دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

آخرین وداع فاتح خونین‌شهر با مادر
شهید شهبازی چگونه از مادرش رضایت گرفت 
 

مادر بود و دلتنگی می‌کرد، بستر بیماری هم او را دلتنگ‌تر محمودش کرده بود؛ بالاخره محمود از راه رسید و باید زودتر برمی‌گشت تا خرمشهر را آزاد کند.


در سالروز شهادت سردار شهید «محمود شهبازی دستجردی» قائم مقام تیپ محمدرسول الله(ص) آخرین وداع این سردار با مادر را که برگرفته از «راز نگین سرخ» است، در ادامه می‌آید:

                                                                   ***

مادر چند سرفه پشت سر هم زد. روی بستر بیماری می‌غلتید. داشت آسمان دلش می‌گرفت که قیافه محمود در قاب چشمانش نشست. نای بلند شدن نداشت. محمود را که دید، قوز کرد. آمد که بلند شود، محمود روی دستش افتاد. مادر به حرف آمد و گفت: «سلام پسرم... عیدت مبارک».

محمود دست و روی مادر را بوسید و با صدای گرفته، گفت: «سلام...». مادر پرسید: «حق یه مادر مریض هست که گلایه کنه یا نه؟». محمود سرش را پایین انداخت. وقتی مادر دید محمود ساکت و آرام سرش را پایین انداخته، دلش راه نداد که گلایه کند. خندید و گفت: «نکنه تو همدان سر و سامان گرفتی که بابا و مادر از یادت رفته؟ ها؟».

محمود زورکی خندید. به حرف آمد و گفت: «توی همدان سرم خیلی شلوغ بود. پیغام شما هم به فرمانده اونجا رسیده، ولی جور نبود که تا حالا اجازه بده بیام» محمود در ادامه گفت: «بابا کجاس؟».

مادر دست محمود را در دستش گرفت و آهسته گفت: «رفته بیرون، می‌یادش». محمود با عجله پرسید: «کی؟».

بغض مادر ترکید و پرسید: «حتماً نیومده می‌خوای بری... آره مادر؟» محمود مانده بود که چه جواب بدهد؛ اگر می‌گفت که برای آزادسازی خرمشهر می‌رود، دل مادر بیشتر می‌گرفت. اگر نمی‌گفت، دلیل قانع‌کننده‌ای برای برگشتن نداشت. آشوبی در دلش افتاده بود، بریده بریده گفت: «فقط اومدم از تو و بابا حلالیت بخوام و برگردم».

دل مادر ریخت، قامت قوز کرده‌اش کشیده شد: «مگه چه خبره؟» محمود با دستپاچگی گفت: «یه وقت‌هایی پیش میاد که از همدان می‌رم جبهه، کاره دیگه، اگه...».

ـ نگفتی کی می‌خوای برگردی؟

ـ همین حالا.

مادر دانه‌های اشک را با گوشه روسری‌اش گرفت.

ـ انصافه که بعد از یک سال اومدی و حالا می‌خوای یه ساعته برگردی؟

ـ نه نیست؛ اما اجازه ندارم بیشتر بمونم.

محمود دوباره بر دست‌های مادر بوسه زد؛ اشک میان چشمان مادر جوشید و روی گونه‌های تب‌دار او سرازیر شد؛ با بغض و گریه چشمش را دوخت به سقف اتاق و گفت: «مثل اینکه خواب می‌بینم محمود اومده، دلی خواب هم که باشه، یه نصفه شب آدم رو مهمون می‌کنه!».

محمود دستی روی صورتش کشید و عرق پیشانی‌اش را گرفت و گفت: «نه مادر، خواب نیستی، منم محمود، پسرت، همون کسی که از بچگی بهش قرآن یاد می‌دادی، از تکلیف برایش می‌گفتی، از حفظ اسلام، از عمل به قرآن، حالا اومده ازت اجازه بگیره، اونم دلش با تو و باباست ولی عمل به وظیفه و تکلیف از محبت بالاتره، اصلاً یادته می‌گفتی هر وقت دلت گرفت، سوره فجر رو بخون؟».

این را که گفت، لبخندی گوشه لبان مادر نشست، محمود هم شروع کرد و سوره فجر را از حفظ خواند؛ وقتی به آیه آخر رسید، پلکی زد و دانه اشکی از گوشه چشمش سُرید، رویش را برگرداند و به ساعت دیواری نگاهی انداخت، 12 ساعت وقت داشت که از اصفهان خودش را به دارخوین برساند.

خبرگزاری فارس

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:49 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مداحی که با مراجعه به قرآن زمان شهادتش را فهمید
مصطفی از بچه‌های دوست داشتنی گردان تخریب بود؛ در عملیات بدر به او گفتند که شهید می‌شوی؛ او قرآن را باز کرد، آیه 12 سوره طه آمد و مصطفی گفت: «من این بار رفتنی هستم».
 

علی زاکانی از رزمنده بسیجی لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) و لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بود که از 15 سالگی به جبهه رفت و 62 ماه فضای روحانی و معنوی جنگ را زیر آتش دشمن با 15 عملیات تجربه کرد. وی که یادگار شهدای تخریب و اطلاعات و عملیات است، روایت می‌کند از مداح شهیدی که با مراجعه به قرآن کریم، به زمان شهادتش پی ‌بُرد.

                                                              ***

شهید مداح مصطفی مبینی

دوستی داشتیم به نام «مصطفی مبینی». او در گردان تخریب آدم ویژه‌ای بود. در مجموع بچه‌های گردان تخریب، ویژگی‌های خاصی داشتند. در تخریب اخلاص بسیار بالایی بود. چون بچه‌ها سر و کارشان با مین بود آن هم در شب، در عملیات با آن استرس و فشار خیلی اخلاص می‌خواهد با مین کار کردن؛ چون هر لحظه ممکن است مین منفجر شود و طرف را تکه تکه کند. ویژگی‌های «مصطفی مبینی» ویژگی بود که ما هر بار عملیات می‌شد، می‌گفتیم: «مصطفی در این عملیات حتماً شهید می‌شود».

قبل از عملیات «خیبر» یکی از رفقای ما به نام ناصر در خواب دیده بود چند نفر از بچه‌ها از جمله مصطفی، شهید می‌شوند. آمد و رو به بعضی بچه‌ها گفت شما شهید می‌شوید. مصطفی گفت: «اجازه بدهید من به قرآن رجوع کنم!» او به قرآن رجوع کرد، بعد لحظاتی گفت: «نه من در این عملیات شهید نمی‌شوم».

عملیات «بدر» شد. ما می‌خواستیم حرکت کنیم. آقای جعفر طهماسبی رو به مصطفی گفت: «مصطفی تو این بار دیگر حتماً رفتنی هستی!» مصطفی قرآن را باز کرد، آیه 12 سوره طه آمد. «إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى» مصطفی گفت: «من این بار رفتنی هستم...».

مصطفی ظهر روز ششم عملیات در شرق دجله کنار ما نماز می‌خواند که خمپاره آمد خورد به پهلویش در حال جان دادن بود که ما آوردیمش عقب و شهید شد... بعضی‌ها با قرآن چنین سَر و سِر دارند.

فارس

نگارنده : fatehan1 در 1392/8/19 8:50:10
 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ساعت ۹ صبح با خودرو به سمت خط مقدم حرکت کردیم. از تعدادی دکل‌های دیده‌بانی گذشتیم و به چهارراه معروف به «چهارراه مرگ» رسیدیم.

 
اواخر خرداد ماه سال 1365 بود که دستور حرکت لشکر 58 تکاور از منطقه دشت عباس و به جزیره مجنون ابلاغ شد. این منطقه از نظر بچه‌ها به جزیره جهنمی معروف بود. از خط مقدم به پشت جبهه نقل مکان کرده و حدود 20 روز داخل رودخانه‌ای خشک و بی‌آب و علف که به طور پراکنده درختانی هم در آن روییده بود، مستقر شدیم. پس از آن، گردان ما به وسیله ستون خودرویی که از طرف پشتیبانی لشکر فرستاده بودند، به طرف جزیره مجنون حرکت کرد. پس از پیمودن ساعت‌ها راه و پشت سر گذاشتن جاده‌های پر پیچ و خم و همچنین شهر بستان، سرانجام به جزیره مجنون رسیدیم.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

بعثی‌ها به خاطر یک نخ سیگار یا یک قرص نان اضافی دست به کارهایی می‌زدند که در نهایت خودشان را خراب می‌کردند. یکی از اینها، معروف به «حبیب عرب» بود که در سلول‌های بغداد 13 نفر از اسرا را در حالی که تشنه بودند، به شهادت رساند.

 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

درخواست شهید از پدرش برای عروسی کردن برادران و خواهرانش
وقتی که 40 روز من گذشت حتما اگر عروسی دارید شروع کنید اگر عروسی داشته باشید و بخاطر من عقب بیندازید راضی نیستم امیدوارم که همه برادرانم و خواهرانم بخوبی و خوشی عروسی کنند 

 شهید ابوالفضل خدایار اعزامی از کاشان از گردان امام محمد باقر(ع) از گروهان حبیب که در تاریخ 1362/12/11 در عملیات خیبر به شهادت رسید که پیکر این شهید در تاریخ 1373/8/13 تفحص گردید و در امامزاده ولی بن موسی کاظم در راوند کاشان به خاک سپرده شد.
 


 

وصیت خانوادگی

فقط مربوط به خانواده

پدر جان - برادران و

خواهران و کلیه خانواده امیدوارم

همه مرا حلال کنید پدر جان

اگر در خانواده عروسی چیزی خواسته

باشید شروع کنید برای برادرانم با

عروسی دیگر حتما شروع کنید وقتی

که 40 روز من گذشت حتما

اگر عروسی دارید شروع کنید اگر عروسی

داشته باشید و بخاطر من عقب

بیندازید راضی نیستم امیدوارم که همه

برادرانم و خواهرانم بخوبی و خوشی

عروسی کنند و شما را به حال خود راحت

بگذارند و امیدوارم که از طرف من که

گوش به حرف شما بدهند من آنها را بخدا

قسم شان می دهم که گوش بهحرف شما

بدهند.   والسلام علیکم و رحمه و برکاته

داخل سنگر در خط مقدم

جبهه شب عملیات

برای شما می نویسم و در جیب خودم می‌گذارم

ابوالفضل خدایار


نگارنده : fatehan1 در 1392/8/19 10:56:40
 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

توسل به حضرت ابوالفضل و پیدا شدن دو شهید به نام ابوالفضل
نام شهید هم روی کارت شناسایی و هم روی وصیت نامه ای که شب عملیات نوشته بود ، حک شده بود : « شهید ابوالفضل خدایار ، گردان امام باقر(ع) ، گروهان حبیب . از کاشان » .
 


 

نوروز آن سال با شب ولادت آقا امام رضا (ع) مصادف شده بود . در سنگر بچه هاي لشكر 31 عاشورا جشن گرفته بودند . آخر مراسم نوبت من شد كه بخوابم . نمي دانم چرا دلم دامن گير آقا قمر بني هاشم (ع) شد . عرض كردم : « ارباب ، شما مزه ي شرمندگي رو چشيديد . نگذاريد ما شرمنده ي خانواده شهدا شويم . » فردا صبح از بچه ها پرسيدم : « رمز امروز به نام كه باشد ؟ » فكر مي كردم چون روز ولادت امام رضا (ع) بود همه مي گويند «امام رضا (ع) » . اما حاج آقا گنجي گفت « يا ابوالفضل » . گفتم : « امروز ولادت امام رضا (ع) است » . گفت : « ديشب به آقا ابوالفضل متوسل شديم . امروز هم به نام ايشان مي رويم ، عيدي را از دست آقا بگيريم » .

 

نخستين شهيد پس از چند دقيقه كشف شد . بسيار خوشحال شديم . نام شهيد هم روي كارت شناسايي و هم روي وصيت نامه اي كه شب عمليات نوشته بود ، حك شده بود : « شهيد ابوالفضل خدايار ، گردان امام باقر(ع) ، گروهان حبيب . از كاشان » . بچه ها گفتند توسل دي شب ، رمز حركت امروز و نام اين شهيد با هم يكي شده است .

 

نمي دانم چرا به زبانم جاري شد كه اگر نام شهيد بعدي هم ابوالفضل بود ، اينجا گوشه اي از حرم آقاست . داشتم زمين را مي كندم كه ديدم حاج آقا گنجي و يكي ديگر از بچه هاي سرباز ، داخل گودال پريدند . از بيل مكانيكي پياده شدم . خيلي عجيب بود . يك دست شهيد از مچ قطع شده بود .

 

آبي زلال هم از حفره ي خاكريز بيرون مي ريخت . گفتم حتما آب از قمقمه ي شهيد است . اما قمقمه ي شهيد كه كنار پيكرش بود ، خشك خشك بود . نفهميدم آب از كجا بود كه با پيدا شدن پيكر ، قطع شد . وقتي پلاك شهيد را ديديم ، ديگر دنبال آب نبوديم . « شهيد ابوالفضل ابوالفضلي ، گردان امام باقر (ع) ، گروهان حبيب . از كاشان » . هر كجا نام توآيد به زبان ها حرم است .  

شهید ابوالفضل خدایار

رزمنده گروهان امام محمدباقر(ع)گردان حبیب
نام پدر:محمد
تولد:کاشان
شهادت11/12/1362----عملیات خیبر
بازگشت پیکر:13/8/1373
محل دفن:راوند کاشان
امامزاده ولی ابن موسی الکاظم



شهید ابوالفضل ابوالفضلی

رزمنده گروهان اما محمدباقر(ع)گردان حبیب
نام پدر:محمد
تولد:1344--------کاشان
شهادت:11/12/1362--عملیات خیبر
بازگشت پیکر:17/8/1373
محل دفن:گلزار شهدای دارالسلام کاشان


منبع: آسمان مال ماست(كتاب تفحص)




نگارنده : fatehan1 در 1392/8/19 10:59:48
 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نگهبان ناگهان به اشتباه خود پی برد و گفت: به هرحال خوب فکر کن. زندگی و آینده‌ات را به خاطر رژیم ایران خراب نکن! من نفع و صلاح تو را می‌گویم. بقیه‌اش به خود تو مربوط است. هر وقت خواستی فقط اشاره کن... 


 
 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نمی‌دانیم الان این بچه‌ها کجا هستند و چه می‌کنند؛ اما چقدر زیبا زندگی کردند، خواب و خوراکشان هم خاص بود و با این دنیایی که ما ساختیم بسیار متفاوت. 
حرف اول و آخرشان امام بود. ولایت ایشان را به حقیقت پذیرفته بودند و کاری نمی‌کردند جز برای پیشبرد فرامین امام. سن و سال هم اهمیتی نداشت؛ هر کدام مردی بودند در مقابل استکبار.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مکانیکی که در حال دیده‌بانی به شهادت رسید
بعد از ۳۵ روز به داوود مرخصی دادند تا به شهر برگردد اما سومار قرار بود معراج داوود باشد و او را به خواسته‌اش یعنی دیدار خدا برساند. روز ۱۷ بهمن ۶۴ وی در حال دیده‌بانی مورد هدف دشمن قرار گرفته و شهید شد.

شهید داوود حسن زاده به تاریخ 28/6/41 در روستای شاهباغی از توابع آذربایجان شرقی متولد شد. داوود فرزند ارشد خانواده‌ای بود که علاوه بر او 4 پسر و 4 دختر دیگر نیز داشتند. سال 56 همزمان با آغاز تظاهرات انقلابی وی تحصیلاتش را در مقطع اول دبیرستان رها کرده و برای کار به تهران مهاجرت می‌کند.   

داوود 15 ساله در خیابان خیام اتاقی 12 متری اجاره کرده و تعمیرگاهی که در محله جوادیه بود مشغول به کار می‌شود. یکسال بعد برادرش صمد نیز به تهران آمده و در کنار برادرش زندگی می‌کند. همزمان با آغاز جنگ تحمیلی این دو برادر مشغول ساخت خانه‌ای بودند که پدرش در منطقه 19 تهران برای آنها خریده بود.

 

شهید داود حسن زاده(نفر سمت چپ)

داوود رفته رفته در کار تعمیرات برای خود استادی شده بود و سعی می‌کرد از افراد کم درآمد مزدی دریافت نکند. اگر به او خبر می‌دادند ماشینی در راه مانده سریع خود را به آنجا می‌رساند و به قدری که از دستش برمی‌آمد ماشین را تعمیر می‌کرد.

سال 63 به خدمت سربازی اعزام شد و مدتی را در پادگان شاهرود گذراند. سپس به شیراز و بعد از آن به تهران منتقل شد و در طول خدمت با توجه به حرفه‌ای که بلد بود کار تعمیرات انجام می‌داد. وی که علاقه زیادی به جبهه رفتن پیدا کرده بود تمام تلاش خود را کرد تا بتواند همراه دوستش حسن نوری‌پور به جبهه اعزام شود. اولین بار همین جا بود که داوود و حسن با لشکر 21 حمزه عازم سومار شدند. بعد از 35 روز به داوود مرخصی دادند تا به شهر برگردد اما سومار قرار بود معراج داوود باشد و او را به خواسته‌اش یعنی دیدار خدا برساند.

روز 17 بهمن 64 وی در حال دیده بانی مورد هدف دشمن قرار گرفته و شهید می‌شود. حسن نوری پور که قرار بود با دوستش به مرخصی برود اما دست تقدیر کاری می‌کند که پیکر دوستش را به عقب می‌برد.   

 

شهید داود حسن زاده(نفر دوم از سمت چپ)

پدر داوود که تا به حال کسی اشکش را ندیده بود اما با شنیدن خبر شهادت بی‌اختیار اشک‌هایش جاری می‌شود. صمد که شاید نزدیکترین برادر باشد به داوود در حال گذران خدمت سربازی است که شبی خواب می‌بیند برادرش به شهادت رسیده، می‌رود تا مرخصی گرفته و از احوال خانه مطلع شود که با خواسته اش مخالفت می‌کنند. اما وقتی به پادگان خبر می‌دهند افسر نگهبان در 21 بهمن 64 اجازه مرخصی صمد را صادر می‌کند. وقتی او به خانه می‌رود متوجه می‌شود خوابی که دیده رویای صادقه بوده است.

برادر دیگر داوود نقل می کند روزی او را در خواب دیدیم. گفت دیدم تو وقت نداری گفتم خودم بیایم سری به تو بزنم.


نگارنده : fatehan1 در 1392/8/25 8:50:52

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حاج رستگار اصرار داشت بچه‌های تیپ سیدالشهداء(ع) که در پادگان بودند حتما در مراسمات عزاداری شرکت کنند و خودش هم هر شب هنگام مراسم سینه‌زنی سینه را برهنه می‌کرد و پا به پای بقیه رزمندگان به سر و سینه می‌زد. 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ > ]