دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

یكی از همرزمان شهید «عباس كریمی» می‌گوید: یك بار رفتم خانه عباس، نصف یك اتاق با موكت فرش شده و نصف دیگرش خالی بود؛ همه وسایل زندگی حاج‌عباس، خلاصه شده بود در یك تكه موكت، پتو، قابلمه، بشقاب و چند قاشق. انگار او همیشه مسافر بود. 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مادرم همیشه می‌گفت: این پسر شهید می‌شود و برای تو نمی‌ماند. حتی به خاطر مخالفت‌های ایشان بود که خانواده اسماعیل مرا مخفیانه از پدرم خواستگاری کردند. 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

«عبدالناصرکشاورزیان» به تاریخ 28 فروردین 1338 در شهرستان «بهشهر» متولد شد. تقدیر چنین بود که «عبدالناصر»  تحصیلات خود را تا فارغ التحصیلی از دانشگاه «تربیت معلم» ادامه دهد و با گچ و تخته سیاه مانوس شود. 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
بال های یک پیرمرد
این برادران با نام های «ابوالحسن»، «ابوالقاسم» و «هادی»ٰ فرزند حاج «حسین جان محمدزاده» و حاجیه «سیده سلطنت سادات حمیدتبار» بودند.فرزندان برومندی که باید امروز، عصای دستانِ پیرمرد می بودند 
 شهرستان «محمود آباد» در استان مازندران قرار دارد. این شهرستان در سال های دفاع مقدس، شهدای گرانقدری را تقدیم انقلاب اسلامی نمود که «برادران محمد زاده» از آن جمله اند. این برادران با نام های «ابوالحسن»، «ابوالقاسم» و «هادی»ٰ فرزند حاج «حسین جان محمدزاده» و حاجیه «سیده سلطنت سادات حمیدتبار» بودند.
«ابوالقاسم»، اولین پسرِ این خانواده بود که در 21 اسفند 1363، طی «عملیات بدر»، بال در بال ملائک گشود. پس از او، برادر کوچک تر یعنی »هادی» در 17 مرداد 1364، در منطقه ی «هورالعظیم» خرقه ی شهادت پوشید و فرزند ارشدِ «حسین جان»، در 4 دی ماه سال 1364، در جریان عملیات کربلای 4، پای بر بساطِ «عند ربهم یرزقون» نهاد.
در عکس زیر،که در جبهه های نبردِ هشت ساله برداشته شده است، پسران شهیدِ حاج «حسین جان محمد زاده» ، «ابوالقاسم» (سمت راست) و «ابوالحسن» سمت چپ، چون دو بال، او را در میان گرفته اند. فرزندان رشیدی که باید امروز، عصای دستانِ پیرمرد می بودند، امروز بال های او هستند تا دروازه های بهشت، انشاءالله

روحمان با یادشان شاد

مشرق

 

نگارنده : admin در 1392/02/10 09:37:02.

 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

این روزها، آسمانِ فکرمان را ابرهای باران‌زا فرا گرفته است و رعدِ بغض، گاهی وجودمان را می لرزاند و برقش در چشم های ماتم گرفته ی ما خود نمایی می کند و گاه گاهی، چکه ای اشک، زمین صورتمان را نمناک می کند. اما آه و ماتم، در سوگ مادر، کفایت نمی کند. باید آستین ها را پایین آورد و چادر بر سر کرد و به میدان رفت و نبردی زنانه کرد! سخت نیست! خیلی ها این چنین پروانه وار خود را در آتش شمع عشق به ایزد انداخته اند و ندای یا فاطمه سرداده اند. باور نمی کنید؟! یکی از آن ها «طیبه» بود. 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید صیاد شیرازی می‌گوید: سوخت هلی‌کوپتر احمد کافی نبود؛ به او گفتم: «هر جا هستی بشین»؛ جواب داد: «نمی‌شه هلی‌کوپتر رو می‌زنن. سوختم داره تموم می‌شه، اما با ذکر یا زهرا(علیها السلام) خودم رو می‌رسونم قرارگاه». 
ذکر «یازهرا(س)» کارگشاست، حتی اگر دستی خالی باشد، خانم مدد می‌کند به کسانی که امیدشان به خداست و راه حق را پیش می‌گیرند.

در ایام ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) یکی از خاطرات شهید «علی صیاد شیرازی» پیرامون توسل شهید کشوری به بانوی دو عالم را می‌خوانیم:  

توی کردستان با ضدانقلاب درگیر بودیم؛ از هوانیروز کمک خواستم؛ شهیدان کشوری و شیرودی با هلی‌کوپتر اومدن؛ نقاط آتش رو براشون مشخص کردم؛ مهماتشون که تموم شد، متوجه شدم شهید کشوری منطقه رو ترک نکرده. باهاش تماس گرفتم، با اینکه سوختش کم بود گفت: «من باید کارمو تموم کنم» با دوربین که نگاه کردم، دیدم افتاده دنبال یه ماشینه پر از ضدانقلاب. اونقدر بهشون نزدیک شد که با اسکیته هلی‌کوپتر کوبید به ماشین و فرستادش ته دره. نگرانش بودم. دوباره تماس گرفتم، گفتم: «احمد! سوختت کافی نیست. هر جا هستی بشین».

جواب داد: «نمی‌شه هلی‌کوپتر رو می‌زنن. سوختم داره تموم میشه، چراغ هشدار دهنده سوخت هم روشن شده، ولی با ذکر یا زهرا(علیها السلام) خودم رو می‌رسونم قرارگاه».

چیزی نگذشت، دل تو دلم نبود، با ناامیدی تماس گرفتم قرارگاه سراغ گیری احمد رو کردم، گفتند: «اومده، به سلامت و با ذکر یا زهرا(علیها السلام)».

فارس

نگارنده : admin در 1392/02/09 09:38:16.

ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

هنگامی که شنید بنی‌صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود، از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبان همراهش گفت: «ما می‌مانیم و با همین دو هلی‌کوپتری که داریم، مهمات دشمن را می‌کوبیم و مسئولیت تمرد را می‌پذیریم.» 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی پدر از پسر می گوید
زمانی که از فردوس به یزد آمدم، محمد کلاس سوم دبستان بود که در وسط سال نام او را در مدرسه اسلامی رمضانی که توسط مرحوم حجت‌الاسلام حاج سید علی محمد وزیری(ره) تأسیس شده بود نوشتم. وقتی خبر آوردند که در این مدرسه، سوره یاسین را به او یاد داده‌اند خیلی خوشحال شدم و یک تقدیرنامه برای معلم او فرستادم. 
البته در منزل، خودم محمد را تعلیم می‌دادم و او خودش ذاتاً انس و علاقه عجیبی به نماز، قرآن و روزه داشت و به غیر از آن انس و علاقه‌ای نشان نمی‌داد. شاید ثلث سال را روزه بود و بدون اینکه ما بفهمیم، اول شب غذا می‌خورد و روزه می‌گرفت.

محمد همیشه در موقع غذا خوردن نرمه‌های نان و غذاهای بدتر را استفاده می‌کرد تا بهترش را دیگران و مخصوصاً من بخورم و هر چه اصرار می‌کردیم که غذای خوب بخورد، به نحوی صحبت را عوض می‌کرد و گاه با خنده و گاهی با رفتار مخصوصی که داشت کاری می‌کرد تا ما از اصرار دست برداریم و به این ترتیب خودش را عادت داده بود.

مدتی که در سپاه فرمانده بود طوری رفتار می‌کرد که اصلاً معلوم نمی‌شد فرمانده است و همیشه خودش را از هر پاسداری افتاده‌تر و کوچک‌تر حساب می‌کرد و هر چه زحمت و کارهای بدنی و جسمی پیش می‌آمد خودش با علاقه خاصی انجام می‌داد و به دیگران مهلت انجام کار نمی‌داد.

دوستانش نقل می‌کنند وقتی محمد در کردستان بوده است یک سواری آرد و چیزهای دیگر آورده بودند که بعداً متوجه می‌شوند که محمد خودش به تنهایی همه بار را تخلیه نموده است و آنها تعجب کرده بودند که یک فرمانده اینقدر متواضع است، همیشه غذاها را ابتدا به دیگران می‌داده و خودش به اندک چیزی قناعت می‌کرده است.

تواضع او خیلی خیلی عجیب بود. اصلاً اعتنایی به جسم و مادیات نداشت. یک معنویتی داشت که هر وقت من مشاهده می‌کردم، خوشحال می‌شدم و با خودم می‌گفتم چرا من قدر این فرزند را نمی‌دانم و مخصوصاً بعد از شهادتش برخی از خصوصیات او را که برایم نقل کردند خودم را مغبون می‌دانم که چرا بیش از این محمد را نشناختم. انشاءالله خداوند او را از ما راضی کند و من را نیز ببخشد که این ایمان محکم او را آنطور که باید تشخیص ندادم و حق او را ادا نکردم.

15 ماه در زندان بود و همه شکنجه‌گرها و ساواکی‌ها از شکنجه کردن او خسته و مأیوس شده بودند و حتی نتوانسته بودند یک کلمه از او چیزی به دست آورند تا جایی که مشهور شده بود که این یزدی چه استقامتی دارد!؟

همه متحیر بودند حال دیگر چطور شد که بعد از 15 ماه او را آزاد کردند، من نمی‌دانم مثل اینکه دیگر مأیوس شده بودند که او دیگر چیزی را اعتراف کند. در ملاقات‌هایی که با محمد داشتم، من بی‌اختیار گریه می‌کردم ولی او روحیة بسیار قوی‌ای داشت و مثل یک مرد چنان محکم و استوار بود که یک ذره اظهار عجز و ناتوانی در او دیده نمی‌شد و از همه عجیب‌تر اینکه او به ما تسلی می‌داد و می‌گفت چیزی نیست و شما راحت باشید.

درباره شکنجه‌های سختی که در زندان شده بود، ما نتوانستیم حتی مختصری از خودش درباره چگونگی شکنجه‌ها بپرسیم. هر چه می‌خواستیم گوشه‌ای از شکنجه‌های دلخراش دوران زندان اوین را بگوید یا از گفتن خودداری می‌کرد یا با خنده موضوع دیگری را مطرح می‌کرد تا ما منصرف شویم و از آن مطلع نشویم و حقیقت اینکه بدین ترتیب ما دیگر مأیوس شدیم.

محمد تقریباً سومین شهید یزد بعد از انقلاب است. او در بسیاری از مسایل پیشتاز بود. اولین خبری که از کردستان رسید در آنجا گروهک‌ها و کمونیست‌ها وجود دارند، برای دفع اشرار با تعدادی از پاسداران یزد، به آنجا رفت و به تعقیب دشمنان پرداخت و البته به من نگفت که کردستان رفتم. واقعاً او هیچ وقت در مقابل انقلاب جان خود را درنظر نمی‌گرفت و هدفش شهادت بود. او همیشه چیزی در فکرش بود که پنهان می‌کرد و عوالم و سیر خاص خودش را داشت.

قبل از شهادت محمد، برای مقدمات ازدواج مهدی (فرزند کوچکم) رفته بودیم تهران، ناگهان مهدی که زودتر از همه مطلع شده بود، به خانه آمد و اظهار کرد حسن گفته است که محمد در یزد تصادف کرده است. آن موقع، من خبر از طبس رفتن محمد نداشتم. وقتی به یزد رسیدم و دیدم جلو کوچه مشکی آویزان کرده‌اند، گفتم، پسر من عاشق شهادت بود و نباید پارچه مشکی زد. او هم ‌اکنون به آرزوی خود رسیده، باید این پارچه را عوض و پارچه سفید آویزان کنید و گفتم که ملحفه او را هم سفیدپوش کنید و این کار هم سنت شد و بقیه شهدا را هم سفیدپوش کردند. برای آنکه آنها خودشان به استقبال شهادت رفتند.

در خصوص شهادت محمد باید بگویم به طور قطع و یقین بنی‌صدر ملعون، به وسیله سرتیپ باقری که الحمدلله در زندان است، باعث شهادت محمد شدند، تا اسرار امریکا را فاش نکنند. چون محمد رفته بود داخل هلی‌کوپتر امریکایی تا صندوق اسناد را بیرون آورد که از بالا به دستور اشخاص هدف قرار گرفته و به شهادت می‌رسد.

محمد به سعادت شهادت نائل شد و ما هم به شهادت او مفتخر شدیم. هر چند یاد او که در خاطره می‌آید، یک رقت قلب و تحولی در من ایجاد می‌شود. خداوند او را با شهدا محشور کند و رنج‌های او در راه اسلام و قرآن، قبول درگاهش باشد و امیدوارم که مرا هم در روز قیامت دستگیری و شفاعت کند.
 

نگارنده : admin در 1392/02/07 11:45:06.

ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یکی از شکنجه های غیرانسانی عراقی ها با اسرای ایرانی، بستن دست های آنها از پشت و آویزان کردن شان از پا به پنکه سقفی بود. 
در سال های جنگ و پس از آن ایران میزبان تعداد زیادی اسیر عراقی بود که با آنها مثل میهمان رفتار می شد.

بررسی خاطرات اسرا که بخش زیادی از آنها به صورت مکتوب موجود است، از رفتار انسانی و اسلامی ایرانیان با اسرای عراقی حکایت دارد.


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای از یك امدادگر زن
وقتی اسم شب فراموش می شود 



یكی از زنان امدادگر كه در سال 60 در یكی از بیمارستان های مریوان خدمت می كرد، درباره فراموش شدن اسم شب به نقل خاطره ای از آن ایام پرداخت.

راضیه خلیلیان كه مانند دیگر زنان در دوران دفاع مقدس حضور و مشاركتی فعال داشت، درباره یكی از خاطرات خود می گوید: برادر احمد صلاح نمی دانست كه خواهران شب ها تنها نگهبانی بدهند، همیشه دو نفری نگهبانی می دادیم ولی زمان آن را دو برابر می كردیم، برای این كه سر پست حاضر شویم، اسم شب را می پرسیدیم، اسم خودمان را هم می گفتیم و زمان پست كه معمولا از ساعت 10 شب شروع می شد به نگهبانی می پرداختیم.

خواهرانی هم كه پست نداشتند، استراحت می كردند اما آنها هم باید اسم شب را می دانستند، اگر كسی می خواست از پست عبور كند، باید اسم شب و اسم خود را می گفت.

فاصله خوابگاه ما تا دستشویی طوری بود كه برای رفتن به آن باید از میان نگهبانان می گذشتیم، اگر یكی از خواهران شب هنگام می خواست دستشویی برود، سه ربع ساعت طول می كشید چون در تاریكی اتاق می بایست مانتو و روسریش را پیدا می كرد.

هر كدام از خواهران وقتی می خواستند از اتاق بیرون بروند، هر مانتو یا روسری كه دم دستشان بود، می پوشیدند و می رفتند و وقتی هم كه برمی گشتند، جای خاصی نمی گذاشتند.

بعد با گفتن اسم شب باید از میان نگهبانان می گذشت و باز به همین صورت به خوابگاه برمی گشت.

در بین راه هم باید مراقب بود تا در تاریكی محض محوطه بیمارستان میان درخت ها نرود چون اگر یك قدم كوتاه یا بلند برمی داشت به میان درخت ها می رفت و امكان داشت كه در لابلای آنها یكی از اعضای گروهك ها كمین كرده باشد و این كار سبب می شد او بی صدا در كمین آنها بیفتد.

گروهك ها شب ها لابلای درخت ها كمین می كردند، بعضی شب ها آنقدر خسته بودیم كه وقتی نیمه شب می خواستیم از اتاق بیرون بیاییم، اسم شب یادمان می رفت، از خواهری كه كنارمان بود می پرسیدیم.

او هم كه خواب آلود بود، اسم شب قبل را می گفت، از همه جا بی خبر به محوطه می آمدیم، وقتی نگهبانان اسم شب را می پرسیدند، اسم شب قبل را می گفتیم و اینجا بود كه دردسر شروع می شد و نگهبانان به شدت با ما برخورد می كردند.

این مساله چندین بار برای خواهران اتفاق افتاد و آنها با تمام خستگی تمام شب را برای سوال و جواب بیدار می ماندند و بدون هیچ استراحتی كار روزانه را شروع می كردند.

ایرنا

نگارنده : admin در 1392/02/04 10:56:59.

ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 30 ] [ 31 ] [ 32 ] [ 33 ] [ 34 ] [ 35 ] [ 36 ] [ 37 ] [ 38 ] [ 39 ] [ > ]