به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

قانع از صاف به دردست دماغی که مراست

روغن از ریگ کند جذب، چراغی که مراست

بس که از عشق تو هر لحظه به رنگی سوزم

بال طاس بود پای چراغی که مراست

می شود باز دل تنگ من از چین جبین

چوب منع است کلید در باغی که مراست

دانه سوخته، از برق چه پروا دارد؟

چه کند ناخن الماس به داغی که مراست؟

نرسد نشأه دیدار به دل از چشمم

که ز من تشنه تر افتاده ایاغی که مراست

نرسد از دم گرمم به ضعیفان آسیب

می دهد کوچه به پروانه چراغی که مراست

دلگشاتر بود از دامن صحرای بهشت

صائب از رخنه دل کنج فراغی که مراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

دانه اشک بود توشه راهی که مراست

دل آسوده بود قافله گاهی که مراست

کمر از موجه خویش است مرا چون دریا

چون حباب از سر پوچ است کلاهی که مراست

دشمن خویش بود هر که مرا می سوزد

خونی برق بود مشت گیاهی که مراست

گر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسود

پر برآرد به هوای پر کاهی که مراست

در کشیدن چه خیال است کند کوتاهی

تا به گوهر نرسد رشته آهی که مراست

تا به زلفش ندهی دل، به تو روشن نشود

که شب قدر بود روز سیاهی که مراست

دیده پاک کلف می برد از چهره ماه

رخ چون ماه مگردان ز نگاهی که مراست

بحر روشنگر آیینه سیلاب بود

پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست

حلقه در گوش فلک می کشم از ناله و آه

کیست تا تیغ شود پیش سپاهی که مراست؟

چه کنم صائب اگر سر به گریبان نکشم؟

غیر بال وپر خود نیست پناهی که مراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

کار سرجوش کند درد ایاغی که مراست

پر طاوس بود پای چراغی که مراست

نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب

تر نگردد ز می ناب دماغی که مراست

خانه خلق اگر از روزنه روشن گردد

دل سیه می شود از روزن داغی که مراست

نیست محتاج به شمع دگران خانه من

هم ز سرگرمی خویش است چراغی که مراست

نیست چون لاله مرا چشم به دست دگران

می برون آورد از خویش ایاغی که مراست

قسمت خال ز کنج دهن خوبان نیست

صائب از روی زمین کنج فراغی که مراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

در لحد گل نکند شعله داغی که مراست

روغن از ریگ کند جذب چراغی که مراست

درنگیرد نفس شعله به خاکستر سرد

می خونگرم چه سازد به دماغی که مراست

نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب

چه کند می به لب خشک ایاغی که مراست؟

دل من گرم نگردد به سخن با هر کس

ندهد نور به هر بزم چراغی که مراست

نیست در زیر فلک پادشهان را صائب

از غم و محنت ایام فراغی که مراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

از زمین اوج گرفته است غباری که مراست

ایمن از سیلی موج است کناری که مراست

چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست

چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟

کار زنگار کند با دل چون آینه ام

گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست

نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب

از سر زانوی خود آینه داری که مراست

جان غربت زده را زود به پابوس وطن

می رساند نفس برق سواری که مراست

دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی

زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست

نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را

بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست

خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد

در سراپرده شب آب خماری که مراست

ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد

صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟

حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان

در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست

گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت

تا چها گل کند از بوته خاری که مراست

می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال

سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست

نیست در عالم ایجاد فضایی صائب

که نفس راست کند مشت غباری که مراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست

بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست

حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور

سردارست بسامانتر ازین سر که مراست

هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر

چشم بد دور ازین باده احمر که مراست

بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو

کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست

داغ بالین من و درد بود بستر من

چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟

مگر از جاذبه عشق به جایی برسم

ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست

نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما

گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست

آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد

کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟

نیست در میکده عشق کسی را صائب

از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

پرده شب بود ایام شبابی که مراست

رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست

دارد از کوی خرابات مرا مستغنی

از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست

نیست در جستن درمان دل کم حوصله را

در طلبکاری درد تو شتابی که مراست

با لب خشک کند شکر تراوش از من

پرده آب حیات است سرابی که مراست

چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟

گره خاطر بحرست حبابی که مراست

برده است از دل من وحشت تنهایی را

با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست

نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا

از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست

هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد

چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟

نیست با دیده بیدار تن آسانان را

با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست

خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد

از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست

می کند زود حساب من و هستی را پاک

همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست

نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی

کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟

عشرت نسیه روشن گهران نقد من است

در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست

روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست

زان عذار عرق آلود گلابی که مراست

چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟

در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست

از شمار نفس خویش نگردم غافل

هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست

نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال

صائب از طبع روان این لب آبی که مراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

در کمین این فلک سخت کمانی که تراست

عاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراست

نعمت روی زمین چشم ترا سیر نکرد

چه کند خاک به چشم نگرانی که تراست؟

ریخت دندان تو چون اختر صبح از پیری

مشرق شکر نگردید دهانی که تراست

قامتت بید موله شد و چون سرو کشد

سر به عیوق، تمنای جوانی که تراست

در ریاضی که بود دولت گل پا به رکاب

چه اقامت کند این برگ خزانی که تراست؟

استخوانهای ترا پیشتر از خاک شدن

توتیا می کند این خواب گرانی که تراست

صرف کن چون مه نو توشه خود را زنهار

تا شود قرص تمام این لب نانی که تراست

قامتت خم شد و هموار نگشتی صائب

دم شمشیر بود پشت کمانی که تراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست

در شکر خواب بهارست خزانی که تراست

برنیاید به زبان با تو کس از خوش سخنان

می کند قطع سخن تیغ زبانی که تراست

گل چسان چهره شود با تو، که یاقوت بود

سنگداغ از رخ چون لاله ستانی که تراست

چین ز ابروی گرهگیر تو خط هم نگشود

کار شمشیر کند موی میانی که تراست

ادب عشق مگر مانع جرأت گردد

ورنه پر بوسه فریب است دهانی که تراست

تشنه فکر تو صائب جگری نیست که نیست

تا به جوی که رود آب روانی که تراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

خط نارسته ازان چهره گلگون پیداست

مشک خالص شدن از صافی این خون پیداست

همچو داغ از جگر لاله و چون درد از می

خون ما سوختگان زان لب میگون پیداست

می توان خواند ز سیمای علم آیه فتح

عالم آشوبی ازان قامت موزون پیداست

خط ننوشته ز سیمای رخ روشن او

همچو موج از قدح باده گلگون پیداست

چون نباشد جگر لعل ز رشک تو کباب؟

شوخی نشأه می زان لب میگون پیداست

همچو آبی که نمایان شود از پرده لعل

تن سیمین تو از جامه گلگون پیداست

من گرفتم نفس سوخته را ضبط کنم

داغ من چون جگر لاله ز بیرون پیداست

به خموشی نشود راز محبت مستور

چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟

پیش روشن گهران آبله پر خونی است

لعل و یاقوت که از تاج فریدون پیداست

روح سرگشته مجنون غبارآلودست

گردبادی که ازین دامن هامون پیداست

چه ضرورست به میزان خرد سنجیدن؟

ثقل دنیا ز فرو رفتن قارون پیداست

خبر از روشنی سینه خم می بخشد

نور حکمت که ز سیمای فلاطون پیداست

شوخی نرگس لیلی ز سراپرده شرم

پیش صاحب نظران از رم مجنون پیداست

نیست صائب خط ازان صفحه رخسار پدید

سرنوشت من ازان چهره گلگون پیداست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:49 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4472286
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث