نی در غم فرزند و زن و خویشم من
نی خویش به قید مذهب و کیشم من
رفتم که حساب خود کنم هیچ نبود
شاید اگر از هیچ نیندیشم من
نی در غم فرزند و زن و خویشم من
نی خویش به قید مذهب و کیشم من
رفتم که حساب خود کنم هیچ نبود
شاید اگر از هیچ نیندیشم من
ای تخت تجمل تو بر علیین
افتاده ز جای آنچنان، جای چنین
نه راه پس و نه راه پیشت باشد
بگذار ز خجلت و فرو شو بزمین
ای یافته هر چه خواسته از یزدان
اسکندر و مهدی و سلیمان زمان
ای آنکه ز شٰان، میر در گاه تو را
قیصر، قیصر خواند و خاقان، خاقان
صد شکر که نیستم من از بیخبران
گه مست ز وصلم و گهی از هجران
دانشمندان تمام گریٰان بر من
خندان من دیوانه به دانشمندان
بر سر چو کلاه عاشقی افرازم
سر بازیهـٰا تمام بازی سازم
یکذره غم درون، برون ار فکنم
غمهـٰای جهان تمام، شادی سازم
یک کوچه شدهاست خلوت و بازارم
یکسان گشتهاست اندک و بسیارم
یک ره گشتیم با دو عالم زان رو
یکرنگ شده است سبحه و زنارم
صد شکر که آشفته سر و دستارم
بر گشته ز دوست خلوت و بازارم
حاصل که رسیده تا بجائی کارم
کزیاد رود اگر بیادش آرم
ما ناب گلابیم، گل آلود نهایم
یا همچو چراغ تیره در دود نهایم
با اینهمه بود، غیر نابود نهایم
در عین وجود هیچ موجود نهایم
چون شعله به هیچ همدمی دم نزدیم
کز سوز دل آتشی به عٰالم نزدیم
داغ دل خود به هیچکس ننمودیم
کارایش روزگار بر هم نزدیم
چون اهل ریا چو ربنا در گیریم
درویشی ما بسی که ساغر گیریم
گاهی دم خود بسالها، دربازیم
گاهی به دمی ملک سکندر گیریم