دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

آقا محسن، ماسکی را به آیت‌الله خامنه‌ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی‌زنم، ماسک فایده ندارد.» گفت: «فایده دارد، نمی‌شود نزنید حاج آقا.» گفتند: این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش می‌رود تو.» 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:25 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

این هم زن من!
لباس سرتاسر سفیدش مرا خیره کرد.مشغول بیل زدن بود. 


صدایش زدم:" تو همیشه بهم سر میزنی اما من نه! حالا اومدم ازت بپرسم وسایلت رو چکار کنم؟"

بیل را کنار گذاشت و گفت:کدوم وسایل؟

گفتم:موقعی که گفتم زن بگیر نگرفتی!یه سری وسایل برات خریده بودم.دلم میسوزه وقتی به اونا نگاه میکنم!

باتعجب پرسید:چرا دلت میسوزه؟

گفتم:چون هروقت به اونا نگاه میکنم تونیستی!یک سال پیش اومدی گفتی صبرکن،بهت میگم چی کارشون کنی،حالا بگو!

با دست به خانمی اشاره کرد و گفت:"این هم زن من!من ازدواج کردم!"

به طرف همسرش برگشتم.ناگهان از خواب بیدار شدم....

منبع:(خاطره ای از شهید اسماعیل جمال معاون گروهان پیاده گردان موسی بن جعفر (ع) شهرستان سرخه/کتاب سبکباران)

 
پیامبر(ص):هنگامیکه که شهید بر اثر اصابت شمشیر و نیزه از اسب سرازیر می شود،هنوز به زمین نرسیده خداوند همسرش را که حورالعین است به سراغش می فرستد تا بشارتش دهد به کرامت ها و مقام هایی که خداوند برایش فراهم کرده...
 

 

نگارنده : fatehan1 در 1392/8/29 10:7:50

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی
مادر آزاده شهید محمدرضا هراتی می‌گوید: محمدرضا می‌گفت وقتی به حرم امام حسین(ع) وارد شدیم، خیلی زود همه متوجه کثیفی حرم شدیم. تصمیم گرفتیم از همان زمان کوتاهمان برای پاک کردن حرم آقا(ع) از آلودگی‌ها استفاده کنیم. اما امکاناتی نداشتیم. 

چندماه پس از آتش بس، صدام اعلام کرد اسرا را به زیارت کربلا و نجف خواهد برد. قضاوت‌های مختلفی در رابطه با این حرکت رژیم بعث انجام شد. اما در نهایت باز هم برنده نهایی این بازی تبلیغاتی کسی نبود جز ایرانیانی که مظلومانه سال‌ها در اسارت با مقاومت خودشان فصل دیگری از رزمندگی را رقم زدند. آنچه از آن روزها به یادگار مانده است، خاطرات منحصر به فرد زیارت امام حسین(ع) و شهدای کربلا با غل و زنجیر اسارت است. آن هم در روزگاری که ایرانیان اجازه چنین زیارتی را نداشتند.

محمدرضا هراتی یکی از آزادگانی بود که ده سال اسارت در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق را تجربه کرد. او چند سال پیش بر اثر جراحات ناشی از رنج اسارت به شهادت رسید. نرگس هراتی مادر آزاده شهید محمدرضا هراتی در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم از خاطرات اسارت فرزندش در مورد زیارت کربلا چنین روایت می‌کند:

محمدرضا از خاطره زیارت کربلایش خیلی دردناک یاد می‌کرد. او می‌گفت که وقتی نوبت آسایشگاه ما شد که به زیارت حضرت اباعبدالله الحسین(ع) برویم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدیم. با اتوبوس‌ها به حرم مطهر امام اعزام شدیم. ما را برای یک زمان کوتاه و محدودی به داخل حرم جهت زیارت فرستادند. لحظه دیدن ضریح باشکوه امام حسین(ع) هیچ کس به حال خودش نبود. همه گریه می‌کردند و به مولایشان سلام می‌دادند. اما خیلی زود همه متوجه کثیفی حرم شدیم. کثیفی اطراف حرم توجه همه اسرا را به خود جلب کرد. گرد و خاک  زیادی همه جا را پوشانده بود. یکی می‌پرسید مگر اینجا خادم ندارد؟ آن یکی می‌گفت چند وقت است که تمیز نشده؟ اما مشترکا همه هم نظر بودیم که در شأن امام معصوممان نیست که حرمش اینطور آلوده و کثیف باشد.

تصمیم گرفتیم از همان زمان کوتاهمان برای پاک کردن حرم آقا(ع) از آلودگی‌ها استفاده کنیم. اما امکاناتی نداشتیم. بچه‌ها به دور و اطراف خود نگاه کردند و در نهایت لباس‌هایشان را درآوردند و مثل دستمال در دست گرفتند. یکی پیراهنش را گرفته بود و دیگری زیر پیراهنش را و اشک ریزان و با دلی سوخته به وسیله همان لباس‌ها شروع به پاک کردن ضریح مطهر و دیوارها شدند. عده‌ای هم روی زمین نشسته و و زمین اطراف را تمیز می‌کردند. چوب‌های کوچک درختان را که اطراف حرم پیدا کرده بودیم در دست گرفته و به صورت دسته‌ای مثل جارو روی زمین را جارو زدیم و با لباس‌ها گرد و غبار را از در و دیوارها پاک می‌کردیم. بعضی از بچه‌ها حین کار آرام زیر لب با خود شعری از مرثیه‌های حضرت اباعبدالله(ع) را زمزمه می‌کردند و بقیه هم همراه آنان اشک می‌ریختند. لحظات باشکوهی بود. بچه‌هایی که ده سال در غل و زنجیر اسارت به اهل بیت امام حسین(ع) و اسارتشان بعد از واقعه کربلا اقتدا کرده بودند، حالا به زیارت مولایشان شرفیاب شده و با اشک چشم ضریح مطهرش را می‌شستند.

طولی نکشید که زمان اسرا برای زیارت به پایان رسید. هیچ کدام نرسیده بودند که مطابق آداب لازمه یک دل سیر ضریح آقا را ببینند و زیارت کنند. همه وقتمان صرف نظافت حرم شده بود. اما تا پایان وقت هم این نظافت به پایان نرسیده بود. همه بچه‌ها مصمم بودند قبل از ترک حرم آقا، کارشان در پاکیزه کردن حرم را به پایان برسانند. به همین دلیل به اخطار نیروهای عراقی برای ترک حرم توجه نکردند و همچنان مشغول نظافت بودند. عراقی‌ها که دیدند نمی‌توانند با اخطار و تهدید حریف اسرای ایرانی بشوند با کابل‌‌هایشان به جان بچه‌ها افتادند تا همه را با کتک از حرم بیرون کنند و با خود ببرند. بچه‌ها همچنان مقاومت می‌کردند. برای دقایقی بچه‌ها زیر رگبار کتک بعثی‌ها، با سوز دل، اشک چشم و درد اسارت همچنان صحن و سرای امام حسین(ع) را پاک و پاکیزه می‌کردند و دستمال می‌کشیدند. تا در نهایت ناخواسته و به اجبار از حرم بیرون آمدند در حالی که دلشان را پیش ضریح جا گذاشته بودند...


تسنیم

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

فردای آن روز که روز عاشورا بود قبل از آمارگیری همه ما را از سلول‌ها بیرون آوردند و با همان بدن‌های زخمی و پر از خون و عریان ما را به صف کرده و جلو تمامی آسایشگاه‌ها گرداندند تا بقیه بچه‌ها درس عبرت بگیرند. 


 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در آن زمان تعدادی از رجال سیاسی ایران با حمله غربی‌ها به عراق موضع گرفتند و عقیده داشتند برای رویارویی با آمریکا و اسرائیل باید در کنار عراق بجنگیم.

 

 

امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت. 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی شهید چمران در این عملیات دید که نیروهایش محاصره می‌شوند، گفت: من یک تصمیم انتحاری گرفتم و به همه گفتم برگردید و تنها ماندم تا با دشمن بجنگم. در این نبرد تنها دو تن از یاران شهید چمران از ستاد جنگ‌های نامنظم همراه او حضور داشتند. 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آمپول زدند عزاداری نکنیم/خاطرت اسیر 16 ساله
فرمانده اردوگاه «موصل 2» برای دهه اول محرم محدودیت‌های ویژه‌ای را اعمال کرده بود. اول محرم اما بچه‌های آسایشگاه ما که همه نوجوان بودند این محدودیت‌ها را در روز اول نادیده گرفتند. برای همین حدود 60 نفر از سربازان و افسران عراقی به داخل آسایشگاه آمدند و...

 

جملات بالا بخشی از خاطرات آزاده نوجوان حمید اکبرنیا است. او در گفت‌و‌گو با خبرنگار سرویس «فرهنگ‌حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، درباره چگونگی اسارتش و برگزاری مراسم سوگواری در اردوگاه‌های اسارت می‌گوید:من از رزمندگان «لشکر 7 ولی‌عصر» دزفول بودم که سال 1361 در منطقه فکه و در جریان «عملیات والفجر مقدماتی» اسیر شدم. آن زمان هنوز 16 سال هم نداشتم. حدود هفت سال ونیم اسیر بودم تا اینکه همراه دومین گروه از آزادگان در سال 1369 به میهن بازگشتم.

 

هفت ماه پس از اسارتم نخستین ماه محرم را در اسارت تجربه کردم. مسئولین و فرماندهان عراقی نسبت به ماه محرم حساسیت خاصی داشتند. برای همین پیش از فرا رسیدن محرم جلسه‌ای برگزار می‌کردند تا محدودیت‌های ویژه‌ای در این ماه وضع کنند. این محدودیت‌ها علاوه بر مردم خود عراق گریبان‌گیر ما نیز شده بود به گونه‌ای که به ما اعلام کرده بودند. مراسم سوگواری نشسته برگزار شود. زیاد طول نکشد و صدای کسی بلند نشود.

 

اما در روز نخست عزاداری، بچه‌های آسایشگاه ما که حدود 150 نفر نوجوان بودند این محدودیت‌ها را نادیده گرفتند به همین خاطر حدود 60 نفر سرباز عراقی با چوب و باتوم و کابل به داخل آسایشگاهمان آمدند و حدود 20 دقیقه مدام با آن‌ها و چک و لگد ما را کتک کردند. از آنجایی که آسایشگاه ما مقابل در آسایشگاه دیگر بود. عراقی‌ها این رفتارشان را در حقیقت به نوعی درس عبرتی برای دیگر اسرا می‌دانستند که قصد داشتند اینگونه سوگواری کنند. ما هم از شب‌های بعد تا روز تاسوعا مراسم را با در نظر گرفتن این محدودیت‌ها برگزار کردیم. عراقی‌ها که می‌دانستند برای روز تاسوعا دیگر هیچ یک از اسرا این محدودیت‌ها را در نظر نمی‌گیرند شب قبل از آن به آسایشگاه آمدند و با این بهانه که می‌خواهند به ما واکسن تزریق کنند؛ آمپولی به بازوهایمان تزریق کردند. وقتی این آمپول‌ها اثر کرد بچه‌ها دچار ضعف و تب شدند و برخی هم دست‌هایشان سنگین شده بود و به سختی قدم می‌زدند.

 

روز عاشورا عراقی‌ها به مدت 20 دقیقه برایمان به زبان عربی نوحه‌ای را با صدای «عبدالزهرا» از مداحان عراقی پخش کردند. آن زمان ما در حیاط اردوگاه بودیم. جالب است که بدانید پس از آن عراقی‌ها به ما ناهار حلیم دادند. البته این اتفاق فقط یک بار آن هم در همان سال 62 رقم خورد.

 

سال‌های بعد یعنی پس از سال 1365 کمی از سخت‌گیری‌های عراقی‌ها کاسته شده بود و تنبیه‌هایشان دیگر جسمی نبود بلکه یا آب یا برق اردوگاه را قطع می‌کردند. البته این مسأله برای آن دسته از اردوگاه‌هایی بود که اسیران آن دارای کارت صلیب‌سرخ بود. در برخی اردوگاه‌ها مانند «بعقوبیه» یا «تکریت11» شرایط برای آزادگان بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود.

 

 

در طول مدت اسارت در چهار اردوگاه «موصل 1 و 2 و «رمادی 1 و 2» دوران اسارت خودم را سپری کردم.

 

برگزاری مراسم عزا برای امام حسین (ع) به آزادگان روحیه استقامت و ایثار می‌داد چون از نظر جغرافیایی در همان محدوده بودیم و عراقی‌ها هم رفتار دشمنان امام حسین (ع) را داشتند اما الگو قرار دادن شخصیت‌هایی چون حضرت زینب (س) و امام سجاد (ع) آب سردی بر روی آتش سختی‌ها بود.


نگارنده : fatehan1 در 1392/9/2 9:23:25

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

صدای جناب سروان مروج به گوشم رسید که می‌گفت: بچه‌ها کافیست، دست نگهدارید، آتش خود را خاموش کنید چرا که عراقی‌ها قصد تسلیم شدن را دارند. 


آن روزها، موقعیت منطقه به گونه‌ای بود که از قرار معلوم انگار بوی حمله به مشام می‌رسد. پس از گذشت مدتی استراحت و پایان مرخصی بچه‌ها، نیروهای سپاهی و بسیجی نیز به ما پیوسته و در کنار سنگرهای ما چادر زدند. جالب تر از همه اینکه نیروهای بی‌شماری در منطقه گرد هم جمع شده بودند.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مهدی خندان لشگر که بود
درحین مانور مقدماتی عملیات والفجر یک که درجاده دهلران انجام می‌شد، بین او و فرماندهان ارتش، مواردی در خصوص مسائل نظامی مورد بحث قرار گرفت. تا اینکه در انتها،‌ برادران ارتشی یقین پیدا کردند که با فرماندهی مدیر و متخصص همراهند.


همواره چفیه‌ای بر گردن داشت؛ با کلاهی مشکی و لباسی ساده بر تن. پیشکسوت جنگ و جهاد بود و می‌گفتند که نامش در کردستان ، ‌لرزه بر اندام اشرار می انداخت. عملیاتی نبود که «او» در آن حضور نداشته باشد. مدیریت و فرماندهی از سر و رویش می‌بارید. نیاز به سخن گفتن نداشت. همین که او را می‌دیدی سخت مجذوبش می‌شدی؛ او که در عین صلابت و اقتدار ، بسیار خاکی و افتاده بود. 

در روزهای عزاداری ماه محرم و درلحظاتی که همه شور می‌گرفتند ، او بود که «میانداری » می‌کرد و با نوحه خود همه دلهای عزادار را به تلاطم وا می‌داشت:

شه با وفا اباالفضل    

معدن سخا اباالفضل

...

خیلی سنگین می‌خواند و همه بچه‌ها این نوحه را با صدای او بیشتر دوست داشتند. تخصص او در مسائل نظامی و عملیاتی همه را مبهوت کرده بود. حتی فرماندهان لشکرها و گردانهای ارتش را. در حین مانور مقدماتی عملیات والفجر یک که در جاده دهلران انجام می‌شد، بین او و فرماندهان ارتش، مواردی در خصوص مسائل نظامی مورد بحث قرار گرفت. تا اینکه در انتها،‌ برادران ارتشی یقین پیدا کردند که با فرماندهی مدیر، متخصص و مومن همراهند و از اینکه باگردان تحت فرماندهی او ادغام شده بودند، اظهار رضایت کردند.

در عملیات والفجر یک،‌ او پیشاپیش ستون نیروهای ادغامی حرکت می‌کرد. وقتی از خط خودی می‌گذشتیم، متوجه شدیم که وضعیت پدافندی دشمن در منطقه، با عملیاتهای سابق تفاوتی فاحش دارد. 

دشمن در این منطقه، از انواع موانع طبیعی و غیر طبیعی در جهت کنترل سرعت عملیات ما استفاده کرده بود. این موانع شامل انواع کمینها، کانالها، میادین مین، سیمهای خاردار و خط کمین بودکه با توجه به تپه ماهور بودن منطقه ، کار را برای مانور نیروهای ما مشکل می‌کرد.

برای چند لحظه، ستون بر اثر آتش بی ‌هدف کمینهای دشمن زمینگیر شد و دوباره به حرکت خود ادامه داد.

هنوز از محل توقف زیاد دور نشده بودیم که صدای یکی از نیروها را شنیدیم .نیرویی که از ستون جا مانده بود و می‌رفت تا با فریاد خود، باعث هوشیاری کمینها و در نتیجه آمادگی خط اصلی دشمن شود.«او» به شهید کلهر ماموریت داد که به سراغ این نیرو برود و وی را به ستون ملحق کند.

نیرویی که چنین اشتباهی را مرتکب شده بود، از نیروهای کم سن و سال گردان بود. وقتی «او» متوجه شد که جوان به خاطر عدم تجربه و نداشتن آگاهی اقدام به این کار کرده است، در نهایت خونسردی با وی رفتار کرد، طوری که ترس جوان از بین رفت و از جمله افرادی شد که در شرایط سخت عملیات، تا آخرین لحظه ایستادگی کرد و همپای دیگران جنگید.

«او» علی رغم جدیت در هنگام عملیات، در مواقع عادی بسیار شوخ طبع بود و از فرصتهای مناسب، برای خنداندن بچه‌ها استفاده می‌کرد. وقتی بچه‌ها اصرار می‌کردند، «او» شعر معروفش با می‌خواند:

منم مهدی خندان  

پسر امام قلی خان

...

برادر«جعفری» که یکی از بچه‌های بیسج مسجد ما است، می‌گفت: قبل از شروع عملیات والفجر4 ، درحال وضو گرفتن بودم که «او» گفت: «ظاهرا امشب یک دعوای حسابی داریم. یک بزن بزن جانانه!» پرسیدم:« با کی؟!» «او» نگاهی به قله 1904 انداخت و گفت :« آن بالا» و ما تازه متوجه شدیم که خبر از عملیات می‌دهد.

جعفری می‌گفت: در شب عملیات ، «او» در سر ستون حرکت می‌کرد و یال مشرف به کله قندی را بالا می‌کشید. اما در ابتدای راه، دشمن متوجه حضور ما شد و منطقه ما شد و منطقه را زیر آتش سنگین قرار داد.

حجم آتش به حدی بود که تقریبا امکان حرکت برای ستون وجود نداشت . تعدادی از نیروها مجروح شده، عده‌ای نیز به شهادت رسیدند و گردان، در پشت میدان مین زمینگیر شد. تا اینکه ناگهان «او» از جا بلند شد و درمیان آتش دشمن و با فریاد «ان تنصروالله ینصرکم...» به طرف مین دوید.

«او» با سرعتی عجیب، مینهای والمری را به وسیله دست بر می‌داشت و راه را برای حرکت ستون آماده می‌کرد. با این عمل، خروش و همهمه وصف ناپذیری در میان نیروها افتاد و همه نوک قله 1904 را نشانه گرفتند و به سمت آن،‌ به پیش تاختند. 

در ظرف مدت کوتاهی، تمامی میادین مین خنثی شد ، اما آخرین سیم خاردار حلقه‌ای، راه را بر این فرمانده دلاور بست. هنگامی که «او» سیم خاردار را با دستانش باز می‌کرد، هدف گلوله خصم قرار گرفت و پیکر پاکش بر روی همان سیم خاردار از حرکت بازایستاد. حجم آتش دشمن، صعب‌العبور بودن منطقه و نزدیکی به خط دشمن باعث شد که پیکر پاک «او» در همان نقطه باقی بماند.

اکنون ، منطقه عمومی پنجوین، دشت شیله، ارتفاعات کانی‌ مانگا و ارتفاع 1904 ، امانتی سنگین را به دوش دارند... و «او» کسی نیست جز شهید«مهدی خندان» ، فرمانده گردان مقداد ومعاونت تیپ یک لشکر 27 حضرت محمد رسول‌الله(ص).

راوی :فتح الله نادعلی

فارس

نگارنده : fatehan1 در 1392/9/4 14:50:41

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سرکار گذاشتن افسر عراقی با عکس صدام
در ملحق با سربازی به نام کامران فتاحی آشنا شدم. او آن جا نقاشی می‌کرد و به خاطر تسلیم نشدن در برابر خواست عراقی‌ها برای نقاشی عکس صدام، مدت‌ها در یک زندان یک متر مکعبی که نه جای ایستادن داشت و نه جای خوابیدن زندانی شده بود. 
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید گوشه ای است از خاطرات آزاده احمد چلداوی که می‌گوید:
                                                                                                                 ***

روزگار خوبی را در ملحق می‌گذراندیم. به غیر از برخی شکنجه‌های معمول، تقریباً خود عراقی‌ها هم از کتک‌زدن‌مان خسته شده بودند و خیلی سر به سرمان نمی‌گذاشتند. مجدداً کلاس‌های مختلف شروع شد. غذا را با هم در یک قصعه، اما این بار بر خلاف اوایل اسارت در آرامش می‌خوردیم. در ملحق با سربازی به نام کامران فتاحی آشنا شدم. او آن جا نقاشی می‌کرد و به خاطر تسلیم نشدن در برابر خواست عراقی‌ها برای نقاشی عکس صدام، مدت‌ها در یک زندان یک متر مکعبی که نه جای ایستادن داشت و نه جای خوابیدن زندانی شده بود. بچه‌ها می‌گفتند وقتی آزاد شده بود نمی‌توانست راه برود و بعد از مدت‌ها تمرین توانسته بود سرپا بایستد. کامران سرباز مؤمن و شجاعی بود. او سرباز ارتش میهن اسلامی بود که حماسه می‌‌آفرید. او می‌گفت یک بار بعثی‌ها خواسته بودند که عکسی از صدام را در مقیاس بزرگ بکشد و او را مجبور به این کار کرده بودند. او می‌گفت:‌ «برای نقاشی باید روی عکس راه می‌رفتم و نقاشی می‌کردم. بعثی‌ها اعتراض کردند که چرا پا روی عکس سیدالرئیس می‌ذاری؟ گفتم: بابا عکس بزرگه، چطور بدون پا گذاشتن روش، همش رو بکشم؟ می‌گفت که یک بار هم یک افسر عراقی آمده بود نزدیک او، و در حالی که او روی عکس صدام ایستاده بود و مشغول کشیدن قیافه نحس صدام بود، از کامران می‌پرسید: «چیکار می‌کنی؟». او جواب داده بود: «عکس صدام رو می‌کشم». آن افسر پرسیده بود: «این عکس کجاست؟». او جواب می‌دهد: «قربان! همین الان شما روی صورت صدام ایستادید». افسر با شنیدن این جمله در جا پرشی به عقب کرده و به عکس نیم‌کشیده صدام، احترام نظامی می‌گذارد و چند تا لیچار هم بار کامران می‌کند!

با اسدالله تکلویی، بسیجی بچه تهران هم آشنا شدم. اسدالله خیلی شوخ بود و بچه‌ها را با شوخی‌هایی که به کسی برنمی‌خورد، می‌خنداند. همیشه از صحبت کردن با او روحیه می‌گرفتیم. البته هنوز هم همان‌طور است.

نگارنده : فاتحان 2 در 1392/9/5 8:33:57

ادامه مطلب

[ یک شنبه 31 خرداد 1394  ] [ 4:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ > ]