دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

اقدس ماما؛ مسئول ستاد پشتیبانی جنگ

 در دوران دفاع مقدس هر کس فراخور توانایی و امکانات خود به امر پشتیبانی از نیروها می پرداخت و در این زمینه سن و سال و جنسیت مطرح نبود. روایت زیر مشارکت گروه های مختلف را بازگو می کند.

خانه‌های زیادی در پیشوا شده بودند پایگاه فعالیت زنان، علاوه بر این خانه‌ها مساجد، حسینیه‌ها، زینبیه‌ها هم در محلات مختلف فعال بودند.

برخی از این پایگاه‌ها حضور چشم‌گیر‌تری داشته و فعالیتشان گسترده‌تر بود. مثل خانه خانم منصوره جنیدی، مادر شهید محسن سیلسپور تو محله شیرازی‌ها، خانه خانم مهابادی (سکینه غایبی) تو محله سرسبز پل حاجی، خانه خانم عذرا حصاری مادر شهید عباس تاجیک و یا منزل خود حاج هادی که همسرش برای آنکه  از شوهرش عقب نیفتد، خانه‌اش را کرده بود پایگاه تدارکات جنگ.

قسمتی از حیاط خانه حاج هادی باغ بود و قسمت دیگر زمین کشاورزی. محصولات هر دو ارسال می‌شد به جبهه. هماهنگی و تقسیم کار بین این مراکز به وسیله یک نفر انجام می‌شد.

شخصی بود به نام خانم اقدس خابوری معروف به اقدس ماما. خدا بیامرزدش.

قدیما که امکانات بیمارستانی و زایشگاهی در شهرستان وجود نداشت، اقدس ماما زحمت به دنیا آوردن بچه‌ها را می‌کشید، به همین خاطر به این نام شهرت یافته بود. ایشان مسئول بخش زنان ستاد پشتیبانی جنگ پیشوا بود. یک جایی خشکبار بسته‌بندی می‌شد، جای دیگر نان، یک جایی ترشی می‌انداختند، جای دیگر مربا می‌پختند، یک جایی شستشو می‌کردند، جای دیگر دوخت و دوز، یک جایی میوه جمع‌آوری می‌شد، جای دیگر غلات و ... خلاصه هر پایگاهی به فراخور توان و امکاناتش کاری انجام داد.

در برخی مکان‌ها مثل خانه شهید سیلسپور، خانه خود حاج هادی و خانه خانم مهابادی که ظرفیت و امکانات بیشتری بود، کارهای متنوع‌تری انجام می‌شد. به هر حال اقدس ماما اولین کسی بود که ما با آن در ارتباط بودیم.

او از طریق ستاد پشتیبانی جنگ پیشوا اعلام نیاز جبهه‌ها را می‌گرفت و در بخش زنان با هماهنگی بین این پایگاه‌ها با کمک مردم همیشه در صحنه، به رفع نیازها می‌پرداخت.

مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ پیشوا با حاج شیخ عباس قمی بود و عمو یحیی گتمیری، جعفر شاکری و حسین سیلسپور هم بودند.

ما از جبهه با ایشان تماس می‌گرفتیم. نیازهایمان را می‌گفتیم و این بزرگواران به کمک هم و افرادی چون اقدس ماما در اسرع وقت به رفع احتیاجات ما همت می‌گماردند.

راوی: حاج عباس جنیدی

فارس

نگارنده : admin1 در 1392/3/11 11:35:14

ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 10:07 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پیرمرد بسیجی كه از گرفتن آب از دست دشمن خودداری كرد
نگرفتن آب از دست دشمن به یك فرهنگ در میان رزمندگان و بسیجیان در دوران دفاع مقدس تبدیل شده بود؛ فرهنگی كه برگرفته از عاشورای حسینی بود.  

 بسیجیان طی دوران جنگ تحمیلی، بیشترین نیروهای جبهه را تشكیل می دادند؛ به گونه ای كه از سن ۱۷ سال تا پیرمردهای ۷۰ تا ۸۰ سال در آن حضور داشتند؛ حضوری كه بدون چشمداشت و درآمد مادی بود.
این افراد با انگیزه معنوی و الهی و براساس تكلیف به میدان آمدند و استقامت و پایداری آنها اعجاب جهانیان را برانگیخت، آنها بر سر جان با خدا معامله كردند و از این آزمایش سربلند و پیروز بیرون آمدند و بدین ترتیب در دوران دفاع مقدس برگ زرینی از افتخارات خود را در تاریخ انقلاب اسلامی و جهان ثبت كردند.
ویژگي هاي معنوي، روحیه دشمن ستیزی و خروش بسیجیان را حتی می توان در خاطرات اسرای عراقی یافت.
**
یكی از اسرای عراقی در نقل خاطره ای از حضورش در دوران جنگ می گوید: از حمله نیرو های ایرانی به جزیره مجنون كلافه شده بودیم، نیروهای سپاه دیوانه مان كرده بودند، این مسئله را فرماندهان بالا می دانستند كه در حالت عادی ما نمی توانیم جزیره را پس بگیریم، بالاخره با استفاده از بمب های شیمیایی توانستیم نیروهای شما را به عقب نشینی وادار كنیم و منطقه ای را كه در آن مستقر بودیم، دوباره پس بگیریم.
ماجرایی كه برایتان تعریف می كنم، بعد از پیشروی ما در همین منطقه از جزیره اتفاق افتاد: ما برای پاكسازی و بررسی سنگر نیروهای ایرانی كه حالا عقب نشینی كرده بودند، وارد عمل شدیم.
از جمله سنگرهایی كه به دست ما افتاد، یك سنگر پدافندی بود كه بر اثر اصابت چند خمپاره ویران شده بود، وقتی من بالای این سنگر رسیدم، متوجه دو پا شدم كه از لابلای بلوك ها بیرون زده بود، خاك ها و قطعات شكسته بلوك ها را كنار زدم، او هنوز زنده بود و این خیلی باعث تعجبم شد، چون با استفاده از بمب های شیمیایی بیشتر كسانی كه در آن اطراف بودند، صدمه دیده بودند.
به اتفاق یكی از دوستانم به نام 'قاسم'به هر زحمتی بود، او را بیرون كشیدیم، یك پیرمرد بود، لایه ای از خاك روی تمام صورتش را پوشانده بود، لبهایش كاملا خشك شده بود، برایش كمی آب آوردم و دستم را زیر گردنش بردم تا سرش را كمی بلند كنم تا بتواند آب بخورد.
ولی او با همان دهان خشك به صورتم آب دهان انداخت، با اینكه خیلی ناراحت شده بودم ولی بار دیگر به توصیه فرمانده گردان، سعی كردم تا كمی آب بخورد، اما او بار دیگر این كار را تكرار كرد، من هم عصبانی شدم و رهایش كردم، با اینكه آن پیرمرد زخمی نشده بود، ولی بدنش به شدت كوفتگی داشت.
بعد از اینكه متوجه بعضی از نیروهای ایرانی در آن حوالی شدیم، عده ای را مامور كردیم تا آنها را تعقیب كنند، نیروهای ما توانستند، شش نفر از ایرانی ها را اسیر كنند.
در میان این عده جوانی بود كه هنوز صورتش مو نداشت، زبان كردی را خوب صحبت می كرد زیرا بعضی از افراد ما با او كردی صحبت می كردند، ما از او خواستیم به دلیل بدحالی این پیرمرد كمی آب به او بخوراند به همین خاطر آن جوان را بالای سر آن پیرمرد آوردیم اما از دست آن جوان هم آب نخورد.
ما تمام اسلحه ها را جمع كردیم و با سوار كردن اسرا به همراه آنها به عقب آمدیم، پیرمرد بسیجی هم با ما بود، بعد از اینكه به مقر رسیدیم من از اسرا جدا شدم ولی این بخش از صحبت هایم را از شنیده های یكی از شاهدین می گویم.
سروان دستور داد تا كیك و نوشابه ای برای پیرمرد بیاورند ولی او باز هم چیزی را از دست نیروهای ما قبول نكرد، آن پیرمرد گفت، شما كافر هستید و من از دست كافران چیزی نمی گیرم، فردای آن هروز آن پیرمرد فوت كرد و در همان قرارگاه دفن شد، باقی اسرا هم به عقب منتقل شدند. 
ایرنا

نگارنده : admin1 در 1392/3/18 9:21:34

ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 10:06 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
نذر شهادت
هرکسی به اندازه مقامی که در درگاه الهی داشت از نحوه و زمان شهادت خود با خبر بود؛ حمید گیمدیلی طالب شهادت بود حتی برای شهادت، نذر کرد. 

 این‌بار یکی دیگر از دلاورمردان عرصه نبرد به سخن آمد تا ما را با خاطرات خود آشنا کند و از یکی از همرزمان شهید خود خاطره بگوید. از اینکه برادر و همرزمم غلامرضا کرامت‌زاده که از رزمندگان با سابقه دفاع مقدس است، اینجانب را قابل دانسته که همنشین دردهای روزهای حماسه او باشم سپاسگزارم. بنده هم رویکرد همرزمان خود را به بازگو کردن خاطرات دفاع‌مقدس به فال نیک می‌گیرم و امیدوارم این رسالت مهم و خطیر بین همه بچه‌های رزمنده اشاعه پیدا کند چرا که مقام معظم رهبری می‌فرماید: «آخرین حلقه رزم یک رزمنده نه تحویل سلاح به واحد تسلیحات، که نوشتن خاطرات نبرد است. یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده، هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکاراست»

غلامرضاکرامت‌زاده اینچنین از شهید بزرگوار حمید گیمدیلی می‌گوید: هرکسی به اندازه مقامی که در درگاه الهی داشت از نحوه و زمان شهادت خود با خبر بود؛ حمید گیمدیلی طالب شهادت بود حتی برای شهادت، نذر کرد.



شهید حمید گیمدیلی
 اهل دزفول و از بچه‌های مسجد امیرالمومنین(ع) و جزو نیروهای ذخیره سپاه  بود که به طور مادرزادی از ناحیه پا دچار معلولیت بود. او به سختی راه می‌رفت ولی این مشکل نتوانست او را از رفتن به جبهه باز دارد او با همت، غیرت و مردانگی خود به جبهه‌های نبرد رفت و از اوایل جنگ جزو نیروهای تدارکات گروهان و گردان خط‌شکن  بود.  او بسیار مهربان و عارف بود.

حمید علاوه بر اینکه قاری قرآن بود، بسیار زیبا اذان می‌گفت به‌طوری که همه رزمندگان با صدای اذان او از خواب بیدار می‌شدند. او از نظر اخلاقی و حالات عبادی فرد بی‌نظیری بود و چون نمی‌توانست در خط‌شکنی شرکت کند هنگام اعزام نیروها به منطقه، آن‌ها را با قرآن کریم و گریه‌کنان بدرقه می‌کرد تا قبل از عملیات والفجر 8 ، حال و هوایش به کلی تغییر پیدا کرده بود.

با همه بچه‌ها شوخی می‌کرد و سر ‌به ‌سر همه می‌گذاشت؛ طبق معمول در شب عملیات والفجر ۸ قرآن به دست بچه‌ها را از زیر قرآن رد می‌کرد و مرتب می‌خندید به او گفتم:«حمید چه خبر شده است» گفت: «این دفعه نوبت من است و شهید خواهم شد»

وی اظهار داشت: چند روز بعد که عملیات والفجر۸تمام شد، حمید را دیدم که زنده است؛ به او گفتم: «تو که هنوز شهید نشدی؟»، او با خنده جواب داد: «مادربزرگم به امامزاده سبز قبا رفته و 20 تومان نذر کرده که من شهید نشوم».  به او گفتم: «تو چه کار کردی؟» حمید گفت: «من نیز پنجشنبه به امامزاده رفتم و 40 تومان نذر کردم که شهید شوم و به آقا سبزقبا گفتم که 20 تومان مادر بزرگم را خنثی کنید»

همین اتفاق هم افتاد و در تاریخ 12/5/ 1364 زمان برگشت از منطقه در انتهای روستای ابوشانک از توابع آبادان ساحل رودخانه بهمنشیر به همراه بچه‌ها‌ی گردان بلال، توسط هواپیمای عراقی اتوبوس‌شان مورد هدف قرار گرفت و  ۳۵نفر از آن عزیزان به شهادت رسیدند. و نذرحمید به اجابت رسید و او به ما ثابت کرد که می‌توان حتی با پای معلول پرواز کرد. البته به شرط اینکه عاشق حقیقی باشی. روحشان شاد و راهشان پررهرو باد.

خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
    
      شناسنامه شهید  
  • نام و نام خانوادگی: حميد گيمديلي
  • نام پدر: محمد علی
  • نام خانوادگي مادري: نامشخص
  • تاریخ تولد: 1343/3/14
  • محل تولد: دزفول
  • آخرین محله سکونت: دزفول خ فجر
  • تاریخ شهادت: 1348/10/11
  • محل شهادت: اروند کنار
  • عملیات منجر به شهادت: در کلیه عملیاتهاوپدافندیهای ل7بوده
  • نحوه شهادت: نامشخص
  • یگان: ل7 ولیعصر(عج)
  • محل دفن: شهر دزفول گلزار شهدا شهید آباد

منبع : شبکه خبری دز

نگارنده : admin1 در 1392/3/12 9:53:8

 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 10:06 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاکریز
هدف: خدمت به مردم 


شهید عباسعلي احمدي تحصيلات ابتدايي را در سال‌هاي 47-1342 به پايان برد و دوره راهنمايي را در مدرسه شهيد حاجيلو (فعلي) در سال 1350، با موفقيت گذراند. در سال 1357 به خدمت سربازي رفت و براي گذراندن دوره آموزش نظامي به پادگان جلديان در نقده اعزام شد ولي پس از مدت كوتاهي، از خدمت معاف شد.
او كه از سنين نوجواني در انديشه خدمت به مردم و كشورش بود، تصميم گرفت به استخدام ژاندارمري درآيد. در سال 1361، پس از گذراندن دوره آموزشگاه افسري، با درجه ستوان سومي خدمت خود را در لشكر 64 اروميه آغاز كرد و به كردستان اعزام شد و در 26 سالگي، ازدواج كرد. عباسعلي احمدي فرماندهي يك گروهان در پايگاه سادتي 2 در منطقه سردشت را برعهده داشت. او و نيروهايش در كمين دشمنان تجزيه‌طلب افتادند و در درگيري خونيني، عباسعلي و دو سرباز ديگر به شهادت رسيدند.

لذت شام شهادت

در تاریخ 26/11/62 به دزفول رسیدیم. ما را در منطقه‌ای پشت سد دز بردند. حدود 10 روزی در آنجا آموزش دیدیم. سخت‌ترین آموزش ما روز آخر بود. از صبح ما را پیاده به سمت سد دز حرکت دادند. ظهر به سد دز رسیدیم. در آنجا نماز، ناهار، استراحت و دوباره پیاده به موضع خودمان برگشتیم. نرسیده به موضع هوا تاریک شده بود.
در همین موقع با آن همه خستگی شروع به تیراندازی و رزم و خشم شب کردند. اگرچه خسته بودیم، اما برای ما لذتبخش بود. صدای فرماندهان بود که سکوت شب را می‌شکست؛ صدای گلوله‌های مشقی، سینه‌خیز و دویدن و سنگر گرفتن. برخی هم تنبیه می‌شدند و مجبور بودند مسافتی را کلاغ‌پر بروند. بالاخره یکی دو ساعتی چنین وضعی داشتیم و آزاد شدیم. وقتی به موضع رسیدیم، عضله‌های پای ما درد گرفته بود. اگر از پشت به زمین نمی‌خوابیدیم و پاهایمان را به هوا نمی‌بردیم و چند تا دوچرخه نمی‌زدیم، توان حرکت نداشتیم. نماز خواندیم و شام صرف شد و به خواب رفتیم. فردای همان شب به ما چلومرغ دادند. بچه‌ها می‌گفتند که این شام، شام شهادت است. بعضی‌ها به یکدیگر تبریک می‌گفتند.اکثر افراد آماده شهادت بودند. چلومرغ هم نشانه رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند اما نمی‌دانستیم به کجا می‌رویم.

ایران

نگارنده : admin1 در 1392/3/12 9:21:38

ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 10:06 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

علی جلالی در حالی که سرفه می‌زند، می‌گوید:اصلا عراقی‌ها مجال هنرنمایی تکنولوژیک به ژاپنی ها نمی‌دادند. ژاپنی‌ها هم مرد این کار نبودند. چون پل زدن زیر آتش دشمن اولش دل و جیگر می‌خواست، دوم علم و محاسبات مهندسی و این فقط از ما برمی‌آید. 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 10:03 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

این پا برهنه ‌ها فرماندهان گردانها و واحدهای لشکر 10 هستند که با همه توان و حیثیت خود در عملیات کربلای یک و فتح مهران و در گرمای 45 درجه به قلب دشمن کوبیده‌اند.

 

 

فرماندهان ما در دفاع مقدس از بهترین ها بودند. بالاخص فرماندهانی که میدان‌دار عملیات‌ها بودند. سن و سالی هم نداشتند اما به عنوان یک پدر و برادر بزرگتر غم‌خوار نیروهاشون بودند.

شاید سخت‌ترین لحظه برای اونها توی جبهه وقتی بود که دستور می‌دادند. قبل از اینکه امر به کاری کنند نیم ساعت مقدمه چینی می‌کردند که:


ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 10:02 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شب بارانی خط شکنی !
شب بارانی خط شکنی ! از این كه توسط حاج بصیر به عنوان غواص انتخاب شدم، از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدم . همیشه برای خط شكنی لحظه شماری می‌كردم.
بعضی‌ها هم به شوخی می‌گفتند پارتی داشتن خوبیش همین است. بعد از آموزش‌های سخت غواصی كه در بهمن شیر دیدیم. به این نتیجه رسیدیم كه یك عملیات آبی خاكی را در پیش داریم. این كه كجاست، نمی‌دانستیم. خدا بیامرزد سردار شهید مهرزادی را یك روز آمده بود نزدیك محل اقامت ما، نشانی كسی یا جایی را خواسته بود. از هر كس سوال می‌كرد. بچه‌ها به او جواب نمی‌دادند. یك كاغذی را تن سنگر وصل كرده بودیم مبنی بر این كه ما «قرص نمی‌دانیم» خوردیم. شهید مهرزادی از این عمل ما تقدیر و تشكر كرد. منظور این بود كه نكات حفاظتی چه از طرف مسوولین و چه از طرف نیروها رعایت می‌شد. به ما گفتند كه می‌بایست از هشت معبر به دشمن حمله ببریم. مرا به عنوان فرمانده‌ی گروهی كه می‌بایست از معبر هشتم به دل دشمن بزند، انتخاب كردند. وقتی شنیدم فرمانده معبر هشتم شدم. به بچه‌ها گفتم اسم این معبر را می‌گذاریم معبر امام رضا (ع)، توسلا‌تمان را بیشتر به سوی امام رضا (ع) سوق دادیم. آخر رسم بود قبل از هر عملیاتی متوسل به چهارده معصوم شویم. به ما گفته بود به نیت چهارده معصوم 14 هزار صلوات نذر كنید. اگر بگویم توان رزمی ما با نام گذاری معبر به نام امام رضا (ع) دو برابر شد، شاید باورتان نشود. با این اسم همه‌ی بچه‌ها حال می‌كردند. دوستی داشتم به نام «رضا حق‌پرست» كه شهید شد. به شوخی به او گفتم به خاطر این كه لباس غواصی نداریم، اسم تو را از فهرست خط شكنان خط زدم. رضا بغض كرد و شروع كرد در رابطه با توانایی‌های خودش صحبت كردن. در پایان گفت این حق من نیست كه اسمم خط بخورد. دلم برایش سوخت. گفتم شوخی كردم. وقتی فهمید شوخی كردم از خوشحالی داشت پرواز می‌كرد و جالب این كه در تقسیم فین‌های غواصی یك لنگه به ما كم دادند. شهید رضا حق‌پرست گفت من با همان یك لنگه فین در عملیات شركت می‌كنم. آخرین باری كه برای توجیه ما را می‌بردند، بارش ناگهانی باران، ما را متعجب كرد. حاج بصیر گفت: نماز شكر بخوانید امداد غیبی است كه شامل ما شد. شب عملیات هم هوا نامساعد بود به طوری كه دشمن را در درون سنگرشان فرو برد. وقتی برای عملیات وارد آب شدیم، كمی ترسم برداشت ولی زود با توسل به امام رضا (ع) روحیه‌ام را بازیافتم. پیش خودم گفتم اگر تو جا بزنی، رزمندگان معبر امام رضا (ع) خط را نخواهند شكست و این شكست به غیر از تو مسببی نخواهد داشت. توكل به خدا و توسل به امام رضا كارش را كرد به طوری كه با قدرت تمام آب اروند را پشت سرگذاشتیم و به خط دشمن رسیدیم. قرار بود با یك سیم و یا طنابی با هم مرتبط باشیم ولی بچه‌ها گفتند دست‌های‌مان را محكم به هم می‌‌گیریم. آن‌قدر بچه‌ها به هم نزدیك بودند كه دوست نداشتند یك لحظه از هم جدا شوند. حاجی به فرماندهان دسته گفته بود. قاشق عسل را فرماندهان با دست خودشان به دهان غواصها بگذارند وقتی به حاجی گفتم چرا؟ گفت می‌خواهم نیروها و فرماندهان قدر هم‌دیگر را بدانند. و این دستور حاجی در عملیات خودش را نشان داد. بچه‌ها عسل می‌خوردند تا سرمای زیر صفر درجه‌ی آب آن‌ها را اذیت نكند ولی تنها چیزی كه بچه‌ها را برای این عملیات گرم می‌كرد توسل به ائمه اطهار بود كه امید واریم خداوند تا پایان عمرمان این توسلات را از ما نگیرد .

از خاطرات : سرهنگ پاسدار حاج هادی بصیر

نگارنده : admin2 در 1392/4/5 9:40:13
 

ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 9:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای از جبهه رفتن
مي خواست برگرده جبهه.بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ي سنّت خدمت کرديبذار اونايي برن جبهه که نرفته اند.
چيزي نگفت و ساکت يه گوشه نشست.وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم.ديدم اومد و جانمازم رو جمع کردخواستم بهش اعتراض کنم که گفت:اين همه بي نماز هست!اجازه بديد کمي هم بي نمازا ، نماز بخونند.ديگه حرفي برا گفتن نداشتم.خيلي زيبا ، بجا و سنجيده جواب حرف بي منطقي من رو داد.

نگارنده : admin2 در 1392/4/5 9:41:25
 

ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 9:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سال 1359 بود كه اسماعيل اسكندري عازم جبهه شد. خيلي‌ها از شجاعت و فداكاري‌اش در عمليات خيبر سخن مي‌گفتند. برادرش ابراهيم كه انساني وارسته و خالص، سرشار از ايمان و معنويت و مظلوميت، در اين عمليات مفقودالاثر شد. (كه پس از گذشت چند سال جنازة مطهرش به آغوش خانواده بازگشت). اسماعيل معتقد بود كه جنگ انسان را به خدا نزديك‌تر مي‌كند و براي دفاع از انقلاب و تبعيت از رهبري با اخلاصي والا به جنگ مي‌رفت و هرگز ترسي به دل راه نمي‌داد.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 9:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

زمین مسطح بود و کاملا زیر دید دشمن قرار داشتیم . با حالت مجروحی که به عقب بر می گشتیم، به دو سه تا از برادران دیگر رسیدیم که مجروح شده بودند و بر روی زمین افتاده بودند .

برای این که این برادران جان ندهند، گفتیم: بلند شوید . تا برویم . پاسخ دادند که شما بروید، ما کم کم می آییم . در 50 متری سمت راستمان نخلستان بود . به طرف آن رفتیم تا از داخل نخلها با حالت ضعف و ناتوانی حرکت خود را ادامه دهیم . پاهای من خسته و دستم مجروح بود . شریان دستم هم قطع شده بود . خونریزی زیادی داشتم . صورتم زرد شده بود و به سرگیجه مبتلا شده بودم .

ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 9:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 30 ] [ 31 ] [ 32 ] [ 33 ] [ 34 ] [ 35 ] [ 36 ] [ 37 ] [ 38 ] [ 39 ] [ > ]