آفتاب وصل را چون صبح، در بر می کشند
از دم تیغ شهادت باده جوی وصلتند
نیل اگر گردد بلا لاجرعه اش سر می کشند
هر مقام عشق را موقوف زخمی ساختند
بی سران در هفت شهر عاشقی سر می کشند
آفتاب دیگرند اینان که روز خصم را
تیره می سازند چون از کوه سربر می کشند
عرش با فریادهاشان همنوایی می کند
تا که از دل نعره الله اکبر می کشند
آذرخش خشم اینان آتش قهر خداست
بیشه زار بت پرستی را به آذر می کشند
فصل دیگر می گشایند از کتاب کربلا
عشق را با جوهر خون نقش دیگر می کشند
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:08 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تا دل نسوخت با تو، نگويد سخن کسي
در عمق زخم جان من، آتش گداختند
آتشفشان به ياد ندارد چو من کسي
ديري است در خرابه دل، مرده است عشق
آخر نخواند مرثيهاي يک دهن کسي
«يعقوب»، گر به پيراهني داشت دلخوشي
از «يوسفم» نداد به من پيرهن کسي
پاييز بود و لاله در آغوش خاک سرد
حاجت نداشت هيچ به غسل و کفن کسي
در حفظ آبروي شما غرق بودهام
فريادرس نداشتم از مرد و زن کسي
من مرگ را به چشم چشيدم در آن غروب
جز آفتاب، داشت دل سوختن کسي؟
ادامه مطلب
چون موج، تکرار تهاجم بود
در کوچه باغ سبز لب هایش
عطر دل انگیز تبسّم بود
در جمله های ساده اش، گویا
هر واژه شعری پُرتراکم بود
او مثل باران تازه از تکرار
چون رود جاری در تداوم بود
آن دست ها وسواس عصیان داشت
در ذهن حوّا بوی گندم بود
در چشم های روشن آن دوست
داغ گل آیینه ها گم بود
همواره سرشار از سرافرازی
همواره خاک پای مردم بود
ادامه مطلب
ميرفت و دل خستهي ما را ميخست
ميرفـت ز قــيـــد و بـنـد دنـيا ميرست
ميرست به اصـل خويشتن ميپيوست
ادامه مطلب
آمد ز جبهه برادر، اما به دستش عصا بود
آن شب که آواز باران، مهمان این کوچه ها بود
آب، آینه، روشنی، ماه، پرپر به هر گوشه راه
تصویر کمرنگی از او، در قاب غربت رها بود
عطری شبیه شهیدان، پیچید در خلوت شهر
این مرد را می شناسم، او عاشق کربلا بود
از ما به ما مهربان تر، آن کودک شاد دیروز
از قهرمانان کوچه، دل ساده و بی ریا بود
دیدم سفیر زمستان، گلبوسه زد شانه ها را
سردار مغرور باران، با روح او آشنا بود
از پیچ کوچه گذر کرد، آرام و آهسته غلتید
بنیاد صد مثنوی خون، در سینه اش ماجرا بود
یک پای او گشته کوتاه، من در دلم می کشم آه
او با خویش کرد نجوا « از من نبود، از خدا بود »
این پای من مانده این جا سنگین به سامان پیکر
آن پای دیگر از اول انگار در جبهه ها بود
بر شانه ها کوهی از درد، سنگین ولی مثل یک مرد
افتاده در دست تقدیر، تسلیم حکم قضا بود
یادش به آیینه افتاد، قرآن و آن روح بیتاب
سرچشمه روشنی کو؟ مادر ولی در کجا بود؟
بر موج ایام شیرین، می رفت و در خاطراتش
طرحی ز رخساره او، دریای مهر و صفا بود
من غوطه ور در نگاهش، او همسفر با دل خویش
یادش نیامد که آن جا، سنگ سیاهی بجا بود
لغزید ناگه عصایش، افتاد، با گریه گفتم:
از یاد بردم خدایا، عکسی به دیوار ما بود
ادامه مطلب
شهادت غایت آمال من بود
دلم می خواست در سنگر بجنگم
ولیکن جنس من افسوس، زن بود!
ادامه مطلب
غزلهاي جدايي را سرودند
نسيمآسا شبي زين جا گذشتند
مرا اي کاش با خود برده بودند
ادامه مطلب
برآمده از چشمهي آفتاب
که اسب سفيد ذهنش راهي کرد
تا دشت سرخ تشنه
نشسته در آتش و دود
گويي که ماهيان زخمي «کارون» را ميسرود
آنگاه که کوسههاي نفرين را
به نيزهي تکبيرش ميربود
از هراس «اروند»
ناگاه
به هيئت شهابي طولاني شد
و خطّ بشري ابديت را
پيمود
آن روز
نخلهاي مجروح و سوگوار
در جُلگههاي «خونين شهر» ديدند
که دشت متراکمي از نور
بر دوش بيشمار پروانهها
تشييع شد و آفتاب
به همراهي لالههاي عاشق
آوازي از طلوع را خواند
آنگاه
آرامشي سبز
از جان هر چه بود
آرام گُذر کرد
ادامه مطلب
با گریه گفته بود در آن شب به من کسی
تا دل نسوخت با تو، نگوید سخن کسی
در عمق زخم جان من، آتش گداختند
آتشفشان به یاد ندارد چو من کسی
دیری است در خرابه دل، مرده است عشق
آخر نخواند مرثیه ای یک دهن کسی
«یعقوب» گر به پیرهنی داشت دلخوشی
از «یوسفم» نداد به من پیرهن کسی
پاییز بود و لاله در آغوش خاک سرد
حاجت نداشت هیچ به غسل و کفن کسی
در حفظ آبروی شما غرق بوده ام
فریادرس نداشتم از مرد و زن کسی
من مرگ را به چشم چشیدم در آن غروب
جز آفتاب، داشت دل سوختن کسی؟
ادامه مطلب
و صحرا بستر مردان بی سر بود
نگاه آسمان آنقدر زخمی شد
که چشمان افق در خون شناور بود
میان آتش و صحرا و خاکستر
خدا مجذوب آن مرد دلاور بود
زمین در جستجوی گام های اوست
ولی گامش از این دنیا فراتر بود
تمام ذره های خاک می دیدند
که آتش در نگاهش سایه گستر بود
گلوی زخمی اش را انتهایی نیست
و فریادش از آتش شعله ور تر بود
تمام دشت شب را نور می بخشید
همان چشمی که از خورشید برتر بود
ادامه مطلب