دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

نمایشگاه عکس‌ و وصایای شهدا افتتاح شد


نمایشگاه عکس‌ و وصایای شهدا در جنوب غرب تهران افتتاح شد.
نمایشگاه عکس‌ و وصایای شهدا افتتاح شد

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، علی کردی در گفت‌وگویی در جنوب استان تهران از افتتاح نمایشگاه عکس و وصایای دفاع مقدس خبر داد و اظهار داشت: عکس‌های این مجموعه را نمی‌توان عکس جنگ خطاب کرد، زیرا در عکس‌های جنگ ابزارهای جنگی بسیار مشهود است، اما در این آثار بیش‌تر ارتباطات و عواطف انسانی دیده می‌شود؛ به همین سبب ما از این عکس‌ها با عنوان دفاع مقدس یاد خواهیم کرد.

رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهریار تصریح کرد: با شروع دفاع مقدس نوع جدیدی از عکس‌های مستند اجتماعی ظهور پیدا کرد و عکاسی در ایران سرعت بیش‌تری گرفت و آثار موجود با تمام عکس‌های موجود در جنگ متفاوت است که بیننده از دیدن آن‌ها لذت می‌برد، همچنین با دیدن عکس جنگ احساس نفرت در مخاطب ایجاد می‌شود، اما در این آثار جز خوبی، زیبایی و خدا هیچ چیز دیگری نمی‌توان دید.

 این مراسم با حضور رهنما شهردار شهریار، رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، فرماندهان نیروهای نظامی و انتظامی، ستایش‌راد مدیر نمایشگاه و رئیس اداره میراث فرهنگی و گردشگری شهریار، گروسی نماینده مردم شهریار، قدس و ملارد در مجلس و تنی چند از خانواده‌های شاهد و ایثارگر برگزار شد.

گفتنی است، نمایشگاه عکس و وصیت‌های شهدا به مدت 10 روز دایر است.

 

منبع: فارس

 


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی سروان قوی هیکل قصد کشتن ما را کرد
بعد از مسافتی تانک‌ها متوقف شدند و سه خدمه تانک آمدند پهلوی ما سه نفر نشستند. ابتدا تجهیزات و نارنجک‌هایی را که همراه داشتیم باز کردند و آنچه که در جیبمان بود شامل وصیت‌نامه، برگ شناسایی و مقداری پول برداشتند و ما را مشغول کردند. 
گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس-  بامداد روز 10 اردیبهشت سال 61 فرا رسید، درحالی که اهداف عملیات بیت‌المقدس توسط فرماندهان برای نیروها توجیه شده بود و نیروهای رزمنده توسط پلی که بر روی رودخانه کارون نصب کرده بودند به آن طرف رودخانه انتقال یافته بودند، همگی در انتظار حرکت برای تهاجم به دشمن لحظه شماری می‌کردند.

تجهیزات کاملاً آماده بود. صدای سوز و ناله برادران که مشغول خواندن دعا بودند فضا را عطرآگین می‌کردند. اوضاع از نزدیک شدن موعد مقرر حکایت می‌کرد تا اینکه لحظه مورد انتظار فرارسید. برادران شروع به سوار شدن به پی‌ام‌پی کردند. با توجه به کمبود پی‌ام‌پی درون و برون آن پر شده بود.

ساعتی پیش از درگیری دیگر برادران با دشمن نگذشته بود که  ما هر لحظه به دشمن نزدیکتر می‌شدیم. هدف ما خرمشهر ـ اهواز بود. همچنان پیش می‌رفتیم و خود را به خدا سپرده بودیم. پس از مدتی پی‌ام‌پی‌ها حرکت کردند. هوا کم‌کم روشن می‌شد. ما هم برای اینکه نمازمان قضا نشود از توقف پی‌ام‌پی استفاده کرده پایین آمدیم و بدون آنکه قبله را بدانیم نماز را شروع کردیم و پی‌ام‌پی حرکت کرد و ما از ترس اینکه جا نمانیم، بقیه نماز را در حال حرکت خواندیم.

نزدیکی‌های جاده که رسیدیم پیاده شدیم. درحالی که هوا روشن شده بود، از اطراف به سوی ما آتش می‌شد. طولی نکشید که همگی قسمت وسیعی از دشت را پوشانده به سوی جاده یاد شده به راه افتادیم. 

چندی نگذشت که فاصله‌مان با نیروهای خودی که پشت سرمان بودند زیاد شد، به طوری که داشتیم آنها را گم می‌کردیم. فکر می‌کردیم پی‌ام‌پی می‌داند چه کار می‌کند. به هر حال دیری نگذشت که پی‌ام‌پی ایستاد.

در نزدیکی سنگرهای دشمن پیاده  شدیم، خدمه پی‌ام‌پی گفت اینها سنگرهای دشمن هستند و آنهایی که در حال رفت و آمد هستند عراقی هستند و شما هر کاری می‌توانید انجام دهید.

چند نفری به سنگرهایی که می‌دیدیم نزدیک شدیم، غافل از اینکه داریم در محاصره دشمن می‌افتیم. ابتدا به گودال‌هایی رسیدیم. با پرتاب نارنجک درون بعضی از آنها به جلو رفتیم تا به سنگرهای اصلی رسیدیم. چندتایی از آنها خالی بود، در بعضی از آنها کلمن‌های آب یخ وجود داشت، در بعضی سفره‌هایی برای صبحانه پهن شده بود.

هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودیم که ناگهان یک عراقی در حال گفتن «دخیل خمینی انا مسلم» خود را اسیر کرد. به دنبالش چندتایی دیگر در آن اطراف اسیر ما شدند و ما هم که 5 یا 6 نفر بودیم ناگهان در کنار خود 5 یا 6 اسیر عراقی مشاهده کردیم. 

به پشت سرمان که برگشتیم دیدیم که حتی از پی‌ام‌پی‌ای که ما را تا آن نزدیکی‌ها آورده بود خبری نیست. تصمیم گرفتیم هرچه زودتر خود و اسرا را به عقب برسانیم، اما مگر می‌شد مسافتی را که با پی‌ام‌پی آمده بودیم و دقیقاً برایمان مشخص نبود به سرعت برگردیم؟

هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بودیم که دیدیم از طرف مقابلمان چندین تانک به سویمان می‌آید. ما نیز که تانک‌ها برایمان نامشخص بود به جلو حرکت کردیم. نزدیک ماشین نفربر که رسیدیم تانک‌ها به ما نزدیک شدند که ناگهان صدای خدمه‌های تانک جلویی که با لهجه عربی حرف می‌زدند توجه‌مان را جلب کرد و به عراقی بودن تانک‌ها پی بردیم. 

از ما خواستند خودمان را معرفی کنیم، ما چون عربی بلد نبودیم خود را ایرانی معرفی کردیم، در حالی که تانک جلویی با تیربارش ما را هدف قرار داده بود.

وقتی گفتیم که سربازیم؛ چفیه‌ای را که داشتیم از گردنمان کشید و دست‌های سه نفری‌مان را از پشت بسته و ما را روی تانک برد. من در حالی که نارنجک‌ها را با تجهیزاتم بدون اسلحه همراه داشتم، درصدد استفاده از نارنجک‌ها که چهار عدد بود برآمدم.

بعد از مسافتی تانک‌ها متوقف شدند و سه خدمه تانک آمدند پهلوی ما سه نفر نشستند. ابتدا تجهیزات و نارنجک‌هایی را که همراه داشتیم باز کردند و آنچه را که در جیبمان بود شامل وصیت‌نامه، برگ شناسایی و مقداری پول برداشتند و با پرسیدن سؤالاتی از قبیل اینکه چطور اینجا آمده‌اید و نیروهایتان چقدر و کجا هستند؟ ما را مشغول کردند.

دوباره دست‌هایمان بسته شد. در این حال جیپی در کنار تانک ترمز کرد و دو نفر از آنها پیاده شدند که احتمالاً یکیشان سروان بود و فرماندهی تانک‌ها را برعهده داشت. آن دو به سوی ما آمدند و آن سروان که حالتی با کبر و نخوت و هیکلی درشت داشت بدون اعتنا به خدمه‌های تانک، با کلت قصد کشتن ما را کرد، اما پس از مدتی خود به خود منصرف شد و برگشت.

با حالی که داشتیم دقیقاً متوجه خدا بودیم و به چیزی جز ادای وظیفه و تکلیف نمی‌اندیشیدیم. همانطور که جلو می‌آمدیم خاکریزی نمایان می‌شد، فکر می‌کردیم خاکریز دشمن است که ناگهان با شلیک چند گلوله به سوی تانک‌ها متوجه شدیم خاکریز نیروی خودمان است.

خاکریز دشمن هم شروع به شلیک گلوله‌های توپ و تیربار کردند و دشمن آماده پاتک به سمت آن خاکریز شد. درگیری سختی شروع شد. پس از لحظاتی سر تیربارچی عراقی که روی تانک دیگری طرف راست ما قرار داشت از گردن جدا شد و پیکر بی‌سر او در حالی که در آتش می‌سوخت در آنجا جا ماند.

ما نیز از فرصت استفاده کرده و به سوی خاکریز شروع به دویدن کردیم و درحالی که انتظار همه چیز جز نیروهای خودی را داشتیم در زیر آتش نیروهای خودی و دشمن خود را به خاکریز که همان خرمشهر ـ اهواز بود رساندیم و به برادران خود که مشغول پدافند و درگیری در سمت راست جاده بودند رسیدیم.

* اکبر عابدینی

نگارنده : فاتحان 2 در 1392/9/6 13:26:47

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:46 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تصویری منتشرنشده از دوران نوجوانی شهید همت
این تصویر مربوط به دوران نوجوانی سردار شهید حاج‌محمدابراهیم همت است که آن روزها در شهرضای اصفهان زندگی می‌کرده است. خبرگزاری فارس افتخار دارد این تصویر را برای اولین بار در فضای مجازی منتشر می‌کند. 
 

شهید محمد ابراهیم همت به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. محمد ابراهیم درسایه محبّت‌های پدر ومادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت ‍سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق‌العاده‍ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با کار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می‌آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجه ای می‌کرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.

اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می‍شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب ‍آسمانی قرآن را کاملاً فرا گیرد و برخی از سوره‍ه ای کوچک را نیز حفظ کند.

 



                                               سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت در دوران نوجوانی

 

در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه‍ تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت. در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.

امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتاب‍ها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می‍شد تأثیر عمیق و سازنده‍ای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتاب‍ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت‍ های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.

پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (رحمت الله علیه) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می‌کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام ( رحمت الله علیه ) و یارانش آشنا کند.

او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بی‍باک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی می‍گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه‌‌ای غفلت نمی‍ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد می‍کرد.

 

سخنرانی‍های پرشور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام می‍شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهربه شهر می‍گشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می‍دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.

بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان‍ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی‍های پرشورمردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید. مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می‍کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه )، به پیروزی رسید. بعد از پیروزی انقلاب با حضور در کارهای جهادی و از جمله عضویت در سپاه پاسداران برگ جدید از زندگی خود را ورق زد. حضور در سپاه پاوه، تشکیل تیپ 27 محمدرسول الله(ص) در کنارهمرزمانش حاج احمد متوسلیان و محمود شهبازی، فرماندهی سپاه 11 قدر و... از جمله فعالیت‌های این دلیر مرد است. در یک کلمه حاج همت محبوب قلوب همه بسیجی‌ها بود.


نگارنده : fatehan1 در 1392/9/6 17:57:19

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:45 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نیمه شب رفتم بالای قبر
گفتم: آخه هم سن‌های تو دستشویی که می‌خواهند بروند با بابا و مامانشون می‌روند اون وقت تو می‌آیی این جا و توی این شب و این سرما گریه می‌کنی؟ جلوی این نگهبان‌ها و کمین‌ها؟ 
هشت سال جنگ تحمیلی آیینه تمام نمای ملتی بود که گوش به فرمان حضرت روح الله وارد معرکه شده بودند تا دشمن را از خاک کشور بیرون برانند. برای شرکت در این جنگ مردان از هم پیشی می‌گرفتند تا از قافله شهادت جا نمانند. در این ببین نوجوانانی هم بودند که حضورشان در جبهه تعجب همه را برمی‌انگیخت و شاید لحظه اول با خود می گفتند: این بچه اس! با شنیدن اولین صدای گلوله فرار می‌کند عقب. اما وقتی موقع عمل فرا می‌رسید همین نوجوانان بودند که از همه جلو می‌زدند و حاضر به جانبازی می‌شدند. آنچه پیش روی شماست خاطره ای است از کامران فهیم که نقل می‌کند: ‌

توی گردان جندالله سقز من دیگر نیروی قدیمی به حساب می‌آمدم و به من مسئولیت داده بودند. برایمان نیرو آمد، جمعشان کردیم توی میدان صبحگاه برای کادربندی. برایشان صحبت کردم حرف‌هایم که تمام شد یکیشان که خیلی ریز نقش و بچه سال بود آمد پیشم و گفت ببخشید برادر اینجا قبر هم دارید؟ گفتم: چی؟ چه قبری؟ منظورت قبرستانه؟ گفت: نه قبری که شب‌ها برویم تویش برای نماز و دعا.

توی دلم گفتم ای ناکس با این سن و سال و با این قد و قواره‌ی فسقلی‌ات ما رو فیلم می‌کنی؟ اصلا تو توی سن این حرفا نیستی. حالا بهت می‌فهمونم. خواستم بش بتوپم اما خودم را کنترل کردم و با حالت بزرگتر بودن بش گفتم: پسر جان بچه‌ی کجایی؟ خیلی آرام و عادی گفت: تهران. گفتم: اسمت چیه؟ تا گفت: حسین، چهر‌ه‌اش آن قدر آرام و معصوم به نظرم آمد که زبانم بند آمد. خودم را کنترل کردم و ادامه ندادم. فقط گفتم: این سوالتو به موقعش جواب می‌دهم.

دو سه روز بعد موقع نماز مغرب و عشا دوباره آمد پیشم و دوباره ازم قبر خواست. حوصله نداشتم سر به سرش بگذارم برای اینکه از سر خودم بازش کنم زمین خالی گوشه‌ای محوطه را نشان دادم و گفتم اگه خیلی قبر می‌خوای خودت برو اونجا یکی بکن.

چند روز بعد یکی از بچه‌ها گفت: راستی فلانی پسره رو دیده‌ای که توی بیابون قبر کنده و شب به شب می ره گریه می‌کنه. گفتم: کدام پسر؟ اسمش چیه؟ گفت: همان حسین دیگه. گفتم: شوخی که نمی‌کنی؟

نیمه شب رفتم بالای قبر دیدم همان حسین ریزنقش و کوچک توی قبر سجده کرده بود و های های گریه می‌کرد. مزاحمش نشدم همان جا بی‌صدا نشستم تا بلند شود. چقدر صدایش آرام و تاثیرگذار بی شیله پیله بود. بلند شد و من را دید. سرش را انداخت پایین. انگار از افشای رازش خجالت کشیده‌ باشد. چفیه‌ام را کشیدم توی صورتم که اشک‌هایم را نبیند. حسین نمی‌دانست که من بیشتر از او خجالت می‌کشم. گفتم: حسین تو چند سالته آخه؟

گفت: چطور مگه؟

گفتم: آخه هم سن‌های تو دستشویی که می‌خواهند بروند با بابا و مامانشون می‌روند اون وقت تو می‌آیی این جا و توی این شب و این سرما گریه می‌کنی؟ جلوی این نگهبان‌ها و کمین‌ها؟

می‌ترسیدم بلایی سرش بیاید. گفتم: لااقل هر وقت خواستی بیای اینجا به من خبر بده. گفت چشم برادر. از آن به بعد هم غروب می‌آمد و می‌گفت برادر علی امشب می‌خواهم بروم. یک ماه تمام هر شب کارش همین بود دیگر ازش خوشم آمده بود چون می‌دیدم کارهایش واقعا بی‌ریا و پاک بود خیلی باهاش قاطی شده بودم.

بی‌سیم زدند و آماده باش دادند که برویم درگیری. بچه‌ها را حاضر کردیم و رفتیم غافل از اینکه آن روز عاشوراست. البته می‌دانستم که محرم است و هر روز هم موقع نماز سینه‌زنی وعزاداری داشتیم ولی به خاطر درگیری‌های پشت سر هم آن لحظه حواسم نبود که عاشوراست.

هشت صبح حرکت کردیم و رفتیم. حسین کمک تیربارچی بود. خیلی هم شجاع بود همه‌اش نگاهش می‌کردم و حواسم بود که طوریش نشود. یک لحظه که حواسم ازش پرت شد بچه‌ها داد زدند که حسین شهید شد. داشت تیراندازی می‌کرد که تیر درست خورد وسط ابروش و نیمه بالای سرش را برد. صورتش را که سالم مانده بود نگاه میکردم انگار راحت و آرام خوابیده باشد.

فرستادیمش تهران ولی طاقت نیاوردیم خودمان هم دنبالش رفتیم تهران با بچه‌ها رفتیم خانه‌شان. مادرش می‌گفت حسین من روز میلاد امام حسین (ع) به دنیا آمد روز عاشورای امام حسین(ع) هم شهید شد. حسین عاشق‌ترین آدم فامیل ما بود. از موقعی که هنوز حتی به سن تکلیف نرسیده بود تا همان شبی که فردایش رفت جبهه هیچ وقت نماز شبش ترک نشد.

فارس

نگارنده : fatehan1 در 1392/9/9 11:20:0
 

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مداحی سرباز عراقی بر بالین شهدای تفحص شده
حین تفحص بودیم که سرباز جوان عراقی که پدرش در جنگ تحمیلی کشته شده بود، از بقیه فاصله ‌گرفت؛ او در کانال‌ها بالای سر بچه‌های تفحص می‌رفت، می‌نشست؛ وقتی بالای سر تعدادی از شهدای ما رسید، برایشان مداحی ‌کرد.
 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، رزمندگانی از نیروهای ارتش و سپاه و نیروهای مردمی به جبهه‌های حق علیه باطل شتافتند و به شهادت رسیدند؛ نیروهای ارتش بعث عراق نیز در این نبرد کشته شدند. شرح حال فرزند یکی از کشته‌‌شدگان عراقی در این جنگ نابرابر را بعد سال‌ها به روایت یکی از نیروهای تفحص در سرزمین عراق می‌خوانیم.

                                                          ***

در سرزمین عراق حین تفحص بودیم که سرباز جوان عراقی، از بقیه فاصله ‌گرفت؛ او در کانال‌ها بالای سر بچه‌های تفحص می‌رفت، می‌نشست و با خودش نجوا می‌کرد. شهدا را بعد از تفحص کنار گذاشتیم تا لباس‌های خیس‌شان خشک شود؛ این سرباز عراقی بالای سر تعدادی از شهدای ما رسید، برایشان مداحی ‌کرد و یک حالت حزن داشت.

تعجب کردم و گفتم: «چه داری می‌گویی، اینها که شهدای ایران هستند؟!» عراقی گفت: «بله می‌دانم، اینها شهدای ایران هستند؛ به ظاهر به من می‌گویند فرزند شهید، اما من کجا و اینها کجا؟» گفتم: «چطور؟!» جوان عراقی گفت: «پدر من در جنگ با اینها کشته شد و به ما می‌گویند خانواده شهدا در عراق، اما من هر چه حساب می‌کنم و مقایسه می‌کنم می‌بینم که هر شهیدی از شما پیدا می‌شود، همراهشان مهر و تسبیح و سجاده و کتاب دعا و قرآن جیبی و وسایل عبادت و عکس امام است و سربند یا حسین و یا زهرا و یا مهدی هست؛ اما در آن طرف را که نگاه می‌کنم می‌بینم هیچ خبری از این مسائل نیست و بعد خود شماها را که در تفحص کار می‌کنید را می‌بینم همه‌تان اهل نماز و دعا و ذکر و توجه هستید و آن سمت را هم می‌بینم که خیلی آدم‌های لاابالی و بعضاً مشارب‌الخمر هستند. با خودم می‌گویم نمی‌شود که هم اینها شهید باشند و هم آنها».

سرباز عراقی در ادامه گفت: «من نمی‌خواهم فرزند شهید باشم. اگر پدران ما آنها هستند، من نمی‌خواهم فرزند شهید باشم».


نگارنده : fatehan1 در 1392/9/9 11:18:37
 

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پسرم گفت: «برای این شهید مادری کن»
وقتی پیکر محمدرضا آمد، شکی نداشتم که این پیکر خودش است و نشانه‌ها و خواب‌‌هایی که دیدم جای شک و شبهه‌ای باقی نمی‌گذاشت. حمیدرضا هم سال 73 بازگشت. شک داشتم و گفتم: «این حمیدرضا نیست!». 
به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، حرف‌های نابی دارند این مادران شهدا، از روزهایی که فرزندان‌شان ‌رفتند و حتی پیکرشان نیامد؛ این مادر شهدای مفقود که سا‌ل‌هاست در انتظار خبری از فرزند‌شان نشسته‌اند، هر وقت پای صحبت‌هایشان بنشینیم، روایت‌های دلنشینی دارند.

پای حرف‌های «شکر اویس قرنی» مادر شهیدان «محمدرضا و حمیدرضا منشی‌زاده» می‌نشینیم؛ مادری که هنوز هم ساکن روستای عبدالله آباد در حاشیه کویر دامغان است.

روایت این مادر شهیدان را می‌خوانیم.

در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، محمدرضا رفت سپاه دامغان و وقتی برگشت، گفت: «می‌خواهم بروم جبهه». گفتم: «الان پدرت مریض است» او گفت: «خدای اینجا و آنجا یکی است و من هر جا باشم، اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد، خواهد افتاد».

غروب بود؛ با پدرش و فامیل‌ها خداحافظی کرد؛ برخی از فامیل‌ها می‌گفتند نگذار برود، پدرش مریض است. من هم گفتم: «نه! بالاخره خودم هستم و از شوهرم مراقبت می‌کنم».

محمدرضا قبل از رفتنش گفت: «مادر خواب دیدم وسط اتاق خوابیده‌ام و ناگهان تبدیل به کبوتر شدم و به آسمان رفتم». گفتم: «تعبیر خوابت خیلی خوب است و ان شاء الله صحیح و سالم برمی‌گردی». او بعد از مدتی فرمانده شد؛ به من هم گفته بود؛ از این موضوع خوشحال بودم و گفتم: «خدا رو شکر فرمانده شده‌ای و این بار زودتر برمی‌گردی». محمدرضا در جوابم گفت: «اتفاقاً این بار مسئولیتم خیلی بیشتر است و باید دیرتر از همه برگردم و تا وقتی حتی یکی از بچه‌ها در منطقه هست، من نخواهم آمد».

بالاخره محمد‌رضا برای آخرین بار به جبهه رفت؛ چند وقت بعد از عملیات، بعضی از همرزمانش آمدند و بعضی هم که شهید شده بودند، پیکرشان آمد اما از محمدرضا خبری نشد؛ کسی خبر دقیقی به ما نمی‌داد و از این طرف و آن طرف حرف‌هایی می‌شنیدیم. پدرش گفت: «من که پای رفتن ندارم و نمی‌توانم بروم شهر خبر بگیرم؛ تو برو شهر و از سپاه خبری بگیر».

چند بار با بچه کوچک رفتم شهر و سراغش را گرفتم اما چیزی نمی‌گفتند و ناامید برمی‌گشتم؛ می‌گفتم: «اگر بچه‌ام شهید شده لااقل ساک وسایلش را به من بدهید»؛ می‌گفتند: «نگران نباش، محمدرضا طوری نشده و سالم است».

یک بار نیمه‌های شب دیدم دلم طاقت نمی‌آورد؛ بلند شدم و خودم را با هر زحمتی بود به دامغان رساندم و رفتم تعاون سپاه. چند زن دیگر هم آنجا نشسته بودند و گریه می‌کردند؛ یکی می‌گفت بچه‌ام اسیر شده و آن یکی می‌گفت بچه‌ام شهید شده است. گفتم: «پسرم وقتی می‌خواست برود گفت ممکن است من شهید، مفقود، مجروح و یا اسیر بشوم. اینها راهشان را خودشان را انتخاب کردند و اگر شهید هم شده باشند برای ما افتخار است».

خلاصه به اینها دلداری دادم و آرام‌شان کردم؛ در همین حین دیدم دو نفر از پاسدارها باهم صحبت می‌کنند و درباره من و محمد‌رضا حرف می‌زنند؛ شنیدم که می‌گویند روحیه‌اش خوب است. خلاصه ساک محمدرضا دادند و خدا می‌داند ما با چه حالی به روستا برگشتیم. وقتی رسیدیم دیدیم همه اهل روستا و فامیل در خانه ما جمع شده‌اند. برای محمد رضا مراسم گرفتیم.

چند وقت بعد حمید رضا آمد و گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم». گفتم: «لااقل صبر کن سال برادرت برسد بعد برو» او گفت: «من بعد از چهلم او می‌روم آن قدر در جبهه می‌مانم تا پیکر محمدرضا را پیدا کنم و بیاورم».

حمیدرضا هم راهی جبهه و سال 63 یعنی حدود یک سال بعد، مانند برادرش مفقود شد؛ هر وقت کسی در می‌زد، منتظر آمدن خبری از حمیدرضا و محمدرضا بود. پیکر محمدرضا پس از 13 سال بازگشت. محمدرضا موقع شهادت 21 ساله بود و حمیدرضا 17 سال داشت.

وقتی پیکر محمدرضا آمد، شکی نداشتم که این پیکر خودش است و نشانه‌ها و خواب‌‌هایی که دیدم جای شک و شبهه‌ای باقی نمی‌گذاشت. حمیدرضا هم سال 73 بازگشت. من به همراه پسرم مجید قبل از تشییع به سپاه دامغان رفتیم تا بقایای پیکر را ببینیم. من دو دل بودم و گفتم: «این حمیدرضا نیست!» مجید گفت: «این حرف را نگو. خودش است و شناسایی شده است».

ما برگشتیم و به کسی هم چیزی نگفتم؛ می‌خواستم دلم آرام شود؛ شب در خواب دیدم محمدرضا می‌گوید: «مادر جان! این هم برادر ماست. برایش مادری کن». من هم گفتم: «چشم، برایش مادری می‌کنم».

نگارنده : فاتحان 2 در 1392/9/7 9:31:39
 

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

استقبال مردم هند از آیت‌الله خامنه‌ای
دانشجویان با لباس‌های پاسداران در مقابل آیت‌الله خامنه‌ای رژه می‌روند و با هم «صل علی محمد، یار امام خوش آمد» را می‌خوانند. سپس ایشان برای دانشجویان اتحادیه‌ی انجمن‌های اسلامی توحید بنگلور سخنرانی کرده 

 

 آیت‌ الله خامنه‌ای بعد از اقامت 24 ساعته در شهر حیدر‌آباد هند و تماس با روحانیون و دانشجویان و توده‌ی مردم وارد شهر بنگلور ایالت کراناتاکا می‌شوند و مورد استقبال مسلمانان و دانشجویان این شهر قرار می‌گیرند. دانشجویان با لباس‌های پاسداران در مقابل آیت‌الله خامنه‌ای رژه می‌روند و با هم «صل علی محمد، یار امام خوش آمد» را می‌خوانند. سپس ایشان برای دانشجویان اتحادیه‌ی انجمن‌های اسلامی توحید بنگلور سخنرانی کرده و نمایندگان آنان را به‌حضور می‌پذیرند و بعد از آن در میان مردم آمده و برای مسلمانان و مستضعفان این دیار سخنرانی می‌کنند.

ایشان همچنین در «نمایشنامه‌ی ابوذر» که شب گذشته در بزرگترین تالار شهر بنگلور اجرا شده است حاضر می‌شوند و آنها را تشویق می‌کنند.

روز بعد آیت‌ الله خامنه‌ای به دعوت اهالی روستای علی‌پور که در 50 کیلومتری شهر بنگلور قرار دارد و بیش از پنجاه هزار شیعه از اولاد حضرت زین‌العابدینعلیه‌السلام دارد، می‌روند و مورد استقبال گرم اهالی آنجا قرار می‌گیرند. مردم آنجا با شعارهای «خمینی زنده باد»، «اسلام زنده باد»، «صدام یزید مرده باد» از یار امام استقبال کرده و پس از آن دو مجسمه از صدام و شاه‌ حسین را در مقابل آیت‌الله خامنه‌ای تیرباران می‌کنند و به آتش می‌کشند.

 

 

تهران‌پرس

نگارنده : fatehan1 در 1392/9/10 9:16:51

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای نخستین دیدار علامه حسن زاده آملی با شهید علمدار
حمید فضل‌الله نژاد روایت می‌کند:یکبار سید مجتبی بچه‌های هیأت را به دیدار علامه حسن زاده آملی برد.علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد. بعد اشاره کرد که سید جلو برود.علامه روی شانه او زد و چیزی گفت. 

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید سید مجتبی علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او مداح اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود. چندین سال پس از جنگ یعنی در سال 1375 بر اثر جراحت‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. دوستان و همرزمان شهید خاطره‌‌های بسیاری را در رابطه با او در "علمدار" نقل کرده‌‌اند. تواضع و فروتنی، ایمان و اخلاص، التزام عملی به مراقبات و روحیه جهاد و مبارزه از سید مجتبی علمدار شخصیت بی نظیری ساخت که حتی علما او را صاحب امتیازات خاصی می‌دانستند. "حمید فضل‌الله نژاد" از دوستان شهید در همین رابطه خاطره‌ای از دیدار همرزم شهیدش با علامه حسن زاده آملی چنین روایت می‌کند:

سید مجتبی علمدار علاقه ویژه‌ای به روحانیت داشت. می‌گفت:"سکان کشتی مبارزه، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است." روحانیت را قطب تاثیرگذار جامعه می‌دانست. سید در مراسمی که برگزار می‌شد از روحانیون استفاده می‌کرد. یکبار سید مجتبی بچه‌های هیأت بنی فاطمه(ع) را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت و دیدار با علامه حسن زاده آملی بود. یکی یکی بچه‌ها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست.

حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد. بعد اشاره کرد که سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند. سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت. از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته. بعد از اتمام دیدار، به سید گفتم: "علامه به شما چی گفت؟"

سید جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق سید بود. همیشه کمتر از خودش حرف می‌زد. از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم. گفت:وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت: " بنده در چهره شما نوری می‌بینم. بیشتر مواظب خودتان باشید." آن شب همه ما برگشتیم و وقتی سوار شده و حرکت کردیم سید دوباره به حضور علامه رسید.

 

 

 


نگارنده : fatehan1 در 1392/9/10 9:6:49

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

هر وقت حاج قاسم، قالیباف را می‌بیند به او چه می‌گوید؟
محمد باقر قالیباف در یکی از سخنرانی‌های خود در سال گذشته خاطره‌ای را از روزهای دفاع مقدس نقل می‌کند.... 
حدود ساعت ٣ بعدازظهر، به همراه سه نفر دیگر از فرماندهان در ارتفاعات «گولاخ» بودیم. من، آقای قاسم سلیمانی، آقای مرتضی قربانی، و آقای اسدی.
 
از ماموریتی بر می‌گشتیم که دیدیم راه را آب گرفته و ماشین‌هایی که نیروها را می‌آوردند، در راه مانده‌اند و وضعیت بدی ایجاد شده بود.
 
وانت ما هم در راه ماند و پیاده از ارتفاعات بالا آمدیم. دیدیم علت خراب شدن راه، این است که بچه های ادوات قرارگاه، برای کار گذاشتن  قبضه‌های خمپاره‌ها، زمین را کندند و خاک‌هایش را ریخته‌اند در جوی آب. آب هم مسیرش عوض شده بود و تا پایین، هم گل درست کرده بود و هم یخ زده بود. همین باعث شده بود تا راه خراب شود و ماشین‌ها در راه بمانند.
 
 

بچه‌ها هم متوجه نبودند این مسائل ایجاد شده است. ما هم بیل برداشتیم و خاک‌ها رو جابه جا کردیم تا راه آب درست بشود.
 
در همین حین یکی از بچه‌های بسیجی آمد طرف ما و گفت: شما اینجا چی کار دارید؟ چه کار می‌کنید؟ به بیل ما چه کار دارید؟
 
آقای قربانی گفت: ول کن... بگذار کارمون رو بکنیم...
 
و جر و بحث شد و او وقتی دید تنهاست و ما چهار نفریم، برگشت آنطرف تپه، تا بقیه رفیق‌هایش را خبر کند!
 
دوید که برود طرفشان، مرتضی قربانی احساس کرد طرف فرار کرده! دنبالش دوید و کلتش رو درآورد و یک تیر هوایی زد! طرف رفت بالای تپه، رفیقهایش را خبر کرد، برگشت و گفت کی تیر زد؟! مرتضی گفت من زدم!
 
 گفت تو بیخود کردی زدی... و محکم زد تو گوش مرتضی! مرتضی هم زد و حاج قاسم هم دوید کمک و آنها هم آمدند و خلاصه دعوا شد!
 
من دیدم آنها دارند همدیگر رو می‌زنند، بیل را رها نکردم و ادامه دادم و راه آب را باز کردم!
 
حاج قاسم را انداخته بودند روی ماشین و حسابی او را میزدند!
 
کمی گذشت و آنها نسبت به ما حدس‌هایی زدند. خلاصه بعد از کتک‌کاری رفتند.
 
از آن موقع هر وقت حاج قاسم را می بینم می‌گوید تو آن موقع سیاست‌مداری کردی و با بیلت به کمک ما نیامدی! من هم می‌گویم ما رفته بودیم جوی باز کنیم... نرفته بودیم دعوا کنیم که!!!
 
 

منبع: شفاف

نگارنده : fatehan1 در 1392/9/9 11:43:44

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حال که صدام تصمیم گرفته بود با شاه وارد مذاکره شود، می‌توانست به امید دیرین خویش در زمینه خرید سلاح‌های نوین جامه عمل بپوشاند. او در سوم مارس 1975 سفری کاملاً محرمانه به پاریس داشت و با شیراک و ژیسکاردستن دیدار کرد.

 

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394  ] [ 11:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 50 ] [ 51 ] [ 52 ] [ 53 ] [ 54 ] [ 55 ] [ 56 ] [ 57 ] [ 58 ] [ 59 ] [ > ]