حسينه ي اصفهاني ها شلوغ است. مجروحي روي زمين افتاده و آب ميخواهد.مادري مي گويد: «به اين جوان آب بديد » مجروحي كه خو نريزي دارد نبايد آب بخورد » مادر اشكش را پاك ميكند و ميگويد«آخر هوا خيلي گرم است؛و تشنه هستند.» آن گوشه بچه هايي هستند كه از تانكر، آب خورد ه اند. تانكر قبلاً مال گازوييل بوده، همه شان مسموم شد ه اند. مادر، شما مراقبشان باش، من به بيمارستان سري بزنم. خواهر اين را ميگويد و راه مي افتد. يكي از مجروحان مي گويد:«برويد استاديوم؛مقر تداركات آن جاستب.همه ي خواهرهاي مكتب قرآن وسپاه آنجا هستند.»دختر با عجله ميرود. خواهر كوچكش را هم ميبرد. مادر با مجروحان تنها ميماند. مادر ميماند بدون دخترهايش. غم دختر زير خاك خوابيده مثل ماري بر دلش چنبره مي اندازد. كسي با لباس سپاه مقابلش ميايستد. قيافه اش را تار ميبيند. محمد جها ن آرا است يا محمد نوراني؛ معلوم نيست. تاري چشمهايش نميگذارد او را بشناسد؛ فقط ميداند كه آشنا است.او مي گويد :«اين قرص را بخوريد.پل كه امن شد، مي برندتان دزفول.»كجا بروم؟پسرهايم اينجا هستند.خانه ام اين جاست.چهل سال زندگي ام اين جاست.
ادامه مطلب
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ایرانی ها روز و شب واحدهای ما را گلوله باران می کردند
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
میگفت کاش میتوانستم شمارا ازنزدیک زیارت کنم ای امام ای رهبرم ای بزرگوار کاش صدتاجان داشتم تافدای شما ومیهنم میکردم کاش میشد دستان مبارکتان رابوسه میزدم...
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وارد اتاق فرمانده لشکر شدم و با احترام سلام کردم، گفت: «سرگرد، هرچه بخواهی، برایت مهیاست! شراب میخواهی، هست. دختران جوان میخواهی، به وفور وجود دارد».
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مادر شهیدان حسن، عباس و حسین صابری گفت: عباس آقا در دوران تفحص شهدا به عراقیها هدیه میداد تا آنها در روند این کار با گروه همکاری کنند؛ با آنها با مهربانی رفتار میکرد؛ بعد از شهادتش هم عراقیها 50 هزار تومان خرج کردند و برای پسرم مراسم ختم گرفتند.
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 10:07 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بعد از سه روز واحد ما را به طرف بهمنشیر حرکت دادند و در آنجا مستقر شدیم. بعد از چند روز تازه فهمیدیم که جنگ اصلی اینجاست و نیروهای شما(ایرانی) در تمام روز و شب واحدهای ما را گلوله باران کرده و شجاعانه دفاع میکنند. درگیری این منطقه بسیار شدید بود.
ادامه مطلب
شهید پروانه شماعی زاده جهادگر و امدادگری بود، که از کودکی تا زمان شهادت، در عرصه های متفاوت، با بصیرت و استقامتی غیر قابل وصف، زندگی کرد. در این مختصر، گذری داریم بر گوشه هایی از زندگی این بانوی ایرانی.
دوران کودکی را به تازگی پشت سر گذاشته بود؛ 13 ساله بود که همراه با عده ای از دوستان و همکلاسی های خود به جلسات مذهبی- سیاسی راه پیدا کرد. به خاطر شغل پدر به (( سرپل ذهاب)) مهاجرت کردند و پروانه آنجا هم به فعالیت خود ادامه داد. تا جایی که مدیران و معلمانش به او تذکر دادند که در مدرسه فعالیت های سیاسی نداشته باشد. اما او در مخالفت با رژیم با استدلال با آن ها بحث کرد. مشاجره پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگردانش آموزان نیز با او همراه شدند و مدرسه را به تعطیلی و تحصن کشاندند.
با تشکلیل نهضت سوادآموزی، اولین دورۀ تدریس سوادآموزی را در زادگاهش برپا کرد و در حالی که تنها 15 سال داشت، معلم روستای ((دارتوت))شد. اما بصیرت و استقامت وی مختص دوران نوجوانی نبود. با آغاز جنگ، از روز پنجم مهرماه سال 1359 در درمانگاه شهید نجمی در پارک شهر سر پل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد و بدین ترتیب، علاوه بر حضور در صحنه های سیاسی و فرهنگی، در مقام امداد گر نیز به فعالیت پرداخت.
حالا دیگر خانواده اش در شهر جنگ زده سرپل ذهاب نبودند. آن ها به خاطر حملۀ دشمن، فرصت نکرده بودند هیچ وسیله ای برای زندگی با خودشان ببرند. اما پروانه همچنان در آن جا بود. نیروهای عراقی پیشروی کرده و به سرپل ذهاب نزدیک شده بودند. قرارشد مجروحان به پناهگاه زیر زمینی منتقل شوند. پرستاران و امدادگران زن نیز درمانگاه را ترک کنند و به خانه هایشان برگردند.
دختران و زنان امدادگر و پرستار، مشغول جمع آوری وسایل شخصی شان بودند اما آرامش پروانه آن ها با به تردید انداخت. او مثل روزهای قبل، مشغول پرستاری و رسیدگی به مجروحان بود. یکی از آنها به اوگفت: پروانه! مگر دستور رانشنیده ای؟ باید به عقب بگردیم. هیچ می دانی اسیرشدن به دست عراقی ها و تحمل شکنجه های آن ها کار هر کسی نیست! به فکرخودت وخانواده ات باش! پروانه گفت: این ها را رها کنم و به فکر جان خودم باشم؟ نمی توانم! و بعد چند فشنگ و نارنجک را محکم به کمرش بست و گفت:حاضر نیستم به هیچ قیمتی شهر را ترک کنم!
هفتم شهریور ماه سال1360، علی اصغر از او خواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش وبسیجی بود. داوطلبانه آمده بود جبهه، اعزامی از اسدآباد همدان. پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند، از او خواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند، برای 2ساعت با هم محرم شوند. علی اصغر تدریس را رها کرده بود و می گفت قصد دارد تا پایان جنگ،سنگردفاع ازاسلام وانقلاب را ترک نکند. آنچه او می گفت، همان آرمان و اعتقاد پروانه بود. قرار شد با هم ازدواج کنند اما پیش از پروانه، «شهادت»، خود را به عقد دائم علی اصغر در آورد.
نحوه شهادت
عازم خانه دخترکی کوچک شد که چند وقت پیش سرپرست خانواده اش را از دست داده بود. چهار روز به عید نوروز سال1367 مانده بود. هدایایی برایش خریده بود. اما، غرش هواپیمای بعثی و به دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر پروانه را به آرزویش رساند. ...
شهیده پروانه شماعی زاده در وصیت نامه خود نوشت:
«شهادت مرگ سعادت آمیزی است که آغاز زندگی پربار و جدیدی را نوید می دهد. خوش به حال آنان که به این سعادت عظیم نایل می شوند. انسان یک بار بیشتر به دنیا نمی آید و به یک بار بیشتر نمی میرد. چه بهتر، این مردن در راه الله باشد. چنین انسانی خود را ذره ای متصل به ابدیتی بی پایان، به عظمتی با شکوه می یابد.»
ادامه مطلب
متولد:1322
تاریخ شهادت:1365
محل شهادت:شلمچه عملیات کربلا 5
نام پدر:اسماعیل
محل تولد:شیرآباد
ادامه مطلب
ما مانند برخی از خانواده ها در آن زمان تلویزیون نداشتیم و جایش را رادیو گرفته بود، در رادیو بخش اخبار حضرت امام خمینی(ره) فرمودند: دزدی آمده است و سنگی انداخته است.
ورود به خانه ای یافتیم که تو را با وجود دوری زمانی ات از جبهه، اما با دل نزدیکت می کرد به حال و هوای آن! گویی میتوانستی عطر بخشی از صفای آن روزگار را استشمام کنی، خانه بود اما شبیه سنگری که با عکس های شهدا و صاحبان سنگر آذین شده بود، هر قدمی که دراین سنگر کوچک می گذاشتی با تصویر و لبخند یک تن ازاین شاهدین روبه رو می شدی، گویی این میزبانان به تو خوشامد می گویند.
اینجا منزل حاج قاسم صادقی است که متولد در شهر1338تهران است. می گفت این تصاویر و تزیینات را پسرم در اتاق ورودی خانه زده است و تمام عشقش همین است. این اتاق شبیه به موزه ی دفاع مقدس بود چراکه تا پوکه ی فشنگ هم در آن یافت می شد.
مصاحبه با این رزمنده آغاز شد و او لب به سخن گشود که؛
در خصوص شاهرخ ضرغام بگویم قبلا حسین همایونفر مستندی بلند درباره ی وی ساخته بود که البته هنوز وزارت ارشاد مجوز پخشش را نداده است.
درباره ی زندگی خود هم می گویم که در من سبزی فروش بودم و محله ی ما دارالمومنین یعنی سمت خیابان ایران و سقاباشی است که به خیابان آبشار می خورد که در حقیقت علماپرور هم هست، علمایی نظیر آیت الله ضیاآبادی، مکارم شیرازی ،شیخ حسین انصاریان و شهید محلاتی که روبه روی خانه ی ما سکونت داشت و بعد از انقلاب هم که امام خمینی به خیابان ایران آمد. پس ما در چنین محله ای زندگی می کردیم که این جو مناسب تمامی جوانان ان نسل نبود که اگر امام قیام نمی کرد که جو آنقدر آزاد و باز بود که در ذهن جوانان این بود" من را در قبر تو نمی گذارند".
بازی های قبل از انقلاب سنگ بازی، توپ بازی، سگ بازی و بند بازی بود اما آنهایی که بدنبال تحصیل بودند دو دسته می شدند افرادی که در مدارسی چون علوی و اسلامی مشغول تحصیل بودند که والدین باسواد هدایت گر داشتند و عده ای هم مانند ما بودند که والدینشان شغل آزاد داشتند یعنی اجباری در دین داری و پیدا کردن خود نبود.
در جوانی ما هیئت و کلاس قران می رفتیم و با توجه به اینکه کاسب بودیم و با انواع اعتقادات مشتریان سرو کار داشتیم لذا جزو نفرات نخست جامعه ی عام برای پخش اعلامیه و کلیشه انداز دیوار بودیم که مورد تهدید ساواک قرار گرفتم.
ما مشروب فروشی ها را آتش می زدیم، در زلزله ها داوطلبانه کمک می کردیم که از جمله ی آن زلزله ی طبس استکه 17 روز مغازه را رها کردم و من در بحبوحه انقلاب بودم که عکس حضرت امام را در دو طرف مقوا می گذاشتم و پس از جلد کردن با نایلون دو قلاب رویش می انداختم و به سمت سیم برق و کابل ها پرت می کردم تا به آنها گیر کند، تصویر را به سمت وسط خیابان می کشیدم که ساواکی ها و مامورین گارد شاه صبح که می دیدند تعجب می کردند و من یکی از افرادی هستم که در فیلم سعود برج آزادی که تصویر امام بدستشان هست،بودم.
هنوز تصویری که در خیابان طالقانی در نزدیکی ورودی دانشگاه زدم هست، تمامی شعارها و تصاویر رنگ شده است بجز آن یک عکس که در بالا هست.
حالا پس از پیروزی انقلاب با تحصیلات زیر دیپلم نقش من برای جامعه چیست؟ امام خمینی (ره)فرمودند سربازها، سربازخانه ها را پر کنند پس دیگر من سپاه نرفتم و به آنچه امام دستور داد عمل کردم که جزو اولین سربازان انقلاب اسلامی هستیم که البته دفترچه قبل از انقلاب اسلامی گرفتام اما به سربازی نرفتم چون مبارز شدم.
من از سربازانی بودم که 14 ماه خدمت کردم و 2 ماه به شروع جنگ مانده بود سربازی ام پایان یافت و در قسمت پخش یکی از روزنامه ها شروع به فعالیت کردم که ساعت دو شب برای انجام کار می رفتیم در یکی از این روزها بعداز خواندن نماز جماعت صدای قرشی را از بالای سر شنیدم که متوجه شدم این همان هواپیمای عراقی هاست که به سمت افسریه می رفت و از آن جا هدفش فرودگاه بود، پس جنگ جدی شده بود.
ما مانند برخی از خانواده ها در آن زمان تلویزیون نداشتیم و جایش را رادیو گرفته بود، در رادیو بخش اخبار حضرت امام خمینی(ره) فرمودند: دزدی آمده است و سنگی انداخته است.
من یک سفر با برادر آقای حسینی به مشهد رفتم ودر زمانی است که هنوز خودم را پیدا نکردم و یک نیروی آزاد بارز هستم، بعد از اینکه بازگشتم در نماز جمعه هادی غفاری پیش از خطبه ها گفت: من از خوزستان آمده ام و نزدیک است که خرمشهر، اهواز و اندیمشک سقوط کنند، به مردم خوزستان قول داده ام که 2000 نفر کماندو با خود ببرم که بعد از نماز جمعه درمسجد الهادی کارت پایان خدمت را بردم و برای ثبت نام رفتم که گفتند باید رضایت پدر و عدم وابستگی به گروهک ها را بیاورید که با امضای امام جماعت، پدرم و چند شاهد فراهم شد، از مسجد الهادی به صورت گروه های صد نفره حرکت کردیم و به سوی میدان امام حسین (علیه السلام) آمدیم، نماز خواندیم و با شعار" نماز جمعه کربلا، امامت روح خدا" حرکت کردیم به سمت اهواز!
من هم جزو 2هزار نفر رفتم که برای اولین بار به دو کوهه رفتیم و شبانه راهی اهواز شدیم اما اولین صحنه ی جنگی که دیدم قطاری بود که در دو کوهه ی بالا در حال حمل مهمات برای کمک رسانی با جاسوسی منافقین لو رفت و هواپیمای دشمن مهمات را بمب باران کرد، قطار از ریل منحرف شد و مهمات بیرون پرتاب شد.
ما چون جزو نخستین گروه های کمکی بودیم و برخی از ما با سلاح ها آشنایی نداشتند این مهمات از دست رفته را با نامی که دوست داشتند صدا می زدند. یکی می گفت که بادمجان قلمی ها را نگاه کنید و دیگری می گفت بادنجان دلمه ای ها را ببین که در حقیقت نارنجک تفنگی ها را قلمی می گفتند و به تعبیر عامیانه بر روی آنها اسم می گذاشتند.
بعد از حرکت و رسیدن به اهواز چند روزی در حسینیه ها، مساجد و استادیوم ها متفرق شدیم و گروه های صد نفره هر کدام در یک از این مکان ها اسکان یافت که برخی آموزش چند روزه دیدند و هنوز هیچ کس خودش را پیدا نکرده بود که فرمانده ی جنگ کیست.
روحانی مسجد یک سید شجاع بود، با لهجه ی مشهدی گفت:" من الان می روم، اسلحه می گیرم، میام" رفت و وقتی برگشت همه با تعب دیدند که 60 عدد ام_1 گرفته و آورده!
ادامه مطلب
در دوران دفاع مقدس به همان مقدار که نیروهای ما با معنویت و نیروی ایمان با امکانات فوق مدرن دشمن می جنگیدند، افسران و سربازان عراقی سنگر های خود را به عشرتکده ای تبدیل کرده بودند. روایت زیر یکی از این خاطرات است.
ادامه مطلب
آويزان قطار
طرح موثر واقع شدن گلوله های خمپاره 60
راهکاری برای نجات از ملخ ها
در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند.
هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم. همین کار را هم کردیم. جوجه ها آنقدر ملخ خورده بودند که شکم هایشان باد کرده بود. تازه داشتیم از شر ملخ ها تا حدودی خلاص می شدیم که سر و کله چند گربه در آن حوالی پیدا شده و در کمین جوجه ها نشسته بودند، و حالا مشکل ما دو تا شده بود.
آويزان قطار
گوشش را گرفته بود و پيادهاش ميكرد. گفت: «بچه اين دفعه چهارمه كه پيادهات ميكنم، گفتم نميشه بري.» گريه ميكرد، التماس ميكرد، ولي فايدهاي نداشت، يواشكي رفته بود.
از پنجره از سقف، هر دفعه هم پيادهاش كرده بودند. خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توي ايستگاه قم مامور قطار صدايي شنيده بود، از زير قطار، خم شده بود ديده بود پسر نوجواني به ميلههاي قطار آويزان است با لباسهاي پاره و دست و پاي روغني و خوني ديگر دلشان نيامد برش گردانند.
طرح موثر واقع شدن گلوله های خمپاره 60
دی ماه سال 1359بود، در جنوب سوسنگرد و در روستای مالکیه خطی را در مقابل دشمن تشکیل داده بودیم. واقعاً نسبت به دشمن سلاح و مهمات کمی داشتیم اما علی رغم این کمبود هیچ گاه در مقابل دشمن احساس ضعف نمی کردیم و دوست داشتیم خود را با دشمن درگیر کنیم هرچند می دانستیم شلیک یک گلوله از طرف ما مساوی است با شلیک دهها گلوله از طرف دشمن.
روزی به اتفاق یکی دو تن از دوستان برای درگیر شدن با دشمن و آزمایش یک طرح، یک قبضه خمپاره انداز 60 میلیمتری بدون دو پایه و قنداق به همراه تعدادی گلوله 60 برداشتیم و از مالکیه به سمت روستای آلبوعقریه شمالی حرکت کردیم. پس از طی مسافت حدود 2 کیلومتر به پشت رودخانه نیسان (شاخه ای از کرخه) و در فاصله صد متری دشمن رسیدیم، ابتدا موضع خود را مشخص نموده و هر کدام با یک فاصله مناسبی داخل سنگر و رو به دشمن قرار گرفتیم، طرح ما از اینجا شروع می شد، با علم به اینکه هرگاه تیری به سمت دشمن شلیک شود. نفرات زیادی از دشمن با بلند شدن در سنگرهای خود آن چنان که نیمی از پیکرشان را از سنگر خارج ساخته و به طور همزمان شروع به تیراندازی و به رگبار بستن خطوط ما می نمایند اما زمانی که خمپاره ای به طرفشان می رود درون سنگرهایشان می خزند، یک نفر از دوستان را مامور تیراندازی و به رگبار بستن دشمن با سلاح ژ3 نموده و همزمان قبضه خمپاره را زاویه بندی و آماده شلیک کردم (چون صدای شلیک شدن خمپاره با صدای تیراندازی همراه بود دشمن متوجه شلیک خمپاره نمی گردید.) طرح آن طور که برنامه ریزی کرده بودم اجرا شد و جواب داد. چطور؟ عرض خواهم کرد، همزمان با تیراندازی با ژ3 نیروهای عراقی نیم خیز می شدند تا دست به تفنگ شده و تیراندازی کنند. غافل از این که گلوله خمپاره در راه است و همان لحظه خمپاره 60 در کنارشان به زمین می نشست و تعدادی را به درک واصل می نمود.
جالب است بدانید که با اجرای این طرح از آن زمان به بعد وضع تغییر کرد و زمانی که نیروهای ما به سمت دشمن تیراندازی می کردند و رگباری می زدند آنها دیگر پاسخ نداده و در سنگرهایشان مخفی می شدند زیرا گمان می کردند به همراه یک رگبار یک گلوله خمپاره هم در راه است. بدین وسیله با این ابداع و نوآوری توانستیم ضمن ایجاد رعب و وحشت در دل دشمن و تضعیف روحیه آنها تا حدود زیادی از حجم آتش دشمن را کم نماییم.
علی اصغر باقری- یزد
منبع: فصل نامه الغدیریان شماره 35 تابستان
ادامه مطلب
ادامه مطلب
نام : مهران
نام خانوادگی : بلورچی
نام پدر : حسین
محل تولد : تهران
رشته تحصیلی : مهندسی برق
دانشگاه : صنعتی شریف
تاریخ شهادت : 1365/12/12
محل شهادت : شلمچه (کربلای ۵)
زندگینامه مهندس شهید مهران بلورچی
این شهید بزرگوار در بهار سال 1345 در تهران قدم به این جهان فانی نهاد. نامش را مهران نهادند ،اما به مهر مقتدایشان، علی صدایش می زدند. مهران در خردسالی از نعمت پدر محروم شد ، اما چه بسیار مردان الهی بودند که حتی سایه مادر را نیز بر سر نداشتند، زیرا خداوند هر آنکه بخواهد انتخاب و به راه راست هدایت میکند. مادرش از ابتدا او را با خدا و رسول و اهل بیت (علیهم السلام) مأنوس ساخت و این آغاز راه صافی شدنش بود تا به ندای "اقم وجهک" پروردگارش لبیک گوید، در نتیجه او مدت ها قبل از این که عرفاً وشرعاً مکلف محسوب شود خود را مکلف به انجام فرائض شرعی کرده بود. مهران با مشاهده طغیان ملت مسلمان ایران بر طاغوت و طاغوتیان با اینکه هنوز کودکی یازده ساله بیش نبود به این طوفان خروشان پیوست. او نیز مانند سایر جوانان این آب و خاک در اثنای انقلاب، با شخصیت الهی زمان خویش حضرت امام خمینی (ره( آشنا شد و به او خالصانه و نه عاقلانه بلکه متعبدانه دل بست چنان که بعد از عشق به دیدار حق، کلام امامش بود که بعد ها او را به جبهه حق علیه باطل کشانید. در همین دوران با کوشش و تلاش، تحصیل و طلب علم میکرد تا با ابزار دانش مدارج بالای انسانی را هر چه کامل تر بپیماید. این شهید آسمانی به این علوم زمینی اکتفا نمی کرد و با پشتکار بسیار به کسب معارف حقه اسلام اهتمام می ورزید، در جلسات و مراسم مذهبی پیوسته و مدام حاضر می شد، از جمله جلسات حاج آقای حق شناس. همچنین به طور مستمر و در هر فرصتی به مطالعه کتب اسلامی ازجمله کتب شهید مطهری، شهید دستغیب، اصول کافی و غیره می پرداخت .مادرش می گوید:"بسیار علاقه داشت که علوم اسلامی را فرا بگیرد وبدین جهت مطالعه زیاد می کرد، شاید می دانست که فرصت بسیار کم است". مهران به مسأله خود سازی و جهاد با نفس و کسب فضائل و دوری از رذائل اخلاقی توجه خاصی داشت به طوری که به گفته مادرش هیچگاه نماز شب و نماز اول وقتش ترک نشد و به طرز عجیبی از محفلی که در آن غیبت فرد مؤمنی می شد اجتناب می کرد.
مهران پس از پیروزی انقلاب نور به جبهه جهاد در عرصه سازندگی شتافت تا این راه بی پایان را هر چه بیشتر هموار سازد. او با صبر و استقامتی وصف ناپذیر در جهاد سازندگی در قسمت کشاورزی به مبارزه با فقر و بی عدالتی که نتیجه تلاش شیطان و حزب مغلوبش در زمان طاغوت بود مشغول بود تا اینکه با به راه افتادن بازی جدید شیطان بزرگ تاب تحمل فجایع، مظالم و شرارت های آن را نیاورد و در سال 61 در حالی که هنوز دانش آموز بود عزم جبهه جهاد کرد. مهران درسال 62 مدرک دیپلم خود را از دبیرستان مفید گرفت و در همان سال در رشته برق و الکترونیک دانشگاه صنعتی شریف قبول شد. ورودش به دانشگاه نه تنها او را از جبهه ها دور نکرد بلکه با دوستانی آشنا شد که او را هر چه بیشتر به اهدافش نزدیک می کرد تا همه با هم به سوی عالم علوی سفر کنند. پاکی چنان در او ظهورکرده بود که کم اعتقاد ترین آدم ها معترف به نور متبلور شده در وجودش بودند. سرانجام او پس از 5 سال حضور در جبهه و دانشگاه با اقتدای به مولایش حسین(ع)، کربلایش شلمچه، عاشورایش کربلای 5 شد وبه آرزویش که لقای پروردگارش و دیدار سالار شهیدان بود، رسید.
خاطراتی از مهندس شهید مهران بلورچی
شبی شهید بلورچی را دیدم که ایستاده بود من رفتم جلو،ابتدا نمی شد او را بوسید یادم نیست برای چه ولی بعد اورا بوسیدم .
یا در جایی دیگر میگوید:جایی بود که بلورچی را دیدم و با او مصافحه کردم و چون من می دانستم شهید شده از فراق و شدّت تنهایی گریه کردم ولی نمی خواستم جلو بلورچی اشک بریزم ولی هر کاری میکردم نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
اردوگاه کرخه بود و چادر ارکان گروهان شهادت از گردان انصار و شب عید فطر.
شهید حسن بختو دیوان حافظ را که همیشه همراهش بود برداشت و گفت " یک فالی به حافظ بزنیم ببینیم شب عید چه در می آید."
شهید بلورچی گفت " تا قرآن هست، به حافظ تفأل نمی زنند."
شهید بختو گفت " فعلا بگذار با دیوان حافظ حال کنیم."
با اصرار ما دیوان حافظ را باز کرد، غزلی با مطلع زیر آمد:
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر . . .
همه - حتی شهید بلورچی - متحیر و مات دیوان را دست به دست گرداندند.
یاد نجواهای عاشقانه به خیر
به نقل از معراجیان
« روحش شاد و یادش گرامی باد »
ادامه مطلب
مهندسین شهید
نام : عبدالحسین
نام خانوادگی : داداشی گوایر
فرزند : قنبر
تاریخ تولد : 1346/7/1
محل تولد: اربه لنگه- املش
رشته تحصیلی : صنایع اتومبیل
نام دانشگاه : دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی
تاریخ شهادت : 1366/4/4
محل شهادت : جاده شلمچه
خلاصه ای از خصوصیات مهندس شهید عبدالحسین داداشی گوایر از زبان یکی از همرزمانش:
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود و سلام خالصانه به حضور یگانه ناجی عالم بشریت و نائب بر حقش روح خدا خمینی بت شکن .
بنا نداشتیم مطلبی بنگاریم چرا که نوشتن را کسانی می انگارند که خود الگو و اسوه هستند ولی فقط خواستیم خانواده معظم و دوستان و آشنایان را مختصراً در جریان ماالوقع دوران جبهه شهید عبدالحسین قرار دهیم.
یک ماه اول آموزش را در دزفول با هم بودیم در چادر هفت نفره شهید در عین حال که با همه دوستی داشت و گرم بود اما با هم دوستی ماوراء معمول داشتیم مخصوصاً وقتی که معلوم شد هم دانشگاهی هم هستیم. شهید عبدالحسین با خصوصیات اخلاقی منحصر به خودش خاطرات شیرینی را برای تمام دوستانش بجا گذاشت. که نه قلم بلکه زبان هم از بازگو کردن آنها عاجز است. بعد از پایان آموزش او با چند نفر دیگر به مرخصی رفتند و بقیه تقسیم شدیم و به خط رفتیم خطی که اگر مصلحت خداوندی و لیاقت و سعادت نباشد امثال ما نه ۲۵ روز بلکه اگر ماهها بمانیم خراشی نمی بینیم و اگر چون عبدالحسین ها پیراسته از ناپاکی ها قدم گذاریم معشوق به « من عشقتی عشقته و من عشقته قتلته » سریعاً جامعه عمل می پوشاند. باری پس از برگشت از مرخصی در روز شهادت ششمین ستاره تابناک آسمان امامت و ولایت بود که او و همرزم دیگرش به خط آمدند از روزی که قرار شد این دو را به خط بفرستند سری پدیدار شد که خود شهید هم بر آن واقف بود.
موضوع از این قرار است که بنا بر عقیده همه دوستان و از جمله خود شهید خداوند تبارک و تعالی کارهایش و مسیر سرنوشتش را با حرف (ش) ردیف کرده بود بعلت اینکه اسم او ش داشت همرزمش را هم افشارچی انتخاب کردند و روی همین حساب خطی را که برای او انتخاب کردند نیز شلمچه نام داشت فردای روزی که آمده بودند وقتی بچه ها دور هم جمع شده و راجع به نحوه آمدنشان و پی آمدهای ضمنی آن صحبت می کردند شهید عبدالحسین صریحاً اظهار کرد که حال که همه کارهایم با حرف (ش) موافق شده، می دانم که آخر شهید می شوم.
در همان روز بود که بطور دسته جمعی با ماشین پای دکل افتاده ای رفتیم و میله ها و چوب های سالم آنرا بار کرده و به پای دکل جدید که قرار بود عبدالحسین و دوستش آنجا دیدبانی کنند آوردیم فردای آنروز قرار گذاشتیم اول کار دکل را تمام کنیم و بعد دسته جمعی به حمام بروم، حدود ظهر بود که تانکر آب آمد و منبع ما را پر کرد . اما آب منبع زیاد آمد لذا تصمیم گرفتیم همگی همانجا با آب تانکر حمام کنیم و کردیم قبل از نهار برای اولین دفعه نماز جماعت برقرار کردیم که به همان روز هم ختم شد با آنکه امام جماعت خیلی کند نماز را تمام کرد ولی در آخرین سجده وقتی همه سر از مهر برداشتیم برای چندین لحظه شاهد بودیم که عبدالحسین همچنان سر بر مهر گذاشته و شاید طلب چیزی را می کرد که قرار بود آنروز به او داده شود بعد از نهار تا ساعت ۵/۴ استراحت کردیم و بعد چای خورده و حرکت کردیم دیدیم لوازم دکل کامل نیست لذا دو تا از دوستان با ماشین رفته تا ورق آهن تهیه کنند دو نفر دیگر هم با موتور به حمام رفتند من و عبدالحسین هم در سنگر دیدبانی توپخانه که خیلی تاریک و گرم بود ماندیم و مشغول خواندن رونامه های تازه رسیده با کورسوی پنجره شدیم. میزبانمان شربتی درست کرد و نفری چند لیوان نوشیدیم حدود نیم ساعت گذشت او به بیرون از سنگر برای کاری رفت، تا او برگردد خواندن روزنامه ام تمام شده بود وارد سنگر شد و از هوای گرم و تاریکی آنجا گله کرد گفتم خوب کار من هم تمام شده برویم بیرون کمی هوا تازه کنیم اول من و بعد او و یکی از دیدبانهای توپخانه بیرون آمدیم و به همان ترتیب در کنار هم دم در سنگر رو به دکل نشستیم بین ۱۰ تا ۱۵ ثانیه ای گذشت که ناگهان دنیای جلوی ما زیر و زیر شد و باران ترکش و شن بود که به سمت ما آمد بدنبال اولین گلوله که ظاهراً از نوع توپ ۱۲۲ بود دومی و سومی هم پشت سرهم آمدند بعد از اطمینان از سلامتی خود به سراغ عبدالحسین رفتیم ترکش موثری به بالای قلبش و ترکش دیگری به رانش خورده بود صدای آخ او به گوشم رسید و کم کم پایش شل شد و روی زمین نشست، خاک و دود همه جا را تاریک کرده بود فوراً او را روی زمین خواباندم. چهره اش زرد شده بود برای چند لحظه ای از هوش رفت ولی دوباره بهوش آمد. لبانش به شدت خشک شده بود نفسهایش قطع قطع بود و برای چند لحظه نفسش قطع شد سعی کردم نفس مصنوعی و به آن ماساژ قلب بدهم اما حالش بهتر شد و شروع به نقش کشیدن کرد از ته گلو آهسته گفت: آب یک کم آب بدهید بطرف شربت رفتم تا کمی لبانش را تر کنم ولی دو نفر دیگر ممانعت کردند و گفتند برایش ضرر دارد گویا باید به ندای مولایش حسین لبیک العطش می داد. چند بار درد به سراغش آمد ولی زود بر طرف شد. چند بار هم صدا زد پس این آمبولانس کجاست، پس این آمبولانس کی می آید بدلیل عمقی بودن زخم باندها و شالهایی که دور زخم پیچیده بودیم موثر واقع نشده بود و اکثر خون بدنش رفته بود خودم را سریع به لشکر علی بن ابی طالب رساندم و از آنجا کمک خواستم آنها هم توسط بی سیم درخواست آمبولانس کردند. لحظه ها بس دردناک و سوزناک بود. آدم شاهد درد کشیدن و جان دادن عزیزش باشد اما کاری نتواند بکند جز توکل به خدا و دعا ، بالاخره آمبولانس رسید و با هم تا بیمارستان یازهرا رفتیم دکتر سریع تنفس مصنوعی با اکسیژن را ترتیب داد و پایش را کمی برید تارگی پیدا کند و خون وصل کند ولی تمام خون بدن رفته بود و دیگر رگی معلوم نبود دور تخت را جمعیت رزمنده پر کرده بودند،آثار اندوه خاصی در چهره ها پدیدار شد، ساعت حدود ۸ شب است آنهم شب جمعه موقع اذان مغرب اما ندای اذان دیگر به گوش عزیز ما نمی رسد و ندای او هم به گوش ما روح پاک و مطهرش رفته رفته می رفت تا از جسم نحیف و بی حسش جدا شود و جدا شد و به ملکوت اعلی پیوست با اندوه فراوان برگشتیم به مقر خودمان باورمان نمی شد که از جمع چند ساعت پیش یکی کم شده . همرزمش از شدت درد و اندوه تحملش را از دست داد و بعد از چند روز به عقب خط برگشت و نتوانست به کارش ادامه دهد. فردایش همه دست جمعی به معراج شهدا برای زیارت مجدد و شاید آخرین دیدار با او رفتیم . اولش همه نگران و مضطرب بودیم. اما از چه ! نمی دانستیم . وقتی نایلون را کنار زدم آنچنان آرامش و سکوتی در جسم و مخصوصاً در چهره نورانی اش دیدم که گویا خواب است همانطور که بارها و بارها درست عین همین منظره را در چادر دیده بودم. این آرامش او آرامش شد برای همه ما بعداً وقتی منطقه را بررسی کردیم. گفتند جایی که گلوله توپ خورده مدتها بود که هیچ خبری از گلوله نبوده. تحقیقات بعدی نشان داد که بعثی ها قصد زدن بردزلهای جلوی دکل در فاصله ۱ کیلومتری مارا داشتند که مشغول زدن خاکریز بودند و تصادفاً به جاده و جلوی ما خورده . و شما ای خانواده محترم شهید عبدالحسین داداشی، ای پدر بزرگوار و زحمتکش او و ای مادر داغدار و پر صبرش همچون کوه استوار و ای خانواده محترمش، اینکه نام عبدالحسین چرا عبدالحسین بوده شاید به این علت که او در راه خدا چون حسین تشنه لب شهید می شود و اینکه حرف ش در داداشی و بعد شلمچه و شهادت امام ششم و شب جمعه خط سیر او را به شهادت انجاماند، تصادف نبود بلکه مستقیماً خداوند تبارک و تعالی بر او نظر داشته پس بر شماست افتخار بر چنین فرزند و چنان تربیتی که دلبند شما سرباز امام زمان (عج) شد.
روح پاکش شاد و درجاتش متعالی و راهش که راه انبیاء و اولیاء الله است پر رهرو باد.
آنجا که سخن ز عشق و ایمان است بین کشته شدن چقدر آسان است
و آنجا که دفاع زدین و قرآن است کشتن به و کشته شدنش سلامت جان است
و آنجا که هدف رضای جانان است جان چیست کنم فدا که جان بی جان است
۱۳۸۹/۱۰/۰۵
« روحش شاد و یادش گرامی باد »
ادامه مطلب