دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

«معصومه سلیمانی» میهمان فرزندان شهیدش شد

مادر شهیدان والامقام علی جان و محمد جان سلیمانی، دعوت حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

کد خبر: ۲۲۴۲۴۱

تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۴:۲۴ - 30January 2017

به گزارش دفاع پرس از خراسان رضوی، بانوی شهیدپرور و ایثارگر حاجیه خانم«معصومه سلیمانی» مادر  شهیدان والامقام «علی جان و محمد جان سلیمانی»، در سن هفتاد سالگی دعوت حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

مراسم تشیع این مادر فداکار با حضور مردم قدرشناس نیشابور از مسجد 14 معصوم این شهرستان تا روستای سلیمانی برگزار و سپس در گلزار شهدای این روستا در جوار فرزندان شهیدش آرام گرفت.

شهید«محمد جان سلیمانی»در دهم مردادماه 1348 متولد و در26 دی 1365در عملیات کربلای پنج به فیض عظمای شهادت نائل آمد.

همچنین شهید«علی جان سلیمانی»در یازدهم شهریورماه سال 1346 در روستای سلیمانی چشم به جهان گشود و در12 آذر 1365 در منطقه میرجاوه در درگیری با اشرار به مقام رفیع شهادت نائل شد.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ دوشنبه 11 بهمن 1395  ] [ 4:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آیین نامه حفظ و نگهداری اسناد و مدارک دفاع مقدس تصویب شد

آیین نامه حفظ و نگهداری اسناد و مدارک دفاع مقدس با حضور نمایندگان سازمان ها و دستگاه های کشوری و لشکری صبح امروز در سیزدهمین جلسه شورای هماهنگی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس به تصویب رسید.

کد خبر: ۲۲۴۲۹۸

تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۴:۴۵ - 30January 2017

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، صبح امروز در سیزدهمین جلسه شورای هماهنگی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس، آیین نامه حفظ و نگهداری اسناد و مدارک دفاع مقدس که با حضور 15 نفر از نمایندگان سازمان ها و دستگاه های کشوری و لشکری تشکیل شده بود به تصویب رسید.

این آیین نامه بر آن استT تا با حفاظت و نگهداری از آثار و ارزش های دفاع مقدس و ثبت حماسه های جاودانه امت اسلامی و نیز آثار آن در شئون فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و نظامی، از نابودی و تحریف و یا به فراموشی سپرده شدن میراث گران بهای خون پاک ایثارگران اسلام و دستاوردهای دفاع مقدس، جلوگیری کند.

در واقع سیزدهمین جلسه شورای هماهنگی این بنیاد با هدف ایجاد روش یکنواخت برای مدیریت بر فرآیند شناسایی، جمع آوری، تنظیم، پردازش، ثبت، حفظ و نگهداری و بهره برداری از اسناد دفاع مقدس به منظور جلوگیری از تحریف تاریخ و میراث گران بهای دفاع مقدس تشکیل شد.

این آیین نامه دارای 10 ماده و پنج تبصره است که بر اساس اساسنامه بنیاد، سند راهبردی بنیاد، آیین نامه حفاظت از اسناد و مدارک و اطلاعات طبقه بندی شده نوشتاری و الکترونیکی نیروهای مسلح، آیین نامه حفاظت اسناد و مدارک شورای عالی انقلاب فرهنگی، تهیه شده است.

انتهای پیام/ 231


ادامه مطلب

[ دوشنبه 11 بهمن 1395  ] [ 4:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تجدید میثاق با شهید «سعید سامانلو» در قم

مراسم اولین سالگرد شهادت مدافع حرم «سعید سامانلو» پنجشنبه 14 بهمن‌ماه در قم برگزار می‌شود.

کد خبر: ۲۲۴۲۲۱

تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۵:۴۷ - 30January 2017

به گزارش دفاع پرس از قم، مراسم اولین سالگرد شهادت مدافع حرم «سعید سامانلو» پنجشنبه 14 بهمن‌ماه ساعت 14 الی 166 در مسجد حضرت صاحب‌الزمان (عج) واقع در قم، خیابان توحید، خیابان شاهد غربی برگزار می‌شود.

این مراسم نورانی با حضور خانواده‌های معظم شهدای مدافع حرم، جانبازان و ایثارگران همراه با سخنرانی آیت‌الله موسوی امام جمعه موقت آبیک و مدیحه‌سرایی ذاکر اهل بیت (ع) کربلایی محمدجواد احمدی برگزار خواهد شد.

گفتنی است که مدافع حرم «سعید سامانلو» از پاسداران سپاه علی بن ابی‌طالب(ع) استان قم بود که در درگیری با نیروهای وهابی تکفیری در عملیات آزادسازی 2 شهرک شیعه نشین «نبل و الزهرا» به شهادت رسید و به جمع یاران شهید خود پیوست.

تجدید میثاق با شهید «سعید سامانلو» 

انتهای پیام/ 151 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 11 بهمن 1395  ] [ 3:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

50 بار مجروح شد

پنجاه بار زخمی شد. سال 61 دست راستش قطع شد، همین كه خوب شد باز رفت به جبهه، مسئولیت های زیادی را تجربه كرد، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله كه شد، گفت: خدمت گذارم در لشكر 27 محمد رسوالله... به یاد شهید علیرضا نوری، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله

شهید علی رضا نوری، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله، در محله سردار شهر ساری، در سال سی و یك به دنیا آمد.

مادر علی رضا می گوید: آن سال های خیلی دور، خیلی رسم نبود كه خانواده ها كودكان خود را به كودكستان بفرستند. علی رضا از همان كودكی، پر جنب جوش و با هوش بود. سه ساله كه شد، بردمش كودكستان. از كودكستان كه بر می گشت، همراه پدرش به مسجد می رفت.به خاطر این كه از لحاظ فرهنگی آن زمان در كودكستان به مسائل دینی و مذهبی بچه ها توجه نداشتند، به همین خاطر پدرش او را به مسجد می برد. با تقلید از پدرش، به نماز می ایستاد.

علی رضا در سال سی و هفت به دبستان رفت. با وجود اینكه بچه های كلاس اولی روزهای اول دبستان با گریه و ترس به مدرسه می رفتند، علی رضا با شوق و نشاط، لباسش را می پوشید، كیفش را می انداخت روی شانه، خودش به تنهائی به مدرسه می رفت و می آمد. خیلی پر دل و جرائت بود.

درس خواندن را بسیار جدی می گرفت و در انجام تكالیفش احساس تكلیف می كرد، این حس در او از همان كودكی نهادینه شد.

دوران ابتدائی را با نمرات عالی گذراند، بعد پا به دبیرستان شریف ساری گذاشت. در سال پنجاه، آخرین سال تحصیلی اش بود، پدرش را از دست داد. با معرفت پذیری از سید الشهداء(ع)، با صبرو بردباری ادامه تحصیل داد و در همین سال، موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد.

مدتی را در محیط زیست مشغول به كار شد. در سال پنجاه و چهار در دانشكده «پلی تكنیك» در رشته مهندسی راه و ساختمان قبول و با نمرات عالی فارغ التحصیل شد.

در حین تحصیل در دانشكده، با دختری محجبه و مذهبی«طوبی عرب پوریان» به واسطه برادرش كه همكلاسی اش بود، آشنا شد، آنها ساكن اهواز بودند. رفتیم خواستگاری دختر، «بله» را كه گفتند، با اجازه والدینش، مراسم عقد ساده ای در خانه خاله دختر در همان اهواز برگزار كردیم.

پس از ازدواج به عنوان«تكنسین» به استخدام راه آهن در آمد، مدتی بعد از ساری به تهران منتقل شد. در همان سالهای قبل انقلاب، هسته ای را در آنجا تشكیل، و علیه طاغوت، به مبارزه پرداخت.

انقلاب كه پیروز شد،«هسته مقاومت» را با عنوان كمیته انقلاب اسلامی راه آهن تهران، ر اه اندازی و فرماندهی آن را به عهده گرفت. در همین حین انجمن اسلامی راه آهن را هم سازماندهی كرد.

با آغاز تحركات منافقین و ضد انقلاب در انفجار لوله های نفتی جنوب كشور به همراه چند تن از دوستانش به جنوب كشور رفت، آنجا نیز كمیته انقلاب اسلامی راه آهن را تاسیس و پس از تثبیت وضععیت آنجا، آموزش نیروهای حزب الهی، مسئولیت ها را به افراد متعهد و كاردان و انقلابی سپرد.

دیگر یك جبهه شد و یك علی رضا، در غرب سوسنگرد در سال پنجاه و نه، بد جوری زخمی شد. دكتر ها گمان كردند كه او شهید شده است و مهر شهید را به سینه علی رضا زدند.نمی دانم چه شد كه بعدآ متوجه شدند، علی رضا زنده است، فوری به تهران فرستادنش، آنجا از همان صحنه مهر روی سینه اش، عكسی گرفته بودند.

در سال پنجاه و هشت، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران شد. با توجه به تجربیاتش، به عنوان فرمانده سپاه مستقر در راه آهن انتخاب، دیگر شب و روز نداشت، همه زندگی اش را وقف انقلاب كرد. حوادث پشت حوادث، در گیری با منافقین، گروهك ها، یك مرتبه صدام هم به كشور حمله كرد.

با توجه به تجربیاتی كه داشت، یك گروه «72» نفره از پرسنل انقلابی و بسیجی راه آهن، آموزش نظامی داد، و به نام هفتادو دو تن شهدای كربلا، راهی جبهه شدند.

علی رضا می گفت: ما اولین طرح عملیات كلاسیك را به نام عملیات امام زمان(عج) در غرب سوسنگرد طراحی كردیم. محاصره سوسنگرد توسط همین نیروهای هفتاد و دو تن شكسته شد.

دیگر یك جبهه شد و یك علی رضا، در غرب سوسنگرد در سال پنجاه و نه، بد جوری زخمی شد، در بیمارستان شیراز، دكتر ها گمان كردند كه او شهید شده است و مهر شهید را به سینه علی رضا زدند.

نمی دانم چه شد كه بعدآ متوجه شدند، علی رضا زنده است، فوری به تهران فرستادنش، آنجا از همان صحنه مهر روی سینه اش، عكسی گرفته بودند.

خواهرش به علی رضا گفت: خوشا بهه حالت امتحان الهی را به بهترین نحو پاسخ گفتی.

علیرضا لبخندی زد و گفت: خواهرم هنوز خیلی مانده.

علیرضا پنجاه بار زخمی شد توی جنگ، هربار كه زخمی می شد، هنوز خوب نشده به جبهه می رفت.

در سال 61 دست راستش هم قطع شد، همین كه خوب شد باز رفت جبهه، علی رضا مسئولیت های زیادی را تجربه كرد، این آخری قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله كه شد، گفت: خدمت گذارم در لشكر 27 محمد رسوالله.

توی وصیت نامه اش برای من نوشته بود:

«سخنی با مادر عزیزم دارم كه از دست دادن فرزند سخت است اما صحرای كربلا و علی اكبر و علی اصغر و عباس علمدار و زینب و بدن پاره پاره برادر، مصیبتی دیگر است. صبر بر همه مصائب شیوه دخت زهرا (س) است كه تو هم سید دخت او هستی، پس صبر كن.»

علاقه شدیدی به همسر و سه فرزندش داشت، همیشه دست های من را می بوسید، من سرش را می بوسیدم و می بوئیدم. وقتی كه رفت جبهه، دلم را با خودش برده بود....

می گفتند: بیا رئیس راه آهن باش، قبول نكرد، می گفت: در این شرایط كه بچه های مردم دارند به جبهه می روند، پیشنهاد مسئولیت برای من امتحان الهی است، كه كدام را انتخاب كنم،« من جبهه را می پذیرم»

-یك بار هم گفته بودند:« بیا بشو وزیر راه.»

گفته بود: «آدم صفای جبهه را رها می كند، می رود پشت میز!؟»

علیرضا حالت پرواز داشت، یك روز قبل از شهید شدنش، در اندیمشك، به خانمش گفت: «اگه از طرف لشكر آمدند شما را به تهران ببرند، بدون هیچ حرفی بروید»

علی رضا در نهم بهمن 1365 در حین فرماندهی عملیات «كربلای پنج» در شلمچه در حالی كه«قائم مقامی لشكر 27 محمدرسوالله را كه داشت، پركشید...»

علی رضا شهید كه شد، در بهشت زهرا، به دلم سپردمش...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:17:41.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 10 بهمن 1395  ] [ 12:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آخرین روزهای حیات شهید بابایی

آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات شهید بابایی، خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی، نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر می‌برد تا لحظه‌ای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.

آن شب  از همدان با همسرش در مکه تماس گرفت، خانم بابایی که به شدت هیجان‌زده بود، پرسید:

 ـ عباس چه وقت می‌آیی؟ ... من چشمم به در دوخته شده.

او در حالی که عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کرد، به آرامی گفت: خاطر جمع باشید که من عید قربان پیش شما خواهم بود.

گفت‌وگوی او با همسرش چند دقیقه‌ای ادامه داشت. در پایان عباس حلالیت طلبید و تماس قطع شد. لحظه‌ای نگذشته بود که ناگهان رنگ از رخسار خانم بابایی پرید و با صدایی لرزان، با خود گفت: وای این چه حرفی بود که او گفت؟! ... برای چه حلالیت می‌طلبید؟!

 دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد و ملتمسانه گفت: خدایا! خدایا! عباس را حفظ کن.

 آنگاه به تلخی گریست.

***

سحرگاه آن شب، شهید بابایی همراه محافظ و راننده‌اش از همدان عازم تهران شد، به محض حرکت، به خاطر خستگی که در تن داشت به خواب رفت. گودرزی، راننده شهید بابایی، تعریف می‌کند: مسافتی از راه طی کرده بودیم که ناگهان عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد، همه جا را تاریک دید، سپس دستی بر سر کشید و لبخندی زد، از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم: چرا می‌خندی؟

آهی کشید و گفت:  چیزی نیست خواب دیدم. گفتم: خیر است انشاءالله. او بی‌آنکه چیزی بگوید، یک دانه گلابی را از داخل پاکت برداشت و به من داد. گفت: بیا بالامجان بخور.

من نگاهی به او کردم و گفتم: پس چرا خودت نمی‌خوری؟ گفت: می‌خورم. اول شما که خسته هستی بخور. او می‌گفت که در طول راه تیمسار را زیرنظر داشتم. پرسیدم: شما چرا همه‌اش به من تعارف می‌کنید و  خودتان چیزی نمی‌خورید؟ گفت: فکر من نباش بخور، نوش جونت.

از لحن گفته‌هایش پیدا بود که خیلی خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زیر لب به نجوا پرداخت . وقتی جلو ساختمان معاونت عملیات رسیدیم، عباس از اتومبیل پیاده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاکت میوه افتاد، دیدم که او حتی یک دانه از میوه‌ها را نخورده است.

***

صبح زود تیمسار بابایی وارد دفتر معاونت عملیات شد و به آجودان گفت: پرونده خلبان اغنامیان را بیاورید. پرونده را که آوردند، صفحه اول آن نامه‌ای بود در مورد درخواست وام. آن را امضا کرد و به آجودان گفت: در مورد وام آقای اغنامیان سریعاً اقدام کنید.

 مرا در آغوش گرفت و گفت: اگر از من بدی یا قصوری دیدی حلالم کن. گفتم: مگر  می‌خواهید به کجا بروید؟ دستی بر سر کشید و پاسخ داد: خوب دیگر؛ هیچ کسی از یک ساعت بعد هم خبر ندارد.

 آنگاه ادامه داد: در ضمن من او را ندیدم. از قول من عذرخواهی کنید و بگویید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را برآورده کنم. لحظه‌ای مکث کرد و نگاهی به آجودان انداخت و گفت: خداحافظ.

 آجودان ادای احترام کرد و گفت: ببخشید تیمسار شما این همه راه آمدید تا فقط یک برگه وام را امضاء کنید؟ او در حالی که لبخند بر لب داشت پاسخ داد: آخر ممکن بود دیگر نتوانم آن را امضاء کنم.

آنگاه دوباره خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همه کارهایی را که می‌بایستی انجام می‌داد،‌ انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادر همسر و فرزندانش سلما، حسین و محمد خداحافظی کرد. گودرزی، راننده تیمسار بابایی می‌گوید که آنگاه رو به من کرد و گفت: آقای گودرزی! شما تشریف ببرید استراحت کنید که انشاءالله بعد از عید قربان برگردید.

او می‌گوید: سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: اگر از من بدی یا قصوری دیدی حلالم کن. گفتم: مگر  می‌خواهید به کجا بروید؟ دستی بر سر کشید و پاسخ داد: خوب دیگر؛ هیچ کسی از یک ساعت بعد هم خبر ندارد.

***

چند ساعت گذشت. او به همراه موسی صادقی به سوی قزوین به راه افتادند. وقتی به قزوین رسیدند نیمه‌های شب بود. عباس در مقابل منزل پدرش پیاده شد و مثل همیشه با انگشت ضربه‌ای به شیشه پنجره کوچکی که در کنار در بود، زد. لحظاتی بعد مادرش در را باز کرد. پس از روبوسی به مادر گفت: آقاجان خوابه؟ مادر پاسخ داد:  آره پسرم! خوابه. گفت: می‌خواهم بیدارش کنم. مادر گفت: بگذار وقت نماز که بیدار شد او را می‌بینی. گفت: نه مادر! باید زودتر حرکت کنم. نمی‌توانم بمانم؛ یک مأموریت مهم دارم.

 شهید بابایی

بر بالین پدر رفت. نگاهی به صورتش انداخت. سپس خم شد و گونه‌هایش را بوسید. حاج اسماعیل چشمانش را باز کرد و گفت: عباس جان آمدی؟ او گفت: ولی باید زود برگردم، مأموریت مهمی دارم. پدر گفت: ولی عباس جان! ما روز عید قربان تعزیه داریم. برای تو نقش گذاشته‌ام. باید اینجا باشی.

او گفت: باشد پدرجان! پس نقش کوچکی برایم بگذار. انشاءالله عید قربان می‌آیم. پس از ساعتی عباس با پدر و مادر خداحافظی کرد و رفت. وقتی ماشین حرکت کرد، او چند مرتبه برگشت و پشت سر را نگاه کرد. اتومبیل در انحنای کوچه از نظر ناپدید شد. مادر که مضطرب و پریشان به نظر می‌رسید، روی به حاج اسماعیل کرد و گفت: عباس را هیچ وقت موقع خداحافظی این‌طور ندیده بودم. دلم برای او شور می‌زند.

حاج اسماعیل لبخندی زد و گفت: دلواپس نباش زن. خدا پشت و پناهش. مادر هم تکرار کرد: خدا پشت و پناهت پسرم. یا حسین! عباسم را به تو می‌سپارم. آنگاه قطره اشکی بر گونه‌اش غلتید.

 اتومبیل شهر را پشت سر گذاشت. عباس کتابچه دعا را از جیب درآورد و مشغول خواندن دعا شد. ساعتی گذشت. به موسی صادقی که در حال رانندگی بود گفت: من کمی می‌خوابم. اگر خسته شدی بیدارم کن.

 چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای فریاد او در خواب، موسی صادقی را وحشت‌زده کرد. او علت فریاد را پرسید. عباس در حالی که دست بر سر و روی خود می‌کشید، گفت: ببخشید آقا موسی! خواب دیدم.

صادقی گفت: از بس خسته‌ای. از بس کار می‌کنی. در خواب هم دلشوره داری و خواب بد می‌بینی. عباس خندید و دستی به شانه صادقی زد و گفت: ببخشید آقا موسی که تو را ناراحت کردم. سپس هر دو سکوت کردند. عباس در خود فرو رفته بود. ساعت چهار صبح بود که به پایگاه هوایی همدان رسیدند و مستقیم به مهمانسرا رفتند. عباس رو به موسی صادقی کرد و گفت: شما برو بخواب. من سری به قرارگاه می‌زنم.

سپس به سوی قرارگاه به راه افتاد.

ادامه دارد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:18:28.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 10 بهمن 1395  ] [ 12:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آخرین روزهای حیات شهید بابایی (2)

آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی؛ نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر می‌برد تا لحظه‌ای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.

ساعتی بعد، آفتاب تازه بالا آمده بود که جنگنده‌ای غرش‌کنان روی باند پایگاه نشست و چند دقیقه بعد وارد رمپ شد. کابین باز شد و تیمسار بابایی از پلکان جنگنده پایین آمد. مستقیماً به مهمانسرا رفت. در بین راه به یاد آورد که همسر موسی صادقی بیمار است؛ به همین خاطر زیر لب خود را سرزنش کرد که چرا او را با خود آورده است. وقتی وارد اتاق شد، صادقی هنوز خواب بود. مدتی بالای سرش نشست، سپس به آرامی او را بیدار کرد و گفت: تو چرا به من نگفتی که همسرت بیمار است؟

 موسی صادقی گفت: مهم نیست. او گفت: چرا؛ مهم است. خیلی هم مهم است. هر چه زودتر برگرد تهران و به همسر و فرزندانت برس. اگر بچه‌ها سرحال بودند یک سر برو اصفهان؛ هم تفریحی کن و هم تجهیزات پروازی مرا بفرست تبریز.

صادقی گفت: ولی ممکن است اینجا کاری داشته باشی. او گفت: شما نگران نباش، آقای دربندسری هست. اگر کاری داشتم به ایشان می‌گویم. صادقی خود را آماده کرد و هنگام خداحافظی نگاهی به او کرد و گفت: خداحافظی امروز با همیشه فرق می‌کند.

تیمسار گفت: حلالمان کن آقا موسی!

چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد. صادقی به گوشه‌ای نگریسته و در فکر فرو رفته بود. سپس با غم غریبی که در دل داشت گفت: خداحافظ قربان! مواظب خودتون باشید.

تیمسار بابایی به مسیر اتومبیل خیره مانده بود، که دستی را روی شانه‌اش احساس کرد و صدایی آشنا که می‌گفت: چرا ماتی حاج عباس؟ عباس سرش را برگرداند و با چهره خندان عظیم دربندسری روبه‌رو شد. لبخندی نثار او کرد و گفت: چطوری عظیم آقا!

 یکدیگر را در آغوش گرفتند و همراه هم به سوی گردان عملیات به راه افتادند. وقتی وارد ساختمان عملیات شدند، چشم‌شان به سرهنگ حسن بختیاری افتاد که از انتهای راهرو به سوی آنها می‌آمد. وقتی به هم رسیدند، تیمسار گفت: حسن آقا! آماده‌ای برویم مأموریت؟ بختیاری گفت: هر چه که شما بفرمائید تیمسار! من در خدمتم.

 دربندسری به تیمسار گفت: من هم با شما بیایم؟ عباس دستش را در گردن او انداخت و گفت: می‌خواهی به جای بمب زیر طیاره ببندمت بالامجان؟ و او گفت: اگر تو بخواهی حاضرم تا مرا به جای بمب در زیر هواپیمایت ببندند.

آنگاه هر سه در حالی که لبخند بر لب داشتند به راه افتادند. چند دقیقه بعد هواپیمای «F-5» حامل تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری با کوهی از مهمات به آسمان پر کشید.

خورشید در حال افول بود و جلوه مشعشع آن پهنه آسمان را به رنگ شقایق، سرخ کرده بود. عظیم دربندسری در حالی که به سوی قرارگاه می‌رفت، آهی کشید و با خود گفت: چه غروب غریبی است؟

تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: الله‌اکبر!

سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان می‌گفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشه‌ای ایستاده بودند و او را می‌نگریستند.

وقتی آفتاب با آخرین شعاع کم‌رنگش در افق پنهان می‌شد، صدای غرش رعدآسای جنگنده‌ای سکوت آسمان را درهم شکست و چند دقیقه بعد تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حالی که کلاه پرواز خود را در دست داشتند، با گام‌های پیروزمندانه‌ای به سوی «رمپ» می‌آمدند.

عظیم دربندسری به سوی عباس رفت و او را در آغوش گرفت. سرهنگ بختیاری گفت: جات خالی بود عظیم آقا! ولی شانس آوردی که زیر بال نبودی. تیمسار دستی بر روی شانه دربندسری گذاشت و هر سه به سوی اتومبیل رفتند. بانگ مۆذن در آسمان پیچید. تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: الله‌اکبر!

سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان می‌گفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشه‌ای ایستاده بودند و او را می‌نگریستند. چند لحظه بعد به سوی او به راه افتادند. دربندسری گفت: تا حالا عباس را اینطور ندیده بودم. رفتارش، نگاه کردنش، راه رفتنش، چطوری بگم، طور دیگری است. سرهنگ! دلم خیلی شور می‌زند.

تیمسار وضو را تمام کرد. نگاهی پرمهر به چهره هر دو انداخت و گفت: چه شده عظیم آقا؟ دربندسری پاسخ نداد. سرهنگ بختیاری گفت: چیزی نیست قربان! عظیم آقای ما تازگی‌ها، کمی رمانتیک شده.

تیمسار به آرامی گفت: عجلوا بالصلوة. سپس به راه افتاد. آن دو نگاهی به هم کردند و به دنبال او رفتند. آن شب، به جز تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و عظیم دربندسری کس دیگری در گردان عملیات نبود. آن دو شام چلوکباب خوردند؛ ولی عباس علی‌رغم اصرار سرهنگ و دربندسری یک لیوان شیر بیشتر نخورد. او شیر را سر کشید و سپس مشغول مطالعه و بررسی طرح‌های موردنظرش شد. ساعتی بعد سرهنگ بختیاری گفت:‌ من به مهمانسرا می‌روم تا استراحت کنم. اگر کاری داشتی بفرست دنبالم یا زنگ بزن.

عباس از جا برخاست و دست در گردن سرهنگ انداخت. او را بوسید و گفت: برو استراحت کن. شب بخیر. چند لحظه بعد رو به دربندسری کرد و گفت: عظیم آقا! شما هم برو استراحت کن. فردا خیلی کار داریم.

ادامه دارد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:19:04.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 10 بهمن 1395  ] [ 12:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آخرین روزهای حیات شهید بابایی (3)

آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی. نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر می‌برد تا لحظه‌ای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.

دربندسری دستگیره در را چرخاند. مکث کوتاهی کرد و سپس سرش را برگرداند و گفت: چرا نرفتی؟ مگر قول نداده‌ای؟ تیمسار گفت: به کی؟ دربندسری گفت: به خانمت. عباس مکثی کرد و گفت: چرا؛ می‌رم. دربندسری گفت: می‌ری!؟ کجا می‌ری؟ او گفت: خب ... مکه دیگه. دربندسری با شگفتی گفت: مکه؟! عباس جون چرا سر به سرم می‌گذاری؟ مثل اینکه یادت رفته فردا عید قربان است. تیمسار دستی به سرش کشید و گفت: نه.نه عظیم آقا! یادم نرفته. دربندسری در حالی که کلافه به نظر می‌رسید، گفت: من که از حرف‌های تو چیزی نمی‌فهمم. پاک گیج شده‌ام. من رفتم بخوابم شب بخیر. عباس لبخندی زد و گفت: شب بخیر گیج خدا! دربندسری با خود تکرار کرد: گیج خدا. گیج خدا. نه عباس جون! من لایق این تعریف نیستم.

در را پشت سرش بست. تیمسار دستی به چهره‌اش کشید و گفت: الله‌اکبر!

دربندسری هر چه کوشید تا بخوابد نتوانست. با خود گفت: «امشب چه شب اسرارآمیزی است، چرا اینقدر کلافه‌ام؟» برخاست و به طرف اتاق عملیات رفت. وقتی پشت در اتاق رسید صدای عباس در گوشش پیچید:

«ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب» ، «ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».

عظیم، آرام در را باز کرد و در گوشه‌ای نشست. محو تماشای عباس شد. چند دقیقه بعد عباس سر برگرداند. با صدایی آرام و دلنشین گفت: آقا عظیم! چرا نخوابیده‌ای؟ دربندسری مات مانده بود. به سوی عباس رفت و دست‌های او را گرفت. با بغض گفت: می‌ترسم، نمی‌دانم از چه چیز، فقط این را می‌دانم که می‌ترسم.

 تیمسار دستی روی شانه او گذاشت و گفت: برو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. بعد از خدا بخواه که صلح و آرامش را به مسلمانان برگرداند. از خدا بخواه که سپاه اسلام بر سپاه شیطان پیروز شود و بخواه که ایمان‌مان را استوار و پابرجا نگه دارد. آقا عظیم! برای من گنهکار هم دعا کن.

سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز. دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گام‌های سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «الله‌اکبر»!

سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز. دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گام‌های سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «الله‌اکبر»!

 ساعت از سه بعد از نیمه شب گذشته بود. تیمسار بابایی گوشی تلفن را برداشت و گفت: لطفاً سرهنگ بختیاری را بیدار کنید و بفرمائید تشریف بیاورند گردان عملیات. سرهنگ بختیاری با شتاب لباس‌هایش را پوشید و به طرف گردان عملیات رفت. دقایقی بعد به همراه تیمسار بابایی برای انجام یک مأموریت برون‌مرزی سوار بر جنگنده شدند.

هنگامی که چرخ‌های جنگنده پیروزمندان سطح باند را لمس کرد، شعاع‌های کم‌رنگ خوشید تازه از افق سر برآورده بود.

 تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حال گفت‌وگو در مورد مأموریت بعدی بودند که دربندسری وارد اتاق عملیات شد، عباس با دیدن او گفت: یا الله! صبح به خیر عظیم آقا! شما حاضری؟

دربندسری گفت: اول چیزی بخوریم بعد. تیمسار گفت: من فقط یک لیوان شیر می‌خورم.

دربندسری گفت: ببینم عباس‌جان! نکنه می‌خواهی خودکشی کنی؟! آخر پدر من این معده به غذا احتیاج داره، ببین من همه چیز گرفته‌ام.

عباس آرام گفت: فقط یک لیوان شیر. دربندسری شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: باشد، هر چه میل شماست.

آخرین روزهای حیات شهید بابایی (3)

هنگام صرف صبحانه، او گویی در دنیای دیگری سیر می‌کرد. شاید هم می‌خواست برای ظهر عید قربان خود را آماده کند. تیمسار به طرف دربندسری آمد و گفت: عظیم آقا! احتیاط کن، انشاءالله تبریز همدیگر را می‌بینیم. سپس دربندسری و تیمسار یکدیگر را در آغوش گرفتند.

 تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری به بحث درباره مأموریت جدید پرداختند. چند ساعت بعد با سرهنگ باهری، فرمانده پایگاه همدان، به سوی محوطه پارک هواپیماهای شکاری به راه افتادند.

تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری وارد کابین شدند و با اشاره دست از سرهنگ باهری خداحافظی کردند. چند لحظه بعد پس از بررسی دوباره، در ابتدای باند، تیمسار بابایی متوجه شد که سیستم ردیابی هواپیما دچار اشکال شد است؛ به همین خاطر به برج اطلاع دادند که جهت رفع اشکال، هواپیما به رمپ بازمی‌گردد.

تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و سرهنگ باهری همه منتظر ایستاده بودند و پرسنل فنی مشغول رفع اشکال بودند. سرهنگ بختیاری رو به تیمسار بابایی کرد و گفت: اگر با آن وضع پرواز می‌‌کردیم، ... .

 عباس حرف او را قطع کرد و گفت: گم می‌شدیم؛ نه؟ سرهنگ باهری گفت: همه می‌گفتند که معاونت عملیات نیروی هوایی، به همراه یک خلبان باتجربه در یک پرواز ساده گم شدند.

تیمسار بابایی گفت: بله حق با شماست. سرهنگ باهری لبخندی زد و گفت: البته این فقط یک شوخی است، چون با تجربه و آشنایی که شما و جناب بختیاری دارید بدون این سیستم هم پرواز مشکلی نخواهید داشت.

دقایقی بعد مشکل برطرف شد و پس از چند دقیقه تیمسار و سرهنگ بختیاری سقف آسمان را شکافتند. ساعتی گذشت و بعد در حالی که ابزار و ادوات زرهی دشمن، از آتش خشم دلاوران دشمن‌شکار سوخته بود و شعله‌هایش به آسمان زبانه می‌کشید، آنها در پایگاه تبریز فرود آمدند.

جمعه 15 مردادماه سال 1366 تبریز، پایگاه دوم شکاری، ساعت هشت و سی دقیقه صبح عیدقربان؛ دوستان شهید بابایی نقل می‌کنند: وقتی هواپیما روی باند پایگاه هوایی تبریز فرود آمد، سرهنگ علی‌محمد نادری به اتفاق خلبانان و جمعی از مسئولین به استقبال آمدند و به تیمسار بابایی خوش‌آمد گفتند. سپس به همراه هم رهسپار قرارگاه شدند. سرهنگ بختیاری به تیمسار بابایی گفت: اگر اجازه دهید، تا شما کارهایتان را انجام دهید، من کمی استراحت کنم.

آنگاه رفت و در گوشه‌ای از سالن قرارگاه که با موکتی به رنگ آبی آسمانی فرش شده بود، دراز کشید. چند دقیقه گذشت و او به خواب عمیقی فرو رفت.

ادامه دارد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:19:40.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 10 بهمن 1395  ] [ 12:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آخرین روزهای حیات شهید بابایی (4)

آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی،  نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر می‌برد تا لحظه‌ای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.

تیمسار به اتفاق سرهنگ نادری وارد گردان عملیات شدند. او مأموریت پروازی را در دفتر مخصوص نوشت و زیر آن را امضا کرد. در این لحظه سرهنگ نادری گفت: تیمسار! شما خیلی خسته‌اید، بهتر است کمی استراحت کنید. تیمسار بابایی نگاهی به او کرد و گفت: نه آقای نادری! خسته نیستم.

سپس از جا برخاست. کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد. چند دقیقه بعد به آرامی سرش را برگرداند و خطاب به سرهنگ نادری گفت: محمد آقا! بگو هواپیما را مسلح کنند. سرهنگ نادری گفت: ولی عباس‌جان! امروز عید قربان است، چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟

او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت می‌کرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: می‌دانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم. آخر تعزیه داریم. به پدر گفتم یک نقش کوچک برایم درنظر بگیرد؛ اما حالا اینجا هستم. خوب دیگر، اگر موافقی طرح این پرواز را مرور کنیم.

سرهنگ نادری گفت: حالا که شما اصرار دارید، من حرفی ندارم. تیمسار طرح موردنظرش را با دقت روی نقشه برای نادری تشریح کرد. نقطه نشانه‌ها، مواضع پدافندی، تأسیسات و نیروهای زرهی دشمن را روی آن مشخص کرد. پس از تبادل‌نظر، در حالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشتند، محوطه گردان عملیات را ترک و به پیشنهاد تیمسار پیاده به سوی جنگنده به راه افتادند.

سرهنگ نادری نگاهی به عباس کرد، دید که او علی‌رغم بی‌خوابی و خستگی مفرط، استوار و باصلابت گام برمی‌دارد. رو به او کرد و گفت: عباس جان! امروز عید قربان است.

او پاسخ داد: می‌دانم محمد آقا! این را یک دفعه دیگر هم گفتی. سرهنگ نادری گفت: منظور چیز دیگری بود. تو قول داده بودی که امروز در مکه پیش همسرت باشی.

تیمسار گفت: ‌بله می‌دانم. سپس سکوت کرد.

***

سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب پرید. به ساعتش نگاه کرد و با دستپاچگی از جا برخاست. با شتاب کلاه و تجهیزات خود را برداشت و به سمت محوطه پرواز دوید. عوامل فنی مشغول مسلح کردن یک هواپیمای «F-5F» دو  کابینه بودند. تیمسار دستی بلند کرد و گفت: خسته نباشید.

عوامل فنی با دیدن او دست از کار کشیدند و نزد او آمدند. پس از احوالپرسی، سرپرست گروه گفت: همان‌طور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح می‌کنیم.

او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت می‌کرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: می‌دانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم.

سپس به سوی هواپیما رفت و پس از یک بازرسی گفت: کافی نیست. شما فقط بمب‌های زیر بدنه را بسته‌اید. پدهای راکت بغل و خشاب فشنگ‌های هواپیما را پر کنید. در ضمن موشک‌های نوک بال‌ها را هم ببندید. می‌خواهم مهمات کاملاً فول باشند.

سرهنگ نادری گفت: ببخشید، ما برای شناسایی می‌رویم یا برای شکار؟ تیمسار نقشه‌ای از جیبش درآورد و گفت: ببین آقای نادری! وقتی به هدف رسیدیم، در این نقطه بمب‌ها را رها می‌کنیم. سپس تأسیسات این منطقه را هدف قرار می‌دهیم. در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروی زرهی دشمن را که در این نقطه قرار دارند با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.

سرهنگ نادری گفت: امیدوارم که خداوند خودش کمک کند.

سپس تیمسار بابایی به گوشه‌ای رفت، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورد و مشغول خواندن دعا شد. در این لحظه سرهنگ بختیاری در حالی که نفس، نفس زنان می‌دوید به آنها رسید، گفت: من ... من خواب ماندم، چرا بیدارم نکردی؟

تیمسار گفت: خب تو خسته بودی، باید استراحت می‌کردی.

سرهنگ بختیاری گفت: عباس جان! تو که از من خسته‌تر هستی. الان دو شب است که نخوابیده‌ای، اگر اجازه بدهی من به جای تو با نادری بروم.

تیمسار گفت: نه حسن آقا! من خسته نیستم، شما انشاءالله پرواز بعدی را انجام دهید. هر قدر که اصرار کرد او قانع نشد و سرانجام رو به سرهنگ بختیاری کرد و گفت: حسن جان! گفتم که تو فرصت داری.

سپس اندکی سکوت کرد و آرام گفت: شاید دیگر من فرصتی برای پرواز نداشته باشم. با شنیدن این جمله اشک در چشم سرهنگ بختیاری پر شد. با لحن لرزانی گفت: خدا نکند.

آنگاه هر سه به یکدیگر نگاه کردند. تیمسار به آرامی دست در گردن سرهنگ بختیاری انداخت و او را در آغوش گرفت و گفت: عیدت مبارک. وقتی برگشتم جشن می‌گیریم.

سرهنگ در حالی که گونه‌های او را می‌بوسید با بغض گفت: حاج عباس! به من عیدی نمی‌دهی؟

او خندید و گفت: عیدی طلبت تا بعد از اذان ظهر.

ادامه دارد...

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:24:41.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 10 بهمن 1395  ] [ 12:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرایی از امدادهای غیبی در دوران هشت سال دفاع مقدس به روایت شهید حسن باقری.

 در عملیات ثامن الائمه (ع) طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانه  كارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود. حادثه ای باعث شد كه قبل از زمان مقرر، نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند، تا جایی كه قرارگاه ارتش غیرقابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترك كنند و به سنگر كوچك شهید حسن باقری كه كمی جلوتر بود، بروند.

عملیات در خطر بود، اما شهید باقری با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه می داد. در همان موقع، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.

حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد. این معجزه است، خوب نگاه كن!"

 

این معجزه است

شهیدی که زنده شد !

زمستان سال 1362 قرار بود شبانه دو فروند هواپیما جهت حمل مجروحین عازم شهر اهواز مرکز استان خوزستان شوند.

 هواپیمای اولی ساعت 18 و دومی که من مهندس پرواز آن بودم ساعت 20 عازم اهواز شویم .

هواپیمای اول به موقع به مقصد اهواز پرواز کرد لیکن به علت بدی هوا در کوه های حومه اهواز سقوط کرد و کلیه خدمه آن به شهادت رسیدند.فامیلی مهندس پرواز آن هواپیما علی پور بود.

 بر این اساس پرواز ما آن شب کنسل شد.فردای آن روز وقتی اسامی شهدا را اعلام کردند اشتباها به جای علی پور نام علی آقائی را داده بودند و در شیراز کلیه پرونده های اینجانب را بایگانی کرده بودند .

در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن كرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملا صاف و پاك شد.حسن یكی از برادران را صدا زد و به او گفت:"بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعدا كسی نگه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا كمك نكرد.

پس از انجام ماموریت که به شیراز رفتیم دوستان گفتند که برو انبار لباس بگیر،به محض اینکه وارد انبار شدم کارکنان انبار انکار روح دیده اند و پا به فرار گذاشتند تازه آنجا بود فهمیدم بجای علی پور، علی آقائی را شهید محسوب کرده بودند.

راوی: علی آقائی

 

این معجزه است

تو که مهدی را کشتی

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم

توجیه مان کرد.

همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و  خورد رو خاکریز.

زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر می گوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»

از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:26:38.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 10 بهمن 1395  ] [ 12:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خوشا به حال علی

سربازی، او را در خون غوطه‌ور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمی‌داد در اثر بی‌تدبیری به ریخته شدن قطره‌ای خون از بینی کسی رضایت بدهد. لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه‌ را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود.

علی موحددانش در یک نگاه سرباز بود. از سال 1337 تا سال 1357 می‌شود چند سال؟

عدد به دست آمده سن سربازی علی است.منظورم از سربازی، دوسال خدمت زیر پرچم نیست چون علی از آن گریخت، کسی که فرار می‌کند سرباز نیست، آنکه سر می‌بازد، سرباز است.

به شهید گفتند: چرا شهید شدی؟ گفت: چون از مرگ می‌ترسیدم. اگر از علی می‌پرسیدند: چرا از سربازی فرار کردی؟ شاید می‌گفت: چون می‌خواستم سرباز باشم!

علی از سربازی طاغوت گریخت و تا پایان عمر لباس سربازی اسلام را به تن کرد. اگر به تحصیلات دانشگاهی در رشته برق دانشگاه تبریز ادامه نداد، اگر به مجض تشکیل کمیته‌های انقلاب اسلامی وارد کمیته شد، و برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان سر از مرز بازرگان درآورد و با قاچاقچیان بزرگ و حرفه‌ای دست و پنجه نرم کرد، چون سرباز بود.

جای سرباز کجاست؟

سال 1358 در سنندج؛ قلب کردستان، ضد انقلاب شهر را به اشغال درآورده و مال و ناموس مردم را مورد تجاوز قرار داده است. جنگ با این دشمن غدار، دل شیر می‌خواهد و سر شوریده؛ علی کجاست؟ همراه گروهانش در کام خطر.

سال 1360 است‌. بالا کشیدن از ارتفاعات بازی‌دراز و شکست دادن غول‌های آهنین حزب بعث عراق مرد می‌خواهد. شهید بزرگوار بهشتی چه زیبا گفت، به عرفا بگویید عرفان خانقاهش بازی‌دراز است.

وقتی علی با نیروهایش سر از ارتفاعات بازی‌دراز درآورد و در آنجا اتفاق مهم قطع دست و تدبیر شجاعانه او برای حفظ روحیه نیروها رخ داد، ‌معلوم شد علی نه فقط سرباز که عارف بالله است و همین عارف او را به عرصه عشق‌بازی حج کشاند. علی به حج نیز مثل یک سرباز مشرف شد. بی‌مقدمه و سبک بار. حج تمرین سربازی است برای سرباز. تسلیم اسماعیل ذبیح است زیر تیغ؛‌ آیا پیامی جز این دارد؟

عملیات مطلع الفجر که موجب جراحت شدید علی شد، خط تیغ‌ الهی را بر گلوی اسماعیلی او نمایان کرد. لذا در عملیات فتح‌المبین شوریده سرتر شرکت کرد.

علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمی‌داد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمی‌کرد. علی که دست متلاشی‌شده خود را شجاعانه در جیبش پنهان می‌کرد، علی که در برابر گلوله‌ها سرفرود نمی‌آورد؛ اشداءعلی‌الکفار بود

نفوذ به شهر اشغال شده خرمشهر کار یک سرباز نیست. خرمشهر در حلقه کمربندی انفجاری برای حزب بعث بیمه شده. چه کسی می‌تواند برای شناسایی وارد شهر شده سه روز در جبهه دشمن پرسه بزند به جز یک عارف؟

سال 1361 سال بزرگی برای علی است. حماسه او و گردانش در بزرگ‌ترین فتح دفاع مقدس، یعنی فتح خرمشهر؛ شهادت تنها برادرش محمدرضا؛ عزیمت به لبنان برای جنگ با جدی‌ترین دشمن اسلام؛‌ ازدواج و سرآغاز زندگی مشترک و شرکت در عملیات والفجر مقدماتی؛ هر یک به تنهایی برای آدم معمولی یک انقلاب در زندگی است اما برای علی چه؟

علی آدم معمولی نیست و والّا از فرماندهی تیپ استعفا نمی‌داد و در عملیات والفجر یک و 2 لباس ساده بسیجی به تن نمی‌کرد. علی که دست متلاشی‌شده خود را شجاعانه در جیبش پنهان می‌کرد، علی که در برابر گلوله‌ها سرفرود نمی‌آورد؛ اشداءعلی‌الکفار بود. اما استعفایش چه؟ رحماء بینهم.

وقتی احساس می‌کرد تصمیمی به غلط گرفته شده یا نقشه‌ای اشتباه طراحی شده، ایستادگی می‌کرد.

سربازی، او را در خون غوطه‌ور کرده بود اما عرفان به او اجازه نمی‌داد در اثر بی‌تدبیری به ریخته شدن قطره‌ای خون از بینی کسی رضایت بدهد لذا استعفا کرد و تا پای محاکمه نظامی هم پیش رفت اما تبرئه شد. با این حال هیچگاه جبهه‌ را ترک نکرد. چرا که علی سرباز بود.

ارتفاعات حاج عمران آخرین معرکه‌ای بود که نمایش سربازی علی را در سیزدم مرداد 1362 به نمایش گذاشت و خون زیبای او را بر پیشانی‌ خویش حک کرد.

خوشا به حال علی.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:27:32.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 10 بهمن 1395  ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 30 ] [ 31 ] [ 32 ] [ 33 ] [ 34 ] [ 35 ] [ 36 ] [ 37 ] [ 38 ] [ 39 ] [ > ]