به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آتش سودا گرفت در دل شیدای من

شعله گراینسان زند وای دل و وای من

ناله شبهای من سر به فلک می زند

تا به چه خواهد کشید ناله شبهای من

مایه سودای ماست زلف تو لیکن چه سود؟

زانکه پراکنده شد مایه سودای من

قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟

می رسد از جان به لب جوشش صفرای من

از سر رحمت مگر هم نو شوی دستگیر

ورنه چه برخیزد از دست من و پای من؟

دل چو قبا بسته ام بر قد و بالای تو

عشق قدت جامه ایست راست به بالای من

بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ

غیر رگ و پوست نیست هیچ بر اعضای من

چو شب عقد ثریا عرض کردی

ز چشم جم جواهر خوانه کردی

چو صبح از دیده راندی اشک ژاله

ملک نیز این غزل خواندی به ناله:

دوش جانم را هوای بوی زلف یار بود

دیده بر راه صبا تا صبحدم بیدار بود

باد صبح از بوی او ناگه دمی در من دمید

راستی آنست کان دم این دمم در کار بود

ز آن تعلل کرد باد صبح کو بیمار بود

حبذا وقتی که مارا در سرابستان وصل

چون گل و بلبل مجال خنده وگفتار بود

ماه ما تابنده بود و روز ما فرخنده بود

کام ما پرخنده بود و بخت ما بیدار بود

روزگاری داشتم خوش در زمان وصل تو

شبی در پای سروی ساخت منزل

خود ندا نستم که روز آن روز روز کار بود

که همچون سرو بودش پای در گل

کنار سبزه و آب روان بود

که از عین صفا گویی روان بود

ملک بر طرف آب و سبزه بنشست

ز مژگان آب را بر سبزه می بست

به شاخ سرو بر بالا حمامی

مقامی داشت و آنگه خوش مقامی

چو جم نالیدی او هم ناله کردی

مگر او نیز در دل داشت دردی

ملک با او حدیث راز می گفت

غم دل با کبوتر باز می گفت

دو مشتاق از فراق آن شب نخفتند

همه شب تا به روز افسانه گفتند

ملک می گفت با نالان کبوتر

که: «حال تست از حالم نکوتر

تو یاری داری و خرم دیاری

مرا یاری که با من نیست باری

تو در مسکن نشسته فارغ البال

من سرگشته گردان بی پر و بال

من آن مرغم که مسکن را بهشتم

نخورده دانه ،راندند از بهشتم

من و تو هردو طوق شوق داریم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

چو بر حدود یار حبیب بگذشتم

که کرده بود خرابش جهان زبیبا کی

مجاوران دیار خراب را دیدم

در آن خرابه خراب و شکسته و باکی

به خاک راهگذار حبیب می گفتم

که ای غلام تو آب حیات در پاکی

کجا شدت گل این باغ شمع این مجلس؟

کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی؟

بسی ازاین کلمات و حدیث رفت و نبود

در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی

مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم

نبوده هیچ تعلق به منزل خاکی

زمان زمان به دل و چشم خویش می گفتم

ابا منازل سلمی و این سلماکی؟

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

چمن بی گل ،فلک بی ماه می دید

بدن بی جان ،جهان بی شاه می دید

ز بی یاری شکسته چنگ را پشت

بمانده نای و نی را باد در مشت

فتاده ساغر می دل شکسته

صراحی در میان خون نشسته

میان بزمگه گلها پریشان

عنا دل نوحه گر بر حال ایشان

طیور بوستان با ناله و آه

وحوش دشت اندر لوحش الله

صبا بر بوی او در باغ پویان

گلی همرگ او در جوی جویان

صبا بی وصل او در باغ می جست

چنار از غصه می زد دست بر دست

میان باغ می گردید جمشید

چو ذره در هوای روی خورشید

ملک بیگانه و دیوانه از خویش

گرفت از عشق راه کوه در پیش

پی خورشید چون بر کوه می یافت

عیان بر کوه چون خورشید می تافت

چو کوه اندر کمر دامن زده چست

به شب خورشید را در کوه می جست

سر کوه از هوایش گرم می شد

دل سنگ از سرشکش نرم می شد

گهی بودی پلنگی غمگسارش

گهی بود اژدهایی یار غارش

گهی از ببر دیدی دلنوازی

گهی با مار کردی مهره بازی

گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش

گهی خسبیده شیرانش در آغوش

پلنگان را کنارش بود بالش

عقابان سایه بان کرده ز بالش

به صحرا در نسیمش بود دمساز

به کوه اندر صدا بودش هم آواز

ز آهش کوه را دل تاب خورده

ز اشکش چشمه ها پر آب کرده

در آن ساعت که خورشید افسر کوه

شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه

به خورشید جهان افروز می گفت

که: «چون یار منی بی یار و بی جفت

به یار من تو میمانی درین عصر

از آن رو مانده ای تنها درین قصر

همانا عاشقی کز اشک گلگون

رخ مشرق کنی هر شب پر از خون

چو اشک از مهر همچو دیده از درد

گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد

از آن داری به کوه خاره آهنگ

که داری گوهر و زر در دل سنگ

همی مانی بدان ماه دو هفته

از آن رو می شود گه گه نهفته

گرت باشد به قصر وی گذاری

از آن خلوت گرت بخشند یاری،

وگر افتد مجان آنجا نهفته

بگوی از من بدان ماه دو هفته

وگر مشکل توان رفتن به بالا

کمندی ساز ازآن مسکین رسنها

کمند افکن بر آن دیوار بر شو

شکافی جو بدان غم خانه در شو

بگو او را غریبی مبتلایی

ازین سرگشته بی دست و پایی

ز جام دهر زهر غم چشیده

ز ناکامیش جان بر لب رسیده

چو مه در غره عهد جوانی

شده تاریک بر وی زندگانی

گرفته کوه چون فرهاد مسکین

به جای کوه جان می کند سنگین

همی گفت: «ای به چشمم روشنایی

به چشمم در نمی آیی کجایی؟

همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ

چو یاقوتی نشسته در دل سنگ

تو شمعی مردم بیگانه گردت

سیاهی چند چون پروانه گردت

ز دستم رفت جان و دلبرم نیست

کسی غیر از خیالت در سرم نیست

ز دل یک قطره خون ماندست و دردی

ز تن بر راه باد سرد گردی

به سوز دل شب هجران بسوزم

به تیر آه چشم روز دوزم

چو آن در را نمی بینم طریقی

ز سنگ آه سازم منجنیقی

به اشک دیده سازم غرق آبش

به سنگ آه گردانم خرابش

سرشک از چشمها چون آب می راند

به زاری این غزل بر کوه می خواند:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

به نوشانوش رفت آن شب به پایان

سحر چون شد لب آفاق خندان

دگر عیش و طرب را تازه کردند

ز می بر روی عشرت غازه کردند

دو مه گه آشکار و گه نهانی

دو مه خوردند با هم دوستگانی

بجز بوسی نجست از دلستان هیچ

کناری بود دیگر در میان هیچ

همی خوردند جام از شام تا بام

که ناگه تشتشان افتاد از بام

رسانیدند غمازان کشور

ازین رمزی به نزدیکان آن در

که خورشید دلارا ناگهانی

به صد دل گشته عاشق بر جوانی

همه روز و شبش جام است بر کف

هزارش بار زد ناهید بر دف

زن قیصر که بد خورشید را مام

بلند اختر زنی بود افسرش نام

چو شد مشهور در شهر این حکایت

به افسر باز گفتند این روایت

ز غیرت سر و قدش گشت چون بید

همان دم رفت سوی کاخ خورشید

صنم در گلشنی چون گل خزیده

ز غیر دوست دامن در کشیده

به کنج خلوتی دو دوست با دوست

نشسته چون دو مغز اندر یکی پوست

موافق چون دو گوهر در یکی درج

معانق چون دو کوکب در یکی برج

درون پرده گل بلبل به آواز

نوازان نغمه ای بر صورت شهناز

بهار افروز و شکر با شکر ریز

به چنگ آورده الحان دلاویز

به گرد آن دیار روح پرور

نمی گردید جز ساقی و ساغر

بر آمد ابر و بارانی فرو کرد

در آمد سیل و طوفانی در آورد

نسیم آمد عنان از دست داده

چو باد صبحدم دم برفتاده

صنم را گفت : «اینک افسر آمد

چه می نالی که افسر بر سر برآمد؟

ترا افسر بدین حال ار ببیند

سرت دور از تو باد افسر نبیند

صنم را بود بیم جان جمشید

همی لرزید بر جمشید چون بید

ملک را گفت: «آمد مادر من

نمی دانم چه آید بر سر من!

ندیدی هیچ ازین بستان تو باری

همان بهتر که باشی بر کناری

چو گنجی باش پنهان در خرابی

چو نیلوفر فرو بر سر در آبی

میان سرو همچون جان نهان شد

سراپا سرو پنداری روان شد

ز شاخ سرو نجمی یافت شاهی

درخت سرو بار آورد ماهی

ملک جمشید جان انداخت در سرو

همانی آشیانی ساخت بر سر

چو خلوتخانه خالی شد ز جمشید

به ماهی منکسف شد چشم خورشید

خروش چاوشان از در بر آمد

سر خوبان روم از در دآمد

به سر بر می شد آتش چون چراغش

همی آمد برون دود از دماغش

گره بر رخ زده چون زلف مشکین

چو ابرو داد عرض لشکر چین

پری رخسار حالی مادرش دید

به استقبال شد، دستش ببوسید

نظر بر روی دختر کرد مادر

چو زلف خویش می دیدش بر آذر

مرکب کرد حنظل با طبر زد

به خورشید شکر لب بانگ بر زد

که: «ای رعنا چو گل تا چند و تا کی

کشی از جام زرین لاله گون می؟

چو نرکس تا به کی ساغر پرستی

قدح در دست و سر در خواب مستی؟

تو تا باشی نخواهد شد چو لاله

سرت خالی ز سودای پیاله

بسی جان خراب از می شد آباد

بس آبادا که دادش باده بر باد

میی با رنگ صافی چون لب یار

حیات افزاید و روح آورد بار

ز مستی گران چون چشم دلبر

چه آید غیر بیماریت بر سر

به چشم خویش می بینم که هستی

که باشد در سرت سودای مستی

بسی چوب از قفای مطربان زد

نی اندر ناخن شیرین لبان زد

چو ابرو روی حاجب را سیه کرد

چو زلفش سلسله در گردن آورد

به کوهی در حصاری داشت افسر

که با گردون گردان بود همبر

کشان خورشید را با خویشتن برد

به لالائی دو سه شبرنگ بسپرد

شکر لب را در آن بتخانه تنگ

نهان بنشاند چون یاقوت در سنگ

ندادندی برش جز باد را بار

نبودی آفتاب را سایه را بار

چمن پرورد گلبرگ بهاری

چو گل در غنچه شد ناگه حصاری

حصاری بود عالی سور بر سور

پری پیکر عزا می داشت در سور

در آن سور آن گلی سوری به ماتم

چو صبح از دیده می افشاند شبنم

بدان آتش که هجرانش بر افروخت

جدا شد چون عسل از موم می سوخت

نمی آسود روز و شب نمی خفت

شب و روز این سخن را باد می گفت

دل من باری از تیمار خون است

ندادم حال آن بیمار چون است

از آن جانب ملک چون حال خورشید

بدید از جان خود برداشت امید

به دندان می گزید انگشت چون باز

کبوتر وار کرد از سرو پرواز

فرود آمد به برج ماه رخسار

همی گردید گرد برج دیار

همی گردید و خون از دیده می راند

به زاری بر دیار این قطعه می خواند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

خواهم که امشب خدمتی چون ساقر اندر خور کنم

کاری که فرمایی مرا فرمان به چشم و سر کنم

چو عکس خورشید از هوا روزی که افتم در برت

گر در ببندی خانه را ، از روزنت سر بر کنم

چون شمع من در انجمن میریزم آب خویشتن

از دست خود شاید که من خاک سیه بر سر کنم

ار درد سودایت هنوز این کاسه سر پر بود

فردا که از خاک لحد چون لاله من سر بر کنم

لاف هواداری زدم با آفتابی لاجرم

چون ذره می گردم به جان تا خدمتش درخور کنم

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

در آن شب دید جمشید آفتابی

چو طاووسی خرامان در خرابی

گرفته خوش لب آبی و رودی

برود اندر همی زد خوش سرودی

میان شب فروغ فر شاهی

چو نور دیده تابان در سیاهی

رخش چون برگ گل زیر کلاله

سر زلفش به خم چون قلب لاله

صنم چون روز اندر شب همی تافت

به تاری مو شب اندر روز می بافت

ز شب بگذشته زلفش در درازی

صبا با زلف او در دست یازی

سر زلف صنم را باد می برد

ملک مشک ختن از یاد می برد

ملک چون دید ماه خرگهی را

به خدمت داد خم سرو سهی را

به نوک غمزه دامنهای در سفت

به زاری دامنش بگرفت و می گفت

که: «ای وصل تو آب زندگانی

ببخشا بر غریبی و جوانی

غریب و عاشق و مسکین و مظلوم

پریشان حال و سرگردان و محروم

ز حسرت دست بر سر ، پای در بند

ز خان و مان جدا وز خویش و پیوند

رسانیدی به لب جان همچو جامم

لب جان می رسان یک دم به کامم

نهاده شهد لب بر شکرش گوش

همه تن راضی و لب بسته خاموش

چو دید آن شمع را یکبارگی نرم

ز جام شوق جمشیدی سرش گرم

دلش کرد آرزوی تنگ شکر

گرفت آن شکرین را تنگ در بر

حریمش زلف و والی گشت در قصر

ز راه شام یوسف رفت در مصر

خضر بر چشمه نوشین گذر کرد

در آن تاریکی آب زندگی خورد

صنم کرد از دو مرجان گوهر افشان

همی خواند این غزل بر خویش خندان

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

شوق می ام نیمه شب بر در خمار برد

بوی گلم صبح دم بر صف گلزار برد

ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت

بیخودم از صومعه بر در خمار برد

با همه مستی مرا پیر مغان بار داد

هرچه ز هستی من یافت به یکبار برد

ساقی ام از یک جهت ساقر و پیمانه داد

مطربم از یک طرف خرقه و دستار برد

همچو گلم مدتی عشق در آتش نهاد

عاقبت آب مرا بر سر بازار برد

کار چو با عقل بود عشق مجالی نداشت

عشق درآمد ز در عقل من از کار برد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

معنبر زلف را چون داد شب تاب

عروس روز سر برداشت از خواب

چو مه رویی که شب می خورده باشد

همه شب خواب خوش ناکرده باشد

چو گل رویی که بردارد زبالین

رخ لعل و سر و چشم خمارین

سپهر آورده تشت و آفتابه

خضاب شب فرو شست از دو آبه

نشسته با قدح خورشید سرمست

مهی در دست و خورشیدش پا بست

در آمد گرم خورشیدی ز افلاک

به پیشش جرعه وار افتاد در خاک

صبوحی عیش خوش تا چاشت کردند

ز زرین خان گردون چاشت خوردند

ز مستی تکیه می زد بر شکر ماه

ملک را خواب نوشین برد ناگاه

شد از مجلس شکر جمشید را برد

شکر خواب آمد و خورشید را برد

زمانی خفت و باز از جای برخاست

به نای نوش مجلس را بیاراست

هوای عشرت و میل طرب کرد

همان یاران دوشین را طلب کرد

جم از بازی دوشین در ملالت

همی دادند یارانش خجالت

همان مهراب می کردش نصیحت

که: «لایق نیست ،شاها، این فضیحت

ترا با حلقه زلفش چه کارست؟

سر زلفش حقیقت دم مارست

کسی را کاین نصور در سر آید

مرآن دیوانه را زنجیر باید

تو چون با دخت قیصر دست یازی

کنی مرگت به دست خویش بازی

چو خواهی بر فراز نردبان رفت

ز یک یک پایه بر بالا توان رفت

به بستان نیز تا وقت رسیدن

نباشد، میوه را نتوان چیدن

به بوی سفره گل باش خرسند

به گردش گرد بی اذن خداوند

چو شهد خود خوری می دان حلالش

ولی تا موم نستانی ممالش

ستم کردی که لعنت بر ستم بادا

کرم کرد او، که رحمت بر کرم بادا

بر جم هدهدی آمد ز بلقیس

که خورشیدت مایل سوی بر جیس

ز نو دارد نشاط اتصالی

زهی خوش صحبتی فرخ وصالی

ملک را بود در رفتن حجیبی

نبودش هم به نارفتن شکیبی

چو سروی از بر مهراب برخاست

از آن مجلس سوی خورشید شد راست

چو نرگس سرگران از شرمساری

در آمد پیش گلبرگ بهاری

سمن بویش به نرمی باز پرسید

ز روی لطف در رویش بخندید

به ساقی گفت: «جام می بگردان

که بنیادی ندارد دور گردان

دمی باهم به کام دل برآریم

جهان را تا گذارد، خوش گذاریم

همین کز تیره شب بگذشت پاسی

به یاد جم شکر لب خورد کاسی

برون شد از چمن خورشید مهوش

نجوم انجم را کرد شب خوش

ز مستی چون صبا افتان وم خیزان

همی گردید گرد آن گلستان

گهی با گل به بویش روح پرورد

گهی با لاله عیشی تازه می کرد

گهی بر روی نسرین بوسه دادی

گهی در پای سروش سر نهادی

محب گر نقش بر دیوار بیند

در او نقش جمال یار بیند

نسیم خوش نفس را گفت: «برخیز،

روان گل راز خواب خوش برانگیز

چو هست اسباب عیش امشب مهیا

نمی دانم چه باشد حال فردا

بگو کای صبح رویت عید احباب

بیا کامشب شب قدرست دریاب

تن گرم و دم سوزنده داریم

بیا تا هر دو یک شب زنده داریم

روا باشد که من شبهای تاری

کنم چون بلبلان فریاد و زاری؟

دو شمعیم از هوا موقوف یک دم

بیا تا هر دو می سوزیم با هم

کشی چادر شبی چون غنچه بر سر

گذاری بلبلان را رنجه بر در

رها کن، چیست چندان خواب بر خواب

چه خواهی دید غیر از خواب در خواب؟

اگر خواهی جمال فرخ بخت

به بیداری توان دیدن رخ بخت

سبک می بایدت زیت خواب برخاست

که خوابی بس گران اندر پی ماست

نسیم آمد به خیل چین گذر کرد

مه چین را بنزد قیصر آورد

همی آمد ملک تازان و نازان

به ذوق این شعر بر بربط نوازان:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:34 PM

 

ماییم کله چو لاله بر خاک زده

صد نعره چو ابر از دل غمناک زده

از مهر چو صبح پیرهن چاک زده

آنگه علم مهر بر افلاک زده

شکر گفتار گفتا: «ای سمن بوی،

چرا در بسته ای بر من به یک موی؟

دلم چون شانه بود از غم به صد شاخ

از آن دستت زدم بر موی گستاخ

به دل گفتم سیاهی حلقه در گوش

چرا با او نشیند دوش با دوش

دل من داشت در زلف تو منزل

ز دستت می زدم دست بر دل

از آن من دست هندوئی گرفتم

که او را بر پریروئی گرفتم

تنور گرم چون بیند فقیری

دلش خواهد که بر بندد فطیری

کژی کردم بسی آشوب دیدم

به جرم آن پریشانی کشیدم

خطا کردم به جرمم دست بر بند

وگر خواهی جدا کن دستم از بند

چو هندو چیره گشت از دست رفتم

زدم دست و بدین جرمش گرفتم

نگردد پایه رکن حرم پست

اگر در حلقه اش مستی زند دست

صنم چون دیده جم را جامه ها چاک

چو گل کرد از هوا صد جا قبا چاک

سحرگه جامه جم را صبا برد

قبای گل نسیم جانفزا برد

برون کردش حریری جامه از جم

به دیبایش بپوشانید شبنم

سماع ارغنون از سر گرفتند

شراب ارغوانی برگرفتند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:30 PM

 

در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد

نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد

حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک

که سراپای وجودش همه سودا گیرد

ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو

گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد

سر و بالای تو خوش می رود و می ترسم

کآتش عشق من سوخته بالاگیرد

هر که از تابش خورشید ندارد خبری

خرده بر ذره شوریده شیدا گیرد

بلبل از سبزه گل گرچه ندارد برگی

نیست برگش که به ترک گل رعنا گیرد

ساقیا باده علی رغم کسی ده، که به نقد

عیش امروز گذارد پی فردا گیرد

سخن چون زلف لیلی شد مطول

ملک مجنون و الفاظش مسلسل

ز مستی شد حکایت پیچ در پیچ

نبود از خود خبر جمشید را هیچ

پری رخ از طبق سرپوش می داشت

میان جمع خود را گوش می داشت

ملک آشفته بود از تاب زلفش

ز مستی دست زد بر شست زلفش

شد از دست ملک خورشید در تاب

بگردانید ازو گلبرگ سیراب

سمن بوی و صبا جم را کشیدند

سراسر جامه اش بر تن دریدند

شکر گفتار بانگی زد برایشان

شد از دست صبا چون گل پریشان

صبا را گفت: «کو رفته ست از دست

ز مستی کس نگیرد خرده بر مست

خطا باشد قلم بر مست راندن

نشاید بر بزرگان دست راندن

چه شد گر غرقه ای زد دست و پایی

خلاص خویش جست از آشنایی

از آن ساعت که مسکین غرقه میرد

گرش ماری به دست آید بگیرد

نشاید خرده بر جانان گرفتن

به موئی بر فلک نتوان گرفتن

ملک چون صبح، با پیراهن چاک

بر خورشید نالان روی بر خاک

عقیق از چرخ و در از دیده افشاند

به آواز بلند این شعر می خواند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:30 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288474
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث