عملیات همچنان ادامه دارد و تاریخ راه خود را از میان ظلماتی كه بر دنیا سایه انداخته است به سوی نور میگشاید. جهادیها بر روی آن ماشینهای غولپیكر سنگین، صبورانه، اما در آخرین حد تلاش، خاك را جا به جا میكنند و دیوارههای حفاظتی كنار جاده لحظه به لحظه بالاتر میرود.
عملیات همچنان ادامه دارد و تاریخ راه خود را از میان ظلماتی كه بر دنیا سایه انداخته است به سوی نور میگشاید. جهادیها بر روی آن ماشینهای غولپیكر سنگین، صبورانه، اما در آخرین حد تلاش، خاك را جا به جا میكنند و دیوارههای حفاظتی كنار جاده لحظه به لحظه بالاتر میرود. این خاكریزها سپرهایی هستند كه جنود خدا را از تركشهای شیطان محافظت میكنند. حتی ایستادن و تماشا كردن كار صبر بسیار میخواهد، چه برسد به اینكه بر آن غولهای آهنی سوار شوی و ساعتهای متمادی از صبح تا شام زیر آتش سنگین دشمن ذره ذره خاك را روی هم تلنبار كنی و دیوار بسازی، با آن ماشینهایی كه قویترین آدمها بیش از چهار ساعت پشت آن دوام نمیآورند.
رفت و آمد هلیكوپترها نشان میدهد كه دشمن در خط دوباره دست به پاتك زده است. خدا به این شیرمردان هوانیروز خیر دهد. وقتی فكر میكنی كه در این حشرههای آهنی انسانهای خوب و شجاع و مهربانی نشستهاند كه به عدالت عشق میورزند و برای حق و حاكمیت حق خود را به آب و آتش میزنند دلت از شوق بیقرار میشود.
ما معجزهی ایمان را دریافتهایم و هرگز میدان نبرد را رها نخواهیم كرد. ما وارث هزاران سال تاریخ پرفراز و نشیب انبیا هستیم و رسالت ما دفاع از همهی مظلومان و مستضعفان طول تاریخ است. ما سنگینی این بار امانتی را كه پروردگار متعال بر دوش ما نهاده است احساس میكنیم و رسالت ما نیز در استمرار راه انبیا و تأدیهی میثاق فطرت است. شیرمردان هوانیروز از همان آغاز كار در كردستان در كنار برادرِ عزیز چمران عهدی بستهاند كه تا امروز به آن وفادار ماندهاند و از این پس نیز تا آخرین قطرهی خون خویش بر این پیمان وفادار خواهند ماند. آدم از دیدن این چهرههای مردانه به یاد شهید شیرودی میافتد. شهیدِ عزیز شیرودی مظهر این پیمان عباسگونه بود و روحش همچون خورشیدی درخشان فرا راه این شجاعان میدرخشید و گسترهی راهشان را تا افق فلاح روشن میكرد.
دشمن میخواهد ما را بترساند، اما آرامش معجزهآسای این دلاوران و خندههای شیرینی كه بر چهرههای پرفتوتشان مینشیند، نشان میدهد كه دشمن ما را نشناخته است و چه بهتر! بگذار همچنان در اشتباه باشد.
رفت و آمد هلیكوپترها نشان میدهد كه دشمن در خط دوباره دست به پاتك زده است. خدا به این شیرمردان هوانیروز خیر دهد. وقتی فكر میكنی كه در این حشرههای آهنی انسانهای خوب و شجاع و مهربانی نشستهاند كه به عدالت عشق میورزند و برای حق و حاكمیت حق خود را به آب و آتش میزنند دلت از شوق بیقرار میشود.
برو به امید خدا! برو ای دلاور! دعای خیر حضرت امام همراه توست. وقتی آدم در شكم این حشرهی آهنی نشسته است و بر فراز خاك دشمن پرواز میكند، حتی در میان آن صدای گوشخراشی كه تمام كاسهی سرت را پر میكند، حس میكنی كه از خاك بریدهای و به آسمان پیوستهای. حس میكنی كه با عالم غیب انس گرفتهای. میخواستم بگویم كه هر لحظه لحظهی این پروازها با خطر مرگ همراه است و بعد فكر كردم «چه خطری؟ شهادت كه مرگ نیست، عین حیات است.» دل از شور و شوق میلرزد و بهراستی این حالت را چه باید نامید؟ اضطراب و التهاب كه نیست، پس چیست؟ آدم بیقرار است، اما در عین حال دل را آرامشی به وسعت آسمان احاطه كرده است.
این نخلستانهای حاشیهی فاو است كه در زیر پای ما گسترده است و آن سویتر، بندرگاه فاو است با همهی تأسیسات بندری و نظامی و تانكفارمها(1). در خط، دشمن به پاتكی مذبوحانه اقدام كرده. این بار گارد ریاست جمهوری صدام است كه با سپاه اسلام درگیر شده است، و آن كه با سپاه اسلام درگیر شود سرنگون خواهد شد.
افراد دشمن حتی با چشم هم بهخوبی دیده میشوند كه چگونه لا به لای شیارهای عمیق موضع میگیرند و بعد بلند میشوند و با خیز پنج ثانیه خود را نزدیكتر میرسانند. بعضی بچهها معتقدند كه آنها میخواهند اسیر شوند.
باز هم برای هزارمین بار آرامش و اطمینان و یقین لشكریان اسلام تو را به حیرت میاندازد. این آرامش و اطمینان، بخشش خداست بر متقین و عاقبت نیز از آن متقین است.
پی نوشتها
1. مخازن نگهداری سوخت، شبیه تانكر، اما خیلی بزرگ، و ثابت.
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:28:09.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطره ای از شهید محمد جهان آرا عید 89 بود، با بچه ها رفته بودیم خرمشهر؛ یه نماز ظهر مَشتی هم جای همتون خالی تو مسجد جامع خوندیم. پدر شهید جهان آرا، اکثر وقت ها تو مسجد جامع پاتوق می کنه. اون روز هم اونجا بود، خیلی خوشحال بودم که پدر «مَمَدنبودی» رو از نزدیک می دیدم. بعد از نماز که یه خُرده مسجد خلوت تر شده بود، رفتم پیشش؛ پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: حاج آقا یه خاطره خصوصی که تا حالا هیچ جا نگفتی رو دوست دارم از پسرت برام بگی. اونم خیلی منو تحویل گرفت و منو برد گوشه ی مسجد و شروع کرد به صحبت کردن، می گفت: تابستونها هوای خرمشهر خیلی گرم و زجرآوره، اون قدیما تو خرمشهر مردم خیلی فقیر بودند و کسی تو خونه اش کولر نداشت، شاید چند تا خانواده بودن که کولر داشتن تو خونشون. ماهم جزء اون چند تا خانواده بودیم. وقتی شبها می خواستیم بخوابیم، کولر روشن می کردیم و همین که کولر روشن می شد، محمد می رفت روی ایوان، رختخوابش رو پهن می کرد و می خوابید. برام سوال شده بود که این بچه چرا نمیاد توی خونه زیر کولر بگیر بخوابه؟ رفتم بهش گفتم: بابا جان! بیا تو خونه، روی ایوان گرمه اذیت می شی. گفت: نمیام، رو ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمی گیره. این کار محمد همش برام سوال بود. یک شب ازش خواستم دلیل این کارش رو برام بگه. خلاصه با کلی اصرار بهم گفت: باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند که کولر دارن، می دونی چقدر بدبخت بیچاره ها هستند که کولر ندارن و شبها به سختی و با زجر می خوابند؟ دوست ندارم زیر کولر بخوابم و با بدخت بیچاره ها فرق کنم، دوست دارم مثل اونها باشم. این خاطره رو وقتی حاج آقای جهان آرا بهم گفت، عجیب رفتم تو فکر، خیلی برام جالب بود حاجی بهم راه کار داده بود... بابا، شهدا به چه چیزها که فکر نمی کردن، اگه انقدر رعایت نمی کردن که دیگه شهید نمی شدن. یه چیز دیگه؛ چی؟ نورانیت بچه های جبهه از آفتاب بود نه از کولر! از گرما بود نه از اسپلیت. اون موقع از گرمای زیاد بچه ها چهره هاشون نورانی می شد ولی الآن از سرمای زیاد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:28:56.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مدتی پیش شنیدیم رزمنده جوانی كه با شیطنت خاص خود و كشیدن كاریكاتور سر صدام و علم كردنش جلوی سنگر عراقی ها، ترس و عصبانیت دشمن را برانگیخته بود، در بستر بیماری است و مونسش شده همان عكس هایی كه با نگاتیو های فاسد چند سال پیش توی جبهه از مناطق عملیاتی و رزمنده ها گرفته است. صدای پر از رنج و دردش هنوز شوق گفتن حرف های آن دوران را دارد امیر مقدم برومند، عكاس و مسوول تبلیغات دوران دفاع مقدس در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار نوید شاهد گفت: سال 63، جوانی بودم شانزده ساله كه خطاطی می كردم. جنگ كه شروع شد گفتم با همین هنر هم میتوانم فعالیت مثبتی در جنگ داشته باشم؛ از طریق بسیج پایگاه ورامین به جنوب، منطقه دوكوهه اعزام شدم. وی ادامه داد: توی جبهه در قسمت تبلیغات شروع به فعالیت كردم. تابلو نوشته ها را برای شناسایی مناطق خطاطی می كردم. مثلا روی تابلو می نوشتم " موقعیت شهید حاج همت " بعد آن را در جاهایی كه لشكر اردو می زد یا مسیرهایی كه ماشین ها تردد داشتند، نصب می كردم. تا پایان جنگ علاوه بر شركت در عملیات، كار تبلیغاتی را به شكل های مختلف ادامه دادم. این نقاش و خطاط حرفه ای دوران دفاع مقدس افزود: یكی از ابتكاراتی كه با همكاری شهید احمدزاده و برادر كلاهی توی دو كوهه انجام دادیم این بود كه روی دیوار حمام پشت زمین صبحگاه، سه نفری نوشتیم " شهید " بعد نقاشی یك قلب و شمع، بعد " تاریخ است " ، روی هم شد " شهید قلب و شمع تاریخ است "؛ بچه های رزمنده می رفتند وسط این جمله می ایستادند و عكس می گرفتند و بعد از شهادتشان، آن عكس بهترین یادگاری می شد. مقدم با بیان اینكه شركت در پدافند منطقه شاخ شمیران اولین تجربه رزمی اش بوده، عنوان كرد: آذر سال 63 رفته بودیم منطقه شاخ شمیران تا خط را نگه داریم. اولین شبی بود كه در خط مقدم نبرد حضور داشتم و كمی دلهره و ترس داشتم، آن شب حضرت امام خمینی را در خواب دیدم و باعث شد ترسم تا آخر جنگ بریزد.بعد از آن در عملیات های بدر، بیت المقدس 2، بیت المقدس 7، كربلای1، كربلای5، والفجر8، غدیر و ... شركت كردم و تا پایان جنگ، به مدت پنج سال با دیگر رزمنده ها مقابل دشمن ایستادگی كردیم وی به ماجرای شروع عكاسی اش در جبهه اشاره كرد و گفت: از سال 64، مسوول تبلیغات گردان مالك اشتر بودم. با همكاری شهید محمود مفید تصمیم گرفتیم ه وسیله عكاسی، فضای جنگ و جبهه را به صورت سندی تصویری ثبت كنیم؛ برای همین زمانی كه گروهی از انجمن عكاسان تهران برای بازدید به جبهه آمده بودند، از آنها درخواست دریافت دوربین كردیم كه آنها با ارائه نامه ای شرایط خرید یك دوربین دوهزار تومانی را فراهم كردند؛ اما از آنجایی كه بچه های جنگ بسیار مظلوم و غریب هستند، هزینه خرید نگاتیو را نداشتیم. مردم هم كه نگاتیو به جبهه نمی فرستادند، مربا می فرستادند. بالاخره قرار شد با نگاتیوهای تاریخ مصرف گذشته یكی از بچه های گردان كه عكاس حوزه هنری بود و آنها را دور نمی ریخت، كار را شروع كنیم. از آنجا كه این نگاتیوها فاسد بودند، عكس های گرفته شده رنگ و لعاب درست و حسابی نداشتند اما با همین نگاتیوها، حدود هشت هزار عكس توی آرشیو آثار جنگ جا گرفت. جانباز هشت سال دفاع مقدس در ادامه اضافه كرد: نزدیك شروع عملیات ها كه می شد، دست به كار می شدم؛ از همه بچه های رزمنده كه قرار بود توی عملیات مقرر شركت كنند، عكس می گرفتم بعد از عملیات هر كسی كه شهید می شد با همكاری بقیه، عكس او را در ابعاد 30 در 40 بزرگ می كردیم و به عنوان آخرین عكس شهید، به خانواده او تقدیم می كردیم كه این آخرین عكس، برای آنها ارزش فراوانی داشت. نزدیك شروع عملیات ها كه می شد، دست به كار می شدم؛ از همه بچه های رزمنده كه قرار بود توی عملیات مقرر شركت كنند، عكس می گرفتم بعد از عملیات هر كسی كه شهید می شد با همكاری بقیه، عكس او را در ابعاد 30 در 40 بزرگ می كردیم و به عنوان آخرین عكس شهید، به خانواده او تقدیم می كردیم كه این آخرین عكس، برای آنها ارزش فراوانی داشت. مقدم در حالیكه از فرط بیماری قادر به صحبت كردن راحت و روان نبود، ادامه داد: نزدیك عملیاتها علاوه بر عكاسی، به وسیله ضبط صوت هایی كه از عراقی ها به غنیمت گرفته شده بود، با مصاحبه از بچه های رزمنده آخرین صحبت های آنها را ضبط می كردم كه الان این مصاحبه ها موجود است. من این كار را ثبت وقایع جنگ می دانستم و امروز می فهمم كه ماندگار شدن این آثار از چه اهمیت و جایگاهی برخوردار است. هنوز قطعاتی از یونولیت هایی كه ماكت عملیات والفجر8 به وسیله آن طراحی شده، توی اتاق مقدم جا خوش كرده اند، وی در رابطه با این طرح اظهار داشت: برای توجیه منطقه عملیاتی والفجر8، به اتفاق شهیدان اصغر فرشیان و محمد ناصر رحیمی، سعی كردیم به صورت دقیق و كامل، ماكتی را در ابعاد دو و نیم در سه و نیم متر، با استفاده از یونولیت طراحی كنیم. قبل از عملیات كربلای 5، از روی همان ماكت فرمانده گردان برادر ابراهیم صالحی، منطقه والفجر 8 را كه در آن به لحاظ تاكتیكی و وسعت، پیروزیهایی كسب كرده بودیم، برای رزمنده ها توجیه كرد. مقدم به زیباترین شیطنت خود در دوران دفاع مقدس اشاره كرد و گفت: توی منطقه قلاویزان مهران، با كمك شهید رحیمی روی مقوایی بزرگ، سر صدام را به صورت كاریكاتور كشیدیم و طناب دار را انداختیم دور گردنش و زیر آن به عربی این جمله امام (ره) را نوشتیم: " صدام جز خودكشی راه دیگری ندارد " ؛ بعد این مقوا را روی جعبه مهماتی چسباندیم. بعد از نماز صبح، در حالیكه هنوز هوا تاریك بود رفتیم نزدیك سنگر عراقی ها و آن را كنار بوته ای به صورت ایستاده قرار دادیم و به عقب برگشتیم. وقتی هوا روشن شد، صدای فریاد عراقی ها كه هم ترسیده بودند و هم عصبانی شده بودند، به گوشمان می رسید. از انجام این كار، به قول معروف خیلی ذوق زده شدیم به ویژه زمانی كه عراقی ها آنقدر عصبانی شده بودند كه تابلو صدام را به گلوله بستند. مقدم كه دوران نقاهت پیوند كلیه خود را می گذراند، درباره نحوه مجروحیش بیان داشت: در مرحله دوم عملیات والفجر 8 ، با شلیك گلوله تانكی دچار موج گرفتگی شدم و به سمت خاكریزی حدود بیست متر آن طرف تر پرتاب شدم. با این شلیك، من این طرف خاكریز افتاده بودم و محمد رضا طاهری ( مداح كنونی اهل بیت علیهم السلام ) آن طرف خاكریز؛ پایم مجروح شده بود، طاهری آمد پای مرا پانسمان كند گفتم تو برو جلو من خودم با چفیه آن را پانسمان می كنم. بعد از پانسمان، اسلحه ام را عصایم كردم و به عقب برگشتم. الان به دلیل موج گرفتگی، به نخاع و مثانه ام آسیب وارد شده كه این اتفاق باعث شد فعالیت كلیه هایم مختل شود و هر دو كلیه ام را از دست بدهم. حدود 54 روز پیش برادرم یكی از كلیه هایش را به من بخشید و تحت عمل جراحی قرار گرفتم. فاتحی همسر این جانباز در پایان خاطر نشان كرد: همسرم از هیچ كس هیچ توقعی ندارد اما با مشكلات بسیاری دست و پنجه نرم می كند. برای او ده درصد جانبازی ثبت شده در حالیكه روز به روز به دلیل مجروحیتش حال وی وخیم تر می شود كه این موضوع به گفته و تایید پزشكان در اثر موج گرفتگی است. هزینه های درمان وی نیز بسیار بالاست كه تقریبا حمایتی از سوی مسوولان صورت نمی گیرد و این قضیه مشكلات را چند برابر كرده است. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:32:16.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عکس یادگاری با موشک مالیوتکا امیر ابراهیمیان از خاطرات خود از روزهای دفاع مقدس میگوید وی در ابتدای صحبتهای خود میگوید:"عکس یادگاری با موشک مالیوتکا خاطره ای رو که میخوام تعریف کنم بدلیل طولانی بودن در 2قسمت ارائه میدم امیدوارم که مورد توجه قرار بگیره.از همین اول باید از محضر کلیه عزیزان که این مطالب تلخ رو مطالعه میکنن عذرخواهی کنم و منوبخاطر بیان صحنه های درد ناک ببخشند" دو روز از عملیات محرم گذشته بود و از خط اومده بودم پادگان کرخه تا نیروهای تازه نفس بهداری رو ببرم کمک اون برادرانی که در دو سه شب گذشته حسابی کار کرده بودن تا مجروحین عملیات به پشت جبهه برای مداوای بیشتر منتقل بشن.یه مینی بوس آماده کردم واستارت زدم تا برم بسمت اورژانس منطقه .یکی از بچه های امدادگر صدا زد.صبر کن علیرضا رفته کوله پشتیشو بیاره.گفتم باشه صبر میکنم. همینطور که پشت فرمون نشسته بودم صدای انفجار مهیبی گوشه پادگان زمین زیر پای ما رو لرزوند.پیش خودم گفتم عراق که با ما فاصله داره .صدای هواپیمائی چیزی هم که نیومد.پس این صدای انفجار چی بود.از ماشین پیاده شدم و بسمت دودی که از دره بالای مهندسی رزمی و موتوری لشکر بلند شده بود دویدم.حاج حسین موتاب هم اومد.رسیدم به نیمه راه که دیدم یکی از بچه ای موتوری بهداری داره با یه آمبولانس بسمت بهداری میره.صداش کردم ایستاد.گفتم پیاده شو ما با آمبولانس بریم ببینیم چه خبره.من و حاج حسین سوار آمبولانس شدیم.و بطرف محل انفجار حرکت کردیم.اولین نفراتی بودیم که به محل حادثه رسیدیم.چشمتون روز بد نبینه.چند نفر از بچه های اعزامی از استانهای دیگه که شب های گذشته در عملیات شرکت داشتن و برای استراحت به پادگان اومده بودن برای گرفتن عکس یادگاری رفته بودن توی این دره کم عمق که بین موتوری لشکر و مهندسی رزمی بود .یه مقدار مهمات که اغلب غنیمتی بون توسط تسلیحات لشکر در گوشه این دره انبار شده بودو یکی از از همین بچه ها رفته بود یه موشک مالیوتکا از اونها برداشته بود و گذاشته بود روی شونش تا با بقیه بچه ها عکس بگیرن.حدودا هشت یا نه نفر میشدن.در این بین موشک از دستش میفته و بخاطر اینکه به نوک با زمین برخورد میکنه منفجر میشه و اون صحنه رو بوجود میاره.اجساد شهدا یکطرف ومجروحینی که از شدت درد داد میزدن طرف دیگر.بکمک حاج حسین دوتا از مجروحین رو بلند کردیم و گذاشتیم داخل آمبولانس بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم .بچه ها هم رسییده بودن و کمک میکردن.حاج حسین گفت حرکت کن باید برسونیمشون بیمارستان.روشن کردم و بطرف بیمارستان حرکت کردم.توی مسیر پادگان بطرف دزفول واندیمشک چندین بار از پنجره عقب به حاج حسین نگاه کردم در حالی که داشت با مجروحین صحبت میکرد و جلو خونریزی شون رو میگرفت به من هم میگفت باید زودتر برسیم .گفتم حاجی میخوای از جاده سوم شعبان بریم تا زود برسیم بیمارستان افشار دزفول.گفت خوبه.جاده ارتباطی سوم شعبان( نزدیک پل بالارود جاده اندیمشک) بطرف پایگاه چهارم شکاری وحدتی دزفول رو با سرعت اومدم و تا رسیدم توی اتوبان دزفول اندیمشک صدای انفجار شدیدی بگوشم رسید.حاج حسین گفت این دیگه چی بود گفتم نمیدونم .رسیدم اول شهر و پل خیابان شریعتی.شهر شلوغ و بهم ریخته بود صدای بوق ماشین ها و دادوبیداد مردم خبر از حادثه ای دیگه داشت. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 20:35:20.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آنچه که میخوانید روایتی از زبان یک سرباز عراقی در جنک تحمیلی ایران و عراق خورشید ، که تمام شب در اثر صدای گلوله ها ناآرام بود با بی میلی از مشرق طلوع کرد. با روشن شدن هوا تیراندازی بسوی مواضع ایرانیها از سر گرفته شد، من تغییر و تحولی در مواضع ایرانیها دیدم، در وهله اول فکر کردم که ایرانیها خاکریزهای خود را پس و پیش کرده اند . بعد متوجه شدم که حجم آتش ما از جناح راست به جناح چپ منتقل شده و خودروهای خودی به طرف مواضع خود پا به فرار گذاشته اند . فرمانده گردان با لحنی شادمان دستور داد که ایرانیها را اسیر کنید! من با چشمان خود دیدم که خودروهای خودی به سمت مواضع ایرانیها پیشروی می کردند اما ایرانیها نه تنها پا به فرار نگذاشتند، بلکه مواضع خود را تغییر دادند. نبرد به مدت دو الی سه ساعت به شدت ادامه یافت. اوضاع لحظه به لحظه پیچیده تر شده و هیچکس نمی دانست که چه پیش خواهد آمد . در اینجا ما رادیو را روشن کردیم ، از قضا رادیو عراق اطلاعیه نظامی پخش می کرد و با حرارت می گفت : ما شهر ذیل را محاصره کرده ایم گرچه ما مایل نبودیم سرزمین ایرانی را به اشغال خود در آوریم! اما این بار خود ایرانیها ما را ناگریز به این کار کرده اند! این پیشروی دستآورد عملکرد ایرانیهاست! در نزدیکیهای ساعت 30/ 11 شب شلیک تیر اندازی از هر دو طرف کم کم به خاموشی گرائید، من در آن لحظه به فرمانده گروهان گفتم: - جناب سروان پاتک ما چه شد؟ محاصره ایرانیها که صورت گرفت ، کجایند اسرای ایرانی و شهرهای محاصره شده آنها؟ افسر مذکور در جواب من حرفی برای گفتن نداشت ، البته شکست ما را معلول کمبود امکانات دانست! در ضمن یکی از افسران که اینک در ایران اسیر است از من درباره اوضاع منطقه سوال کرد . من به نوبه خود به او گفتم : به نتایج درگیریها آگاهم و یک پاتک در پیش داریم! در حقیقت زبان سراپا کذب حزب بعث، مرا به حقایق آشنا ساخت . در آنجا همگی ما از شدت ناراحتی و فشار به سیگار پناه می بردیم؛ پشت سر هم سیگار دود می کردیم، گویی به اندازه پستان مادر برای کودک و یا بخاری در زمستان به ما گرما می داد. در این گیرودار یکی از سربازان واحد ما دست به یک ابتکار جدید و با استفاده از چای خشک و ورق سفید اقدام به ساخت یک سیگار کرد که در نوع خود منحصر به فرد بود. اطرافیانش او را از کشیدن سیگار بر حذر داشته و حتی سرزنش کردند . اما او به حرفهای آنها هیچ اعتنایی نکرد و مشغول کشیدن سیگار « ساخت » خود شد . او با لذت به سیگار پک می زد . اما دیری نپائید که من نیز سیگاری از او گرفته و دود کردم . در حقیقت آن سیگار حالت خاصی در من ایجاد کرد و من مدتی خود را فراموش کردم . حجم سیگار جدید سه برابر سیگارهای عادی بود. بعدا سربازان از او خواهش می کردند که از این نوع سیگارها برایشان درست کند. سرباز مذکور هم مدام به دوستانش می گفت: - ها! مگر من به شما نگفتم سیگار خوبیه؟ آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرمتر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشکرها تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم. آنها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند. چند لحظه بعد دو جنگنده ایرانی مواضع ما را بمباران کردند و به داخل خاک ایران برگشتند. یک ساعت بعد سه تانک خودی به طرف جلو پیش رفتند. اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتری مرتکب شود . در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم. آنها بسوی مواضع ایرانیها در حوالی «قله ویزان» حرکت می کردند . در آنجا رودخانه ای بین ایرانیها و عراقیها تقسیم شده بود. قسمت نزدیک به داخل خاک و نواحی مرز ایران در اختیار عراقی ها بود . اما بعد از مدتی مشاهده کردیم که سه تانک عراقی اشتباهی راه خود را گم کرده و متعاقبا مواضع ما را زیر آتش گرفتند. سر و صدا و خشم ما از این اشتباه مرگبار بلند شد. ما به ناچار تانکها را زیر آتش گرفته و یکی را شکار کردیم. بعدها با مکافات زیاد سرنشینان تانکها را به اشتباه شان متوجه ساختیم . زمان به زودی می گذشت و ما ظهر ناهار خود را نخوردیم . عصر هنگام ، ایرانیها شلیک گلوله های خود را از سر گرفته و ما را زیر آتش سنگین خود قرار دادند. فرمانده ما از دقت تیراندازی ایرانیها متعجب شد و او فکر کرد که ایرانیها بی سیم مکالمه ما را کنترل می کنند . روشنایی روز جای خود را به سیاهی شب داد و من سر گردان و متحیر و بی قرار بودم. من در آنجا به خود می گفتم: - مرگ انسانها از دست آنها خارج بوده و این خداست که انسان را می میراند و یا حفظ می کند.البته ما می توانیم با استفاده از عقل خود ، راه درست از نادرست را تمیز بدهیم . گلوله های خمپاره ایرانیها در همه جا فرود می آمد و من و گروهی از سربازان به زیر یک صخره و دیوار گچی مانند پناه بردیم. اما دیری نپائید که یک گلوله در فراز سر ما به دیوار اصابت کرد و همه را سفید پوش کرد تنها دهان و چشمان ما معلوم بود . به هر حال این بار نیز از چنگ مرگ گریخیتیم در واقع خداوند گاهی جان انسانی را نجات می دهد و این انسان بعدها مبدل به یک فرد صالح و مفید می شود . اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتری مرتکب شود . در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم. شام را هر طوری بود صرف کردیم. آب هم خیلی بد بود و من با دو انگشت بینی ام را می بستم و مقداری آب می نوشیدم . از سر بی حوصلگی نزد مسئول بهداری واحد رفتم. او مقداری با من درد دل کرده و گفت که یکی از برادرانش مفقودالاثر است . چند ساعت بعد دو هواپیمای خودی محموله های مواد غذایی را در حوالی منطقه پرتاب کردند. تنی چند از سربازان ما به محل فرود مواد غذایی رفته و آنها را با خود به داخل منطقه آوردند. من از دریافت سیگار به مراتب بیشتر از دسترسی به مواد غذایی خوشحال شدم. این مساله برای افراد سیگاری کاملا منطقی است ، بویژه در لحظاتی که فرد سیگاری تحت فشار مشکلات گوناگون بسر می برد. من ضمن پک زدن به سیگار آرام به خاکریز آن سو می نگریستم. سیگار مرا در یک فراموشی موقت فرو برد و حتی تشنگی خود را از یاد بردم ، دو ساعت بدین حالت سپری شد و شب کم کم چهره سیاه خود را به ما نمایاند. آنگاه در انتظار پایان نشستیم و با چشمان خود منتظر طلوع از ناحیه بلندیهای مهران بودیم . ارتش عراق خرابیهای فراوانی را در پشت این بلندیها به بار آورد، اما ارواح طیبه و وجدانهای پاک مردمان این شهر در لابه لای پرتو زرین طلوع آفتاب قابل رویت بود . یکی از سربازان درباره اوضاع منطقه از من سوال کرد. من جوابی نداشتم و به او گفتم : هر چه باداباد و به قصد استراحت در گوشه ای دراز کشیده و به یکی از سربازان سپردم که محل استراحت مرا به فرمانده اطلاع دهد. دیری نپایید که شلیک گلوله ها از هر سو بر سرمان باریدن گرفت ، من شتابان نزد فرمانده رفته و بدون مقدمه به او گفتم: - دیگر فایده ندارد! او گفت : - چه فایده ندارد ؟ من در جواب گفتم : - ما نباید تامل می کردیم ، ما باید هر چه زودتر فکری بحال خود بکنیم . فرمانده با ناخوشی رو به من کرده و گفت : - دست نگه دارید ! شما یک افسر هستید و سزاوار نیست که از این حرفها بزنید . من در جواب او گفتم : - بیاد دارید که روزهای اول حضورم در گردان من با مشاهده اوضاع خودی محاصره شدن خود را اعلام کردم ولی جنابعالی به من گفتید که شما هنوز به درجه سر لشکری ارتقاء نیافته اید و این اظهارنظر را بگذار برای بعد از دوره سرلشکری خود! فرمانده گردان حرفی برای گفتن نداشت و ساکت شد . سپس به او تذکر دادم که حملات ما نیز چاره ساز نیست . من دوباره بسوی سنگرهای خودی رفته و از آنجا نگاهی به توپها و تانکهای خودی انداختم. همگی بدون استثناء در پشت خاکریز ها قرار داشتند. در طول روز تبادل آتش مثل همیشه و بر خلاف شب به طور مستمر شروع شد. در ساعات اولیه روز تصمیم گرفتم که چند سرباز را به جستجوی محموله پرتاب شده از هواپیمای خودی در وسط منطقه بفرستم . اما فرمانده با این تصمیم مخالفت کرد ، زیرا او می ترسید که سربازان عراقی به نیروهای ایرانی پناهنده شوند. اما من او را متقاعد کردم که انجام این کار امری ضروری است ، لذا او پاسخ مثبت داد و من یک گروهبان به همراه دو سرباز به وسط منطقه فرستادم . در ضمن به واحدهای خود سپردم که اشتباهی به گروهبان و دو سرباز همراه شلیک نکنند. آنها پس از چند لحظه پیاده روی در پشت خاکریزها ناپدید شدند. نیم ساعت بعد من مشاهده کردم که آنها کیسه های سیاه رنگی را با خود حمل کرده و از حرکات آنها نمایان بود که بار همراهشان سنگین است ، محتویات این کیسه آب خالی بود، البته روی پهلوی کیسه ها به زبان انگلیسی عبارت ساخت انگلیس منقوش شده بود . نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:02:25.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
فرشتگان رحمت : قسمت اول هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت : هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت : - جناب ! جناب مرا تنها نگذارید ! آخر من زن و بچه دارم . جناب ! من با ناراحتی به او گفتم : - برادر من دست نگه دار ترا با خود می بریم ! در این گیرودار توپخانه ارتش عراق اشتباهی ما را زیر باران گلوله های خود گرفت ، اینکار خشم همه را بر می انگیخت ، سپس ما راه خود را میان سیاهی شب ادامه دادیم . بعد از مدتی به قرار گاه گردان رسیدیم اما کسی را انجا ندیدیم . من در آنجا به فرمانده خود گفتم : فرماندهان گردان کجا رفته اند ! و بعد به طرف نامعلومی رفت . سکوت مطلق و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در واقع ما در پای بلندیها جا گرفته بودیم ، در حالیکه نیروهای ایرانی در بالای بلندیها مستقر شده بودند . فرمانده گردان که ظاهرا با جغرافیای منطقه آشنا نبود ، به واحد ما دستور داد که در یک مسیر مشخصی حرکت کنیم . بکجا ؟ هیچکس نمی دانست . نزدیک نیم کیلومتر راه طی کردیم . سپس با موانع بسیار و سیم خاردارهای خودی رو به رو شدیم ، اما هنوز سر در نمی آوردیم که به کدام طرف می رویم ، در آن هنگام گلوله های خمپاره در گوشه و کنار ما به زمین می نشست و آه و ناله افراد زخمی به آسمان بر می خاست، شش نفر از گروه بر اثر پرتاب گلوله و خمپاره مجروح شدند ، به ناچار مسیر را ادامه نداده و راهمان را کج کردیم . من به فرمانده پیشنهاد کردم که از کنار و در طول رود خانه حرکت کنیم . اما او مخالفت کرد و گفت که ایرانیها ما را در این راه بی رحمانه شکار خواهند شد . سر انجام به یک دره عمیق موسوم به دره ملح رسیدیم . با زحمت و مکافات زیاد توانستیم از میان آن بگذریم . ما حدود سی نظامی بودیم . پس از عبور از دره به یک زمین هموار رسیدیم . در آنجا با فرمانده گردان تماس بر قرار کردیم علیرغم آنکه ما از دست ایرانیها گریخته بودیم اما در نهایت ایرانیها در جلوی ما سبز شدند . آنها با مشاهده حرکت ما بطرفمان شلیک کردند در همانجا متوجه شدم که ایرانیها از همان نخست به جریان عقب نشینی واحدهای ما پی برده و لذا ما را گام به گام تعقیب می کردند . تعداد ما از سی نفر به 15 نفر تنزل یافت. با لاخره پس از مقدارپیاده روی تعداد ما دوباره کاهش یافت و به پنج نفر رسید . من به ستوان یحیی گفتم : که از ما هیچ کاری ساخته نیست مگر اینکه هر چه زود تر خود را به نیروهای عراقی برسانیم ! پنج نفره در تاریکی به راه خود ادامه دادیم ، من نگاهی به ساعت مچی کردم از نصف شب 3 ساعت گذشته بود . در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله ... سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد . مدت نیم ساعت درگیری شدیدی در نواحی ما ادامه پیدا کرد . در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله ... سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد از پاسگاه الدراجی گذشته و در ضلع جنوبی آن به راه خود ادامه دادیم . ساعت چهار بامداد بود . سربازان همراهم پیشنهاد استراحت کردند. ولی من با پیشنهاد به خاطر ضیق وقت مخالفت کردم . ما هنوز به آخرین خاکریز نرسیده بودیم ، افتان و خیزان پشته ها و تپه های ناهموار را پشت سر می گذاشتیم ، پیاده روی ما تا دمیدن فجر کاذب ادامه یافت ، از آنجا ما به یک شاهراه که از هر سو در میان میادین مین محاصره شده بود رسیدیم. این بار نیز بر خلاف ادعای فرمانده لشکر گفته بودند که این ناحیه در دست ارتش عراق است و حال آنکه من در اینجا متوجه شدم که ایرانیها کاملا بر این منطقه مسلطند ، در حقیقت این آخرین دروغی بود که از زبان سردمداران رژیم عراق شنیدم . ما پنج نفر شده بودیم . به همراهانم قوت قلب داده و به آنها گفتم : تنها راه نجات ما دویدن و عبور از تپه های رو به رو است . از آنها خواستم که با سرعت در پشت سر من بدوند . من شتابان از کنار تپه ها دویده و خود را به یک خاکریز رساندم . در آنجا نزدیک 20 تانک منهدم و پراکنده و یا در کنار هم مشاهده کردم . من درست نمی دانستم که چه کسانی در پشت خاکریز موضع گرفته اند .به قصد آشنایی با مواضع پشت خاکریز مقداری دیگر به آنسو دویدم اما در میان راه رگبار بسویم شلیک شد . در آنجا من برای نخستین بار در طول اقامتم در جبهه احساس یک درد شدیدی در پای راست کردم . درد لحظه به لحظه زیادتر می شد . فوری متوجه مایعی گرم شدم . پوتین پای راستم پر از خون شده بود . گلوله به وسط ساق پایم اصابت کرده بود . با زحمت خود را دوباره به دوستانم رساندم و از آنجا به درون یک شیار خزیدنم . من قبل از حرکت بسوی خاکریز دو نارنجک و یک تفنگ به همراه شش خشاب با خود حمل می کردم . اما شاید باور نکنید که در هنگام تیر اندازی، من بی اختیار متوجه شدم که یک نیرویی مرا از جا کنده و به نقطه ای پرتاب کرد . من یقین پیدا کردم که این نیرو لطف خدا بوده ، زیرا خدا نخواسته بود که من در راه باطل کشته شوم ، به یکی از سربازان گفتم که با واحد توپخانه تماس برقرار کند ، او توانست با واحد توپخانه تماس برقرار کند اما آنها با بی اعتنایی زاید الوصفی گوشی را دوباره سر جایش گذاشته و حاضر نشدند به حرفهای ما گوش دهند . واقعا پستی و رذالت رژیم عراق قابل اندازه گیری نیست و در همان لحظه یک گلوله خمپاره 60 در وسط ما به زمین اصابت کرده و فریاد آه و ناله یکی از سربازان شنیده شد. من نیز به شدت زخمی شده و پیراهنم پاره پوره شد .در حالیکه خون از دست و صورتم می چکید ، من مناجات کنان از خدا خواستم که بیش از این عذاب نکشم و جانم را بستاند . اما ستوان «یحیی » با لحنی برادرانه به من گفت : برادر ! بیا تسلیم ایرانیها شویم . این جمله تمام حواسم را به خود جلب کرد . لحظه ای سکوت کردم ، اما این بار به خاکریز رو به رو نگاهی کرده و با دقت حرکات پشت خاکریز را زیر نظر داشتم . ناگهان متوجه صدای ایرانیها شدم . آنها خطاب به ما فریاد می زدند ... تعال .... تعال بعد به زبان فارسی تکرار می کردند: بیا ، بیا! در آنجا ستوان یحیی دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد . من حسابی کلافه شده بودم چونکه در این ده روز خواب و خوراک درستی نداشتیم ، به علاوه از سه ناحیه بدنم خون می آمد . من با دقت به افق دوردست نگاه می کردم ، گویی خانواده خود را در پهنه افق مشاهده می کردم . در واقع قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم ، خانواده ام در هر گونه تصمیم و اندیشه ام دخیل بودند . نیم ساعت این چنین سپری شد . ادامه دارد ... نگارنده : fatehan1 در 1391/07/15 21:03:27.
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 12:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تدوین کتاب سیمای سیستان و بلوچستان در دفاع مقدس در اولویت است مدیر کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان سیستان و بلوچستان از اولویت دار بودن تدوین کتاب سیمای استان در دفاع مقدس خبر داد. کد خبر: ۲۲۳۹۷۶ تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۱:۲۴ - 29January 2017 به گزارش دفاع پرس از زاهدان، در آستانه فرا رسیدن دهه مبارک فجر جلسه پیشکسوتان جهاد و مقاومت دفاع مقدس استان سیستان و بلوچستان در زاهدان برگزار شد. سردار کوهکن مدیر کل حفظ اثار و نشر ارزشهای دفاع سیستان و بلوچستان ضمن تبریک فرار رسیدن دهه مبارک فجر اظهار داشت: تلاش های زیادی در سالهای قبل در جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در این اداره کل انجام شده است، ولی هنوز کارهای زیادی مانده که با تلاش و همکاری شما دستگاه ها بتوانیم به سرانجام برسانیم. وی در ادامه افزود: تدوین کتاب سیمای استان سیستان و بلوچستان در دفاع مقدس یکی از اولویتهای کار ما قرار دارد و ادارات و رده های نظامی و انتظامی می توانند با جمع آوری اطلاعات شهدا و رزمندگان خود در همه ابعاد آن دوران پر افتخار در جهت تدوین کتاب با این اداره کل همکاری کنند. انتهای پیام/
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 11:24 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
روزشمار دفاع مقدس (10بهمن) 10 بهمن 1395 خورشیدی برابر با 30 ربیع الاول 1438 هجری و 29 ژانویه 2017 میلادی کد خبر: ۲۲۲۸۸۹ تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۰:۱۰ - 29January 2017 رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (10 بهمن) • موافقت آمریکا با اعطای وام 47 میلیون دلاری به عراق در اوج جنگ با جمهوری اسلامی ایران (1363 ه.ش) • واکنش شدید مسئولان جمهوری اسلامی ایران علیه تهدیدات گستاخانه رییس جمهور آمریکا (1381 ه.ش) • شهادت شهید فتح الله حیدری (1365 ه.ش) • بمباران اراک توسط جنگندههای دشمن که منجر به شهادت 10 تن، مجروحیت 18 نفر و انهدام 30 واحد مسکونی شد. (1365 ه.ش) • پاکسازی محور کرمانشاه- کامیاران توسط سپاه و ارتش با پشتیبانی هوانیروز (1358 ه.ش) • تامین کامل امنیت شهر پاوه به دست سپاه و جمعآوری سلاحهای غیرقانونی (1358 ه.ش) • شهادت شهید محمد فدایی فرمانده عملیات آزادسازی شهر کامیاران (1358 ه.ش) • درگذشت امیر سرلشکر محمد سلیمی فرمانده سابق ارتش جمهوری اسلامی ایران (1394 ه.ش) • شهادت شهید مدافع حرم، سعید علیزاده برمی (1394 ه.ش) • شهادت شهید مدافع حرم، علی عسگری (1391 ه.ش) • آغاز عمليات محرم (1361 ه.ش)
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 11:23 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آرزوی یک بسیجی برای همرکابی با امام زمان (عج) وقتی اسم بسیج و بسیجی به گوشم میرسد، به خود میلرزم و حسرت آن میخورم که ای خدا، روزی هست که بتوانم چون بسیجی سرباز مهدی (عج) شوم. کد خبر: ۲۲۱۰۴۷ تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۰ - 29January 2017 به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، سردار شهید جعفر خواجه حسینی، فرزند میرزا محمد و متولد هنزای مهریز بود. وی دورۀ ابتدایی را در دبستان شاه ولی و راهنمایی را به طور شبانه گذراند. در دوران انقلاب به مبارزه علیه حکومت پهلوی پرداخت و در 17 مرداد 1361 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. سپس در سال 1363 به جبهه اعزام شد و علاوه بر آموزش در عملیات های مختلف شرکت داشت. خواجه حسینی در واحد طرح و عملیات و گردان پیاده 18 الغدیر در مسئولیت های مختلف فعالیت نمود و سرانجام در عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به قلبش به شهادت رسید. پیکر وی در گلزار شهدای خلد برین به خاک سپرده شد. از وی فرزندی به نام فاضله به یادگارمانده است. گزیده ای از وصیّتنامه شهید شهادت میراث گرانبهایی است که از اولیای خدا به ما ارث رسیده است و آموخته ایم باید در راه حق ترک سر و جان کرده و حسین بن علی با شهادت خویش و 72 تن از یاران باوفایش این درس عظیم را به شیعیان جهان آموخت که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است و ما آموخته ایم که در مکتب شهادت تشیّع باید چگونه برویم و چه زیبا شاعر گفته است که سر جدا، پیکر جدا، در محفل یار باید رفت. وقتی اسم بسیج و بسیجی به گوشم می رسد، به خود می لرزم و حسرت آن می خورم که ای خدا، روزی هست که بتوانم چون بسیجی سرباز مهدی (عج) شوم. بارها آرزو داشتم همچنان بسیجیان قهرمان در خطوط مقدّم جندالله و پیکار با خصم زبون در کنار آنها که به حق از خودگذشتگان سربدار می باشند. باشم؛کسانیکه صحنه های نبرد را با دعاها و راز و نیازهای خویش عطرآگین نمودند. نمی دانم چرا و به کدامین دلیل از جان گذشته ها اینچنین فداکاری می کنند و عاشقانه به دنبال شهادت می روند؟! آنها برای چه خانه و کاشانۀ خویش را رها کرده و به جبهه ها رفته اند؟ وقتی از آنها سؤال می کنی می گویند: چرا حسین خانه و کاشانۀ خود را رهاکرد، چرا حسین حج خود را رها کرد و به کربلا آمد؟ ای برادران بسیج سنگر شما در جبهه همیشه پرخواهد ماند اما همیشه به یاد داشته باشید که سنگرتان در شهرها یعنی پایگاه های محل هم باید پر باشد و خدای ناکرده روزی، اگر دشمن حمله کرد باید جوابش را از همین پایگاه ها بگیرد. هر چه شما کردید باید بدانید در شهرها پاسداری از خون شهید، آمدن در پایگاه محل است. انتهای پیام/
[ یک شنبه 10 بهمن 1395 ] [ 11:23 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مجنونی در کربلای 5 سردار شهید «غلامرضا بامروت» در عملیاتهای فتح المبین، بیت المقدس، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر 6، کربلای 2 و کربلای 4 حضوری مستمر و فعال داشت و سرانجام دی ماه 1365 در جزیره بوارین در عملیات کربلای 5 شهد شهادت را نوشید. کد خبر: ۲۲۱۴۲۵ تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۵:۰۰ - 29January 2017 به گزارش دفاع پرس از رشت، سردار شهید غلامرضا بامروت متولد سوم تیرماه 1344 در شهرستان رشت است. وی در عملیاتهای فتح المبین، بیت المقدس، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر 6، کربلای 2 و کربلای 44 حضوری مستمر و فعال داشت و سرانجام پس از رشادتهای فراوان در سن 21 سالگی در حالی که فرمانده گردان سلمان از لشکر 16 قدس گیلان بود، در تاریخ 26 دی ماه 1365 در جزیره بوارین در عملیات کربلای 5 شهد شهادت را نوشید و به جمع دیگر قدیسان الهی پیوست. از وی دو فرزند دختر به یادگار مانده است. وصیتنامه شهید ای عزیزان! امروز ما در شرایط حساس و خطرناکی هستیم، از یک طرف هجوم بیگانه به میهن عزیز، از طرف دیگر صف بندی تمام قدرت ها و ابر قدرت ها علیه ما و پشت کردن و از پشت خنجر زدن ممالک اسلامی و از داخل مستکبران و گران فروشان خدانشناس و ضد انقلاب مأیوس و سرکوب شده و همه و همه در یک مقطع به هم رسیده و توافق کردند که با اسلام بجنگند تا اسلامی که امروز در ایران به رهبری امام امت تحقق یافته است . اما بر شما بشارت بادکه اگر مثل امروز در صحنه بوده و از مسئولان و خدمتگزاران دلسوز خود دفاع می کنید ،تحت تأثیر تبلیغات مسموم قرار نگیرید و در همه حال هوشیاری و مرزبانی از تمام ارزشهای اسلامی را نیز به عهده بگیرید و مواظب انحراف ها و خیانت ها باشید که این مملکت آسیب نخواهد دید، زیرا اینجا سرزمین امام زمان (عج الله) است. پدر و مادر گرامی ام! نمی دانم در وصف ارزشهای الهی شما چه بگویم ؟! ولی این را متذکر شوم حسِ پدر و مادری از احساسی است که همه ی انسان ها تجربه دار آن را لمس و دریافته اند و به کلیه شئونات ارزشمند و الهی آن پی برده اند. فقط این را می گویم خوشا به سعادت شما که برای حاکمیت قرآن و اسلام و پیروی از راه با ارزش ائمه طاهرین چنین فرزندانی را تربیت و تحویل جامعه داده اید. پدر و مادر عزیزم! برای من گریه نکنید، صبور باشید و ثابت قدم باشید و حتی یک قدم عقب ننشینید چرا این که دین خود را به اسلام و مسلمین ادا نمودید و امیدوارم شما همسر گرامی همیشه صحیح و سالم باشید و صبر و تقوا پیشه کنید. تقاضایی دارم و آن این است فرزندانم را درس عشق به الله و قدرت و تفکر بیاموزی و مقام شهید و شهادت را پس از درک آنها کاملاً برایشان روشن سازی. سعی کنید همیشه آن جای خالی نوازش پدری را که در روحیه فرزندان تأثیر بسزایی می گذارد را پر کنید. برادران عزیزم! پیامبر مکرم اسلام می فرمایند: «هر کس اگر حتی فکر جهاد را در سر نپروراند و در این باره تحقیق نکند، پس از مرگ با نوعی نفاق از دنیا رفته» و ما در هرکجا که باشیم و هر مسئولیت و موقعیتی که داشته باشیم اگر بخواهیم برای اسلام فداکاری کنیم همان جا برای مجاهد فی سبیل الله سنگر است و هیچ عبادتی و جهادی بالاتر از عمل صالح نیست .حق مستضعفین را به زور از حلقوم مستکبرین بیرون کشید اما در برابر افراد خاطی و کسی که به غیر عمد اشتباه و یا اشتباهاتی از او سر زند هرگز جبهه گیری نکنید و موضع خصمانه به خود نگیرید بلکه با او از در صلح و آشتی وارد شوید و اشتباهات او را به وی گوش زد کنید تا قادر باشد خود را اصلاح کند . سعی کنید هرگز به سخن و موضوعی آگاهی کامل ندارید و در حقیقت امری برای تان روشن نشده آن را بازگو نکنید که فساد این کار به مراتب بیشتر خواهد بود و در مقابل اصلاح آن دشوار ولی این را بگوئیم هرگز حتی به اندازه قطره ای آب عقب نشینی و با کافران هرگز از سر سازش وارد نشوید و همیشه یادتان باشد در برابر منحرفین غیر مغرض موضع ارشادانه و هدایت داشته باشید زیرا مؤمن کسی است که صحبتش انسان را دگرگون سازد و به یاد خدا افکند. نماز را به موقع بخوانید و دعا زیاد قرائت کنید که ذکر خدا باعث می شود انسان کمتر به گناه بیافتد. فرزند حقیر شما غلامرضا بامروت ششم فروردین 1365 انتهای پیام/
ادامه مطلب
با خطاطی به جنگ دشمن رفتم
موقعیت شهید حاج همت
حكایت قلب و شمع و شهید
شكست شاخ دشمن در شاخ شمیران
مظلومیتی شفاف توی نگاتیوهای تاریك و فاسد
آخرین تصویر دنیا
آخرین صدای دنیا
یونولیتی از جنس والفجر 8
سر " صدام " هدیه ای برای سرسلامتی دشمن!
هنوز جانبازی ادامه دارد...
اثرات موج گرفتگی را پزشكان تایید كرده اند
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب