دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خجالت شهید بابایی از لباس سرلشکری...
ﻃﺮز ﻟﺒﺎس ﭘﻮﺷﻴﺪن ﺳﺮﻟـﺸﻜﺮ ﺧﻠﺒـﺎن ﺷـﻬﻴﺪ «ﺑﺎﺑـﺎﻳﻲ» ﻫﻤـﻮاره ﻣـﻮرد اﺳﺘﻬﺰاء دﺷﻤﻨﺎن اﻧﻘﻼب و ﻣﻮرد اﻳﺮاد و اﻋﺘﺮاض ﻫﻤﻜﺎران وی ﺑﻮد. اﻳﺸﺎن وﻗﺘﻲ ﻟﺒﺎس ﺷﺨﺼﻲ ﺑﻪﺗﻦ ﻣﻲﻛﺮد، ﺑﻪﻋﻠﺖ ﺳﺎدﮔﻲ و ﺑﻲﭘﻴﺮاﻳﮕـﻲ ﻟﺒـﺎس، ﺗﺸﺨﻴﺺ وی ازاﻓﺮاد ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺸﻜﻞ ﻣﻲﺷﺪ. ﻣـﻮی ﻛﻮﺗـﺎﻫﺶ ﺑـﻪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪن او در ﺑﻴﻦ ﺗﻮده ﻣﺮدمﻛﻤـﻚ ﻣـﻲﻛـﺮد. 
افسران - خجالت شهید بابایی از لباس سرلشکری...


ﻫﻨﮕـﺎم ﺣـﻀﻮر در ﺟﺒﻬﻪ ﻳﺎ ﺑﺎزدﻳﺪ از ﻗﺮارﮔﺎهﻫـﺎ، ﻟﺒـﺎس ﺑـﺴﻴﺠﻲ ﺑـﻪﺗـﻦ داﺷـﺖ. ازﻋﻼﻳـﻢ ﺧﻠﺒﺎﻧﻲ، ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎی اﻓﺴﺮی، درﺟﺎت اﻣﻴﺮی و ... ﻫﻴﭻ اﺛﺮی در ﻟﺒـﺎسﻫـﺎی وی دﻳﺪه ﻧﻤﻲﺷﺪ. اﻣﺎ وﻗﺘﻲ ﻟﺒﺎس ﺧﻠﺒﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻣﻲﻛﺮد، ﻧﺎﭼﺎر ﺑﻪ اﺳـﺘﻔﺎده از ﻋﻼﻳﻢ و ﻧشان های ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻲ ﻣﻲﺷﺪ. ﺑـﻪﻫﻨﮕـﺎم راه رﻓـﺘﻦ ﻳـﺎ ﺻـﺤﺒﺖ ﻛﺮدن ﺳﺮش را ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲاﻧﺪاﺧﺖ. اﻧﮕﺎر ﻛﻪ از ﺗﻤﺎﻳﺰ و اﺧﺘﻼف درجه ﺧﻮد ﺑﺎ دﻳﮕﺮان ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﻳﻨﻜﻪ ﺷﺮاﻳﻂ را ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻲدﻳﺪ، درﺟﻪﻫﺎ و ﻧﺸان های ﺧﻮد را ﺑﺮ ﻣﻲداﺷﺖ و در ﺟﻴﺒﺶ ﭘﻨﻬﺎن ﻣﻲﻛﺮد 

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/4 16:59:55

ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

قبل تر هم گفته شد که جبهه در دوران دفاع مقدس فقط تک بعدی (مثلا نظامی گری) نبود و به تمام معنی یک زندگی بود با همه خنده ها، ناراحتی ها، درس خواندن ها، کار کردن ها، عبادت ها، ورزش ها و ...

 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

من مثل همیشه، بی تاب نبودن های او
رفتن او همانا و شروع بی تابی های من همانا. تاب ماندن را نداشتم. اگر می خواستم می ماندم اما بدون نوروز علی هرگز. می خواستم تمام لحظاتم را کنار او باشم و لبریز از محبت او شوم. 

خبرگزاری دفاع مقدس: نوروزعلی ایمانی‌نسب در روز ۱۶مهر ۱۳۳۹به دنیا آمد و پس از پایان دوره سربازی، از جمله اولین نفرات اعزامی به جبهه بود. به جز چند روزی که برای مرخصی یا درمان مجروحیت‏‌هایش به پشت جبهه برمی‌گشت، بقیه روزها در جبهه بود. سردار شهید مهدی زین‌الدین فرمانده شهید لشگر ۱۷علی ابن ابیطالب (ع) درباره شهید نوروز علی ایمانی‌نسب گفته بود: من اگر ۱۰نفر مثل ایمانی نسب داشتم تا قلب بغداد می‏‌رفتم.

سردار ایمانی‌نسب فرمانده گردان ادوات تیپ ۱۲قائم (عج) سمنان پنجم مردادماه ۱۳۶۷ در عملیات مرصاد به شهادت رسید و حالا بعد از گذشت سالها، پای صحبت با همسر او می نشینیم.

داستان یک زندگی شیرین

در یک محل زندگی می کردیم. سال 60 بود که به خواستگاری من آمدند. نوروز علی در استخدام سپاه بود. من عاشق سپاهی ها بودم و علاوه بر این چون همسایه بودیم و شنخات کافی از او داشتم، باعث شد که او را به عنوان همسر بپذیرم.

28 بهمن سال 60 خود را کنار نوروز علی در زیر یک سقف پیدا کردم. عید را کنار هم گذراندیم. قصد داشت که در خرداد ماه به جبهه برود. اما از طرف سپاه اعزام نشد، چون تازه ازدواج کرده بودیم، مانع رفتن به جبهه شدند.

بالاخره بعد از مدتی دوباره پا به میدان نبرد گذاشت. رفتن او همانا و شروع بی تابی های من همانا. تاب ماندن را نداشتم. اگر می خواستم می ماندم اما بدون نوروزعلی هرگز. می خواستم تمام لحظاتم را کنار او باشم و لبریز از محبت او شوم. پس به او اصرار کردم که من را هم با خودش ببرد. همان طور هم شد. به  اهواز نقل مکان کردیم و از طرف سپاه در یک خوابگاه مستقر شدیم. حالا می توانستم هر روز، هر یک ماه یکبار همسرم را ببینم و یا حداقل مطمئن بودم که به او نزدیک ترم.

1363، پسرم مجید در سرخه به دنیا آمد، اما نوروزعلی کنار ما نبود، بلکه در عملیات بدر، کنار دیگر رزمنده ها از اسلام  و مرز و بوم دفاع می کرد. مجید دو ماهه بود که آغوش پدر را لمس کرد و برای اولین بار او را در قاب چشمانش دید.

بعد از آن دوباره به جنوب رفتیم. هنوز 15 ماه از تولد مجید نگذشته بود که فرزند دومم را ناقص و در 7 ماهگی به دنیا آوردم، اما او هرگز در این دنیا نفس نکشید که دکترها علت آن را گازهای شیمیایی می دانشتند. وقتی فرزندم در بیمارستان اهواز به دنیا آمد، همسرم کنارم نبود. لحظات سختی بود. هیچ گاه آن دقایق از خاطرم پاک نمی شوند.

سال 67، زهرا به دنیا آمد. قطعنامه قبول شده بود و می شد بی قراری را از چشمان نوروزعلی خواند. زهرا 10 روزه بود که نوروز علی 30 تیر 1367 برای آخرین بار در قاب خاطراتم ظاهر شد و برای همیشه خانه را به مقصد کردستان ترک کرد.

31 تیر زنگ تلفن خانه به صدا در آمد. خودش بود. می گفت: "شناسنامه ام را برایتان فرستادم. بروید و شناسنامه برای دخترم، زهرا بگیرید. برایتان یک نامه هم نوشته ام. دوباره با شما تماس می گیرم".

صدای نوروز علی هنوز در گوشم زمزمه می شود که دوباره با شما تماس می گیرم. اما سر قولش نماند. هیچ وقت تماس نگرفت. نوروزعلی که به خوش اخلاقی زبانزد بود، بد قولی کرد و من، مجید و زهرا را برای سالیان دراز تنها گذاشت.  

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یکی از دوستان گفت: خبر داری بچه محلتون هم کشته شده؟ دوستانی که آنجا بودند می دانستند من با سیدعطا یک ارتباط روحی و عاطفی خاصی داشتم. البته خودم هم یک چیزهایی متوجه شده بودم ولی نمی خواستم باور کنم.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در انتظار اعلام رمز عملیات بودیم. مبادله گلوله‌های توپ و خمپاره تیربار در بین نیروهای ما و دشمن انجام می‌شد. پیش خودم گفتم: عراقی‌ها همه بیدار و آماده هستند؛ نکند عملیّات لو رفته باشد. 


 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:38 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پس از عملیات با جنازه زن‌هایی مواجه شدیم که آن‌چنانی بودند. از چیزهایی که در کنار آن‌ها به جا مانده بود می‌فهمیدم که ممکن نیست تنها عراق‌ آن‌ها را تجهیز کرده باشد. 


 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پدر شهید «سیدمهدی محمدی» می‌گوید: بعد از عملیات مرصاد به معراج شهدا رفتیم؛ صورت سیدمهدی سوخته بود؛ پیکرش کاملاً سیاه شده بود؛ او را از طریق دندان‌ها و موهای حنایی‌رنگ و فرفری‌اش شناسایی کردیم. 


 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

با اعلام خبر پذيرش قطعنامه از سوي ايران، نقشه‌ها و طرح‌هاي قبلي سازمان منافقين با بن‌بست مواجه شد، در آن شرايط، سازمان در كنار اميدواري به داشتن پشتوانه خرده عمليات‌هاي مرزي، حمايت نمايندگان كنگره و سناي آمريكا را نيز يدك مي‌كشيد.
 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یحیی مصلحی؛ شهیدی که از لحظه تولد نشان شهادت را به همراه داشت
طلبه شهید یحیی مصلحی شورکی، از جمله مردانی است که امام خمینی قدس سره در توصیف مقامشان فرمود: جلوه ای که حق تعالی می کند بر انبیا همان جلوه را بر شهدا می کند، شهید هم حجاب را شکسته است…

یحیی در سال ۱۳۴۱ در محله شهیدیه (شورک) شهرستان میبد چشم به جهان گشود، درشناسنامه اش تاریخ تولدش را ۹/۲/۱۳۴۱ثبت کرده اند، اما می گویند که در هشتم آبان ماه دیده به جهان گشود.

شهید یحیی مصلحی در همان لحظه تولد نشان شهادت را به همراه داشت و از مرحوم مادرش نقل است که: یحیی به هنگام تولد چشم هایش بازبود.

خانواده اش کشاورز و مذهبی بود و او در چنین محیطی نشوونما یافت.

در آمد کم خانواده اش سبب شد تا یحیی پس از اتمام کلاس ابتدایی دست از درس بکشد و به کار زیلوبافی روی آورد. او پس از گذشت ایامی، طبق میل قلبی و روحیه ایمانی اش، وارد حوزه علمیه یزد گشته و در مدرسه علمیه آن شهر به کسب دانش و تقوا مشغول می شود.

این طلبه مکتب اهل بیت علیهم السلام، پس از فراگیری مقدمات حوزوی به حوزه بزرگ قم سفر می کند و به مدت چهار سال از نزد اساتید این دیار بهره مند می شود.

شهید مصلحی طلبه ای فاضل و متقی بود که به نمازشب اهمیت می داد و خانواده اش را هم به آن سفارش می کرد.

علاقه اش به آموختن علم و دانش و احترام و رأفتش به والدین زبانزد دوستان و نزدیکان بود.  وی از استعداد زیادی در زمینه خوشنویسی نیز برخورداربود و جهت فراگیری این امرچند ماهی هم به اصفهان رفت.

شهید مصلحی، برای زدودن ابر ظلم و ستم رژیم ستم شاهی کوشش بسیار کرد و با شرکت در راهپیمایی و نوشتن شعار بر در و دیوار و پخش اعلامیه ها، در پیشبرد این هدف می کوشید.

در طول مبارزات، هر دفعه که به زادگاهش می رفت، اعلامیه های فراوانی را از قم به یزد می برد و پخش می نمود.

او در جنگی تحمیلی عراق علیه ایران دست روی دست نگذاشت و کتاب و تحصیل را بهانه حضور در جبهه قرار نداد، بلکه غیرت علوی اش را بکار بست و با پیوستن به سپاه پاسداران وارد عرصه جنگ و جهاد شد.

در احوالش نوشته اند که وقتی مادرش هنگام خداحافظی، اشک می ریخت، گفت: ما برای خدا و دفاع از اسلام می رویم، مرا ببوس و گریه نکن.

توقفش در جبهه ها هشت ماه طول کشید تا سرانجام در بیست وششم اردیبهشت سال ۱۳۶۰، هنگام فتح ارتفاعات اللّه اکبر غزل وصال یار سرود و به عالم باقی سفر کرد.

پیکر پاک و مطهرش درمیان دست های انبوه تشییع کنندگان در گلزارشهدای شهیدیه به خاک سپرده شد تا چهارمین شهید این محل باشد. / یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

 


نگارنده : fatehan1 در 1392/5/6 11:35:9
 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

اگر خدای نکرده شما شهید شدی
خاطره ای کوتاه از کتاب خاک های نرم کوشک 

...بعد از سلام و احوال پرسی، گفت: حاج آقا شما که روحانی هستی، من یه سوال دارم ازتون، من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم، تکلیف این روزه ها چی میشه؟

در همان چند دقیقه حسابی شیفته "برونسی" شدم. بلا فاصله گفتم: اگر خدای نکرده شما شهید شدی، این دو ماه روزه ات به گردن من.

مدت ها قسمت نشد ببینمش. تا اینکه قبل از عملیات بدر، برایم پیغام فرستاد که: «الوعده وفا !»

بی اختیار نگران شدم، نگران اینکه نکند در این عملیات شهید شود، که شد...

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/6 11:16:7

ادامه مطلب

[ یک شنبه 28 تیر 1394  ] [ 6:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ > ]