از کوتهی، ار عمر درازت هوس است
جاوید اگر شوی همان یک نفس است
خر تیرهٔای الاغ تا کی شرمی
درماندهٔای مزبله تا چند بس است
از کوتهی، ار عمر درازت هوس است
جاوید اگر شوی همان یک نفس است
خر تیرهٔای الاغ تا کی شرمی
درماندهٔای مزبله تا چند بس است
بی عشق مباش اگر چه محض سخن است
بی درد مزی اگر چه درد بدن است
در قید فنا مباش کازادی تو
از نیستی و نیست، مجرد شدن است
آهم ز فراز آسمٰانها بگذشت
اشکم ز محیط هفت دریا بگذشت
گفتی که به کار سازیت برخیزم
بنشین بنشین که کار از اینها بگذشت
سر کردهٔ اهل دانش و دید اینست
شایسته تخت و تاج جمشید این است
خورشید هزار طعنه دارد با بدر
بدری که زند طعنه بخورشید این است
هر گز دل خو نگشتهام از غم نگرفت
راه و روش مردم عالم نگرفت
کس یار نشد به ما که اغیار نگشت
کس مار نشد که او ز مارم نگرفت
ای گشته تو را صفات، مانع از ذات
از ذات فرو نمان به امید صفات
چندم پرسی کز چه جهت روزی توست
با آنکه خداست رازق از کل جهات
ای عشق بحسن دیده در ساز مرا
عیبم همه سر بسر، هنر ساز مرا
دل گیرم از آب زندگانی، دلگیر
لب تشنه بخوناب جگر ساز مرا
رفتم بر آن نگار سیمین غبغب
گفتم بسفر میروم ای مه امشب
روئی چو قمر،زلف چو عقرب بنمود
یعنی که مرو هست قمر در عقرب
از بس در سر هوای آن دوست مرا
روی دل از آنجهت بهر سوست مرا
چون دوست نمیکند ز دشمن فرقم
دشمن که نکرد فرق از دوست مرا
شوخی که تمام پای بستم او را
بی منت جام و باده مستم او را
گفتا مپرستید بغیر از من کس
جز او نه کسی تا که پرستم او را