نامهای به جبهه /تصویر |
این نامه، دستنوشته کسی است که نه میدانیم کجاست و نه میدانیم چه میکند؛ اما به هر حال، نامهاش را که یادآور اخلاص مردم در آن روزهای خدایی و پر شور و حماسه است، منتشر میکنیم؛ باشه که دلها و صندوقچه خاطراتمان معطر به عطر آن روزها گردد...
تاریخ پر فراز و نشیب انقلاب اسلامی و به ویژه هشت سال دفاع مقدس، آکنده از نادیدهها و ناشنیدههایی است که هر یک میتوانند اولاً یادآوری باشند برای ما که یادمان باشد که بودیم و اهدافمان چه بود و دوم آن که چراغی باشد برای آیندهای که در پیش داریم.
از این دست میتوان به مواردی اشاره کرد که روح همدلی و یکی بودن را نشان میدهد، از جمله این نامه که هر چه جستجو کردیم، نتوانستیم نویسندهاش را پیدا کنیم؛ نه میدانیم کجاست و نه چه میکند، ولی به هر حال، نامهاش را که یادآور اخلاص مردم در آن روزهای خدایی و پر شور و حماسه است، منتشر میکنیم؛ شاید تلنگری باشد به اوضاع و احوال دلهای غبار گرفته امروزمان و البته شاید هم کسی او را بشناسد و به ما معرفی کند؛ شاید هم خودش، یعنی خود «حسن مغاری از مازندران».
دستنوشته زیر که خطاب به رزمندگان اسلام در جبهههای حق علیه باطل است، نامهای است از یک نوجوان دانشآموز مازندرانی که در نهایت پاکی و خلوص، آنچه در توانش بوده تقدیم میکند تا در دفاع دین و آیین و خاک و ناموسش شریک باشد.
دستنوشته زیر که خطاب به رزمندگان اسلام در جبهههای حق علیه باطل است، نامهای است از یک نوجوان دانشآموز مازندرانی که در نهایت پاکی و خلوص، آنچه در توانش بوده تقدیم میکند تا در دفاع دین و آیین و خاک و ناموسش شریک باشد
بسم الله الرحمن الرحیم
اول با عرض سلام نامه خود را شروع میکنم.
اسم من حسن مغاری دو خواهر هم دارم اما برادر ندارم.
میدانم که شما رزمندگان دلیر در همین حال، خیلی چیزها که ما در اختیار داریم، شما ندارید مثل میوه و غذا... و دیگر چیزها.
ما در خانه به خوردن میوه و دیگر چیزها میپردازیم.
راحت به مدرسه میرویم و راحت بر میگردیم. ولی شما حتی نمیتوانید سرتان را از سنگر بیرون بیاورید. من یک دفتر میدهم و یک خودکار هم میدهم.
به امید پیروزی
شاید پول هم بدهم یا 20 ریال یا 10 ریال.
خداحافظ
والسلام علی عباد الله الصالحین
نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:16:46.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:16 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک غروب نزدیک بهشت بچهها یکی یکی کنار تابوتها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛ بعضیها حیرت کردهاند؛ حالا تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست. شاید چند ماه میشد که بیتاب زیارت شهدا بودیم؛ اما تب و تاب کار و مشغلههای روزمره ما را از اصل زیارت عقب انداخته بود؛ خبر تشییع چند شهید گمنام را که شنیدیم، فرصت را مغتنم دیدیم؛ یارانمان از سفری دور آمده بودند و شاید این فرصتی بود برای ما تا از غبار قدمهاشان مشتی به غنیمت برداریم و توشه حرکتهای آینده کنیم. شهدا را به تهران آورده بودند؛ 13 شهید گمنام؛ آنها که با خدای خود وعده کرده بودند تا مانند مادرشان حضرت زهرا (س) بینام و نشان بمانند؛ بینامانی که از نامداران زمینی! نامیترند. شهدا را به معراج برده بودند؛ مثل همیشه و ما در تب و تاب دیدار؛ تماسها گرفته شد و قرارها تنظیم شد؛ یکشنبه عصر ـ معراج شهدا؛ سه روز پیش از خاکسپاری... خیلی از بچهها تا به آن روز معراج شهدا را ندیده بودند؛ بعضی حتی نامی از آن نشنیده بودند و بعضی دیگر خیلی سال میشد که به معراج نرفته بودند و این فرصت برای همه ما مغتنم بود. "هوا بس ناجوانمردانه گرم است " اما همکاران رسانهای، خبرنگاران جوان خبرگزاری فارس را شور دیگری به حرارت انداخته است؛ وارد حیات معراج میشویم؛ فارغ از حالت همه گعدهها و حلقههای دوستانه، اینجا از شوخیهای مرسوم جوانی خبری نیست؛ برای ورود به سالن شهدا چند دقیقهای پشت در سبز رنگی منتظر ماندیم؛ در سبز رنگی که سالهاست خانواده بیش از 11 هزار شهید جاویدالاثر به آنجا چشم دوختهاند. زمان دیر میگذشت؛ اما اگر قدری دل به این در و دیوار گوش بسپاریم، صداهایی به گوش میرسد؛ چیزی شبیه زمزمههای سوزناک مادران صبور، غم بیپایان خواهران دلشکسته، لبخند تلخ همسران تنها و وفادار، نجوای برادرانی کمرشکسته و کودکانی که باید باور میکردند، دستهای نوازش پدر به خاک سپرده میشود. بعضیها حیرت کردهاند؛ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانهها و بالای دستها دیدهاند و حالا بدون هیچ واسطهای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست اینجا پشت این در سبز که تا لحظاتی دیگر به باغ معراج گشوده خواهد شد، روایت مادر شهید «حسین مرادی» به یادم آمد؛ شهید بیتالمقدس؛ مادرم برایم روایت کرده بود، آخرین بار که حسین به جبهه رفت، شب عید بود؛ مادرش هنگام رفتن مشتی نخود و کشمش توی جیب حسین میریزد و تعارف میکند که «حسین جان اگر بیشتر دوستداری، مشت دیگری بریزم»؛ اما حسین میگوید «نه مادر جان زود برمیگردم»؛ و حالا 27 سال است که مادر حسین منتظر مسافر جوانش خیره به راه رفته او نشسته است؛ او این چند ساله در همان خانه قدیمی زندگی میکند و خانه را خالی نمیگذارد؛ مبادا بعد از رفتنش، حسین بیاید و دنبال مادرش بگردد؛ مادر حسین میگوید «میمانم تا بیاید». وارد سالن معراج شدیم؛ حالا همه سکوت کردهاند؛ 5 تابوت، با وقاری وصفناپذیر چنان آرام روی زمین نشستهاند که گویی بر عرش خدا تکیه زندهاند و تو گویی ما، نه بر خاک که بر اریکه افلاک پا گذاشتهایم؛ همه زینت این 5 تخت سلیمانی، پرچم سه رنگ کشور است که دور تابوتها پیچیده و با یک روکش مشمایی حسابی محفوظ شدهاند. بچهها یکی یکی کنار تابوتها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛ بعضیها حیرت کردهاند؛ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانهها و بالای دستها دیدهاند و حالا بدون هیچ واسطهای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست... زیارت عاشورا که شروع میشود، دلها که هیچ، محفل ما هم حسینی میشود؛ کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی... صدای گریهها و نجواها بلند شد؛ کسی اینجا غریبگی نمیکند؛ همه خودمانیاند؛ حتی شهدا که بچهها تابوتهاشان را در آغوش گرفتهاند؛ تابوتهاشان خاک سجده زیارت عاشورای ما شد؛ بچهها اشک ریختند و درد دل کردند و شهدا بیهیچ کلامی مهربان و آرام به حرفهای ما گوش سپردند؛ نشستند تا ما برای خودمان زیارت عاشورا بخوانیم، مداحی کنیم و حسین حسین سر دهیم؛ حقاً که خوب میزبانانی بودند. زائران جوان، به یاد اشکهایی که سالها از گونه مادران انتظار جاریست، اشک ریختند؛ در حالی که سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهایی با شهدا گذاشتند؛ آن روز همه قول دادیم بر مسیر حقیقی انقلاب بایستیم و بر طریق شهدا مداومت داشته باشیم. وقتی مراسم تمام شد، دیگر غروب شده بود؛ آسمان حالت عجیبی داشت؛ شاید هم نگاه ما حالت دیگری پیدا کرده بود؛ هر چه باشد ما چشمهامان را شسته بودیم! یکییکی با شهدا وداع کردیم و از معراج بیرون آمدیم؛ نمیدانم شاید برای همه ما غروب آن یکشنبه، چیزی شبیه غروب دوکوهه بود. نمیدانم... نگارنده : fatehan1 در 1391/08/18 19:17:44.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در اولین روزهای دفاع مقدس، با وجود اوضاع نابسامان جنگ، آیت الله خامنه ای عازم جبهه های نبرد شد تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمأنینه ی رزمندگان اسلام بیفزاید و شور و شوق آنان را به جهاد و شهادت دو چندان کند. ایشان درباره ی اولین حضور خود در جبهه چنین می فرماید...
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وقتی پدر جنازه پسرش را دید برادر شهید «مصطفی جعفری» از شهدای 17 شهریور گفت: وقتی پدرم پیکر غرقه در خون جوان 18 سالهاش را در سردخانه بیمارستان دید، با صدایی رسا و درحالی که اشک از گونههایش جاری بود، روضه حضرت علی اکبر (ع) خواند و همه گریه کردیم. محمود جعفری برادر شهید «مصطفی جعفری» از شهدای هفدهم شهریور 1357 که 14 سال بزرگتر از شهید است درباره برادرش میگوید: محمود همانند تمام شهدای اسلام اهل تقوا و متدین بود؛ او امام خمینی (ره) را ندیده بود اما بسیار شیفته ایشان بود و به امام عشق میورزید؛ روزها در تعمیرگاه اتومبیل در خیابان کرمان کار میکرد و شبها درس میخواند. یکی دو روز به قیام مردم در میدان ژاله مانده بود که به ما اعلام کرد باید در آنجا حضور پیدا کنیم؛ صبح 17 شهریور خودش برای تهیه صبحانه از خانه بیرون رفت؛ صبحانهاش را که خورد، غسل شهادت کرد. نگاهش با همیشه متفاوت بود؛ دستی به روی سر فرزند 3 ساله من کشید و پس از خداحافظی از مادر با دوچرخهاش عازم میدان ژاله شد. ما هم بعد از او راهی شدیم؛ بعد از تجمع در میدان ژاله و وقتی شعارهای مردم بالا رفت، رژیم از هر طرف به مردم تیراندازی کرد؛ ظهر در حالی که خسته بودیم و از دیدن صحنه شهادت مردم بسیار نارحت بودیم، به خانه برگشتیم اما از مصطفی خبری نبود؛ پدرم ساعتها سر کوچه ایستاد تا او را بیابد؛ حتی دوستان و آشنایان از او خبر نداشتند؛ شب هم حکومت نظامی بود و نمیتوانستیم از خانه بیرون برویم و از بیمارستانها خبری بگیریم. شب سختی را پشت سر گذاشتیم؛ صبح تمام بیمارستانها را گشتیم اما به نتیجهای نرسیدیم تا اینکه به بیمارستان «مردم» در خیابان کرمان رفتیم؛ اسم مصطفی در لیست مجروحان نبود؛ یکی از پرستاران به ما گفت چند جنازه در حیاط بیمارستان است؛ 3 جنازه درون کشو سردخانه و بقیه جنازهها در حیاط افتاده بودند؛ کشوی اول را که بازکردم، پیکر مصطفی بود؛ دست و پاهایم لرزید؛ حتی نمیدانستم این موضوع را چگونه به پدر پیرم بگویم. پدرم به بیمارستان رفت؛ با دیدن پیکر بیجان برادرم گفت «جنازه پسرم را بیرون بیاورید تا برایش روضه علی اکبر (ع) بخوانم». با صدایی رسا و درحالی که اشک از گونههایش جاری بود، روضه حضرت علی اکبر (ع) خواند و همه گریه کردیم به خانه آمدیم و او گفت «چه خبر از مصطفی؟» گفتم «در بیمارستان کرمان یکی از شهدا شبیه مصطفی بود حالا خودتان هم بروید بیمارستان و او را ببیند». پدرم به بیمارستان رفت؛ با دیدن پیکر بیجان برادرم گفت «جنازه پسرم را بیرون بیاورید تا برایش روضه علی اکبر (ع) بخوانم». با صدایی رسا و درحالی که اشک از گونههایش جاری بود، روضه حضرت علی اکبر (ع) خواند و همه گریه کردیم. به دستور رژیم پیکر مصطفی و سایر شهدای 17 شهریور را به خانوادهها تحویل نمیدادند؛ بالاخره با فشار جمعیت، پیکر برادرم را به بهشت زهرا (س) تحویل دادند. از جایی که مأموران رژیم پهلوی خیلی از پیکرهای شهدا را ناپدید میکرد، دست بردار نبودیم. پیکر بیجان مصطفی 18 ساله را از بیمارستان به بهشت زهرا (س) بردیم و در میان نالههای مظلومانه مادرم و سوز اشکهای پدرم در آغوش خاک آرام گرفت تا مظلومیتشان تداومبخش راه امام خمینی (ره) در هدایت انقلاب عزیز اسلامیمان باشد. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:46:40.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:15 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
از این اتفاقی که الان برایتان تعریف می کنم، تا الان که می نویسمش، جز تعدادی از همسفرانم فقط یک نفر که ماجرا را برایش تعریف کرده ام، هیچ کس خبر ندارد.هنوز هم یک علامت سوال بزرگ است در ذهنم: چرا؟
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به آرامی جلو رفتیم و هوشیارانه اطراف را زیر نظر داشتیم. ناگهان تعدادی از نیروهای دشمن را دیدیم و بی درنگ آنها را به رگبار بستیم.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
راز این پنج شهید یكی از موارد قابل تأمل در میان این 200 شهید عزیز، این پنج شهیدی هستند كه با عنوان «شهدای سادات خمسه كوثر» یاد میشوند كه در كیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر بنای یادبود پنج ضلعی به نام آنها ساخته شده است آنهایی كه اهل مرور و یادآوری خاطرات آن هشت سال مقدس هستند به یقین بارها و بارها با خاطرات و حوادثی روبهرو شدهاند كه خیلیهایشان شبیه به معجزه بودهاند، معجزههایی كه نمیشود انكارشان كرد؛ چرا كه هنوز هستند باقی ماندههایی از اهالی آن سالهای پر معجزه كه هنوز در حال و هوای آن سالها زندگی میكنند و گاهی هم از خاطرات معجزهوارشان برای ما جنگندیدهها، حرفهایی میزنند، حرفهایی كه مثل معجزه عجیب هستند و اما پر از نشانه! و اینكه چهطور میشود نشانههایش را پیدا كرد، دیگر بستگی دارد به نوع ارتباط دلی كه با صاحبان این معجزهوارها یا همان شهدا، میتوان برقرار كرد. درست مثل برقراری همین ارتباط دلی با مقبرهای ساده و خاكی كه در كیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر جاخوش كرده است. مقبرهای كه معروف به «شهدای سادات خمسه كوثر» است. آنهایی كه اهل رها كردن شهر و راهی شدن به سمت نور هستند، هر بار كه میخواهند به شلمچه مشرف شوند، با این مقبره و خاك آسمانیش آشنا هستند و 5 شهید ساداتش را نیز زیارت كردهاند. ... اما راز این 5 شهید فراتر از 5 نامی است كه بر سر در این مقبره ساده و خاكی قرار گرفته است. پس باید سراغ كسی میرفتیم تا اطلاعاتی بیشتر از جستوجوی اینترنتی و نقل و قولهای زائران این مقبره داشته باشد. با برادر یكی از این 5 شهید گفتوگویی انجام دادیم كه چهره و حرفهایش برایمان آشناتر بود؛ سید محمد جوزی: پس سفره دلت را باز كن تا شاید توشهای از این معجزه نصیب تو و البته دل تو هم بشود! *** در تاریخ 1/5/1367، در جاده اهواز – خرمشهر كه عراقیها آنجا را گرفته بودند با تیپ الزهرا، از لشكر ده سیدالشهدا درگیر میشوند و دامنه این درگیری به حدی شدید بوده كه عبارت تن برابر تانك در اینجا مصداق علنی پیدا میكند، آنهم در صبح روز عید قربان! قضیه از این قرار است كه آن روز در حدود 30 رزمنده سوار بار كامیونی میشوند به قصد جاده اهواز - خرمشهر، كه تیر مستقیم تانك بعثیها كه تا آنجا هم راه پیدا كرده بودند به وسط كامیون اصابت میكند و خیلی از بچهها زخمی میشوند ولی فقط آن 5 سید شهید میشوند حدود 200 نفر از رزمندهها در آنجا شهید میشوند اما سرانجام جاده را از دست دشمنان میگیرند. اما یكی از موارد قابل تأمل در میان این 200 شهید عزیز، این پنج شهیدی هستند كه با عنوان «شهدای سادات خمسه كوثر» یاد میشوند كه در كیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر بنای یادبود پنج ضلعی به نام آنها ساخته شده است با نامهای: سید علیرضا جوزی كه فقط 14 سال سن داشت، سید داود طباطبایی كه 2 فرزند هم دارد، سید صاحب محمدی كه در همان روزی كه ایشان شهید شدند، برادر دیگرشان هم در غرب و در همان روز به شهادت رسیدند كه هر دو متولد كربلا هم بودند و حالا هم اگر سری به قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرا بزنید بر روی سنگ مزار این شهید كلماتی را میخوانید كه از مرگآگاهیاش قبل از شهادتش گفته بوده است. سید مهدی موسوی و سید حسین حسینی كه به گفته و شناسایی دوستانشان شناسایی شدند. قضیه از این قرار است كه آن روز در حدود 30 رزمنده سوار بار كامیونی میشوند به قصد جاده اهواز - خرمشهر، كه تیر مستقیم تانك بعثیها كه تا آنجا هم راه پیدا كرده بودند به وسط كامیون اصابت میكند و خیلی از بچهها زخمی میشوند ولی فقط آن 5 سید شهید میشوند. این از نظر من نكته عجیبی است به خصوص وقتی در میان این رزمندهها كسی مثل محسن اسحاقی هم بوده كه دهها تركش میخورد اما به شهادت نمیرسد، گو اینكه فقط شهادت در تقدیر تمام ساداتی بوده كه در آن كامیون نشسته بودند، آنهم به تعداد 5 نفر! طرح توسعه و نوسازی مقبره این مقبره با نام این شهیدان در سال 1375 در همان مكان ساخته شد كه حالا قصد توسعه این مكان مقدس گرفته شده است. در همین راستا جلسهای در فرهنگسرای پایداری روز 8 مردادماه برگزار شد با حضور رزمندگانی كه در آن عملیات شركت داشتند و شاهد این اتفاق بودند. این جلسه بهانه خوبی هم شد برای اینكه دوباره شرح این واقعه از زبان حاضران در آن كامیون گفته شود. سردار فلكی، معاون لشكر ده سیدالشهدا در دوران دفاع مقدس هم در مورد اهمیت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا و اهمیت ساخت این بناها صحبت كردند و بعد از آن مسئول گردان الحدید، آقای سرلك هم صحبتهایی از آن روزها كردند. در واقع این گردان همان گردانی است كه این 5 شهید در آن حضور داشتند. البته در حال حاضر با هزینه 30 میلیون برق كشیدند برای آنجا و قرار است 400 متر حسینیه برای اسكان راهیان نور نیز ساخته شود. روحشان شاد و یادشان گرامی نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:50:46.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اینها چی داشتن که ما نداریم؟! در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدودهای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدودهای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند و با تفحص آن ها مرهمی بر دل داغدار خانواده های شهدا . بر همین اساس کمیته جستجوی مفقودین شکل گرفت. بچه ها برای تفحص یارانشان آدابی را برای خود وضع کردند که به قرار زیر است: آداب و فرهنگ تفحص: 1. دائم الوضو بودن هنگام کار 2. تعیین رمز توسل به یکی از معصومین و اهل بیت علیهم السلام برای عملیات روزانه 3. نذر صلوات برای پیدا کردن پیکرهای مطهر وسط تفحص شهدا داشتم فکر می کردم: «خدایا! منم با اینها بودم. چی شد اینها رو انتخاب کردی؟ اینها چی داشتن که ما نداریم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ ....» پیکر شهیدی پیدا شد. رو لباسش نوشته بود 4. درست کردن جایی بعنوان معراج شهدا و نگهداری شهدای تازه تفحص شده در منطقه 5. برگزاری مراسم توسل، زیارت عاشورا و دعای عهد روزانه در معراج، کنار پیکرهای مطهر و این هم خاطره ای از تفحص شهدا که تقدیم شما می گردد : روحشان شاد و یادشان گرامی وسط تفحص شهدا داشتم فکر می کردم: «خدایا! منم با اینها بودم. چی شد اینها رو انتخاب کردی؟ اینها چی داشتن که ما نداریم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ ....» پیکر شهیدی پیدا شد. رو لباسش نوشته بود: «عاشقان شهادت».... عکس مربوط به حضور سردار سپاه اسلام، مهندس حاج سعید قاسمی بر بالین یکی از شهدا در تفحص است و صد البته تزیینی است!. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:51:48.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:13 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک بعد از ظهر به یاد ماندنی عملیات والفجر دو - در منطقه حاج عمران – جبهه های غرب – به وقوع پیوسته بود و لشکر عاشورا در این عملیات ماموریت پدافندی داشت. از کاسه گران در گیلانغرب به اشنویه آمدیم. من توی گردان حضرت ابوالفضل ع به فرماندهی سید اژدر مولایی بودم عملیات والفجر دو - در منطقه حاج عمران – جبهه های غرب – به وقوع پیوسته بود و لشکر عاشورا در این عملیات ماموریت پدافندی داشت. از کاسه گران در گیلانغرب به اشنویه آمدیم. من توی گردان حضرت ابوالفضل ع به فرماندهی سید اژدر مولایی بودم. شهید رضا نیکنام لاله هم فرمانده گروهان و رحیم نوعی اقدم هم معاون رضا بود. توی اشنویه سه نفر به انتخاب نیکنام بعنوان نیروی گشت رزمی مامور شدیم به عملیات لشکر که اسد قربانی مسوولیتش را بر عهده داشت . من – علی حداد (1) و عمران منجم (2) . موقعی که نیکنام ما را می فرستاد رحیم نوعی اقدم خیلی اصرار داشت که او را هم با ما بفرستد. خیلی التماس کرد. منتهی نیکنام قبول نکرد... واحد عملیات لشکر توی پادگان پیرانشهر بود ( پادگان ارتش ) . پای مان به پادگان رسید خیلی از فرماندهان لشکر را آنجا دیدیم . آقا مهدی باکری – مصطفی مولوی (3) و ... به این شکل به جمع نیروهای اسد قربانی پیوستیم. چند روزی توی پادگان پیرانشهر ماندیم تا این که یک روز سر و صدا بلند شد که هواپیماهای عراقی چتر باز ریخته اند توی منطقه. حتی آمدند دنبال برو بچه های لشکر ما که چکار باید بکنیم؟ منتهی تعداد ما در آن حد نبود که بتوانیم کمکی بکنیم. پس از ساعتی خبردار شدیم که دشمن ماکت آدمی در قالب سرباز توی پیرانشهر ریخته – و به این شکل این عملیات دشمن که بیشتر جنبه روانی داشت به خیر گذشت. منتقل شدیم به منطقه حاج عمران که لشکر آنجا خط پدافندی داشت. بچه های عملیات چادری داشتند که ما هم آنجا می ماندیم. کار ما مقابله با هلی کوپترهای دشمن بود. نیروهای مستقر در خط ما – با مشکل هلی کوپتر های دشمن مواجه بودند. به این معنی که هلی کوپترهای دشمن می آمدند می ایستادند بالای تپه هایی که خط دشمن به حساب می آمد و از آنجا خط ما را قشنگ می زدند. مسیر آمدنشان هم از پشت تپه ها بود و دیده نمی شدند. اسد قربانی طرحی را برای مقابله با هلی کوپترهای عراقی آماده کرده بود که ما با راهنمایی نیروهای بارزانی مستقر در منطقه به پشت خط دشمن نفوذ کنیم و هلی کوپترها را بزنیم. یک بار دیگر آقا مهدی توی والفجر 1 – به دادمان رسیده بود. در روز اول عملیات که از کانال اول زدیم بیرون و می خواستیم در امتداد کانال برویم خط مقدم . دیدیم یکی از دور صدا می زند: / اونجا میدان مینه – بیایین این طرف/. آمد نزدیکتر دیدیم آقا مهدی باکری است، فرمانده لشکرمان توی خط مقدم داشت به وضعیت نیروها سر و سامان می داد حدود بیست نفری می شدیم که به این ماموریت رفتیم. اسد قربانی – علی حداد – عمران منجم – غلام زاهدی ( بی سیم چی ) – سرندی (امدادگر) (4) و... دو تن از بارزانی ها هم بعنوان راهنما با ما آمدند. خط دشمن را دور زدیم و در جایی سنگر گرفتیم که به محل تیراندازی هلی کوپترها اشراف داشت. مجبور شدیم شب را همانجا بمانیم. صبح که هوا روشن شد به انتظار هلی کوپتر ها ماندیم. علی حداد آرپی جی زن بود و من هم کمکش. پیش از آمدن هلی کوپترها جایی را در تپه روبرو نشان دادم که آنجا به کمین هلی کوپترها بنشینیم. حداد نپذیرفت. گفت آنجا دور است. پس از ساعتی انتظار- صدای هلی کوپترها به گوش رسید. آماده شدیم. به محض دیدن هلی کوپترها با آنچه در اختیار داشتیم به طرفشان شلیک کردیم. با خودمان کالیبر 50 و آرپی جی 7 و تیربار برده بودیم. اسلحه ها و تجهیزات را با قاطر به محل ماموریت منتقل کرده بودیم. یکی از هلی کوپترها به هنگام شلیک ما ، با شیرجه رفت پشت ارتفاع سمت دشمن. ما خیال کردیم سقوط کرد. دیگر از سرنوشتش خبری نشد ولی یکی دور زد آمد ایستاد بالای تپه ای که به حداد گفته بودم آنجا موضع بگیریم. اگر آنجا بودیم با سنگ هم می شد زد. خیلی نزدیک بود. پس از چند دقیقه آن هم بر گشت و رفت. بار بندیلمان را برداشتیم و برگشتیم محل خودمان. نه ما نیرو داشتیم و نه عراقیها . بعد از آن دیگر هلی کوپترهای دشمن نیامدند بچه های توی خط ما را اذیت کنند. روزی از روزها موقع ناهار توی چادر بودیم که آقا مهدی باکری و آقا مرتضی یاغچیان (5) آمدند. ناهار برنج بود. علی حداد سریع دست به کار شد که برنج را گرم کند و ناهارمان را بخوریم. منتهی تا حاضر شدن برنج توی چند بشقاب داخل سفره ماست گذاشتیم. حداد گفت: / آقا ولی- اینارو بذار توی سفره تا حاضر شدن برنج با ماست مشغول باشن/. آقا مهدی منتظر برنج نشد. ماست را با نان خورد. از خوردنشان معلوم بود گرسنه هستند. آقا مرتضی مثل بچه ای که پیش پدرش بنشیند و خودش را مودب نشان دهد ، انگار به همسفره بودن با آقا مهدی فخر می کرد. آقا مهدی گفت : مرتضی ! از این راهی که ما می ریم و می آییم عراقی ها هم می تونن بیان ما را بزنن ! باید فکری بکنیم. آقا مهدی ماست را که خورد تمام کرد. رو به حداد گفت : / قارداش ! سن بیزی بوگون قاتیغینان دویوردون / (6) برای خوردن برنج منتظر نماند بلند شد رفت گوشه ای دراز کشید و خوابید. ولی آقا مرتضی نشست با ما به گفتگو – مواظب بودیم خواب آقا مهدی را بر هم نزنیم. وقتی او استراحت می کرد انگار که ما استراحت می کنیم. عصر از خواب بیدار شد و رفتند. در حالی که عطر حضورشان در مشام مان بود. یک بار دیگر آقا مهدی توی والفجر 1 – به دادمان رسیده بود. در روز اول عملیات که از کانال اول زدیم بیرون و می خواستیم در امتداد کانال برویم خط مقدم . دیدیم یکی از دور صدا می زند: / اونجا میدان مینه – بیایین این طرف/. آمد نزدیکتر دیدیم آقا مهدی باکری است، فرمانده لشکرمان توی خط مقدم داشت به وضعیت نیروها سر و سامان می داد. او همیشه در صحنه های خطر حاضر بود. (1)در والفجر 4 شهید شد. (2) در والفجر 4 شهید شد. (3) آقا مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا و مصطفی مولوی جانشین فرمانده لشکر عاشورا بود. (4)در طول دفاع مقدس شهید شد. (5) مرتضی یاغچیان جانشین فرمانده لشکر 31 عاشورا بود که خیلی هم خجالتی بودند. تواضع و شکسته نفسی و ساده زیستی و خجالتی بودن و... زبانزد بچه ها بود. (6) برادر !تو امروز ما را با ماست سیر کردی. یاد و خاطره رزمنده دلاور و شهید زنده لشکر 31 عاشورا ولی نعمتی نژاد گرامی باد. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:53:10.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:13 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حکایت یک عکس خودم را آماده کردم برای عکاسی وکادر بندی می کردم که ناگهان صدای مهیبی در چند متری من شنیده شد . تا آمدم خودم را جمع وجورکنم خمپاره دوم ... سوم ...چهارم ... تا حدود شانزده خمپاره به محلی که مستقر بودم اصابت کرد تابستان سال 1361 هوای داغ منطقه سوسنگرد خط مقدم جبهه نیسان.مشغول عکاسی بودم با دوربین عکاسی مارک canon ae-1 و لنز 210 -- 70 . از داخل ویزور خط عراقی ها دیده می شد . ولی برای عکاسی جالب نبود. به همین خاطر با بچه ها هماهنگ شدم. افتان و خیزان و با کلی دردسر به وسط معرکه رسیدم. ودر پشت یک خاکریز که قبلاعراقی ها درست کرده بودند پنهان شدم . خودم را آماده کردم برای عکاسی وکادر بندی می کردم که ناگهان صدای مهیبی در چند متری من شنیده شد . تا آمدم خودم را جمع وجورکنم خمپاره دوم ... سوم ...چهارم ... تا حدود شانزده خمپاره به محلی که مستقر بودم اصابت کرد .(خمپاره 60 که بدون صدا مسیرش را طی می کند) حالا شما بگید از آن آدم چیزی باقی میمونه . منم مثل آدم های موجی اون لحظه فکر می کردم در عالم برزخ بسر می برم و هی بخودم می گفتم تو عالم برزخ هم خط مقدم هست .از اون طرف هم عرا قی ها به خیال خودشان یک دسته از ایرانی ها را به هلاکت رسانده اند .کم کم گرد و خاک که فرو نشست . به این طر ف و آن طرف نگاه کردم، دیدم ای بابا اینجا که جبهه خودمونه. منم مثل آدم های موجی اون لحظه فکر می کردم در عالم برزخ بسر می برم و هی بخودم می گفتم تو عالم برزخ هم خط مقدم هست .از اون طرف هم عرا قی ها به خیال خودشان یک دسته از ایرانی ها را به هلاکت رسانده اند .کم کم گرد و خاک که فرو نشست . به این طر ف و آن طرف نگاه کردم، دیدم ای بابا اینجا که جبهه خودمونه بدنم را وارسی کردم ببینم از اون همه ترکش چیزی هم نسیب من شده . ولی تو بگو یک ترکش کوچولو . به فکر فرو رفتم و به خدای خودم گفتم خدایا این چه فیلمی بود من دیدم . تازه عراقی ها از کجا متوجه من شدند . به خودم گفتم ای دل غافل اون مو قع که دوربین را به سمت عراقی ها گرفته بودم رفلکس لنز مثل مورس نوری عمل می کرده. (البته بخاطر متمایل بودن نور خورشید ) و باعث لو رفتن من شده . نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:54:14.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
قربانیهای عید قربان!
فقط این 5 نفر!
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب