به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

غزل شمارهٔ ۳۰۱

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی

بس راحتی ندارم باری ز زندگانی

ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی

وی یار ناموافق آخر تو با که مانی

جانی خراب کردم در آرزوی رویت

روزم سیاه کردی دردا که می‌ندانی

گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت

بایست طیره‌رویی رو جان که ننگ جانی

عمری به باد دادم اندر پی وصالت

تا خود چه‌گونه باشد احوال این جهانی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

غزل شمارهٔ ۳۲۰

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی

بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی

در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت

یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی

گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی

بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی

گیرم که برگرفتی دست عنایت از من

هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی

جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر

ای زودسیر دیرست تا تو بهانه‌جویی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

غزل شمارهٔ ۳۱۷

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

ای همه دلبری و زیبایی

بر دلم هیچ می‌نبخشایی

دل مسکین فدای رنج تو باد

شاید اندی که تو برآسایی

ای سرم را ز دیده لایق‌تر

خونم از دیده چند پالایی

کارم از دست چرخ پرگرهست

چرخ را دستبرد ننمایی

گر بخواهی به حکم یک فرمان

گره هفت چرخ بگشایی

دل به تو دادم و دهم جان نیز

انوری را دگر چه فرمایی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

غزل شمارهٔ ۳۱۸

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی

احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی

ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر

سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی

بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید

بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی

گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد

غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی

الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم

دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی

گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من

من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی

نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی

نی دست آن نداری هین زود می چه پایی

گر انوری نباشد کم گیر تیره‌روزی

تو کار خویش می‌کن ای جان و روشنایی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

غزل شمارهٔ ۳۱۹

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

ای روی تو آیت نکویی

حسن تو کمال خوبرویی

راتب شده عالم کهن را

هردم ز تو فتنه‌ای به نویی

معروف لبت به تنگ‌باری

چونان که دلت به تنگ‌خویی

بردی دل و در کمین جانی

یارب تو از این همه چه جویی

گویی شب وصل با تو گویم

الحق تو کنی خود آنچه گویی

در کوی غمت به جان رسیدم

گفتم تو کجا و در چه کویی

گفتا بدو روزه غیبت آخر

تا چند ز یک سخن که گویی

من هم به جوار زلف آنم

کز عشوه تو در جوال اویی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

غزل شمارهٔ ۳۱۵

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

در حسن قرین نوبهار آیی

در جور نظیر روزگار آیی

چون شاخ زمانه‌ای که هر ساعت

از رنگ دگر همی بیارایی

هر وعده که بود در میان آمد

ماند آنکه تو باز در کنار آیی

در کار تو می‌فروشود روزم

آخر تو چه روز را به کار آیی

گویی به سرم که از تو برگردم

تا با سر نالهای زار آیی

سوگند مخور که من ترا دانم

دانم که به قول استوار آیی

گر عشق ز انوری درآموزی

حقا که به کفر یار غار آیی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

غزل شمارهٔ ۳۱۶

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

این همه چابکی و زیبایی

این چنین از کجا همی آیی

چون مه چارده به نیکویی

چون بت آزری به زیبایی

مه نخوانم ترا معاذالله

مه نهانست تا به پیدایی

ماه سرد و ترست و رنگ‌آمیز

شب دو و بی‌قرار و هرجایی

کی توان کردنت همی مانند

که تو خورشید عالم‌آرایی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

باز آهنگ بلایی می‌کنی

قصد جان مبتلایی می‌کنی

با وفاداری که دربند تو شد

هر زمان قصد جفایی می‌کنی

کی شود واقف کسی بر طبع تو

زانکه طرفه شکلهایی می‌کنی

گه گهی گر می‌کنی ما را طلب

آن نه از دل از ریایی می‌کنی

کیمیای وصل تو ناید به دست

زانکه هر دم کیمیایی می‌کنی

هست هم چیزی درین زیر گلیم

یا مرا طال بقایی می‌کنی

گردی از عشاق کشتن شادمان

راست پنداری غزایی می‌کنی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

دوستا گر دوستی گر دشمنی

جان شیرین و جهان روشنی

در سر کار تو کردم دین و دل

انده جانست وان در می‌زنی

برنیارم سر گرم در سرزنش

ساعتی صد بار در پای افکنی

تا همی دانی که در کار توام

رغم را پیوسته در خون منی

چند گویی خونت اندر گردنت

بس به سر بیرون مشو گر کردنی

با منت چندین چه باید کارزار

چون مصاف من ببوسی بشکنی

چون فلک با انوری توسن نگشت

مردمی کن درگذر زین توسنی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

 

ناز از اندازه بیرون می‌کنی

وز جگر خوردن دلم خون می‌کنی

هرچه من از سرکشی کم می‌کنم

در کله‌داری تو افزون می‌کنی

ماه رخسارت نه بس در میغ هجر

نیز با این جور گردون می‌کنی

چون به یک نوع از جفا تن دردهیم

تازه صد نوع دگرگون می‌کنی

اینت دستی کاندرین بازی تراست

نیک خار از پای بیرون می‌کنی

هر زمان گویی که من نیک آورم

این سخن باری بگو چون می‌کنی

در حساب انوری هرگز نبود

کز تو این آید که اکنون می‌کنی

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601473
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث