در آخرین تماس تلفنیاش گفت: من دیگر برنمیگردم قنداقه محدثه را در تشییع جنازهام بگذارید بر روی تابوتم. مطمئنا من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهم دید.
ادامه مطلب
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 2:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در عملیات بیتالمقدس شروع به تیراندازی و انهدام تانکها و نفربرهای مسلح کردم و تعداد 14 دستگاه تانک و نفربر منهدم شد و بقیه تانکها فرار کردند.
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 2:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
میکروفن را که دستمان دید؛ گفت صحبت دارد. روشنش کردیم. گفت نامش «اسلام» است. زمان جنگ، روستایشان بمباران شیمیایی شده و همه ساکنین شیمیایی شده اند. گفت در دوران جنگ، روستا را ترک نکرده اند تا آن روز که همه بیهوش شدند و با برانکارد از آنجا بردنشان. گفت حالا در همان روستا زندگی می کنند. گفت نصف روستا را جانباز شیمیایی حساب کرده اند و نیمی را نه. گفت و گفت و ما هم شنیدیم. خودش از ما خواست به روستایشان برویم و حال و هوای شان را ببینیم و شماره موبایلش را داد. البته فکر نمی کرد اینقدر زود سراغشان برویم.
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 2:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عباس شعف، فرمانده گردان میثم تمار، ساعتی پس از شهادت محسن وزوایی به سختی مجروح شد و هیچ نشانهای از زندگی در جسم او مشهود نبود، به گونهای که همرزمانش با دیدن پیکر غرقه به خون او تصور کردند که به شهادت رسیده است.
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 2:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یکی از جانبازان شیمیایی میگوید: بعد از 16 سال با پزشک متخصصم در ژاپن ملاقات کردم؛ او از من پرسید: «چطور زندهای؟! من فکر میکردم بیشتر از یک ماه زنده نخواهی ماند».
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 2:34 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در سنگر نشسته بودیم که من از سه رزمنده بسیجی 17 تا 19 ساله خواستم آرزوهایشان را یکی یکی بگویند که اولی به من گفت آرزو دارم که ...
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 2:34 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 2:34 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بچههای ادوات معمولا برای استحمام، در پوکههای گلولههای توپ آب گرم میکردند و در حمامی که به وسیله جعبه مهمات درست کرده بودند، خود را شستشو میدادند.
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 2:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حاج کاظم نجفی رستگار از فرماندهان «لشکر 10 سیدالشهدا(ع)» در دوران مقدس بود. وی توسط ستون پنجم دشمن شناسایی شده بود و کاملا از زندگی او با خبر بودند. برای همین هم در چند عملیات برای اینکه او را تهدید کنند در پشت بلندگو او را این چنین خطاب قرار میدادند که «رستگار کفترباز بچه شهر ری...».
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 2:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حاججعفر نظری میگوید: ابتدای کار تفحص در ارتفاعات ۱۷۸، رو به سوی کربلا ایستادیم و به امام حسین(ع) و آقا ابوالفضل(ع) سلام دادیم؛ پیکر مطهر دو شهید را پیدا کردیم که نشانی از علمدار کربلا داشتند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
شهید عباس بابایی، در سال ۱۳۲۹، در شهر قزوین و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. از همان کودکی به خاطر هوش بسیاری که داشت، مورد توجه خانواده و مردم قرار گرفت. وی تا پایان دوره متوسطه، در زادگاه خود به تحصیل مشغول بود.
در همین سال های نوجوانی، یک روز با دائی خود همسفر می شود. دائی وی در این باره می گوید:
با عباس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلومتری مانده بود. یکدفعه عباس گفت:« دایی نگه دار!» متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده در مسیر می رفت.
عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیر مرد، به من گفت: دایی جان! شما ایشون رو برسون، من خودم پیاده میام.
پیرمرد را به جایی که می خواست برود، رساندم. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای این که من به زحمت نیفتم، همه مسیر را دویده بود. ...
جالب است بدانیم، عباس پس از موفقیت در کنکور سراسری، در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، به دلیل علاقه به خلبانی، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب