به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

غزل شمارهٔ ۱۵۰

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

صبر با عشق بس نمی‌آید

یار فریادرس نمی‌آید

دل ز کاری که پیش می‌نرود

قدمی باز پس نمی‌آید

عشق با عافیت نیامیزد

نفسی هم‌نفس نمی‌آید

بی‌غمی خوش ولایتست ولیک

زیر فرمان کس نمی‌آید

داد در کاروان خرسندیست

زان خروش جرس نمی‌آید

چه کنم عسکری که نی‌شکرش

بی‌خروش مگس نمی‌آید

گویی از جانت می‌برآید پای

چه حدیثست بس نمی‌آید

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

غزل شمارهٔ ۱۵۱

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

درد سر دل به سر نمی‌آید

پای از گل عشق برنمی‌آید

آوخ عمرم به رخنه بیرون شد

وین بخت ز رخنه درنمی‌آید

گفتم شب عیش را بود روزی

این رفت و زان خبر نمی‌آید

دل خانه فروش نام و ننگم زد

دلبر ز تتق به در نمی‌آید

از هرچه کند خجل نمی‌گردد

وز هرچه کنی بتر نمی‌آید

هم‌دست زمانه شد که در دستان

رنگش دو چو یکدگر نمی‌آید

پر کنده شدم وز آشیان او

یک مرغ وفا به پر نمی‌آید

بر هجر نویس انوری کارت

چون کارت به جهد برنمی‌آید

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

غزل شمارهٔ ۱۴۸

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

ز هجران تو جانم می‌برآید

بکن رحمی مکن کاخر نشاید

فروشد روزم از غم چند گویی

که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید

سیه‌رویی من چون آفتابست

به روز آخر چراغی می‌بباید

به یک برف آب هجرت غم چنان شد

که از خونم فقعها می‌گشاید

گرفتم در غمت عمری بپایم

چه حاصل چون زمانه می‌نپاید

درین شبها دلم با عشق می‌گفت

که از وصلت چه گویم هیچم آید

هنوز این بر زبانش ناگذشته

فراقت گفت آری می‌نماید

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

غزل شمارهٔ ۱۴۹

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

آنرا که غمت ز در درآید

مقصود دو عالمش برآید

در پای تو هرکه کشته گردد

از کل زمانه بر سر آید

با رنج تو راحت دو عالم

در چشم همی محقر آید

خود گر سخن از وصال گویی

کان کیست که در برابر آید

کس نیست که بر بساط عشقت

از صف نعال برتر آید

ماییم و سری و اندکی زر

تا عشق ترا چه درخور آید

پس با همه دل بگفته کای مرد

هرچه آید بر سر و زر آید

گر در همه عمر گویم ای وصل

هجرانت ز بام و در درآید

زان تا ز تو برنیایدم کام

کار دو جهان به هم برآید

تسلیم کن انوری که این نقش

هربار به شکل دیگر آید

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

غزل شمارهٔ ۱۴۵

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

چون نیستی آنچنان که می‌باید

تن در دادم چنانکه می‌آید

گفتی که از این بتر کنم خواهی

الحق نه که هیچ درنمی‌باید

با این همه غم که از تو می‌بینم

گر خواب دگر نبینیم شاید

با فتنهٔ روزگار تو عیدست

هر فتنه که روزگار می‌زاید

گفتم که دلم به بوسه خرسندست

گفتی ندهم وگرچه می‌باید

زین طرفه ترت حکایتی دارم

دل بین که همی چه باد پیماید

بوسی نه بدید و هر زمان گوید

باشد که کناری اندر افزاید

دستی برنه که انوری ای دل

از دست تو پشت دست می‌خاید

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

غزل شمارهٔ ۱۴۶

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

دوستی یک دلم همی باید

وگرم خون دل خورد شاید

خود نگه می‌کنم به مادر دهر

تا به عمری از این یکی زاید

هیچ‌کس نیست زیر دور فلک

که نه زان بهترک همی باید

دست گرد جهان برآوردم

پای اهلی به دست می‌ناید

انوری روزگار قحط وفاست

زین خسان جز جفات نگشاید

با کسی گر وفا کنی همه عمر

عاقبت جر جفات ننماید

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

غزل شمارهٔ ۱۴۷

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

دل در هوست ز جان برآید

جان در غمت از جهان برآید

گو جان و جهان مباش اندیک

مقصود تو از میان برآید

سودیست تمام اگر دلی را

یک غم ز تو رایگان برآید

همخانهٔ هرکه شد غم تو

زودا که ز خان و مان برآید

وانکس که فرو شود به کویت

دیرا که از او نشان برآید

گویی که اگرچه هست کامم

تا کام دل فلان برآید

لیکن ز زبان این و آنست

هر طعنه که از زبان برآید

نشنیدستی چنان توان مرد

ای جان جهان که جان برآید

دل طعنهٔ تو بدید بخرید

تا دیدهٔ این و آن برآید

ارزان مفروش انوری را

گر باز خری گران برآید

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

غزل شمارهٔ ۱۴۳

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

دست در روزگار می‌نشود

پای عمر استوارمی‌نشود

شاهد خوب صورتست امل

در دل و دیده خوار می‌نشود

روز شادی چو راز گردونست

لاجرم آشکار می‌نشود

هیچ غم را کران نمی‌بینم

تا دو چشمم چهار می‌نشود

پای برجای نیست حاصل دهر

عشق از آن پایدار می‌نشود

هیچ امسال دیده‌ای هرگز

که دگر سال پار می‌نشود

پر شد از خون دل کنار زمین

واسمان دل‌فکار می‌نشود

شاد می‌زی که در عروسی دهر

رنگ چندین به کار می‌نشود

یک تسلیست وان تسلی آنک

مرگ در اختیار می‌نشود

خرم آن‌کس که نیست بر سر خاک

تا چنین خاکسار می‌نشود

انوری در میان این احوال

هیچکس بر کنار می‌نشود

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

غزل شمارهٔ ۱۴۴

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

وصلت به آب دیده میسر نمی‌شود

دستم به حیله‌های دگر درنمی‌شود

هرچند گرد پای و سر دل برآمدم

هیچم حدیث هجر تو در سر نمی‌شود

دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان

یک ذره‌ش آرزوی تو کمتر نمی‌شود

با آنکه کس به شادی من نیست در غمت

زین یک متاعم این همه درخور نمی‌شود

گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید

گفتی مرا حدیث تو باور نمی‌شود

جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست

گر باورت همی شود و گر نمی‌شود

گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود

کارت ز بی‌زریست که چون زر نمی‌شود

منت خدای را که ز اقبال مجد دین

رویم از این سخن به عرق تر نمی‌شود

در هیچ مجلس نبود تا چو انوری

یک شاعر و دو سه توانگر نمی‌شود

چندانک از زمانت برآید بگیر نقد

در خاوران نیم که میسر نمی‌شود

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

غزل شمارهٔ ۱۴۲

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

آب جمال جمله به جوی تو می‌رود

خورشید در جنیبت روی تو می‌رود

ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش

دل در رکاب روی نکوی تو می‌رود

هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید

دردا از آنکه بر سر کوی تو می‌رود

هر دم هزار خرمن جان بیش می‌برد

بادی که در حمایت بوی تو می‌رود

جان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قول

چون کاین مضایقت همه سوی تو می‌رود

در خاک می‌نجویم جور زمانه را

با آنکه در زمانه ز خوی تو می‌رود

رنگی نماند انوری اندر رکوی وصل

وین رنگ هم ز جنس رکوی تو می‌رود

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:36 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4602668
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث