را بلند کردم، شمشیری که داخل غلاف بود دیدم، آن را نیز برداشته، همه را نزد متوکل بردم.
هنگامی که چشم متوکل بر مهر مادرش روی کیسه افتاد، مادرش را خواست و جریان کیسه را از او پرسید.
مادرش گفت: آن وقت که بیمار بودی نذر کردم هرگاه تو بهتر شدی ده هزار دینار از مال خودم به ابو الحسن (امام هادی) بدهیم. پس از بهبودی شما آن را در همین کیسه گذاشته به او فرستادم که ابوالحسن حتی باز هم نکرده است.
متوکل کیسه دومی را باز کرد. آن چهار صد دینار بود.
آنگاه به من دستور داد یک کیسه دیگر روی کیسه زر مادرش گذاشته، هر دو کیسه را با آن شمشیر به ابوالحسن باز گردان.
سعید می‏گوید: من کیسه را با آن شمشیر به ابوالحسن باز گردان.
سعید می‏گوید: من کیسه‏ها و شمشیر را به خدمت امام باز گرداندم. امام از حضرت خجالت می‏کشیدم، از این رو عرض کردم:
سرورم! بر من گران بود بدون اجازه شما وارد خانه شوم اما چه کنم که مأمور بودم و توان سر پیچی از فرمان امیر نداشتم.
امام علیه‏السلام فرمود:
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون : به زودی ستمگران خواهند فهمید به کجا بر گشت می‏نمایند.(84)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نیکو کاران ناشناس‏

امام سجاد (علیه السلام) پسر عموی نیازمندی داشت که حضرت نیمه‏های شب به طور ناشناس در خانه او می‏رفت و مبلغی به او کمک می‏کرد.
پسر عموی امام سجاد (علیه السلام) که در آن تاریکی حضرت را نمی‏شناخت به او چنین می‏گفت:
ای مرد نیکوکار! تو به ما یاری می‏رسانی، اما پسر عمویم، علی بن حسین (امام سجاد) به ما رسیدگی نمی‏کند و از حال ما خبر نمی‏گیرد خدا به او خیر ندهد.
امام سخن پسر عمویش را می‏شنید اما چیزی نمی‏گفت و خود را معرفی نمی‏کرد. وقتی امام (علیه السلام) به شهادت رسید، پسر عموی آن حضرت متوجه شد که چند روزی است که آن مرد نیکوکار دیگر به در خانه او نمی‏آید.
آن وقت فهمید که آن نیکوکار امام سجاد بوده است. او از این که درباره امام اشتباه کرده سخت ناراحت شد و برای جبران خطای خود بر سر قبر آن بزرگوار می‏رفت و می‏گریست.(77)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نوری در ظلمت‏

پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) لشگری را به جنگ قومی فرستاد، فرمانده سپاه، زید بن حارثه بود. لشگر فاتحانه برگشت، نزدیک مدینه که رسیدند، رسول خدا با اصحاب به استقبالشان آمد.
نگاه زید بن حارثه که به پیامبر افتاد از شتر پیاده شد، جلو آمد و دست و پای پیغمبر را بوسید. پس از آن عبدالله بن رواحه و آنگاه قیس بن عاصم دست و پای پیغمبر را بوسیدند. سپس سپاه اسلام در مقابل آن حضرت صف کشیده و درود و صلوات گفتند.
آنگاه حضرت فرمود:
جبرئیل آنچه را که در این جنگ اتفاق افتاده، برایم خبر داده است. اکنون شما برای برادران مسلمان خود بازگو کنید و من تصدیق کنم.
گفتند: یا رسول! ما که به دشمن نزدیک شدیم به ما خبر دادند آنها هزار نفر سرباز مسلح دارند و نمی‏دانستیم سه هزار نفر نیز در شهر سنگر گرفته‏اند. و ما دو هزار نفر بودیم. سربازان دشمن به شهر خود بازگشتند، گفتیم شکست هزار نفر سرباز کاری ندارد، شب را استراحت کنیم، فردا تارو مارشان می‏نماییم. لذا همه سربازان ما در بیرون شهر به خواب رفتند، جز ما چهار نفر (فرماندهان) بیدار بودیم:
1- زیدبن حارثه در گوشه‏ای مشغول نماز و قرائت قرآن بود.
2- عبدالله بن رواحه در جانب دیگر نماز می‏خواند و قرآن تلاوت می‏نمود.
3- قیس بن عاصم در گوشه‏ی دیگر مشغول قرائت قرآن و نماز بود.
4- قتاده بن ثعبان نیز در طرف دیگر قرآن تلاوت می‏کرد و نماز می‏خواند.
ناگهان در نیمه شب، سپاه چهار هزار نفری بر ما حمله کردند ما در تاریکی محض، زیر ضربات سنگین تیر و شمشیر و نیزه دشمن قرار گرفتیم و سمت و سوی حمله آنها را نمی‏دانستیم، چون به منطقه نا آگاه بودیم لذا کاملاً در دام دشمن افتادیم.
در همین غوغای سهمگین جنگ، یک مرتبه دیدیم، نوری همانند قطعه‏ای آتش، از دهان قیس بن / آشکار شد.
و نوری مثل ستاره درخشان، از دهان قتاده بن ثعبان درخشید.
و نوری مانند ماه شب چهارده، از دهان عبدالله بن رواحه روشن شد.
و نوری هم مثل خورشید تابناک، از دهان زید بن حارثه پرتو افکند.
این چهار نور میدان جنگ را همانند روز، روشن نمود. و عجیب اینکه صحنه جنگ برای ما روشن و برای دشمن تاریک گشت، ما آنها را کاملاً می‏دیدیم و آنان ما را نمی‏دیدند. آنها را محاصره کردیم عده‏ای را کشتیم و عده‏ای را اسیر نمودیم.
یا رسول الله! چیزی شگفت‏انگیزتر از نورهایی که از دهان این چهار نفر پرتو افکن بود، ندیده‏ایم، از یک طرف میدان جنگ را برای ما روشن کرد و از سوی دیگر بر دشمن تاریک ساخت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نوری در درون کعبه‏

یزید ابن قعنب می‏گوید:
من با جمعی برابر خانه کعبه نشسته بودیم که فاطمه بنت اسد مادر امیر المومنین علیه السلام که نه ماه به آن آبستن بود آمد، در حالی که درد داشت، گفت:
خدایا! من به تو و بدانچه تو فرستاده‏ای از پیامبران و کتابها ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم را تصدیق می‏کنم و اوست که این بیت عتیق‏کعبه‏را ساخته، به حق آن کسی که این خانه را ساخته و ببه حق نوزادی که در شکم من است ولادت را بر من آسان نما!
راوی می‏گوید:
به
شم خود دیدم که دیوار خانه از پشت شکافت و فاطمه به درون آن رفت و از دیده ما پنهان شد و دیوار بسته شد. خواستیم قفل در خانه را بگشاییم گشوده نشد و فهمیدیم این امر از جانب خداوند متعال است. وی پس از چهار روز بیرون آمد و امیر المومنین را در دست داشت، سپس گفت:
من بر همه زنهای گذشته فضیلت دارم. زیرا آسیه دخترم مزاحم در جایی که پرستش در آنجاکاخ فرعون خوب نبود جز هنگام نا چاری، خدا را پرستید. و مریم دختر عمران درخت خرمای خشک را به دست خود تکان داد تا خرمای تازه چید و خورد.
و من در خانه محترم خدا وارد شدم، از میوه بهشت و بار و برگش خوردم و چون خواستم بیرون آیم، هاتفی آواز داد که ای فاطمه! نامش را علی بگذار! من نام او را از نام خود گرفتم و با ادب خود او را ادب کردم و از علوم خود به او آموختم و اوست که بتها را در خانه من می‏شکند و اوست که در بام خانه‏ام اذان می‏گوید و مرا با پاکی و بزرگی یاد می‏نماید.
خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و فرمان بردار او باشد و بدا به حال کسی او را دشمن دارد و نافرمانی کند. درود خداوند بر محمد و آلش باد.(24)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نوازش‏های مادرانه فاطمه

حضرت فاطمه (علیها السلام) فرزندش حسن را روی دست می‏گرفت، بالا می‏انداخت و می‏فرمود:

اشبه اباک یا حسن - واخلع عن الحق الرسن: ‏

ای حسن همانند پدرت باش و ریسمان ظلم را از حق باز کن.

و اعبد الها ذامنن - ولاتوال ذا الاحن: ‏

و خداوند را که صاحب نعمتها است پرستش کن و با افراد تیره دل دوستی مکن.
حضرت فاطمه حسین را نیز به بازی می‏گرفت و برای خوشحال کردن وی می‏فرمود:
انت شبیه بابی لست شبیها به علی؛
تو شبیه پدرم هستی و همانند علی نیستی.
علی (علیه السلام) با شنیدن این سخنان شاد می‏شد و می‏خندید.
بدینگونه زهرای مرضیه با کمال ظرافت کامل نیازهای اساسی کودک را برطرف می‏کرد و راه و روش زندگی بهر را از کودکی به بچه‏ها تزریق می‏نمود(50).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نه مال جاوید ماند و نه فرزند

لقمان حکیم به فرزندش می‏گفت:
فرزندم! پیش از تو مردم برای فرزندانشان اموالی گرد آوردند. ولی نه، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدوری هستی. دستور داده‏اند کار بکنی و مزد بگیری! بنابراین کارت را به خوبی انجام بده و اجرت بگیر!
در این دنیا مانند گوسفند مباش که میان سبزه‏زار مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهی اوست. بلکه دنیا را مانند پل روی نهری حساب کن که از آن گذشته و آن را ترک می‏کنی که دیگر به سوی آن برنمی‏گردی...
بدان چون فردای قیامت در برابر خداوند توانا بایستی از چهار چیز سوأل می‏شود:
1. جوانیت را در چه راهی از بین بردی؟
2. عمرت را در چه راهی نابود نمودی؟
3. مالت را از چه راهی به دست آوردی؟
4. در چه راهی خرج کردی؟
فرزندم! آماده آن مرحله باش و خود را برای پاسخگویی حاضر کن! (115)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نه ضرر کردن و نه ضرر رساندن

سمرة پسر جندب درخت خرمایی در باغ مردی از انصار داشت. او گاهی به درخت خود سر می‏زد، بدون اجازه و اعلام این کار را انجام می‏داد. و ضمناً چشم چرانی هم می‏کرد!
روزی مرد انصار گفت:
سمره! تو مرتب، ناگهانی وارد منزل می‏شوی که خوشایند ما نیست هرگاه قصد ورود داشتید، اجازه بگیرید و بدون اعلام وارد نشوید.
سمره حرف او را نپذیرفت و گفت:
راه از آن من است و حق دارم بدون اجازه وارد شوم!
ناچار مرد انصاری به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شکایت کرد و گفت:
این مرد بدون اطلاع داخل می‏شود و خانواده‏ام از چشم چرانی محفوظ نیستند بفرمایید بدون اعلام وارد نشود.
حضرت دستور داد سمره را آوردند و به او فرمود:
فلانی از تو شکایت دارد و می‏گوید: تو بدون اطلاع از خانه او عبور می‏کنی و قهراً خانواده او نمی‏توانند به خوبی خود را از نامحرم حفظ کنند. بعد از این اجازه بگیر و بدون اطلاع وارد نشو!
سمره فرمایش پیغمبر را نیز قبول نکرد.
پیامبر فرمود:
- پس درخت را بفروش!
سمره حاضر نشد. حضرت قیمت را به چند برابر بالا برد، باز هم راضی نشد. همین طور قیمت را بالا می‏برد سمره حاضر نمی‏شد تا این که فرمود:
اگر از این درخت دست برداری درختی به تو داده می‏شود.
سمره باز هم تسلیم نشد و اصرار داشت که نه از درخت خودم دست بر می‏دارم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ اجازه بگیرم.
در این وقت پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:
تو آدم زیان رسان و سختگیری هستی و در دین اسلام نه زیان دیدن مورد قبول است و نه زیان رساندن. سپس رو کرد به مرد انصاری فرمود:
برو درخت خرما را بکن و جلوی سمره بینداز! آنان رفتند و این کار را کردند در این موقع، حضرت به سمره فرمود:
- حالا برو درختت را، هر کجا خواستی بکار.(11)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نمونه‏ای از عظمت سفیر امام زمان

ابو علی بغدادی می‏گوید: شخصی در شهر بخارا هشت شمش طلا به من داد و گفت: آن را در بغداد به شیخ حسین بن روح‏قدرسره تسلیم کنم شمش طلا برداشتم چون به آمویه‏آمل فعلی مازندران‏رسیدم، یکی از طلاها را گم کردم. به بغداد که رسیدم شمش طلا به همان وزن خریدم، روی طلاها گذاشتم، سپس خدمت حسین بن روح رسیدم، و شمش‏های طلا را پیش روی وی نهادم.
حسین بن روح با دست به همان شمشی که خریده بودم اشاره نمود و گفت: این را که خودت خریده‏ای بردار، چون شمش طلایی را که گم کردی به ما رسید و آن همین است آنگاه آن را بیرون آورد دیدم همان است که در شهر آمویه گم کرده بودم.(141)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نمونه‏ای از رستاخیز

روزی ابراهیم (علیه السلام) از کنار دریایی می‏گذشت لاشه‏ای دید که در کنار دریا افتاده است در حالی که مقداری از آن داخل آب و مقداری دیگر در خشکی است. حیوانات دریا از یک سو و حیوانات خشکی از سوی دیگر او را می‏خورد و گاهی درگیر شده و قوی‏ترها ضعیف ترها از بین می‏برند.
حضرت ابراهیم از دیدن این منظره به اندیشه زنده شدن مردگان پس از مرگ، افتاد و با خود گفت: همه می‏خواهند بدانند انسان پس از مرگ چگونه زنده می‏شود.
ابراهیم فکر می‏کرد اگر جسد انسان را جانداران دیگر بخورند و جزو بدن آن‏ها گردد، مسأله رستاخیز که باید با همین بدن جسمانی انجام گیرد چگونه خواهد بود؟
ابراهیم گفت:
پروردگارا به من نشان بده چگونه مردگان را زنده می‏کنی؟ خداوند فرمود:
مگر به این امر ایمان نداری؟
ابراهیم پاسخ داد:
چرا ایمان دارن لکن می‏خواهم (با چشم ظاهر ببینم) دلم آرام گیرد.
خداوند دستور داد:
چهار پرنده(159) را بگیر و قطعه قطعه کن و گوشتهای آنان را در هم بیامیز و سپس آنها را چند قسمت کن و هر قسمتی را بر فراز کوهی بگذار سپس آنها را فراخوان تا شتابان به سوی تو آیند و چگونگی زنده شدن مردگان را می‏بینی.
ابراهیم مرغها را گرفت، سر آنها را از بدن جدا کرد و همه را درهم کوبید و به هم آمیخت، سپس آنها را به ده جز تقسیم کرد و سر هر کوهی یک جز از آن را قرار داد و سرها را در دست خود گرفت، آنگاه مرغها را یک یک صدا زد، هر مرغی را که صدا می‏زد اجزای از گوشت، پوست، استخوان پر و غیره از بقیه جدا می‏شد و در هوا به هم پیوسته و به سوی ابراهیم می‏آمد و سرش پیوند می‏خورد و زنده می‏شد.
ابراهیم در کنارش آب و دانه گذاشته بود، پرندگان پس از زنده شدن از آن آب و دانه می‏خوردند و پرواز می‏کردند
ابراهیم پس از مشاهده‏ی این صحنه‏ها گفت: و انی اعلم ان الله عزیز حکیم(160)
شیطان سرکش کیست‏
شیطان نزد حضرت نوح آمد و گفت.
شما بر من حق بزرگی داری، نیکی درباره‏ی من کرده‏ای می‏خواهم آن را جبران کنم از من نصیحتی بخواه و بدان که نصیحتم هرگز به شما خیانت نخواهم کرد
حضرت نوح از گفتار شیطان ناراحت شد و چیزی از او نخواست خداوند به او وحی کرد که با شیطان سخن بگو و از او مطلبی بپرس که من سخنی حق به زبان او جاری خواهم ساخت‏
نوح (علیه السلام) به او گفت:
سخنانت را بگو.
شیطان خطاب کرد و گفت:(161)
هرگاه فرزند آدم را بخیل، حریص، حسود، ستمگر و پر عجله یافتم او را همانند گویی (همچون والیبالیست‏ها یا فتوبالیست ها) می‏گردانیم و اگر همه‏ی و اگر همه‏ی اینها در یک فرد گرد آید او را شیطان سرکش می‏نامیم‏
سپس نوح گفت:
آن حقی که بر تو دارم چیست؟
جواب داد:
تو بر مردم دنیا نفرین کردی همه را در مدت کوتاه به دوزخ فرستادی و مرا راحت نمودی و اگر نفرین تو نبود من روزگاری در گمراهی آنان گرفتار بودم‏
قصاص یا زنده شدن دین‏
روزی حضرت داود (علیه السلام) از محلی می‏گذشت دید گروهی از پسران نوجوان با هم بازی می‏کنند یکی را به نام مات الدین، صدا می‏زنند.
حضرت نزد آن جوان رفت و پرسید: اسمت چیست.
جوان: مات الدین (دین مرد)
داود: چه کسی این نام را بر تو انتخاب کرده است‏
- مادرم‏
- مادرت کجاست.
- در منزل.
حضرت همراه آن پسر نزد مادر وی رفت و پرسید:
نام پسرت چیست.
مادر: مات الدین.
- چه کسی پسرت را به این اسم نامیده است‏
- درش.
- چرا این نام را گذاشته.
- پدرش با عده‏ای به سفر رفتند، در آن وقت من باردار بودم.
همسران برگشتند در حالی که شوهرم همراه آنان نبود؟
پرسیدم: چرا همسرم با شما نیامد.
گفتند: او مرده است‏
- اموالش چه شد.
- اموالی از خود باقی نگذاشت.
هنگام مرگ وصیتی کرد.
آری، او گمان می‏کرد تو باردار هستی سفارش نمود هنگامی که همسرم نوزادی به دنیا آورد، نامش را مات الدین بگذارد خواه پسر باشد یا دختر. من هم به سفارش او عمل کردم اسم نوزاد را مات الدین گذاشتم.
داود: همسفران شوهرت را می‏شناسی؟
- آری.
- آنها مرده‏اند یا زنده‏اند.
همه زنده‏اند.
داود رو به زن کرد و گفت:
همراه من بیا، تا نزد همسفران شوهرت برویم‏
زن با حضرت داود رفت و خانه‏های همسفران شوهرش را نشان داد
داود پیامبر آنان را به محکمه‏ی قضاوت احضار کرد در محکمه همه را از یکدیگر جدا نموده سپس هر کدام را به تنهایی مورد باز پرسی قرار داد طوری که هیچکدام از پاسخ‏های یکدیگر باخبر نبودند پس از اتمام بازپرسی جواب داد هیچ کدام از آنها یکسان نبود و بر حضرت ثابت شد که پدر آن نوجوان را کشته‏اند لذا همه را محکوم به قصاص و رد اموال مرده کرد و مادر نوجوان گفت: از این پس نام فرزندت را عاش الدین (دین زنده شده) بگذار(162)
(آری هنگامی دین زنده است که به فرامین آن عمل شود چنانچه دستوراتش اجرا نگردد آن دین مرده است علی (علیه السلام) برای احیای دین همین روش را در یکی از قضاوت هایش به کار گرفت و حقیقت را آشکار ساخت.
ارزیابی حوادث زندگی‏
حضرت موسی (علیه السلام) در حال عبور چشمه‏ای را در دامنه‏ی کوه دید از آب آن وضو گرفت، سپس بالای تپه رفت که نماز بگذارد در آن حال مشاهده کرد سواری آمد کیسه‏ی پولش را کنار چشمه گذاشت آب از آن خورد کیسه را فراموش کرد و رفت پس از او چوپانی آمد کیسه‏ی پول را برداشت و رفت‏
بعد از چوپان پیرمردی فقیری، در حالی که پشته هیزم بر دوش داشت اند، پشته را کنار چشمه گذاشت و دراز کشید تا استراحت کند
کمی گذشته بود سواری برگشت کیسه‏ی پولش را پیدا نکرد روی به پیرمرد کرد و گفت‏
تو برداشته‏ای، باید کیسه‏ی پول را بدهی!
پیرمرد انکار کرد، بگو و مگو بین آن دو بالا گرفت عاقبت سواری پیرمرد را کشت‏
موسی (علیه السلام) پس از دیدن آن منظره عرض کرد
خدایا! عدالت تو در این کارها چگونه است.
خداوند فرمود:
(ای موسی آن پیرمرد پدر سواری را کشته بود و پدر سواری، به پدر چوپان همان مقدار پول در کیسه بود، بدهکار بود که در بین آنها عدالت اجرا شد)
بدین گونه سواری خون پدرش را از پیرمرد گرفت و چوپان نیز به پولش که پدر سواری و به پدر وی بدهکار بود رسید
سپس فرمود: ((ای موسی! تمام کارهایم این چنین بر حکمت و عدالت استوار است(163)(164
خطر تکیه بر غیر خدا
حضرت یوسف هنگامی که به جرم بی گناهی به زندان افتاد خداوند تعبیر خواب را به او آموخت و او خوابهای زندانیان را تعبیر می‏کرد دو نفر جوان زندانی خواب دیدند پیش یوسف آمدند و تعبیر آن را خواستند یوسف گفت:
چه خوابی دیده‏اید
یکی از آنها گفت:
من دیدم غذایی بر سرگرفته‏ام و پرندگان از آن می‏خورند.
دیگری گفت: من دیدم شراب در مجلس پادشاه می‏دهم.
حضرت یوسف گفت: اینکه در خواب دیده‏ای پرندگان از غذایی که بر سرداشتی می‏خورند تعبیرش این است که به زودی اعدام می‏شوی.
و به دیگری فرمود: اینکه در خواب دیدی ساقی (آب دهنده باده گردان) مجلس شاه هستی تعبیرش این است که چند روز دیگر ساقی مجلس شاه می‏شوی‏
سپس به او گفت: هنگامی که ساقی شدی نزد پادشاه یادی از ما که بی گناه در کنج زندان هستم بکن‏
یوسف صدیق اینجا لحظه‏ای لغزش کرد و تکیه به غیر خدا نمود در همان لحظه خداوند به او وحی کرد و فرمود:
ای یوسف چه کسی آن خوابی را که دیدی بر تو الهام نمود؟
یوسف: تو ای پروردگار من‏
خداوند: چه کسی تو را نزد پدرت محبوب کرد؟
- تو ای پروردگار من.
- چه کسی کاروان را بر سر چاه آورد و تو را از آن نجات داد.
- تو ای پروردگار من.
- چه کسی تو را از مکر و حیله‏ی زنان رهایی بخشید
- تو ای پروردگار من و.......
- حالا که تمام کارها در دست من است چه طور شد که به غیر از من پناه بردی و به من پناه نیاوردی؟ حاجت خود را از مخلوقی خواستی و از من نخواستی؟ به خاطر لغزش گفتارت باید مدت هفت سال دیگر (165) در زندان بمانی‏
راستگویی در وعده‏
حضرت اسماعیل (علیه السلام) به شخصی در بیرون مکه در محلی وعده داد و در آنجا مدتی طولانی ماند و آن مرد نیامد مردم مکه از حضرت سراغ می‏گرفتند و نمی‏دانستند کجا است تا اینکه مردی او را دید و عرض کرد: ای پیامبر خدا! ما پس از تو بسیار ناتوان شدیم و نزدیک بود هلاک شویم: فرمود: من به فلان مد و عده داده‏ام که در اینجا باشم و از اینجا حرکت نکنم تا او بیایید مردم آن شخص را پیدا کردند و گفتند:
ای دشمن خدا با پیامبر الهی پیمان می‏بندی و آن را می‏شکنی؟
وی متوجه شد و خدمت حضرت اسماعیل آمد و گفت: ای پیامبر خدا: مرا ببخش من این وعده را فراموش کرده بودم اسماعیل فرمود: به خدا سوگند اگر نمی آمدی تا هنگام مرگ در اینجا می‏ماندم و روز قیامت از اینجا برانگیخته می‏شدم بدین جهت خداوند درباره اسماعیل فرمود واذکر فی الکتاب اسمعیل انه کان صادق الوعد
اسماعیل را بیاد آور که او در وعده خود راستگو است(166)
عدل الهی‏
حضرت عزیز که یکی از پیغمبران الهی است روزی که به خدا عرض کرد:
خدایا! تمام کارهای تو را مطالعه و بررسی کردم و عدالت تو را در همه‏ی امور به میزان عقلم دریافتم تنها یک مطلب است که نمی‏توانم بفهمم که چگونه باعدالت تو می‏سازد
تو بر کسانی که مستحق کیفر و بلا هستند خشم می‏کنی و بلا بر همه‏ی آنها می‏فرستی در صورتی که در میان آنها کودکان بی گناه هستند
به او گفته شد هنگامی که یک جمعیت سزاوار بلا شدند بلا را به وقت رسیدن مرگ کودکان مقدر می‏کنیم از اینرو کودکان با مرگ طبیعی خود می‏میرند و آنها که سزاوار کیفرند به عذاب اعمال خود هلاک می‏شوند(167)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نمونه دیگر از احترام فاطمه به پدر

روزی فاطمه (علیها السلام) مشغول نماز مستحبی بود که پیامبر اسلام وارد خانه‏اش شد. هنگامی صدای رسول خدا را شنید، نمازش را قطع کرد و شتابان به استقبال پدرش رفت و سلام کرد، پیامبر دست محبت بر سر فاطمه کشید و فرمود:
خداوند به تو عنایت کند و مورد رحمتش قرار دهد، حالت چطور است(48).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نماز در بحران جنگ صفین‏

روزی علی (علیه السلام) در صفین مشغول جنگ و مبارزه بود، میان دو لشکر نگاهی به خورشید کرد که اگر ظهر است نمازش را بخواند.
ابن عباس متوجه حضرت شده، عرض کرد:
یا امیر المومنین چه کار می‏کنید؟
حضرت فرمود:
به خورشید می‏نگرم اگر ظهر شد نماز بخوانم.
ابن عباس: مگر اکنون وقت نماز خواندن است؟ ما سخت گرفتار جنگیم، حالا وقت نماز نیست.
علی (علیه السلام): جنگ ما با این مردم برای چیست؟ جنگ ما با آنان برای نماز است.
ابن عباس می‏گوید:
امیر المومنین نماز شب را هم هیچ ترک نمی‏کند، چنانچه در لیلة الهریر که سخت‏ترین شب جنگ صفین بود نماز شبش را بجای آورد(27).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0