دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

پاسداشت سی‌امین سالگرد شهادت علیرضا موحد دانش یاران حاج علی را شناسایی کنید
از تمامی کسانی که این عزیزان را در عکس می شناسند و می‌توانند اطلاعاتی از آنان در اختیار خبرگزاری فارس قرار دهند، استدعا می‌شود برای «گویاسازی» این سند تاریخی، با شماره 64- 88911660( داخلی 169 گروه حماسه و مقاومت) تماس بگیرند.
 

خبرگزاری فارس: یاران حاج علی را شناسایی کنید/۱

 

 

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید علیرضا موحد دانش اولین فرزند خانواده بود که به سال 1337 در تهران به دنیا آمد. شهید موحد دانش در فروردین ماه 1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموریت حراست از بیت امام خمینی را بر عهده گرفت. با آغاز غائله کردستان، به کردستان رفت و در چند عملیات پاکسازی علیه ضد انقلابیون شرکت کرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشین «شهید محسن وزوایی» در عملیات بازی دراز حضور یافت و در همین عملیات، یک دستش را از ناحیه مچ از دست داد. قبل از عملیات فتح المبین، به تیپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبیب بن مظاهر مأموریتش را انجام دهد.

وی پس از خاتمه عملیات فتح المبین، فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالی در مراحل سه گانه "الی بیت المقدس" و آزادی خرمشهر ایفا کرد.

وی پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عملیات "والفجر 1" با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات نیز مجدداً مجروح شد.

علیرضا موحد، عاقبت در تاریخ 13 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، در حالی که فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده داشت به شهادت رسید.

تصاویری که به مناسبت سی‌امین سالگرد شهادت حاج علی موحد دانش منتشر خواهیم کرد عکس‌هایی از این شهید است که در کنار هم رزمان خود انداخته‌. این تصاویر تا روز سالگرد ایشان ادامه خواهد داشت و امیدواریم بتوانیم با گویا سازی این عکس‌ها خاطرات شهید موحد دانش را جمع‌آوری کرده و در تاریخ ماندگار کنیم.

 

نگارنده : admin2 در 1392/4/9 10:0:54

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونه‏هاي گلهاي دشت بوسه مي‏كاشت و براي سبزه‏ها غزل وداع مي‏سرود و مي‏رفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايه‏ي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي مي‏ديد. كسي چه مي‏دانست فردا در «دهلاويه» چه خواهد گذشت؟ فقط خدا مي‏دانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثه‏اي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم صبح. و او بي‏اعتنا به تمام سياهيها، اشكهايش را براي بارها و بارها پاي ضريح سجاده به قربانگاه راز و نياز مي‏برد و مي‏رفت تا آخرين نيايشهايش را بر صفحه‏ي صحيفه‏ي عشق، جاودانه سازد:

 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خوابیدن با جنازه سرباز عراقی
نزدیکی های غروب بود که بچه ها از سنگرها بیرون آمده، به ستون از راه های تعیین شده برای عملیات به حرکت درمی‌آمدند. ساعت‌ها درحرکت بودیم، دربین راه همه با هم شوخی می‌کردند، می‌گفتند و می‌خندیدند.
 
 
در درگیری، منطقه در دست دشمن آزاد شد و طبق دستور فرماندهان جنگ، بچه‌ها مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند و تک‌تک سنگرهای دشمن پاکسازی می‌شد.
 
فرمانده گردان برای اینکه بچه‌ها درمقابل پاتک‌های دشمن خسته نباشند، نیروها را به سه گروهان تقسیم‌بندی کرد .
 
 یک گروهان درحال استراحت و دو گروهان دیگر به صورت آماده‌باش. گروهان ما دومین گروهانی بود که باید استراحت می‌کرد. نوبت ما که شد، برای استراحت رفتیم، اما چیزی دیده نمی‌شد تا با استفاده از آن استراحت کنیم.
 
از داخل سنگرهای عراقی تعدادی پتو بیرون آوردیم، من هم پتویی پیدا نکردم، اما رفتم در کنار یک نفر که در حال استراحت بود دراز کشیدم تا از پتویی که بر دوشش بود استفاده کنم.
 
 پتوی روی دوش آن شخص را به روی دوش خودم نیز کشیدم و پشت به پشت خوابیدیم، خواب بسیار خوشی بود، چون با آن همه زحمتی که در عملیات کشیده بودیم و خستگی مسیر راه، خواب می‌چسبید.
 
برای نماز صبح که بیدار شدیم، با مقدار آبی که در قمقمه داشتیم، وضو گرفتم و وقتی که آمدم آن بنده خدایی را که با هم زیر یک پتو خوابیده بودیم را برای نماز بیدار کنم؛ آن فرد را هر چه تکانش دادم بیدار نشد، با خودم گفتم خسته است بگذاریم بیشتر بخوابد.
 
هوا کاملاً روشن شده بود و وقتی مجدداً رفتم که او را بیدار کنم که نمازش قضا نشود، یک لحظه متوجه شدم این بابایی که دیشب با هم زیر یک پتو خوابیده بودیم از نیروهای عراقی است که دیشب در همانجا در اثر ترکش نصف صورتش از بین رفته بود و کشته شده بود و من فکر می‌کردم از رزمنده‌های خودمان است که پتوی او را بر روی خودم کشیده بودم.
 
راوی: سهراب عسگری(فارس)
 
* برگرفته شده از وبلاگ: www.khounbaha.blog.ir
 
 

نگارنده : admin2 در 1392/4/9 10:10:48

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پوست هندوانه‌ای که مرا از مرگ نجات داد
با دستان بسته، خودم را سینه‌‌خیز به طرف پوست هندوانه کشاندم. تا خواستم آن را به دهان گرفته، گاز بزنم، پوست هندوانه لیز خورد و در نقطه دیگر ماشین افتاد.
 
در دوران دفاع مقدس به همان اندازه که رزمندگان اسلام با رافت و اخلاق اسلامی رفتار می کردند، نیرو های بعثی عراق به بدترین شکل ممکن با اسرای ایرانی رفتار می‌کردند. مطلب زیر یکی از این رفتار ها را حکایت می کند.
 
***
 
در حالی که نیروهای عراقی دستهایمان را بسته بودند، از پشت با قنداق اسلحه ما را به طرف ماشین حمل اسرا که کمی دورتر از محلی که ما در آنجا اسیر شده بودیم قرار داشت هل می‌دادند.
 
کنار ماشین حمل اسرا که رسیدیم. چند ساعت ما را دست بسته زیر آفتاب سوزان نگه داشتند، سوز عطش و گرسنگی پیکرمان را سیاه و گرمازده کرده بود.
 
علاوه بر آن سوز کویر نیز بر شدت تشنگی‌مان می‌افزود.
 
هیچ چیز در آن شرایط سخت نمی‌توانست گویای احوال ما باشد. امید به زندگی در ما مرده بود. همگی چشم بر جاده دوخته بودیم و منتظر عکس العمل عراقی‌ها مانده بودیم تا تکلیفمان را روشن کنند.
 
تاب تحمل تشنگی را نداشتیم. دم غروب تمام اسرا را یکی یکی سوار ماشین کردند. نوبت من که رسید رو به نزدیک‌ترین سرباز عراقی که سلاح به دست از ما محافظت می‌کرد، کردم و با ایما و اشاره در حالی که «ماء، ماء» می‌کردم آب خواستم و به او فهماندم که دارم از تشنگی تلف می‌شوم.
 
سرباز عراقی با شنیدن کلمه‌ی «ماء» می‌خندید و مرا با قنداق تفنگش به کامیون نزدیک می‌کرد تا سوار کامیون شوم. من که نای راه رفتن نداشتم به زور خود را به در پشتی ماشین نزدیک کردم و تا خواستم پا روی رکاب ماشین بگذارم و داخل ماشین شوم از ضعف و بی‌حالی به عقب برگشته، به زمین خوردم.
 
سرباز عراقی با دیدن وضعیت من به خنده افتاد و خواست تا زودتر سوار کامیون شوم. وقتی خواستم برای بار دوم سوار کامیون شوم دوباره به زمین خوردم.
 
بار سوم که خواستم سوار کامیون شوم، سربازی که نزدیکم بود مرا از پشت به داخل ماشین هل داد و من با چانه به کف ماشین افتادم.
 
وقتی همگی سوار شدیم. کامیون به راه افتاد. اسرا دست بسته در دو طرف کامیون نشسته بودند و عراقی‌ها اسلحه در دست منتظر بودند تا دست از پا خطا نکنیم.
 
گرمای آفتاب جنوب امانم را بریده بود، ناگهان چشمم به پوست هندوانه‌ای در کف ماشین افتاد. با خود گفتم دست کم با خوردن این تکه پوست هندوانه می‌توانم کمی از تشنگی و گرسنگی‌ام را رفع کنم.
 
برای همین با دستان بسته خودم را سینه‌ خیز به طرف پوست هندوانه کشاندم. تا خواستم آن را به دهان گرفته، گاز بزنم، پوست هندوانه لیز خورد و در نقطه‌ای دیگر ماشین افتاد.
 
دوباره سعی کردم و سرانجام با زحمت زیاد پوست هندوانه را به گوشه‌ی‌ ماشین کشانده، مشغول خوردن شدم تا شاید کمی از تشنگی‌ام برطرف شود. در حالی که با پوست هندوانه‌ ور می‌رفتم، سربازان عراقی به من می‌خندیدند...
 
راوی: آزاده، محمد نجفیان

نگارنده : admin2 در 1392/4/9 9:58:32

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:48 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تير آخر
"يا علي برادرها اين هم خرمشهر. از حالا شما هستيد و غيرت‌تان. با يك يا حسين وارد خرمشهر شده‌ايم. يا علي ي ي ...". همه جا آتش بود و گلوله. مصطفي كه فاصله‌اي دويست متري را يك نفس رو به خرمشهر دويده بود. در پشت كپه‌اي خاك پناه گرفت. 
 
كوله را كه تنها يك موشك آرپي‌جي در آن باقي مانده بود، از روي شانه برداشت. زخم تركشي كه چند ماه قبل مجروحش كرده بود، تير كشيد. آخرين موشك را توي آرپي‌جي جا زد. نفس عميقي كشيد. دهان و ريه‌هايش پر شد از بوي باروت و بوي دود. دمي پلك‌ها را بر هم نهاد. از انفجارهاي پر شمار دور و نزديك، احساس مي‌كرد. هر دقيقه هزار گلوله و تركش از بالاي سرش عبور مي‌كند. لحظه‌اي گردن كشيد. از آنجا، نخل‌ها و خانه‌هاي خرمشهر را بهتر مي‌توانست ببيند. باز هم شنيد كسي مي‌گفت: "به ياري خدا تا چند ساعت ديگر مسجد جامع، دوباره مقر سپاه اسلام است". سربرگرداند رو به نيروهاي پشت سرش. بچه‌ها، از ميان آتش انفجارها و گلوله‌ها، قدم به قدم مشغول پيشروي بودند. "يا علي... نگاه به اين آتش پر حجم‌شان نكنيد. دشمن كارش تمام است. اين نفس‌هاي آخرش است. ما بايد با مقاومت و خون خودمان، دل امام عزيز را شاد كنيم. وطن فروش‌ها هم كور خوانده‌اند. خرمشهر، شهر عشق است. تا ساعتي ديگر خونين شهر را آزاد مي‌كنيم...".
 
خمپاره‌اي در همان نزديكي منفجر شد هر چند نمي‌دانست چه كسي با آن صداي رسايش به نيروها روحيه مي‌دهد و بچه‌ها را به پيشروي و مقاومت بيشتر مي‌خواند، اما مطمئن بود. همة بچه‌ها براي ورود به خونين شهر، لحظه شماري مي‌كنند. در جواب منادي توي دلش گفت: "من هم لحظة اعزام قول داده‌ام تا فتح خرمشهر، پا به پاي شما باشم". همان زمان به خاطرش رسيد پيش از اعزام، كسي به طعنه گفته بود: "مصطفي با دست خالي مي‌خواهي بروي خرمشهر را فتح بكني؟". گلولة تير مستقيم تفنگ صد و شش، با صداي همراه و همزمانش، از بالاي سرش گذشت. دوباره از بوي باروت و بوي دوده نفس كشيد. آرپي‌جي مسلح را روي شانه قرار داد. رگبار گلوله‌ها، همانطور بي‌وقفه از بالاي سر و اطرافش، فش فش كنان مي‌گذشت. اگر مي‌خواست صبر كند تا گلوله‌هاي دشمن تمام شود، هرگز فرصت شليك تير آخر را پيدا نمي‌كرد. تصميم نهايي‌اش را گرفته بود. بدون هراس و با تبسمي بر لب و با دقت، جبهة مقابل را نگاه كرد. جيپ عراقي، با تفنگ صد و شش، براي شليك بعدي از پشت خاكريز بالا آمده بود. آرپي‌جي را روبه هدف نشانه رفت. همة حواسش به حركت جيپ بود و اينكه نبايد فرصت را از دست بدهد. ماشه را فشرد با رها شدن موشك، شكمش سوخت. اما تا زمان اصابت تيرش به هدف، هيچ پلكي هم نزد. وقتي انفجار و زبانه آتش موشك از روي جيپ صد و شش به آسمان برخاست. با خود گفت: "يك قدم به خرمشهر نزديك‌تر شديم". نگاهش افتاد به خوني كه از شكمش بيرون مي‌زد. دست گذاشت روي شكمش و با خود گفت: "زخم اين تير هم مانند زخم آن تركش عمليات قبل، يك روز خوب مي‌شود. اما زخم زبان آن منافق، هرگز خوب نخواهد شد." كم‌كم چشم‌هايش سياهي رفت. روي كپة خاك رو به خونين شهر افتاد. همة سعي و تلاشش اين بود تا وقتي رمقي در بدن دارد. نگاهش رو به شهر عشقش باشد. از تماشاي دود و آتشي كه از جيپ دشمن برمي‌خواست، خوشحال بود كه آخرين تيرش به خطا نرفته است. دمي بعد دوباره چشم‌هايش سياهي رفت. حرف‌هاي درهم برهم اطرافيانش را به سختي مي‌شنيد: "كسي اين برادر را مي‌شناسد؟! يكي جواب داد: "نزديك يک ساعت است خون‌ريزي دارد. كمك‌هاي اوليه هم كفايت نكرده با اين حجم آتش، كاري هم نمي‌توانيم برايش بكنيم". مصطفي كاملا به هوش آمده بود. فكر كرد مي‌تواند يك سنگر جلوتر برود تا چند قدم بيشتر به خرمشهر نزديك باشد. همينكه سر برداشت، با تيري كه در پيشانيش نشست، خودش را بر فراز مسجد جامع ديد.
 
محمد فشنگ گذاري خشاب بعدي را شروع كرد و گفت: "البته لرزيدن دو نوع داريم. يك جورش بخاطر احساس سرماست. نوع دومش هم مي‌تواند از سر ترس باشد." همان دم، بسيجي ميانسالي از سنگر بيرون آمد و تيري هوايي شليك كرد. مقدم بي‌اراده از جايش پريد. محمد با خنده گفت: "مثلا همين ترس و لرزي از اين نوع كه گاهي آدم را تا اين حد مي‌لرزاند!". مقدم به روي خودش نياورد و پرسيد: "آقاي هواشناس مي‌تواني هواي منطقه را هم مثل هواي تهران حدث بزني؟". محمد خشاب پر شدة بعدي را هم گذاشت توي كوله. چفيه را از روي زمين برداشت و توي هوا تكاند و انداخت روي شانه‌اش و جواب داد: " همينطور كه مي‌بيني فعلا صاف و آرام است. اما تا ساعتي ديگر، گرد و خاكي و همراه با بارش تير و تركش". مقدم روبروي محمد نشست و خيره شد به چهرة او و گفت: "آتش يا تركش؟". محمد با نگاه عميقي به چهرة مقدم دست گذاشت روي قلب خودش و جواب داد: "تركش". پس از يك ساعت راهپيمايي در تاريكي، آرامش نيمه شبي به هم خورده بود. همه جا غرق در آتش و انفجار و تركش بود. گلوله‌اي در همان حوالي منفجر شد. زوزة تركش‌هاي ريز و درشت كه افتاد. مقدم از جا برخاست و از پشت دود و گرد و خاك، كسي را افتاده ديد. قدمي به عقب برگشت. خم شد و چهرة محمد را شناخت كه از درد به خود مي‌پيچيد و دست روي قلب گذاشته بود و از لاي انگشت‌هايش خون بيرون مي‌زد.

نگارنده : admin2 در 1392/4/9 10:16:53

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

اگر برگردم
سال 65 در 'گيلان غرب، جبهه تاجيك' بودم. پيرمردى بود با حدود 65 سال سن. وقتى به او مى گفتيم حالا وقت استراحت شماست لااقل چند روز برويد مرخصى مى گفت: اگر برگردم مى ترسم قبولم نكنند. 

چيزى نگذشت كه نامه اى از خانواده اش به دستش رسيد كه پسرش سخت مريض است و در بيمارستان بسترى. با اصرار برادران يك هفته مرخصى گرفت و رفت اما بعد از 24 ساعت آمد. گفت: به برادرزنم سپرده ام به كارش رسيدگى كند. بعدها در سنگر كمين در كنار خودم تير مستقيم خورد و به شهادت رسيد.

565.jpg 

براي شما اذان مي گويم

سال 65 وقتى به جبهه مى رفتيم، در آن لحظات آخر يكى از برادران كم سن و سال را از صف بيرون كشيدند و او را از پادگان آموزشى به شهر بردند. از مركز آموزش تا شهر شش كيلومتر راه بود. او دوباره با پاى پياده برگشت و به پادگان آمد و دست به دامن مسئولين شد. اين دفعه در پاسخ آنها كه مى گفتند آخر تو خيلى كوچكى، چه كارى از دستت بر مى آيد، مى گفت: من برايتان اذان مى گويم. براى بچه ها سرود مى خوانم. سرانجام با اصرار زياد موفق شد و به منطقه آمد. بعد از سه ماه تسويه گرفتيم ولى او ماند و به مرخصى نيامد. مى گفت: من بيايم مسلما ديگر نمى گذارند برگردم. مدت يك سال منطقه بود تا سال 66 كه به درجه رفيع شهادت رسيد.

 

نگارنده : admin2 در 1392/4/9 10:14:28

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایتی از حضور رهبر انقلاب در منطقه آغشته به آلودگی شیمیایی+عکس
به ارتفاعات رسیدیم، همین‌ که از ماشین آمدیم پایین، یک هلی‌کوپتر که می‌خواست در آن منطقه به زمین بنشیند توجهمان را جلب کرد. 

با خودمان گفتیم در این شرایط ناامن آسمان، چه کسی با هلی‌کوپتر به این‌جا آمده؟ دیدیم یک برادر جانباز با دو عصا در زیر بغل از هلی‌کوپتر پیاده شد و پس از او یک نفر با لباس سپاه آمد که متوجه شدیم آیت‌الله خامنه‌ای است.
خبرگزاری فارس: روایتی از حضور رهبر انقلاب در منطقه آغشته به آلودگی شیمیایی+عکس
 

 

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری  فارس، این عکس مربوط می‌شود به حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در منطقه‌ عمومی حلبچه همزمان با عملیات والفجر 10 که در روزهای پایانی اسفندماه سال 1366 صورت گرفت. منطقه‌ تصویر، ارتفاعات شندروین عراق است که حدود 36 ساعت پیش به تصرف نیروهای سپاه درآمده بود. آیت‌الله خامنه‌ای با توجه به مسئولیتشان در جنگ و در اداره‌ کشور، برای دریافت آخرین اطلاعات و مشاهدات عینی، شخصاً در منطقه حضور پیدا کرده بودند.

منطقه‌ شندروین در غرب رودخانه‌ی سیروان که مرز ایران و عراق است و در عمق حدود پنج شش کیلومتری خاک عراق قرار دارد. قرار بود نیروهای سپاه برای حفظ منطقه قرارگاهی در این ارتفاع تأسیس کنند. کارها به ‌سرعت آغاز شده بود. من در آن زمان مسئول عملیات لشکر 11 امیرالمؤمنین(ع) بودم. ما سوار بر خودرو از پایین به سمت ارتفاعات حرکت کرده بودیم. عراقی‌ها اگر چه منطقه را در زمین از دست داده بودند، اما آسمان در اختیار آن‌ها بود. منطقه هنوز پاکسازی نشده بود و به هیچ وجه امنیت در آن وجود نداشت. هواپیماهای عراقی مدام بر فراز آسمان پرواز می‌کردند و بمب می‌ریختند. توپخانه‌ دشمن هم بیکار نبود و روی منطقه آتش می‌ریخت.

به ارتفاعات رسیدیم، همین‌ که از ماشین آمدیم پایین، یک هلی‌کوپتر بل 206 که می‌خواست در آن منطقه به زمین بنشیند توجهمان را جلب کرد. با خودمان گفتیم در این شرایط ناامن آسمان، چه کسی با هلی‌کوپتر به این‌جا آمده؟ منتظر بودیم تا سرنشینان آن بیرون بیایند تا به ‌سرعت آن‌ها را منتقل کنیم مبادا هلی‌کوپتر توسط هواپیماها هدف قرار نگیرد. دیدیم یک برادر جانباز با دو عصا در زیر بغل و یک پای قطع‌شده از هلی‌کوپتر پیاده شد و پس از او یک نفر با لباس سپاه آمد که متوجه شدیم آیت‌الله خامنه‌ای است که آن زمان رئیس‌جمهور و رئیس شورای عالی دفاع هم بودند. فکر می‌کنم ایشان برای استفاده‌ بیشتر از وقت با هلی‌کوپتر به این‌جا آمده بودند. همگی سریع سوار ماشین شدیم و به سمت محل تأسیس قرارگاه -که «قرارگاه نجف» نام گرفته بود- حرکت کردیم.

جدا از مسیر حرکت ما، منطقه‌ حلبچه و ارتفاعات شندروین و بالامبو هم به‌ شدت زیر آتش توپخانه و هواپیماهای دشمن قرار داشت. کل منطقه را با بمب‌های معمولی و شیمیایی هدف قرار می‌دادند. به محل ساخت قرارگاه رسیدیم. قرار بود سوله‌ای در محل یک شیاری -که از امنیت بیشتری برخوردار بود- ساخته شود. فکر می‌کردیم این کار انجام گرفته، اما وقتی به آن محل رسیدیم، متوجه شدیم هنوز این اتفاق نیفتاده و فقط توانسته بودند چند چادر برپا کنند.

حضرت آقا از ماشین پیاده شدند. نیروهای سپاه مشغول حفر سنگر برای نصب سوله بودند. از زیر یکی از چادرها، پتویی آوردند و روی یکی از سنگرهای نیمه‌کاره انداختند تا آیت‌الله خامنه‌ای روی آن بنشینند. همین که ایشان مستقر شدند در آن‌جا، هواپیماها مدام بمباران می‌کردند. نگران بودیم که نکند یکی از این بمب‌ها به این‌جا بخورد.

همه‌جای منطقه‌ عمومی حلبچه داشت بمباران می‌شد. حتی مشخص بود که خود شهر حلبچه هم بمباران شیمیایی می‌شود. حضرت آقا از مشاهده‌ این وضع ناراحت بودند، چون علاوه بر نیروهای ما، مردم بی‌گناه حلبچه هم قربانی می‌شدند. به همین ‌خاطر دستور اکید صادر کردند که سپاه هرچه سریع‌تر مردم حلبچه را تخلیه کند و آن‌ها را به سرعت برای مداوا به اردوگاه‌ها، درمانگاه‌ها و بیمارستان‌های پشت جبهه منتقل کند. در واقع ایشان در آن موقعیت، اولویت کار سپاه را بر انتقال مجروحان و مصدومان مردم حلبچه قرار دادند.

 

 

عکس فوق زمانی گرفته شد که حضرت آقا و همراهانشان از ماشین پیاده شده بودند و از ارتفاع به سمت محل قرارگاه نجف در یک سرازیری حرکت می‌کردند. من در این تصویر، اولین نفر در جانب راست آیت‌الله خامنه‌ای قرار دارم. در این تصویر دو نفری که لباس کردی به تن دارند، از نیروهای مهندسی-رزمی هستند و سه نفر از برادران که از همراهان ایشان بودند نیز در تصویر حضور دارند. ایشان حدود هشت یا نُه ساعت در آن ارتفاعات حضور داشتند و بعد سوار هلی‌کوپتر شدند و رفتند.

 

* راوی: سردار کوروش آسیابانی، جانشین فرمانده قرارگاه منطقه‌ای غرب سپاه


نگارنده : admin2 در 1392/4/9 9:56:33

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پخش موسیقی عربی در خط مقدم
پاسی از شب گذشته بود. در سنگر مخابرات به خواب رفته بودم. در عالم خواب و بیداری صدای مشکوکی را شنیدم. به خودم تکانی دادم تا صدا را بهتر بشنوم. مثل اینکه بلندگو موسیقی عربی پخش می‌کرد.
 
ایجاد جنگ روانی و برهم زدن تعادل  روانی از شگرد های جنگ بین ایران و عراق است که توسط هر دو طرف علیه یکدیگر انجام می گرفت . مطلب زیر یکی از این جنگ های روانی است. 
 
***
 
در موقعیت عقبه خودی به سر می‌بردیم. سنگرهای نفرات و امکانات به طور پراکنده در اطراف موقعیت ساخته شده بود.
 
ارتباط سنگرها توسط تلفن صحرایی با هماهنگی سنگر مخابرات انجام می‌شد. در وسط موقعیت، دکلی قرار داشت که بلندگوی تبلیغات بر روی آن نصب شده بود. پخش سرودهای حماسی، اخبار، مناجات و اذان از جمله وظایف نیروهای تبلیغات بود. نگهبان سنگر مخابرات ساعتی مانده به اذان صبح به وسیله تلفن صحرایی نیروی تبلیغات را بیدار می‌کرد. با پخش مناجات یا قرآن بچه‌هایی که مایل بودند، برای ادای نماز شب بیدار می‌شدند. پاسی از شب گذشته بود. در سنگر مخابرات به خواب رفته بودم. در عالم خواب و بیداری صدای مشکوکی را شنیدم. به خودم تکانی دادم تا صدا را بهتر بشنوم. مثل اینکه بلندگو، موسیقی عربی پخش می‌کرد.
 
خودم را جمع‌ و‌ جور کردم و نیم‌خیز شدم. به اطراف سنگر نگاهی انداختم. نگهبان دستگاه‌های مخابراتی آنجا نبود. با خود گفتم: جل‌الخالق، نکند عراقی‌ها مقر را تصرف کرده‌اند. اگر این طوره، چرا صدای تیراندازی نمی‌آید. شاید هم ما را دور زده‌اند. تو فکر بودم که با اسلحه بیرون بروم یا نه. یک مرتبه صدای بلندگو قطع شد.
 
پوتین‌هایم را پوشیدم. در حال خارج شدن از سنگر، یک نفر جلویم سبز شد. نگهبان مخابرات بود. قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: ناراحت نباش. با همین سیم‌چین ترتیب آنها را دادم. با تعجب گفتم: با سیم‌چین؟ کی؟ کجا؟
 
گفت: چند دقیقه‌ای بود که موج رادیوی عربی با موج خودمان قاطی شده بود؛ هر چه به سنگر تبلیغات زنگ زدم، کسی گوشی را برنداشت. دیدم دکل نزدیکتر از سنگر آنهاست. بالای آن رفتم و با سیم‌چین بلندگو را قطع کردم.
 
نویسنده :محسن سیوندیان

نگارنده : admin2 در 1392/4/10 8:33:35
 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای از شهید حاج محسن دین شعاری ...
 چند هفته قبل از شهادت حاج محسن با هم به مزار پدر و مادرمان که قبلاً مرحوم شده بودند رفته بودیم. 

حاج محسن حال و هوای دیگری داشت گفت: با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی می‌گشت علت سرگردانی‌اش را پرسیدم؟ گفت: می‌خواهم مزار شهید حاج علیرضا نوری را پیدا کنم. حاج علیرضا نوری قائم‌مقام شهید لشگر ۲۷ بود که در عملیات کربلای ۵ و منطقه شلمچه به شهادت رسیده بود.


پس از کمی جستجو مزار شهید نوری را پیدا کردیم که در کنار او یک قبر خالی بود. حاج محسن با دیدن آن آرام نشست دستش را بر روی قبر خالی گذاشت و گفت: من را این‌جا دفن کنید.
با تعجب گفتم: داری چی می‌گی؟
اما محسن آرام گفت: این‌جا قبر من است.
جالب این بود که بعد از شهادتش با این‌که ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمی‌دانم برنامه‌ها چطور ردیف شده بود که بچه‌های تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیش‌بینی کرده بود به خاک سپردند. یعنی به تعبیری محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود. 

منبع:يادياران

یاد و خاطر همه حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس گرامی باد...

نثار شادی روح شهداء و امام شهداء صلوات

نگارنده : fatehan2 در 1392/4/10 9:15:47
 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:46 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهیدی که نمی‌خواست پیدایش کنیم
هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ با بیل وارد گودال شدم؛ هر چه که از گودال خارج می‌کردم، دوباره برمی‌گشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمی‌خواهد برگردد! او می‌خواهد گمنام بماند».
 
پس از روزهای جنگ، ایامی که تقریباً همه رزمنده‌ها به شهرهایشان بازگشتند، عده‌ای همچنان در بیایان‌های تفتیده جنوب ماندند. کارهای ناتمامی مانده بود که آنها را به خود می‌کشید. یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانواده‌هایشان بیش از روزهای دفاع، منتظر بازگشت‌شان نشسته‌اند. مطلبی که در ادامه می‌خوانید، خاطره‌ یکی از جستجوگران نور به روایت کتاب «شهید گمنام» است.
 
* شهیدی که نمی‌خواست پیدایش کنیم
 
هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد! با بیل وارد گودال شدم؛ قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد؛ خاک‌ها حالت رملی و نرم داشت؛ شروع کردم به خارج کردن خاک‌ها؛ هر چه خاک‌ها را بیرون می‌ریختم بی فایده بود؛ خاکها به داخل گودال برمی‌گشت!
 
ناگهان هوا بارانی شد؛ آن‌قدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم؛ به نزدیک اسکان عشایر رفتم؛ کمی صبر کردم؛ باران که قطع شد، دوباره به گودال برگشتم؛ تا آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد؛ باران دوباره با شدت شروع شد؛ مثل اینکه این باران نمی‌خواست قطع شود؛ دوباره به زیر سقف برگشتم؛ همه خاک‌هایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم، به گودال برگشت؛ گفتم: این که از آسمان می‌بارد سنگ که نیست! می‌روم و زیر باران کار می‌کنم اما بی‌فایده بود.
 
هر چه که از گودال خارج می‌کردم، دوباره برمی‌گشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمی‌خواهد برگردد! او می‌خواهد گمنام بماند». سوار ماشین شدم و برگشتم. در مسیر برگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم. رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود.
 
* شهید گمنام گفت: «بیل را بردار و برو!»
 
شبیه این ماجرا یک بار دیگر برای بچه‌های تفحص پیش آمد؛ در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم؛ نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد؛ با بیل خاک‌ها را بیرون می‌ریخت؛ هر بیل خاک را که بیرون می‌ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی‌گشت! نزدیک اذان مغرب بود؛ مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم».
 
صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم؛ به محض رسیدن به سراغ بیل رفت؛ بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد!
 
ـ آقا مرتضی کجا می‌ری!؟
 
ـ دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو!

نگارنده : admin2 در 1392/4/10 8:34:50

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:46 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 50 ] [ 51 ] [ 52 ] [ 53 ] [ 54 ] [ 55 ] [ 56 ] [ 57 ] [ 58 ] [ 59 ] [ > ]