نمایشگاه عکس و وصایای شهدا افتتاح شد
نمایشگاه عکس و وصایای شهدا در جنوب غرب تهران افتتاح شد.
|
![]() |
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، علی کردی در گفتوگویی در جنوب استان تهران از افتتاح نمایشگاه عکس و وصایای دفاع مقدس خبر داد و اظهار داشت: عکسهای این مجموعه را نمیتوان عکس جنگ خطاب کرد، زیرا در عکسهای جنگ ابزارهای جنگی بسیار مشهود است، اما در این آثار بیشتر ارتباطات و عواطف انسانی دیده میشود؛ به همین سبب ما از این عکسها با عنوان دفاع مقدس یاد خواهیم کرد.
رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهریار تصریح کرد: با شروع دفاع مقدس نوع جدیدی از عکسهای مستند اجتماعی ظهور پیدا کرد و عکاسی در ایران سرعت بیشتری گرفت و آثار موجود با تمام عکسهای موجود در جنگ متفاوت است که بیننده از دیدن آنها لذت میبرد، همچنین با دیدن عکس جنگ احساس نفرت در مخاطب ایجاد میشود، اما در این آثار جز خوبی، زیبایی و خدا هیچ چیز دیگری نمیتوان دید.
این مراسم با حضور رهنما شهردار شهریار، رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، فرماندهان نیروهای نظامی و انتظامی، ستایشراد مدیر نمایشگاه و رئیس اداره میراث فرهنگی و گردشگری شهریار، گروسی نماینده مردم شهریار، قدس و ملارد در مجلس و تنی چند از خانوادههای شاهد و ایثارگر برگزار شد.
گفتنی است، نمایشگاه عکس و وصیتهای شهدا به مدت 10 روز دایر است.
منبع: فارس
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:46 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهید محمد ابراهیم همت به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. محمد ابراهیم درسایه محبّتهای پدر ومادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوقالعادهای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با کار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست میآورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجه ای میکرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.
اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث میشد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملاً فرا گیرد و برخی از سورهه ای کوچک را نیز حفظ کند.
در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت. در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتابها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم میشد تأثیر عمیق و سازندهای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتابها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (رحمت الله علیه) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میکرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام ( رحمت الله علیه ) و یارانش آشنا کند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بیباک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی میگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظهای غفلت نمیورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد میکرد.
سخنرانیهای پرشور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام میشد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهربه شهر میگشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان میدادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابانها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیماییهای پرشورمردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید. مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال میکرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه )، به پیروزی رسید. بعد از پیروزی انقلاب با حضور در کارهای جهادی و از جمله عضویت در سپاه پاسداران برگ جدید از زندگی خود را ورق زد. حضور در سپاه پاوه، تشکیل تیپ 27 محمدرسول الله(ص) در کنارهمرزمانش حاج احمد متوسلیان و محمود شهبازی، فرماندهی سپاه 11 قدر و... از جمله فعالیتهای این دلیر مرد است. در یک کلمه حاج همت محبوب قلوب همه بسیجیها بود.
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:45 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
توی گردان جندالله سقز من دیگر نیروی قدیمی به حساب میآمدم و به من مسئولیت داده بودند. برایمان نیرو آمد، جمعشان کردیم توی میدان صبحگاه برای کادربندی. برایشان صحبت کردم حرفهایم که تمام شد یکیشان که خیلی ریز نقش و بچه سال بود آمد پیشم و گفت ببخشید برادر اینجا قبر هم دارید؟ گفتم: چی؟ چه قبری؟ منظورت قبرستانه؟ گفت: نه قبری که شبها برویم تویش برای نماز و دعا.
توی دلم گفتم ای ناکس با این سن و سال و با این قد و قوارهی فسقلیات ما رو فیلم میکنی؟ اصلا تو توی سن این حرفا نیستی. حالا بهت میفهمونم. خواستم بش بتوپم اما خودم را کنترل کردم و با حالت بزرگتر بودن بش گفتم: پسر جان بچهی کجایی؟ خیلی آرام و عادی گفت: تهران. گفتم: اسمت چیه؟ تا گفت: حسین، چهرهاش آن قدر آرام و معصوم به نظرم آمد که زبانم بند آمد. خودم را کنترل کردم و ادامه ندادم. فقط گفتم: این سوالتو به موقعش جواب میدهم.
دو سه روز بعد موقع نماز مغرب و عشا دوباره آمد پیشم و دوباره ازم قبر خواست. حوصله نداشتم سر به سرش بگذارم برای اینکه از سر خودم بازش کنم زمین خالی گوشهای محوطه را نشان دادم و گفتم اگه خیلی قبر میخوای خودت برو اونجا یکی بکن.
چند روز بعد یکی از بچهها گفت: راستی فلانی پسره رو دیدهای که توی بیابون قبر کنده و شب به شب می ره گریه میکنه. گفتم: کدام پسر؟ اسمش چیه؟ گفت: همان حسین دیگه. گفتم: شوخی که نمیکنی؟
نیمه شب رفتم بالای قبر دیدم همان حسین ریزنقش و کوچک توی قبر سجده کرده بود و های های گریه میکرد. مزاحمش نشدم همان جا بیصدا نشستم تا بلند شود. چقدر صدایش آرام و تاثیرگذار بی شیله پیله بود. بلند شد و من را دید. سرش را انداخت پایین. انگار از افشای رازش خجالت کشیده باشد. چفیهام را کشیدم توی صورتم که اشکهایم را نبیند. حسین نمیدانست که من بیشتر از او خجالت میکشم. گفتم: حسین تو چند سالته آخه؟
گفت: چطور مگه؟
گفتم: آخه هم سنهای تو دستشویی که میخواهند بروند با بابا و مامانشون میروند اون وقت تو میآیی این جا و توی این شب و این سرما گریه میکنی؟ جلوی این نگهبانها و کمینها؟
میترسیدم بلایی سرش بیاید. گفتم: لااقل هر وقت خواستی بیای اینجا به من خبر بده. گفت چشم برادر. از آن به بعد هم غروب میآمد و میگفت برادر علی امشب میخواهم بروم. یک ماه تمام هر شب کارش همین بود دیگر ازش خوشم آمده بود چون میدیدم کارهایش واقعا بیریا و پاک بود خیلی باهاش قاطی شده بودم.
بیسیم زدند و آماده باش دادند که برویم درگیری. بچهها را حاضر کردیم و رفتیم غافل از اینکه آن روز عاشوراست. البته میدانستم که محرم است و هر روز هم موقع نماز سینهزنی وعزاداری داشتیم ولی به خاطر درگیریهای پشت سر هم آن لحظه حواسم نبود که عاشوراست.
هشت صبح حرکت کردیم و رفتیم. حسین کمک تیربارچی بود. خیلی هم شجاع بود همهاش نگاهش میکردم و حواسم بود که طوریش نشود. یک لحظه که حواسم ازش پرت شد بچهها داد زدند که حسین شهید شد. داشت تیراندازی میکرد که تیر درست خورد وسط ابروش و نیمه بالای سرش را برد. صورتش را که سالم مانده بود نگاه میکردم انگار راحت و آرام خوابیده باشد.
فرستادیمش تهران ولی طاقت نیاوردیم خودمان هم دنبالش رفتیم تهران با بچهها رفتیم خانهشان. مادرش میگفت حسین من روز میلاد امام حسین (ع) به دنیا آمد روز عاشورای امام حسین(ع) هم شهید شد. حسین عاشقترین آدم فامیل ما بود. از موقعی که هنوز حتی به سن تکلیف نرسیده بود تا همان شبی که فردایش رفت جبهه هیچ وقت نماز شبش ترک نشد.
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، رزمندگانی از نیروهای ارتش و سپاه و نیروهای مردمی به جبهههای حق علیه باطل شتافتند و به شهادت رسیدند؛ نیروهای ارتش بعث عراق نیز در این نبرد کشته شدند. شرح حال فرزند یکی از کشتهشدگان عراقی در این جنگ نابرابر را بعد سالها به روایت یکی از نیروهای تفحص در سرزمین عراق میخوانیم.
***
در سرزمین عراق حین تفحص بودیم که سرباز جوان عراقی، از بقیه فاصله گرفت؛ او در کانالها بالای سر بچههای تفحص میرفت، مینشست و با خودش نجوا میکرد. شهدا را بعد از تفحص کنار گذاشتیم تا لباسهای خیسشان خشک شود؛ این سرباز عراقی بالای سر تعدادی از شهدای ما رسید، برایشان مداحی کرد و یک حالت حزن داشت.
تعجب کردم و گفتم: «چه داری میگویی، اینها که شهدای ایران هستند؟!» عراقی گفت: «بله میدانم، اینها شهدای ایران هستند؛ به ظاهر به من میگویند فرزند شهید، اما من کجا و اینها کجا؟» گفتم: «چطور؟!» جوان عراقی گفت: «پدر من در جنگ با اینها کشته شد و به ما میگویند خانواده شهدا در عراق، اما من هر چه حساب میکنم و مقایسه میکنم میبینم که هر شهیدی از شما پیدا میشود، همراهشان مهر و تسبیح و سجاده و کتاب دعا و قرآن جیبی و وسایل عبادت و عکس امام است و سربند یا حسین و یا زهرا و یا مهدی هست؛ اما در آن طرف را که نگاه میکنم میبینم هیچ خبری از این مسائل نیست و بعد خود شماها را که در تفحص کار میکنید را میبینم همهتان اهل نماز و دعا و ذکر و توجه هستید و آن سمت را هم میبینم که خیلی آدمهای لاابالی و بعضاً مشاربالخمر هستند. با خودم میگویم نمیشود که هم اینها شهید باشند و هم آنها».
سرباز عراقی در ادامه گفت: «من نمیخواهم فرزند شهید باشم. اگر پدران ما آنها هستند، من نمیخواهم فرزند شهید باشم».
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:44 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آیت الله خامنهای بعد از اقامت 24 ساعته در شهر حیدرآباد هند و تماس با روحانیون و دانشجویان و تودهی مردم وارد شهر بنگلور ایالت کراناتاکا میشوند و مورد استقبال مسلمانان و دانشجویان این شهر قرار میگیرند. دانشجویان با لباسهای پاسداران در مقابل آیتالله خامنهای رژه میروند و با هم «صل علی محمد، یار امام خوش آمد» را میخوانند. سپس ایشان برای دانشجویان اتحادیهی انجمنهای اسلامی توحید بنگلور سخنرانی کرده و نمایندگان آنان را بهحضور میپذیرند و بعد از آن در میان مردم آمده و برای مسلمانان و مستضعفان این دیار سخنرانی میکنند.
ایشان همچنین در «نمایشنامهی ابوذر» که شب گذشته در بزرگترین تالار شهر بنگلور اجرا شده است حاضر میشوند و آنها را تشویق میکنند.
روز بعد آیت الله خامنهای به دعوت اهالی روستای علیپور که در 50 کیلومتری شهر بنگلور قرار دارد و بیش از پنجاه هزار شیعه از اولاد حضرت زینالعابدینعلیهالسلام دارد، میروند و مورد استقبال گرم اهالی آنجا قرار میگیرند. مردم آنجا با شعارهای «خمینی زنده باد»، «اسلام زنده باد»، «صدام یزید مرده باد» از یار امام استقبال کرده و پس از آن دو مجسمه از صدام و شاه حسین را در مقابل آیتالله خامنهای تیرباران میکنند و به آتش میکشند.
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید سید مجتبی علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او مداح اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود. چندین سال پس از جنگ یعنی در سال 1375 بر اثر جراحتهای شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. دوستان و همرزمان شهید خاطرههای بسیاری را در رابطه با او در "علمدار" نقل کردهاند. تواضع و فروتنی، ایمان و اخلاص، التزام عملی به مراقبات و روحیه جهاد و مبارزه از سید مجتبی علمدار شخصیت بی نظیری ساخت که حتی علما او را صاحب امتیازات خاصی میدانستند. "حمید فضلالله نژاد" از دوستان شهید در همین رابطه خاطرهای از دیدار همرزم شهیدش با علامه حسن زاده آملی چنین روایت میکند:
سید مجتبی علمدار علاقه ویژهای به روحانیت داشت. میگفت:"سکان کشتی مبارزه، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است." روحانیت را قطب تاثیرگذار جامعه میدانست. سید در مراسمی که برگزار میشد از روحانیون استفاده میکرد. یکبار سید مجتبی بچههای هیأت بنی فاطمه(ع) را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت و دیدار با علامه حسن زاده آملی بود. یکی یکی بچهها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست.
حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد. بعد اشاره کرد که سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند. سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت. از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته. بعد از اتمام دیدار، به سید گفتم: "علامه به شما چی گفت؟"
سید جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق سید بود. همیشه کمتر از خودش حرف میزد. از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم. گفت:وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت: " بنده در چهره شما نوری میبینم. بیشتر مواظب خودتان باشید." آن شب همه ما برگشتیم و وقتی سوار شده و حرکت کردیم سید دوباره به حضور علامه رسید.
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:43 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حال که صدام تصمیم گرفته بود با شاه وارد مذاکره شود، میتوانست به امید دیرین خویش در زمینه خرید سلاحهای نوین جامه عمل بپوشاند. او در سوم مارس 1975 سفری کاملاً محرمانه به پاریس داشت و با شیراک و ژیسکاردستن دیدار کرد.
ادامه مطلب
سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت در دوران نوجوانی
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب