به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل

باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل

طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید

باز منور شدش دیده به دیدار گل

لاله زر آتشی است ناسره اش در میان

لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل

قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد

دایره لعل گشت نقطه پرگار گل

در چمنی کان صنم جلوه دهد حسن را

خار عجب گر کشد بار دگر بار گل

کف به لب آورده باز جام پر از لعل می

می به کف آور ببین روی پریوار گل

ملک با لشکری افزون ز باران

فرود آمد در آن خرم بهاران

میان سبزه چون گل جای کردند

ملک را بارگه بر پای کردند

به یاد روی گل ساغر گرفتند

چو نرگس دور جام از سر گرفتند

ملک یک هفته با قیصر طرب کرد

بر آن گل ارغوانی باده می خورد

ملک نالید یک شب پیش مهراب

که کار از دست رفته ای دوست دریاب

چنین از عمر تا کی دور باشم؟

ز جان خویشتن مهجور باشم؟

برای من بسی زحمت کشیدی

ز دست من بسی تلخی چشیدی

برای من بکن یک کار دیگر

بیار آن ماه را یکبار دیگر

سرشک از دیدگان بارید بر زر

فرو خواند این غزل با اشک برتر

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

حکایت را بدین پیدا شد انجام

سحرگه کرد شادی روی در شام

ملک جمشید را افسر طلب کرد

حکایتهای شادی شه در آورد

ملک را گفت: «شادی رفت در شام

نمی دانم که چون باشد سرانجام

ندانم کو کشد لشکر برین بوم

ز شادی عکس گردد کشور روم؟

ملک برخواست گفت: «ای بر سران شاه

ز ماهی یاد محکوم تو تا ماه

اگر فرمان دهد فرمانده روم

روم سازم بر ایشان شام را شوم

همی تا بر تو شام آرد عدو بام

روم از روم و صبحش را کنم شام»

بدین معنی ملک فصلی بپرداخت

که از شادی سر افسر برافراخت

بدو گفت: » آفرین بر گوهر نیک!

قوی مردانه می گویی سخن ، لیک

زگفتار تهی کاری نیاید

بگفتار اندرون کردار باید

اگر زین عهد و پیمان بر نگردی

به جای آورده باشی شرط مردی

ترا قیصر ز گردون بگذراند

دهد دختر به خورشیدت رساند»

به دارای جهان جم خورد سوگند

که : «تا جان و تنم را هست پیوند

من از فرمان قیصر بر نگردم

اگر زین قول برگردم ، نه مردم

بباشم در رهش تا زنده باشم

بدین در کمترینش بنده باشم»

چو بشنید آن سخن برخاست آن سرو

به پیش قیصر آمد راست آن سرو

بدادش مژده از گفتار جمشید

شهنشه شاد شد از کار جمشید

اشارت کرد از آن پس رومیان را

که: « در بندید بهر کین میان را»

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

زند از شهر گردان خیمه بر دشت

زمین از خیمه همچون آسمان گشت

هنرمندان ز کین دلها پر از خون

ز تن کردند ساز بزم بیرون

ز هر سو لشکری آمد به انبوه

تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه

برون از شهر دشتی بود دلکش

چو گلزار جوانی خرم و خوش

چو روی جم در آن گلها شکفته

چو چشم آهوان بر لاله خفته

میان یاسمین و نسترن در

بلورین برکه ای چون حوض کوثر

ز هر سویی روان نالنده رودی

برو گوینده هر مرغی سرودی

گلش صد بار لعل افکنده بر هم

نمی آمد لبش از خنده بر هم

هوایش عقد پروین دانه می کرد

معنبر زلف سنبل شانه می کرد

چنار و گل ز ابرش آب جسته

به آب ابر دست و روی شسته

چو پیری زاده از مادر شکوفه

زبان بهانده سوسن در شکوفه

دل گل چون دماغ پور سینا

درختان چون درخت طور سینا

چمن از سایه بید و گل بان

کشیده سایبانها گرد بستان

به سوری این غزل می خواند بلبل

سحر گه در مقام نغز با گل:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

چو رای هند رخ بر تافت قیصر

نمود از ملک چین رخشنده افسر

تقاضای عروسی کرد داماد

بر قیصر به خواهش کس فرستاد

شه رومی به ابرو چین درآورد

تأمل کرد و آنگه سر برآورد

که: «شادیشاه نور دیده ماست

ولیکن هست از او ما را سه درخواست

نخستین از پی کابین دختر

دهد یک نیمه ملک شاه و بربر

دوم باید که پوید سوی افرنج

برسم باج از آن بوم آورد گنج

سوم شرط آنکه سوی کشور شام

نسازد عزم و اینجا گیرد آرام

مبادا کو شود زین شرط مأیوس

مراد ما از این نام است و ناموس»

رسولان چون شنیدند این حکایت

به شادی باز گفتند این روایت

ملک را گشت روشن ز آن فسانه

که می گیرد بر او قیصر بهانه

به پاسخ گفت: «این کاریست دشوار

نشاید بی پدر کردن چنین کار

اگر فرمان بود من باز گردم

ازین در با پدر همراز گردم

به فرمان پدر یکسال دیگر

بیایم بر خط فرمان نهم سر»

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

فرستاد افسر و خورشید را خواند

بر خود چون مه خورشید بنشاند

حدیث صید گاه و شیر و جمشید

حکایت کرد یک یک پیش خورشید

بدو گفت این پسر خسرو نژادست

که خسرو سیرت و خسرو نهاد است

رخش آیینه آیین شاهی است

ز سر تا پا همه فر الهی است

مرا مرد هنر پرورد باید

ز شخص بی هنر کاری نیاید

کنون در کار شادی من حزینم

غمی در دل نمی آید جز اینم

عیار گوهرش کرچه درست است

ولی در کار من یکباره سست است

به هر بابی که کردم آزمایش

ندیدم یک سر مو زو گشایش

ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است

ولی در کار چون تیغ خطیب است

تیغ خطیبش می شمارد

که قطعاً هیچ برایی ندارد

چو بشنید این فسانه افسر از جفت

بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:

«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد

که دیدست او بسی گرم و بسی سرد

به پیش من کنون عین الیقین است

که نور دیده فغفور پین است

هوای خدمت درگاه قیصر

بر آوردش ز تخت و تاج و کشور

نشاط پایه تخت خداوند

چو یاقوتش ز جای خویش بر کند»

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

عشق مرا از هزار کار برآورد

گرد جهانم هزار بار برآورد

یار مرا خوی تنگ بود به غایت

عشق دلم را به خوی یار بر آورد

لشکر سودای عشق بر سر من تاخت

از تن خاکی من غبار برآورد

خیز و بیا چشم روزگار برآور

کز تو مرا چشم روزگار برآورد

با تو بیا تا دمی به کام برآیم

همان که فراقت زما دمان برآورد

کام من جان به لب رسیده برآورد

ز آن لب شیرین کزین هزار برآورد

بس که مرا چون صبا هوای خیالت

گرد گلستان و لاله زار برآورد

قد تو در چشم من به جلوه درآمد

سرو سهی را ز جویبار برآورد

به پاسخ گفت با بانو جهاندار

نخست اندیشه می باید در این کار

نیابی خیر از آن شاخ برومند

که سازد با درخت خشک پیوند

چرا در خاک سیمی را کنم گم

که می شاید به کحل چشم مردم؟

بری طوبی ز خلد جاودانی

بری در غیر ذی زرعش نشانی

هر آنکو کرد با ناجنس پیوند

قرین بد گزید از بهر فرزند

به جای نور چشم خویش بد کرد

بدست خویش قصد جان خود کرد

اگرچه قطره زاد از ابر لیکن

به بحر افتاد و شد در بحر ساکن

به لطف خویش بحر او را بپرورد

یتیم بحر نام خویشتن کرد

بزرگی و هنر از یم در آموخت

هنرهای بزرگان زو هم آموخت

چو صاحب مکنت و صاحب هنر شد

سزای گوشوار و تاج و زر شد

تو یک مه گر به لطفش می بخوانی

به خورشید جهانتابش رسانی

تو خورشید جمالی او مه نو

نظر می دارد از لطف تو پرتو

گرفتم خود نه از فغفور چین است

خردمندیش ما را خود یقین است

همه شب بود با قیصر دراین زار

همی راند از غم و شادی سخن باز

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

چو این شهباز زرین بال خاور

پرید اندر هوا با رشته زر

هزاران زاغ زرین زنگله ساز

بسوی باختر کردن پرواز

به صحرا رفت لشکر فوج بر فوج

ز یوز و باز و شاهین دشت زد موج

سوی نخجبیر گه رفتند تازان

رها کردند بازان را به غازان

چو یوز او رسن بگشادی از طوق

غزاله طوق دارش گشتی از شوق

هژبری ناگهان برخاست از دشت

که شیر از هیبتش روباه می گشت

دو چشمش چون دو در در عین برزخ

دهان و سر چو چاه ویل و دوزخ

چو دندان گرازش بود دندان

چو تیغ تیز روز رزم خندان

خروشید از سر تندی چو تندر

خروشان رفت سوی اسب قیصر

جهان سالار جم از دور چون دید

که شیر آمد، چو کوه از جا بجنبید

براق گرم رو را راند چون میغ

ببارید از هوا بر شیر نر تیغ

هژبر جنگجو یازید چنگال

گرفت اسب شهنشه را سر و یال

چو شیر انداخت مرکب کرد آهنگ

به سوی شاه و بر شه کار شد تنگ

ملک جمشید ازین معنی بر آشفت

عقابی کرد با زاغ کمان جفت

خدنگ چارپر زد بر دل شیر

خدنگش خورد و گشت از جان خود سیر

به تیری چون ملک شیری چنان گشت

ز هازه خاست از چرخ کمان پشت

ز چنگال اجل قیصر امان یافت

ز زخم ناوک جمشید جان یافت

روان قیصر سوی جمشید تازید

بیامد دست و بازویش بنازید

چو قیصر چشم زخمی آنچنان یافت

عنان از صید گه بر بارگه تافت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

چو خورشید فلک برداشت از چین

می یاقوتی اندر جام زرین

ملک در گفت و گوی عزم میدان

سر زلف سیه را ساخت چوگان

سر بدخواه در چوگان فکنده

ز غبغب گوی در میدان فکنده

به نزد قیصر آمد شاد و خرم

زمین بوسید کای سالار عالم

شنیدستم که شادی شهسوار است

به میدان نیز مرد کارزار است

چو در میدان سواری می نماید

ز مردان گوی مردی می رباید

چو در میدان فروزی روز پیروز

به میدان کرد باید میل امروز

به میدان ارادت اسب تازیم

به چوگان سعادت گوی بازیم

توان بودن که این چابک سواری

خلاصی بخشدش ز آن شرمساری

ملک بر پشت پران باد پایی

چو شاهینی مطوس بر همایی

بکف چوگان از زر چون هلالی

مه و خورشید را خوش اتصالی

چو زلف خود فرس بر ماه می تاخت

به چوگان گوی با خورشید می باخت

از آن جانب در آمد خسرو شام

شد از گرد سپه گیتی سیه فام

هزاران مرد چوگان باز شامی

روان در موکب از بهر غلامی

ز در و لعل بر سر نیم تاجی

که می ارزید هر لعلش خراجی

چو مه بر ادهم شامی نشسته

میان بندی ز زر چون چرخ بسته

چو مشکین زلف چوگانیش بر دوش

به هر جانب هزارش حلقه در گوش

خبر بردند نزدیکان به افسر

که با جمشید شادی شاه و قیصر

به میدان گوی خواهند باخت امروز

فرس بر ماه خواهد تاخت امروز

برون از شهر قصری داشت قیصر

که بودش صن میدان در برابر

ز ایوان افسر و خورشید عذرا

برون رفتند بر عزم تماشا

بر آن قصر بهشت آیین نشستند

نظر بر منظر جمشید بستند

دو ماه مهر طالع چون ستاره

همی کردند در میدان نظاره

بر آمد از ره میدان روا رو

ز چوگانها هوا شد پر مه نو

ز هر جانب خروش نای برخاست

زمین چون آسمان از جای برخاست

سران میدان به اسبان ساز کردند

همایون چتر شاهی باز کردند

ملک شادی شخ اول اسب در تاخت

به چوگان جلادت گوی می باخت

گه از چپ گوی می زد گاه از راست

ز سرداران قیصر مرد می خواست

ملک از جا براق جم برانگیخت

زمین و آسمان را در هم آویخت

به چوگان گوی می برد از معامل

چو مه رویان به زلف از عاشقان دل

ز پی چندان که شادی می دوانید

به جز گرد براق جم نمی دید

به شادی باز کرد آن نیک پی روی

چو اقبال و سعادت همرش گوی

سیه رو ماند شادی بر سر راه

نمی شایست رفتن در پی شاه

چو خورشید آن قد و شکل و شمایل

بدید این بیتها می خواند در دل:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

باد صبا به گرد سمندش نمی رسد

سرو سهی به قد بلندش نمی رسد

بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب

از چشم آفتاب گزندش نمی رسد

گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی

خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد

پایم به بند زلف گرفتار کرده است

دردا که دست بنده به بندش نمی رسد

به هر گردی که می انگیخت جمشید

بر آوردی غبار از جان خورشید

به هر گامی که اسبش بر گرفتی

ز اشک آن خاک در گوهر گرفتی

صنم گلگون سرشک از دیده می راند

ملک شبدیز با گلگونه می راند

ملک گوی ار همه کس پیش می برد

به هر صنعت که بود از پیش می برد

غریو اهل روم و شام برخاست

ملک چوگان فکند و نیزه را خواست

در آمد خوش به طرد و عکس کردن

به طرد بدسگال و عکس دشمن

سماک رامح از بالای افلاک

ز غیرت نیزه را انداخت بر خاک

هزاران حلقه همچون زلف جانان

ز چوگان کرد در میدان بر افشان

ز پشت باد پا چون باد در تک

به رمح ان حلقه ها بر بود یک یک

بر او شاهنشه از جان آفرین کرد

ثنای قدرت جان آفرین کرد

به پیروزی ز میدان باز گشتند

همان با نای و نی دمساز گشتند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد

روحانیان نواله برند از برای حور

بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش

حوران بزم روضه فردوس در قصور

بود از فروغ باده و عکس صفای جام

سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور

می اندر جام زر چون زهره در ثور

قدح چون انجم و سیاره در دور

به زانو آمدی هر دم چمانه

نهادی چون قدح جان در میانه

نشسته چنگ بر یاد خوش دوست

از آن شادی نمی گنجید در پوست

ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد

زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد

نشسته رود زن در کف چغانه

زدی بر آب هر دم صد ترانه

به هر نوبت که بشنودی سرودش

فرستادی ز چشمان جم درودش

چو دم دادی مقنی ارغنون را

گشادی از دل جم جوی خون را

بریزد لب چو ساغر خنده می کرد

دل جم در درون خونابه می خورد

ملک جمشید بر پای ایستاده

به قیصر چشم و گوش و هوش داده

زمانی در ندیمی داد دادی

سر درج لطافت بر گشادی

گهی با ساقیان دمساز بودی

گهی با مطربان انباز بودی

میان شامیان از شام تا روز

چو شمع از پای ننشست آن دل افروز

چو از تاریک شب بگذشت پاسی

زمی قیصر لبالب خواست کاسی

به شادیشاه داد آن جام روشن

ز مستی شاه نتوانست خوردن

ملک را گفت شادی شاه مست است

به جامی باده یارش کار بسته است

ز گنجور افسر عزت گهر جوی

مرصع جامه و زرین کمر جوی

درآوردند خلعتها در آغوش

ز یکسو شاه را بردند بر دوش

شه آن تاج و کمر جمشید را داد

بدو آن مایه امید را داد

ملک سرمست و شاد آمد به گلشن

به خلعتهای دامادی مزین

نشست و پیش خود مهراب را خواند

حدیث رفته با او باز می راند

بدو مهراب گفت ای شاهزاده

به شادی شد در دولت گشاده

میی خوردی که آن مشکین ختام است

هنیئاً لک ترا این می تمام است

دگر کاین جامه کو پوشید در تو

نباشد سر این پوشیده بر تو

از آن جام می و این جامه تن

چو می شد دولت و کار تو روشن

چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت

سپاه شام قیری پرچم انداخت

ملک در بارگاه قیصر آمد

حدیث مجلس دوشین بر آمد

سخن زافتادن شهزاده برخاست

ملک جمشید عذر لنگ می خواست

که: « در مرد افکنی می بر سر آید

کسی با می به مردی بر نیاید

اگر با می کند شیری دلیری

در آخر می نماید شیر گیری

هر آنکس کو کند با باده هستی

در آخر سر نهد در پای مستی

هنوز آن شه غریب است اندرین بوم

نمی داند طریق و عادت روم

یقین دانم که امروز از خجالت

بود بر خاطرش گرد ملالت»

به ساقی گفت شاهنشه دگر بار

که خیز از می بیارا گلشن یار

رواق دیده از می ساز گلشن

هوای خانه دار از جام روشن

ز می ساقی چنان بزمی بیاراست

که از بزم جنان فریاد برخاست

ملک را خاست میل دوستکانی

ز ساقی خواست آب زندگانی

به بزم آورد ساقی کشتی می

چو دریا غوطه خوردی در دل وی

نهاد آن جام را بر دست جمشید

ز شادی خورد جم بر یاد خورشید

از دریا نمی نگذاشت باقی

دوم کشتی به شادی داد ساقی

چو چشم یار شادی بود مخمور

ز سودای غم دوشینه رنجور

به سیماب کفش بر جام چمشید

ز مخموری تنش لرزان تر از بید

همی لرزید چون در دجله مهتاب

و یا از باد کشتی بر سر آب

به کام اندر کشید آن کشتی می

زد آن دریای آتش موج در وی

درون معده جای خود نمی دید

به ناکام از ره لب باز گردید

بساط مجلس از می شد دگرگون

ز بزم قیصرش بردند بیرون

سر اندر پیش تا ایوان خود رفت

خجل تا کلبه احزان خود رفت

وزیران را به سوی بزم شاهی

فرستاد از برای عذر خواهی

زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار

به لطف خویشتن معذور می دار!

که شادیشاه تاب می ندارد

می اش کم ده که تاب می نیارد»

ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد

ازین معنی چه عیب و عار باشد؟

به معده لقمه ای داد او نه در خور

نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد

می اندک نیک باشد چون لب یار

که روح افزاید و عیش آورد بار

زمستی جز خرابی بر نخیزد

ز می بسیار آب رو بریزد»

مرصع چون قبای چرخ اخضر

چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر

دو جام زر چو ماه و مهر عذرا

دو قرابه پر از لولوی لالا

ز هر جنسی و نوعی برگی آراست

فرستاد و از آن پس عذرها خواست

پس آنگه جام شادی بر گرفتند

سماع از پرده دیگر گرفتند

همی خوردند می تا این می زرد

ز جام زر لب مغرب فرو خورد

چو روی مشرق ار وی لاله گون شد

ملک مست از بر قیصر برون شد

به مهراب جهان گردیده می گفت

که: «با ما اختر اقبال شد جفت

سعادت یار و دولت یاور ماست

می عیش و طرب در ساغر ماست

مرا خورشید طالع نیک فال است

ولیکن ماه دشمن در وبال است»

به یاران باز گفت احوال داماد

که چون افتاد حال او زبنیاد

ز شادی شد دل مهراب خرم

ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم

هر امیدی که دشمن دارد اکنون

به کلی خواهد از دل کد بیرون

جهان را کار خواهد شد به کامت

سعادت سکه خواهد زد به نامت»

بدین شادی همه شب باده خوردند

بدین امید دل را شاد کردند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4420816
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث