دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

تو از اسماعیل خبری نداری؟!
زاییدش ... تاتی تاتی راه بردش ... 
بزرگش کرد ...
از وقتی اسماعیل به جبهه رفته، برنگشته!
تو اونو ندیدیش؟!


این هم پاسخ های رسیده از دوستان:
گفت: مادر بیا ناهار بخوریم.
پرسید: ناهار چیه؟
گفت: سبزی پلو با ماهی.
با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها رو می خوریم، یه روز هم این ماهی ها ما رو می خورند!
مدتی بعد والفجر 8 درون اروند گم شد.
و مادر تا آخر عمر ماهی نخورد.

ما خیلی از اسماعیل های خمینی را ندیدیم! یکی دو تا که نیستن داداش!
فقط امیدوارم اسماعیل مثل ما نباشه و ما رو ببینه!


وقتی پسرش رو دستش دادند، مادر با یه صفای حزن آلودی گفت:
وقتی قنداقه ات رو دستم دادند، از الانت سنگین تر بودی!



یاد یاران سفر کرده بخیر.
یاد ایام خوب دوران که دیگه هیچ وقت در تاریخ تکرار نخواهد شد، بخیر.



سال ها پیش دیدمش!
اون راهش را پیدا کرد.
به همین خاطر برنگشت!
ولی من ...



به مادر قول داده بود که برمی گرده.
چشم مادر که به پیکر بی سر شهیدش افتاد، لبخند تلخی زد و گفت:
بچه ام سرش می رفت، قولش نمی رفت.



خداوند به تمام خانواده های رزمندگان، اسرا، جانبازان و شهدا صبر عطا فرماید.
یا حق



خاطرمان باشد باید به یاد شهدا باشیم.
شاید سال ها بعد، در گذر جاده ها، بی تفاوت شهدا را ببینیم و بگوئیم:
آن مرد چقدر شبیه دوست شهیدم بود!



چرا!
در جبهه سال ها جنگید تا شد فرمانده گردان شهادت!
شیمیایی بود و در ورامین اتاق اجاره و از داغ رفقا، دق کرد!
بعد از پنج روز پیکرش بو گرفت و اعلام شد:
سردار پاریاب شهید شد!



کنار چند تکه استخوان که از همه قد و بالایش جامانده بود، یک جانماز هم بود.
بازش که کردم، شیشه عطرش شکست ...



اسماعیل پدر و مادر من، علی اکبر نام دارد.


 

توی جبهه با هم بودیم.
یه روز که خیلی هم بشاش بود، بهم گفت:
امروز میرم یه جای خوب. اگه تو هم واقعا بخوای، می برنت.
داشتم فکر می کردم جوابشو بدم ...
دیگه ندیدمش.


 

توی جبهه تیر خورد.
خدا برد پانسمانش کنه!

نگارنده : admin2 در 1392/4/16 9:58:37

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:02 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایت منصوری لاریجانی از شهید چمران
اسماعیل منصوری‌لاریجانی استاد دانشگاه و از همرزمان شهید چمران به مناسبت سالروز شهادت این گرانمایه درباره نحوه آشنایی خود با شهید چمران اظهار داشت: حضور در جبهه‌های جنگ ایران علیه عراق را به عشق چمران شروع کردم و ایشان خود شخصاً من را برای حضور در جنگ‌های نامنظم گزینش کردند. 
نویسنده کتاب «مبانی، آفات و راهکارهای انقلاب اسلامی از دیدگاه شهید چمران» در ادامه افزود: نظم از مهمترین ویژگی‌های شخصیتی شهید چمران بود علی رغم اینکه جنگ‌های ایشان نامنظم بود.

وی با تاکید بر نیایش‌ها، مناجات‌ها و نمازهای طولانی شهید چمران در دشت‌ها و دل شب گفت: ایشان انسانی با روحیه بسیار لطیف بود و البته همه کسانی که در جبهه‌های ایران جنگیدند لطیف بودند و همین لطافت باعث می‌شد زمانی که اسرای جنگی را در اختیار داشتند با شنیدن نام امام حسین (ع) از دهان آنها بدون وقفه به آنها آب و غذا دهند.

نویسنده کتاب «جلوه‌های ولایت در آثار امام خمینی (ره)» یادآور شد: یکی از شب‌هایی که دکتر چمران را مشغول مناجات دیدم گوش به صدایش سپردم البته چیزی مفهوم نبود چون فاصله زیاد بود اما خلاصه‌اش این بود که از خداوند التماس شهادت می‌کرد و این نشان می‌دهد که چقدر لقای الهی برای ایشان نزدیک و با صفا بود و حاضر نبود حتی آن را با یک لحظه دنیوی عوض کند، عاشقان اینگونه‌اند منتها ما درک نمی‌کنیم این عشق و آتش فراق را.

استاد عرفان دانشگاه اهل بیت(ع) اظهار داشت: یک بخش از مناجات وی این بود که خدایا! تو غروب را آفریدی و حیرت‌انگیزترین اسرار آفرینش را در آن قرار دادی و آن را با شهادت مردان حق همگون ساختی. شهادت هم سرخ و غروب هم سرخ است و غروب نوید طلوع دیگر را می‌دهد و این نزد شهید چمران بالاترین تعبیر است.

منصوری لاریجانی در پایان خاطرنشان کرد: افراد دیگری چون شهید مطهری نیز شهید را شمع محفل بشریت دانستند و استاد شریعتی نیز شهادت را زیباترین مصداق آزادی می‌داند اما تعبیر شهید چمران درباره شهید و شهادت از همه این تعابیر بالاتر، زیباتر و عرفانی‌تر بود.

نگارنده : admin2 در 1392/4/16 9:59:27

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:02 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

جواد اکبری گفت:‌ حاج احمد هم آن روز در مریوان نبود و ساعت یک نیمه شب تازه رسید.

می‌خواستم جریان ازدواجم را به حاج احمد بگویم اما نمی‌شد. مدام مریوانی، غیر مریوانی، نیروهای بسیج و سپاه با او کار داشتند. نمی‌دانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صداى بلند رو به دیگر بچه‌ها گفتم: بس کنید دیگر، نوبت ماست.

 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:02 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دویدم سمت درب بیمارستان. از کنار دیوار رفتم و همین که در راهرو پیچیدم و چند قدم آن طرف‌تر احمد را دیدم. چهره‌اش غضبناک بود. ترسیدم؛ خواستم برگردم که حاجى گفت: کجا؟ 


جدی بود و نظامی بودن از جمله ویژگی‌های پررنگ شحصیت حاج احمد متوسلیان بود. روای این خاطره حاج مجتبی عسگری است که بسیار شیوا آن را تعریف کرده است:

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:01 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

اشتباه کردم حسین را فرستادم جبهه!
خدایا! ما را مؤدب به آداب بندگان برگزیده ی خودت بگردان!

جنازه ی حسین را آوردند !

پدرش در تشییع جنازه ی او دائم فریاد می زد:" اشتباه کردم حسین را فرستادم جبهه"!!!

اهالی روستا سرزنشش می کردند که "محمد آقا !ضدانقلابی ها دور و برمان هستند این حرفها را نزن و اجر شهید را پایمال نکن !" و دوباره پدر شهید فریاد می زد:" اشتباه کردم ،گناه کردم!"

مراسم بزرگداشت شهید مملو از جمعیت بود ؛با حضور همرزمان و بچه های سپاه و مهمانانی که برای تسلیت آمده بودند!

پدر شهید می خواست صحبت کند ؛همه نگران بودند حرفهایی بزند ! و موجب شادی دشمن و ناراحتی دوستان شود!

پدرشروع کرد به فریاد زدن : "مردم بدانید من اشتباه کردم حسین را به جبهه فرستادم ! ..."

...خانواده ودوستان شهید ناراحت شدندو سرها را پایین انداختند و این را به حساب داغی که بر دل پدر نشسته بود  گذاشتند که محمد آقا ادامه داد:" تا وقتی عباس هست، حسین نباید شهید شود!!!من باید اول عباسم را به جبهه می فرستادم !"

عملیات بدر نوبت عباس شد . و پدر شهید هیچگاه تا پایان عمر خودش را نبخشید که :عباس بعد از حسین شهید شد!!!!

شادی روح شهیدان محمد حسین وعباس رجبعلی و پدر و مادر شهیدان  رجبعلی "صلوات".


نگارنده : admin2 در 1392/4/16 10:1:17

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:00 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

گفتند: اول مهر1291 به دنیا آمده ای و مسن‌‌ترین جانباز بمب‌باران روز قدس هستی. گفتند، تنها بانوی جانباز همدانی، با درصد مجروحیت 70درصد هستی. گفتند و گفتند و گفتند... 


همه‌ی این گفتن‌ها، مرا به پای صفحه کلید رایانه ام کشاند تا بنویسم: "خدیجه عباسی"+"روز قدس". نتیجه‌ی جستجویم این بود: خبر تشییع پیکرت و دیگر هیچ! دنیای پرهیاهوی اینترنت، با آن همه دبدبه و کب کبه اش هیچ "خاطره"ای از تو نداشت.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 9:00 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حسین یوسفی می‌گوید: در اتاق عمل، دست و پای مرا به تخت بستند. پزشکان آمدند و تا مرا دیدند، گفتند: «این رزمنده دیگر حتی نفس نمی‌کشد! او را به سردخانه کنار شهدا ببرید!» توان نداشتم و نمی‌توانستم بگویم که زنده‌ام. 


خبرگزاری فارس: بعد از 48 ساعت در سردخانه زنده ماندم
 

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس (باشگاه توانا)، اینکه امام خامنه‌ای فرموده‌اند: «خاطرات جنگ، گنجینه تمام نشدنی برای آیندگان است» شاید یعنی اینکه هر روز و هر ساعت می‌توان از هر یک از قهرمانان ملی که به هرنحوی در این حادثه عظیم نقش‌آفرینی کرده‌اند، توشه‌ای عظیم برگرفت و این سوای اصل ماجرای «دفاع مقدس» ماست...    


ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 8:59 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید دکتر مصطفی چمران بحق رزمنده ای زمان شناس و ولایت‌مدار حقیقی بود و با اینکه دارای عالی‌ترین مدارج علمی از آمریکا بود، حضور در کنار رزمندگان را بر هر چیز دیگری ترجیح داد تا جائیکه امام خمینی(ره) در پیام شهادت شهید دکتر مصطفی چمران ،او را سردار پرافتخار اسلام، مجاهد بیدار و متعهد راه تعالی نامید و شهادت او را انسان‌ساز اعلام کرد. 


 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 8:59 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پیش از عملیات کربلای 4 تقویم کوچکی از جیب درآوردم و به عباس آقا دادم تا به یادگاری برایم جمله‌ای بنویسد‌. وقتی تقویم را به من برگرداند و آن را باز کردم، دیدم نوشته است: عزیزم، در راه اهل بیت عصمت و طهارت (ع) قدم بردار که راه آنها راه نور است و هرکس در راه آنها گام بردارد، در نور حرکت می‌کند.

 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 8:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پیرمردی که زیر شکنجه بعثی‌ها برای امام دعا می‌کرد
صبح‌ها بعد از نماز می‌نشست و دعا می‌کرد؛ معنویتش خیلی بالا بود. یک روز بعثی‌ها ریختند داخل و همه را زدند؛ به پیرمرد گفتند: «تو اینجا چه می‌خوانی؟» او گفت: «به کوری چشم دشمنان برای امام خمینی رهبر عزیزم دعا می‌کنم». 
پیر و جوان به فرمان امام‌شان برای جهاد رفته بودند و تا آخرین قطره خون‌شان هم پای این عهدی که بسته بودند، ایستادند.

«علیرضا علی‌دوست» از آزادگان دفاع مقدس، روایت می‌کند از پیرمردی که حتی  در زیر شکنجه بعثی‌ها برای امام(ره) دعا می‌کرد.

                                                                ***

روزهای آخر عملیات خیبر بود؛ پیرمرد صورت و دهانش مجروح شده و افتاده بود؛ حجم آتش دشمن به قدری وسیع بود که کسی قادر به کمک نبود. همانجا در دام بعثی‌ها افتادیم.

پیرمرد تا مدتی نمی‌توانست غذا بخورد؛ اما خیلی به بچه‌ها روحیه می‌داد؛ با دیدن او فراموش می‌کردیم که اسیر جنگی هستیم؛ صبح‌ها بعد از نماز می‌نشست و دعا می‌کرد؛ معنویتش خیلی بالا بود.

یک روز عراقی‌ها ریختند داخل اسارتگاه و همه را زدند؛ به پیرمرد گفتند: «تو اینجا چه می‌خوانی؟» گفت: «دعا می‌کنم» گفتند: «چه دعایی!؟» گفت: «به کوری چشم دشمنان به امام خمینی رهبر عزیزم دعا می‌کنم».

موقع آمار صبح او را بردند و تا توانستند پیرمرد را زدند؛ او را داخل زندان انداختند؛ بدون آب و غذا!

ما او را می‌دیدیم؛ صحبت می‌کردیم اما اجازه رساندن آب و غذا به او نداشتیم؛ چهار روز به این منوال گذشت؛ همه ناراحت بودند؛ روز چهارم ضعیف‌تر شده بود؛ نمازش را نشسته خواند؛ بعد به جای تعقیبات شروع کرد با حضرت زهرا(س) درد دل کردن ... «فاطمه جان به فریادم برس، از تشنگی مُردم».

آن روز به قدری نالید تا به خواب رفت؛ همان روز یک لیوان چای از دید نگهبان مخفی کردیم؛ خوشحال بودیم که تا از خواب بیدار شد به او بدهیم؛ ساعتی بعد بیدار شد؛ سیمایش برافروخته بود؛ بسیار شاداب بود؛ احساس ضعف نمی‌کرد؛ شروع کرد به خندیدن.

چای که برایش آوردیم، گفت: «ممنون، نوش جانتان! الان در عالم خواب حضرت زهرا(س) هم از غذا سیرم کرد و هم از شربتی بسیار شیرین! هنوز شیرینی آن شربت زیر زبانم هست.

حاج محمد حنیفه احمدزاده، پیرمرد مشهدی را به اسارتگاه دیگری تبعید کردن؛ آنجا هم زیر شدیدترین شکنجه‌ها بود؛ او به سختی مریض شد؛ بعد هم چهار نفر از اسرای ایرانی پیکر بی جان او را به بیرون اردوگاه بردند و حاج محمد را غریبانه به خاک سپردند.

نگارنده : admin2 در 1392/4/17 17:35:14

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 8:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 50 ] [ 51 ] [ 52 ] [ 53 ] [ 54 ] [ 55 ] [ 56 ] [ 57 ] [ 58 ] [ 59 ] [ > ]