دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خاطران من گران بها نیست 
من فقط به حوض خیره می شوم
و عمق دریا را حدس می زنم
شنزارها دیده ام
که عطر نداشت 
شب های دور
قایق های بی ملوان را
که بارشان سنتور بود
دیده ام
که فقط ملال را از خانه به دریا راندند
پس به آنها سلام.
آن سه زن را دیده ام
در بعد از ظهر
در کنار استخر نشسته بودند
عطرهای جوانی
بر اندامشان پیر بود
از وطن می گفتند
از صدای سنتور می گفتند
که هنوز در خانه ذخیره است
داروهای معطر دیده ام
که قادر نبودند
مرگ را دفع کنند
فضای روشنی را دیدم
که ما در آن عاشق شدیم
هنگام که کوک سنتور تمام شد
نوازنده نواخت
مرگ را از آن خانه
دفع کردیم.
چراغ ها را دیده ام
که بزرگ بودند، نور نداشتند
سنتور را از زیر باران
به زیر چراغ ها بردیم
من از مرگ گریخته بودم
مردان و زنان
آن طرف رود
مرا صدا می کردند.
می گفتم:
گهواره ام در باران است
نوازنده ی سنتور می گفت:
من اگر بنوازم
گهواره رها می شود
آغازی دیده ام
که در آغاز
دو و سه عطر خطرناک را
به لباسم آویختند
ندانستم
که بپرسم: کدام آغاز؟
آغاز شکوفه بود
آغاز عمر بود
آغاز عشق بود
نپرسیدم
فقط سنتور را شنیدم
آغاز بود. 
آسمانی را دیدم 
در شهرتان 
که قدیم بود 
شگفت و با اندوه 
یاد دارم ! 
کفش را آماده می کردم 
که به دنبال سنتور 
در کوچه ها 
خیابان ها 
مرگ دوستان 
بدوم 
از کوچه ها سرازیر می شدم 
به سوی افق می رفتم 
افق برای عمرم کوتاه بود. 
زنی را دیده ام 
که در هنگام بمباران 
میوه ها را برای ابد 
می شست 
لباس های مردش را 
اتو می کرد 
دوست می داشت 
بی آنکه پایان را بداند. 
در شب های بمباران 
یاد دارم 
میخ ها بر دیوار 
چه پهناور بودند 
هنگام 
که قاب های عکس 
از دیوار رها می شدند.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در نگاهم بهتی از آیینه های چشم توست 
این زلال آسمانی هم صدای چشم توست
ای فدای ذهن عاشورایی ات، تنها دلم
زائر بی دست و پای کربلای چشم توست
گه تو را خوانند عشق و گاه گویند آفتاب
آفتاب و عشق تنها خون بهای چشم توست
می برد با خویش جانم را نسیم سنگرت
می برد آن جا که خاکش توتیای چشم توست
ریخت روی سنگر و سجاده اشکت – سال هاست
جبهه ها یادآور حال و هوای چشم توست
پلک های خسته ات را بار دیگر باز کن
آسمان مجذوب صبح بی ریای چشم توست
خاکریز این دفتر خاکستری رنگ زمین
خاطرات ماندگاری از فضای چشم توست


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

من هزاران غم پنهان دارم
وحشت از غربت انسان دارم
مثل گیسوی بلندت، ای نخل 
خاطری سخت پریشان دارم
در دلم خرمن آتش برپاست
بر سرم نیزة باران دارم
نذر بازوی شهیدان خداست
روی این سفره اگر نان دارم
بین این خیل جماعت تنها
من به چشمان تو ایمان دارم
من همه شعر و غزل هایم را
وام از چشم شهیدان دارم


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:52 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

برای سردار بی‌تکلف اسلام و عارف بی‌ادعا و باوقار: دکتر مصطفی چمران
در سوگت ای شهید، زمین و زمان گریست
چشم آشکار کرد، دل اندر نهان گریست
پرپر گل وجود تو چون گشت در بهار
گل جامه چاک زد به تن و باغبان گریست
اندوهت ای عزیز، گران بود و ناگهان
آنسان گران که امت ما بس گران گریست
ای حمزه‌ي امام _ که نامت بلند باد
از هجر دردناک تو، پیر و جوان گریست
بی تربت مطهرت این امت بزرگ
بر سر زنان فغان زد و تا پای جان گریست
با یادت ای منادی توحید و عشق و شور
در سنگر جهاد، شب عاشقان گریست
تنها نه در زمین دل هر مؤمنی بسوخت
در پای عرش هم، ملک آستان گریست
ایران برای رفتن تو در عزا نشست
لبنان، از این فراق، ز ژرفای جان گریست
ای طایر طپیده، به خون، مرغ باغ عشق
زین ماتم عظیم تو در بوستان گریست
ای نامور سپاهی اسلام، ای صدیق
بهر تو، مهر و ماه هم از آسمان گریست
در ماتم بزرگ تو، ای زاهد دلیر
سرباز و پاسدار امام زمان گریست
ما را نه اگهی است که در سوگت ای نجیب
خورشید بی‌غروب جماران، چسان گریست
عرفان ترا چگونه تواند ز یاد برد
زیرا که چشم معرفت اینجا عیان گریست
ما را نوید فتح دهد خون هر شهید
هر چند دیده و دل من توأمان گریست


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به یاد بسیجی چهارده ساله شهید محمدرسول بردبار
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدیم
- با همان شور شیرین گونه
که کودکی اش را در قنداق می پیچیدیم
حماسه ی چهارده ساله ی من
با پای شوق خویش رفته بود و اینک
با شانه های شهر
برایم بازش آورده بودند
صبور و ساکت
سر بر زانوانم نهاده بود
و دستان پرپرشده اش را
بر گردنم نمی آویخت
از زخم فراخ حنجره اش
دیگر بار، باران کلام مهربانش
بر من نمی بارید. 
بر زخم بسیار پیکرش
عطر آسمانی شهادت موج
می خورد
و لبان درخون نشسته اش
- مرا تا موج موج خنده های زلال
کودکی اش می کشاند
تا عطر نجیب شور و شوق کودکانه اش
تا شب های بیدار گاهواره
و تا قصه های ی که راز روشن فردا را
در آن ها جستجو می کرد
مظلوم کوچک من
کودکی اش را بر اسبی چوبین
می نشست
و با شمشیری چوبین
در گستره ی رؤیاهایش
به ستیز با ظلم برمی خاست
مظلوم کوچک من
با نان بیات شبانه
چاشت می کرد
و با گیوه خیس
زمستان سنگین شهر را به مدرسه می رفت
و در سرمای استخوان سوز بازگشت مدرسه
پاهای کوچکش، چنان بر پایه های کرسی گره می خورد
که غمی نابه هنگام تمام دلم را در خود می فشرد
اندوهم باد! 
که انگشتان کوچکش را
بیش از آن که سپیده دیده باشم
کبود دیده بودم
مظلوم کوچک من
هر روز نارنجک قلبش را
از خانه به مدرسه می برد
و مشق هایش را
بر دیوار کوچه های شهر می نوشت
مظلوم کوچک من
راز دریا را در چشمانش پنهان کرده بود
و
- رمز توفان را در دلش
مظلوم کوچک من
در رنج، ورق می خورد و بزرگ می شد
و هر روز بار اندوه غریبی
بر شانه های کوچکش
سنگین تر می شد
ریشه های زلال اندیشه اش
در چشمه سار نور جریان داشت
و دلش را در نی لبک نیلگون آسمان می نواخت
راز بزرگش را با کس در میان نمی نهاد
که راز بزرگش
از زمین بر فرازتر بود و
از ستاره و خورشید نیز
دیوارهای کوچه ی «دوآبه»
حماسه چهارده ساله ی مرا
از یاد نخواهد برد
آن چنان که دیوارهای چشم به راه شهر «مندلی»
در آن شبیخون شگفت شبانه
دستان کوچک حماسه ی چهارده ساله من
چه نامی را بر دیوارهای شهر «مندلی» نوشت؟
و عطر چه رازی را در کوچه های شهر «مندلی» پراکند؟ 
که به یکباره، هزار ستون دشمن به هم لرزید
و از هزار سوی
هزار گلوله سربی
قلب کوچک حماسه چهارده ساله ی مرا نشانه رفتند
در ستاره باران آن شب
نماز خونین حماسه چهارده ساله مرا
وسعت وسیع کدام سجّاده گسترده شد؟
که عطر آسمانی آن
از هزار فرسنگ فاصله
در عطشناکی انتظارم پیچید
مظلوم کوچک من
در ستاره باران آن شب
چگونه پرپر زد
و چگونه پرپر شد
که فریاد رسای رسولش
از هزار فرسنگ فاصله
تمام دلم را به آتش کشید
با تمام دلم
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدم
- با همان شور شیرین گونه
- که کودکی اش را در قنداق می پیچیدم
حماسه چهارده ساله من
بر شانه های شهر می رفت
- در کوچه ی قدیمی «دوآبه»
عطر آسمانی شهادت موج می خورد
تمام شهر می گریست
تمام شهر، خورشید چهارده ساله ی مرا
به سمت سحرگاه آسمان می بردند
و تنها برادر کوچک حماسه چهارده ساله ی من
پسر کوچک شش ساله ام
مبهوت و اندیشناک
در چهار چوبه در ایستاده بود
با نارنجکی پنهان در چهارچوب
سینه اش
از شانه ی شهر چشم برنمی گرفت
در عمق نگاهش
دستی کوچک تکان می خورد
و شهادت برادر چهارده ساله اش را
بدرود می گفت
و من به روشنی می دیدم
که در چشمانِ مظلوم کودک شش ساله ام
طرح دیگری از حماسه چهارده ساله
- به سمت سحرگاه آسمان
- قد می کشد. 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

جنگلی بود که از جور خزان می نالید
زردی از چهره ی پاییزی آن می بارید
سر هر سرو، ز شلاق خزان خم شده بود
مرگ این جنگل سرسبز مسلّم شده بود
آسمان طعمه ی تاریکی شب ها شده بود
سر خورشید میان همه دعوا شده بود
روشنایی که نمی دید کسی در جنگل 
برگ سبزی که نمی چید کسی در جنگل
روز و شب رو به خدا پنجره وا می کردند
تا که خورشید ببینند، دعا می کردند
که سرانجام کسی آیینه ای پیدا کرد
و گره های گرفتاری شان را وا کرد
یک نفر با همه ی مردم جنگل همدرد
که به آن ها گل و خورشید تعارف می کرد
مهربان بود، و یک مزرعه آرامش داشت
سهمگین بود کمی موج اگر بر می داشت
تازه در جنگل سرسبز بهار آمده بود
و درختان پر از میوه به بار آمده بود
که زمستان به هواداری پاییز آمد
برف با هیبت غارتگر چنگیز آمد
عده ای هر چه توانستند پاییز شدند
از پلاسیدگی و زردی لبریز شدند
مثل چنگیز به تاراج درختان رفتند
با تبرها به پذیرایی آنان رفتند
عده ای نیز چنان لاله پرپر بودند
ایستادند و همه سرخ مکرّر بودند
لحظه در لحظه درختان به خاک افتاده
عابر دوش درختان صنوبر بودند
عده ای ماندند تا راوی این قصه شوند
و پریدند کسانی که کبوتر بودند
عاقبت فصل زمستان به فراموشی رفت
و غم انگیزی این فصل به خاموشی رفت
و از آن حادثه ها هر چه که باقی مانده است
خاطراتی که در خاطره ی جنگل هست


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:51 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عقابان، ای سبکبالان 
که بر کاخ بلند آسمان ها، آشیان دارید.
و جان میهن خود را، بزیر بال می گیرید
شما، جان وطن، روح خدا هستید
شما، دور از ریا هستید
شما، بر جان این خلق ستمدیده،
یگانه کیمیا هستید،
شما فرزند پاک خلق ما هستید
شما در قلب تاریخید
شما خون در رگ هستی فردایید
شما فرزند عشق و نور و ایمانید
شما روح خدا
چون، جان ما هستید


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:50 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مراسم ازدواج یک شهید ؛ خاطــره ای از علیرضا زاکانى

 اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

سالهاى 58 و 59شاگرد او بودم. برایمان تفسیر و شرح حدیث مى‏گفت. اصلا یک آدم ویژه بود. صداى خوش، سیماى جذاب، قد رشید و بلند، در کنار هنرمندى در خطاطى و نقاشى از او فرد ممتازى ساخته بود. به ورزش علاقه داشت و در کنار آن فعالیت‏هاى فرهنگى را به صورت مستقیم ادامه مى‏داد و به عنوان معلم قرآن و حدیث در مساجد جنوب شهر تهران با شیوه‏اى نو فعالیت مى‏کرد.

اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

شهید بهرامى ازخانواده‏اى مرفه بود. براى ازدواجش مهمانى مفصلى گرفته شد و حدود هشتصد نفر از بچه‏هاى گردان تخریب و بچه‏هاى رزمنده و بسیجى در جشن ازدواجش شرکت کردند اما درست چند روز بعد از مراسم عروسى به منطقه آمد و کارش را مجددا در گردان تخریب آغاز نمود.

یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

وقتى از او سوال کردم که اینها براى چیست، در پاسخ گفت: وقت رفتن است و براى اینکه بارى از روى دوش خانواده بعد از شهادت بردارم این بوم و پلاکارد را آماده کردم.

یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

بعد از این ماجرا به منطقه برگشتیم. در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. بعد از مدتى به دستور فرمانده گردان بنده و شهید بهرامى به همراه عده‏اى از دوستان به منطقه جفیر اعزام شدیم. طبق عادت، غروب‏ها در یکى از پاسگاههاى نزدیک، نماز جماعت مغرب و عشاء را برگزار مى‏کردیم.

یکى از شبها که براى اداى نماز جماعت به پاسگاه رفته و براى نماز مهیا شده بودیم متوجه شهید بهرامى شدم که به سرعت از پاسگاه بیرون آمد. مدتى طول کشید و برنگشت و من هم به دنبال او بیرون آمدم. دیدم که لعن مى‏فرستد و پایش را به زمین مى‏زند.

شهیدعلیرضا زاکانى

پرسیدم چرا این کار را مى‏کنى؟ گفت: وقت ذکر خدا به یاد همسرم افتادم و احساس کردم که شیطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با یاد همسرم است. احساس کردم که یاد همسرم در این شرایط مانع از یاد و ذکر خدا مى‏شود براى همین شیطان را لعنت کردم.

برایم خیلى جالب بود. او با اینکه تازه ازدواج کرده بود و به همسرش هم علاقه زیادى داشت حاضر نبود یاد همسرش هم موجب غفلت از یاد خدا شود. بعد از مدتى محمود از من جدا شد و با یکى از گردانهاى تیپ سیدالشهدا(ع) اعزام شد. من هم براى حضور در گردان حضرت على اصغر(س) آماده شدم. آخرین دیدار من و ایشان فرداى اعزام بود که با موتور به مقر گردان برگشت.

او را دیدم، دست دورگردن من انداخت که باهم وداع کنیم. کنار گوش من گفت: «این آخرین دیدار ماست. دیدار ما به قیامت! من شهید مى‏شوم و دیگر برنمى‏گردم. شما زحمت بکش سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلالیت بطلب چون ایشان خیلى براى من زحمت کشید و من نتوانستم زحمات او را جبران کنم.»

همان طور که او گفته بود، این آخرین دیدار ما بود. او رفت و با سه هزار شهیدى برگشت که از آنها تنها پلاک و مشتى استخوان به یادگار مانده بود.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/17 11:47:37.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:38 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

 کیف را در آوردیم و داخل آن را بازرسى کردم. یک عکس پسر بچه سه چهارساله، یک عکس دختر بچه دو ساله، یک عکس طلق شده  از صدام، یک آدرس و شماره تلفن و دوبرگ کاغذ استنسیل که پشت و روى آن را با خودکار و به خط عربى نوشته بود.


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:38 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 

تصمیم می‌گیرم و برای آخرین بار با لحن تهدید آمیز اخطار می‌کنم. این دفعه صدایی از قایق جواب می‌دهد: بستنی. کاملا گیج می‌شوم. یقین دارم که طرف، همین یک کلمه را از فارسی می‌داند


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 خرداد 1395  ] [ 10:37 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 18 ] [ 19 ] [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ]