دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خاطراتی از شهید حسن باقری
اشاره: غلامحسین افشردی،حسن باقری نام مستعار این شهید بزرگوار بود. 1- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا. 
2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو . نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.

3- کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی . هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره . لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.

4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.

5- سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام به ش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.

نگارنده : admin2 در 1392/4/13 8:58:28

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی آیت‌الله صدوقی به جای بسیجی 14 ساله‌ نگهبانی داد
محافظ آیت‌الله صدوقی می‌گوید: شهید بزرگوار محراب عبای خود را روی پشت‌بام پهن کرده و فرمودند:‌ «حالا بیا نیم ساعتی بخواب من نگهبانی می‌دهم». امر ایشان را اجابت کردم و خوابیدم؛ اما زمانی که مرا بیدار کردند، هنگام اذان صبح بود. 
سومین شهید محراب آیت‌الله شیخ‌محمد صدوقی در سال1287 هجری شمسی در یزد متولد شد؛ وی مدت 21سال در قم به فراگیری علوم اسلامی پرداخت و از آغاز مبارزات امام خمینی(ره) چه پیش از قیام 15 خرداد و چه پس از آن، همواره از یاران و مروجان افکار متعالی ایشان بود.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید صدوقی امام جمعه یزد بود و سرانجام در روز یازده تیر 1361 در حالی که جایگاه نماز جمعه را ترک می‌کرد، توسط منافقین به شهادت رسید. «حسن ابویی‌مهریزی» که از نگهبانان بیت شهید صدوقی در روستای حسین‌آباد مهریز بود، خاطره زیبایی را از این شهید روحانی روایت می‌کند.

                                                           ***

در سال 1358 که آیت‌الله صدوقی به حسین‌آباد مهریز تشریف آورده بودند، من حدود 14 ساله بودم و به عنوان بسیجی جهت نگهبانی به منزلی که معظم‌له حضور داشتند رفته و بر پشت بام پست می‌دادم.

حدود نیمه‌های شب بود که دیدم حاج آقا با نصف هندوانه به پشت بام تشریف آوردند.

ـ بیا باهم هندوانه بخوریم.

ـ آقا من نگهبان هستم و نمی‌توانم ترک پست کنم و به کار دیگری بپردازم.

ـ مگر شما برای من نگهبانی نمی‌دهی؟

ـ بله.

ـ من به شما می‌گویم بیا هندوانه بخوریم.

‌خلاصه دستور ایشان را اجابت کردم.

ـ خیلی خسته هستی؛ بیا نیم ساعت استراحت کن.

ـ خیر من باید سر پست باشم.

ـ چشمانت خسته است و خواب‌آلود.

آیت‌الله صدوقی عبای خود را روی پشت بام پهن کرده و فرمودند:‌ «حالا بیا نیم ساعتی بخواب من نگهبانی می‌دهم». خلاصه امتثال امر نمودم خوابیدم؛ اما زمانی که مرا بیدار کردند، هنگام اذان صبح بود.

نگارنده : admin2 در 1392/4/13 8:55:2

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

قصه های مینی مالیستی جنگ
١- چند روز قبل از امتحان‏ها از جبهه مي‌آمد، يك صندلي مي‏گذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط، آن چند روز را درس مي‌خواند و با نمره‌هاي خوب قبول مي‌شد. نمره‌هاش هست. تازه با همين وضع توي كنكور هم قبول شد. آن هم دانشگاه اميركبير. 
٢- يك بار از جبهه كه برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعايي مي‌كني كه من شهيد نمي‌شم‌؟» از آن به بعد مي‌گفتم: «خدايا! راضي‌ام به رضاي تو.»
خدا راضي بود پسرم پيش او برود و پيش من نماند.

٣- شهيد كه شد، دو بسته از وسايلش را فرستادند براي خانواده‌اش. يك بسته وسايل شخصي و يك بسته كتاب‌هاي درسي دبيرستان.

٤- شش ماهي بود مي‌رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان‌ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضي حرف‏هايش را نمي‌فهميدم. مي‌گفت: «خمپاره‌ها هم چشم دارند.»
* * *
نشسته بوديم وسط محوطه؛ داشتيم قرآن مي‌خوانديم. صداي سوت خمپاره‌اي آمد. هر دو خوابيديم زمين. گرد و خاك‌ها كه خوابيد، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهميدم خمپاره‌ها هم چشم دارند.

٥- كتاب‏هايش را جلد كرده بود، با روزنامه. نمي‌خواست بقيه بفهمند او فقط يك محصل است.
بچه‌ها و محصل‌ها را سخت راه مي‌دادند خط مقدم.


 

نگارنده : admin2 در 1392/4/13 9:2:36

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پفکیه ؛کامکیه!!!!
دشمن عقبه جبهه مهران را زده بود، سینه كش ارتفاعات را بمباران كرده بود، 
از هر طرف صداى آه و ناله بچه ها به گوش مى رسید، دشت پر از شهید و مجروح و مصدوم بود، بیچاره امدادگران نمى دانستند به حرف چه كسى گوش كنند، و سراغ كدام یكى بروند، چون همه ظاهراً یك وضع داشتند، تا معاینه نمى شدند و از نزدیك به سراغشان نمى رفتى نمى توانستى یك نفر را بر دیگرى ترجیح بدهى، در همین زمان بالاى سر یكى از بچه هاى گردان رفتیم، كه وقتى سالم بود امان همه را بریده بود، محل زخم و جراحتش را باند پیچى كردم دیدم واقعاً دارد گریه مى كند، گفتم: تو كه طوریت نشده، بى خودى داد و فریاد راه  انداخته بودى كه چى؟ با همان حال و وضعى كه داشت گفت: من هم چیزى نگفتم، فقط یاد بچگیم افتاده بودم كه سر كوچه و محل خوراكى مى فروختم، براى همین داشتم مى گفتم:«آ...ى! كامك، پفك كه شما آمدید». خندیدم و گفتم:

«تو موقع مردن هم دست بردار نیستى.»

نگارنده : admin2 در 1392/4/13 9:7:22

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:09 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات تفحص
کارت شهيد و پيام آن در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر شهيدي کشف شد که سر نداشت و پيکرش دو نيم شده بود. 
داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يک خودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود: «و خداوند ندا مي دهد که شهدا به بهشت در آيند.» از پيکر شهيد و کارت او يک عکس گرفتم. وقتي خواستم دوباره کارت را ببينم در کمال تعجب ديدم محو شده است. پيش خود گفتم حتما نور خورشيد و يا... باعث شده جمله پاک شود، از آن گذشتم. در مرخصي جريان را براي يکي از علما تعريف کردم، ايشان گفتند برويد عکس را چاپ کنيد، اگر چاپ شد، جريان خاصي نبوده، اما اگر چاپ نشد براي ما پيام داشته است. تمام عکسها بسيار شفاف چاپ شد به جز آن عکسي که از کارت گرفته بودم، حالتي نور خورده و مات داشت.
***
پلاکي از جنس پوتين

گفتم دقت کنيد، مثل اينکه امروز قراره خبري بشه. يکي از بچه ها به شوخي گفت: «لشکر ما هم مي خواد شهيد بده و...». وسط ميدان مين بوديم ناگهان يکي فرياد زد «شهيد» همه غمگين و ناراحت شدند. هيچ مدرکي نبود و يک پاي شهيد هم نبود. گفتم: بچه ها نذري بکنيم. هر کجا پلاک پيدا شد يک زيارت عاشورا بخوانيم. يکي از بچه ها گفت: «يکي هم براي پايش» يکي از بچه ها به شوخي گفت: شانس آورديم فقط يک پا و يک پلاکش نيست و گرنه دو سه روز بايد اينجا ... پا و پوتين که از مچ قطع شده بود پيدا شد. زيارت را خوانيدم. غروب برگشتيم مقر، اما پلاک پيدا نشد. همان کسي که شوخي مي کرد آمد و گفت: زيارت عاشوراي دوم را بخوان، هويت شهيد روي زبونه پوتين نوشته شده. من هم خواندم «السلام عليک يا اباعبدالله و.. .»

نگارنده : admin2 در 1392/4/13 9:5:16

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:09 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

امام رضا چقدر مهربونی...
اوایل سال 72 بود و گرماى فكه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم. 
چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.

شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

منبع:ساجد

نگارنده : admin2 در 1392/4/13 9:3:47

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:09 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دلتنگی شاید اولین وبزرگترین بهانه ای باشد که مادران شهدا را در یک روز گرم تابستان به قطعات شهدای  بهشت زهرا (س) بکشاند.دلتنگی هایی که عمر بسیارشان به بیش از 30  سال می رسد .این دیدارها تجدید خاطراتی است بین مادران وفرزندان، که  اکثرا عصرهای پنجشنبه تازه می شود...این مادران معرفان واقعی شهیدان وراویان عینی وموفق رفتار وکردار آنانند.اگر شهیدی به خدا رسیده است ،مادری داشته است که روزی ازعاطفه مادریش دل کنده وجگرگوشه اش را به خدا سپرده است...

 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:09 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یاران «حاج علی» را شناسایی کنید
از تمامی کسانی که این عزیزان را در عکس می‌شناسند و می‌توانند اطلاعاتی از آنان در اختیار خبرگزاری فارس قرار دهند، استدعا می‌شود برای «گویاسازی» این سند تاریخی، با شماره 64- 88911660(داخلی 169 گروه حماسه و مقاومت) تماس بگیرند. 
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید علی رضا موحد دانش، اولین فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع)در تاریخ 13 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، به شهادت رسید.

از تمامی کسانی که افراد موجود در این عکس را که با شماره مشخص شده اند می شناسند، استدعا می شود برای «گویاسازی» تاریخی این سند تاریخی، یا اقدام به درج اطلاعات خود در بخش کامنت ها نمایند یا با شماره 64- 88911660 ( داخلی 169 گروه حماسه و مقاومت) تماس بگیرید.

 

نگارنده : admin2 در 1392/4/15 16:29:37

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره‌ای از دعای شهید صدوقی برای رزمندگان/ زیارت نیمه‌شب امام رضا(ع) و پیروزی در عملیات طریق‌القدس
شهید صیاد گزارش مختصری هم در حضور آیت‌الله صدوقی و واعظ طبسی دادند و عرض کردند ما مزاحم آقا شدیم تا امشب در حرم دعای مخصوص داشته باشند. 

 سومین شهید محراب آیت الله شیخ محمد صدوقی در سال 1287  هجری شمسی در یزد متولد شد. وی مدت 21 سال در قم به فراگیر ی علوم اسلامی پرداخت و از آغاز مبارزات امام چه پیش از قیام 15 خرداد و چه پس از آن ، همواره از یاران و مروجان افکار متعالی امام بود.

او نماینده و امام جمعه یزد بود و سرانجام در روز 11 تیر سال 1361 در حالی که جایگاه نماز جمه را ترک می کرد بدست  یکی از منافقین کوردل به شهادت رسید.

امیر سرتیپ سید حسام هاشمی از فرماندهان ارتش که در جریان توسل فرماندهان ارتش به حضرت ثامن‌الحجج حضرت امام رضا(ع) همراه با آیت‌الله صدوقی شرکت داشته است خاطرات خود را چنین بیان می‌کند:

«مقدمات عملیات طریق‌القدس فراهم شد، طرح‌های عملیاتی، دستورات تقریبا همه آماده شده بود و یا مراحل نهایی را طی می‌کرد .دو شب قبل از عملیات شهید صیاد شیرازی فرماندهی وقت نیروی زمینی در دفتر کارش مشاورین و دوستان نزدیک را احضار و آخرین صحبت‌ها و بحث‌ها روی عملیات انجام شد، اولین عملیات در زمان فرماندهی ایشان و بعلاوه بزرگترین عملیات از هر نظر تا آن زمان بود. برآورد‌ها و بررسی‌ها به خصوص برآورد مهمات توپخانه با موجودی فاصله زیادی داشت، سرانجام شهید صیاد شیرازی فرمودند، با توکل به خداوند عملیات را انجام خواهیم داد.

سپس رو به اینجانب و یکی از دوستان دیگر کرده و فرمودند شما دو نفر آماده باشید فردا صبح ساعت 9 صبح در فرودگاه باشید تا به یزد و از آنجا شب به مشهد مقدس برویم و سپس به من فرمودند هماهنگی با مشهد را شما انجام بدهید.

پرواز راس ساعت 9 صبح انجام شد و پس از یک ساعت به فرودگاه یزد و از آنجا به منزل شهید حضرت آیت‌اله صدوقی رفتیم، حضرت آقا استقبال خوبی از شهید صیاد به عمل آوردند و شهید هم گزارشی از وضعیت جبهه و آمادگی رزمندگان اسلام (ارتش و سپاه) را به حضور آقا بیان داشته و سپس عرض کردند آقا ما به خدمت شما رسیدیم تا سفری به مشهد در معیت حضرتعالی داشته و در حضور آقا امام رضا (ع) برای پیروزی رزمندگان دعا بفرمایید.

وضعیت ما طوری است که عنایت آقا امام زمان(عج) و ثامن‌الائمه  باید پشتیبان کار باشد. نماز جماعت در منزل آقا برگزار گردید و همچنین ناهار صرف گردید و پس از مختصر استراحت با همان هواپیمای فالکن به سوی مشهد پرواز کردیم .سرنشینان عبارت بودند (حضرت آیت‌الله صدوقی، شیخ رجبعلی خادم آقا، شهید صیاد شیرازی و یکی از محافظین شهید صیاد، جناب سرهنگ محمود ریاحی و اینجانب. سرتیپ سید حسام هاشمی) ابتدا به مهمانسرای ثامن‌الائمه ارتش رفته و از آنجا برای نماز مغرب و زیارت وارد حرم شدیم که مورد استقبال حجت‌الاسلام واعظ طبسی قرار گرفتیم و شام را هم مهمان حضرت حجت‌الاسلام واعظ طبسی در تالار آینه حرم بودیم.

شهید صیاد گزارش مختصری هم در حضور آیت‌الله صدوقی و واعظ طبسی دادند و عرض کردند ما مزاحم آقا شدیم تا امشب در حرم دعای مخصوص داشته باشند. آقای واعظ طبسی فرمودند :بسیار خوب ما امشب ساعت 3 نیمه شب تا نماز صبح حرم را آماده می‌کنیم تا شما با خیال راحت به دعا بپردازید.

رأس ساعت 3 نیمه شب جمع کوچک ما وارد حرم شد، با اینکه اینجانب قبلا مدت 6 سال در مشهد و 3 سال در قوچان خدمت می‌کردم هیچ‌گاه برایم چنین فرصتی پیش نیامده بود که در حرم حضرت اینگونه به زیارت نایل شوم.

فکرش را بکنید حرم خلوت امام رضا(ع) حضور حضرت آیت‌الله صدوقی نماز شب، دعای مخصوص با آن حال و هوای خاص که واقعا نمی‌شود آن را به قلم ناتوان چون منی توصیف کرد آن حال و هوا آن دعا و توسل خاص آقا (حضرت آیت‌الله صدوقی) یک اطمینان قبلی در من ایجاد شد که قطعا این عملیات پیروز خواهد بود و از نگاه شهید صیاد و دیگران هم این برق شادی و شور و شعف دیده می شد، نماز صبح فرا رسید.

نماز صبح در همان ضلع شمالی حرم به امام آیت‌الله صدوقی برگزار شد و پس از زیارت به مهمانسرا برگشتیم و پس از استراحت کمی به فرودگاه رفته ابتدا عازم یزد شده و آقا در فرودگاه پیاده شد و سپس به اهواز رفتیم و شهید صیاد در فرودگاه اهواز پیاده شد و من و آقای ریاحی هم به تهران برگشتیم، همان شب عملیات شروع شد و به یاری خداوند و لطف ائمه اطهار عملیات طریق‌القدس به نام عملیات فتح‌الفتوح به پیروزی کامل رسید.

به هنگام رفتن به مشهد از یزد در هواپیمای فالکن وضعیت نشستن در هواپیما طوری بود که شهید صیاد و جناب ریاحی در کنار حضرت آیت‌الله صدوقی نشسته و مشغول صحبت بودند و من هم در کنار آقای رجبعلی، خادم آقا نشسته بود،‌حضرت آقا پیرامون موضوعی بحث می‌کردند که یک دفعه رو کردند به آقا رجبعلی که این آیه (قسمتی از آیه را تلاوت کرد) کاملا یادم نیست مربوط به کدام سوره است.

آیا شما به خاطر داری‌، دیدم آقا رجبعلی شروع کرد به خواندن کامل آیه و آدرس آیه را داد. این موضوع برای من که تا آن زمان فکر می‌کردم این آقای رجبعلی فقط یک خادم است و باید چای بیاورد و یا اسباب و وسایل آقا را جمع بکند خیلی حایز اهمیت بود و خودم را جمع و جور کردم و در مقابل این مرد بزرگ (آقای رجبعلی) ادب کردم و متوجه شدم که همنشینی با این بزرگان تا چه اندازه می‌تواند موثر باشد.

راوی: امیر سر تیپ حسام هاشمی

نگارنده : admin2 در 1392/4/15 16:28:23

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره خلبان از شهید چمران
نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه می‌شدم! آخه، بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارکمون می‌شد، کسی به ما نمی‌گفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم. 
آن چه خواهید خواند، روایتی است از افسر خلبان «مدرسی» درباره آشنایی و دیدارهایش با شهید دکتر «مصطفی چمران». شرحِ جناب «مدرسی» آن‌قدر جذاب و نمکین است که احتیاج به توضیح دیگری ندارد:

«...فکر می‌کنم همون اوایل جنگ بود که با دکتر "مصطفی چمران" در یکی از پروازهایم به منطقه جنگی آشنا شدم. واحد عملیات گفته بود آقای دکتر رو به کابین آورده و به‌اصطلاح تحویلش بگیرید! من به‌شخصه نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه می‌شدم ! آخه، بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارکمون می‌شد، کسی به ما نمی‌گفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم ... معمولاً به‌خواست و اراده خلبان و یا گروه پروازی شخصی رو به کابین دعوت می‌کردیم. اما عجیب‌تر آن که وقتی لودمستر هواپیما از آقای دکتر خواهش می‌کنه که به کابین تشریف بیاره، او با بزرگواری خاص خودش تشکر کرده و گفته بود: جایم همین پائین راحت است ... .

حس کنجکاوی‌ام باعث شد تا خودم از او دعوت نمایم. وقتی به چشمانش نگاه کرده و خودم رو معرفی کردم، صلابت خاصی در چهره‌اش دیدم ... کلام او که با سادگی خاصی ادا می‌شد به دل می‌چسبید، خلاصه دست او رو گرفته و به کابین آوردم. و این اولین باب آشنایی‌ام با او بود.


بعدها هروقت او را در مأموریت‌هایم می‌دیدم، انگار که سالها همدیگر رو می‌شناسیم و صمیمانه دقایقی همدیگر رو در آغوش می‌گرفتیم. بدین سان دوستی من با شهید چمران آغاز شد. طولی نکشید که به‌عنوان وزیر دفاع منصوب شد. راستش رو بخواهید بعد از این انتصاب دیگه کمتر سعی می‌کردم به او نزدیک شده و مثل سابق حال و روزش رو جویا شوم. چون دوست نداشتم همکارانم این ارتباط رو پاچه‌خواری تصور کنند!

اگه اشتباه نکنم در غائله کردستان بود که برای حمل مجروح به اون منطقه رفته بودیم. این بار هم قبل از پرواز دکتر "چمران" با خانم جوانی پای هواپیما اومد. در همون نگاه نخست احساس کردم که از آشنایان او باید باشد. خیلی گرم و دوستانه با من برخورد کرد. هردوی آنها رو به کابین هواپیما دعوت کردم.

هنوز تیک‌آف نکرده بودیم. دکتر من رو به همون خانم که فهمیدم همسرش است معرفی کرد. اهل لبنان بود. همین جوری با دکتر و همسرش غرق صحبت بودم که ناگهان دیدم خدابیامرز از کیف دستی‌اش یک کتاب با جلدی آبی بیرون آورده و در حال نوشتن در داخل جلدش است ... بعد از این که امضایش تموم شد با لبخند خاصی تحویل من داده و گفت: چون گفتی اهل مطالعه هستی این رو یادگاری از من داشته باش! نام کتاب "سیمای پاسدار" بود. وقتی به درون جلدش نگاه کردم دیدم نوشته: "تقدیم به دوست بسیار عزیزم آقای بهروز مدرسی و...".

انگار همین دیروز بود ... یادمه همسر دکتر چمران به من گفت: خیلی حوصله‌ام در کاخ نخست وزیری سر می‌رود ... کسی همزبون و همدم ندارم ...! بهش گفتم: می‌خواهی به همسرم بگم روزها بیاد پیش شما!؟ و او صمیمانه تشکر کرد.

نمی‌دونم چند ماه یا چند سال از آشنایی من با دکتر و همسرش گذشته بود که در شب عروسی برادر ناتنی‌ام (علی فرزند بزرگ مادرم از همسرش) بودم که شنیدم دکتر شهید شده است. بی‌اختیار زدم زیر گریه ... و یواشکی به همسرم گفتم: من حالم خوب نیست، یک‌جور به مامانم ندا بده تا از مجلس به خونه بروم. از باشگاه زدم بیرون ... .

در یکی از خیابان‌های جیحون جنوبی بروبچه‌های بسیج و کمیته که راه رو برای بازبینی مسدود کرده بودند ... وقتی چراغ قوه به چشمان من انداختند و آنها را متورم و قرمز دیدند، از من خواستند پیاده شوم! و برخورد تندی کردند! وقتی دلیل اعمال غیرطبیعی اونها رو پرسیدم، گفتند: به‌خاطر شهادت دکتر چمران است! و ما یک زمانی از یاران نزدیک او بودیم. گفتم: امضای دکتر رو می‌شناسید!؟ و سپس از داشبورد ماشینم کتابی رو که دکتر امضا کرده بود نشون دادم ... نمی‌دونید چه منقلب شدند و با احترام خاصی بدرقه‌ام کردند.

نگارنده : admin2 در 1392/4/16 10:0:16

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:03 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 50 ] [ 51 ] [ 52 ] [ 53 ] [ 54 ] [ 55 ] [ 56 ] [ 57 ] [ 58 ] [ 59 ] [ > ]