حكايت عارفانه ، توجه خاص امام علی به طبقه محروم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
عصر خلفاء بود، جمعی از موالی (غلامان آزاد شده) به عنوان شکایت به حضور امام علی(ع) آمدند، و شکایت خود را چنین مطرح کردند: «در عصر رسولخدا(ص) هیچگونه تبعیضی بین عرب و غیر عرب نبود، همه انسانها در تقسیم بیت المال و در امر ازدواج بطور مساوی از حقوق اقتصادی و اجتماعی برخوردار بودند، افرادی مثل بلال و صهیب و سلمان در عهد رسولخدا(ص) با زنان عرب ازدواج کردند، ولی امروز سران قوم بین ما و اعراب، تفاوت قائلند و ما را از مزایای اجتماعی محروم کردهاند.»
امام علی(ع) به آنها فرمود: من با سران قوم در این باره صحبت میکنم تا برای رفع تبعیض اقدام جدی کنند.
امام علی(ع) با سران دیدار کرد و جریان را گفت، ولی آنها نپذیرفتند.
و فریاد میزدند: چنین چیزی (تساوی بین عرب و عجم) ممکن نیست. امام علی(ع) در حالی که خشمناک بود نزد شاکیان آمد و فرمود: با کمال تأسف آنها حاضر نیستند با شما بطور مساوی، رفتار نمایند، با زنهای شما ازدواج میکنند، و در ادای حقوق و عطایا حق شما را نمیپردازند (و این روش، درست نیست، اکنون که در این وضع هستید من برای سامان گرفتن وضع اقتصادی و اجتماعی شما، به شما پیشنهاد میکنم بروید) تجارت کنید، خداوند به زندگی شما برکت عنایت فرماید، چرا که از رسول خدا(ص) شنیدم فرمود:
الرّزق عشرة اجزاء تسعة اجزاء فی التجارة و واحدة فی غیرها.
:«طریقه معاش روزانه دارای ده قسمت است که نه قسمت آن در تجارت و خرید و فروش است و یک قسمت آن در غیر تجارت میباشد.»
به این ترتیب امام علی (ع) با توجه خاصّی به رسیدگی امور مالی طبقه محروم میپرداخت و وقتی نتیجه نگرفت، آنها را به پیشه تجارت و بازرگانی راهنمائی کرد تا معاش زندگی خود را تأمین نمایند.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، تواضع و بزرگواری امام خمینی
فرزند مرحوم آیت اللّه اشرفی اصفهانی (چهارمین شهید محراب) نقل میکرد:
حدود چهل سال قبل که 15-14 ساله بودم روزی در قم به حمّام رفتم، هنگام ورود به گرم خانه، وارد خزینه شدم و بیرون آمدم، دیدم یکی از آقایان سر خود را صابون زده و روی چشمانش نیز از کف صابون پوشیده است، و با دست دنبال ظرف آب میگردد، بلافاصله ظرفی را که نزدیکم بود برداشته و از خزینه پر از آب ساختم و دوبار روی سر وی ریختم.
آن مرد نورانی، نگاه تشکرآمیزی به من انداخت و پرسید: آیا شما هم سرخود را شستهاید؟
عرض کردم: خیر تازه به حمّام آمدهام.
سرانجام به گوشهای رفته و سر و صورت خود را صابون زدم، قبل از آنکه آب به سرم بریزم ناگاه دو ظرف آب، روی سرم ریخته شد، چشم خود را باز کردم، دیدم آن مرد بزرگ به تلافی خدمت من، با کمال بزرگواری محبّت کرده است.
بعد به خانه آمدم و موضوع را به پدرم گفتم، ولی چون او را نمیشناختم، نتوانستم معرفی کنم.
بعد از مدتی یکی از روزهای عید مذهبی که با پدرم به منزل علماء میرفتیم، ناگاه چشمم به همان مرد نورانی که در حمّام دیده بودم افتاد و او را به پدرم نشان دادم، پدرم فرمود: عجب! ایشان حاج آقا روح اللّه خمینی است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تواضع علی در پیشگاه خدا
امام علی بسیار صدقه میداد، و به مستمندان کمک مالی میکرد، شخصی به آنحضرت عرض کرد کم تصدق الا تمسک: «چقدر زیاد صدقه میدهی، آیا چیزی برای خود نگه نمیداری؟»
امام علی (ع) در پاسخ فرمود: آری به خدا سوگند، اگر بدانم که خداوند انجام یک واجب (و انجام یک وظیفه) را قبول میکند، از زیادهروی در انفاق خودداری میکردم، ولی نمیدانم که آیا این کارهای من مورد قبول خداوند هست یا نه؟ (چون نمیدانم، آنقدر میدهم تا بلکه یکی از آنها قبول گردد).
به این ترتیب امام علی (ع) با کمال تواضع، به قبولی اعمال توجه داشت، یعنی کیفت را مورد توجه قرار میداد نه زیادی و کمیت را، و از این رهگذر میآموزیم که باید کارهایمان را بااخلاص و شرائط قبولی، انجام دهیم تا در پیشگاه خدا قبول گردد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تلاش در جبهه بازداری
احنف بن قیس از مسلمانان برازنده و معروف صدر اسلام است، که در بصره میزیست، و به علم و حلم و درایت، شهرت داشت و از سران قبیله و از افراد متدین و خداترس بود.
در ماجرای جنگ جمل (که در سال 36 هجری در بصره به وقوع پیوست) احنف به حضور امیرمؤمنان علی (ع) آمد و در رابطه با جنگی که بیعت شکنان دنیاپرست، تحمیل کرده بودند، کسب تکلیف کرد و مخلصانه به علی (ع) عرض کرد: «یکی از دو کار از من ساخته است، یا با دویست نفر جنگجو در رکاب شما با دشمن بجنگم، و یا شش هزار نفر را از حمایت و طرفداری طلحه و زبیر (آتش افروزان جنگ جمل) بازدارم، هر کدام را بخواهی آمادهام!»
امام علی(ع) فرمود: بازداشتن از پیوستن شش هزار نفر به سپاه دشمن، برای ما بهتر از همراهی دویست نفر است، بنابراین تو این کار (بازداری) را بر عهده بگیر.
احنف به وعده خود وفا کرد، و در جبهه دیگر یعنی جبهه بازداشتن مردم از پیوستن به سپاه دشمن، به فعالیت پرداخت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تفرقه بینداز و حکومت کن
از امام علی(ع) نقل شده فرمود: سه گاو نر بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ رنگ بود، در علفزاری با هم با کمال اتحاد میچریدند، در آن علفزار شیری وجود داشت که هرگز قادر نبود به آن سه گاو آسیبی برساند، تا اینکه شیر نقشه ایجاد تفرقه بین آنها را کشید، نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمیتواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیه گاو سفید، زیرا سفیدی رنگ او از دور پیدا است، ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، و اگر بگذارید به او حمله کنم و او را بخورم، پس از او این علفزار برای ما سه موجود باقی میماند.
گاو سیاه و سرخ، نصیحت شیر را پذیرفتند، و شیر به گاو سفید حمله کرد و او را درید و خورد.
چند روز دیگر که شیر گرسنه شده بود، محرمانه به گاوسرخ گفت: رنگ من و تو همسان است، بگذارگاو سیاه را بخورم و این سرزمین پر علف برای من و تو همرنگ هستیم باقی بماند.
گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد، شیر در فرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کرد و او را درید و خورد.
پس از چند روزی با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: تو را نیز خواهم خورد، روز موعود فرا رسید، شیر به گاو سرخ گفت: حتماً تو را میدرم و میخورم، گاو سرخ گفت: به من مهلت بده تا سخنی ر سه بار بلند بگویم بعد مرا بخور، شیر به او مهلت داد.
گاو سرخ فریاد زد: «آهای چرندگان! از خواب غفلت بیدار شوید من در همان روز که گاو سفید خورده شد، خورده شدم.»
یعنی همان هنگام که بر اثر هواپرستی و غفلت، بین ما ایجاد تفرقه شد، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید، و امروز دشمن از آن استفاده کرد و ضربه نهائی خود را بر من وارد ساخت.
بر نتابم یک تنه با سه نفر gggggپس ببرمشان نخست از یکدیگر
هر یکی را زان دگر تنها کنمggggg چونکه تنها شد زبانش بر کنم
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تعین جایزه برای چهار تروریست
معاویه برای کشتن امام حسن (ع)، پیش خود طرحی ریخت و آن این بود، توسّط جاسوسان خود، با چهار نفر از منافقین تماس گرفت، و برای هریک از آنها، یک نفر جاسوس تعین کرد تا محرمانه به تک تک آن چهار نفر بگویند که اگر امام حسن (ع) را با زهر و یا اسلحه بکشند،
دویست هزار درهم جایزه دارند، بعلاوه از جانب معاویه برای فرماندهی یکی از گردانها منصوب خواهند شد، و معاویه یکی از دختران خود را همسر او میکند.
آن چهار نفر عبارت بودند از عمربن حریث، اشعث بن قیس، حجربن حارث، شبث بن ربعی.
جاسوسان هر کدام جداگانه ، هر یک از آنها را مخفیانه دیدند و پیام معاویه را به آنها ابلاغ نمودند.
این موضوع به اطلاع امام حسن (ع) رسید، آنحضرت زیر لباس خود زره میپوشید و همواره مراقب منافقین بود و حتّی در نماز در زیر لباس خود زره میپوشید.
روزی یکی از آن چهار نفر آنحضرت را هدف تیر قرار داد، ولی بخاطر همان زره، تیر در او اثر نکرد.
این یک نمونه از جنایات معاویه تروریست پرور بود، خداوند بر عذاب او بیفزاید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تعبیر خوش از خوابی عجیب
روزی گروهی از مسلمین به محضر رسول اکرم(ص) آمده و عرض کردند: «ای رسولخدا دو سه شب است ام الفضل همسر عمویت عباس، بسیار ناراحت است و گریه میکند به طوری که آسایش را از ما سلب نموده، و هر چه بانوان از او در مورد علت گریه میپرسند، او پاسخ نمیدهد.»
پیامبر(ص) عمویش عباس را به حضور طلبید و با او در این مورد گفتگو کرد.
عباس گفت: آری، چنین است، ولی من نیز وقتی از او میپرسم چرا گریه میکنی، میگوید: خوابی دیدهام مرا به وحشت انداخته، ولی خواب دیدن خود را برای هیچکسی نقل نمیکند.
پیامبر(ص)، ام الفضل را به حضور طلبید و از او پرسید:«چه خوابی دیدهای؟»
او عرض کرد: «ای رسولخدا! خوابی دیدهام که بسیار هولناک است، چند روز قبل هنگام ظهر، اندکی خوابیدم (که به آن خواب قیلوله گویند) خواب عجیبی دیدم.
پیامبر(ص) فرمود: «این وقت ظهر، ساعتی است که خواب دیدن در آن دروغ نیست، ولی هر خوابی دارای تعبیری است، خواب خود را نقل کن تا من تعبیر کنم.
امالفضل عرض کرد: «در عالم خواب دیدم، قطعهای از گوشت بدن پیامبر (ص) جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند!»
پیامبر(ص) خندید و فرمود: خواب نیکی دیدهای، بزودی پسری از فاطمه(س) متولد میشود، او را به تو میدهد تا از او پرستاری کنی.»
پس از مدتی امام حسین (ع) متولد شد، پیامبر(ص) امالفضل را طلبید و بچه نوزاد را به ام الفضل داد، ام الفضل او را گرفت و بوسید و در دامن خود گذاشت.
پیامبر (ص)خندید و فرمود:
هذا تأویل رؤیاک من قبل قد جعلها ربّی حقاً.
:«این تعبیر خواب تو از قبل است که پروردگار آن را لباس وجود بخشید.»
حسین از من است و من نیز از حسین هستم، حسین عضوی از اعضای من است، گوشت او، گوشت من و خون او خون من است، ما یک روحیم اندر دو بدن.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تسلیم در برابر مقدّرات الهی
اسماعیل از فرزندان بسیار با کمال امام صادق (ع) بود، او در زمان حیات امام صادق (ع) از دنیا رفت و آنحضرت را سوگ خود نشانید، شاگردان آنحضرت نیز، سخت متأثر شدند چرا که از محضر اسماعیل بهرهمند میشدند و او را مردی بزرگ و فقیهی سترگ میدانستند حتّی بعضی گمان میکردند که امام بعد از امام صادق (ع) به اسماعیل است .
امام کاظم (ع) میگوید: پدرم امام صادق (ع) به من فرمود: نزد مفضّل (یکی از شاگردان بر جسته امام صادق )برو، و در مورد وفات اسماعیل به او تسلیت بگو، و سلام مرا به او برسان و از قول من به مفضّل بگو:
اصبنا باسماعیل فصبرنا فاصب کما صبرنا، اذااردنا امراًواراد الله امراًسلمنا لامراللهه .
«به فراق اسماعیل سوگوار شدیم، پس صبر کردیم، تو نیز مانند ما صبر کن، وقتی ما چیزی را خواستیم، و خدا چیز دیگری خواست، تسلیم فرمان خدا هستیم.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ترسیم در سپاه یاران حسین از زبان دشمن
شخصی در سپاه عمر سعد در کربلا بود و در کشتن شهدای کربلا، شرکت داشت و مردی از او پرسید: «وای بر تو چگونه راضی شدید تا فرزندان رسولخدا(ص) را در کربلا بکشید؟!»
او در پاسخ گفت: «سنگ در دندان تو باد، اگر تو هم در کربلا بودی همان کار را که ما میکردیم، تو هم انجام میدادی، گروهی (از یاران امام حسین علیه السلام) بر سر ما ریختند، دستهایشان بر قبضه شمشیر بود، مانند شیر درنده، سواران ما را از چپ و راست بهم می مالیدند، و خود را به مرگ میانداختند، به آنها امان میدادیم نمیپذیرند، و به ثروت دنیا میل نداشتند، میخواستند یا از آبشور مرگ بنوشند و یا بر مرگ چیره گردند، و اگر ما دست از آنها میکشیدیم جان همه افراد سپاه را گرفته بودند.
سپس گفت: فماکنّافاعلین لا ام لک: «ای مادر مرده! اگر جلو آنها را نمیگرفتیم، چه میشد و چه میکردیم جز اینکه همه ما نابود شویم؟»
از شگفتیها اینکه: در جریان جنگ تحمیلی عراق بر ایران، وقتی که از وزیر خارجه عراق پرسیدند: چراشما دست به بمباران شیمیائی زدید؟، در پاسخ گفت: «سپاهان ایران آنچنان هجوم میآوردند که سر از پا نمیشناختند، اگر ما این کار نمیکردیم، چگونه میتوانستیم جلو یورشهای آنها را بگیریم؟!»
آری تاریخ تکرار میشود، سپاهان سلحشور ایران، از مکتب شهدای کربلا، درس سلحشوری و شهادت آموخته بودند، که همچون آنها بر دشمن یورش میبردند که گوئی مرگ را به دوش میکشند و از هیچ چیز باکی ندارند، دشمن زبودن در برابر آن مردان دلیر چه میتوانست کند جز اینکه با شیمیائی به جنگ آنها آید!
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ترحم و دلسوزی امام صادق
یکی از بستگان امام صادق(ع) در غیاب آنحضرت به ناسزاگوئی به آنحضرت پرداخت و نزد مردم از آنحضرت بدگوئی میکرد. شخصی به محضر امام صادق(ع) آمد و جریان را به اطلاع امام رسانید.
امام صادق(ع) هماندم به کنیز خود فرمود: آب وضو بیاور، او آب آورد، و امام وضو ساخت و مشغول نماز شد.
حماد لحّام میگوید: من در آنجا بودم، با خود گفتم اکنون امام به آن ناسزا گو نفرین خواهد کرد، ولی برخلاف تصور من دیدم آنحضرت دو رکعت نماز خواند و بعد از نماز عرض کرد: «خدایا من حقم را به او بخشیدم، تو از من بزرگوارتر و سخیتر هستی، او را به من ببخش و مؤخذهاش مفرما!»
سپس رقّت و ترحم خاصّی به آنحضرت دست داد، و همچنان در مورد آن شخص ناسزاگو دعا کرد، و من از کار آن امام بزرگوار تعجب کردم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تبعیضات نژادی در عصر حکومت امویان
در حالی که پیامبراسلام (ص) قاطعانه با تبعیضات نژادی مبارزه میکرد و عملاً افراد سیاه پوست و محروم وفقیر و غلام را در ازدواج و امور دیگر با سایر مسلمین مساوی میدانست (چنانکه در استان قبل گذشت)، وقتی که بنی امیه روی کار آمدند بار دیگر جریان تبعیضات نژادی دوران جاهلیت را زنده کردند، به عنوان نمونه:
مرد مسلمانی از موالی (غلامان آزاده شده غیر عرب) با دختری از اعراب بنی سلیم ازدواج کرد، محمد بن بشیر، از این واقعه ناراحت شد و به مدینه آمد و از حاکم مدینه «ابراهیم بن هشام» شکایت کرد.
حاکم دستور داد بین آن غلام آزاد شده و همسرش جدائی افکندند و دویست تازیانه به آن غلام زد، و موی سر ابروها و ریشش را تراشید، و این گونه او را تحقیر و شکنجه داد که چرا با دختری از دختران عرب، ازدواج کرده است.
محمدبن بشیر کار حاکم را ستود، و اشعاری در مدح او گفت، که از جمله آنها این شعر است: ن
قضیت بسنة و حکمت عدلاً gggggو لم ترث الخلافة من بعید
:«تو بر اساس سنت قضاوت کردی و به عدالت داوری نمودی و این کار تو بیانگر قرب تو به مقام خلافت است.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تبعید قاضی با سابقه
شریح، قاضی با سابقه بود، بسال 18 هجری از جانب خلیفه دوم قاضی کوفه گردید، و همچنان در این مقام بود تا سال 79 عصر حکومت حجاج بن یوسف که از قضاوت استعفا داد، بنابراین 61 سال قضاوت کرد و سرانجام در سال 87 یا 97 و 99 در حالی که سن او بیش از صد سال شده بود، از دنیا رفت.
در عصر خلافت امام علی (ع) در یکی از قضاوتها، قضاوت خلاف شرع کرد، امام علی (ع) او را مورد انتقاد قرار داد و به او
فرمود: «سوگند به خدا تو را به «بانقیا» (روستائی در نواحی فرات کوفه) دو ماه تبعید میکنم تا در آنجا بین یهود قضاوت کنی.»
ولی در همان ایام، امام علی (ع) به شهادت رسید.
وقتی که مختار در سال 67 هجری روی کار آمد، شریح را طللبید و به او گفت: امام علی (ع) در فلان روز به تو
چه گفت؟
شریح جریان تبعید را بازگو کرد.
مختار گفت، سوگند به خدا نباید در کوفه بمانی به روستای «بانقیا» برو و در آنجا بین یهودیان قضاوت کن، او به آنجا تبعید شد و دو ماه بین یهود قضاوت کرد و سپس بازگشت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تبرئه جوان پاک
زمان خلافت امیرمؤمنان علی(ع) بود، زنی شیفته و عاشق جوانی شده بود، و با ترفندهای خود میخواست آن جوان را که شخصی پاک بود، آلوده به عمل منافی عفت کند، جوان از او دوری کرد، و از حریم عفت و پاکی تجاوز ننمود.
آن زن آلوده، نسبت به آن جوان، بسیار ناراحت شد، تصمیم گرفت با تهمتهای ناجوانمردانه، او را به کشتن دهد، سفیده تخم مرغ را به لباس خود مالید و سپس به آن جوان چسبید و او را به حضور امیر مؤمنان علی(ع) آورد و شکایت خود را چنین مطرح کرد:
«این جوان میخواست با من عمل منافی عفت انجام دهد، ولی من نمیگذاشتم، سرانجام آنقدر خودش را به من مالید که شهوت او به لباسم ریخت.» سپس آن سفیده تخم مرغ را که در لباسش بود به علی(ع) نشان داد.
مردم آن جوان را ملامت میکردند، و آن جوان پاک و بی گناه که سخت ناراحت شده بود، گریه میکرد.
امیرمؤمنان علی(ع) آماده قضاوت شد، به قنبر فرمود: برو ظرفی پر از آب جوش به اینجا بیاور، قنبر رفت و آب جوش آورد. بدستور امام علی(ع) آن آب جوش را به روی لباس آن زن ریختند، هماندم آن سفیدیهای مالیده به لباس او، جمع شد، آنحضرت به قنبر فرمود: آن سفیدیها را به دو نفر بده. قنبر آنها را به او نفر داد، آن دو نفر آن سفیدیها را چشیدند و هر دو عرض کردند که این سفیدیها از سفیده تخم مرغ است.
امام علی(ع) دستور داد، آن جوان بی گناه را آزاد ساختند، و آن زن را بجرم نسبت زنا به یک فرد بیگناه، شلاق زدند. یعنی حد قذف (تهمت زنا) را که هشتاد تازیانه از روی لباس است بر وی جاری ساختند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تبدیل مرکز بهائیان به کتابخانه
مرحوم آیت اللّه العظمی بروجردی نسبت به فرقه ضاله بهائیان، حساسیت خاصی داشتند و با اصرار و جدیت تمام برای براندازی آنها میکوشیدند، همین کوششها باعث شد که شاه در ظاهر دستور داد تا «حضیرة القدس» (مرکز بهائیان) را خراب کنند، ولی پس از دو سه روزی به آیت اللّه بروجردی خبر دادند که مرکز را خراب نمیکنیم، بلکه به کتابخانه تبدیل مینمائیم.(این جریان مربوط به سالهای 1334 تا 1336 شمسی است).
آیت اللّه بروجردی (ره) اصرار داشت که باید مرکز خراب گردد، تا اینکه یکی از درباریان به خدمت آیت اللّه بروجردی رسید و گفت: «از سفارت آمریکا از شاه خواستهاند تا با اقلیتهای مذهبی، کاری نداشته باشید، زیرا ما خود را موظف میدانیم که امنیت اقلیتها را حفظ کنیم، اگر شما نمیتوانید، ما در صدد حفظ آنها باشیم...»
آقای بروجردی وقتی که دریافت مسأله به ذلّت مسلمین تمام میشود در پاسخ فرمود: «قضیه را تمام کنید که باعث ذلّت مسلمانان نگردد».
از این رو، مرکز بهائیان تبدیل به کتابخانه شد و بر حسب ظاهر، قضیه خاتمه یافت.
با مقایسه وضع مذکور با قیام امام خمینی (رضوان اللّه علیه) که یکی از آثار آن ریشه کنی بهائیان، و قطع دست استعمار آمریکا است، به عظمت این قیام بیشتر پیمیبریم، به امید آنکه در حفظ همه جانبه این قیام بکوشیم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تأیید پیامبر از قضاوت علی
اواخر عصر پیامبر (ص) بود، پیامبر (ص) علی (ع) را برای ارشاد مردم یمن و حکومت و قضاوت بین آنها به یمن و حکومت و قضاوت بین آنها به یمن فرستاد، در آن ایام حادثه عجیبی به شرح زیر در یمن رخ داد:
گروهی برای شکار شیری، گودال عمیقی را کنده و شیری را در میان آن محاصره نموده و در اطراف آن گروه لغزیده، برای حفظ خود دست چهارمی را، و سرانجام هر چهار نفر بر اثر جراحات، مردند.
در مورد خونبهای آنها، بین بستگانشان، اختلاف و نزاع شد، به طوری که شمشیرها را برهنه کردند تا به جان هم بیفتند.
امام علی (ع) از جریان اطلاع یافت و نزد آنها رفت و فرمود: من در میان شما داوری میکنم، و اگر به داوری من رضایت ندارید، به حضور پیامبر (ص) بروید تا میان شما قضاوت کند.
آنگاه فرمود: فرد اول که طعمه شیر قرار گرفته، دیهای ندارد و دیه او بر کسی نیست، ولی باید بستگان او یکسوّم دیه یک انسان را( مثلاً از صد شتر...33 شتر) به اولیاء دوّمین مقتول بپردازند، و بستگان دوّمی، دوسوّم دیه را به اولیا سوّمین مقتول بپردازند، و بستگان سوّمی، دیه کامل را (مثلا صد شتر را) به اولیا مقتول چهارم بپردازند.
آنان به قضاوت آنحضرت تن رد ندادند. به مدینه نزد رسولخدا (ص) رفتند و جریان را نقل نمودند، پیامبر (ص) به آنها فرمود: اَلْقَضاءُ کَماقَضی عَلِیُّ: «قضاوت صحیح همان است که علی (ع) قضاوت نموده است»
باید توجّه داشت که مطابق این قضاوت، امام خونبهای مقتول چهارم را میان اولیای سه نفر مقتول قبلی بطور مساوی تقسیم نموده است، زیرا بستگان اولی یکسوّم را به اولیاء دوّمی دادند، و بستگان دوّمی دو سوّم دیه را (که یک سوم آن از خودشان بود) دادهاند، و بستگان سوّمی همه دیه را که دو سوم آن از دیگری بود پرداختهاند.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))