عاشقانههای جبهه/ همسر نازدانهام |
همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو مینویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانهام جدا شدم
بخشی از کتاب «شهادتنامه»های فرهنگ جبهه، مربوط به نامههای عاشقانه رزمندگان به همسرانشان است. نامههایی کوتاه که از عمق جان رزمندگان نشأت گرفته بود و سرشار محبت و احساس مردانی است که تا لحظاتی دیگر در نبردی سخت باید همه خشم و صلابت خود را جایگزین محبتهای الهی خود میکردند.
برای رضای خدا و پیروزی اسلام از همسر مهربانم جدا شدم
همسر عزیزم! حالا که این نامه را برای تو مینویسم لحظاتی قبل از آغاز عملیات است. خدا خودش شاهد است که فقط برای رضای او و پیروزی اسلام و مسلمانان و نابودی کفار، لباس رزم پوشیدم و از تو همسر مهربان و شفیق و نازدانهام جدا شدم و هجرت کردم به سوی جبهههای نور. خداوند انشاءالله به تو صبر عطا کند.
مرا ببخش که 2 هفته پس از ازدواج شما را ترک کردم
همسرم! از اینکه 2 هفته پس از ازدواجمان شما را ترک کردم، حلالیت میطلبم. بارها به جبهه آمدهام و هربار به رضای خدا امید داشتم که به کرم خودش مرا ببخشد و انشاءالله که بخشیده است.
همسرم! از اینکه 2 هفته پس از ازدواجمان شما را ترک کردم، حلالیت میطلبم. بارها به جبهه آمدهام و هربار به رضای خدا امید داشتم که به کرم خودش مرا ببخشد و انشاءالله که بخشیده است
خیلی دوست داشتم یکبار دیگر شما را ببینم
همسر مهربانم! از طرف من، یوسف، جگرگوشه و پاره تنم را با احساس فراوان ببوس و هر وقت او را میبینی به یاد من بیفت، زیرا او یادگاری ما دوتاست. هر وقت که به یاد خنده و بازیهایش میافتم قلبم برایش پرپر میزند. خیلی دوست داشتم یک بار دیگر شما دوتا را ببینم، ولی بالاتر از شما دوتا باید میرفتم به ملاقات کسی که از شما بیشتر دوستش دارم. شما هم او را بیشتر از من و هرکس دیگری دوست دارید و روزی به سوی او خواهید رفت. ولی من میروم تا وسایل مسافرت شما را از خداوند تبارک و تعالی با التماس بخواهم و فراهم کنم.
خوب میدانی که بسیار مشتاق توام
هرچه در زندگی دارم برای شماست. مقداری وسایل آهنگری دارم با یک موتور گازی و وسایل زندگی که مشترک است و برای شما. امیدوارم که مهر خود را حلال کنی و هرگز فکر نکن که تو را دوست نداشتهام، خودت خوب میدانی خیلی مشتاق شما هستم.
نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:05:57.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:37 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عجب بچه ای بود «نادر»! اصلاً رحم و مروت نداشت. خیلی شوخ و شاد بود، ولی وقتی می دید کسی ادا درمی آورد یا به قول ما «ریا می کند» بدجوری قاطی می کرد. می گفت ریا بدترین نوع دروغ است. اصلاً انگار به ریا و دغل حساسیت داشت و فشار خونش بالا می رفت.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:37 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عصبانیت بنیصدر از شهید زینالدین عکسی در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت. حجتالاسلام سید اسماعیل بنی حسینی، مسؤول مرکز فعالیتهای دینی شهرداری منطقه 4 تهران و از جانبازان دوران دفاع مقدس به بیان خاطره ای از حضور بنی صدر در مناطق عملیاتی پرداخت عکسی در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت. حجتالاسلام سید اسماعیل بنی حسینی، مسؤول مرکز فعالیتهای دینی شهرداری منطقه 4 تهران و از جانبازان دوران دفاع مقدس به بیان خاطره ای از حضور بنی صدر در مناطق عملیاتی پرداخت. "تازه هفت روز از جنگ گذشته بود که با 72 تن عازم منطقهای در اهواز شدیم که پیش از انقلاب آمریکاییها آنجا «گلف» بازی میکردند و بعدها هم این منطقه به پادگان «گلف» اهواز معروف شد و البته به پایگاه «منتظران شهادت» تغییر نام یافت؛ این پایگاه مقر شهید چمران بود. آنجا زمین را به صورت پله میکندیم، رویش را میپوشاندیم و به صورت گروهی استراحت میکردیم. یک روز بنیصدر که آن زمان رییس جمهور ایران بود به آنجا آمد و در تنها ساختمانی که در مرکز بازیهای گلف بود مستقر شد. دور این ساختمان را خاکریز زده بودند تا وقتی عراقیها آنجا را با «خمسه خمسه» بمباران میکنند، آسیبی به آن نرسد. در این ساختمان جلسهای برگزار شد که بنیصدر در آن شرکت کرد و من هم که در خدمت شهید چمران در آنجا حضور داشتم. یک لباس نظامی برای بنیصدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت یادم هست «شهید زینالدین» در آن زمان با این که کم سن و سال بود درباره «کالک» توضیحاتی به حاضران داد، البته بنیصدر هم بسیار عصبانی بود و زیر لب غرغر می کرد که آخر این بچه از جنگ چه می داند؛ یادم هست همانجا رزمندهها جمع شده بودند و در مقابل بنیصدر شعار «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» سر میدادند. تازه دو کوهه و اهواز بمباران شده بود و سوسنگرد در دست عراقیها قرار داشت. یک لباس نظامی برای بنیصدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت." لازم به ذکر است شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشگر 17 علی ابن ابیطالب علیه السلام در تاریخ 18/7/1338 دیده به جهان گشود و در27 آبان 1363 در جاده بانه – سردشت بر اثر برخورد با کمین ضدانقلاب بعد از 25 سال تلاش در راه جلب رضایت پروردگار روحش در جوار رحمت الهی آرام گرفت و جسمش در گلزار علی بن جعفر قم به خاک سپرده شد . روحش شاد و یادش گرامی نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:07:57.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:36 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یادمه یک بار از پدرم پرسیدم: شما چیکار کردید برای این جنگ اینقدر میگن احمد کاظمی ، در جنگ چیکار کردی؟گفت هیچی،من پشت جبهه بودم ، یک تانک هم نزدم . توجنگیدن رزمندگان ما اینطور بی ریا بودند . آدمی که به شما می گفته من یک تانک هم نزدم درطول جنگ کسی بوده که یک شکست هم نداشته وبه او فرمانده همیشه پیروز می گفتند. کسی که اسمش می آمده فرماندهان بزرگ عراقی از او وحشت داشتند.حاضر نبودند با او رو در رو شوند البته شهدای این جوری زیاد بودند مثل شهید خرازی ،شهید باکری و... من احساس می کنم این یکی از مراحل کمال خلوصه که آدم اینقدر کارهای بزرگ انجام بده ولی لحظه ای ازش دم نزنه ،روحش اینقدر بزرگ باشه که این بزرگی ها برایش کوچک باشد
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:36 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تفحص 2شهید با یک نشانه نزدیك كه رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یك شهید است ن را كه برداشتیم، در كمال حیرت دیدیم پیكر اسكلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یكى از نهاست. سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كردیم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط یك میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان ن میدان، یك درخت بود كه اطراف ن را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود كه هنگام گذشتن از نجا، متوجه شدم یك چیزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین. تعجب كردم. مین هاى جلوى پا را خنثى كردیم و رفتیم جلو. نزدیك كه رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یك شهید است ن را كه برداشتیم، در كمال حیرت دیدیم پیكر اسكلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یكى از نهاست. دوازده سال از شهادت نان مى گذشت و این جمجمه در كنارشان بود ولى ن روز كه ما مدیم از كنارش رد شویم و نگاهمان به نجا بود، غلت خورد و مد پایین كه به ما نشان دهد نجا، وسط میدان مین، دو شهید كنار هم افتاده اند. "شهید على محمودوند" این شعر را تقدیم می کنیم به تمام فرزندان شهیدی که مدت ها منتظر نشانی از پدرشان بوده اند و فرزندانی که هنوز هم در معراج شهدا به دنبال پلاکی از پدر هستند . پسر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم و جنگ بود - و وارگی و دربه دری سفر رسید و ما با سفر بزرگ شدیم پدر همیشه سفر بود مثل این که نبود و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم پدر قطار فشنگش قطار رفتن بود و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم پدر رسید – و ما از قطار جا مانده ایم پلاکش مد و ما با خبر بزرگ شدیم و کوچه عکس پدر را به سینه چسبانید و ما به چشم شما بیشتر بزرگ شدیم چقدر جای تو خالی، پدر! بزرگ شدیم و ما بزرگ نبودیم این شکوه تو بود به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:09:46.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:36 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهیدی بعداز 26سال در آغوش مادر "شهید جلال رییسی" كه در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دو باره به آغوش مادر باز گشت. مادر این شهید كه اكنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند، قامت نحیفش خمیده، چند روزی است كه آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیكر بی جان فرزندش "جلال" كرده است. مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شكسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می كند. "هی بخواب جانم، بخواب رودكم" اینها نجواهای مادری است كه سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود. امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد. آری اینجا بود كه اشك همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد. كمی آن طرفتر یك نفر زانوی غم را بر كشید. آری او نیز یادگاری از دوران خاطرات قمقمه و كوله پشتی بود كه با خود زیر لب چنین نجوا می كرد: باز دیشب دل هوای یار كرد آرزوی حجله سومار كرد خواب دیدم سجده را بر مهردشت فتح فاو و ساقی والفجر هشت باز محورهای بوكان زنده شد برف و سرمای مریوان زنده شد از دوكوهه تا بلندای سهیل برنمی خیزد مناجات كمیل یاد كرخه رفت و رنج ماند قلب من در كربلای پنج ماند كاش تا اوج سحر پر می زدم بار دیگر سر به سنگر می زدم این دل نوشته ها لحظه های ماندگاری است كه خبرنگار ایرنا در آخرین روز وداع مادری با پیكر پاك فرزند شهیدش و از تبار روزهای عشق و ایثار به تصویر كشیده بود. امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد. آری اینجا بود كه اشك همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد به گزارش ایرنا، شهید سرباز وظیفه "جلال رییسی" در سال 64 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پس از 26 سال بار دیگر پیكر مطهر او به زادگاهش شهرستان جیرفت باز گشت. پیكر شهید جلال رییسی سه شنبه در شهرستان جیرفت تشییع و به خاك سپرده شد. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:11:23.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:35 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آن شب تلخ دستور عقبنشینی صادر شد. تسلیم شدیم. بار و بندیلمان را برداشتیم برای بازگشت. تازه متوجه شدیم که چقدر جلوتر از بقیهایم. تا توانسته بودیم رفته بودیم توی مواضع دشمن، کنار یک جاده مواصلاتی اتراق کردیم و سه، چهار ساعت باقیمانده شب را همانجا ماندیم، پشت همان خاکریزی که خوابیده بودیم کامیونهای عراقی رفت و آمد داشتند، وقتی سرک کشیدم دیدم روی بعضی از این کامیونها دوشکا و تیربار کار گذاشتهاند، گشتزنی، ماموریت این کامیونها بود، صدای عراقیها از پشت خاکریز میآمد و ما داشتیم برای صبح برنامهریزی میکردیم که دستور عقبنشینی را از بیسیم به بچهها اعلام کردند. هنگام بازگشت صحنههای عجیب و غریبی جلوی چشمان همه مجسم میشد. توی همان گیر و دار که هر کسی جانش را برداشته بود ببرد عقب، مهدی سجادی که خودش بعدها به اسارت رفت یکه و تنها ستونی از نیروهای عراقی را به اسارت گرفته بود و به پشت جبهه نیروهای خودی منتقل میکرد، اجازه نمیداد کسی کمکش کند و مواظب عراقیها باشد. پاتک عراقیها در آن سپیدهدم صبح سنگین بود، زمین و زمان زیر آتش توپخانه و خمپارهاندازها و سلاحهای سنگین قرار گرفت. چند قدمی که برگشتیم عقب، صحنه دلخراشی پاهایم را مثل بقیه بچهها سست و در جای خود میخکوب کرد، چهار، پنج نفری از بچههای گردان فرورفته بودند داخل باتلاق. آنها دیشب هنگام عملیات وارد باتلاق شده بودند. کسی نمیتوانست کمکشان کند و حالا آنها تا گردن توی گل فرو رفته و غریبانه به شهادت رسیده بودند. پیکر پاک بعضی بچهها افتاده بود روی زمین، همانها که توی گردان سیدالشهداء(ع) به «فلق» معروف بودند، همانها که روز را با دعای عهد شروع و شب زیارت عاشورا زمزمه میکردند. پیکر پاک شهید محمدعلی شکراللهی ، همان کسی که از واحد آموزش لشکر خودش را رسانده بود گردان و با تمنا و التماس در زمره نیروهای گردان قرار گرفت، پیکر بچههایی که بدنی سوخته داشتند و روی خاک سرد آرام خفته بودند. عملیات والفجر مقدماتی، عملیات سختی بود، حرکت توی زمین رمل و ماسه نفسگیر بود، در شب سردی که زمین زیرانداز ما شد و آسمان روانداز، آن هم توی فصل زمستان و سرمای بهمنماه! نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:12:27.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:35 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
درس خمپاره در کلاس رزمی اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید! کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد: اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید! سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند. نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:13:12.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:35 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در جبهه هر کس برای خود جان پناهی دارد به جز رانندگان لودر و سواران بلدوزر. آنها باید دو متر و نیم بالای سر همه و همراه همه راه بیافتند. نه زرهی پیش رو، نه تل خاکی و نه حتی کلاه خودی.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:34 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آرپیجیزن کچل عراقیها در اطراف اسکله، بسیجیهای ما را با آرپیجی هفت میزدند. چند روز بعد بچهها پی بردند یک آرپیجی زن زبردست عراقی از صبح تا شب کارش شکار بچههای ما است. با بچههای دیدهبان، اتاقک آسانسور طبقه هفتم یک هتل را که نزدیک اروند بود برای دیدگاه انتخاب کرده بودیم. رد و بدل شدن آتش در منطقه خصوصاً در حوالی اسکله که عراقیها دید بهتری داشتند، سنگین بود. اجرای آتش روی جزیرههای «امالرصاص» و «امالبابی» به عهده تیپ ما که همه از بچههای یزد بودیم، گذاشته شده بود. اطراف جزیره امالرصاص از نیهای کوتاه و علفهای وحشی پوشیده شده بود. عراقیها با سیمهای خاردار و موانع خورشیدی حسابی اطراف جزیره را پوشانده بودند. به خاطر بلندی دیدگاه، تقریباً روی منطقه عراق دید کافی داشتیم. روی سنگرها،جادهها و راههای اصلی به راحتی اجرای آتش میکردیم و نقاط ثبتی گرفته بودیم. حدود دو ماه بود که در این منطقه، خودمان را برای عملیات آماده میکردیم و این روزهای آخر عراق آتش خود را سنگین کرده بود. عراقیها در اطراف اسکله بسیجیهای ما را با آرپیجی هفت میزدند. چند روز بعد بچهها پی بردند یک آرپیجی زن زبردست عراقی از صبح تا شب کارش شکار بچههای ما است. کار شناسایی این عراقی را به عهده بچههای دیدهبان گذاشتند. ما چند روز پشت دوربین از اتاقک همین آسانسور روی ساحل جزیره کار کردیم تا بالاخره این آرپیجیزن قهار در کادر دوربین آمد. او مردی مسن، حدود چهل سال داشت و کاملاً سرش کچل بود. کار شناسایی این عراقی را به عهده بچههای دیدهبان گذاشتند. ما چند روز پشت دوربین از اتاقک همین آسانسور روی ساحل جزیره کار کردیم تا بالاخره این آرپیجیزن قهار در کادر دوربین آمد. او مردی مسن، حدود چهل سال داشت و کاملاً سرش کچل بود هر روز که میگذشت بیشتر سر از کار او درمیآوردیم. این آقا کچل، همیشه آرپیجیاش را آماده میکرد و در گوشهای از ساحل اروند جایی که مناسب بود مخفی می شد و در اولین فرصت به طرف بچههای ما شلیک میکردند و تلفات میگرفت. او میان بچهها به "گَرِ" آرپیجی زن معروف شده بود. خیلی تلاش کردیم تا او و مخفیگاهش را با خمپاره یکی کنیم اما نمیشد. جنگ و گریز بچهها با این کچل ادامه داشت تا اینکه عملیات آغاز شد؛ عملیات والفجر هشت. صبح که بچهها پا به جزیره ام الرصاص گذاشتند؛ اولین چیزی که به چشم خورد سر بریده این کچل بود که آن را روی سنگری گذاشته بودند. بچههای غواص خودمان شب گذشته سر این آرپیجی زن را با سیمهای مخصوص از بدنش جدا کرده و روی سنگر گذاشته بودند تا بچههای بسیجی با دیدنش روحیه بگیرند. از آن شب به بعد دیگر یک آدم کچل در کادر دوربین ما نبود. راوی: احمد جعفری – میبد نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:15:17.
ادامه مطلب
پادگان گلف اهواز و ژست تبلیغاتی بنیصدر
ادامه مطلب
ادامه مطلب
قطار پوکه خالی و زیرسیگاری
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب