شمع آمد وگفت: چون درآمد آتش
سر در آتش چگونه باشم سرکش
جانم به لب آورد به زاری آتش
کس نیست که بر لبم زند آبی خوش
شمع آمد وگفت: چون درآمد آتش
سر در آتش چگونه باشم سرکش
جانم به لب آورد به زاری آتش
کس نیست که بر لبم زند آبی خوش
شمع آمد و گفت: خیز و جانبازی بین
با آتش سینه سوز و دمسازی بین
هر چند که سرفرازیم میبینی
آن سرسری افتاد سراندازی بین
شمع آمد و گفت: عمر خوش خوش بگذشت
دورم همه در سوز مشوش بگذشت
گر آب ز سر در گذرد سهل بود
این است بلا کز سرم آتش بگذشت
شمع آمد و گفت: جمع اگر بنشینند
بر من دگری به راستی بگزینند
چون گردن راستان بمی باید زد
بیچاره کژان! چو راستان این بینند
شمع آمد و گفت: اگر بمی باید رفت
شک نیست که زودتر بمی بایدرفت
چون در بند است پایم و ره در پیش
ناکام مرا به سر بمی باید رفت
شمع آمد و گفت: کار در کار افتاد
در سوختنم گریستن زار افتاد
از بس که عسل بخوردم از بیخبری
در من افتاد آتش و بسیار افتاد
شمع آمد و گفت: دائماً در سفرم
میسوزم و میگدازم و میگذرم
بخت بدِ من چو رشته در کارم کرد
بنگر که ازین رشته چه آید به سرم
شمع آمد و گفت: اگر شماری دارم
اشک است که پُر اشک کناری دارم
گر سوختن و کشتنِ من چیزی نیست
این هست که روشن سر و کاری دارم
شمع آمد و گفت: دوربین باید بود
در زخم فراق انگبین باید بود
میخندم و باز آب حسرت در چشم
یعنی که چو جان دهی چنین باید بود
شمع آمد و گفت: کشتهٔ هر روزم
شب میسوزم که انجمن افروزم
گفتم: هوس سوز در افتد به سرم
اکنون باری ز سر درآمد سوزم