مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید مجتبی هاشمی در سال 1319 در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامی فعلی) دیده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده ای مذهبی و متوسط بود که عشق به اهل بیت و علمای اسلام در فضای آن موج می زد. وی پس از طی دوران تحصیلات متوسطه به ارتش پیوست و به دلیل اندام ورزیده و قدرت بدنی قابل توجهی که داشت عضو نیروهای ویژه کلاه سبز شد، اما پس از مدت کوتاهی با مشاهده جو حاکم بر ارتش و آگاهی بیشتر از ماهیت رژیم طاغوت از ارتش شاهنشاهی خارج و به کار آزاد مشغول شد. در ایام الله 15 خرداد سال 42 او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پیوستند و تحت تعقیب و کنترل ماموران پهلوی قرار داشت و با کوچکترین بهانه ای به منزل او هجوم آورده و اقدام به تهیه و توزیع اعلامیه و نوار های سخنرانی و تصاویر حضرت امام می نمود و در پوششهای گوناگون، فعالیتهای خود را در تمامی شهرهای استان تهران و حتی استانهای همجوار گسترش داد. خروش میلیونی امت مسلمان در سال 57 سرانجام راه بازگشت حضرت امام را به میهن اسلامی گشود و در 12 بهمن حضرتش خاک کشور را به قدوم خود متبرک نمود. سید مجتبی نیز به عضویت کمیته استقبال امام در آمد و در آن استقبال تاریخی شرکت نمود. طی 10 روز دهه فجر در محل کار خود که یک مغازه لباس فروشی بود به فروش اقلامی که در انقلاب نایاب شده بود، با قیمتی به مراتب پایین تر از بهای حقیقی آن، اقدام نمود. ضمن اینکه خود نیز با حضور در میادین مبارزه رو در رو بد بقایای رژیم پهلوی، تمام توان خود را صرف پیروزی نهضت اسلامی نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن، او به سرعت نیروهای انقلابی و پر شور منطقه 9 را سازماندهی کرده و کمیته انقلاب اسلامی منطقه 9 را تشکیل داد. یکی از همرزمان شهید می گوید: بچه های این منطقه اشخاصی نبودند که به راحتی قابل مهار باشند و حقیقتاً سازماندهی آنها بعید به نظر می رسید. هر کدام برای خود مرعی بودند، در آن شر و شور انقلاب هم که قدرتی نبود تا اینها را مجاب کند برای شکل پیدا کردن، اما سید مجتبی با آن روح بلند و اعتباری که بین خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موقعیت کامل این بچه ها را دور هم جمع کرد و اینها که همه از سید مجتبی حساب می بردند و حرفش را می خواندند و به این ترتیب یکی از قویترین کمیته های تهران را تشکیل داد و با دستگیری و مجازات عده زیادی از فراریها و ایجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگی به انقلاب کرد. با شروع غائله کردستان، شهید هاشمی به همراه عده ای از افراد کمیته منطقه 9 در پی فرمان بسیج عمومی حضرت امام عازم غرب کشور شد و در آزادی و پاکسازی آن منطقه شرکت نمود. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاک کشورمان نگذشته بود که سید مجتبی، به همراه عده ای از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب کشور شد و در مدرسه فداییان اسلام، واقع در شهر آبادان مستقر شد و بدین ترتیب اولین نیروی انتظامی نا منظم برای مقابله با تهاجمان بعثیون در آبادان و خرمشهر بوجود آمد که به گروه فداییان اسلام معروف شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامعلی پیچک روز هشتم مهر ماه سال 1338، مصادف با سالروز تولد حضرت صاحب الزمان (عج) اولین فرزند خانواده متدین و رنج کشیده پیچک دیده به جهان گشود. او را غلامعلی نام نهادند. در سن پنج سالگی وارد دبستان شد و تا کلاس اول راهنمایی را، چون دیگر همسن و سالانش به درس و بازی گذراند و در این ایام بود که توسط یکی از معلمینش با مسائل سیاسی زمان خود آشنا شد و به ماهیت دستگاه جابر پهلوی پی برد. از آن پس، قسمتی از وقت خود را به تحقیق و جستجو درباره نهضت اسلامی مردم به رهبری امام خمینی و ظلم و فساد دستگاه حاکم اختصاص داد و پس از مدتی، خود دست به کار شد و به کار تهیه و توزیع اعلامیه ها و شعار نویسی پرداخت. در سال 55 وارد کلاسهای تفسیر قرآن شهید شرافت شد و در کلاس های آقای مهذب و آقای کاظمی که از اساتید اصول عقاید و قرآن به شمار می رفتند، شرکت کرد. وی در کنار ادامه تحصیل کلاسیک به یادگیری دروس حوزوی نیز همت گماشت و دروس مقدماتی را به اتمام رسانده و به تحصیل فقه و فلسفه پرداخت. پس از اخذ دیپلم ریاضی، در کنکور ورودی دانشگاه ها شرکت کرد و در دانشکده انرژی اتمی قبول شده، تحصیلات عالی خود را در این دانشگاه آغاز کرد. در همین ایام با ورود به گروههای اسلامی مبارز، به فعالیتهای ضد رژیم خود وسعت بخشید و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد. برادرش از این ایام می گوید: بهمن سال 56 بود که روزی من به سراغ کتابخانه غلامعلی رفتم و مشغول جستجو در میان کتاب ها شدم. یک کتاب را که باز کردم، دیدم که یک کلت کمری را با مهارت جاسازی کرده است. این مسئله را در خفا به او گفتم و او شروع کرد به دادن زمینه های سیاسی به من و گفت که بچه ها دارند برای مبارزه مسلحانه آماده می شوند. بعد ها دیگر جریان فعالیتهای نظامی اش را از من پنهان نمی کرد. سه ماه بعد با یک مسلسل به خانه آمد. یکی دیگر از اقدامات او، طراحی ترور خسرو داد، فرمانده هوانیروز بود که آن را با دقت آماده کرده بود، اما در مرحله آخر، پیش از انجام ترور، برای دریافت اجازه از حضرت امام با نماینده ایشان تماس گرفت و پس از برسی جوانب و عواقب کار و اطلاع از عدم رضایت نماینده حضرت امام غلامعلی بدون هیچ اصراری طرح را لغو کرد. در زمان ورود حضرت امام به کمیته استقبال پیوست و با توجه به آموزشهایی که دیده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هر گونه تحرکات احتمالی دولت بختیار، و پس مانده های رژیم طاغوت در جهت اخلال و خرابکاری، از آنجا محافظت کند. پس از آن نیز اسلحه اش را برداشت و در زد و خورده های سه روزه انقلاب از 19 تا 22 بهمن، در خیابان تهران نو و پادگان نیروی هوایی، به صورت شبانه روزی حضور پیدا کرد و به مقابله مسلحانه با آخرین عوامل رژیم پهلوی پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با فرمان تشکیل جهاد سازندگی، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفری به حوالی تهران، راهی سیستان و بلوچستان شد و در آنجا ضمن کارهای بدنی، به شغل معلمی نیز مشغول شد. با تشکیل سپاه پاسداران، غلامعلی جزو اولین نیروهایی بود که به این نهاد انقلابی پیوست و در سپاه خیابان خردمند در کنار عزیزانی چون حاج احمد متوسلیان، شهید رضا قربانی مطلق، شهید محمد متوسلی و شهید حاج علی اصغر اکبری مشغول به فعالیت شد و فرماندهی پاسداران مستقر در این مقر را به عهده گرفت و در همین حال، به تدریس در مدارس یکی ازر مناطق محروم تهران (شمیران نو) نیز مشغول بود. مدتی هم مسئولیت حفاظت از جان شهید مطهری را برعهده داشت و در زمان حیات او و پس از شهادتش، سه بار مورد سوء قصد گروه های چپ قرار گرفت. با شروع قائله کردستان، غلامعلی هجرت بزرگ زندگی خویش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضد انقلاب شد. در پاکسازی شهر سنندج و شکستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده ای را ایفا کرد و پس از آن به بانه شتافت. این شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته سرانجام او و یارانش، موفق به شکستن این محاصره و پاکسازی شهر بانه شدند. در جربان این پاکسازی، غلامعلی پس از یک در گیری با ضد انقلاب به طرز معجزه آسایی نجات یافت و از ناحیه دو دست و پا مجروح شد و به تهران اعزام گردید. ارتباط بیسیم با مرکز قطع شده بود؛‌ به این ترتیب باید برمی گشتیم و فعلاً قید پاکسازی روستای مورد نظر را می زدیم. منتظر بودیم دو نفر از بچه ها را که فرستاده بودیم بالای تپه برگردند تا ما هم راه بیفتیم. بیست دقیقه ای فرصت داشتیم، خیلی نگران بودم. بیست دقیقه برایم مثل یک سال گذشت. سعی کردم خودم را با تماشای مناظر اطراف سر گرم کنم. کوهها و تپه ها و حتی تخته سنگها و خورده سنگها، عجیب داشتند نگاهمان می کردند و هر چه بیشتر می دیدند، تعجب شان افزون تر می شد، تقصیری هم نداشتند آخر برای اولین بار بود که ما را می دیدند و برای اولین مرتبه بود که چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه این تعجب ذره ای در آرامش و متانت طبیعت تأثیر نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جایش ایستاده بود و این بزرگترین درسی است که طبیعت می تواند به انسان بیاموزد. آیه المومن کا لجبل الراسخ (مومن همانند کوه استوار است) مصداق همین صبر و ثبات و ایستادگی و استقامت در مقابل رخدادها است. عادت داشتم هر موقع حدیث یا آیه ای یادم می آمد، آنرا به غلامعلی می گفتم تا بدانم او در این مورد چه می داند و برداشتش چیست. بعضی وقت ها سر همین کار ساعت ها به بحث می نشستیم اما همیشه به نتیجه واحدی می رسیدیم. رو به غلامعلی کردم و صدایش زدم غلامعلی! بله می گم المومن کالجبل الراسخ یعنی چه؟ تو هم خوب ذوقی داری ها! هر برنامه ای که پیش می یاد یه چیزی تو آستینت داری که بگی! یادته رو تپه ابوذر هم که بودیم اون خطبه حضرت علی رو گفتی؟ خیلی جالب بود. اما تو این جمله ای که گفته ای مطلب اصلی جبل راسخ هستش که باید معنیش رو فهمید. عقیده تو هم حتماً این نیست که منظور معنی تحت اللفظی کلمه یعنی کوه استوار است؟ آخه اگه همین کوههای بظاهر استوار که مثل شاخ شمشاد اینجا وایستادن رو بخوای ببری توی یک صحرای بی آب و علف، و آب را هم بروشون ببندی دیگه از استواری می افتن. اگه انبوهی از دشمن محاصره شون کنند از استواری می افتن، اگه طفل شش ماهشون رو جلو شون شهید کنی از استواری می افتن، اگه نوجوان چهار ده سالشون رو شهید کنی از استواری می افتن، اگه دست های برادرش رو قطع کنن و بعد هم به شهادتش برسانن از استواری می افتن، اما امام حسین (ع) نه تنها اینها رو داد بلکه... بچه های دیگر هم داشتند همراه من به دقت به حرفهای غلامعلی گوش می دادند. هر کدوم از یاران امام حسین (ع) که شهید می شدن، چهره امام بشاش تر و بر افروخته تر می شد و چون حس می کرد داره به خدا نزدیک تر می شه، سبکبال تر و پر تحرک تر می شد. تازه آخرش هم نوبت خود امام حسین رسید و تن بی سرش رو لشگر یزید بخیال خودشون فاتحانه زیر سم اسبهاشون گرفتند و خیمه های اهل بیت نشون داد که جبل راسخ یعنی چه! و صحنه کربلا و روز عاشورا رو همه بحق بزرگترین پیروزی تمام تاریخ اسلام میدونند. گرچه اون موقع همه مسلمونها فکر می کردند فاتحه اسلام خونده شده و دیگه ابر کفر جلوی خورشید حق رو گرفته و کار تموم شده اما می بینید که جوشش همون خون بعد از 1300 سال الان چطور داره اثر خودش رو می کنه! حداقلش اینه که ما هر کدوم از یه گوشه ای و از سر یه کاری بلند شدیم، اومدیم اینجا که بگیم ما اومدیم به ندای هل من ناصر ینصرونی حسین (ع) لبیک بگیم، مگه نه؟ الله اکبر... خمینی رهبر. صدای یکپارچه بچه ها دشت و کوهستان را پر کرد و الله اکبر ها چند مرتبه بین کوهها پیچید و هر بار صدایش بگوشمان رسید، تکبیر کوه ها از تکبیر بچه ها خیلی ضعیف تر بود و انگار از صحبتهای غلامعلی شرمنده شده و دریافته بودند که جبل الراسخ کیست. غلامعلی رو به بچه ها کرد و ادامه داد: اگر تکبیر شما برای تایید حرفهای من است، باید بگویم نتیجه گیری صحبتهایم هنوز مانده! اگر ما به این حرکت امام حسین مومن هستیم و معتقد هستیم که در خط امام حسین حرکت می کنیم، باید واقعا حسینی باشیم نه یکذره کمتر و نه یکذره بیشتر. زمان را باید همیشه محرم فرض کنیم و همه زمین را کربلا و هر روز را عاشورا و در این عاشوراهای مکر، شتابان به دنبال رویارویی با جبهه کفر و ظلم باشیم. در هر چهره اش جلویش بایستیم، یا شکستش دهیم و یا اینکه حسیین (ع) گونه خونمان را بر زمین بریزیم و فریادگر مظلومیت خودمان و ظالم بودن طرف مقابل باشیم. الان هم که اینجا هستیم همین است. ممکنه در راه کمین بخوریم و هر 45 نفرمان را هم سر ببرند و این را ضد انقلاب بگذارد توی بوق و بگوید که ما داغونشان کردیم و 45 نفرشان را کشتیم و چه و چه! اما این برای آنها پیروزی نیست! شکست است، چرا که کردستان آن قدر در حاکمیت طواغیت بوده که همه چیز و حتی دین هم در اینجا مسخ شده و این خونهای ماست که خاک کردستان را تطهیر می کند و فضا و هوایش را عطر آگین می کند. و لاله هایی که در کردستان می پروراند، جوان های آینده کرد هستند که راهشان را اسلام اصیل قرار خواهند داد و ادای حق این خونهایی که همه جای کردستان را رنگین کرده است. خلاصه بگم! حسینی هستیم و حسینی عمل می کنیم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرین گلوله و اگر گلوله ها هم تمام شد با سلاح اصلی و آخرین، یعنی خونمان، خط جهاد را متصل می کنیم به خط شهادت. این بار دیگر فریاد تکبیر بچه ها انگار می خواست سقف آسمان را سوراخ کند و بالاتر برود. حرفهای غلامعلی خیلی گرم و شیرین بر فطرت بیدار و پاک بچه ها می نشست و روحشان را به آتش می کشید. گرچه صحبتهای غلامعلی کمی طولانی شد، اما هنوز بچه هایی که بالای تپه رفته بودند، به پایین نرسیده و در نیمه راه بازگشت بودند. بعد از این که بچه ها را کاملاً توجیه کردیم، دستور حرکت صادر شد. یکی فریاد زد: برادران قدر این لحظه های خوب را بدانید که با زبان روزه، زیر آفتاب داغ، آمده اید تا برای اسلام فداکاری کنید، این توفیق هر کسی نمی شود. برادران خدا نصیب هر کسی نمی کند که مثل حضرت علی روزه اش را با شربت شهادت افطار کند. هر کس نصیبش شد، بقیه را از یاد نبرد و شفیع همه باشد پیش ائمه معصومین و پیش خدا. قطار خودروها کم کم داشت آخرین پیچ منتهی به ده بویین سفلی را پشت سر می گذاشت. احساس کردم انجا چیزی که مدتی بود در پی آن بودم، بسیار نزدیک شده است. ماشین ما پیچ را طی کرد و پس از ماشین ما نوبت ماشین زیل بود که داشت به پیچ نزدیک می شد. ناگاه با صدای یک انفجار، تیراندازی به طرف ستون شروع و یک باره همه جا مثل جهنم زیر و رو شد. تا آن موقع، درگیری به آن شدت ندیده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطافمان آتش می ریختند. بچه ها به سرعت از ماشین ها بیرون پریدند و کنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تیری که به بدنه ماشین ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بودیم. ناگهان سوزش و درد عجیبی در بدنم احساس کردم. خونم روی لباس های غلامعلی ریخت و از لای چشمهای نیمه بازم غلامعلی را می دیدم که داشت داد و فریاد می زد، اما اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید. غلامعلی داخل ماشین بود و سعی می کرد لوله تیربار گرینوفش را که بین شیشه جلو و بدنه ماشین گیر کرده بود، بیرون بیاورد. گلوله ها نیز بدون لحظه ای درنگ و بی محابا با ماشین اصابت می کرد. غلامعلی بالاخره موفق شد لوله تیربارش را خلاص کند و بیرون جهید. او در کنارم روی زمین نشست. هنوز حرف نزده بودم که صدای انفجار شدیدی هر دوی ما را به کناری پرت کرد. تا چند لحظه دود و غبار به حدی بود که هیچ چیز دیده نمی شد. وقتی هوا کمی صاف شد، دیدم صورت غلامعلی خونین شده است و از گوش او نیز خون می آید. غلامعلی بلند شد که وضعیت بچه ها را برسی کند. به محض برخاستن، تیری که به دست راستش خورد او را بر جای خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روی خود نیاورد. همه بچه ها پشت ماشین زیل سنگر گرفتند. تیراندازی دشمن خیلی سبک شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف کنند، فقط تک تیراندازی می کردند. به غلامعلی گفتم: وضعیت بچه هایی که توی ماشین سیمرغ بودند، چطور است؟ آیا می توانی آنان را ببینی؟ غلامعلی برخاست که عقب را نگاه کند و وضعیت ماشین سیمرغ را بفهمد، باز هم به محض این که بلند شد، یک تیر دیگر به همان دستش اصابت کرد. انگار تیری بود که به جگر من خورد! فریاد زدم غلام چرا حواست را جمع نمی کنی؟ فریاد من بی جا بود،‌ آخر غلامعلی تقصیر نداشت. با این حال او هیچ نگفت و سرش را پایین انداخت و گفت: به چشم! در همین لحظه صدای بلندگویی بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما می دانیم شما روزه هستید؛‌ ما هم روزه هستیم! بیایید تسلیم شوید تا با هم برویم و افطار بخوریم. تازه یادم افتاد که همه روزه هستیم. غلامعلی سرش را از شیار بالا آورد و تیربارش را روی لبه گذاشت و رگبار گلوله ها را به طرفی که صدای بلندگو می آمد، روانه ساخت. این اولین و بهترین واکنش ما بود. پیراهن غلامعلی را کشیدم و گفتم: اگر بتوانی بچه ها را پخش کنی تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شویم،‌ خیلی عالی است! گفت پس من می روم پیش بچه ها. راستی تو چکار می کنی؟ گفتم برو من هم پشت سرت می آیم! گفت خیلی خوب پس معطل نکن! غلامعلی این را گفت و جستی زد و از درون شیار بیرون رفت و شروع کرد به دویدن. صدها گلوله در آن مسیر بیست متری او را بدرقه کردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه ها برساند. تقریبا یک ساعت از درگیری گذشته بود که ناگهان صدای حرکت یک ماشین سیمرغ از دور به گوش من رسید که داشت به طرف ما می آمد. ماشین سیمرغ خیلی نزدیک شده بود. جای آن همه ترس و ناراحتی را امید و خوشحالی گرفت. راننده ماشین سیمرغ،‌ برادر شهبازی بود که با سه چرخ پنچر، با سرعت زیاد به طرف بانه در حرکت بود. گلوله ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! این حرکت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نیروی کمکم از راه خواهد رسید و از این لحظه به بعد حالت تدافعی شان به یک حالت تهاجمی بدل شد. شدت گرفتن تیراندازی ها حکایت از وحشت بیشتر و بیش از اندازه دشمن از حرکات برادران داشت. تقریبا پس از چهار ساعت درگیری، از دور، آمدن ستون نیروهای کمکی را احساس کردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، برای چند دقیقه، درگیری بسیار شدیدی در گرفت،‌ اما این ضد انقلاب بود که صحنه نبرد را خالی کرد و گریخت و تیراندازی ها آرام آرام کم شد. اولین مجروحی که به طرف بانه منتقل شد، من بودم. یک ساعت بعد از من، غلامعلی را که کاملاً هم بی هوش بود، به بیمارستان آوردند. شهید پیچک پس از اندک معالجه ای به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لیاقت و صلاحیت و ایمانی که از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهی منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت کوتاهی، شهید بزرگوار، محمد بروجردی که بسیار شیفته ابتکار عمل و تسلط وی بر امور نظامی شده بود، مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه غرب را به عهده این معلم جوان پاسدار گذاشت. روح بلند او و منش بزرگوارانه اش، باعث جذب بسیاری از نیروهای لایق و کار آمد به سپاه غرب شد که با کمک آنان عملیات بزرگی چون کلینه، سید صادق و در دنباله آن، عملیاتی بازی دراز را که شخصاً در طراحی آن نقش اصلی را بر عهده داشت با موفقیت هدایت نمود. در تمامی جلساتی که با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوی فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسین قرار می گرفت و همین امر باعث همکاری بسیار موثر ارتش با سپاه شده بود. شهید پیچک، در اوایل سال 60 به فکر انجام عملیاتی گسترده برای آزادسازی بخش وسیعی از ارتفاعات میهن اسلامی، از اشغال رژیم بعثی عراق افتاد و به همراه شهید بزرگوار حاج علی موحد دانش، طی حدود 5 ماه به شناسایی خطوط دشمن و طراحی این عملیات چرمیان، سر تنان، شیا کوه؛‌ دیزه کش، بر آفتاب دشت شکمیان، اناره دشت گیلان و مناطق دیگری در دشت گیلان غرب بود. برادرها، شما امشب به جنگ با صدام می روید، برای اینکه حقی را بر جهان ثابت کنید. حق دفاع از اسلام و سرزمین اسلامی ما که مورد هجوم کفار و بیگانگان واقع شده و شما امشب برای اثبات این حق، راهی تنگه قاسم آباد می شوید. با توکل به خدا و استعانت از آقا ابا عبدالله امان دشمن را ببرید. برادرها با وجود این که برای فتح این ارتفاعات خونهای زیادی داده شده، ولی ما هنوز نتوانسته ایم آنها را از وجود دشمن پاک کنیم. انشاالله در این عملیات با آزادی این ارتفاعات استراتژیک، قلب امام را شاد خواهیم کرد. به محض اینکه غلامعلی برای سومین بار دعای طلب شهادت را تکرار کرد، به طرفش رفتم و بی مقدمه بغلش کردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشک از چشمانم سرازیر بود. با زحمت خودش را از من جدا کرد و با همان لبخند همیشگی گفت: چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟ غلام! هر جا که بری باهات می آیم. باید مرا با خودت ببری، تو را به خدا رویم را زمین نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقاً این دفعه فقط من و حاج علی می رویم. آمدنت تو هیچ لزومی ندارد، باشد برای دفعه بعد، اگر عمری باقی بود. با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نیستی بری، دیگه به تو ربطی نداره. اخم هایش رفت توی هم و خنده روی دو لبش خشکید. با دلخوری گفت: نزدیک به 5 ماهه که من و علی و بر و بچه های دیگر داریم روی طرح این عملیات کار می کنیم، حالا می خواهی به خاطر یک همچین موضوعی کار را نصفه کاره رها کنیم. با استفاده از امکانات بیت المال و به خطر انداختن جان بچه های مردم کار را به اینجا رساندیم، حالا می خواهی چون یک عنوان را که به من امانت داده بودند، از من پس گرفته اند، همه چیز را فراموش کنم. نه برادر من، من از اولش هم یک بسیجی ساده بودم و بس. در همین زمان، حاج علی با چهره های خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده اش، به حسین که لنگ لنگان خودش را به دنبال او می کشید، اشاره کرد و گفت: غلام، این با پای چلاغش یقه من را گرفته که من هم با شما می آیم. این که همه جا به ما آویزون بوده، بگذار این دفعه هم بیاد، منطقه را هم می شناسد، ضرری ندارد. خونش به پای چلاغ خودش. لبهای غلامعلی دوباره به خنده باز شد و در حالی که به طرف حسین می رفت، گفت: اگه توانست پا به پای ما بیاد اشکالی ندارد. می توانی برادر من؟ متوجه نشدم حسین به او چه گفت که غلامعلی با صدای بلند خندید و حسین را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد و سر و صدای حسین بلند شد: ای بابا پدرم را در آوردی غلام! این پا دیگه برای ما پا بشو نیست. امشب غلامعلی خیلی عوض شده بود. تا به حال چنین احساسی نسبت به او پیدا نکرده بودم، احساس این که این آخرین باری است که می بینمش، دیوانه ام می کرد. غرق در افکار خود بودم که دستی به شانه ام خورد: اخوی ما رفتیم اگه ما را ندیدی عینک بزن... فعلا عزت زیاد، حلالمان کن. بار دیگر همدیگر را در آغوش گرفتیم. انگشترم را از انگشت در آوردم، کردمش به انگشت غلامعلی و در یک فرصت مناسب بی هوا دستش را بالا کشیدم و بوسیدم، تا دستش را عقب کشید، بوسه ای هم به پیشانی اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چیزی به خاطرم رسید، عکس کوچکی از امام را که همیشه در جیب پیراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلی دادم. آن را بوسید و به پیشانی اش گذاشت. اشک از چشمانم سرازیر بود، گفتم: تحفه درویش، یادگاری داشته باش. نمی دانم چرا این کار را کردم، انگار مطمئن بودم که در این رفتن، برگشتی نیست. صدای حاج علی در سنگر پیچید: بجنب غلام، داره دیر می شه صبح شد. سر انجام در روز 20 آذر ماه سال 60 علی رغم اینکه شهید پیچک دیگر مسئول عملیات منطقه را برعهده نداشت. پس از اعزام نیروها به نقطه رهایی به همراه شهید حاج علی رضا موحد دانش و یکی دو نفر از همرزمانش برای انجام آخرین شناسایی، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد که در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحیه سینه و گردن قرار گرفته و به شهادت رسید. پیکر پاک شهید پیچک در عمق خاک عراق و درست زیر دید دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوی رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پیکر او، جسم پاکش به میهن اسلامی بازگردانده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

من کاظم نجفی رستگار، فرزند علی اصغر هستم. شماره شناسنامه ام 459 است و متولد سوم فروردین سال 1339 در جایی اطراف شهر ری به نام اشرف آباد هستم. پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار. من هم دومین پسر خانواده ای نه نفره هستم. در حال حاضر و انشاالله تا انقلاب مهدی (عج) پاسدار هستم. خوب سوال بعدی. دوباره به سمت قطعه 24 به راه افتادیم. حاج کاظم نگاهی به من کرد. با دیدن هیجان من خنده اش می گرفت. حاجی چطور شد وارد سپاه شدی؟ هیچ طور، امام دستور دادند، ما هم مثل خیلی های دیگه رفتیم پادگان ولی عصر و اسم نوشتیم، بعد هم آموزش نظامی... معلوم بود که از گفتن اصل جریان طفره می رود؛ ایستادم و کلامش را بریدم: نه حاجی، آن خواب را تعریف کن. اما او نایستاد و قدم زنان از کنارم گذشت. کدام خواب؟ اذیت نکن حاجی، من که از مادرت جریان را شنیدم، می خواهم از زبان خود شما بشنوم. و به دنبالش دویدم و دوباره پیش رویش ایستادم، نگاه ملتمسانه ام را به چشمانش دوختم. دستی به شا نه ام زد. باشه بابا، دل شما بچه بسیجی ها را نمی شه شکست. همان سال 58 بود و خواستم عضو سپاه بشم، اما مادرم موافق نبود، من هم روی حرف ایشان حرفی نمی زدم. یک شب خواب دیدم که مرد سبز پوشی آمد و یک دست لباس سبز نظامی با آرم سپاه به من داد و گفت: بپوش، اینها متعلق به توست. خیلی ترسیده بودم، با سر و صدا از خواب پریدم. حاج خانم بنده خدا هم بیدار شد و برایم آب آورد و جریان را پرسید. در حالی که نمی توانستم جلوی گریه خودم را بگیرم، برایش تعریف کردم. فردا صبح گفت: برو اسمت را بنویس، خیر است انشاالله، ضمنا من عجله دارم، هر چی می خواهی بگویی خلاصه کن. داریم به قطه 24 نزدیک می شیم. بعدش هم که کردستان شلوغ شد و شما را فرستادن آنجا. بله، رفتیم و به شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود، ملحق شدیم، و در پاک سازی پاوه و مریوان و مهاباد و چند شهر دیگر شرکت کردیم. این اولین تجربه عملی من و اکثر بچه های سپاه در کارهای نظامی بود. آنجا ماندگار شدید یا برگشتید تهران؟ خیلی ها ماندگار شدن. اما من و ناصر برگشتیم و توی پادگان توحید مشغول شدیم. من 6 ماهی مسئول واحد فرهنگی پادگان بودم. پادگان توحید ورامین را که می شناسی. بعد مرا فرستادند فیروز کوه و مدتی هم آنجا بودم، هم مسئولیت عملیات سپاه را داشتم و هم به بچه ها و نوجوان ها درس احکام و دروس نظامی می دادم، البته منظور بچه های غیر نظامی است. چند وقت هم در دماوند مسئول سپاه بودید. بعد فرمانده واحد عملیات پادگان توحید شدید و تا 31 شهریور سال 59 همانجا مستقربودید. اینها رو که می دونی، پس دیگه چرا از من می پرسی؟ فهمیدم که بر خلاف اصول مصاحبه عمل کرده ام و بند را حسابی آب داده ام. اما به روی خود نیاوردم و دوباره پرسیدم: اولین عملیاتی که در جنوب انجام شد و شما درآن شرکت کردید، کدام بود؟ تقریبا تا عملیات بیت المقدس، بیشتر در همان پادگان توحید بودم. در فتح المبین شرکت کردم و بعد در عملیات بیت المقدس، سرورم حاج احمد متوسلیان، فرماندهی یک گردان را سپرد دست من و جزء کادر تیپ 27 محمد رسول الله(ص)، در این عملیات شرکت کردم. بعد از عملیات هم که همراه بقیه بچه های تیپ رفتم لبنان. آهی کشید و ساکت شد. می دانستم یاد آوری آن روزها حتی برای او هم سخت است. در حالی که او دیگر از دوستانش جدا نبود. راهی تا قطعه 24 نمانده بود، پس دوباره پرسیدم: از لبنان کمی تعریف کنید، به هر حال بعد از اسارت حاج احمد شما جانشین فرماندهی نیروهای سپاه در لبنان و فرمانده محور شدید و حتما خاطراتی برای گفتن دارید. خاطره که زیاده، اما نه الان وقتش است نه من اجازه دارم هر چیزی را بگویم. بزرگترین و تلخ ترین خاطره زندگی من همان اسارت حاج احمد در لبنان بود. به هر دری زدیم تا آزادش کنیم، نتوانستیم. هر اقدامی کردیم، نتیجه نداد. حال همه گرفته شده بود. آنجا همه عاشق حاج احمد بودند، خود من مثل پدرم دوستش داشتم. خدا حفظش کند، قسمت ما که نشد تا دوباره ببینمش... مگر خبری از زنده بودنش دارید؟ جوابی نداد و از حالت صورتش فهمیدم که جوابی هم نخواهد داد، چشمانش به اشک نشسته بود، گفتم: جریان زحله را تعریف کنید. جریان اسیر شدن بچه ها و عکس العمل شما. دوباره لبانش به خنده باز شد و گفت: کلک! اینها را از کجا شنیدی؟ نکنه می خواهی آنجا هم کار دست ما دهی... و با انگشت به آسمان اشاره کرد. اما برایت می گویم، من مخلص هر چی بچه بسیجی هستم. محل استقرار ما دهی بود نزدیک روستای زحله که دست نیروهای کتائب بود. سه تا از بسیجی های خودمان سوار بر موتور می خواستند وارد ده ما بشوند، ولی اشتباه وارد این روستا شده و به دست نیروهای مارونی اسیر شده بودند من که از اسارت حاج احمد و بچه های دیگه دلی خون داشتم، تصمیم گرفتم هر طور شده این سه نفر را از دست آن نامردها در آورم. خیلی پر رو شده بودند و لازم بود که اقدامی بکنیم. برادر عباس، مسئول آتشبار تیپ را صدا کردم و گفتم که قصد دارم برای آزادی بچه ها یک التیماتوم 24 ساعته به مارونیها بدم و اگر بچه ها را آزاد نکنند، زحله را با خاک یکسان می کنم. و دست بر پیشانی اش گذاشت و بلند خندید و ادامه داد: عباس خنده اش گرفت و گفت: حاجی برای آنها خالی می بندی اشکالی ندارد، دیگه برای من که نبند، ما نه اجازه داریم و از همه مهمتر مهمات نداریم. اما من خیلی جدی گفتم: به هر حال شما آماده باش و خمپاره ها و آتش بارها را مستقر کن. بعد نامه ای برای نیروهای کتائب نوشتم و فرستادم با این مضمون: بسم الله الرحمن الرحیم از فرماندهی نیروهای تیپ موقت 27 رسول الله(ص) مستقر در لبنان به فرماندهی نیروهای حزب کتائب مستقر در روستای زحله. درصورتی که ظرف 24 ساعت آینده سه پاسداری که در اسارت شما هستند، آزاد نشوند، مسئولیت تمامی عواقب ناشی از عکس العمل شدید ما، بر عهده خود شماست. والسلام علیکم و رحمه الله فرماندهی سپاه پاسداران مستقر در لبنان. بعد به نیروها حالت آماده باش دادم و حتی در آخرین ساعات ضرب الاجل تعیین شده، عده ای را مجهز سوار بر خودروها کردم که تمام اینها از دید نیروهای متائب پنهان نبود. اصلا نیروها یک شور و حال خاصی پیدا کرده بودند، انگار که عملیات بزرگی در پیش داریم و به حمد الله درست در آخرین ساعت، بچه ها آزاد شدند. آن نامردها بچه ها را زندانی کرده بودند و با کابل و زنجیر و آهن آنها را شدیداً زده بودند، ولی در هر حال آزاد شدند و الان هم در قید حیات هستند. این هم از این جریان، یواش یواش تمومش کن که رسیدیم. یاد حرف های برادر عباس افتادم که می گفت: حاج کاظم نمونه کوچکتری از حاج احمد متوسلیان بود. همان قاطعیت در هنگام کار و عمل و همان ملایمت و عطوفت در کنار نیروها، چهره اش هم برای من همواره تداعی کننده حاج احمد بود. جمعیتی در کنار قبر شهید چمران دیده می شد و صدای شعار دادن مردم به گوش می رسید، آستین پیراهن حاجی را گرفتم و ایستادم. چند دقیقه صبر کن حاج کاظم، هنوز خیلی مونده. پس اینها را چه کار کنم؟ و به سمت مردم اشاره کرد. با صدایی ملتمسانه گفتم: محض رضای خدا، فقط چند دقیقه. چشمکی زدم و ادامه دادم: قضیه فرارتان از بیمارستان چه بوده؟ چیزی نبود، قبل از عملیات والفجر 1، رفته بودیم برای شناسایی، ماشین چپ کرد و کتف من شکست. به همین خاطر مرا زود بردند، بیمارستان شهید کلانتری. دکتر نصفه بالا تنه مرا گچ گرفت و گفت باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیات بود و کارها روی زمین مانده بود. من مخالفت کردم و خواستم بروم؛ دکتر نگذاشت و آخر هم با آن بنده خدا دعوایم شد، خدا مرا ببخشد. ولی بالاخره شبانه از بیمارستان جیم شدم و خودم را به منطقه رساندم. خانواده تا ن می دانستند که شما فرمانده لشگر هستید؟ نه البته اواخر می دانستند، که آن هم من راضی نبودم بدانند، اخوی بزرگتر لو داده بود. آن بنده خدا آمده بود منطقه و خواسته بود که یک خبری از من بگیرد. قرار بود من صحبتی برای نیروها بکنم. وقتی از جایگاه گفتند فرمانده لشگر 10 سید الشهدا(ع) بیاید برای صحبت. من از بین نیروها که همه نشسته بودند، بلند شدم و به سمت جایگاه حرکت کردم، اخوی هم از همه جا بی خبر، از آن آخر با دست اشاره می کرد که چرا بلند شدی؟ بشین. لابد پیش خودش هم گفته بود که عجب برادر بی ملاحظه ای دارم. من هم با اشاره جواب دادم چشم الان می نشینم. خلاصه شروع به صحبت کردم و تا آخر صحبت، اخوی مات و مبهوت مانده بود و من هم خیلی ناراحت بودم از این امر و به ایشان هم سفارش کردیم که به کسی جریان را نگوید، اما بالاخره هم نشد و خانواده فهمیدند. ما که لیاقت فرمانده شدن را نداشتیم و بعد از استعفای حاج علی موحد مسئولیت را با اصرار به من دادند. من از اول بسیجی بودم و بسیجی هم ماندم. قبای فرماندهی و مسئولیت را برای امثال من یا حاج علی ندوخته بودند، عشق ما خط مقدم بود و گرم گرفتن با بچه بسیجی ها. کم پیش می آمد که با لباس فرم در منطقه باشم، همیشه لباس خاکی تنم بود. این بار قطرات اشک از چشمانش به سوی محاسن سیاهش روان شدند. خواستم بگویم برادرتان می گفت یک بار که در منطقه دنبال شما می گشته دیده که پشت خاکریزی نشسته و سفره ته مانده غذای بچه ها را جلوی خودتان باز کرده اید و خمیر های دور نان و غذاهای باقیمانده را می خورید، اما خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. حاجی از سفر آخر بگویید، به همراه حسن بهمنی و ناصر شیری... حاج عباس کیریمی نزدیک عملیات، تلفنی مرا خبر کرد و گفت باید بیایی که کارت دارم. من هم راهی شدم، از همه اهل خانه خداحافظی کردم. یک پنجاه تومانی هم به برادر کوچکم عیدی دادم و راه افتادم. شرق دجله بودیم و مشغول ارزیابی نیروها که هواپیماهای عراقی آسمان را پر کردند و... باقی سخنان حاج کاظم را نشنیدم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود و صدای حاج کاظم در گوشم طنین انداخته بود. ما آرزوهایمان این است و از خداوند می خواهیم که آن قدر به ما قدرت و توانایی بدهد تا بتوانیم شبانه روز، برای این مردم که به گردن ما خیلی حق دارند، زحمت بکشیم و کار کنیم. پیام من این است که همه سعی کنند زیر بار ذلت نروند. اگر مردم جهاد را کنار بگذارند، خواه نا خواه به ذلت و خواری کشیده می شوند، اگر این جنگ هم تمام شود، باز هم جنگ هست. تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم هست. جنگ ما زمانی تمام می شود که ظالمی روی زمین نباشد. انشاالله امام مهدی(عج) می آید و صلح جهانی را بر قرار می کند. قلب، حرم خداوند است، پس در حرم خدا جر او را ساکن مکن! اگر ما خود را با این حدیث مطابقت دهیم، باید بدانیم هر کجا که باشیم پیروز هستیم. اگر یقین داشتیم که قلبمان حرم خداست، مسلماً در محضر خدا گناه نمی کنیم و هیچ ترسی در دلمان نمی افتد. صدای حاجی مرا به خودآورد: این مال یک مصاحبه مربوط به اوایل جنگ است، چطور آن را حفظ کرده ای؟ روبه رویم ایستاد و با دستانش اشکهایم را از صورتم پاک کرد. در حالی که بازوهایم را می فشرد، گفت: فقط یک سوال دیگر... زود باش پدر و مادرم منتظرند. با صدایی بغض آلود پرسیدم: بعد از این همه سال چی شد که برگشتید، همه قطع امید کرده بودن، می گفتن جنازه تان پودر شده... حاج کاظم برگشت و نگاهی به جمعیت انداخت که ازدحامشان در اطراف قبر شهید چمران و قطعه فرماندهان زیادتر شده بود و آرام گفت: من هنوز برنگشته ام. اگر به خاطر پدر و مادر نبود راضی نمی شدن همین ها هم برگردند. این بندگان خدا به اندازه کافی عذاب کشیده اند. تا روز قیامت شرمنده هر دو شان هستم. ما زمانی بر خواهیم گشت که آقا(عج) برگردد، متوجه شدی باید آقا بیاید، دعا کن من سیصد و یازدهمین نفر باشم. سرم را بلند کردم، کسی در مقابلم نبود، اطراف را از نظر گذراندم، اثری از حاج کاظم نبود واشک هایم را با آستین پاک کردم و به جمعیت پیوستم. صدای مردم در گوشم پیچید: «صل علی محمد، فرمانده لشگر خوش آمد» و «این گل پر پر از کجا آمده، از سفر کرببلا آمده». به نوشته ای که روی درختی آویخته بود، چشم دوختم. از خود بی خود شدم و صدای هق هق گریه ام بلند شد. رجعت پیکر فرمانده مظلوم و دلیر لشگر 10 سید الشهدا، شهید حاج کاظم نجفی رستگار را به میهن اسلامی و خانواده آن شهید و امت شهید پرور تبریک و تسلیت عرض می نماییم. حاج کاظم از مظلوم ترینان جنگ است و اگر بازگشت او از سفر 13 ساله اش واقع نمی شد، دست به قلم نمی بردم تا سهمی در کمرنگ کردن این مظلومیت و غربت داشته باشم، زیرا مظلومیت حقیقتا زیبنده این سردار بی سر است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن وزوایی، در پنجم مرداد ماه سال 1339 در محله نظام‏آباد تهران، در دامان خانواده‏ای اصیل و مذهبی دیده به جهان گشود. شهید وزوایی، دبستان و متوسطه را با نمرات عالی سپری کرد. دوره دبیرستان را در مدرسه دکتر هشترودی تهران گذراند و پس از گرفتن دیپلم، با کسب رتبه اول شیمی دانشگاه صنعتی شریف، مشغول به تحصیل شد. محسن وزوایی، در سال‏های نوجوانی با راهنمایی‏های مؤثر پدر فرزانه‏اش، مرحوم حاج حسین وزوایی که از هم‏رزمان مرحوم آیت اللّه‏ کاشانی بود، قدم به وادی مبارزات ضد استبدادی گذاشت. پس از ورود به دانشگاه، به جریان مکتبی انجمن‏های اسلامی دانشجویان این دانشگاه پیوست و هم‏زمان با شرکت در فعالیت‏های سیاسی و جلسات عقیدتی، از سال 1356 مسئولیت هدایت و جهت‏دهی به مبارزات دانشجویی ضد دیکتاتوری را در سطح دانشگاه شریف عهده‏دار شد. مبارزات سیاسی قبل از انقلاب در سال‏های ورود شهید محسن وزوایی به دانشگاه، ایشان نقش فعالی در تشکیلات اسلامی دانشگاه از خود نشان می‏داد. این جوان مبارز و پرشور، از تظاهرات خونین 17 شهریور ماه 1357 تا 12 بهمن 1357 و ورود امام خمینی رحمه‏الله به ایران، در همه صحنه‏ها از جمله پیشتازان و جلوداران تظاهرات مردمی بود. او در روزهای پرتلاطم انقلاب نیز نقش حساس هدایت را بردوش می‏کشید و در درگیری‏های مسلحانه و سرنوشت‏ساز 19 بهمن تا 22 بهمن 1357، حضوری پرثمر داشت. شهید وزوایی در تصرف دو پادگان مهم جمشیدیه و عشرت‏آباد نیز شهامت بالایی از خود نشان می‏داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی شهید محسن وزوایی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با عزمی استوار و عقیده‏ای پاک و بدون وابستگی به گروه‏های سیاسی، با ایمان و اتکا به خداوند، سراپای وجود خود را در خدمت انقلاب اسلامی تحت فرمان رهبر کبیر انقلاب قرار داد. با تشکیل جهاد سازندگی، به عضویت این نهاد درآمد و برای خدمت به مردم، راهی لرستان شد. او افزون بر جهاد سازندگی، در کمیته انقلاب اسلامی، بسیج مستضعفان و آموزش و پرورش نیز خدمت کرد. شهید محسن وزوایی از نخستین دانشجویان پیرو خط امام بود که در جریان راهپیمایی برضد سیاست‏های مداخله‏گرایانه آمریکا در ایران، در سالروز کشتار دانش‏آموزان به دست رژیم پهلوی و سالگرد تبعید امام خمینی رحمه‏الله عهده‏دار حرکتی شد که رهبر انقلاب، از آن با تعبیر بدیع «انقلابی بزرگ‏تر از انقلاب اول» یاد فرمودند و به این ترتیب، شهید وزوایی از جمله «علمداران گمنام انقلاب دوم» گردید. سخنگوی جوانان انقلابی شهید محسن وزوایی پس از 13 آبان 1358، به علت معلومات فراوان عقیدتی و سیاسی، بهره هوشی وافر و نیز تسلط بر زبان و ادبیات انگلیسی، مسئولیت سخنگویی دانشجویان مسلمان پیرو خط امام رحمه‏الله را در کنفرانس‏های پیاپی و مصاحبه با گزارشگران رسانه‏های خارجی برعهده گرفت. هر از چند گاهی سیمای پرصلابت و مصمم او، در تمامی رسانه‏های ارتباط جمعی غرب، به عنوان سخنگوی جوانان طرفدار امام خمینی رحمه‏الله منعکس می‏شد. شروع جنگ تحمیلی شهید محسن وزوایی در سال 1358 هم‏زمان با کار تبلیغاتی در جمع دانشجویان پیرو خط امام، بلافاصله با تشکیل سپاه به پاسداران پیوست و در دوره‏ای فشرده، آموزش‏های چریکی را در سپاه آموخت. او مدتی در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظیفه کرده، سپس سرپرستی واحد اطلاعات ـ عملیات را به عهده گرفت. شهید وزوایی به دنبال تجاوز عراق به ایران، داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد. با ورود او به این منطقه، تحولی پدید آمد؛ به‏گونه‏ای که در عملیات سرنوشت‏ساز پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان، مسئولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را برعهده گرفت و ضمن حمله‏ای پارتیزانی به مواضع و استحکامات دشمن، به کمک هم‏رزمان خود، ارتفاعات حساس و سوق الجیشی تنگ کورک را از تصرف قوای اشغالگر بعث خارج ساخت. امداد غیبی در عملیات جدیدی که از سوی رزمندگان اسلام در اردیبهشت ماه 1360 طرح‏ریزی شده بود، شهید محسن وزوایی فرمانده گردان شد. در این عملیات، او با آن که مجروح شده بود، ولی با گامی استوار و خستگی‏ناپذیر و روحی امیدوار به نبرد ادامه می‏داد. در حین عملیات، بیشتر رزمندگان شهید یا مجروح شده و تنها محسن و چند رزمنده دیگر زنده بودند؛ و شگفت آن که همین چند نفر، توانستند 350 تن نیروهای کماندوی بعث عراق را به اسارت بگیرند. در حین تخلیه اسیران، یکی از افسران عراقی با اصرار خواستار ملاقات با فرمانده نیروهای ایرانی شده بود. دوستان محسن به علت مسایل امنیتی، شخصی دیگر غیر از او را معرفی کردند، ولی افسر بعثی ناباورانه گفت: «نه! این فرمانده شما نیست. او سوار بر یک اسب سفیدی بود و ما هر چه به طرفش تیراندازی می‏کردیم، به او کارگر نمی‏شد. من او را می‏خواهم ببینم». شهید محسن وزوایی در مصاحبه‏ای از این واقعه، به عنوان «عنایت ائمه هدی علیهم‏السلام به رزمندگان اسلام» اشاره کرد. تحمل درد جراحت شهید محسن وزوایی، نقش فعالی در طراحی عملیات فتح بلندی‏های «بازی‏دراز» ایفا کرد و در همین نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال یافت. او در بیمارستان با وجود درد بسیار، ناله نمی‏کرد و به یکی از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتی کرده بود گفت: «آقای دکتر! من هر چه بیشتر درد می‏کشم، بیشتر لذت می‏برم و احساس می‏کنم از این طریق به خدای خودم نزدیک می‏شوم». بازگشت به خط مقدم شهید محسن وزوایی، پس از بهبودی نسبی از مجروحیت، قدم به معرکه‏ای گذاشت که فرجام آن، آزادسازی خرمشهر اشغال شده بود. او در طول جنگ تحمیلی، در عملیات‏های متعدد با مسئولیت‏های گوناگون حضور داشت. در 20 آذر 1360، در عملیات مطلع الفجر فرمانده بود. در اسفند سال 1360 فرمانده گردان حبیب بن مظاهر و تیپ تازه تأسیس محمد رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گردید که در عملیات فتح المبین، این گردان نوک عملیات بود. با تأسیس تیپ 10 سیدالشهداء، فرمانده این تیپ شد. همین تیپ، در 23 فروردین ماه 1361 وارد عملیات بیت‏المقدس شد و برای اجرای بهتر عملیات، با تیپ حضرت رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ادغام گردید و شهید وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی را عهده‏دار شد. عروج عاشقانه شهید محسن وزوایی، از کسانی بود که نماز و عبادتش رنگی عاشقانه داشت. او هم‏چون عابدان راستین با خدای خویش راز و نیاز می‏کرد. او در اردوگاه جبهه‏های ایران، شیوه زندگی در محضر یار را فرا گرفت و راه و رسم حضور در محضر خدا را آموخت و خود را لایق عروج کرد. محسن وزوایی، این عاشق وارسته و آگاه، پس از ماه‏ها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه‏آفرینی در عملیات‏های متعدد و به ویژه بیت‏المقدس، سرانجام در دهم اردیبهشت ماه سال 1361، در 22 سالگی هنگام هدایت نیروهای تحت امر خود، بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. وصیت‏نامه رسالت رزمندگان کفرستیز اسلام، نجات ارزش‏های والای انسانیت از چنگال خون‏بار متجاوزان به حقوق انسانی، و سرگذشتشان، سفرنامه حماسی جاودانگی است که خود این همه را از محضر پرفیض معلم جاوید انقلاب، حضرت امام خمینی رحمه‏الله فرا گرفته‏اند. شهید محسن وزوایی، از این نمونه است که سفرنامه حماسی خود را با وجود سن کم شروع کرد و وجودش را وقف انقلاب نمود. او در وصیت‏نامه خود نوشت: «اگر جسدم را به دست آوردید، آن را روی مین‏های دشمن بیندازید تا لااقل جنازه‏ام، کمکی به حاکمیت اسلام بکند».

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

علیرضا اولین فرزند خانواده «موحد» در سال 1337 در تهران به دنیا آمد. در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم به سربازی اعزام شد و پس از فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان‌ها، وی نیز از پادگان گریخت و به جمع انقلابیون پیوست. [روایتی دیگر: در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به كسب علم مشغول گشت.]پس از پیروزی انقلاب، در كمیته انقلاب اسلامی شمیران به فعالیت مشغول شد. علیرضا در فروردین ماه 1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموریت حراست از بیت امام خمینی را بر عهده گرفت. با آغاز غائله كردستان، به كردستان رفت و در چند عملیات پاكسازی علیه ضد انقلابیون شركت كرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشین "محسن وزوایی در عملیات بازی دراز حضور یافت و در همین عملیات، یك دستش قطع شد. پس از عملیات "مطلع الفجر" به مكه معظمه مشرف شد. قبل از عملیات فتح المبین، به تیپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبیب بن مظاهر مأموریتش را انجام دهد. وی پس از خاتمه عملیات فتح المبین، فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالی در مراحل سه گانه "الی بیت المقدس" و آزادی خرمشهر ایفا كرد. در خرداد سال 1361 با دختری مؤمنه عقد ازدواج بست. پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عملیات "والفجر 1" با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات نیز مجدداً مجروح شد. علیرضا موحد، عاقبت در تاریخ 13 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، در حالی كه فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده داشت به شهادت رسید. خاطرات مجروحیت اول عملیات <<بازی دراز>> بود. صبح عملیات، حاج علی برای بیدار كردن بچه‌ها، به سمت یكی از چادرها رفت، غافل از اینكه شب قبل عراقیها پاتك زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. هنگامیكه حاجی وارد چادر شد، سربازان عراقی او را به رگبار بستند، خیلی سریع پشت یكی از صخره‌ها سنگر گرفت، اما لغزش پا روی ریگ‌ها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، یكی از عراقیها نارنجكی را به سمت او پرتاب كرد. حاجی كه قصد داشت نارنجك را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجك منفجر شد و دست حاج علی را از مچ قطع كرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر انفجار متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به عقب راندن عراقیها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم. فكر می‌كنم همه بچه‌ها با دیدن آن صحنه به یاد كربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسین (ع) افتادند. حاج علی بعد از جانبازی باز هم راهی جبهه‌ها شد، آخر هیچ چیز نمی‌توانست حضور او را در صحنه جهاد كمرنگ كند. راوی: همرزم شهید استجابت آنی دعا شهید موحد دانش یكی از خاطراتش را برای یكی از همرزمانش اینگونه تعریف كرده است: بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شكسته رو به خدا كردم و گفتم: «پروردگارا! ما كه توفیق شهادت نداشتیم، قسمت كن در همین جوانی كعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت كنم...» مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم كه شهید پیچك آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مكه می‌روی؟!» یكدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» خندید و ادامه داد: «برایم یك سفر جور شده است اما من به دلیل تدارك عملیات نمی‌توانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مكه بروید!» سر به آسمان بلند كردم. دلم می‌خواست با تمام وجود فریاد بكشم: «خدایا شكرت...» فواید دست مصنوعی سهمیه مکه برای شهید پیچک بود که آن را به علی (شهید موحد دانش) داد. ایشان وقتی می‌خواست عازم حج شود، همچنان از کار تبلیغات و کار برای اسلام غافل نبود. لذا با توجه به مصنوعی بودن دستش از این موضوع حداکثر استفاده را کرد و مقدار زیادی عکس و پوستر انقلابی را داخل آن جاسازی کرد، طوری که تا خود عربستان هیچ کس متوجه این قضیه نشده بود. آن جا که می‌رسند، در یکی از به اصطلاح کمپ ها که وارد می‌شوند می‌بینند عکس فهد زده شده است. با زیرکی آن عکس را می‌کند و عکسی را که همراه خود برده بود به جای آن می‌زند. مامورین سعودی که این قضیه را می‌بینند علیرضا را برای بازجویی می‌برند اما چیزی از وی نمی توانند پیدا کنند. عکس فهد را دوباره روی دیوار می‌زنند و می‌روند. بر می‌گردند و می‌بینند عکس فهد باز پایین آورده شده پوستر دیگری به جای آن نصب شده است. عصبانی می‌شوند که علیرضا این پوسترها را از کجا می‌آورد، باز هم متوجه دست مصنوعی علیرضا نمی شوند تا اینکه بالاخره رهایش می‌کنند. همین کار را مکرر ادامه می‌دهد. به دوستانش گفته بود: این دست مصنوعی ما بیشتر از دست واقعی درخدمت اسلام قرار گرفته است. راوی: پدر شهید موحد دانش حضور دلگرم کننده شبی كه خداوند فاطمه را به ما عطا فرمود حدود 9 ماه از شهادت حاج علی گذشته بود. آمبولانسی آمد و ما به همراه همسر علیرضا راهی بیمارستان شدیم. من در تمام مسیر حضور حاجی را حس می‌كردم. احساس می‌كردم او سوار برلندكروزی كه همیشه با آن به خانه می‌آمد، در جلوی آمبولانس حركت می‌كند و راه را برای عبور ما باز می‌نماید. می‌دانستم كه او هم نگران حال همسرش است و با حضورش قصد دارد به ما آرامش بدهد. شاید اگر از همسر او هم سؤال كنید بگوید كه: «تعجب‌آور است اما من علیرضا را دیدم كه به من لبخند می‌زد و برایم دعا می‌خواند.» راوی: پدر شهید فوتبال علیرضا خیلی به فوتبال علاقه داشت. هر وقت از مدرسه می‌آمد، با بچه‌های محل فوتبال بازی می‌كرد . یكسال عید پدر علیرضا كت و شلوار برایش خریده بود و او با همان لباسها برای بازی فوتبال به كوچه رفت و شلوارش را پاره كرد. وقتی به خانه بازگشت بدون آنكه به ما حرفی بزند، نشست و شلوارش را دوخت. چند روز بعد وقتی می‌خواستم شلوار علیرضا را بشویم، قسمت‌های دوخته شده توجه مرا به خود جلب كرد. آنقدر ماهرانه كوك خورده بود كه اول فكر كردم، نوع پارچه اینطور است اما هنگامیكه خود علیرضا جریان را برایم تعریف كرد، به اصل قضیه پی بردم. راوی: مادر شهید مهمان بانوی دو عالم چند روز قبل از شهادت علیرضا من كه در خارج از كشور به سر می‌بردم، خواب عجیبی دیدم. درخواب دیدم كه تمام كوچه‌مان را چراغانی كرده و دیوارهایش را از پرچم پوشانده‌اند. خانم فاطمه زهرا (س) جلوی در خانه ایستاده‌اند و مردم بین خودشان نقل پخش می‌كنند. دریافتم كه شاید برای علیرضا اتفاقی افتاده است و همینطور هم بود. چند روز بعد همسرم از ایران تماس گرفتند و خبر شهادت او را به من رساند. سیزدهم مرداد سال 1362 و عملیات والفجر 2 بود. علیرضا كه زخمی شده بود، در آخرین لحظات به سختی خودش را به بیسیم عراقی‌ها رسانده، سیم آن را با دندان جوید تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد. پس از قطع سیم كه دشمن متوجه این كار علی شد، او را به رگبار بسته، راهی دیار بهشت گرداند . پیكرش، همانطور كه آرزو داشت پس از مدتها، به وطن باز گشت و در گلزار شهدا به خاك سپرده شد. راوی: مادر شهید وصیت‌نامه بسم الله الرحمن الرحیم اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله (ص)، اشهد ان على ولى الله سلام علیكم در زمانى قلم به نیت وصیت بر كاغذ مى لغزانم كه هیچ‌گونه لیاقت شهادت را در خود نمى‌بینم. وقتى به قلبم رجوع مى‌كنم غیر از سیاهى و تباهى و معصیت چیزى نمى‌یابم و به همین دلیل است كه از پروردگار توانا عاجزانه می‌خواهم كه تا مرا نیامرزیده است از دنیا نبرد. پروردگارا با گناهى زیاد از تو كه لطف و كرمت را نهایتى نیست، تقاضاى عفو و بخشش دارم و الهى بنده‌اى كه تحمل از دست دادن یك دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخت توان دارد، خدایا توبه‌ام را بپذیر و از گناهانم بگذر كه غیر از تو كسى را ندارم و غیر از تو امیدى ندارم. مردم بدانید راهى را كه در آن گام نهاده‌ایم كه همانا راه حسین (ع) است و به اختیار انتخاب كرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقى كه به تن داریم در سنگر رضاى خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون كافر خواهیم فهماند كه ملتى كه پشتیبانش خداست و پیشاپیشش امام زمان فى سبیل الله در مقابل تمامى متحدان كفر خواهد ایستاد و انشاء الله پیروز خواهد شد. پدر و مادر عزیزم همانگونه كه در شهادت برادرم صبر كردید و استقامت ورزیدید اكنون نیز صبر پیشه كنید. در حدیث است كه هرگاه پدر و مادرى در مرگ دو فرزندشان استقامت كنند خداوند كریم اجرى عظیم (بهشت) نصیبشان می‌كند. شما خوب می‌دانید كه شهید عزادار نمى‌خواهد، رهرو می‌خواهد. برادرم شما هم با قلم و قدم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید. مادر عزیزم به مادران بگو همانطور كه من رهرو خون ؟؟؟ مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیرى كنید كه فردا در محضر خدا نمى‌توانید جواب زینب (س) را بدهید كه تحمل‌72 تن شهید را نمود. پدر و مادر عزیزم بخاطر تمام بدی‌ها و ناسپاسی‌هایى كه به شما كردم مرا ببخشید و حلالم كنید و از همه براى من حلالیت بخواهید، از همسرم كه امانتى است از من نزد شما خوب محفاظت كنید كه مونس آخرین روزهایم بود. برادران عزیز، برادرى داشتم كه در راه خدا فدا شد قبلا در وصیت نامه‌ام با او صحبت و درد و دل می‌كردم اكنون به شما توصیه میكنم كه برادران عزیزم نكند در رختخواب ذلت بمیرید، كه حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد مبادا در غفلت بمیرید كه على (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بى تفاوتى بمیرید كه على‌اكبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد. پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت كنید آنان كه پیرو خط سرخ امام خمینى نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند. در زنده بودنمان كه نتوانستیم درشان اثرى بگذاریم، شاید در مرگمان فرجى باشد و بر وجدان بى انصافشان اثر گذارد. والسلام

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

یدالله کلهر : قائم مقام فرماندهی لشگر10سیدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 شمسی در روستای «بابا سلمان» در شهرستان «شهریار» ، در خانواده‌ای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را «یدالله» گذاشتند؛ یدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصه‌ای به پهنای دشت كربلا، بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست،‌كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند. تولد وکودکی اش از زبان پدر : «در سال 1333، به دنیا آمد.پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس می‌شد. زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود. وقتی كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفت:«این پسر در آینده برای كشورش كاری می‌كند. یا پهلوان می‌شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان می‌دهد.» یدالله از كودكی، بچه‌ایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلش رسید، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نماز می‌خواند. ما به طور دستجمعی با برادرانم زندگی می‌كردیم و یدالله از همه برادرزاده‌هایم قویتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی، اخلاقی پهلوانی و اسلامی داشت. هیچ وقت به ضعیف‌تر از خودش زور نمی‌گفت. همیشه از بچه‌های ضعیف دفاع می‌كرد و مواظب آنان بود. یدالله، خیلی كوچكتر از آن بود كه معنای میهمان و میهمان‌نوازی را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمی‌رفت كه بیشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره می‌آورد. بسیار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگی می‌كردیم، یدالله شاداب، پرانرژی و بسیار فعال تربیت شد و رشد كرد. از همان كودكی در كارهای دامداری به ما كمك می‌كرد. بسیار زرنگ و كاری بود. از همان بچگی، یادم می‌آید كه شجاع و نترس بود. در بازیها میان بچه‌ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابی و فعال بودن، هرگز ندیدم با كسی دعوا و درگیری داشته باشد و این یكی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود. هر كس به دنبالش می‌آمد و می‌گفت برای ورزش برویم، می‌گفت: «یا علی!» خلاصه هیچ وقت از ورزش و بازی روی‌گردان نبود. اما با این همه، خیلی پرحوصله و پردل بود.» دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس برای ادامه تحصیل، به شهریار، «علیشاه عوض» رفت و تا كلاس نهم (نظام قدیم) درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوری مدرسه، به تحصیل ادامه نداد. در دوران تحصیل، همیشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود. غروب غمگینی بود. هاله‌های سرخ نور خورشید، فضای خاك آلود پادگان شهید بهشتی را سرخ فام كرده بود. با بچه‌های واحد، والیبال بازی می‌كردیم. حاج یدالله هم بود. با یك دست مجروح و با صورتی كه در ظاهر آرام بود، بازی می‌كرد. اگر او را خوب می‌شناختی، می‌توانستی بفهمی كه در عمق چشمهای مهربان و صورت خندانش، غمی گنگ موج می‌زند و در عین حال، حالت انتظار، حالت شادی و حالت رسیدن به مقصود. یدالله وجود ساده و بی‌ریایی داشت؛ اما تودار، عمیق و كم‌حرف بود. آن روزها، این حالتها، بیشتر از همیشه، در او مشهود بود. پس از بازی، حاج یدالله به آسایشگاه آمد. چهره‌اش آرام، اما متفكر بود. با حالتی خاص در كمد وسایلش را باز كرد. تمام وسایلش را به شكل منظم روی زمین گذاشت و گفت: «بچه‌ها! هر كس هر چه می‌خواهد بردارد، به عنوان یادگاری!» گرمكن ورزشی، ساعت مچی، تقویم، انگشتر عقیق، مهر و سجاده‌ای كوچك و … اینها وسایل جانشین تیپ ما بود. بغضی سنگین بر گلویم نشست و اشك در چشمهایم جوشید. نتوانستم آن جا بمانم، بیرون رفتم. ستاره‌های آسمان، شب را پر كرده بودند. خدایا، این چه حالی بود؟ حالی كه هر بار با احساس لحظه موعود رفتن كسی به ما دست می‌داد. حالی كه در لحظه‌های نورانی و ملكوتی وداع یاران، تمام وجود انسان را دربرمی‌گیرد! دوباره به آسایشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعی كوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگی بود. به رسم یادبود و یادمان خاطر عزیزش، انگشتری و كمربندش را برداشتم و دوباره، بی‌قرار و غمگین، به ستاره‌ها پناه بردم. غمی بزرگ، با هجومی سنگین پیش رو بود. یدالله هم می‌خواست به دیگران بپیوندد! آن جا كسی منتظر است! آب رودخانه موج در موج، روی هم می‌نشست و با سرو صدا می‌گذشت. خورشید روی قطره‌ها می‌تابید و هزاران پولك نقره‌ای می‌ساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه می‌شد. با حاجی كنار پل نشسته بودیم. غرق فكر بودیم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در میان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل می‌شد. حاجی سكوت را شكست: «دیشب خواب دیدم. میررضی زیر یك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.» با بغضی در گلو، به رویش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجی! حرف از رفتن نزن.» گفت: «نه! می‌دانم كه او منتظر من است، باید بروم.» گفتم:‌«خب، من هم خواب خیلیها را می‌بینم.» تازه از بیمارستان آمده بود، دستهایش درد شدیدی داشت. پنجه‌هایش را در جیبش فرو كرد و با حالت خاصی، در حالی كه چشمهایش عمق آنها را می‌كاوید، گفت:‌«نه! این فرق دارد، من باید بروم. قبول كن، این فرق دارد، میررضی منتظرم است!» … موجها، زمزمه‌كنان، همچنان كه می‌رفتند، حرف او را تصدیق می‌كردند. موجها او را می‌شناختند. من برای حاجی، ارزش و احترام خاصی قائل بودم. یعنی همه بچه‌ها نسبت به ایشان چنین حالتی داشتند. پس از مجروح شدن، ایشان در فاو بود. حاجی از ناحیه كلیه بشدت آسیب دیده بود و یك دستش هم از كار افتاده بود. به سختی راه می‌رفت؛ اما دائم به همه بچه‌ها سر می‌زد و با آنان به گفتگو می‌نشست. در همان حالت هم هر كاری كه از دستش برمی‌آمد، برای بچه‌ها انجام می‌داد. یك روز مشغول سركشی به واحد ما بود و من نزدیك او بودم. متوجه شدم كه بند پوتین حاجی باز است. خم شدم كه بند پوتینش را ببندم. دیدم حاجی به سختی خم شد، با مهربانی سرم را بوسید و مرا بلند كرد. بعد با یك دست، بند پوتینش را بست و دوباره به راهش ادامه داد. همه ما عقیده داشتیم كه مزد جهاد، «شهادت است؛ اما خب، آدمی است و قلب و عاطفه‌اش. خبر شهادت «یدالله كلهر» روی من خیلی اثر گذاشت. نه من، تمام بچه‌ها، مانده بودیم كه چه كار كنیم. فرمانده‌مان را از دست داده بودیم و غم و اندوه این خبر، چنان سنگین بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمام بچه‌های اردوگاه «كوثر»، چنین حالتی داشتند. هر كس گوشه‌ای یا شانه‌ای را پناه گرفته و می‌گریست. چه روزی بود آن روز! و چه روزهای سختی بود، آن روزهایی كه خبر شهادت یاران را می‌شنیدیم. با چند نفر از بچه‌ها، سوار بر ماشین، راه افتادیم تا به مقر فرماندهی برسیم و بپرسیم كه باید چه كار كینم؟ وقتی در ماشین بودیم، رادیو عراق را گرفتیم. شنیدیم كه گوینده آن، چند بار با شادی، خبر شهادت عزیز ما را اعلام كرد. خدا می‌داند كه آن لحظه‌ها چه خشمی نسبت به دشمن و چه احساس افتخاری به برادر شهیدمان داشتم. وقتی جنازه حاجی را آوردند، اردوگاه كوثر، اردوگاه نبود، دشت كربلا بود، در نیمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظه‌ها، قابل بیان نیست. به من الهام شده بود كه آن روز، عراقیها دوباره به شكلی، حمله سنگینی به پادگان خواهند كرد. بچه‌ها می‌گفتند: «چه می‌گویی؟ این پادگان تا به حال، بمباران نشده…» خلاصه بچه‌ها با ناباوری حرفم را قبول كردند. همه كنار حسینیه پادگان جمع شده بودیم. به داخل حسینیه رفتیم. پیكر شهید را روی دوش گرفتیم و بیرون آمدیم. هنوز در آستانه در بودیم كه هواپیماها در آسمان ظاهر شدند. بچه‌ها، پیكر شهید یدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف كرج حركت كردند. هر كس به طرفی دوید تا از تیرو تركش در امان باشد. من در همان لحظه به یاد امام حسن مجتبی(علیه السلام) افتادم. روز شهادت آن امام مظلوم هم، دشمنان حتی به پیكر پاك ایشان رحم نكردند و جنازه امام معصوم، همراه تیرهای دشمنان تشییع شد. تشییع یدالله ما هم چنین بود!

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

تولد: 2 دى 1326، سیرجان. درگذشت: 20 آذر 1364، هورالعظیم. ماشاءالله صفارى متخلص به «بندى سیرجانى» از اوان كودكى در مكتبخانه‏اى كه مادرش مدرس آن بود با قرآن و كتب مذهبى و ادبى از جمله دیوان حافظ و دیوان صحبت لارى آشنا شد، به طورى كه قبل از ورود به مدرسه، آیاتى از قرآن و ابیاتى از دیوان حافظ را حفظ كرده بود. خود نیز در این دوران شعر مى‏گفت و دیگران یادداشت مى‏كردند. او بیشتر فى‏البداهه شعر مى‏گفت و كتابى به نام سرقت‏نامه به رشته‏ى تحریر درآورده است. صفارى در سال 1354 با معرفى دو تن از شاعران كرمانى به انجمن خواجوى كرمانى راه یافت. ماشاءالله صفارى در زمان اوج‏گیرى انقلاب اسلامى در پى آشنایى با شهید نصیرى در مبارزه بر علیه رژیم پهلوى مصمم‏تر شد و با اشعار خود نقش به سزایى در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامى داشت. سرانجام ایشان همراه با شعراى دیگر استان كرمان به تاریخ یازدهم آذر 1364 با كاروان تبلیغى عازم جبهه‏هاى دفاع مقدس شد و در تاریخ بیستم آذر 1346 در هورالعظیم به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین قائنی : فرمانده گردان النازعات تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در یکم خرداد ماه سال 1334 در روستای درخش در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. در سال 1340 دوران ابتدایی را در زادگاهش شروع کرد و در سال 1345 به پایان رسانید. سه سال دبیرستان را نیز در نزدیک روستای محل تولدش و سال آخر آن را در دبیرستانی در بیرجند گذراند. بعد از پایان تحصیلات به سربازی رفت. دوران سربازی را در گاردحفاظت از شاه خائن گذراند . دوران خدمت سربازی او همزمان با اوج گیری انقلاب و مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت شاه بود. حسین در این مبارزات نقش شاخصی داشت.اودرپخش و تکثیر پیامها و اعلامیه های حضرت امام فعالیت می کرد. پس از پیروزی انقلاب، ابتدا وارد کمیته انقلاب اسلامی (سابق)شد. سپس به دلیل نیاز انقلاب اسلامی وعلاقه اش در بدو تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بیرجند، جزو اولین افرادی بود که به این نهاد مقدس پیوست. به محض ورود به سپاه ماموریتهای حساسی همچون اعزام به منطقه زلزله زده زیر کوه، اعزام به محل حمله نظامی آمریکا در طبس و فرماندهی ماموریت گشت درمرزهای ایران و افغانستان را عهده دار شد. مدت دو سال نیز در روابط عمومی سپاه بیرجند مشغول فعالیت شد. برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بیدخت، به عنوان فرمانده سپاه به مدت 4 ماه به شکل گیری سپاه در آن محل کمک شایانی کرد و بعد ازآن به تقاضای فرمانده سپاه پاسداران شهرستان بیرجند، به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه آن شهرستان، که در آن زمان به شدت صحنه تاخت و تاز و اجتماع گروهک های شرق و غرب بود، منتقل شد . مدت شش ماه در شورای فرماندهی سپاه بجنورد انجام وظیفه می کرد. بعدازآن بدون احساس خستگی عازم جبهه های حق علیه باطل شد. حسین در 22 سالگی با خانم رباب جعفری ازدواج کرد که مدت زندگی مشتر ک آنها سه سال بود. ثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای عصمت و حنظله است. حسین قاینی، چهار بار به جبهه رفت. در مرتبه سوم معاون گردان ولی الله از تیپ جواد الائمه (ع) بود که از ناحیه سر مجروح شد و سپس به عنوان جانشین فرمانده عملیات سپاه و مدتی نیز به عنوان مسئول ستاد تبلیغات جبهه و جنگ انجام وظیفه کرد اما به دلیل علاقه شدید و نیاز بسیج، به عنوان مسئول آموزش نظامی و عضو شورای واحد بسیج مشغول خدمت شد که به عنوان رابط پایگاه شهید سید احمد رحیمی فعالیت چشمگیری داشت. آخرین بار به عنوان فرمانده گردان «النازعات» از تیپ 21 امام رضا (ع) به جبهه اعزام گشت. حسین قاینی در 11 مرداد ماه سال 1362 در عملیات والفجر 3 در جبهه مهران به شهادت رسید. پیکر مطهر او را در زادگاهش روستای درخش دفن کرده اند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی فرودی : رئیس ستاد سپاه ناحیه «خراسان» سال 1334 ،در محله ی« تالار» در شهر« فردوس» متولد می شود و «مهدی » اش نامیدند .پدرش «محمد اسماعیل» پس از عمری زحمت و رنج ،زمانی که به عنوان آشپز در بیمارستانی مشغول خدمت بود ،سکته می کند و دار فانی را وداع می گوید .یتیمی در کودکی انگار سر نوشت مشترک بیشتر مردان و زنان بزرگ است تا در کوره ی رنج ها و سختی ها آبدیده شوند . به مدرسه می رود و همزمان به مکتب خانه ای که قرآن تدریس می شد ،راه می یابد .خودش در این باره چنین می نویسد : در همسایگی ما مکتب خانه ای بود که در آنجا به تحصیل قرآن پرداختم .محیط خانواده زمینه مذهبی داشت و آن ها نسبت به اسلام معتقد و متعصب بودند وتعصب اخلاقی زیادی داشتم .هیچ گاه در آن مدت به کسی نا سزا گفتم و همچنین ناسزا نشنیدم . این چنین است که او به کرامت انسانی ارج می نهد و بر حفظ آن پای می فشارد .خانواده با حقوق بازنشستگی پدر ،قالیبافی خواهر بزرگترش ،کار در تابستان «مهدی» و مهمتر صرفه جویی و قناعت مادر ،روزگار می گذراندند . با اتمام امتحانات کلاس چهارم ،خا نواده به «مشهد» نقل مکان می کنند .«مهدی» در دبستان «بزرگمهر» کلاس پنجم و ششم ابتدایی را پشت سر می گذارد .تغییر محیط ،پیچیدگی مردم در مقایسه با مردم «فردوس» کم کم« مهدی» را از سادگی و گوشه گیری جدا می کند و میان جمع بچه ها می کشاند و خواهرش با زمینه ی قوی مذهبی ،در مشهد ضمن رفت و آمد به فاطمیه و نرجسیه شروع به تحصیل در زبان عربی و تفسسیر قرآن و دروس دیگر می کند .رفتار خواهر سر مشق ارزنده ای بود برای مهدی . با ورود به دبیرستان ،زمینه ی فعالیت در عرصه ی مذهبی و سیاسی فراهم می شود .او با حضور در جلسات مذهبی که هر هفته در مسجد «بناها» و بعضی از منازل بر گزار می شد ،خود را به عنوان نوجوانی معتقد و فعال و ثابت قدم معرفی می کند و مورد توجه قرار می گیرد . پس از پایان امتحانات خرداد ماه ،در سال سوم دبیرستان ،به مدرسه ی علمیه می رود و به تحصیل دروس اسلامی مشغول می شود .او به واسطه روحیه حق طلبی ،از همان سنین نوجوانی با حضور در جلسات مذهبی و سیاسی پا به میدان بسیار دشوار و مرد افکن مبارزه علیه رژیم پهلوی می گذارد . این مبارزات که تقریبا از سال 1351 آغاز می شود ،تا پیروزی انقلاب در بهمن ماه 1357 بدون وقفه ادامه می یابد .«مهدی» در خلال شش سال مبارزه پی گیر و خستگی ناپذیر ،سه بار دستگیر و روانه شکنجه گاه ها و زندان ها می شود .یک بار هم موفق می شود از چنگ ماموران ژاندارمری(سابق) بگریزد . در میان شخصیت های مذهبی و انقلابی که به عنوان محور های مبارزه شناخته شده اند ،به خصوص در استان خراسان ،چهره های برجسته و درخشانی دارد .از عمده دلایل این برجستگی ،می توان به آگاهی و هوشیاری ،جسارت و شجاعت کم نظیر و تجربه و قدرت برنامه ریزی او اشاره کرد .در زمانی که هنوز تظاهرات خیابانی شکل نگرفته بود و بسیاری از بیم عمال رژیم شاه ،حتی در خفا جرات جسارت به شاه را نداشتند ،مهدی وارد میدان می شود . از فردای پیروزی انقلاب اسلامی ،مهدی را می بینیم که نه در پی کار و زندگی شخصی می رود و نه به طمع نان و نام در صحنه خود نمایی می کند .او خویش را یکسره وقف انقلاب می کند .او که تنها و تنها برای رضای خالقش گام بر می دارد ،هر گاه می بیند به وجودش نیاز است ،درنگ نمی کند ؛هر جا که باشد و در هر مقام و موقعیتی . پس از مدتی در سال 1360 ،تمام وقت و انرژی خویش را وقف سپاه پاسداران «مشهد» می کند و کارها و طرح های موفق و موثری را با کمک یاران انجام می دهند .با شروع جنگی تحمیلی ،بار دیگر شاهد حضور مردمی هستیم که در جبهه های مختلف از جنوب تا غرب و در کسوت گوناگون ،از فرماندهی سپاه منطقه 4 گرفته تا معاونت لشکر پنج نصر ،از مسئولیت های ستادی گرفته تا بسیجی ساده ،یادگارهای ماندگاری از خویش بر جای گذاشته که تا ابد در دل تاریخ ثبت و در حافظه و یاد همرزمان باقی خواهد ماند . زمانی که« مهدی» از ریاست ستاد استعفا می دهد ،برای خیلی ها قابل درک نبود. .چرا ؟در پاسخ یاد داشت هایش می خوانیم : فاصله زیاد ستاد تا شهادت ،باعث دلسردی و رنجش شده بود ... این جا است که یاران و نزدیکان متوجه می شوند این مرد تنها در پی شهادت است و بس .همچنان در سپاه بود و شبانه روز کار می کرد .تا پیش از سال 1362 به چند ماموریت حساس و امنیتی به همراه تنی چند از برادران همرزمش اعزام می شود .کم کم تصمیم می گیرد از سپاه پاسداران برود .این در سال 62 اتفاق می افتد . نظر به تجربیات «مهدی» و هوش سر شار و شجاعت کم نظیرش ،در اواخر سال 62 ،از طرف اطلاعات نخست وزیری ،مامور می شود تا به هندوستان برود .علی رغم تمام تنگناها و موانع ،در مدت اقامتش در هند اقدامات ارزشمندی انجام می دهد .«مهدی» به هنگام اقامت در هند ،نامه ی مفصلی برای آیت الله «زنجانی» می نویسد ،در بخشی از نامه آمده است . در پایان از شما استاد و پدر ارجمند یک تقاضای عاجزانه دارم و آن این که برایم دعا بفرمایید که خداوند توفیق شهادت در راه خویش را هر چه زود تر نصیب این بنده عاصی نماید و وسایل و مقدماتش را فراهم کند .هر چند که می دانم من لایق نیستم ولی ...هفته قبل باز هم چند تا از برادران را در خواب می دیدم که ... مهدی از هند باز می گردد .چند ماهی را صرف نوشتن گزارش و کار در رادیو می کند .او که در سال 58 با دختری از منطقه محروم «فردوس» ازدواج کرده است حا لایک دختر و یک پسر دارد .شاید از معدود زمان هایی باشد که می توان در خانه سراغش را گرفت . در عملیات «بدر» شرکت می کند .بسیاری از یاران به شهادت می رسند .او مجروح به «مشهد» باز می گردد .بار دیگر به رادیو می رود .در همین سال ،با دعوت به همکاری در ستاد حج و زیارت ،به مکه مشرف می شود .مهدی نامه ای می نویسد خواندنی : نمی دانم برایتان قابل تصور است که آدم بیاید همان جا که پیامبر به نماز می ایستاده و دزدانه بوسه بر جایی که پای پیامبر انجا گذاشته شده ،بزند و بر ستون هایی که پیامبر تکیه زده ،تکیه بزند .یک خس بی سر و پا ...به طرف مسجد شجره برای احرام می رویم .تا این کمتر از خسان ،از میقات همچنان همراه سیل تا دل دریاها برویم . چند صباحی در رادیو می ماند .عملیات« والفجر 8 »از راه می رسد .واحد اطلاعات عملیات او را می طلبد .مهدی به فاصله یک ساک بر داشتن ،طول می کشد تا راهی شود .در حین عملیات مجروح می شود .در این باره چنین می نویسد : «گفتم بچه ها را تنها بگذارم ؟مگر خدا لطفی کند و ترکشی برای مرخصی بفرستد که گفتن همان و لحظه ای بعد خمپاره در پشت مان فرود آمد و موج آن مرا پرت کرد به جلو و دود و ترکش مرا از پای انداخت .برادر مسعود و ارشاد به سرعت مرا از صحنه دور کردند و با موتور به اورژانس و از آن جا با قایق به آن طرف آب بردند .چون ترکش در قفسه سینه و ریه اصابت کرده بود .نفس مقطع مقطع خارج می شد .مسعود عزیز سرم را روی زانویش گذاشته بود و عرق هایم را با دست پاک می کرد و بعد دیگر متوجه نشدم و او را ندیدم تا این که روز پنج شنبه در زیر جنازه ی شهیدی از تخریب همدیگر را دیدیم و بعد هم یک بار دیگر آن روزی که او داخل تابوت بود و من در زیر تابوت آن . و دیگر ندیدمش به امید دیدار .» مدتی در بیمارستان قلب بستری می شود و پیش از التیام جراحاتش به مشهد می آید .بار دیگر به سر کار در رادیو می رود .انگار هیچ سدی ،مانع کار و تلاش و خدمتش نیست .او در صفحه اول سر رسید سال 1365 می نویسد . اعلام سال 65 ،سال تلاش و خود سازی و برنامه ریزی روزانه برای آغاز سی و دومین سال زندگی . مهدی اگر چه هادی می نماید اما همه ی آن هایی که می شناختندش ،حس می کردند که چگونه انتظار شهادت بی تابش کرده است .بار دیگر به مکه مشرف می شود .ابتدا را ضی نمی شود .قصد داشت به جبهه برود .تنها زمانی به رفتن رضایت می دهد که یاران مطمئنش می کنند که فعلا عملیاتی در پیش نیست .وقتی از «مکه »به خانه بر می گردد ،آرام آرام احساس می کند ،موعد وصال نزدیک است . سر انجام در سحرگاه پنجم دی ماه 1365 در گرماگرم عملیات «کربلای 4 »،به هنگام حمل پیکر شهدا و مجروحین به پشت خاکریز ،هدف گلوله و ترکش قرار می گیرد و به شهادت می رسد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد شهاب : دادستان انقلاب اسلامی بیرجند سال 1333 هجری شمسی ، در بیرجند مرکز استان خراسان جنوبی به دنیا آمد . پدرش شیخ محمد حسین شهاب ، در لباس روحانیت به دین خدا خدمت می کرد . به همین دلیل ، مذهب در تعلیم و تربیت محمد نقش اساسی داشت و در شکل یابی شخصیت او ، اولین جایگاه را به خود اختصاص داد . سالهای ابتدایی درس و مدرسه را تا سال هشتم ، با نمرات خوب و با موفقیت گذراند . در پایان همان دوره بود که در کنار تحصیلات رسمی ؛ در بعضی از کلاس های مدرسه ی علمیه ی بیرجند شرکت کرد . در این کلاس ها ، دوره های اولیه . پایه ی زبان عربی را در کنار دیگر طلاب مدرسه گذراند و بعضی از کتب مذهبی را که علمای دینی نوشته بودند ، آموخت . در همین سال ها به هیات فاطمیه – که در مقابل مدرسه ی علمیه قرار داشت – راه پیدا کرد . او جزو نوجوانان این هیات بود . اما چون صدای خوب و استعداد مداحی داشت ، در آن جا نوحه خوانی هم می کرد . محمد ، دوره ی دبیرستان را در رشته ی ریاضی شروع کرد و به عنوان شاگردی درسخوان و ممتاز ، کلاس ها را یکی پس از دیگری گذراند . اما او یک نیروی پر شور مذهبی نیز بود . دوستان و همکلاسی هایش را از طریق مقالاتی که می نوشت و جلساتی که تشکیل می داد ، با معارف دینی آشنا می کرد . با گرفتن دیپلم ، او در مقابل یک دوراهی قرار گرفت تا آینده ی خودش را رقم بزند . از یک سو دانش آموزی ممتاز بود و به احتمال زیاد می توانست در یک رشته ی آینده دار دانشگاهی ، قبول شود . از سوی دیگر؛ علاقه زیادی به تحصیل علوم دینی داشت و پدرش نیز مشوق او در این زمینه بود . با توجه به پس زمینه ای که او در آن رشد کرده بود ، توانست تصمیم خود را بگیرد وبرای ادامه ی تحصیل ، روانه ی قم شود تا در حوزه ی علمیه بزرگ آن شهر ، وجود تشنه ی خود را سیراب کند . به کمک پدر و دیگر آشناهایش ، به یکی از مدارس جدید آن زمان حوزه که شیوه ای خاص برای تربیت طلاب علوم دینی داشت ، معرفی شد «مدرسه ی حقانی » در آن زمان با مدیریت ارشد « دکتر بهشتی» و مدیریت اجرایی شهید «قدوسی» و با همکاری جمعی از اساتید بزرگ اداره می شد . حدود سال 1352 هجری شمسی . حضور در قم ، دوره ای جدید را در زندگی اوشکل داد . مدرسه ی حقانی ، تحولی جدید در افکار نظراتش به وجود آورد . با شرکت در کلاس های اساتید مهم آن جا بود که با اسلام و دید گاه های آن – چه در زمینه های سیاسی و چه در زمینه های اجتماعی و عرفانی و ... از دریچه ی دیگر ی آشنا شد . در این دوره او جلساتی را نیز در سطح شهر و مسجد خضر – که پدرش امام جماعت آن جا بود – بر پا می کرد و تا جایی که برایش مقدور بود ، معارف دینی را به گوش اهلش می رساند . همچنین ، اطلاعیه ها و نوارهای امام خمینی و کتاب های ایشان را، در کنار آثار دیگر مبارزان مسلمان ، به دست مردم شهر می رساند . و جوانان را ترغیب می کرد با تکثیر و پخش آنها ، به مبارزه با رژیم شاهنشاهی بپردازند . کم کم حضور او در شهر ، از طرف ساواک بیرجند ، نا امنی به حساب آمد . رفت و آمدهای او را در هنگام حضور در شهر زیر نظر گرفتند و چند بار او را احضار کرده و تحت بازجویی قرار دادند . در دی ماه سال 1356 انقلاب مردم ایران بر علیه حکومت سر سپرده پهلوی وارد مرحله حساسی شد. . آن زمان محمد در قم بود . این ایام ، برای محمد و امثال او ، دیگر زمان درس و بحث نبود . او مدام میان قم و بیرجند در رفت و آمد بود و به عنوان یک نیروی محوری ، تلاش می کرد مردم زادگاهش را با مسائل انقلاب آشنا و آن ها را به تحرک بیش تر ، برای مبارزه با رژیم تشویق کند . سال 1357 برای محمد از نظر شخصی هم سال ویژه ای بود . او در این سال با دختر یکی از فامیل خود ازدواج کرد . جشن ازدواج او که در ایام نیمه ی شعبان آن سال برگزار شد که بسیار ساده بود . با پیروزی انقلاب ، محمد بار دیگر در بیرجند ماندگار شد و در نهادهای انقلابی شروع به فعالیت کرد . چند روز بعد از پیروزی بود که کمیته های انقلاب به عنوان اولین نهاد انقلابی شکل گرفتند ، او در این نهاد فعال بود. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بهار سال 1358 او و دوستانش برای تشکیل سپاه در بیرجند فعالیت کردند و بعد از چند ماه ؛در تابستان همان سال این نهاد در شهر تشکیل شد و محمد به عنوان مسئول آموزش سپاه بیرجند تعیین گردید . در تابستان سال 1358 در سفری که به تهران داشت ، برای چندمین بار از طرف شهید قدوسی – دادستان کل انقلاب آن زمان ، - درخواست همکار با او شد . پیشنهاد دادستانی انقلاب چند شهر بزرگ ، بخشی از این درخواست بود که در نهایت ، او فقط همکاری در شهر زادگاهش – که خود را به نوعی مدیون مردم آن جا می دانست – را پذیرفت . شهید قدوسی که او را راضی کرده بود ، حکم او را صادر کرد و محمد شهاب ، داد ستان انقلاب بیرجند شد . در سال 1358 ، اولین فرزندش به دنیا آمد و او که عاشق امام و انقلاب بود ، نامش را روح الله گذاشت. سفر حج و توفیق زیارت خانه ی خدا هم برایش فرصتی شد تا روح و جان خود را در آن فضای روحانی شست و شو دهد و با توشه ای پر بار تر ، در مسیری که برای انقلاب انتخاب کرده بود قدم بردارد . همچنین ، در سال 1360 دومین فرزندش متولد شد که او را به عشق امام عصر مهدی نامید . پس از جو سازی های فراوان علیه او – که بار ها خودش گفته بود سرشار از خیر و برکت بود – به قم بر گشت و به کمک پدر و قرض از دوستانش ، خانه ای کوچک و ساده ای در محلاه ای مستضعف نشین خرید و با خانواده اش در آن مستقر شد . بار دیگر به درس و بحث طلبگی پرداخت و تحصیلات دینی اش را پی گرفت . اما هنوز هم از هر فرصتی استفاده می کرد و با حضور در شهر خود ؛ کارهای فرهنگی اش را کم و بیش ، ادامه می داد. در همین دوره ، درقم با بعضی از دوستان طلبه ای اش قرا گذاشتند که حضور در جبهه و فعالیت در آن جا را در اولویت اول همه ی کارها و زندگی خود قرار دهند و تا پایان جنگ ، خود را وقف آن کنند . پس از آن بارها و بارها به جبهه اعزام شد و به عهدش وفا کرد . تا این زمان او هنوز لباس روحانیت به تن نکرده بود ، چرا که خود را برای این مهم آماده نمی دید و دغدغه هایش (عدم لیاقت برای پوشیدن این لباس مسئولیت سنگین آن ) کم و بیش هنوز رهایش نگرده بودند . شاید دیدن تاثیر بی اندازه ی این لباس در میان رزمندگان و تقویت روحیه ی آنان ( که بارها در جبهه دیده بود ) اورا از این دغدغه رها کرد و فقط موقعیتی لازم بود تا آخرین گام را هم بردارد . پوشیدن لباس خدمت به امام زمان (عج) یک اتفاق ساده و فرصتی نبود که نصیب هر کسی بشود و او این را خوب می دانست . سر نوشت داشت آخرین سال های زندگی او را ورق می زد . سالهایی که با تولد آخرین فرزندش نیز همراه بود ؛ دختری که به نام مرضیه را برای او انتخاب کرد تا خانه اش با یاد حضرت زهرا (س) ، بیش از پیش عطر آگین باشد . در بهمن ماه سال 1364 آخرین صفحه ی کتاب زندگی او نیز ورق خورد . عملیات پیروز والفجر هشت در منطقه ی فاو در خاک عراق ، شروع شد و او معاون فرماندهی گردان را به دست گرفت و با شور و هیجانی که در میان نیروهای رزمنده به وجود آورد ، ایستادگی جانانه ای را در مقابل نیروهای بعثی صدام ، شکل داد . او در این لحظات یک فرمانده بود ، یک روحانی ، یک سرباز امام زمان (عج) ، یک بسیجی امام ، و یک شاهد شهید که آسمان برایش آغوش گشود . جراحت از ناحیه ی گردن ، آخرین کلمات زرین نامه ی اعمال او بودند . اویی که شهادت برایش یک آرزو بود . آرزویی که با لبخند نیز به استقبالش رفت . و بیرجند ، مزار شهدا ، آخرین خانه ی زمینی پیکر او شد .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین پیرامی : قائم مقام فرمانده گردان امام علی (ع)لشگر ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دومین روز ازسال1341 در شهرستان نهبندان متولد شد. در کودکی در خانه با دوستانش بازی می کرد و به والدینش کمک می کرد. دوره ابتدایی را در سال 1347 در دبستان هدایت شهرستان نهبندان آغاز کرد و در سال 1352 به پایان برد. به درس و مدرسه علاقه زیادی داشت. دوران راهنمای را در مدرسه دکتر مبین زابل و دوران دبیرستان را در زاهدان سپری کرد. و موفق به اخذ دیپلم در رشته اتوماتیک شد. در مبارزات دوران انقلاب شرکت فعال داشت.سال 1359 وارد سپاه شد و برای خدمت به ایران به منطقه سیستان و بلوچستان رفت. پس از 9 ماه خدمت دچار بیماری مالاریای مغزی شد، لذا منطقه بلوچستان را ترک کرد و به سپاه بیرجند معرفی شد. پس از اندک بهبودی عازم جبهه ها شد. حسین تمایلی به ماندن در پشت جبهه نداشت و سعی او بر این بود که هر طور شده خود را به جبهه رساند. به خصوص اگر عملیاتی در پیش بود، این تلاش چندین برابر می شد. او توانایی های بسیار بالایی برای مدیریت داشت. هرگز خود را به عنوان مسئول مطرح نمی کرد. همیشه می گفت: هر کاری دارید، بفرمایید تا برایتان انجام دهم، ولی اسم مسئول و رئیس و مانند آن را بر من نگذارید. حسین مجرد بود. مادرش می گوید: نام هر دختری را از آشنایان و اقوام که برای ازدواج با او بر زبان می آوردم، می گفت: برای من حیف است. می گفتم: چرا حیف است، مگر تو چی کم داری؟ می گفت: من مرد جبهه و جنگ هستم. دوست ندارم همسری برگزینم که با شهادت من داغدار شود. او انسانی فوق العاده وارسته و پاک بود. به نحوی برخورد می کرد که گویی با همه مردم دوست است و به همه علاقه داشت. رابطه و برخورد های او صمیمانه، همراه با تبسم و به دور از هر گونه غرور بود. اخلاق شایسته داشت و از قاطعیت برخوردار بود. از لجبازی گریزان بود. در جواب حرفهای گوناگون مردم طالب دلیل بود. با خانواده و مردم در نهایت نیکویی و حسن خلق رفتار می کرد. بیشتر به عمل اهمیت می داد تا حرف. با پدر و مادر خود خیلی با ملایمت و مهربانی رفتار می کرد. از ویژگی‌های خاص او احترام بسیار زیاد به مادرش بود. حسین در بحران‌ها و مشکلات سخت و خطرناک، بر خدا توکل می کرد. به مشکلات به دیده تحقیر نگاه می کرد و با حوصله و صبری که داشت، کارها را به نحو احسن انجام می داد. در امور خیر تا حد توان کمک می کرد اغلب در نماز جمعه شرکت داشت. از مهم ترین خصوصیات او اینکه در انجام دادن کارها قاطع بود. او عاقل و فهمیده و ی خاضع و متواضع بود. حسین به امام بسیار علاقه داشت و هرگاه نام ایشان را می شنید اشکهایش سرازیر می شد. او همیشه به افراد توصیه می کرد که از امام پیروی کنند و به سخنان ایشان گوش دهند و در هر موردی امام را الگوی خود بدانند. مادر شهید می گوید: حسین با آن که در علاقه به پدر و مادر سر آمد بود اما آن قدر که به امام علاقه داشت به ما علاقه نداشت. اوقات فراغت خود را به کسب علم می گذراند و به آموزش دیگران می پرداخت و یا به کارهای بنایی مشغول بود. او هر گاه از جبهه بر می گشت به دنبال جذب نیرو برای جبهه بود و محل فعالیت او، اغلب در مسجد عاشورا خانه یا مسجد گلستان خانه بود. در عملیات رمضان، فتح بستان، والفجر 9 و کربلای 2 شرکت داشت و قبل از شهادت مجروح شده بود. بزرگ ترین آرزوی او شهادت بود و همیشه قاطعانه می گفت: آرزو دارم به نحوی شهید شوم که بدنم پودر شود تا مخارج جمع آوری و حمل آن برعهده دولت نباشد و برای من متحمل زحمت نشوند. حسین در تاریخ 30/2/1365 در عملیات کربلای 2 در منطقه حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و بدن او مفقود شد، اما در 8 شهریور سال 1365 جسدش در همان محل پیدا شد و در گلزار شهدای شهرستان نهبندان به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سعید الله قائمی : فرمانده گردان یدالله لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات محمد حسن حسين زاده : تازه وارد سپاه شده بودم . ولي چون قبلاً در بسيج مشغول خدمت بودم ، با شهيد بزرگوار سعيدا... قائمي آشنايي داشتم . برادر قائمي به من گفت : جبهه به چند نفر كه بتوانند مسئوليّت قبول كنند نياز دارد . آيا حاضري با ما بيايي ؟ گفتم : بله اين آرزوي من بود . روز بعد همين كه وارد سپاه شدم ، شهيد قائمي به طرف من آمد و با خوشحالي گفت : قرار است به جبهه برويم . اسم شما را هم نوشتم . گفتم : كار خوبي كردي . رفتم ساكم را برداشتم و برگشتم موقعي كه حكم مأموريّت را نوشتند به ما گفتند : ماشين بنياد شهيد مي خواهد به مشهد برود . من ، شهيد قائمي ، شهيد زند و برادر پيرامي باهمديگر به مشهد رفتيم . برادر عزيز ،‌شهيد قائمي ، گفت : بوي شهادت مي آيد چه خوب است كه هر سه نفر با هم شهيد شويم و جنازة ما را با همين ماشين بنياد شهيد برگردانند . شهيد فايده به عنوان فرماندة گردان ، شهيد قائمي بعنوان فرماندة گروهان و من به عنوان دستيار گروهان تحت فرماندهی شهيد قائمي برگزيده شدم . موقعي كه مي خواستيم به خطّ مقدّم جبهه اعزام شويم ،‌شهيد قائمي پولهايش را به من داد و گفت : اگر من شهيد شدم ، آنرا به خانواده ام برگردان . پوتينهاي اضافه اش را به شهيد جان احمدي داد و پيراهني را كه در مشهد خريده بود به برادر پيرامي داد . در آخرين لحظات حساس با شهيد قائمي در يك سنگر بوديم كه فرمان حمله را كي صادر مي كنند . شهيد قائمي در سنگر نشست و وصيّت نامه اش را نوشت . نزديك غروب مسئولين خط و فرماندهان آمده بودند تا از بچّه ها سركشي كنند و از روحيّات بچّه ها مطّلع گردند . گفتند : آماده باشيد كه امشب حمله مي كنيم . در سنگر نشسته بوديم و با يكديگر شوخي و صحبت مي كرديم . شهيد قائمي گفت : برادر حسين زاده تو شهيد مي شوي . گفتم : نه برادر من شايستگي شهادت را ندارم ولي تو از چهره ات مشخّص است كه شهيد خواهي شد . اگر شهيد شدي مرا هم پيش خدا شفاعت كني . پس از مدّتي ناگاه شهيد سعيد داخل سنگر شد و گفت : بچّه ها ، خودتان را آماده كنيد كه مي خواهيم جلوتر از بچّه ها برويم تا محوري را كه مي خواهيم در آن عمليّات انجام دهيم ، شناسايي كنيم . پس از شناسايي برگشتيم و هركس به سنگري رفت . ساعت شش و نيم ، هفت بود كه دستور حركت صادر شد . من به شهيد قائمي گفتم : در كجاي محور باشم ؟ گفت : بيا جلوتر و پشت سر بي سيم چي حركت كن . چون دشمن از حركت ما آگاه شده بود ،‌ ما را زير آتش توپخانه گرفت . پشتت سرهم منوّر مي زدند و هوا از نور منوّرها روشن شده بود ولي بچّه ها بدون اينكه حتّي كوچكترين ترسي به خود راه بدهند ، به طرف جلو حركت مي كردند . شهيد فايده (فرماندة گردان) به بچّه ها گفته بود :‍ اگر كسی حتّي روي مين رفت و دست و پايش قطع شد نبايد صداي خود را بلند بكند ، زيرا دشمن ممكن است متوجّه شود و ما را هدف بگيرد . اگر كسي كه سر و صدا مي كند ، كشته شود شهيد نيست چون او باعث ريخته شدن خون چند نفر ديگر هم مي شود و چنين كسي مثل يك جاسوسي است كه به دشمن اطّلاع مي دهد . و به همين جهت بچّه ها با سكوت هرچه تمامتر حركت مي كردند . شهيد قائمي در حاليكه با سرنيزه اش سيم خارداري را كه سر راه رزمندگان بود قطع مي كرد ، ‌ناگهان تيري خورد و به زمين افتاد ، گويي اين تير از طرف صدّاميان مأموريّت داشت كه او را به طرف معشوق به پرواز درآورد . شهيد فايده درست در پشت همان سيم ها ،‌از ناحيّة پا مجروح شده بود و كسي متوجّه نشده بود و از آنجا صدا مي زد . جلو برويد . فايده اينجاست . برويد جلو كه عراقيها فرار كرده اند . بچّه ها داخل كانال رسيده بودند ولي گويي کسي را گم كرده بودند و به دنبالش مي گشتند . گفتم : برادرها برويد جلو . يك نفر گفت :‍ فرمانده شهيد شد . من خودم ديدم . ما ديگر فرمانده نداريم . صداها داخل كانال پيچيد و همه متوجّه شدند . گفتم : برادران برويد جلو ، فرماندة واقعي امام زمان است . امام زمان فرماندهي را به عهده دارد . با گفتن اين جمله ، بچّه ها قدرت قلبي گرفتند و از كانال سيم خاردار كه مين هم داشت گذشتند . براي من جاي تعجّب بود كه چگونه از كانال گذشتيم . وقتي از كانال گذشتيم و به خاكريز رسيديم ، عراقيها فرار كرده بودند و كسي آنجا نبود . اينجا بود كه من يقين پيدا كردم كه امام زمان كمكمان كرده است . عليجان اصالتي : در مراسم سالگرد اولين شهيد آهني آقاي اصالتي خاطره اي را درباره شهيد آهني تعريف كردند و گفتند: شبي كه عمليات شروع شد ما به طرف دشمن حمله كرديم ولي خطوط ايزايي دشمن كه شامل سيم خاردار ، ميدان مين ، و موانع ديگر بود برخورد كرديم و مجبور بوديم كه از اين موانع عبور كنيم . برادر آهني با تفنگش سيم خاردار را بالا گرفته بود و به بدنش فشار مي آورد و نيروها داشتند از سيم خاردار عبور مي كردند . در اين موقع صداي انفجاري شنيدم . وقتي نگاه كردم تعدادي از رزمندگان از جمله برادر آهني مجروح شده بودند . من به برادر آهني گفتم: من برگردم تا شما را به پشت جبهه برسانم ولي اوقبول نكرد و گفت: شما جلو برويد كسي هم به كمك شما خواهد آمد . وقتي داشتم جلو مي رفتم ، ديدم ، چند قدم آنطرف تر سعيدا... مجروح شده و بر زمين افتاده است. من فرصتي نداشتم بالاي سرش بروم و بعداً متوجه شدم كه سعيدا... در همانجا به شهادت رسيده بود. محمد حسن حسين زاده : در يك عمليّات كه به طرف دشمن در حال حركت بوديم ، به خندقي رسيديم كه دشمن كنده بود و از آنجايي كه احمق بودند خاك خندق را به طرف نيروهاي ما ريخته بودند . ما پشت آن خاكريز مستقر شديم و منتظر فرمان حمله شديم . عمليّات با رمز يا امام زمان (عج) شروع شد و بچّه ها به طرف دشمن هجوم بردند و از آنجايي كه دشمن از حمله ما آگاه شده بود ، ما را زير آتش سنگين گرفت . دشمن در جلوي ما ديواري از سيم خاردار كشيده بود و يك خندقي كنده بود كه ما بايد از اين موانع عبور مي كرديم . سعيدالله قائمي در حال قطع سيم خاردار بود تا راه را براي بچّه ها باز كند كه ناگهان تيري به او اصابت كرد و او به طرف معشوق خويش به پرواز درآمد . شير علي رمضاني: يك روز با چند نفر از دوستان وارد اتاق كار سعيد ا... قائمي شديم . چند ميز و صندلي خالي داخل اتاق بود ولي ايشان در گوشه اتاق موكت پهن كرده بود و روي زمين كارهاي اجرائي و ماموريتي خويش را انجام مي داد و ما از اين تعجب كرديم و وقتي علت را پرسيديم او دو جواب گفت : مي ترسم هواي نفس بر من غلبه كند و خوي رياست طلبي بر من تاثير بگذارد و غافل از اين شوم كه در چه مكان مقدس خدمت مي كنم . سلمه خسروي : زماني كه سعيدا... مجروح و دستش را گچ گرفته بودند يك ماه استراحت به او داده بودند. او شبانه روز ناله مي كرد. وقتي مي گفتم: مادر دستت درد مي كند مي گفت: نه مادر من نمي توانم حقوق بگيرم و در خانه بشينم و اين قضيه مرا رنج مي دهد. و بعد از ان با دست شكسته مي رفت و به بچه ها آموزش مي داد. عليجان اصالتي : در عمليات رمضان قبل از اينكه به ميدان مين برسيم برادري سرش را بلند كرده بود و داشت نگاه مي كرد. عراقي ها از كدام طرف مي آيند برادر سعيد ا... به او گفت: برادر سرت را بلند نكن ممكن است تير بخورد او در جواب گفت: من ديگر هرگز سرم را بلند نخواهم كرد. در همين هنگام تيري بر پيشانيش خورد او نقش بر زمين شد و وقتي كه داشت جان مي داد من تازه معني حرفش را كه هرگز سرم را بلند نخواهم كرد فهميدم. محمد قائمي : زماني كه سعيد ا... مسئول تربيت بدني سپاه بيرجند بود ، هر وقت فرماندهي سپاه آقاي رحيمي از او مي خواست كه اسامي افرادي را كه مي خواهند به جبهه اعزام شوند به او بدهد ، او در اول ليست اسم خودش را مي نوشت ولي آقاي رحيمي قبول نميكرد و ميگفت : ليستي كه در آن اسم شما باشد قابل قبول نيست چون به وجود شما بيشتر نياز هست . يك شب شورايي تشكيل داده بوديم تا در مورد مسائل انقلاب مشورت كنيم. يكي از منافقين خودش را انقلابي جا زده بود و مي خواست در شوراي ما شركت كند ولي سعيدا... موضوع را سريع فهميد و با شركت كردن او در جلسه شديداً مخالفت كرد و همين امر باعث شد با بعضي از اطرافيان درگير شود. جواد رضا قائمي : پس از آنكه برادرم سعيد ا...مجروح شده بود ، به او مرخصي داده بودند و او به خانه آمده بود . برادرهاي ديگرم هيچكدام درآن موقع در روستا نبودند . يكي در مشهد طلبه بود و ديگري در جبهه، تنها كسي كه درخانه بو د،اوبود . شبي ديدم سعيد ا... در خواب فرياد مي كشد ، مثل كسي كه بغضش گرفته باشد . رفتم واو را صدا زدم . او از خواب بيدار شد . گفتم : چه شده است ؟ گفت : خوب شد از خواب بيدارم كردي . گفتم : مگر چه شده است ؟ گفت : داشتم خواب مي ديدم كه در منطقه بستان مشغول دفاع هستيم تا دشمن داخل شهر نشود و تعداد پاسدارهايي كه آنجا بوديم تعدادمان انگشت شمار بود و در هر خيابان چند نفر بيشتر نبوديم . من ناگهان در محاصرة عراقيها قرار گرفتم و عرصه چنان تنگ شده بود كه چند قدمي بيشتر با عراقيها فاصله نداشتيم . من چون ديدم اسير عراقیها مي شوم ، لباس سپاه را در مي آوردم كه عراقيها متوجه شغلم نشوند و مرا كمتر اذيت كنند و در اين حين شما مرا از خواب بيدار كردي. جواد رضا قائمي : بعد از انقلاب زماني كه مي خواست شوراي روستا تعين شود شبي جلسه اي تشكيل شده بود و چند نفر براي انتخابات نامزد شده بودند و سعيد ا... يك نفري را كه آدمي درستي بود براي نامزد شدن معرفي كرده بود ولي افراد زيادي با او مخالفت كرده بودند ولي سعيدا... قاطعانه در مقابل آنها ايستاده . با آنها درگير شده بود و با وجود اينكه عضو رسمي سپاه بود و هميشه مسلح بود اسلحه اش را مخفي مي كرد تا مردم فكر نكنند او مي خواهداز زور استفاده كند . او با منطق با مردم بحث و گفتگو مي كرد . به هر حال آن شب بر اثر همين درگيريها جلسه به هم خورده بود . همان شب وقتي سعيد ا... به خانه آمد ناراحت به نظر مي رسيد . مادرم گفت : سعيدا... اين كارها را نكن ، كار دستت مي دهند . او گفت : مادر من از تهديدهاي آنها نمي ترسم و تا بتوانم جلو اينها مي ايستم و بعد اسلحه اش را از كمرش بيرون كشيد و گفت: اول امام زمان (عج) حامي من است و اگر نياز بود از اين اسلحه استفاده مي كنم. سلمه خسروي : روزي پسر كوچكم به خانه آمد و داشت گريه مي كرد پرسيدم چه شده است ؟ گفت : چند نفري جلو ام را گرفتند و مرا اذيت كردند . سعيد ا... فرداي آن روز رفته بود و با ان افرادي كه برادرش را اذيت كرده بودند دعوا كرده بود و آنها را تنبيه كرده بود . محمد حسن حسين زاده : وقتي از مرخصي دوباره به جبهه برگشته بود گفت: از خانواده نتوانستم خداحافظي كنم.گفتيم چرا هيچ گونه وسائلي همراهتان نياورديد ؟گفت من دوست دارم با همين لباس كه بر تنم هست شهيد شوم و مي خواهم دل از مال دنيا بكنم. محمد تقي خراشادي زاده : روزي شوراي قضايي حكم يكي از منافقين را صادر كرده بود و مي خواستند ، حكمش را اجرا كنند ما به او نصيحت كرديم كه شهادتينش را بگويد . و به جمهوري اسلامي ايمان بياورد ولي او امتناع مي كرد تا اينكه برادر سعيد ا... رفت تا با او در اين باره صحبت كند و بعد از 10 دقيقه برگشت و گفت : كار تمام شد . گفتيم كار تمام شد . گفتيم چه شد ؟ گفت : او ( منافق ) شهادتينش را گفت ، و به جمهوري اسلامي ايمان آورد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن حسین زاده : فرمانده گردان سیف الله لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در چهارم آبان ماه سال 1342 در شهرستان “بیرجند” به دنیا آمد. برای فراگیری قرآن به مکتبخانه مادربزرگش رفت. پدرش می گوید: کودکی زرنگ و فهمیده بود و با دیگر کودکانمان بسیار متفاوت بود. از همان کودکی ما را نصیحت می کرد. دوران ابتدای را در دبستان 17 شهریور "بیرجند" گذراند. وقتی از مدرسه می آمد با اینکه کودکی بیش نبود، اول وضو می گرفت و نماز می خواند، سپس غذا می خورد و بعد از آن تکالیفش را انجام می داد. دوران راهنمایی را ابتدا در مدرسه راهنمایی تدین بیرجند در سال 1354 شروع کرد، ولی به علت بحث با یکی از معلمانش مجبور شد مدرسه اش را تغییر دهد و به مدرسه حافظ رفت. بعد از گذراندن دوره راهنمایی ترک تحصیل کرد. در مغازه با پدرش کار می کرد و گاهی به کارهای بنایی می پرداخت. دبیرستانش جبهه بود. به او می گفتم: چرا مدرسه نمی روی؟ برو درس بخوان. می گفت: مدرسه من فعلا بسیج است. اول به بسیج رفت و پس از مدتی که در آنجا بود، به سپاه پیوست. در دوران انقلاب با شرکت در راهپیمایی ها، اعلامیه ها را بین دوستانش توزیع می کرد. در اوایل انقلاب برای کمک به مستضعفین در ستادی به نام ستاد حمایت از مستضعفین که عده ای از جوانان مخلص و مؤمن بودند، کمک های مردم را جمع آوری می کردند و شبها به خانه محرومین می بردند. به روحانیت به جهت تقدس مذهبی که داشتند، علاقه زیادی داشت و در پای منبرشان حاضر می شد و از روضه آنها بهره می برد. اوقات فراغت خود را ورزش می کرد و به نماز جماعت می رفت. بسیار به مسجد می رفت و در روضه خوانیها شرکت می کرد. خدمت سربازی را در سپاه گذراند. مسئول پایگاه اسدآباد بود. بین اهل تسنن و تشیع انس و الفت برقرار می کرد. خیلی دوست داشت به مستضعفین کمک کند و آرزو داشت هیچ مستضعفی باقی نماند. موقعی که می خواست غذا بخورد به مادرش می گفت: اول مقداری غذا بدهید برای همسایه ها ببرم. خودش بعد از اینکه غذا را می برد، غذا می خورد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. شهید درباره جنگ می گوید: ما باید برای اسلام و انقلاب بجنگیم، امام در سال 1342 فرمودند که سربازان من اکنون در شکمهای مادرانشان هستند، من هم که در سال 1342 متولد شده ام از همان سربازان امام هستم. او در بیشتر عملیات از جمله: عملیات بدر، خیبر، میمک، فتح المبین، بیت المقدس و والفجر 8 حضوری فعال داشت. مسئولیت او در جبهه فرماندهی گردان سیف الله از لشکر 5 نصر بود. برادر شهید می گوید: حسن در جمع فرماندهان که آقای محسن رضایی نیز در آنجا حضور داشتند، پس از پذیرش یک مسئولیت خطیر که دیگران حاضر به پذیرش آن نبودند، در مورد فتح یک منطقه بسیار مشکل اظهار داشت که پذیرش این مسئولیت به مصداق این است که انقلاب کردن آسان است، ولی انقلاب را حفظ کردن و انقلابی ماندن مهم است. او در جبهه غرب از ناحیه پا و در عملیات خیبر از ناحیه گوش و در عملیات رمضان از ناحیه دست و در عملیات بدر از ناحیه پهلو مجروح شد. مادر شهید می گوید: وقتی صدای قرآن خواندن حسن را می شنیدم، قلبم روشن می شد. شبها دور لامپ اتاقش دستمال می پیچید تا ما بیدار نشویم و در اعماق شب برای خود، دعا و قرآن و نماز شب می خواند و نمازش هیچ وقت ترک نمی شد. یک چراغ قوه مطالعه را با طلق به نحوی درست کرده بود که وقتی روشن می شد، مشخص نمی شد که کسی در خانه هست یا نه! به من می گفت: مادر لباس هایم را با وضو بشویید چون بر روی آن آرم سپاه است. شهید در نوشته هایش از خوابی که دیده بود، این گونه نقل می کند: انشاالله خوابی که دیده ام خیر باشد. خواب این بود: فرشته ای که به شکل یکی از برادران سپاه با لباس فرم سپاه در آسمان در حال پرواز بود، دیدم. من بر روی زمین بودم و نگاهش می کردم و بلند می خندیدم و به او می گفتم: بیا پایین، می افتی. ناگهان یک گلوله توپ از طرف دشمن به طرفش شلیک شد، ولی به وی آسیبی نرسید و گلوله در هوا منفجر شد و این فرشته سریع به روی زمین در کنار ما پایین آمد. من با صدایی بلند خنده می کردم که حتی کسانی ک در اتاق کنارم بودند، خنده را بر لبم دیدند. ناگهان در همین موقع از خواب پریدم و برادران گفتند: در خواب خنده می کردی. من خوابم را تا کنون تعبیر نکردم، ولی وقتی که به کتاب تعبیر خواب مراجعه کردم و خوابم را خوب تعبیر کردم، طبق جواب کتاب، تعبیر کردم که خیر است، انشاالله. یعنی اینکه اگر سعادت را پیدا نمایم، مرگم نزدیک است. از خداوند می خواهم که مرگم را شهادت در راهش قرار بدهد و خداوند از گناهانم در گذرد و از تمام کسانی که مرا می شناسند، طلب بخشش دارم. محمد حسن حسین زاده در 22 بهمن 1363 در عملیات والفجر 8 در بندر فاو عراق بر اثر اصابت گلوله به سر، به شهادت رسید. پیکر شهید حسین زاده بعد از انتقال به زادگاهش در گلزار شمار ه 1" بیرجند" به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد محمودی : فرمانده اطلاعات وعملیات لشگر ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحيم ولنبلونكم بشي ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبته قالوا انا لله و انا اليه راجعون –قرآن کریم سپاس وستايش مخصوص خداوندي است كه حضرت ختمي مرتبت را براي هدايت بشر فرستاده و دين اسلام را براي مسلمين زنده وجاوداني نمود . قرآن را جهت هدايتهاي بشر قرار داد و ائمه معصومين را مربياني قرار داد . براي چند صد سال نور اسلام در زير ابر استعمار و استثمار و ناداني ها بود . عزيزان و بزرگ مردان شهيد شدند تا اينكه به عنايت خاص حضرت امام زمان (ع)اسلام حيات ديگري يافت. مردم از بركت وجود امام زمان و نايب برحق ايشان آقاي امام خميني متحول شدند و مزه لقاء الله را چشيدند و به قول حضرت آقاي دستغيب اين ملت عزيز الهي شده است و اينك در اين درياي بي كران و اين اقيانوس انسانها الهي بنده اي سر تا پا گناه چگونه ادعا كند كه من هم شهيد مي شوم. اگر رحمت خدا نباشد و خداوند بخواهد با عدالت خود با من رفتار كند. واي از آن روزي كه فرياد رسي جز خدا نيست. سبحانك اني كنت من الظالمين سخني با برادران پاسدار: اي سربازان امام زمان اين دنيا مي گذرد همچنان كه بر ديگران گذشت تا مي توانيد توشته آخرت برداريد. راه درازي در پيش داريد .اين دنيا بوده و خواهد بود ،در راه خود سازي گام برداريد، از امام امت جدا نشويد. با امام به سوي پروردگار برويدو از روحانيون متعهد خط امام جدا نشويد . چند كلامي با والدين رنجيده ام : من شرم دارم از شما چون شما خيلي برايم زحمت كشيده ايد من نتوانستم براي شما در اين دنيا جبران كنم اميدوارم خداوند به شما پاداش بدهد و صبر كنيد كه خدا صابران را دوست دارد. از خانواده ام هم طلب مغفرت مي نمايم زيرا همسر خوبي نبودم اميدوارم مرا ببخشيد... محمد محمودی

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن جهانیان : قائم مقام فرمانده گردان یاسین لشگر5نصر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات احمد علي رضائي : گروهي از خواهران براي خواندن دعاي توسل در محل زينبيه مجلس گرفته بودند چون روز جمعه بود، دعاي سمات در آن محل خوانده شد. از شهيد جهانيان خواسته بودند كه به آنجا بروند و ايشان هم به آنجا آمدند و پس از خواندن دعا و توسلات و روضه اي از روز عاشورا و حضرت زينب (س) براي پيروزي رزمندگان سلامتي امام و پيدايش مفقودين و آزادي اسرا دعا كردند. اين دعا را هم در حق خودشان كردند كه: خدايا بمن توفيق بده كه خبر سلامت يا شهادت مفقودالاثر ها را به خانواده هاي ايشان برسانم، يا مراهم به آنان ملحق كن كه ديگر از روي مادران و پدران آنها خجالت نكشم. در اين باره خدا را به درهاي دل زينب (س) قسم دادند و ديديم كه چگونه خداوند دعاي ايشان را اجابت كرد كه هيچگونه اثري بعد از شهادت به ما نرسيد عباس اخلاقي پور : يك روز داخل اتاق نشسته بوديم. پدري آمد و به شهيد جهانيان گفت: پسر من مفقودالأثر است. اگر اجازه مي دهيد. من خودم براي پيدا كردن جسد او به جبهه بروم. وي با چهره اي غمگين گفت: پدرجان فرزندتان در راه خدا رفته است، شما بايد در راه خدا صبر داشته باشيد . بعد از اينكه آن پدر رفت شهيد جهانيان به من گفت: به خدا قسم خيلي براي من سنگيني است كه يك پدري اين طور با من حرف مي زند از من چنين خواهش را مي كند، بعد از شهيد جهانيان براي جستجو و پيدا كردن مفقودالاثر در جبهه مأمور شد عباس جهانيان : چند شب قبل از عمليات والفجر يك به همراه شهيد به شهر شوش، رفته بوديم در خانه يكي از بچه هاي بشرويه بنام استاد علي شريفي بوديم. حسن آقا، به من گفتند: چند روز بيشتر به عمليات نمانده، بهتر است يك تماسي با خانواده بگيريم و يك غسلي هم بكنيم، چون ممكن است بعداً جايي براي غسل شهادت پيدا نكنيم وقتي غسل كرد دعا كرد و گفت: خدايا مرا جزء مفقودالأثرها قرار بده و در همان عمليات ايشان مفقودالأثر شد. چند ساعت قبل از عمليات والفجر يك داخل كانال در كنار حسن خوابيده بودم. ناگها ن حسن آقا از خواب پريد و گفت: نمي دانم كدام يك از بچه ها عطر به سر و صورتم پاشيد تو كسي را نديدي؟ من گفتم كه نه كسي را نديدم كه اينجا باشد از هر كدام از بچه ها سؤال كردند، آنها هم اظهار بي اطلاعي مي كردند، ايشان فكر كردند شايد معاونش كه بچه شوخ طبعي هم بود اين كار را كرده است. بلا فاصله او را صدا زدند و گفت: حاج آقا قدياني اين جا هم دست از شوخي برنمي داري آقاي قدياني هم از اين مسأله بي اطلاع بودند. عباس اخلاقي پور : يك شب بنده نگهبان بسيج بودم، شهيد حسن جهانيان به من گفتند: شما اينجا باش من بر مي گردم، دير وقت بود كه ايشان برگشتند، بنده سؤال كردم كه تا اين موقع شب كجا بوديد ؟ ايشان گفت: رفته بودم از خانواده هاي شهدا سركشي كنم.كه اگر مشكلي دارند شريك و غمخوارشان باشم. يك بار موقعي كه به منطقه نيرو اعزام داشتيم . پيرمردي را در ميان جمعيت بدرقه كننده ديدم كه به شدت گريه مي كرد . جلو رفتم و از او پرسيدم : پدر جان چرا اين قدر گريه مي كنيد اگر رفتن فرزندت آن قدر برايت سنگين است من از آقاي جهانيان خواهش كنم كه از رفتن فرزندت جلوگيري كند پيرمرد با بغضي كه در گلو داشت گفت : گريه من براي فرزندم نيست بلكه براي غمخوارمان است گفتم : منظورت كيست .گفت : منظورم برادر جهانيان است چون بعد از خدا او اميد ما روستاييان است او هر ماه به ما سر مي زند و برايمان برنج و روغن مي آورد . اگر او شهيد بشود ما ديگر اميدي نداريم . صديقه جهانيان: يك بار در محل زينبيه، بشرويه مجلس روضه اي گرفته بوديم و چون روز جمعه بود شهيد حسن جهانيان را دعوت كرده بوديم كه آنجا دعاي توسل بخوانند. ايشان آمدند و دعاي توسل را خواندند و پس از اتمام دعاي توسل براي سلامتي رزمندگان اسلام دعا كردند. ايشان درباره خودشان اينطور دعا كردند كه: خدايا به من توفيق بده كه خبر سلامت يا شهادت، تمام مفقودالأثرها را به مادرانشان برسانم و يا مرا هم به آنها ملحق كن، كه ديگر از روي مادران و پدراني كه خبر مفقود الأثرانشان را از من مي گيرند، خجالت مي كشم و خدا را به دردهاي دل حضرت زينب قسم دادم كه توفيق شهادت را نصيبشان كند. عباس اخلاقي پور: شب قبل از شهادت حسن جهانيان، ما در خدمت ايشان مراسم زيارت عاشورا داشتيم. ايشان بعد از دعا تا نيمه هاي شب مشغول رازو نياز بود، بنده گفتم: فردا عمليات داريم و الأن هم دير وقت است شما بايد استراحت كنيد، ايشان گفت: عشق امام حسين (عليه السلام) و امير المؤمنين مرا بي تاب كرده است و آرزويم زيارت قبر سالار شهيدان است من نمي توانم بخوابم. علي طاووسي : يك شب نيمه هاي شب در منطقه با بچه ها يك جايي نشسته بوديم، ديديم در تاريكي شب يكي مي آيد، وقتي جلو تر آمد ديدم حسن جهانيان است يك ساك مشكي هم دستش بود پرسيدم: حسن آقا چه آورده اي؟ گفت: بياييد برايتان پول آورده ام. پرسيدم: از كجا؟ گفت: مساعده است كه برايتان فرستاده اند. به هر يك از بچه ها مقداري پول داد و گفت: برويد به خانواده هايتان سر بزنيد. بعدها فهميدم كه مبلغ زيادي از اين پولها مال خودش بود و بقيه را از بين مردم جمع آوري كرده بود و براي ما آورده بود. سكينه مرادي : شهيد حسن جهانيان موتوري داشتند كه اغلب بچه هاي بسيج از آن استفاده مي كردند. بنده به ايشان گفتم: شما كه موتور را لازم نداريد، آنرا بفروشيد. ايشان گفت: من اگر اين موتور را بفروشم بچه هاي بسيج فكر خواهند كرد. بخاطر اينكه آنها از آن استفاده مي كنند آنرا فروخته ام. پس بگذاريد بچه ها از آن استفاده كنند. علي طاووسي : در عمليات والفجر يك بر اثر اصابت مستقيم گلوله به قلبش به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نصرالله ترابی : فرمانده گردان سيف الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم بهمن 1342 در روستای حسین آباد از توابه شهرستان نهبندان به دنیا آمد. در کودکی مادر خود را از دست داد. از خردسالی به دامداری و کشاورزی مشغول بود. دوران ابتدایی را در مدرسه حسین آباد گذراند. بعد از آن به علت نبودن مدرسه راهنمایی در روستا و مشکلات اقتصادی خانواده، ترک تحصیل کرد. اوبرای کار به شهرهای بیرجند، کرمان و تهران رفت و در آنجا به کارگری و مدتی به دست فروشی مشغول بود. بسیار صمیمی و خاضع بود. از دوران کودکی در مراسم مذهبی از جمله در عزاداری سرور شهیدان ابا عبد الله الحسین (ع) شرکت می کرد و اشتیاق زیادی هم برای شرکت در این مراسم داشت. در فعالیتهای مذهبی و اجتماعات مذهبی از قبیل نمار جمعه و برنامه های مذهبی دیگر فعالانه شرکت می کرد. در دوران انقلاب از اولین کسانی بود که به مبارزه با حکومت ستمکار شاه پرداخت ،عکسهای امام را به روستا می آورد و به در و دیوار نصب می کرد و اعلامیه ها و فرامین امام را پخش می کرد. دوران سربازی خود را در سپاه گذراند و بعد از آن عضو رسمی این نهاد شد. در سن 21 سالگی ازدواج کرد که پس از عقد فقط سه ماه با هم بودند و پس از آن به جبهه رفت. هدف و انگیزه او رفتن به جبهه، دفاع از مملکت اسلامی و احساس وظیفه شرعی بود. در این مورد قصد قربت و اخلاص را در سرلوحه کارش داشت. جبهه که رفت هرجا نیاز به جانفشانی بود،اوحضورداشت. نصر الله ترابی در 25دیماه1363 در عملیات بدر، در منطقه هور الهویزه به شهادت رسید. پیکر او در منطقه عملیاتی جا ماند تا در اول اسفند 1373 کشف و به بیرجند انتقال یافت و پس از تشییع باشکوه توسط مردم قدر شناس، در مزار سید الحسین (ع) روستای حسین آباد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن باقری : قائم مقام فرمانده گردان تخریب لشکر پنج نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بستم آذرماه سال 1343 در روستای رقّه در شهرستان فردوس به دنیا آمد. در مقایسه با کودکان دیگر فعال و پر جنب و جوش بود.دوران ابتدایی را در دبستان 22 بهمن فعلی روستای رقّه گذراند. قبل از انقلاب شعار «مرگ بر شاه» می نوشت و به بچه ها یاد می داد که بگویند: «مرگ برشاه» شب ها در روستاها عکس ها و اعلامیه های امام را پخش می کرد و با ضد انقلاب در روستای رقّه درگیر بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با توجه به سن و سال کمی که داشت، تمام وقت خود را صرف مسایل انقلاب و بسیج می کرد. از کارهای روزمره بریده بود و گاهی هفته ای یک مرتبه هم به خانه نمی آمد. نگهبانی می داد، شعار می نوشت و در امر جذب نیرو و آموزش آن ها فعالیت می کرد. با شروع جنگ تحمیلی به خاطر عشق به اسلام و فرمایش امام به جبهه رفت و در عملیات بستان شرکت نمود. بعدها در عملیات دیگری از جمله: عملیات بیت المقدس، والفجر مقدماتی، والفجر 1، و الفجر 2، و الفجر 10 و کربلای 5 به عنوان بسیجی شرکت کرد و چندین مرتبه مجروح شد. پس از آن عضو ثابت کادر بسیج سپاه پاسداران فردوس گردید. مدتی به عنوان مسئول پایگاه بسیج روستای آیسک فردوس انجام وظیفه نمود. پس از آن عضو رسمی سپاه پاسداران فردوس شد و برای گذراندن دوره ی آموزش نظامی به مرکز آموزش سپاه خراسان رفت. سپس در واحد تخریب لشکر 5 نصر خراسان به خدمت مشغول و به سمت قائم مقامی فرمانده گردان تخریب لشکر پنج نصر منصوب شد. در پشت جبهه مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. او فقط به یک بعد از دین که جهاد در راه خدا بود عمل نمی کرد بلکه به تمام ابعاد دین مقید بود .با خانم فاطمه ایوب زاده پیمان ازدواج بست که ثمره ی این ازدواج یک دختر بود و ده روز بعد از تولدش فوت کرد. حسن باقری فقط از خدا استعانت می جست و توکلش به خدا بود. شجاع و صبور بود. بحرانی ترین مشکلات را به حساب نمی آورد. پدرش را زمانی از دست داد که در جبهه بود، برای ختم ایشان به روستا آمد و سپس به جبهه برگشت. بعد از مدتی همچنین مادر و سپس تنها فرزندش ـ که ده روزه بود ـ را نیز از دست داد، اما باز هم به جبهه رفت. با توجه به همه ی این مشکلات، شهید احساس نگرانی و ناراحتی نمی کرد، با همان عزم راسخ در مقابل مشکلات ایستادگی کرد و جبهه را از دست نداد و تا زمان شهادت در جبهه ماند. حسن باقری در تاریخ 9/11/1365 و بعد از عملیات کربلای 5 در منطقه ی شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه ی رفیع شهادت نایل و پیکر مطهرش بعداز حمل به زادگاهش، در بهشت حسین روستای رقّه دفن گردید. اودر وصیت نامه ی خود می گوید: «اکنون که برای چند سالی است که این فیض عظیم نصیبم شده تا در جبهه های حق علیه باطل خدمت کنم، خدای بزرگ را شکر می کنم که ما را از کسانی نیافرید که در برابر خون شهدا ساکت بنشینیم و لیاقت همان را به ما داد که راه شهدا را که همان راه امامان است بشناسیم و آن را بپیماییم و مپندارید که این را کورکورانه و از روی هوی و هوس انتخاب کرده، بلکه از وقتی که در قلبم احساس کردم. این را انتخاب کردم.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسن میر رضوی : قائم مقام فرمانده گردان یاسین لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات علي اكبر قلي زاده: بعد از هفت روز مقاومت در مقابل دشمن گردان ما كه فرمانده آن برادر بزرگوار سيد حسن مير رضوي بود براي استراحت به عقب آمد و در كنار رودخانه كه آن جا به استراحت مشغول بوديم كه خبر دادند دشمن بعثي پاتك سنگيني دست زده . بلافاصله برادر مير رضوي نيروها را جمع كرد و گردان ما دوباره به خط مقدم رفت . ايشان در رودخانه غسل شهادت كردند و با چهره بشاش نيروها را به مبارزه با دشمن دعوت كردند و در همين مقاوت ،ايشان به خيل شهدا پيوستند . محمد علي بخشايش : قبل از انقلاب ما يك جلسه مذهبي داشتيم و مرتب در منزل يكي از اعضاء جلسه برگزار مي شد . يك شب كه جلسه در منزل برادر پارت بود و هر كدام يك حديث مي خوانديم . اتفاقاً در همان شب تعداي از نيروهاي ساواك از محل اين جلسه اطلاع پيدا كرده بودند و وارد جلسه شدند . آن لحظه زماني بود كه برادر مير رضوي بايد حديث مي خواندند من احساس كردم با آمدن نيروهاي ساواك جلسه بر هم مي خورد و يا آقاي مير رضوي موضوع بحث را عوض مي كنند . ولي با كمال تعجب ديدم برادر مير رضوي با علم به اينكه ساواكيها در جلسه حضور دارند حديث خودشان را خواندند و جلسه ادامه پيدا كرد .بعد از جلسه چند نفر از شركت كنندگان توسط ساواك دستگير شدند . بعد از اين جريان من و آقاي مير رضوي به شناسايي نفوذيها ساواك در جلسات خود مأمور شديم كه آقاي مير رضوي در اين راه تلاش زيادي كردند سيد حسن برومند : يك شب به اتفاق برادر ميررضوي در منزل برادر بني اسد نشسته بوديم. حدود ساعت 12/30 از منزل آقاي بني اسد كه خارج شديم. برادر ميررضوي سوار موتور شد و گفت:چون فردا صبح زود مي خواهم به جبهه بروم، قصد دارم جهت وداع با شهداء به گلزار اين عزيزان بروم و با آنها خداحافظي كنم. به ايشان گفتم: اين وقت شب خوب نيست تنها برويد، اجازه بدهيد من هم همراه شما بيايم يا اينكه فردا صبح برويد. در اين لحظه گفت: نه مي خواهم تنها بروم و در همان حال دست به گردن من و حاج اسماعيل بني اسد انداخت وگفت: برادر برومند ديدار به قيامت.اين آخرين ديدار من با شما در اين دنيا است و در حالي كه گريه مي كرديم از هم جدا شديم.ايشان به سمت مزار شهداء رفت وروز بعدش هم به جبهه اعزام شد و چندي بعد خبر شهادتش را آوردند. اسماعيل عباسجو: گاهي اوقات سيد حسن در تنهايي عكس برادر شهيدش را روبه روي خود قرار مي داد و با او درد و دل مي كرد . يك روز كه من ايشان را در اين حال ديدم گفت : دلم نمي خواهد مثل شهيد بهشتي و شهيد رجايي بدنم بسوزد و يا حداقل مثل برادرم سيد جواد كسي نتواند بدنم را شناسايي كند. سيد عبد الله مير رضوي : سيد حسن به محرومين ومستضعفين كمك مي كرد .وقتي از او سوال كردم :عمو جان اگر شماخودت خواستي ازدواج كني آياكسي هم به شماكمك مي كند. گفت: عمو ما هم خدايي داريم حتما" خداكمك مي كند . يك بار سيد حسن رادعوت كرديم منزل ، منتظر ايشان بوديم كه بيايد چند لحظه اي با هم باشيم ايشان آمدند با پوتين سر سفره نشستند. گفتم عمو جان پوتين هايت رادر بياورتا پاهايت هوا بخورد،گفت:نه عمو جان اگر پوتين هايم رادر بياورم ممكن است راحت بنشينم وخستگي بر من غلبه كند و اكنون من در حال مأموريت هستم بايد شام را زود بخورم و به پاسگاهها سركشي كنم . در همان حالت شام را خورد . گفت: ديگر نمي نشينم چون كسل مي شوم واز مأموريتم بازمي مانم . لذا زود خداحافظي كرد ورفت . محمد علي بخشايش : برادر ميررضوي و برادر صبوري مقداري مواد منفجره غنيمتي بدست آورده بودند.اين مواد را براي آزمايش به داخل كوهستان مي برند. در حين آزمايش مواد منفجر مي شود از جايي كه خداوند مي خواهد آنها را براي جنگ نگه دارد آسيبي به آنها نمي رسد. ربابه السادات مير رضوي : يك روز برادرم سيد حسن به منزل ما آمد و مرا صدا زد و گفت ك خواهر بيا چند لحظه اي پهلوي من بشين. من هم رفتم و كنار او نشستم. آن روز حدود يك سال بود كه تقريباً از شهادت برادر كوچكترم مي گذشت وما هنوز ناراحتي روحي و رواني داشتيم . ايشان بعد يك تكه كاغذ از جيبش در آورد و چند بيت شعري را كه بر روي آن نوشته بود برايم خواند يك بيت آن چنين بود . ((خواهر بي قرار من صبر تو با خدای من )) بعد از شهادتش متوجه شده بودم كه آن روز برادرم مرا براي چنين روزهايي مي خواسته كه آماده كند . سيد محمد مير رضوي: حدود دو سه سالي بود كه حساب سالمان را مشخص نكرده بوديم. يك روز سيد حسن (پسرم) به خانه آمد وگفت: بابا اگر شما حساب سال نداشته باشيد، خمس و زكات ندهيد نانتان حرام است. سيد محمد مير رضوي : خانم يكي از اطرافيان ( خانم آقاي محمد موسوي) پس از شهادت پسرم سيد حسن يك شب خواب ديده بود و چنين نقل كرد و گفت: در عالم خواب ديدم كه سيد حسن و سيد جواد سوار بر اسب سفيدي هستند.بر روي اسب شال سبزي انداخته شده بود و هر كدام از آنها هم يك بيرق سبز در دست داشتند و در مسير راه خانكوك_ علي آباد در حال حركت هستند وقتي به من رسيدند پرسيدم حسن آقا كجا مي رويد؟ حسن آقا گفت : به جبهه مي رويم و اين اسب و بيرقها را امام حسين (ع) به ما داده است. علي اكبر قلي زاده: در عمليات والفجر3 ( آزادسازي مهران ) گردان ايشان (سيد حسن مير رضوي ) خط شكن بود . پس از اينكه خط تثبيت شد . نيروهاي ايشان براي استراحت به پست خط منتقل شدند . و در همين حين دشمن پاتك زد و مجدداً برادر مير رضوي نيروهايش را به جبهه آورد . ايشان غسل شهادت كرده بودند و لباس نو به تن داشت و در هنگام دفع پاتك دشمن مجروح شد با توجه به اينكه خون زيادي از ايشان رفته بود ايشان مقاومت مي كرد و با اصرار فراوان ايشان را سوار آمبولانس كرديم تا به بهداري منتقل شوند . پس از چند لحظه گلوله خمپاره به ايشان اصابت مي كند و ايشان به درجه رفيع شهادت نائل مي شوند. علي اكبر قلي زاده : در يكي از پاتكهايي كه دشمن كرده بود ، ناكام ماند و مجبور به فرار شد. يكي از خودروهاي دشمن پشت خاكريز جا مانده بود، اما اما بعلت آتش سنگين دشمن ، هيچ كس نمي توانست آن طرف خاكريز برود. سيد حسن ميررضوي با خونسردي تمام از خاكريز غلط زد و خود را به آن خودرو رساند و آن را به اين طرف خاكريز منتقل كرد. سيد عبد الله مير رضوي : شهيد سيد حسن ميررضوي قبل از انقلاب، اعلاميه هاي حضرت امام (ره) را به خانه مي آوردند و بوسيله اتو آنها را به شكل اپل درست مي كرد و روي شانه هاي لباسش مي دوخت و آنها را به همان وسيله به شهرهاي ديگر نيز منتقل مي كرد. سيد عبد الله مير رضوي : يك بار سيد حسن ميررضوي به من تلفن زد،بنده به ايشان گفتم: عمو جان دوستان تو همگي آمده اند،شما چرا با اينكه 45 روز از رفتنت گذشته ، نمي آيي؟ حسن گفت: عمو جان من به ديگران كاري ندارم، تا وقتي منطقه به من نياز داشته باشد من اينجا هستم، اگر خدا خواست شهيد خواهم شد و اگر هم شهيد شدم دوست دارم بدنم بسوزد و خاكسترم را آب ببرد. در زمان رياست جمهور ي بني صدر ملعون سيد حسن مير رضوي به كردستان اعزام شده بود . وقتي برگشت از ايشان در باره اوضاع كردستان سئوال كردم ايشان گفت:كردستان الان خيلي شلوغ است.منافقين وگروهكهاي ضد انقلاب در آنجا نفوذ كرده و كموله دموكراتها هم آنجا هستند .متأسفانه بني صدر دستور داده است كه به ما تجهيزات و سلاح ندهند ولي به هر حال ما مأموريتمان را انجام مي دهيم حتي اگر با دست خالي باشد . حسن رباني : در سال 1357 علي رغم اين كه امام خميني (ره) اعلام كرده بودند كه به جاي جشن ميلاد امام زمان (عج) براي شهداي انقلاب مجالس عزا و سوگواري به پاي كنند يك مرتبه با خبر شديم كه جشن مفصلي براي ولادت امام زمان (عج) در اسلاميه فردوس تدارك ديده شده است. ما تعدادي از دوستان از جمله برادر صبوري و برادر مير رضوي را جمع كرديم و قرار شد در جلسه اي تصميم گيري كنيم كه با اين جشن چه برخوردي بكنيم. به بهانه اينكه براي مسجد جواد الائمه مي خواهيم سنگ جمع كنيم همه سوار كمپرسي شديم و به طرف كنگره كوه به معروف به غار فريدون زال است حركت كرديم و آنجا تشكيل جلسه اي داديم و تصميم بر اين گرفتيم كه تعدادي از اين برادران از جمله برادر مير رضوي در آن جشن شركت كنند و اين مجلس را با خاموش كردن برق به هم بزند وقتي منبري شروع به خطابه مي كند اين دوستان ما برنامه خود را اجرا مي كنند و مجلس را به هم مي ريزند اگر چه بعد ما توسط ساواك دستگير و يك ماهي را در بازداشت بودند . مجيد مصباحي : سيد حسن ميررضوي در عمليات مهران معاون گردان ياسين بود. شب اول عمليات گردان ياسين به خط زد و موفقيت خوبي به دست آورد و چون قرار بود تعويض شود لذا گردان را به عقب برمي گردانند. ازطرفي در خط عراقيها فشار زيادي آورده بودند به نحوي كه سردار قاليباف به گردان ياسين دستور داده بودند كه دوباره به خط برگردند. چون فرمانده گردان قاسم حيدري شهيد شده بود، سيد حسن به تنهايي گردان را به خط برده بود. وقتي نيروهاي گردان پشت خاكريز رسيده بودند، ديده بودند كه لوله هاي تانك عراقيها روي خاكريز قرار گرفته است. جنگ تن به تن با عراقيها شروع مي شود. در همين حين سيد حسن ميررضوي مجروح شد و ايشان را به آمبولانس مي برند كه به عقب انتقال بدهند. آمبولانس وقتي حركت مي كند، در بين راه مورد اصابت گلوله هاي عراقي قرار مي گيرد و آتش مي گيرد و سيد حسن در حال كه نصف بدنش مي سوزد به شهادت مي رسد. عليرضا خراساني : زمان انقلاب يك روز به من گفت: آقاي خراساني آمادگي داري كه تعدادي اعلاميه به شما بدهم ببري و داخل مسجد بگذاري؟ گفتم: بله. اعلاميه ها را گرفتم و زير لباسم پنهان كردم .به من گفت: از كوچه پشت گاراژدارها برو و اعلاميه ها را روي جا مهري مسجد بگذار و سريع از مسجدخارج شو كه كسي شما را نبيند. من نيز اين كار را انجام دادم. ن .م زال : زماني كه سيد حسن مسؤول آموزش سپاه فردوس بود و يك شب را در خارج از شهر سپري كرديم و صبح زود به طرف شهر راهپيمايي خود را آغاز كرديم. يادم مي آيد كه سيد حسن شعاري عليه بني صدر سروده بودند و نيروها هنگام ورود به خيابان اصلي شهر اين شعار را با صداي بلند مي خواندند. بكار بردن اين شعار در آن مقطع در بيداري مردم شهرستان فردوس تأثير زيادي داشت. حسن رباني : آخرين دفعه اي كه سيد حسن مير رضوي به جبهه رفتند شب قبلش منزل ما بودند. ما ايشان را از منزل تا استاديوم تختي مشهد بدرقه كرديم. وقتي براي آخرين دفعه از من خداحافظي كرد، گفت: رباني، من دوست دارم اگرخداوند شهادت را نصيب من كرد مثل شهيد بهشتي بدنم بسوزد. اتفاقا"همانطور كه مي خواست شهيد شد. ابتدا مجروح مي شوند وقتي ايشان را به عقب جهت درمان منتقل مي كنند آمبولانس مورد اصابت خمپاره قرار مي گيرد و آتش مي گيرد و آقاي ميررضوي با بدن سوخته به فيض شهادت مي رسد. يك شب خواب ديدم كه رفتم به بهشت اكبر فردوس براي زيارت اموات. همين جايي كه اكنون مزار شهيد دادرس هست. ديدم در آنجا يك قاليچه اي (به قول معروف مثل قاليچه حضرت سليمان) پهن است و حدود دوازده نفر از شهدا كه تا آن زمان به شهادت رسيده بودند روي اين قاليچه نشسته اند. من رفتم نزديك پس از سلام و احوالپرسي سؤال كردم: شما چكار مي كنيد؟ گفتند: ما اينجا جمع شديم برويم كربلاء همه شهداي فردوس آنجا بودند. شهيد يكتانژاد هم كه مزارش دورتر است آنجا بود. يكي ديگر از شهدا كه مزار وي در پشته قا ليچه است ايشان هم آنجا بود. به آنها گفتم شما كه مي رويد كربلاء رسم است كساني كه كربلا مي روند يك نفر هم براي چاووشي خواندن با خودشان مي برند. شما هم مرا با خودتان ببريد تا برايتان چاووشي بخوانم. آنها گفتند: نمي شود شما با ما بيايد شما تذكره نداريد. فعلا" تذكره ما صا در شده من همين طور به سمت آنها مي رفتم ديدم اين قاليچه پرواز كرد به سمت آسمان و رفت بالا و آنها براي من دست تكان مي دادند و بالا مي رفتند آخرين مرحله اي كه سيد حسن مير رضوي مي خواستند به جبهه بروند نزد من آمد و گفت: مبلغ دو هزار تومان پول پس انداز دارم. مي خواهم خمس آن را پرداخت كنم بعد به جبهه بروم من مبلغ 400 تومان از پول ايشان را گرفتم و به دفتر وجوهات امام (ره) تحويل دادم و رسيدش را گرفتم كه هنوز آن رسيد هم در نزد من موجود مي باشد. حسن رباني: جلسه اي داخل سپاه فردوس برگزار شد برادر دادرس دراين جلسه يك پيشنهادي دادند به اين صورت كه ما از اين به بعد چون جنگ داريم و جنگ هم شهادت دارد، بياييد با هم پولي جمع كنيم يك قطعه زمين خريداري كنيم مخصوص دفن شهدا و اين پيشنهاد را همه شركت كنندگان در آن جلسه قبول كردند .بعد ما با ماشين رفتيم اطراف شهر فردوس دوتا قبرستان معروف بود يكي همين قبرستاني كه هم اكنون بهشت اكبر ناميده مي شود و بهشت شهداء است و يك قبرستان ديگر هم در پشت چنجه بود بعضي دوستان نظرشان اين بود كه در پشت چنجه يك بلندي هست، مزار شهدا را روي آن قرار دهيم. اما بعضي هاي ديگر گفتند: آنجا دور است. به هر حال همين جاي كه اكنون مزار شهدا است انتخاب شد. اينجا يك قطعه زمين شخصي بود. بچه ها گفتند: پول جمع كنيم آن را بخريم و ضميمه قبرستان كنيم. اين قطعه زمين مخصوص شهداء بعد از اين شهدا را در اين مكان دفن كنيم. اولين كسي كه پول داد يادم چقدر بود 500 يا 1000 تومان شهيد دادرس بود بعداً شهيد مير رضوي پول دادند و سپس شهيد صبوري و ديگران هم كمك كردند 6 هزار تومان جمع شد و اين زمين خريداري شد و الآن مزار شهداء است. جالب است بدانيم اولين كسي كه پيشنهاد داد و پول هم داد براي خريداري اين زمين همين شهيد بزرگوار دادرس بود. كه اولين كسي هم بود كه در اين زمين دفن شد. سيد هاشم مير رضوي: يكي از همكاران كه بچه بشرويه است خاطره اي را از سيد حسن براي من اين گونه نقل مي كرد : يك شب در بسيج محل با سيد حسن نگهبان بوديم پاسي كه از شب گذشته بود يك دفعه صداي زمزمه اي مرا متوجه خويش كرد. به جستجوي صدا پرداختم تا ببينم از كجا مي آيد! در چند قدمي من چاله سرويسي بود كه خودرو ها را تعويض روغن مي كردند. وقتي به طرف چاله رفتم ديدم سيد حسن درون چاله رفته و سر به سجده گذاشته و با خداي خويش رازو نياز مي كند چند لحظه اي ايستادم و به صداي زمزمه گوش كردم اما به دليل منقلب شدن صحنه را ترك كردم.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا عربی ایسک : فرمانده محور عملیاتی تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ‌ یا من للا شریک له و لا وزیر، یا رازق الطفل صغیر. یا راحم الشیخ الکبیر... آخوند مولا علی اکبر ،جوشن کبیر می خواند و میرزا زیر لب زمزمه می کرد. هر بند از دعا را به پایان می رسید، مسجد روستا مثل کندوی زنبور پر شد از صدای « سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصلنا من النار.» استاد میرزا کفاش صف جلو نشسته بود. نگاهش به آسمان بود و در گوشه ی چشمش، مثل دریاچه ای که باد آن متلاطم کرده باشد، اشک موج می زد. مراسم احیا که تمام شد، مردها با فانوس های در دست، دسته دسته از مسجد خارج می شدند و جلوی چهار سوی مسجد، گروه گروه انتخاب مسیر می کردند. عده ای به طرف سر استخر و عده ای به سر سمت کوچه کلاغان می رفتند. میرزا به طرف کوچه ی حوض انبار کمالان پا کشید. فانوس ها سو سو می زد و در رته رفتن سلانه سلانه ی پیرمرد ها و پیرزن ها، بالا و پایین می رفت. میرزا سر به آسمان بلند کرد. آسمان کویری روستا، پر بود از ستاره های نورانی. ستارها آن قدر نزدیک بودند که آدم را به وحشت می انداختند. یا دلیل المتحیرین. به یاد ماندگار افتاد. وقتی می امد مسجد، حالش خوب نبود. زی لب دعا کرد: خدایا، به حق صاحب امشب کمکش کن، اگر پسر باشد نامش را علی می گذارم، به نام شهید شب احیاء. باید زودتر می رفت و طبل سحر را می زد. سالها بود که میرزا طبل می زد. اذان می گفت و سحرهای ماه رمضان، مناجات می کرد. چراغ خانه روشن بود و زن های همسایه، در رفت و آمد بودند. میرزا پا تند کرد. خبر را کربلایی معصومه – مادر زنش که قابله بود – به او داد. مژده... مژده بده میرزا. مژده بده، ماشاءالله پسر است. تپل مپل و قبراق. شب پنجم خرداد 1333 و سحر گاه احیا ماه مبارک رمضان بود. نامش را علی رضا گذاشتند. اولین فرزند خانواده بود که زنده مانده بود. مادرش صبور بود و زحمت کش و پدرش مختصر گوسفندی داشت و درفشی و سوزنی که گیوه های پاره روستا را وصله پینه می کرد و یک قرآن. گوسفندان را غول خشکسالی با خود برد و فقر بر زندگی همه از جمله میرزا تازیانه زد. علیرضا، در شرایطی که علیرغم فقر و نداری، اعتماد و ایمان، پایه های اصلی زندگی شرافتمندانه بود، رشد کرد و مردانگی و بزرگی آموخت. قرآن را در مکتب خانه ی مرحوم آخوند کربلایی محمد جوان آموخت و وارد دبستان شد. دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی شهاب (جلال آل احمد) در روستای آیسک آغاز کرد. برای تامین مخارج زندگی، ترک تحصیل کرد وارد سنین نوجوانی شد، کمک حال پدر بود. کم کم پسران میرزا یکی یکی پا به عرصه زندگی گذاشتند و مخارج زندگی کمک مضاعفی را می طلبید. علیرضا عازم کاشمر شد تا در یک شرکت راه و ساختمان به کارگری بپردازد. در بیست سالگی به خدمت زیر پرچم رفت. در سربازی، بارها در دفاع از سربازان با افسران مافوق درگیر شد. به همین علت از پادگان تربت حیدریه به پیرانشهر در استان کردستان تبعید شد. وقتی از سربازی برگشت، ازدواج کرد که ثمره ی آن سه دختر و یک پسر بود. وقتی نام آیت الله خمینی بر زبان ها افتاد، علیرضا به مطالعه رساله امام و کتاب های سیاسی پرداخت. اولین راهنما، پدرش بود که با رادیوی کوچک خود، اخبار را گوش می داد و به تحلیل آنها می پرداخت. بین سالهای 1355 تا 1357 مبارزه علنی خود را علیه رژیم آغاز کرد و با پخش عکس ها و اعلامیه حضرت امام و شرکت در جلسات و تظاهرات، اعتراض علیه رژیم را آغاز کرد. به اتفاق دوستان جوانش، هیئت علی اصغر را تاسیس کرد که همین هیئت، به کانون مبارزه با طاغوت و افشا گری علیه حزب رستاخیز تبدیل شد. وقتی ایران به پیروزی انقلاب نزدیک تر می شد، علیرضا از جمله عوامل اصلی راه اندازی راهپیمایی و مسلح کردن مردم در شهرستان فردوس بود. او در کارگاه جوشکاری خود، شبها تا دیر وقت شمشیر می ساخت و صبح در میان تظاهر کندگان توزیع می کرد. در همین سالها، شب های ماه رمضان به مناجات و قرائت دعای سحر می پرداخت و اذان می گفت. میان دار هیئت بود و جلوی دسته های عزاداری چاوشی می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در فردوس، جزو اولین کسانی بود که لباس سبز پاسداری پوشید. در سالهای اول پیروزی انقلاب، نمایندگی دادستانی و کمیته امداد را در منطقه ی روستایی بر عهده داشت. علیرضا عربی، مدتی به عنوان محافظ نماینده مردم فردوس و طبس در مجلس شورای اسلامی – مرحوم حجت الاسلام حاج محمد اسماعیل فردوسی پور – انجام وظیفه می کرد. در این مدت که در جماران مستقر بود، بارها به زیارت حضرت امام خمینی نایل گردید. با شروع تجاوز نظامی حزب بعث عراق به ایران و آغاز جنگ، در ماه های نخست جنگ، خود را به اهواز رساند و در منطقه ی دب حردان، حمیدیه، هویزه، و سوسنگرد با شهید چمران همکاری کرد. او در عملیات شکست محاصره آبادان شرکت کرد. علیرضا عربی، با توجه به خلوص، تقوا و شجاعت وصف ناپذیرش، به سرعت به رده های فرماندهی رشد کرد و از آنجا که یکی از برادرانش در عملیات خیبر اسیر شده بود، برای این که دشمن از ارتباط فامیلی بین آنها مطلع نگردد، همرزمانش در جبهه با توجه به شجاعت و دلاوری اش او را ابوفاضل یا برادر عرب صدا می زدند. ابوفاضل در اکثر عملیات ها به عنوان فرمانده جنگ شرکت داشت، از آن جمله فرماندهی خط ابو شهاب، فرماندهی گردان نازعات از تیپ 21 امام رضا (ع) و واحد طرح و عملیات لشکر ویژه شهدا. ابوفاضل (علیرضا عرب) یکی از یاران و فرماندهان مورد اعتماد شهید محمود کاوه بود. به طوری که، هنگامی که کاوه در منطقه ی حاج عمران مجروح شد، بلافاصله به وسیله تلگراف از ابوفاضل که در مرخصی به سر می برد، خواسته شد که در خط مقدم حضور پیدا کند. علیرضا پس از رسیدن تلگراف، بلافاصله در حالی که هنوز سه روز از مرخصی بیست روزه اش را گذرانده بود، عازم کردستان شد و به محض رسیدن، کار شناسایی را آغاز کرد. همان شب یعنی در 22 مرداد 1365 در منطقه ی حاج عمران، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید. وقتی جنازه اش به فردوس منتقل شد که همسرش برای به دنیا آوردن آخرین فرزندش، در بیمارستان بستری بود. پیکرش را در عید قربان تشییع و در مزار شهدای آیسک که به در خواست خودش بهشت اصغر نام گذاری شده بود، به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی سامعی : قائم مقام فرمانده عملیات لشگر77 پیروز خراسان(ارتش جمهوری اسلامی ایران) بعد از ظهر یکشنبه، چهارم تیر ماه سال 1326 در روستای مهموئی شهرستان بیرجند به دنیا آمد. پیش از تولد، پدرش برای کار از روستا رفت و دیگر هرگز بازنگشت و او در کنار مادربزرگش بزرگ شد. در سال 1333 به دبستان روستای مهموئی رفت . بعد از اتمام دوره ابتدایی به علت نبود مقطع تحصیلی بالاتر در روستا، ترک تحصیل کرد . پس از آن به دنبال کار عازم گرگان شد و تا قبل از رفتن به سربازی در آنجا بود. در جوانی به استخدام ارتش در آمد و در مشهد خدمت می کرد.پس از ورود به ارتش تحصیلات خود را ادامه داد. حوادث انقلاب و شروع حرکتهای مردمی او را به هیجان می آورد. در مبارزات برای پیروزی انقلاب همکاری داشت. فعالیتهای وی در اول انقلاب به حدی بود که مورد سوء قصد یکی از همکارانش قرار گرفت. همسر ایشان می گوید: در روزهای حکومت نظامی ایشان بدون توجه به آن در منزل جلسه دعای ندبه و دوره قرآن بر پا می کرد. این کاربا توجه به جو ضدمذهبی حاکم بر ارتش کار خیلی خطرناکی بود.در همه حال به دنبال امور خیریه بود. دوره قرآن تشکیل می داد. برای برق، آب و جاده در روستا ، ساختن مساجد و کمک به فقرا تلاش می کرد. در مشهد تصمیم به ازدواج گرفت و به پیشنهاد عمه اش با نوه ایشان ، خانم فاطمه خلیلی پیمان ازدواج بست و زندگی مشترک را در اواخر سال 1347 در مشهد آغاز کردند. او دارای پنج فرزند به نام های محمد ، مهدی ، داوود ، مریم و حلیمه است. بسیار به فرزندان خویش علاقه داشت، آنها را نصیحت می کرد و قبل از سن تکلیف آنها را به خواندن نماز تشویق می کرد و در راه تربیت صحیح و اسلامی آنان تلاش می کرد. نصیحت وی به فرزندان این بود که هر کاری را انجام می دهند به خاطر رضای خداوند متعال باشد ، خود نیز این گونه بود. با شروع جنگ، مهدی سامعی وظیفه خود می دانست که برای اداء تکلیف عازم جبهه شود. این امیر سرافرازارتش اسلام بعد از مدتها حضور تاثیر گذار در جبهه های دفاع از اسلام وایران، در بیست و دوم تیر ماه سال 1367 در جبهه فکه با اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاک شهید مهدی سامعی در حرم مطهر امام رضا به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس شعیبی : فرمانده گروهان یکم از گردان جندالله لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یکم اردیبهشت سال 1333 در روستای گسک از در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. برای فرا گرفتن قرآن به مکتبخانه رفت تا سال چهارم ابتدایی در دبستان گسک به تحصیل پرداخت و به علت فقر مالی و نبود مدرسه، مجبور به ترک تحصیل شد. پس از ترک تحصیل به امور کشاورزی و قالی بافی و نقاشی مشغول شد. با امام خمینی و افکار انقلابی اش آشنا شد و به انقلابیون پیوست و فعالیتهای انقلابی زیادی را انجام داد. در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت می کرد. اعلامیه ها و سخنان امام را بین مردم و جوانان پخش می کرد و مردم روستا را به شرکت در تظاهرات و راهپیمایی‌ها فرا می خواند. قبل از انقلاب یک بار توسط مامورین ساواک دستگیر شد و مدتی را در زندان به سر برد تا اینکه پس از انقلاب از زندان آزاد شد. در 22 سالگی با خانم فاطمه دهقانی ازدواج کرد. ثمره ازدواج آنها چهار فرزند به نام‌های زهرا، جواد، حسین و علی می باشد. در سال 1358 وارد سپاه شد و مدت زیادی در خدمت عشایر شهرستان بیرجند بود. خدمت به مردم، انقلاب و اسلام را وظیفه شرعی خود می دانست و به آن افتخار می کرد. ارادت خاصی نسبت به امام خمینی داشت و در تمامی کارها از وی پیروی می کرد. عباس شعیبی سرانجام در تاریخ 11 شهریور سال 1365 در عملیات کربلای 2 در حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. پیکرش را در روستای محل زادگاهش گسک به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمدرضا کلاته بجدی : فرمانده گروهان دوم از گردان 148لشگر77 پیروز خراسان(ارتش جمهوری اسلامی ایران) بیستم آذر سال 1336 در خانواده ای مذهبی و محروم در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. خانواده اش به علت علاقه زیادی که به امام رضا(ع) داشتند، نامش را محمد رضا گذاشتند. مادرش می گوید: از همان کودکی کنجکاو و پر جنب و جوش بود. به دنبال کارهای تازه می رفت و کاردستی درست می کرد. دوره ابتدایی را در دبستان سندروس و دوران راهنمایی را در مدرسه حکیم نظامی شهرستان بیرجند گذراند. به مدرسه علاقه زیادی داشت. تکالیفش را خیلی خوب انجام می داد و درسش خوب بود. شبها با نور کم چراغ دستی درس می خواند و اوقات بیکاری با پدر سر کار می رفت چون خانواده وضع اقتصادی خوبی نداشتند. سپس وارد دبیرستان شد، اما سال دوم دبیرستان و به دلیل اینکه از وضعیت اقتصادی خانواده خود رنج می برد، ترک تحصیل کرد و وارد ارتش شد تا کمک خرج خانواده باشد. شهید کلاته بجدی به مدت چهل و پنج روز برای نبرد با سربازان اسرائیلی به سوریه رفت. قبل از جنگ محل خدمتش خاش بود و خانواده اش بیرجند بودند و چون نمی توانست خانواده اش را به خاش بیاورد، مرتبا بین محل خدمتش و بیرجند رفت و آمد می کرد. وقتی جنگ شروع شد، آقا رضا تمام تلاشش برای این بود که به جبهه برود و در واقع تمام هم و غمش دفاع از میهن بود و ابتدا در منطقه غرب در نبرد شرکت داشت و بعد به مرکز آموزش 04 بیرجند منتقل شد. ولی چون یک نظامی ورزیده بود و اکثر دوره های رزمی را دیده بود به جبهه سومار اعزام شد. در سال 1358 با خانم فاطمه سیستانکی ازدواج کرد. در سال 1361 اولین فرزندش مریم به دنیا آمد. محمد رضا به خانواده اش بسیار علاقه داشت، ولی در جبهه تنها به فکر پیروزی بود و آرزوی شهادت داشت. در سال 1362 دومین فرزندش مهدی به دنیا آمد. همسرش در این باره می گوید: وقتی هر کدام از بچه ها به دنیا می آمدند، آقا رضا با یک دسته گل و یک انگشتر و ساعت به دیدن ما می آمد هر بار که از جبهه برمی گشت بچه ها را از من می گرفت و می گفت تو استراحت کن. در همین سالها پدرش را بر اثر تصادف از دست داد. در سال 1365 سومین فرزندش مجید به دنیا آمد. شب قبل از آخرین اعزام به جبهه، آقا رضا پلاک خود را گم کرد. پسر همسایه پلاک را پیدا کرد و گفت: آقا رضا! طوق بهشت تان را بگیرید. گفت: بله واقعا طوق بهشت است. فکر نمی کنم این بار از جبهه برگردم. استوار یکم محمد رضا بجدی جمعی لشکر 77 تیپ 3 گردان 148، در منطقه سومار و در عملیات کربلای 6 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به جمجمه مجروح شد. در این لحظه دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت خدایا: هر چه خودت صلاح می دانی. من راضی به رضای تو هستم و بعد بی هوش شد. او را به بیمارستان طالقانی باختران منتقل کردند و چند روز آنجا بستری بود و برای ادامه درمان به مرکز مجهزی در تهران اعزام شد که در بین راه نزدیک گردنه اسد آباد در تاریخ 16 بهمن 1365 به علت شدت جراحات وارده به شهادت رسید. پیکر مطهر محمد رضا کلاته مجدی در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد هاشمی گازار : قائم مقام فرمانده گروه ضربت لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دهم فروردین 1343 در تهران به دنیا آمد. پدرش ابراهیم کارگری ساده بود و مادرش با بدنی فلج به کار کردن در منازل می پرداخت. با علاقه به مدرسه رفت و تحصیلات ابتدایی خود را با موفقیت در تهران به پایان رساند .مدتی بعد به علت فقر شدید درس را رها کرد و به حرفه خیاطی روی آورد .او مدت 5 سال در تهران با مهارت بسیار خیاطی می کرد. در این دوران، اغلب اوقات بیکاری خود را به همراه عمویش که اهل مسجد و فعالیتهای مذهبی بود، به مساجد می رفت. در دوران انقلاب ومبارزات مردم ایران برعلیه حکومت خودکامه ستمشاهی درمبارزات و تظاهرات شرکت فعالانه داشت.در سال 1359 با خانواده خود به بیرجند مراجعت کرد و به کار خیاطی مشغول شد. او قبل از موعد مقرر سربازی وارد بسیج شد. با گروهک های ضد انقلاب مبارزات شدیدی می کرد. به ویژه در دستگیری اعضای گروهک منافقین در بیرجند فعالیتهای چشمگیری داشت. به قرائت قرآن و دعا می پرداخت و پدر و مادر را به خواندن نماز اول وقت و پرداخت به موقع خمس و زکات سفارش می کرد. همیشه در صفوف اول نماز جمعه حاضربود. اودر پایگاه های بسیج مساجد حضور فعال داشت. به امام علاقه بسیاری داشت و گوش به فرمان ایشان بود. محمد به جبهه و جنگ عشق می ورزید. با شروع جنگ، حفظ انقلاب و دفاع از آن را وظیفه خود می داست. رابطه او با مردم بسیار صمیانه و عالی بود. هر وقت از جبهه بر می گشت به دیدار اقوام، خویشاوندان، دوستان و آشنایان خود می رفت و از احوال آنها با خبر می شد. روابط او با والدین بسیار خوب و عالی و علاقمند و به فکر شان بود. مادر شهید می گوید: همیشه به من می گفت: مادر جان، خودم می روم و کار می کنم تا تو دیگر مجبور نشوی کار کنی و زحمت بکشی. محمد در هنگام گرفتاری و مشکلات صبور، و بسیار مقاوم بود. او خود محور نبود و از مشورت دیگران بهره می برد و از آنها کمک می گرفت. از مهم ترین خصوصیات او جدی بودن در کار و شجاعت فوق العاده او بود. علی قاسمی در مورد نحوه شهادت محمد می گوید: در 11 آبان ماه سال 1361 در جریان پاکسازی جاده بانه – سر دشت که در دست ضد انقلاب بود، به طور مستقیم با ضد انقلاب درگیر شد و به نبرد پرداخت. که بر اثر اصابت گلوله ضد انقلابیون به شهادت رسید.پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای روستای گازار بیرجند به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام بنياد تعاون سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سال 1332 در شهرستان قم در خانواده اي روحاني به دنيا آمد. هم پاي پدر، دوران كودكي را در محافل قرآني و اهل بيت (ع) گذراند و نوجوانيش را با ترغيب و تشويق پدر با مبارزات عليه رژيم پهلوي سپري كرد. تلاش بي وقفه او در راه افشاي مفاسد حكومتي، باعث شد تا بارها به دست عوامل ساواك دستگير ، شكنجه و زنداني گردد. آخرين بار در اوج گيري انقلاب اسلامي و طليعة پيروزي همراه با ديگر زندانيان سياسي از زندان آزاد شد. او تا پيروزي انقلاب اسلامي، در حركت هاي مردمي و راه پيمايي ها شركت جست و در استقبال از حضرت امام به عنوان عضو كميتْ استقبال از امام عاشقانه تلاش كرد. وي در حماسة 19 تا 22 بهمن 1357 در تسخير مراكز مهم وپادگان ها، نقش ارزنده اي را ارائه نمود. سيد محمد پس از پيروزي انقلاب اسلامي در تشكيل كميتة انقلاب اسلامي محله خود همت پي گيرانه اي داشت. در مبارزه با عوامل فساد و ايادي نفاق، به طور جدي در صحنه حضور يافت و بدين وسيله مسير خدمات ارزنده اش را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ادامه داد و به عضويت آن در آمد. ديري نپاييد كه ستاد مبارزه با مواد مخدر را راه اندازي كرد و شناسايي عوامل توزيع و دستگيري آن ها و متلاشي كردن باندها بزرگ و خطرناك به صورت برجسته ايفاي وظيفه نمود. او، پس از آغاز جنگ تحميلي، مركز اعزام نيروي سپاه را تشكيل داد و در كار سازماندهي و اعزام نيرو در سپاه به طور خستگي ناپذير و فعالانه كوشيد. سيد محمد، كار بزرگي را در سپاه بنيان نهاد و منشاء تحولي در ترابري سپاه شد. خنثي سازي توطئه رژيم بعث عراق پس از انهدام پل ارتباطي كالاهايي كه از تركيه به كشور، هدايت مي شد، سرعت چشم گير در جابه جايي نيروها و تجهيزات رزمي در علميات كربلاي 8 در بند مهم فاو و ايجاد يك باند مراسلاتي از طريق قايق هاي عاشورا و تاسوعا در اروند اعزام لودرها و بلدوزرها در ساخت جاده هاي ارتباطي جبهه و سنگرهاي رزمندگان ... همه و همه، دشمن را به انزوا كشاند. برابر اسناد موجود، او در عمليات شلمچه به تنهايي در يك شب، دو هزار وسيلة سنگين را به خطوط مقدم جبهه رساند و شبانه در استقرار مواضع و سلاح هاي سنگين همت گمارد. حضور مستمر سيد محمد در صحنه هاي رويارويي با بعثيان و مديريت پشتيباني او در زير انبوه بمب هاي شيميايي .... زخم هاي عميقي را بر پيكر او وارد ساخت تا آن جا كه سالها پس از جنگ اين دردها را تحمل مي كرد. ستاد ترابري سيد محمد نه فقط در دوران دفاع مقدس كه همزمان به عنوان بازوي خدمات كشور براي همه ارگان ها، شناخته شده بود. درسيل سيستان و بلوچستان در ساخت سيل بند آن منطقه فعالانه وارد عمل شد. گروه او در زلزلة رودبار اولين گروهي بود كه به التيام زخم هاي مردم پرداخت و هم او بود كه در ساخت حرم و حسينية حضرت امام خميني نقش مهمي را ايفا نمود و در روزهايي كه ايران اسلامي در سوگ ارتحال رهبرشان به عزا نشسته بودند در طول دوماه به طور شبانه روزي زيارت گاه مشتاقان را بناكرد. سيد محمد به جهت مصدوميت شيميايي، بارها در داخل و خارج از كشور تحت درمان قرار گرفت و آرام آرام چون شمعي سوخت و در نهايت در روز چهاردهم شهريور 1374 به لقاء پروردگار خود شتافت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد آجرلو سال 1337 در ماه مبارک رمضان، در خانواده ای متدین و مذهبی در حوالی شهرستان کرج، پا به عرصه جهان گذاشت. او با موافقت دوران تحصیل را گذراند.از خدمت سربازی به نظام ستم شاهی اکراه داشت برای این کار عمداً در سال آخر دبیرستان مردود شد. در دوره نوجوانی در مجالس دینی و محافل قرآنی شرکت می نمود. در این محافل با الفبای سیاست آشنا و جذب کتابهای سیاسی و مذهبی شد و به مطالعه کتابهای شهید مطهری پرداخت. در فعالیتهای انقلابی مانند راه اندازی تشکلهای مختلف در محل، حضور در تظاهرات و راهپیماییها و پخش اعلامیه های امام شرکت داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در کمیته انقلاب اسلامی فعالیت نمود و به دنبال تحرکات ضد انقلاب در کردستان به این استان اعزام شد و تا شروع جنگ تحمیلی در کردستان جنگید. پس از شروع جنگ تحمیلی، احمد به عضویت سپاه پاسداران در آمد. به هنگام گذرانیدن دوره آموزش در پادگان، کارآیی و شایستگی خود را نشان داد و به عنوان فرمانده گردان در پادگان معرفی شد. سپس به علت نیاز بیشتر به ایشان او را به شهرستان « مشکین شهر و مراغه» اعزام کردند. آجرلو پس از قبول فرماندهی منطقه سپاه آذربایجان شرقی در مراغه با دختری پارسا و پاکدامن ازدواج کرد و خطبه عقد ایشان را حضرت امام خمینی (ره) جاری نمود. وی در بهمن ماه 1363 به عنوان فرمانده سپاه پاسداران ناحیه کرج برگزیده شد و تا لحظه شهادت در این مسؤولیت انجام وظیفه کرد. در این مدت برای انجام مأموریت دو بار به لبنان اعزام شد. مهمترین محور فعالیتش در کرج، به اعزام نیرو به مناطق کردستان و غرب کشور و نیز پشتیبانی لشکر 10 سیدالشهدا (ع) اختصاص داشت و برای آن لشکر پادگانی را در دو کوهه احداث کرد. با شروع جنگ، خود را به جبهه رساند و در چند عملیات شرکت کرد. به خاطر حضور در جبهه از مسؤولیت فرماندهی سپاه کرج استعفا داد ولی پذیرفته نشد. او پس از شهادت جانشین لشکر 10 سیدالشهداء (ع) به مدت یکماه مسؤولیت جانشینی لشکر را بر عهده داشت. به علت خلاء وجود او در سپاه ناحیه کرج، جانشینی لشکر را به دیگری سپرد و با کوله باری از درد دوری از جبهه و بار سنگین مسؤولیت و امانت باقی ماند. در طول خدمات درخشان خود در سپاه ناحیه کرج، از فعالیتهای فرهنگی نیز غفلک نکرد. او دو ماه پیش از شهادت، در راه اندازی مدرسه شاهد کرج همکاری داشت. پیش از شهادت، در پست های جانشین پایگاه مشکین شهر، فرمانده پایگاه عجب شیر، جانشین و فرمانده ناحیه مراغه و تبریز منصوب شده بود. او به شجاعت، صلابت و استواری در اعتلای کلمه حق شهره بود. احمد آجرلو اهل تقوا، تقید و تعهد مکتبی بود و هرگز حاضر نبود از ارزشهای مکتبی خود عدول کند. اهل نماز جماعت بود. او در عبودیت، جزو «السابقون» بود. متواضع، فروتن، گشاده رو و با صفا بود، به نظم و انضباط اهمیت می داد و در ایجاد نظم سختگیر بود. از ریا و خودنمایی بشدت پرهیز می نمود و نسبت به پدر و مادر با تکریم و تواضع رفتار می کرد. همچنین با همسرش نیز با مهر و محبت رفتار می کرد. سرانجام در تاریخ 25/10/66 در منطقه ماووت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. شهید حاج احمد آجرلو از خود دو فرزند به یادگار گذاشته است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا یاسینی سال 1330 در شهرستان آبادان ديده به جهان گشود. دوران طفوليت و تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش سپري و با اخذ ديپلم متوسطه در سال 1348 با انتخاب شغل خلباني به استخدام نيروي هوايي درآمد. آموزش‌هاي نظامي و آكادمي پرواز و پرواز مقدماتي را در ايران سپري نمود و جهت طي دوره تكميلي پرواز به آمريكا اعزام گرديد. در اين مدت دوره‌هاي آموزش خلباني هواپيماهاي آموزشي T-33، T-37 و همچنين هواپيماي پيشرفته شكاري «F-4» را با موفقيت به پايان رسانيد و در فروردين ماه سال 1351 با اخذ نشان خلباني به ايران بازگشت و با درجه ستوان‌دومي در پايگاه ششم شكاري آغاز به كار كرد. براي پرواز با هواپيماهاي «اف - 4» به پايگاه يكم شكاري اعزام و با خاتمه آموزش كابين عقب هواپيماي مذكور به پايگاه هفتم شكاري منتقل گرديد. آموزش كابين جلوي هواپيماي «اف - 4» را در سال 1353 در پايگاه يكم گذرانيد و به عنوان افسر خلبان شكاري كابين جلو در گردان 33 پايگاه سوم شكاري مشغول خدمت گرديد. شهيد ياسيني با اوج‌گيري تظاهرات همه جانبه عليه رژيم شاه، علي‌رغم جو فشار و اختناق در ارتش، با پخش اعلاميه حضرت امام(ره) بين پرسنل متعهد دست به فعاليتهاي ضد رژيم طاغوتي زد. با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و خروج مستشاران خارجي از ايران، همچون ديگر پرسنل متعهد نيرو به حفظ و حراست از دستاوردهاي انقلاب پرداخت و با تشكيل گروههاي كار در امر بازسازي و راه اندازي سامانه‌ها و تجهيزات اهتمام ورزيد. شهيد ياسيني با شروع جنگ تحميلي از جمله خلباناني بود كه در عمليات غرورآفرين 140 فروندي آغاز جنگ در حمله به خاك دشمن، نقش مهمي ايفا نمود. وي در طول جنگ نيز همواره خلباني پيشقراول و خط شكن بود. در يك مورد و در ابتداي جنگ كه دشمن متجاوز از طريق دريا و با چند فروند ناوچه پيشرفته «اوزا» قصد پياده كردن نيرو در جزيره نفت خيز خارك را داشت، اين شهيد بزرگوار با هواپيماي خود از پايگاه بوشهر به پرواز درآمد و ناوچه‌هاي مهاجم عراق را به قعر خليج‌فارس فرستاد. او در طول جنگ با پروازهاي مكرر خود ضربات كوبنده را به دشمن متجاوز وارد مي‌نمود. جنگ و شركت او در عمليات‌هاي جنگي در رأس برنامه‌هاي او قرار داشت و همواره يكي از افراد ثابت دسته‌هاي پروازي در عمليات حساس بود. اين شهيد گرانقدر پس از طي مراحل مختلف خدمتي در سال 1371 مسئوليت معاونت هماهنگ كننده نيروي هوايي را بر عهده گرفت. شهيد سرلشكر ياسيني يكي از فرماندهان گره‌گشاي نيروي هوايي محسوب مي‌شود. مسئوليت‌هاي متعدد اين شهيد بزرگوار نشانگر اين است كه هر جا مشكلات غلبه يافته و اجراي امور را مختل مي‌نمود، شهيد ياسيني جهت سامان بخشي به آنجا اعزام مي‌گرديد. موفقيت‌هاي اين شهيد والامقام مرهون ويژگي‌هاي فردي و شخصيتي او مي‌باشد كه مي‌توان به شجاعت، بي‌باكي، اعتماد به نقس، قناعت، تعهد، رازداري و وظيفه‌شناسي او اشاره كرد. شهيد ياسيني عاشق پرواز بود و علي‌رغم مسئوليت‌هاي مختلف فرماندهي كه داشت دست از پرواز نمي‌كشيد. وي با انواع مختلف هواپيماها از جمله F-6، F-5، P3F، «ميگ - 29» و «سوخو – 24» پرواز مي‌كرد، اما هواپيماي محبوبش «F-4» بود. هرچند رفتار شهيد ياسيني در مقام فرماندهي بسيار جدي و سخت گير بود اما هنگامي كه با مشكلات شخصي كاركنان تحت امر خود مواجه مي‌شد، همچون پدري دلسوز در رفع مشكلات آنان كوشش و به انحاء مختلف تا رفع مشكلات با آنان همدلي مي‌كرد. او از نيروي جاذبه و دافعه قوي برخوردار بود و با بهره‌گيري از اين نيرو همواره طيف گسترده‌اي از نيروي انساني، مسئولان و مرئوسان را جذب خود كرده و به وسيله آنان به نقاط قوت و ضعف سامانه اداري احاطه يافته واين از رموز موفقيت او در سامانه فرماندهي‌اش بود. شهيد سرلشكر ياسيني هرگز به دنبا بهايي قايل نبود و به مظاهر فريبنده دنيا پشت كرده بود. همسر شهيد ياسيني مي‌گويد: «شب‌ها با وجود خستگي، ساعتي را به درد و دل كردن با اعضاي خانواده اختصاص مي‌داد و راهنمايي‌هاي لازم را به آنان ارائه مي‌كرد. در مورد خود من هميشه تأكيد مي‌كرد زينب‌وار زندگي كن و حساسيت بسيار زيادي روي مسئله حجاب داشت و هميشه مي‌گفت «خدا را شكر كنيد كه انقلاب اسلامي براي زنان ما امنيت را به ارمغان آورد.» سرانجام، پس از سالها تلاش و شركت در جنگ تحميلي هشت ساله، در حالي كه در سمت معاونت نيروي هوايي بود، در تاريخ 15/10/1373 به هنگام بازگشت از مأموريتي كه به اصفهان داشت، به همراه شهيد ستاري (فرمانده نيروي هوايي) و جمعي از مسئولان و فرماندهان نيرو، در اثر سانحه هوايي سقوط هواپيما، به ملكوت پر كشيد و در پروازي جاودانه به معبود خويش پيوست. خاطره شهيد سرلشكر ياسيني، همچون ديگر شهداي نيروي هوايي، همواره در سينه‌ها خواهد ماند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

حجه‏الاسلام و زبده الفضلاء الاعلام آقاى حاج شیخ محمد مفتح همدانى از افاضل گویندگان و نویسندگان و اساتید ممتاز حوزه علمیه قم است در تهران. وى در همدان متولد شده و پس از دوران تحصیل جدید و خواندن مقدمات و ادبیات در همدان به قم مهاجرت نموده و سطح نهائى را از مدرسین بزرگ حوزه به پایان رسانیده و چندین سال از محضر و دراسات فقه و اصول مرحوم آیت‏الله العظمى حجت كوهكمرى و آیت‏الله العظمى امام خمینى و آیت‏الله شریعتمدارى و آیت‏الله العظمى بروجردى استفاده نموده و تقریرات آنان را به رشته تحریر درآورده و معقول و تفسیر را هم از علامه شهیر استاد طباطبائى آموخته و ضمنا به تدریس سطوح عالى فقه و اصول اشتغال داشته و در ماه مبارك رمضان و ماه محرم و صفر به تهران و مناطق دیگر براى تبلیغ طبق دعوت قبلى مسافرت و از راه منبر و سخنرانى خدمات شایانى نموده است. و اكنون در تهران به تدریس در دانشگاه و تبلیغ و تالیف كتب مفیده و اقامه جماعت اشتغال و آثار مطبوعى دارند كه مورد استفاده فضلاء و محصلین مى‏باشد. استاد، محقق، فیلسوف، فقیه. تولد: 1307، همدان. درگذشت: 27 آذر 1358، تهران. آیت‏الله دكتر محمد مفتح، فرزند شیخ محمود از مدرسان فارسى و عربى در حوزه‏ى علمیه‏ى همدان، پس از آن كه مقدمات علوم عربى و فقه و بخشى از منطق را نزد پدر و اساتید حوزه همدان و در محضر آخوند على همدانى آموخت در سال 1322 به قم مهاجرت كرد و در حجره‏اى در مدرسه دارالشفاء اقامت گزید. در آنجا رسائل و مكاسب و كفایه را در طول سال‏هاى 1342 -1322 نزد امام خمینى (ره)، آیت‏الله كوه‏كمره‏اى، آیت‏الله بروجردى، علامه طباطبائى آیت‏الله مجاهد تبریزى، آیت‏الله گلپایگانى و آیت‏الله نجفى فراگرفت، عرفان و دروس خارج فقه و اصول را نیز در عالى‏ترین سطح نزد امام خمینى تلمذ نمود. در كنار فراگیرى علوم دینى، در دانشگاه نیز به تحصیل مشغول شد و در حالى كه در سطوح عالیه‏ى فقه و اصول را مى گذراند موفق شد در رشته‏ى فسلفه‏ى به اخذ درجه دكترى نایل آید. پایان نامه‏ى وى در مقطع دكترى تحقیقى درباره‏ى نهج‏البلاغه بود. آنگاه شروع به تدریس كتاب منظومه حاج ملا هادى سبزوارى پرداخت. آیت‏الله محمد مفتح با همكارى آیت‏الله دكتر سید محمدحسین بهشتى و آیت‏الله سیدعلى خامنه‏اى اقدام به تأسیس كانون دانش‏آموزان و فرهنگیان در قم نمود كه اولین مجمتع اسلامى پر تحرك بود. آیت‏الله مفتح در روزهایى كه امام خمینى در تبعید بود براى حفظ و اداره‏ى حوزه‏ى عملیه بنیان جامعه مدرسین حوزه‏ى علمیه‏ى قم را نهاد. دكتر مفتح هنگامى كه امام خمینى در عراق به سر مى‏برد و نیز وقتى كه به پاریس رفت، با ایشان در ارتباط بود و مسائل و حوادث ایران را به نحوى به اطلاع ایشان مى‏رسانید. یكى از مراكزى كه آیت‏الله مفتح در آن فعالیت داشت حسینیه‏ى ارشاد بود. بعد از بسته شدن حسینیه‏ى ارشاد توسط ساواك، امامت مسجد قبا را پذیرفت. ورود آیت‏الله مفتح به تهران در حقیقت ورود جدى به مبارزه بود و او در این دوره در كنار هم فكرانش از تهدیدات رژیم پهلوى در امان نماند. در سال 1354 دستگیر، زندانى و سپس به زاهدان تبعید شد. در بازگشت از تبعید همچنان به مبارزه ادامه داد. در سال 1354 وقتى شنید رژیم اسرائیل حملاتى را علیه مردم لبنان آغار كرده، كمك‏هایى را از اهالى تهران جمع كرد و خود به لبنان برد. در سال 1349 ساواك براى مدتى وى را از رفتن به قم منع كرد و قصد داشت با دعوت ایشان به دانشگاه براى تدریس، وى را از حوزه دور كند. او نیز همكارى با استاد مطهرى را كه در آن موقع در دانشكده الهیات بود پذیرفت. تأسیس مجمعى تحت عنوان «جلسات علمى اسلام‏شناسى» از جمله فعالیت‏هاى ایشان بود این مجمع كتاب‏هایى (تألیف و ترجمه سیزده جلد كتاب) را در زمینه‏هاى گوناگون اسلام‏شناسى با مقدمه‏ى دكتر مفتح به چاپ رسانید. این مجمع پس از مدتى توسط ساواك تعطیل گردید. وى در اولین ساعات حكومت نظامى روز هفدهم شهریور 1357 دستگیر و زندانى شد، وى با اوج‏گیرى انقلاب اسلامى و به هنگام گشوده شدن درهاى زندان با همت مردم از زندان آزاد گردید در نماز عید فطر سال 1357 سخنرانى پر شورى نمود و بعد از آن مجددا دستگیر و روانه زندان شد. اما دوباره آزاد شد و شاهد پیروزى انقلاب اسلامى در بهمن 1357 بود. بعد از پیروزى انقلاب اسلامى عمده فعالیت آیت‏الله مفتح حول محور تدریس در حوزه و دانشگاه و ایجاد پیوند بین این دو قشر كشور متمركز بود. از جمله مسئولیت‏هاى ایشان مى‏توان به این موارد اشاره نمود: ریاست دانشكده الهیات و معارف اسلامى تهران؛ حضور در جامعه روحانیت تهران؛ عضو ستاد برگزارى استقبال از امام خمینى؛ سرپرست كمیته انقلاب اسلامى منطقه چهار تهران؛ عضو شوراى گسترش آموزش عالى كشور؛ عهده‏دار برگزاى نماز جماعت در مسجد دانشگاه تهران. از جمله تألیفات وى مى‏توان به این عنوان‏ها اشاره نمود. ترجمه بعضى از مجلدات مجمع البیان. (جلد اول و دوم به قلم آیت‏الله مفتح و آیت‏الله حسین نورى و جلد سوم با ترجمه خود وى به فارسى برگردانده شده است)؛ حاشیه بر اسفار ملا صدرا (چاپ نشده است)؛ روش اندیشه؛ شرح منظومه منطق و رساله تاریخ منطق (1336، جلد اول. جلد دوم در فلسفه الهى تدوین نشد)؛ حكمت الهى و نهج‏البلاغه (پایان نامه تحصیلى دوره دكتراى آیت‏الله مفتح)؛ آیات اصول اعتقادى قرآن؛ نقش دانشمندان اسلام در پیشرفت علوم (1361)؛ ویژگى‏هاى زعامت و رهبرى؛ مقالات (سلسله مقالات «نقش دانشمندان اسلام در پیشرفت علوم» در مجله «مكتب اسلام» سال چهارم؛ همچنین مقالاتى در «مكتب تشیع» و «معارف جعفرى»)؛ مقدمه‏نویسى بر آثار دیگران (كتاب‏هایى نظیر مصاحبه‏اى درباره خرافه و نیرنگ؛ تألیف سید كاظم ارفع؛ زیارت خرافه است یا حقیقت؛ نوشته غلامحسین رحیمى؛ جهان بینى و جهان دارى على (ع)، تألیف سید ابراهیم سید علوى؛ به سوى اسلام یا آئین كلیسا؛ نوشته حجت‏الاسلام مصطفى زمانى؛ ره‏آوردهاى استعمار؛ مهدى طارمى؛ اسلام پیشرو نهضت‏ها؛ نوشته محمد مصطفوى كرمانى و غلامحسین حقانى تهرانى؛ دعا عامل پیشرفت یا ركود؟؛ نوشته محمد مصطفى كرمانى؛ اسلام و حقوق كارگردان بردگان استعمار؛ ترجمه و نگارش سید جعفر شیخ الاسلام)؛ مكتب اخلاقى و تربیتى امام صادق (ع). آیت‏الله مفتح صبح روز بیست و هفتم آذر 1358 توسط گروه فرقان به هنگام خروج از اتومبیل جلوى در ورودى دانشكده‏ى الهیات به همراه دو محافظش (پاسداران جواد بهمنى و اصغر نعمتى) به رگبار بسته شد و هر سه به شهادت رسیدند. پیكر ایشان به صحن حضرت معصومه (ع) در قم انتقال یافت و در حجره 23 صحن به خاك سپرده شد. به حرمت تلاش‏هاى ایشان، روز شهادتش «روز وحدت حوزه و دانشگاه» نام نهاده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید علیرضا حسنی : فرمانده گروهان شناسایی در لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول تیرماه1339 در شهرستان بیرجند به دنیا آمد.برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. کودکی فعال و پر جنب و جوش بود. دوره ابتدایی را در دبستان پرویز شهرستان زادگاهش گذراند و پس از پایان آن، برای ادامه تحصیل در مدرسه راهنمایی حافظ شهرستان بیرجند ثبت نام کرد که پس از موفقیت وارد دوره متوسطه، در دبیرستان شریعتی همان شهرستان شد. تحصیلات متوسطه او همزمان با شروع حرکت‌های انقلابی بود و به همین سبب علی رضا با وارد شدن در مبارزات و فعالیت‌های انقلابی دست از تحصیل کشید و در هر فرصتی در پایگاه‌های بسیج و مساجد مشغول فعالیت و خدمت بود.در 15 خرداد سال 1360 به خدمت سربازی اعزام شد و دوره آموزشی را به مدت سه ماه در کرمان گذراند و سپس به شیراز انتقال یافت و در تیپ 55 هوابرد ودر رسته توپخانه، مشغول انجام وظیفه شد. سید علی رضا در اواخر خدمت سربازیش در گروهان‌های قدس ثبت نام کرد. پس از پایان دوران سربازی در 15 خرداد 1362 و بازگشت به بیرجند، مجدد از طریق بسیج عازم جبهه‌ها شد.عشق عجیبی به جبهه ها داشت و دفاع از کشور و کیان اسلامی را ادامه نهضت کربلا می دانست و می گفت: من همیشه ندای هل من ناصر ینصرونی را به گوش می شنوم.علی رضا در بیش از 22 عملیات شرکت داشت. عزت، شجاعت، تواضع و فروتنی از خصوصیات او بود. به انجام وظایف دینی پای بند بود و دیگران را نیز به این امر تشویق می کرد و از بزرگ ترین آرزوهایش دیدار حضرت امام بود. درباره انگیزه حضور در جنگ، در وصیت نامه اش می‌نویسد... هدف من همان خدمت کردن به اسلام و لبیک گفتن به ندای هل من ناصر ینصرونی حسین زمان و یاری رزمندگان اسلام است. حاضر نشد قبل از پیروزی در جنگ، ازدواج کند. همواره می گفت: من جشن ازدواجم را همراه با پایان جنگ و حصول پیروزی خواهم گرفت. در زمان حضورش در جبهه بسیار فعال بود و تخصص‌های مختلفی داشت. در زندگی نامه‌اش آمده است: ... او خط شکن، چریک، جزء مردان قوباغه‌ای، مسئول گروه ویژه، معاون گردان، تکاور و دیده‌بان، آرپی‌جی زن، نارنجک‌انداز و کوهنوردی بی باک و راهنمای دیگران بود. به جهت دلاوری‌هایش در جنگ، بارها مورد تشویق قرار گرفت. در مدت حدود 5 سال حضور در جبهه، دوباره مجروح شد. در تب شهادت می سوخت. در آخرین مرخصی وقتی فهمید که چه خوابی برایش دیده‌اند در حالی که چند روز از مرخصی‌اش مانده بود، به بهانه فراخوان سریع فرمانده‌اش سرگرد نقره ای، خانه و کاشانه‌اش را ترک گفت و به سوی جبهه شتافت و در عملیات سرنوشت ساز والفجر 8 در غروب 21 بهمن ماه سال 1364، در آن سوی اروند رود، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه پشت به شهادت رسید.پیکر پاکش پس از انتقال به شهرستان بیرجند و تشییع باشکوه، در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد صمیمی ترک : قائم مقام فرمانده گردان پدافند هوایی لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در بیست و چهارمین روز از فروردین ماه سال 1344 در محلۀ جوادیه شهرستان بیرجند، متولد شد. پدرش، حسین صمیمی ترک، مردی نظامی بود. احمد نیز از همان ایام کودکی، روحیه ای نظامی داشت و گرایش، به مبارزه را در بازی های خود، که اغلب تفنگ بازی و شکار فرضی حیوانات وحشی بود، نشان می داد. تحصیلات ابتدایی را در دبستان «سندروس» به پایان رساند وارد مدرسۀ راهنمایی شد. دومین دوره از تحصیل او، با حرکت های ضد طاغوتی مردم ایران همزمان بود. او نیز از این حرکت عظیم دور نماند و با وجود این که کم سن و سال بود، در راهپیمایی ها و پخش اعلامیه و شب نامه، حضوری فعال داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با آغاز کار بسیج، در آموزش های نظامی و عقیدتی شرکت کرد و به تدریج به عنوان عضو فعال این نهاد مردمی شناخته شد. مسجد محل، که جزء پایگاه های مردمی بسیجیان محسوب می شد، شب ها شاهد حضور عاشقانۀ احمد بود. او به همراه دوستان جوان و شجاعش در برنامه های نگهبانی پایگاه مقاومت شهید برگی و مالک اشتر شرکت می کرد. استعداد فوق العاده ای که در تمام امور از خود نشان می داد، در زمانی کوتاه، از او یک بسیجی تمام عیار ساخت. با شروع جنگ تحمیلی، بنا به احساس وظیفه ای که داشت، راهی جبهه شد و برای اولین بار در سال 1360 در کردستان حضور پیدا کرد. سپس به عنوان نیروی ثابت بسیج، فعالیت هایش را ادامه داد و بارها و بارها راه جبهه را در پیش گرفت. از آن جا که پاسداری از دین و کشور را وظیفه خود می دانست، در سال 1362 به عضویت رسمی سپاه درآمد. از آن به بعد، با پوشیدن لباس سبز سپاه، که آن را مقدس می دانست و به آن عشق می ورزید، اهداف خود را مصرانه تر از قبل پی گرفت. زمانی که به مرخصی می آمد، نیز کار و تلاش را رها نمی کرد و با شرکت در برنامه های بسیج و سپاه، به سازماندهی نیروهای حزب الله می پرداخت. احمد، در دوره های مختلف آموزشی، از جمله: آموزش های آبی ـ خاکی و دورۀ عالی غواصی، شرکت کرد و با مهارت هایی که آموخته بود، در عملیات های متعددی حضور یافت. رزمندگانی که با او در عملیات های والفجر، بیت المقدس، خیبر، بدر و عملیات کربلای 1 تا 5 شاهد حضور بی دریغ و جوانمردانه ای احمد بودند و همچون کوه های سر به فلک کشیدۀ کردستان و غرب و دشت ها و باتلاق های جنوب، خاطرات دلنشینی از او به یاد دارند. گرچه در بسیاری از امور نظامی مهارت فوق العاده ای داشت، کمتر حاضر می شد که مسئولیتی را بپذیرد. تنها در عملیات کربلای 4 و 5 معاونت پدافند تیپ 21 امام رضا (ع) را به عهده داشت. او که در مبارزه با دشمن سراز پا نمی شناخت، بارها و بارها تا مرز شهادت پیش رفت و با جسمی مجروح بازگشت. تا این که به تاریخ 29/10/1365 در عملیات کربلای 5، در حالی که می کوشید، تانک های به جا مانده از دشمن فراری را جمع آوری کند، مورد اصابت ترکش خمپارۀ دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا شریفی پناه : معاون رئیس اداره آموزش وپرورش شهرستان بیرجند سال 1323 در "مود "یکی از روستاهای اطراف بیرجند، دیده به جهان گشود. پدرش، محمد حسین شریفی پناه، از تجار معروف فرش شهر بیرجند و در عین حال فردی مومن و مذهبی بود. از این رو در همان دوران کودکی او را با قرآن و احکام دین آشنا کرد. غلامرضا که وجودش با عشق به قرآن و ائمه اطهار عجین شده بود، ساعتها کنار پدر می نشست و به صورت دلنشین قرآن گوش می داد و خواندن نماز را از او تقلید می کرد. به همراه پدر در جلسات روضه و هیت های مذهبی حاضر می شد و کلام الله را با صوتی زیبا تلاوت می کرد. با رسیدن به سن هفت سالگی وارد دبستان روستای مود شد. خانواده او در این دوران، بارها و بارها شاهد کمکهایش به دانش آموزان نیازمند مدرسه بودند. شش سال ابتدایی را در همان دبستان به پایان رساند و سپس برای ادامه تحصیل به بیرجند رفت. سه سال اول دبیرستان را در بیرجند سپری کرد و پس از آن، برای بهره گیری از امکانات تحصیلی بهتر و بیشتر به تهران عزیمت کرد. از این زمان بود که تغییر و تحولات چشمگیری در شخصیت و زندگی غلامرضا پدید آمد. با یکی از روحانیون مبارز آشنا شد و با راهنمایی های او و مطالعات فراوان، نسبت به جریان های سیاسی آن روز آگاهی پیدا کرد. پس از آن که امام خمینی رهبر نهضت اسلامی مردم ایران را شناخت، با عشق و ارادتی خاص به نشر عقاید و فرامین ایشان پرداخت. نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام را با دقت نگهداری و بین افراد قابل اعتماد پخش می کرد. در باره امام خمینی می گفت: «ایشان رهبر آیندۀ کشورمان خواهد شد، آیت الله خمینی، رهبری مردم را به عهده خواهد گرفت. باید منتظر چنین روزی باشیم.» دورۀ دبیرستان را در رشته ریاضی و با نمرات خوب به پایان رساند و پس از اخذ دیپلم وارد سپاه دانش شد. در تمام این دوران به آموزش دانش آموزان محروم روستایی و روشن کردن افکار آنها همت گماشت. در پایان این دوره در کنکور دانشگاه شرکت کرد، اما پذیرفته نشد. بعدها در دوره های آموزش ضمن خدمت شرکت کرد و فوق دیپلم گرفت. از آن پس در کسوت معلمی، خدمات ارزنده ای به فرزندان سرزمینش ارائه کرد. در سال 1350 ازدواج کرد. او که دیگر به بیرجند برگشته بود، فعالیت های ضد رژیم خود را شروع کرد و اولین راهپیمایی شهر بیرجند را به راه انداخت. این فعالیتها به حدی رسید که مامورانت رژیم او را دستگیر کردند. با این که در زندان شکنجه شده بود، پس از رهایی نیز مبارزاتش را ادامه داد و تا ورود امام خمینی به ایران و پیروزی انقلاب از پا ننشست. شرکت در جهاد سازندگی، کمیته انقلاب اسلامی، عضویت در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شورای بنیاد مستضعفان، معاونت آموزش و پرورش بیرجند و مدیریت آموزشی مدارس راهنمایی از جمله فعالیت های او پس از پیروزی انقلاب به شمار می رود. با شروع جنگ تحمیلی در قالب معلمی توانا و پر تلاش که تا مدتها در پشت جبهه فعالیت می کرد. با این که در امور کمک رسانی، تبلیغات و کارهای فرهنگی، بسیار کوشا بود، اما شرکت در جنگ و جبهه و حضور در خط مقدم را تکلیف خود می دانست. تا این که به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد. در جبهه نیز کلاس های درس خود را رها نمی کرد. تشکیل کلاس های عقیدتی، سیاسی، فرهنگی، مراسم دعا، روضه و در کنار آن آمادگی جسمانی، از جمله فعالیت های مهم او در آن ایام به شمار می رود. او فردی پر تلاش و خستگی ناپذیر بود. در راستگویی، خوش خلقی و دفاع از حق، پیشتاز بود و می گفت: «حق را باید گرفت حتی اگر در دهان شیر باشد». ساده زیستی، سر لوحه زندگی اش بود و اعتقاد داشت که بهترین زندگی، زندگی ساده و بی تجمل، یعنی آن چیزی است که بزرگان و رهبران دینمان در پیش گرفته بودند. در برابر مشکلات با صبر و تحمل زیاد می ایستاد و می کوشید که با درایت و تفکر آن ها را حل کند. نگاه او به شهادت، نگاهی عاشقانه و عارفانه بود. همیشه این حدیث قدسی را بر زبان داشت: من طلبتی و جدنی ... و این شعر عارف بزرگ، خواجه عبدالله انصاری، را نیز فراموش نمی کرد: آن کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانۀ تو هردو جهان را چه کند این انسان بزرگ و وارسته که آرزویی جز جهانی شدن اسلام نداشت، سرانجام در تاریخ 26/10/1365 در عملیات کربلای 5 در اثر برخورد گلوله دوشیکا به شهادت رسید. به گفتۀ همرزمانش به هنگام شهادت، لبخندی بر لب داشت. لبخندی که نشان از پیوستن او به معشوق ابدی و خالق بحر بی ساحل عشق بود. به راستی که غلامرضا شریفی پناه مصداق بزرگ آن حدیث قدسی بود که پیوسته بر لب داشت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید مهدی رضوی : فرمانده واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خاش سال 1341، در روستای کریم آباد ماژان از توابع شهر خوسف بیرجند متولد شد. دوران کودکی را در زادگاهش گذراند و سپس به بیرجند آمد و تحصیلاتش را تا گرفتن دیپلم ادامه داد. در اوج گیری انقلاب اسلامی به صفوف راهپیمایان پیوست و از هیچ کوششی در مبارزه با رژیم ستم شاهی ، اعم از پخش اعلامیه و شرکت در تظاهرات دریغ نمی کرد. پس از پیروزی انقلاب وارد بسیج شد. درسال 60 عضو رسمی سپاه پاسداران شد و در همان سال عازم جبهه گردید. در عملیات میمک ، والفجر 3 ، خیبر و بدر شرکت داشت. زمانی که شهرهای خاش ، سراوان و ایرانشهر توسط عناصر ضد انقلاب نا امن شد ، بلافاصله عازم این شهرها گردید و مسوولیت واحد اطلاعات و عملیات شرق کشور را به عهده گرفت. رضوی عملیات زیادی را علیه اشرار انجام داد. سرانجام در تاریخ بیست و هفتم اسفند سال 1365 در یک توطئه ناجوانمردانه به دست اشرار ، تنها و مظلومانه به شهادت رسید. پیکر پاک شهید پس از تشییع در بیرجند ، در مزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد. اوقبل از شهادت در بخشی از وصیت نامه اش می فرماید: می بایست هجرت کنم از مادیات و ثروت دنیا به معنویات. از زشتی ها و رذیلت ها به فضیلت و احسان. هجرت از تمام دلبستگی ها و همه کسانی که دوستشان دارم به دیار شهادت. همه این هجرت ها و جهادها باید فی سبیل الله باشد. تن ضعیف خویش را سپر گلوله های دشمن می کنم و با نیت خالص خود ، در برابر دشمن ایستادگی می نمایم به امید این که خداوند به لطف و کرم خویش درهای شهادت را به روی من بگشاید. مادر شهید از او اینگونه یاد می کند: وقتی پسرم در سیستان و بلوچستان خدمت می کرد ، برای ما خبر آوردند اشرار برای سر سید مهدی دو سه میلیون تومان جایزه گذاشته اند. به پسرم گفتم: « برای سر شما جایزه گذاشته اند. دست از آن منطقه بردار. » گفت: « تا من امنیت را به منطقه برنگردانم آرام نمی گیرم. » بعد به شوخی گفت: « آن کسی که برای جایزه می خواهد مرا بکشد ، حتماً به پول نیاز دارد ، بگذار مرا بکشد تا به نیاز خود برسد. »

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 31 تیر 1395  - 5:17 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد بروجردی : فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 در روستای «دره گرگ» از توابع شهرستان« بروجرد»، در خانه‌ای محقر اما مصفا به عشق و نور الهی و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت (ع) پا به عرصه وجود گذاشت و از زمان نوزادی که آوای حق (اذان و اقامه) در گوشش طنین افکنده بود، خود را برای مبارزه و جهاد با دشمنان خدا آماده کرد. پدر و مادرش که انسانهای مومن و زحمتکش بودند، درتربیت وی سعی و تلاش وافری داشتند. در شش سالگی پدر بزرگوار خود را از دست داد و مادرش با همه مشکلات و سختی‌هایی که وجود داشت، تمامی هم و غم خود را برای تربیت وی به کار بست. محمد در هفت سالگی وارد مدرسه شد اما به دلیل شرایط مادی خانواده، تحصیل در کلاسهای شبانه توام با کار و تلاش روزانه را انتخاب کرد و خانواده را در تامین زندگی شرافتمندانه، مدد رساند. در سن هفده سالگی به رسم و سنت پیامبر (ص) با خانواده‌ای متدین و معتقد به اسلام وصلت کرد و با این کار، سنت الهی را تداوم بخشید. مدت کوتاهی از ازدواجش نگذشته بود که به خدمت سربازی فراخوانده شد، اما چون مخالف خدمت در نظام ستم‌شاهی بود، از خدمت سربازی گریخت و برای دیدار حضرت امام (ره) راهی «عراق» شد. در مرز دستگیر شد و به مدت شش ماه، در زندانها و شکنجه‌گاههای رژیم به سر برد. پس از آن بود که دوباره جهت خدمت سربازی به تهران آورده شد. شهید با استفاده از فرصتی که پیش آمده بود در مدت دو سال خدمت، خود را برای مبارزه با دستگاه طاغوتی آماده کرد، به گونه‌ای که پس از سپری شدن مدت سربازی خود را وقف مبارزه با دشمنان خدا و اسلام نمود. او که قبلی مالامال از عشق به حضرت امام (ره) داشت و کینه و نفرت از نظام شاهنشاهی در وجودش موج می‌زد، با یاران حضرت امام (ره) از جمله، شهید حاج مهدی عراقی مرتبط شد و همواره سعی می‌کرد تا در تمامی مراحل مبارزه نقش خود را به عنوان یک مقلد و تابع ولی فقیه به اثبات برساند. شهید بروجردی ضمن ارتباط با شخصیتهای اسلامی و انقلابی، علاوه بر خودسازی و کسب فیض، به بعضی از امور مربوط به انقلاب، همچون تکثیر و توزیع اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) اشتغال داشت. اما به این حد قانع نبود و جنگ مسلحانه و برخورد محکم با رژیم ستم‌شاهی را سرآغاز مبارزه امت اسلامی ایران می‌دانست. به همین منظور به همراه چند تن دیگر از مبارزان به سوریه رفت و ضمن ارتباط با امام موسی صدر و شهید محمدمنتظری به فراگیری و آموزش نظامی و چریکی پرداخت تا خود را برای مرحله‌ای مهمتر آماده نماید. در وسوریه و لبنان با شهیدانی چون شهید چمران و شهید محمد منتظری آشنا شد و در کنار فراگیری مسائل نظامی، از خلق و خوی پسندیده و اخلاق وارسته و انقلابی این شهیدان نیز بهره‌های وافری برد و همین اخلاص و عشق به اسلام بود که او را در چنین محیط‌هایی بدون تاثیرپذیری از جریانات چپی و التقاطی حفظ کرد. شهید بروجردی برای حرکت و مبارزه خود به دنبال اخذ حجیت شرعی بود و هرگونه حرکت مسلحانه و بدون نظر ولی امر مسلمین جایز نمی‌دانست. او در آن روزگار که عوامل منافقین در زندان، عناصر خط امام را با تعابیری از قبیل فتوائی زیر سئوال می‌بردند، اظهار می‌داشت: «بدون هیچ ابائی، ما فتوائی و مقلد هستیم. خودمان که مجتهد نیستیم.» پس از قیام 19 دی ماه سال 1356 در قم با اخذ مجوز شرعی از برخی علما و روحانیون پیرو حضرت امام خمینی (ره)، عملیات نظامی علیه رژیم را شروع کرد و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی بی‌وقفه به مبارزات خود ادامه داد. اقدامات مهمی که شهید بروجردی به همراه تعدادی از نیروهای انقلابی در این مدت انجام داد، عبارت بودند از: 1 – مبارزه جدی و عملی علیه حضور آمریکا در کشور. 2 – خلع سلاح قرارگاه پلیس (تهران) 3 – عملیات نظامی 15 خرداد 1357 4 – انفجار در نیروگاه برق و کاخ جوانان منطقه شوش. 5 – خلع سلاح کلانتری 14 در میدان خراسان. 6 – شرکت در آزادسازی پادگان جمشیدیه و رادیو تلویزیون. شهید بروجردی در رابطه با اکثر این حرکتهای انقلابی، مسئولیت شناسایی، جمع‌آوری اطلاعات و طرح‌ریزی عملیات را به عهده داشت و در آخرین عملیات از ناحیه پا مجروح گردید. تلاش مستمر شهید بروجردی در راه به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی به عنوان یک نیروی مبارز و سردار آقا امام زمان(عج) در مراحل مختلف قبل و پس از پیروزی ادامه داشته است. او که با ظاهر شدن نشانه‌های پیروزی مردم، سر از پا نمی‌شناخت در هر جا که مسئولان تشخیص می‌دادند حاضر می‌شد و به عنوان کسی که آموزشهای نظامی را در دوران سربازی و مراکز آموزشی فلسطین فراگرفته و تجربیات عملی در مبارزه را نیز دارد، مورد توجه مسئولان بود. هنگامی که بازگشت حضرت امام خمینی (ره) حتمی شد، او به عنوان مسئول حفاظت حضرت امام (ره) از طرف شهید بهشتی و شهید عراقی انتخاب گردید و در طول مسیر با عشق و علاقه‌ای قلبی به این کار مبادرت ورزید و در مدرسه رفاه نیز در آن دوران حساس، به عنوان مسئول حفاظت، ایفای نقش نمود. دراین ایام او خود را در کنار امام و مراد خود می‌دید و نظاره‌گر به ثمر نشستن خون شهیدان و تحقق آرزوهای مجاهدان فی سبیل‌الله بود. سرانجام دوران ستمشاهی و ظلم و بی‌عدالتی از کشور اسلامی ایران رخت بر بست و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. در این مقطع اقدامات و تلاش وی ابعاد گسترده‌تری یافت. و با شناختی که از جریانهای فکری و سیاسی موجود داشت برای افشای چهره پلید منافقین و مبارزه ریشه‌ای با آنها از هیچ حرکتی فروگذار نبود و به حق یکی از بازوهای حزب‌الله در جهت نابودی این جریان انحرافی بود. پس ازمدتی سرپرستی زندان اوین را به عهده گرفت و چندی بعد او یکی از دوازده نفری بود که در خدت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بنیانگذاری کردند. شهید بروجردی با تلاشهای شبانه‌روزی و طاقت‌فرسا، در کنار سایر برادران، از همان ابتدا در سازماندهی و نظم دادن به سپاه پاسداران شرکت فعال داشت و با وجود مشکلات و نارساییها، دلسوزانه انجام وظیفه می‌کرد. در نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که عوامل داخلی ابرقدرتها، فتنه و آشوب را در مناطق کردنشین به راه انداختند، با فرمان تاریخی حضرت امام (ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضدانقلاب عازم پاوه شد. حضور آن شهید در کردستان (که تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت) منشا خیرات و برکات زیادی گردید. پس از تصویب طرح تشکیل سازمان «پیشمرگان مسلمان کرد» ، مسئولیت این کار از طرف شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی و حجت‌الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی به ایشان سپرده شد. اقدامات موثر این تشکیلات در کردستان، سازماندهی ضدانقلاب و نقشه‌های مزورانه اجنبی‌پرستان را به هم ریخت و آرزوی ایجاد اسرائیل دوم در کردستان را در دل آمریکا و ایادیش دفن کرد. در کردستان تمام حرکات ضدانقلاب را به عنوان فرمانده عملیات زیر نظر داشت. در جریانات پاوه، درگیری سنندج و حوادث دردناک شهرهای کردستان همواره یکه‌تاز مقابله با ضدانقلاب بود و شهرها یکی پس از دیگری با دلاوریهای شهید بروجردی و یارانش آزاد شد. با این که به او توصیه شده بود که در خط اول نباشد، اما همیشه در پیشاپیش نیروها حرکت می‌کرد. بارها و بارها در محاصره ضدانقلاب افتاد، اما هر بار با شگفتی تمام، خود و همرزمانش را از محاصره خارج ساخت. او که در این مدت با تشکیل یک ستاد عملیاتی در شمالغرب، فرماندهی پاسداران و بسیجیانی را که به کردستان می‌رفتند برعهده گرفته بود، موفق شد تا اکثر مناطق آلوده را پاکسازی کند. شهید بروجردی کار خود را در کردستان با افراد محدودی آغاز کرد. او زمانی به کردستان رفت که در اثر سیاست سازشکارانه دولت موقت و خیانت هیئت به اصطلاح حس نیت، جوانان حزب‌اللهی در این خطه به دست ضدانقلابیون ملحد، مظلومانه به شهادت می‌رسیدند. او در این منطقه با مشکلات فراوانی مواجه بود اما هیچگاه ناراحتی درون خود را آشکار نمی‌ساخت و با استواری و صلابت به دیگران روحیه می‌داد و با مشغله فراوان، ساعتها می‌نشست و به صحبتهای برادران گوش می‌داد. بعد از تصدی مسئولیت در کردستان، در خیلی از مناطق مانند پاوه، مریوان و جوانرود به مرز رسیدیم، پاکسازی مناطق سنندج، بوکان، مهاباد، کامیاران به فرماندهی ایشان صورت گرفت. او دوشادوش شهید کاظمی از پاوه حرکت کرد و در پاکسازی بانه و سردشت، که نقطه اتکای بسیار بزرگ ضدانقلاب به شمار می‌رفت – سهم به سزایی داشت. شهید بروجردی پس از شهادت شهید کاظمی و شهید گنجی‌زاده مستقیماً فرماندهی عملیات بسیار سخت و صعب‌العبور مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در کنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام ضدانقلابیون انداخت. به راستی که حقی بزرگی بر گردن کردستان دارد. او بارها می‌گفت: «آن کس که مردم کردستان را دوست داشته باشد می‌تواند در کردستان کار کند ،من به این مردم محروم و ستمدیده علاقه دارم.» شهید بروجردی با اینکه بسیار ملایم و نرم بود اما در مقابل گروهکهای منحرف و عناصر خود فروخته و وابسته، با شدت عمل و بر مبنای «اَشِدّاءُ عَلَی‌الکُفّار» برخورد می‌کرد. او معتقد بود که لحظه‌ای نباید پاکسازی کردستان متوقف شود. گرچه به کارهای تبلیغی، فرهنگی، اقتصادی و عمرانی اعتقاد بسیار داشت، می‌گفت: ابتدا باید منطقه را پاکسازی کرد و بعد به امور دیگر پرداخت. شهید بروجردی در مناطق جنوب، مخصوصاً در عملیات فتح‌المبین نیز نقش برجسته‌ای داشت. با اینکه مسئولیت منطقه غرب را عهده‌دار بود، قبل ازشروع عملیات به جنوب آمدو در عملیات شرکت کرد. نیروی ایمان و تعهد شهید بروجردی و علاقه قلبی او به انقلاب اسلامی و ارزشهای متعالی آن باعث شده بود که در سنگر زهد و تقوی و خدمت خالصانه از تمامی همرزمانش پیشتازتز باشد. آن قدر با نفسانیات خود مبارزه می‌کرد که جایی برای خودستایی در او وجود نداشت. شهید بزرگوار حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین محلاتی در وصف وی می‌گویند: «به قدری متواضع بود که هیچگاه «من» نمی‌گفت و از خودی تعریف نمی‌کرد و همیشه به دنبال کار بود. آنچه برای او مطرح بود، فداکاری، ایثار و مبارزه بود. جهاد و فداکاری او در حد اعلی بود و شاید کمتر برادری به قدر این شهید در غرب خدمت کرده باشد ... پاک زندگی کرد و پاک از دنیا رفت. درمقابله با ضدانقلاب و برخورد با نارساییهای بی‌دلیل و مسامحه و سستی افراد، از خود واکنش نشان می‌داد و دارای اراده محکم و عشق به ارزشهای متعالی اسلام بود.» سردار سرلشکر پاسدار برادر محسن رضایی فرماندهی کل سپاه اظهار می‌دارند: پیروزی ما در عملیات «بازی‌دراز» و همچنین «قصرشیرین» مدیون این شهید بزرگوار است. عشق و علاقه وصف ناشدنی آن شهید به مردم کردستان تا حدی بود که در سخت‌ترین شرایط، به مشکلات مردم این خطه می‌اندیشید و چون خود فردی زجر کشیده بود، با احساس عمیق دینی همواره به محرومان فکر می‌کرد. او یک دوست و یاور به تمام معنا برای مردم مستضعف و محروم کردستان بود. این علاقه نه تنها در رفتار ظاهری او نمایان بود، بلکه در عمق وجودش ریشه دوانده بود. هیچگاه در چهره او تردید و ابهام وجود نداشت. دارای روحیه‌ای قوی و بزرگ بود و در شجاعت بی‌نظیرترین فرد در کردستان بود. تقوی، خلوص و اعتقادش به توحید، در او ایجاد آرامش می‌کرد و تحمل و صبر و استقامتی که در او بود، نشان می‌داد که چگونه مجاهدی است. او هیچ‌گاه وقار و متانت خود را از دست نمی‌داد و علاوه بر ارتباط تشکیلاتی، همواره یک ارتباط معنوی با بچه‌ها داشت. نفوذش بر قلبها به گونه‌ای بود که حتی در رابطه با مردم کردستان نیز مصداق داشت. مردم کردستان با علاقه عجیبی او را دوست داشتند. او همواره می‌گفت: باید حساب مردم را از ضدانقلاب جدا کنیم. این برخورد گرم و صمیمی با مردم آن منطقه بود که به او لقب مسیح کردستان داده بودند. همواره تبسم بر لبانش بسته بود. درحالی که شکیبا بود، خروشان هم بود. او که یک لحظه از تداوم عملیات غافل نبود، با تلاش همه جانبه و شبانه‌روزی، دیگران را برای خدمت هرچه بیشتر ترغیب می‌کرد. محمد تمام وجود خود را وقف انقلاب کرده بود. کسی نمی‌توانست زمانی را بیابد که ایشان در حال استراحت باشد و یا وقفه‌ای در کارش ایجاد شد. او با تمسک به روحانیت پیرو خط امام و تقوی سرشار خود، درمراحل مختلف مبارزهچه قبل و چه پس از پیروزی انقلاب از هرگونه چپ‌روی یا راست‌روی مصون ماند. او با همین اخلاق اسلامی و تواضع و فروتنی توانسته بود تبلیغات انبوه ضدانقلاب را خنثی نموده و به یک منطقه وسیع حیات دوباره بخشد. شهید بروجردی یک نظامی بود، ولی بشدت عاطفی و فرهنگی بود. سعی می‌کرد که به وسیله برخوردها و بحثهای اعتقادی و سیاسی، افراد را با عقاید و دیدگاههای انقلابی و اسلامی آشنا کند و این کار در کردستان کارایی خوبی داشت. با مردم‌داری و قلب مهربان خود چنان در دل نیروهای سپاهی و بسیجی و مردم کردستان نفوذ کرده بود که هرچند ماموریتها طولانی می‌شد، نیروها احساس خستگی نمی‌کردند. در زندگی شهید بروجردی آثار رفاه‌طلبی و گرایش به مادیات مشاهده نمی‌شد و در سخت‌ترین شرایط با کمترین امکانات به خدت مشغول بود و همواره خود را مدیون انقلاب و امام می‌دانست. در مجموع، آگاهی سیاسی و دینی او، مهارتهای نظامی و عشق و ارادتش به انقلاب از او فردی ساخته بود که خود را همواره در خدمت به نظام مقدس اسلامی می‌دید و در این راه هیچ‌گاه احساس خستگی نکرد. بروجردی را همه می‌شناسند و خوب می‌دانند که او به واقع منجی کردستان بود و حضورش در آن خطه، دل هر دشمنی را می‌لرزاند. پاکی و بی‌آلایشی محمد به هنگام شهادتش همه را بشدت متاثر کرده و سردار محسن رضایی به هنگام تشییع پیکرش در حالی که عکس آن شهید را در آغوش داشت، پیاده همراه جمعیت تا بهشت‌زهرا رفت. محمد با فعالیتهای مخلصانه‌ای همه را مجذوب خود کرده بود. خبر شهادتش، تمامی رزمندگان مستقر در منطقه را آنچنان منقلب کرد که گویی پدر خویش را از دست داده‌اند. شهید بروجردی که در حیات پربرکتش منشا بسیاری از خیرات بود با تقدیر الهی پس از عمری کوتاه ولی سراسر مبارزه و تلاش و محرومیت، با قلبی آکنده از عشق به اسلام و محرومان به شهادت رسید و خصلتهای بی‌شماری همچون ساده‌زیستی، تحمل مشکلات، آگاهی و بصیرت، عشق به امام و ولایت، صلابت وقاطعیت در مقابل ضدانقلاب و ستمگران را برای رهروانش به یادگار گذاشت. سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت درمورد نفوذ کلام او چنین گفته است: «بودند برادرانی که در اثر فشار کار خسته شده بودند ولی بعد از چند دقیقه صحبت با شهید بروجردی، تمام مسائل آنها حل می‌شد و با دلی‌گرم و امیدوار دوباره سراغ کارشان می‌رفتند ... ما شاگرد او بودیم. ایشان دارای یکسری ویژگیهای اخلاقی خاصی که شاید من در طول زندگیم از کمتر انسانی دیدم و ولایت‌پذیری در این انسان بزرگ، استقامت و پایداری، اخلاق حسنه، خصوصاً در برخوردهای اجتماعی از ویژگیهای خاص اولیه این مرد بود. او خیلی ساده از خطای دیگران درباره خویش می‌گذشت و به اشتباه خود اعتراف داشت و طلب عفو می‌کرد.» او نمونه‌ای از شیران صحرای نبرد در روز و زاهدان در دل شب بود. سردار محسن رفیقدوست در این خصوص می‌گوید: «نماز شب او را در شب ورود حضرت امام (ره) که مسئولیت حفاظت نظامی از امام را داشت، دیدم و گریه او را در پیشگاه خدا مشاهده نمودم. او در پیش از انقلاب، شهادت در راه خدا را سعادت می‌دانست ... او چریک مسلح در قبل از انقلاب بود که بارها به جنگ مسلحانه با طاغوت رفته بود.» در تاریخ اول خرداد 1362 در حالی که با عده‌ای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت می‌کردند بر اثر انفجار مین به آرزوی دیرینه‌اش (که سالها در نمازها و نیایشهای نیمه شبش از درگاه خداوند می‌طلبید) رسیده و به فوز عظیم شهادت نایل شد. یکی از افرادی که در صحنه شهادتش حضور داشت می‌گوید: «پس از انفجار وقتی من بالای سر او رسیدم مانند همیشه تبسم بر لبانش نقش بسته بود و من احساس کردم که او کلام مولایش را تکرار می‌کند. «فُزتُ وَ رَبّ الکَعبَه.» حضور در حوزه علمیه و همنشینی با طلاب علوم دینی، ایشان را به «جریان مبارزه روحانیت» ملحق ساخت و به تدریج با مشی مبارزاتی حضرت امام خمینی(ره) آشنا گردید. ارتباط ایشان با مجامع مذهبی اصفهان و تردد ایشان به قم و استفاده از محضر علمای بزرگ، از او انسانی مبارز، آگاه،‌متعهد و تربیت یافته ساخت. در این دوره، مبارزه تنها دغدغه و مشغله ذهنی شهید صالحی بود و هر روز تا پاسی از شب به همراه جوانان انقلابی در جلسات مذهبی شرکت می جست و یا در چاپ، تکثیر و توزیع اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) تلاش می نمود. پس از چندی به خدمت سربازی فراخوانده شد، اما با صدور فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر ترک پادگانها، از محل خدمت به کمک دوستان فرار کرد. تلاشهای سیاسی بی وقفه، رفته رفته شهید صالحی را به یکی از ارکان مبارزاتی جوانان شهر نجف آباد درآورد. در سال 1357 با چند تن دیگر از برادران حزب اللهی خود به تهران آمد و در صحنه های مختلف انقلاب حضور فعال داشت. به هنگام ورود حضرت امام خمینی(ره) از افراد فعال در برنامه استقبال از معظم له و در فرودگاه مهرآباد جزو گروه محافظین حلقه اول بود. تا لحظه پیروزی انقلاب لحظه ای از حرکت و تلاش و جانفشانی در راه اهداف بلند و الهی ولی امر مسلمین و مرجع و امام خویش دست برنداشت. سال شمار زندگی شهید بروجردی 1333 تولد در روستای دره گرگ از توابع بروجرد 1340 سکونت در تهران 1348 کار در کارگاه تشک دوزی 1352 ازدواج و تشکیل خانواده 1352 اعزام به خدمت سربازی 1354 آغاز مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی 1356 تشکیل گروه توحیدی صف و انجام عملیات نظامی علیه رژیم پهلوی 1356 تولد اولین فرزند به نام حسین 1356 ملاقات با امام خمینی در نجف اشرف 1357 قبول مسئولیت حفاظت از جان امام در 12 بهمن 1357 قبول مسئولیت زندان اوین 1357 مشارکت در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 1357 مسئولیت پادگان ولی عصر (عشرت آباد) 1358 اعزام به کردستان و قبول مسئولیت سپاه در غرب کشور 1359 تشکیل سازمان پیش مرگان مسلمان کرد 1361 تشکیل قرار گاه حمزه السید الشهدا 1362 شهادت محل دفن: قطعه شهدا در بهشت زهرای تهران

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یوسف کلاهدوز : قائم مقام فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در روز اول دي‌ماه 1325 در شهرستان «قوچان» متولد شد. پدر و مادر متدين او نامش را «يوسف» گذاشتند و در تربيت و پرورش فرزندشان از هيچ كوششي فروگذار نكردند، به گونه‌اي كه تربيت و هوشمندي او در طول دوران تحصيل، همواره توجه معلمين و مسؤولين مدارسي كه شهيد در آن تحصيل مي‌كرد را جلب مي‌نمود. با ورود به مقطع دبيرستان، توانست به مجموعه‌ي آگاهي‌هاي علمي و از جمله معلومات مذهبي خود بيفزايد. او با مطالعه‌ي كتب مذهبي بيش از گذشته با احكام نوراني اسلام آشنا شد. اين مطالعات باعث شد تا با همياري دوستانش، كتابخانه‌اي را در دبيرستان تأسيس و جوانان علاقه‌مند به مطالعه‌ را گرد هم آورد. با وجودي كه در آن زمان عمّال رژيم شاه به فروريختن فرهنگ اسلامي كمر همت بسته و مانع‌تراشي مي‌كردند، يوسف سعي داشت تا هرچه بيشتر فرهنگ غني اسلام را در محيط زندگي گسترش دهد. از اين رو پيشنهاد برگزاري نماز جماعت را در محيط دبيرستان مطرح كرد، كه با استقبال خوب ديگران روبرو شد. شهيد كلاهدوز به مطالعه‌ي تنها اكتفا نكرد، بلكه سعي داشت آموخته‌ها و خصلت‌هاي نيكوي خود را به ديگران نيز منتقل نمايد. او در سنين جواني، ايثار و فداكاري و از خود‌گذشتگي را عملاً به ديگران ياد مي‌داد و رفتار و حركاتش سرمشق و الگويي براي همگان بود. پس از پايان تحصيلات دبيرستان ـ به رغم آنكه ارتش آن زمان، محل مناسبي براي افراد مذهبي نبود، وارد دانشكده‌ي افسري شد، او با اهداف خاصي وارد اين لباس شد و خود را در ظاهر معتقد به رژيم نشان مي‌داد، ولي عملاً به ترويج اصول و ارزش‌هاي اسلامي مي‌پرداخت و افرادي را كه رگه‌هاي مذهبي داشتند به تشكل‌هاي اسلامي و مبارز پيرو خط امام پيوند مي‌داد تا از اين راه بتواند به مبارزاتش وسعت بخشيده و ضربات اساسي بر پيكره‌ي حاكميت آن زمان وارد نمايد. وي در اين راه از هيچ كوششي فروگذار نبود و هر جا شخصيتي را مي‌شناخت كه در راه اعتلاي اسلام قلم‌ مي‌زد و قدم برمي‌داشت با او ارتباط برقرار مي‌كرد. شهيد دكتر آيت و شهيد حجت‌الاسلام محمد منتظري از جمله كساني بودند كه با آنها روابط نزديكي داشت. او مدت هفت سال در لشكر شيراز به خدمت مشغول بود. با اينكه وضعيت شغلي او به گونه‌اي بود كه مي‌توانست زندگي نسبتاً مرفهي داشته باشد، ليكن توجه به ديگران و ايمان به خدا، او را از اين كار باز مي‌داشت،‌ تا جايي كه همان حقوق ماهيانه‌اش را اغلب اوقات در راه خدا انفاق مي‌كرد. توجه او به قرآن و فرامين الهي باعث حساسيت جاسوسان رژيم پهلوي شده بود. آنها او را تعقيب مي‌كردند، هرچند او با انواع لطايف‌الحيل آنها را فريب مي‌داد. تيزهوشي، زيركي و كفايت شهيد كلاهدوز نه تنها موجب برطرف شدن سوءظن ضد‌اطلاعات گشت، بلكه منجر به خوش‌بيني و پيشنهاد انتقال وي به گارد شاهنشاهي شد. او هر قدمي را كه برمي‌داشت، جوانب امر را در نظر مي‌گرفت و سعي داشت تا با ريشه‌يابي درد‌ها، سرچشمه‌ي آنها را بيابد، تا آنجا كه وقتي از او سؤال شد كه «چرا با توجه به موقعيتي كه داري، شاه را نمي‌كشي؟» پاسخ داد: «بايد دستور برسد. نبايد خودسرانه عمل كرد و بي‌گدار به آب زد. زيرا من از آقا «حضرت امام خميني (ره) دستور مي‌گيرم.» در همين مقطع، براي فرستادن نيرو به فلسطين با مبارزين مسلمان همكاري داشت. وي در همان شرايط كه جامعه در يك حالت خفقان به سر مي‌برد، با چند واسطه با حضرت امام (ره) ارتباط داشت و از راهنمايي‌هاي ايشان بهره مي‌برد و در تشكل نيروها و شتاب بخشيدن به روند انقلاب فعاليت مستمر داشت و سعي مي‌كرد كه اطلاعات سري را دراختيار مبارزان مسلمان قرار دهد. همه رفتارهای شهيد كلاهدوز در شيراز، در گرو اسلام و اعتقادات پاكش بود و آلوده زيستن را در قاموس او راهي نبود. چون چشمه‌اي مي‌جوشيد به اين اميد كه كوير دلها را به سرسبزي ايمان نويد دهد. راز و نيازهاي شبانه، او را چنان ساخته بود كه تحت‌تأثير زير و بمهاي زمانه رنگ نمي‌باخت. مظهر وارستگي و تقوي بود و هيچ‌گاه به مفاسد آلوده نمي‌شد. عاشق ولايت فقيه بود و از هرجا كه مي‌توانست خود را به حبل ولايت متصل مي‌كرد. در اين دوران با همسري متقي و پاكدامن ازدواج مي‌كند. با اينكه وضعيت شغلي او به گونه‌اي بود كه مي‌توانست سرمايه و ثروت زيادي را كسب كند و زندگي تجملاتي داشته باشد، اما چون ايمان به خدا بر وجودش حكومت مي‌كرد هرگز ثروتي را براي خود نمي‌خواست. مونس و همدم او در تمامي اوقات قرآن كوچكي بود كه پيوسته همراه داشت و هرگاه فرصت مي‌يافت آن را مي‌گشود و از سرچشمه زلال اين وحي الهي سود مي‌جست. همين امر يعني پيروي جزء بجزء احكام الهي و دستورات قرآن او را به گونه‌اي ساخته بود كه زندگي وي پر از خير و بركت باشد. با مرحوم شهيد دكتر بهشتي در سال 1342 و در فعاليت‌هاي اجتماعي و سياسي 15 خرداد در اصفهان آشنا گرديد و از اين طريق خود را هرچه بيشتر به ولايت فقيه متصل كرد. در همين ايام بود كه پيشنهاد ورود به گارد به وي داده شد با اينكه دست و دلش مي‌لرزيد و مي‌دانست كه گارد قلب رژيم است ولي وظيفه‌اش به او حكم مي‌كرد كه هرچه بيشتر به نقطه رأس هرم نزديك شود و گام مؤثرتري در جهت عملي ساختن هدف‌هاي خود بردارد. با مشورتي كه با منابع متصل به مرجع ولايت داشت به او گفته شد كه ورود به گارد را بپذيرد. ورود او به گارد در حكم وسيله‌اي بود كه بتواند اطلاعات كسب، و به دستگاه ضربه وارد كند و هسته‌هاي بينش را در گارد و ارتش شكل دهد. پس با امام رابطه برقرار كرد، و با راهنمايي‌هاي ايشان، نيروهاي متعهد و انقلابي را جذب ، و سعي كرد اطلاعات سري را در اختيار مبارزان مسلمان قرار دهد. در دانشكده افسري تدريس مي‌كرد چون از اين راه بهتر مي‌توانست نيروهاي متعهد و انقلابي را شناسايي كند. در زمينه تبليغ اسلام در ارتش، انواع فعاليت‌هاي را انجام مي‌داد و چنان شد كه در اوج تظاهرات دهم محرم در تهران، سالن غذاخوري افسران و درجه داران گارد در پادگان لويزان، پذيراي حادثه‌اي دردناك براي رژيم منفور شاهنشاهي گرديد كه هيچگاه در مخيله‌اش خطور نمي‌كرد و خبر وقوع اين حادثه را رسماً اعلام نكرد، ليكن بزودي تمام مردم مطلع شدند و سرانجام انقلاب اسلامي پس از طي مراحل سخت مبارزاتي به دست تواناي رهبر كبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره) با شركت مردم دلير و انقلابي ما و با همت نيروهاي معتقد و مسلمان به پيروزي رسيد. در آن هنگام كه جريانات گوناگون اجتماعي و انحراف‌هاي پي‌درپي، جوانان ما را آماج تيرهاي خود قرار داده بود، بهاييت با شيوه‌هاي خاص خود در حال جذب جوانان ما به سوي خود بودند، شهيد كلاهدوز تمام هم و غم خود را صرف مجادله و مخالفت با اين طيف وسيع تبليغات آلت دست حاكميت ظلم كرد. پس در دوران اوجگيري انقلاب، فعالانه در تمامي صحنه‌ها حضور مي‌يابد و با ورود امام به ايران، بر فعاليت‌هاي خود مي‌افزايد. مواقعي كه افسر نگهبان مي‌شد دفتر وقاعي روزانه را مي‌ديد و چيزهايي را كه مهم بودند براي گروه مي‌آورد تا تجزيه و تحليل كنند و خط مشي بعدي كشور و مبارزات را تعيين كنند. تا جايي كه در شب 21 بهمن 57، متوجه نقل و انتقالات مشكوكي در سطح پادگان‌، و متوجه نقشه‌هاي فاجعه‌آميز آنها مي‌شود. از اين رو شب،پست نگهباني را از افسر نگهبان تحويل مي‌گيرد و به هر وسيله‌اي خود را به اتاق تيمسارها مي‌رساند و متوجه نيت پليد آنها مي‌گردد. سپس از پادگان خارج مي‌شود و خبر را به بيت امام مي‌دهد و به پادگان باز مي‌گردد و تا صبح مشغول بيرون آوردن سوزن چكاننده تانك ها مي‌شود و بدين ترتيب بزرگترين توطئه رژيم را مبني بر گلوله‌باران فرودگاه، مجلس، مركز راديو و تلويزيون، ميدان ارگ، راه‌آهن و بيت امام را عقيم مي‌گذارد. با سقوط رژيم، تسخير پادگان‌ها به دست مردم و اعلام همبستگي ارتش با مردم، شهيد كلاهدوز كه مرد ميداندار عرصه عشق بود در پي آن شد كه با تمامي نيرو از اين ثمره گرانبها نگاهباني كند. پس او بيدارتر از پيش، انقلاب را پاس مي‌داشت و از حريم اسلام و انقلاب، مراقبت و محافظت بيشتري مي‌كرد. او با اراده‌اي خلل ناپذير، شب و روز از وسايل، ابزار و ادوات پادگان‌ها حفاظت مي‌كرد و در دستگيري سران رژيم، نقش مؤثري داشت. در زماني كه عده اي دم از انحلال ارتش مي‌زدند ايشان سخت مخالفت كرد و با اطاعت از فرمان حضرت امام (ره)، كار سازمان بخشيدن به ارتش را برعهده گرفت. گروهي كه هسته مركزي آن با همت والاي كلاهدوز، اقارب‌پرست و تني چند از نظاميان متعهد و نيروهاي انقلابي تشكيل گرديد و ارتش مكتبي از رهاوردهاي شايان توجه اين ستاد بود. نقش مؤثر و كارساز شهيد كلاهدوز تنها در حوزه عمل اين كميته خلاصه نمي‌شد بلكه او به همراه شهيد منتظري و شهيد نامجو واحدي از نيروهاي انقلابي را در گارد سابق تشكيل داد و خود بهترين مشاور مطلع و آگاه براي آنها بود. همكاري او با سپاه از قبل از تشكيل سپاه بود. او به همراهي شهيد منتظري و تني چند از نيروهاي متعهد تشكيلاتي به نام «پاسداران انقلاب» را ايجاد كرد. هنگامي كه سپاه به صورت منظم به عنوان يك نهاد به امر حضرت امام (ره) ايجاد گرديد، كلاهدوز جزء اولين كساني بود كه با ميل و رغبت خود به سپاه روي آورد و به عنوان يكي از اعضاي شوراي عالي سپاه انتخاب شد. بايد او را به حق از بنيانگذاران و از محورهاي اصلي سپاه دانست. نقش او در لحظه لحظه هاي اين نهاد مقدس مشهود است. با آن اعتقادات عميق از همان ابتدا، امر مهم آموزش را در سپاه از طرف نماينده شوراي انقلاب برعهده گرفت و در نتيجه فعاليت‌هاي چشمگير، قائم‌مقام فرمانده سپاه گرديد. او از جمله كساني بود كه توانست سپاه را در مقابل تمامي توطئه هاي داخلي و خارجي حفظ كند و پس از مدتي ارتش و سپاه به همت او و يارانش به عنوان دو بازوي توانمند انقلاب شدند. شهيد كلاهدوز معتقد بود كه سپاه بايد نيروي منظم زميني و هوايي داشته باشد و به پيروي از همين نيات،‌موفق شد با كمك افراد متخصص و متعهد طرح تشكيل يگان هوايي را در سپاه تهيه كند. اين يگان، در شهريورماه 1366 به فرمان حضرت امام به عنوان نيروي هوايي سپاه رسماً تشكيل و گسترش يافت. كلاهدوز دريافته بود كه آمريكا درصدد ترفندهاي جديدي براي ضربه‌زدن به اسلام است. از اين رو مسأله جنگ‌هاي پارتيزاني و آموزش آنها را براي اعضاي سپاه پيشنهاد كرد و سپس در پي جذب نيروهاي نخبه در سپاه شد. زيرا معتقد بود سپاه به افراد متعهد و متخصص براي افسري نياز دارد و براي اين منظور از هيچ كوشش و تلاشي فروگذار نكرد. وادي ششم زندگي او، دوران جنگ تحميلي و دفاع مقدس است كه او در اوج توطئه‌ها، دسيسه تمامي كفر را بر ملا مي‌سازد تا از پلكان عرش الهي با نردبان عشق بالا رود و هر پله را با خون خود رنگين كند تا زردي چهر‌هاش را با سرخي شهادت، صبغه‌اي الهي بخشد. در عمليات شكستن حصر آبادان، كه با فرمان صريح حضرت امام (قدس سره) آغاز شد، شهيد كلاهدوز نقش بسزايي داشت. كلاهدوز هرگز ارتباط خود را با ارتش قطع نكرد و براين اساس جلسات متعددي با افراد رده بالاي ارتش و سپاه برگزار مي‌كرد و در نزديك شدن اين دو نهاد مردمي، تأثير بسزايي داشت. شهيد كلاهدوز عاشق مطالعه بود و بيشتر اوقات فراغت خود را صرف ورزش و مطالعه مي‌كرد. به ساده‌زيستن علاقه زيادي داشت. تدوين اساسنامه تشكيلاتي سپاه از جمله مواردي است كه شهيد در آن نقش بسزايي داشت و زماني كه مقرر شد براي سپاه آرم و علامتي در نظر رگفته شود، وي معتقد بود بايد با صاحب‌نظران مشورت شود در اين زمينه سهل‌انگاري را جاي نمي‌دانست. اهل افراط و تفريط نبود. برخوردهايش كاملاً حساب‌شده و سنجيده بودند. حالت تعادل ايشان در زندگي مي‌تواند سرمشق و الگوي خوبي براي ساير برادران سپاه باشد. او عنصري آگاه و در تمام زمينه‌ها فعال، كنجكاو و نمونه بود. راستي، درستي و صداقت در كارها، رفتار و گفتارش جلوه‌گر بود. اطاعت او از امام در حد تعبد بود؛ زيرا او خود را از صميم قلب مطيع اوامر امام مي‌دانست و مي‌كوشيد حركات و سكناتش با خواسته‌هاي حضرت امام مطابقت كامل داشته باشد. بسياري از دوستان و همرزمان وي معتقدند كه او عصاره و خلاصه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است و مجموع ويژگي‌هايي كه انقلاب براي يك سپاهي و يك پاسدار اسلام قائل است در او گرد آمده بود. او از تظاهر و خودنمايي پرهيز داشت و در انجام وظايف اجتماعي، اعتقادي و مذهبي مي‌كوشيد كارها را بدون ريا و تنها به خاطر رضاي خدا انجام دهد و همين صفت حسنه او بود كه باعث شد همسايگانش متوجه نشوند كسي كه در همسايگي آنها زندگي مي‌كند قائم‌مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است. همين امر باعث شده بود كه تمامي اهل محل و همسايگان انقلاب اسلامي است. همين امر باعث شده بود كه تمامي اهل محل و همسايگان انگشت حسرت به دهان گيرند كه چرا او را بهتر و بيشتر نشناخته‌اند. در انجام فرمان‌هاي الهي پايبند بود و تحت هيچ شرايطي از انجام آن، شانه خالي نمي‌كرد. در محيط خانواده آرام و متين بود چنانكه همه او را دوست مي‌داشتند. در كارها بسيار جدي و مطمئن بود و احساس مسئوليت مي‌كرد. مردم‌دار، خوش‌فكر، مؤدب و پاكيزه بود و براستي كه خلوص و ادب و رفتار او مي‌تواند براي همگان سرمشق و الگوي خوبي باشد. وقتي خبر شهادتش به سپاه رسيد عده‌اي از بچه‌ها مي‌گفتندكه سپاه يتيم شده است. با اينكه قائم مقام سپاه بود هرگز راضي نمي‌شد برايش نگهبان و محافظ بگذارند و با سعي و تلاش فراوان دوستان، قبول كرد كه مسلح شود. كم مي‌خوابيد، كم مي‌خورد و كم حرف مي‌زد. مديريت صحيح و پشتكار و خستگي‌ناپذيري، سعه صدر و تحمل زيادي در ناملايمات و شدايد داشت. سنگ صبور همه بود. بي‌توقع، بي‌ريا و عاشق و مخلص و جوانمرد بود. از هيچ كس گله نمي‌كرد و با انجام كوچكترين خطايي، فوراً عذرخواهي مي‌كرد. در مشكلات صبور بود و ديگران را دلداري مي‌داد. روحيه شهادت‌طلبي داشت و مي‌كوشيد آن را در ديگران نيز تقويت كند. آري جامه زيباي شهادت، تنها به تن آنان برازنده و مقبول است كه كليد آن را داشته باشند. اين كليد در دست كساني قرار دارد كه عشق را وادي اول و آخر خود پندارند و در راه رسيدن به معبود از همه چيز و همه كس و تعلقات دنياي خود دل بركنند. سرانجام شهيد كلاهدوز در تاريخ 7/7/1360 در فاجعه سقوط هواپيما، پروانه‌وار پروبال سوخته با شهادت به جمع ياران قديمي‌اش شهيد باهنر، رجايي، شهيد بهشتي و ديگران مي‌پيوندد و در جوار آنان و شهيدان صدر اسلام جاي مي‌گيرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن دین شعاری : فرمانده واحد تخریب لشگر27محمدرسول الله (ص)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محسن »در يکي از روزهاي زيباي سال 1338 در جمع گرم و صميمي خانواده «دين‌شعاري» به دنيا آمد، روزهاي پرنشاط کودکي را زير سايه پدر و مادر گرامي و در پناه تعاليم دين اسلام گذراند.او از همان اوايل نوجواني علاقه عجيبي به اهل‌بيت (ع) داشت و در 13 يا 14 سالگي بود که هيئتي به نام شهداي کربلا تأسيس نمود و خود به تنهايي مسئوليت آن را بر عهده گرفت.با شروع امواج خروشان انقلاب به صف مجاهدين راه حق پيوست و همواره در تظاهرات واعتراضهای مردمی ،حضوري فعال داشت. در همان ايام به همراه برادرش به خدمت در پزشکي قانوني پرداخت و مدت 6 ماه به صورت شبانه‌روزي در کار جابجايي و تحويل اجساد مطهر شهدا شرکت داشت . او جزء اولين سربازاني بود که بعد ازپیروزی انقلاب؛ به فرمان امام خميني (ره) به پادگانها برگشتند و خودشان را معرفي کردند . همواره فريضه مقدس امر به معروف و نهي از منکر را انجام مي‌داد و براي سربازان پادگان به خصوص آنهايي که در انجام فرائض تعلل مي‌کردند برنامه شناخت ايدئولوژي گذاشته بود. در سال 1360 به خيل سبزپوشان سپاهي پيوست. با شروع جنگ تحميلي عاشقانه به جبهه‌هاي نبرد شتافت و به عنوان مسئول گردان تخريب لشگر27 محمدرسول‌الله (ص) مشغول به خدمت شد .در سال 1363 به سفر حج رفت. عمليات‌ طريق‌القدس و کربلاي1 يادآور دلاوريها و رشادت‌هاي خالصانه او در راه دفاع از ميهن است. زمانيکه قرار بود براي بار دوم به سفر حج مشرف شود ؛ به خاطر مسئوليت‌هايي که در جبهه داشت از تشرف به حج منصرف شد .اما در همان سال در روز پانزدهم مردادماه سال 1366 درست مصادف با روز عيد قربان به مسلخ عشق رفت و اسماعيل‌وار جان خويش را در حين خنثي‌سازي مين ضد تانک در قربانگاه سردشت فداي معبود ساخت و نام خويش را براي هميشه در قلب تاريخ زنده نگه داشت مزار مطهر او در قطعه 29 بهشت‌زهراي تهران قرار دار.د

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مدیر کل عملیات نظامی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران سرتیپ شهید «بهرام آریافر »در بهمن ماه سال 1326 دریکی از روستاهای اطراف شهرستان «تویسرکان» از توابع استان «همدان »چشم به جهان گشود. وی تحصیلات ابتدایی را در همان بخش به پایان رسانده و تا سال دوم دبیرستان در شهرستان« تویسرکان» ادامه تحصیل داده وپس از ان به جهت علاقه خاص به رشته ریاضی براای ادامه تحصیل به شهرستان« همدان» رفته و موفق به اخذ دیپلم گردید. با شرکت در ازمون ورودی دانشکده افسری ارتش و پذیرفته شدن در ازآزمون از سال 1349 وارد دانشکده افسری شد. پس از طی دوران دانشکده در تاریخ 23/2/1352 فارغ التحصیل و بلافاصله جهت طی دوره مقدماتی- تکاوری و رنجر به دانشکده «شیراز »اعزام گردید. پس از طی موفقیت آمیز دوره رنجر در تاریخ 1/8/1353 به صورت داوطلب از ارتش به ژاندارمری انتقال و در آموزشگاه افسری به عنوان فرمانده دسته مشغول خدمت شد. پس از گذشت یک سال به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای آموزشگاه افسری به ادامه خدمت پرداخت. در سال 1356 ازدواج نموده و در تاریخ 23/5/1357 به هنگ مستقل 28 بوشهر منتقل شد. به مدت دو ماه سرپرستی آموزشگاه درجه داری بوشهر را عهده دار بوده و پس از آن به پیشنهاد فرمانده هنگ به سمت فرمانده گروهان قضایی خورموج منصوب شد. وی تا تاریخ 18/1/1358 فرمانده گروهان خورموج بود و پس از سرپرستی سه ماهه آموزشگاه گروهبانی بوشهر و راه اندازی آن پس از انقلاب اسلامی بنا به پیشنهاد (شورای پرسنلی) به عنوان مرزبان درجه 2 وفرمانده گروهان ژاندارمری کنگان بوشهر مشغول به کار شد. در تاریخ 15/5/1358 با حفظ سمت فرمانده گروهان کنگان به دلیل شهادت فرمانده پاسگاه جم که در مجاورت گروهان کنگان و تحت امر گروهان دیگری بود به فرماندهی آن پاسگاه منصوب و به دلیل دستگیری اشراربه شش ماه ارشدیت مفتخر گردید. در تاریخ 10/7/1358 به دلیل بروز ناامنی در استان کردستان و آذربایجان غربی داوطلبانه به ناحیه آذربایجان غربی اعزام و در تاریخ 16/9/1358 با اتمام ماموریت به بوشهر بازگشت. در تاریخ 1/1/1359 به درجه سروانی مفتخر و از تاریخ 1/2/1359 به سمت فرمانده گروهان دلوار منصوب شد. به محض شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه در راس یک واحد 44 نفره به خرمشهر عزیمت نمود که به دلیل رشادت در جبهه های آبادان و خرمشهر به یک درجه ارشدیت مفتخر و در تاریخ 24/7/1359 به درجه سر گردی نائل شد. در طی مدت حضور در آبادان فرماندهی گردان های 301-302-303 (خسروآباد) را به تناوب عهده دار بود و در تمام عملیات این محور شرکت فعالانه نموده پنج بار مجروح شد. در تاریخ 12/11/1360 و پس از طی یک دوره مجروحیت و جانبازی به ناحیه کرمانشاه منتقل گردید. پس از طی دوره ی دو ساله فرماندهی مرکز آموزش سراب نیلوفر کرمانشاه ،به عنوان فرمانده هنگ مرزی پاوه و پس از آن هنگ مرزی دهلران منصوب گردید. در سال 1365 به فرماندهی مرکز آموزش جهرم انتخاب و مشغول به خدمت بود. در اسفند ماه 1366 به ناحیه کردستان منتقل و به عنوان معاون عملیاتی و امور مرزی ناحیه مشغول به خدمت شد. در طی مدت حضور در کردستان که به مدت چهار سال به طول انجامید در اکثر عملیات یگانهای تحت امر شرکت داشت . از شاخص ترین آنها عملیات دره شیلر- سور کوه- مولان آباد و... بوده است. پس از اغدام نیروی انتظامی به ستاد ناجا منتقل و در دانشکده افسری ناجا با سمت رئیس دانشکده فرماندهی و ستاد پذیرفته شد و در تاریخ 23/2/1374 با موفقیت دوره را به پایان برد. شهید آریافر پس از اتمام دانشکده فرماندهی ستاد به سمت مدیر کل عملیاتی نیروی انتظامی منصوب گردید. امیر شهید بهرام آریافر در تاریخ 20/4/1374 به همراه سه تن دیگر از کارکنان نیروی انتظامی در راستای انجام یک عملیات در مناطق مرزی به کویر کرمان اعزام و در پی سقوط بالگرد شماره1511 هواناجا پس از تحمل سه روز تشنگی در تاریخ 2/5/1374 به شهادت رسیدند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

وزیر راه وترابری جمهوري اسلامي ايران شهيد دكتر« رحمان دادمان »در سال 1335 در شهر «اردبيل »ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را در همان شهر و تحصيلات متوسطه را در رشته رياضي در دبيرستان «هدف»در تهران به انجام رساند.وي در سال 1353 وارد دانشگاه «تهران »شد و در سال 1365 در رشته مهندسي عمران از اين دانشگاه در مقطع كارشناسي ارشد فارغ‌التحصيل شد. پيش از انقلاب فعالان جنبش اسلامي در انجمن‌هاي اسلامي دانشگاه تهران بود و نقش بسيار گسترده‌اي در قيام مردم تبريز عليه رژيم شاه داشت. وي پس از پيروزي انقلاب هم به همراهي دانشجويان مسلمان و پيرو خط امام (ره) در تسخير لانه جاسوسي و برپايي انقلاب دوم نقش فعالي ايفا نمود. پس از حمله نظاميان آمريكا به طبس، وي همراه عده‌اي از گروگان‌هاي آمريكايي عازم شهر تبريز شد. سپس به پيشنهاد حضرت آيت الله مدني به فرماندهي سپاه آذربايجان شرقي منصوب گرديد. با شروع جنگ تحميلي مشاركت فعالي در همه عرصه‌هاي دفاع مقدس داشت، سپس تا پايان جنگ در سمتهاي مسئول ستاد عملياتي سپاه پاسداران، جانشين معاونت كل لجستيك و تداركات سپاه و قائم‌مقام عضو هئيت امناي جهاد سازندگي و معاون آموزش جهاد به خدمت پرداخت با فرمان حضرت امام(ره) مبني بر الحاق شيلات ج.ا. به وزارت جهاد به عنوان اولين مديرعامل شركت شيلات ج.ا. منصوب گرديد. با رحلت حضرت امام (ره) همانند بسياري از دوستان و همرزمان خويش به ستاد برگزاري مراسمهاي ارتحال امام (ره) پيوست و به صورت شبانه‌روزي به كار و تلاش پرداخت تا شايد به اين طريق بتواند ذره‌اي از درد جانكاه خويش را در غم از دست دادن آن پير فرزانه التيام بخشد. پس از ارتحال امام(ره) در راستاي عمل كردن به وصيتنامه امام خميني(ره) مبني بر تحصيل جوانان حزب‌اللهي و حضور آنها در فضاي دانشگاه‌ها مشغول ادامه تحصيل شد. دكتر دادمان سپس براي تحصيل در رشته دكتراي راه و ساختمان به انگلستان رفته و موفق به دريافت درجه دكترا از دانشگاه «منچستر »اين كشور گرديد. ايشان طي سالهاي گذشته در سمت‌هاي مختلفي به انجام وظيفه در نظام مقدس جمهوري اسلامي پرداخته است از جمله در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در پستهاي فرمانده سپاه آذربايجان شرقي، مسئول ستاد عملياتي سپاه، معاون هماهنگ كننده واحد تداركات كل سپاه و جانشين معاونت لجستيك در وزارت سپاه خدمت كرده است. ايشان در وزارت جهاد سازندگي در پستهاي مسئول واحد آموزش جهاد، قائم مقامي و عضويت درشوراي مركزي و مسئول هماهنگي واحدها و كميته‌هاي جهاد و همچنين مدتي نيز به عنوان مديرعامل شركت شيلات جمهوري اسلامي ايران در اين وزارتخانه فعاليت كرده است. آقاي دكتر دادمان حضور فعالي در مجامع فرهنگي داشته و مقاله وي در كنفرانسهاي بين‌المللي منتشر گرديده وي همچنين علاوه بر تدريس در دانشكده فني دانشگاه تهران مدتي نير در سمت معاون امور پژوهشي مركز تحقيقات استراتژيك مشغول به كار بوده است. ايشان متاهل و داراي چهار فرزند هستند. آقاي دكتر دادمان پيش از اين معاون وزير راه و ترابري و مديرعامل راه‌آهن جمهوري اسلامي ايران بوده است. شهيد دكتر رحمان دادمان در 27 ارديبهشت سال 1380 در حالي كه جهت انجام ماموريت اداري خويش و بازديد از پروژه‌هاي وزارت راه و ترابري دراستان گلستان عازم اين استان بود. درسانحه سقوط هواپيماي ياك 40 همراه تعدادي ديگر از همراهان خويش به ملكوت اعلي پيوست.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گنجینه دانشمندان (جلد سوم)

آقاى حاج سید ابوالحسن بن العلامه آیه‏الله المرحوم میرزا محمد ابراهیم موسوى شمس‏آبادى مازندرانى از علماء طراز اول معاصر اصفهان و وكیل مطلق زعیم اعظم آیه‏الله العظمى حاج سید ابوالقاسم خوئى مدظله العالى میباشد. وى عالمى ناطق و فقیهى جامع و در ولایت اهل‏بیت عصمت علیهم‏السلام دانشمندى خالص و كامل میباشد. جد اعلاى وى مرحوم سید محمد لاریجانى فرزند مرحوم حاج سید عبدالله مازندرانى كه داراى چهل فرزند و همه از اعیان و اشراف و مالكین مزرعه لاریجان بوده‏اند و او آخرین پسر او بوده و علاقه شدیدى بتحصیل علم داشته و حتى شب هفته‏ى مرحوم پدرش بمطالعه معالم مشغول بوده برادر بزرگترش بوى تندى میكند كه امشب وقت مطالعه نیست وقت تعارف با مردم است، او از این عتاب رنجیده و شبانه از محل حركت و با پاى پیاده بسمت تهران میآید و در تهران با میرزا شفیع صدر اعظم فتحعلى شاه قاجار برخورد نموده و سؤال مى كند كه آقا سید محمد كجا بوده و كى آمده‏اى وى جریانرا بیان میكند صدر اعظم مزبور اصرار میكند بیا برگرد بمحل و من همه‏گونه وسائل عزت تو را فراهم میكنم قبول نمیكند مى گوید كجا میخواهى بروى میگوید بخواست خدا باصفهان خدمت آقاى آقا محمد بیدآبادى میروم تحصیل كنم صدر اعظم میگوید من براى شما فكرى كرده‏ام زمینى در اصفهان دارم بشما میبخشم و شما در عوض آن چهل ختم قرآن بخوانید براى پدرم میگوید معلوم نیست عمر من وفا كند میگوید مانعى ندارد فرزندان شما بخوانند پس قبول میكند. اما جد دوم ایشان مرحوم آیه‏الله حاج سید عبدالله عالمى جلیل از شاگردان مرحوم آیه‏الله حاج میرزا محمد هاشم چهارسوقى خونسارى و مرحوم آیه‏الله آقاى نجفى مسجد شاهى اصفهان بوده و بعد از فوت مرحوم آیه‏الله میرزا محمد على مازندرانى كه عالمى ربانى و داراى مقامات و كرامات باهره بود در مسجد قطبیه كه براى او بنا كرده بودند بنا بر وصیت او اقامه جماعت نموده ولى بعلل و جهاتى ادامه جماعت را تعطیل و آخرالامر تفویض بمرحوم صدرالعلماء فرزند مرحوم حجه‏الاسلام والمسلمین حاج سید عبدالوهاب شمس‏آبادى نموده و مدتها آنمرحوم اقامه جماعت میكردند. معظم‏له در حدود سال 1326 ق در اصفهان متولد شده و پس از دوران ادبیات و سطوح در خدمت مرحوم حاج ملا ابوالقاسم زفره‏اى مدت دو سال از درس خارج مرحوم آیه‏الله حاج میرزا سیدعلى نجف‏آبادى و مرحوم آیه‏الله حاج سید محمد نجف‏آبادى استفاده كرده و قسمتى از شرایع را با معیّت اخوى بزرگش جناب فاضل عالم زبده‏العلماء الاعلام آقاى حاج میرزا محمد رضا آل رسول دامت بركاته نزد حجه‏الاسلام والمسلمین فقیه اهل البیت مرحوم آقا شیخ احمد حسین آبادى برادر بزرگ مرحوم آیه‏الله میرزا محمدعلى شاه‏آبادى خوانده و در سن 25 سالگى بنجف اشرف مهاجرت نموده و قریب ده سال بدرس خارج ملجاء الشیعه آیه‏الله المطلق فى الارضین مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانى و حدود شش سال بدرس اصول استاد الكل آیه‏الله آقا ضیاءالدین عراقى حاضر شده و بحث آنجناب را براى عده‏اى از فضلاء تقریر نموده و مدتى هم در درس تعطیلى مرحوم آیه‏الله حاج میرزا ابوالحسن مشكینى صاحب حاشیه شركت نموده و مدت دو سال هم از محضر مرحوم آیه‏الله العظمى میرزا عبدالهادى شیرازى طاب ثراه استفاده نموده و مدت كمى هم از محضر و درس جمال‏الفقهاء والمجتهدین آیه‏الله سید جمال‏الدین گلپایگانى بهره‏مند گردید و خلاصه پس از توقف مدت دوازده سال در مهد علم و كمال و معنویت نجف اشرف باصفهان مراجعت و باقامه جماعت و انجام وظائف دینى و روحى اشتغال دارد. داراى آثار قلمى میباشد: 1- شرح بر صحیفه سجادیه 2- موعظه ابراهیم 3- رساله مختصرى در اصول دین 4- اشعارى در مراثى و مصائب اهل‏بیت علیهم‏السلام. حاج سید ابوالحسن شمس‏آبادى (شهید اصفهانى) كه ترجمه - و زندگینامه‏اش در جلد سوم گنجینه دانشمندان گذشت از علماء صالحین و خدمتگزاران راستین اسلام و مسلمین معاصر بوده است. معظم‏له حدود هفتاد سال از عمر شریف خود را در راه تحصیل علم و كمال و خدمت به اسلام و ملت گذرانیده و با خلوص نیت و صداقت كامل این وظیفه را انجام و آثار و باقیات الصالحات چشمگیر و ارزنده‏اى از قبیل موسسه آموزش (ابابصیر) براى نابینایان تاسیس و صدها نابینا را با خواندن ثرآن و سایر تعلیمات دینى آشنا بدین وسیله خدمت حیات بخشى نموده است مرحوم شمس‏آبادى كه در اثر یك توطئه ناجوانمردانه از طرف دشمنان ولایت و خاندان رسالت در روز چهارشنبه سوم مراجعتش از عمره مفرده در روز هفتم ربیع‏الثانى 1396 برابر 18 فروردین 1355 شمسى در هنگام طلوع فجر در وقتى كه به قصد اداء فریضه صبح عازم رفتن به مسجدش بود ربوده شد و در نزدیكى اصفهان (درچه) به شهادت رسیده و به (شهید اصفهانى) شهرت یافته است. و چون خبر این ضایعه اسفناك و فاجعه دردناك به مردم استان اصفهان و غیره رسیده چنان موجى از جنبش مردم در اصفهان ایجاد شد كه در تاریخ این شهر باستانى بى‏نظیر بوده است تا یك هفته كلیه دكاكین تعطیل و شورى از مردم برخاست كه مانندش دیده نشده بود. نویسنده كه از قم براى شركت در مجلس شب هفت آن مرحوم به اصفهان رفته بودم از نزدیك ناظر انقلاب و هیجان مردم بودم مجالس ترحیم و فواتح براى آن مرحوم در سراسر ایران و مخصوص در اصفهان تا چهلم آن شهید بزرگوار ادامه داشت و نویسنده در چهلم شهادت آن مرحوم نیز در مجلس بزرگى كه در (تخت فولاد) در سر مزار ایشان تشكیل و از سراسر كشور آمده بودند شركت و شور و آشور عجیبى مشاهده كردم كه نظیر آن را كمتر دیده بودم و در تمام محافل و مجالس خواسته عموم مردم گذشته از تاثرات عمیق مجازات سریع و قاتلین آن شهید مظلوم بود ولى متاسفانه عده‏اى كه به اتهام شركت در توطئه و قتل آن مرحوم دستگیر و بعضى از آنها هم كه اعتراض كرده بودند به واسطه سهل‏انگارى و بى‏تفاوتى هیئت حاكمه طاغوتى در امر قصاص ومجازات متجاسرین به ویژه كه مربوط به روحانیت و چنین عالم مجاهد بزرگوارى بود به تاخیر انداخته تا در انقلاب و جنبش مردم مبارز ایران درهاى زندانهاى كشور شكسته و تمام زندانیهاى سیاسى و جنائى و غیره آزاد قاتلین آن شهید مظلوم هم آزاد و خون- چنین عالم ربانى از بین رفت. شهراء و ادباء بسیارى از اصفهان و قم و تهران و سایر نقاط این حادثه جبران‏ناپذیر را به نظم و قصایدى در شهادت و رثاء ایشان سروده‏اند. پس از انقلاب با دستگیرى مهدى هاشمى معدوم داستان شهادت آیت‏اللَّه شمس‏آبادى مشخص شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین عامریون : قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و سي و نه، خانواده عامریون فرزرند تازه متولد شده ی خود را در باغزندان شهرستان شاهرود به آغوش گرفتند. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستي‌اش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايي‌اش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. تحصیلات متوسطه را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليت‌هاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت مي‌كرد. بيست و نهم دي هزار و سيصد و پنجاه و نه به عنوان معاون گردان از طرف لشگر14امام حسين عليه‌السلام به جبهه اعزام شد. در طول فعاليتش، به فرماندهي گروهان و بعد به معاونت گردان ارتقاء يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه‌ها فعاليت داشت. در منطقه عين‌خوش بر اثر اصابت تركش از ناحيه چشم راست و دست و صورت به پنجاه درصد جانبازي نائل شد. سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه، در شرق دجله بر اثر اصابت گلوله، در عمليات بدر به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي باغزندان است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی مشهد : فرمانده گردان روح الله تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سحرگاه يكي از روزهاي سال هزار و سيصد و چهل و سه، فرزند سوم خانواده مشهد، در خانه پدربزرگش در روستاي اميرآباد دامغان به دنيا آمد. پدرش از كاسب‌هاي محل بود. محمدعلي ابتدايي را در مدرسه موسي صدر و راهنمايي را در مدرسه شهيد اندرزگو خواند. با پايان يافتن دوره راهنمايي، فعاليت‌هاي او عليه رژيم پهلوي، شروع شد. محمدعلي با پخش اعلاميه، شعارنويسي روي ديوارها و شركت در تظاهرات وظيفه‌اش را به خوبي انجام داد. او انجمن اسلامي جوانان اميرآباد را تأسيس كرد. اولين بار در سال 1360، از طرف بسيج به جبهه كردستان رفت. دو سال بعد عضو رسمي سپاه شد. همزمان، تحصيلش را در دبيرستان آيت‌الله حائري دامغان ادامه ‌داد. در مدت سي و پنج ماه حضور در جبهه، در مناطق مختلفي از جمله كردستان، مهاباد و جبهه جنوب با سمت‌هاي مختلفي مانند پاسبخش، مسؤول دسته، فرمانده گروهان و فرمانده گردان خدمت كرد. او در عمليات‌ والفجر مقدماتي، والفجر چهار، كربلاي چهار و كربلاي پنج شركت داشت. آخرين مسؤوليت او فرماندهي گردان روح‌الله بود. در يكي از مرخصي‌ها با همسر شهيدي ازدواج كرد. فرزندي به نام الهه را به يادگار گذاشت كه زمان شهادت او هشت ماهه بود. در بيست و دوم دي ماه سال هزار و سيصد و شصت و پنج، در عمليات كربلاي پنج، در درگيري مستقیم با دشمن, او را به شهادت رساندند. پيكرش را از شلمچه به اميرآباد دامغان آوردند و از آن‌جا در گلزار شهداي شهر دامغان به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی جعفری : فرمانده گروهان حضرت ابوالفضل(ع)از گردان کربلای تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اولين روز تابستان هزار و سيصد و چهل و يك به دنيا آمد .همه انتظار چنين روزي را مي‌كشيد تا يك بار ديگر نام ائمه را در خانواده خود زنده كنند. از قبل با مشورت همسر نام‌هايي را براي پسر يا دختر بودن انتخاب كرده بودند. محمدعلي براي اين پسر نام زيبنده‌اي بود.چهار پنج ساله شد كه مادرش را از دست داد و سايه پر مهر و محبت او از خانه رخت بربست. دو برادر و يك خواهر دارد. از نظر تحصيل تا سوم دبيرستان خواند و با شروع انقلاب وارد عرصه فعاليت اجتماعي شد. در رونق بخشيدن به كتابخانه باغزندان نقش داشت. با دوستان و برادرش در پخش اعلاميه‌هاي انقلابي و شركت در تظاهرات و راهپيمايي‌ها سهم خوبي را در پيروزي انقلاب داشت. با تشكيل بسيج با اين نهاد همكاري کرد و از اين طريق به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شاهرود درآمد. چهار بار و بيش از پانزده ماه در جبهه حضور پيدا كرد. از تك تيراندازي تا فرمانده گروهان نقش ايفا كرد. در سال هزار و سيصد و شصت و دو ازدواج كرد و در سال شصت و چهار صاحب دختري شد. مدتي از خدمتش در سپاه محافظ امام جمعه شاهرود و حدود يك سال هم محافظ آيت‌الله مشكيني در قم بود. آخرين بار در سي‌ام شهريور هزار و سيصد و شصت و پنج به منطقه اعزام و مسؤوليت فرماندهي گروهان ابوالفضل به او سپرده شد. در عمليات كربلاي پنج شرکت داشت و در سخت‌ترين محور عملياتي وارد عمل شد. در همين عمليات و در منطقه شلمچه در بيست و يكم دي هزار و سيصد و شصت و پنج مفقودالاثر شد. پس از پنج هزار و دويست و پنجاه روز پيكرش در منطقه شلمچه توسط گروه تفحص شناسايي و تحويل خانواده شد.پس از تشييع باشكوه در گلزار شهداي باغزندان شاهرود در كنار ديگر دوستان شهيدش آرام گرفت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود عزیزی : فرمانده واحد ادوات(ضد زره)تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و چهل، در تهران به دنيا آمد. شش ساله بود كه خانواده‌اش به دامغان مهاجرت كردند.تحصيلات خود را تا ديپلم در رشته اتومكانيك ادامه داد.از بيستم مهرماه سال هزار و سيصد و شصت و دو به استخدام سپاه در آمد و شد پاسدار.شش بار به جبهه رفت. سه بار به صورت بسيجي و سه بار هم زماني كه پاسدار بود. حدود بيست و دو ماه سابقه حضور در جبهه داشت.ازدواج كرد و حاصل آن فرزند پسري شد كه هشت روز بعد از شهادتش به دنيا آمد. آخرين بار در آبان ماه سال شصت و چهار به جبهه رفت. مسؤول واحد ادوات تيپ بيست و يك امام رضا عليه‌السلام بود كه در عمليات والفجر هشت در منطقه اروند، در روز بيست و يكم بهمن شصت و چهار بر اثر اصابت تركش به پهلو به شهادت رسيد و در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان دفن شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود فامیلی : قائم مقام فرمانده حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سمنان همزمان با اذان ظهر چهاردهم تير هزار و سيصد و چهل و دو، در سمنان به دنيا آمد و پس از بيست و چهار سال زندگي پربركت به شهادت رسيد.در پيروزي انقلاب و بعد از آن، فعالانه در دفاع از انقلاب و تثبيت نظام اسلامي مشاركت داشت. در هجده سالگي به عضويت سپاه پاسداران درآمد و يك سال بعد، كار در واحد اطلاعات سپاه سمنان را آغاز كرد.در عمليات‌هاي مختلف شركت كرد، مثل: عمليات‌ فتح‌المبين، بيت‌المقدس، والفجر مقدماتي، خيبر و بدر. مجروحيت و جانبازي او از ناحيه دست چپ و قطع عصب حسي آن در عمليات بدر رخ داد. مجروحيتي كه هرگز براي تعيين درصد جانبازي اقدام نكرد و هم اكنون نيز پرونده‌ي جانبازي ندارد.در بيست و دو سالگي ازدواج كرد و يك سال بعد صاحب دختري شد كه نامش را از نام دختر گرامي پيامبر اسلام(ص) گرفت.از بيست و سه سالگي مسؤوليت‌هاي نظامي داشت: - عضو شوراي فرماندهي حفاظت اطلاعات لشكر هفده علي‌بن‌ابيطالب(ع) در عمليات خيبر. -جانشين فرمانده حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سمنان او بيش از دو سال، در واحد اطلاعات و بيش از سه سال نيز در حفاظت اطلاعات سپاه سمنان خدمت كرد.در ارديبهشت آخرين سال حياتش، به سردشت اعزام و قبل از ظهر هفدهم مرداد شصت و شش در كمين ضد انقلاب شهيد شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی محب شاهدین : فرمانده گردان ابوذر(ره) تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اسفند هزار و سيصد و سي و شش به دنيا آمد. پدرش با پاي پياده به كربلا رفته و سوغات تربت و تسبيح و مهر ‌آورده بود . هنوز فرزندانش آن را نگه‌داري مي‌كنند. مهدي در يازده سالگي پدرش را از دست مي‌دهد و گويا خدا چنين مقدّر كرده بود تا او از كوچكي با سختي‌ها و محروميّت‌ها دست و پنجه نرم كند. در دوران رژيم ستم شاهي با نوشتن انشايي عليه حكومت، از دبيرستان اخراج مي‌شود. او با ادامه مبارزه عليه رژيم دستگير شده و به زندان مي‌افتد. در زندان تحت شكنجه قرار مي‌گيرد و با اين كه فک او را شكسته و پشتش را مي‌سوزانند اما حاضر به لو دادن دوستان و مبارزان نمي‌شود و ساواك را ناكام مي‌گذارد. با پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه مي‌شود و از سال پنجاه و هشت به غرب كشور اعزام مي‌شود. در روانسر، كامياران، تكاب و گيلان‌غرب نيروهاي ضدانقلاب و گروهك‌ها را سركوب مي‌كند. با شروع جنگ تحميلي به جنوب اعزام شده و در عمليات‌هاي طريق‌القدس(آزادسازي بستان)، فتح‌المبين (دشت عباس) و رمضان شركت مي‌كند. قبل از عمليات محرم، صيغه‌ي عقدش با همسرش بسته مي‌شود و فقط چند ساعتي در منزل آنها مي‌ماند. فرداي آن روز خودش را به جنوب رسانده و با نوشتن وصيت‌نامه و شركت در عمليات محرم به آرزوي ديرينه‌ي خودش مي‌رسد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین ترحمی : قائم مقام فرمانده گردان سلمان فارسی(ره)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سومين فرزند خانواده ترحمي در بيست و هفتم شهريور ماه چهل و يك به دنيا آمد. به پيشنهاد پدربزرگش نام او را ناصر گذاشتند. مادرش در خواب ديده بود كه امام حسين نام فرزندش را حسين گذاشته‌ ولي هنگام تولد بزرگترها اسم ناصر را برايش انتخاب كردند. والدين با نظر بزرگترها مخالفت نكرده بودند. بعد از مدت كوتاهي ناصر مريض شد. مريضي او مدتها طول ‌كشيد. تصميم گرفتند براي شفاي حال او نامش را حسين بگذارند. این کار را کردند ومدتی بعد اوشفا گرفت. حسين دوره دبستان را در مدرسه بوعلي‌سينا درس خواند و براي گذراندن مدرسه راهنمايي وارد دبيرستان داريوش كه امروز به آن آيت‌الله كاشاني مي‌گويند، شد. دبيرستان كوروش كبير يا دكتر علي شريعتي هم پذيراي حسين در چهارساله متوسطه بود. او در ساليان قبل از انقلاب در مجالس و محافل مذهبي شركت مي‌كرد. از جمله با جمع دوستان جهاديه‌اي روزهاي جمعه به اردو مي‌رفت يا در ساختن خانه براي مستمندان فعالانه شركت مي‌كرد.همزمان با انقلاب اسلامي ايران براي سرنگوني رژيم پهلوي، ناصر نيز به جمع انقلابيون پيوست و براي پيروزي انقلاب خيلي تلاش كرد. گروهك‌هاي منحرف روزهاي اول پيروزي انقلاب كه مثل قارچ درآمده بودند سعي فراواني در جذب و انحراف ناصر داشتند اما هيچ‌كدام از آنها موفق نشدند. ناصر همچنان در خط امام خميني رضوان الله تعالي عليه ماند. قبل از جنگ تحميلي در امتحان اعزام به خارج شركت كرد و در رشته پزشكي قبول شد. براي آموزش زبان به تهران رفت. چند روزي از آموزش نگذشته بود كه جنگ آغاز شد. عليرغم علاقه زيادي كه به درس داشت كلاس را رها كرد و به گروه جنگهاي نامنظم شهيد دكتر چمران پيوست. او جنگ را با جانشيني گروهان در جبهه‌هاي جنوب و عمليات طريق‌القدس ادامه داد. با تشكيل لشكر17 علي‌ابن‌ابيطالب به عنوان جانشين گردان منصوب شد. هنگامي كه گردان به پشت جبهه مي‌آمد ,ناصر به كمك برادران واحد اطلاعات عمليات مي‌رفت و زمينه را براي عمليات آينده فراهم مي‌كرد. در نهايت در تاريخ 21/12/1363 در عمليات بدر هنگام هدايت نيروهاي عملياتي به شهادت رسيد.جنازه مطهرش را مردم سمنان با شكوه تشييع كردند و در امام‌زاده يحيي به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید احمد رحیمی : رئیس ستاد تیپ جواد الائمه(ع)از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در شهر بيرجند خاندان رحيمي شاهد شکفتن غنچه اي ديگر از سلاله پاک پيامبر، بنام احمد بود . اين مولود با برکت ايام طفوليت را در دامان مادري با تقوا سپري نمود و همپاي پدر با شوري کودکانه در محافل مذهبي شرکت مي کرد . با استعدادي سرشار وارد مدرسه شد و دوران ابتدايي و راهنمايي را هر ساله با رتبه اي ممتاز به پايان رساند. همزمان با ورود به دبيرستان با تعمق به کسب معارف ديني روي آورد و از اين سرچشمه همسالانش را نيز بهره مند مي ساخت. روحيه مذهبي و هوش و ذکاوت احمد ، او را از همکلاسيهايش ممتاز مي کرد به نحوي که در همان آغازين دوران جواني مريدان زيادي يافت. او از جمله نادر جواناني بود که پيش از سن هجده سالگي اکثر کتابهاي استاد مطهري را عميقاً مطالعه کرده و خطوط منحرف از اسلام را مي شناخت . در دبيرستان انشاهاي سياسي مي نوشت و به دليل همين بي پروايي بارها مورد عتاب قرار گرفت. احمد در سال 1356 دوره دبيرستان را با نمرات عالي به پايان رسانيد و در حاليکه بيدل و بي تاب در جاده هاي خلوت خلوص ، عشق به تحصيل در حوزه علميه قم را در سر مي پروراند به اصرار خانواده در کنکور شرکت کرد و در رشته پزشکي دانشگاه تهران با رتبه درخشان پذيرفته شد. پايبندي احمد به مباني اسلام و دلسوزي اش نسبت به محرومين موجب شد تا فعاليت هاي مذهبي ـ سياسي را در دانشگاه به گونه اي تشکل يافته دنبال کند. با وزيدن نسيم انقلاب به فعاليت هايش عليه رژيم وسعت بخشيد و براي انتقال اعلاميه ها از تهران چهره و نوع پوشش خود را تغيير مي داد. او در راهپيمايي هاي تهران و مشهد و بيرجند حضوري چشمگير داشت و از نزديک شاهد تظاهرات خونين در ميدان ژاله بود . شبي پس از سخنراني در يکي از مساجد به دست نيروهاي ساواک بيرجند دستگير شد اما با هوشياري از زندان رهايي يافت و از آن پس نامش در صحيفه ياران امام به ثبت رسيد . با پيروزي انقلاب اسلامي و بازگشايي مجدد دانشگاهها به ادامه تحصيل پرداخت و با شخصيتهاي چون آيت الله بهشتي و استاد مطهري رابطه اي تنگاتنگ داشت. چندي نگذشت که در سيزده آبان 1358 به همراه تعداد ديگري از دانشجويان پيرو خط امام لانه جاسوسي آمريکا را به تصرف درآوردند.به اعتقاد ساير دانشجويان او يکي از چهره هاي فعال فتح لانه جاسوسی آمریکا بود و بارها به نمايندگي در تجمع مردم حضور مي يافت و به روشنگري مي پرداخت. در کنار اين مهم ، با برپايي درس اخلاق و زبان عربي ، به آموزش عده اي از دانشجويان همت گماشت . در اين ايام بود که با دختري متدين از بستگانش پيمان بست و مدتي پس از اين مثياق ، آشيانه پربرکت احمد با تولد سميه تنها يادگارش رنگي ديگر گرفت. به درخواست دادسراي انقلاب اسلامي بيرجند به اين شهرستان مراجعت نمود و با اقتدار مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران اين منطقه را پذيرفت. دوران خدمتش در سپاه مقارن بود با نواخته شدن طبل جنگ و آغاز حرکت کور منافقين و فعاليت تروريستهاي اقتصادي و ملاکين غاصب. سه بار منافقين تصميم به ترور وي گرفتند و کروکي منزلش در خانه هاي تيمي به دست آمد. اما هر بار با عنايت خدا به گونه اي محفوظ ماند. احمد رحيمي که تنها به اعتلاي اسلام مي انديشيد با درايت و صلابت در برابر تمامي جريانات منحرف داخلي ايستادگي کرد و پس از کسب تکليف از محضر امام (ره) به شايستگي به عضويت شوراي فرماندهی سپاه منطقه 4 خراسان و سرپرستي واحد اطلاعات این سپاه منصوب گرديد و خدمات ارزنده اي از خود بر جاي گذاشت . با فوت پدر و بي سرپرست ماندن خانواده ،علي رغم اصرار زياد مسئولين به بيرجند مراجعت نمود و به فعاليت هاي آموزشي و عقيدتي بين جوانان سپاه و بسيج و ساير نهادها پرداخت . او با حفظ سمت بارها براي بررسي وضعيت نيروهاي لشکر 5 نصر به جبهه رفت. همسر محترم ايشان مي گويد : گاهي پيش مي آمد که مدت بيست روز از محل حضورش بي اطلاع بودم . يکي از مبارزان افغاني پس از شهادت احمد تعدادي از عکسهاي او را در سنگرهاي افغانستان به ما نشان داد و ما تازه فهميديم که احمد در نهضت افغانستان عليه شوروي نيز سهيم بود. در زمستان 1361 به شوق حضور مداوم در جبهه به همراه خانواده به خوزستان هجرت کرد و در اواخر همان سال بر اثر اصابت ترکش به پاي چپش مجروح شد . احمد که دلداده سنگر بود پس از بهبودي نسبي در عمليات والفجر 1 مورخ 24/1/1362 حماسه اي پايدار از خود به يادگار گذاشت و در حال حمل مجروحين و شهدا بار ديگر مجروح گرديد. اما با همان حال آرپي جي يکي از رزمندگان را بر دوش نهاد و بر بلنداي خاکريز ايستاد و چندين تانک دشمن را منهدم کرد . با اصابت گلوله تانک ، هنگام اذان ظهر ، جبهه شرهاني شاهد عروج پرستويي بود که با پيکري شرحه شرحه جام وصل را سر کشيد. پيکرش پس از بيست و پنج روز در جوار رحمت حضرت دوست در بوستان شهداي بيرجند آرميد و اين زمزمه به ياد ماندني شهيد محقق شد : « دوست دارم در جايي به شهادت برسم که هيچ کس مرا نشناسد و احمد صدايم نزنند وناله هايم را جز خدا کسي نشنود.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کاظم خائف : فرمانده گردان جند الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم اردیبهشت ماه سال 1337 در بیرجند به دنیا آمد. مادرش می گوید: آخرین ماه قبل از تولد فرزندم، شبی حضرت آیت الله سید کاظم حائری از علمای بزرگ بیرجند را در خواب دیدم که کسی را فرستاده و مرا احضار کرده. وقتی رفتم و به خدمت ایشان رسیدم، نوشته ای به من داد و گفت: نام فرزندت را مطابق همین نوشته بگذار. با تعجب گفتم چه می فرمایید؟! فرزندی ندارم. ایشان فرمودند: به زودی فرزندی خواهی داشت. گفتم من سواد ندارم آن را برایم بخوانید. سپس در ادامه پرسیدم: اسم خودتان سید کاظم است، چنین نیست؟ فرمودند: بلی، همین طور است. ما هم به همین دلیل نام فرزندمان را کاظم گذاشتیم. قرآن را خیلی خوب و زود، نزد روحانی آموخت. کودکی بسار فعال و پر تحرک بود. دوره ابتدایی را در سال 1344 در مدرسه ابتدایی حکیم نظامی شروع کرد و در سال 1349 به پایان برد. سپس وارد مدرسه راهنمایی گنجی شد و دوره متوسطه را در هنرستان ابوذر گذراند و در سال 1356 در رشته برق دیپلم گرفت. اوقاتش را بیشتر به مطالعه و ورزش می گذراند. در ورزشهای رزمی، کاراته و کوهنوردی فعال بود و مربی کونگ فو به شمار می رفت. به کوه و طبیعت علاقمند بود. می گفت: «مشاهده کوه و طبیعت چند فایده دارد، از جمله اینکه انسان را به عظمت خداوند واقف می سازد و نیز در خلوتی که دست می دهد، بهتر می توان با خدا سخن گفت.»پس از اخذ دیپلم به عنوان درجه دار ارتش و در لشگر 77 خراسان به خدمت مشغول شد. علاقه او به امام موجب شد به فرمان ایشان از خدمت فرار کند که پس از پیروزی انقلاب به محل خدمت خود بازگشت.در مبارزات وراهپیمایی ها چون نظامی بود،با لباس مبدل شرکت می کرد. یک بار دستگیر شد ولی از چنگ ماموران گریخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فرمان امام خمینی به بسیج پیوست وجزء اولین نیروهای اعزامی به منطقه گنبد برای خنثی سازی توطئه های ضد انقلاب داخلی بود . اونقش مهمی درسرکوب ضدانقلاب داشت. با شروع جنگ تحمیلی به سرعت به سپاه پیوست و به جنگ و جبهه وارد شد. عاشق جبهه بود و خود را مسئول می دید و در شتافتن به سوی جبهه و ایفای نقش و انجام تکلیف سر از پا نمی شناخت. در کسوت پاسداری به جبهه اعزام شد و با عناوین عضو گروه ویژه، معاونت گروه ویژه، فرمانده گروهان و فرمانده گردان با دشمن جنگید. او در جبهه های بستان، تنگه چزابه و در عملیات های طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس شرکت داشت. کاظم خائف در تاریخ دهم اردیبهشت ماه سال 1361، در عملیات بیت المقدس، در جبهه کرخه نور بر اثر اصابت گلوله به گردن و نخاع به شهادت رسید. پیکر شهید بعد از انتقال به زادگاهش – شهرستان بیرجند – به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر کاظمی : قائم مقام فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 12 خرداد 1335 در خانواده اي مذهبي در« تهران» چشم به جهان گشود. پس از دوران طفوليت، با گذشت ايام، خصوصيات اخلاقي و انساني وي آشكارتر شد و در بين دوستان و هم سن و سالهاي خود به خوبي مي درخشيد. از همان ابتداي زندگي با قشر محروم جامعه ابراز همدردي مي كرد و سعي داشت با كودكان فقير و محروم در پوشيدن لباس و كفش يكسان باشد. با وجود سن كم مي گفت: من دوست ندارم لباس نو بپوشم در صورتي كه بچه هاي ديگر از آن محرومند. پس از ورود به دوره دبيرستان شور و شوق بيشتري نسبت به اسلام در وي ايجاد شد و توجه به دانش اندوزي و مطالعات مذهبي، در او اوج گرفت. او تلاش وافري در به كارگيري اندوخته هاي مذهبي اش در عرصه عمل داشت. شهيد« كاظمي» با اتمام دوره متوسطه – به دليل حاكميت سياه رژيم منحوس پهلوي – تمايلي به رفتن سربازي نداشت، براي ورود به دانشگاه نام نويسي كرد و در رشته‌هاي پيراپزشكي و تربيت بدني نيز پذيرفته شد. پس از ورود به دانشگاه، با وجود نياز شديد جامعه به كار فرهنگي، تنها به درس خواندن اكتفا نكرد و شغل شريف معلمي را در كنار تحصيل برگزيد تا از اين راه دينش را نسبت به جامعه ادا كند. او به جهت علاقه‌اي كه به قشر محروك داشت فعاليت فرهنگي خود را متوجه مدارس جنوب شهر تهران نمود و با درآمد مختصري كه از اين راه به دست مي‌آورد به تهيه كتب و جزوه‌هاي ديني براي شاگردانش مي‌پرداخت و به تشويق دانش آموزان در مباحث ديني، اجتماعي و سياسي مي‌پرداخت. ناصر ضمن پي بردن به ماهيت آمريكايي رژيم شاه، از سال 1356 به مبارزات سياسي خود شدت بخشيد و در شمار جوانان فعال و انقلابي مسلمان قرار گرفت. در همين سال بود كه به دليل فعاليتهاي سياسي در دانشگاه و به آتش كشيدن پرچم آمريكا در موقع ورود ورزشكاران آمريكايي به ورزشگاه صد هزار نفري (آزادی)، از طرف ساواك شناسايي و بعد از دستگيري به ژاندارمري تحويل داده شد و از آنجا به دادگستري منتقل و در نهايت در زندان قصر محبوس گرديد. پس از چندي با اوج گيري انقلاب و فشار ملت مسلمان ايران بر رژيم جنايتكار پهلوي، ناچار او را همراه جمعي از زندانيان سياسي آزاد كردند، به اين اميد كه ديگر در فعاليتهاي سياسي شركت نخواهد كرد، اما او نه تنها از مبارزات سياسي عليه رژيم كناه گيري نكرد، بلكه به صورت فعالتري به صحنه مبارزه وارد شد. بنا به وظيفه شرعي و انقلابي خود در حفظ و حراست از دست آوردهاي عظيم انقلاب اسلامي از خرداد ماه سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. او پس از طي دوران آموزش نظامي در صحنه عمل از چنان تبحر و تجربه‌اي برخوردار شده بود كه طرحهايش تحسين فرماندهان مجرب نظامي را بر مي انگيخت. پس از گذراندن آموزش مختصر نظامي راهي ديار محروم سيستان و بلوچستان شد و حدود چهار ماه در شهرستان زابل به فعاليت پرداخت. با توجه به محروميت منطقه، در اين مدت، تمام توانش را مصروف خدمت به مردم مستضعف آن منطقه كرد. با اوج گيري توطئه هاي شياطين شرق و غرب و ايادي داخلي آنان كه با سوء استفاده از عنوان خلق عرب براي در هم شكستن اتحاد مرددم ایران و به منظور خاموش كردن شعله هاي فروزان انقلاب اسلامي و جلوگيري از صدور آن، به احساسات ناسيوناليستي و قوميت گرايي دامن زدند، به اتفاق ديگر همرزمانش براي رويارويي با توطئه تجزيه خوزستان راهي خرمشهر شد و تا پايان اين غائله در آنجا ماند. پس از خنثي شدن غائله خوزستان به لحاظ موقعيت حساس كردستان و ايجاد آشوب و ناامني توسط گروهكهاي مزدور آمريكايي (كومله و دمكرات) بنا به پيشنهاد شهيد «محمد بروجردي» (فرمانده وقت سپاه كردستان) به همراه چند نفر از برادران جان بركف در 17 دي ماه 1358 به «پاوه »رفت. اين شهر كه در شهريور ماه توسط شهيد دكتر «مصطفي چمران» آزاد و پاكسازي شده بود، دوباره در اثر سازش و خيانت عوامل دولت موقت به دست ضدانقلاب افتاده بود و جاده هاي آن به كلي نا امن بود، كه ناچار براي وورد و خروج از شهر از بالگرداستفاده مي شد. شهيد« كاظمي »فعاليت خود را در اين شهر با سمت فرماندار و در كنار آن اداره امور روابط عمومي سپاه آغاز كرد و از آنجا كه هنگام وورد، نيتي جز پاكسازي منطقه از لوث وجود اشرار و خدمت به مردم محروم آن ديار نداشت، برنامه هايش را با توكل به خدا و عزمي راسخ و با فعاليت شبانه روزي آغاز كرد و آن را با اعتماد و اعتقاد به نقش سازنده مردم و شناخت كلي از منطقه مبتني ساخت. در اين مدت بر اثر شايستگي، لياقت و مديريتي كه از خود نشان داد، علاوه بر فرمانداري، به فرماندهي سپاه پاوه نيز منصوب شد. او اغلب بعد از نيمه شب،‌كه كارهايش تمام مي شد، با مسئولين و كارمندان جلسه مي گذاشت و به حل مشكلات آنان مي پرداخت. شهيد كاظمي آن بزرگ مردي كه شور حسيني در سر و عشق خميني(ره) در جان داشت، با علاقه وافر نسبت به مستضعفين كرد، هستي خود را وقف حفظ اين خطه خونرنگ ميهن اسلامي كرده بود و براي زدودن آلودگيها و ايجاد امينت و پاكسازي منطقه، بي امان با ضدانقلاب مبارزه مي كرد. او از اينكه قسمتهاي قابل ملاحظه از سرزمين و جاده هاي كردستان در حاكميت ضدانقلاب قرار داشت بشدت رنج مي برد، تا اينكه تصميم گرفت از طريق ايجاد وحدت بين ارتش و سپاه و به ميدان آوردن هر چه بيشتر نيروهاي بسيجي و پي ريزي يك سلسله عمليات دامنه دار، تمام مناطق تحت اشغال ضدانقلاب را از كف آنان خارج سازد، كه در پرتو عنايات و امدادهاي الهي به توفيقات قابل ملاحظه اي دست يافت. او معتقد بود مناطق كردنشين بايد به وسيله خود مردم بومي آزاد و پاكسازي شود، بنابراين به تشكل و سازماندهي نيروهاي بومي پرداخت و با همكاري برادران اعزامي، موفق به پاكسازي جاده پاوه و سپس منطقه نوربان و قشلاق شد كه اين خبر در منطقه انعكاس وسيعي داشت. در بهار 1359 با يك حمله بسيار متهورانه با همكاري مردم بومي، «باينگان» را پاكسازي كرد و به منظور پاكسازي منطقه «نوسود»، در خرداد 1359 طي اطلاعيه اي از مردم منطقه درخواست كرد كه خود را به پاوه برسانند. متعاقب آن، فرهنگيان، كارمندان و كساني كه اعتقاد راسخ به حفظ نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران داشتند، شبانه و به صورت مخفي خود را به« پاوه» رساندند. در اوايل همان سال، پس از سازماندهي نيروها، عمليات موفقي را انجام داد. در بازگشت از منطقه عملياتي، شهيد كاظمي مورد اصابت تير قرار گرفت و مجروح شد. پس از دو ماه بستري و بازگشت مجدد به منطقه، اقدام به پاكسازي مناطق نودشه، نيسانه، نروي، نوسود، كله چنار و شمسي كرد و پس از يك سال و نيم تلاش بي وقفه، به« سنندج» اعزام و مسئوليت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «كردستان »را عهده دار شد. دراين سمت نيز فعاليتهاي درخشاني را انجام داد كه پاكسازي مناطق حساس و استراتژيك مانند جاده بانه – سردشت، كامياران، مريوان، تكاب، صائين دژ، آزادسازي بوكان، سد بوكان و عمليات ديگر از آن جمله اند. مي توان گفت: تمامي سرزمين كردستان و جاي جاي مناطقي كه به قدوم مبارك اين شهيد شيردل مزين گرديده، خاطرات دلاوريها و مجاهدات وي را گواهي مي دهد. بزرگواري، سلحشوري و ايستادگي او در كنار مردم مظلوم و مسلمان كرد و عشق او به مردم و جدا نمودن آنان از صف ضدانقلاب باعث شد تا علاقه مردم تحت ستم منطقه هر روز نسبت به وي زيادتر شود، تا جايي كه مردم نام «ناصر» را بر روي كودكانشان مي گذاشتند و به اين نام افتخار مي کردند. تكيه كلام او اين بود: بايد صفوف ضدانقلاب با مردم جدا شود. با ضدانقلاب با قاطعيت و با مردم محروم و مستضعف كرد، با مهرباني هرچه تمامتر رفتار شود. شهيد كاظمي مجاهدي نستوه، فرماندهي توانا، برادري دلسوز براي مردم، آموزگاري شريف و الگويي مناسب براي دوستان و همرزمانش بود. تبسم هميشگي و زيبايش كه به موعظه ديگران و ذكر شهدا و توصيف بهشت مي پرداخت، زبانزد نیروهای تحت امر ايشان بود. او با اطمينان و محكم سخن مي گفت. همواره سعي مي كرد قبل از شروع هر ماموريت، تمامي نيروهاي عملياتي و واحدهاي پشتيباني را به دقت توجيه كرده و وظايف هر يك را ابلاغ كند. به آنها روحيه مي داد و در عرصه نبرد نيز خود پيشاپيش آنان حركت مي كرد و اين اقدام او قوت قلب رزمندگان بود. او فردي باهوش، بصير، شجاع، جدي، قاطع و دوست داشتني بود. هميشه با ياد خدا وارد عمل مي شد و در انتظار شهادت بود. ضدانقلاب از سرسختي و شجاعت وي به ستوه آمده بود و به واقع يكي از مظاهر درخشان (اَشِداء علي الكفار، رحماء بينهم) بود. به قول برادران: كردستان بي نام بروجردي و كاظمي ها غريب است. او معتقد بود كه هركس مسئول كاري شد موظف است بر كار زيردستان خود نظارت كامل داشته باشد و خود اين چنين بود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

سید علی اندرزگو : به علت تقارن ولادتش با ايام شهادت امير مؤمنان(علي)(ع) اين مولود را «علي »ناميدند. فرزندي كه در هيجدهم ماه رمضان سال 1316 هجري شمسي، به دنيا آمد نام خانوادة «اندرزگو »را نه تنها در تاريخ ايران، بلكه در تاريخ جهان جاودانه ساخت. پسري كه در بازي سرنوشت ‌سال ها از اين نام استفاده نكرد و در غربت و تنهائي به سر برد و حتي در داخل خانه نيز در استفاده از نام «سيد علي»، محذور و معذور بود. پدرش سيد اسدالله، در ابتدا شغل بنائي داشت و سپس به خرده فروشي ابزار در ميدان شوش تهران روي آورد و به علت ورشكستگي،‌از وضع زندگي خوبي برخوردار نبود. او مردي بود محب اهل بيت عصمت و طهارت و خانوادة او نيز بر اين طريق استوار بود. سيد اسدالله داراي 7 فرزند، چهار پسر و سه دختر بود كه سيد علي آخرينشان بود. او همانند تمامي همسالان پس از رسيدن به سن هفت سالگي، براي فراگيري علم و دانش، قدم به مدرسه گذاشت و در دبستان فرخي كه در نزديكي محله‌شان بود، ثبت نام كرد. پس از طي دوران ابتدائي، به علت فقر خانوادگي و براي كمك به معيشت خانواده، ترك تحصيل كرد و وارد بازار كار شد. سيد علي كه خود را براي مبارزه‌اي همه جانبه به وسعت ايران و انجام رسالتي بزرگ آماده مي كرد و تحصيلات كلاسيك با شرايط آن روز را براي اين منظور كافي نيافته بود، براي فراگيري دروس حوزوي به مسجد محل شتافت و در نزد اساتيدي چون حجج اسلام آقايان بروجردي و ميرزا علي اصغر هرندي به یادگیری علوم اسلامی پرداخت . در طي اين مدت، جامع المقدمات، تحف العقول، نهج البلاغه، فقه و اصول و … را فرا گرفت. پس از آن بنابر شرايطي كه بعد از اعدام انقلابي حسنعلي منصور براي او فراهم شد، ابتدا مدتي به قم رفت و پس از مدت زماني، راهي نجف اشرف شد . پس از بازگشت از عراق، مجدداً در حوزه علميه قم، مشغول به تحصيل گرديد. در اين مدت از محضر آيات الله مشكيني و مكارم شيرازي از درس تفسير و اخلاق بهره‌ها برد و از محضر آقاي دوزدوزاني، قوانين و لمعه را فرا گرفت. سيد علي اندرزگو كه با نام شيخ عباس تهران در حوزه علميه قم رحل اقامت افكنده بود، به علت فعاليت‌هائي كه داشت مورد شناسائي قرار گرفت و از لباس روحانيت خارج شد.ا و به چيذر آمد و در مدرسه اي كه توسط حجت ‌الاسلام سيد علي اصغر هاشمي تأسيس شده بود،‌پناه گرفت و در آنجا به دروس حوزوي، ادامه داد. ولي دست تقدير، پس از چند صباحي، مجدداً او را آوارة ديار غربت كرد، تا پس از رفت و آمدهاي طاقت فرسا به افغانستان و … در كنار حريم رضوي سكني گزيد. شهيد اندرزگو در مشهد نيز در درس مرحوم اديب نيشابوري حاضر شد و بنابر نقل همسر، در مدت 5 سال از محضر ايشان استفاده ها برد و در حسينيه اصفهاني ها در بازار سرشور نيز در درس آقاي موسوي شركت كرد. همانگونه كه گفته شد شهيد اندرزگو، پس از به پايان بردن دوران تحصيلات ابتدائي، چون شاهد زحمات طاقت فرساي پدر، براي تأمين معاش بود، براي ياري رساندن به پدر و كمك به اقتصاد خانواده، درس را رها كرد و در نزد برادرش، سيد حسن كه در بازار تهران،‌داراي نجاري بود، مشغول به كار شد و در حدود ده سال در اين شغل ماند و با وارد شدن به شاخه نظامي هيئت هاي مؤتلفه، از شغل خود دست كشيد و تا پايان عمر، مهمترين اشتغال او مبارزه و فعاليت براي سرنگوني رژيم ستمشاهي بود. به علت اينكه درمیان مردم و با مردم بود به ناچار هر از گاهي، به فراخور محيط و مرتبطين، پوشش شغلي خاصي را انتخاب مي كرد كه از آن جمله بود: روضه خواني، تسبيح و انگشتر فروشي، فروش دواجات، طبابت سنتي، ساختمان سازي ،فرش فروشي و … پوشش هاي شغلي او به حدي است كه گاهي نزديكان او را نيز به اشتباه مي انداخت، تا جائيكه يكي از مرتبطين، در مصاحبة با مجله سروش بعد از پيروزي انقلاب اسلامي او را از تجّار بازار و چاي فروش معرفي كرده است. در اوايل سال 1343، در حاليكه 27 بهار را پشت سر گذارده بود، ‌با معرفي شهيد حاج مهدي عراقي، براي خواستگاري به منزل حاج رضا محمد علي رفت و بنيان زندگي او شكل گرفت. عروس براي شروع زندگي مشترك، به خانة پدري داماد آمد، ولي اين وصلت، بيشتر از چند ماهي دوام نيافت چرا كه طرح اعدام انقلابي حسنعلي منصور، عملي شد و داماد بالاجبار زندگي مخفي را آغاز كرد. عروس و پدر عروس را با بدترين اهانت ها، به بازجوئي كشاندند و داماد را از آنان طلب كردند. تقدير بر اين تعلّق گرفته بود كه يا اين زندگي نوپا از هم بپاشد و سيد علي، در زندگي مخفي، راه همرزمان شهيدش را ادامه دهد و يا با علني ساختن خود، دستگير و به جوخة اعدام سپرده شود. بديهي است كه همسر سيد علي، هرگز راضي نمي شد سنگر مبارزه خالي بماند چرا كه او هم در دامان خانواده اي اهل مبارزه رشد يافته بود، هر چند فراق براي او مشكل بود ولي حال كه تقدير چنين خواسته بود. او هم بر اين خواسته سر سپرد و در نهايت، اين وصلت به جدائي انجاميد. طلاق نامه اي كه از طريق پست برايش ارسال داشت با خون دل پذيرا گشت. سيد علي اندرزگو كه سامانش در بي ساماني رقم خورده بود و در اين بي ساماني، خانواده و منسوبين خويش را نيز دستخوش ناملايمات زندان، مراقبت دائم و … كرده بود. پس از هفت سال سرگرداني، اين بار با وساطت حجت الاسلام موسوي امام جماعت مسجد چيذربانام مستعار شيخ عباس تهراني، براي ازدواجي مجدد، راهي خانه آقاي عزت الله سيل سپور شد تا با خواستگاري از دختر وي، براي ادامه راه مبارزاتي خود، ياري همراه اختيار كند. بنابر نقل همسر شهيد اندرزگو، چون در خواستگاري، رسم بر حضور خانوادة داماد است، سيد علي، تني چند از زنان با ايمان محله چيذر را، به جاي خانواده خود، براي صحبت هاي مقدماتي و تهيه امكانات اوليه به خانة دختر فرستاد. سرانجام اين ازدواج در كمال سادگي و بي آلايشي، انجام شد. ثمرة اين وصلت، چهار پسر است. بنامهاي: سيد مهدي، سيد محمود، سيد محسن و سيد مرتضي. سيد علي، نسبت به فدائيان اسلام و شهيد سيد مجتبي نواب صفوي، ارادتي خاص داشت و در جريان مبارزات آنان قرار گرفته بود و از طرفي داراي روحية شديد مذهبي و ظلم ستيزي بود. بر اين اساس، پس از شهادت نواب صفوي، بر سر مزار او حاضر شد و با روح او پيمان بست تا از ادامه دهندگان راهش باشد. شهادت مرحوم نواب صفوي، روح او را آزرده و قلبش را جريحه دار كرد و كينة شاه و وابستگان او را در دلش، دو چندان كرد . از آن روز مترصد فرصت بود تا در راه اسلام عزيز، از انتقام گيرندگان و خونخواهان او باشد. با شكل گيري جمعيت هاي مؤتلفه اسلامي كه خاستگاه آن، هيئت هاي مذهبي و بازار تهران بود و متوليان آن از مبارزين سال هاي دورِ مبارزه و بعضاً با شهيد نواب صفوي و جمعيت فدائيان اسلام در مبارزات، سهيم بودند و با اخذ نظر موافق از حضرت امام خميني «ره» فعاليت را شروع كرده بودند، سيد علي نيز، كه در بازار تهران، در مغازه برادرش، به صندوق سازي، اشتغال داشت به هيئت شهيد حاج صادق امان همداني كه يكي از هيئت هاي تشكيل دهندة مؤتلفه بود، راه يافت و در پخش اعلاميه هاي امام خميني «ره» و روحانيت به فعاليت پرداخت. شخصيت معنوي و مبارزاتي شهيد اماني، تأثيري به سزا در ادامة‌راه او داشت و سيد علي را به فعاليت‌هاي پنهاني سوق داد. در اين دوران سيد علي كه در درس ميرزا علي اصغر هرندي، با شهيد صفار هرندي و شهيد بخارائي آشنا شده بود، با آنان ارتباطي تشكيلاتي برقرار كرد و به عنوان رابط شهيدان، بخارائي، صفار هرندي و نيك نژاد با شهيد صادق اماني وارد عمل شد و در شاخه نظامي به فعاليت پرداخت. اعدام انقلابي حسنعلي منصور در كميته مركزي، پس از اخذ فتوي از آيت الله ميلاني تصميم بر اعدام انقلابي حسنعلي منصور ـ نخست وزير وقت ـ گرفته شد. چرا كه او طراح لايحه ننگين كاپيتولاسيون و عنصر خود فروخته‌اي بود كه از حمايت انگليس و آمريكا، هر دو برخوردار و مجري سياست غرب بود و مي بايست دست جنايتكارش از صحنة كشور كوتاه گردد تا درس عبرتي باشد براي ديگر كساني كه سند عبوديت و بندگي ايران را امضا مي کردند. مسئوليت ها، تقسيم شد. گروهي، مسئوليت شناسائي را به عهده گرفتند و عده اي دست اندركار تهيه ابزار لازم شدند و تعدادي نيز به عنوان مجري حكم الهي تعيين گرديدند. نقش شهيد اندرزگو در اين ميان، به عنوان ناظر و تمام كننده، تعيين شد تا اگر گلوله هاي شهيد بخارائي به منصور اصابت نكرد، او كار را تمام كند. . در شب قبل از عمليات، مجريان طرح در منزل شهيد صفار هرندي جمع شدند و براي آخرين بار، طرح عمليات را مرور كردند و بعد از بررسي وسايل و ابزار و اسلحه ها و انتخاب بهترين شيوه و راه‌هاي فرار و احتمالات موجود به دعا و نيايش پرداختند، چرا كه شب هفدهم ماه رمضان، از ليالي قدر است و براي اينكه رژيم فاسد و يا گروه هاي ملي گرا، چپي‌ها، التقاطيون و …نتوانند از اين حركت سوء استفاده كرده، اين حركت را به بيگانگان و يا بخود نسبت دهند، قطعنامه اي تهيه كردند و نوارهائي را به عنوان انگيزه عمل و وصيت نامه پر كردند كه متأسفانه، اين اسناد پس از دستگيري، به دست مأمورين شهرباني افتاد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي نيز اثري از آن به دست نيامد. شب گذشت، روز موعود فرا رسيد، نخست وزير در ساعت 10 صبح به ميدان بهارستان وارد شد و براي رفتن به مجلس شوراي ملي، از ماشين پياده شد. همرزمان شهداي اين واقعه، كيفيت عمل را چنين نقل كرده اند: شهيد بخارائي يك گلوله به طرف منصور شليك مي كند كه به شكم منصور مي خورد و او خم مي‌شود و گلوله دوم را به گلوي منصور مي زند و حنجره پليدش را مي درد و گلوله سوم را كه مي‌آيد به مغز او بزند اسلحه گير مي كند و شهيد بخارائي فرار مي كند. مأمورين در تعقيب خود موفق مي شوند شهيد بخارائي را كه هنگام فرار، بر روي زمين يخ زده مي لغزد دستگير كنند. شهيد اندرزگو و نيك نژاد و هرندي، پس از مشاهده اوضاع طبق قرار با شهيد اماني، به ميدان شوش رفته و اسلحه ها را تحويل مي دهند و مقرر مي شود تا يك هفته هيچ يك از افراد به خانه نروند و زندگي مخفي داشته باشند. با دستگيري محمد بخارائي، تمامي نيروهاي اطلاعاتي و امنيتي اعم از شهرباني و ساواك به صحنه مي‌آيند و نصيري كه در آن زمان، رياست شهرباني كل كشور را به عهده داشت شخصاً براي بازجوئي از وي، به كلانتري مي آيد. اولين برگ خبري كه در اين مورد منتشر مي شود، بخارائي را نوجواني ظاهراً لال معرفي مي كند،‌چرا كه او قصد بازگو كردن اسرار را نداشت و خود را براي وصال معشوق آماده كرده بود. از طريق پدر و مادر شهيد بخارائي، دوستان نزديك او شناسائي و سرانجام شهيد نيك‌نژاد و صفار هرندي، نيز دستگير مي شوند و در بازجوئي هاي فني و در زير شكنجه هاي ددمنشانه، نام حاج صادق اماني و شهيد سيد علي اندرزگو نيز مطرح مي گردد. دستور دستگيري شهيد اماني و شهيد اندرزگو را شاه، شخصاً صادر مي كند و پيگيري هاي جدي تر ادامه مي يابد. پس از مدتي، همسنگران و همرزمان سيد علي، بعد از دستگيري به بيدادگاههاي دادرسي ارتش سپرده مي شوند كه حاج صادق اماني، محمد بخارائي، مرتضي نيك نژاد و رضا صفار هرندي به اعدام، تعدادي حبس ابد و بعضي ديگر به حبس هاي طويل المدت و كوتاه مدت و سيد علي نيز غياباً به اعدام محكوم مي‌گردند و در روزي به بلنداي عاشورا، هم پيمانان سيد علي را در كربلاي ايران به جوخة‌اعدام مي‌سپارند تا با خلعت زيباي شهادت به ملاقات معبود بشتابند. دستور مستقيم شاه، نيروهاي اطلاعاتي ساواك و شهرباني را بر آن داشت تا با هر آنچه در چنته داشتند به ميدان آيند و همة ترفندهاي معمول و غير معمول را به كار گيرند تا شايد به موفقيتي نائل گردند. به طور طبيعي، ابتدا به سراغ خانواده او رفتند. پدر، برادرها، همسر و پدرهمسر او را دستگير كردند تا شايد از طريق آنان، راهي به دستگيري سيد علي، بيابند. عكس سيد علي را از طريق ثبت احوال و برادر وي، بدست آوردند. با تكثير بسيار زياد، آن را به همة ساواك‌ها و شهرباني‌ها و مرزباني‌ها ارسال كردند. سپس سيد حسين اندرزگو را ـ براي اينكه سيد علي موقع خداحافظي گفته بود به مشهد مي روم ـ به همراه يك مأمور به مدت يك هفته به مشهد فرستادند تا سيد علي را پيدا كند و برادر ديگر او سيد محمد را به خاطر سكونت يكي از شوهر خاله هاي او در اصفهان به همراه يك مأمور ديگر به اصفهان اعزام كردند. شدت پيگيري ها در اين مرحله به حدي بود كه در يك روز چندين مكاتبه با مراجع مختلف اطلاعاتي و انتظامي صورت مي گرفت تا شايد ردي از اندرزگو بيابند و عطش شناسائي و دستگيري خود را فرو نشانند. ولي از مراقبت هاي مكرر از محل سكونت پدر، برادر، پدر همسر، دائي و … بازرسي همزمان منازل تعداد بسياري از اقوام و بستگان و اخذ تعهدهاي مكرر از آنان، نيز نتیجه ای نگرفتند؛ كه «و مكروا و مكرالله و الله خير الماكرين» در اين بين بودند افرادي كه شباهتي با عكس ارسالي به شهرستان‌ها داشتند و به همين علت دستگير و مورد بازجوئي قرار گرفتند كه از آن جمله مي توان به دستگيري محمد رضا شريف و محمد رضا قرباني اشاره كرد. جالب اينجاست كه علت دستگيري محمد رضا شريف نشستن در كنار يك مغازه نجاري در شهرستان گلپايگان ذكر شده است! اين پيگيري هاي مكرر ادامه مي يابد و هر از گاهي تعداد كثيري عكس، چاپ و به مبادي ذيربط ارسال مي شود ولي پاسخهاي ارسالي اعم از شهرباني‌ـ ژاندارمري‌ـ مرزباني و ساواك‌حكايت از عجز آنان در شناسائي سوژه دارد. غافل از اينكه مرغ عشق از قفس پريده است. سيد علي چون حلقه محاصره را تنگ ديد و تمامي ياران و همرزمان را در چنگال رژيم ستمشاهي در سياهچالها اسير يافت، پس از مدتي كه بطور مخفي زندگي كرد به شوق ديدار جانان، با هوش و ذكاوت بالاي خود، طرحي ماهرانه انديشيد و جلاي وطن گفت و به عراق رفت. او كه كمر همت به مبارزه اي جانانه با عمّال رژيم طاغوت بسته بود، پس از توقفي چند ماهه به ايران باز مي گردد. در تيرماه سال 1346 يكي از همكاران افتخاري ساواك ـ كه منافقانه در صف مبارزين قرار داشتند و با خيانت‌هاي خويش، بسياري از مبارزين را به مسلخ مي كشاندند ـ گزارش مي دهد كه سيد علي اندرزگو به تازگي از عراق به ايران آمده و حامل پيش نويس اعلاميه امام «ره» در خصوص وقايع خاورميانه است. ضمناً در خيابان غياثي رؤيت شده است. به دنبال اين گزارش منازل مسكوني برادر و دائي سيد علي كه در اين آدرس قرار دارد، مورد بازرسي ناگهاني قرار مي گيرد و از رفت و آمدهاي آنان، مراقبت به عمل مي آيد، تا جائيكه شماره هاي دوچرخه و موتور براي پيگيري ساكنين استعلام مي گردد. ولي باز هم گزارشهائي از سرعجز و نااميدي در شناسايي و دستگيري وي تهيه و به سلسله مراتب ارسال مي گردد. شهيد علي اندرزگو كه مقدمات دروس حوزوي را قبل از اعدام انقلابي منصور در نزد حجت ‌الاسلام ميرزا علي اصغر هرندي و … فرا گرفته بود، بهترين راه را تغيير لباس تشخيص مي دهد و از اين رو عازم شهرستان قم مي گردد و در حوزه علميه مشغول به تحصيل مي شود و با نام مستعار شيخ عباس تهراني به زندگي مخفي خود ادامه مي دهد و از آن روي كه عكس هاي تكثير شده و ارسالي به مرکز ساواك‌و شهرباني‌، عكس هاي شناسنامه اي او بوده اند، شناسائي او در لباس روحاني براي مأمورين، به مراتب سخت‌تر می شود. در سال 1347 كه فردي به نام بشارتين، با حمايت رژيم براي درهم شكستن روحيه مبارزين مذهبي و وارد ساختن ضربه اي بر پيكرة حوزة علميه قم، تصميم به ساختن سينما در شهرستان مذهبي قم مي گيرد، شيخ عباس تهراني وارد عمل شده و با جمع كردن عده‌اي از طلاّب، حركت اعتراض آميزي را شروع مي نمايد و براي اعلام انزجار از ساخت سينما و ياري طلبيدن به صورت جمعي به بيت مراجع تقليد حضرت آيت اله العظمي گلپايگاني و مراجع دیگر مي روند كه شيخ عباس ضمن سخنراني های داغ مورد تشويق آنان واقع مي گردد. علي رغم اعتراضات و تلاش هاي انجام شده، اين سينما ساخته مي شود تا اينكه گروهي كه به نام گروه عباس آباد مشهور مي شود با كمك سيد علي اندرزگو، سينماي قم را منفجر مي كنند. با ارسال گزارشهاي منابع ساواك از حركت هاي اعتراض آميز به تحريك شيخ عباس پرونده اي بنام وي در قم گشوده و اين گزارشها به مركز ارسال مي‌گردد. شهيد اندرزگو، از حساسيت ساواك و تحت نظر بودن شيخ عباس تهراني اطلاع مي يابد و به كمك يكي از دوستان به مدرسه علميه چيذر كه تازه افتتاح شده بود، نقل مكان مي كند. البته با لباس معمولي. سيد علي اندرزگو، پس از مدتي كه در مدرسه علميه چيذر اقامت كرد، مجدداً طي مراسمي در روز نيمه شعبان ملبس به لباس روحانيت شد و در ظاهر مانند يك طلبه معمولي به فعاليت هاي تبليغي پرداخت. در درس‌ها شركت كرد، به تدريس پرداخت، روضه هاي خانگي قبول كرد، ‌به منبر رفت و امام جماعت مسجد رستم آباد شد و در مدرسه چيذر با دعوت شخصيت هاي روحاني حوزة علميه قم از قبيل حضرت آيت الله مشكيني، به عنوان طلبه اي فعال شهرت يافت. ولي در پوشش فعاليت هاي ظاهري در نهايت پنهانكاري به فعاليت هاي تشكيلاتي خود نيز ادامه داد. شهيد اندرزگو در اين دوران با محمد مفيدي، ارتباط گرفت و با تأمين اسلحه و طرح هاي اطلاعاتي، در سازماندهي تشكيلات حزب الله شركت كرد و در راستاي ضربه زدن بر پيكرة نظام ستمشاهي، وارد عمل شد. اين فعاليت ها، ادامه داشت تا اينكه محمد مفيدي، بعد از اعدام انقلابي تيمسار طاهري، دستگير شد. دستگيري محمد مفيدی، باعث شد در يك روز، سيد علي با ترفندي خاص، تعدادي از اسباب و اثاثيه خانه را جمع كرده و به قم نقل مكان نمايد و مدتي در رفت و آمد به چيذر با احتياط عمل كرد، تا اينكه متوجه شد محمد مفيدي، اعترافاتي عليه وي نداشته است، پس با خيالي راحت به ادامة فعاليت پرداخت. سيد علي اندرزگو كه نجات ايران را از چنگال استعمارگران و دست نشاندگان آنان، در برقراري حكومت اسلامي مي دانست و براي اين منظور، وارد مبارزه شده بود، از هيچ كوششي در راستاي اين هدف والا دريغ نكرد. مجاهدين خلق (منافقین)در اين سال‌ها از حمايت مالي و فكري مذهبيون و روحانيت، برخوردار بود و هنوز زمزمه هاي پذيرش ماركسيسم به صورت آشكار در تشكيلات آنان شنيده نمي شد. سيد علي كه از ايام گذشته، در جلسات مذهبي مسجد هدايت و مكتب توحيد و … با احمد رضائي آشنائي داشت، با برقراري ارتباط با تشكيلات مجاهدين، با تأمين اسلحه و مهمات و كمك‌هاي مالي به آنان، در تسريع حركت مسلحانه كمك هاي شاياني داشت. در يك تلاش براي واگذاري مقاديري سلاح به مجاهدين خلق، از سيد مجيد فياضي كه از شاگردان درس عربي او در مدرسه چيذر بود و ارتباطاتي با او برقرار كرده و آموزش‌هائي به او داده بود، استفاده كرد ـ واگذاري سلاح قبل از اين مرحله توسط محمد مفيدي انجام شده بود ـ فياض در برقراري تماس، موفق نشد و با دستگيري اسدالله تأملي كه فياض براي تحويل اسلحه به سراغ او رفته بود، فياض نيز دستگير شد و به علت تاب نياوردن، در زير شكنجه‌ها، شيخ عباس تهراني را به ساواك معرفي كرد و محل اختفاي اسلحه‌ها را به ساواك گزارش نمود. پس از اعترافات مجيد فياض، ساواك به سراغ خانوادة همسر شهيد اندرزگو آمده و با دستگيري عزت اله سيل سپور ـ پدر همسر ـ به همراه او، جهت دستگيري شيخ عباس تهراني، عازم قم مي گردند. سيد علي در اين زمان، به سفر تبليغي رفته است و ساواك براي بازگشت او، در انتظار مي ماند ولي شيخ عباس، دو روز زودتر از سفر تبليغي باز مي‌گردد و با شامة قوي متوجه كنترل خانه مي شود و با ترفندي وارد منزل شده، دست همسر و فرزند ششماهه‌اش را مي گيرد و به تهران مي آيد و در منزل يكي از دوستان قديمي‌اش كه از سال‌هاي 1343-4213 با هم ارتباط داشته اند سكني مي گزیند. ساواك با يورش به منزل وي در چيذر و قم تمامي اثاثيه منزل وي را اعم از جهيزيه همسر و … به يغما مي برد تا عمق خشم خود را به نمايش گذارد. همراه بودن خواهر همسرش ـ كه براي تنها نبودن خانواده در سفر تبليغي به قم برده بود ـ در اين مرحله بر مشكلات سيد علي افزوده بود . در زمان فرار، خواهر همسرش را نيز به همراه خود به منزل اسدالله اوسطي مي برد. ساواك با مراقبت از منزل عزت الله سيل سپور و اطلاع از اينكه دختر كوچكتر وي همراه سيد علي است، براي دستيابي به اندرزگو به تلاشي مضاعف دست مي زند. سيد علي پس از سه روز با تغيير لباس و تراشيدن صورت، به قصد خروج از كشور به همراه خانواده از منزل اوسطي خارج و عازم مشهد الرضا «ع» مي شود و با دستوري احتياطي خواهر همسرش را توسط اسدالله اوسطي، به نشاني منزل عمويش در ورامين مي فرستد. پس از ورود به مشهد با مساعدت دوستان و همرزمان و با كمك حجت الاسلام و المسلمين واعظ طبسي، براي رفتن به افغانستان به زاهدان رفته و پس از رفت و برگشتي كه به داخل افغانستان داشته، آنجا را براي اقامت مناسب تشخيص نمي دهد. بنابراين با توكل به حضرت حق جوار امن ثامن الحجج«ع» را براي سكني انتخاب مي نمايد. با دستگيري چند تن از مرتبطين سيد علي اندرزگو، توسط كميته مشترك ضد خرابكاري در تهران، سيد علي اندرزگو مجدداً شناسائي و تلفن يكي از مرتبطين، در اختيار ساواك قرار داده شد. با كنترل اين تلفن بود كه ساواك به آدرس وي در مشهد نيز دست مي يابد و متوجه مي شود اين بار، سيد علي با نام مستعار جوادي، به فعاليت پرداخته است. كميتة اوين در اين مرحله با استفاده از تمامي شيوه هاي اطلاعاتي و با به كارگيري خود فروختگاني ذليل، تا كنار دست شهيد اندرزگو نفوذ كرده و از چگونگي فعاليت هاي او مطلع گرديد.دستور داده مي شود: تحقيقات كافي است او را دستگير كنيد و از طريق او بقيه افراد را شناسائي كنيد. شهيد سيد علي اندرزگو شب نوزدهم ماه رمضان را در منزل دوستش رجبعلي طاهر افشار احياء گرفت و در ليله‌القدر از صميم دل دعاي اللهم اجعل قتلاً في سبيلك را زمزمه كرد. نزديكي هاي افطار روز نوزدهم عازم منزل حاج اكبر مي شود، تيم هاي عملياتي ساواك در مسير كمين كرده اند، مگر سيد علي را مي‌توان دستگير كرد او به دوستان و همرزمانش بارها گفته بود كه من زنده به دست ساواك نخواهم افتاد با حركتي موجبات تيراندازي مأمورين را فراهم مي كند، صدها تير به طرف او شليك مي شود تا عمق خشم و غضب مأموران تيره دل را به نمايش بگذارد.تعداد زيادي گلوله در بدن او مي نشيند تا با زبان روزه به ملاقات خداي خويش بشتابد و از دست ساقي كوثر علي (ع) جام گواراي وصال بنوشد. سرانجام در آخرين شنود تلفن منزل اكبر صالحي تماس دختر وي با مغازه پدر چنين منعكس است: بابا نزديكيهاي خانه صداي تيراندازي آمد و يك نفر را كشتند و آقاي جوادي هم هنوز به منزل نيامده.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن آبشناسان : فرمانده قرارگاه شمال غرب (حمزه سیدالشهدا)وفرمانده لشگر 23 نوهد( ارتش جمهوری اسلامی ایران) در سال 1315 در خانواده‌اي متعهد و مؤمن در« تهران» ديده به جهان گشود. دوران كودكي را با تحصيل در مدرسه سپري نمود و درسال 1336 با اخذ مدرك ديپلم وارد دانشكده افسري شد. در سال 1339 با درجه ستواندومي فارغ‌التحصيل گشت و يك سال بعد دوره مقدماتي را به پايان رساند. پس از آن، در اولين دوره «رنجر»، «دوره‌هاي عالي ستاد فرماندهي»، «دوره‌هاي چتربازي و تكاوري» در داخل و خارج كشور، شركت نمود و تمامي اين مراحل را با موفقيت پشت سر گذاشت. او با وجود محيط نامناسب جامعه، پله‌هاي رشد و تكامل را، در پناه ارزشهاي اسلامي سپري نمود. پس از طلوع جاودانه انقلاب، به درجه سرهنگي ارتقاء يافت و فرماندهي «يگان جنگهاي نامنظم در قرارگاه سيدالشهداي ارتش» را بر عهده گرفت. شهيد آبشناسان با تشكيل سپاه، نيروهاي جديد را در «آموزشگاه سعد آباد» تحت تعليم خود قرار داد و در سال 1363، مطابق حكم رسمي «قرارگاه رمضان»، فراهم نمودن زمينه‌هاي آموزش جنگهاي نامنظم سپاه به وي واگذار گشت. با پذيرفتن اين مسئوليت، تاكتيهاي جنگهاي چريكي را به برادران سپاهي، بسيجي و همرزمان خود آموزش داد و شاگردان بسياري در اين زمينه‌ها تربيت نمود كه همه آنها، در ميدان مبارزه به زيبايي افتخار آفريدند. در آغاز جنگ تحميلي، خاك جبهه جنوب، با صلابت گامهاي او، آشنا شد كه همانند بسيجي‌اي ساده، در بزم عمليات پيرانشهر، سردشت و بانه، حماسه آفريد و با رشادتهاي خود، يادش را در تاريخ خونين دفاع مقدس و قلبهاي ملت ايران، به تصوير كشيد. وي كه از همرزمان و ياران نزديك شهيد «محمد بروجردي» بود، در حاليكه فرماندهي لشگر 26 نوهد، فرماندهي قرارگاه حمزه و لشگر 33 نيروهاي مخصوص را بر عهده داشت، در سال 1364، همزمان با عمليات قادر، در منطقه «لولاند» بر اثراصابت تركش، شربت شيرين شهادت را نوشيد و آسمان جبهه را به شميم پايداري در مكتب اسلام، انقلاب و امام راحل، معطر ساخت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جواد تندگویان : وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران در سپيده‌دم روز 26 خرداد سال 1329 هجري شمسي پا به عرصه هستي نهاد. قدمش مايه بركت و خير براي خانواده بود و وجودش روشني بخش جانشان. قبل از اينكه به مدرسه برود، پدرش او را به مسجد برد و با قرآن آشنا كرد. پدرش از هواداران آيت الله «كاشاني» روحاني مبارز و مشهور نهضت ملی شدن نفت ایران بود. جواد در محيط ساده خانواده آموخت كه معيار اصلي و هدف واقعي زندگي تجمل و رفاه نيست، بلكه غير از ماديات، ارزشهاي والاتر و برتر ديگري نيز وجود دارد. به همين دليل در طول زندگي خود هيچ‌گاه اجازه نداد، وسيله براي او هدف شود. شوق آموختن و علاقه به اينكه جواد بتواند خودش كتاب بخواند و خط بنويسد، باعث شد كه پدر زودتر او را در دبستان نام نویسی کند. دبستان اسلامي که جواد درآن درس می خواند، از شهرت خاصي در خاني‌آباد برخوردار بود. مدير و معلمان مدرسه به اين کودک لاغر اندام اما با هوش كه مي‌توانست بيشتر آيات و سوره‌هاي كوچك قرآن را كه از پدرش آموخته بود، بخواند؛ علاقه شديدي داشتند و تا پايان دروه ابتدايي اجازه ندادند، خانواده‌اش او را از آن مدرسه به مدرسه ديگري منتقل كنند. قبل از ورود به مدرسه، نام شهيد« نواب صفوي» را شنيده بود، نام «غلامرضاتختی» را نيز در دبستان از ساير دانش‌آموزان شنيد. اين دو الگوي كودكي جواد بودند و اگرچه جواد نتوانست جسم خود را پرورش دهد اما از نظر روحي، روحيه‌اي مقاوم و نيرومند پيدا كرد. يك شب جواد در مسجد محله شگفتي آفريد. ماجراي آن شب را، بعد از گذشت سالها، هنوز قديمي‌ترهاي خاني‌آباد به ياد دارند. در آن ايام، معمولاَ سرشب برق محلات تهران قطع مي‌شد و مومنين مجبور مي‌شدند قبل از وقت مسجد را ترك كنند. آن شب به محض اينكه برق قطع شد، جواد بلافاصله باصداي كودكانه خود شروع به خواندن دعاي كميل كرد و مانع ترك مسجد شد. در دوره دانش‌آموزي جواد در دبستان، در فاصله بين سالهاي 1332 تا 1336 اوضاع سياسي و اقتصادي كشور نيز دگرگون شد و حوادثي روي داد كه زمينه‌ساز قيام خونين 15خرداد 1342 در ايران شد. البته اين وقايع در جنوب شهر بيشترين تاثير را بر جاي گذاشت و بر وضع خانواده تندگويان نيز تاثير مستقيم داشت. در چنين وضعيتي، جواد با معدل بيست، دوره دبستان را پشت سر گذاشت و آماده ورود به مراحل بالاتر تحصیلی شد. در حالي كه نفر دوم با معدل 16 قبول شده بود و اصولاَ در آن زمان خصوصاَ در مدارس جنوب شهر، سطح نمرات دانش‌آموزان بالا نبود. لذا معدل بالاي جواد در منطقه سروصدا به راه انداخت و جواد تندگويان در سراسر مناطق جنوب شهر تهران نفر اول شناخته شد و جايزه گرفت. وضع مالي پدر جواد همچون بقيه مردم نجيب جنوب شهر بود. از يكسو ركود كسب و كار و از سوي ديگر مخالفت با رژيم و بحران مالي شديد، او را به شدت تحت فشار قرار داده بود. دوران كودكي و نوجواني جواد، چه در دبستان و چه در هنگام تحصيل در دبيرستان و دانشكده رنگي از رفاه نداشت. او بيشتر خرج تحصيل خود را در دوران دبيرستان، از راه كاركردن و تدريس خصوصي رياضي، عربي و زبان انگليسي تأمين مي‌كرد. جالب اينجاست كه با همان بدن ضعيف در حد مقدورات خود هيچ‌گاه اجازه نداد ظالمي برمظلومي بتازد و هميشه مدافع مظلومان بود و با همان بدن شكننده، مقاومتي حيرت‌انگيز در مقابل دژخيمان ساواك از خود نشان داد و بازجويان و شكنجه‌گران خود را، بعد از تحمل هشت ماه شكنجه، مجبور كرد به شكست خود اعتراف كنند. تحصيل او در دبيرستان اسلامي «جعفري» مصادف با قيام خونين پانزدهم خرداد 1342 بود. شاه قصد داشت به آمريكا امتيازات بيشتري براي غارت منابع ايران بدهد و هستي ملت را يكسره بر باد دهد. او اين كارها را به بهانه رسيدن به دروازه‌هاي تمدن بزرگ صورت مي‌داد. از جمله براي اتباع آمريكا، حق كاپيتولاسيون يا حق قضاوت كنسولي داده بود و قصد داشت تحت عنوان آزادي زنان و اعطاي حقوق به آنان، بعضي از مواد قانون مشروطه را ملغي و به جاي آن قوانين دلخواه آمريكا و مخالف با اسلام را جايگزين كند. در تاريخ دهم ذيقعده‌الحرام 1382 اعلاميه‌اي از سوي امام خميني(ره) در مخالفت با رژيم منتشر شد. پدر جواد طبق معمول تعدادي از اين اعلاميه‌ها را به دست آورد و در بازار تهران پخش كرد و نسخه‌اي از آن را نيز به خانه آورد و به جواد داد. اين اعلاميه و تلگرافي كه به مناسبت چهلم فاجعه قم از طرف امام خميني(ره) انتشار يافته بود، تحول عميقي در روحيه اين نوجوان سيزده‌ ساله به وجود آورد و او را يكسره دگرگون كرد. دگرگونی که باعث شد او تا آخرین نفس و آخرین قطره خونش سربازی فداکار و رزمنده ای شجاع برای امام خمینی(ره) باشد و جانش را فدای عقیده الهی اش کند. اكثر شبها، با قدم‌هاي كودكانه‌اش همراه پدر و پدربزرگ به مسجد بينايي و هيات بني‌فاطمه و فاطميون درخاني‌آباد مي‌رفت. ساكت و آرام در گوشه‌اي مي‌نشست و به نماز خواندن مومنان نگاه مي‌كرد و گوش او به تدريج با دعا و گفتار عالمان دين آشنا شد. هنوز به دبستان نرفته بود كه در صف نماز جماعت در كنار پدر و پدربزرگ خود ايستاد و نماز خواند و درس خضوع و خشوع در برابر حق و ايستادگي در مقابل هرچه غيرخدايي، را آموخت. در كنار پدر و پدربزرگش در جلساتي كه بعد از هيات به گونه‌اي خصوصي برگزار مي‌شد، شركت داشت و با مبارزه مكتبي آشنا شد و تا آخرين دقايق حيات پرافتخارش از مبارزه دست نكشيد و مسجد و هيات را ترك نكرد. مهندس «تندگويان» با وجود اينكه امتياز لازم را براي اعزام به خارج به عنوان سهميه بانك ملي به دست آورده بود، در مصاحبه به دليل اينكه مذهبي ومتعصب شناخته شد، كنار گذاشته واز اعزام او به خارج از کشور برای تحصیل ممانعت به عمل آمد. ايشان با توجه به علاقه‌اي كه داشتند، در سال 1354 به تحصيل در دانشكده «نفت» در «آبادان» مشغول مي‌شوند و فعاليت‌هاي اسلامي و انقلابي خود را در انجمن اسلامي اين دانشكده دنبال مي‌كنند. پس از انقلاب با توجه به سوابق انقلابي مهندس تندگويان، ايشان از سوي شهيد رجايي به عنوان وزير نفت به مجلس معرفي شدند. 40 روز بعد شهيد تندگويان كه به قصد تشويق و تقدير كاركنان شجاع تاسيسات نفتي از يك راه فرعي عازم آبادان بودند، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفتند و به اسارت دشمن درآمدند. او پس از تحمل سالها اسارت وسخت ترین شکنجه ها در زندانهای مخوف عراق در حکومت دیکتاتوری صدام به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

دبیرکل سازمان امور اداری واستخدامی جمهوری اسلامی ایران شهيد «علي‌اكبر سليمي جهرمی» در سال 1317 در «جهرم» متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در شهر «جهرم »به پايان رساند و مبارزه را از سال 32 شروع كرد. علاقه زيادي به تحصيل داشت ولي چون بار مسئوليت سنگين خانواده را بر دوش داشت، به دانشسراي مقدماتي در دورترين نقطه «لار »رفت و با وجود آنكه از نظر رفاهي بسيار در مضيقه بود، ديپلمش را گرفت و به معلمي پرداخت. شهيد سليمي علاقه داشت پزشك شود و در دانشگاه «شيراز» شركت كرد و در اين رشته پذيرفته شد ولي در مصاحبه به خاطر جريانات سياسي قبول نشد. بعداَ به تهران آمد و در رشته زبان انگليسي در دانشگاه «تهران» مشغول تحصيل شد. او معتقد بود كه دانشگاه از بيرون غول است ولي در درون هيچ است. در تظاهرات معلمان و اعتصابات معلمان (به رهبري شهيد دكتر خانعلي) شركت نمود و در همين رابطه از طرف ساواك به «دزفول» تبعيد شد و او مجبور بود در سالهايي سخت براي ادامه تحصيل در دانشگاه «تهران» هر هفته سه روز به «تهران» بيايد. او درگيري‌هاي بسياري با حکومت ستمشاهی داشت. ساواك ضمن حمله به خانه شهيد «سليمي» او را دستگير و روانه زندان ساخت و سه ماه در زندان بود. او دوست همرزمش شهيد «حسن ابراري» را در همين جريانات از دست داد. شهيد «سليمي» مبارزات سياسي خودرا همراه با گروه «رجايي و دستغيب و دكتر اسدي لاري» ادامه داد. درسالي كه دخترخاله شهيد «سليمي» در پاريس شهيد مي‌شود و او براي گرفتن جنازه‌اش به پاريس مي‌رود، توفيق ديدار امام را مي‌يابد. اودر این باره مي‌گوید:« وقتي امام را ديدم، روحيه ديگري گرفتم و در ديدار با امام هنگام دست دادن، امام پرسيدند: تو چرا دستت اينقدر سرد است؟ گفتم: قلب گرم شما، وجودم را گرم مي‌كند. - ازتاريخ 10/7/1336 به سمت آموزگار دبستان‌هاي جهرم و اردستان استخدام گرديد. 2- از تاريخ 1/7/1344 آموزگار دبستان‌هاي تهران شد. 3- از تاريخ 12/1/1347 آموزگار دبستان‌هاي دزفول شد. 4- ازتاريخ 12/7/1347 آموزگار دبستان‌هاي ورامين شد. 5- از تاريخ 16/9/1349 به سمت دبير دبيرستان، در تهران منصوب شد. 6- از تاريخ 23/5/1355 به سمت معاون دبيرستان مروي ناحيه 17 تهران، منصوب شد. 7- از تاريخ 24/7/1357 به سمت معاون دبيرستان، درناحيه 17 تهران منصوب شد. 8- از تاريخ 12/2/1358 به سمت مديريت كل آموزش و پرورش تهران منصوب گرديد. 9- از تاريخ 7/12/1359 به سمت معاون پژوهشي و برنامه‌ريزي سازمان پژوهش و برنامه‌ريزي منصوب شد. 10- از تاريخ 2/12/1359 به سمت مشاور وزير منصوب گرديد، سپس به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي كشور منصوب شد. شهيد «سليمي جهرمي» 23 سال سابقه در آموزش و پرورش داشت، بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، يكسال مديركل آموزش و پرورش تهران بود و بعد از آن حدود 10 ماه هم معاونت وزير آموزش و پرورش و رياست سازمان پژوهش و برنامه‌ريزي را به عهده داشت. وي در تاريخ 25/1/1360 طي حكمي از سوي «محمدعلي رجايي» نخست‌وزير وقت به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي منصوب شد. او پس از سالها مبرزه وتلاش مقدس در هفتم تیر ماه براثر بمب گذاری منافقین در دفتر حزب جمهوری اسلامی همراه با 72 نفر از خدمتگذاران مردم ایران به شهادت رسیدند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن عباسپور : وزیر نیرو جمهوری اسلامی ایران در سال 1323 در شهر «تهران »و در خانواده‌اي متدين متولد شد. در سال 1342 از دبيرستان «هدف» با معدل 2/18 ديپلم رياضي گرفت و در همان سال در كنكور دانشكده« فني» موفق شد و وارد آن دانشكده گرديد. در دوران دانشكده فني با مبارزات سياسي – مذهبي و گروهي بر ضد رژيم شاه آشنا شد و همراه با ساير دانشجويان مسلمان در تشكيل جلسات مذهبي – سياسي فعالانه شركت كرد. از همفكران اين دوره شهيد «عباسپور» مي‌توان از شهيد دكتر «محمود قندي» و شهيد« مهندس ناصر صادق» نام برد. در دوران دانشجويي در دانشكده فني با گروه‌هاي مبارز دانشجويي و مسلمان ارتباط داشت و ضمن اين كه نهايت سعي و كوشش را در فراگيري دروس دانشكده بكار مي‌برد، لحظه‌اي از مطالعه كتابها و جزوات سياسي – مذهبي غفلت نمي‌ورزيد. در سال 1346 از دانشكده فني در رشته الكترومكانيك فوق ليسانس گرفت و جزء فارغ‌التحصيلان ممتاز اين دانشكده شد. در آن تاريخ كه يك سال از تاسيس دانشكده صنعتي «شريف» گذشته بود، اين دانشگاه احتياج به استاد پيدا كرد و لذا مسئولان آن وقت تصميم گرفتند تعدادي از فارغ التحصيلان ممتاز دانشكده‌هاي ،«فني»، «پلي‌تكنيك» و«علوم» را به استخدام اين دانشگاه درآورند. در سال 46 به همراه عده‌اي ديگر از فارغ‌التحصيلان ممتاز آن سال به استخدام دانشگاه «شريف» درآورد و تا سال 50 در سمت استادياري در آن دانشگاه مشغول به كار بود. در اين مدت علاوه بر فعاليتهاي سياسي، همه روزه ازساعت 7 صبح تا ديروقت در دانشگاه مشغول نوشتن كتاب و جزوه و حل المسائل دانشجويان و راه‌اندازي آزمايشگاه و غيره بود و دانشجويان آن شهيد، كه در حال حاضردر توانير و برق‌‌هاي منطقه‌اي مشغول كارند، خود گواه تلاش صادقانه ايشان در راه تربيت نسل فعلي مي‌باشند. درنوشتن بيانیه‌ها هميشه پيشقدم بود و در تكثير و توزيع آنها بي‌نهايت كوشش مي‌كرد. بعد از پيروزي انقلاب در بازسازي ايران و تثبيت حكومت اسلامي آخرين تلاش خود را نمود و خانه و خانواده‌ خود را رها كرد و در بست خود را در اختيار انقلاب قرار داد و شبانه روز نزديك به هجده ساعت كار و تلاش مي‌كرد. او تلاش در راه استمرار انقلاب اسلامي ايران را با فعاليت در حزب جمهوري اسلامي و همكاري با ديگر ارگانهاي انقلاب ادامه داد. شهيد عباسپور در تاريخ 1/9/58 به وسيله شوراي انقلاب به سمت وزير نيرو منصوب گرديد كه تا لحظه شهادت، صادقانه در كابينه مكتبی برادر رجايي در اين سمت تلاش و كوشش كرد. مديريت صحيح و انقلابي او باعث گرديد، در ظرف مدت كوتاهي فعاليتهاي چشمگيري به وسيله وزارت نيرو در جهت خدمت به مستضعفين انجام گيرد. براي مثال روند برق‌رساني به روستاها با حداقل هزينه، 10 برابر گذشته شده بود و برنامه‌هاي جامعي براي آب‌رساني و برق‌رساني به شهرهاي دور افتاده و ايجاد سدها و نيروگاه‌ها پيش‌بيني شد. شهید عباسپور پس از تلاشهای بی شمار در راه مبارزه با طاغوت وآبادانی ایران در 7تیر سال 1360براثر بمب گذاری منافقین در ساختمان حزب جمهوری اسلامی،همراه با 72 تن از مسئولان جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

وزیر مشاور وسرپرست سازمان بهزیستی جمهوری اسلامی ایران «محمد علي فياض‌بخش» در سال 1326 در تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در دبستان «خسروي» و تحصيلات متوسطه را در كنار دروس حوزوي شامل جامع‌المقدمات و ادبيات عربي فرا گرفت و خدمت سربازي‌اش را در تفرش و رودبار به پايان برد. فياض‌بخش از دانشگاه «تهران» مدرك پزشكي گرفت و دوره تخصصي جراحي را در بيمارستان «سينا» به پايان رساند. فياض‌بخش موسس انجمن امدادگران امام خميني(ره) بود. اين شهيد آسايشگاه معلولان انقلاب را با همكاري انجمن امدادگران امام (ره) و كميته امداد، زير نظر بنياد شهيد راه‌اندازي كرد. طبابت و ويزيت رايگان به مدت 4 سال. تاسيس كلينيك «سلمان فارسي» با همكاري شهيد دكتر «لواساني»،‌ آموزش كمك‌هاي اوليه پزشكي براي خدمت به مجروحان و معلولان انقلاب از ديگر فعاليتهاي اين شهيد بزرگوار بود. وي سپس به عنوان مديركل توانبخشي دروزارت بهداري مشغول به كار شد. پيشنهاد لايحه سازمان بهزيستي كشور و پيگيري براي تاسيس چنين سازماني جدا از وزارتخانه بهداشت از اقدامات ديگر اين شهيد بود. «محمد علي فياض‌بخش» دركابينه شهيد «رجايي»، به عنوان وزير مشاور و سرپرست بهزيستي خدمت مي‌كرد. دكتر فياض‌بخش، شامگاه هفتم تير 1360 در حزب جمهوي اسلامي براثر انفجار بمب به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

وزیر ارتباطات وفناوری اطلاعات جمهوری اسلامی ایران دكتر«محمود قندي» در سال 1323 در« تهران» متولد شد. فوق ليسانس مهندسي الكترومكانيك را در دانشگاه تهران به پايان رساند. شهيد در سالهاي 1346 تا 1350 در دانشگاه «كاليفرنيا»، مدرك دكتراي مهندسي برق و الكترونيك گرفت. در بازگشت به ايران تا سال 57 در دانشكده‌هاي فني «تهران» و مخابرات به تدريس مشغول شد. دكتر قندي پس از پيروزي انقلاب رئيس دانشكده «مخابرات» شد و سپس به عنوان وزير ارتباطات وفناوری اطلاعات شد. او در كنار تحصيلات دانشگاهي، در مباني تفسير، فلسفه و فقه اسلامي نيز مطالعات جدي داشت و از بانيان اصلي راه‌اندازي انجمن اسلامي دانشجويان، طي سالهاي 1341 تا 1345 بود. اين فعاليت سپس در انجمن اسلامي« آمريكا و كانادا» ادامه پيدا كرد. ايشان در سال 57 در تاسيس جامعه اسلامي دانشگاهيان ايران نقش موثر داشت. آن شهيد در حادثه هفتم تير حزب جمهوري اسلامي، در سن سي و هفت سالگي به همراه 71 تن ديگر از ياران انقلاب اسلامي به شهادت رسيد. از شهيد قندي چهار فرزند به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید موسی کلانتری : وزیر راه وترابری جمهوری اسلامی ایران در سال 1327 در شهرستان «مرند» متولد شد. تحصيلات ابتدايي و قسمت اعظم تحصيلات متوسطه را در همان شهر به پايان رساند و ديپلم خود را از دبيرستان «خوارزمي»در« تهران» گرفت. شهيد موسي كلانتري در سال 1345 وارد دانشگاه« اميركبير»در« تهران» شد و در رشته راه و ساختمان به تحصيل پرداخت و بالاخره با اخذ مدرك فوق ليسانس در رشته راه و ساختمان فارغ‌التحصيل شد. در دوران دانشگاه، يكي از افراد فعال عضو انجمن اسلامي بود. پس از انجام خدمت سربازي، در كارگاه‌هاي مختلف راهسازي در شهرهاي مختلف به كار پرداخت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن ماه سال 1357 به عنوان پاسدار در كميته‌ به حراست از انقلاب اسلامي پرداخت. در تابستان سال 58 وارد وزارت راه شد و جهت فعال كردن اداره راه «خوزستان» به آنجا رفت و پس از مدتي به همين منظور به استان« آذربايجان غربي» اعزام شد و مسئوليت اداره كل راه و ترابري استان را نيز به عهده گرفت. در دي ماه سال 1358 از سوي شوراي انقلاب به سمت وزير راه و ترابري منصوب و پس از تشكيل دولت شهيد« رجايي» تا هنگام شهادت همچنان در اين سمت به انجام وظيفه و خدمت به مردم و جمهوري نوپاي اسلامي ايران ادامه داد. اولين بار كه در سالن سخنراني وزارتخانه آمده بود تا به عنوان وزير جديد از نزديك با همكاران آشنا شود، آنقدر ساده و بي‌پيرايه لباس پوشيده بود و آنقدر خودماني و بدون تكلف سخن گفت كه بعضي از همكاران آن همه سادگي و اخلاص را باور نكردند. سخنراني معارفه را با اين جمله آغاز كرد: «من برادر كوچك شما هستم و به وزارت راه و ترابري آمده‌ام كه در كنار شما برادران و خواهران ارجمند و بزرگوار به بازسازي راه‌هاي اين مملكت بپردازم.» و اين قول خود را هرگز فراموش نكرد و تاآخرين لحظه حيات به اين شيوه پايبند بود و هرگز فروتني ذاتي خود را در مقابل همكاران از دست نداد. ساده زندگي مي‌كرد و ساده زيستن رادوست داشت. كفش‌هايش سوراخ بود، نه اينكه او پول خريد يك جفت كفش را نداشت. اين تظاهر هم نبود. حقيقت اين بود كه روح او بي‌نياز از ثروت دنيا بود و تا آخرين لحظه حيات اسير عرفان روح خود بود و هرگز در بند زندگي خاكي گرفتار نشد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

حجت الاسلام «مهدي شاه آبادي» در سال 1309 هـ. ش در دوران اوج اختناق رضاخاني در خانواده‌اي روحاني، در شهر مقدس «قم» ديده به جهان گشود. پدرش حضرت آيت الله العظمي «ميرزا محمدعلي شاه آبادي» از فقها و عرفاي نامدار دوران خود بود. وي استاد عرفان امام خميني (ره) و نيز تعداد ديگري از علماي بزرگ معاصر بود. مهدي در سن چهارده سالگي در معيت پدر بزرگوار خود عازم تهران شد و به مدت دو سال مشغول فراگيري مقدمات قرآن در مكتب خانه امامزاده يحيي گرديد. وي در سن شش سالگي به همراه دو تن از برادرانش به دبستان «توقيق» رفت و در مدت شش سال دوره دبستان را پشت سر نهاد. مهدي همزمان با تحصيل در دبستان، در درس پدر بزرگوار خود در منزل حاضر شده و به فراگيري صرف و ساير مقدمات ادبيات عرب پرداخت. در سال 1323 هـ. ش در حاليكه او چهارده ساله بود، براي فراگيري علوم قديمه به مدرسه مروي رفت و پس از چهار سال تحصيل در اين مدرسه در سن هيجده سالگي ملبس به لباس روحانيت گرديد. شيخ مهدي در سال 1328 هـ. ش از نعمت پدر، معلم و مراد خود محروم گرديد. دو سال پس از وفات پدر براي ادامه و تكميل دروس اسلامي عازم حوزه علميه قم گرديد و از محضر اساتيد معظم قم كسب فيض نمود. در سال 1334 هـ. ش وي پس از اتمام دوره سطح، در درس خارج فقه و اصول حضرت امام (ره) و ساير علماي عظام در«قم» حاضر گرديد. دو سال بعد او به منظور تشكيل خانواده، با خانم «آيت الله زاده شيرازي» از نوادگان ميرزاي بزرگ شيرازي (صاحب فتواي تنباكو) وصلت نمود كه حاصل اين ازدواج شش فرزند مي‌باشد. با آغاز مبارزات سياسي – مذهبي امام خميني(ره) در سالهاي اوايل دهه چهل، شهيد شاه آبادي نيز به منظور ياري زعيم و مقتداي خود وارد عرصه مبارزه عليه رژيم پهلوي شد. تبليغ رهبري و مرجعيت امام (ره) اولين وظيفه‌اي بود كه وي بر عهده گرفت و به رغم خطرات و مشقات اين راه، در جهت تحقق آن رنجهاي بسياري را متحمل شد. وي به همراه خانواده خود براي تبليغ دين و شناساندن مقام والاي امام (ره) در ايامي كه حوزه‌هاي علميه تعطيل بودند، به مناطق دور افتاده مسافرت مي‌كرد. او با صبر و استقامت و رفتار پاك و بي‌آلايش خود، قلوب بسياري از مردم مناطق مختلف را از عشق و محبت نسبت به اسلام و افكار و انديشه‌هاي امام خميني (ره) مملو مي‌كرد. در كنار اين فعاليتها، او ضمن تهيه و توزيع اعلاميه‌هاي امام خميني (ره) در بين انقلابيون سراسر كشور، به همراه برخي ديگر از روحانيون، نقش مواصلاتي بسيار قوي با امام (ره) داشت و براي ايجاد هماهنگي‌هاي لازم بين مراجع عظام و حضرت امام (ره) نقش فعالي را بر عهده گرفت. در سال 1350 به «تهران» عزيمت نمود و با دعوت اهالي «رستم آباد»در« شميران»، امامت مسجد اين منطقه را بر عهده گرفت. با حضور وي دراين منطقه، فعاليتهاي فرهنگي و مبارزات سياسي انقلابيون منطقه، وارد مرحله جديدي گرديد و او به عنوان رهبر مسلمانان انقلابي شرق «شميران» شناخته شد. فعاليتهاي انقلابي او موجب جذب جوانان مسلمان و پرشور منطقه به فعاليتهاي سياسي - مذهبي شد و از پايگاه مسجد رستم آباد، انقلابيون جهت فراگيري آموزش‌هاي نظامي و يا ديدار با حضرت امام (ره) به خارج از كشور هدايت مي‌شدند. مبارزات و فعاليتهاي او باعث گرديد ، به عنوان يك روحاني مبارز و فعال از سوي دستگاه امنيتي رژيم پهلوي مورد شناسايي قرار گيرد و با حساسيت ساواك نسبت به وي در طول سالهاي 1352 تا 1357 هـ .ش به پنج بار زنداني و يك بار تبعيد محكوم شد. در طول دوره‌هاي بازداشت و بازجويي، شهيد «شاه آبادي» از جمله انقلابيوني بود كه به رغم تحمل شكنجه‌هاي سخت و طاقت فرسا از سوي دژخيمان رژيم، از ارائه هر گونه اطلاعات و اخباري كه موجب شناسايي و دستگيري دوستان و همرزمانش مي‌شد، خودداري مي‌ورزيد. دوران تبعيد وي نيز در شهر بانه استان كردستان که از مناطق سني نشين كشور بود، سپري گرديد. روحيه بالا، اخلاق اسلامي و رفتارهاي انسان دوستانه وي با اهالي منطقه و نيز ارتباط و مصاحبت با برادران اهل تسنن و به خصوص شركت در نمازهاي جماعت مساجد آنان، باعث ايجاد رابطه عميق بين آنان گرديد. انس وي با مردم و بويژه علماي اهل سنت منطقه، در راستاي تحقق اهداف مبارزات عليه رژيم و روشنگري مردم، تاثير بسزايي داشت. بر اثر فعاليتهاي انقلابي گسترده و شبانه روزي حجت الاسلام« شاه آبادي »در منطقه، رژيم به منظور جلوگيري از تشديد فعاليتهاي انقلابيون، از ادامه تبعيد وي منصرف شده و او پس از شش ماه تبعيد آزاد گرديد. آخرين دوران زندان شهيد «شاه آبادي» در سوم بهمن 1357 هـ. ش و در آستانه ورود حضرت امام (ره) به ميهن خاتمه يافت. وي به همراه ساير انقلابيون نقش فعالي در بازگشايي فرودگاههاي كشور داشت. نقش او در كميته استقبال از امام خميني(ره) و نيز اداره بيت ايشان در تهران در كنار ساير انقلابيون برجسته، قابل توجه بود. وي در روزهاي نزديك به پيروزي انقلاب با صدور فرمان تاريخي امام (ره) در خصوص لغو حكومت نظامي روز 21 بهمن 1357، ماموريت خطير ابلاغ اين پيام به مراكز و اماكن انقلابيون را بر عهده داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي فعاليتهاي حجه الاسلام شاه آبادي وارد مرحله جديدي گرديد. با صدور فرمان امام (ره) مبني بر تشكيل كميته‌هاي انقلاب اسلامي(سابق) و به دعوت آيت الله «مهدوي كني»، وي به عضويت شوراي مركزي این نهاد درآمد و علاوه بر مسئوليت يكي از ستادهاي كميته «شميرانات»، در تشكل و سازماندهي اين نهاد انقلابي نقش برجسته‌اي داشت. در اسفندماه 1358 هـ ش و در آستانه برگزاري انتخابات دوره اول مجلس شوراي اسلامي، حجه الاسلام شاه آبادي به نمايندگي از سوي جامعه روحانيت مبارز، تلاشهاي گسترده‌اي را براي ائتلاف گروههاي انقلابي و حزب اللهي انجام داد كه ثمره آن انعقاد ائتلاف بزرگ بين جامعه روحانيت مبارز، حزب جمهوري اسلامي و سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي بود. پس از اين ائتلاف نامزدهاي گروههاي انقلابي از جمله شهيد «شاه آبادي» به مجلس راه يافته و اكثريت مجلس اول شوراي اسلامي را در دست گرفتند. در سال 1359 هـ.ش حضرت امام (ره) فرماني در خصوص ضرورت بررسي عملكرد بنياد مستضعفان صادر نمودند. هيائي جهت اين بررسي تشكيل شد كه حجت الاسلام «شاه آبادي» از اعضاي موثر و فعال هيئت بررسي كننده، بودند. نتيجه اين بررسي پس از تهيه و تدوين به محضر امام (ره) عرضه شد. با پايان يافتن دوره نمايندگي مجلس اول شوراي اسلامي كه شهيد شاه آبادي به خصوص در كميسيون قضايي آن نقش مهمي داشت و در آستانه برگزاري انتخابات مجلس دوم، وي به اصرار جامعه روحانيت مبارز و حزب جمهوري اسلامي، نامزد نمايندگي مجلس شد و با كسب اكثريت آراء به عنوان نماينده مردم تهران برگزيده شد. در فاصله بين پايان كار مجلس اول و آغاز به كار دوره دوم مجلس شوراي اسلامي، شهيد شاه آبادي طبق روال هيشگي خود كه از زمان آغاز جنگ تحميلي انجام مي‌شد، براي بازديد از مناطق جنگي عازم منطقه جنوب گرديد. وي در روز پنجشنبه 6/2/1362 هـ .ش در منطقه جزيره مجنون، در خطوط مقدم جبهه نبرد، بر اثر انفجار گلوله‌هاي توپ دشمن به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا آزادی : فرمانده قرارگاه قدس(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 در يکي از روستاهاي «جرقويه» در« اصفهان» متولد شد و پس از گذراندن تحصيلات ابتدايي، همراه با خانواده، به «تهران» مهاجرت کرد. وي در کنار تحصيل و فعاليتهاي روزانه، در کلاسهاي علوم ديني که شبها در حسينيه انصارالمهدي(عج) تهران تشکيل مي شد، فعالانه شرکت داشت و با عشق و علاقه خاصي از آن بهره مي برد. او همگام با ملت ايران، در مبارات سالهاي 1357 – 1356 فعاليت مستمر داشت. يکي از فعاليتهاي مهم وي در پيش از انقلاب، توزيع اعلاميه هاي حضرت امام(ره) بين آشنايان و کسبه بود. در جريان تحصن دانشجويان در دانشگاه، نقش فعالي داشت، به طوري که چندين بار مورد ضرب و شتم عمال رژيم قرار گرفت. پس از پيروزي انقلاب جزو نخستين افرادي بود که به عضويت سپاه در آمد. در سالهاي اول انقلاب، پيش از شروع جنگ تحميلي، هنگاميکه عراق قصد ضربه زدن به نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران و حوزه هاي نفتي کشور را داشت و کارهاي تخريبي در مناطق مرزي و شهرهاي مجاور آن انجام مي داد، اکيپهايي از طرف طرح و عمليات ستاد مرکزي سپاه پاسداران به مناطق مختلف اعزام گرديد، که شهيد آزادي جزو اکيپي بود که به استان خوزستان و شهر خرمشهر عازم شد. او همراه ساير برادران، با اشرار و خائنين داخلي که تحت عنوان «خلق عرب» قد علم کرده و قصد ايجاد زمينه براي هجوم دشمن بعثي به ايران اسلامي و تجزيه خوزستان را داشتند، به مقابله برخاستند. در همين ماموريت تا پس از سقوط خرمشهر در اين شهر ماند و او را مي توان به عنوان يکي از حماسه آفرينان روزهاي اول خرمشهر و مقاومين اين شهر حماسه و مقاومت نام برد. در درگيريهاي سياسي خرداد 1360 و در اوج فعاليت گروهکها در يکي از خيابانهاي تهران، به وسيله تيغ موکت بري مورد حمله منافقين کوردل قرار گرفت و از شدت مجروحيت، بيهوش بر زمين افتاد پس از آن، مدت يک ماه بستري شد، ولي بلافاصله پس از باز يافتن سلامتي، خدمت خود را به انقلاب و نظام اسلامي ادامه داد. به حق خود را وقف راه آزادي و حق طلبي کرده بود و يکي از عشاق و فدائيان صديق راه امام حسين(ع) و آرمانهاي الهي آن حضرت بود، با آغاز جنگ تحميلي به نداي هل من ناصر ينصرني رهبر خويش لبيک گفت و در طول خطوط جبهه توحيد – از سرزمين هاي تفتيده هويزه، بستان و خرمشهر تا قلل صعب العبور و برفگير کردستان – با مسئوليتهاي مختلف، به دفاع از آرمانهاي مقدس اسلام عزيز و قرآن کريم پرداخت. پس از آزادي خرمشهر، به کردستان عزيمت کرد و در واحد عمليات قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) به همراه شهيد بروجردي نقش موثري را ايفا نمود. با فعال شدن مجدد جبهه هاي جنوب، مشتاقانه به خوزستان بازگشت و مدتي در جبهه هاي حميديه و سوسنگرد مشغول خدمت گرديد. همزمان با حمله اسرائيل به جنوب لبنان در سال 1361 جهت ياري مردم مسلمان و مظلوم آن ديار به کشور لبنان اعزام شد و مخلصانه انجام وظيفه نمود. به دنبال تلاش بي وقفه و خدمات صادقانه اش در اواسط سال 1361 براي گذراندن دوره آموزش تخصصي دافوس، همراه با عده اي از برادران به عنوان اولين گروه اعزامي از سپاه وارد دانشگده فرماندهي و ستاد نيروي زميني ارتش شد و در اوايل سال 1362 اين دوره را با موفقيت به پايان رسانيد. در فاصله همين دوره بارها به هنگام عمليات در جبهه حضور يافت، زيرا او به سهم خود در صدد تحقق عملي شعار جنگ در راس همه امور بود و به آن اعتقاد قلبي داشت. اواخر سال 1362 در عمليات خيبر، عهده دار مسئوليت طرح و عمليات قرار حنين شد. در سال 1363 به عنوان مسئول طرح و عمليات قرارگاه کربلا در عمليات عاشورا و بدر حضور داشت و پس از آن با همين مسئوليت به قرارگاه سلمان که بعدها به قرارگاه قدس تغيير نام يافت، مامور گرديد و در صحنه نبردهاي عظيمي مانند والفجر8، کربلاي1، کربلاي4، کربلاي5، کربلاي8 نقش تعيين کننده داشت. او فردي وارسته، مخلص، صميمي و متخلق به اخلاق الهي بود و با حيات طيب خود همه وجودش را وقف اسلام عزيز و قرآن کريم و خدمت به خلق خدا نمود. حرکات و سکنات او براي دوستان و همکاران سرمشق بود به نحوي که با اولين برخورد، مجذوب شخصيت او مي شدند. او هر کار وظيفه را با بصيرت و احساس مسئوليت فوق العاده اي انجام مي داد و خستگي ناپذير بود. آنقدر متواضع و با ظرفيت بود که کسي، (حتي اعضاي خانواده) از مسئوليتهايش مطلع نبودند و هنگامي که از مسئوليت او در جبهه سئوال مي کردند مي گفت: من يک بسيجي هستم. ايشان آن قدر حليم و بردبار بود که حتي جواب مخالفين و معترضين به نظام را با سعه صدر و برخورد منطقي مي داد. در جنگ و مقابله با دشمن نيز به دليل انس با خدا و اذکار الهي با آرامش و اطمينان برخورد مي کرد و در صحنه هاي حساس و خطرناک، با شجاعتي وصف ناپذير مي ايستاد و ضمن توصيه ديگران به حق و صبر، از ميدان به در نمي رفت و منفعل نمي شد. او همواره به خانواده اش مي کرد که در مقابل سختيها صبور باشيد و خدا را به ياد آوريد. ايشان به نماز بسيار اهميت مي داد و هميشه نماز را اول وقت مي خواند و شرکت در نماز جمعه را بسيار سفارش مي کرد و مي گفت: نماز جمعه پشتوانه اين انقلاب و نظام اسلامي است. شهيد آزادي يکي از شيفتگان و عاشقان بحث امام راحل(ره) بود و همواره به اطرافيانش سفارش مي کرد: گوش به فرمان امام(ره) و رهبر باشيد. مبادا او را تنها بگذاريد. همه ما بايد فرداي قيامت پاسخگو باشيم.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید الله یار جابری : فرمانده گردان امام علی (ع) لشگر ویژه ی شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دوم فروردین ماه سال 1339، در روستای” سید ماد “شهرستان” بیرجند” چشم به جهان گشود. دوران کدوکی را در زادگاهش سپری کرد و در 7 سالگی، همراه خانواده اش به روستای “ابراهیمی” مهاجرت کرد. او در آنجا به مکتبخانه رفت و نزد آقای "عید محمد جابری" در طول 6 ماه قرآن را فرا گرفت. در جوانی و همزمان با مبارزات قبل از انقلاب، در مشهد به حرفه خیاطی مشغول بود. زودتر از دیگران به محل برگزاری راهپیمایی ها و مراسم می رفت و دیرتر از آنها باز می گشت. در سال 1357 ازدواج کرد. و در شهرستان بیرجند زندگی مشترکشان را شروع کردند. پس از پیروزی انقلاب با تاسیس سپاه پاسداران در اوایل 1358 عضو سپاه شد و برای حفاظت نقاط مرزی تربت جام و صالح آباد اعزام شد. در سال 1359 داوطلبانه به جبهه رفت و جزء اولین نیروهایی بود که از استان خراسان به اهواز شتافتند. در پشت جبهه مدتی فرمانده پادگان منتظران شهادت که مراکز آموزش نیروها بود، شد و در امور جمع آوری و سازماندهی نیرو فعالیت داشت. مدتی نیز فرمانده بسیج شهرستان "بیرجند" را بر عهده داشت. در جبهه گاهی در لشگر 5 نصر خدمت می کرد و گاهی در شبهای عملیات همراه نیروهایی که آموزش داده بود، شرکت داشت. اولین بار پس از پنجاه روز نبرد، از ناحیه دست راست مجروح شد و برای معالجه به مشهد و بیرجند منتقل شد. سپس به خاطر علاقه به فنون نظامی و فرماندهی به تهران رفت و در یکی از پادگانهای آنجا دوره تخصصی را گذراند و سپس عازم شهرستان بیرجند شد. دومین بار در جبهه که به عنوان فرمانده گروهان در عملیات والفجر 2 در ارتفاعات کله قندی شرکت کرد، از ناحیه کمر و دست چپ مجروح و به بیمارستان منتقل شد. تقوا و اخلاص و مدیر بودن او باعث شد تا سردار فاتح کردستان شهید کاوه، زمانی که به منظور جذب و شناسایی نیروهای فداکار استان و برای تکمیل کادر رزمی لشگر به بیرجند مسافرت کرده بود، درخواست کند که او را از فرماندهی پایگاه به جبهه اعزام کنند. بنابراین عازم کردستان شد و از طرف شهید کاوه به فرماندهی گردان امام علی (ع) منصوب شد. در سال 1363 صاحب فرزند پسری شد؛ همسرش می گوید: از جمله صحبت هایش این بود که اگر فرزندی داشتیم و پسر بود، نامش را مسلم بگذاریم، زیرا در خواب دیده بود سیدی این توصیه را به ایشان کرده. سرانجام این سردار ملی پس از 6 سال حضور در جبهه، در شهریور 1365 و در منطقه عملیاتی کربلای 2 – حاج عمران – در شب اول عملیات و هنگام پیشروی، مورد اصابت تیربار کالیبر 50 قرار گرفت و در ارتفاعات 2519، به مقام رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاک فرمانده شهید الهیار جابری پس از 9 ماه در 31 اردیبهشت 1266 در زادگاهش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رجبعلی آهنی : فرمانده گردان ابوذر تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "رجبعلی آهنی”، در سوم تیر سال 1334 در روستای “سلطانی”، از بخش “نهبندان” در شهرستان"بیرجند" به دنیا آمد. دوران کودکی را در روستای محل تولدش سپری کرد و در همین روستا به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت.در سه سالگی پدر خود را از دست داد. دوران ابتدایی را در روستای سلطانی گذراند و تا کلاس پنجم درس خواند و بعد از آن ترک تحصیل کرد. تا سیزده سالگی در روستای محل تولدش بود و سپس به تهران رفت. در تهران در شرکت باردارو در قسمت پخش دارو و کارهای بانکی به مدت دو سال مشغول به کار شد و در سال 1354 به سربازی رفت. بعد از اتمام سربازی به بیرجند برگشت و در شرکت پی ریز در محمدیه بیرجند حدود یک سال کار کرد و دوباره به تهران رفت که همزمان با اوجگیری انقلاب بود و با حضور خود در تمامی صحنه های انقلاب و تظاهرات، هنگام با مردم تهران فعالیت می کرد و در تظاهرات هفده شهریور علیه رژیم شاه نقش فعالی داشت. بعد از آن دوباره به بیرجند برگشت و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و مردم را با رشادت رهبری می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته پیوست و بعد از چندی در جهاد سازندگی به فعالیت مشغول شد و بعد از آن، فعالیت خود را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند آغاز کرد و پس از نه ماه که در سپاه مشغول خدمت بود، برای آموزش به مشهد مقدس اعزام شد و دوران آموزشی خود را با موفقیت به پایان رساند و بعد از آن به بیرجند بازگشت و پس از چندی داوطلبانه به جبهه اعزام شد. قبل از اعزام فرماندهده عملیات مبارزه با مواد مخدر منطقه نهبندان را عهده دار بود که حدود شانزده ماه در این منطقه فعالیت کرد و پس از اینکه اوضاع منطقه را سر و سامان داد و به جبهه رفت. در عملیات طریق القدس به عنوان فرمانده گردان شرکت کرد و اولین فرماندهی بود که خط دفاعی عراق را شکست و از میدان های وسیع مین گذشت و به یاری خداوند متعال، دشمن را تا عمق سی کیلومتری مجبور به عقب نشینی کرد. او در این عملیات بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و سر پایی معالجه شد و بعد از عملیات و بعد از شش ماه حضور در جبهه به بیرجند برگشت. برای دومین بار در تاریخ 5/11/1360 به جبهه اعزام شد و فرماندهی نیروهای ویژه خراسان را به عهده گرفت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد. در این عملیات بر اثر اصابت گلوله از ناحیه دست مجروح شد که برای مداوا به بیرجند منتقل شد و پس از ده روز به جبهه برگشت. در عملیات بیت المقدس به عنوان خط شکن، فرماندهی گردان ابوذر را به عهده گرفت. در این مرحله از عملیات باز پس گیری خرمشهر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه کمر مجروح که دوباره برای مداوا به بیرجند منتقل شد. در این عملیات نام گردان خود را ابوذر گذاشت و معتقد بود: ابوذر از پا برهنگان بود و انقلاب را پا برهنگان باید حفظ کنند. خود او نزد افراد گردانش با عنوان شیر علی و چریک خمینی معروف بودند. در عملیات رمضان نیز شرکت کرد که در هنگام گرفتن سنگر های مثلثلی عراقی ها بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پا مجروح شد و برای معالجه به بیرجند منتقل شد. در عملیات کرخه نیز بر اثر اصابت گلوله کالیبر 50 از ناحیه کمر مجروح شد. رجبعلی آهنی در 25 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها حدود دو ماه بود. شب عروسی که مصادف با شب جمعه بود، پس از قرائت دعای کمیل، مراسم عقد برگزار شد. چند روز بعد از ازدواج از طرف سپاه پاسداران به عنوان فرمانده فداکار عازم مکه معظمه شد و بعد از مراجعت از سفر حج، بعد از سه روز به جبهه اعزام شد. در برابر گرفتاری ها و مشکلات بسیار صبور و با حوصله بود و همچون کوه استوار و مقاوم بود.رجبعلی آهنی در 25 آبان 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در جبهه سومار در تپه های مشرف به شهر مندلی عراق بر اثر رفتن بر روی مین به شهادت رسید. پیکر مطهرش در منطقه دشمن مفقود شد .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی صبوری : فرمانده محور چزابه درتیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پانزدهم اسفند ماه سال 1338 در فردوس متولد شد. در کودکی برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. دوره ی ابتدایی را بین سال های 1347 تا 1352 دوره ی راهنمایی را در سالهای 1352 تا 1354 و دوره ی متوسطه را در مدرسه ی دکتر شریعتی فعلی شهرستان فردوس بین سال های 1355 تا 1359گذراند. اودر دوران تحصیل عکس های خاندان پهلوی را که در ابتدای کتاب های درسی بود، پاره می کرد و سپس کتاب ها را جلد می گرفت. در مراسم رژه ی زمان طاغوت در دوران راهنمایی و دبیرستان شرکت نمی کرد و به بهانه های مختلف به همراه تعدادی از دوستانش از شرکت در مراسم طفره می رفتند. از سال 1354 ـ که آیت الله ربانی املشی در فردوس تبعید بود ـ در جریان امور سیاسی و انقلابی قرار گرفت و فعالیت خود را آغاز کرد. او جزو اولین کسانی بود که در شهرستان فروس تظاهرات راه انداخت و مردم را به این امر تشویق کرد. در سال 1353 کتاب ها و اعلامیه های حضرت امام را مطالعه می نمود و با شخصیت های روحانی ارتباط داشت و تحت تعقیب عوامل ساواک بود. ایشان کتاب «جهاد اکبر» حضرت امام را مخفیانه تهیه می نمود و ضمن مطالعه، آن را در اختیار دیگران قرار می داد. در زمینۀ اصول اعتقادی، مسایل سیاسی، کتب مذهبی و علمی از جمله: کتاب های نهج البلاغه، صحیفۀ سجادیه و مجلات علمی و آموزشی را مطالعه می کرد. او از امام خمینی، آیت الله خامنه ای و شهید مطهری کتاب های زیادی در اختیار داشت. مهدی صبوری در نیمه های شب نوارهای امام و شخصیت های انقلاب را ضبط می کرد و به خانه های مردم می برد و روی نوارها می نوشت: «وقف عام. گوش دهید و به دیگران بدهید.» محمد رضا مدبر می گوید: «او چندین بار به زندان رژیم شاه افتاد و حتی یک شب از پاهایش او را آویزان کرده بودند. اما هیچ گاه سست نشد.» در دوران پهلوی همیشه تحت تعقیب عوامل رژیم بود تا این که یک روز منزلش را محاصره کردند و دستگیر شد. رژیم که از ایشان وحشت داشت، او را شبانه به ساواک مشهد منتقل نمود، ولی پس از شکنجه های فراوان نتوانست حتی یک کلمه از او حرف بکشد و ایشان آن قدر مقاومت کرد که مزدوران ساواک از گرفتن اطلاعات از او مایوس شدند و پس از مدتی آزاد شد. بعد از آزادی، بیش از پیش با اراده تر شد و با وجود آن که تحت تعقیب بود، فعالیت های خود را ادامه داد. در تمام تظاهرات نقش فعالی داشت. شهید در برهم زدن جشن میلاد امام زمان (عج) در اسلامیه، که در آن سال امام عزا اعلام کرده بودند ـ نقش فعالی داشت. او با قطع کردن برق و شعار دادن با تعدادی از دوستانش مجلس را بهم ریخت و متواری شد و از آن پس نام او در بالای لیست ساواک قرار گرفت. شهید در جمع دوستان، آتش سیگاری را به پوست بدن خود نزدیک می کرد و می گفت: «می‌خواهم ببینم؟ چه قدر تحمل شکنجه های ساواک را دارم.» در یکی از روزهای نزدیک ماه محرم قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، ـ ساعت حدود یک بعدازظهر ـ تصمیم گرفت با تعدادی از برادران مجسمه شاه را ـ که در وسط میدان مرکزی شهر بود ـ پایین بکشد. لذا پهنانی برادران را خبر کرد و همگی در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگی تهیه کردند و به گردن مجسمه انداختند. چون محکم بود، حدود پانزده دقیقه طول کشید که مجسمه سرنگون شد. در حالی که احتمال حمله مزدوران رژیم حتمی بود. با افتادن مجسمه صدای تکبیر بلند شد. مهدی ماشین وانتی را خواست و مجسمه را به عقب وانت بست و به دور خیابان ها گرداند. در حالی که مجسمه با کلنگ و بیل توسط تعدادی از جوانان مورد اصابت قرار گرفته بود و شعار «مرگ بر شاه» در خیابان ها طنین انداز شده بود و شور و هیجان خاصی در شهر به وجود آمده بود. پس از این ماجرا در پشت مسجد «حجه بن الحسن» با دو حلقه لاستیک مجسمه را به آتش کشید. این درحالی بود که خبر رسید مامورین امنیتی از ترس جان، به گوشه ی شهربانی خزیده اند. رضا بخشایش ـ یکی از دوستان شهید ـ از او خاطره ای نقل می کند. «دوران انقلاب یک روز با هم در کنار مسجد بودیم و دقیقاً روز چهلم شهدای قم بود. شهید از من پرسید که تکلیفمان در رابطه با اعلامیه های امام چیست؟ در همان لحظه مامورین ساواک متوجه شدند و او را دستگیر و با تعدادی اعلامیه و پوستر، جهت تحویل به ساواک او را رهسپار مشهد کردند. او در مسیر موقعیتی پیدا و کلیه ی اعلامیه ها و پوسترها را پرتاب می کند. در مشهد هرچه او را شکنجه دادند تا بگوید آنها را در کجا ریخته، با صبر و استقامتی که داشت، تمام شکنجه ها را تحمل کرد و چیزی به آن ها نگفت.» شهید فعالیت های زیادی علیه رژیم داشت و به خاطر شجاعتش به «شجاع الدین» معروف بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در پایگاه های مردمی که در مساجد تشکیل گردید، شرکت فعالی در جهت حفاظت از انقلاب داشت و به دنبال تشکیل کمیته انقلاب اسلامی بود. با توجه به این که سال چهارم تحصیل وی بود، به صورت نیمه وقت همکاری داشت و پس از اخذ دیپلم به صورت عضو رسمی در سپاه پاسداران همکاری خود را شروع نمود. همچنین در جهاد سازندگی فعالیت داشت. بسیج مردمی را به عنوان پشتوانه ی انقلاب سازماندهی کرد. او با استفاده از نیروهای مردمی امنیت و آسایش را در اوایل پیروزی انقلاب تا پایان سال 1360، در سطح شهرستان برقرار نمود و اکثر امور مردم را ـ که در آن اوایل به عهده بسیج بود ـ با تلاش شبانه روزی به خوبی انجام می داد. مهدی صبوری پوریا بادی انجمن های اسلامی دانش آموزان را در اوایل انقلاب در شهرستان فردوس تشکیل داد و زمینه ی مناسب فعالیت دانش آموزان را در مسایل اسلامی و انقلابی فراهم نمود و با جذب آن ها به بسیج، نیروی عظیمی را برای حفاظت از انقلاب سازماندهی کرد. او اکثر برنامه ها و مراسم راهپیمایی را سازماندهی و اغلب اوقات هدایت و نظارت می کرد. شهید ارتباط نزدیکی با روحانیت، به خصوص امام جمعه سابق، حجت الاسلام علیزاده نماینده مجلس و خبرگان رهبری، حجت الاسلام فردوسی پور، حجت الاسلام جوانمرد و حجت الاسلام هاشمی نژاد داشت. شهید خدمت سربازی را در سپاه پاسداران گذراند. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او معتقد بود که صدام باید از بین برود و می گفت: «جنگ یک امتحان الهی است و حال که دشمن به میهن اسلامی تجاوز کرده، بایستی با تمام توان او را عقب برانیم.» او به فرموده ی امام عزیز، جنگ را در راس همه ی مسایل قرار داد. شهید در همان اوایل جنگ با حضور در جبهه های جنوب به یاری رزمندگان شتافت و در اولین مرحله، به جبهه ی «الله اکبر» اعزام گردید. در جبهه مسئولیت های فرماندهی گروهان، گردان و محور تیپ را برعهده داشت. او از موفق ترین فرماندهان جنگ به شمار می رفت . شهید در فتح ارتفاعات الله اکبر، فتح بستان و حفظ تنگه ی استراتژیکی چزابه نفش بسزایی داشت. در پشت جبهه فرماندهی بسیج، مسئولیت آموزش پرسنل سپاه و سازماندهی و آموزش نیروها را عهده دار بود. در عملیات فتح ارتفاعات الله اکبر ـ در تاریخ 10/5/1360 که فرمانده ی گروهان بود ـ موفق شد تقدیر نامه بگیرد. مسئولیت های شهید در جبهه عبارتند از : مسئول عملیات از تاریخ 15/4/1359 تا 14/6/1359، مسئول آموزش سپاه از تاریخ 11/8/1359 تا 19/12/1359، فرمانده بسیج فردوس از تاریخ 19/12/1359 تا 20/12/1360، فرمانده گروهان در تپه های الله اکبر از تاریخ 27/11/1359 تا تاریخ 27/2/1360، فرمانده گردان در عملیات طریق القدس (فتح بستان) از تاریخ 28/2/1360 تا 22/5/1360، ـ که بعد از آن به خاطر اصابت ترکش به ران چپ، یک هفته در بیمارستان یزد بستری بود ـ فرمانده ی محور چزابه از تاریخ 23/9/1360 تا 20/12/1360، که پس از آن به مدت 15 روز جهت معالجه و جراحی ترکش ها به تهران اعزام گردید. و بالاخره فرماندهی محور چزابه از تاریخ 20/12/1360 تا 13/1/1360 به عهده ی ایشان بود. شهید در اولین مرحله به عنوان فرمانده ی گروهان در جبهه الله اکبر حضور یافت و بعد به چزابه، دزفول و شوش رفت .او مدتی بعد دوباره به چزابه بازگشت. شهید انسانی بود که تمام حرکات و سکناتش فقط برای خدا بود. حضور او در جبهه های جنگ، ایمان و صلابتی که داشت و کارایی عجیب او، فقط برای خدا و دفاع از مملکت اسلامی بود. او در تمامی مشکلات و بن بست ها، چه قبل از زمان مسئولیت سنگینش در چزابه و چه بعد از آن، همیشه از خدا استمداد می طلبید. توسل به خدا و ائمه اطهار (ع) و فاطمه زهرا (س) کلید حل مشکلات او بود. مناجات ها و گریه های شبانه او در حمله طریق القدس و چزابه، هنوز در یاد دوستان شهید است. علاقه ی خاصی به امام زمان (عج) داشت. او اسم امام زمان (عج) را با عظمت می برد. می گفت: «یا مهدی فاطمه و یا اباصالح المهدی (عج). برادر شهید می گوید: این خاطره را خود شهید برایم نقل کرد: روزی در کوه های الله اکبر پس از 24 ساعت کوه پیمایی و عبور از مناطق شنی، آب آشامیدنی ما تمام شد. به ما گفته بودند: در این منطقه هرجا را حفر کنید به آب می رسید ولی هرجا را حفر کردیم، آب پیدا نشد و همه ی دوستان از پا افتاده بودند. من چند قدمی از آن ها دور شدم و رفتم پشت یک تپه و دست به دعا برداشتم. گفتم: امام زمان دوستانت تشنه اند، به دادم برس. در این موقع دیدم دوستان می آیند، با دیدن آن ها خجالت کشیدم. یکی گفت: آب پیدا شد. گفتم: آن جا ظاهراً کمی غمناک است. بیل یکی را گرفتم و چند بیلی زدم. ناگهان آب گوارایی پیدا شد.» شهید اهل عبادت و مناجات و قرآن بود و در مجامع مذهبی حضوری فعال و به دعا و نماز توجه داشت. محمدرضا مدبر ـ دوست شهید ـ می گوید: «آن قدر مقید بود که می گفت: سر پست نگهبانی بدون وضو حاضر نشوید.» در عملیات بستان از ناحیه ی دو پا مجروح گردید که مجبور شد با دو عصا راه برود و حدود 45 ترکش در بدنش داشت و یک ـ دو ماه در بیمارستان بستری بود. با وجود آن ترکش ها دوباره به جبهه ها رفت، چون معتقد بود که جبهه به او نیاز دارد و امام زمان (عج) ترکش ها را از بدنش بیرون خواهد آورد. آخرین مسئولیت او در جبهه، فرماندهی گردان عملیاتی لشکر 5 نصر در چزابه بود. اکثر شهدا در زمان حیات به وجود شهید افتخار می کردند و خود را شاگرد شهید می دانستند، چون او در همه ی امور پیشقدم بود و در قلوب پاسداران و بسیجیان و مردم نفوذ داشت. او اولین کسی بود که در جمع مبارزان «مرگ بر شاه» را گفت و برای سلامتی امام خمینی صلوات فرستاد. شهید بسیار مقید بود. زمانی که مجروح و بستری گردید، پرستار خانمی جهت تزریق سرم مراجعه کرد، علیرغم جراحات و درد و گفت: «آیا پرستار مرد نیست؟» چون متوجه شده بود که پرستار مرد در بیمارستان هست، اجازه نمی داد که پرستار زن دست به بدن او بزند و سرم را وصل کند. شهید صبوری را باید «سیدالشهدای انقلاب اسلامی» شهرستان فردوس نامید. او انسانی بود که جامع تمامی کمالات انسانی بود. او از زجر کشیده های انقلاب و از خانواده های مستضعف و تربیت یافته مکتب رهایی بخش امام خمینی بود. او مصداق کامل «رئیس القوم خادمهم» بود. با وجود فرمانده ای با صلابت و با ابهت، انسانی خاکی و بی مدعا بود. حاضر بود هزاران تیر و ترکش را بر جان عزیزش بخرد ولی مویی از سر نیروهای تحت امرش کم نشود. مهدی در روز جمعه، در تاریخ 13/1/1361 و در عملیات چزابه که فرماندهی آن را برعهده داشت ـ به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر شهرستان فردوس به خاک سپرده شد. شهید در وصیت نامه ی خود این چنین می گوید: «اکنون که در راه خالقم و تنها معبودم به جبهه می روم، از درگاهش می خواهم به آن سو و آن رهی که خودش می خواهد هدایتم کند و هر قدمم و هر نفسم برای او و به خاطر او باشد و علی الدوام برای او بگویم و بسوزم و بجوشم و برای او باشم، هرچند که فردی خطا کار و معصیت کارم و او خالقی یکتا و بزرگ. و به این امید می روم و به این آرزو زنده ام تا امانتی که نزدم دارد ـ ان شاءالله ـ این دفعه تقدیمش خواهم کرد. و افتخار می کنم که هدفم الله، مکتبم اسلام، کتابم قرآن و مرجعم روح خدا ـ امام خمینی نایب بر حق حضرت مهدی (عج) است و خوشحالم که خدا در این معامله به ما ارفاق کرد.» و در جایی دیگر می گوید: «الان هم که به جبهه می روم به خاطر کشور گشایی و به خاطر گرفتن چند وجب یا کیلومتر زمین نمی روم، فقط به خاطر این است که حکومت الله ما، اسلام و قرآن پیاده شود و دشمنان را که به مرز اسلام تجاوز کرده اند بر جای خودشان بنشانیم. به هر حال ما چه کشته شویم و چه بکشیم. در هر دو مورد پیروزیم. و از کلیه ی برادران رزمنده و مومن می خواهم این طور نعمتی را که ممکن است دیگر به سراغمان نیاید ـ که کشته مان شهید باشد ـ قدرش را بدانید.» و همچنین می گوید: «از کلیه ی برادران و خواهران دینی می خواهم که در همه جا و همه وقت یار و پشتیبان انقلاب باشند.» و در جایی دیگر می نویسد: «به برادران پاسدار و بسیج توصیه می کنم، نماز را اول وقت بخوانید و در هفته دو روز روزه بگیرید (دوشنبه و پنج شنبه) و بیش از پیش به فکر تقویت روح باشید تا پرورش جسم. اگر ان شاءالله شهید شوم بر روی قبرم کلمه ی «ناکام» ننویسید، چرا که من به کام و آرزوی خود رسیدم.» سردار دلاور و رشید اسلام، شهید ولی الله چراغچی ـ قائم مقام فرمانده لشکر 5 نصر ـ به مناسبت شهادت فرمانده محور چزابه ـ سردار شهید مهدی صبوری ـ به برادرش هادی چنین می نویسد: بسم الله الرحمن الرحیم برادرم هادی سلام علیکم: سالگرد و سالروز شهادت پر افتخار سردار شجاع و یار حق گوی امام زمان (عج) که الله اکبر گویان در ارتفاعات الله اکبر ناله اش را سر داد و در شب های چزابه آن چنان مقاومت از خود نشان داد تا دشمن دست از پا درازتر بالاخره دست از لجاجت برداشت و با خواری عقب نشست. اما برای این زحمت خونی واجب آمد و او انتخاب شد و چه انتخاب خوبی. چرا که حماسه چزابه از قبل به دست او آماده شده بود و اگر نبود ناله های نیمه شب او وهمرزمانش و اگر نبود تلاش شبانه روزی او در ایجاد استحکامات مناسب و آرایش پدافندی درست و باز هم اگر نبود ناله های از دل بلند شده شب های حلمه، چنین پیروزی به دست نمی آمد. شهادت او را به شما و خانواده شهید پرورتان و همچنین به مردم شهر تبریک و تسلیت عرض می کنم. از مهدی گفتن جسارت است که خودم را نخواهم بخشید، چرا که فقط خدا، و رسولش و ائمه (ع) او را شناختند و او را به نزد خود بردند. از این که نتوانستم در جلسه ی سالگردش باشم، مرا خواهید بخشید. از راه دور دست و بازوی شما را می بوسم و برای شما و همه ی رزمندگان، مجروحین، معلولین و اسرا دعا می کنم و بالاخره حل مشکلات مسلمین را از خداوند خواستارم. خدا به شما و خانواده عزیز صبوری و همه ی خانواده ی شهدا صبر و اجر عنایت بفرماید. به امید زیارت کربلا، برادر کوچکتان ولی الله چراغچی

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد ناصر ناصری : مسئول کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در مزار شریف افغانستان در يكي از كوهستان هاي اطراف روستاي گازاردر شهرستان بيرجند، شبي از شب هاي بهار 1340،انبوهي ازابرهاي سياه،آسمان را فرا مي گيرند.پس ازبرخوردهاي پي در پي شان با يكديگرو ايجاد رعدوبرق هاي مهيب،باراني سيل آسا شروع به باريدن مي كند. رودخانه اي در آن اطراف بوده كه هر آن بيم طيغانش مي رفته است. در اين ميان، مادري مريض احوال همراه زني از بستگانش ، براي در امان ماندن از سيل و طوفان و صاعقه ، به زحمت و به سختي خود را به دامنه كوه مي رساند و در غاري كوچك پناه مي گيرد. ساعاتي بعد،در همان غار نوزادي قدم به عرصه هستي مي نهدكه نام او را محمدناصر مي گذارند تا به موجب اراده حقيقت جويش، به زودي درزمره ناصرين دين حق و در زمره جنود الهي قرار بگيرد.محمدناصر سنين طفوليت را در روستاهاي گازار و سيستانك سپري مي كند و براي گذراندن دوران ابتدايي، به روستاي اسفدن مي رود كه در بيست و چهار كيلومتري سيستانك واقع شده است. با تمام مشقاتي كه در راه ادامه تحصيلش وجود داشته، علاقه وافري از خود به درس خواندن نشان ميدهد. يكي از آن مشقات،دوري از پدر و مادر بوده است.شاگرد ممتاز بودن در طول سال هاي دبستان و قبولي يك ضرب در امتحانات نهايي كلاس پنجم ونيز نبودن مدرسه راهنمايي در آن اطراف،پدرش را وا مي دارد تا شرايط ادامه تحصيل وي را در شهر بيرجندفراهم نمايد.در حالي كه نوجواني دوازده ساله بوده،راهي آن ديار مي شود و باجديت پي درسش را مي گيرد. از دوران دبيرستان،در زمره نيروهاي موثر انقلاب قرار مي گيردو به زودي سر منشاءاقدامات جمعي زيادي ،مثل تظاهرات و يا حمله به يگان هاي نظامي مي گردد. يكي از خصوصيات بارز او در ايام مبارزه اين است كه با به خرج دادن همتي بالا،درعين انجام فعاليت هاي چشمگير انقلابي ، هرگز از درس خواندن باز نمي ماند و هرسال تحصيلي را با نمرات خوب و معدل بالا پشت سر مي گذارد.پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، در تاسيس كميته انقلاب اسلامی (سابق)و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بيرجند نقشي كليدي ايفاء مي نمايد و در حالي كه به عضويت سپاه در مي آيد، موفق به اخذ ديپلم نيز مي گردد. سخن گفتن از سردار شهيد، محمد ناصر ناصري ، بدون پرداختن به ارتباطات و تعلقات خاطر آن بزگوار به افغانستان و افغاني ها ،قطعا كاري ناقص خواهد بود.اوكه از دوران كودكي با زندگي در نوار مرزي ايران و افغانستان، كم و بيش با مردمان آن سامان برخورد هايي داشته، همزمان با تجاوز شوروي سابق به آن كشور، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدين افغاني نيز فعال مي گرددو به شكل گسترده اي اقدام به حمايت از نهضت جهادي آنان مي كند.در عين حال، از انجام وظيفه در حراست از دستاورد هاي انقلاب اسلامي نيز باز نمي ماند. در همين راستا مي توان به نقش درخشان او در خاتمه دادن به شورشهای منافقين در شهر هاي بيرجند و قائن و نواحي اطراف آنها اشاره نمود. سال هاي پنجاه و نه و شصت ،ضمن قبول مسئوليت سپاه زيركوه و حل و فصل نمودن مشكلات حاد آن، سفري به دو شهر«شيندند»و «فراه» مي كندو ضمن گفت وگوبا مسئولين جهادي افغانستان، راهكارهاي كمك به آنها را بيشتر و بهتر بررسي مي نمايد. در همان ايام كه فرماندهي سپاه زيركوه را به عهده داشته، با دختري از خانواده مذهبي ازدواج مي نمايد.پس از شروع جنگ تحميلي،با تمام مشغله اي كه داشته انجام وظايف سنگين ديگري را هم بردوش خود احساس مي كند. با اينكه به خاطر وجود مسائل خاص در بيرجند و اطراف آن و نياز ضروري به حضور فيزيكي او در آن جا، مسئولين مانع رفتنش به خط مقدم مي شده اند، ولي در عين حال به صورت پراكنده و كوتاه چند باري عازم مناطق جنگي مي شود، و از طرفي هم ضمن پشتيباني هاي تداركاتي، در شهر هاي بيرجند، قائن و گناباد، نقش بسيار مهمي را در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنها به جبهه ايفا مي كند. سال 1363 ، با حفظ سمت قبلي ، فرماندهي سپاه بيرجند را نيز مي پذيرد و همچنان از حضور در جبهه هاي جنگ باز نمي ماند كه در همين سال ، ضمن عهده دار شدن مسؤليت يكي از محورهاي اطلاعات و عمليات تيپ بيست و يك امام رضا (سلام الله عليه ) در عمليات عاشورا (ميمك ) هم شركت مي كند كه به سختي از ناحيه كتف و پا مجروح مي شود. سال 1364 ، سردار پر آوازه دفاع مقدس ، شهیدمحمود كاوه وقتي اوصاف ناصري را از دوستانش مي شنود و استعداد بالاي او را شناسايي مي كند ، براي جذب وي به تيپ ويژه شهدا تلاش مي نمايد .نهايتا موفق مي شود او را به تيپ ويژه بياورد و رياست ستاد را بر عهده اش بگذارد. بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جاي مانده از آن دوران ، هرگز نقش شهيد ناصري را در هر چه شكوفاتر شدن تيپ ويژه شهدا نمي توان ناديده گرفت .البته ارتباط عرفاني و معنوي او با محمود كاوه ،در تحقق يافتن اين مهم بي تاثير نيست.حجت الاسلام ابراهيمي در اين باره مي گويد: ارتباط بسيار زيبايي بين او و شهيد كاوه بود.شايد بتوان گفت در يك آن ، شهيد كاوه مراد بود و شهيد ناصري مريد، و در لحظه ی ديگر ناصري مراد مي شد و كاوه مريد .هر دو به يكديگر عشق مي ورزيدند و حال و هواي زيبايي در ميدان نبرد و مبارزه داشتند. او تا پايان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحيت هاي سخت مي گردد كه برخي تركش هاي آن دوران در بدنش به يادگارمي ماند و نهايتا در حالي دعوت حق را لبيك مي گويد كه هنوز از مجروحيت پا و كمر رنج مي برده است. پس از پايان جنگ ، همچنان با روحيه اي خستگي ناپذير، در سنگرهاي مختلفي مشغول خدمت به نظام و انقلاب مي شود. در اين ميان با استفاده از اوقات اندكي كه براي استراحتش باقي مي ماند، مشغول ادامه تحصيل نيز مي شود كه حاصل آن ، اخذ مدرك ليسانس در رشته مديريت است. اما در نگارش زندگي نامه شهيد ناصري ، نكته اي كه هيچ گاه نمي شود از آن غفلت نمود، فداكاري و ايثار همسر اوست كه چون خود آن بزرگوار مي تواند براي تمام زناني كه شوهران شان به نوعي در حال خدمت به اسلام و انقلاب هستند، اسوه و الگو باشد. اجر و پاداش اين زن فداكار، اگر بيشتر از اجر و پاداش شهيد ناصري نباشد، قطعا كمتر هم نخواهد بود.در اين باره حجت الاسلام سالك مي گويد: اگر مرحوم شهيد ناصري در ابعاد معنوي به مقامات عاليه رسيد، اين را مرهون ايثار و قدرت ايماني همسرش است. در واقع اين زن ، هم مادر بود و هم پدر بود براي بچه ها ، و با آگاهي و سازگاري اش چنان روحيه و آرامشي به شوهرش مي داد كه او با خاطر جمع مي توانست در راه قدم بزند و مشغول كسب توفيقات باشد. سرانجام اين انسان خستگي ناپذير در روز هفدهم مرداد 1377 ، توفيق اين را يافت تا در شهر مزار شريف ، به نحوي بسيار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادي شقي و بي منطق هستند،شهد شيرين شهادت را بنوشد. آقاي شاهسون ، تنها بازمانده آن واقعه ، درباره آخرين لحظه هاي زندگي شهيد ناصري و شهداي ديگر كنسولگري جمهوري اسلامي ايران ،چنين مي گويد: طالبان وارد خيابان كنسولگري شده بودند و هر موجود ي را كه مي ديدند ، به طرفش تير اندازي مي كردند .دود ناشي از انفجارهاي متعدد ، از همه جاي شهر سر به آسمان كشيده بود . صداي تيراندازها هر لحظه به ما نزديك تر مي شد. شهيد ناصري از چند روز قبل ، با وزارت امور خارجه در تماس بود .آن روز هم چند بار با آنها تماس گرفت .مي گفتند: پاكستان حفظ جان شما را تضمين كرده است. و از هر لحاظ خاطر ما را جمع كردند كه در صورت سقوط شهر ،اتفاقي براي مان نخواهد افتاد. به اعتبار همين ضمانت ها، هنگامي كه گروه كوچكي از طالبان ،در كنسولگري را به صدا در آوردند ، ما در را به روي شان باز كرديم . آنها وحشيانه در مي زدند و يكريز .اين نشان مي داد كه اگر در را باز هم نمي كرديم ،به زور وارد مي شدند. در بين اين گروه كوچك، چند نفر پاكستاني هم به چشم مي خورد كه بعدها فهميدم بعضي از آنها از اعضاي گروهك صحابه پاكستان بودند.به هر حال ،آنها هم مثل ساير طالب ها خشن بودند و بي منطق ،و به زبان پشتون صحبت مي كردند. با اين كه برخورد ما از ابتدا با آنها خوب بود ، ولي آنها بدون هيچ دليلي معترض ما شدند و با ضرب و شتم ،همه مان را بردند داخل اتاقي در زيرزمين كه يك در آهني داشت .قفل بزرگ و محكمي به آن زدند و رفتند. شايد بيراه نباشد اگر بگويم از همه ما آرام تر ، ناصري بود .همان بزرگوار هم بود كه گفت : اينها كار را تمام خواهند كرد. مشخص بود كه اين گروه كوچك براي كار خاصي آمده اند و انگار از طرف خود ملا عمر ماموريت ويژه اي به شان واگذار شده است .كه البته من بعدها فهميدم واقعيت امر هم چيزي جز اين نبوده است. در آن اتاق ،يك گوشي تلفن بود كه طالب ها متوجه اش نشده بودند .وقتي خاطرمان جمع شد كه آنها رفته اند بالا ، ناصري بلافاصله و براي چندم ،مشغول تماس شد. آن روز او يك بار ديگر هم موفق شد با ايران تماس بگيرد و موقعيت مان را براي شان توضيح بدهد .آنها هم قول دادند تمام تلاش شان را به كار بگيرند تا خطري متوجه ما نشود .اين آخرين تماس ما با ايران بود. چرا كه طالب ها كلا تمام سيستم هاي ارتباطي را از بين بردند. آنها از همان ابتداي كار، شروع كرده بودند به سرقت تمام اموالي كه در كنسولگري بود؛از ماشين ها گرفته تا مواد غذايي ، و حتي ظروف غذاخوري بچه ها. چهل ،پنجاه دقيقه بعد ،يك جوان طالب آمد پايين .آمارمان را گرفت.وقتي مي خواست برود بيرون ،با لهجه غليظ پشتون و با لحني پر از كينه ،چيزي گفت و رفت .يكي از بچه ها كه به زبان پشتوني وارد بود ،گفت: انگار برادرش قاچاقچيه . وقتي از علت اين حرفش پرسيدم ،فهميدم كه برادر آن جوان در ايران ،در شهر زاهدان زنداني است .او گفته بوده كه انتقام برادر زنداني اش را از ما خواهد گرفت! طولي نكشيد كه همان جوان دوباره آمد پايين. اين بار صورتش را پوشانده بود و فقط چشم هايش پيدا بود . فاصله ما تقريبا چهار متر بود. دو ميز آهني وسط اتاق بود كه بين ما و او حايل مي شد. ماهنوز به قولي كه پاكستاني ها به وزارت امور خارجه ايران داده بودند، دلخوش بوديم . اما اين بار جوان طالب ،همين كه روبه روي ما قرارگرفت ،با اسلحه اي كه در دست داشت، دوسه تير به طرف سقف شليك كرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و در كمال بي رحمي همه را بست به رگبار . درست در لحظه اي كه او به سقف شليك كردو سر اسلحه اش را آورد پايين،من توانستم خودم را پرت كنم روي زمين. در همين حين،شايد در كمتر از يك ثانيه ،همه بچه ها گلوله خوردند.يك تير هم كه كمان كرده بود،خورده بود به پاي من ، كه البته اين را چند ساعت بعد فهميدم؛اولش فكر مي كردم كه من هم گلوله خورده ام. در آن لحظه نفسم را در سينه حبس كرده بودم.چند تا از همکاران در دم شهيد شده بودند. ازسه، چهار نفرشان صداي ناله به گوش ميرسيد. يكي از آنها ناصري بود كه بدن مطهر و خونينش افتاده بود روي من. معلوم بود دارد آخرين نفس ها را مي كشد.با همان آخرين رمقش ،مشغول شد به گفتن ذكر مقدس حضرت سيدالشهدا (سلام الله عليه). صداي (يا حسين ، ياحسين) گفتنش، هنوز هم توي گوشم است. هرآن انتظارمي كشيدم آن جوان طالب براي زدن تير خلاص به مجروح ها بيايد. ولي در كمال تعجب،ديدم هيچ صدايي بلند نمي شود. شايد نيم ساعت به همان حال ماندم و جرات تكان خوردن پيدا نكردم.كم كم فهميدم كه آن نيروي طالب،گورش را گم كرده است،در را هم باز گذاشته بود.انگار خاطرش جمع شده بود كه مجروح ها ، به تدريج ، در اثر خون ريزي جان خواهند داد. لحظه اي كه تصميم گرفتم بلند شوم،ناصري روحش پرواز كرده بود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد کاووسی نودر : قائم مقام فرمانده واحد آموزش نطامی تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پنجمین فرزند خا نواده بود. یکم دی ماه سال 1337 در روستای نودر از توابع شهرستان بیرجند به دنیا آمد. در 7 سالگی به مدرسه رفت و چند سال اول ابتدایی را در دبستان گل به تحصیل پرداخت. سپس در همان جا به حرفه قالی بافی پرداخت و بعد از آن به بیرجند آمد و به حرفه جوشکاری روی آورد. پدرش در مورد روابط او با دوستانش می گوید: با دوستان و همکلاسی هایش روابط حسنه و نصیحت آموزی داشت. از سخنان ناروا و حرفهای بی حساب و غیر منطقی ناراحت می شد و در عین حال سکوت می کرد و صبر داشت. در امور کشاورزی به خانواده اش کمک می کرد. با شروع راهپیمایی‌های دوران انقلاب، کار خود را کنار گذاشت و همواره برای بر پایی راهپیمایی‌ها و شرکت در آن تلاش می کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته به فعالیت مشغول شد و از همان ابتدای جنگ با حضور در جبهه ها ندای رهبر خود را پاسخ گفت و حضوری فعالانه داشت. در مشکلات و گرفتاری ها صبور بود. به پدر و مادرش احترام می گذاشت. به روحانیت و انقلاب اسلامی عشق می ورزید. در خرداد ماه سال 1360 مصادف با تولد امام حسین ازدواج کرد. مراسم ازدواج وی مختصر و بدون تشریفات بود. همسر شهید می گوید: ما را به بزرگ داشتن نماز و انس با قرآن سفارش می کرد و از من می‌خواست اظهار نارضایتی و گریه نکنم و فرزندانم را خوب تربیت کنم. از نماز های اول وقت، نماز جمعه، دعای توسل، کمیل و دعای سحرهای ماه مبارک رمضان غافل نمی شد. همچنین می گوید: شهید شهادت را عمل به وظیفه و مسئولیت خویش می دانست. پدر شهید می گوید: برترین و دوست داشتنی ترین خصوصیت ایشان مهربانی و خوش برخوردی ایشان بود. شهید اوقات فراغت خود را به مطالعه اختصاص می داد. وی از طریق سپاه ماموریتهای بسیاری انجام داد و گاه برای انجام وظیفه به شهرهای دیگر می رفت. محمد حسن کاووسی نودر یکی از برادران شهید می گوید: شهید در امر آموزش فعال بود. برای آموزش نیروها به نیشابور و سپس به اهواز می رفت. عشق به انقلاب و امام ایشان را برای دفاع از اسلام و حکومت اسلامی بر انگیخت و روانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سپس جنگ و جبهه کرد. وی در پشت جبهه ها هم فعالیت زیادی داشت و مدتی در دادسرای انقلاب به عنوان محافظ فعالیت می کرد و در این مدت پیوسته به جبهه می رفت. بالاخره تصمیم گرفت در سپاه بیرجند به کار مشغول شود و مسئولیت حفاظت شهر را به عهده گیرد. محمد رضا آخوندی یکی از همرزمان شهید می گوید: وی به تمام همکاران و کارکنان عشق می ورزید و به افراد رده پایین محیط کار علاقمند بود و به دلیل ویژگیهای اخلاقی و رابطه ای که با همگان داشت، همه به او علاقمند بودند و بسیار دوستش داشتند. برادر شهید، محمد حس کاووسی نورد در مورد برخورد شهید با مشکلات می گوید: بر برابر مشکلات به خداوند متعال توکل می کرد و صبر می کرد تا حوادث سیر طبیعی خود را طی کرده و گشایش وضع فرا رسد و مشکلات حل گردد. توصیه شهید این بود که در جهت حق و عدالت و انجام اعمال صالح گام بردارید و بر بی ارزشی مال و مناصب دنیا تاکید داشت. همرزم شهید محمد حسن شیانی بزرگترین صفت ایشان را فروتنی و تواضع می داند. محمد رضا آخوندی همرزم دیگر شهید می گوید: حقیقتا ایشان از صالح ترین افراد و برای دیگران مشوق خوبی بود. در مراسم مذهبی با شور و نشاط شرکت و از فکرش به درستی استفاده می کرد و بر مشکلات پیروز می شد.وی از سیاست امام و سیاست جمهوری اسلامی ایران عدول نمی کرد.از گروه گرایی و خط و خط بازی به دور بود. عشق به امام و کشورش، او را به مسئولیت دفاع و جهاد برای خدا برانگیخت. به گروهک ها روی خوش نشان نمی داد. علاقه ایشان به شرکت در ماموریتهای سخت و بحرانی از قبیل: درگیری های سیستان و بلوچستان با قاچاقچیان و در کردستان با گروهکها بود. محمد حسن شیبنی می گوید: در یک ماموریت بحرانی که به سقز رفته بودیم، چهل شبانه روز کامل در محاصره ضد انقلاب بودیم. همه ما صبر و حوصله خود را از دست دادیم و خواستار اجرای عملیات علیه محاصره شدیم و می گفتیم: این چه وضع است چرا اجازه داده نمی شود تا به قلب دشمن حمله کنیم؟! اما ایشان بسیار صبور و خوش رو بود و اصلا بی صبری نشان نمی داد. بچه ها را به پاکی و تقوا و حفظ حریم و حقوق دیگران بسیار سفارش می کرد و در امر به معروف و نهی از منکر کوشا بود. در خرداد ماه سال 1365 طی یک ماموریت 9 ماهه بار دیگر به جبهه اعزام شد. هنوز 8 ماه از ماموریتش نگذشته بود که در تاریخ 10 بهمن سال 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. پیکر پاکش در تاریخ 16 بهمن 1365 همراه با 11 شهید دیگر تشییع و در گلزار شهدای 2 بیرجند به خاک سپرده شد. از وی دو فرزند به نام های هادی و حمیده به یادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن فائده : قائم مقام فرمانده تیپ یکم لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پنجمین فرزنده خانواده فایده بود. در اسفند ماه سال 1338 در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. در کودکی قرآن را نزد پدرش آموخت. دوره ابتدایی را در دبستان پرویز به تحصیل مشغول شد و در کلاس پنجم بود که اصرار کرد او را به مدرسه طلاب بفرستند. پسری آرام و مهربان بود و در کارها به مادرش کمک می کرد. در این سنین پدرش را از دست داد. برای اینکه سربار خانواده نباشد در اوقات بیکاری و ایام تعطیل در کوره پزی خانه های پایین شهر کار می کرد. دوره راهنمایی را در مدرسه علامه سید محمد فروزان در بین سالهای 1350 تا 1353 و دوره متوسطه را در هنرستان فنی ابوذر گذراند. نماز جمات را از اول دبیرستان شروع کرد و در مجالس مذهبی و در مساجد حضوری بیشتری داشت و دوستان و دیگران را هم به شرکت در آن مجالس تشویق می کرد. در سالهای آخر دبیرستان که مصادف با انقلاب بود در مسیر حرکت انقلاب قرار گرفت و کتابهای بیشتری از شهید مطهری مطالعه می کرد و دستورات و اطلاعیه هایی را که از طرف امام می رسید با همکاری تیم هایی که تشکیل داده بود، به مردم می رساند. علاقه خاصی به امام داشت و از بد خواهان ایشان متنفر بود. به طوری که هنگام ورود امام به ایران، بدون اطلاع خانواده به تهران رفته بود. در سال 1357 – که اوج انقلاب بود – فارغ التحصیل شد. با پیروزی انقلاب اسلامی اشک شوق در چشمانش جاری گشت. پس از اخذ دیپلم به سربازی رفت و خدمت سربازی را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند گذراند. در سپاه پاسداران تلاش می کرد تا تعلیمات نظامی را فرا گیرد و با شروع جنگ، این فعالیتها به شدت افزایش یافت. پس از گذراندن این دوران مربی آموزش برای آموزش رزمندگان به جبهه شد. در سال 1360 و در 22 سالگی که مصادف با روز 28 ماه مبارک رمضان بود با خانم فاطمه فخار پیمان ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آنها 16 ماه بود و ثمره این ازدواج یک فرزند به نام فهمیه است که در 10 مرداد 1362 متولد شد. حسن یکی از طرفداران سرسخت محرومین و مستضعفین بود و گروهی از برادران سپاه را برای رسیدگی به وضع محرومین گرد هم آورده بود. از جمله فعالیتهای ایشان و دوستانش، برگزاری مراسم دعای کمیل، سمات و زیارت عاشورا در سپاه بود. در عبادات فردی هم هرگاه مشغول نماز می شد، نیم ساعت به طول می کشید. با کتابهای ادعیه قرآن، مفاتیح الجنان، نهج البلاغه و صحیفه سجادیه مانوس بود. اوپس از هر عملیات به پشت جبهه باز می گشت و در شهر و روستا به تبلیغات می پرداخت و سیاست جنگی و خط مشی جمهوری اسلامی را برای مردن ترسیم می کرد. برای اینکه طبقه جوان را نسبت به مسائل سیاسی کشور آگاه کند، در مدارس برایشان سخنرانی می کرد و همچنین در بازار، برای اینکه بتواند کمک مالی بیشتری را برای جبهه فراهم کند. مسئول ستاد مبارزه با مواد مخدر بود و مبارزه شدیدی با سوداگران مرگ داشت. برادر شهید محمد فایده در این باره خاطره ای را نقل می کند: در اوایل انقلاب که بسیاری از سرمایه داران شهرستان را که از طاغوت زادگان بودند، دستگیر کرده بودند. یکی از آنها را که بسیار خطرناک و مشهور بود پس از بازداشت محاکمه و تبعید کردند و تبعیدگاه او بوشهر بود و مسئولیت انتقال او را به بوشهر بر عهده محمد حسن گذاشته بودند، زیرا فرد خطرناکی بود. شهید بعد از تحویل گرفتن او برخوردی بسیار اسلامی و شایسته با این فرد مجرم کرده بود به طوری که او دیگر هیچ عنادی نشان نمی داد و خود را کاملا در اختیار مامور انتقال خود قرار داده بود. تا حدی که در بین راه شهید اسلحه خود را پیش مجرم گذاشته بود تا نهایت خیرخواهی و حسن نیت خود را به وی نشان دهد. فرد مذکور بسیار تحت تاثیر این رفتار واقع شده به طوری که نادم و پشیمان شده و توبه کرده بود و با شهید مانوس و صمیمی شده بود و پس از جدا شدن از ایشان در بوشهر اظهار تاسف از این جدایی کرده بود. برخورد او با افراد خیلی متین و با وقار بود و همیشه می گفت: باید کمتر حرف زد و بیشتر عمل کرد و خود مصداق بارز کلامش بود. همیشه به همسر و خواهرش توصیه می کرد: مواظب حجاب خود و پیرو خط امام باشید. از انقلاب دفاع کنید چرا که انقلاب به آسانی و بهای اندک به دست نیامده است. در مورد مسئله غیبت و استفاده نا به جا از بیت المال و در امور شخصی و نیز در مورد رشوه بسیار حساس بود و همسر شهید در این باره خاطره ای را نقل می کند: حسن در مورد غیبت بسیار حساس بود. ایشان در مورد این مسئله، صندوقی در محیط کار قرار داده و جریمه ای برای غیبت تعیین کرده بود که مبلغ آن پانصد ریال بود.این پول در سالهای 1359 – 1360 مبلغ زیادی بود. هر کس مرتکب غیبت می شد، اگر به میل خود جریمه را نمی پرداخت ایشان با حالت دوستانه و صمیمی ولی الزاما جریمه را می گرفت و در صندوق می انداخت همین امر بسیار بر بچه ها تاثیر گذاشته بود و مواظب زبان خود بودند و از غیبت دوری می کردند. این مسئله در خود سازی نیروها خیلی موثر و مفید بود. در جنگ خیلی کمال یافته بود و به خیلی از ارزش ها رسیده بود. نیمه شب و در دل شب ناله می زد و اشک می ریخت و با چشمان اشک آلود نماز شب می خواند و از خدا می خواست شهادت را نصیبش کند. دو بار زخمی شد، بار اول 15 روز در بیمارستان اهواز بستری شد و بار دوم در عملیات رمضان از ناحیه ساق پا زخمی شد که دو هفته در بیمارستان ذوب آهن اصفهان بستری بود .او با همان پای زخمی برای عملیات والفجر از مشهد عازم جبهه شد و با آن که سپاه بیرجند مخالفت می کرد، به دلیل علاقه شدید اعزام شد. ایشان در هر کجا که بود محور به حساب می آمد. در حمله والفجر، معاون فرمانده تیپ و مسئول طرح و برنامه عملیات بود ومی بایست در قرارگاه استقرار یابد، اما فرماندهی گردان را برعهده گرفت و زیر آتش دشمن ضمن اینکه نیروها را به جلو هدایت می کرد، در روز 22 اردیبهشت ماه سال 1362 بر اثر ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکرمطهر شهید 9 سال مفقود بود. ایشان پلاک نداشتند و گویا هیچ وقت از پلاک استفاده نمی کردند. می گفتند: می خواهم گمنام شوم. سردار احمدی می گوید: خود شهید گفته بود: می خواهم جنازه ام به وطنم برنگردد. پیکر شهید بعد از 9 سال به زادگاهش انتقال یافت و در گلزار شماره 2 بیرجند به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی صمدیان : مسئول واحد فرهنگی لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سوم آبان سال 1339 در شهرستان بیرجند به دنیا آمد. در کودکی برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. در سال 1345 دوره ابتدایی را در مدرسه پرویز بیرجند شروع کرد و در سال 1350 به پایان رسانید. کودکی آرام و ساکت بود. سال 1351 دوره راهنمایی را در مدرسه شهید فروزان بیرجند شروع کرد و در سال 1354 به پایان رسانید و در سال 1354 دوره متوسطه را در هنرستان کوروش(سابق) آغاز کرد و در سال 1358 با اخذ مدرک در رشته اتومکانیک به پایان برد. بعد از اتمام دوره متوسطه، تحصیل خود را در رشته کاردانی مکانیک آغاز کرد اما بعد از گذراندن یک ترم ترک تحصیل نمود. این دوران مصادف با اوجگیری انقلاب اسلامی بود. او در این دوران درحال مبارزه با حکومت خود فروخته طاغوت بود. پخش اعلامیه و عکس حضرت امام ازکارهایی بود که او انجام می داد. به خاطر این کارهاتوسط سازمان امنیت واطلاعات کشور«ساواک» مورد تعقیب قرار گرفت. بعد از پیروزی اتقلاب ابتدا وارد کمیته انقلاب اسلامی (سابق) شد و سپس به سپاه پیوست و در آنجا با مسئولیت‌های عقیدتی، فرهنگی، تبلیغاتی و پرسنلی(اداری) فعالیت می کرد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه ها رفت. در جبهه مسئول تبلیغات تیپ 18 جواد الائمه (ع)و مسئول تبلیغات لشکر 5 نصر بود و قبل از عملیات کربلای 1 به عنوان معاون گردان منصوب شد. مدتی مسئولیت فرهنگی سپاه بیرجند را به عهده داشتند. بعد از آن مسئول روابط عمومی شدند و مدتی بعد نیز معاون فرمانده سپاه شهرستان قاین شد .او در جبهه مسئول واحد فرهنگی لشگر 5 نصر نیزبود. علی صمدیان از سال 1365 در دانشگاه در رشته مکانیک به ادامه تحصیل پرداخت و قبل از اتمام آن به شهادت رسید. پیکر مطهرش در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده لشگر 155 ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «علی قمی کردی» ،در سال 1339 در شهر مقدس« قم »به دنیا آمد و 24 سال بعد در «کردستان» به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد . در دوران انقلاب شکوهمند اسلامی ،هنگام پخش اعلامیه و نوار ،مورد اصابت گلوله مزدوران رژیم قرار گرفت و به شدت مجروح شد . و این جراحات باعث شد یک پای ایشان مقداری کوتاه شود . پس از انقلاب نیز هنگامی که ایشان مشغول آموزش نظامی به نیروها بودند ،از ناحیه پا ی سالم خود به شدت شکستگی استخوان پیدا می کند و به همین دلیل تا لحظه شهادت از ناحیه پاهای خود ناراحتی و مشکل داشتند .علی رغم مخالفت مسئولان با حضور ایشان در «کردستان» به دلیل وضعیت جسمانی وی ،او بی توجه به هشدار ها و توصیه ها به همراه شهیدان« بروجردی »،«کاظمی»، «محمود کاوه» و «علی گنجی زاده» عازم «کردستان» شد و تیپ ویژه شهدا را که بعد ها تبدیل به لشگر شد .پایه گذاری نمودند و تا سال 63 در سمت فرماندهی عملیات و قائم مقام تیپ مشغول فعالیت بود . پس از شهادت وی تلاش خانواده اش برای یافتند وصیتنامه از او به نتیجه نرسید .تا اینکه شهید «محمود کاوه» در خواب شهید« قمی» را می بیند و «علی» به او می گوید که وصیت نامه ام لای یکی از کتاب هایم قرار دارد و نام کتاب را نیز به شهید« کاوه» می گوید .شهید «کاوه» به منزل او در پیشوای ورامین می رود و وصیت نا مه ای را که در زیر می خوانید در میان اوراق همان کتاب می یابد . علی را در قطعه 24 به خاک سپردند ،بالای قبر چمران و کنار قبر حاجی پور . همان جایی که بار ها رویش نشسته و به برادرش گفته بود :یک روزی مرا درست همان جا دفن خواهند کرد . پدرش که امام جمعه پیشوای ورامین بود تا چندی پیش ،هر شب جمعه بر سر مزار فرزندش روضه ابا عبد الله می خواند .اینک آن روحانی آزاده به دیار باقی شتافته ،امید است که با فرزند مجاهد خود محشور شود . علی را تهدید کرده بودند اگر به کردستان بروی حقوقت را قطع می کنیم ،اما او رفت و پس از شهادتش معلوم شد حتی یک بار برای گرفتن حقوق ،اقدام نکرده است . منبع:"ستارگان آسمان گمنامی"نوشته ی محمد علی صمدی،نشر فرهنگسرای اندیشه،تهران-1378

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «پاوه» «شهید غلامرضا قربانی مطلق» در سال 1332 در محله «امیر اتابک»در« تهران» دیده به جهان گشود و سر نوشت چنین رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسری به نام «حسن» به یادگار مانده به اضافه همین چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و یک نوار سخنرانی .تمام تلاش و جستجو برای یافتن چیزی بیش از این ها نا کام ماند .برای نویسنده این سطور شهید «مطلق» از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که حاج «احمد متوسلیان »در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری ،زاز زار گریست «.حیدر» رزمندگان ،تعلق خاطر عجیبی به دو تن از رزمندگان داشت ،یکی همین غلامرضا مطلق ،و دیگری محمد توسلی . زاری و ناله حاج احمد را تنها در کنار پیکر این دو تن دیده اند و بس .یک نکته قابل توجه دیگر نیز وجود دارد ،توجه کنید : «احمدمتوسلیان» و «غلامرضا» از بدو آشنایی ،دوشا دوش یکدیگر در تمامی صحنه های مقابله با ضد انقلاب حضور داشتند در پی آزاد سازی شهرستان« پاوه» در دی ماه 1358 حاج« احمد» که سرپرستی فاتحان شهر را بر عهده داشت به جای اینکه خود فرماندهی سپاه شهر را به دست گیرد این مسئولیت را بر دوش «غلامرضا قربانی مطلق» نهاد و حکم فرماندهی سپاه« پاوه »به نام این جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ریش انبوه و سیاه و موهای مجعدش جذابیت خاصی به او می بخشید ،صادر شد و حاج« احمد» فرماندهی عملیات سپاه «پاوه» را پذیرفت .با توجه به شناختی که طی تحقیقاتم از وسواس و دقت فوق العاده احمد در انتخاب افراد جهت واگذار نمودن مسئولیت پیدا کرده ام .این عمل او نشان دهنده اعتقاد و اطمینان وافر آن عزیز به توانایی و مدیریت شهید «مطلق» است .به هر حال ،عروج زود هنگام« غلامرضا» این فرصت را به حاج «احمد» نداد تا نتیجه نهایی سرمایه گذاری خود را ببیند .یقین دارم که اگر شهادت زود هنگام در تقدیر این فرمانده همیشه خندان رقم نمی خورد ،به یقین یکی از سرداران کلیدی دفاع مقدس می توانست باشد. پرچمداری که چه بسا نامش همردیف «همت» و «موحد دانش» و «زین الدین» برده می شد .زمانی که او فرماندهی سپاه یک شهر مهم را بر عهده داشت ،قالب عزیزانی که بعدا پرچمداران نام آور سپاه اسلام شدند نیروهای ساده و گمنام بودند . در فروردین 1358 ،پس از یک دوره فشرده آموزشی در محل کاخ سعد آباد ؛«غلامرضا» به سپاه منطقه 6 واقع در خیابان خردمند اعزام شد .در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدنی خود آشنا شد ؛«احمد متوسلیان» و «محمد توسلی» ،و از آن پس تا اعزام به کردستان ،در« بانه» ،«بوکان» و «سنندج» و سر انجام در پاوه دوشا دوش یکدیگر ،به ستیز با ضد انقلاب پرداختند . صبح روز چهارم اردیبهشت ماه سال 1359 که «غلامرضا» و« علی شهبازی» جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند ،سفیر مرگبار خمپاره 120 و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد .«غلامرضا» و« علی» هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها «علی» بود که ناله می کرد .«غلامرضا» خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود . یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش ،مشبک شده یود .فریاد یا حسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد .زمانی مهع احمد از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد . سر انجام با رسیدن به با لا ی سر جنازه ،بغضش ترکید . نشست و آرام و بی صدا ،اشک ریخت .پیکر در هم کوفته «غلامرضا» را در پاوه غسل دادند و برادر« احمد» شب همه شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست .«غلامرضا »اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست.دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره 31

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

«سید رضا حسینی» در 17 خرداد ماه سال 1339 در« تهران» دیده به جهان گشود .در شش سالگی وارد دبستان شد و بعد از دوران راهنمایی ،در رشته اتومکانیک هنرستان شماره 3 به ادامه تحصیل پرداخت .سن 18 سالگی او مصادف بود با اوج انقلاب اسلامی ملت ایران به رهبری حضرت امام خمینی . وی که در آن زمان در حال تحصیل بود ،بر فعالیت های سیاسی خویش افزود و در امر تهیه و تکثیر و توزیع اعلامیه و نوارهای سخنرانی حضرت امام و شعار نویسی و شرکت در تظاهرات مردمی ، نقش فعالی را ایفا نمود . پس از پیروزی انقلاب ،در مسجد محل خود ،آغاز به فعالیت نمود و دست به تشکیل کلاس های اسلحه شناسی و عقیدتی زد .همچنین پس از فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی ،بسیج« مسجد خاتم الانبیا (ص) »را سازماندهی نموده و مسئولیت آن را بر عهده گرفت . در مهر ماه سال 1361 تاهل اختیار نمود .صیغه عقد او و همسرش را حضرت امام خمینی جاری ساخت و مراسم ازدواجش در مسجد جامع بر گزار شد .زندگی مشترک او و همسرش شش ماه به طول انجامید و ثمره این وصلت فرزندی پسر به نام« محمد رضا» می باشد که پس از شهادت پدر پا به عرصه وجود نهاد . همسر شهید می گوید : همین که متوجه شغل و اینکه محیط کارش در کردستان است شدم ،چون خودم قبلا با کردستان حدودا آشنایی داشتم ،احتمال شهادت او را می دادم و زمانی هم که با ایشان صحبت کردم ،به من گفتند که به احتمال نود درصد مدت زندگی من کوتاه است و بدین ترتیب من مطمئن به شهادت دیر و یا زود سید شدم و با کمال آگاهی از شهادت ایشان با او ازدواج کردم و این برای من یکی از امتیازات ایشان بود و خبر شهادتشان برایم غیر قابل انتظار نبود .آشنایی با روحیات و اخلاقیات چنین فردی با این همه کمالات نیاز به روح پاک دارد تا در صفحه پاک خود این کمالات را ثبت کند ،که متاسفانه من عاری از این روح پاک بودم ودر ظاهر درک کدم ،این بود که او ذاتا صاحب اخلاقیات عالیه بود .البته از جهت علمی نیز مقام بالایی داشت که خود بارها شاهد تفسیر بعضی از زیارت نامه ها و دعا های او و مطالعاتش بودم ،اما کسی متاسفانه به مقام علمی او پی نبرد بلکه بیشتر ضمیر پاک و اخلاق حسنه او بود که جاذب دوستان و علاقمندانش بود ،در مدت شش ماهه زندگی مشترکمان کوچکترین عمل خلافی از او ندیدم .در حال زیارت و دعا حال عجیبی داشت .در سفری که به مشهد داشتیم با او هر شب ساعت 2 به حرم مطهر می رفتیم و سید تا اذان صبح نماز شب می خواند و از اذان صبح تا ساعت 9 نیز دعا و زیارت نامه می خواند و در سراسر دعا آنچنان اشک می ریخت که برای من عجیب بود ،چون تا آن زمان انسانی چنین خاضع و عابد ندیده بودم . از ادامه تحصیلات دانشگاهی خود غافل نبود و ضمنا در یکی از مدارس« تهران» نیز به تدریس تعلیمات دینی و فرهنگ اسلامی مشغول بود . در همین ایان بود که انقلاب فرهنگی به وقوع پیوست و دانشگاه های کشور تعطیل گردید .«سید رضا »که از مدتها پیش در پی فرصت مناسب برای عزیمت به سوی منطقه محروم و بحران زده «کردستان» بود لحظه ای درنگ نکرد و بار هجرت به سوی غرب کشور بست . ابتدای وارد شهرستان« دیواندره» شد و معاونت آموزشی و پرورشی و مسئولیت امور تربیتی این سازمان را به عهده گرفت .همزمان مدیریت مدرسه شبانه روزی این شهر را که خود از پایه گذاران آن بود و عضویت در هیئت پاکسازی آموزش و پرورش «دیواندره» نیز ،بر عهده او گذاشته شد .حدود یک سال از استقرار« سید رضا »در کردستان می گذشت که یک شب محل سکونت ایشان و رییس آموزش و پرورش دیواندره (شهید نجف یوسفی ) مورد حمله ضد انقلاب قرار گرفت .برادر یوسفی در همان لحظات اول مجروح شد .اما شهید حسینی به تنهایی چندین ساعت در مقابل ضد انقلاب مقاومت می کند و پس از به هلاکت رساندن و زخمی کردن چند تن از آنان با سلاح کمری درگیری پایان گرفت ،اما متاسفانه روح بلند شهید« یوسفی» به دلیل خونریری بسیار از کالبدش پر کشید .در آخرین لحظات شهید «یوسفی» توصیه هایی به «سید رضا» می نمود که از آن جمله ،پیوستن به سپاه پاسداراران بود .شهید «حسینی» در اجرای وصایای همسنگر خود تعلل نکرد و بلافاصله عازم «تهران» شده و در سپاه ناحیه مزکز مشغول به کار شد . پس از مدتی بر اثر احساس نیازی که به وجود شهید« حسینی» در منطقه« کردستان» می شد مجددا بار سفر بست و این بار به شهر شهیدان گمنام یعنی «سقز»گام نهاد و بلافاصله به سمت قائم مقام فرماندهی سپاه این شهر منصوب گردید .چندی بعد طی عملیات محور بانه – سر دشت ،فرمانده سپاه «سقز» ،یعنی شهید« طیاره »شربت شهادت نوشید و پس از ایشان« سید رضا» این مسئولیت را عهده دار گردید . یکی از همرزمانش در باره او سخن می گوید :«در برنامه هایی که می ریخت و عمل می کرد واقعا شگفتی و تعجب همه را بر می انگیخت .ایشان شخصی بود که کمتر آموزش نظامی دیده بود و با این حال توانست یک چنین نیروی عملیاتی زبده ای شود و در تمامی ابعاد عمل کند .در مدت فرماندهی او که نزدیک به دو سال بود در قسمت های بسیج ،عملیات و اطلاعات ،سپاه سقز یگان موفقی بود و به خاطر توان ایشان و نقشی که در مردم داری و بسیج مردم داشت ،در ابتدای تشکیل قرار گاه حمزه ،از وجودش در واحد بسیج عشایری استفاده کردیم که منشا ء خدمات ارزنده ای شد و بسیج عشایری از پشتکار ایشان به راه افتاد و حرکت و روح جدیدی در واحد بسیج دمیده شد که اگر ادامه می یافت ،شاید قسمت اعظم مسائل ما در بسیج نیروهای بومی و عشایر حل شده بود ،اما مقدر چنین بود که این عزیز در شهر سقز به شهادت برسد .» یکی دیگر از همرزمان شهیدحسینی از وی این گونه یاد می کند :«با خصوصیات و اخلاق اسلامی که داشت ،مردم را جذب خود می کرد و طی برنامه هایی ،قشر جوان شهر را به سپاه نزدیک و زمینه همکاری با آنان را فراهم می نمود .خدمات او در این مسئولیت زیاد است .یکی از آنها طرح تسلیح روستا بود که از طرح های بسیار موفق در سطح منطقه بود و طبق ضوابطی اهالی روستا ها را مسلح می نمود و نتیجه این بود که خود مردم با ضد انقلاب در گیر شوند و از انقلاب دفاع کنند .بد نیست این خاطره را برایتان نقل کنم : شبی وارد اتاق کارش شدم و دیدم تعدادی کیسه برنج گوشه اتاق کنار هم قرار گرفته ،پرسیدم که این ها برای چیست ؟ جواب داد :کار نداشته باش .ولی بعد که زیاد اصرار کردم گفت :اگر قول بدهی با کسی مطرح نکنی می گویم :و گفت :امشب تعدادی از دانش آموزان فقیر مدرسه می آیند و این برنج ها را به منزلشان می برند .دلیل این که گفتم شب بیایند این است که این فقرا خجالت نکشند و مردم دیگر هم از این موضوع مطلع نشوند .این خاطره مربوط به زمانی است که ایشان مدیر مدرسه شبانه روزی در دیواندره بود .به یاد می آورم که بعد از شهادت او وقتی من مسئله را در کلاس مطرح کردم .دانش آموزان دختر چادر هایشان را به سر کشیده و اشک می ریختند .با این که دو سال بود ایشان به سقز رفته بود و او را ندیده بودند ،به جرات می گویم که این گونه گریه کردن را من در کردستان برای کسی جز حسینی ندیدم . دانش آموزان دختر ایشان ،همگی محجبه بودند ،به طوری که برای معلمانی که بعد از« حسینی» آمده بودند بی سابقه و عجیب به نظر می آمد و ما توانستیم از شاگردان او به خوبی بعد از فارغ التحصیل شدن ،به عنوان معلم استفاده کنیم . شهید« نجف یوسفی» حق داشت که به او لقب ( محجوب القلوب ) بدهد . بعد از ظهر 21 فروردین ماه سال 1362 ،«سید رضا» از قرار گاه حمزه به سقز آمد و به اتاق مخابرات ،که اکثرا اوقات خود را در آن بسر می برد رفت و جهت تجدید قوا و استراحت چند دقیقه ای خوابید .در همین حین خبر درگیری ضد انقلاب با نیروهای سپاه مخابره شد و او بدون تامل بر خاسته و خود را مجهز نموده و به سمت محل درگیری حرکت کرد .ضد انقلاب به قصد پیشروی به منطقه بانک ملی «سقز» ،که سپاه را به پایگاه عملیاتی «حر» متصل می ساخت ،حمله کرده بودند ،سید رضا خود را به منطقه رساند و در پشت بام منزل یکی از پیشمرگان شهید موضع گرفت و مدت طولانی ای در برابر مهاجمین مقاومت نمود و تنی چند از آنان را به هلاکت رساند ،در همین هنگام گلوله ای جسم پر تکاپوی سید را شکافت و خون سرخ بر زمین یخ زده «کردستان» جاری گشت .بدین ترتیب« سید رضا حسینی» در شهری بر خاک افتاد که عقیده داشت ،باید با وضو وارد آن شد ،که آغشته به خون دوستان خداست . او در حالی پا در رکاب براق عشق نهاد و معراج ابدی را آغاز کرد که شعار «خدایا ،خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار » بر لب داشت .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد توسلی : قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پاوه آنچه از محمد در اذهان دوستان و همرزمانش باقی مانده، آنقدر مختصر و اندک است که چه بسا ممکن است بخش بسیار کوچکی از ابعاد وجودی او را نیز روشن نکند. اغلب دوستان وی یا به شهادت رسیده اند و یا نشانی از آنان نیست، اما نتوانستیم از این اندک نیز بی تفاوت بگذریم. "محمد توسلی" در سال 1333 در "تهران" به دنیا آمد و در هشتم مهر ماه سال 1359 در تنگه گاران – محور مریوان – به دست شقی ترین افراد به شهادت رسید و مقدر این شد که چون دیگر همسفران سبکبا رش «سید ولی جناب غلامرضا قربانی مطلق، علیرضا مهر آیینه، علیرضا ایران دوست، احمد چراغی، عثمان فرشته. .. ستاره درخشان خیل شهدای گمنام این مرز و بوم باشد. از محمد توسلی بدون ذکری از حاج احمد متوسلیان نمی توان سخنی گفت. اولین روزهایی که محمد را شناختم در کنار حاج احمد بود. از زمانی که در سپاه خردمند – پشت لانه جاسوسی – از اعضای تیم غلامعلی پیچک بود، تا زمان شهادت محمد، بسیار کم پیش می آمد که این دو از هم جدا باشند. محمد از بچه های با حال خانی آباد بود؛ قد بلند، هیکل ورزیده و چهره جذابی داشت؛ با آن موهای مجعد و در هم بر همش، ریش انبوه و چشمان درشت و نافذش، در همان نگاه اول مرا هم شیفته خودش کرد. زیاد طول نکشید که با او صمیمی شدم و فهمیدم در 16 سالگی، پدرش را از دست داده و از آن زمان تنها نان آور خانواده 5 نفرشان بوده و ضمن کار در مغازه شیشه بری، به درسش هم ادامه داده است و در حال حاضر، دانشجوی رشته عکاسی و طراحی دانشگاه تهران است. برایم تعریف کرد که در روزهای انقلاب، هنگام پخش اعلامیه و شعار نویسی، بارها تا مرز دستگیری توسط مامورین رژیم پیش رفته و چطور با زحمت از دست آنان فرار کرده و در ایام پس از ورود حضرت امام در درگیری مسلحانه با سربازان گارد شاهنشاهی به شدت مجروح شده است. می گفت که از اولین روزهای تشکیل سپاه وارد آن شده و در دوره اول با برادر احمد آشنا شده است و حسابی با هم رفیق هستند. خیلی به حاج احمد علاقه داشت و از اخلاق و روحیه او تعریف می کرد. یک کلام، عاشقش بود. در سنندج، بانه، بوکان و پاوه با هم بودیم ولی نکته قابل ذکری از آن ایام در خاطرم نیست، الا اینکه همیشه به ارتباط تنگاتنگی که بین او و حاج احمد بود، غبطه می خورم. بعد از اینکه حاج احمد برای اولین بار فرماندهی گروهی از نیروهای سپاه را بر عهده گرفت، محمد حکم دست راست او را داشت تا زمانی که از پاوه به سمت مریوان حرکت کردیم. یادم می آید خدا بیامرز، صبح روز شهادتش به جنگلهای اطراف نگاهی طولانی کرد و گفت: فلانی، امروز این جنگل ها یک جور عجیبی چشمک می زند. پس از پاکسازی شهر حاج احمد فرمانده سپاه مریوان شد و محمد توسلی هم مثل همیشه معاون و دست راست او. اولین عملیاتی که پس از استقرار در پاوه، انجام دادیم «عملیات نور یاب» بود. با هدف آزاد سازی قلعه ای به همین نام، فرماندهی این عملیات را محمد برعهده گرفت. فراموش نمی کنم که وقتی بعد از چند ساعت درگیری، روی قله مستقر شدیم، پیاده هایی که با ما بودند، غنائم باقی مانده را روی دوش گرفته و راه افتادند به سمت عقب. محمد عصبانی شد و گفت: کجا راه افتادین؟ الان این لا مذهب ها برمی گردن... هر چه گفت نروید، فایده ای نکرد، می گفتند: ما با برادر احمد هماهنگ کرده ایم، شما قلعه را حفظ کنید، ما باید برویم عقب؛ و رفتند. محمد بیسیم را برداشت و با حاج محمد تماس گرفت، عادت داشت تند تند صحبت کند، با عصبانیت و تندی چند تایی تیکه به پیاده ها انداخت و گفت: برادراحمد! این فلان فلان شده ها اومدن پایین، همه چیز را هم برداشتند، با خودشان بردند. گفتند که شما گفتید. حاج احمد هم جوش آورد و داد زد: من نگفتم، الان هم می آیم بالا خدمت این ترسوها می رسم. محمد گفت: نمی خواهد شما بالا بیایید، الان است که ضد انقلاب برای پس گرفتن قله با ما درگیر شود، شما پایین بمانی بهتر است، ما هم یک فکری می کنیم. بعد برگشت و رو به ما گفت: چیکار کنیم بچه ها؟ با این وضعیت بمونیم، یا برگردیم پایین؟ سید رضا دستواره با بی خیالی گفت: کی حال داره این همه راه را برگرده عقب، می مونیم؛ آخرش یک چیزی می شه دیگه. در همین حین ضد انقلاب ما را زیر آتش گرفت، چند نفری بیرون آمدیم و به طرفشان تیراندازی کردیم. بعد از مدتی یک دفعه تیراندازی آنها قطع شد. همانطور که در تاریکی شب حرکت می کردیم، محمد گفت: احتمالا ما را دور زده اند، حواستون حسابی جمع باشه. توی کوه و کمر همین طور بدون اینکه حتی جلوی پایمان راببینیم، جلو می رفتیم و گه گاه رگباری به رویشان شلیک می کردیم، در همین حال یکبار دیگر محمد با خنده گفت: راستی بچه ها یعنی بهشت اینقدر می ارزه که ما داریم توی این سرما و کوه و کمر دنبالش می گردیم؟ هیچ وقت آن شب را از یاد نخواهم برد. مدتی بعد متوجه شدیم، همان شب با تیراندازی های ما یکی از سرگردان ضد انقلاب به صورت اتفاقی کشته شده و بقیه هم بعد از مرگ او فرار کرده اند و ما از خطر محاصره و قتل عام نجات پیدا کرده ایم. نماز شب خواندن های محمد را فراموش نمی کنم. توی جمع بچه های آن زمان، محمد تنها کسی بود که خیلی نماز شب می خواند و معنویتش از همه بچه ها بیشتر بود. با این حال وقتی طی روز او را می دیدی با شوخی کردن و تو سر و کله بچه ها زدن، به همه روحیه می داد؛ توی حیاط سپاه دنبال هم می کردیم و مثل بچه ها از در و دیوار بالا می رفتیم. در آن لحظات از یاد نمی بردیم که این محمد، همان کسی است که در همه عملیات ها و درگیری ها با ضد انقلاب نفر اول ستون است و در اقتدار و روحیه تفاوت چندانی با حاج احمد ندارد. یک دفعه برمی گشت و می گفت: من دلم هوس جوجه سوخاری کرده، بریم دلی از عزا در بیاریم. و در آن ناامنی و خطر حاکم بر کردستان، سه چهار نفری راه می افتادیم از مریوان می رفتیم کرمانشاه و به قول محمد جوجه سوخاری را می زدیم تو رگ و بر می گشتیم. محمد بیشتر حقوقش را برای خانواده اش می فرستاد و باقی مانده آن را این گونه برای بچه ها خرج می کرد. یکبار پایش مجروح شد و یک بار هم دستش، ولی حاضر به ترک منطقه نمی شد. مادرش هر بار که برمی گشت خیلی به او اصرار می کرد که در تهران ماندگار شود تا یک دختر خوب برایش پیدا کند و دامادی او را ببیند. او هر بار وعده بازگشت قریب الوقوع خود را می داد. خاطر مادرش را خیلی می خواست و بالاخره برای این که دل مادرش نشکند، قبول کرد اما در آن هنگام حاج احمد از او خواست تا یک بار دیگر با هم به مریوان بروند و محمد هم آمد و این بار... هر وقت فشار کار خسته اش می کرد و یا از موضوعی عصبانی می شد اخمهایش را در هم می کشید و می گفت: آه، شیطون می گه همشون رو ول کن برو زن بگیر و خنده ملایمی صورت پر هیبتش را تلطیف می کرد. زمانی که برای اعضای خانواده اش مشکلی پیش می آمد غم وجودش را فرا می گرفت و می گفت: فلانی، اینها دست من به امانت سپرده شده اند، فکر نمی کنم تا به حال امانت دار خوبی برایشان بوده باشم. روز های آخر حسابی عوض شده بود. آرامش عجیبی در تمام رفتار و اعمالش دیده می شد، یک بار به خود گفتم: محمد چی شده، نکنه قراره زن بگیری که اینقدر تو خودت هستی؟ و او در پاسخ تنها می خندید. بعد از این محمد را تنها نیمه شب ها هنگامی که به آرامی برمی خاست و در گوشه ای نماز می خواند، می دیدم. دائما در حال تردد در محور و سرکشی به نیروها بود، تا اینکه روز هشتم مهر ماه قرار شد یک ستون نظامی از مریوان به کرمانشاه برود. حاج احمد، محمد را به همراه تعدادی از ارتشی ها و چند نفر از پاسداران برای تامین جاده فرستاد، محمد آن روز حال عجیبی داشت، از صبح خنده از لبش محو نشده بود. حرف های عجیبی می زد. حرف هایش دقیق در خاطرم نیست اما خوب به یاد دارم که آن روز هنگام خداحافظی با او، از حرف زدن و شوخی هایش نگرانی بی سابقه ای وجودم را فرا گرفت. یک دفعه هوس کردم او را در آغوش بگیرم و ببوسم، اما خجالت کشیدم و به بوسه ای در پیشانی اش اکتفا کردم. با این وجود، زمانی که خبر کمین زدن به نیروها در تنگه گاران و اینکه تعداد شهدا قابل توجه است در شهر پیچید، اصلا به فکر محمد و اینکه ممکن است برای او اتفاقی افتاده باشد، نیفتادم. وقتی وانتی که حامل شهدا و مجروحین بود سر رسید، خود را به بیمارستان رساندم تا برای تخلیه و انتقال آنان کمک کنم. منظره جان سوزی بود. شهدا و مجروحین را با عجله روی هم انداخته بودند و خون از قسمت بار وانت سرازی بود. یک به یک شروع کردیم به انتقال شهدا؛ دو الی سه پیکر بیشتر نمانده بود که متوجه جسم بی جان محمد شدم که کف وانت دراز شده و تمام صورت و محاسنش را خون پوشانده بود. روی جسد خم شدم تا از اشتباه خود مطمئن شوم ولی همان طور خشکم زد تا اینکه صدای یکی از برادران مرا به خود آورد. دیگر نتوانستم بایستم و همان جا کف وانت نشستم. نمی دانم چه کسی مرا پایین آورد و برد جلوی در ورودی بیمارستان نشاند، و چه مدت بهت زده سر به دیوار گذاشته بودم. گوشم پر بود از صدای هیاهو و گریه که ناگهان کسی در حالی که با دست بر سرش می زد یا حسین گویان و به سرعت از مقابلم گذشت و وارد بیمارستان شد. حاج احمد بود، برگشت. بلند و محکم گفت: محمد شهید شده. بغضم ترکید. حاج احمد همان جا به دیوار تکیه داد و نشست، سرش را میان دستش گرفت و بلند ناله کرد. من برای اولین بار بود که گریه او را می دیدم؛ بی پروا هق هق می کرد. به کمک چند نفر از بچه ها بلندش کردیم؛ نمی توانست سر پا بایستد، دائم می گفت: محمد! جواب مادرت را چی بدم. و یک دفعه خودش را از دست ما رها کرد و به سمت سردخانه دوید. هنگامه عجیبی بود، هر کس در گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و زاری می کرد. احمد دست برد و کشوی سردخانه را بیرون کشید، تمام شهدا را به دلیل کمبود جا روی هم گذاشته بودیم و محمد هم در بین آنها بود، دستانش را بر دور آنها حلقه کرد و سرش را روی صورت محمد گذاشت و بلند و سوزناک گریه کرد. همه گرد سردخانه جمع شده بودیم، حتی کردهایی که آنجا بودند با دیدن این صحنه به ما پیوستند و همگی با هم اشک می ریختیم. دیگر هیچگاه ندیدم که احمد برای شهادت کسی چنین کاری را تکرار کند. با وجود اینکه همیشه به ما تذکر می داد برای شهدا در مقابل مردم محلی گریه نکنیم آن روز بی ملاحظه بر پیکر خونین محمد نوحه سرایی کرد و اشک ریخت. هنگام خروج از بیمارستان چشم حاج احمد به جنازه محمد چهار چشم افتاد. یکی از سرکردگان ضد انقلاب که در جریان همین کمین کشته شده بود که گوشه حیاط بیمارستان درازش کرده بودند، در حالی که با دستش جلوی دهان و بینی خود را گرفته بود، رفت بالای سر جسد او و نگاهی به آن انداخت، نفرت و انزجار را به راحتی می شد از چشمانش خواند، برگشت رو به ما و گفت: اگه کسی جنازه این بی دین را ببرد به سردخانه ای که محمد آنجاست، با من طرف است. ولش کنید همین جا، خوراک سگها شود این بی شرف. بعد از آن هر بار به تهران می آمدیم و به بهشت زهرا می رفتیم، حاج احمد بر مزار محمد می رفت و آرام اشک می ریخت، به خصوص آخرین مرتبه ای که پیش از سفر بی بازگشتش به لبنان به بهشت زهرا رفتیم، مدت زیادی در کنار قبر او زانو زد و گریه کرد. حالا هم هر وقت دلم برای حاج احمد با محمد تنگ می شود، سری به قطعه 24 می زنم و با محمد درد دل می کنم، شاید احمد هم در کنار او باشد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 30 تیر 1395  - 5:35 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام حسين ( ع ) لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مجتبي عزيزي – چهارمين فرزند خانواده ی عزیزی در 17 شهريور 1343 در روستاي «آورنج» دراستان« اردبيل» به دنيا آمد . دوران كودكي را دردامان پدر و مادري با ايمان سپري كرد . پدرش ‌، دوستار ائمه اطهار بود به طوري كه مي گويد : (( تصميم گرفته بودم كه خداوند هرچقدر به من فرزند بدهد اسامي چهارده معصوم را بر آنها بگذارم و براي كودك چهارم اسم " مجتبي " را گذاشتم . ))‌ در سال 1350 تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسة زادگاهش شروع كرد . پدرش مي گويد : ((‌درسش را خوب مي خواند . علاوه بر آن بعضي از دوستان وي نيز اگر مشكلي داشتند به او مراجعه مي كردند و به آنها كمك مي كرد . )) تا سال چهارم ابتدايي را در روستاي« آورنج» و كلاس پنجم را در يكي از روستاهاي اطراف ‌با موفقيت سپري كرد .براي تحصيل در دورة راهنمايي به« اردبيل» رفت و در مدرسه شهيد« قاضي» فعلي ثبت نام نمود . مجتبي از بچگي فردي با استعداد و فعال بود . تابستانها و اوقات فراغت را به كار كشاورزي مي پرداخت و كمك موثري براي پدرش محسوب مي شد . برادرش مي گويد : (( زماني كه در ده بود در كار كشاورزي به پدر و مادرم كمك مي كرد و چنان با پشت كار كار مي كرد كه به نظر مي آمد يك كشاورز با تجربه ، چندين ساله است . )) پس از اتمام دوران راهنمايي ‌در سال 1365 به هنرستان كشاورزي رفت . در همين ايام خانواده او از روستاي «آورنج» به« اردبيل» مهاجرت كردند . در هنرستان ،‌ايام فراغت را به خواندن قرآن و مطالعة كتب اسلامي سپري مي كرد . پدرش مي گويد : (( يكي از دوستانش كه در هنرستان كشاورزي با هم بودند مي گفت كه در اوقات فراغت ، ‌مجتبي يا نماز مي خواند يا كتابهاي احكام مطالعه مي نمود . خانه كه مي آمد مشغول درس مي شد. به خريدن كتاب نيز علاقه مند بود ... به طوري كه الان صد جلد كتاب در زمينه هاي علوم اسلامي از وي به يادگار مانده است . )) برادرش نيز مي گويد : (( من در اورميه كار مي كردم . بعضي اوقات موقع نماز و اذان ، ‌زنگ مي زدم به هنرستان، ‌مي گفتند نماز جماعت مي خواند . مي گفتم اگر در صف آخر است پس از اتمام نماز صدايش كنيد تا صحبت كنم . مي گفتند امكان ندارد چون پيش نماز است . ))‌ «مجتبي » يك دانش آموز مخلص بود و به عنوان پيش نماز مسجد هنرستان و مسئول انجمن و كتابخانة هنرستان فعاليت مي كرد . هميشه مطالعة كتابهاي علمي خصوصاَ كتب معارف را به بچه ها سفارش مي كرد و خود عمدتاً به مطالعة كتابهايي چون نهج البلاغه و قرآن مي پرداخت . عصباني نمي شد . پدرش مي گويد : (( مجتبي به انجام فرايض ديني خيلي معتقد بود خصوصيت عمده اش خواندن نماز شب بود. وي از كساني كه دروغ مي گفتند ، غيبت مي كردند و خلاف شرع اسلام كاري انجام مي دادند بدش مي آمد . )) برادرش در مورد حساسيت مجتبي نسبت به غيبت مي گويد : (( او با ما خيلي فرق داشت . نمي گذاشت كسي غيبت كند يا عمل زشتي انجام دهد ، ... وي هميشه با تبسم و متانت خاصي با دوستانش برخورد مي كرد . همة بچه ها او را به خاطر اخلاق حسنه و تواضع و فروتني اش دوست داشتند . )) دورة هنرستان را در سال 1358 به اتمام رساند و با اينكه در آزمون دانشكدة پزشكي «مشهد» پذيرفته شد اما ادامه تحصيل نداد و وارد سپاه شد . سال 1363 يعني در 20 سالگي به جبهه اعزام شد . يكي از بزرگترين آرزوهايش حضور در جبهه و شهادت بود . آقاي احد يسري ( معلمش ) مي گويد : (( مطمئناً براي خودش ، رفتن به جبهه را واجب كفايي و عيني مي دانست و اين را براي خود تكليف مي شمرد . توصيه هايي كه به دوستان و هم دوره اي هايش داشت، اهميت دادن به جبهه و حضور در آن بود . پدرش مي گويد بعد از شروع جنگ گفت : " نبايد امام را تنها بگذاريم . بايد جان خود براي قرآن و اسلام و مملك فدا كنيم ." هر وقت نام جبهه مي آمد به شدت به شوق مي آمد و اولين بار كه از سپاه اردبيل به جبهه اعزام مي شد خيلي خوشحال بود و من او را خوشحال تر از آن زمان نديده بودم . )) برادرش نيز مي گويد : (( پسر عمويم پاسدار شده بود . او از مجتبي خواست به سپاه بيايد ولي مجتبي گفت من مي روم به جبهه و در جبهه مي مانم و اگر به عقب برگشتم درس را ادامه مي دهم ... )) مجتبي فعاليتش را در جبهه چندان آشكار نمي كرد . پدرش مي گويد : (( در پشت جبهه كه به هيچ كس نمي گفت چه كار مي كند . من گمان مي كنم با اطلاعات همكاري داشت . در جبهه نيز دوستانش به صورت دقيق نمي دانستند او چه كار مي كند . گاهي مي گفتند بهداري كار مي كند ، شب عمليات خط شكن مي شود ، قايقران است و ... نمي دانم دقيقاً چه كار مي كرد . ))‌ علي عبدالهي مي گويد : ((در سال 1366 در پادگان آموزشي علي ابن ابي طالب ( ع ) مرند ، آموزش عمومي را طي مي كرديم كه چهرة نوراني ، تواضع و صلابت و وقار او مرا سخت شيفته كرد . در نيمه هاي شب ، نماز شب را با زمزمه اي از قرآن و دعا ادا مي كرد . و هميشه با ذكر دعا زمينة رسيدن به لقاء الله را فراهم مي ساخت . در منطقه شلمچه و در خط پدافندي روبروي بصره ، او فرمانده گروهان بود و من هم مسئول دسته بودم . در وسط شب ديدم وضو گرفته ونماز به پا مي دارد و از خدا بخشش و عفو مي طلبيد . گفتم برادر مجتبي چقدر نماز و دعا و راز و نياز در دل اين تاريكي به جا مي آوري ؟ گفت : " همانا امام حسين ( ع ) به خاطر نماز قيام كرد و در ميان جنگ نماز را ترك نكرد . ما بايد مانند حسين ( ع ) بجنگيم . " )) هميشه در مقابل مشكلات با اتكا به خداوند مقاومت مي كرد . برادرش مي گويد : (( اگر مشكلي به وجود مي آمد مي گفت صبر كنيد . من مشكل داشتم ،‌گفت برادر صبر كن و به خداوند توكل كن ،‌خدا مهربان است . )) فرمانده گردان امام حسين ( ع ) پس از هشت ماه حضور پر تلاش در جبهه سرانجام در 18 بهمن 1366 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه دستها 8 به درجه رفيع شهادت نايل آمد . عبداللهي در مورد شهادت مجتبي مي گويد : (( روزي كه آتش دشمن پر حجم تر از ساير روزها بود و من كه خشوع ،‌تواضع و چهرة پر نور او را ديدم گفتم مي خواهيد داماد شويد . گفت : " اگر خدا بخواهد " اوايل شب كه ايشان خود را براي نماز شب مهيا مي كرد براي وضو بيرون رفت . ما هم به نيروها سركشي مي كرديم . آتش دشمن شديد بود . هنگام وضو گرفتن در كنار تانكر آب ، خمپاره اي به وي اصابت مي كند و گوني هاي تانكر آب روي او را مي پوشانند . يكي از بچه ها كه رفت آب بياورد هيجان زده و رنگ پريده آمد و گفت برادر عبدالهي ، برادر عزيزي در زير گوني ها افتاده ، بلافاصله به محل مورد نظر رفتيم و پيكر پاك آن شهيد را بعد از خاموش شدن آتش دشمن به عقب منتقل كرديم . )) پيكر شهيد مجتبي عزيزي در بهشت فاطمة« اردبيل» به خاك سپرده شده است .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مرتضي فخر زاده : فرمانده گردان المهدی لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «مرتضي فخر زاده» در 9 فروردين 1334 در روستاي« مارليان» شهرستان «گرمي» در استان «اردبيل» به دنيا آمد. قرآن و نماز را در خردسالي نزد پدرش فرا گرفت . مادرش در باره كودكي او مي گويد : (( در سه يا چهار سالگي با اين كه هنوز توانايي چنداني نداشت با ظرف پر از آب جلوي مسجد را آب و جارو مي كرد و مي گفت دلم مي سوزد كه مسجد كثيف باشد . ))‌ دورة ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه روستا شروع و تا كلاس چهارم ابتدايي را در آنجا گذراند . پس از كوچ خانواده ، به همراه آنها به« اردبيل» رفت و به علت فقر مالي ، كلاس پنجم را شبانه ادامه داد و روزها براي امرار معاش فرش بافي كرد . پس از فوت پدر ،‌مسئوليت اداره خانواده بر دوش او افتاد و به ناچار در كلاس اول دوره راهنمايي ترك تحصيل كرد و به كارگري و قالي بافي پرداخت . با رسيدن به سن سربازي ، با قرعه كشي از خدمت دوره سربازي معاف شد . فعاليت سياسي – مذهبي« مرتضي» ، به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردد . او با تاسيس حسينيه زادگاهش ،‌ هيئت عزاداري تشكيل داد و با جمع كردن جوانان ، به نوحه خواني در مسجد مي پرداخت و همچنين اعلاميه هاي حضرت امام خميني را به طور محرمانه تهييه و پخش مي كرد . عده اي مي خواستند در مراسم عزا داري در مسجد ، شاه را دعا كنند كه مرتضي مخالفت كرد . و سيم برق را مي كشيد تا صداي بلند گو قطع شود . درجه داري كه در مجلس حضور داشته او را لو داد و ساواك او را در حالي كه با صداي بلند عليه شاه شعار مي داد دستگير و زنداني كرد. همه فكر مي كردند كه اعدام خواهد شد ، ولي بعد از حدود بيست و سه روز شكنجه با وساطت حجت السلام مروج و يكي از بستگانش از زندان آزاد شد . وقتي به خانه آمد صورتش خوني و باد كرده بود . علت را كه جويا شدند ، گفت :‌(( در زندان گفته بودند كه به امام خميني توهين كنم ولي به آنها گفتم اگر مرا بكشيد اين كار را نخواهم كرد . )) پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ، با داير كردن كلاسهاي قرآن براي جوانان و تشكيل پايگاه بسيج در زادگاهش فعاليتش را ادامه داد . پس از مدتي در سال 1359 از سوي مسئولين سپاه پاسداران انقلاب اردبيل جهت عضويت درسپاه از او دعوت به عمل آمد . پس از پيوستن به سپاه ابتدا در واحد عمليات و بعد مسئول حفاظت بيت و شخص نماينده ولي فقيه در اردبيل ( حجت الاسلام مروج ) شد . علاقه اش به كار چنان بود كه اول صبح به بيت مي آمد و دير وقت هم به پايگاه بسيج مي رفت . پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ،‌به خاطر مسئوليت حساسش در پشت جبهه، مانع حضور وي در جبهه مي شدند ، ولي« مرتضي» ، خصوصاً بعد از ديدارش از دزفول ، بارها به جبهه رفت . او كه صبرش در برابر مشكلات ، زبانزد همه بود مواقعي كه مانع اعزامش به جبهه مي شدند به شدت عصباني و ناراحت مي شدند . علي رغم مخالفت خانواده ، با دختري كه با خانواده اش در همسايگي آنها زندگي مي كرد و از اوكوچك تر بود و از زمان كودكي مرتضي از او نگه داري مي كرد ، ازدواج كرد . مراسم ازدواج با سادگي تمام و با مهريه دو هزار و سيصد تومان انجام گرفت . آنها از اين وصلت ،‌صاحب فرزند پسري شدند . مادرش نقل مي كند : (( يك روز ديدم مرتضي در اطاق با فرزندش خلوت كرده و اسلحه كمري را به او داده و سنگر مي گيرد . در مورد پر بودن اسلحه تذكر دادم . در جوابم گفت : " من دير يا زود شهيد مي شوم مي خواهم پسرم رزمنده شود . " )) زندگي مشترك مرتضي ، چندان طولي نكشيد و او به خاطر خواسته هاي همسرش كه خواستار استعفا ي او از سپاه و عدم حضور در جبهه بود ،‌به ناچار در حالي كه پاي مجروح و عصاي زير بغل به دادگاه رفته بود ، با طلاق از او جدا شد . علاقه او به جبهه چنان بود كه وقتي براي مرخصي به خانه مي آمد ، مريض مي شد . ودر جواب مادرش كه از او مي خواست چند روزي را براي بهبودي حالش مرخصي بگيرد ، اظهار مي داشت : "من وقتي در خانه هستم مريض مي شوم و در جبهه اصلاً مريض نيستم .")) مرتضي در دو عمليات خيبر و بدر ، مجروح شد . يكي از همرزمانش نقل مي كند :« وقتي براي عمليات خيبر به جبهه اعزام مي شديم مستقيما از دفتر كار سوار اتوبوس شديم و با اينكه هوا به شدت سرد بود ما لباس آنچناني نداشتيم . من بادگيرم را به مرتضي دادم ولي او از فرط خوشحالي شركت در عمليات ، آن ار قبول نكرد . » در عمليات خيبر طوري مجروح شده بود كه بخش قابل توجهي از گوشت پايش را تركش برده بود . ولي پس از مدت كوتاهي بدون توجه به اصرار خانواده در حالي كه هنوز التيام نيافته بود به منطقه عملياتي بازگشت . او مجروحيت را از اقوام پنهان مي كرد . «مرتضي» از خصوصيت بارزي برخوردار بود . از جمله ، انضباط در كار .شجاع و نترس بودن ،‌رفتار احترام آميز با مردم ،‌صبوري در برابر مشكلات و تقوي از ديگر ويژگي هاي مرتضي بود . حجت الاسلام «مروج» ( امام جمعه اردبيل ) بارها گفته اند كه (( فخر زاده از نماز شبش غفلت نمي كرد. )) احترام آميز بودن برخوردش با همه از جمله ويژگي هاي اخلاقي او بود . علاوه بر حضور در صحنه هاي سياسي و نظامي ،‌از مطالعه غافل نبود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه و نهج الفصاحه و تاريخ انبياء و امامان ، علاقه داشت . حتي فراگيري جامع المقدمات را نزد يكي از روحانيون شروع كرده بود .علاوه بر اين ، به سرودن شعر و نوحه خواني علاقه ويژه اي داشت . چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 شعرش را براي همسنگرانش مي خواند كه مضمون آن از باور قطعي او به شهادت قريب الوقوع حكايت داشت . همسنگرانش نيز به اين باور رسيده بودند كه مرتضي شهيد خواهد شد . زماني كه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شروع شد ، گردان المهدي – كه مرتضي فرماندهي آن را بر عهده داشت – به همراه دو گردان ديگر براي كمك به لشكر 31 عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه اعزام شدند تا پس از سازماندهي وارد عمل شوند . براي استقرار گردان ، لازم بود موانع طبيعي مانند خار ، بوته و علفهاي هرز برداشته شود كه مرضي داوطلب شد و به همراه گردانش كار را شروع كرد . همرزمش مي كويد : (( پس از اتمام كار ، با مسئول تداركات به محل رفتيم . مرتضي از شدت خستگي خوابيده بود . قرار گزاشتيم كه گردان ديگري را براي عمليات ، اعزام كنند كه مرتضي متوجه موضوع شد و مصرانه خواستار عزيمت گردانش براي عمليات شد . ))‌ پس از جلب موافقت ، گردان المهدي – كه از آخرين گردانهاي عمل كننده در عمليات كربلاي 5 بود – وارد عمليات شد . مرتضي در زمان حركت گردان به جلو ، در درياچه ماهي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد . ستاد معراج شهدا در نامه 27 دي 1365 تاريخ شهادت مرتضي فخرز زاده را 26 دي 1365 و علت شهادت را اصابت تركش خمپاره و قطع دست چپ و راست و پاها و پارگي شكم اعلام كرد . پيكر شهيد در شهرستان« اردبيل» در گلستان شهدا به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم (س)لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «همرنگ» در سال 1338 در «اردبیل» چشم به جهان گشود . تا کلاس سوم نظری تحصیل کرد .او تحصیل را رها کرد تا در دانشگاه انقلاب وجبهه آموخته هایش را به کار گیرد.از آبان ماه 59 همکاری خود را با سپاه آغاز کرد . اوکه در ابتدای ورود به سپاه یک نیروی عادی بود بعد از مدتی با اثباط توانایی ولیاقت به سمت معاون فرمانده گردان حضرت قاسم (س) از لشکر 31 عاشورا بر گزیده شد. .او از روزی که وارد جنگ شد در جبهه ماند تا در اسفند 65 درعملیات کربلای 5ودر کنار «نهر جاسم» به درجه رفیع شهادت نایل آمد .از شهید ،دو فرزند به نامهای مهدی و رقیه به یادگار مانده است .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فیض الله حامدی : فرمانده گردان جند الله لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید شب بالهایش را گسترده و بر همه جا سایه انداخته بود .ستارگان درخشان در دل تاریک شب سو سو می زدند و جلوه خاصی به آسمان بخشیده بودند .رزمندگان برای دفاع از کیان این سرزمین الهی در زیر این آسمان پر ستاره دور هم جمع گشته و به گفتگو مشغول بودند .من نیز همراه آنان در خلوتی ذوق انگیز کنارشان نشسته بودم . فیض الله نزد من نشسته و به فکر فرو رفته بود .ناگاه بر گشت و با شور خاصی از من پرسید :دوست داری در یک ماموریت شناسایی شرکت کنی ؟ گفتم :کی ؟ گفت :همین امشب .با تکان سر رضایت خود را اعلام کردم و منتظر ساعت حرکت شدم .پس از مدتی همراه فیض الله به راه افتادیم .کار ما شناسایی میدانهای مین و خنثی سازی آنها بود .او در این کار مهارت ویژه ای داشت .با دقت تمام مشغول شدیم .بعد از هر مینی که خنثی می شد با خوشحالی به هم نگاه کرده ،مشتاقانه کارمان را دنبال می کردیم .ناگهان صدای انفجار مینی ،همه ما را بر جای میخکوب کرد .بلا فاصله از جا بر خواستم و به طرف محل انفجار دویدم .فیض الله را دیدم که بر روی زمین افتاده و گل وجودش پر پر شده. پیکر پاکش را به پشت خط منتقل کردیم .پس از چند روز خبر شهادتش ،در شهر پیچید و مردم قهرمان گرمی در سوگ از دست دانش به عزا نشستند . در حالی که مشغول نظاره ی صحنه های فراموش نشدنی تشییع پیکرش بودم ،بی درنگ و برای لحظه ای نگاهم در تصویر چشمانش گره خورد .چشمانم را بستم و به گذشته بر گشتم .زندگی فیض الله همچون پرده سینما از مقابل دیدگانم گذشت .مثل این که همین دیروز بود که در خیابانها قدم می زدیم و راه می رفتیم .زمان چقدر با سرعت سپری شده بود .یادم آمد زمانی که 7 ساله بودیم و در مدرسه ی ابتدایی درس می خواندیم ؛پدرش هر روز او را با خود به مدرسه می آورد .کشاورز بود و در آمدی جزیی داشت . فیض الله در سال 40 در دامان این خانواده چشم به جان گشود ه بود . زندگی متوسطی داشتند و اعتقادات دینی ،پایه فکری آنان بود .این شهید وارستگی و بلند همتی را از همان اوان کودکی در چنین محیطی یاد گرفت و در دوران ابتدایی به علت آموزش صحیح خانواده و داشتن هوش و استعداد زیاد همواره از شاگردان ممتاز کلاس بود .افسوس که مشکلات مالی امکان ادامه تحصیل را از او گرفت و وی مجبور شد که درس و مدرسه را رها کند . تحت تاثیر بینش پویای اسلامی ،از همان دوران کودکی با تبعیض های اجتماعی و ستم حاکم بر جامعه ،شدیدا مخالف بود . همزمان با شروع انقلاب اسلامی به صف انقلابیون پیوست .سعی می کرد در تمام راهپیمایی ها شرکت داشته باشد .پیام ها و سخنان امام را در بین مردم پخش می کرد ودر آگگاه ساختن مردم نقش عمده ای داشت .انقلاب تازه پیروز شده بود که به خدمت مقدس سربازی اعزام شد .در طول خدمت در جبهه های کردستان ،همواره با گروه های فریب خورده در جدال بود . وقتی دوران سربازی اش را به پایان برد به بسیجیان پیوست و در سال 62 بود که برای نخستین بار با لشکر آزادی قدس به جنوب اعزام شد .پس از پایان عملیات و بازگشت از جبهه علاوه بر این که عهده دار فرماندهی یکی از ستادهای ناحیه مقاومت بسیج بود به عضویت سپاه در آمد .چندی بعد برای گذراندن دوره ی آموزشی اعزام شد . پس از پایان آن دوره ،مدتی در سپاه منطقه بیله سوار به خدمت مشغول شد . در نیمه اول سال 64 با یکی از کاروانهای اعزامی برادران پاسدار به منطقه کردستان عزیمت کرد .نزدیک 2 سال در اشنویه با دشمنان انقلاب به مبارزه پرداخت .بارها فرماندهی عملیاتن کمین را به عهده گرفته بود .گروهکهای کور دل دل این شهید بزرگوار را تهدید به مرگ کرده بودند اما او از آن هراسی نداشت و پیوسته با آرزوی شهادت به جبهه می رفت .در روزهای مرخصی آرام و قرار نداشت و برای بازگشت مجدد به صحنه های نبرد روز شماری می کرد .اخلاق عجیبی داشت ؛هر دفعه که به زادگاهش می آمد ،موقع خدا حافظی از یکایک اعضای خانواده می خواست که برای شهادتش دعا کنند و می گفت :می خواهم با مرگ سرخ ،با شهیدان جوان کربلا محشور و همنشین شوم .با چنین روحیه ای بود که مشتاقانه به میدانهای نبرد می شتافت ؛اما این بار پیکر خونین او بود که بوسیله یاران به زادگاهش بازگشته و روح بلندش در ملکوت اعلی جای گرفته بود . به خودم آمدم و دیدم که همراه با مردم تشییع کنند ه به محل دفن این شهید رسیده ام .پس از مراسم خاکسپاری ،به خانه اش بازگشتیم .مادرش در سوگ فرزند داغدار بود .آن روز او را به حال خود گذاشتیم .چند روز بعد پای صحبتش نشستیم .او از خاطرات پسرش صحبت می کرد . هنوز هم سخنانش در گوشم طنین انداز است :روزی گفت که مادرجان اگر می خواهی در برابر حضرت زهرا رو سفید باشی ،در دعاهای خویش از خداوند بخواه که من شهید شوم . از دوران کودکی دل درگرو بودن با معنی داشت .عشق و علاقه خاندان عصمت خاندان عصمت و طهارت در دلش موج می زد .آخرین باری که برای مرخصی آمده بود با دیدنش شور و شوق مادری دگرگونم ساخت و گفتم : فیض الله چرا از جبهه بر نمی گردی ؟ بیا مدتی هم به خانه و زندگی ات برس .در حالی که کاملا معلوم بود عواطفم را درک می کند گفت :مادر !چرا در روز عاشورا گریه می کنیم ؟فلسفه قیام حسین چیست ؟مگر نشنیدی که همه عاشقان و شیعیان راستین اسلام می گویند که ای کاش در روز عاشورا بودیم و در رکاب آن حضرت با یزیدیان می جنگیدیم .نگاهش کردم و گفتم :مدتی بمان بر می گردی .جواب داد :نه اکنون زمان آن رسیده است که به گفته های خود عمل کنیم و تا پای جان با دشمنان اسلام بجنگیم .خون ما که رنگین تر از خون علی اکبر (س) نیست !دیگر حرفی نزدم و لحظه ای چند به صورت دوست داشتنی اش خیره شدم شوق دیدار محبوب در قیافه اش موج می زد . وقتی سخنان مادرش به اینجا رسید .سکوت کرد و من به یاد دوران کودکی مان افتادم .فیض الهی سر انجام شامل حال او شد و فیض الله به آرزوی خویش ،نایل آمد .ببین که این روح بی قرار در شورستان لحظه های جوانی خویش ،چگونه بذر ایمان افشانده که چنین به بار نشسته است و ما امروز از خرمن پر برکت عمر کوته او چه خوشه ها را بر می چینیم و کوله بار وجدان خویش را از توشه های بر گرفته از این خرمن می انباریم !بشود که نیک دریابیم پیام او را و بشناسیم راه آشنای مقصد او را .بشود که نسل دوم فرزندان انقلاب پیوسته در گمراهه های هستی ،یاد او را ستاره هدایت خویش سازند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «نادردیرین » در سال 1341 در« اردبیل» متولد شد متا مقطع دیپلم متوسطه در این شهر به تحصیل پرداخت. او شوق زیادی به تحصیل علو دینی داشت وبرای ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه ،رهسپار «مشهد رضوی» گردید وبا استفاده از دانش اساتید آن حوزه وهوش سرشاروخدادادی خود، به کسوت روحانیت درآمد. «نادر دیرین» در لباس روحانیت منشا خدمات قابل تحسینی شد.او خدمت به اسلام ومردم مسلمان را دوست داشت. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران که به نمایندگی از قدرتهای بزرگ جهان و در سال 1359 آغاز شده بود «نادر »تحصیل را رها کرد و وارد جنگ شد. از روزی که وارد جنگ شد از آن جدا نشد تا در 28 /12/ 66 در منطقه عمومی ماووت عراق ،بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید . موقع شهادت او سمت معاونت فرمانده گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت . نیم شبان ،در خفا ،ذکر لبش ،ربنا همدم اهل صفا ،شاهد حق بین ما طالب دلدار عشق ،شاهد بازار عشق گشت خریدار عشق ،نادر دیرین ما

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان «آر-پی-جی7»لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سیدرضی رضوی » در سال 1335 در شهرستان« اردبیل» چشم به جهان گشود و تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند . تنگناهای مو جود در زمان حکومت طاغوت وحضور تمام وقت اودر مبارزه با این حکومت از طرفی و مسئولیت شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی باعث شد او نتواند ادامه ی تحصیل دهد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی وتعطیلی تعدادی از پالایشگاهها مشکلات زیادی در زمینه ی سوخت برای مردم ایجاد کرده بود. مسئول ستاد سوخت شهرستان «اردبیل» بود ودر راه بر طرف کردن مشکلات مردم کارهای ارزشمنده انجام داد. روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه اعزام شد .او در جبهه ماند تا در تاریخ 24/ 1/ 63 با مسئولیت معاون فرمانده گردان« آر-پی -جی – 7» .در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده محور اطلاعاتی قرارگاه خاتم الانبیاء(ستاد کل نیروهای مسلح) « احمد قهرمانی» در سال 1344 در« اردبیل» متولد شد.تا کلاس چارم متوسطه درس خواند و به علت حضور در جبهه های نبرد حق ،ترک تحصیل نمود . او عضو بسیج بیست میلیونی بود وبا حضور درجبهه کار های اعجاب برانگیزی از خود به یادگار گذاشت. می رود تا با نفوذ در خاک دشمن ،به اهداف اطلاعاتی مورد نیاز دست یابد .او آن عقاب تیز پرواز صخره های سترگ ، اینک در عبور بی درنگ خویش ،به قلب دشمن می زند و از فراز هایی می گذرد که پای کمتر جنبنده ای به آن رسیده .یارانی نیز همراه اویند .چندین مانع سخت و خطر ناک را پشت سر گذاشته اند و پس از انجام ماموریت در ضمن مراجعت ،در منطقه جوانرود ،باز به هنگام عبور از صخره مورد اصابت تیز مستقیم دشمن قرار می گیرد و از با لای صخره به خط القعر در می غلطد . همان روز دشمن ،منطقه را بمباران شیمیایی می نماید و قریب هشت ماه تابش جسم بلورش محل را منور می گرداند و عطر و جامه سبز گونش سموم فضای آن منطقه را خنثی می کند و معطر می گرداند . فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) بعد از شهادت احمد گفته بود :از زمانی که قهرمانی شهید شده احساس می کنم دست راست لشکر قطع شده .و براستی او درست تشخیص داده بود .زیرا کوچکترین حرکت دشمن ،از چشمان عقابی و تیز بینش دور نمی ماند .عراقیها بعد از اطلاع از خبر شهادت احمد ،خیلی خوشحال شدند و آشکارا شادیها کردند از طریق را دیو بارها این خبر را پخش نمودند . پس از جانفشانی های بی شماردر سال 62 در ارتفاعات« بمو »به شهادت رسید عاشق جبهه ها منم ،قمری بی نوا منم منتظر بلا منم ،شایق بی نشانی ام واله هل اتی منم ،دلشده لقا منم سوخته فنا منم ،احمد قهرمانی ام

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم(ع) لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «ناصر علی صوفی » در سال 1341 در اردبیل به دنیا آمد .تا سال چهارم متوسطه تحصیل کرد وبه عنوان بسیجی در جبهه ها حضور یافت. او از روزی که به جبهه رفت حضوری مستمر داشت تادر تاریخ 20/9/ 1365 در عملیات کربلای 5 ،در منطقه شلمچه به در جه رفیع شهادت نایل آمد. .شهید صوفی ،به هنگام شهادت شهادت مسئولیت جانشین گردان قاسم (ع) از لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت . دلا ...به چشم بصیرت نگر ،که خامه رحمت نوشته بر در جنت ،به خط قدسی کوفی تو پاک و خالص و نابی ،چگونه وصل نیایی ؟ در آ ،درآ، که زمانی ،شهید ناصر ناصر صوفی !

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان فجر لشگر43امام علی (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سیاوش عیسی نژاد » در سال 1346 در« اردبیل» به دنیا آمد .تا کلاس دوم دبیرستان به تحصیل پرداخت . دوران نوجوانی اوهمزمان بود با مبرزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی طاغوت . او نیز مانند همه ی ایرانیان آزادی خواه وارد مبارزه با حکومت خود کامه پهلوی شد وتا سرنگونی آن از پا ننشست. انقلاب اسلامی که پیروز شد او در عرصه های مختلف به فعالیت پرداخت . او سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بهترین مکان برای خدمت به مردم وکشور برگزید. پس تجاوز ارتش عراق به خاک مقدس ایران به جبهه رفت وتا سال 1365که به سمت فرمانده گردان فجر منصوب شده بود در جبهه ماند. در تاریخ 30/9/ 65 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به قلب و سر به شهادت رسید . سیاوش عیسی نژاد ،از سر شوق به دل خواست شمع هدی بر فروزد چنین بود تقدیر تا اندر آن نور چو پروانه ای ،بالهایش بسوزد

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مسئول واحدپرسنلی( اداری )لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «جعفر طهماسبی پور » در سال 1344 در« اردبیل» به دنیا آمد .وی به خاطر حضور در جبهه ،از کلاس چهارم دبیرستان ترک تحصیل نمود .در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد .با اینکه او مسئول واحد اداری بود وبر اساس قوانین الزامی به حضور در خطوط مقدم جبهه وعملیات نداشت اما در هنگام عملیات وظایف خود را به دیگران می سپرد وبا دست گرفتن اسلحه به نبرد با دشمن می پرداخت. سال 1362در عملیات خیبر در جزایر مجنون او تا پای جان با دشمن مبارزه کرد وپس از اینکه مهماتش تمام شد به اسارت نیروهای در آمد.دشمنان که از او صدمات زیادی دیده بودند برخلاف قوانین بین المللی اورا که در دست آنها اسیر بود،به شهادت رساندند. جعفر طهماسبی پور ،اسوه دلدادگی عاشقانه ، در منای عشق ،جان بر کف گرفت جان به جانان داد و پر زد سوی جنات نعیم در کفی جامی ز کوثر ،در کفی مصحف گرفت

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید احمد نبوی : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «قم» سید« احمد نبوی» در سال 1329 ،در روستای «چاشم»از توابع «مهدی شهر »دراستان«سمنان» در خانواده ای مذهبی و متعهد به احکام دین ،متولد شد .بعد ازپایان دوره ابتدایی ،استعداد سر شارش اورا برای فرا گیری و تحصیل علوم دینی به حوزه علمیه «سمنان» کشاند .به پیشنهاد یکی از آشنایان ،«سید احمد» برای ادامه تحصیل به «قم »عزیمت نمود و درس را تا سطح خارج ادامه داد.در سال 1352 ،زمانی که مدرسه فیضیه مورد هجوم دژخیمان پهلوی قرار گرفت ،تعدادی از طلبه ها شهید و عده ای دستگیر شدند ،اما سید احمد توانست با تیز هوشی ،خود را از معرکه برهاند .او مخفیانه به فعالیتهای خود ادامه داد تا این که در سال 1354 در تهران دستگیر شد و مدت سه ماه در «زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری »تحت شدید ترین شکنجه ها قرار گرفت .سپس ساواک سید را به زندان اوین منتقل کرد . اوهمزمان با شکوفایی انقلاب اسلامی ،همراه با دیگر زندانیان سیاسی آزاد شد و با مردم مسلمان و انقلابی ایران تا پیروزی نهایی ،به مبارزه پرداخت .در سال 1360 فرماندهی سپاه « سمنان» را به عهده گرفت و پس از 5 ماه خدمات ارزنده ،راهی «شهر کرد »شد ،تا با پذیرش فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این شهر ،به کشور خدمت کند . لیاقت و کار دانی او باعث شد که تادر سال 1361 به فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در« قم» منصوب شود. او با فعالیتهای چشمگیر خود تحول عظیمی در این ار گان انقلابی به وجود آورد .زندگی اش لبریز از سادگی و اخلاص بود و آمیخته با رشادت و روشنفکری .اوعاشق امام بود وبه جهت ارادت به ولایت فقیه ،بزرگ مردی چون او را الگوی خود قرار داده بود تا راهگشای زندگی سراسر حما سه اش باشد .مدتی که در جهاد سازندگی فعالیت می کرد با گذاشتن امکانات جهاد در اختیار مردم ،آنان را در سازندگی و آبادانی روستای «چاشم»سهیم کرد .به جهت همت بلند او ،در آن روستا ،جاده ،مدرسه و خانه بهداشت ،حمام و مخابرات ساخته شد و مردم از آب لوله کشی و نعمت برق بر خوردار شدند . سید اهل دل بود ودر خلوت با خدا ،عاشقانه راز و نیاز می کرد .منطقه «سرلش »زمزمه های عاشقانه اش را شنیده و نماز شب هایش را به چشم خود دیده بود .او از یاد خانواده های شهیدان غافل نبود و تا حد ممکن در جهت رفع مشکلات آنان تلاش می کرد .آن قدر مهربان ،صمیمی و با اخلاص بود که کفش پرسنل زیر دست خود را جفت می کرد و برای عیادت از بیماران محله خود ،به منزل آنان می رفت .آزاد اندیش بود .به مطالعه اهمیت زیادی می داد و مسائل تربیتی جوانان در نظرش از اهمیت ویژه ای بر خوردار بود .گفتار و کردارش یگانه می نمود و صداقت ،تعهد و تقوا در نگاهش موج می زد .بر خورد صمیمی و شاد او با بسیجیان ،یاد آور روزهای پر شور عشق و حماسه است و خاطرات سبز و جاودانه او ،در دلهای عاشق بسیجیان به یادگار مانده است .در روز پنجشنبه 24/11/1364 در عملیات والفجر 8 بر روی آبهای اروند ،قایق مورد اصابت تر کش توپ قرار گرفت و خدا ،دل عاشقش را به سوی خود فرا خواند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسن شاهچراغی : نماینده مردم دامغان درمجلس شورای اسلامی ونماینده حضرت امام(ره)درروزنامه کیهان 9بهمن سال 1331هجري شمسي در يكي از محله هاي قديمي شهر «دامغان» كودكي ازخانواده سادات پا به عرصه هستي گذاشت . نام او را به عزت و يادمان پدربزرگ ، سيد «حسن» ناميدند . او فرزند ارشد سيد «مسيح »بود . وضع مادي پدر چندان روبراه نبود . پدراز راه تدريس و كار در مدرسه ي علوم ديني شهر دامغان ،زندگي اش در منتهاي رنج و مشقت اقتصادي ،روزگار مي گذراند . حقيقت خواهي ، خلوص ،عظمت روحي ، صداقت ، ايمان و تقوا ،مردم داري و آزاد انديشي او زبان زد خاص و عام بود . خود او مي گويد : من در يكي از خانواده هاي روحاني تولد يافتم . تا آنجا كه به ياد دارم پدرم از راه تدريس در مدرسه ي علوي دامغان به همراه عمويم ، زندگي را اداره مي كردند . هيچ گا ه از زندگي مرّفه ، يعني زندگي اي كه همه چيز در آن تمام باشد برخوردار نبوديم . روي هم رفته ،خانواده اي كه با كمترين توقع و امكانات زندگي سازگاربود . زادگاه پدري ، روستاي «حسن آباد» از دهستان «قهاب رستاق» بخش« امير آباد »واقع در حاشيه ي كوير نمك است كه در فاصله 30 كيلو متري جنوب «دامغان» قرار دارد .دراين روستا 200خانواربا جمعيّّّّتي حدود 900 نفرسكونت دارند. مردانش ازسادات علوي اند وبه دو تيره« يخوري» و«جندقي» تقسيم مي شوند. در اين دهستان با مجموع 108 آبادي و مزارع كوچك و بزرگ و كوه ، سرسبزي گسترده اي وجود دارد كه مركز آن قريه «فرات» است.عموم فرهنگ نويسان ، «قهاب» را (سپيد معني كرده اند و رستاق هم معرب رستاك است وبه مجموع چند روستا اطلاق مي گرد د كه در کنار يكديگر واقع شده باشند. دروقفنامه امامزاده سيد جعفر(عليه السلام)« دامغان» كه به سال( 815 ه ق) تحرير يافته از «قهاب رستاق» با عنوان (قهاب سادات) ياد شده است. وضعيت طبيعي اين روستا به صورت جلگه بوده و هواي معتدلي نيز دارد. عمده محصولات آن غلات،پسته و صيفي جات است. شهيد در خانواده اي روحاني ديده به جهان گشودند. پدر بزرگوار شان حضرت حجت الا سلام والمسلمين سيد« مسيح شاهچراغي» درسال1302هجري شمسي متولد شدند، نسبت پدر بزرگ ايشان با 37واسطه به حضرت «احمد ابن موسي كاظم»(عليه السلام) مي رسد كه در« شيراز» مدفون است. حجت الاسلام والمسلمين سيد« مسيح شاهچراغي» در سال 1328 (ه ش)به «دامغان» آمده و در حوزه علميه، نزد استادان و علماي مبرزي چون مرحوم آيت الله خدايي، مرحوم نصيري، مرحوم حضرت آيت الله ترابي و عالمي و......كسب فيض نمودند پس از فوت برادر بزرگتر و با گذشت 15 سال ، توليت حوزه علميه را عهده دار شدند . در كنار اين تصدي ، دروس حوزوي از جمله لمعه را تدريس مي كردند..از جمله اقدامات ایشان درحوزه علم تاليف كتبي است كه تا كنون به چا پ رسيده. افزون بر آن در خصوص خاندان عصمت و طهارت سروده ها ، مراثي، ابيات ورباعياتي نيز دارند كه تحت عناوين( گلچين شاهچراغ جلد1و2)و با كاروان ولايت را تهيه وبه چاپ رسانده است. از جمله شاگردان ايشان مي توان شهيد «موسوي دامغاني» نماينده دوره دوم مجلس شوراي اسلامي حوزه انتخابي«رامهرمز» ، شهيد شاهچراغي ، حجت الااسلام سيد رضا تقوي و غيره را نام برد.سيد« حسن» در سايه مادري پرورش يافت كه متدين،بي آلا يش،علاقمند به اسلام،قرآن،اهل بيت(عليهم السلام) و روحانيت معظم بود. ايشان در همه لحظات زندگي ياور سيد« حسن ،خصوصا در طفوليت و دوران ستم شاهي، بودند . شهيد در جمع خانواده ودر بين4خواهر و4 برادرش، موقعيت خاصي داشت.او چشم و چراغ خانه بود .محيط خانواده با حضورش گرم و شاداب مي نمود. سيد حسن در ياد داشت هاي خود به شرح مسايل و مكاتب روزانه پرداخته است . او مطالب ديني ،نكات علمي و حوادث جهان را یاد داشت برداري كرده و ضمن استفاده از كتب و مجلات بسيار آن زمان ،آنها را در گلچيني به نام (شاهچراغ ) در سال 1351 به ثبت رسانده است . وي در قسمتي از اين دفتر در وصف مادر آورده است : مادر تو مونس دل غم پرور مني تنها تويي همدم من و ياور مني من آن پرنده ام كه در اين باغ بي بهار پروازگاه و قدرت بال و پر مني عمري گذشت ودر صدف سينه ام هنوز تنها تويي در منی و گوهر مني خورشيد دستهاي تو گرماي من است ماه مني اميد مني اختر مني روح ام نوازش نپذيرد ز ديگري وقتي سايبان منی مادر مني سرشار مهرباني دست توام هنوز مادر تو بهترين غزل دفتر مني بي تو چگونه ديده آورم شبي وقتي که نقش گشته به چشم تر تو مني ذهنم ز باغ تو سر سبز و بر لبم نامت شكفته چون گلي در خاطر مني مي خواستم كه با تو برابر كنم كسي والاتري تو از همه چون مادر مني و نيز در بخش ديگري آمده است: واين تويي مادر!كه مهرباني هايت مرزي نمي شناسد و قصه عشق شورانگيزت در هيچ كتابي نمي گنجد. مي تو را ستايم به خاطر عظمت والا يت و به خاطر مادر بود نت. شهيد شاهچراغي ،تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي هاتف (شهيد عالمي فعلي) به پايان بردند ومدت 2 سال نيز در كنار پدر بزرگوارشان در حوزه علميه ي دامغان به فراگيري علوم پرداختند . او مي گويد: «دوران دبستان را در يكي از مدارس شهرستان خودمان ، كه معمولا هم معلمين مؤمن،متدين و متعهدي داشت گذراندم. تا آنجا كه يادم هست اين دوره هم، مجموعا دوره اي خوب براي من بود ؛ زيرا در كلاس درس جزء شاگردان اول تا پنجم بودم و معلمان آن زمان دامغان ، وقتي مرا مي ديدند ياد آن روزهاي خوش وآن كلاسهاي پر شور تعليم و تربيت را كه بچه ها سپري مي كرديم ، زنده مي ساختند و براي من خاطره انگيز است ،هميشه.» از همان كودكي ،مخصوصا سالهاي ابتدايي،به خوبي معلوم شده بود كه سيد حسن از استعداد و نبوغ خاصي كه در حقيقت لطف و عنايت خداوندي است، برخوردارند. البته اين خصلت به همراه عشق و علاقه ي وافر ايشان به دانش، پاكي، طهارت روح و تقواي الهي ،عامل اصلي رشد سريع و مو قعيت فوق العاده شان بوده است . لذا ايشان به راحتي توانستند وارد حوزه شوند و دروس متوسطه را نيز در كنار آن بخوانند. آنگاه ادبيات ،‌فقه ، اصول ، زبان خارجه ، تفسير و....را پشت سر بگذارند و نيز مدرس اين رشته ها باشند . پدرش مي گويد : هيچگاه نياز به سفارشات معلم و استادان نسبت به وظيفه ي تحصيل را نداشتند . ايشان در انتخاب دوستان ، با فراست خاصّّْي آنها را بر مي گزيدند.در آن دوران ستم شاهي وفرهنگ مبتذل و رايج طاغوت در جامعه ،از هر گونه خطاو نسيان مبّرا،و همه معيارش ارزشهاي اسلامي و انساني بود و اهداف بلند و عالي را تعقيب مي نمودند. پس از پايان دوره ي ابتدايي برسر دو راهي قرار گرفت ؛زيرا او مي بايد يكي از دو راه را انتخاب كند . دانش آموزي و دانشجويي در رشته علوم جديد و يا طلبگي در حوزه ي علميه . آن روز ها كه بر اثر حاكميت طاغوتيان و حضور فرهنگ منحط شيطاني، بازار دين و دينداري از رونق افتاده بود و در مقابل آن ،بازار مكاره ي دنيا و دنياداران ، جاذبه خاصّي را به ويژه براي استعدادهاي آماده در رشته هاي پول سازو پر درآمد به وجود آورده بود، از طرف بعضي از افراد ،به خانواده ي سيد حسن توصيه مي شد،كه هوش سرشار و استعداد ممتاز فرزندتان را مرا قبت نماييد . او به سهولت قادر خواهد بود تا يكي از سخترين رشته هاي دانشگاهي را با موفقيت به پايان برساند وسپس صاحب درآمدي كلان باشد وضمنا هم در خدمت جامعه قرار گيرد ؛ مبادا اين استعداد را در مدرسه هاي مخروبه ي علميه ي قديمه تلف كند .ولي جاذبه هاي نفساني و فريبكاري هاي شيطاني نتوانستند در نوع انتخاب اين فرزند فرزانه تأ ثيري بگذارد . او با بزرگترها به مشورت نشست و در يك انتخاب آزاد ،همانند بزرگان خانواده اش راه حوزه ي علميه را برگزيد ،تا درس دين را بياموزد ودر خدمت آن قرار گيرد. شهيد شاهچراغي از كساني نبود كه به بهانه ي مبارزه و انقلاب ،درس و بحث وكتاب وكلاس را رها نمايد. او بسياري از مطالعات خود را در سنگر مبا رزات انجام مي داد. درس وبحث و تحقيق نيز هرگز نتوانست مانع حضور او در صحنه هاي مبارزه گردد.اومعتقد بود كه مجاهد في سبيل الله بايد عارف به احكام الله باشد . علاقه وكشش دروني و زمينه خانوادگي ،سيد حسن را به حوزه ي علميه كشانده بود،تا درس دين بياموزد و در خدمت نشر فرهنگ ديني قرار گيرد. ازآغازين روز هاي ورودش به جمع طلاب ، به خوبي روشن بود كه آينده درخشاني دارد ،زيرا جستجو گري و كنكاش در مسا ئل مختلف علمي و اجتماعي از ويژگي هاي بارز او بود. او به سادگي قانع نمي شد .روح و روانش،هرگز به بيماري جدل و مباحثه كينه توزانه مبتلا نشد . بارها اين جمله را در بحثهاي طلبگي بر زبان جاري مي كرد ما نوكر دليل هستيم نه نوكر اشخاص ، شخص به هر اندازه كه بزرگ وبا عظمت باشد، در مقام بحث بايد به استدلال و استحكام سخن او توجه كرد،نه به موقعيت و شخصيت او . چون گاه انسانهاي بي نام و نشان مطالبي را عنوان مي كنند كه به مراتب جامع تر و محكمتر از سخن نامداران است . از خصوصيات ديگر ايشان كه فرزند زمان خويش بود . او در عصر خودش زندگي مي كرد . زمان و نيازمندي ها را به خوبي مي شناخت و با زمان و تحولاتي كه در جامعه بوجود مي امد آشنا بود. شهيد بزرگوار شاهچراغي در خانواده ي علم و ادب و ديانت و روحانيت چشم ته جهان گشود . خانه اي كه دور تا دور آن را كتاب هاي فقهي ، علمي ، حديث و حكمت پر كرده بود .بزرگان خانواده با زير و رو كردن كتابها و جستجو پيرامون گمشده خويش در بساط علما شيوه دوستي با كتاب و نزديكي با انديشه هاي انديشمندان را ،‌به كوچكترهامي آموختند . دراين خانه ، پدر مدرّس حوزه بود كه هر روز صبحگاه در مدرسه ي علميه ي حاج فتحعلي بيك ، طلّاب جوان به گردش حلقه مي زدند و از معلوماتش بهره مي گرفتند .هنگام اذان او به مسجد كوچك محلّه اشان مي رفت ودرمحراب عبادت ، امتي را امام مي گرديد . عموها هر كدام به سهم خود مدرسه و محراب منبر رارونق مي بخشيدند. به ويژه عموي بزرگ شهيد ،مرحوم كربلايي طاهر ،كه از مبلغين و وعّاظ والامقام دامغان به شمار مي آمد. آن مرحوم در شعر وشاعري يد طولايي داشت . اين عالم عارف بسياري از خصوصيّات نيك انساني را كه معمولاً در وجود يك شخص كمتر جمع مي گردد ، در خود رشد داده بود .محبت ، سخاوت ، جوانمردي، صداقت ، كرامت ،عزّت و آزادگي از جمله خصايص پسنديده ي كربلايي سيّد طاهر بود.امتياز ديگر اين خانواده پيوند مستحكمي بود كه در طول ساليان دراز با توده هاي مردم برقرار كرده بودند . خانه اي كه درهايش بر روي محرومان و گرفتاران بسته نشد . مسايل شرعي ،شخصي و خانوادگي باكمال اعتماد و اطمينان در آن بيان مي گرديد تا با ارشاد عالم عامل و راهنماي مؤمني مخلص ، نابسامانيها را سامان ، و دردها رادرمان بخشد. مدرسه ي حقّاني مدرسه ي حقّاني را بايد يكي از مراكز حركت انقلاب دانست .شهيد شاهچراغي پس از سپري كردن دوران طلبگي در دامغان چون علاقه ي وافر به رهبر خود، حضرت امام (ره)و اسلام وروحانيت داشت ،اين علاقه، زمينه ي مهاجرتش به شهر مقدس قم را فراهم گردانيد. ورودش به مدرسه ي حقّاني ، سرفصل جديد و تجديد حيات تازه بود و حركت به سمت خود سازي رشد و بالندگي وتأثير هدايتي ، تربيتي و علمي از انديشه ژرف و ارزشمند عالمان و عارفاني چون آيت ا... خزعلي، جنتي، مصباح ، احمدي ميانجي و نيز شهيدان والا مقام ، بهشتي و قدوسي رحمت اللّه عليهما در زندگي و شخصيّت وجودي او ،بسيار سازنده بود. شهيد شاهچراغي انساني آگاه بود. از نخستين لحظات طلبگي اش وظيفه ي خويش را شناخته بود .او دنيا و متعلّقات آن را وسيله اي مي دانست براي رسيدن به خدا.اوطلبه اي ساده بود ؛اما فكرش ،ايمانش و تعهدش هميشه پيام بخش همگان بود .شهيد بزرگوار قدّوسي مسؤوليت مدرسه و نيز پذيرش طلبه ها را به عهده داشتند ،ايشان با امتحان كتبي،شفاهي ومصاحبه ، شهيد سيّد حسن را آزمودند و ايشان را طلبه اي با كفايت و انساني برجسته يافتند. در تاريخ شهدا ، بعضي از شهرا بر شهداي ديگر از نظر اخلاص ، اقوا ، فداكاري ها و زحماتي كه در زمان حيات خود كشيده اند برتري داشتند. هر چند كه از نظراصل شهادت همه مانند يكديگد و يكسان هستند و فضايلي براي شهادت وجود دارد كه به تمام شهدامتعلّق است . شهيد فاضل محترم سيّد حسن شاهچراغي ، از اين قبيل شهدا بود كه بر برخي از شهدا ي ديگر همانند بعضي از همسنگرانش امتياز و فضيلتي خاص داشت .از امتيازاتش اين بود كه دست پرورده ي دو شهيد بزرگوار بهشتي و قدوسي بود وساليان دراز با تربيت ها و هدايتهاي آن دو شهيد همراه ، درس گرفته بود و زيبا هم درس گرفته بود.يكي ديگر از خصوصيّات شهيد ارتباطش با مدرسه ي حقّاني و استاداني همچون شهيد بهشتي وقدوسي و احمدي ميانجي است كه ازاسوه هاي تقوا و فضيلت در حوزه ي علميه قم بودند . شهيد با چنين كساني ارتباط داشت واز انفاس قدسي آنان استفاده مي كرد .از خصوصيت سوم ايشان در ارتباط با دوستان و رفقايي كه داشتند و در آن مدرسه تحصيل مي نمودند ، بود كه همه در بسياري ازتوطئه ها در كردستان و جنگ به شهادت رسيدند . آنها كساني بودند كه درشب اهل نماز بودند ودرروز هم شيران عرصه ي نبرد. واز جمله شهيد مهدوي ها و شاهچراغي ها . هر روز صبح نوار و اعلاميه هاي امام را مي آوردند در مدرسه حقّاني. و خصوصّيت چهارم شهيد ،استعداد و نبوغي بود كه در او وجود داشت وقتي درمدرسه ي حقاني مباحثه بود ايشان شركت مي كردند ودر مواقعي بعضي از اطلاعات عمومي و سياسي را چنان جواب مي دادند كه دوستان مات و مبهوت مي ماندند. گويي تمام درسش را آن اطلاعات و مسائل سياسي پر كرده است ، درحالي كه در دروس ديگر مانند كفايه ، مكاسب ، و زبان انگليسي و ... نمراتش عالي بود. شهيد لحضه اي از وقتش را به بطالت نمي گذراند. وقتي درسهاي روزانه اش تمام مي شد ، به مطالعه مي پرداخت در انجام طاعات الهي سرازپا نمي شناخت. مقيد بود كه در جريان اخبار روزانه كشور باشد. حتي قبل از انقلاب حوادث سياسي جهان را دنبال مي كرد و صفحات سياسي و مجلات مختلف روزانه را با دقت مطالعه مي نمود .به خصوص به تاريخ سياسي علاقه وافري داشت . و زندگي ائمه معصومين (عليهم السلام) و نقش آنان را در مقابله با حكام جورزمانه خودشان دنبال مي كرد.او درس مبارزه و جهاد را از مكاتب اسلام و ائمه معصومين (عليهم السلام) و علما و رهبران سياسي، در طول تاريخ آموخته بود . سيد حسن دلباخته امام بود و سخن امام را فصل الخطاب مي دانست و فرمان او را به جان مي خريد .او نو جواني نو شكفته و شفاف وطلبه اي پر شور بود . تازه به قم آمده بود واين بنده ،دانشجوي خام اما كنجكاو كه هر چند وقت يكبار براي ديدار خو يشان و دو ستان و براي كسب فيض از حوزويان به قم مي رفتم وغروبها در فيضيه مي ديدم كه چگونه طلاب جوان طلوع مي كنند و با چه شور و شوقي كنجكاوند بدانند كه در دانشگاه و محيط روشنفكري آن روزها چه مي گذرد و آسياب بيرون حوزه به چه سويي مي چرخد . قباي ساده طلبه گي،و موهاي نيمه كوتاه و اصلاح شده سيد حسن و كفش هاي معمولي او به خاطرم هست ،كه با چهره خندان واخلا قي مهربان ،در حالي كه چند جلد كتاب تربيتي و اجتماعي وحتي داستاني را همراه يك جلد كتاب قطور مذهبي زير بغل داشت ،با كنجكاوي از اسمها و مكاتب رايج سياسي مي پرسيد و در بحث هاي عصر و مغرب مدرسه فيضيه فعالانه شركت مي كرد. سؤال مي كرد و نظر مي داد و نقل مجلس مي شد. آن چه شهيد شاهچراغي را در اين دوره از ديگران متمايز مي ساخت ، توانايي او در ايجاد توازني شگرف بين تحصيل و مبازره است . نه عشق بي انتهاي او به تعليم وتعلّم موجب دوري از مسايل سياسي و اجتماعي و مبارزه ي قاطع و پيگير با نظام ستم شاهي شده بود و نه جنب و جوش و بي تابي در مبارزه او را از مسائل فكري و مكتبي دور ساخته بود .همه ي آناني كه بااين شهيد بزرگوار به هر نحوي در ارتباط بودند ،به ياد دارند كه چگونه در جدال با دژخيمان پهلوي ،شهر به شهر و خانه به خانه مي گريخت ودر دستگيري ها و بازجويي ها نيز دژخيمان را به مسخره مي گرفت و چوبه ي دار خود راحمل مي نمود. در كتاب گنجينه ي دانشمندان آمده است كه :‌جناب فاضل محترم آقا سيد حسن شاهچراغي ابن سيد مسيح از طلّاب و محصلين مدرسه ي حقاني مقيم قم هستند و با اينكه اشتغال به دوره سطح دارند. ليكن سطح فكرش عالي و جواني پر شور و با حرارت و بلند پرواز با نبوغ عالي و فهم و فكري بسيار ارزنده اند انشاءا...آينده ي درخشاني دارند. پایان عمر بابرکت این اسطوره ملی هم با شهادت همراه شد .هواپیمای حامل او وتعدادی از مسئولین کشور در اول اسفند 1364مورد حمله هواپیماهای جنگی ارتش عراق قرار گرفت وبه شادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید ابوالقاسم داوود الموسوی : نماینده مردم «رامهرمز »درمجلس شورای اسلامی در سال 1323هجری شمسی در روستای« حسن آباد» در شهرستان « دامغان» در خانواده مذهبی و شیفته اهل بیت(ع) متولد شد.نامش سید «ابوالقاسم داود الموسوی»، معروف به (موسوی دامغانی) بود. پدر«ابوالقاسم» پس از چهل سال اشتغال به کشاورزی در روستای «حسن آباد»، به شهر مقدس «قم »مهاجرت نمود و به پیروی از پدر بزرگوارش مرحوم سید «حاجی»، در این شهر به تعلیم قرآن مشغول شد.اواز کودکی طبعی بلند و همتی والا و علاقه‏ای شدید به فراگیری علوم اسلامی داشت، بدین جهت، پس از گذراندن دوران ابتدایی تحصیل در «حسن آباد»، در سال 1337 و در حالی که بیش از 14سال نداشت، به «دامغان» آمد و در یکی از مدارس علمیه آن شهر، مشغول تحصیل شد.شهید«موسوی» در سال 1341 برای ادامه تحصیل عازم «قم »شد و در مدرسه «حجتیه»، ساکن گردید. در همین سال لباس مقدس روحانیت به تن کرد و سفرهای تبلیغی‏اش را آغاز نمود.او سعی داشت به مناطقی سفر کند که کمتر کسی به آنجا می‏رود. لذا با دوچرخه به روستاهایی می‏رفت که حتی از جاده نیز محروم بودند.اواز ابتدای ورود به شهر مقدس قم، شیفته امام خمینی (ره)گشت تا آنجا که مرتب به بیت ایشان رفت و آمد می‏کرد و اکثر شبها در نماز جماعت آن حضرت حاضر می‏شد.شهید موسوی در طول ایام تحصیل از محضر اساتید و علمای بزرگواری چون: -1شهید غلامرضا سلطانی -2آیت اللّه مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری یزدی -3آیت اللّه حسین وحیدخراسانی -4آیت اللّه حاج شیخ اسماعیل صالحی مازندرانی -5آیت اللّه حاج شیخ علی مشکینی -6آیت اللّه ابوالقاسم خزعلی -7آیت اللّه شیخ یحیی انصاری شیرازی -8حجت الاسلام محی الدین فاضل هرندی بهره بردکه تاثیر به سزایی درشکل گیری شخصیت آن بزرگوار داشت. اواز ابتدای ورود به «قم»، در جریان15خرداد 1342و شروع نهضت پیروزمند امام خمینی (ره)قرار گرفت. خودشهید در این باره چنین می‏گوید:«امام به مناسبت وفات حضرت فاطمه (س)مجلس سوگواری تشکیل می داد، در منزل خویش مجلس عزا برپا می‏داشت. روزی سخن از قرارداد ننگین کاپیتولاسیون به میان آمد و امام در جمع مردمی که از قم و برخی از شهرهای دیگر بودند، سخنان مهمی بر علیه نظام و سیاستهای غربی حکومت ایراد کردند، هفت روز بعد در قم حکومت نظامی اعلام شد و امام را به تهران بردند، من از آن تاریخ فعالیتهای سیاسی خود را در کنار تحصیل و درس آغاز کردم.» پس از تبعید امام (ره) شهید موسوی همراه افرادی چون شهید «محمد منتظری» شبها در حرم حضرت معصومه (س)در مسجد بالاسر برای سلامتی و رهایی حضرت امام خمینی (ره)دعای توسل می‏خواندند.باگذشت زمان شهید «موسوی» برشدت مبارزات خود افزود.اوبا تهیه دستگاه تایپ و استنسیل، اعلامیه‏های امام را که از نجف به ایران می‏آمد، تکثیر می‏کرد و با ماشین فولکس خود مخفیانه در شهرهای مختلف پخش می کرد. اودردوران مبارزات در شهرها و روستاهای زیادی با سخنرانیهای گرم و افشاگرانه مردم را بیدار و با اهداف امام خمینی (ره)آشنا ‏ساخت. در این راه بارها دستگیر و به زندان افتاد و مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت. از جمله یک بار به همراه شهید «محمد منتظری» و آیت اللّه حاج شیخ «احمد جنّتی» در زندان «قزل قلعه» در بند شد. امّا هرگز در راهی که انتخاب کرده بود، سستی به خود راه نداد.وی در آن دوران برای تهیه تسلیحات برای مبارزه مسلّحانه نیز اقدام کرد و چند قبضه، سلاح گرم تهیه نمود و در منزل پدرش مخفی ساخت. گاهی به برادرانش اظهار می‏داشت که چه موقع خواهد رسید که از این اسلحه‏ها بر ضد حاکمان جور استفاده کنیم؟! در سال 1356و 1357 و ایام اوجگیری انقلاب یکی از پیشتازان مبارزه و شرکت در راهمپیماییهای قم بود، اگر کسی مجروح می‏شد، او با ماشین آنها را از صحنه درگیری خارج و به مراکز درمانی می‏رساند، و لذا بارها با لباس خونین به منزل خویش ‏رفت. در یکی از راهپیمایی ها که طلاب و علما و دیگر اقشار مردم به سوی منزل آیت اللّه« حسین نوری همدانی» در حرکت بودند، مقابل مزار شیخان که رسیدند، مزدوران رژیم، به سوی مردم تیراندازی کردند و عده‏ای شهید و مجروح شدند. در آن گیر و دار که هر کسی برای نجات جان خود می‏کوشید، شهید «موسوی»، مجروحین را جمع آوری و به بیمارستان کامکار می‏رسانید و در راه نجات آنها تلاش می‏کرد.«محمدی» یکی از اعضاء ساواک« قم»، در مقابل بیمارستان «کامکار »از شهید «موسوی »می‏پرسد؛ دیشب در مسجد بالاسر حضرت معصومه (س)چه کسی اعلامیه پخش می‏کرد؟ اگر به این سؤال جواب بدهی به تو می‏گویم امروز چند نفر شهید شده‏اند. سید ابوالقاسم موسوی جواب می‏دهد: دیشب من اعلامیه پخش می‏کردم. او نیز می‏گوید: امروز 7نفر شهید شدند. مبارزات و راهپیمایی ها هر روز و هر شب ادامه داشت تا اینکه پایه‏های رژیم ستمشاهی پهلوی، یکی پس از دیگری فرو ریخت و نهضت امام (ره)به پیروزی نزدیک شد. امام خمینی (ره)اعلام کرد به ایران می‏آید، شهید موسوی نیز یکی از اعضاء هیئت استقبال از امام بود. روز 12بهمن 1357امام وارد ایران شد و تا 22بهمن که انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به پیروزی رسید، در مدرسه علوی مستقر بود. شهید موسوی نیز در آنجا در خدمت امام و انقلاب به فعالیت مشغول بود. انقلاب که به پیروزی رسید، یاران امام که همه رنجها و ستم‏های ظالمان را با تمام وجود لمس کرده بودند، برای حفظ دستاوردهای انقلاب، باز هم با پذیرش مسؤولیت‏های سنگین دین خویش را به اسلام و انقلاب ادا کردند. شهید موسوی نیز با پذیرش مسؤولیتهای گوناگون، گامهای بلند ومبارکی برای ادامه خدمت به مردم وانقلاب برداشت که از این قرار است: -1کنترل پادگان لویزان( ستاد نیروی زمینی) -2فعالیت و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی دامغان در سال 1358ه.ش. -3تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دامغان، همراه با دیگر یاران. -4تشکیل دادگاه انقلاب دامغان. -5حاکم شرع دادسرای انقلاب اسلامی و محاکمه بعضی از مفسدین و اشرار. -6خدمت در جهاد سازندگی دامغان. -7نماینده امام (ره)در هیأت هفت نفره احیاء و واگذاری زمین استان سمنان. -8نماینده امام (ره)و امام جمعه رامهرمز از سال 1360تا 1363. -9نماینده مردم رامهرمز در مجلس شورای اسلامی، در دوره دوم مجلس. شهید موسوی، روحانی مبارز، زجر کشیده، دلسوخته انقلاب و محرومین، تلاشگر خستگی‏ناپذیر، عاشق امام (ره)و ولایت بود. از نظر اخلاقی نیز، ویژگیهای داشت که در این مختصر نمی‏گنجد، به عنوان نمونه بعضی از صفات برجسته‏اش را متذکر می‏شویم. مطیع خدا و اولیاء معصومین او در راه اطاعت از خداوند متعال همه سختی‏ها را با آغوش باز پذیرا بود. آنچه را موجب رضای خدا و وظیفه الهی خویش می‏دید، عمل می‏کرد و لحظه‏ای به فکر خود و موقعیت اجتماعی‏اش نبود. در همه کارها به خدا توکل می‏کرد و تنها به او امید داشت. پیشگام در کارهای نیک پیشی گرفتن درنیکوکاری جزء سرشتش بود، هر کجا احساس می‏کرد، کمکی از دستش ساخته است، از همه زودتر اقدام می‏کرد. در دوران آغازین طلبگی‏اش در دامغان آیت اللّه دامغانی در نظر داشت مسجدی بنا کند، در جلسه‏ای که مردم حضور داشتند، مطلب را با آنان در میان گذاشت و از آنها درخواست کمک کرد. سید ابوالقاسم در آن مجلس حاضر بود، زودتر از همه با صدای بلند گفت: من ده تومان برای این امر هدیه می کنم و ده روز هم کار می‏کنم. مرحوم آیت اللّه «دامغانی» دست «سید ابوالقاسم» را بلند می‏کند و می گوید: مردم از این پس نیکوکاری را بیاموزید. شهید «موسوی»، استراحت را برای دیگران می‏خواست و خود را برای آسایش مردم به زحمت می‏انداخت. زمانی بر اثر خرابی قناتهای روستای حسن آباد مردم دچار کم آبی شدند. این روحانی فداکار، وارد کار شد و با رجوع به ریش سفیدان و کمک پدر بزرگوارش با تلاش چند ماهه، قناتها را لای روبی و آباد کرد و مردم را از کمبود آب نجات بخشید. کسی را نمی‏یابی که با او آشنا باشد و محبتش را در دل نداشته باشد. بدین سبب کمک به دیگران به ویژه محرومین، را از وظایف خود می‏دانست و بخش مهمی از زندگی او را تشکیل می‏داد. در ایّامی که امام جمعه رامهرمز بود، از تهران و علمای قم کمک مالی می‏گرفت و برای خانواده‏های محروم لباس و مواد غذایی تهیه می‏کرد و به منازل آنها می‏برد. در اوایل جنگ تحمیلی عراق، حدود پنجاه هزار آواره جنگی در رامهرمز اسکان داده بودند، که 25000نفر داخل شهر و 25000نفر در چادرهای بیرون شهر ساکن بودند. شهید موسوی تمام کارهای آنها را رسیدگی می‏کرد. حتی دعواهای خانوادگی آنها را حل و فصل می‏نمود. او که خود از محرومین ودردکشیدگان جامعه بود ،در سنگر مجلس شورای اسلامی نیز در طرح‏ها و لوایح با جدیت مدافع پابرهنگان بود.برای نصیحت و موعظه و تبلیغ اسلام ارزش خاصی قائل بود. سخنرانیها و خطابه‏هایش قبل از انقلاب شیوا و جذّاب افشاگر جنایات ظالمین و بیانگر حق و حقیقت بود. بارها از طرف مأمورین رژیم به اداره آگاهی برده شد و از او خواستند که تعهد بسپارد تا در منبرهایش بحث سیاسی نکند، اما او نپذیرفت، و آنچه را وظیفه می‏دانست، بیان می‏کرد مدتی از منبر و سخنرانی ممنوع شد؛ لیکن در بین مردم و پائین منبر حقایق را بیان می‏کرد.او شیفته هدایت جوانان بود، در سالهای 1348تا 1356 در تهران ( شمیران) به همراهی شهید سید حسن شاهچراغی و جمعی از دوستان روحانی برای جوانان و نوجوانان برنامه‏های تابستانی داشتند. صدها جوان و نوجوان را در مساجد، جمع می‏کردند و کلاسهای اعتقادی و سیاسی برپا می‏نمودند، گاهی، عوامل رژیم، با آن برخورد می‏کردند و کلاسها را تعطیل می‏نمودند. وی مدت ده سال همه هفته پنج شنبه و جمعه از قم به تهران می‏آمد و جلسات مختلفی را اداره می‏کرد و این را برای خود وظیفه می‏دانست. یکی دیگر از ویژگیهای شهید «موسوی»، بی‏توجهی به دنیا بود. پشت پا زدن به خواسته‏های نفسانی یکی از نمونه‏های آشکار آن است. در تمام طول زندگی در منزلی که زمین آن هم وقف بود، به سر می‏برد. وقتی هم که پیشنهاد تعویض آن را به او دادند، نپذیرفت. عشق به امام و یاران اوامام (ره)را مقتدا و مراد خویش می‏دانست و در هر حال حتی زیر شکنجه‏های ساواک این علاقه را کتمان نمی‏کرد.گاهی برای دستیابی به نوار سخنان ایشان در زمان طاغوت، فرسنگها راه می‏رفت و زحمتها و خطرهای فراوانی را به جان می‏خرید. علاقه شدیدی به شهید سید محمد بهشتی و یاران او داشت، بعد از حادثه 7تیر 1360 در تشییع جنازه آن شهیدان بزرگوار، با پای پیاده تا بهشت زهرا آمد به گونه‏ای که تمام کف پاهایش تاول زده بود. وی در عبادت و شب زنده داری و دقت در اقامه نماز اول وقت ممتاز بود. بعد از اینکه به اهمیت نماز اول وقت واقف گردید، برای اینکه مبادا از این امر مهم غافل شود، با خدا عهد کرده بود، اگر نمازش از اوّل وقت تأخیر بیفتد، صد تومان، صدقه بدهد. در خطبه‏های نماز جمعه «رامهرمز »جوانان را برای رفتن به جبهه دعوت می‏کرد. خود نیز در جبهه حضور فعّال داشت و عاشق شهادت بود. بارها می‏گفت: عده زیادی را به جهاد فرستاده‏ام و به مقام رفیع شهادت رسیده‏اند، لیکن خودم هنوز به این مقام نائل نشده‏ام. در بعضی مواقع، با اصرار از خداوند متعال شهادت را می‏طلبید. روز اوّل اسفند 1364با پنجاه تن از شخصیتهای مملکتی و روحانیان و یاوران انقلاب، که در میان آنان حجت الاسلام شهید حاج شیخ فضل اللّه محلاتی نماینده امام (ره)در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و هفت تن دیگر از نمایندگان مجلس شورای اسلامی، و چند تن از قضات دادگستری وجود داشتند، در حالی که توسط هواپیمای مسافربری متعلق به شرکت آسمان عازم جبهه‏های جنوب بودند، در نزدیکی اهواز از سوی دو فرزند جنگنده متجاوز عراقی مورد حمله قرار گرفتند و در منطقه ویس در 25کیلومتری شمال اهواز با سقوط هواپیمایشان به شهادت رسیدند. شهید موسوی با همین هواپیما پرواز کرد، اما نه تنها پرواز در آسمان زمین که، پرواز به سوی کوی دوست و ملکوت اعلی، و پرواز به سوی آسمان قدس ربوبی. عاشق سوخته جان را چو بر بال شکست بال جان واشد و تا منزل جانان پر زد از آن‏جا که این گروه عازم جبهه‏های نبرد حق علیه باطل بودند و در جمع آنان تعداد زیادی از علما و روحانیون به درجه رفیع شهادت نائل آمدند، این روز به عنوان روز روحانیت و دفاع مقدس نامگذاری گردید. بدن پاک و مطهر شهید سیدابوالقاسم موسوی دامغانی در ایوان شرقی پائین مسجد طباطبائی ورودی مسجد بالاسر حضرت معصومه (س)در کنار تربت شهید حاج شیخ فضل اللّه محلاتی به خاک سپرده شده است و در ذیل سنگ قبر شهید محلاتی، این جملات را می‏خوانیم: ... حجت الاسلام سید ابوالقاسم موسوی دامغانی که در روز اول اسفند 1364در فاجعه هوایی به دست مزدوران بعثی به شهادت رسید. منبع:نرم افزار تولید شده توسط کنگره ی شهدای روحانی در قم

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید کاظم موسوی : معاون وزیر آموزش وپرورش در سال 1314 شمسی درشهر «میامی» دراستان «سمنان» و در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود .او در سن هفت سالگی جهت آموزش قرآن به مکتب خانه رفت . اکثر اوقات را نزد جد پدرش که یکی از علما «میامی» بود و نسبت به وی محبت وافری داشت به سر می برد .در سن 14 سالگی تحت مراقبت عمویش به «مشهد مقدس» روانه شده و از محضر علمای چون حاج شیخ هاشم قزوینی و حاج آقا بزرگ اشرفی استفاده نمود .کتابهای مقدماتی از قبیل فطرت العلوم ،جامع المقدمات ،لمعه ،وسائل و غیره ....را به پایان رسانید .در سال 1336 به تهران رفته و چون موقعیت را مناسب دید تصمیم به سکونت در تهران گرفته و در دبیرستان علوی مشغول تدریس شد .شهید پس از چندی با همکاری مدیر دبیرستان علوی مر حوم( روزبه) در جهت خدمت به فرهنگ اسلامی و فرا گرفتن علوم و صرف و نحو، اقدام به تالیف کتاب عربی آسان نمود. وی از دانشگاه در رشته ادبیات عربی گواهی فوق لیسانس گرفت . انقلاب که پیروز شد اوبا جدیت بیشتر وارد عرصه آموزش وپرورش شد. او که مقلد امام و مومن به انقلاب بود به سمت نمایندگی امام در وزارت آموزش و پرورش منصوب گردید و در زمان نخست وزیری شهید رجایی به سمت معاون پژوهشی وزارت آموزش و پرورش منصوب شد . سر انجام عمر بابرکت این مرد بزرگ با شهادت همراه بود. دست جنایتکار آمریکا از آستین منافقین بیرون آمد و در هفتم تیر ماه 1360 خون سید کاظم و دهها تن همانند سید کاظم را به زمین ریخت و عاشورای دیگر را در تاریخ اسلام به ثبت رساند . آری شهیدان از یک قبیله اند و به سوی یک قبله نماز می خوانند .شهیدان از یک طایفه اند و در طواف کعبه دل ،پروانه وار می چرخند و آنگاه که لبیک نور ،آتش به خرقه زمینی شان می زند ،پرواز بی نیازیشان آغاز می شود .شهید در طول عمر پر برکت خویش ،منشاءخدمات بسیاری گشت که از جمله می توان به تالیف کتاب عربی آسان ،به اتفاق مرحوم روزبه در جهت ارتقاءآموزش نوجوانان نسبت به متون اسلامی بویژه قرآن کریم ،تاسیس مدرسه اسلامی روشنگر درتهران و تصحیح و تالیف کتب در سی ،اشاره کرد .شهید موسوی پس از پیروزی انقلاب ،به عنوان مشاور شهید رجایی ،مشغول خدمت بود وسپس معاونت پژوهشی وزارت آموزش و پرورش را بر عهده گرفت .شهید رجایی در رابطه با شهید موسوی می گوید :ما سخنان امام را گوش می دادیم و بعد منتظر می ماندیم که آقای موسوی با بر داشت های خاص خود به اداره بیاید و با باز گو کردن آنها ما را به وجد بیاورد . بیدار دلانی که به خون در خفتند خواب همه سلفگان شب آشفتند بر دار بلند عاشقی بالب عشق هفتادو دو منصور ،انالحق گفتند فعالیت های مهم عبادی و معنوی شهید: اقامه نماز شب ،تلاوت قرآن ،دعا و ذکر ،شرکت در مراسم سوگواری ،روزه،حج و غیره ... شهید موسوی که خود روحانی بودند در همه موارد فوق نسبت به جامعه خویش پیشگام بودند و درنشر احکام اسلامی و الهی در زمان حیاتشان شهره بودند و سعی در اشاعه فرهنگ ناب اسلامی را داشتند . فعالیتهای مهم سیاسی ،اجتماعی شهید:ایفای نقش تعین کننده وهدایتگردر انجمن اسلامی ،ستادهای نماز جمعه ،شرکت در تظاهرات ،پخش اعلامیه و شرکت و تاسیس موسسات خیریه و صندوق قرض الحسنه ،شورای محل و...شهید سید کاظم موسوی روحانی مبارز بود و از خرداد 1342 مبارزات خویش را بر علیه رژیم خائن و جنایتکار شاهنشاهی آغاز نمود. در دوران انقلاب نیز فعالیتش را شدید تر نموده و بعد از پیروزی انقلاب عضو حزب جمهوری اسلامی در تهران شدند . فعالیت های مهم علمی ،فرهنگی و هنری شهید: تالیف وتدریس ،شعر ،مداحی ،طراحی ،خطاطی ،فیلمنامه نویسی ،تشکیل کلاس های عقیدتی ،آموزش قرآن ،احکام مداحی و ... تحصیل و تدریس کتاب بحار (مرحوم مجلسی)تالیف کتاب عربی آسان به همراهی مرحوم روزبه، افتتاح مدرسه اسلامی (دخترانه )روشنگر در«تهران». بارزترین خصوصیات شهید : اخلاص در کارها بود و هیچ گاه آن مسئولیتشان در معاونت وزارت مانع او در همراهی و همدلی با محرومین نشده بود و ایشان در مراجعاتشان به روستا با کمال خوشرویی و خوش اخلاقی با اطرافیان بر خورد می کردند . این شهید بزرگواردر حادثه بمب گذاری منافقین در دفتر حزب جمهوری اسلامی درهفتم تیرماه 1360همراه بیش از هفتاد نفر از مسئولان کشوربه شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد ابراهیم همتی : فرمانده ناوچه« پیکان »(نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران) بدون شک عملیات مروارید یکی از بزرگترین عملیات نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در طول سالیان جنگ تحمیلی بوده است . طی این عملیات در روز هفتم آذر سال 1359 ناوچه قهرمان« پیکان» با پشتیبانی جنگنده های نیروی هوایی با وارد شدن در جنگی تمام عیار بیش از پنج ناوچه «اوزای» عراقی را به قعر آبهای خلیج فارس می فرستد و با به آتش گشیدن اسکله های نفتی «البکر» و «الامیه» مانع از صادرات نفت عراق از طریق «خلیج فارس» و «دریای عمان» می گردد. اما پس از این عملیات ناوچه قهرمان «پیکان» در مسیر بازگشت هدف موشک قرار می گیرد و نام پیکان نامی ماندگار در تاریخ نیروی دریایی ارتش می گردد. به مناسبت جانفشانی پرسنل این ناوچه و نابود کردن نیروی دریایی عراق در همان روزهای ابتدایی جنگ ، بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی ایران ، امام خمینی (ره) این روز را به نام «روز نیروی دریایی» نامگذاری نمود. شهید «محمد ابراهیم همتی» فرمانده دلیر و بی باک ناوچه قهرمان «پیکان» و کارکنان قهرمان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در این ناوچه در روز هفتم آذر آن چنان درسی به دشمنان غاصب این این مرزوبوم دادند که تا پایان جنگ نیروی دریایی عراق نتوانست از مرزهای آبی خود خارج گردد و عملا در روزهای ابتدایی جنگ با از دست دادن بیش از 75% توان رزمی خود از گردونه نبرد خارج گردید. شهید «همتی» آنچنان عاشقانه راه خود را برگزیده بود که تا آخرین لحظه از ناوچه پیکان جدا نگشت و جسم پاکش به همراه ناوچه پیکان در آبهای نیلگون خلیج همیشه فارس برای همیشه سندی گشت از شهادت، ایمان و سر بلندی هر ایرانی.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالفضل هراتی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع) تیپ12 حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یست و نهمین روز از مرداد سال 1331 ‏هجری شمسی در یک خانواده متدین و عاشق به خاندان عصمت و طهارت(ع) بنا بر توسل مادر به حضرت باب الوائج قمر بنی هاشم(ع) کودکی به لطف پروردگار عالمیان دیده به جهان گشود و با قدومش اهل منزل را شادمان ساخت. کودک را به خاطر سقای لب تشنگان کربلا، ابوالفضل نام گذاری کردند. او سومین فرزند خانواده حاج محمدتقی و نواده شیخ محمد مهدی بود. ابوالفضل از همان اوآن کودکی با فرایض دینی و اهل بیت(ع) آشنا شد و در انجام آن همت گمارد. از خصوصیات بارزی که در وجودش هویدا گردید شوخ طبعی و اخلاق نیکو در احترام به بزرگترها و نیز استعداد فراگیری علم بود. مقطع ابتدایی را در دبستان شریعت پناهی (شهید موسی کلانتری) گذراند و به همراه دانش پژوهان و همانانی که چرخ آینده این ‏مملکت بدست شان خواهد چرخید به کسب فیض از محضر معلمین حاذق و دانشورپرداخت. وی پس از گذراندن دوران ابتدایی که بارها مورد تشویق معلمین و مدپران قرار گرفت در سال 1353د‏وارن راهنمایی اروندرود (شهید حسین امینیان) گردید و در از اخذ قبولی دوره دوم تعلیمات عمومی به هنرستان صنعتی البرز (شهید چمران) رفت و در رشته تحصیلی مکانیک ثبت نام کرد. برای همگان این سؤال بود که چگونه است کتاب مطالعه نمی کند اما با نمرات عالی در امتحانات موفق می شود؟ شهید هراتی همواره دلش می خواست نگه مسائلش را بدون کمک دیگران حل نماید. ولی از مشورت و کسب اجازه از والدین غفلت نمی ورزید و از انجام کار هراسی نداشت. به همین منظور در اوقات فراغت کارگری می کرد و مخارج خویش را بدست می آورد. سالهای آخر تحمیلی بود که به صف مبارزان انقلابی و اسلامی پیوست و در جلسات و حرکتها، حضوری مستمر داشت. پس ازپیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته مبارزه با مواز مخدر شد وحدود یکسال خدمت کرد. با آغاز اولین حرکتهای منافقین در غرب کشور، به همراه پاسداران جان بر کف عازم آن مناطق (تکاب) شد وبه جمع پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. ‏درایت و کاردانی و شناخت عمیق او به مسائل مخصوماً در صحنه های نبرد، مسؤولین را بر آن داشت تا از قابلیت های نهفته اش ر بهره ببرند. به همین منظور طی یک ماموریت، چند ماه عازم کشورهای سوریه و لبنان گردید تا آموزشهای لازم را به براد‏ران آن سامان بیاموزد. مدتي را كه لبنان بود، به زبان عربي تسلط پيدا كرده بود. چند بار وقتي در محاصره نيروهاي عراقي بودند، با دانستن عربي خود و دوستانش را نجات داد. در يكي از اعزام‌ها مجروح شد ولي خانواده‌اش را مطلع نكرد. با بازگشت از ماموریت و تشکیل گردان های ‏رزمی هدایت نیروها را بر عهده گرفت و حماسه های بیشماری در عملیات های مختلف آفرید. بنا بر عهدو سیره نبوی در مهرماه سال 1362سنت ازدواج را به جای آورد تا به کلام آن حضرت جامه عمل پوشانده باشد. رفتار نیکو و جاذبه اش دیگران را جلب خویش نموده بود، به طوری که رزمندگان آرزویشان این بود که در کنار ایشان و در یک سنگر به دفاع بپردازند. در سال 1333 ‏که مقارن با سال عروج ملکوتیشان شد، راهی سفر دیار عارفان، مکه معظمه گردید و افتخار بوسیدن حرم و خانه الهی را یافت. پس ازبازگشت با کسب اجازه از مادر خویش به همراه رزمندگان اسلاه راهی جبهه ها شدند.به عنوان معاونت گردان همیشه سرافراز موسی بن جعفر(ع) در عملیات والفجر 8 ‏شرکت کرد. با درایت و کاردانی خویش رزمندگان را به سوی سنگرهای دشمن هدایت نمود. خاکریزهای بعثیون را یکی پس از دیگری فتح کرد. سرانجام پس از مدتها حضور مستمر در جبهه های نور، در آستانه شب بیست و یکم بهمن ماه 1364 در منطقه عملیاتی جنوب دعوت حق را لبیک گفت و به قافله یاران سفر کرده اش پیوست. وي را در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان به خاك سپردند. ابوالفضل سفارش كرد حجله‌اي برايش درست نكنند و كوچه‌اي را به نامش نگذارند، تا نامي از او در دنيا نماند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد صالحی نژاد : فرمانده گروهان یکم از گردان امام حسن (ع)تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) نهم آبان هزار و سيصد و سي و هفت در روستاي كلاء دامغان به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. دو برادر و چهار خواهر دیگردر خانواده صالحی نژادبودند. در زمان كودكي بيماري سختي گرفت كه از زنده ماندنش قطع اميد كردند اما خداوند عمري دوباره به او داد تا در راهش به شهادت برسد. احمد در خانواده داراي تواضع و ادب نسبت به پدر و مادرش بود. او دوستانش را از كساني انتخاب مي‌كرد كه به مسايل ديني و مذهبي اهميت مي‌دادند. در مبارزات مردم بر علیه طاغوت او همدوش مردم بر علیه ظلم وستم شاه تلاش کرد.انقلاب که پیروز شدمدتي در بيمارستان كار كرد. بعد از آن وارد سپاه شد. او ازدواج كرد . ثمره ازدواجش يك دختر و يك پسر است. چند بار به جبهه رفت . اودرجبهه فرمانده گروهان بود. سرانجام پس از يازده ماه حضور در جبهه، در يكم آذر شصت و دو در پنجوين، با اصابت تركش به سر در خط پدافندي به ديدار معشوق شتافت.پيكر مطهرش پس از تشييع در گلزار شهداي دامغان آرام يافت.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد سمیعی : فرمانده واحد راه سازی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی(سابق)استان سمنان سال هزار و سيصد و سي و يك در دامغان به دنيا آمد. پدرش کشاورز بود. تا ششم ابتدايي سابق درس خواند. سال پنجاه و چهار ازدواج کرد. از سال پنجاه و پنج تا پنجاه و هفت در مهدي‌شهر، از سال پنجاه و هفت تا شصت و يك در دامغان و از آن تاريخ به بعد در اروميه زندگي كرد. با شروع جنگ ابتدا براي جمع‌آوري كمك‌هاي مردمي به رزمندگان فعاليت مي‌كرد. بعد از طريق جهاد سازندگي به منطقه اعزام شد. به دليل اشرافي كه پيدا كرده بود، مسؤوليت‌هاي مختلفي داشت. مسؤول دستگاههاي سنگين راه سازي جهاد استان در جبهه‌ها شد. با داشتن چنين پستي، در همه عمليات‌ كه مسؤوليتي به عهده جهاد استان سمنان گذاشته مي‌شد، حضور داشت. در زمان شهادت دو پسر و يك دختر داشت. بيش از چهارصد و سي روز در جبهه حضور بودور دوم مرداد شصت و دو در منطقه حاج عمران عراق با تركش توپ دشمن به شهادت رسيد. او را در گلزار شهداي دامغان، فردوس رضا، به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

احمد صادقی شهمیرزادی: فرمانده گردان زرهی لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دوازدهمین روز از مهرماه سال1340 ه .ش در شهميرزاد به دنيا آمد . تولدش در خانواده اي مذهبي و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت بود. چون پدرش از روحانيون فاضل و برجسته حوزه علميه بود از همان كودكي و نوجواني با مسائل مذهبي آشنا شد و اهميت زيادي براي واجباتش قائل بود . علاقه زيادي به مطالعه داشت . او در بيشتر اوقات فراغت آثار شهيد مطهري و دكتر بهشتي را مطالعه مي كرد . دوران تحصيلاتش مصادف بود با انقلاب اسلامي ايران كه او هم مانند بسياري از جوانان كه نقش مهمي در پيروزي انقلاب داشتند در مبارزات بر علیه حکومت خود کامه وستمگر شاه شركت مي كرد . يكي ازنیروهای شاخص در توزیع پیامهای امام خمینی در استان مرکزی بود.او تلاش زیادی در تشويق و ترغيب مردم به مبارزه عليه طاغوت داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت كميته انقلاب اسلامي(سابق) در آمد . يكي از اعضاي فعال در شناسايي و افشاي چهره ضدمردمی منافقين و ضد انقلاب بود . با شروع جنگ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و براي گذراندن دوره آموزش نظامي به تهران رفت . اوپس از تمام شدن دوره ی آموزش راهي جبهه جنوب شد و در عمليات فتح المبين به عنوان فرمانده گروهان شركت كرد و بعد از آن در عمليات بيت المقدس و محرم نیز شرکت کرد و از خود رشادت هاي زیادی نشان داد . بعد از عمليات محرم به عنوان فرمانده گردان زرهي لشكر 17 حضرت علي ابن ابيطالب ( ع) منصوب شد و با پيگيري و پشتكار ، گردان زرهي لشكر رابا تانكهاي غنيمتي تشكيل داد و مجهز نمود . گردان زرهي او نقش مهم و سرنوشت سازي را در پيروزي مدافعان اسلام در نبرد با دشمن داشت . علاقه زيادي به روحانيت متعهد به خصوص اما خميني (ره) و شهيدان بهشتي و مطهري داشت . پدرش می گوید: "از همان كودكي از خصوصيات اخلاقي خوبي برخودار بود . نماز را اول وقت مي خواند . اهل تهجد و شب زنده داري بود . فردي آرام و با وقار بود . انساني آرام و خوش خلق بود و با مسائل با آرامش برخورد مي كرد .از خصوصياتش صبر و خويشتن داري در سختی ها بود." این خصلتهای پسندیده باعث شده بود, با وجود مسئوليت سنگين فرماندهی گردان زرهي عصباني نمي شد ,به كسي تندي نمي كرد و چهره اش بشاش و صميمي بود . با خويشاوندان بسيار خوش اخلاق بود . يكي ديگر از خصوصيات بارز او كم حرفي اش بود . بسيار كم حرف مي زد . به قول معروف پركار و كم حرف بود و با نيروهاي تحت امرش بسيار خودماني بود . اما باوقار و دوست داشتني . عمليات كربلاي 5 بهانه ای شد تا او به سوی معبود ازلی پرواز کند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده خدمات رزمی لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «فریدون حاتمی ،» در سال 1343 در روستای «مجنده »درشهرستان «اردبیل» به دنیا آمد وتا کلاس اول راهنمایی ،در اردبیل به تحصیل پرداخت . فریدون با مشاهده ی تبعیض های آشکاری که حکومت شاه روا می داشت ،ناراحت می شد.او می دید که حکومت ایران که باید نماینده مردم ایران باشد ،نوکر آمریکا وکشور های اروپایی است واین را بدترین اهانت به مردم وطنش می دانست. صبر مردم ایران پایان یافته بود وبا شروع انقلاب نشانه های فروریزی پایه های حکومت ظالمانه ی شاه آشکار و آشکار تر می شد. او نیز مانند تمام هموطنانش وارد میدان شده بود تا حکومتی را که جز ننگ،فقروفساد دستاوردی برای کشور نداشته ؛از بین ببرند. با تلاشهای مردم حکومت شاه سرنگون شد ونسیم آزادی در ایران بزرگ شروع به وزیدن کرد. «فریدون»خوشحال از نابودی ظلم وستم در هر جایی که احساس می کرد نیاز است وارد میدان می شد. جنگ شروع شده بود وجوانمردانی نیاز بود تا در مقابل کفتارها که برای تاراج ونابودی ایران به بیشه ی شیران وارد شده بودند ؛بایستند ودر این میان فریدون همدوش فریدونهای دیگر رفت تا با خشم مقدسش کفتار ها را فراری دهد؛چنانچه تا ابد هیچ کفتاری جرات وارد شدن به ایران، قلمرو شیران را نداشته باشد. او در جبهه ماند تا به سمت فرمانده خدمات رزمی لشکر 31 عاشورا منصوب شد . در سال 66 در حالی که در خاک عراق در تعقیب متجاوزین به خاک ایران بود وتلاس داشت با عقب راندن آنها شهرهای مرزی ایران را نیز از تیر رس آتش توپخانه ی دشمنان خارج کند بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید . تا فریدون حاتمی با نسل ضحا کان در افتاد پای در میدان نهاد و شور عشقش در سر افتاد صر صر شوم خزانی تا وزید از دره مرگ لاله خونین ما بر خاک گلشن ،پر پر افتاد

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مسئول واحد پرسنلی(اداری) لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «نظر کریمی » در سال 1342 در شهرستان«گرمی» دراستان« اردبیل» متولد شد .دوران ابتدایی وراهنمایی را در آنجا با موفقیت به پایان برد. ورود او به مقطع دبیرستان همزمان بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی پهلوی .او که ظلم وتبعیض حاکم بر جامعه را با پوست و استخوان خود لمس کرده بود، بی درنگ به صف مبارزین پیوست . مبارزاتش با نظام شاهنشاهی تا فرار دیکتاتور در دی ماه 1357وپیروزی انقلاب دربهمن 1357 ادامه داشت. بعد از اتمام دوره دبیرستان وپس از پیروزی انقلاب اسلامی در آذر ماه 1359 به عضویت سپاه پاسداران در آمد . او در بخشهای گوناگون سپاه خدمات زیادی را انجام داد تا به سمت مسئول پرسنلی (اداری)لشکر 31 عاشورا رسید. هرچند کار وماموریت او اداری بود وبراساس ضوابط بایست در پشت جبهه باشد اما در مواقع عملیات او مانند یک فرمانده سلاح به دست می گرفت و وارد جنگ می شد. با شروع جنگ به همراه دیگر بسیجیان عازم مناطق جنگی شد .این حضور تا لحظه عروج ادامه داشت . اسفند ماه 62 13در جزیره مجنون و عملیات خیبر اوج رشادت وجوانمردی این سردار ملی است.اودر این عملیات به شهادت رسید وجاوید الاثر گشت. دراین عملیات در حالی که با موتور سیکلت به هدایت نیروها مشغول بود ،آماج گلوله های دشمن بعثی قرار گرفت و به شهادت رسید . نظر کریمی ما از فیوض ناب کرامت به کف گرفت به میدان ،لوای سرخ شهادت عنایت ازلی بین که روح شاهد حق را نشاند از ره احسان به بارگاه سعادت

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین نفیسی : فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اردبیل در سال 1341 در« اردبیل» به دنیا آمد . تحصیلات خود را تا مقطع اول راهنمایی در اردبیل گذراند وپس از آن به دلیل مشکلات مالی وارد کار شد. با شروع خشم طوفنده مردم ایران بر علیه حکومت سمتشاهی او در پیشاپیش مبارزین بر حکومت شاه خروشید وتا پیروزی انقلاب از پای ننشست. با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج در آمد وبا شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه ها شد. او در نوبتهای متناوب به جبهه رفت و مسئولیتهای زیادی را بر عهده گرفت. آخرین بار در حالیکه فرماندهی یک گروه شناسایی لشکر 27 محمد رسول الله را به عهده داشت. در تاریخ 4/ 1/ 1367 در منطقه در بند یخان عراق در شهرحلبچه بر اثر بمباران شیمیایی دشمن زبون ،به شهادت رسید . حسین نفیسی ،ز خونشت ایثار به عرش معلای حق ،پر گرفته خوشا ،بخت او را ،که چون عشقبازان زسر پنجه عشق ،ساغر گرفته

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یادگار امیدی : فرمانده واحداطلاعات وعملیات تیپ یکم امیرالمومنین(ع) لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 هجری شمسی در روستای «چشمه رشید کازران»در شهرستان «شیر وان چرداول» در استان «ایلام»و در خانواده ای روستایی دیده به جهان گشود .وی تحصیلات ابتدایی را به صورت متفرقه به پایان رساند و پس از آن به کار های فنی روی آورد ودر آنها مهارت کسب کرد .در زمان اوج گیری انقلاب ،به صفوف انقلابیو ن پیوست و پس از آن همزمان با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی به عضویت در این نهاد در آمد .چندی بعد هنگام بروز آشوب ازسوی ضد انقلاب در کردستان ،وی به منظور شرکت در سر کوب فتنه گران راهی آنجا شد و در حین در گیری مجروح گشت .پس از بهبودی حاصل از جراحات ،با توجه به مهارتش در کار های فنی ،به دعوت جهاد سازندگی استان ایلام ،در آن ار گان مشغول خدمت شد و در پروژه های آبرسانی به روستا ها فعالیت کرد . جنگ تحمیلی که آغاز شد وی داوطلبانه به جبهه میمک شتافت و به همراه تعداد زیادی از نیروهای سپاه ،به عملیات شنا سایی ،مین گذاری و جنگ های پار تیزانی با نیروهای بعثی پرداخت که برای بار دوم مجروح شد .چندی بعد در تاریخ 13 /7 /1359 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایلام در آمد .پس از بهبودی دوباره راهی مناطق عملیاتی شد که در حین شرکت در عملیات برای بار سوم مجروح گشت .یادگار امیدی چندی پس از عملیات والفجر سه ،با وجود شجاعت و صلابت کم نظیری که داشت بعنوان معاونت اطلاعات و عملیات تیپ امیر المومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب شد و یکی از پایه گذاران این واحد پس از تشکیل یگان رزم در استان به شمار می رود .وی در سال 1362با تشرف به حج و تزکیه نفس خود را آماده دیدار معبود کرد .در تاریخ 16/6/1362 این رزمنده و فرمانده شجاع پس از باز گشت از مکه در عملیات والفجر 5 از خود رشادتها ی زیادی نشان داد و با وجودی که در شب اول عملیات مجروح شده بود اما تا پایان موفقیت آمیز آن در خط مقدم ماند و حاضر نشد او را به بیمارستان انتقال دهند . این مرد بزرگ و دلیر بار ها در عملیات پارتیزانی شرکت جست و از خود رشادتهای زیادی نشان داد .مقاومتها و جنگ های او با دشمن مثال زدنی است. در 25 /3 1364 طی یک عملیات پارتیزانی در عمق چهار کیلومتری مواضع دشمن ،تعدادی از مزدوران بعثی را به هلاکت رساند و دو تن از آنان را از جمله یک افسر عراقی به اسارت گرفت .اودر این نفوذها از خود زشادتهای بی شماری به یادگار گذاشت. در عملیات نفوذی دیگری ،فرمانده مزدوران بعثی در منطقه رادرخاک عراق شخصا به هلاکت رساند . یادگار امیدی یکی از تشکیل دهندگان گروه ضربت که در تعقیب مزدوران موسوم به( فرصان )بودند می باشد.این گروه که در منطقه عمومی مهران و دهلران فعال بود، باکمین کردن در مقابل رزمندگان اسلام وبریدن گوش ویا سر آنها وانتقال به خاک عراق از افسران وفرماندهان ارتش عراق پولهای زیادی را می گرفتند. حضور این نیروها در منطقه ،باعث نا امنی برای عقبه نیروهای رزمنده شده بود و به همین منظور یادگار امیدی اقدام به تشکیل گروه ضربت به منظور تعقیب و از بین بردن آنان نمود .وی بارها به همراه گروه ویژه با این نیروها در گیر شد و عده ای از آنان را به هلاکت رساند ،تا اینکه در هشتم آذر ماه سال هزارو سیصد و شصت و چهار در حین در گیری با آنان به شهادت رسید و به ملکوت اعلا پیوست .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید رضا دستگیر : فرمانده واحد تخریب تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دهانش همیشه چیزی شبیه طعم خدا جاری بود .مدام زبانش در تراوش کلماتی بود که بوی عصمت و مزه ی معنویت می داد .چقدر این کلمات طعم کرامت و بزرگی می داد ؛چقدر این آیات نور افشان ،عطر عشق و عظمت آسمانی می دادند ،همیشه هم این طور بود .راه که می رفت ،از رفتن که می ایستاد ،و گاه که می نشست ،مدام این طعم تربناک در دهانش بوی بهار وصل می داد .بوی اجابت و آرامش ؛چیزی شبیه شهد شیرین از خود رفتن و به او رسیدن .در خلوت خاکریزها انگار کسی از درون به او نوید می د اد ،نوید وصل ،و او بارها راه افتاده بود و به ابتدای آن دروازه رسیده بود ،و به چشم خود دیده بود که در گستره ی آن فضای وسیع و نامتناهی چه سرها که پر از سودای سبکباری و چه دلها که لبریز از ذکر زیبایی بودند . او آرام آرام ،در پس خلوت خاکریز ها ودر کناروصل های مبارکی که با رقص خون رقم می خوردند، لب باز می کرد و می خواند :الذی خلق الموت والحیاه لیبلوکم الیکم احسن عملا .و باز زیر لب زمزمه می کرد و می گفت :اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا بیازماید تان که کدام یک از شما نیکوکارتر است .و باز دل می سپرد به آن وسعت بی کران که شکوه حضورش را در دل و جان حس می کرد .گاه به یاد می آورد که در سالی از همین سالها ،درست سا ل 1345 بود که چشم هایش به باور به دنیا آمدن رقم خورد و چه روز ها که در بستر زمان سپری کرد و کم کم پاهایش حس راه رفتن بر ضربان زمین را لمس کرد و به دنیای دانایی پای نهاد .هنوز پنج بهار را پشت سر نگذاشته بود که دستش از دامن پر مهر مادرش کوتاه شد .دیگر از حضور آن همه مهربانی و آرامش خبری نبود .سایه ی فقرداشت بر شانه های خانواده آوار می شد .اما انگار حضور مادر در فضای خانه حس می شد .انگار او بود که گهگاه صدایش می زد :حمید ،پسرم !توکلت به خدا باشد .درست حس می کرد، خود مادرش بود که بهش قوت قلب می داد .مدام مواظبش بود و هر از گاهی صدایش می زد .کمتر احساس تنهایی و غربت می کرد .این حضور پر حلاوت و شیرین ،در برابر آن همه سختی و تنهایی به او امید و نیرو می داد . مثل هم سن و سالانش در روستا به شبانی روی آورد .مدتی گذشت وحالامردی شده بود مقاوم و صبور و پرتلاش و امید وار .درس می خواند .به مدرسه می رفت و گاه که از مدرسه بر می گشت ،کتابی به دست می گرفت و به همراه گله به دامن کوه و دشت پناه می برد .در خلوت آن دشتها ،در سایه ی آن درختها و در پناه آن کوهها ،مدام می خواند .معنی دانایی را حس می کرد و هر آنچه را یاد می گرفت به ذهن سیالش می سپرد . دیگر بار آن همه فقر و سختی ،او رااز رسیدن به راه های روشنی باز نمی داشت .درست بر خلاف جریان رودخانه حرکت می کرد .هر چقدر مشکلاتش بیشتر می شد ،او مقاوم تر و استوار تر قد علم می کرد . حا لا به سن جوانی رسیده بود .سالهای سخت و سنگین فقر را پشت سر گذاشته بود .این سالها ،در بلای این همه لحظه های رها شده در باد ،هیچ اتفاقی نیفتاده بود که در دام گناه و هوس بیفتد .انگار کسی او را مدام راهنمایی می کرد ، جهت های روشنی را نشان می داد و او راه افتاده بود و درست در ابتدای دروازه های نور قرار گرفته بود.هیچکس فکرش را نمی کرد که روزی او در قامت مردی پاک و استوار در ابتدای دروازه های روشنایی بایستد ، فریاد بزند و بگوید :به دام گناه نیفتید .و این را با تحکم خاص بیان می کرد .از بیهوده زیستن گریزان بود .حتی در بین انقلاب ،بارها دیگران رابه صفوف انقلابیون دعوت کرده بود و بر علیه سایه های ظلم و زور شعار داده بود .توی در توی مدرسه بارها دیده بودند که با شور و سرور دستاوردهای انقلاب را به دیگران باز گو می کند .همین عشق و احساس او را به حضور در کمیته های انقلاب سوق داد و چندی بعد جوان دلربا و برومندی را دیده بودند که تن پوشی سبز به تن دارد و آرمی از آن پنجه های قدرت ایمان جهان را به عشق و عدالت و قیام بر علیه ظلم و ستم دعوت می کرد .چقدر این لباس ها بر قامت رعنا و آن چهره ی دوست داشتنی اش می آمد .چقدر زیبا و آسمانی شده بود آدم حظ می کرد که مدام نگاهش کند. او در جایی بایستد و به کرانه های دور دست چشم بدوزد و هی نگاهش کنی و ببینی که امتداد نگاهش در کجای آسمان گره می خورد ،حالا سرباز سبز سربداری شده بود .دلش ،دستش ،وجودش پر از شور رسیدن بود . رسیدن به جایی که همیشه مسیر آن گام گذاشته بود و داشت به پیش می رفت . صدای انفجار می آمد صدای توپهای ترس و تجاوز .دوستش به زیر زنجیرهای قهر و قساوت پر پر شده بود .بوی باروت آبی آسمان را پوشانده بود .خاک پر از زخمهای گلگون غریبی بود .همه جا را گرفته بود .تانکها مدام تیر شلیک می کردند .از دهانه تفنگها آتش و خون می بارید .توی شهر بلوا شده بود .همه جا با صدای بلند مردم را به مبارزه و حضور در میدان جنگ دعوت می کرد. گروه گروه از نیروها داشتند راهی میدانی می شدند ،که دشمن در آن معرکه گرفته بود. از همان روزی که این تن پوش سبز را پوشیده بود .مدام منتظر کسی بود که صدایش بزند :حمید !حمید جان !راه بیفت تا برویم .و راه افتاد ،درست مثل دیگر بچه های رزمنده راه افتاد توی میدان جنگ .میان آن سنگر ها و خاکریزها شور و سرور ،عاشقانه می وزید .درست مثل دلباخته ای که در صحنه دیدار وجودش را به پای یاری می ریخت .می رزمید و عاشق پرواز کردن بود .اما انگار حجم آن سنگر ها و خاکریزها گنجایش پرواز او را نداشتند .حمید جای بیشتری را می خواست .جایی گسترده و بزرگ که بتواند پشت سر هم بال بزند و بعد به اوج پر بکشد .دیده بودند که توی ارتفاعات میمک ،میان آن دره ها و تپه های پیچاپیچ چگونه جوانی که تن پوش عشق پوشیده بود ،در حین رزم سراز پا نمی شناخت، انگار در دنیای دیگر سیر می کرد .توی دشتهای گرم و سوزان شوش مردی را دیده بودند که در گستره دشت ،دردها را به جان می خرید و دشمن را به زانودر می آورد. درارتفاعات کردستان جوان زیبا و رعنا را دیده بودند که بر اوج اجابت پر می زند و مدام نگاهش به آسمان بود .در دل دشتهای مهران ،میان قربتهای قلاویزان دستهای جوانی را نظاره کرده بودند که مدام تشنه آغوش کهکشان بود . او را دیده بودند که در دل شب زمزمه های عاشقانه اش در گوش زمان جاریست ونمازش شبیه نور ستاره هایی است که گرداگرد ماه حلقه زده اند .از نماز که فارغ می شد آسمان را نگاه می کرد و آن همه ستاره درخشان که بر سقف آن آویزان بودند چقدر دوست داشت که در دل آن اوج آن فضای لایتناهی خانه ای داشته باشد و فضایی که بتوان در آن تمام عصمت عشق را در آغوش گرفت .گاهی به مرخصی می رفت و در بین خانواده حضور می یافت مدام از آسمان از عبودیت عشق و شهد شیرین شهادت حرف می زد .طوری حرف می زد که دلها از فرط شور و شعف به لرزه می افتاد .همیشه به همسرش می گفت من دیر یا زود شهید می شوم .از تو می خواهم احمد و معصومه را خوب تربیت کنی .آخرین باری که به مرخصی آمد حرف ها و گفته هایش مثل همیشه نبود .از جایی و طوری صحبت می کرد که انگار با دنیا بیگانه است . در چشمهایش ،در عمق آن نگاه های نافذ نورانی رازی نهفته بود که معنی رهایی می داد .همه می دانستند که حمید سیر در حقیقتی دیگر دارد به جایی که مثل هیچ جا نیست .چهره اش چقدر زیبا و نورانی شده بود .پدر ،همسر ،بچه ها و خواهر هایش این حس عجیب را لمس کرده بودند .همه می دانستند که حمید به ابتدای دروازه عشق رسیده است .تنها یک قدم مانده تا وارد دروازه نور شود .آن روز که از اهل خانه خداحافظی کرد و آخرین نگاهش بر چهره ها افتاد ،همه دیده بودند که در پس آن چشمهای معصوم و زیبا بارقه ابدی نهفته است .آن پا ها ،آن دستهایی که بارها میادین مین را در نور دیده بودند و آن همه خوشه انفجار از جلوی پاهای نیروها خنثی کرده بود، حا لا داشتند بر قاب آسمان نقش می بستند .همه می دانستند که تخریب معنی توده های پر پر شدن را می دهد و جایی که در آن خوشه های انفجاری کاشته می شود،فضایی می خواست که بتوان به راحتی در وسعت آن بال زد و به آسمان پر کشید .آن روز همه دیدند پیکری که غرق در خون پر پر شده بود ،پاهایش در امتداد آسمان و دستهایش در دامنه دعا برقاب کهکشان آذین بسته بود و در زمین اجتماعی گرد آمده اندو پیکری را به تشیع تبرک می برند که فرشته ها در آسمان نامش را اینگونه نجوا می کنند «حمید دستگیر به دروازه آسمان پا نهاد » در میان آن سیل جمعیت مدام جملات حمید آخرین وصیت وارستگی در ذهن زنی می پیچید انگار خود حمید بود که به زن می گفت :«همسرم !زندگی یک کلاس درس بیش نیست که انسان باید دیر یا زود ،امتحان پس بدهد ، اگر من داوطلب جبهه ,برای حق و اسلام می روم ،شاید موقع امتحانم فرا رسیده است .از اینکه تو را و فرزندانم را تنها گذاشته ام ،امید وارم مرا ببخشی .چون ما ایمان داریم که نگهدار ما خداوند است و چون خدا را قادر مطلق می دانیم پس نگران نباش .امیدوارم بعد از من بچه ها را خوب تریبت کنی .او تو خواهش می کنم که همیشه به یاد خدا باش و کارهایت را برای رضای خدا انجام بده ... شهید «حمید دستگیر »پس از سالها حماسه آفرینی در15/2/1367درجبهه مهران به شهادت رسید تا پاداش سالها مجاهدت خود رااز معبودش بگیرد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی غیوری زاده : فرمانده گردان 503شهید بهشتی، تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1332 در بخش «ملکشاهی» دراستان «ایلام» به دنیا آمد پدرش او را «علی» نام نهاد . دوران کودکی ،نوجوانی وجوانی مانند تمام مردم آن دیار با فقرومحرومیت همراه بود. با آغازانقلاب اسلامی امام خمینی(ره)امید وجان تازه ای در جسم سختی کشیده علی دمیده شد . اوکه مانند تمام همشهریانش هیچ گاه درخواب هم نمی دید سهمی دراداره کشورش داشته باشد با پیروزی انقلاب اسلامی وشروع جنگ تحمیلی وارد مرحله ای جدید از زندگی شد وبه عنوان یکی از چهره های شاخص استان ایلام درآمد.اوایل جنگ به عنوان عضوی از بسیج راهی جبهه شد و در سا ل 1359 به عضویت رسمی سپاه در آمد.در دیار ایلام ،غیوری را به غیرت – جوانمردی – شجاعت و غریبی می شناسند . زندگی هشت ساله او در دفاع مقدس سراسر ماجراهای تلخ و شیرین و خواندنی است .هر روزش حماسه است .شجاعت وجسارتش به حدی بود که اورا معیار شناخت شجاعان و اوج ایثار گری می دانند .روزی به همراه جمعی از رزمندگان به جبهه عراقی ها در میمک حمله می کند .علی حاتمیان یکی از همرزمان اودراین عملیات می گوید : شهید غیوری با این که فرماندهی این عملیات را به عهده داشت، به جای دیگر رزمندگان می گشت که شاید گلوله ای پیدا کند و به سمت عراقی ها شلیک کند .اوازاینکه کارهای پیش پا افتاده وخارج از حیطه فرماندهی را انجام دهد،ابایی نداشت ،خصلتی که تمام فرماندهان ایرانی درطول دفاع مقدس از آن برخوردار بودند. بارها مجروح شد اما در والفجر 9 در دره لری مریوان شدت مجروحیتش به حدی بود که همه می گفتند او شهید شده است .هر جا عملیاتی بود علی حضور داشت .او یا در کسوت فرمانده بود یا همراه قناسه اش دشمنان را شکار می کرد. در عملیات کربلای 10 روی ارتفاع با لوکاوه رفته بود ،شهید بسطامی و فرمانده (سابق)لشکر11امیرالمومنین، سردار کرمی هم حضور داشتند .آن روز جنگ غیوری با هلیکوپتر های عراقی با آرپی جی 7 دیدنی بود . در عملیات ماووت عراق فرمانده گردان بود،او قله سوق الجیشی دو قلو را تحویل گرفت .علی در آن عملیات شش نماز واجب را با یک وضو یعنی از صبح تا صبح روز بعد با یک وضو خواند ،که در این باره زبان زد دوستان است ،آن هم در عملیات ولحظات بحرانی که اضطراب انسان با لاست .علی با قرآن و نماز خیلی مانوس بود . او در مسئولیتهای فرمانده گردان ،جانشین گردان ، نیروی اطلاعات و عملیات مشغول خدمت بود .درعملیات والفجر 3،والفجر 5، والفجر 9، والفجر 10 ،کربلای 1 ،کربلای 4 ،کربلای 10 ،نصر 4 ،نصر 8،با مسئولیت های مختلف حضوری فعال داشت در هر جا که علی بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود.در بیست ونه خرداد هزاروسیصدوشصت وهفت ارتش متجاوزعراق حمله شدیدی رادرجبهه مهران آغاز کرد.برای دفع این حمله ی دشمن مهمترین معبر را که برای حفاظت از مهران پیش بینی شده بود به علی و گردان تحت امر او دادند .یکی از همرزمانش از آن شب اینگونه می گوید:شب قبل از عملیات ساعت 12 شب ما به گردان علی سر زدیم. گفت: مگر تانکهای عراقی از روی جسد من رد شوند تا این معبر سقوط کند. کاملا مهیای شهادت بود در جواب شوخی یکی از دوستان گفت :من هم می دانم این بار کار خیلی سخت شده است. عملیات دشمن در مهران آغاز شد تا ساعت 4 صبح صدای یا حسین (ع) و لا حول و لا قوه... علی برای فرمانده لشگر امیدوار کننده بود. ساعت 9 صبح روز بعد موسوی، بی سیم چی شهید غیوری گفت : علی در روی معبر بهرام آباد مورد اصابت گلوله های تیر بار تانک عراقی ها قرار گرفت . آخرین پیام علی مقاومت بود . وقتی بعد از 12 سال و 4 ماه و 20 روز مردم خبر پیدا شدن جسدعلی را شنیدن به استقبالش رفتند . مردان و زنان ملکشاهی 50 کیلومتر پیاده حرکت کردندتا به محلی که پیکر مقدس علی پیداشده بود رسیدند .جسد علی با کارت شناسایی و لباس های تیر و ترکش خورده اش شهر به شهر گردانده شدودر زادگاهش به خاک سپرده شد تابرای همیشه تاریخ سندی باشد بر افتخار سربلندی غرور ایرانیان . امروز سنگر شهید غیوری در قرار گاه امیر المومنین (ع)در مناطق عملیاتی غرب کشور ماوا و مامن همرزمان و زیارتگاه عاشقان و آزادگان است .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد اطلاعات وعملیات تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) نامش «علی» بود وزادگاهش منطقه «ملکشاهی» در استان «ایلام»، تولدش سال1342 وتا پایان مقطع دبیرستان درس خوانده بود .او با شکار و تیر اندازی و کوهنوردی که اجداد ،پدر و برادرانش در آن مهارت خاصی داشتند آشنا بود .آمیختگی این روحیه با آن جوهره پاک و اصیل از او سرداری سر افراز ،درد آشنا و عاشق قرآن ساخته بود که با ایمان راسخ به انقلاب اسلامی و کوشش در راه پیروزی آن و ایثار و فداکاری در نبرد حق علیه باطل در جبهه های نبرد حق علیه باطل در جبهه های غرب و جنوب کشور . داشتن مسئولیتهای حساس فرماندهی حفاظت اطلاعات ، فرماندهی گردان ،فرماندهی اطلاعات و عملیات در لشگر11امیرالمومنین وحضوردر عملیات مهمی چون عاشورا ،الفجر 9 ،کربلای 4 ،کربلای 10 ،والفجر 10 ودهها نبرد چریکی شاهدی برمردانگی ودلیری اوست. می جنگید و از مقتدایش علی (ع) آموخته بود اخلاص را .تا اینکه در صبحی صادق و در پگاهی سرخ در میدان مین جبهه مهران ،خورشید عمرش به خون نشست و در روز 7/ 3/ 1367 بر بال خونین شهادت به سوی محبوبش شتافت و نام ماندگارش بر سینه تاریخ تا ابد خواهد درخشید .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد بهداری تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «علی خانزادی» در هفتم مرداد ماه سال 1338 در روستای «هلشی» بخش «ایوان» در استان «ایلام» از پدر و مادری مومن چشم به جهان گشود. او از همان آغاز طفولیت تحت تربیت والدین با ایمانش قرار گرفت و تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رساند و بعد وارد دوره متوسطه شد.به دلیل محرومیت ونبود مدرسه درآن روستا شهید خانزادی برای ادامه تحصیل به شهرایوان آمد. پدرش فاقد زمین کشاورزی بود و از راه کار کردن برای دیگر کشاورزان و زمین داران آن روستا خرج خانواده چند نفری را بدست می آورد .شهید علی خانزادی برای اینکه پدرش را کمک کند در دوران تحصیل که مجبور بودبین شهر و روستا دررفت و آمد باشد ، سعی می کرد کمتر خرج کند تا به پدرش فشار کمتری ازنظراقتصادی وارد شود .او راضی بود زندگی را به سختی بگذراند و مجبات درد سر والدینش را فراهم نسازد .بعد از به پایان رسانیدن دوره متوسطه ،برای اینکه هزینه های پدرش کمتر شود بقیه تحصیلاتش را در آموزشگاه بهداری استان ایلا م وبا بهترین معدل به پایان رسانید .او در تاریخ 25 /10/1356 وارد پادگان شدتا دوران خدمت سربازی را پشت سر گذارد. بعد از طی کردن دوره ی آموزشی در بهداری صالح آباد مشغول خدمت شد. مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ستم شاهی شدت گرفته بود وشهید خانزادی به فرمان امام خمینی(ره)که دستورداده بود سربازان از پادگانها فرار کنند از پادگان محل خدمتش فرار کرد و به سوی شهرایوان رفت. حدود یک ماه به پیروزی انقلاب مانده بودوشهید خانزادی به فعالیتهای مبارزاتی اش شدت بخشیده بود.او در شهر هر کس را می دید مخصوصا نسل جوان را به اسلام و دستورات این آیین مقدس راهنمایی می کرد .تا می توانست علیه رژیم ستم شاهی مبارزه می نمود و بین دوستان نوارهای مذهبی و کتاب های جدید توزیع می کرد .اوفقط به فکر مبرزه با حکومت ظالم شاه نبود بلکه کارهای اجتماعی از قبیل کمک به مستمندان وافراد محتاج را نیز با جدیت انجام می داد. هر کس را می شناخت که به چیزی احتیاج دارد تا می توانست خودش حاجت اورا بر آورده می کرد و در غیر این صورت از دیگر برادران مذهبی کمک می گرفت. علی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سا ل 1357مجددا در بهداری ایوان مشغول به کار شد.او باز هم مانند همیشه یار مستضعفان و بیچارگان بود اما همیشه پیش دوستان می فرمود دوست دارم در سپاه خدمت کنم زیرا سپاه نهاد انقلابی است . هر چه قدر اطرافیان می گفتند خدمت در حکومت اسلامی در هر جا باشد خدمت به اسلام است او قبول نکرد .شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در سا ل 1359 نقطه آغازی بود بر حماسه آفرینی های این فرزند بزرگ ایران.ا و پیوسته در سپاه و بسیج به جبهه ها کمک می کرد و سر انجام در سال 1360 با اینکه تازه ازدواج کرده بود از بهداری خودش را به سپاه پاسداران منتقل نمود .ابتدا در بیمارستان شهدای ایلام مشغول به خدمت شد با این حال در تمام عملیات جنوب و غرب تا حدی که به او اجازه می دادند شرکت می کرد و پیوسته در خط مقدم جبهه بود. بعد از چندی به عنوان مسئول بهداری تیپ امیر المومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به کار خود ادامه داد .با اینکه دارای زن و یک پسر بچه و پدر و مادر پیری بود اما پیوسته می گفت :ای کاش من هم مانند فلان برادری که شهید شد، شهید شوم .او با این همه مسئولیت برای حراست از حریم اسلام از همه آنها و حتی از جان شیرین خود گذشت . فعالیتهای سیاسی شهید قبل ازانقلاب: - مبارزه با رژیم ستمشاهی :از طریق توزیع اطلاعیه و نوار کاست حضرت امام(ره) و آگاه ساختن جوانان با بحث و گفتگو و تشکیل جلسات متعدد در قالب کلاس قرآن و احکام اسلامی در آن جو خفقان واستبدادی حکومت شاه. - ارتباط با روحانیت مبارز و گرفتن اطلاعات مورد نیاز در خصوص فعالیتهای انجام شده. - فرار از خدمت سر بازی از پادگان به دستور امام خمینی (ره) - شرکت فعال در راهپیمایی و تظاهرات بر علیه رژیم شاه فعالیتهای شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی: - شرکت فعال در جلسات مذهبی :سخنرانی. – تشکیل کلاس قرآن و احکام و نماز جمعه و جماعات. - تشکیل صندوق قرض الحسنه شهدای ایوان جهت کمک به محرومین و خدمت. - پیروی از بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران امام خمینی(ره). - حضور مستمر در جبهه های حق علیه باطل بعنوان بسیجی وپاسدار - وارد شدن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بعنوان پاسدار و پذیرفتن مسئولیت بهداری سپاه ایلام - جمع آوری کمکهای مردمی و توسعه بهداری شهدای ایلام - پذیرفتن مسئولیت بهداری تیپ حضرت امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. - جمع آوری کمک های مردمی و ساختن اورژانس در امیر آباد مهران جهت مداوای مجروحین جنگی. - جمع آوری کمکهای مردمی جهت به اتمام رساندن مسجد صالح آبادو نهایتا پر کشیدن ونوشیدن شربت شهادت که آرزوی او بود .او سر انجام در روز شنبه 5/8 /1363 در امیر آباد مهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد و رسا لت حسین گونه اش را به انجام رسا ند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان مهندسی تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سر دار شهید «کاظم فتحی زاده» در فروردین ماه 1336 در خانواده ای مذهبی در روستای «مهدی آباد »از توابع مرکزی «ایلام» دیده به جهان گشود .رشد ونمو درمحیط روستا از همان ابتدااورا سخت کوش وفعال بار آورد به گونه ای که او به تحمل ناملایمات عشق می ورزید .انجام کارهای سخت و طاقت فرسا برایش عادی بود واین خصیصه در خون خیلی از مردم قهرمان کرد وجود دارد.اراده و همت پولادینش در جوار زندگی بی آلایش ،از وی مردی مصمم ،مجرب ،غیرتمند و صیاد لحظه های تلخ و شیرین ساخته بود . راهیابی به آستان پاک زندگیش را باید در سالهای آتش و خون جست .سالهایی که ستاره های دنباله داری در سرزمین کهن ایران طلوع کردندوتا همیشه تاریخ روشنی بخش راه آیندگان خواهند بود. درامتحان ورودبه جمع سربداران گروه ضربت که عبارت بودند از شهید کرم پور ،شهید یادگار ،شهید امامی ،شهید مهردادی ،شهید فیضی ،شهید غیوری ،شهید بسطامی و شهید ملاحی قبول شدواین آغازی گردید برای حماسه آفرینی هایش .او در آزمون های سخت جنگ ،چه درنبردهای جمعی وچه درتنهایی پیروزوسربلند در آمد ؛چه آن روزی که قبل از والفجر 5 تا اتوبان العماره رفت و بر گشت و چه در تنگه ی ترشابه در مرداد ماه 67 که به همراه برادر بسیجی ،بدرود تنگه چهار زبر را بر یک گردان از عراقی ها بست و 22 تن از آنها رابه تنهایی به جهنم فرستاد تا دیگر هیچ کفتاری به خود اجازه ورود به بیشه شیران راندهد. در کربلای 10 ريا،ارتفاع گامو که به پشت بام کردستان معروف است در زیر پایش لرزید ،اوبودکه گروه (فراسان)یکی از خائن ترین وخود فروخته ترین گروههای ضد انقلاب را به زانودر آورد . شهید فتحی زاده گنجینه زرین و تاریخ واقعی دفاع مقدس در ایلام بود ،او در عملیات آزاد سازی میمک ،عاشورای 2 میمک ،محرم ،والفجر 3 ،والفجر 5 ،والفجر 9 ،والفجر 10 کربلای 1 ، کربلای 4،کربلای 5 ،کربلای 10 در مسئولیتهای مختلف فرماندهی و اطلاعات و عملیات درلشگر11امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران حضوری فعال داشت . در اکثر عملیات کلید فتح گره های باز نشدنی بود .در عملیات هر جا کاظم بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود .اودردوره عمربابرکت خوددر مسئولیتهای زیرخدمات شایانی به ایران بزرگ واسلامی کرد: - مسئول شناسایی و گروه ضربت - مسئول گروهان شناسایی - مسئول واحد تخریب - جانشین گردان مهندسی - فرمانده قرارگاه بعد از جنگ هم کاظم لباس جنگی را از تن در نیاورد و مدتی به تفحص شهدا و سپس به پاکسازی میادین وسیع مین در دشت های میمک ، مهران و چنگوله پرداخت .هشت سال در دفاع مقدس بود و دوازده سال بعد از جنگ راهم در میان سنگر ها و میادین مین گذراند. او بوی عطر شهدا را استشمام می کرد .به ما آموخت که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و عاقبت در حین پاکسازی میادین مین جا مانده ازکربلای مهران در 25/ 12/ 1378 در دامنه های قلاویزان بر اثر انفجاری سنگین به خیل شهیدان پیوست .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی ملاحی : قائم مقام فرمانده واحدطرح عملیات تیپ یکم امیرالمومنین (ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یکی از روزهای سال 1337 که نور ماه کوچه پس کوچه های شهر «ایلام» را جلوه ای دیگر داده بود، صدای نوزادی سکوت شب را در هم شکست . چه صدای آشنایی بود ،صدای آن نوزادی که بعد ها سراسر زندگی اش با جهاد و حماسه گذشت و با عاقبتی نیکو به بستان اسماعیل ،روز عید قربان به قربانگاه عشق رفت .غلامرضا نام شایسته ای بود که خانواده اش بر او نهادند تا که او را به غلامی هشتمین ستاره ازآسمان تا ابد نورانی عصمت و طهارت (ع) بگمارند .شهید ملاحی از مقطع سوم راهنمایی تا اخذ دیپلم ،تحصیلاتش را همراه با فعالیتهای انقلابی ،مذهبی و شور و احساس عمیق سیاسی سپری کرد .انقلاب که پیروز شد اواوبر فعالیتهایش افزود، روزها در سنگر کسب علم می کوشید و شبها به نگهبانی از دستاوردهای انقلاب و ایفای رسالت سیاسی مذهبی خود می پرداخت .با آغاز جنگ به ندای باطنی اش که خروش بی امان علیه خصم بود .پاسخ مثبت داد و به جبهه رفت . اودر مدت حضورش در دفاع از دین وناموس وکشور حماسه های زیادی آفرید.سردار ملاحی با گذراندن با لاترین آموزش نظامی وقت (دافوس )و با پذیرش فرماندهی واحدهای اطلاعات و عملیات و طرح و عملیات،لشگر11امیرالمومنین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سکان هدایت اطلاعاتی و عملیاتی این یگان رادر عملیات بزرگ والفجر 5،والفجر 9،والفجر 10 ،کربلای 1،کربلای 2 ،کربلای 5 ،کربلای 10 ،نصر 4 و نصر 8 را بر عهده گرفت .روحیه معنوی و سر شار از عشق به ولایتش سر انجام ،او را چون اسما عیل (ع) در عید قربان به قربانگاه برد و از جمع یاران سبز پوش به سوی یاران شهیدش پر کشید .اودراسفند ماه سال 1366پس سالها مجاهدت وحماسه آفرینی به آرزوی دیرینش ،شهادت ،رسید ودر جوار رحمت الهی بادلی آسوده ناظر اعمال ورفتار ماست.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

شهيد شاهد و آيت باهر حجة الاسلام عبد الغنی، معروف به شهيد بادکوبه یکی از علما و شهدای بزرگ راه فضيلت در قفقاز بود. علامه امينی به نقل از دانشمند معاصر او مرحوم اردوباری می نويسد: بادکوبه ای شهيد راه دين قربانی راه ذلت ناپذيری، جان باخته راه شرف، قهرمان حق و راستی، پهلوان ميدان ايمان و دينداری و آموزگار قرآن و درس اخلاق و جان بازی است. شهيد بادکوبه مقدمات دروس دينی خود را در قفقاز آموخت و تحصيلات عاليه خويش را از محضر فاضل ايروانی و علامه رشتی در نجف اشرف کسب نمود و با مرتبه و مقام اجتهاد و به بادکوبه مراجعت نمود. و یک سلسله خدمات دينی و علمی و اجتماعی آغاز کرد، و آنگاه که مردم را به تعاليم مذهب آشنا می ساخت، با ممانعت و اذيت دولت کافر تزاری مواجه بود، ولی او و یارانش مانند مشعلی فروزان در بين مسلمانان قفقاز می درخشيدند، تا سرانجام دولت تزاری جای خود را به حکومت بلشويکی و کمونيست ها داد و اينها بدتر از تزار به آزار مسلمانان پرداختند!! ولی شهيد بادکوبه و یاران او با قاطعيت به راه خويش که راه اسلام و تشيع سرخ علوی است تا مرز شهادت از پا نايستادند و مردم را به راه حق دعوت می نمودند. سرانجام اين شخصيت بزرگ را با عده ای از همفکران او دستگير نموده به زندان بردند و پس از چهارماه شکنجه و اذيت آنها را شهيد نمودند و خذلان و خواری دو جهان را برای خود خريدند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل نیک صفت : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع)تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مهر ماه هزار و سيصد و چهل و سه در تهران به دنيا آمد. مثل همه هم سن و سالان خود به مدرسه رفت. به پدر خيلي وابسته بود. اوقات فراغت با پدرش به سركار مي‌رفت. به دليل وابستگي عاطفي شديد با پدر، بعد از فوتش در همان سال تحصيلي مردود شد. سيزده سالش بود كه كم‌كم با اراده قوي و مردانه جاي خالي پدر را در خانه پر كرد و نگذاشت به مادر سخت بگذرد. ضمن اين كه درس مي‌خواند كار هم مي‌كرد. علاقه به سپاه او را از ادامه تحصيل باز داشت. دوم دبيرستان را گرفت. وارد سپاه شد و با جبهه‌ها آشنا. مسؤول حفاظت از شخصيت‌هاي سپاه گرمسار و از پايه‌گذاران هيئت عاشقان ثارالله گرمسار بود. به دليل شجاعت و مديريت و توانايي‌هاي جسمي و روحي تا قائم مقامي گردان پياده در جبهه پيش رفت. با اصرار و پيشنهاد مادر با دختر عمه‌اش ازدواج كرد. سه ماه از زندگي مشترك‌شان نگذشته بود كه اسماعيل با مسؤوليت قائم مقامي گردان امام حسين عليه‌السلام در منطقه عمومي ماؤوت عراق درروستاي سَفره در نيمه شب بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و شش با گلوله شيميايي عراق به شهادت رسيد. پيكرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید تقی مداح : فرمانده محورعملیاتی تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بيست و يکمين روز مرداد هزار و سيصد و چهل و سه در سمنان به دنيا آمد. دومين شهيد خانواده بود. برادرش رمضان مداح در سال شصت و دو به شهادت رسيد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه مهران تمام کرد. بعد از آن تا دوم دبيرستان در رشته مکانيک در هنرستان شهيد عباسپور درس خواند. با تشکيل بسيج به عضويت این نهاد مردمی در آمد و در آن جا فعاليت مستمّر داشت. از سال شصت و يک تا شصت و هفت، پنج بار به جبهه اعزام شد که چهار بار مسؤول محور شناسايي و يک بار هم حفاظت اطلاعات تيپ 12قائم (عج) بود. ازدواج کرد و دو پسر از او به يادگار مانده است.در طول پنجاه و دو ماه حضور پر تلاشش در جبهه‌ها، سه بار مجروح شد. يک بار از ناحيه پشت بر اثر برخورد ترکش در طي عمليات والفجر هشت، بار دوم دست راستش ترکش خورد و بار سوم پايش مجروح شد. در ششمين روز مرداد هزار و سيصد و شصت و هفت در منطقه اسلام‌آباد غرب، فرمانده شناسايي محور بود که طي عمليات مرصاد در اثر برخورد ترکش به شهادت رسيد.پيکر مطهرش در گلزار شهداي سمنان امامزاده يحيي عليه‌السلام به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن رامه ای : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع) تیپ 12قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بهمن هزار و سيصد و چهل و چهار در فيروزكوه به دنيا آمد. به خاطر ارادت خانواده به اهل بيت پيامبر صلي‌الله وعليه وآله وسلم و زنده نگه داشتن نام ائمه اين اسم را برايش انتخاب کردند. تحصيلات كلاسيك را تا ديپلم ادامه داد. اول و دوم دبستان را در تهران پشت سرگذاشت. با مهاجرت خانواده به گرمسار در آن جا ادامه تحصيل داد. از سال شصت و سه با ديپلم وارد حوزه علميه قم شد. از سال شصت ويك بعد از آموزش اوليه بسيج به جبهه اعزام شد. درس خواندن در مدرسه و حوزه مانع رفتنش به جبهه نشد. هشت مرحله و قريب به سي ماه سابقه حضور در جبهه داشت. يك بار در عمليات والفجر هشت از ناحيه پا مجروح شد و سرانجام آنچه را كه از خدا تقاضا داشت به اجابت رسيد. در بيست و سوم شهريور هزار و سيصد و شصت و هفت، در منطقه عمومي دزلي درارتفاعات روستاي دَرَکه مريوان، بر اثر ترکش مين به دوستان شهيدش ملحق شد. آن موقع او معاون فرمانده گردان امام حسین (ع)بود.پيکرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن عزیزیان : قائم مقام فرمانده گردان روح‌الله تیپ 12 حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاتب اسلامی) سال هزار و سيصد و سي و چهار در روستاي محمدآباد دامغان به دنيا آمد. در طول جنگ، بارها همسر و سه فرزندش را تنها گذاشت و به جبهه شتافت. بيش از سي و چهار ماه در جبهه حضور داشت. روزی که به جبهه رفت فرمانده دسته بود.مدتی بعد فرمانده گروهان شدوبعداز آن معاون فرماندهی گردان روح‌الله را به عهده داشت. چند بار مجروح شد. بار اول پايش آسيب ديد و دو هفته در تهران بستري بود. بار ديگر هم دست و صورتش مجروح شد. حسن عزيزيان در پنجم مرداد شصت و هفت در عمليات مرصاد به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن لهرودی : فرمانده گروه شناسايي تیپ 12 حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و چهل و چهار در روستاي كهن‎آباد گرمسار به دنيا آمد. تا سوم دبيرستان درس خواند و عازم جبهه شد. در عمليات‌هاي محرم و بيت‎المقدس شركت كرد. پس از چند مرحله اعزام به صورت بسيجي به خدمت سربازي رفت. دوره‎ آموزشي را در پادگان باغرود نيشابور گذراند و عازم مناطق جنگی کرمانشاه و مهران شد. با اين كه خدمت سربازي را تمام كرده بود، ترك جنگ را جايز ندانست. ذكاوت، همت و اخلاص او باعث شد تا به عنوان سرگروه شناسايي خدمات صادقانه‎اي انجام دهد. در نهم تير شصت و چهار در منطقه مهران به شهادت رسيد. جنازه‎اش به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شهداي كهن آباد به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین یحیایی : مسئول عقیدتی لشكر 17 علي‌بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و چهل و سه در اولين روز از دومين ماه سرد زمستان، مصادف با نيمه شب بيست و دوم ماه مبارك رمضان، حسين با تولدش گرمي و نشاط خاصي به كانون خانواده بخشيد. چون دو پسر قبل از حسين فوت كردند، پدر و مادرش نذر كردندتا او زنده بماند. در يازده ماهگي‌اش او را به پابوس امام رضا عليه‌السلام بردند تا نذرشان را ادا كنند. تا سن پنج سالگي در روستاي آبخوري بود. بعد از آن به روستاي فضل‌آباد عطاري نقل مكان كردند. پدرش قهوه‌چي بود و به اين طريق امرار معاش مي‌كرد. تا كلاس چهارم ابتدايي را در اين روستا خواند. با مهاجرت به سمنان، پنجم را در دبستان رفعت خواند. پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدايي به مدرسه راهنمايي رفت. كلاس سوم راهنمايي بود كه انقلاب پيروز شد. مثل بچه‌هاي هم سن و سالش در تظاهرات و راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد. براي دبيرستان در مدرسه شبانه هفت تير مشغول تحصيل شد. روزها سركار مي‌رفت و شب‌ها درس مي‌خواند. او در كارهاي نقاشي و بنايي مهارت خاصي داشت و از اين طريق خرج تحصيلش را در مي‌آورد. همزمان با تحصيل در دبيرستان، در حوزه علميه سمنان درس مي‌خواند و طلبه بود. بعد از پايان ديپلم در دانشگاه تربيت معلم شهيد بهشتي تهران قبول شد. در دوران تحصيل در تهران، دو بار به جبهه رفت و هر دفعه يك ماه ماند. پس از گرفتن مدرك فوق ديپلم به سمنان آمد. در آموزش و پرورش مشغول شد. او روستاهاي محروم را جهت تدريس انتخاب مي‌كرد. همزمان با تدريس در مدرسه راهنمايي در روستاي سطوه، شب‌ها كلاس نهضت سوادآموزي تشكيل مي‌داد. او در اين راه سختي‌هاي زيادي كشيد. زماني كه در روستا بود، بعد از تعطيل شدن از مدرسه به مسجد مي‌رفت. نماز جماعت برپا مي‌كرد. بعد از نماز سخنراني مي‌كرد و احكام را به مردم ياد مي‌داد. او مردم فقير و نيازمند روستا را مي‌شناخت و به آنها كمك مي‌كرد. سال اول تدريس او كه به پايان رسيد، سپاه از او دعوت به همكاري كرد. براي گذراندن دوره نظامي به پادگان شاهرود رفت. به مدت پانزده روز آموزش نظامي ديد و سپس براي امتحان به قم رفت. او از آن‌جا در شهريور سال شصت و پنج به جبهه اعزام شد. در لشكر هفده علي‌بن ابيطالب به سِمت معاون عقيدتي سياسي مشغول خدمت شد. بعد از يك ماه به مرخصي آمد. براي تعيين تكليف به آموزش و پرورش رفت و حكم مأموريت نامحدود برای جبهه گرفت. او ازدواج نکرد تا سر انجام در بيست و دوم دي ماه شصت و پنج، در عمليات كربلاي پنج در شلمچه، با اصابت تركش به سر به شهادت رسيد. پيكر مطهر طلبه و معلم شهيد در امامزاده يحيي سمنان به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا ملکیان : فرمانده گردان امام حسن (ع)تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اوّلين فرزند خانواده ملکیان در سال1336 در دامغان به دنيا آمد و رضا نام گرفت. تحصيلاتش را تا ديپلم طبيعي ادامه داد. از كودكي رنج و زحمت پدر را که مي‌ديد، براي ياري او در هر كاري شركت مي‌کرد؛ كارگري ساختمان، كانال كني، كار در مرغداري و... در زمان انقلاب براي پخش اعلاميه حضرت امام خميني‌رحمت‌الله عليه به شهرهاي مختلف مثل ساري، گرگان و مشهد سفر مي‌كرد. در سوم دي هزار و سيصد و پنجاه و هفت از طريق ژاندارمري دامغان به سربازي رفت. سيزدهم مهر هزار و سيصد و پنجاه و نه وارد سپاه شد. هنوز جنگ شروع نشده بود كه به همراه دوستش حسين مجد براي پاكسازي مناطق غرب كشور از وجود ضد انقلاب وارد كرمانشاه شدند. با شروع جنگ به جبهه رفت. در مناطق عملياتي پاوه، نوسود، جوانرود و اورامانات و... حضور پيدا كرده و در عمليات‌ها شركت داشت. حدود يازده ماه و بيست روز در جبهه‌ها فعاليت داشت و به نترس و دلير بودن شهرت داشت. به او لقب ببر دلير كردستان داده بودند. هر كاري که از دستش برمي‌آمد، انجام مي‌داد. با موتور كار مي‌كرد. تخريب‌چي بود. كار فرماندهي را انجام مي‌داد و حتي كار تداركات را هم به عهده مي‌گرفت. هفتم شهريور هزار و سيصد و شصت و يك در پيرانشهر به شهادت رسيد. آن موقع او فرمانده گردان بود. بدنش در گلزار شهداي دامغان دفن شده است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا میرزاخانی : قائم مقام رئیس ستاد پشتيباني واحد مهندسي رزمي حمزه سيدالشهداء(ع)(جهاد سازندگی سابق) سال هزار و سيصد و سي و هشت در يك خانواده مذهبي در دامغان به دنيا آمد. از كودكي عاشق ائمه و خاندان عصمت و طهارت(ع) بود. او در نماز جماعت و جمعه شركت مي‌كرد و آن را تكليف مي‌دانست. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. با آمدن امام خميني رحمت‌الله عليه به ايران و شروع جرقه‌هاي انقلاب اسلامي به همراه دوستان هم محلي‌اش به پاسداري از انقلاب پرداخت. هميشه فعاليتش را از ديگران مخفي مي‌كرد. در دوران مبارزات انقلاب رضا و برادر ديگرش توسط عمّال شاه دستگير و مورد شكنجه قرار گرفتند. پس از پيروزي انقلاب، دوره سربازي رضا همزمان با دوران جنگ تحميلي شد. او با تلاش فراوان داوطلبانه به جبهه‌هاي جنوب و گيلانغرب رفت. در طي دوران سربازي سه بار در جبهه زخمي شد. دوبار از ناحيه پا و سر و بار آخر از ناحيه دست در بيمارستان امام رضاي مشهد بستري شد. در عمليات طريق‌القدس و آزادساز‌ي بستان شركت نمود. بعد از اتمام خدمت سربازی, جذب فعاليت در جهاد سازندگي (سازندگی)شد. همراه بقيه برادران جهادگر در عمليات فتح‌المبين در جبهه رقابيه عين‌خوش مبارزه كرد. پس از آن به عنوان مسؤول واحد مهندسي رزمي و پشتيباني جنگ در جهاد سازندگي فعاليت داشت. او مدتي بعد به ستاد پشتيباني جنگ حمزه سيدالشهداء اعزام گرديد. در آن جا مسؤوليت قائم مقامي ستاد پشتيباني واحد مهندسي رزمي را به عهده‌ داشت. او مخلصانه در راه خدا مبارزه كرد. سرانجام در سوم آبان هزار و سيصد و شصت و پنج در منطقه سردشت بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به ديدار حق شتافت.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید زمان رضا کاظمی : فرمانده اطلاعات عمليات گردان امام حسین(ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هشتم دي هزار و سيصد و چهل و يک در منطقه جهاديه سمنان به دنيا آمد. تا هفت سالگي تحت تربيت مستقيم پدر و مادر قرار داشت. کوچک بود که سايه پدر را از دست داد. مادر و برادر بزرگش، علي‌اصغر، او را زير چتر حمايتي خود داشتند. زمستان را با هزار سختي مي‌گذراندند. تا سال‌ها پاي چراغ نفتي درسش را خواند. شش برادر و يک خواهر ديگرش هم با سختي بزرگ شدند. پدرش يک کارگاه کوچک گچ با زحمات زياد از خود باقي گذاشته بود. زمان اوقات بيکاري و ايام تعطيل تا سال‌ها به همراه برادرش سنگ گچ را به انبار کارگاه مي‌برد. هيزم تنور نان را هم براي مادر آماده مي‌کرد. کُنده و تنه درخت را برايش خرد مي‌کرد. به تحصيلش ادامه داد تا اين که ديپلم را در رشته مکانيک از هنرستان شهيد عباسپور سمنان گرفت. همراه با تحصيل و حرکت انقلابي مردم در تظاهرات ضد رژيم پهلوي شرکت مي‌کرد و با گروههاي حزب‌الله محله جهاديه همکاري فکري و عملي داشت. با تاسيس بسيج به فرمان امام، به عضويت بسيج در آمد. براي مدتي به قم رفت و درس حوزوي خواند. در آذرماه سال شصت به عنوان معلم امور تربيتي در آموزش و پرورش سمنان مشغول به کار شد و تا نيمه خرداد شصت و يک ادامه داد. با اصرار بعضي دوستان استعفاء داد و به سپاه پاسداران رفت. در اين فاصله، دو بار به عنوان بسيجي به جبهه رفت که يک بار از ناحيه شکم مجروح شد. منطقه حضورش سومار بود. با ورود به سپاه در بخش فرهنگي و تعاون سپاه مشغول به خدمت شد. فردي فرهنگي و مربي قرآن و آشنا به مسائل ديني بود. دوباره ترجيح داد به جبهه برود. اين بار به شهر مرزي مهران رفت و در آن جا به عنوان مسؤول اطلاعات و عمليات گردان مشغول شد. بعد از تحمل زحمت طاقت ‌فرسا عاقبت در عمليات والفجر سه، در هجدهم مرداد شصت و دو، در اثر برخورد ترکش خمپاره، به دست و پهلو به شهادت رسيد. به دليل وضعيت منطقه، پيکرش سه روز در منطقه زير آتش ماند. سپس براي دفن در جوار امامزاده يحيي و دوستان شهيدش به سمنان انتقال يافت. مجرد بود و در طول اين مدت پنج بار به جبهه رفت. در مجموع بيست و دو ماه در دود و باروت و خاک جبهه‌هاي غرب و جنوب زندگي کرد. برادرش عسکر هم در عمليات والفجر هشت، بهمن سال شصت و چهار به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان 503 شهید بهشتی ازتیپ یکم امیر المومنین (ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «جاسم امامی» در بهار 1342 در روستای «هلشی سفلی »در خانواده ای مستضعف و متدین چشم به جهان گشود . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش به پایان رسانید و برای تکمیل آن به بخش ایوان غرب رهسپار گردید و در خرداد سال 1359 موفق به اخذ مدرک دیپلم شد .شهید امامی چند سال از عمر خویش را به عنوان آموزگار ،صرف خدمت به مردم محروم منطقه نمود اما این کار اشتهای سیری نا پذیر او را در خدمت به اسلام و مردم مستضعف فرو نمی نشاند ،لذا لباس مقدس پاسداری را بر تن کرد و به جبهه های نور شتافت . وی در عملیات مختلفی از جمله ،والفجر 3 ،والفجر 5 و کربلای 4 شرکت فعال داشت .این شهید دوره فرماندهی عالی را در دانشگاه امام حسین (ع)تهران به پایان رسانید و سر انجام ،صبح روز 11/11/1365 در غرب کانال ماهی مورد اصابت تر کش خمپاره دشمن قرار گرفت و تا خدا پر کشید وجسدش نیز مفقود ماند . سردار رشید اسلا م امامی قبل از اینکه به سپاه به پیوندد در شغل معلمی خدمت می کرد و حضور در جبهه دفاع از کیان اسلامی را برماندن تر جیح می داد. سر انجام سردار سر افراز سپاه توحید بعد از سالها دفاع از انقلاب و اسلام و شرکت در عملیات مختلف در تاریخ 11/11/1365 در عملیات بزرگ کربلای 5 جهت جمع آوری اطلاعات و ارز یابی نیروها و اهداف دشمن در غرب کانال ماهی به عمق نیروهای دشمن نفوذ کرد اما در زیر باران خمپاره و توپ دشمن قرار گرفت و همچون فرمانده خود حضرت ابوالفضل عباس (ع)در معرکه نبرد به جا مانده و جسد مطهرش 11 سال غریبانه ماند و سر انجام در تاریخ 13/7/ 76 13به خاک پاک کشور اسلامی بر گشت داده شد و به وصیت خود در جوارهمرزمان شهیدش آرمید .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان 501مقداد تیپ یکم امیرالمومنین(ع) لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «ملکی» در سا ل 1340 درمنطقه عشایرنشین «سر تنگ زعفرانی» (چم لوان )دراطراف شهرستان «مهران» متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در همان محل به پایان رساند و بعد برای ادامه تحصیل مجبور شد به« مهران» برود .پس از حمله بعثیان عراق به مهران وی همراه خانواده به ایلام مهاجرت نمودند و در تابستان سا ل 1359 به عضویت سپاه در آمد. در ایلام ایشان به تحصیل خود ادامه دادند و یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی دبیرستان شریعتی ایلام به شمار می رفتنند تا اینکه در سا ل 1362 به عضویت رسمی سپاه در آمد و بعد از گذراندن دوره آموزش به تیپ امیر المومنین (ع) اعزام شد .به علت شایستگی به عنوان فرمانده گروهان معرفی گردید و بعد از مدتی به عنوان معاون فرمانده گردان 501 مقداد منصوب شد .پاسداری از اسلام را وظیفه خود می دانست و برای این وظیفه از هیچ چیز خود حتی از جان خود دریغ نکرد .او به راستی عاشق امام زمان(عج) و فرزند راستینش خمینی کبیر (ره) بود در عملیات والفجر 5 به همراه سایر دوستان که جهت جایگزین کردن نیروها به منطقه اعزام شده بودند .پس از درگیری و تصرف ارتفاعات مهم و استراتژیک بر اثر اصابت تیر مستقیم به ناحیه سرش روح پر فتوحش بر بال ملائک قرار گرفت و به ملکوت اعلا پیوست

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان502امام حسین(ع)از(تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت ( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ) شهید «مرتضی ساده میری» در سا ل 1340 در خانواده مذهبی در شهرستان «ایلام» دیده به جهان گشود .زندگی در خانواده مذهبی وسنتی و وجود مشکلات اقتصادی ،فرهنگی و...که آن روزها اکثر خانواده های ایرانی ساکن درمناطق محروم مانند ایلام از آن رنج می بردند ؛ مرتضی را نوجوانی سخت کوش وفعال بار آورده بود.پس از رسیدن به دوران کسب علم ،تحصیلات را در ایلام آغاز کرد وبا موفقیت به پایان رساند .انقلاب آزادی بخش امام خمینی که شروع شد مرتضی که شاهد ظلم ونابرابری شاه خائن بود ،مشتاقانه به صفوف مبارزین پیوست وتا پیروزی نهضت خمینی کبیر لحظه ای آرام نگرفت. در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جهاد سازندگی به این نهادانقلابی پیوست .اما مزاحمتهای ضدانقلاب برای مردم ستم کشیده کرد وبعد از آن جنگ تحمیلی عراق که به نمایندگی از زورمندان ستمکار جهان ،برعلیه مردم بزرگ ایران شروع شد،اورا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کشاند تا سدی تسخیرناپذیر در مقابل دشمنان ایران بزرگ باشد. خود او می گوید «... بنا به علاقه وافرم به عضویت رسمی سبز پوشان لشگر امیر المومنین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمدم و خدمتم را از گردان 503 شهید بهشتی به عنوان مسئول دسته آغاز کردم. » مرتضی در بین بچه های لشگر به حلتی معروف بود ،آخر او 8 سال دفاع مقدس را در هلت ها گذراند. هلت در لجهه ی ایلامی به تپه ماهورهای رملی بی آب و علف می گویند که شرایط زندگی در آنجا بسیار سخت است .شهید مرتضی با لهجه ی شیرین (شوهانی )تبسم را بر لبان رزمنده گان می شاند. سنگر مرتضی شلوغ ترین سنگر بودو دور و برش همیشه پر بود از رزمندگانی که به اخلاق خوب ورفتار پسندیده اوعشق می ورزیدند.در شب عملیات آنقدرروحیه رزمندگان را تقویت می کرد که مرگ شیرین تر از عسل می شد .او به حمله و عملیات عشق می ورزید ،در عملیات والفجر 5،والفجر 9 ،والفجر 10 ،کربلای 1 ،کربلام 10 نصر 4و نصر 8 سمت فرماندهی گروهان و ستاد گردان را بر عهده داشت و بارها مجروح گردید ،بعد از جنگ او در فراغ شهدا ءخیلی بی تابی می کرد . مرتضای بعد از جنگ خیلی با آن مرتضای زمان جنگ فرق داشت ،چنانکه روزی روی چادرش این شعر را نوشته بود : در سنگر حق شیر شکاران همه رفتند یاران هلت چون عطر بهاران همه رفتند چون بوی گل ،آن پاک عیاران همه رفتند هلتی با که نشینی که یاران همه رفتند آه و افسوس مرتضی در فراق دوستان سفر کرده لحظه ای قطع نمی شد و از اینکه از این قافله جا مانده بود ،احساس شرمساری می کرد .اما خدا هم نمی خواست دل مرتضی شکسته شود تا این که دعای او مورد اجابت قرار گرفت و در تاریخ 25/ 12/ 1369 در دامنه های قلاویزان در عملیات پاک سازی مناطق غرب کشور از وجود منافقین ،صدای گرفته ای در بیسیم ها پیچید :مرتضی پرپر شد ،مرتضی به غیوری ودوستانش ملحق شد . سکوت عجیبی حاکم شد اما مرتضی عروس زیبای شهادت را در آغوش گرفت و خود را به قافله ای شهدا رساند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید روح الله شنبه ای : فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان«ایلام » آخرین دست نوشته سر دار رشید اسلام شهید شنبه ای ،لحظاتی قبل از شهادت که بر روی مقوای جعبه خمپاره ،در حین نبرد نوشته شده است : بسم الله الرحمن الرحیم به خدا راهم را تشخیص داده ام و خدا را دیده ام و هدف و مقصد را شناخته ام . دشمن را نیز به عیان دیده ام، پس چرا بر این مرکب خوشبختی که گاهی می باشد، به سوی الله به پیش نتازم و قلب دشمنان حق و حقیقت را آماج گلوله هایم قرار ندهم و در این راه به نوشیدن شربت شهادت چون دیگر برادرانم نائل نگردم . روح الله شنبه ای شهید «روح الله شنبه ای» در سال 1336 در خانواده ای مذهبی در« ایلام» دیده به جهان گشود .تحصیلات خویش را در شهرهای «ایلام» و« کرمانشاه» با موفقیت به پایان رسانید . در سنین نوجوانی از آگاهی مذهبی و سیاسی با لایی بر خوردار بود و این به دلیل رشدو نمو در خانواده ای مومن ومسلمان بود. مبارزه با رژیم طاغوت را در زمانی شروع کرد که تازه سن جوانی را آغاز کرده بود.ا و از هر فرصتی برای بیدار گری دوستان و آشنایان استفاده می کرد . باحضور مستمر در محافل قرآنی و مذهبی و مجالس سخنرانی قبل از پیروزی انقلاب ،سعی وافر در ارتقای معلومات دینی و بینش اسلامی ،اجتماعی داشت و دیگران را نیز به شرکت در چنین جلساتی تشویق می کرد .به دلیل فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی در چند مرحله تحت تعقیب ساواک قرار گرفت ،اما هوشیاری و زیرکی و ی هر گونه فرصت و بهانه ای را از آنها سلب کرد . شهید شنبه ای در ابعاد اخلاقی و رفتاری انسانی وارسته ،فهیم ،مردم دار ،حامی مظلومین و ناصحی دلسوز برای خانواده و فامیل بود .به کتاب ،مطالعه و ادامه تحصیلات عالی علاقه ای وافر داشت . پر تحرک و فعال بود ،به بزرگتر ها احترام می گذاشت و نسبت به کوچکتر ها نظر ویژه داشت .در اوج راهپیمایی ها و تظاهرات قبل از پیروزی انقلاب از عناصر فعال و موثر نهضت آزادی بخش امام خمینی در« ایلام »به شمار می رفت که با به کار گیری فنون و مهارت های ویژه در سازماندهی و تشکل مبارزین نقش اساسی ای را ایفا کرد .پس از پیروزی انقلاب اسلامی با «کمیته انقلاب اسلامی»(سابق) همکاری گسترده ای را آغاز و در حساس ترین و بحرانی ترین مناطق استان ایلام حضور تعیین کننده پیدا می کرد .شهید شنبه ای به محض شنیدن فرمان امام (قدس سره )از رادیو ،درمورد خاتمه دادن قائله «پاوه» و سر کوب اشرار و باز گرداندن امنیت به «کردستان» ؛عاشقانه راهی مناطق در گیری با ضد انقلاب شد و به عضویت سپاه در آمد .شهید شنبه ای به دلیل لیاقت و شایستگی کم نظیر علاو بر عضویت در شورای فرماندهی سپاه ایلام به فرماندهی اطلاعات و عملیات این سپاه نیزمنصوب گردید . در طول تمامی دوران پس از پیروزی تا لحظه شهادت لحظه ای نیاسود و با شروع جنگ نابرابر و تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی در شرایطی که نیروهای سپاه از کمترین امکانات و تجهیزات نظامی بر خوردار بودند ،با همرزمانش دلیرانه راه پیشروی دشمن تا بن دندان مسلح را سد نمود و در ظهر روز پنج شنبه 20/6/1359 در منطقه مرزی« بهرام آباد »در شهر«مهران» به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 10

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی