در ره چو بداشتم به سوگندانش
از شرم عرق کرد زخ خندانش
پس بر رخ زرد من بخندید به لطف
عکس رخ من فتاد بر دندانش
در ره چو بداشتم به سوگندانش
از شرم عرق کرد زخ خندانش
پس بر رخ زرد من بخندید به لطف
عکس رخ من فتاد بر دندانش
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش
دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
مه بود رخش عقرب زلف سیهش
وز عقرب در قوس همی رفت مهش
آن دیده که دیدن تو بودی کارش
از گریه تباه میشود مگذارش
وان دل که بتو بود همه بازارش
در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش
من تازهگلی که نباشد خارش
یا بلبل خوشگو که بود غمخوارش
بازی که سر دست شهان جاش بود
در دام تو افتاد نکو میدارش
در رهگذری فتاده دیدم مستش
در پاش فتادم و گرفتم دستش
امروز از آن هیچ نمیآید یاد
یعنی خبرم نیست ولیکن هستش
در یافتم آخر ز قضاش را به شبش
صد بوسه زدم بر لب همچون رطبش
او خواست که دشنام دهد حالی من
دشنام به بوسه در شکستم به لبش
از بس که کند زلف تو با روی تو ناز
بیم است که از رشک کنم کفر آغاز
من بندهٔ بادی شوم ای شمع طراز
کو زلف تو را ز روی بر دارد باز
دلدار کلهدوز من از روی هوس
میدوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر ترکی هزار زه میگفتم
با آنکه چهار تَرَک را یک بس
با لاله رخان باغ سرو از سر ناز
میکرد ز شرح قد خود قصه دراز
از باد صبا چو وصف قدت بشنید
ز آوازهٔ قامت تو آمد به نماز
باید سه هزار سال کز چشمه خور
یا کان گهر گردد یا معدن زر
شاها تو به یک سخن کنار و دهنم
هم معدن زر کردی و هم کان گهر