|
خاطراتی از شهید بروجردی به روایت سردار باقرزاده
|

به گزارش ایسنا، سردار سیدمحمد باقرزاده که در حاشیه مراسم تشییع مادر سرلشکر شهید محمد بروجردی سخن میگفت، توضیح داد: این فرمایش حضرت امام (ره) که از دامن زن است که مرد به معراج میرود، مصداق مرحوم خدیجه محمدی مادر شهید بروجردی است چرا که این مادر توانست فرزندی شجاع، بصیر و دلاور را تربیت کند تا در خدمت اسلام و انقلاب ایران باشد.
وی با اشاره به خاطرهای از شهید بروجردی که 10 روز پیش از شهادتش از زبان یک واسطه از شهید بروجردی شنیده است، بیان کرد: شهید بروجردی آن زمان که کم سن و سال بود نزدیک ایام نوروز برای تماشای لباسهای نو دوستانش نزد مادرش میرود و از اینکه لباسهایش بیشتر از آنها نیست گله میکند. او چند بار به مادرش میگوید که لباس و کفش «نو» میخواهد اما مادرش به دلیل تنگدستی و مساعد نبودن اوضاع اقتصادیشان نمیپذیرد و ناراحت میشود. پس از آن شهید بروجردی در حالی که گریه میکرده به خواب میرود. او در خواب امیرالمومنین (ع) را میبیند که از او میپرسند «پسرم چرا مادرت را که در تنگنا قرار دارد ناراحت میکنی؟ از این به بعد هرچه میخواهی از من تقاضا کن». این سردار شهید پس از آن تعریف میکند که از آن زمان تاکنون هیچ رغبت و تمایلی به مال دنیا پیدا نکردم.
سردار باقرزاده با روایت خاطره دیگری گفت: حدود 15 سال پیش به دیدار مادر شهید بروجردی رفتم. او برایم تعریف کرد که چند وقت پیش برای نصب پرده بالای چهارپایهای رفته بودم اما تعادلش به هم ریخت و از آن بر زمین افتادم به گونهای که سرم به جسم سختی برخورد کرد و بیهوش شدم. در آن حال احساس کردم که «محمد» او را به دامن گرفته است و سرش را نوازش میکند. بیشک چنین احساسی نشان از برقراری ارتباط دوطرفه میان شهید بروجردی و مادر بزرگواراش بوده است.
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:22 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش ایسنا، سردار سیدمحمد باقرزاده که در حاشیه مراسم تشییع مادر سرلشکر شهید محمد بروجردی سخن میگفت، توضیح داد: این فرمایش حضرت امام (ره) که از دامن زن است که مرد به معراج میرود، مصداق مرحوم خدیجه محمدی مادر شهید بروجردی است چرا که این مادر توانست فرزندی شجاع، بصیر و دلاور را تربیت کند تا در خدمت اسلام و انقلاب ایران باشد.
وی با اشاره به خاطرهای از شهید بروجردی که 10 روز پیش از شهادتش از زبان یک واسطه از شهید بروجردی شنیده است، بیان کرد: شهید بروجردی آن زمان که کم سن و سال بود نزدیک ایام نوروز برای تماشای لباسهای نو دوستانش نزد مادرش میرود و از اینکه لباسهایش بیشتر از آنها نیست گله میکند. او چند بار به مادرش میگوید که لباس و کفش «نو» میخواهد اما مادرش به دلیل تنگدستی و مساعد نبودن اوضاع اقتصادیشان نمیپذیرد و ناراحت میشود. پس از آن شهید بروجردی در حالی که گریه میکرده به خواب میرود. او در خواب امیرالمومنین (ع) را میبیند که از او میپرسند «پسرم چرا مادرت را که در تنگنا قرار دارد ناراحت میکنی؟ از این به بعد هرچه میخواهی از من تقاضا کن». این سردار شهید پس از آن تعریف میکند که از آن زمان تاکنون هیچ رغبت و تمایلی به مال دنیا پیدا نکردم.
سردار باقرزاده با روایت خاطره دیگری گفت: حدود 15 سال پیش به دیدار مادر شهید بروجردی رفتم. او برایم تعریف کرد که چند وقت پیش برای نصب پرده بالای چهارپایهای رفته بودم اما تعادلش به هم ریخت و از آن بر زمین افتادم به گونهای که سرم به جسم سختی برخورد کرد و بیهوش شدم. در آن حال احساس کردم که «محمد» او را به دامن گرفته است و سرش را نوازش میکند. بیشک چنین احساسی نشان از برقراری ارتباط دوطرفه میان شهید بروجردی و مادر بزرگواراش بوده است.
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:22 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شبی که از داخل ترکیه حرکت میکردیم، بعضی از برادران توان راهپیمایی نداشتند، چون چند روز قبل به اندازه کافی در کوهستانهای کردستان دشتها را زیر پا گذاشته و خستگی راه در تنشان بود. حمل مجروحان و امکانات که قاطرها از حمل آنها عاجز شده بودند، توان راه رفتن را از همه گرفته بود.
وقتی که قاطرها از ادامه راه رفتن باز میماندند، حرکت ما نیز به سختی صورت میگرفت، و هیچگونه راه بازگشت به کردستان یا کمک از طرف ایران برای ما امکان نداشت.
باران سیلآسایی باریدن گرفته بود و از همه جا صدای آب میآمد. از بلندیها تا پستیها، از دشتها تا کوهها،به هرجا که نگاه میکردیم، جز صدای شر شر باران به گوش نمیرسید. پای راه رفتن نداشتیم. در آن حال تنها چیزی که با زبان ما آشنا بود، یاد خدا و ثنای او و محبت اهل بیت(ع) بود.
در خاک عراق که بودیم، گویا دشتها و تپهها با ما آشنا بودند، ولی این جا همه چیز با ما بیگانه بود. گویی تنها آفریده شدهایم و هیچ دستگیری «غیر از خدا» برای ما نیست. دیگر نمیدانستیم به کدام سو و به کجا خواهیم رفت. در خاک عراق ممکن بود کسانی را ببینیم که آشنایمان باشند و کسانی هم دشمن. ولی این جا همه چیز با ما دشمن بود حتی خورشید! و این که سلاح در دست داشتیم، حق شلیک هیچگونه تیری را نداشتیم درد دیگری بود.
نیروهای ترکیه در تپههای مقابل ما تا کنار رودخانه «کتینه» کمین کرده بودند. کمکم زندان را برای خود پیشبینی میکردیم و هرچه میگذشت این حالت به یقین نزدیکتر میشد. برادر عباسی وضعیت ما را بیشتر درک میکرد. او به برادران گفت: «احدی حق ندارد تیراندازی کند. ما داخل خاک «ترکیه» هستیم و اگر تیراندازی کنیم شکست ما حتمی است». بعضی گفتند: «اگر تیراندازی نکنیم همه دستگیر و اسیر میشویم.» او پاسخ داد: «درست میگویید ولی از قرار دستور داده شده که درگیر نشویم.» به هرحال، وقتی که به نیروهای لاییک نزدیک شدیم، برخلاف تصور ما، آنها از ما میترسیدند. باید میترسیدند چون ما مرد جنگ و حماسه بودیم و آنها نمیتوانستند هیچگونه تحرک نظامی داشته باشند.
آنها مجبور بودند به طور شبانهروزی آمد و شدهای ما را زیر نظر داشته باشند. به همین خاطر نیرو و امکانات نظامی را علیه ما بسیج کرده بودند. فصل باران و سرمای شدید بود. تمام بدن و لباسهای ما خیس شده بود و ما جز باران و بلندیها، همدمی نداشتیم. با این حال، هرچه به ترکها نزدیکتر میشدیم، ترس آنها بیشتر میگردید. سرانجام محل ملاقات نزدیک و صدا رس شد. آنها میگفتند: «اسلحههایتان را به زمین بگذارید.» لحظههای بسیار غمناکی داشتیم و آن حالت را نمیتوان ترسیم کرد و نالههای درون سینه حدود هفتاد پرستوی آشیان گم کرده را ضبط نمود. آیا میشود آن لحظات دادن اسلحه به دشمن را نوشت؟ قلم میلرزد و بغض گلو مانع میشود!
فریاد استغاثه یا صاحبالزمان(ع) بر پهنای دشت طنین افکنده بود! خوب باید تسلیم میشدیم و خود را در دام کمین نشستگان و صیادان بیرحم میانداختیم. عباسی به آنها گفت: «ما که برای جنگ در این جا نیامدهایم و با شما بنای جنگ نداریم.» این حرف ترس آنها را از حمله و یا عملیات احتمالی ما کمتر میکرد. وقتی اسلحهها را به زمین گذاشتیم پذیرش اسارت بر ما مشکل بود.
اما چارهای نبود، خلاصه نیروهای ترک گرد ما جمع شدند، لحظهای رسید که ضعیفترین انسانها را بر خویش مسلط میدیدیم و جز صبر چارهای نداشتیم. وقتی که به جاده ماشینرو رسیدیم غروب یأسآوری را در سیمای آفتاب احساس میکردیم. اما خورشید ایمان در قلب جهادگران طالع بود! زندان ترکها جای دهشتناکی بود! در آن جا نه بویی از خداپرستی به مشام میرسید و نه از انسانیت و شرافت خبری، اگر نبود تکلیف هیچ کدام از ما به خود اجازه نمیکرد که تسلیم اینگونه مردمان شود.
ساعتی بعد از لحظه اسارت داخل درهای قرار گرفتیم که ماشینها در آن جا برای ما آماده بود، آن گاه که سوار ماشینها شدیم سربازان لاییک باور و یقین کرده بودند که ما اسیر آنهایم، اما واکنش ما در قبال رفتار ناجوانمردانه آنها نشان میداد که ما اسیر نیستیم، اسیر آن کسی هست که از خود هیچگونه اراده و سخنی در عالم اسارت نداشته باشد، خلاصه بعد چند ساعت به پایگاه ارجینگ رسیدیم.
در اولین لحظهای ورود ما به پایگاه، همه ما یک صدا، با تیمم به اقامه نماز جماعت ظهر و عصر (که نزدیک غروب آفتاب بود) پرداختیم، این نماز جماعت شجاعت، رشادت و صلابت رزمندگان را نشان میداد و از نظر روحی بین سربازان و مسئولان پایگاه «ایرجینک» ایجاد وحشت کرده بودیم.
شب اول زندان به شبنشینی گذشت و هر کس از شب گذشته که در بین آب باران غلتیده بودیم سخن میگفت. خوب برادر سعید شما با این تن ضعیفتان در شب گذشته چه گونه از بین آب و دشتها عبور میکردید؟ او گفت: «بابا از سر کچل ما دست بردارید از من ضعیفتر نیز بود، چرا از مجروحان به خصوص برادر قاسم درخشان که پایش به شدت مجروح است حرف نمیزنید.» به هر حال خیلی بدشانسی آوردیم.
اگر شب کمی طولانیتر بود، ما به کنار رودخانه کتینه میرسیدیم و با عبور از آن چند روز دیگر داخل شهر خودمان بودیم. از پیش خود میبافی. مگر نمیدانی که یک هفته قبل از حرکت ما جاشها تمام اطلاعات را به ترکیه گفتند. اگر اینطور نبود ما مشکلی نداشتیم. خوب شما که ادعای اطلاع میکنید از چگونگی منطقه برای ما بگویید. این که مشکلی نیست. منطقهای که دیشب از آن گذشتیم مرز مثلث بین ایران، ترکیه و عراق است و از نظر جغرافیایی این منطقه در جنوب شرقی ترکیه قرار دارد. و روستاهای مرزنشین آن جا از فقیرترین مردم دنیا هستند... و دیگر آن که از رودخانه «کتینه» عبور غیر ممکن بود، قایقرانها از آن جا رفتهاند. خلاصه ما اگر به کنار رودخانه میرسیدیم باز هم سرنوشت ما اسارت بود و صبر، این بود خلاصه لحظههای اسارت.
راوی:سید عمران هاشمی شهرستانی
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در عملیاتی که قبل از آزادی بستان به منظور آزادسازی ارتفاعات اللهاکبر انجام شد، با امدادهای الهی و رشادت و شهادتطلبیهای سپاه اسلام نتایج درخشانی به دست آمد.
پس از عملیات دسته دسته مزدوران عراقی که در منطقه به اسارت درآمده بودند، به کمپ اسرا درنزدیکی منطقه عملیاتی انتقال داده میشدند. این اسرا توسط دستگاههای تبلیغاتی و سیاسی حزب بعث با دروغهایی نظیر در ایران پاسداران خون شما را میمکند، بلافاصله شما را اعدام میکنند، درایران غذا و جا برای نگهداری اسرا نیست، لذا همه شما را میکشند، شستشوی مغزی شده بودند.
همه این اسرا پس از اسارت میگفتند: به ما گفته بودند شماها را بلافاصله میکشند و ما هم پیش خودمان میگفتیم حتیالامکان نباید اسیر شویم. درهمان ساعات اولیه که اسیر میشدند برخوردهای اولیه بسیار دوستانه بود. مکرر اتفاق میافتاد که اسیر عراقی اعم از سرباز و درجهدار و افسر و فرمانده با مشاهده رفتار اسلامی، سیل اشک از دیدگانش جاری میشد.
عدهای میگفتند: اجازه دهید برگردیم و رفتار اسلامی و خوب شما را برای بقیه سربازان عراقی تعریف کنیم و عدهای را که مایل به پناهندگی به جمهوری اسلامی هستند با خودمان بیاوریم.
در فتحالمبین نمونههایی را شاهد بودیم. در این عملیات کمپ اسرا نزدیک ارتفاعات اللهاکبر درشرق سوسنگرد بود. ماشینها پشت سر هم ازخط میآمدند و هرکدام اسرایی را از خط آورده بودند و تحویل کمپ میدادند، اسرا شعار «الموت لصدام و لا اله الا الله» سر میدادند و از ماشینها پایین میپریدند.
با کمال تعجب مشاهده شد که همه اسرا که تخلیه شده و حدود 200 نفر بودند خود را سرباز معرفی کردند و این غیرطبیعی و باورنکردنی بود. چطور بود که از بین آن همه اسیر یک نفر درجهدار و سکاندار نباشد.
مسئولین مشکوک شدند لذا تدبیری اندیشیدند و همه اسرا را در یک محل گرد آوردند و برای آنها خیلی صمیمانه صحبت کردند و گفتند: ما سربازان و پاسداران اسلام هستیم. حضرت امام هم مرجع دینی و سیاسی و فرمانده کل مسلح و کل قوا هستند. ما از فرمان ایشان ابداً تخلف نمیکنیم و شما مطمئن باشید به شما هیچگونه اذیت و آزار نخواهد رسید و شما میهمانان جمهوری اسلامی هستید و ما میدانیم صدام شما را به زور به نبرد با ما آورده است. شما رفتار ما را تا به حال با خودتان دیدهاید که چگونه بوده است و از این به بعد هم همینگونه خواهد بود.
اسرا با ناباوری گوش میکردند. مسئول کمپ اسرا چنین ادامه داد: ولی علیرغم این خوشرفتاری شما به ما دروغ میگویید و درجه حقیقی و واقعی خودتان را نگفتهاید و این درحالی است که ما این درجهها را که جای آن روی لباس شماست میبینیم. رنگ لباس شما بر اثر آفتابخوردگی پریده و رنگ جای درجهتان مشخص است و این نشان میدهد که شما از ترس، درجه خود را از لباستان کندهاید ولی میبینید ما دوست نداریم رفتاری جز انسانی و اسلامی با شما داشته باشیم.
صحبت که به اینجا رسید سکوت عمیقی بر اسرا حاکم شد. جمعی نگاه میکردند و شاید درتردید، انتظار حرفهای دیگری داشتند. عدهای هم به لباس سبز خوشرنگ و لباس سپاه و مسئول کمپ نگاه میکردند و عدهای هم سرها را به زیر انداخته و در افکار خود غوطهور بودند.
ناگاه یکی از میان اسرا بلند شد و شتابزده و به هیجان آمده چشم به صورت مسئول کمپ اسرا دوخت و گفت: «حالا که اینطور میگویید من خودم را معرفی میکنم، من سروان سلمان فرمانده گروهان تانک هستم».
سکوت شکسته شده بود و همه به او خیره شده بودند. مسئول کمپ اسرا آن افسر راستگو را پیش خود خواست و او را درآغوش گرفت و بر صورت او بوسه زد و گفت: شما برادرهای دینی ما هستید و او را درآغوش فشرد و افسر اسیر نیز سر بر شانه مسئول کمپ اسرا گذاشت و میگریست.
آن افسر که به شدت متأثر و نادم مینمود هیجانزده گفت: درعراق مرتباً به ما میگفتند و تلقین میکردند که مبادا به نیروهای ایرانی پناهنده و یا اسیر آنها شوید که دراین صورت درمیان پاسدارهای ایران آدمهای بسیار قوی و تنومندی هست که شما را با یک دست به طرف آسمان میگیرد و با شمشیر بسیار تیزی که در دست دیگر خود دارد، در یک لحظه با قساوت قلب سرتان را از تن جدا میکند. حالا من به صداقت شما اعتقاد پیدا کردم و اعتراف کردم که افسرم.
افسران و درجهداران یکبه یک بلند شدند، تعداد آنها به 20 نفر میرسید. اسم و مشخصات خود را یکبهیک گفتند و منتظر ماندند تا اسامی همه نوشته شود. آری این دقایق به راستی اولین دقایق حیات و تولد جدید آنها بود.
* علی افشاری
فارس
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهید غلامرضا کیانپور در سال ۱۳۳۳ در خانوادهای متدین در کرج به دنیا آمد ، پدر و مادرش به دلیل عشق و ارادت به حضرت ثامنالائمه (ع) نام این مولود را « غلامرضا » نامیدند.
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
رفته بودیم برای تدفین پدر یکی از دوستان به بهشت زهرا. من احساس کردم یکی از شهیدان هی به من میگوید به سمت من بیا، با تو کار دارم. به جناب سرهنگ بابویی گفتم: شهید زارع شانه به من میگوید بیا. گفتند: این دیوانه شده از بس که با شهیدان سر و کار دارد قاطی کرده است. شهید زارعشانه بچه خیابان انقلاب به سمت آزادی مسجد صاحبالزمان(عج) بود که دانشجو و حافظ کل قرآن بود و در شهر مهران عراقیها او را به شهادت میرسانند.
با اصرار بنده خلاصه در قطعات شهیدان جستجو کردیم و در قطعه 26 او را پیدا کردیم و سر قبر شهید نشستیم. همین که نشستیم متوجه شدیم که کسی مرا نفرین میکند. نگاه کردم دیدم خانمی است بالای سر قبر فرزندش به نام شهید فتاحی نشسته است. نزد او رفتم و احوالپرسی کردم و به او گفتم: این شهید آقازاده شماست؟ گفت: بله. گفتم: این آقایانی که نفرین میکنی چه کار کردهاند؟
گفت: من یک پسری داشتم که سرباز بود و شوهرم در کارخانه چیتسازی شهرری کار میکرد. ما از یزد آمده بودیم و به قبر فرزندش اشاره کرد و گفت: این آقا که به من گله میکند چرا دیر به دیر میآیی توجه ندارد که پای من درد میکند و از قلعهحسنخان تا اینجا سه کورس سوار اتوبوس میشوم.
به من میگوید هر پنجشنبه بیا و من نمیرسم تازه باباش هم که کنترل ادرار ندارد نمیتوانم بیایم. وقتی آقای نیاکی به پسرم میگوید سربازیات تمام شده و باید بروی... آقای نیاکی را که میشناسی؟ گفتم: نه! گفت: این آقای نیاکی یکی از شهدایی است که حاجت میدهد او فرمانده بچه من بود و من حاجتهایم را به ایشان میگویم. به بازدید منطقه عملیاتی که میرود میگوید فردا عملیات است با این سرباز تصفیه حساب کنید برود و فردا در عملیات شرکت نکند.
بچه ما را سوار ماشین کردند و به خانه فرستادند. به خانه که آمد تلویزیون را روشن کرد دید حمله شده است. این آقا سرش کلاه گذاشته و بچه را تهران فرستاده بود. او دوباره بلیط گرفت و به جبهه رفت و شهید شد. جنازه او را که آوردند پولی نداشتیم که او را به یزد ببریم. همین جا دفن کردیم. به قبر پسرش اشاره کرد و گفت: به او گفتم تو حالا به جبهه میروی ما را به کی میسپاری؟ گفت: خدا. گفتم: همه را به خدا سپردی؟ گفت: نه، شما را ویژه به خدا سپردم.
الان یک هفته است که پای من درد میکند، قلبم هم درد میکند و هیچ کس نمیآید مرا به دکتر ببرد، اگر میبودی مرا به دکتر میبردی.
بعد دوباره شروع کرد ما را نفرین کند. بعد از چند لحظه به او گفتم: نمیخواهید به خانه بروید. گفت: نه من یک کار دیگری هم دارم. گفتم: چه کار داری؟ دیدم حرکت کرد و از کیف پارچهای که داشت یک بطری نفت بیرون آورد و در فانوسی ریخت و آن را روشن کرد و گفت: ما دو تا مادر شهید بودیم باهم قرار گذاشتیم که هر وقت آمدیم این چراغ را روشن کنیم.
حالا آن مادر شهید 3، 4 سالی است که فوت کرده است. حالا این چراغ را بالای سر قبر شهید نیاکی میبریم. سر قبر شهید نیاکی که رفتیم، قبر را با آب و گلاب شستشو داد و چراغ را آنجا گذاشت و گفت: بچه من به این سید خیلی ارادت داشت و از او بسیار تعریف میکرد. بعد گفت: راستی تا حالا سر قبر نیاکی آمده بودی؟گفتم: نه! گفت: اینجا 100 شهید دارد که همه سادات هستند که سیدالشهدایشان را اینجا دفن کردهاند که نمونه است.
بعد خطاب به شهید نیاکی گفت: امروز بگو مرا بیایند ببرند دکتر. بعد گفتم: مادر، فکر میکنی حاجتت برآورده شد؟گفت: آره. هر وقت چیزی خواستم برآورده کرده است.
بعد از او خواستم که او را به منزل برسانم، گفت: کار دیگری هم دارم سر قبر شهید پلارک رفت و یک کیف پارچهای را باز کرد و یک کیسه مچاله شدهای را بیرون آورد و حدود یک کیلو و نیم کیک یزدی داخل آن بود، کیسه را به من داد و گفت: پسرم، اینها را تقسیم کن.
ما هم این کیسه را به دست گرفتیم و کمی خجالت کشیدیم. خدا شاهد است کسی اصلا توجهی به کیسه مچاله شده نکرد و کیکها را برداشتند. به یک دفعه پیرزن به طرفم آمد و گفت: 3 تا از کیکها در کیسه مانده است آنها را نگه دار. نگاه کردم دیدم راست میگوید. سه تا کیک باقی مانده بود. بعد به من گفت: یکی از کیکها را بده به پسرت و دو تای دیگر را به دخترت بده. از کجا میدانست که من چند فرزند دارم او تا حالا داشت مرا نفرین میکرد!
خلاصه از او خواستم تا ایشان را تا جایی برسانم تا این را گفتم، همراهان بنده آهسته و در گوشی گفتند: امشب تا صبح گرفتار خواهیم بود. تا برویم قلعهحسنخان و برگردیم ستاد مشترک و بخواهیم به خانه برویم، مدت طولانی زمان خواهد برد.
تا یک مسیری او را بردیم و از آنجا به بعد یک آژانس گرفتیم و خواستیم او را به مقصد برساند. راننده آژانس از من پرسید: ایشان کیست؟ گفتم: مادرم است. حاج خانم که سوار ماشین شد سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت پسرم، قول دادی که مرا به دکتر ببری فراموش نکنی. گفتم: چشم.
خلاصه اینکه او را به دکتر رساندم و دکتر گفت: آقا ایشان کلکسیونی از درد است. قند و اوره و چربی او بالاست. کسی را ندارد؟ حاج خانم با صدای بلند گفت: چرا کسی را دارم؛ خدا!؟
راوی : امیر سیفی معاون نیروی انسانی ارتش جمهوری اسلامی
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 11:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سردار شهید «عباس کریمی» در دوران آشوبگری ضدانقلاب در کردستان با حضور در میان مردم مستضعف این استان، بیش از پیش اعتقاد پیدا کرد که این مردم سالیان دراز مورد ظلم و ستم قرار گرفتهاند و حساب آنها با ضدانقلابیون تجزیهطلب جداست. او اعتقاد داشت این مردم استحقاق مهربانی دارند.
یکی از همرزمان حاج عباس، پیرامون ارادت کُردها به وی را در خاطرهی این گونه روایت میکند:
***
ساعت 10 شب بود؛ برف تا کمر آدم میرسید و هوا آن قدر سرد بود که کسی جرأت نمیکرد از داخل اتاق بیرون برود.
گفتند رابط خبریمان که از کُردها بود، سوار بر قاطر آمده است جلوی ساختمان؛ رفتیم بیرون و به داخل آوردیمش؛ پاهایش از سرما داشت یخ میزد؛ گرم که شد، شروع به صحبت کرد و گفت: «ضدانقلاب تا نزدیکی روستایشان آمده و میخواهند کمین بزنند»؛ روستای آنها تا شهر 20 کیلومتر فاصله داشت؛ در آن شب سرد و برف و کولاک، آمده بود تا این خبر را برساند.
از آن مرد پرسیدیم: «فکر نکردی در این سرما یخ بزنی و شاید هیچ وقت به اینجا نرسی؟» جواب داد: «این کاک عباس شما آن قدر به من خوبی کرده که حاضرم در این راه جان بدهم».
با اطلاعرسانی این مرد، قدمی دیگر برای پاکسازی کردستان از لوث ضدانقلاب برداشته شد.
فارس

ادامه مطلب

فارس
ادامه مطلب

...جنگ بود و میدیدند که مردم با جان و دل به جبهه کمک میکنند، هر کسی هر چه توان داشت، به جبهه کمک میکرد؛ از یک تخممرغ گرفته تا بعضیها که اموال و املاکشان را پای پیروزی انقلاب اسلامی گذاشته بودند.
میدیدند که برخی از مردم در روستاها به سختی خرج و مخارج زندگی را در میآوردند؛ چقدر درک عمیقی داشتند آنهایی که این روزها ناظر بر کارهایمان هستند؛ درک عمیق داشتند که مبادا سنگ قبری بر مزارشان گذاشته شود، در حالی که سقف خانههای مردمشان گِلی است.

تصویر سمت راست شهید عادل عظیمخانی
شهید «عادل عظیمخانی»، شهیدی از شهر خوی استان آذربایجان غربی است که در گلزار شهدای شهرشان آرمیده است. مزار شهیدان عادل عظیمخانی و محمد فتحعلیزاده، برای تک تک ما پیام دارد و خدا آن روز را از ما بگیرد که شرمنده شهدا باشیم.

مزار شهید «عادل عظیمخانی»
بر سر مزار شهید «عادل عظیمخانی» نوشته شده است: روی قبرم مثل برادر فتحعلیزاده گِلی باشد، زیرا در شهرمان کسانی هستند که نان روزمره خود را نمیتوانند پیدا کنند و در زیر سقفهای گِلی زندگی میکنند.

مزار شهید مهندس «محمد فتحعلی زاده»
و اما شهید مهندس «محمد فتحعلیزاده» این چنین وصیت کرده بود: «سر قبرم، سنگ قبر برایم نسازید و قبری بسیار ساده و گِلی و یک تکه حلبی کوچک نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد که هنوز در حلبی آبادها و روستاهای دور افتادهمان، مادران و خواهران و برادران و پدرانمان حسرت غذای روزانه را میکشند».
شهید عادل عظیم خانی در اول دی ماه 1344 در خانواده مذهبی چشم به جهان گشود؛ وی چهارمین فرزند خانواده بود. دوران تحصیلی را تا مقطع ابتدایی در دبستان شهید مدرس و راهنمائی را در مدرسه شهید سلامتبخش و دوره دبیرستان را در دبیرستان مدنی تا سوم نظری طی کرد.
زمانی که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) به پیروزی رسید، او نوجوان بود و به صفوف مردم پیوست؛ او در سال 1358 بنا به فرمایش حضرت امام خمینی (ره) با تشکیل ارتش بیست میلیونی در انجمن مدرسه و پایگاههای سپاه به فعالیت پرداخت. از سال 59 فعالیتش گسترده شد و مسئولیتهایی در پایگاههای سپاه به وی واگذار کردند.
عادل در پاییز سال 1361 به جبهه حق علیه باطل اعزام از مرز عقیده و ایمان به پاسداری پرداخت و چندین بار از ناحیه دست، سینه و پا مجروح و جانباز شد. او در عملیاتهای «والفجر مقدماتی» و «والفجر هشت» حضور داشت و طی این عملیاتها یکی از دستهایش از کار افتاد.
او دارای روحیه عالی بود و در راه خدمت به امام و اسلام از هیچ کوششی دریغ نمیکرد؛ بی باکی و نترسی او هنگام عملیات زبانزد یاران رزمندهاش بود؛ هنگامی که مسئولیت قائم مقامی گردان را بر عهده داشت، شب تا صبح به همسنگرانش سرکشی میکرد و با شوق بسیار و تواضع آنان را دلگرم مینمود.
عارفی وارسته و عاشقی خداجو بود، در دستگیری مستضعفان و نیازمندان کوشش میکرد، دوستانش میگفتند: «عادل خواب شهادت خودش را دیده بود و میدانست در عملیات کربلای 8 شهید خواهد شد».
و سرانجام عادل در عملیات «کربلای هشت» در منطقه شلمچه پس از نبردی دلاورانه در تاریخ 22 فروردین سال 1366 به شهادت رسید.
فارس
ادامه مطلب

اینها جملات یکی از دوستان شهید محمدعلی رهنمون است.
محمدعلی رهنمون سال 1334 در یزد به دنیا آمد. هنوز شش بهار از عمرش نگذشته بود که پدرش را از دست داد و سال اول دبستان خود را با غم نبود پدر و مشکلات یتیمی آغاز کرد ولی چون محمد از هوش و ذکاوتی سرشار و صبری عظیم برخوردار بود با جدیت تمام، تحصیل کرد همواره در طول تحصیل شاگردی ممتاز به شمار میرفت چون تمامی مراحل دبستان، راهنمایی و متوسطه را با نمرات عالی طی کرد.
در سال آخر دبیرستان مادرش از دنیا رفت و محمدعلی نزد برادرش ادامه زندگی داد. در همان ایام در آزمون سراسری شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه اهواز پذیرفته شد. با وجود تحصیل در دانشگاه دوباره فعالیتهای مذهبی و سیاسی خود را در دانشگاه شروع کرد و در همان آغاز تحصیل سرآمد تمامی دانشجویان شد.
در دانشگاه سمبل مبارزه و مقاومت با رژیم منحوس پهلوی بود و در مقابل هجوم افکار پلید غربزدهها مقاومت میکرد. اواخر سال 1356 اعلامیه آیتالله صدوقی مبنی بر تحریم عید نوروز را با خط زیبا نوشت و منتشر کرد و اولین اعلامیه برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز را در یزد منتشر کرد.
در مبارزات انقلاب یار و مددکار مردم محروم شهرش بود و در تمامی فعالیتهای انقلابی حضوری چشمگیر داشت و زمانی که زلزله طبس پیش آمد در کنار مبارزانی همچون رهبر معظم انقلاب، شهید صدوقی و شهید هاشمینژاد به کمک زلزله زدگان رفت.
پس از پیروزی انقلاب و بازگشایی دانشگاهها به اهواز رفت و به یاری مردم محروم آن منطقه مشغول شد. چند ماهی به پایان تحصیلات و دریافت درجه دکترایش نمانده بود که جنگ تحمیلی آغاز شد و او چون سایر فرزندان این خطه به جبهه عزیمت کرد. سپس به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و مسئولیت «بیمارستان ولیعصر» را پذیرفت. بعد از آن «بیمارستان نجمیه» تهران را تجهیز و ساماندهی کرد و توسعه داد.
طی حضور در مناطق جنگی، نهایت سعی خود را در کمک به مجروحین جنگی انجام میداد.
وقتی مسئولیت بهداری سپاه یزد را پذیرفت از توانمندی و لیاقت ویژهای برخوردار بود. پیش از شروع «عملیات والفجر 6 »به جبهه رفت و در بیمارستان بزرگ صحرایی خاتم الانبیا (ص) به درمان رزمندگان مجروح پرداخت.
سرانجام ششم اسفند ماه 1362 در حال اقامه نماز صبح به سوی معبود شتافت.
گزیده ای از وصیت نامه شهید رهنمون:
نمیدانم چگونه داستان سفرم را به جایگاه مسافران عاشق و محل عروج ایثارگران خونین بال بیان کنم. همه چیز از آن هنگام آغاز گشت که پا به دو کوهه نهادم. سرزمینی که خاکش چون کربلا مقدس است چرا که قدمگاه شهیدان وطن اسلامیمان است که بسوی کربلای ایران میشتافتند و میعادگاه عشق است.
محلی است که عبد با معبود پیمان وفاداری و جانبازی میبندد و او را تنها راه و همراهش میخواند. طلب آمرزش گناهانش را میکند و شتابان بسوی تیرهای رها شده از کمانهای ظلم و استبداد میرود که در برابر آنها «سپر»ی شود تا اسلام و ایران محفوظ بماند و لطمهای هرچند کوچک به سرزمین اسلامیمان وارد نشود. دوکوهه همان گمشده عاشقان در حسرت پرواز بود. پرواز به اوج ملکوت همان سرزمینی که دهها لشکر، هزارها گردان و گروهان از آنجا به عملیاتهای پرشکوه والفجر و خیبر و ... اعزام میشدند که در آن زمان هر نوجوان ایرانی آرزوی ورود به آن را داشت.
امیدوارم خداوند گناهان بیحد و حسابم را عفو کند. من که در درگاهش روسیاهم و فقط امید عفو و بخشش او را دارم. زهرای عزیزم را ببوسید و سعی کنید او را دختری مسلمان و شایسته انقلاب اسلامی تربیت کنید.
ایسنا
ادامه مطلب

ادامه مطلب

حدودا اوایل اسفند سال 1364 بود و ما برای شرکت در عملیات والفجر 8 به منطقه اعزام شدیم. امکانات زیستی زیادی در آنجا نبود. سریعا چادرهای زیست صحرایی را برپا کردیم و فکر کنم چادر را که بغل کردم تمام پوست دستم شیمیایی شد و آسیب دید. یگانم به وجود من در منطقه احتیاج داشت بنابراین پانسمان مختصری روی دستم انجام شد و به ادامه ماموریت مشغول شدم. دقیقه به دقیقه مورد حمله هواپیماهای عراقی واقع میشدیم. شدت حملات به حدی بود که خودروها نمیتوانستند در طول روز جابجا شوند.
من راننده بنز اورلیکن بودم و وظیفه داشتم سوخت، غذا و سایر مایحتاج موضع را به به موقع به آنان برسانم. خوب به یاد دارم که در زمان سوخت رسانی به مواضع خودمان، آنقدر هواپیماهای عراقی به ما حمله میکردند که شمارش آن سخت بود.
این همه ماجرا نبود و از سویی دیگر هم با توپ های زمین به زمین گلولههای فرانسوی مدام ما را مورد حمله قرار میدادند. در این عملیات به دفعات شاهد سرنگونی پرندههای شوم آهنین بال دشمن به وسیله سامانههای موشکی و توپخانهای پدافند هوایی بودم که تنها در سایه ایمان و توکل به وقوع پیوست .
همان گونه که همه میدانیم شهید ستاری یکی از افتخارات کشورمان در آن عملیات (سایر عملیاتها) بود که قابلیتهای زیادی از خود نشان داد.
شهید ستاری در این عملیات در رادار بندر امام مستقر بود و از آنجا سامانههای پدافند هوایی مستقر در منطقه خصوصا هاوک را هدایت میکرد. از ویژگیهای قابل توجه و مشهود وی (که همگان بر آن صحه میگذارند) دقت نظر بالا و هوش و ذکاوت قابل ستودنی ایشان بود که به دفعات در مورد این شهید گرانقدر گفته شده است.
در گرماگرم مقابله با هواپیماهای مهاجم دشمن و برابر با تاکتیکهای معمول درگیری، در یکی از سایتهای هاوک تصمیم گرفته شد به سمت یکی از هواپیماهای عراقی که در لاک رادار بود شلیک شود. ایشان (شهید ستاری) اجازه شلیک نمیدهد و خلبان عراقی که متوجه موقعیت خود شده بود EJECT میکند و از هواپیما بیرون میپرد. با این عملکرد خلبان، هواپیما خود به خود سقوط کرد اما مسئله قابل توجه آن است که با این اقدام شهید ستاری حتی در آن موقع از جنگ، جان یک انسان هر چند که دشمن بود حفظ شد.
از ظرایف و هوشمندی دیگر شهید ستاری این که ایشان پس از عملیات EJECT خلبان هواپیمای متخاصم، این اقدام خلبان متخاصم را تنها از روی لرزش خفیف اکوی هدف در روی اسکوپ رادار متوجه شدند و شایان ذکر است که در آن موقع از جنگ که ما با کمبود شدید تسلیحات و مهمات مواجه بودیم علاوه بر آن که شهید ستاری موجب حفظ جان خلبان عراقی شده از به هدر رفتن یک موشک هاوک که کاملا برای ما راهبردی و مهم بود نیز جلوگیری کرد. وقوع این موضوع به خودی خود نشانهای دیگر از سطح بسیار بالای دانش آن شهید ارجمند به شمار میرود.
*راوی: سروان حجت مرادی
فارس
ادامه مطلب
ادامه مطلب

ادامه مطلب



ادامه مطلب