امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

بسلامتی پدری که وختی بی اعصاب بازی در میاری





.



.







.


چنان با جفت پا میاد تو شیکمت که متوجه این مطلب بشی که از تو بی اعصابترم تو این خونه هست :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

واقعی
عاقا ما چن وقت پیش رفتیم خاکسپاری یکی از اقوام.آخر مجلس که شد بابام واسه خدافظی رفت پیش صاحب عزا .منم کنارش وایساده بودم .بابام بهش گفت:خدا رحمتش کنه .خدا روحشو شوت کنه!!!!!!!!!!!!!
صاحب عزا:O - o
بابام:<<<<<<<<<
من:^ - ^
مدیونی اگه فک کنی میخواسته بگه خدا روحشو شاد کنه.
خخخخخخ
واسه اینکه خدا روحتو شاد کنه بلاییییییییک.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یکی از فانتزی های بچگیم این بود که ماشینا رو زیرپایی بدم یه بارم این کارو کردم اما نمیدونم برچی پام شکست. خلاصه بردنم بیمارستانو پامو گچ گرفتن دکترم گفت تا دو هفته دیگه پات خوب میشه.

آقا یه هفته بعد دوباره این فانتزیم گل کردو گفتم حالام که پامو گچ گرفتن پام محکم شده و دیگه ماشینه چپ میکنه آقا چشتون روز بد نبینه رفتم یه ماشین دیگه رو زیر پایی دادم این دفه گچ شکست و گچا رفت تو پامو دیگه قشنگ کتلت شد پام قشنگ از وسط تا شده بود

دیگه دوباره بردنم بیمازستانو این دفعه پلاتین گذاشتنو دکتر گفت باید پات تا دو ماه تو گچ باشه.

تازه این که تا یک سال از تیمارستان نذاشتن بیرون بیامو نگفتم.

بچه ها این جوک رو خودم درست کردم لطفا لایک کنین.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

داییم راننده اتوبوسه میگه یه بار تو جاده بودیم پلیس راه وایسادیم چند تا اومدن بالا یه نگاهی بندازن
یهو یه گودزیلا اومد جلو گفت: سلام آقای پلیس من همیار پلیسم این آقای راننده هم سرعت 200تا میرفت. هم ویراژ میداد. هم تخمه میخورد. هم آشغال انداخت بیرون
دایی منم هر چی میگه آقا این دروغ میگه. گودزیلا هه میگفته نخیر من همیار پلیسم دروغ نمیگم
خلاصه ننه بابای گودزیلا بعد دو ساعت اومدن جمعش کردن. گفتن این اصن تو راه خواب بوده. دروغ میگه
هههععععععععییییی ما هم سن اینا بودیم پلیس میدیدیم فقط میگفتیم شبا که ما میخوابیم آقاپلیسه بیداره

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا.ما چند وقت پیش خودمو اجیم حس خواهر پتروس فداکارمون گل کرد رفتیم واسه داداش کوشکولومون ((خعلی ماه دیه به دنیا میاد)) لباس بخریم به دنیا اومد لخت نباشه.رفتیم تو یه سیسمونی خلتصه بهد از اینکه کلی دکر مغازه رو اوردیم پایین فروشنده گفت خانم بچون چند وقتشه مگه ک همه لباسا میگید ...منم کلی ذوق گفتم 1 سانتی متر :$ فروشنده O_o اجیمم ک داشت زمینو گاز میگرفت ..اخرشم فروشنده با فک کرد داریم اذیتش میکنیم از مغازه شوتمون کرد بیرون ..ملت اهصاب ندارنا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز بازار بودم داشتم برمیگشتم خونه.تو یه کفش فروشی
پدره از پسرش پرسید:شماره پات چنده؟
حالا پسره:نمیدونم.فکرکنم یا 22یا33!!!!!!
این همه اختلاف ضرب در 2به توان 3 تو حلقم.
.
بعد هم میخواستم از پشت همین تریبون سازمان ملل که بانکی مون حرف میزنه یه اعتراضی کنم.
.
.
چرا لباس گودزیلاها از لباس ما گرون تره؟آیا لباساشون به اینترنت وصل میشه؟آیا لباساشون میتونن یرن نون بگیرن؟ وآیا...؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

اجيم دوم ابتداييه دوستش برا تولدش ادكلن گرون اورده حالا من يه دختر17ساله دوستم برا تولدم عروسك كوكي خريده بود.
مديوني اگه فك كني منم برا تولدش پستونك خريدم.^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

يه خواهردوقلوأم نداريم يه جفت داداش دوقلوبكيرتمون بريم ماه عسل احسان عليخاني روببينيم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

من سوم دبستان کہ بودم واسہ اولین بار رفتم کلاس زبان،سیستم معلم ھم این بود کہ کلمہ ھا رو پای تختہ مینوشت،ما ‏ باید ‏2بار میگفتیم..عاقا یکبار، پای تختہ نوشتہ بود اپل،‏ ما ھمہ،چنان با جیغ میگفتیم اپل،اپل کہ ھنجرہ ھامون داشت پارہ میشد،معلمہ گفت بچہ ھا یواشتر حالا اگین،‏ ما ھمہ ایندفعہ آرومتر:اگین،اگین:‏) معلمہ داشت میمرد طفلک از خندہ.ما ھمہ اینطوری:‏| تازہ یکبارم از دوستم پرسید آن تایم معنیش چی میشہ؟گفت تخم مرغ:‏) خدایی مملکت نیست،زندان نوابغہ..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

6-7 سال پیش ما مجله روزهای زندگی میخریدیم
یه سری نزدیک عید این مجله جایزه هم داشت مجله کودک با یه تیوپ شبیه ژل که روش انگلیسی نوشته شده بود_من این تیوپ رو که دیدم گفتم اخ جون ژل .اقا جاتون خالی ما این ژل رو رو سر داداشمون خالی کردیم حالا با شونه هم افتادیم به جون موهاش که مثلا حالت بدیم من دیدم نمیشه ژلش خیلی غلیظه یه کوچولو دستام رو خیس کردم زدم به سر داداشم سرش کف کرد ..........O o
مدیونید اگه فک کنید شامپو بوده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یادش بخیر یه خرکوش داشتم .تفریحم باهاش این بود که باهاش می شستم باکس بانی نگاه می کردم .....دی: میگفتم خرکوشه حتما از خرگوشا خوشش می آد ....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

من با اون خواننده احمق که آهنگش بندری بود

ولی تو ویدئو کلیپش پیانو میزد کاری ندارم :|

طرفم اون خواننده گوسپندیه که تو کلیپش ادای گیتار زدن

و پیانو زدنو در میاورده

واقعا با خودش چی فک میکرده :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

اونروز خونه مادربزرگم سرسفره افطاری اومدم خیلی شیک و
لفظ قلم حرف بزنم با اعتماد به نفس کامل به شوهر خالم
گفتم روزه اتون باطل باشه ^_^
مدیونید اگه فکرکنید منظورم قبول باشه بودا :)))
آخه بگو تو که حرف زدن عادیتم بلد نیستی لفظ قلمت دیگه چیه
افطاریتو بخور حرفم نزن
والللااااا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

با دخترخالم بیرون بودیم میخواستیم با تاکسی برگردیم ک متوجه شدیم بین 2تا راننده تاکسی واسه اینکه نوبت کدومشونه بحث شده و از قضا(غضا،قذا)صداشون بالا رفت و داد و فریاد ...ک یهو دختر خالم خیلی شیک برگشته میگه:آقااااا آرومتر...حنجره گوشم پاره شد!!!!!!!!!!!!

من ........ خخخخخخخخخخخ
راننده ها 0_o
دخ خالم ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیشب تولدبابام بودبراش کیک گرفتیم که بعدافطارسورپریزش کنیم.
کیک وگذاشتم تویخچال خواستم هولش بدم عقب که بقیه وسایل جاشه یهو چهارتا انگشتم فرو رفت وسط کیک...!
دیدم انگشتام خامه ایه اشکم دراومد...
می دونی چرا...
چون روزه بودم نمی تونستم خامه های رو انگشتمو بخورم ومجبورشدم انگشتمو بشورم...
خدایی وجدانا انصافا اشکای پاک من ارزش لایک نداره...!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

آقایون خانوما دیدین چه خاکی تو سرمون شد؟؟!!
دیدین چه بدبختمون کردن؟؟!!
دو سال همه دارن میرن افق نگو دارن میرن پیشاپیش تو شبکه افق کار بگیرن اونوقت ما اینجا بیکار لایکشون کردیم...!!
ای دل غافل!
من که دارم میرمHDمدیر شبکه شم!
بقیم برین عمود تا شبکتون تاسیس شه!!
هرلایک یک شانس برای استخدام شدن!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا کلاس اول ابتدایی بودیم زنگ تفریح خورد ما هم هجوم بردیم تغذیه بگیریم که ناگه !! یکی بچه ها بنده را شارژ ( هل داد ) کرد با کله ( سر ، پیشانی !!!) رفتم تو نبش در (درب) کلم 5 تا بخیه خورد
وقتی اومدم!! تا یک هفته پاکن و مداد تراش میدادنم (عیادت از مریض ) ، اینقدر جمع شد که تا دو سه سال داشتم. ولی تا با یکی از بچه ها دعوام میشد میگفت پاکنم ( تراشم و ...) رو بده !!!

آقا دورانی بود !!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

چندسال پیش که تازه خونه ساخته بودیم زن عموم واسه به اصطلاح چشم روشنی و از این جور چیزا سه تا قابلمه چینی در سه سایز مختلف اورده بود
دست بر قضا چند سال بعد خودشون خونه ساختن مامان جون منم نامردی نکرد بزرگترین قابلمه رو کادو کرد واسشون برد:))))))))))
از قدیم بوده جنگ دوتا جاری
تازه اینکه چیزی نیست یه مورد دیگم داشتیم تو فامیل الان اینجا نمیشه بعدا میگم:)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یه مادربزرگ دارم(خدا سایشو از سرمون کم نکنه).خیلی باحاله.هر سری یه اتفاق جالب براش میفته.هرچند وقت یکبار میخوره زمین.همیشه هم یه مدل جدید .بعد خودش با خنده تعریف میکنه.
سری آخر خورده بود زمین و از نشیمنگاه رفته بود توی سطلو گیر افتاده بودومیگفت هر چی میخواسته بیاد بیرون نمیشده.آخرش با سطل پا میشه میره دم در همسایشون میگه اینو برا من در بیارین!!
صحنه را تصور کن!!
بی ادب مگه خودت مادربزرگ نداری که ننجونه منو تصور میکنی!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یادمه با صمیمی ترین دوستم تو اول دبستان اینجوری آشنا شدم: تو حیاط وایساده بودم ک ی دخدره با مامانش اومدن پیشم. مامانش ازم پرسید ساعت چنده؟گفتم نیدونم! اما حالا ک دارم فک میکنم میبینم چ توقعاتی از بچه ای ک هنوز مدرسه نرفته داشتن! بچه ای ک هنوز مدرسه نرفته ساعت میتونه بخونه عایا؟!اصن میدونه ساعت چیه عایا؟!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

آخه شانسه من دارم ؟
به همتون حسودیم میشه :((
من تا افطار که یادم نمیره روزم لا اقل یه چیزی بخورم
بعد افطار هم یادم میره روزه نیستم و همه چی رو با شک و شبهه میخورم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

چن روز پیش داشتیم با اتوبوس از بندرعباس برمیگشتیم شیراز.بندر خمیر یه ایسته بازرسی بود که ساعته 11شب رسیدیم اونجا.خلاصه جلو اتوبوس ما گرفتن سه تا سرباز با سروان و اینا اومدن داخل اتوبوس گشتن.منو دوستمم کنار هم نشسه بودیمو اونم خواب بود.همه جارو گشتن حدود 15 دقیقه ای.اومدن برن از اتوبوسه ما هم اومدیم یه نمکی بریزیم و گفتیم:هوووووووووف خدا رو شکر ندید.آقا اینم انگار منتظر بود و بی اعصاب اومد مارو پیاده کرد همه جامونو گشت.خخخخخ.رفیقمم خواب بود بدبخت نمیدونست چی شده.تررسیده بود .وااااااای خدا .یهو یکی از سربازا اشاره کرد به دوستم گفت این بود.بردنش داخل اتاق لباساشو در آوردنو همه وسایلشو گشتن.منم همینجور که واساده بودم یهو یه نفر از این درجه بالاها اومد گفت افطار خوردی؟منم قیافه مظلوووووم گفتم نه.خلاصه رفتیم یه غذای ولمی خوردیم .ملت داخل اتوبوسم منتظر ما.آخر که دیدن این رفیق ماهم چیزی نداره ولش کردن اومد سوار شدیم رفتیم.منم به دوستم گفتم کار این پسر جلویمونه.رسیدیم شیراز هم پسره کتکشو خورد تا اون باشه که دیگه من از این حرفای بیجا نزننم.
به نظرتون خدا منو میبخشه؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﺮ ﭘﺴﺖ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎیی ﺭﻭ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺩﯾﻒ ﻣﯿﺮﻓﺘﻦ ﻧﻈﺮﻡ ﺭﻭ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩﻥ
ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﺮﮐﺪﻣﺸﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﺨﻤﻪ ﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﯿﺒﺮﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺗﺨﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺎ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ، ﺧﺎﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ
ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺍﻧﺒﺎﺭﺷﻮﻧﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯿﻨﻢ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺗﺨﻤﻪ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﻪ ﺭﺩﺷﻮﻧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﭼﺸﻤﺘﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺪ ﻧﺒﯿﻨﻪ ﯾﻪ ﺧﯿﺮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ دل ﺳﯿﺮ ﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺑﺎ ﺗﺨﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺭﯾ......ﺪﻩ ﺑﻮﺩ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا من یک روز میخواستم با مخاطب خاصم برم بیرون،این گودزیلای داداشم کہ از جنس آدامس ساختہ شدہ گفت منم میام،دیگہ خلاصہ مجبور شدم و بردمش،شب برگشتیم سر سفرہ شام،‏ داداشم:ایلیا چرا غذا نمیخوری بابا؟
ایلیا:سیرم بابایی،‏ شوھر عمہ ساناز واسم یک عالمہ خوراکی خرید...قیافہ ھمہ سرسفرہ:‏@ قیافہ من:‏| نزارین از بعدش بگم دیگہ،زندگی وقتی دست و پام سالم بود و چشام از کاسہ در نیومدہ بود قشنگتر بود..‏ اینا بچہ نیستن از دایناسور بدترن.والا.درد کشیدم کہ میگما..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

سرکاربودم قرارشد همکارم زنگ بزنه رستوران غذابیارن برگشته میگه: سلام اقا خسته نباشید -یه قیمه سبزی میخاستم. با.................
طرف تا5 دیقه جواب همکارمونو نداد بعدشم گفت ببخشید وقطع کرد!منم که به صورت افقی روزمین ریسه میرفتم از خنده!
مقشولو ضمبه اید اگه فک کنید همکارم فامیلمونم بود!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

اقا نوه ي عموي بابام اسمش نسيم صداش ميكنيم شبكه نشاط وسرگرمي خخخخخخخخخ.يكم طولاني ميشه ولي عادت كرديم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

سر کلاس زبان انگلیسی:
خانم معلم:کسی سر کلاس فارسی حرف نزنه
من:المداد القرمز الداری؟
دوستم: البله البفرمایید.
یکی دیگه دوستم :الخ الخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

خدا وکیلی کار خوبیه که بعضیا با احساسات روزه دارا بازی می کنن...
خدا وکیلی درسته یکی اسمشو بذاره املت یکی بذاره قورمه سبزی با ترشی و هزاران غدای خوشمزه دیگر...
حالا خوبه منم اسممو بذارم آبگوشت با نون خونگی و دوغ محلی ...
.
.
.
اگه خوبه لایک کنین تا بذارم...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

واقعی!!!
عاقا اون روز خونه عمومینا افطار مهمون بودیم٬حالا بعد افطار با جوونایه فامیل نشسته بودیم بگو بخند ك یهو برقا رفت...!!!
دخترعمومم پاشد ب اداره برق زنگید...
آقاهه جواب داد بله؟!
دختر عمویه مام هول شد گفت:ببخشید آقا برقایه ما كجا رفته؟!
هیچی دیگه خونه رف هوا نصف مبل هارو گاز زده بودیم...
آقاهه:O_o
ما:^_^
دخترعموم درحال رفتن ب افق:@_@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

عاغا من ی دونه خواهر زاده گودزیلا دارم لنگه نداره تو گودزیلا بودن ابر گود زیلایی برای خودش یه روز این میره مدرسه (کلاس اوله)معلمشون بهش میگه داماد من میشی شیطون اینم میگه من اون دختر ایکبیریتو نمیخوام خودم زن ایندمو پیدا کردم!!o_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

ینی میگم شما سینه بزنین
دیروز بابام یکیو آورده چنتا از درختای مریض حیاطو بزنه گفت من حواسم بهش باشه,پنج دیقه ازش غافل شدم طرف 4تا از درختای پیوندی ک چندسال بابام روشون وقت گذاشته بودو ریشه کن کرد!!
الان کولر ک جای خود دارد..جرات ندارم یه مهتابی روشن کنم:(
از تو زیرزمین پیام میدم0_o مامانم گفته چندروز جلو بابام آفتابی نشم(واسه حفظ جون خودم پیشنهاد داد)
لایک: بالاخره چی؟؟خدا رحمتت کنه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یه روز مهمون داشتیم از اینا که خیلی باشون رو در وایسی داریم...
من یه نیم ساعتی از اومدنشون میگذشت هنوز نرفته بودم سلام کنم
مامانم اومد با کلی اصرار منو برد بهم گفت رفتیم تو اتاق بلند سلام کن همه متوجه بشن
منم رفتم تو اتاق...یه نفس عمیق کشیدم...با صدای کاملا رسا داد زدم:بســــــم الله الــــــــرحمن الـــــــــرحِِِِِِِِیم!!!
یعنی عادم بود که کف زمین لول میخورد...^_^
البته از اون موقع ب بعد روابطمون صمیمی شد^____^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

عاغا ما پارسال که رفته بودیم شمال، بین راه موندیم صبحانه بخوریم.بعد چن دقیقه خواهرم(18سالشه)بالب و لوچه ی قرمز اومد اومد.میگفت تمشک پیداکردم و هموشو خوردم.مام که دهنمون آب افتاده بودهرچی میگفتیم کجان ماهم بخوریم نمیگفت.حدود 3-4ساعت در حال فخرفروشی بود که من خوردم وشمانخوردید که یه دفعه دل پیچه گرفت.عاغا این سه روز دلپیچه داشت تا این که اومد پیشمو گفت داداشی،(مام که هنوز عصبانیی این که تمشک به مانداده بود)؛گفتم ها چی میخوای؟گفت اینایی که کنار جاده ان و یه گل قرمز مثل تمشک دارن تمشکن؟مام که فهمیده بودیم علف خورده به روش نیاوردیم تا موقعیت مناسب.بیچاره هنوز فک میکنه تمشک خورده ودلیل دلدردشو نمیدونه.با اینکه یکسال از اون واقعه گذشته گاهی اوقات هنوزهم میگه من خوردم وشما نخوردید.هروقت این حرفو میزنه من یه نگاه معنا دار به همراه یک لبخند ژکوندتحویلش میدم وبه سوی افق حرکت میکنم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

آقااا من بچه بودم یه دندون لق داشتم با دست خودم کشیدمش
(مدیونی اگه فک کنی درد نداشته) پدر ماهم اومد برا دوستش کلاس
بزاره که پسر ما شجاع! دوست پدر ماهم شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش از رو به رو شدن با گله ی دایناسورا و رفتن به قطب جنوب با آستین کوتاه گرفته تا کشیدن دندونش که درد میکرد با سیخ آتشین و کشتن قاتل بروسلی!!!

حالا کی دوست داره با دوست پدر من دوست بشه؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا تو یک برنامه تو شبکه استانی ما نشون میداد یک نفرو اورده بودن که 52 نفرو کشته بود بعد پرسیدن چرا 52 نفرو کشتی گفت من تو یه جاده بودم که سر پایینی بود بعد ترمزم برید دیدم روبروم 52 نفر هستند 2 نفر اینور جاده 50 نفر اونور جاده پلیس گفت خب میرفتی سمت اون 2 تا تا کشته ها کمتر باشن .گفت خب منم همین کارو کردم لامصب اون دوتا دویدند سمت اون 50 تا ^^........پست اولیم لایک کنید

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

کاملاْ واقعی:
آقا دیروز یکی از فامیلامون که یک گودزیلا تخریب چی هم داره اومده بودن خونمون نیم ساعت گذشته بود که داداشم رفت دستشویی(گلاب بروتون)حالا صدا های عجیبی که میومد: تتتتتتتتتر پوف تتتتتر تتتتتتتتر شبیه شلیک مسلسل بود حالا فامیل هامون هم داشتن آروم زیر لب می خندیدن داداشم اومد بیرون عرق کرده بود حسابی بعد گودزیلای ما هم چنین گفت:عمو سوسکاهم مسلح بودن یا نه؟
همون جا کل فامیل ترکیدن از خنده منم تمام فرش ها رو جویدم روزم باطل شد.

داداشم:((((
فامیلامون:():():():():():()
:)))))))))))))))))))))))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

نمی دونم مامان من فقط این شکلیه یا همه ی مامانا اینقده با حالن!
با مامانم رفته بودیم خرید من هی صداش می کردم می گفتم مامان بیا این و ببین قشنگه ؟ مامان اون یکی چه طوره؟ که دیدم مامانم اخماش تو همه عصبانیه جواب نمیده منم ساکت شدم گفتم لابد باز قیمت لبنیات رفته بالا!
وقتی اومدیم خونه میگه ذلیل مرده با این قد عین نردبونت خجالت نمی کشی به من میگی مامان !!! مگه من چند سالمه؟ یه کاری می کنی همه سنم و بفهمن . اصلا به من نمیاد دختر به این گندگی داشته باشم.
من :0 o
بازم من : @ @
یعنی من باید مامانم و چی صدا کنم؟ آجی جون! سوسن جون! سوسی!
یعنی منم مامان شدم این شکلی میشم!
مامانی قربونت برم تو واسه ما همون دختر 17،18 ساله ای!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

عاغا ما دیشب تو باشگاه بودیم . بعد یه تمرین که همه باید میشستن بعد بقیه از روشون میپرن نوبت من که شد مو قع پریدن پام خورد تو کله رفیقم بعد همه پریدن اون هنوز همون جا نشسته بود فکر کنم هنگ کرده بود. بعد استادمون اومد فکر کرد داره مسخره بازی در میاره بلندش کزد تا میخورد زدش. ولی خداییش هنگ کرده بود نمیتونس بگه من زدم تو سرش.ولی خداییش چقدر اون روز با دوستم خندیدیم ولی طفلک گناه داشت فکر کنم دفه بعدی بخوام برم باشگاه پدرمو در میاره.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

خوشبختی یعنی :
سر ظهر که کارت تمومه ، خسته ای ... بعد از اتوبوس نوردی و یه پیاده روی طولانی ... می رسی دم در خونه ... کلید داری ها ! اما دستتو میذاری روی زنگ...
اصلا اینکه یکی در رو به روت باز میکنه یه حس عجیبی بهت میده !!!
اونوقت آبجیه دیوونت بگه : هوی دختره زشت !! تو مگه کلید نداری قربونت برم ؟!!!راستی گفته باشم زشتا رو راه نمیدیم !!!!!
خستگی اصلا معنا نداره این زمان ها ....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

تاحالا واسه شما هم پيش اومده که وقتي شب مي خواين بخوابين احساس کنين يکي از دستا يا پاهاتون اضافه ست و ندونين کجا بايد بزارينش و بخاطرش چهل تا ملق بزنين يا فقط من اينجوريم?
خدا نصيب نکنه
واسه من که با خودزني خاتمه پيدا ميکنه!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

تو دوران دبیرستان یه روز تو کلاس جنگ شد باجامدادی حمله کردیم به هم
دبیر گراممون که از خواب بیدار شد بمون گفت :کصصصافتا آشغالا جا شما اینجا نیس
منم گفتم ایمجا گاوداریه جا شما اینجاس فقط جا شما اینجاس
بی جنبه نمیدونم چرا تک رد کرد
^__^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

روزی سه بار انگشت کوچیکم بخوره به پایه کمد اگه دروغ بگم.
رفتم کفش فروشی، یه خانومه اومد گفت: آقا این کفش آبیا چه رنگیه؟
داشتیم با فروشنده درو دیوارو با نون میخوردیم. تازه بعدش فروشنده گفت: راستیتش خانوم. این آبیا، قرمزه. ولی چند جفت کفش صورتی جدید اوردیم که سیاهن.
آقا دوباره نشستیم به خوردن ویترین. تازه آخرش بهم یه تخفیف مشتی داد.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

من تصمیم گرفته بودم الان که 18 سالمه وگروه خونیم کمه برم خون اهدا کنم
حالا مریض شدم رفتم بیمارستان به مدت 3 روز متوالی هر 5 دقیقه 5تا سرنگ ازم خون گرفتن ببرن ازمایش!!
حالا شما بیا منو بچلون یه قطره خون اگه ازم چکید ببر بده پشه بخوره!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

رفتم نونوایی سنگکی شاطر پول داد گفت تا من نون میپزم برو یه بسته سیگار بخر بیا!
آقا من رفتیم یه بسته سیگار خریدم داشتم برمیگشتم خوش و خرم یه آن دیدم پدر گرامی جلوم وایستاده :|

دیگه بقیشو نمیگم چی شد، فقط در وصف حالم اینو بگم که رو ویلچر زندگی خیلی سخته!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز زنگ خونمونو زدن ، خواهرم بدو بدو رفت از پنجره ببینه کیه....تا سرشو از پنجره خم کرد، کلیسش ازطبقه بیست و یکم افتاد پایین ...خواهرم هم بلند داد داره ،میزنه:" سرم افتاد ،سرم افتاد......"
.
.
.
.
الان متوجه شدید ما تو برج زندگی میکنیم یا مسله رو بیشتر بازش کنم؟؟
.
متوجه نشدید ؟؟ باشه من فعلا عجله دارم باید برم ببینم سر خواهرم کجا افتاده ...بعدا میام بهتون می گم....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز با یه دختره تو تاکسی تنها نشسته بودم راننده هم بیرون منتظر مسافر بود...
ییهو گفتم: ای خداااااا کِی میشیم دوتا؟
دختره یه نیگا بهم کرد.
دوباره گفتم : بعد بشیم ۳تا!!
دختره گفت : انگار حالت خوش نیستا!!
گفتم:خانوم چرا عصبانی میشی؟بعد بشیم ۴تا این تاکسی راه بیفته؟ مردیم از انتظار!
ملت منحرف شدنا والا !!!^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

واقعی
من بدبخت اومدم سوار آسان سر شدم،یکی تو آسانسر گ و ز یده بود بد بووووووا
اد طبقه بعدی یه خانومه سوار آسانسر شد اونم فکرد کار من بود آقا داشتم از خجالت آب میشدم
خدا نسیب دشمنت نکنه لایک

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

مادر بزرگ دختر عمم 112 سالشه چند بارهم از تلویزیون گزارش ازش پخش شده.لامصب(لامثب،لامسب) حرف از مرگ میزنی میگه من هنوز جوونم حرف از مردن نزنید اونوخت من با17سال سن دنبال سیاه نور میگردم.هعــــــــــــی

من:<
مادربزرگ پدری دختر عمم:))))
ستاد مبارزه با بی کاری جوانان 0o
نلسون ماندلا o0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز اس ام اس های عجیبی میومد برام.مثل:خیییییلی گاوی.برو خرتو برون.1
.2.منم سرکار بودمو گوشیمم شارژ نداشت زنگ بزنم بهشون.اینو داشته باشین.
یه پسر عمو دارم عینه داشه خودم میمونه.خیلی دوسش دارم.تو کار سفال و آردواز هس .دیروز که رفتم خونه دیدم اونم اونجاستو شیرینی گرفته و شیرینیه ماشینشه.ما هم خوشال شدیمو رفتیم باهم دم در ماشینو ببینیم که نیسان بود از این آبی گاویا.خخخخ.داشتیم اینور اونور ماشینرو میدیدیم که با کلی ذوق گفت بیا بیا اینو ببین.ما هم رفتیم دیدیم بهبهبه.پشتش نوشته:((آیا از رانندگی من راضی هستید؟ 1)بله 2)نه ))کلی خندیدیم خداییش خیییلی باحال بود.همینجور که داشتبم میخنندیدیم یهو چشم افتاد به شماره ای که گذاشته بود.شماره خودش نبود ولی خیلی آشنا بود.تو ذهنم مرور کردم 8533آخر شماره کیه که ناگهان دریافتم شماره خودمه.خخخخخ.خدا خفش کنه.اینجور که ملت از این استقبال کردن و هی برام اس میفرسن برا برنامه 90 هم نمیفرسن.تازه شاید قرعه کشی هم گذاشتیم.ولی بعضیاش جالبه:
هوووووووووووی گوساله.راهنما بزن پ د ر س گ .خرتو چن فروختی؟هووووووووش.رم کردی؟؟؟
یکیم نوشته بود:ببخشید تف کردم تو باره ماشینتون
کلاااااااا هنر نزد ایرانیان بود و هست.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز پدر گرامی بنده یدفعه از خواب پرید میگه وای کابــــــوس دیدم
گفتم: حالا چی دیدی؟؟خواب دیدی من مُردم؟؟
نه گذاشت نه ورداشت گفت: اونکه رویـــــــاست...خواب دیدم کولرمون 24ساعت روشن بود :/

منو تو بیمارستان عوض کررررررررررررردن :(
من بابای خودمو میخوااااااااااام :(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

اعتراف میکنم اون اوایل ک تازه خودم تنهایی تاکسی سوار میشدم میذاشتم آخره آخر پولو بدم!
خب چیه؟!!
میترسیدم وسط راه پیادم کنه!!!
و
اعترافم میکنم ک اولین بار3
راهنمایی بودم!!
خب چیه؟!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

چند روز پیش با دوستام کوه بودیم بعد یه دوستام گفت چرا اونطرف تاریکتره منم در اومدم گفتم خورشید پشت افتابه هیچی دیگه از اون بالا خودما پرت کردم پایین.سوتی به این بزرگی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

الان رفتم سر کوچه سطل آشغالو خالی کنم، چشمم خورد به یه صحنه ی دردناک بغضم گرفت...
خیلی نامردی مامان!
موز می‌خورید به من نمیگید؟!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یادمه یکی از پر استرس ترین لحظات دوران ابتدایی
وقتی بود که دیکته تموم میشد و مبصر دفترارو جمع میکرد میذاشت رو میز معلم؛
ما هم هی حواسمون به دفترمون بود ببینیم کی نوبت صحیح کردن دیکته ما میشه
نوبتمون که میشد همش چشممون به خودکار معلم بود ببینیم غلط داریم یا نه …
قلبمونم تند تند میزد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

امسال تابستون مدرسه واسمون کلاس گذاشته. ی دبیر شیمی هست ب نام آقای بووووق! !! ( اسمشو نمیگم چون تبلیغ ميشه! !!) تا میاد تو کلاس بعد از سلام نگام میکنه ميگه خانم شما پاشو برو بیرون!!!!! کلا با من درگیره! امروز صبح جامو با یکی از بچه خرخونای کلاس که ردیف اول میشینه عوض کردم. عینکم زدم! ! دبیرمون تا اومد تو کلاس ی نگاه ب اون دختره کرد گفت پاشو برو بیرون!!!!!! دختره هنگ کرد گفت من؟؟؟ بعد من گفتم آقا میخواید من برم بیرون؟ دبیر مون گفت نهههههه شما که همیشه حواست ب کلاسه ! هیچی دیگه رفقا صندلی گاز میزدن! !! دبیر تا فهمید چه سوتی داده کاردش میزدی خون نمیومد! ! نگام کرد گفت من تو رو اصلاح میکنم دوستان دعا کنید پوستمو نکنه بندازه جلو شومینه خونش !!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیشب دوستم واسه افطار دعوتم کرده (خونه دانشجویو ترم تابستونه و این حرفا)
سامی جون قهوه چایی نسکافه ابمیوه هرچی دلت میخواد بگو برات بیارم اصلا تعارف نکنیا....
نیم ساعت بعد :قوری رو پیدا نمی کنم نمی دونم بچه ها کجا گذاشتنش؛/
قهوه سازمون خراب شده کار نمیکنه.....
این ابمیوهه روش یکم کپک زده میخوری بیارم! ؟!؟؟
ما که اصلا هیچوقت نسکافه نداشتیم!!!!
45 مین بعد اذون: میخوایی بیا با اب باطل کن ثوابشم ( سواب؟صواب؟؟) بیشتره سالمترم هست =)
بچه ها اب تو یخچال نذاشتن واسا الان ا شیر برات اب میارم.....
ای بابا نمیدونم این ابو چرا راه ب راه قطع میکنن!!!!!!
نتیجه اخلاقی:هیچووووووووووووقت (نخ سوزن برا افطار) خونه دانشجویی نررررررررررررید :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام .اول اینکه پست اولمه.
اقا ما یه شب با بچه ها تو مغازه نشسته بودیم یکی از دوستان بهم گفت قلیون بار کنیم ما هم که طبق معمول گشاد .اقا این حرصش در اومد گفت بار کردم بوی قلیون هم نمیزارم بهتون بخوره.این نشست با حوصله فراوان تنباکو رو بار زد رفت سراغ زغالا.منم که طبق معمول کرم .تنباکو هارو خالی کردم .این زغال ها رو اورد شروع کرد به کشیدن به جان خودم 45 دقیقه کشید از زغال خالی نمیدونم چطور دود در میاورد فک کنم چوب قلیون داشته اتیش میگرفته دود میداده خلاصه بد بخت اینقدر زغال خالی کشیده بود سرش گیج میرفت.این از خنده ما شک کرد به قضیه وقتی دید تنباکو نداره قلیون رو شکوند از اون روز به بعد هم دیگه نکشید.ثواب کردم اما عوضش کتک هم خوردم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

تو فکر بودم
خواهرم اومده بهم میگه دوسش داری
میگم اره
میگه به چه قیمتی میخوای بدستش بیاری
میگم به هر قیمتی شده میگیرمش
خواهرم میگه از کی تو فکرشی
میگم خیلی وقته ولی این پول لامصب نمیذاره
خواهرم میگه رو من حساب کن بالاخره برای اینده داداشم هست دیگه
منم یدفعه شکه شدم میگم منظورت چیه
میگه برو کلک خودتی، منظورم اون دختر خوشبخت هست
منم میگم دختر کیه ازدواج چیه من تو فکر خریدن ماشینم
بعد خواهرم کیلیپسش رو پرت کرده تو صورتم
کیلیپسا یعنی یه چی میگم یه چی میشنوید الان جاش کبود شده
باور کنید اصلا باورم نمیشد خواهرم انقدر مهربون شده میخواد پول بده ماشین بخرم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز خونه خالم اینا بودیم دو تا گودزیلا هم اونجا بودن بعد چن دیقه دعوای شدیدی کردن و من موظف شدم به اختلافات رسیدگی کنم ، دیدم بحث سذر اینه که روز ولنتاین چه روزیه ، یکی میگفت 14 فوریه اون یکی میگفت 24 فوریه ، یه لحظه به حافظه ام رجوع کزدم دیدم من هم سن اینا بودمتمام دغدغه ام این بود چرا محرم تو ماه رمضون نمیفته ، والا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

بله ، لحظه ی خوشمزه ی افطار بود ما هم خانوادگی دور سفره کمین کرده بودیم که دلی از عزا دربیاریم که تا اذان گفته شد گفتیم یه خوده فاز معنوی هم بگیریم نمیشه که همش فکر شکم باشیم شروع کردیم به هم دست دادن که آغا نماز روزتون قبول و از این حرفا که یه دفعه خالم که مهمون ما بود بلند گفت ایشا ا... روزه ی آخرتون باشه !
ما رو داری ؟
جانم؟!!!!!!!!!!!!!!!
اینه دیگه 15 ،16 ساعت گشنگی میخوای با مخ آدم چی کار کنه؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

تو شهرمون خیلی موتور میگیرن برادران نیروی انتظامی..

یه شب با موتور تو یه خیابون که از شانسمون دکلای برقش خاموش بودن.."ینی کلا همه جا تاریک بود"داشتم می رفتم..چشمم افتاد به چراغ گردون ماشین پلیس که داشت با سرعت می اومد سمت من منم گازه موتورو گرفتم"آخه خیلی خواستن از من موتور بگیرن نتونستن"اونم انداخته بود دنبال من همچین گاز میداد ک انگار با جانی طرفه..منم هی گاز میدادم..از بخت بدم موتور جام کرد بعد ماشین پلیسه اومد نزدیکم گفت کجا با این سرعت؟نگاش کردم دیدم ماشین "راهداری"ه!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دقت کردین یه عده ادم ها چه جوری از شغلشون صحبت میکنن؟
یارو یه جوری از شغلش میگه که ادم فکر میکنه این دیگه فوق تخصص اما بعد که میفهمه میبینه طرف پرستار بیمارستان بیشتر نیست. یا یارو یه جوری میگه راننده ام فلان شده که ادم میگه این مدیر عامل شرکته اما بعد که میفهمه میبینه یارو ویزیتور شرکته.
تعریف کردن دانشجو از رشتش را که دیگه نگو یه جوری تعریف میکنه که اینگاری دیگه اصلن رشته و دانشگاه از این بهتر توی جهان نیست.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا من دیروز داشتم با بچه های محلمون تو کوچه آجر بازی میکردیم(یک بازیه که هر فرد یک آجر داره بعد بقیه باید آجر های همدیگرو بزنن) که من از جای آجرم اومدم کنار که حمله کنم بعد یک لایی خوردم در حد C.ronaldo بعد یارو می خواست آجرم رو بزنه جوگیر شدم پامو گذاشتم رو جدول کنار خیابون که بپرم که پام لیز خورد دقیقا با فک فرود اومدم حالا این به کنار رو زمین افتاده بودم اومدم بلند شم یعنی توپ با سرعت نور خورد صورتم رو صیقل داد.
شما بگین لایق این همه محبّت هستم آیا؟؟؟؟
لایک نمی خوام فقط یک صلوات برای اینکه زودتر ظهور کنه بفرس.

الهم صلی علی و محمد و آله محمد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

پسرعموم بعدازبيست واندي سال اومده خونه ي ماشب مونده ،صبح اومده يه بالشم تودستشه ميگه:اين بالشو نذارين كسي بذاره زير سرش هر بار كه اومدم مال من باشه!پشتشم يه تيك زده قدكله ي من!!!!!!!!
پسرعموي خلاقه من دارم ؟؟؟عايا؟؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا خدا نصیبتون نکنه بگو امین
چند روز پیش روزه بودم و طرفای عصر بود و منم داشتم بیهوش میشدم یه پسر همسایه داریم که خیلی با هم رودروایسی داریم و برا هم کلاس میذاریم اون روز برامون نذری اورد حالا مکالمه من سلام دستون مرسی بعد دیدم چه چیز ضایعی گفتم دوباره گفتم ممنون نون گو ( همون نون جو) آوردین مقبول تد ( مقبول حق ) باشه و دیگه پسره ساعت 7 عصر روزشو با گاز زدن در و دیوار کوچه باز کرد همون طور که داشت دور میشد گفت کلاس گذاشتن تو حلقم آخه آق خدا ضایع شدن تا این حد :(((((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز دستگاه مبدل دیجیتالمون(ستاپ باکس)!!!!!داغ کرد منم طی یک عملیات انتحاری کول پد(cool pad)لپ تاپ رو گذاشتم زیرش.الانم همه چی خوبه!همه چی آرومه!نابغه ای بودم خودم خبر نداشتم!برم قایم شم تا آمریکا پیدام نکرده!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

داداش کوچیکم 6 کیلو تخمه گذاشته جلوش داره میخوره
میگم بذارشون اینور باهم بخوریم

یه دونه گذاشته تو دستم ...

میگه  : اینو بخور  بقیه هم همین مزه رو میدن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

من نمیدونم ،کی گفته ما دخترا فوتبال و والیبال دوست نداریم،من یکی خودم بیشتر راز بابا و داداشم فوتبال دوست دارم و نگا میکنم.
والیبال که دیگه هیچی عاشقشم .
تازه اصلن به چهره ی بازیکنای فوتبال دقت نمیکنم،علی رضا حقیقی هم وقتی که سوژه شد بهش توجه کردم .
ولی بازم هیچ فرقی نداشت برام.
تازه اون وقتی بود بعضی از بازی هارو 30دقیقه ی بامداد میذاشت ،چون در اون لحظه مادر گرام نمذاشت نگا کنیم ،ضبطش میکردم صب میویدم .
تازه آفساید هم میدونم چیه !(مدیونید اگه فک کنتین خودمو کشتم تا فهمیدم خخخخ)خ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

داشتم با نامزدم صحبت میکردم، مادر زنم هم داشت تلویزیون تماشا میکرد،
احساس کردم داره به حرفای ما گوش میده،
خیلی آروم به نامزدم گفتم: فک کنم مامان داره حرف های ما رو گوش میده، اگه مطلب خاصی خواستی بگی آروم و درگوشی بگو
یهو مادرزنم گفت: نه من گوش نمیدم ، شما راحت باشید
من

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

فقط شما وقتی معلمتون میگفت شعر حفظ کنین بعد فرداش که میومدین شعرو حفظ نکرده بودین مختون از مخ انیشتین قوی تر میشد یا فقط من اینتوریم؟!؟!؟
یادش بخیر یه شعر چهارده بیتی رو توی دو دقیقه و پنجاه و هفت ثانیه حفظ کردم!!!!
تا تو موقعیت قرار نگیرین درک نمیکنین.......
لایک کن برات دعا میکنم اینجوری شی.......
خخخخخخخخخخخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

اعتراف می کنم بچه(حدودا 11 ساله)که بودم یجایی خوندم خنده باعث قویتر شدن سیستم دفاعی بدن میشه از اون موقع به بعد همش جوک می خوندم و بلند بلند می خندیدم تا 13 ساله که شدم فهمیدم سیستم دفاعی بدن یعنی گلبول های سفیدم ولی من اون موقع فکر می کردم دعوا کردنم بهتر میشه.
به همین مودم عسلیم قسم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

$$$ N $$$
بچه که بودم هر وقت کفشم پاره میشد میرفتم ی کفش دوزک پیدا میکردم میذاشتم رو اون قسمت کفشم که پاره شده بود....
هرچقدم مامانم میگفت اینجوری درست نمیشه منم با لجبازی میگفتم:
اسمش کفش دوزک کارش اینه باید کفشمو درست کنه...
بعداز چن روز که کفشم همونجوری میموند از حرص کفش دوزکو میکشتم.....
عجب مغز متفکری بودم من......@@@@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یادتونه؟ بچه که بودیم ماه رمضون از دوستامون می پرسیدیم:
روزه ای ؟
- آره
زبونتو ببینم؟!!
-آآآآآآآآآ

اما حالا اگه از بچه ها بپرسیم روزه ان تعجب می کنن؟! معلومه که نه!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

روزای اول ماه رمضون موقع افطار حاجی با اخم میگفت اول نماز بعد افطار....






............. پنج روز از مارمضون نگذشته بود دیدیم از وسطای ماه عسل حاجی میشینه سر سفره تا افطار بشه، خداییش تا آخر هفت سنگم کنار نمیکشه

بعد اخبار ساعت 10 هم خیلی شیک میگه پاشیم که وقته نمازه .........خخخخخخخ
سلامتی همه حاجی های مشتی لایک نمی خواد صلوات بفرست
خدا همشونو حفظ کنه ایشالا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

عاغا دیشب خواب دیدم یه خواستگار برام اومده بود
کچل،عینکی،دماغ در حد توپ پلاستیکی پسر همسایمون،چشا زاغ،شیکم جلو
تازههه کف جورابشم پاره بود، کت شلوارشم سبز بود:|
اصن موجود عجیبی بود واس خودش
من هنو تو کف اعتماد به سقفشم
میگه :من که میدونم جوابت مثبته چرا ناز میکنی ؟! من :o_O
مدیونین اگه فک کنین با لگد پرتش کردما
همون بهتر من بترشم :|
یه فایده هم داشت این یارو ها اگه باهاش مزدوج میشدم قیافشو که میدیدم موجبات خنده و شادیم فراهم میشد^_^
تو خوابمونم شانس نیوردیما
این کابوووس بود کابوووس
:-C

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

نشسته بودم بابام اومد گفت: چطورى داش ميلاد گفتم:به من نگو داش گفت:من و تو باهم رفيقيم,

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز رفتم نذری پخش کنم رفتم در خونه ی همسایمون زنگ آیفونشون رو زدم و 5 سانیه نگذشته بود که یدفه همسایمون از پشت آیفون داد زد : هااا کیه ؟ چیه ؟ تو دیگه چی مخوای بی شعور ؟ منم گفتم : ببخشید نذری آوردم . یارو هم گفت ببخشید نمی خوام. ینی دیگه واقعا تحریما اصر کرده ها!!!!


منم ایشکلش بودم :×

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

بابام تعریف میکرد:بچه بودم 15هم ماه رمضان که میشد بابام و بزرگتر های دیگه میگفتن:امشب میریم سر گردنه.
بابای ماهم تا صبح بیدار می موند که اگه اونا رفتن جایی با اونا بره.
نخند خودت تا الان نمیدونستی که سر گر دنه کجاست.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا رفته بودم کلاس موسیقی(کلاسا توی شهر ما خصوصی هست) بعد داداش استادم و دو تا هنرجوی دیگه و پسر دخترخاله ی استادم هم بودن که متاسفانه به چشم برادری دوست داشتنین!
داداش استادم یه چیزی گفت من اومدم به رسم ادب لبخند بزنم. لبخندم با خنده قاطی شد یهو آب روغن قاطی کردم نفهمیدم چی شد یه حباب مُف (همون اَن دماغ) از دماغم اومد بیرون و آروم پوکید ^_^
البته بنده خدا صداشو در نیاورد ولی هی یواشکی منو نگاه میکرد میخندید... هعییی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام این اولین پستمه لطفا هوامو داشته باشید

این خاطره مال امساله، ما یه معلم دینی داشتیم که سوالهای امتحانی رو که تایپ میکرد با کیس کامپیوترش میاورد مدرسه بعد هم میریخت تو فلش مدیر و در آخر هم چاپ میکر من یه روز بهش خندیدم و گفتم :اجازه خب برو یه فلش بخر ، حالا رفته یه فلش 2گیگابایتی خریده:O هی ازش تعریف میکنه اگه یکی ازش فلش خواست میخواد اینو بهش بده؟:-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

راننده تاکسی ازم میپرسه کجا میری؟ میگم دانشگاه. میگه مگه دانشگاه تعطیل نیست؟
خیلی متفکرانه و جدی، بعد از یه مکث برداشتم میگم چرا تعطیله....... اما بازه.
یعدش فهمیدم چییییییییی گفتم!!!! (خو منظورم این بود که کلاسا تموم شده اما خود دانشگاه باز هست!).
بنده خدا دیگه هیچی نگف. نمیدونم بنظرتون با خودش چی فک کرده در موردم؟؟!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

صبح رفتم ساعت فروشی واسم ساعتمو تنگ کنه ..
هیچی خلاصه بعد از اتمام کار گفتم چه قدر تقدیم کنم ؟؟
گفت قابل شما رو نداره
منم گفتم نه نمیشه که .. بگین چقدر میشه
گفت نه قابل شما رو نداره
گفتم پس مرسی … ممنون
هیچی دیگه اومدم بیرون ..^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام
چند وقت پیش سوتی دادم در حد برزیل :D
زنگ زدم به شرکت که اینترنت وصل نمیشه و...
اونم گفت همه تلفن ها رو از خط تلفن دربیارین وصل میشه منم همون موقع در حین حرف زدن تلفونو از خط در آوردم قطع شد
تازه تعجب هم کرده بودم^-^
چند وقتی کابوسم این بود که عضو 4 جک باشه بیاد اینجا بنویسه :D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

فکر کنم مغزم امروز رسما تو کماست الان یکی زنگ زده بود میخواستم بگم منو سر افطار دعا یهو قاطی کردم گفتم سر دعا منو افطار کنین :-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

جـشن فـارغ التحصیلیمون بـود رفتـیم لـباس پـوشیدیم با هـزار ذوق و شـوق کـلی عـکس گـرفتیم الان عکـسا حاضـر شده :(

خـدا شـاهده انـگار از چـندتا اورانـگوتان تـو باغ وحـش در حـال انـقراض عـکس گـرفتن :/

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

وایساده بودم منتظر تاکسی.دیرم هم شده بود.همزمان داشتم فکر میکردم رفتم خونه شام چی درست کنم.پیش خودم گفتم کوکو سیب زمینی خوبه دیگه زیاد هم وقت نمیگیره.یهو یه تاکسی از جلوم رد شد.بلند داد زدم کوکو سیب زمینیییییییییییی
!راننده وایساده بود همینجوری داشت منو نگاه میکرد.منم سریع از صحنه جرم متواری شدم ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

اون موقع که موبایل تازه وارد بازار شده بود همکار بابام زنگ زد به دوستش و یه صدای خانوم جواب داد مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد,همکار بابام هم گفت : ول کن مشترک مورد نظر و بگو حال خودت چطوره?

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

من میخوام از همین تریبون استفاده کنم و بگم متم یکی از اون ادمایی هسنم که هر چی میخورم نپل نمیشم
واسه این گفتم که قشنگ دلتون بسوزه
ولی از اون جایی که بالاخره باید از یه طرف بوم بیفتیم اینجانب خیلی هم لاغر هستم
در کل هدف سوزوندن دل شما ها بود که به سر منزل مقصود رهنمون شد
o_O
:-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

**650**
از همراه اول پیامک اومد اگه از پیام های تبلیغاتی ماخسته اید، کافیست عدد 1 را به 7786 بفرستید، منم خوشحال فرستادم 1.
یهو جواب اومد مشترک عزیز، دیدی آخرش گول خوردی، اکنون شما وارد سامانه فال
حافظ شدید، هر پیامک هشتاد تومن!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

ماجرای سوتی استاد
ترم یک یه استادمعارف داشتیم خیلی گرد وقلنبه بود.همیشه کمرشو تابالای حلقش
می بست نمیتونست نفس بکشه بنده خدا.یک روز حین درس دادن شروع کرد خندیدن
یه دفعه اوپس ..
سگک کمربندش پکیددددددد......
پرت شدزیرپای بچه ها.بقیشوخودتون تصور کنید...
یه دستش به شلوارش بود بااون دستش رو زمین دنبال سگک میگشت.آب شد از خجالت..
ماهم مث گاومش حسن نعره میزدیم.
نتیجه اخلاقی:1.استاد خود رانخندانید 2.همیشه یک سگک زاپاس داشته باشید!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

داییم میره دبی سوار تاکسی میشه وقتی که نزدیک مقصد میرسه نمیدونه چه جوری به عربه بگه که توقف کن رسیدم
کلی فکر میکنه میگه: حاجی صدق الله العلی العظیم :|
:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

چند روز پیش رفتم مسابقه کشتی.....بعد در سالن بودم یه گدا اومد بهم گفت پول بهم بده
منم گفتم مسابقه دارم دیر اومدم برو کنار
اون:ایشالا جوون مسابقه تو ببری کمکم کن
من:ندارم آقا برو اون طرف
اون:حالا که اینجوریه ایشالا که ببازی بعدش فرار کرد
مُردم از خنده خداوکیلی :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

سر جلسه امتحان پامو انداختم رو این پام از اینور دارم یواشکی تقلب
مینویسم سرموبلند کردم دیدم مراقب ده دیقس هی زل زده بهم،
قلبم اومد تو دهنم ضربانم به شمارش افتاد صورتم سرخ شد یهو
مراقب خم شدگف ببخشید عزیزم موهاتو کدوم آرایشگاه رنگ کرذی؟
دیگه نمیدونم عمه داشت یانه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یه بار داشتیم تو اتوبان میرفتیم......

دیدیم یه زنه داره پژو 206 میرونه ، رفتیم کنار ماشینش دیدیم فرمونو انقد محکم نگه داشته که در نره ، صندلی رو هم چسبونده به فرمون و همه ی تلاشش اینه که سپر ماشینو ببینه !!!
به روح اعتقاد داری؟؟؟؟؟!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

خــدا نصیـبــتـون کنه لایکو بزن ! :))
دیروز ساعت 12 ظهر از خواب پا شدم و از اونــجایی که کســی خونــه نبود رفتم یه املت درست کردمو با نوشابه خوردم !
عصر هم یه کیــک و نوشــابه زدم به بدن !
حدودا ساعت 6 بعد از ظهر بود ، داشتم تی وی میدیدم که مامانــم زنگیــدو گفت شب بیــا خونه خالت که افطار دعوتـــیم !!
اون موقع بود که مــن تازه فهمــیدم ماه رمضانه و من روزه ام ! :)))))
خلاصـــــــه روز خوبی بــود کیف کردم :))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

کاملا واقعی
یکی از معلمامون سرکلاس بود.داشتیم تو کلاس یه بحثی میکردیم که یه دفعه کشید به بازیگرا وسینما و یکدفعه مهتاب کرامتی.
یکی از بچه هامون گف:خانم.شما خییلی شبیه مهتاب کرامتی اید.همه ی بچه ها هم حرفشو تایید کردن.
منم این این حرفشو نشنیدم.یه دفعه گفتم.اه اه.خیلی قیافش ضایعس.خیییلی زشته.
هیچی دیگه.کلاس رف رو هوا.تازه بچه ها صندلی منم گاز زدن یه هفته بی صندلی مونم.
گوش کر من دارم؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

سوتی های مادر گرام:
پسرم برو بلیز خواهرتو بیار پاش کنم!!!
تازه مدیونین اگه فک کنین یه بار گف برو جورابتو سرت کن!!!!!
من:o.O
مادر گرام:^_^
و همچنان من:o.O
من برم انگشت کوچیکه ی پامو بکوبونم به پایه ی میز عسلی تا برگردم شما لایک کنین......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

عاغا یادمه کلاس اوله دبیرستان بودیم(دو،سه روزه اول بود) معلم فیزیکمون با غرور و تکبر اومد تو کلاسمون گفت: کلا چند تا گوسفندین؟ منم با صدای بلند جواب دادم: با شما میشیم 31 تا ...بنده خدا تا آخر سال به کسی کمتر از آقا چیزی نمیگفت :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

از سوپر مارکت سر خیابون یه مقدار خرت و پرت خریدم و از مغازه اومدم بیرون یهو دیدم فروشنده داره داد میزنه آقا پسر برگرد بقیه پولتو بدم.
برگشتم حالا میگه ببخشید خورد ندارم فردا بیا بگیر.
خوب یکی نبود بگه تو که خورد نداشتی مرض داشتی منو صدا زدی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یه روز با تعدادی همکاران خانم ماموریت بودیم هنگام برگشت به محض نشستن روی صندلی ، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ؟!!!!! شلوارم گفت ....... حالا بقیه ماموریت رو خودتون حدس بزنید ؟!!!!!
خدارو شکر به خیر گذشت مثل اینکه اونا نفهمیدن !!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

اعتراف میکنم نمیدونستم ک هضم غذا هم پر سرو صداست ! :|
سه شنبه ها صبح دانشگاه دارم بعدازظهر هم باید برم سر کار
صبحانه رو ب طرز وحشتناکی تند خوردم . . .
تو دانشگاه خبری نبود اما همین ک سوار تاکسی شدم برم سر کار . . .
شکمم شروع کرد . . . :l
هر غرش ۵-۶ ثانیه ادامه داشت :D صداهاشم عجیب غریب بود
دیدم سرنشینان تاکسی لباشونو گاز میگرند ک نخندند
یکی سریع گوشیشو درآورد اون یکی دستشو گذاشت رو پیشونیش :D
اما شکمم بی خیال نمیشد :| منم گفتم بابا بخندید بخدا دست من نیست
در یه لحظه ماشین از خنده منفجر شد =))
من از خجالت هزار رنگ شدم :l
بعد اونی ک پیشه راننده نشسته بود گفت اگه گشنته من شکلات دارم :| منم گفتم نه من سیرم :l این صداها واسه هضم غذا بود
خلاصه ک بدجور ضایع شدم و آبروم رفت :| :))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

شما یادتون نمیاد
یه روزایی بود تلویزیون ما اینقدر هیکل داشت اندازه یه مبل سه نفره ! روش 5 تا دکمه داشت به نمایندگی از 5 تا شبکه ! که دوتاش پر بود کلا ! تازه زمانی هم که روشنش میکردیم تا میومد تصویرش بیاد میتونستی یه حمام بری و بیای ! خلاصه برای خودش ارج و قربی داشت !
خاطره تلویزیون رنگیمون را هم بعدا میگم !
پرچم دهه 60 همیشه بالاست پایینم نمیاد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام به همه
یه استاد آمار سختگیر داشتیم دو ترم پیش،فامیلیش با فامیلی من یکی بود،باهاش صمیمی
هم بودم.حتی تو کلاس بهم میگفت پسر عمو،خیلی هم تو نمره سختگیر بود،طوری که کل
دانشگاه بهش میگفتن اکبربنداز...
خلاصه وقت امتحان بود و منم هیچی بلد نبودم،بهش گفتم استاد انصافا سرکار بودم
نخوندم.گفت باشه،۸بگیری قبولت میکنم که دستش درد نکنه قبولم کرد..در صورتی که نهایتا ۷ میشدم با تقلب.
گذشت تا چند وقت پیش داشتم برمیگشتم خونه دیدم دم درمون تو ماشین نشسته داره چک
مینویسه.بعد سلام علیک و اینا کاشف به عمل اومد واقعا فامیلیم هیچ،یه واحد از ساختمون
روبرومون رو خریده(البته خونه ما ویلاییه).خلاصه همسایه شدیم...
ان شا ا... قسمت شما شه که استاد سخت گیرتون بیاد در خونتون بگه:نردبون دارین؟
بعد شما هم خیره به افق، کنج خونه رو نشون بدین و استاد با تشکر خودش بره برداره و با
تشکر از خونتون بره بیرون...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

شمان برای اندازه گیری میزان سردی یا گرمی چایی که مبخواین برا مهمون ببرید از انگشت مبارکتون استفاده میکنید یا من فقط اینطوریم عایا!؟!؟!؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

چندروز پیش رفتم دانشگاه واسه ثبتنام مهمانی ترم تابستون...تو امورمالی از اقاهه پرسیدم برای تکمیل باید برم دفتری ک تو ساختمون بغلیه یا همین ساختون؟؟ با یه لبخند ملیح گفت: شما خانومی...(نذاشتم بقیه حرفشو بگه )گفتم :ممنون شما لطف دارین!!! باهمون لبخند ادامه داد :باید بری اون ساختمون و آقایون همین ساختمون تکمیل کنن.........
تازه فهمیدم چه سوتی دادم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

عاغا یدفعه میخواستم تو یه سایت عضو شم هر نام کاربری که میزدم میگفت این نام قبلا انتخاب شده منم عصبانی شدم زدم بزغاله فرنگی بعد یدفعه پیام اومد کابر محترم بزغاله فرنگی شما با موفقیت ثبت نام شده اید

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

از روی حاشیه های فرش الکی نگذرید ......
.
.
.
.
.
.
اینا یه زمانی پیست اتومبیل رانی بودن.... !!

لایک = هی روزگار ، یادش بخیر

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز کنار خیابون دست تکون دادم برای یه تاکسی
یه 50 مترجلوتر نگه داشت . بعد از یه دقیقه اومد پایین گفت
من برای شما نگه داشتم ها !
گفتم داداش اونجایی که شما میخوای منو سوار کنی
من میخوام پیاده شم !!! ^_^
قربون سیبیلای مخملیت :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام دوستان پست اولمه لطفا بحمایتین
یادش بخیر پارسال سره کلاس زبان تخصصی وقتی معلم میومد سره کلاس ومیگفت زبانتونو بیارین بیرون
همه ی بچه های کلاس زبون در میاوردن (15نفری)وقتی میدیدیم معلم حرصش گرفته میزارو گاز میزدیم
جالبش اینجابود که معلمم همیشه فراموش میکرد وقتی میادسره کلاس بهمون بگه کتابای زبانو در بیارین
واین موضوع هرجلسه تکرار میشد.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

یه پسرخاله ی 11 ساله دارم بهش گفتم چرا پلی استیشن خریدی؟گفت دلم برا بازیای قدیمی تنگ شده بود!والا من یازده سالگی بازی قدیمیم نونوایی رفتن بود !

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 6 بهمن 1394 
نظرات 0

خدایا چه دوره زمونه ای شده قبلا دختر جماعت نذری میبرد و پسره یک دل نه صد دل عاشقش میشد و تو ظرف نذریش گل میزاشت حالا امروز همسایمون(پسره) نذری آورده با یه شرم دخترونه ی خنده دار میگه نذری آوردم واستون فقط اگه گلی چیزی خاستین بزارین لطفا رز نباشه من رز دوست ندارم...
منO__0
خود دیوونه اش ^______^
من آش داغ رو ریختم تو صورتش فکر کنم بره ماه عسل بیچاره... من زود برم فرار کنم خخخخخخخخ

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز