آقا محسن، ماسکی را به آیتالله خامنهای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمیزنم، ماسک فایده ندارد.» گفت: «فایده دارد، نمیشود نزنید حاج آقا.» گفتند: این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش میرود تو.»
ادامه مطلب
[ یک شنبه 31 خرداد 1394 ] [ 4:25 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ یک شنبه 31 خرداد 1394 ] [ 4:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ یک شنبه 31 خرداد 1394 ] [ 4:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
فردای آن روز که روز عاشورا بود قبل از آمارگیری همه ما را از سلولها بیرون آوردند و با همان بدنهای زخمی و پر از خون و عریان ما را به صف کرده و جلو تمامی آسایشگاهها گرداندند تا بقیه بچهها درس عبرت بگیرند.
[ یک شنبه 31 خرداد 1394 ] [ 4:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در آن زمان تعدادی از رجال سیاسی ایران با حمله غربیها به عراق موضع گرفتند و عقیده داشتند برای رویارویی با آمریکا و اسرائیل باید در کنار عراق بجنگیم.
[ یک شنبه 31 خرداد 1394 ] [ 4:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وقتی شهید چمران در این عملیات دید که نیروهایش محاصره میشوند، گفت: من یک تصمیم انتحاری گرفتم و به همه گفتم برگردید و تنها ماندم تا با دشمن بجنگم. در این نبرد تنها دو تن از یاران شهید چمران از ستاد جنگهای نامنظم همراه او حضور داشتند.
[ یک شنبه 31 خرداد 1394 ] [ 4:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
جملات بالا بخشی از خاطرات آزاده نوجوان حمید اکبرنیا است. او در گفتوگو با خبرنگار سرویس «فرهنگحماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، درباره چگونگی اسارتش و برگزاری مراسم سوگواری در اردوگاههای اسارت میگوید:من از رزمندگان «لشکر 7 ولیعصر» دزفول بودم که سال 1361 در منطقه فکه و در جریان «عملیات والفجر مقدماتی» اسیر شدم. آن زمان هنوز 16 سال هم نداشتم. حدود هفت سال ونیم اسیر بودم تا اینکه همراه دومین گروه از آزادگان در سال 1369 به میهن بازگشتم.
هفت ماه پس از اسارتم نخستین ماه محرم را در اسارت تجربه کردم. مسئولین و فرماندهان عراقی نسبت به ماه محرم حساسیت خاصی داشتند. برای همین پیش از فرا رسیدن محرم جلسهای برگزار میکردند تا محدودیتهای ویژهای در این ماه وضع کنند. این محدودیتها علاوه بر مردم خود عراق گریبانگیر ما نیز شده بود به گونهای که به ما اعلام کرده بودند. مراسم سوگواری نشسته برگزار شود. زیاد طول نکشد و صدای کسی بلند نشود.
اما در روز نخست عزاداری، بچههای آسایشگاه ما که حدود 150 نفر نوجوان بودند این محدودیتها را نادیده گرفتند به همین خاطر حدود 60 نفر سرباز عراقی با چوب و باتوم و کابل به داخل آسایشگاهمان آمدند و حدود 20 دقیقه مدام با آنها و چک و لگد ما را کتک کردند. از آنجایی که آسایشگاه ما مقابل در آسایشگاه دیگر بود. عراقیها این رفتارشان را در حقیقت به نوعی درس عبرتی برای دیگر اسرا میدانستند که قصد داشتند اینگونه سوگواری کنند. ما هم از شبهای بعد تا روز تاسوعا مراسم را با در نظر گرفتن این محدودیتها برگزار کردیم. عراقیها که میدانستند برای روز تاسوعا دیگر هیچ یک از اسرا این محدودیتها را در نظر نمیگیرند شب قبل از آن به آسایشگاه آمدند و با این بهانه که میخواهند به ما واکسن تزریق کنند؛ آمپولی به بازوهایمان تزریق کردند. وقتی این آمپولها اثر کرد بچهها دچار ضعف و تب شدند و برخی هم دستهایشان سنگین شده بود و به سختی قدم میزدند.
روز عاشورا عراقیها به مدت 20 دقیقه برایمان به زبان عربی نوحهای را با صدای «عبدالزهرا» از مداحان عراقی پخش کردند. آن زمان ما در حیاط اردوگاه بودیم. جالب است که بدانید پس از آن عراقیها به ما ناهار حلیم دادند. البته این اتفاق فقط یک بار آن هم در همان سال 62 رقم خورد.
سالهای بعد یعنی پس از سال 1365 کمی از سختگیریهای عراقیها کاسته شده بود و تنبیههایشان دیگر جسمی نبود بلکه یا آب یا برق اردوگاه را قطع میکردند. البته این مسأله برای آن دسته از اردوگاههایی بود که اسیران آن دارای کارت صلیبسرخ بود. در برخی اردوگاهها مانند «بعقوبیه» یا «تکریت11» شرایط برای آزادگان بسیار سخت و طاقتفرسا بود.
در طول مدت اسارت در چهار اردوگاه «موصل 1 و 2 و «رمادی 1 و 2» دوران اسارت خودم را سپری کردم.
برگزاری مراسم عزا برای امام حسین (ع) به آزادگان روحیه استقامت و ایثار میداد چون از نظر جغرافیایی در همان محدوده بودیم و عراقیها هم رفتار دشمنان امام حسین (ع) را داشتند اما الگو قرار دادن شخصیتهایی چون حضرت زینب (س) و امام سجاد (ع) آب سردی بر روی آتش سختیها بود.
[ یک شنبه 31 خرداد 1394 ] [ 4:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
صدای جناب سروان مروج به گوشم رسید که میگفت: بچهها کافیست، دست نگهدارید، آتش خود را خاموش کنید چرا که عراقیها قصد تسلیم شدن را دارند.
[ یک شنبه 31 خرداد 1394 ] [ 4:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در روزهای عزاداری ماه محرم و درلحظاتی که همه شور میگرفتند ، او بود که «میانداری » میکرد و با نوحه خود همه دلهای عزادار را به تلاطم وا میداشت:
شه با وفا اباالفضل
معدن سخا اباالفضل
...
خیلی سنگین میخواند و همه بچهها این نوحه را با صدای او بیشتر دوست داشتند. تخصص او در مسائل نظامی و عملیاتی همه را مبهوت کرده بود. حتی فرماندهان لشکرها و گردانهای ارتش را. در حین مانور مقدماتی عملیات والفجر یک که در جاده دهلران انجام میشد، بین او و فرماندهان ارتش، مواردی در خصوص مسائل نظامی مورد بحث قرار گرفت. تا اینکه در انتها، برادران ارتشی یقین پیدا کردند که با فرماندهی مدیر، متخصص و مومن همراهند و از اینکه باگردان تحت فرماندهی او ادغام شده بودند، اظهار رضایت کردند.
در عملیات والفجر یک، او پیشاپیش ستون نیروهای ادغامی حرکت میکرد. وقتی از خط خودی میگذشتیم، متوجه شدیم که وضعیت پدافندی دشمن در منطقه، با عملیاتهای سابق تفاوتی فاحش دارد.
دشمن در این منطقه، از انواع موانع طبیعی و غیر طبیعی در جهت کنترل سرعت عملیات ما استفاده کرده بود. این موانع شامل انواع کمینها، کانالها، میادین مین، سیمهای خاردار و خط کمین بودکه با توجه به تپه ماهور بودن منطقه ، کار را برای مانور نیروهای ما مشکل میکرد.
برای چند لحظه، ستون بر اثر آتش بی هدف کمینهای دشمن زمینگیر شد و دوباره به حرکت خود ادامه داد.
هنوز از محل توقف زیاد دور نشده بودیم که صدای یکی از نیروها را شنیدیم .نیرویی که از ستون جا مانده بود و میرفت تا با فریاد خود، باعث هوشیاری کمینها و در نتیجه آمادگی خط اصلی دشمن شود.«او» به شهید کلهر ماموریت داد که به سراغ این نیرو برود و وی را به ستون ملحق کند.
نیرویی که چنین اشتباهی را مرتکب شده بود، از نیروهای کم سن و سال گردان بود. وقتی «او» متوجه شد که جوان به خاطر عدم تجربه و نداشتن آگاهی اقدام به این کار کرده است، در نهایت خونسردی با وی رفتار کرد، طوری که ترس جوان از بین رفت و از جمله افرادی شد که در شرایط سخت عملیات، تا آخرین لحظه ایستادگی کرد و همپای دیگران جنگید.
«او» علی رغم جدیت در هنگام عملیات، در مواقع عادی بسیار شوخ طبع بود و از فرصتهای مناسب، برای خنداندن بچهها استفاده میکرد. وقتی بچهها اصرار میکردند، «او» شعر معروفش با میخواند:
منم مهدی خندان
پسر امام قلی خان
...
برادر«جعفری» که یکی از بچههای بیسج مسجد ما است، میگفت: قبل از شروع عملیات والفجر4 ، درحال وضو گرفتن بودم که «او» گفت: «ظاهرا امشب یک دعوای حسابی داریم. یک بزن بزن جانانه!» پرسیدم:« با کی؟!» «او» نگاهی به قله 1904 انداخت و گفت :« آن بالا» و ما تازه متوجه شدیم که خبر از عملیات میدهد.
جعفری میگفت: در شب عملیات ، «او» در سر ستون حرکت میکرد و یال مشرف به کله قندی را بالا میکشید. اما در ابتدای راه، دشمن متوجه حضور ما شد و منطقه ما شد و منطقه را زیر آتش سنگین قرار داد.
حجم آتش به حدی بود که تقریبا امکان حرکت برای ستون وجود نداشت . تعدادی از نیروها مجروح شده، عدهای نیز به شهادت رسیدند و گردان، در پشت میدان مین زمینگیر شد. تا اینکه ناگهان «او» از جا بلند شد و درمیان آتش دشمن و با فریاد «ان تنصروالله ینصرکم...» به طرف مین دوید.
«او» با سرعتی عجیب، مینهای والمری را به وسیله دست بر میداشت و راه را برای حرکت ستون آماده میکرد. با این عمل، خروش و همهمه وصف ناپذیری در میان نیروها افتاد و همه نوک قله 1904 را نشانه گرفتند و به سمت آن، به پیش تاختند.
در ظرف مدت کوتاهی، تمامی میادین مین خنثی شد ، اما آخرین سیم خاردار حلقهای، راه را بر این فرمانده دلاور بست. هنگامی که «او» سیم خاردار را با دستانش باز میکرد، هدف گلوله خصم قرار گرفت و پیکر پاکش بر روی همان سیم خاردار از حرکت بازایستاد. حجم آتش دشمن، صعبالعبور بودن منطقه و نزدیکی به خط دشمن باعث شد که پیکر پاک «او» در همان نقطه باقی بماند.
اکنون ، منطقه عمومی پنجوین، دشت شیله، ارتفاعات کانی مانگا و ارتفاع 1904 ، امانتی سنگین را به دوش دارند... و «او» کسی نیست جز شهید«مهدی خندان» ، فرمانده گردان مقداد ومعاونت تیپ یک لشکر 27 حضرت محمد رسولالله(ص).
راوی :فتح الله نادعلی
[ یک شنبه 31 خرداد 1394 ] [ 4:23 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ادامه مطلب
تسنیم
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
همواره چفیهای بر گردن داشت؛ با کلاهی مشکی و لباسی ساده بر تن. پیشکسوت جنگ و جهاد بود و میگفتند که نامش در کردستان ، لرزه بر اندام اشرار می انداخت. عملیاتی نبود که «او» در آن حضور نداشته باشد. مدیریت و فرماندهی از سر و رویش میبارید. نیاز به سخن گفتن نداشت. همین که او را میدیدی سخت مجذوبش میشدی؛ او که در عین صلابت و اقتدار ، بسیار خاکی و افتاده بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب