آنکو به زبان خلق جز عیب نداشت
او هیچ خبر ز عالم غیب نداشت
من زندهٔ عقل را فشردم صد بار
چیزی به جز آن واهمه در جیب نداشت
آنکو به زبان خلق جز عیب نداشت
او هیچ خبر ز عالم غیب نداشت
من زندهٔ عقل را فشردم صد بار
چیزی به جز آن واهمه در جیب نداشت
این وادی عشق طرفه شورستانی است
غافل منشین که خوش حضورستانی است
هر دل که در او مهر بتی چهره فروخت
هر جا برود، چراغ گورستانی است
هر دل که رهین تن بود او دل نیست
در عالم دل خبر ز آب و گل نیست
راهی نبود که او بمنزل نرسد
جز راه محبت، که در او منزل نیست
ای آن تو را بسی غم تنباکوست
خوش باش که هر خار و خسی تنباکوست
اوقات تمام تیره و تلخ گذشت
گویا همه عمرت، نفسی تنباکوست
در عشق اگر جان بدهی، جان آنست
ای بی سر و سامان، سر و سامان آنست
گر در ره او دل تو دارد دردی
آن درد نگهدار که درمان آنست
ای دل شادی به سوز ماتم این است
بیگانه عٰالم غمی، غم این است
دوزخ به مکافات تو درمانده و تو
جنت طلبی برو جهنم این است
ما را غم دی و محنت فردا نیست
آن را چه خوریم غم که پا بر جا نیست
یکدم فرصت به هر دو عالم ندهیم
کم فرصتی ار کند فلک با ما نیست
با درویشان کبر خود اندیش بد است
با خویش بدست آنکه به درویش بد است
از بسکه بدم بخویش، از خوبی خویش
با من خوب است آنکه بدرویش بد است
یک حرف مگو اگر هزارت سخن است
از خود مشنو اگر چه در عدن است
بگذر ز دو کون وهیچ در هیچ مپیچ،
بر خویش مپیچ اگر چه بار کفن است
آن رند که در عالم دل آگاه است
از دامن او دست فلک کوتاه است
ای آنکه به دل تو را غم جانکاه است
از ما تا تو هزار فرسخ راه است